- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
_ تو چته ؟ ها ؟ با نفیسه چیکار داری؟ اصلا به چه حقی جلوی خونه من داد میزنی ؟ به چه جرئتی با سمیر دعوا میکنـ ...
_ رازک جان ...
با خشم ، چشم از صورت خونسرد خسرو گرفتم و به چهره آروم سامیار نگاه کردم. بازم همون لحن و همون صورت که حریف همه خشم ها و حرفام بود . سامیار دشمنم نبود ؛ اما همیشه شکستم میداد و جلوش کم میاوردم . با اون آقا که همسایه رو به روییمون بود خداحافظی کرد و بهم نزدیک شد . به آرومیگفت:
_ این مشکل به این کوچیکیا نیست . تو در جریان نیستی . تو نفیسه رو ببر خونه . من حلش میکنم.دقیقا رو به روم بود . سرم رو بالا گرفتم و چشمام رو باز و بالا نگه داشتم تا بتونم از نگاه کردن تو چشمای آروم و غرق شدن تو صدای پر از آرامشش لـ*ـذت ببرم . صدای گریه نفس باعث شد برگردیم سرجامون . چرا خسرو یا افسانه به نفس دلگرمینمیدادن که حال سمیر خوب میشه ؟ به سمیر اشاره کردم که دراز به دراز افتاده بود و تازه داشت چشماش رو باز میکرد . سامیار سرش رو تکون داد و اشاره کرد که نفس رو ببرم تو خونه . خودش رفت پیش خسرو و کنارش خم شد و زیر گوشش چیزایی گفت. خسرو هم از جاش بلند شد و با خونسردی گفت :
_ زنگ زدم به آمبولانس ... بهش بگو هنوز کارم باهاش تموم نشده .
_ فقط به شرطی این رو میگم که دفعه بعد مثل آدم باهم حرف بزنین و کار به اینجا نکشه. خسرو پوزخندی زد و لنگ لنگان ازشون دور شد و سمت موتور مشکی رنگش رفت . افسانه آهی کشید و دست نفس رو گرفت و به داخل ساختمون برد . منم باید میرفتم ؛ اما نمیتونستم از سامیار چشم بردارم . نمیدونست که من هنوز کنار در قهوه ای ساختمون ایستادم . به سختی دست سمیرو گذاشت روی دوشش و بلندش کرد . نفس نفس میزد . با صدای آرومیگفت :
_ حالت خوب میشه . هواتو دارم رفیق
با صدای آمبولانس ، رفتم تو و در آهنی رو بستم . سامیار دلگرمیو پشتوانه بزرگی بود . با فکر اینکه اون همه چیزو درست میکنه ، نگران نبودم . فقط تنها هم و غمم نفیسه بود . چرا سمیر وارد این داستان شد ؟ خوب شد که خاله افسانه و عمو حمید خونه نبودن . نفس راحتی کشیدم و با همون دمپایی های لا انگشتی از پله ها بالا رفتم . باید نفس رو آروم میکردم و میفهمیدم که امروز کجا بوده و چیکار کرده.
_ رازک جان ...
با خشم ، چشم از صورت خونسرد خسرو گرفتم و به چهره آروم سامیار نگاه کردم. بازم همون لحن و همون صورت که حریف همه خشم ها و حرفام بود . سامیار دشمنم نبود ؛ اما همیشه شکستم میداد و جلوش کم میاوردم . با اون آقا که همسایه رو به روییمون بود خداحافظی کرد و بهم نزدیک شد . به آرومیگفت:
_ این مشکل به این کوچیکیا نیست . تو در جریان نیستی . تو نفیسه رو ببر خونه . من حلش میکنم.دقیقا رو به روم بود . سرم رو بالا گرفتم و چشمام رو باز و بالا نگه داشتم تا بتونم از نگاه کردن تو چشمای آروم و غرق شدن تو صدای پر از آرامشش لـ*ـذت ببرم . صدای گریه نفس باعث شد برگردیم سرجامون . چرا خسرو یا افسانه به نفس دلگرمینمیدادن که حال سمیر خوب میشه ؟ به سمیر اشاره کردم که دراز به دراز افتاده بود و تازه داشت چشماش رو باز میکرد . سامیار سرش رو تکون داد و اشاره کرد که نفس رو ببرم تو خونه . خودش رفت پیش خسرو و کنارش خم شد و زیر گوشش چیزایی گفت. خسرو هم از جاش بلند شد و با خونسردی گفت :
_ زنگ زدم به آمبولانس ... بهش بگو هنوز کارم باهاش تموم نشده .
_ فقط به شرطی این رو میگم که دفعه بعد مثل آدم باهم حرف بزنین و کار به اینجا نکشه. خسرو پوزخندی زد و لنگ لنگان ازشون دور شد و سمت موتور مشکی رنگش رفت . افسانه آهی کشید و دست نفس رو گرفت و به داخل ساختمون برد . منم باید میرفتم ؛ اما نمیتونستم از سامیار چشم بردارم . نمیدونست که من هنوز کنار در قهوه ای ساختمون ایستادم . به سختی دست سمیرو گذاشت روی دوشش و بلندش کرد . نفس نفس میزد . با صدای آرومیگفت :
_ حالت خوب میشه . هواتو دارم رفیق
با صدای آمبولانس ، رفتم تو و در آهنی رو بستم . سامیار دلگرمیو پشتوانه بزرگی بود . با فکر اینکه اون همه چیزو درست میکنه ، نگران نبودم . فقط تنها هم و غمم نفیسه بود . چرا سمیر وارد این داستان شد ؟ خوب شد که خاله افسانه و عمو حمید خونه نبودن . نفس راحتی کشیدم و با همون دمپایی های لا انگشتی از پله ها بالا رفتم . باید نفس رو آروم میکردم و میفهمیدم که امروز کجا بوده و چیکار کرده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: