کامل شده رمان راز پنهان /من و دوستام کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

♥ بهار دخت ♥

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/25
ارسالی ها
105
امتیاز واکنش
684
امتیاز
266
محل سکونت
یه جایی تو ایران
آیدا: سها مهم نیس.
سها: گفتم که نمیشه دست بده.
آیدا با کلافگی تمام و ساتیار با قیافه چپکی آروم به هم دست دادن و سریع دست همو ول کردن وآیدا دستمال کاغذی از تو جیبش دراورد و کف دستش و میسابید.
سها: آها حالا شد.
ساتیار: نترس دستم میکروبی نیس.
آیدا: آره دیدم اون روز دستتو کردی تو دماغت!!
ساتیار: کی؟ من؟
آیدا: پ ن پ من.
ساتیار: من چنین کاری نکردم تازه الان از دستشویی اومدم.
آیدا چشاش هشت تا شد.
آیدا: دستشویی؟؟؟
و با ترس دستاشو نگاه کرد.
ساتیار: از نظر تو تو دست شویی مشکلی داره؟ تو فرهنگ لغت ایرانی ها دستشویی جاییه که دستاشونو توش میشورن.
سها با خنده به من وآیدا اشاره کرد و گفت:
- شما دو تا هم امشب مهمون مایین.
- سها نمیشه...
سها: خیلی خوب هم میشه.
- اخه...
سها: فریما باز ناراحت میشما... یه دور همی سادس.
- باشه... فقط وایسا بریم ویلا لباس عوض کنیم و بیایم.
سها بهمون نزدیک شد و گفت:
- باشه زود برین و بیاین .
آروم جوری که خودمون بشنوین گفت:
- و درست حسابی برام میگین که چه جوری با این پسرا آشنا شدین.
سرمونو تکون دادیم. از ویلا اومدیم بیرون.
- آیدا بیا تلافی کارایی که پسرا کردن و در بیاریم.
آیدا: چه جوری؟
- نمیدونم ببینیم شرایط چه جوریه.
آیدا: آره این بهترین موقعیته مخصوصا فرداد و اون ساتیارعوضی... .ولی چه کیفی داد جوابشو دادم در پوست خودم نمیگنجم.
چفت چول نگاش کردم.
آیدا: چیه؟ نمیتونی شادی منو ببینی؟
- چرا ولی نه دیگه این مدلی.
تا موقعی که که بریم ویلای خودمونو لباسامونو و عوض کنیم و دوباره برگردیم ویلای پسرا با هم کل کل میکردیم. اگه یه روز ما با هم کل کل نکنیم روزمون روز نمیشه ولی با پسرا کل کل کردن یه چیز دیگس. قبل از اینکه زنگ درو بزنم یه چیز یادم افتاد:
- آیدا ما هیچی نخریدیم ببریم خونشون.
آیدا: ای خدا... ول کن بیا همین جوری بریم.
- نخیر نمیشه بیا بریم شیرینی چیزی بخریم.
سوار ماشین شدیم و با بدبختی شیرینی فروشی پیدا کردیم و شیرینی تر گرفتیم و برگشتیم. زنگ درو زدیم. در مثل همیشه با صدای تیکی باز شد.درو هل دادیم اومدیم تو. کفشامونو دراوردیم.
الهه اومد جلومون و گفت:
- چرا اینقد دیر کردین؟
شیرینی و گرفتم جلوش.
الهه: بابا برای چی زحمت کشیدین؟ لازم نبود از این کارا کنین.
- قابل شما رو نداره.
الهه رفت شیرینی و گذاشت آشپزخونه. امدم تو هال دیدیم فرداد و راشا و ساتیار و با چند تا دختر و پسر دیگه نشستن با دیدن ما بلند شدن ولی اون سه تا بلند نشدن.اولین پسر خیلی خوشتیپ بود صورت کشیده و برنزه با چشای تقریبا درشت و لبای خطی و دماغ عقابی یه ته ریش کمی هم تو صورتش داشت که کم و بیش بهش میومد. اول من بهش دست دادم و بعد آیدا.
- من میلادم از آشناییتون خوشبختم.
- منم فریمام و اینم دوستم آیداس.
لبخندی زد و نشست. وبا دختری دست دادیم که اسمش حنانه بودو و تاپ صورتی که از پشت گره میخورد با شلوار کتان مشکی پوشیده بود با یه دختر دیگه دست دادیم که کت و دامن پوشیده بود همه ساده اومده بودن و معمولا با تاپ و شلوار و اینا نشسته بودن. با چند تا پسر دیگه هم که اسماشون ایمان و مبین و امیر بود دست دادیم و به قول معروف ابراز آشنایی کردیم. خودمونم رفتیم بالا تا لباسامونو عوض کنیم.
***
آیدا:
لباسامونو عوض کردم. من یه بلیز که خودش مشکی بود و تاپ مشکی پوشیدم زیرش. بلیزه خودش ازاین شت و شلا بود یقه شم زیادی تا پایین میومد واسه همین زیرش یه تاپ مشکی پوشیدم و شلوار جین مشکی که زانوش یه کمی پاره بود که اونم به خاطر مدلش بود و پوشیدم و صندل مشکی سه سانتیمو پام کردم چون قدم ١٦٧ اگه بخوام صندل ٧ یا ١٠ سانتی بپوشم میشم زرافه! آرایش ساده ای کردم که خلاصه میشد از رژ صورتی کمرنگ. زیاد از آرایش خوشم نمیاد صورت ما که دفتر نقاشی نیس بشینیم رنگش کنیم. موهامم از بالا بستم و و شال نازک مشکی هم جوری رو سرم انداختم که گلومو اینارو بپوشونه.
فریما یه چیزی حالت بلیز ولی بلند تر شو پوشیده بود و دور کمر و شکمش کش داشت و رو سینش شکوفه های ریز ریز و خوشگل داشت و رنگش توسی بود و شلوار کتان توسیم پوشیده بود و برق لب و رژ گونه هلویی زده بود. و اونم موهاش و از بالا بسته بود و شال توسی رنگی رو سرش انداخته بود و اونم مثل من کفش سه سانتی پوشیده بود من و فریما زیاد قدمون فرق نداره فقط اون ١٦٥ قدش. کیف دستی کوچیک چرمم و تو دستم گرفتم و مانتو مو مرتب یه گوشه ای گذاشتم و با فریما رفتیم پایین. همین که از پله ها اومدیم پایین دیدیم دو نفر اضافه شدن یه دختر خیلی خیلی مغرور که به زور سلام کرد و دست داد و با پوزخند نگامون میکرد و تاپ و دامن مشکی شیکی پوشیده بود و موهاش و فر درشت کرده بود. با یه پسر دیگه دست دادیم که نوزده سالش بود و اسمش سامان بود. فرداد داشت از آشپزخونه میومد . تیپش واقعا بهش میومد. فرداد پیرهن توسی که آستیناشو تا آرنج داده بود بالا و شلوار کتان مشکی پوشیده بود و راشا هم بلیز سورمه ای یقه هفت با شلوار جین سورمه ای ساتیارم پیراهن خردلی راه راه با شلوار قهوای تیره پوشیده بود. فرداد نگاهی از سرتا پام کرد و و رفت رو مبل نشست. پوزخندی براش زدم. کنار جای میلاد خالی بود مجبوری کنارش نشستم و فریما هم تکم نشست.
- فریما نقشه ات برای پسرا چیه؟
فریما: نمیدونم.
- پس تو چی میدونی؟
فریما: اگه تو خودت ایده ای داری بگو.
- سوالم و با سوال جواب نده.
فریما: من همین الان نشستم اینجا به نظرت چه نقشه ای میتونم داشته باشم.
- تو همیشه تو اون کله پوکت یه چیزی داری.
فریما: باز فحشات شروع شد.
- باید فحشت بدم تا آدم شی.
همه اینا رو با صدای آروم میگفتیم فکر نکنین که هوار هوار میکردیم.
فریما: میخوای منم همون فحش خوشگله همیشگیم و بهت بگم؟
- منظورت الاغه؟
فریما:آره... خیلی هم به شخصیتت میخوره.
- به تو هم شخصیت گورخر گدا میخوره.
فریما: گدا خودتی.
- الاغم خودتی.
سرم و آروم آروم برگردوندم دیدم میلاد با تعجب و ابروی بالا رفته داره نگامون میکنه.آه دیدی جلو اینم آبرومون رفت پیش خودش میگه این دو تا خود درگیری مزمن دارن. منم به خاطر اینکه هی ما رو نگاه نکنه گفتم:
- بفرمایید راحت باشین.
میلاد هم لبخند چفت چولی تحویل داد وسرشو برگردوند.ولی چه خوشگله این میلاد. من نمیدونم چرا که هر کسی و میبینم میگم چه خوشگله! بدو بدو یه دختر بچه اومد سمت میلاد. جفت میلاد بود فقط با این تفاوت که موهاش روشن تراز میلاد بود و پیرهن صورتی با ساپورت سفید پوشیده بود و موهاشو خرگوشی بسته بود معلومه خواهرشه نه شایدم بچشه نمیدونم. با لحن بچه گونه گفت:
- داداش میلاد بلام نداشی میکشی؟
خب از اینجا میفهمیم که خواهرشه.
میلاد: نه میرندا جان الان نمیشه.
چه اسم قشنگی میرندا آدم یاد نوشابه میوفته! میلاد و میرندا اسماشون به هم میخوره. خیلی خوبه که به هم شبیه ن منو آرین یه زره هم با هم شبیه نیستیم. اصن منو آرین با وجود اینکه فاصله سنی زیادی داریم با هم میجنگیم با این شمشمیر پلاستیکیا هستن همیشه با اونا با هم میجنگیدیم و من همیشه شکستش میدادم و به خودم افتخار میکردم.
میرندا:داداشی بیلا دیگه.
میلاد: نه میرندا الان موقعش نیس.
من سریع گفتم:
- بیا با خاله بریم.
میلاد و میرندا همزمان سرشونو برگردوندن و نگام کردن. آخه اینجا من کسیو درست حسابی نمیشناسم مهسا اینا هم آشپزخونن با اون یکی پسرا که اصلا و ابدا نمیشه پس میمونه فقط این بچه.
میرندا: آله خاله تو هم باهام بیا.
میلاد: نه میرندا نمیخواد خاله رو اذیت کنی.
- نه بابا برای چی اذیتم کنه... مگه نه خاله؟
میرندا سرشو بالا پایین کرد. موقعی که داشتم از رو مبل بلند میشدم پای فریما هم له کردم که یعنی تو هم بیا. چون کفشم پاشنه بلند بود بدجوری پاش درد گرفت . به زور جوری که خودشو کنترل کرده هوار نزنه گفت:
فریما: چرا پامو له میکنی مگه وحشی؟
میلاد برگشت و به خود درگیری های ما نگاه کرد. دست میرندا رو گرفتم و بردم طبقه بالا. از صدای تق تق پشت سرم فهمیدم صدای صندلای فریماس که داره تند تند میاد سمتم. فریما پرید جلوم.
فریما: چرا وحشی بازی در میاری پام داغون شد.
- خب باید یه جوری بگم که تو هم پشت سرم بیای.
 
  • پیشنهادات
  • ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    فریما: خدا زبان و برای چی آفرید؟ که توی این جور مواقع حرف بزنی نه اینکه بزنی منو له کنی.
    - بسه دیگه تموم شد رفت ببین این بچه منتظر وایساده... خب خاله دفترت کجاس بریم نقاشی بکشیم؟
    میرندا مارو برد سمت اتاقی و درشو باز کرد. اتاق تمام ست آبی بود. اتاقه بد نبود ولی من از رنگ آبی اونم برای اتاق زیاد خوشم نمیاد. یه دفتر از این بزرگا که برای طراحین رو زمین بود و جعبه مداد رنگی ٢٤ رنگه هم کنارش بود. به فریما گفتم:
    - این بچه دفتر طراحی با خودش آورده تو دفتر شکرستان ورداشتی آوردی نقاشی بکشی؟ اونم غروب آفتاب ؟
    فریما: چرا انقد خوشت میاد منو مسخره کنی؟
    - اگه تورو مسخره نکنم پس کیو مسخره کنم؟
    اصلا نقاشیم خوب نیس یعنی بگم خیلی افتضاحه. اون موقع ها که مدرسه میرفتم نمره نقاشیم صفر بود حتی از این خونه چفت چولا هم نمیتونستم بکشم. معلما با ارفاق دو نمره بهم اضافه میکردن.
    - میرندا چی برات بکشم؟
    میرندا: نییدونم.
    - خب پس وایسا فک کنم.
    یه عنکبوت گوشه دیوار دیدم که داشت دستاشو به هم میمالید. پس بهترین گزینه اینه که عنکبوت بکشم.
    - میخوام برات عنکبوت بکشم.
    میرندا: عنککوک؟
    - نه عنکبوت.
    میرندا: عنککوک.
    - عنکبوت.
    میرندا: عنککوک.
    - باشه همون عنککوک.
    از بالای صفحه شروع کردم. یه دایره چفت چول کشیدم و شش تا چشم پراکنده کشیدم. یه لب کشیدم و دندونای تیزشو همینجوری تا پایین صفحه امتداد دادم جوری که دندوناش ده برابرعنکبوته بود! پنج شیش تا پا هم دورش کشیدم و برای هر پاش کفش کشیدم.
    - اینم عنککوک.
    میرندا: این عنککوکه؟
    - آره.
    فریما: الاغ اینا چیه میکشی براش؟
    قبل از اینکه جواب فریما رو بدم میرندا با لحن شیرینی گفت:
    - خاله این به تو میگه الاغ؟
    - ما با هم شوخی داریم خاله.
    میرندا: میسه منم باهات شوخی داشته باشم؟
    - آره خاله.
    میرندا: خاله تو است چیه؟
    - من خاله آیدام.
    میرندا: خاله دایدا؟
    - نه خاله آیدا.
    میرندا: نه خاله دایدا.
    - باشه همون خاله دایدا!
    فریما: آیدا براش الاغ بکش.
    - الاغ چیه؟ میخوای چرت و پرت به بچه یاد بدی؟
    فریما: از اون عنککوک تو که خیلی بهتره.
    یه الاغ کشیدم کج و مَوَج . براش موهای بلند و مژه و لب پروتز شده کشیدم و با مداد رنگی قرمز لبشو انقد پررنگ کردم که کاغذه سوراخ شد! وقتی به شاهکارم نگاه کردم دلم میخواست تو افق محو شم انقدی که من این الاغ رو خوشگل کشیدم!
    میرندا: خاله این خودتی؟
    - نه خاله این من نیستم.
    میرندا: چرا تو الاغی!
    - اِ میرندا این حرفا چیه میزنی؟
    میرندا: خاله خودت بهم دُفتی میسه باهات شوخی داشته باشم.
    - گفتم ولی نه دیگه در این حد.
    فریما از اون طرف صورتش قرمز شده بود و هر هر به من میخندید.
    فریما: دیدی؟ این بچه هم میدونه تو الاغی!!
    - کاری نکن بزنمت که بچسبی به همون دیوار رو به رویی دیگه کنده نشی بشی لواشک.
    میرندا: خاله اگه بزنیش واقعا میسه ففاشک؟
    این بچه جای سین و شین و قاطی میکنه. کلا به زبان ناشناخته حرف میزنه.
    - میرندا چرا اینجوری حرف میزنی بگو ل... و...ا...ش...ک.
    میرندا: ف...ف...ا...ش...ک.
    - ای بابا من هر چی به این بگم یاد نمیگیره.
    میرندا دستشو کشید به شکمش و گفت:
    - خاله دایدا ففاشک بده.
    - لواشک از کجام بیارم؟
    میرندا: خودت دُفتی ایکی( این یکی) خاله رو میزنی بهم ففاشک میدی؟
    - لواشک و ولش کن بیا برات یه چیز دیگه بکشم.
    تصمیم گرفتم کرم حلقه ای بکشم. یه بیضی نازک و بلند کشیدم و دو تا چشم تو سرش گذاشتم و با یه دهن گنده! بعد دورش یه چیزی حالت حلقه کشیدم. بالاخره هر چی باشه کرم حلقه ای باید کمربند داشته باشه.
    میرندا: خاله دایدا این چیه؟
    - این کرم حلقه ایه.
    میرندا: این چیه دورش؟
    - این کمربندشه بسته تا شلوارش نیفته.
    یه چیزی یادم افتاد. سریع ته کرمه نیش کشیدم.
    فریما: خلی دیگه خل... کرم و با زنبور اشتباه گرفتی... کدوم کرمی نیش داره که این دومیش باشه؟
    - اَه حالا تو نمیخواد واسه من تجزیه تحلیل کنی چی کشیدم اصن میدونی چیه؟
    برای کرمه دو تا بال گنده کشیدم. به فریما گفتم:
    - تا حالا کرمه بالدار نیش دار دیدی؟( به نقاشیه اشاره کردم) حالا ببین.
    میرندا دستاشو به هم کوبید و با شادی گفت:
    - خاله کرم بالدارم داریم؟
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    - آره چرا نداریم.
    میرندا: خاله میشه ببرم نشون بدم؟
    با خونسری گفتم:
    - باشه برو.
    میرندا دوید رفت. یه لحظه واس بینم برم نشون بدم؟ به کی نشون بده؟ وااااای بدبخت شدم. دستمو کوبیدم کلم داد زدم:
    - نه نه نه... وایسا.
    با یه وضع خفت باری شروع کردم دویدن. بالای پله ها وایسادم در حالی که میرندا جلو میلاد بود و داشت دفتر نقاشیو بهش نشون میداد و فردادم تکش بود!!!!! بدتر از این نمیشه! یعنی من شانس دارم؟ نه واقعا میخوام بدونم من شانس دارم؟ من چقد گیجم به قول فریما چقد الاغم! میلاد کلشو رد کرده بود تو دفتره یهو زد زیر خنده فردادم حواسش به میلاد جمع شد و نقاشی رو نگاه کرد هر دوتاشون غش غش با هم میخندیدن. میرندا هم دید اونا میخندن اونم شروع کرد خندیدن.فریما کنارم وایساد:
    - به نقاشیه تو میخندن؟
    جوابشو ندادم و الکی دماغم و کشیدم بالا. نمیدونم میرندا داشت به میلاد چی میگفت که میرندا با دست به جایی که من وایساده بودم اشاره کرد میلاد هم سرشو برگردوند و نگاش تو نگام افتاد. سریع خودمو پشت فریما قایم کردم.
    فریما: بهت گفتم عنککوک نکش گوش ندادی.
    صدای خنده میلاد و دوباره شنیدم.همه حواسشون به میلاد و نقاشی که تو دستش بود جمع شد همه کنجکاو شدن بدونن چرا میلاد داره میخنده. همینم مونده همه نقاشیمو ببینم اون موقس که آبروم میره کف پام. غصه ام گرفت چرا اینا به نقاشیه من میخندن؟ مگه من چه گناهی کردم؟ تازه دله یه بچه رو شاد کردم. چرا من هر جا میرم باید یه دسته گلی به آب بدم آخه چرااااااااااا؟ اصن غلط کردم واسش نقاشی کشیدم. از پشت یه دونه زدم تو کله فریما و گفتم:
    - همش تقصیر توه انقد گفتی الاغ بکش الاغ بکش اینجوری شد!
    فریما: به من چه ! میخواستی نکشی.
    اَه همش تقصیر این فریماس!!!!! ای خدا حالا من چی کار کنم؟ دیگه نمیتونم سرمو بلند کنم.
    صدای پایی شنیدم که از پله ها داره میاد بالا. آروم از پشت فریما درومدم که دیدم میلاده دفتر نقاشیه هم دستشه. تا چشمم بهش افتاد رفتم تو یکی از اتاقا. همون اتاقی بود که الان داشتم نقاشی میکشیدم.
    میلاد: چرا فرار میکنی؟
    رو زمین نشسته بودم وسرم پایین بود. میلاد اومد تو و روبروم نشست.
    میلاد: میشه... سرتو بلند کنی؟
    آروم سرمو بلند کردم. دفتر و جلوم تکون داد و گفت:
    - واسه این ناراحت شدی؟
    بدون اینکه چیزی بگم مظلوم نگاش میکردم.
    میلاد با مهربونی گفت:
    - این که اشکالی نداره هر کسی تو یه چیزی استعداد داره تو یه چیزی نداره.
    - خب آبروم رفت.
    میلاد: نه آبروت نرفت.
    - چرا جلوی این پسره قیچم آبروم رفت.
    میلاد: پسره قیچ؟
    - منظورم اون پسره فرداده.
    دوباره زد زیر خنده. چرا هی این میخنده؟ کلا اخلاقش اینجوریه یا حرفای من خنده داره؟ شدم مزحکه مردم.
    میلاد:اگه بشنوه کلتو میکنه.
    - خب بِکَنه چی پیش خودش فکرکرده.
    میلاد: دوست داری نقاشیتو بکشم؟
    - نقاشی من؟ مگه بلدی؟
    میلاد: من رشتم طراحیه.
    - اِ واقعا؟
    میلاد: اوهوم.
    - خب باشه بکش.
    چون جلوش آبروم رفته دارم با خوشرویی باهاش برخورد میکنم وگرنه مثل موقع های دیگه فحش بارونش میکردم و یه اردنگی نثارش میکردم.همین موقع فریما اومد تو و با لحن مشکوک که معلوم بود داره به شوخی اینجوری میکنه گفت:
    - خب داشتین چی میگفتین؟ منم در جریان بذارین.
    - میخواد نقاشیمو بکشه.
    برگشت سمت میلاد و گفت:
    - چه خوب... مثل آیدا که نمیخوای الاغ بالدار و کرم چلاغ ب...
    چشم غره وحشتناکی بهش رفتم که دیگه بعقیشو نگفت. میلادم که به زور خنده شو کنترل میکرد. همینه دیگه همینه! کافیه یه آتویی بدی دستشون هر هر به آدم میخندن.باشه فریما خانوم نوبت توهم میرسه حالا وایسا و ببین! میرندا با عروسکش دوید پیش میلاد نشست. میلاد در حالی که داشت اینور اونور و نگاه میکرد تا جای مناسب و برای نشستن من پیدا کنه گفت:
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    - میشه یه جای خوب بشینی تا نقاشیت و بکشم؟
    رو تخت نشستم وشالمو مرتب کردم. یه پام و انداختم رو اون یکی پام و دستم و گذاشتم زیر چونه ام و به میلاد خیره شدم. اونم همون دفتر و باز کرد و صفحه خالیشو باز کرد و مداد طراحیشو به مدل خاص خوش تو دستش گرفت.قبل ازاینکه شروع کنه به کشیدن فریما آروم به میلاد گفت:
    - کاریکاتورشو بکش.
    - دارم میشنوما.
    میلاد شروع کرد به کشیدنم. من همون جا مثل چوب خشک نشسته بودم. الان من دماغم میخواره باید چی کار کنم؟ چون اگه تکون بخورم هم ژست خوشگلم به هم میخوره هم اون نمیتونه نقاشیمو درست حسابی بکشه. با بدبختی تحمل کردم. همینجوری که میلاد به من نگاه میکرد و نقاشی و میکشید یه لحظه تو صورت من موند و داشت خیره خیره نگام میکرد. خب الان برای چی داره نگام میکنه؟ نکنه آب بینیم ریخته بیرون(عذر مندم) داره نگام میکنه تا خجالت بکشم؟ نه نه حتما چیز دیگه ایه شاید به قیافه م داره میخنده میگه چرا این شبیه الاغه؟ با لحن عادی بهش گفتم:
    - چیه؟ چیزی شده؟
    میلاد سریع نگاشو از تو صورتم برداشت و سرشو انداخت پایین و دوباره ادامه نقاشی و کشید. بعد از نیم ساعت گفت:
    - تموم شد.
    احساس میکنم هنوز نمیتونه درست حسابی تو چشام نگا کنه. خب این یعنی از من خجالت میکشه؟ یا شایدم عاشقم شده نمیدونم والا من از این جور چیزا سر در نمیارم!!! دفتر و از دستش کشیدم. چقد قشنگ صورتم و کشیده شالمو خیلی قشنگ کشیده بود و مثل مدل خودم یه دسته از موهامو کج تو صورتم کشیده بود! خودم تو نقاشیه صورت خودم محو شدم. انگار واقعا خودم بودم(خب خره خودتی دیگه) وجدان لال شو! مهارتش خیلی خوبه که تونسته با یه قلم ساده رو یه دفتر ساده من و اینجوری بکشه. اصن اینو میشه با اون عنکَکوک من مقایسه اش کنی؟ نه جان من میشه؟ با خوشحالی گفتم:
    - وای خیلی قشنگه واقعا خیلی مهارت داری... من عمرا بتونم چنین چیزی و بکشم... مرسی .
    میلاد: من کاری نکردم ولی هنوزم از نقاشیم راضی نیستم.
    - چرا راضی نیستی این خیلی خوبه... با قلم موهم کار میکنی؟
    میلاد : آره زیاد باهاش کار کردم.
    فریما برگه رو از دستم کشید. قیافش رفت توهم. چرا اینجوری میکنه قیافش و؟ الان میلاد فکر میکنه نقاشیش خیلی بده!
    فریما: تازه فهمیدم چه بوزینه ای هستی!
    - حالا شدم بوزینه آره؟
    فریما سرشو خیلی جدی بالا پایین کرد. لبخند شیطانی زدم و گفتم:
    - خواهیم دید فریما خانوم.
    میخواستم بگم آقا میلاد ولی گفتم نه پرو میشه پس صداش کردم:
    - داداش میلاد میشه نقاشی فریما رو هم بکشی؟
    داداش میلاد و که گفتم چشاش گرد شد و با تعجب نگام کرد ولی بعدش قیافش همون عادی شد.
    میلاد: چرا که نه.
    کنارش نشستم و جوری که خودش فقط بشنوه گفتم:
    - کاریکاتورشو بکش.
    میلاد نیم نگاهی بهم کرد و بعدش لبخندی زد. ایول حله. فریما خانوم آماده باش تا بهت بگم بوزینه منم یا تو.
    فریما دست به سـ*ـینه با غرور نشسته بود و هیچ لبخندی هم نزده بود. فریما من برای تو دارم دیگه کاری میکنم از زندگیت پشیمون شی. میلاد شروع کرد کشیدن فریما منم هر هر میخندیدم. فریما هم همش می پرسید چرا بهم میخندی. منم فقط هیچی هیچی میکردم. آخرش که تموم شد لبخند شیطانی زدم و به فریما گفتم:
    - وای فریما جون خیلی ماه شدی.
    فریما برگه رو از دست میلاد گرفت و نگاش کرد. اخماش بدجور تو هم رفت. از اینجا معلوم بود که از تو دماغش دود بلند شده. عین سگ نگام کرد.
    فریما: کارت به جایی رسیده که میدی کاریکاتور منو بکشن؟ آره؟؟ بیام بزنمت؟
    بلند شد اومد سمتم . همینجوری داشت به من نزدیک می شد منم عقب عقب میرفتم یه دفعه اومد سمتم که دستم و جلو صورتم گرفتم و آماده این بودم که یکی بکوبونه تو کله مغزم که بغلم کرد. چشاش شد اندازه توپ بسکتبال. صحنه عاشقانه س؟ یا من تو توهمم؟ میلاد داشت با بهت نگامون میکرد. معلوم نیست پیش خودش در مورد ما چی فکر میکنه. دیدم موهام داره از پشت محکم کشیده میشه. فریما در گوشم گفت:
    - یعنی من تورو نابود میکنم.
    میرندا پارازیت انداخت و گفت:
    - خاله...الاغ منو اذیت نکنی!
    فریما نشست رو زمین و غش غش میخندید میلادم قرمز شده بود و از شدت خنده اشکش درومده بود.به جای اینکه به خواهرش یه چیزی بگه هر هر به من میخنده. منم که مظلووووم! کافیه به این بچه ها رو بدی فحش ناموسیم به آدم میدن! این بچه پیش خودش چه فکری کرده به من میگه الاغ؟ میلاد خودشو کنترل کرد و با قیافه ای که کم و بیش به خنده میزد گفت:
    - میرندا این حرفا چیه؟
    این چی میگه؟ یکی بِکوب تو کله خواهرت مثلا میخوای منو ناراحت نکنی؟ خاک تو سرش بلد نیس حداقل ظاهر سازی کنه به اینم میگن مرد؟ این اگه بخواد زن بگیره زنه دو روزه اینو طلاق میده. چیه؟ مگه حتما باید مرد زن و طلاق بده؟ من با حرص نگاش میکردم.ببین من امروز چقد تحقیر شدم.
    فریما: چیه داداش؟ بزار بگه بزار راحت باشه.
    خواستم دندون قروچه ای کنم که یادم افتاد بلد نیستم واسه همین فقط با عصبانیت و نفس نفس نگاشون میکردم.میرندا از اتاق دوید رفت بیرون فکر کنم از قیافم ترسیده جانم جذبه!! رو به میلاد گفتم:
    - میشه یه لحظه بری بیرون.
    میلاد با اخم گفت:
    - از خانومایی مثل شما بعیده بچه این مگه؟
    به خواهرش یه دونه از از اون اخما نمیکنه اون وقت میگه " از خانومایی مثل شما بعیده " نمیخواستم بهش فحش بدم ولی تقصیر خودشه. دوباره فریما زد زیر خنده. ای حناق، ای درد، ای کوفت، زهر مار، انگل بخوری ایشالله!
    میلاد دوباره عین خرمگس پرید وسط و گفت:
    - الان دقیقا کجای حرف من خنده داشت؟
    یه دفعه میرندا صدام کرد و گفت:
    - خاله دایدا یکی کارت داره؟
    چه عجب خاله الاغ بهم نگفت دوباره آبرومو ببره. ولی کی با من کار داره؟ شاید سهاس یا شایدم ستاره.
    رو به میلاد و فری گفتم:
    - من ببینم کی کارم داره.
    از اتاق که پامو گذاشتم بیرون یکی دستم وگرفت و کشیدم تو یه اتاقی. همون اتاقه که اون شب توش خوابیدیم. سریع پشت سرمو نگاه کردم که دیدم فرداد وایساده.بسم الله! این الان از جون من چی میخواد؟ با قیافه عصبانی نگام میکرد و چشاشم حالت خشم گرفته بود. گراز به این میگنا!
    - بله؟ کاری داشتی؟
    فرداد: قصدت از اومدن به اینجا چیه؟
    - قصد؟؟؟؟
    فرداد: خودت و نزن به اون راه... فک کردی من نمیفهمم که میخوای واسه من تور پهن کنی؟ به نظرت من هالوام؟
    این چی میگه؟ دیوانه اس؟ قصد و تور و هالو چیه؟ اینا این اعتماد به سقفاشون و از کجا میارن ما هم یه دو کیلویی بخریم.
    - چی میگی تو؟ قصد چیه؟ حالت خوبه؟ فک کنم تب داری ببین من تخصصم این نیس ولی بلدم تبتو بیارم پایین!
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    پوزخندی زد و گفت:
    - یا خودت از اینجا میری بیرون یا جلو همه پرتت میکنم بیرون من از دخترای کنه متنفرم اینو خودت خوب باید بدونی.
    - برو بابا... خودت و به یه روانپزشکی چیزی نشون بده ... انقد پسرای خوشگل از درو دیوار میباره که اصن تو به چشمم نمیای.
    یه قدم بهم نزدیک شد. خب پس با این حال منم مجبورم برم عقب.
    فرداد: یکیش همون میلاده نه؟
    - آره چرا دقت نکرده بودم اونم خیلی خوشتیپه! البته جای داداشم.
    فرداد: دیگه چند تا داداش داری؟ میخوای منم چند تا داداش بهت معرفی کنم؟
    - داداش که یه دونه دارم ولی چون از همه پسرا بدم میاد پس اگه اونا رو جای داداشام بدونم خیلی بهتره واسه همین تعدادشون کم نیستن... از الان دیگه بهت میگم داداش فرداد چطوره؟! یادم باشه تو هم به لیست برادرام اضافه کنم.
    همین جوری میومد سمت منو من میرفتم عقب که یهو با مخ رفتم تو دیوار!کلم و مالیدم. جلو صورتم وایساده بود. به قول این رمانا هرم نفاسای گرمش به صورتم میخورد ایششش فک کرده من از این دخترای احساساتیم که جلوش وا بدم ! خوبه حداقل دندوناشو مسواک زده و بو گند نمیده ولی با این حال دماغمو گرفتم با صدای تو دماغی گفتم:
    - اَه اَه یه مسواکی محض رضای خدا به دندونات بزنی بد نیس به تو هم میگن مرد؟
    خودم داشتم تو دلم به چرت و پرتام میخندیدم. چقد اذیت کردن کیف میده!
    فرداد با تعجب گفت:
    - من صبح مسواک زدم!!!
    چه خوب مسیر صحبتشو عوض کردم! ایول به خودم به من میگن آیدا مسیر عوض کن!
    - خودت داری میگی صبح میدونی تا الان چقد چیز میز خوردی؟ نچ نچ نچ نچ.
    فرداد از رو نرفت و بیشتر به صورتم نزدیک شد.
    فرداد: فک نکن میتونی حواس منو پرت کنی.
    خب به این میگن آدم باهوش که همه چیو خود به خود بگیره نه مث من که همه رو عین خودم گیج میبینم. الان حرف دیگه ای تو ذهنم نمونده بگم حرفام ته کشیده.
    همنیجوری به چشام خیره شده بود. کاش بلد بودم قیچ کنم ولی حیف بلد نیستم پس آخه من چی بلدم؟ از اینکه تو صورتش نگاه کنم داشت خندم میگرفت همیشه مدرسه که بودیم دو نفر دو نفر به صورت هم زل میزدیم و من اول بسم الله خندم میگرفت نمیتونم خندمو این جور موقع ها کنترل کنم.
    یهو پقی زدم زیر خنده. از خنده داشتم غش میکردم. فرداد با تعجب و حالت مشکوک نگام میکرد.الان پیش خودش میگه این چه دیوانس غلط کردم آوردمش اینجا.
    فرداد: تو صورت من چیز خنده دار میبینی؟
    یه بار دیگه نگاش کردم که دوباره خندم گرفت اگه فریما بود الان بهم فحش میداد. بریده بریده گفتم:
    - وقتی قیاقه یکیو میبینم خندم میگیره.
    فرداد یه تای ابروشو انداخت بالا. دیگه خندم و کنترل کردم وعادی بهش خیره شدم واسه اینکه دوباره خندم نگیره زمین و نگاه کردم دیگه خسته شدم آخه این چه حالتیه؟ این فردادم خله ها. واسه همین گفتم:
    - خب دیگه خدافظ.
    در اتاق و باز کردم که دستشو گذاشت رو در و درو بست. اَاَاَاَاَه چرا اینجوری میکنه؟ میخواد با این کارش تلافی اون روز لب ساحل و در بیاره؟ چقد بچس! من تا حالا بچه تر از این ندیدم. فک کرده من ازش میترسم. کافیه یه جیغی بزنم همین فری خودمون میاد شل و پلش میکنه چی فکر کرده پیش خودش؟
    - میشه دستتو برداری؟
    فرداد: برای بار دوم ازت میپرسم هدفت از اومدن اینجا چیه؟ دندون برای پسرای اینجا تیز کردی؟
    خب بزار یه کم مسخره بازی درارم.
    - بیا بشینیم رو اون تخته تا برات بگم!!!!
    خودم نشستم رو تخت و اشاره کردم بشینه پیشم. خیلی با تردید کنارم نشست.خخخخخ بدبخت بیچاره گیج!
    الکی دهنم و به معنای حرف زدن باز کردم و بعد به کمدی که ته اتاق بود نگاهی انداختم. پس بهترین راه اینه. چشام و ریز کردم و به کمد نگاه کردم بعد چشامو حالت ترس دادم.
    - وااااای ماااامااااان اون چیه؟
    فرداد با تعجب نگام کرد و بعد برگشت به همون کمده نگاه کرد.
    فرداد: خب که چی؟
    - یه چیزی... او...ن..جا دیدم.
    فرداد پوزخندی زد و گفت:
    - هیچی اونجا نیس خیالاتی شدی... فقط زود حرفتو بزن.
    - نه من مطمئنم ... یه چیزی حالت موش بود.
    فرداد: موش؟؟؟ اونم موقعی که مهمون داریم؟ کمدی که لباسام توشه؟؟
    چه جای باحالی هم انتخاب کردم. کاش واقعا اونجا موش بود اونوقت قیافه فرداد دیدنی بود چی میشد! اونوقت ازش فیلم میگرفتم میزاشتمش تو لاین میشد مسخره مردم اونوقت!!!!
    - دروغ نمیگم خودم دیدم یه چیز سیاهی حرکت کرد.
    فرداد سریع دوید سمت کمدو آروم درشو باز کرد. منم از فرصت استفاده کردم و دویدم سمت در و اونجا وایسادم. فرداد برگشت رو به تخت و گفت:
    - اینجا که هیچی...
    بعد دید من اونجا نیستم. سریع جایی که من وایساده بودم و نگاه کرد. یعنی جلو در.
    - داداش فرداد متاسفانه گول خوردی برات متاسفم... مخت یه جورایی اکبنده.
    فرداد خشمناک دوید سمتم که جیغ خیلی خیلی خیلی کوشولویی کشیدم و دویدم از اتاق بیرون و رفتم اون اتاقی که فریما و میلاد توشن.
    با ترس اون وسط عین چرخ و فلک به دور خودم میچرخیدم.میلاد تو اتاق نبود.
    فریما: چی شده؟ چرا نفس نفس میزنی؟
    - فرداد میخواد بیاد خفم کنه.
    فریما: خفه؟ فرداد برای چی؟ چه گندی زدی که باز عین الاغ موندی توش؟
    زود تند سریع رفتم زیر تخت قایم شدم.
    فریما:الاغ چرا رفتی اون...
    از این زیر دیدم که فرداد از در وارد اتاق شد فقط من پاشو دیدم.
    فرداد: دوستت اینجاس؟
    فریما: دوستم؟؟؟؟ آره... یعنی نه.
    ای خاک بر سرت با این جواب دادنت.
    فرداد: میشه درست حرف بزنی؟
    فریما: امممم...
    فرداد پرید تو حرفش و گفت:
    - این چیه این زیر؟
    زیر کجاس؟ چرا داره میاد سمت تخت؟ خاک بر سر خودم کنن از کجا فهمید من اینجام؟ ههههههههه! شالم! شالم و دیده چون از تخت زده بیرون! مامان حالا چی کنم؟ من پوست کلم و لازم دارم. ای خداااااا من چقد بدبختم.
    فرداد جلو تخت وایساد. احساس کردم داره خم میشه و یهو کلش جلوم معلوم شد.
    - ههههه وای مامان.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    فرداد: بیا بیرون.
    - نه من جام خوبه شما راحت باشین.
    فرداد: یا میای بیرون یا مجبورم خودم با روش خودم بیارمت بیرون؟
    - امممم باید فکر کنم...
    یهو گوشیش زنگ خورد و بعد از دو ثانیه از اتاق رفت بیرون. از زیر تخت عین کرم اومدم بیرون. و تند دویدم و درو بستم. خدا کنه اون یارویی که باهاش حرف میزنه مخش و تیلیت کنه دیگه نیاد اینجا وگرنه...
    فریما:فرداد چیکارت داشت؟
    - روانی این بابا! میگف قصدت چیه که اومدی اینجا تو میخوای واسه من تور پهن کنی و از این چرت و پرتا.
    فریما: همینو بهت گفت؟
    - تازه میگفت من از دخترای کنه بدم میاد منم بهش گفتم همه پسرا عین داداشمن و اونم گفت میخوای منم چند تا معرفی کنم بعدم انقد جلو اومد که چسبیده بودم به دیوار منم بهش گفتم دهنت بو گند میده و خواستم حواسش و پرت کنم اونم که زرنگ! خلاصه حواسش و پرت کردم و دویدم اومدم اینجا.
    فریما: با پنج تا چل و خل طرفیم... آیدا نباید طرف این پسرا بریم اینا چلن.
    - باشه.
    فریما یه زره تو فکر و رفت و بعدش گفت:
    - یه نقشه دارم.
    - چی؟
    فریما: غذا.
    - نقشه اینه؟ غذا بدیم بخورن؟
    فریما: نه الاغ زهرمار بریزیم توش.
    - من تخم مرغ کپک زده هم نمیتونم درست کنم چی میگی تو؟
    فریما: کتاب آشپزی و برای همین موقع ها گذاشتن.
    - کتاب آشپزی من الان از سر قبرم پیدا کنم؟ اگه هم پیدا کنم ضایع نیست بریم آشپزخونه با یه کتاب غذا درست کنیم؟ مسخرمون میکنن.
    فریما گوشیش و جلو چشام تند تند تکون میداد.
    فریما: پس این چیه؟
    - خب فکر کنم اسم این گوشیه.
    فریما: نخیر نگفتم اسمشو بگو منظورم اینه بزنیم تو اینترنت.
    من و فریما سرخوش از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم آشپزخونه. آقا فرداد وایس تا تلافی کارتو سرت درارم. سها و باران و ستاره و الهه و یه دختر دیگه که زیاد مهم نیس کیه داشتن الکی مثلا آشپزی میکردن چون بیشتر دور خودشون میچرخیدن.
    فریما: خب دخترا ما اومدیم کمک.
    الهه: نه خودمون انجام میدیم شما برین بشینین.
    تو دلم گفتم آره جون عمت معلومه خودتون انجام میدین بیشتر دور خودتون میچرخین.
    فریما در گوشم گفت:
    - ماجرا رو بهشون بگم؟
    سرمو به معنای اره تکون دادم. فریما نقشمون و براشون توضیح داد و اون یکی دختر رو از آشپزخونه پرت کردیم بیرون تا حرفامون نشنوه بره بزاره کف دستشون.ستاره با خنده گفت:
    - آره خیلی باحاله.
    - باید کاری کنیم تا عمر دارن حالشون از غذا خوردن به هم بخوره.
    باران: چی باید بریزیم توش؟ از ناخن و پوست قورباغه و موی گربه یا بال مگس استفاده کنیم؟
    همشون با قیافه های متعجب هم دیگرو نگاه میکردن. عملیات غذا رو شروع کردیم ( البته اینم بگم تو بین غذا درس کردن داستان آشنایی مزخرفمون با پسرا هم براشون گفتیم) برای غذا میخواستن لازانیا درست کنن یعنی یه مقداریشم درست کرده بودن بالاخره هشت ساعته تو آشپزخونن. لازانیا گزینه خیلی عالیه چون خیلی خوب میشه لابه لاش چیز میز بریزیم. بعد از اینکه لازانیا رو درست کردیم. تکی تکی هر کدومو رو یه بشقابی گذاشتیم. آقا فرداد یه بلایی سرت بیارم که خودت بیفتی به پام! من برای فرداد و ساتیار فریما هم برای راشا و آدرین. ارسلانم که تا حالا بدی ازش ندیدم واسه همین بهش تخفیف دادم! فرداد همش منو عصبانیت نگاه میکرد. من جای این بودم تا الان سکته کرده بودم افتاده بودم رو دست مامانم نمیدونم چجوری انقد عصبانی میشه و هنوز زندس؟
    مواد لازم: مقداری زیادی فلفل قرمز، تمره هندی وهِل!!!!! همینقد بسه نمیخوام کار به جاهای باریک بکشه! هِل و له کردیم و ریختیم لابه لای لازانیا و تمره هندیم وسطش جوری ریختیم که از دور و بر معلوم نشه و بعدشم یه عالمه روی هل و تمره هندی فلفل قرمز ریخیتم. چه شبی بشه امشب! لبخند شیطانی زدم و ستاره و باران رفتن تا بقیه رو صدا کنن برا شام. رفتیم تو هال دیدیم چند تا دخترو پسر اضافه شدن. دیگه الان دارن میان؟ از اون آدمایی ان که از قحطی فرار کردن اومدن فقط اینجا شام بخورن. فریما در گوشم گفت:
    - اُه اُه آیدا امشب داریم با اینا.
    با کمک دخترا بشقابا رو گذاشتیم و اون چهار تا لازانیا هم جوری گذاشتیم که بیوفته برا پسرا. این پسرای بی خاصیتم انگار نه انگار مهمونی واسه ایناس بیان یه کمکی کنن اصن بهتر وگرنه نقشمون لو میرفت.فقط ارسلان و چند نفر دیگه اومدن کمک. اومدم چند تا از بشقابا رو بزارم رو میزکه آهنگ گوشیم پخش شد:
    وااااااااااااای دیگه رَد داده مغزم
    روی ۸٧٠ نبضم
    نصف طرفدارام خارج از مرزن
    نگو شدن عاشق رفتار طنزم
    دل بده حِرفه ایه مو فرفری...
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    من تند تند دنبال گوشیم میگشتم. چون اون سری که مامان زنگ زده بود و گفت گوشیتو نزار رو سکوت منم صداشو رو آخر گذاشته بودم. تو جیب پشتی شلوارم پیداش کردم. همه حواسشون به من و آهنگی که داشت از گوشیم پخش میشد توجه کردن. اومدم قطعش کنم صدای یه گوشی دیگه بلند شد که از صداش فهمیدم مال فریماس. آخه چرا الان؟ اونم همزمان؟ فریما از آشپزخونه دوید ودنبال گوشیش میگشت. از اون همه آهنگ، آهنگ بندری گذاشته بود.
    آبادان اهواز بندرعباس
    جنوبیا خون گرم و با احساس
    بازار جمعه سید عباس
    ایولا بچه های ایران فارس
    هر دو تامون هُل هُل داشتیم دنبال گوشیش میگشتیم همه با قیافه تعجب زده به خود درگیری های ما نگاه میکردن. آهنگ رپ و بندری با هم قاطی شده بود. فریما پیداش کرد گوشیش رو مبل بود. قطعش کرد ولی دوباره زنگ خورد. هر دو تامون تا اتاق تند تند دویدیم.
    سریع جواب دادم:
    - بله؟ چی شده؟
    - سلام... آیدا چرا انقد دیر جواب دادی؟
    مامان بود.
    - حواسم به گوشیم نبود.
    مامان: مگه نگفتم گوشیتو رو سایلنت نذار؟
    میخواستم بگم بله اونقدی هم صداشو زیاد کردم که آبروم جلو همه رفت. ترک عادت موجب مرض است. خب این چه ربطی داشت؟
    - اتفاقا گذاشتم ولی خب چون گوشیم تو کیفم بود و منم اونطرف بودم نشنیدم صداشو.
    مامان: اشکال نداره... خب چه خبرا؟
    - هیچ خبر.
    مامان: چهار روزه رفتی میگی هیچ خبر؟
    - خب مامان چی بگم؟
    مامان: بگو الان کجایین کیا اونجان؟
    - آهان خب ما الان... تو آرامگاه حافظیم و فریما داره از بچه ها عکس میگیره و منم اینطرف دارم با تو حرف میزنم کلا خیلی خوبه.
    مامان: حافظ؟
    اوه اوه سوتی دادم ناجورحافظ که تو شیرازه پس تو اصفهان چی داشت؟وای چرا یادم هیچی نمیاد؟اهان فهمیدم.
    - تو چهل ستونیم حواسم نبود با آرامگاه حافظ قاطی کردم.
    مامان: اهان.
    از اون اهانا گفت که یعنی خر خودتی! بعد از دو ثانیه مامان گفت:
    - پس بهتون خوش میگذره.
    - آره خیلی خیلی زیاد خوش میگذره... آرین چطوره؟ هیچ میگه خواهرش کدوم گوریه؟
    مامان: خوابیده... نه اصلا تو رو یادش نیس... چند تا از جزوه هاتم پاره کرده!
    - چی؟؟؟ مامان ترو خدا دروغ نگو.
    مامان: دروغم کجا بود.
    - مامان خیلی بدی حداقل یه کتکی چیزی بهش میزدی!!
    مامان: اِ آیدا این حرفا چیه؟ آدم مگه بچشو میزنه؟ ولش کن بزار شاد باشه.
    با حرص گفتم:
    - مامان من چه خاکی بریزم تو سرم ؟به جای اینکه خیر خوب بدی میای اینا رو میگی؟... به اون آرین پر رو بگو برگردم خفش کردم.
    مامان: نخیر مگه پدر مادر نداره که میخوای خفش کنی؟
    جواب مامانو ندادم.
    مامان: خب من دیگه مزاحمت نمیشم میخواستم حالتو بپرسم ... برو خوش باش به دوستت فریما هم سلام برسون.
    - مامان مامان وایسا... بابا چطوره؟ بابا هم که دیگه به کل یادش رفته دختری به نام آیدا هم داره نه؟
    مامان: نه اتفاقا بابات خیلی دلش برات تنگ شده.
    - سلام منو بهش برسون.
    - باشه خوشگلم خدافظ.
    - خدافظ ننه!
    گوشیو قطع کردم. نفسی از سر آسودگی کشیدم.آخیش به خیر گذشت. فریما همچنان داشت با تلفن حرف میزد. بعد از اینکه تموم شد گوشیش و قطع کرد گفتم:
    - کی بود؟ چی گفت؟
    فریما: داداشم بود داشت حالمو میپرسید و اینکه دو روز دیگه زود برگرد و از جور چیزا... تو مامانت زنگ زده بود؟
    - آره اونم بهم گفت کجایی و چی میکنی منم گفتم توچهل ستونیم فریما هم داره عکس میگیره و بهت سلامم رسوند.
    فریما: تازگیا دروغگوی خیلی خوبی شدیم.
    با هم رفتیم پایین تقریبا همه سر میز نشسته بودن. همه تا حضور ما رو حس کردن برگشتن و نگامون کردن. اون دختر مغروره یه جوری نگامون کرد و پوزخندی زد و سرشو برگردوند که من گفتم حالا انگار چیکار کردیم میخوای عین تو سوسول بدبخت یه جا بشینیم. حالا واسه من اینجوری میکنه؟ واسه من پوزخند میزنه؟ برای اینم امشب دارم اگه من اینو بدبخت نکردم .سرمیز نشستیم. بشقابمو کشیدم جلو و شروع کردم خوردن. ایول خیلی عالی شده. یهو فرداد و آدرین بعدش ساتیار و راشا چهارتایی از رو میز بلند شدن و دهنشونو گرفته بودن. همه از این حرکت اینا جا خورده بودن. نقشه گرفت بهتر از این نمیشه. حالا خوردی آقا فرداد؟ انگار بار زیادی و از رو دوشم برداشتن خیلی خنک شدم. چهار تایی بدو بدو رفتن دستشویی رو دست ساتیار مقداری از لازانیا ریخته بود و تمره هندیه هم معلوم بود سرمو برگردوندم اینور. حالم به هم خورد. حیف دستشویی اونور بود و نتونستم ببینم چجوری واردش شدن. ولی خداییش عجب صحنه ای شد. من و فریما در اون لحظه از خوشی زیاد در حال پرواز کردن بودیم. باران و ستاره و الهه و سها ریز ریز میخندیدن.همه از هم میپرسیدن چی شده و مگه تو غذا چی بود ولی چون دیگه خیلی اومدنشون طول کشید دوباره ادامه غذامونو خوردیم.بهترین غذای عمرم بود. همین که دیدم برای اون چهار تا زهر مار شده همینش برام کافی بود. فرداد با چشای قرمز، آدرین با چشای وحشی و خون گرفته، راشا با چهره خشمگین، ساتیار با صورتی پر از حرص. هموشون اومدن کنار میز وایسادن.ای جان ببین چه جوری حرص میخورن؟ بدبختای فلک زده!
    فرداد: کی این غذا رو درست کرده؟ گفتم کـــــــی؟؟؟؟
    همه همینجوری نگاش میکردن. خیلی خوب رو اعصابش راه رفتم. قیافش جوری بود که انگار میخواد سکته رو بزنه. ولی من حتی اندازه عنککوک کوچولو هم نمی ترسم ازش.
    فرداد: گفتم کی اینو درست کرده؟
    سها از جاش بلند شد و گفت:
    - من و الهه وباران و ستاره و...
    تو این لحظه یه نیم نگاهی بهمون انداخت و گفت:
    - آیدا و فریما.
    ساتیار: کار شما چهار تا که نمیتونه باشه.
    فرداد دندون قروچه ای کرد. اِ ببین بلده دندون قرچی کنه من خودمو کشتم ولی بلد نشدم.
    فرداد: میمونه دو نفر.
    هر چهار تاشون گردناشون چرخید سمت ما.
    فرداد: شما این غذا رو درست کردین؟
    با اعتماد به نفس سرمونو بالا پایین کردیم.
    فرداد: شما تو این کوفت و زهر مار ریختین؟
    دوباره منو فریما کلمونو بالا پایین کردیم.
    فرداد با چهره ای که هم ترس داشت و هم عصبانیت به بشقاب لازانیاش که کلا پوکیده بود اشاره کرد و گفت:
    - توش چی ریختین؟
    فریما: چیز خاصی نبود یه بسته فلفل قرمز و تمره هندی و هل... دو مدل هل داشت اون که کیفیتش بهتر و خوشبو تر بود و ریختیم.
    همه هینی کشیدن. اَه اَه حالا انگار چی شده که اینجوری میکنن غذا دیگه غذا... غذا برکت خداس چرا اینجوری میکنن این عقده ایا؟ چهار تاشون با شنیدن چیزایی که فریما گفت به قول معروف اتش خشمشون بر افروخته شد و با عصبانیت اومدن سمت ما دوتا. فرداد دست فریما رو کشید و راشا دست منو.
    راشا: همین الان... خودتون میرین بیرون تا مجبور نشدم خودم پرتتون کنم بیرون.
    همه اونایی که نشسته بودن با قیافه تاسفی نگامون میکردن و بعضیا هم تعجب کرده بودن.
    فریما: بیشین سرجات بابا.
    راشا عصبانی تر شد و دست منو ول کرد ودست فریما رو محکم کشید فریما پاش گیر کرد به پایه صندلی. وضعیت خفت باری بود. یکی از دستاشو راشا محکم گرفته بود و اون یکی دستش رو زمین بود و کلا خم شده بود. دوست ندارم بگم ولی عین این شترا که خم شدن آب بخورن شده بود. الهی دوستم دستش داغون شد.
    فریما: آی آی دستم و ول کن دستم شکست.
    همه زدن زیر خنده یعنی همه خندیدنا بدون استثنا. راشا دستشو همینجوری که گرفته بود ول کرد. فریما نتونست خودشو کنترل کنه پخش زمین شد. خیلی براش ناراحت شدم جلو همه راشا تحقیرش کرده بود. همه همچنان به فریما میخندیدن. دست فریما رو کشیدم و بلندش کردم. فریما با اخم و خیلی جدی زل زد به راشا و گفت:
    - واقعا برات متاسفم که نمیتونی حداقل خودتو جلو مهمونات حفظ کنی من محتاج مهمونی های مسخره شما نیستم که معلوم نیست چی پیش خودت درباره ما فکر کردی ولی مطمئن باش تلافی کار امروزتو درمیارم حتی اگه یه روز به آخر عمرم مونده باشه چون من کسی نیستم که زیر بار حرف زور دیگران برم... فقط اگه یک بار دیگه واسه من اخم و تخم کنی یا اینکه بخوای بهم توهین کنی کاری میکنم که آبروت پیش تک تک اینایی که اینجا نشستن بره پس حواست و جمع کن.
    آفرین جدیتو! خوب بهش حالی کرد من افتخار میکنم به این دوستم. فریما دستم و کشید و با خودش برد طبقه بالا سریع لباسامونو عوض کردیم و اومدیم پایین. همون دختر مغروره داشت دست راشا رو میکشید که روی مبل بنشونتش. فریما برای راشا پوزخندی زد و رو به اون چهار تا گفت:
    - به خاطر مهمون نوازیتون و شامتون تشکر خیلی ویژه ای دارم.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    بدون اینکه منتظر جواب کسی باشیم کفشامونو پوشیدیم و درو باز کردیم و از ویلاشون اومدیم بیرون. همین که اومدیم بیرون دوباره ور ورای من شروع شد.
    - صحنه خیلی باحالی بود عین شتر خوردی زمین دستات مونده بود رو هوا.
    غش غش خندیدم و شکمم و گرفته بودم.
    فریما: که من شترم آره؟
    دستشو رد کرد تو شالم و گوشم و کشید.
    - آی آی آی غلط کردم.
    فریما: بگو ببخشید تا ولت کنم.
    - آی... نمیگم.
    گوشم و محکم تر کشید.
    - باشه باشه... ببشخید فریما.
    بعد سریع در رفتم و دویدم سمت ویلای خودمون زبونمو تا جایی که جا داشت دراوردم بیرون و گفتم:
    - هه هه هه گول خوردی.
    چون به جای اینکه بگم ببخشید گفتم ببشخید. در ویلا و باز کردم و با فریما اومدیم تو. حیاط تاریک تاریک بود به فریما نزدیک تر شدم تا موقعی که برسیم جلو در دویست بار خودمو خیس کردم. درشو با کلید باز کردم و کفشامو تو جاکفشی گذاشتم و اومدیم تو. برقا رو روشن کردیم و رفتیم اتاق لباسامونو عوض کردیم.
    فریما: امشبم باید بریم طبقه بالا کتاب بخونیم؟
    - خیلی خستم ولی باید بریم چون وقت دیگه برای خوندن اون کتاب نداریم.
    فریما: این کار شده مثل مشق شب معلوم نیس اومدیم تفریح یا اینکه کتاب بخونیم.
    - از اولشم برای همین اومده بودیم.
    فریما: تو آره ولی من نه.
    چشم غره ای بهش رفتم و وبرقا رو خاموش کردیم و رفتیم طبقه بالا. دستگیره درو که پایین دادم صدای کوبیده شدن در از تو حیاط اومد چون سکوت مطلق بود صداش از اونجا تا اینجا میرسید. ولی الان کی میتونه باشه یا برای چی اومدن؟
    فریما: تو برو تو ولی کتاب و باز نکن ممکنه یه موقعی در قفل شه وایسا تا من بیام اونوقت کتابرو میخونیم من برم ببینم کیه.
    سرمو تکون دادم و فریما رفت منم اومدم تو اتاق و دوباره در خود به خود بسته شد ولی مثل موقع هایی که کتاب و باز میکنیم کامل قفل نشد.
    ***
    فریما:
    دویدم از پله ها پایین. کل خونه تاریک بود میترسیدم برم تو درو دیوار. شالم و که یادم بود رو مبل پرتش کردم و انداختم سرم. در و باز کردم و اومدم تو حیاط و تا در ویلا همینجوری دویدم. یه بند در میزد بابا بسه دیگه فهمیدم نمیخواد در بزنی. چنان میکوبید به درکه لولاهای در داشت کنده میشد. لباسام مناسب بود یه بلیز آستین بلند و شلوار پارچه ای که پایینش کش داشت. درو باز کردم دست میلاد تو هوا موند میرندا هم کنارش بود.خب بزار فکر کنم این اینجا چی کار داره؟ این موقع برای چی اومده؟ حتما میخواد بگه برگردین که من ابدا قبول کنم و اگه برم یه الاغ به تمام معنام. اگه برگردم فکر میکنن اومدم منت کشی یا دارم لوس بازی در میارم. قبل از اینکه میلاد چیزی بگه گفتم:
    - من برنمیگردم.
    میلاد یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:
    - منم نخواستم بگم برگردی کیفتو جا گذاشته بودی آوردمش.
    باز من کیفمو جا گذاشتم. یه سری موقعی که میخواستم برم مدرسه یادم رفت کیف مدرسمو با خودم ببرم ببین دیگه من کی بودم از من گیج ترم پیدا میشد؟ مدیر مون بهم گفت خودتم نمی یومدی. هیچی دیگه از مدرسه زنگ زدم به ننم و مامانم فحشم داد و کیفمو برام آورد مدرسه. ولی با این حرفی که زدم جلوش ضایع شدم ولی منم کم نیاوردم و گفتم:
    - خب مجبور بودی الان بیاریش؟
    میلاد نچ نچی کرد و گفت:
    - اونوقت میشه بگی کی برات میاوردم؟
    خب اینم یه حرفیه.
    - خب اصلا ولش کن... خب حالا بدش.
    میلاد کیفمو داد دستم. قشنگ دو رو برشو نگاه کردم وزیپشو باز کردم که چیزی گم نشده باشه. میرندا هم نظاره گر کارا و حرفای ما بود.
    میلاد: نترس من دزد نیستم.
    - نه نه منظورم این نبود که تو دزدی میخواستم ببینم... خب... میخواستم ببینم گوشیم توشه واسه همین نگاه کردم.
    میلاد اون دفتر نقاشیرو گرفت تو صورتم و گفت:
    - اینم جا گذاشته بودی.
    کاریکاتور من؟! با ضرب از دستش کشیدم لبخند پر حرصی زدم( کل دفتر و آورده! بابا همش دو تا صفحه نقاشی کشیدی از بسی الاغه) و گفتم:
    - خب مرسی که برام آوردیش... خدافظ.
    درو بستم ولی نمیدونم چرا صدای چفت در که مال بسته شدن در نیومد. خب شاید من کر بودم نشنیدم یا شایدم کلا دَرِ صدا نمیده زیاد مهم نیس. شونه ای بالا انداختم و اومدم تو. کیف و دفتررو همینجوری شوتش کردم فک کنم هر چی توش بود و نبود داغون شد! از پله ها رفتم بالا و اومدم دستگیره درو پایین بکشم که حضور کسی و پشت سرم حس کردم. آروم آروم برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم. میلاد و میرندا پشت سرم بودن. جیغ خیلی نازکی کشیدم. هنگ کرده بودم اینا برای چی اومدن تو؟ از ما چی میخوان؟ نکنه دزدن؟ زود اعتماد کردن به کسی اینارم دارن دیگه خاک تو سرم کنن ایشالله!
    - برا... برای چی اومدی؟
    میلاد: خب یکمی شک کردم ویلاتون تاریک تاریک بود بعد شنیدم تو این ویلا روح و جن زیاده واسه همین شد که اومدم ببینم موضوع از چه قراره.
    - اگه هم توش روح و جن باشه تو باید سرتو بندازی بیای تو؟ حداقل میای یه یاالله چیزی بگو یه اهم اوهومی کن شاید من اینجا چیزی گذاشته باشم نخوام تو ببینی این بچه میرندا هم با خودت آوردی خوب میترسه این بچه... اینجا تاریکه و ترسناک! خودت وقتی میبینی برقا خاموشه نیا تو.
    چقد حرف زدم سابقه نداشت انقد عرعر کنم واسه کسی. یهو میلاد به من نزدیک شد و هلم داد کنار و در اتاقه که راز توشه رو باز کرد و سرشو رد کرد تو و سرکی کشید سریع پریدم جلوش و دستم و به حالت ورود ممنوع گرفتم.
    - تو نباید بیای تو.
    میلاد: بابا من داداشتم مگه یادت رفته؟
    اه لعنت به من !میگم نباید به کسی رو بدی همین میشه دیگه یه بار حالا بهش گفتیم داداش میلاد دیگه فکر کرد واقعا داداشمونه. به روز هلم داد کنار و اومد تو میرندا با تعجب از پشت در داشت داخل اتاق و نگاه میکرد. آیدا رو دیدم که رو زمین نشسته و کتابرو باز کرد که یهو در با ضرب در بسته شد. وای بدبخت شدیم رفت من و میلاد وآیدا موندیم تو اتاق و میرندا هم پشت در! ما الان با یه پسر اینجا چیکار کنیم؟ خدایا خودت کمک کن!
    میلاد: چرا در قفل شده؟
    ترسید و افتاد به جون در. تند تند دستگیرشو بالا پایین میکرد.
    - اِ اِ اِ نکن واشِرِش الان در میاد بیرون بدبخت میشیم.
    اخه درم مگه واشر داره؟ واشر و برای شیر آب میزنن!میلاد همینجوری بالا پایینش میکرد. آخه الاغ خب در باز نمیشه چرا چل بازی در میاری؟ یه پاشو گذاشت رو در و دستگیره رو میکشید فکر کنم این از تیمارستان فرار کرده. آیدا هم با تعجب و سردرگمی میلاد و نگاه میکرد. همون حقته اینجا گیر کنی بشی فسیل.
    آیدا: بابا نکن دیوانه... نکن کند اون در لامصب .
    از پشت در صدای گریه میرندا اومد.
    - میلاد چرا اینجوری میکنی بدبخت؟اون بچه ترسید.
    میرندا یه بند وپشت سرهم گریه میکرد. خب معلومه با این داد و هوارای ما و بالا پایین کردن در و وحشی بازی دراوردن میلاد اون بدبخت میترسه دیگه. بعد چند دقیقه صدای میرندا نیومد و ومیلادم دیگه چل بازیاش و تموم کرد و نشست رو زمین.
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    آیدا: ناراحت نباش بابا ما هر روز میایم اینجا درم قفل میشه بعدشم میایم بیرون دیگه وحشی بازی نداره.
    میلاد: شما هر شب اینجایین؟
    - آره بابا ترس نداره.
    میلاد: ایجا چرا انقد ترسناکه... اونوقت اینجا چی کار میکنین؟
    - خب اینجا یه راز هس که باید بفهمیم و وقتی این کتابی که دست آیداس و باز میکنیم در قفل میشه.
    میلاد: یعنی نمیشه دیگه بیایم بیرون؟
    آیدا: چرا میشه باید کتاب و بخونیم بعدش بزاریم تو صتدوقچش و درش و قفل کنیم.
    میلاد زیرلب گفت" چه مسخره" و بعد رو به من گفت:
    - خب زود باش بزارش تو اون یارو صندوقچه میرندا میترسه الان.
    آیدا: من دو ساعت با این در صندوقچه ور میرم تا قفلش باز شه حوصله ده باره کاری ندارم تازه ما که نخوندیمش واسه همین باز نمیشه.
    میلاد: یعنی من باید بمونم این تو؟
    - بعد از اینکه ما این کتاب و خوندیم هر جا دوست داشتی برو.
    میلاد: میشه داستان این راز و از اول برام بگین.
    آیدا: نه متاسفانه هر چیزی و هر جایی و به هر کسی نمیگن.
    میلاد: به من بگین شاید تونستم کمکی کنم.
    - هیچ کمکی از دست تو بر نمیاد.
    میلاد: من و اینجا زندونی کردین باید داستان و بگین.
    آیدا: میخواستی نیای تو.
    اگه به میلاد بگیم میتونه کمکمون کنه اگه ترسیدیم بگیم بیاد.رو به آیدا گفتم:
    - بگیم؟ چیزی نمیشه که؟
    آیدا یه زره فکر کرد و گفت:
    - باشه بگو.
    - ببین این ویلایی که میبینی مال پدربزرگ آیداس خب؟ ما قایمکی خودمون از تهران پاشدیم اومدیم اینجا و اومدیم این ویلا. شب که شد وقتی داشتیم تلوزیون نگاه میکردیم برق یه دفعه ای قطع شد و همش از طبقه بالا یعنی اینجایی که ما هستیم صدا میومد.دویدیم سمت در و دیدیم در باز نمیشه مجبور شدیم که از پنجره بپریم بیرون. چون صدمه دیدیم رفتیم این ویلای تکی یعنی همین ویلایی که پسرا هستن و باند برامون بستن. وقتی صبح برگشتیم دیدیم رو دیوار نوشته نفرین چون نفرین شده بودیم باید علتشو میفهمیدیم و از بین میبردیمش. ما دوباره شب اومدیم اینجا که نقشه ای پیدا کردیم که راه کلید این صندوقچه رو نشان میداد. نقشه راه جنگل و نشون میداد و ما هم شب راه افتادیم جنگل که صدای خش خش پشت سرمون میشنیدیم وقتی داشتیم بیل میزدیم پسرا جلومون ظاهر شدن مجبوری داستان و براشون گفتیم و کلیدم پیدا کردیم و برگشتیم ویلا و اومدیم دوباره همینجا. در صندوقچه رو میخواستیم باز کنیم که شومینه خاموش شد و اون روحه با آیدا حرف زد و گفت که ما نفرین عشق شدیم و هیچ وقت عاشق نمیشیم. خلاصه در صندوقچه رو باز کردیم و یه کتاب توش بود که خاطرات صالح رضایه خودمونم نمیدونم چه ربطی به راز داره و خودمونم داریم میخونیمش تا بفهمیم. موقعی که خواستیم با کتاب از اینجا خارج بشیم در قفل بود و باز نمیشد دوباره روح اومد سراغ آیدا و گفت نمیشه کتاب و ببرین ما هم گذاشتیم تو صندوقچه و اومدیم بیرون.
    چقد تند و پشت سر هم گفتم. میلاد با قیافه چپکی گفت:
    - من باید اینا رو باور کنم؟
    - اگه دوست داری باور نکن ولی انقد این کتابرو میگیریم دستمون که همینجا فسیل شی میرندا هم بی برادر میشه.
    میلاد: وای میرندا این بچه کجا رفته؟ جاهای دیگه این ویلا هم روح و جن داره؟
    - مگه فیلم هندیه؟ نه بابا روحو جنش کجا بود... حالا هم بشین اینجا حرفم نزن تا ما کتابرو بخونیم.
    میلاد: میشه منم بخونم؟
    خب این همه چیو فهمید دیگه کتابرم بخونه دیگه! قبل از اینکه من چیزی بگم آیدا گفت:
    - باشه.
    کتابو گذاشتیم وسط و سه نفری دورش حلقه بستیم و رو کتاب خم شدیم.
    " لبخندی زدم و گفتم:
    - بهتر نیس اینجا واینسیم و بریم خونه؟
    خاله سرشو تکون داد و همراه ما اومد.خاله تو راه از بابا درباره اینکه تو ایران چه اتفاقایی افتاد سوال میپرسید. به خونه رسیدیم و خدمتکارا از خاله پذیرایی میکردن. من آدم کم حرفی بودم و اصلا حرف نمیزدم بیشتر دوست داشتم حرفاشونو گوش بدم تا اینکه تو حرفاشون بپرم و بخوام عقاید خودمو و حرفامو به اونا بفهمونم.
    بابا: چرا دخترت و نیاوردی؟
    خاله: برای دو ماه دیگه میاد درگیر کارای دانشگاهشه.
    خاله به من نگاهی انداخت و گفت:
    - صالح جان تو چرا حرفی نمیزنی؟ آدم حضورتو اینجا حس نمیکنه.
    - زیاد اهل صحبت کردن نیستم.
    خاله: این اخلاقت به مادرت رفته اونم خیلی کم حرف بود خدا بیامرزتش هم در حقم خواهری کرد و هم مادری باید پسر خوبی مثل تو هم داشته باشه.
    زیاد تحت تاثیرتعریفای دیگران قرار نمیگیرم بدون هیچ حرفی..."
    همین موقع در اتاق به شدت کوبیده شد و صدای راشا از پشت در میومد:
    - عوضی این درو باز کن.
    میلاد: معلوم نیس میرندا به اینا چی گفته که پاشدن اومدن اینجا.
    آیدا: چه خواهر باحالی داری تو.
    - آیدا زود کتابو قایم کن کس دیگه ای نباید این ماجرا رو بفهمه... میلاد تو هم درباره کتاب حرفی نزن.
    آیدا بعد از اینکه کتابو تو صندوقچه گذاشت و درشو قفل کرد به میلاد گفت:
    - میلاد گوشیتو بده ؟
    همچنان در کوبیده میشد ایندفعه صدای ساتیاراومد:
    - میلاد اون تویی؟
    آخه این فوضولای بدبخت چرا مثل مورچه لشکر کشی کردن اومدن اینجا نمیزارن یه کتاب بخونیم همش باید پارازیت بندازن.
    میلاد: برای چی؟
    آیدا: تو گوشیتو بده من کار دارم.
    میلاد گوشیشو داد به آیدا و آیدا هم بازی انگری برد و گذاشت و من و صدا کرد:
    - بیا اینجا بشین... الکی مثلا داریم انگری برد بازی میکنیم!
    خاک تو سرش با این فکرای عقب موندش فکر کرده اونا گیجن ولی با این حال نشستم رو زمین کنارش و شروع کردیم به پرتاب پرنده ها. صدای سها و ستاره هم از پشت در میومد. میلاد درو باز کردو باران و ساتیار و فرداد و راشا و الهه و... اینا ریختن تو ولی آدرین نبود. با تعجب به ما که روی زمین نشستیم و بازی انگری برد که صداشم داشت پخش میشد نگاه میکردن. ساتیار با تعجب گفت:
    - انگری برد بازی میکردین باهم؟
    بعد با دست به ما دوتا و میلاد اشاره کرد. میلاد لبشو گاز گرفته بود که نخنده.
    آیدا: خب آره مگه چیه؟ مشکلی داره؟
    همشون مشکوک مارو نگاه میکردن. خب معلومه این الاغا باید بهمون شکم کنن یه ویلای بزرگ و تاریک و یه اتاق که دو تا دختر و یه پسر توشن! فرداد و راشا که قیافشون خیلی ترسناک شده بود خب چرا اینجوری نگاه میکنن مگه انگری برد بازی کردنم جرمه؟
    میرندا پرید جلو پسرا و گفت:
     

    ♥ بهار دخت ♥

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/25
    ارسالی ها
    105
    امتیاز واکنش
    684
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    یه جایی تو ایران
    - من شنیدم که داستن محتم به دل ( داشتن محکم به در) میکوبیدن و میدُفتن نکن و داد میزدن.
    فرداد با یه لحن خاصی گفت:
    - آره؟؟؟؟
    آیدا: نه بابا این بچه خیالاتی شده صدای پرتاب این پرنده ها بوده با صدای در اشتباه گرفته.
    میرندا: نههههه شما داستین به داداش میلاد میدُفتین وحشی نکن.
    اینو راس میگن که حرف راستو از که شنوی؟ از بچه. هر چی گفتیم و نگفتیم و لو داد و آبرومونم رفت الان معلوم نیس این الاغا درباره ما چه فکری میکنن.
    راشا رفت طرف میلاد و یقشو گرفت و گفت:
    - اینجا چه غلطی میکردی؟
    ایشششش اینا هم چه شلوغش میکنن حالا میلاد بدبخت مگه چیکار کرده؟ فقط عین این دیوانه ها افتاده بود به جون در.
    - حالا مگه چی شده انگری بـرده دیگه! انگری برد بازی کردن مگه جرمه؟
    ارسلان که همیشه شوخه ایندفعه با عصبانیت گفت:
    - شما گفتین و ما هم باور کردیم.
    ببین با چه الاغای نفهمی طرفیم هی من هیچی نمیگم پررو تر میشن. راشا محکم یقه میلاد بدبخت و ول کرد.
    ساتیار رو به میلاد گفت:
    - دو تا دختر تنها گیر آوردی؟
    اون میلاد بدبختم هاج و واج نگاشون میکرد آخه اصن به تیپ و قیافه میلاد چنین چیزی نمیخوره.
    یهو در کوبیده شد و آدرین تو چهارچوب در ظاهر شد. آخه اینو کجای دلم بزارم طرف میزنه یکیو میکشه انقد دورش جمع نمیشن ما بدبخت عین این بچه مظلوما نشستیم انگری برد بازی میکنیم میخوان یارو رو خفه کنن!!!
    آدرین: یا راستشو میگین چه غلطی کردین یا زنگ میزنم ١١٠.
    آیدا زد زیر خنده و گفت:
    - بابا یه انگری برد بازی کردنم انقد دعوا و ١١٠ و پلیس نداره.
    فرداد: لال میشی یا نه؟
    آیدا یه دفعه قاطی کرد و با خشم نگاش کرد و اومد جلوش وایساد:
    - تو چی کاره منی که مهمونات و ول کردی پاشدی اومدی اینجا؟ کارت به جاییم رسیده که به من میگی لال شو؟ باشه لال میشم نه جوابت و میدم نه چیزی برات توضیح میدم تا عین خر بمونی توش...
    فرداد دست آیدا رو محکم فشار داد گفت:
    - به من میگی خر؟
    آیدا به دستش که فرداد داشت فشارش میداد نگاه کرد و گفت:
    - وحشیم که هستی از باغ وحش فرار کردی احیانا؟
    پریدم وسط دعواشونو بلند گفتم:
    - دیگه برین بیرون میخوایم بگیریم بخوابیم.
    دست آیدا رو از دست فرداد کشیدم بیرون و بهش گفتم:
    - ببین بچه تو هم برو بخواب.
    دخترا اصلا حرفی نمیزدن و عین الاغ نگامون میکردن. هلشون دادم سمت در و گفتم:
    - دیگه شب بخیر باشه؟
    راشا و فرداد و آدرین سینشون از عصبانیت بالا پایین میشد. خوبه خوی حیوانیم که دارن. به میلاد لبخندی زدم و گفتم:
    - میلادی خیلی خوش گذشت!
    و یه چشمک حواله ش کردم که دیدم یهو چشای میلاد شد پروژکتور، نور افکن و توپ بسکتبال و هرچی دوست دارین فکر شو کنید. اون یکی پسرا که آتیش گرفتن دخترا هم که داشتن غش میکردن! گوشیه میلادم که همچنان انگری برد داشت از توش پخش میشد و دادم دستش.
    ارسلان: نخیر مثل اینکه اتفاقایی افتاده.
    - اَه تو هم شورشو دراوردی وقتی میگم گمشو گمشو دیگه حالا واسه من شدن کاراگاه گجت.
    محکم درو روشون کوبیدم. بعد از چند دقیقه صدای در پایین و شنیدم. من و آیدا از خوشحالی بپر بپر میکردیم.
    - میشه خفه شی؟
    آیدا:نه
    - به جهنم بیا بقیه کتابرو بخونیم.
    کتابرو از تو صندوقچه در اوردم و بازش کردم و شروع کردیم خوندن:
    " و بدون هیچ حرفی نگاشون کردم خاله که دید من جواب نمیدم دوباره مشغول صحبت با بابا شد حوصله حرفاشون و نداشتم برای همین رفتم شرکت تا به کارام برسم. کارام خیلی طول کشید و ساعت نه رسیدم خونه و یه راست رفتم تو اتاقم. صدای خاله و بابا رو شنیدم که میگفتن:
    خاله: دخترمم وقت ازدواجشه ولی میگه نه من هنوز اماده نیستم نمیدونم باید چی کار کنم.
    بابا: اونم بالاخره باید کسی و پیدا کنه که دوستش داشته باشه.
    خاله: نمیدونم والله.
    بابا: تا حالا ندیدی حرف از کسی بزنه یا از رفتارش چیزی نفهمیدی که کسیو دوست داشته باشه.
    خاله: چرا بعضی موقع ها بهش شک کردم ولی هنوز مطمئن نیستم.
    بابا: پسر منم تا حالا کسی مد نظرش نبوده ولی اهل این نیستم که کسیو بهش زور کنم یا مجبور به کاریش کنم.
    برای اینکه حرفای مسخرشون و نشنوم چشامو بستم و خوابیدم.
    صبح بیدار شدم طبق معمول به شرکت رفتم و روز ها همینجوری میگذشت مثل همیشه. بابا هم تو فکرش افتاده برای من زن بگیره ولی من حرفاش و نشنیده میگرفتم و توجهی به حرفاش نمیکردم. از ازدواج خوشم نمیاد دوست ندارم زود ازدواج کنم دوست دارم از زندگی مجردیم لـ*ـذت ببرم.
    ***
    بابا گفته باید برای ورود دختر خاله که از انگلیس میخواد برگرده باید جشن بگیریم و همه کارها رو انداخته گردن من. چرا باید برای خاله ای که تاحالا حتی اسمشم نشنیده بودم خودمو به زحمت بندازم. اونا مگه برای من چی کار کردن؟ فقط اسمش خاله س و دخترشم اصلا برام مهم نیس که میخواد برگرده.
    بعد از اینکه به چند نفر سپردم کارها رو برای اون روز کارها رو راست و ریست کنن و مبلغ تقریبا زیادی و بهشون دادم. سریع خودمو رسوندم شرکت چون امروز جلسه داشتم و باید قرار داد مهمی و امضا میکردم.
    ***
    روز ها تند تند میگذره و من مشغول کارو بار شرکتم. خاله همیشه میگه چرا تو همیشه توی خودتی و اصلا حرف نمیزنی؟ منم جواب هیچکس و نمیدم میرم تو اتاقم. نمیدونم چرا چند وقته حتی با خودمم قهر کردم اصلا با کل دنیا قهرم حتی حوصله درد و دل با خودمم ندارم اینها رو هم به زور مینویسم. فردا قراره دختر خاله که اسمش مهشید از انگلیس برگرده. حوصله اینو ندارم که یکی دیگه به اعضای خانوادمون اضافه بشه خصوصا اینکه فردا وقت سر خاروندن ندارم.
    ***
    ساعت پنج صبح پاشدم و بعد از اینکه دوش آب سردی گرفتم کت شلوار توسی پوشیدم. خاله همش بالا بال میزد و میگفت دخترم کی بر میگرده؟ بابا هم با خنده میگفت میبینیش نگران نباش. سپردم تا برای امروز موقعی که برگردیم همه چی آماده باشه. از اقوام دور و نزدیک تا همسایه اه هم میخوان بیان مگه کی اومده؟
    خودمونو رسوندیم فردوگاه و حدود نیم ساعتی منتظر موندیم تا هواپیما برسه. بالاخره هواپیما نشست و رفتیم استقبال مهشید خانوم.
    خاله: اون دختر خوشگلمه.
    و دوید سمت دختر جوونی که چمدون دستش بود. خاله و مهشید همدیگرو بغـ*ـل کردن و اومدن سمت ما. وقتی صورتش و دیدم مات موندم چشمای سبز و بینی سربالا و قلمی و لبای تقریبا پر و چشای کشیده با مژه های بلند از سر و صورتش غرور میبارید. از نگاه کردن بهش دست برداشتم. مهشید با همه دست داد و سلام کرد منم سلام مختصری کردم اهل احوال پرسی نیستم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا