جایی رو نداشتم که برم ، خانوادمو که حسابی از خودم دور کرده بودم ، هیچ دوست صمیمی و قابل اعتمادی هم نداشتم که بخوام پیش اون بمونم !
من موندم و خیابون و یه شب طولانی ...
البته میتونستم برم مسافرخونه یا هتل اما اون شب رو ترجیح دادم توی خیابون سر کنم تا شاید بتونم یه تصمیم درست برای زندگیم بگیرم ...
ولی آخرش به هیچی نرسیدم ، حتی نفهمیدم چطور صبح شد ، چند روز بعد تمام خونهمو کارشناسی کردن و معلوم شد که کسی از روی عمد اونو به آتیش کشیده ، همین باعث نفرتم از آدما شد ...
مگه من چی کار کرده بودم که این تاوانش باشه ؟ همیشه تو لاک خودم بودم و کاری به کار کسی نداشتم اما انگار دیگران علاقهی زیادی داشتن که توی زندگی من سر بکشن ...
از همه سیر شدم ، اون موقع بود که به سرم زد برم پیش دوست پدربزرگم ، همون که یک ماه تمام بهم آموزش داد ، دیگه از شهر و آدماش بیزار بودم ...
وقتی به اون جا رسیدم فقط با یه خونهی خالی و بیروح مواجهه شدم ، حدس می زدم اونم مثل پدربزرگم فوت کرده ، تصمیم گرفتم همونجا بمونم ، یه کمی خرت و پرت برای خونه گرفتم تا بشه توش زندگی کرد.
من موندم و اون خونهی دور افتاده و یه زندگی نه چندان خوب ...
یه روز که روی زمین دراز کشیده بودم متوجهی کف اتاق شدم ، دقیقا مثل پدربزرگم یه مخفیگاه کوچیک اون کف ساخته بود ، رفتم جلو و مشغول شدم ...
برخلاف مخفیگاه پدربزرگ ، اون جا فقط دوتا نامه بود ، هر دو هم برای من بودن !
برام نوشته بود که میدونم یه روزی برمیگردی ، امیدوارم بتونی این نامهها رو پیدا کنی ، بعد هم راجع به یه روستا حرف زده بود ، میگفت توی اون روستا یه گنج هست که میتونه به تنهایی تا بیست نسل آینده مو تامین کنه ...
نوشته بود مال و منال پدربزرگم هم از همین راه به دست اومده بود ...
کلی دنبال اون روستا گشتم تا بالاخره این که فهمیدم این جاست ! اون روستای باارزش این جاست ...
اما نمیدونستم چطور می شه اون گنج رو پیدا کرد ، قبلا یه چیزایی توی کتاب پدربزرگ خونده بودم دربارهی اسارت اجنه ، این که اونا از همه چیز خبر دارن و اگه یه انسان بتونه یکی از اونا رو داشته باشه می تونه باهاش هرکاری که خواست انجام بده ...
پس تصمیم گرفتم بیام این جا و شانس خودمو امتحان کنم ، البته اینم باید بدونی که اگه توی این کار یه اشتباه کوچولو از آدم سر بزنه و نتونه اون جن رو اسیر بکنه تمام دار و دستهشون می ریزن روی سرت و حسابی داغونت میکنن ...
خلاصه بگم که این بود ماجرای من ، حالا تو نمیخوای چیزی بگی ؟
من موندم و خیابون و یه شب طولانی ...
البته میتونستم برم مسافرخونه یا هتل اما اون شب رو ترجیح دادم توی خیابون سر کنم تا شاید بتونم یه تصمیم درست برای زندگیم بگیرم ...
ولی آخرش به هیچی نرسیدم ، حتی نفهمیدم چطور صبح شد ، چند روز بعد تمام خونهمو کارشناسی کردن و معلوم شد که کسی از روی عمد اونو به آتیش کشیده ، همین باعث نفرتم از آدما شد ...
مگه من چی کار کرده بودم که این تاوانش باشه ؟ همیشه تو لاک خودم بودم و کاری به کار کسی نداشتم اما انگار دیگران علاقهی زیادی داشتن که توی زندگی من سر بکشن ...
از همه سیر شدم ، اون موقع بود که به سرم زد برم پیش دوست پدربزرگم ، همون که یک ماه تمام بهم آموزش داد ، دیگه از شهر و آدماش بیزار بودم ...
وقتی به اون جا رسیدم فقط با یه خونهی خالی و بیروح مواجهه شدم ، حدس می زدم اونم مثل پدربزرگم فوت کرده ، تصمیم گرفتم همونجا بمونم ، یه کمی خرت و پرت برای خونه گرفتم تا بشه توش زندگی کرد.
من موندم و اون خونهی دور افتاده و یه زندگی نه چندان خوب ...
یه روز که روی زمین دراز کشیده بودم متوجهی کف اتاق شدم ، دقیقا مثل پدربزرگم یه مخفیگاه کوچیک اون کف ساخته بود ، رفتم جلو و مشغول شدم ...
برخلاف مخفیگاه پدربزرگ ، اون جا فقط دوتا نامه بود ، هر دو هم برای من بودن !
برام نوشته بود که میدونم یه روزی برمیگردی ، امیدوارم بتونی این نامهها رو پیدا کنی ، بعد هم راجع به یه روستا حرف زده بود ، میگفت توی اون روستا یه گنج هست که میتونه به تنهایی تا بیست نسل آینده مو تامین کنه ...
نوشته بود مال و منال پدربزرگم هم از همین راه به دست اومده بود ...
کلی دنبال اون روستا گشتم تا بالاخره این که فهمیدم این جاست ! اون روستای باارزش این جاست ...
اما نمیدونستم چطور می شه اون گنج رو پیدا کرد ، قبلا یه چیزایی توی کتاب پدربزرگ خونده بودم دربارهی اسارت اجنه ، این که اونا از همه چیز خبر دارن و اگه یه انسان بتونه یکی از اونا رو داشته باشه می تونه باهاش هرکاری که خواست انجام بده ...
پس تصمیم گرفتم بیام این جا و شانس خودمو امتحان کنم ، البته اینم باید بدونی که اگه توی این کار یه اشتباه کوچولو از آدم سر بزنه و نتونه اون جن رو اسیر بکنه تمام دار و دستهشون می ریزن روی سرت و حسابی داغونت میکنن ...
خلاصه بگم که این بود ماجرای من ، حالا تو نمیخوای چیزی بگی ؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: