کامل شده رمان راز متروکه وحشت| asraid70 A.Mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

asraid70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/07
ارسالی ها
187
امتیاز واکنش
4,005
امتیاز
426
سن
26
محل سکونت
اهواز
جایی رو نداشتم که برم ، خانوادمو که حسابی از خودم دور کرده بودم ، هیچ دوست صمیمی و قابل اعتمادی هم نداشتم که بخوام پیش اون بمونم !
من موندم و خیابون و یه شب طولانی ...
البته می‌تونستم برم مسافرخونه یا هتل اما اون شب رو ترجیح دادم توی خیابون سر کنم تا شاید بتونم یه تصمیم درست برای زندگیم بگیرم ...
ولی آخرش به هیچی نرسیدم ، حتی نفهمیدم چطور صبح شد ، چند روز بعد تمام خونه‌مو کارشناسی کردن و معلوم شد که کسی از روی عمد اونو به آتیش کشیده ، همین باعث نفرتم از آدما شد ...
مگه من چی کار کرده بودم که این تاوانش باشه ؟ همیشه تو لاک خودم بودم و کاری به کار کسی نداشتم اما انگار دیگران علاقه‌ی زیادی داشتن که توی زندگی من سر بکشن ...
از همه سیر شدم ، اون موقع بود که به سرم زد برم پیش دوست پدربزرگم ، همون که یک ماه تمام بهم آموزش داد ، دیگه از شهر و آدماش بیزار بودم ...
وقتی به اون جا رسیدم فقط با یه خونه‌ی خالی و بی‌روح مواجهه شدم ، حدس می زدم اونم مثل پدربزرگم فوت کرده ، تصمیم گرفتم همون‌جا بمونم ، یه کمی خرت و پرت برای خونه گرفتم تا بشه توش زندگی کرد.
من موندم و اون خونه‌ی دور افتاده و یه زندگی نه چندان خوب ...
یه روز که روی زمین دراز کشیده بودم متوجه‌ی کف اتاق شدم ، دقیقا مثل پدربزرگم یه مخفیگاه کوچیک اون کف ساخته بود ، رفتم جلو و مشغول شدم ...
برخلاف مخفیگاه پدربزرگ ، اون جا فقط دوتا نامه بود ‌، هر دو هم برای من بودن !
برام نوشته بود که می‌دونم یه روزی برمی‌گردی ، امیدوارم بتونی این نامه‌ها رو پیدا کنی ، بعد هم راجع به یه روستا حرف زده بود ، می‌گفت توی اون روستا یه گنج هست که می‌تونه به تنهایی تا بیست نسل آینده مو تامین کنه ...
نوشته بود مال و منال پدربزرگم هم از همین راه به دست اومده بود ...
کلی دنبال اون روستا گشتم تا بالاخره این که فهمیدم این جاست ! اون روستای باارزش این جاست ...
اما نمی‌دونستم چطور می شه اون گنج رو پیدا کرد ، قبلا یه چیزایی توی کتاب پدربزرگ خونده بودم درباره‌ی اسارت اجنه ، این که اونا از همه چیز خبر دارن و اگه یه انسان بتونه یکی از اونا رو داشته باشه می تونه باهاش هرکاری که خواست انجام بده ...
پس تصمیم گرفتم بیام این جا و شانس خودمو امتحان کنم ، البته اینم باید بدونی که اگه توی این کار یه اشتباه کوچولو از آدم سر بزنه و نتونه اون جن رو اسیر بکنه تمام دار و دسته‌شون می ریزن روی سرت و حسابی داغونت می‌کنن ...
خلاصه بگم که این بود ماجرای من ، حالا تو نمی‌خوای چیزی بگی ؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    شهروز_ نمی‌دونم چی باید بگم !
    قیام_ چرا ؟
    شهروز_ اگه اینی که الان توی این خونه زندانیه جن باشه ، پس اونایی که دوستای منو گرفتن اسمشون چیه ؟
    قیام با تعجب توی چشام خیره شد و پرسید:
    قیام_ یعنی می‌خوای بگی اونایی که دوستاتو گرفتن ، مثل این نیستن ؟
    شهروز_ نه ، نیستن ...
    هر دومون سکوت کردیم ، البته سکوتی که زیاد هم طول نکشید...
    شهروز_ خب حالا می‌خوای باهاش چی کار کنی ؟
    قیام_ امشب می‌فهمی !
    با به یاد آوردن شب به طور خیلی واضح بدنم لرزید و این از نگاه تیز قیام دور نموند ...
    قیام_ چیزی شده ؟ مشکی پیش اومده ؟
    نفس عمیقی کشیدم تا بتونم ذهنمو کمی آروم کنم و بعد سرمو به طرفین چرخوندم مثلا مشکلی پیش نیومده ...
    لبخندی روی لبش نشست ، به آرومی به کمرم زد و گفت:
    قیام_ فکر کنم فهمیدم قضیه از چه قراره !
    شهروز_ بی‌خیال ، نمی‌خوام راجع بهش فکر کنم ...
    کمی سکوت کرد و بعد گفت:
    قیام_ باشه بابا ... حالا پاشو بریم این اطراف یه چرخ بزنیم !
    هر دو از روی تخته سنگ بلند شدیم و شروع به قدم زدن کردیم ، کمی که از اون خونه دورتر شدیم چیزی به ذهنم رسید ...
    نمی‌دونستم چطور باید چیزی که توی ذهنم نشسته رو به زبون بیارم اما مطمئن بودم قیام می تونه کاری انجام بده.
    از اون همه جرأتی که در اون دیده بودم بابت این که اون می تونه برای من این کار رو انجام بده ، مطمئن شده بودم اما ...
    اما باز هم می‌ترسیدم ...
    ترس از این که این یکی رو هم مثل بقیه‌ی دوستام از دست بدم ...
    با تردید و ترس به چهره‌ی بشاش قیام نگاهی انداختم ...
    مثل این‌ که فهمید یه دردی دارم !
    قیام_ می‌شه بگی چته ؟
    شهروز_ راستش ... می‌خواستم یه چیزی بگم اما ...
    قیام_ اون اما رو بذار کنار ، حرفتو بزن ...
    کمی فکر کردم تا بتونم جملاتم رو توی ذهنم مرتب کنم و بعد گفتم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    شهروز_ فکر کنم بدونم دوستامو کجا بردن ؟
    با نگاه پرسشگر بهم خیره شد تا ادامه بدم.
    شهروز_ می‌شه با هم بریم اون جا رو یه نگاهی بندازیم ؟
    کمی حرفمو مزه مزه کرد و بعد با لبخند در جوابم گفت:
    قیام_ یه جوری گفتی اما ، فکر کردم حالا چی می‌خواد بگه ! باشه بابا ، من که هستم ، بریم.
    به جای این که آشوب درونم کمی کم‌تر بشه ، بیش تر شد ...
    شاید به‌خاطر این که باز هم قراره به اون کوه برم ، توی اون غار سرد و تاریک ...
    راهمو به سمت کوه کج کردم قیام هم پا به پام به راه ادامه می‌داد.
    قیام_ حالا مطمئنی دوستاتو بردن این جایی که داریم می‌ریم ؟
    با این‌که مطمئن نبود اما حسم می‌گفت که اونا اون جان !
    شهروز_ فکر کنم آره ...
    قیام_ یعنی مطمئن نیستی ؟
    شهروز_ بی‌خیال ... حالا می ریم یه نگاه می‌ندازیم دیگه !
    قیام زیر لب چیزی گفت و بعد خیلی جدی به راهش ادامه داد ...
    به نزدیکی کوه که رسیدیم ، سرمو بالا گرفتم تا دهانه‌ی غار رو ببینم ، قیام هم که متوجه حرکات من شده بود متقابلا به غار نگاه کرد و گفت:
    قیام_ همین‌جاست ؟
    شهروز_ آره ... خودِ لعنتیشه ...
    لبخند کم‌جونی روی لبش نشست.
    قیام_ پس یالا ، بیا بریم یه نگاه بندازیم !
    هر دو از کوه بالا رفتیم و به دهانه‌ی غار رسیدیم ...
    شهروز_ تو اول بری بهتره آره ؟
    با صدای آرومی خندید:
    قیام_ باشه بابا ...
    کمی بهم بر خورد به همین دلیل با بی‌میلی خودم جلوتر رفتم و زیر لب طوری که بشنوه گفتم:
    شهروز_ نخواستیم اصلا ، خودم برم بهتره !
    باز هم خندید ... این خنده‌ها حسابی روی اعصابم رژه میرن اما نباید چیزی می‌گفتم !
    خودمو بی‌خیال نشون دادم و وارد کوه شدم ، با این‌که حسابی درونم آشوب بود اما سعی می‌کردم به روی مبارکم نیارم و با ظاهری نسبتا خون‌سرد و آروم به پیش برم ...
    به جایی که قبلا رسیده بودم و بیش تر از اون نتونستم پیش برم ، رسیده بودیم ...
    شهروز_ از این جا به بعد رو دیگه نمی‌دونم چی می شه !
    قیام_ یعنی قبلا تا این جا اومدی ؟
    شهروز_ آره ... یه بار اومده بودم ...
    قیام با نگاه دقیقی تمام غار رو از نظر گذروند ، همون لحظه صدای فریادی باعث شد تا هردو روی زمین میخکوب بشیم و با چشایی گرد شده به اطراف چشم بدوزیم ، قیام سریع از اون حالت بیرون اومد اما من هنوز هم توی شوک بودم ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    پاهام توان حرکت نداشت ...
    وقتی به یاد مرگ دوستام و از دست دادن همه‌ی بچه‌های گروه می‌افتادم ناخوداگاه قلبم می‌لرزید و یه چیزی درونم فریاد می‌کشید:
    _ تو یه ترسو و بزدلی که حتی نتونستی واسه دوستات کاری انجام بدی ...
    کاش هیچ‌وقت به این روستای لعنتی نمی‌اومدیم !
    صداها هر لحظه نزدیک تر و واضح‌تر می شد ، توی این شرایط قیام انگار فهمیده بود که باید فرار رو بر قرار ترجیح داد، شاید اونم فهمیده بود با چه موجوداتی طرفیم !
    دستمو کشید و به سرعت از غار خارج شدیم ، کمی با چشم اطراف رو بررسی کرد و بعد همون طور که دستمو گرفته بود به سمت یه تخته سنگ رفت و پشتش پناه گرفت منم که همراهش بودم !
    کمی که گذشت همون گروهی که قبلا دیده بودمشون از دهانه‌ی غار بیرون اومدن ، اما نکته‌ی جالب این جا بود که یکی از اعضای گروهشون حسابی درب و داغون شده و اون دختره مدام با نگاه غضب‌آلود بهش چشم غره می رفت ...
    می‌خواستم این قضیه رو به قیام بگم که فوری دستشو جلوی دهانم گرفت و با چشاش بهم خیره شد !
    چند دقیقه‌ای گذشت و اونا هم حسابی از ما دور شدن ، به قیام نگاه کردم و پرسیدم:
    شهروز_ اینا چرا این جوری بودن ؟
    قیام_ پس می‌خواستی چه جوری باشن ؟
    با ابروهای گره خورده بهش نگاه کردم:
    قیام_ من از کجا بدونم ! لابد دعواشون شده دیگه !
    شهروز_ الان باید چی‌کار کنیم ؟ برگردیم به اون خونه ؟
    قیام_ نچ ... الان باید برگردیم داخل غار ...
    شهروز_ دیونه شدی ؟ هر لحظه ممکنه اونا برگردن !
    قیام_ تو دیونگی من که شکی نیست ! اگه می خوای دوستاتو نجات بدی همین الان وقتشه !
    شهروز_ نمی‌فهممت !
    قیام_ فدای سرت ، همه همین‌ طور بودن ! حالا سریع دنبالم بیا ...
    بعد با قدمای بلند به سمت غار رفت منم به دنبالش ...
    از فضای خفه و ترسناکش که گذشتیم به یه محوطه‌ی خیلی بزرگ رسیدیم ، قیام جلوتر از من بود و اون راه رو انتخاب می کرد ...
    به یه محوطه رسیدیم که پر از پله بود ، پله‌هایی که از کف غار شروع می‌شدن و به سمت پایین می‌رفتن، از پله‌ها پایین رفتیم ، نزدیک به صد و پنجاه‌تا بودن !
    باز هم یه فضای بزرگ جلومون پدیدار شد ، می دونستم که نباید حرف بزنم وگرنه تا الان حسابی مغز قیام رو جویده بودم ! یه فضای پر از ترس البته گرمای خیلی زیاد هم باعث شده بود تا اضطرابم بالا بره و به زحمت بتونم نفس بکشم ...
    چندین محوطه‌ی اتاق مانند رو پشت سر گذاشتیم که هر بار من یا قیام داخلشون رو سرک می‌کشیدم اما همه خالی بودن ...
    همین‌طور پیش می‌رفتیم تا این که به یه پل خیلی باریک و نامطمئن رسیدیم ...
    قیام خیلی ریلکس به سمت پل قدم برداشت و من موندم بین دوراهی خفت و ذلت ... بعد از چند لحظه به پشت سر برگشت و یکی از همون لبخندای مسخره تحویلم داد ، به خاطر این که روی این بشر رو کم بکنم هم شده باید از این پل رد بشم !
    بالاخره با هزار مکافات از روی پل رد شدیم و باز هم چندتا محوطه‌ی اتاق مانند ...
    صدای ناله‌ی ضعیفی به گوشم رسید ، این صدا رو خوب می‌شناختم ، با وحشت به قیام نگاه کردم و بعد به سرعت به سمت صدا رفتم ...
    با دیدن پنج نفری که روبروم روی زمین افتاده بودن ، نفسم بند اومد « خدایا ... چه بلایی به سر دوستام اومده ؟ »
    چشای مسعود و آرمین باز بود ، اونا هم با دیدنم تعجب کردن ، مسعود زیر لب زمزمه کرد:
    مسعود_ شهروز ...
    به سمتش پرواز کردم:
    شهروز_ جانم داداش ، چه بلایی سرتون آوردن ؟
    بقیه هم با چشای پر از تعجب بهمون خیره شدن...
    آرمین_ فکر نمی‌کردم به خاطر ما مونده باشی !
    شهروز_ پس فکر کردی ...
    قیام_ بهتره زودتر بریم ، هر لحظه ممکنه برگردن !
    همین حرف کافی بود تا به خودم بیام و کمی شرایط رو توی ذهنم مرور کنم.
    شهروز_ یالا بلند بشین بریم ، مهمونی بسه !
    بعد خودم به سامان که حال خوبی نداشت کمک کردم و بقیه هم از روی زمین بلند شدن و پشت سر قیام به راه افتادیم.
    قیام_ همین الان بگم لطفا کسی سر و صدا نکنه ممکنه هنوز یکی از اونا این جا باشه !
    فوری سعید گفت:
    سعید_ پس فرزام چی ؟
    اونو حسابی یادم رفته بود ! رفیق خوب که می‌گن منم دیگه ...
    شهروز_ راستی فرزام کجاست ؟
    میثم_ اونو پیش ما نمی‌ذاشتن ، فکر کردم تو اونو هم پیدا کردی !
    شهروز_ پیداش می‌کنم.
    قیام_ نمی‌شه ، ممکنه هر لحظه برسن !
    شهروز_ اما ...
    قیام_ اما و اگر نداره شهروز ، به خاطر یه نفر می‌خوای جون هفت نفر رو به خطر بندازی ؟
    هر پنج نفر با چشای ملتمس بهم نگاه کردن ، نمی‌تونستم خودمو قانع کنم که بدون فرزام اون غار رو ترک کنم، اما حق با قیام بود ، اگه دست اون حیونا بهمون می‌رسید این بار دیگه مسلما زنده مون نمی‌ذاشتن پس با سرخوردگی به دنبال شهروز به راه افتادم و بالاخره بعد از کلی اضطراب و دلهره از غار خارج شدیم و به اون خونه‌ای که دوست جنی قیام زنجیر شده بود رفتیم...
    حالا یه سوال برای من پیش اومده بود ، بعد از این که بچه‌ها توی یکی از اتاقا دراز کشیدن ، به سمت قیام رفتم و پرسیدم:
    شهروز_ به نظرت اونا چی بودن ؟ مطمئنا نمی‌تونن جن باشن مگه نه ؟
    قیام چند لحظه بهم چشم دوخت...
    قیام_ نمی‌دونم ...
    بعد به اتاق کناری رفت ، همون اتاقی که ...
    منم به دنبالش رفتم مثل این که می‌خواست از اون این سوالا رو بپرسه ، بعد از کمی سکوت بالاخره شروع کرد به حرف زدن ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    قیام_ به جز تو و دار و دسته‌ت موجودای دیگه‌ای هم این جا هست یا نه ؟
    اما مرد روبرو تنها با خشم به هردومون چشم دوخته بود و انگار قصد نداشت حرف بزنه.
    قیام_ از تو پرسیدم ها !
    باز هم سکوت بود و سکوت ...
    قیام حسابی کلافه شده بود ، بعد از چند لحظه نیشخند صداداری تحویلش داد و به سمت طاقچه‌ای که توی همون اتاق بود رفت ، دستشو جلو برد و یه چیزی رو از اون جا برداشت ، اول متوجه نشدم اون چیه اما وقتی جلو اومد با دیدن کتابی که جلدش حسابی عجیب بود یه حدسایی زدم:
    شهروز_ این همون کتابه ؟ همونی که واسه پدربزرگت بود ؟
    سرشو آروم به سمت بالا و پایین تکون داد.
    شهروز_ نمی‌ترسی من اونو تک بزنم ؟
    قیام_ بهت اعتماد دارم ... بیش تر از داداشم !
    با حرف آخرش دهنم به طور کامل بسته شد و دیگه چیزی نپرسیدم فقط چشامو حسابی باز کردم تا ببینم قراره چی کار بکنه ...
    تا روبروی آقای جن پیش رفت و توی چند قدمیش مکث کرد ، بعد از چند لحظه باز هم لبخند مسخره‌ای روی لبش پیدا شد ، خیلی آروم روی زمین نشست و کتابو روی پاهاش گذاشت ...
    چشمم به اون جن افتاد که با ترس و وحشت به قیام و کتاب توی دستش نگاه می کرد ، شاید مسخره به نظر برسه اما واقعا دلم براش سوخت ...
    قیام با کمی تعلل کتاب رو باز کرد ...
    همین که خواست کلمه‌ای رو به زبون بیاره ، اون جن به سرعت فریاد کشید:
    _ صبر کن ...
    هم من و هم قیام بهش نگاه کردیم با این فرق که نگاه من پر از تعجب بود اما نگاه قیام پر از اطمینان و آرامش ...
    به این که قیام تعادل روحی نداره ایمان داشتم ، اما ...
    قیام_ خب ...
    _ آره ، به جز دسته‌ی ما یه دسته‌ی دیگه هم این جا وجود داره !
    قیام_ اما اونا هیچ شباهتی به تو ندارن ؟!
    _ ما با هم فرق‌های زیادی داریم ، ما به آدما کاری نداریم اما اونا با تمام آدما دشمنن ... ما از دنیای خودمون بیرون نمیایم اما اونا خیلی علاقه دارن که با شماها باشن ، دلشون میخواد آدما رو اذیت کنن ، از آزار دادن لـ*ـذت می‌برن ، اگه بتونن قلب بیست و یک نفر رو از سـ*ـینه‌شون بیرو...
    میثم_ شهروز ...
    با ورود میثم به اتاق دیگه اون جن به حرفاش ادامه نداد ، میثم هم با دهن باز مونده از تعجب به اون خیره مونده بود ...
    قیام چینی به پیشونی انداخت اما بلافاصله با یه لبخند جاشو عوض کرد:
    قیام_ چیه ؟ دلت واسه دوستت تنگ شده بود ؟
    اما میثم به جای جواب دادن ، پرسید:
    میثم_ این چیه ؟
    شهروز_ چیه نه ! بپرس کیه ؟ بهش بر می خوره هاااا
    میثم سکوت کرده بود و با تعجب به من و قیام خیره مونده بود ، منم بالاجبار خیلی کوتاه براش توضیح دادم ...
    قیام_ شهروز ، پاشو برو بقیه‌ی دوستات رو هم صدا بزن بیارشون تا اونا هم ببیننش ! حداقل فقط یه بار دیگه توضیح می دی !
    منم مثل یه غلام مطیع اطاعت کردم ...
    تقریبا بعد از یک ساعت توضیح دادن و جواب پس دادن به دوستای گرامی بالاخره همه شیرفهم شدن ...
    بعد هم همه به اون جن بیچاره چشم دوختیم تا حرفاشو ادامه بده ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فرزام

    از بس طول و عرض اون اتاق کوچیک و قدیمی رو طی کردم و توی تاریکی چشم چرخوندم که خسته و بی‌رمق گوشه‌ای نشستم و اصلا نمی دونم چه طور به خواب رفتم ...
    فقط وقتی چشامو باز کردم متوجه شدم خورشید در حال غروب کردنه و من هنوز توی اون اتاق تاریک اسیرم ...
    از صبح که اون موجود زشت و بد هیبت این در لعنتی رو روی من قفل کرده تا الان هنوز بهم سر نزده حتی ببینه زنده‌ام یا نه !
    کاش می‌تونستم از این جا خلاص بشم ! خدا می‌دونه اون وحشی‌ها چه نقشه‌ای برام کشیدن...
    با یادآوری بقیه‌ی بچه‌ها و وضعیتی که الان دارن باعث شد تا اضطراب عجیبی تمام وجودمو در بر بگیره ، اگه مو قرمزی و دار و دسته‌اش بخوان امشب بلایی سر اونا بیارن من هیچ وقت خودمو نمی‌بخشم ...
    دستمو به دیوار کنارم گرفتم تا از روی زمین بلند شم ، زیر دستم کمی دیوار لغزید ، اما اهمیتی ندادم و به سمت در اتاق رفتم ، دو سه دقیقه‌ای وقت صرفش کردم اما هیچ فایده‌ای نداشت انگار که یه قفل خیلی بزرگ پشتش وصل کردن تا مبادا بتونم اونو باز کنم ...
    باز هم به همون کنجی که نشسته بودم برگشتم و از فرط عصبانیت ، با پام محکم به دیوار کوبیدم ، یهو دقیقا همون جایی که پام قرار داشت کمی فرو رفت ...
    روی زانوهام نشستم و دستمو به دیوار کشیدم ، توی اون تاریکی واقعا چشام درست می‌دید ، دیوار کمی فرو رفته بود ...
    توی اون لحظه انگار که دنیا رو بهم داده باشن کم مونده بود از خوشحالی بال در بیارم ...
    با مشت چندتا ضربه بهش زدم اما فایده نداشت پس عقب‌تر رفتم و تمام توانمو توی پاهام جمع کردم و به دیوار کوبیدم ، قسمت کوچیکی از پایین دیوار فرو ریخت ، کمی باریک بود اما به هزار زحمت و بدبختی تونستم ازش عبور کنم ...
    هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و آسمون هرزگاهی با تک نور سفیدی تمام فضا رو روشن می کرد ، خدا کنه بارون نباره ، توی این موقعیت اصلا نمی‌تونم این یکی رو تحمل کنم ...
    باید اول به سمت چادری که با بچه‌ها بر پا کرده بودیم برم ، شاید بتونم شهروز رو اون جا پیدا کنم ، اما ممکنه تا حالا از این روستا فرار کرده باشه شاید هم ...
    ذهنم توانایی درست فکر کردن رو از دست داده بود ، به سرعت قدمام اضافه کردم و به سمت محل مورد نظر رفتم ...
    با دیدن چادری که با وزیدن باد به چند متر اونطرف‌تر پرت شده بود و خاکسترایی که زمین رو کمی پوشونده بودن ، قلبم تیر کشید
    یعنی واقعا شهروز از این جا رفته ؟ یعنی نمونده تا به دوستاش کمک کنه ؟ ... هه مثل این که یادم رفته من خودم ازش خواسته بودم تا از این جا بره و جونش رو نجات بده پس حالا چرا این همه دلگیر شدم ؟ شاید انتظار داشتم اون از جون خودش بگذره تا جون ما رو نجات بده !
    شاید اگه منم بودم همین کار رو انجام می‌دادم ... اما نه ، من مطمئنا می موندم و جون بقیه رو نجات می‌دادم مخصوصا جون خود شهروز رو ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    کمی کنار وسایل موندم ، اما وقتی دیدم هیچ نتیجه‌ای نداره از اون جا دل کندم و به سمت ناکجا آباد قدم برداشتم ...
    نمی‌دونستم باید کجا برم و چی کار کنم ، لحظه‌ای به سرم زد تا به اون غار برگردم اما ترسیدم ، اگه منو هم بگیرن دیگه نمی‌تونم دوستامو نجات بدم ...
    همین‌ طور که راه می رفتم به سرم زد برم قبرستون ...
    شاید امشب اون شبی باشه که ... حتی فکر کردن بهش هم عذابم میده !
    پس راهمو کج کردم و به سمت قبرستون رفتم ...
    با این که خوب می‌دونستم هیچ کاری از دستم بر نمی‌یاد اما باید می‌رفتم ، تا حتی اگر شده با مرگ خودم بتونم از دوستام محافظت کنم ...
    هنوز چند قدمی تا قبرستون مونده بود که متوجه نور کم جونی شدم که از خونه‌ای که همون نزدیکی بود بیرون می‌اومد ...
    دقیقا توی همون لحظه آسمون شروع به باریدن کرد ...
    با حرص چشامو بستم و نفسمو بیرون فرستادم ... آخه بدتر از اینم می شه ؟ من به کی بگم بارونو دوست ندارم ؟ اونم توی این وضعیت !
    باز هم نگاهم به سمت اون خونه کشیده شد ، یعنی کی می‌تونه اون جا باشه ؟
    راهمو کج کردم و چند قدمی به سمت اون خونه برداشتم ، بعد از چند لحظه اون نور کم از بین رفت و تمام فضای خونه توی تاریکی مطلق فرو رفت ...
    دلم می‌خواست به خاطر این بد شانسی سرمو به دیوار بکوبم اما توی این موقعیت دیوار از کجا گیر بیارم ؟!
    ناامید شدم و باز به سمت قبرستون برگشتم و کنار یکی از قبرها نشستم ، زانوهامو توی بغلم گرفتم و اجازه دادم قطرات درشت بارون تمام بدنمو خیس کنه !
    ترس و اضطراب نیمی از قلبمو پر کرده بود اما بدتر از اون آینده‌ی مبهمی که پیش رو داشتم باعث می شد تا ذهنم پر از تشویش باشه و نتونم درست فکر کنم و تصمیم بگیرم ...
    هنوز چند دقیقه‌ای از نشستنم نگذشته بود که با شنیدن صدای پا ، سعی کردم خودمو مخفی کنم ، اما با دیدن صحنه‌ی روبروم قلبم از شدت هیجان کم مونده بود از سـ*ـینه‌ام بیرون بزنه ...
     
    آخرین ویرایش:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    فوری از روی زمین بلند شدم و به سمت بقیه‌ی بچه‌ها رفتم ، اونا هم با دیدن من شوکه شده بودن و جز آرمین همه انگار توان حرکت کردن رو از دست داده بودن ...
    فرزام_ بچه‌ها ...
    نگاهم روی شهروز ثابت موند ، خدایا من راجع بهش چقدر بد فکر کردم اما اون هنوز مونده بود تا دوستاشو نجات بده ...
    به سمتش رفتم و کشیدمش توی آغوشم ...
    دلم حسابی براش تنگ شده بود انگار که قرن هاست ندیده بودمش ...
    بعد از چند دقیقه‌ ، طبق معمول صدای بچه‌ها در اومد:
    میثم_ اَه اَه اَه ، حالم به هم خورد ...
    مسعود_ بابا ول کنید این هندی بازیا رو ...
    سعید_ تو رو خدا خجالت نکشید ، بشینید های های گریه کنید من چیزی نمی‌گم.
    شهروز_ ببندید لطفا ...
    خیلی سریع آرمین به شلوارش نگاه کرد و با تعجب گفت:
    آرمین_ بخدا بسته‌ است ...
    سامان_ منم همین طور !
    همه با صدای بلند خندیدیم ، انگار نه انگار که پنج نفرمون دیگه بینمون نیستن ، یا این که الان توی چه موقعیتی هستیم ، هیچ کدوم فعلا مهم نبود مهم این بود که بازمونده‌ها سالم بودن و مهم تر این که الان کنار همیم ...
    با نگاه پر از حسرت به چهره‌ی تک‌تک بچه‌ها نگاه کردم که با یه چهره‌ی ناشناخته روبرو شدم
    به سعید نگاه کردم و پرسیدم:
    فرزام_ معرفی نمی‌کنید ؟
    نگاه سعید به سمت شهروز منحرف شد و بلافاصله شهروز جواب داد:
    شهروز_ ایشون آقا قیام هستن ، یه دوست جدید و خوب ، که خیلی بهم کمک کرد.
    دستمو به سمتش کشیدم و اونم متقابلا دستمو گرفت و کمی فشرد...
    فرزام_ خوشوقتم.
    قیام_ منم همین طور.
    سعید_ بچه‌ها فکر نمی‌کنید یه چیزی رو یادتون رفته ؟
    همه یه نگاه مشکوک به هم و بعد به من انداختن.
    فرزام_ باز چی شده مشکوک می‌زنید ؟
    سامان_ چیزه یعنی ...
    آرمین_ هیچی بابا ، بیا بریم یه گوشه بشینیم برات تعریف می‌کنیم.
    فرزام_ باشه ، بریم.
    قیام و شهروز جلو افتادن و در گوش هم مدام حرف می‌زدن ، سعید هم کنار من ایستاد و طبق معمول شروع کرد به خوش زبونی ...
    خوب می‌دونستم دلش پیش فرگل اسیره و اخلاق مزخرف منو هم واسه همین تحمل می‌کنه ، نمی‌دونم چرا دوست داشتم اذیتش کنم اما هر حسی که بود حسابی قوت داشت.
    فرزام_ آخرین باری که خوابیدم یه خواب عجیب دیدم ...
    سعید کمی تعجب کرد از این که این همه راحت دارم باهاش حرف می‌زنم.
    سعید_ خب چی دیدی ؟
    فرزام_ انگار که می‌خواستم برم سفر ، درست یادم نمیاد فقط می‌دونم توی خوابم هی به میلاد می‌گفتم فرگل رو به تو می‌سپارم هواشو داشته باش بعد میلاد هم هی می‌گفت باشه خیالت راحت تا عمر دارم نمی‌ذارم خم به ابروش بیاد ...
    حرفمو که تموم کردم نگاهم روی دستای مشت شده‌اش خیره موند ، یعنی من با حرص خوردن این بشر عشق می‌کردم حسابی ...
    لحنمو پر از تعجب کردم و پرسیدم:
    فرزام_ چرا حرف نمی‌زنی ؟
    با نگاه تیزش به چشام خیره شد:
    سعید_ واقعا نمی‌دونم چی باید بهت بگم !
    فرزام_ چطور مگه ؟
    سعید_ تو واقعا راجع به حرفایی که چند روز پیش با هم زدیم چیزی یادت نمیاد ؟
    کمی خودمو متفکر نشون دادم:
    فرزام_ کدوم حرفا ؟
    نفسشو با حرص بیرون داد:
    سعید_ چیزی نگی سنگین‌تری !
    بعد به سرعت قدماش اضافه کرد و رفت کنار مسعود ...
    آرمین که کمی باهامون فاصله داشت خودشو بهم نزدیک تر کرد و گفت:
    آرمین_ تو باز این بیچاره رو اذیت کردی ؟
    فرزام_ لـ*ـذت می‌برم ...
    آرمین_ مریضی از بس !
    فرزام_ در این که شکی نیست.
    آرمین_ مسریه یا ارثی ؟
    فرزام_ اکتسابی غیر مسری ...
    با تعجب به سمتم برگشت و پرسید:
    آرمین_ ایدز گرفتی ؟
    یکی محکم کوبیدم توی کمرش:
    فرزام_ جد بزرگوارت همراه با آبادش ایدز گرفته.
    آرمین_ نفهمیدم چی شد ؟ یعنی تو جد و آباد بنده تشریف داری ؟
    فرزام_ تو ... لعنت بر شیطون ...
    آرمین_ نگو این چیزا رو ، کی واسه خودش لعنت می‌فرسته آخه ؟
    فرزام_ آرمین فرزندم ، خیلی علاقه داری دکورت تغییر پیدا کنه ؟
    آرمین_ من غلط بکنم ...
    فرزام_ این شد یه چیزی ! آفرین پسر خوب ...
    شهروز_ چی می‌گید شما دو تا ؟ بیاید دیگه !
    کمی به سرعتمون اضافه کردیم و بعد از چند دقیقه رسیدیم به خونه‌ای که همون نزدیکی بود...
    قیام_ خب بچه‌ها همه‌ی شما جز فرزام خان کم و بیش از ماجرا خبر دارید ، درسته ؟
    همه سرشونو بالا و پایین فرستادن.
    قیام_ پس من یه توضیح خیلی کوچیک هم به فرزام بدم ...
    بعد بهم خیره شد و بعد از این که گلوشو کمی صاف کرد گفت:
    قیام_ خب راستش من نیتم از ورود به این روستا فقط و فقط پیدا کردن اون گنجی بود که شنیده بودم خیلی باارزشه ! اصلا هم علاقه‌ای به این جور مسائل مثل جن و قتل و این جور چیزا نداشتم ... اما بعد از ورودم به این روستا و آشنایی با شهروز تصمیمم عوض شد ، با خودم گفتم من که به خواسته‌ی خودم می‌رسم خب بذار یه کمکی هم به شهروز بکنم اما کم‌کم قضیه خیلی برام جالب شد طوری که دیگه نتونستم ازش چشم بپوشونم ... اینو هم بگم ما الان یه جن داریم اما قرار نیست به همین یکی قناعت کنیم !
    از حرفای آخرش چیزی نفهمیدم اما حرفی نزدم تا خودش ادامه بده.
    قیام_ طوری که من متوجه شدم اون دسته‌ای که شما رو اسیر کرده بودن یه گروه جهنمی هستن و برای این کارایی که انجام میدن به ظاهر یه دلیل دارن اما نه دلیلی که قابل قبول باشه ... الان ما دوتا راه پیش رومون داریم اول این که بند و بساطمون رو جمع کنیم و فلنگ رو ببندیم که باید به آخرش هم فکر کنیم، البته من که برام هیچ مشکلی پیش نمیاد اما انگشت اتهام به سمت شما کشیده می‌شه و همه به خاطر مرگ دوستاتون به شما مظنون می شن و شاید تا آخر عمرتون رو باید توی زندون به سر ببرید ... و حالا می‌مونه راه حل دوم ... این که بمونیم و باهاشون بجنگیم ، البته نه به طور مستقیم یعنی خودمون هیچ دخالتی توی این ماجرا نداشته باشیم بلکه ...
    سامان_ خب مثلا راه حل دوم رو قبول کردیم ، باز هم هیچ مدرکی برامون نمی‌مونه تا باهاش بی‌گناهیمون رو ثابت کنیم ، تازه اگر بتونیم زنده بمونیم !
    با این حرفش فکر تمام بچه‌ها مشغول شد ، سامان حقیقت رو می‌گفت ، هیچ مدرکی نداشتیم تا بی‌گناهیمون رو ثابت کنیم پس راه حل دوم هم مثل راه حل اول به درد نخوره ...
    فرزام_ یعنی هیچ راه دیگه‌ای نیست ؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    قیام_ من که چیزی به ذهنم نمی رسه !
    مسعود_ مگه می‌شه هیچ راه دیگه‌ای نباشه ؟
    آرمین_ خب پسرم یه کمی به اون نخود توی سرت فشار بیار شاید به یه چیزی رسیدی !
    مسعود با چشاش به سعید که کنار آرمین نشسته بود اشاره کرد و هم زمان سعید یکی محکم خوابوند پس کله‌ی آرمین ...
    آرمین_ مگه مرض داری ؟
    سعید_ چند کیلو نیاز داری ؟ باید ببینم دارم یا نه !
    آرمین_ برو بابا روانی ...
    سعید_ کجا برم ؟
    آرمین_ قبرستون.
    سعید_ با ماشین یا پیاده ؟
    شهروز_ سعید ببند لطفا !
    سعید_ چک کردم بسته بود.
    میثم_ نه بابا ، سعید هم راه افتاده.
    سعید_ آره از دوسالگی !
    مسعود با نیش باز شده به من نگاه کرد...
    مسعود_ چی شده فرزام ، ساکتی ؟
    فرزام_ ماجرای این روزا به شما ساخته اما به من نه ...
    سعید_ خنده‌ی تلخ من از گریه غم‌انگیزتر است ... کارم از گریه گذشته که این چنین می‌خندم!
    آرمین_ آره داداش ، ما که از سنگ نیستیم ، اما توی این شرایط بی‌خیالی خوش تر است !
    سامان_ به قول شاعر الان گرمیم نمی‌فهمیم ، بذار چند روز دیگه بگذره بعد ...
    قیام_ مثل این که بحثمون به کل فراموش شد.
    فرزام_ نه اتفاقا ذهن منو که حسابی مشغول کرده.
    شهروز_ به نظر من راه حل دوم رو انجام بدیم.
    مسعود_ استاد می شه واضح‌تر توضیح بدید ، بنده متوجه نشدم !
    سعید_ منم با شهروز موافقم ، دیگه حداقل وجدانمون کمی آروم می‌گیره و هر روز به خودمون نمی‌گیم چرا انتقام مرگ دوستامون رو نگرفتیم !
    آرمین_ حتی اگه بحث انتقام هم نباشه ، لااقل با از بین بردن اون وحشیا خیالمون راحت می شه که دیگه این بلایی که به سر ما و دوستامون آوردن رو به سر یکی دیگه نمیارن !
    ذهنم حسابی مشغول شد ، حرفاشون عین حقیقت بود اما با این حال هنوز چیزی از نقشه‌ای که داشتن نمی‌دونستم ...
    فرزام_ می شه نقشه‌تون رو توضیح بدید ؟
    شهروز_ ببین فرزام ... قیام تونسته یه جن رو اسیر کنه اما نه از اونایی که شما رو اسیر کرده بودن ... این جن از یه دار و دسته‌ی دیگه‌ست ... قیام می گـه می‌تونه یه کاری بکنه که این دو دسته به جون هم بیافتن و همو نابود کنن ! اما بدی این نقشه این‌جاست که این دسته‌ی اجنه کاری به کار هیچ آدمی ندارن و این موضوع باعث تردیدمون شده ...
    فرزام_ حالا این قضیه رو که نادیده بگیریم ، یه موضوع دیگه هم پیش میاد ... از کجا معلوم این دسته که از اجنه‌ی خوب تشکیل شده بتونن اون بدها رو نابود کنن ؟
    باز هم همه به فکر فرو رفتن ، مسئله خیلی مهمی بود و باید درست تصمیم می‌گرفتیم
    شهروز_ قیام ... منم با حرفای فرزام موافقم ، اولا که اون اجنه‌های خوب ، هیچ گناهی مرتکب نشدن که به خاطر ما نابود بشن ، دوما هیچ تضمینی وجود نداره که مطمئن باشیم برد با گروه خوب ماجراست !
    سعید_ شهروز جناح خودتو مشخص کن ... تو سمت کدومی ؟ جنگ یا صلح ؟
    شهروز_ من همون سمتی هستم که عقلم می گـه !
    سعید_ مگه داری اصلا ؟
    میثم_ هیسسس ... سعید خفه !
    سعید_ بشم یا نشم ؟
    مسعود_ هر طور مایلی فقط لطفا ساکت.
    سعید_ بشم یا نشم ؟
    سامان سنگ کوچیکی از کنارش برداشت و به سمت سعید پرتاب کرد ، سنگ مستقیما وسط پیشونیش خورد.
    سعید_ آخ ... چته وحشی ؟ اصلا اگه من دیگه حرف زدم !
    سامان_ خدا رو شکر ... این یکی حل شد.
    سعید نگاه تیزی نثار همه کرد و بعد سرشو پایین گرفت ...
    قیام_ حالا قراره چی کار کنیم ؟ یادتون نره وقت تنگه ! هر لحظه ممکنه اون به قول شما وحشیا روی سرمون آوار بشن !...
    سامان_ من که با نقشه‌ی دوم موافقم ...
    مسعود_ بالاخره کاچی بهتره از هیچی ، مگه نه ؟
    آرمین_ پس همون دومی.
    فرزام_ پس دست بجنبونید ، دیگه حالم از این روستا و قضایاش به هم می خوره باید زودتر تموم بشه !
    میثم_ پس آقا قیام بسم الله ...
    شهروز_ یاعلی ... همگی بلند شید که کلی کار داریم ...
    با این حرف همه از سر جامون بلند شدیم و به سمت یکی از اتاقای اون خونه رفتیم ... با این که هنوز تکلیفمون مشخص نشده بود اما نسبت به این قضیه حس خوبی داشتم !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    asraid70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    187
    امتیاز واکنش
    4,005
    امتیاز
    426
    سن
    26
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    با این که بعد از دیدن اون موجود کوتوله و زشت کلی هنگ کرده بودم و تا ده دقیقه با دهن باز بهش زل زدم ، اما الان که تقریبا دو ساعت از اون ماجرا می‌گذره کم‌کم برام عادت شد و تونستم ذهنمو تقریبا خالی نگه دارم تا بلکه کمتر ترس و تردید رو توی وجودم حس کنم ....
    بچه‌ها هنوز هم بعد از دو ساعت با یادآوری قیافه‌ی متعجب و کمی شوک زده‌ی من به خنده می‌افتادن حتی قیام که حس می‌کردم هنوز یخش به طور کامل آب نشده هم هرزگاهی چیزی می‌پروند و باعث خنده‌ی بقیه می شد ...
    بالاخره هم طاقت نیاوردم و تقریبا با صدای بلندی گفتم:
    فرزام_ دیگه بسه ...
    سعید_ بس نیست گلرنگه.
    بعد هم خیلی بی‌مزه خندید ، اما با اخم بدی که باعث گره‌ی بین ابروهام شد و اون حرصی که توی چشام نشسته بود بهش یه چشم غره توپ رفتم ، اونم حساب کار دستش اومد و در کسری از ثانیه ساکت شد و به زمین چشم دوخت ...
    آرمین_ ولی خدایی دهنش به اندازه غار علیصدر باز شد هاااا !
    مسعود_ آخ که یادم رفت ازش فیلمبرداری کنم ...
    میثم_ اووووف ، فکر کنم بالای ده هزارتا لایک می خورد !
    سامان_ فرزام ... ؟!
    فرزام_ هان ؟
    سامان_ چرا چیزی نمی‌گی ؟
    فرزام_ چی بگم ؟ این بوزینه‌ها مگه حرف حالیشون می شه ؟
    میثم_ زیرش هم می‌نویسیم بوزینه‌ای در حال تفکر !
    مسعود_ نه بابا تفکر چیه ؟ باید نوشت بوزینه‌ای با دهن باز !
    فرزام_ یه جوری حرف می زنن انگار یه فیلم ازم دارن که نگو و نپرس !
    شهروز که تازه از اتاق بغلی یعنی همون اتاقی که اون جنه و قیام اون جا بودن رسیده بود با تعجب پرسید:
    شهروز_ بحث رو چیه ؟
    آرمین_ هیچ ... داشتیم صحنه‌ی بازدیدمون از غار علیصدر رو تداعی می‌کردیم ...
    بعد با چشم و ابرو به من اشاره کرد ، شهروز هم کمی بعد از فکر کردن با گیجی نگاه گذرایی به من انداخت وگفت:
    شهروز_ آهان ...
    حرصی از دست بچه‌ها از روی زمین سرد برخاستم و از اتاق بیرون رفتم ...
    هوای سرد پاییزی و آسمون گرفته جون می داد واسه نفس کشیدن ...
    اونقدر هوای تازه وارد ریه‌هام کردم و دی اکسید پس دادم تا بالاخره ذهنم کمی آروم شد ، حرفهای بچه‌ها اصلا برام مهم نبود چون منم گاهی وقت ها بدتر از اینو به سرشون می‌آوردم اما ترسم از اتفاقایی بود که هیچ کدوم قابل پیش بینی نبود ...
    دستی روی شونه‌ام قرار گرفت که باعث شد کمی از جا بپرم و حواسم به کل پرت بشه...
    قیام_ صدای دوستاتو شنیدم ، ازشون به دل نگیر ، مطمئنم از ته دل اون حرفا رو نمی‌زدن !
    فرزام_ می‌دونم ...
    قیام_ از وقتی این طوری تو فکر رفتی و پکری ، دوستات هر کاری می‌کنن تا به حرف بیای ...
    فرزام_ می‌شناسمشون ...
    قیام_ پس چرا ...
    فرزام_ می‌ترسم ... تا حالا نه کسی دیده که بترسم نه به کسی گفتم می‌ترسم ... اما دیگه نمی‌تونم شاید هم اون حسی که به تو دارم باعث می‌شه حرف دلمو راحت بزنم !
    قیام_ دروغ چرا ؟ منم حس تو رو دارم !
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    قیام_ فقط به فکر پیدا کردن اون گنج بودم اما الان ...
    چند لحظه صبر کردم که حرفشو ادامه بده اما وقتی دیدم چیزی نمی گـه به سمتش برگشتم و همین باعث شد تا دستشو به پشتم بزنه و در حالی که لبخند محوی روی لباش بود گفت:
    قیام_ اما الان یه چیزی باارزش‌تر از اون گنج پیدا کردم !
    فرزام_ چی ؟
    قیام_ چی نه ، کی ؟
    فرزام_ خب کی ؟
    قیام_ شما رو ... تو ، شهروز ، آرمین ، مسعود ، میثم ، سعید و سامان ... خوب می‌دونم اگه بقیه‌ی گروهتون هم الان بودن به اونا هم همین حسو داشتم !
    حرف زدن با قیام باعث می‌شد تا آروم بشم ، نمی‌دونم این مرد چی کار کرده بود اما حسابی توی دلم جا شده بود ...
    لبخند عمیقی روی لبم نشست ، با انرژی عجیبی به اتاق برگشتم و شروع کردم به اذیت کردن بقیه ...
    خب خودشون از اول همینو می‌خواستن دیگه !...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا