کامل شده رمان راز رازک | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را دوست داشتید؟ ( از نظر قوی بودن شخصیت پردازی )

  • رازک

  • سامیار

  • نفیسه

  • افسانه

  • سمیر

  • امیر اسماعیل

  • خسرو

  • سجاد

  • رامبد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
_ تو چته ؟ ها ؟ با نفیسه چیکار داری؟ اصلا به چه حقی جلوی خونه من داد می‌زنی ؟ به چه جرئتی با سمیر دعوا می‌کنـ ...
_ رازک جان ...
با خشم ، چشم از صورت خونسرد خسرو گرفتم و به چهره آروم سامیار نگاه کردم. بازم همون لحن و همون صورت که حریف همه خشم ها و حرفام بود . سامیار دشمنم نبود ؛ اما همیشه شکستم می‌داد و جلوش کم میاوردم . با اون آقا که همسایه رو به روییمون بود خداحافظی کرد و بهم نزدیک شد . به آرومی‌گفت:
_ این مشکل به این کوچیکیا نیست . تو در جریان نیستی . تو نفیسه رو ببر خونه . من حلش می‌کنم.دقیقا رو به روم بود . سرم رو بالا گرفتم و چشمام رو باز و بالا نگه داشتم تا بتونم از نگاه کردن تو چشمای آروم و غرق شدن تو صدای پر از آرامشش لـ*ـذت ببرم . صدای گریه نفس باعث شد برگردیم سرجامون . چرا خسرو یا افسانه به نفس دلگرمی‌نمی‌دادن که حال سمیر خوب میشه ؟ به سمیر اشاره کردم که دراز به دراز افتاده بود و تازه داشت چشماش رو باز می‌کرد . سامیار سرش رو تکون داد و اشاره کرد که نفس رو ببرم تو خونه . خودش رفت پیش خسرو و کنارش خم شد و زیر گوشش چیزایی گفت. خسرو هم از جاش بلند شد و با خونسردی گفت :
_ زنگ زدم به آمبولانس ... بهش بگو هنوز کارم باهاش تموم نشده .
_ فقط به شرطی این رو می‌گم که دفعه بعد مثل آدم باهم حرف بزنین و کار به اینجا نکشه. خسرو پوزخندی زد و لنگ لنگان ازشون دور شد و سمت موتور مشکی رنگش رفت . افسانه آهی کشید و دست نفس رو گرفت و به داخل ساختمون برد . منم باید می‌رفتم ؛ اما نمی‌تونستم از سامیار چشم بردارم . نمی‌دونست که من هنوز کنار در قهوه ای ساختمون ایستادم . به سختی دست سمیرو گذاشت روی دوشش و بلندش کرد . نفس نفس می‌زد . با صدای آرومی‌گفت :
_ حالت خوب میشه . هواتو دارم رفیق
با صدای آمبولانس ، رفتم تو و در آهنی رو بستم . سامیار دلگرمی‌و پشتوانه بزرگی بود . با فکر اینکه اون همه چیزو درست می‌کنه ، نگران نبودم . فقط تنها هم و غمم نفیسه بود . چرا سمیر وارد این داستان شد ؟ خوب شد که خاله افسانه و عمو حمید خونه نبودن . نفس راحتی کشیدم و با همون دمپایی های لا انگشتی از پله ها بالا رفتم . باید نفس رو آروم می‌کردم و می‌فهمیدم که امروز کجا بوده و چیکار کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار :
    ناله می‌کرد . پرستار رو صدا زدم که اگه داروی دیگه ای بود توی سرمش بریزه . پرستار که دختر جوونی بود ؛ اومد تو اتاق و با دیدن سمیر گفت:
    _ نه ... باید تحمل کنی.
    سمیر با درد زیادی به زحمت سرش رو به طرف دیوار برگردوند . کنار رفتم تا پرستار ، از اتاق خارج شه . همون طور که رد می‌شد ؛ زیر لب با خنده گفت :
    _ زخم شمشیر خورده انگار ... چقدر مردا نازنازو تشریف دارن
    اخم کردم و خودم رو به نشنیدن زدم . یاد جرئت و زبون تیز رازک افتادم . کنار تخت سمیر یه صندلی داشت . جلوتر رفتم و روش نشستم . امروز رازکم شجاعانه ظاهر شد و کاری که من نمی‌تونستم انجام بدم رو ، انجام داد . لبخند زدم. رازک فرق داشت . واسه همین بود که دوستش داشتم . شایدم واسه همین بود که امیراسمائیل دوستش داشت . دستم رو مشت کردم و با عصبانیت روی پام کوبیدم. اون بی شرف حتی حق فکر کردن به رازکو نداشت . داغ شدن سر و گردنم و حرارت بدنمو حس کردم . صدای سرفه و ناله سمیر باعث شد به سمتش برگردم . آه های بلندی می‌کشید و آخ و واخ می‌کرد . به سختی نگاهم کرد و گفت :
    _ سرم رو که می‌چرخونم گردنم ، انگار اون لوله وسطش رو گاز می‌گیره . دردم میاد.
    لبخند زدم . گفتم :
    _ منظورت از اون لوله نای بود ؟
    به نشونه " نمی‌دونم " شونه اش رو بالا داد ؛ اما بعدش ناله دیگه ای کرد . شونه هاشم کوفته بودن . ادامه دادم :
    _ شایدم منظورت مری باشه
    _ داداش ... انتقامم رو از اون حیوون صفت بگیر. خیلی درد داره لامصب.
    از لحنش خندم گرفته بود ؛ اما با جدیت گفتم :
    _ اولا فحش نده . دوما ، تو نمی‌میری که بخوام انتقامت رو بگیرم . سوما ، اینقدر ناله نکن.
    آب دهنش رو به سختی قورت داد و گفت :
    _ باشه پس خودم انتقامم رو از اون خسروی کله پوک می‌گیرم.
    سرم رو تکون دادم و گفتم :
    _ این خسرو همونیه که ندارو دوست داشت ؟
    قیافه اش درهم شد . سرش رو به نشونه تایید کمی‌خم کرد . ادامه داد :
    _ و باعث مرگش شد . خسرو توی همون مهمونی ای بود که ندا رفته بود . من مطمئنم خسرو کشتتش.
    جریان بزرگ تر از چیزی بود که فکر می‌کردم . چطور ممکن بود یه نفرو بکشن و کسی چیزی نفهمه ؟ اونم خسرو ؟ اون چه مهمونی ای بود ؟ گفتم :
    _ از کجا مطمئنی که خسرو قاتلشه؟
    آب دهنش رو با دردی که از جمع شدن چشمهاش فهمیدم قورت داد . گفت :
    _ بابام ... درسته بازنشست شده ؛ اما آشنا زیاد داره . زنگ زدم به اونا و کارش رو پیگیری کردن ؛ اما فقط گفتن آخرین تماسی که باهاش بوده ، غیر من مال یکی از آدمای توی مهمونی بوده که اون اواخر با همون دیده شده بود .
    _ چطور خسرو رو نگرفتن ؟
    پوزخند زد :
    _ از اون بالا بالا ها سفارش شده بود کلا پرونده اش رو بسوزونن .
    بیچاره اون دختر ! گفتم :
    _ قبلا خسرو رو دیده بودی؟
    با غیظ گفت :
    _ نه ... سعادت نداشتم که امروز دیدمش . وقتی اسمم رو فهمید و به طرز معنا داری به رفتنم کنار نفیسه نگاه کرد فهمیدم خودشه.
    ساکت شد . دستش رو که سرم بهش وصل بود بلند کرد و کوبید تو پیشونیش . چشماش خیس شدن . گفت :
    _ از اونی که می‌ترسیدم سرم اومد . می‌ترسیدم خسرویی که ازش حرف می‌زدن همون خسرو باشه ... همون شد. چرا اینقدر زمونه بده سامی‌؟ پس کو این خدا که مشکلاتو برامون آسون می‌کنه؟ فعلا که مسیر من داره مشکل و مشکل تر میشه . مسببشم خودشه .
    از جام بلند شدم و بالای سرش ایستادم . دستش رو از رو پیشونیش برداشتم و به آرومی‌سرجاش گذاشتم . دستم رو روی سرش گذاشتم و موهای بلند و قهوه ایش رو کنار زدم . عینکش کمی‌ترک خورده بود . نا امید شدن و انداختن مشکل ها تقصیر خدا ، یه چیز عادی بود . من نمی‌تونستم با گفتن حرف های تکراری که خدا همیشه هست و می‌خواد کاری کنه تو سختی کشیدن رو یادبگیری و بزرگ بشی ، آرومش کنم . چیزی تغییر نمی‌کرد . سمیر باید اون قدر شکایت می‌کرد تا دلش خنک و آروم می‌شد . موهای بلندش ؛ کثیف و خاکی شده بودن . با کشیدن دستم رو سرش مرتبشون کردم. ادامه داد :
    _ دنیا به این بزرگی که همه همدیگه رو گم می‌کنن ؛ به من که رسید کوچیک شد . چرا دقیقا اونی که شبیه نداس و من عاشقش شدمو باید خسروهم پیدا کنه ؟ من ندارو فراموش کردم و عاشق نفیسه شدم. حالا دوباره همون نامرد پیداش شده و می‌خواد از من بگیرتش .
    همچنان به چشماش نگاه می‌کردم . غم از چهره اش کنار رفت و با خشم و حرص گفت :
    _ با نفیسه دوست شده . کاری که من نتونستم انجام بدم.
    این یه امتحان برای سمیر بود . گاهی باید برا بعضی چیزا سختی بکشیم تا وقتی بهشون می‌رسیم قدرشون رو بدونیم . خیسی چشماش بیش تر شد . با دست سالمش ؛ دستم رو که روی سرش بود گرفت و فشار داد و با ناله و لحن سوزناکی گفت :
    _ نمی‌خوام از دستش بدم. من یه بار از دستش دادم. همون یه بار من رو‌ کشت . می‌خوام مثل تو باشم. تا به دستش نیارم ول نکن میشم
    دلم گرفته بود . دستم رو گذاشتم رو شونه اش و خندیدم . وقتی تحت فشار بود ، جمله هارو عجیب و غریب می‌گفت . نفسش رو به سختی بیرون داد و گفت :
    _ کمکم می‌کنی داداش ؟
    _ سمیر ... یه جوری داری حرف می‌زنی انگار روز آخر زندگیته .
    با همون دستش که بهش سرم زده بود ، گوشه کتم رو کشید و گفت :
    - تا زمانی که حقم رو بگیرم پشتم هستی ؟
    مردمک چشماش با نا آرومی‌می‌چرخیدن . شونه اش رو فشار دادم و گفتم :
    _ آره رفیق ... تا هرجا که بخوای هستم .
    نفس راحتی کشید و به سقف اتاق خیره شد . چشماش رو بست و گفت :
    _ اون خسروی کله پوک فکر می‌کنه بازم می‌تونه من رو‌ بشکنه ... نمی‌دونه من این بار یه رفیق دارم . کم نمیارم!
    نشستم روی صندلی و به کفش و شلوارم که خاکی شده بود نگاه کردم. نمی‌دونستم الان موقعش بود یا نه . شاید پرسیدن این سوال ها اذیتش می‌کردن . ؛ ولی باید می‌پرسیدم . آب دهنم رو قورت دادم و سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بودو پرسیدم :
    _ تو تابه حال خسرو رو ندیده بودی . اونم تورو ندیده بود ؛ ولی از وجود هم خبر داشتین . خسرو هم مثل تو ندارو دوست داشت . پس چجوری عشق خودش رو کشت ؟
    سمیر انگار که چیز تازه و مهمی‌یادش اومده باشه ، به سرعت چشمش رو باز کرد و سرش رو به سمتم چرخوند :
    _ راست می‌گیا ! تابه حال به این فکر نکرده بودم . چطور ممکنه ؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک:
    جلوی نفس که روی کاناپه سبز نشسته بود و بی صدا اشک می‌ریخت ، قدم رو می‌رفتم . مسیری که می‌رفتم بین دو تا مبل توی هال کوچیمون بود که سر جمع دو متر هم نمی‌شد . دست به سـ*ـینه می‌رفتمو بر می‌گشتم . افسانه هم با اخمی‌که خبر از تو فکر بودنش می‌داد ، روی همون مبل تک نفره نشسته بود و ناخنش رو سوهان می‌کشید . نفس دستاش رو رو صورتش گذاشته بود و با تکون خوردن بدنش ، می‌تونستیم بفهمیم داره گریه می‌کنه . آخه هیچ صدایی نباید از این دختر در بیاد ؟ می‌خواستم ازش همه جریانو بپرسم و با خشم بهش بگم که با خسرو چی کار می‌کرده ؛ اما باید جلوی خودم رو می‌گرفتم . اون الان حالش خوب نبود . منم خوب نبودم ، عصبانیتم هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد . صدای کشیده شدن سوهان روی ناخن ، من رو‌ بیشتر به ترکیدن ، تحـریـ*ک می‌کرد . باید می‌گفتم . همین که افسانه با بی حوصلگی و اعتراض نسبت به این رفت و آمدم نچی گفت ، منفجر شدم و با صدای بلند و تندی گفتم :
    _ تو با خسرو چیکار داشتی؟
    نفس دست از گریه برداشت . هیچ تکونی نخورد . هنوزم کف دستاش رو صورتش بودن . افسانه سوهان ناخنش رو محکم روی میز شیشه ای کوبید و با اخم نگاهم کرد . بدون صدایی و با باز و بسته کردن دهنش گفت :
    _ الان ولش کن!
    نمی‌تونستم . با غیظ چشم ازش گرفتم و همون طور که رو به روی نفس ایستاده بودم ، یه بار دیگه با صدای بلند پرسیدم :
    _ بهم بگو ... با خسرو چیکار داشتی ؟
    هر دوشون ساکت بودن . هیچ کدوممون از جامون تکون نمی‌خوردیم . با صدای بلند تری فریاد کشیدم :
    _ چرا من یهو باید ببینم همه جمع شدن دم خونه ام دارن دعوا می‌کنن ؟ چرا بهم نمی‌گی چی شده ؟ نمی‌دونی اگه خاله خونه بود چه بلایی سرم رو ن می‌اومد ؟ ارتباط سامیار و خسرو و سمیر باهم چیه ؟
    نفس کم آورده بودم و قفسه سـ*ـینه ام بالا و پایین می‌رفت . افسانه گلوش رو صاف کرد و خواست نگاهش کنم . یه بار دیگه حرفش رو لب خونی کردم :
    _ برو . من درستش می‌کنم.
    خونم به جوش اومد . خانم همش چندماه بود که اومده بود پیش ما ، اون وقت با اونی که من دوستش دارم رفیق شده بود و خواهرم رو بهتر از من می‌تونست آروم کنه . داد کشیدم :
    _ درستش می‌کنی ؟ نه خانم . تو باید بری که من درستش کنم .
    _ تورو به خدا بسه آبجی
    چشم از صورت اخم آلود افسانه گرفتم و به طرف نفس برگشتم . دستش رو از صورتش برداشته بود . صورت سفیدش از گریه قرمز و چشماش پف کرده بودن . رد اشک هنوزم رو صورتش بود . بدون دل رحمی‌گفتم :
    _ تو برام همه چیزو بگو تا من تمومش کنم.
    دوباره دستاش رو گذاشت رو صورتش و شروع کرد به گریه کردن . گفت :
    _ نمی‌تونم ... نمی‌تونم آبجی
    وقتی این طوری گریه می‌کرد ، از این که نمی‌تونستم حالش رو بهتر کنم از خودم بیشتر بدم می‌اومد . کف دستم رو محکم به پیشونیم کوبیدم و گفتم :
    _ حداقل بگو برای چی گریه می‌کنی؟ گناهکارا این حالو دارن . تو گناهکاری؟
    یه لحظه ساکن و ساکت شد . ابروهام رفتن بالا . چشمام رو ریز کردم و گفتم :
    _ تو چیکار کردی که الان داری به خاطرش گریه می‌کنی؟ ها ؟
    دوباره شروع کرد به گریه کردن . افسانه از جاش بلند شد و اومد رو به روم وایساد :
    _ نگران سمیره . واسه همین گریه می‌کنه . الان زنگ می‌زنم بهشون
    برگشت تا از رو میز موبایلش رو برداره . خواستم دستش رو بگیرم تا خودم به سامیار زنگ بزنم و حالش رو بپرسم ؛ اما نتونستم . گلومو صاف کردم و با صدایی که کم کم داشت تحلیل می‌رفت گفتم :
    _ سامیار گفت همه چی رو درست می‌کنه . نیاز نیست زنگ بزنی .
    ابروی سمت چپش رو بالا انداخت و همون طور که سرش تو گوشیش بود ، نچی گفت . پاهام درد گرفته بودن . باید این عصبانیتی که سر نفس خالی کردمو جبران می‌کردم . روی کاناپه ، کنارش نشستم . دستم رو دور شونه هاش انداختم و کشیدمش تو بغلم . دوست نداشتم به مکالمه افسانه با سامیار گوش کنم ؛ اما قلبم نمی‌ذاشت . صدای افسانه رو شنیدم:
    _ سلام سامیار
    افسانه لبخندی زد و همراه تکون دادن سرش اهومی‌گفت . حتما سامیارم حالش رو پرسیده بود دیگه . ضربان قلبم بالا رفته بود . گفت :
    _ زنگ زدم حال سمیرو بپرسم . خوبه؟
    _ آها ، پس خوبه . آره ، نگران بود .
    _ خوبه . آها ، باشه.
    نفس راحتی کشیدم . این اون مکالمه ای نبود که باید از دوتا عاشق می‌شنیدم . حتما اشتباه کرده بودم . نفیسه سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و دستاش تو دستم بودن . افسانه گفت :
    _ آه ، دلم برات می‌سوزه رازک . قراره چه مرد سرد و ساکتی نصیبت بشه .
    لبخند زدم . حالا دیگه مطمئن شده بودم که اشتباه می‌کردم . دلم می‌خواست از هردوشون بابت این تهمت معذرت بخوام . نفس بالاخره از جاش تکون خورد و با صدای گرفته ای پرسید:
    _ سمیر خوب بود ؟
    افسانه سرش رو تکون داد و چشمکی بهش زد . داشت موبایلش رو دوباره روی میز می‌ذاشت که صدای پیام گوشیش بلند شد . نشست سر جاش و بعد از خوندن پیامش خندید . آروم آروم می‌خندید . حیف که نمی‌تونستم ازش بپرسم که اون کیه . گفت:
    _ نه حرفمو پس می‌گیرم . سامیار سرد و ساکت نیست.
    بعد همون طور که می‌خندید موبایلش رو تو جیب شلوار جینش گذاشت و به طرف آشپزخونه رفت . من مونده بودم با یه عالم خماری و درموندگی . شوکه بودم . زیر لب ، به آرومی‌گفتم:
    _ ازت متنفرم خدا . تازه می‌خواستم طعم خوشحالیو بچشم . مثل همیشه به گند کشیدیش . تبریک
    نفس دستش رو از دستم بیرون کشید و گفت :
    _ من پیشنهاد خسرو رو قبول کردم .
    چرخش گردنم اونقدر سریع و غیر ارادی بود که دردش تا چند لحظه بهم اجازه حرف زدن نمی‌داد . صاف نشستم و گفتم:
    _ چیکار کردی؟
    کمرش خم شد و صورتش پایین تر از صورتم اومد . از بالا ، مثل قاضی دادگاهی که می‌خواد مجازات کنه ، نگاهش می‌کردم و اون از پایین ، مثل قاتل گناهکاری که با گریه انتظار بخشش داره نگاهم می‌کرد . چشمای سبزش حالا روشن تر به چشم می‌اومدن . کمی‌مِن مِن کرد و گفت:
    _ قبول کردم آبجی .
    دستم رو به شدت از دورش کشیدم و طوری از جام بلند شدم که اون که بهم تکیه داده بود ، رو کاناپه افتاد و سرش به دسته اش خورد . نگرانش نشدم . از عصبانیت پوست لبمو گاز می‌گرفتم . سعی می‌کردم جلوی خشممو بگیرم ؛ اما نمی‌تونستم . دنبال راهی بودم که نجاتم بده . آه ، کاش سامیار الان اینجا بود . سامیار ؟ که بیاد و با افسانه بخنده ؟ نمی‌تونستم . تحملش رو نداشتم . صداها تو سرم تکرار می‌شدن . چشمای نگران نفس رو دیدم . بی اراده ظرف بلوری شکلات خوریو از روی میز برداشتم و با تمام قدرت روی زمین پرت کردم . صدای قشنگی داد و هزار تیکه شد . با خودم فکر کردم که اگه با پای برهنه رو اینا راه برم دردشونو احساس می‌کنم ؟ نه مسلما دردی جز تنهایی حس نمی‌کردم . حالا تنها بودم . نه نفس ، نه افسانه و نه سامیار . بدون آرامش و لبخند و امنیت و امید . نفس با اشک و هق هق ، صدام می‌زد . خوردن دستی به شونه ام باعث شد به پشتم برگردم . افسانه پشت سرم ، روی مبل تک نفره ایستاده بود . زمزمه کرد :
    _ این رو بپوش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    به دمپایی تو دستش نگاه کردم . همون دمپایی لا انگشتیو از راه پله آورده بود تو خونه . چون عجله کرد چیزی برای خودش برنداشت و از ترس اینکه زخمی‌نشه ، روی مبل پریده بود . منگ بودم . دمپاییو ازش گرفتم و پوشیدم . بدون نگاهی به نفس که هنوزم صدام می‌زد دنبال افسانه راه افتادم که دستم رو گرفته بود و دنبال خودش به طرف اتاقمون می‌کشید .در اتاقو پشت سرم بست . هوای گریه داشتم ؛ اما نباید افسانه اشکم رو می‌دید . شاید اون یه دشمن بود . نه نبود . اگه ارتباطی بین اون و سامیار بود ، پس فقط افسانه نمی‌تونست مقصر باشه . سامیارم باید مجازات می‌شد . روی تخت نشستم . طاقتم تموم شد و زدم زیر گریه . بر عکس نفس ، من با صدای بلند زار می‌زدم . افسانه با تعجب اومد رو به روم ؛ روی زمین نشست . دستاش رو روی زانوهام گذاشت و تکونم داد :
    _ برای چی گریه می‌کنی ؟
    دوست نداشتم باهاش حرف بزنم . می‌خواستم تنها باشم . به دستهاش نیرو داد و با شدت بیشتری تکونم داد . دستم رو روی دهنم گذاشته بودم تا صدام در نیاد . ضجه می‌زدم . سعی کرد تو چشمام نگاه کنه . گفت :
    _ ناراحت شدی ؟ رازک ؟ من می‌خوام کمکت کنم
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم . فقط سامیار می‌تونست کمکم کنه . خودش باید بازم بهم می‌گفت دوستم داره . به روح رایکا قسم که باور می‌کردم . من محتاجش بودم اون وقت ، اون با افسانه می‌خندید . لعنت به من که بهش وابسته شدم . نفس ، خواهرم معلوم نبود چیکار کرد و بی خبر از من چه گندی بالا آورده بود که داشت گریه می‌کرد . و حالا افسانه ای که مثل قبل نبود . تنهای تنها بودم . صدای خوردن دست های کم توانی به در ، گوشمو اذیت می‌کرد . نفس بود که صدای گریه امو شنیده بود و با نگرانی به در می‌کوبید . داد زدم :
    _ جون هر کی دوست داری برو به گریه ات ادامه بده.
    صدا قطع شد . من یه بیمار روانی بودم که مسئله های کوچیکو بزرگ می‌کردم . بیمار روانی ای که دیگه حتی سامیارم نمی‌تونست تحملش کنه . صدای هق هقم بالا تر رفت . افسانه ، دستم رو از روی دهنم کشید و با التماس گفت :
    _ خواهش می‌کنم بسه . بیا ...
    تسلیمش شدم . نمی‌دونم چطوری بعد اون همه گریه و با صدای بلند ضجه زدن ، خفه شدم و دیگه صدایی ازم در نیومد . بی حرکت ، همون جا نشستم . دیگه صدای برخورد دست نفس به در نمی‌اومد . افسانه از توی کمد ، مانتو مشکی همیشگی و سویی شرت زردمو در آورد . برام مهم نبود که می‌خواست باهام چیکار کنه . تسلیمش بودم . چون امکان داشت بعد انجام دستوراتش ، یکم تنهام بذاره . روی همون شلوار کتان ساده ، پوشیدمشون و شالی که افسانه بهم دادو سر کردم . به یه نقطه خیره بودم . به تصویر خودم تو آینه . بدون این که پلک بزنم نگاه کردم . باروزهای بعد از فوت رایکا و الان ، فرقی دیده نمی‌شد . همون شدم که بودم . فکر می‌کردم که تغییر کردم . نه ، هه ... نبود سامیار می‌تونست به یه تیکه چوب خشک تبدیلم کنه و هر اتفاق کوچیکی مثل همین گریه نفس ، جرقه ای برای به آتیش کشیدنم باشه .
    _ پاشو
    بلند شدم . افسانه هم حاضر بود . در رو باز کرد و دستم رو گرفت و بیرون برد . بدون توجهی به نفس از خونه بیرون رفتیم . در چوبی رو پشت سرش بست و به آرومی‌گفت :
    _ خاله که اومد بهش می‌گیم رفتیم خرید .
    سرم رو تکون دادم . زیپ چکمه اش رو بالا کشید با صدای تلق و تولوقی ، روی پله ها راه افتاد . هنوزم گیج و منگ بودم . دلم گریه می‌خواست . از پله ها پایین رفتیم . در آهنی پارکینگو باز کرد و به طرف خیابون اصلی راه افتاد . مثل گوسفندی دنبال چوپان ، بدون حرف و پرسشی پشت سرش راه افتادم . به پیاده روی خیابون اصلی سر کوچه رسیدیم . تو همین راسته بود که قبلا کباب خورده بودیم . روی نیمکت چوبی کنار جدول نشستیم و رفت و آمد آدمارو نگاه کردیم . دست هر دومون تو جیبمون بود و چیزی نمی‌گفتیم . اگه به من بود که تا همیشه سکوت می‌کردم . گفت:
    _ سرده
    چیزی نگفتم . دهنش رو باز کرد و بخار دهنش رو بیرون داد . بخار ، شکل دودی از دهنش خارج شد . زمزمه کرد :
    _ دلم سیگار می‌خواد.
    ادامه داد :
    _ نفس به حرف دلش گوش کرد .
    چشم از رو به رو گرفتم و با خشم به صورتش خیره شدم . پوزخندی زد و گفت :
    _ خوشم میاد تا چیزی برات مهم نباشه توجهی نشون نمی‌دی .
    از جاش بلند شد و با همون لبخند کج گفت :
    _ الان میام . اگه می‌خوای ادامش رو بشنوی همین جا بمون
    جلوی چشمای منتظر و عصبانیم ، رفت تو سوپر مارکت رو به رو . از خشم پوست لبمو می‌جویدم . " نفس به حرف دلش گوش کرد " . صدای افسانه تو سرم تکرار می‌شد . آدم ها ، بعضی پر از تش رویش و اظطراب ، بعضی پر از مهر و آرامش و بعضی با عجله و شتاب ، از جلوم رد می‌شدن . کمرمو خم کردم و مثل پیرزن های هشتاد ساله ، قوز نشستم . انگار بار زندگیِ همه ، روی دوش من افتاده بود .
    _ ازش فندک قرض گرفتم .
    نگاهم رو از رو به رو گرفتم و به سمت راستم ، که افسانه ایستاده بود دادم . دو نخ سیگار سفید دستش بود و یه فندک قدیمی‌قرمز . پوزخند زدم . من از هر چی دود بود متنفر بودم .
    _ برای اولین بار تو عمرم دونه ای سیگار خریدم و فندک قرض گرفتم . نمی‌دونی چقدر حس بدی دارم .
    آره ، افسانه از اون پولدارا بود . از اون پولدارای سیگاری . سیگارش رو روشن کرد و کنارم نشست . دود زیادی نمی‌داد . بوی خوبی هم نداشت . گفتم :
    _ ادامه بده
    یه بار دیگه سیگارو گذاشت تو دهنش و کشید و دودش رو بیرون داد . گفت :
    _ نمی‌دونم خسرو رو دوست داره یا نه ... ؛ اما برای کمک به اون اینکارو کرد .
    _ برای تو حرف زدن در مورد این راحته . می‌دونی چرا ؟ چون اون برات مهم نیست . تو اصلا خسرو رو می‌شناسی ؟ اگه یه گرگ صفت عوضی باشه چی ؟
    لبخند کجی زد . با آرامش حرص در آری گفت :
    _ هر چی که باشه ، نفس از پسش بر میاد . همین کارای تو و خانوادش باعث شد اینقدر ساده باشه . بذار یه بار تجربه کنه . بذار یاد بگیره .
    آشکارا حرص می‌خوردم . نفس به حرف افسانه گوش کرد . حتما از همونم جرئت گرفت . پس اگه من چیزی می‌گفتم ، حتما بعدش همه چی سر من خراب می‌شد و بهم می‌گفت " تو بهم اجازه تجربه ندادی ". من نمی‌خواستم چنین چیزی بشنوم . حرف خودم رو زده بودم ؛ اما میخ آهنین تو سنگ نمی‌رفت . شونه هامو دادم بالا و زیر لب گفتم :
    _ هر چه باداباد ... به من ربطی نداره.
    نفس تصمیمش رو گرفته بود . حالا من مونده بودم و تنهایی . از جام بلند شدم و خواستم برم که افسانه دستم رو کشید . گفت :
    _ حداقل اول یکم بکش ، بعد برو .
    حالا نوبت من بود که پوزخند بزنم . اگرم می‌خواستم بکشم ، بین آدم ها و وسط شلوغی نمی‌کشیدم . مردها به طرز بدی افسانه رو نگاه می‌کردن و رد می‌شدن . افسانه خیلی راحت ، می‌کشید و با نگاهی منتظر به من چشم دوخته بود . یکی نبود بهش بگه اینجا خونه خودتون ، بالای شهر نیست که با تحسین نگاهت کنن . مثل دیوونه ها خندیدم و دستم رو از دستش بیرون کشیدم . از طرفی که راه طولانی تر باشه به طرف ساختمون حنا راه افتادم .
    انگار سرمای هوا ، به مردم منتقل شده بود . با نگاهشون سرد تر می‌شدم . شاید به خاطر چشمای خیسم بود ، که سعی می‌کردم زیر چتری موهام پنهان کنم . به یه راه آشنا رسیدم . اینجا رو قبلا چندین بار دیده بودم . وسط پیاده رو ایستادمو همه جارو دید زدم . آه ، اینجا کافه ندا بود . نمی‌دونستم آقای تال تشریف داره یا نه . پرده های دیوار های شیشه ای رو کشیده بودن و فقط شیشه در اصلی بود که پرده نداشت . فضای گرم و تاریک داخلش من رو‌ جذب کرد . جای گرم و تاریک ، بهترین جا برای رشد و تنهایی یه قارچ غمگین بود . یه قارچ با موهای چتری ... هه . در رو پشت سرم بستم . از اون چیزی که فکر می‌کردم تاریک تر بود . بوی خوش و مطبوعی همه جارو گرفته بود . دخترا و پسرا ، روی هر میز ، نزدیک هم نشسته بودن و به آرومی‌پچ پچ می‌کردن . آشنا ترین میزو انتخاب کردم . همون میزی که برای ا؛ ولین بار پشتش نشستم . مثل همون روز ، رو میزی ها کِرِم رنگ بودن ؛ اما یه چیزی تفاوت داشت . وسط میز یه ظرف گرد و کوچیک چوبی ، با پوست نتراشیده و زبر درخت بود که توش یه شمع گذاشته بودن . همین شمع ها ، همه جارو تقریبا روشن نگه داشته بودن . سرم رو گذاشتم روی میز و به تنهاییم دل سپردم . چشمام از نگاه خیره ام به آتش شمع می‌سوخت . چرا شمع با این که می‌دونست نابود میشه ، اشک می‌ریخت و تحمل می‌کرد تا همه جارو روشن کنه ؟ یعنی روشنایی براش این قدر اهمیت داشت که حتی خودش رو براش فدا کنه ؟ چرا گریه می‌کرد ؟ مگه اونم تنها بود ؟ ویبره گوشیم توی جیب شلوارم من رو‌ از این افکار بیرون کشید . حتما نفس بود که زنگ زده بود تا حالمو بپرسه . به سختی مانتومو دادم بالا و از جیب شلوار تنگم بیرون کشیدمش . از تعجب چشمام گرد شد . امیر بود .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    افسانه:
    نفیسه در رو باز کرد و همین که وارد خونه شدم ، تو بغلم پرید . دستاش رو دورم حلقه کرده بود و گریه می‌کرد . دلم حتی یک ذره هم براشون نمی‌سوخت . این دوتا دختر خیلی ساده بودن . من می‌بایست بهشون زرنگیو یاد می‌دادم . دستم رو روی سر نفیسه گذاشتم . میون گریه گفت :
    _ آبجیم کجاست ؟ چرا نیومد ؟
    مثل یه بچه بهونه مادرش رو می‌گرفت . به رابـ ـطه اشون حسودیم می‌شد . رفتم تو نقشی که باید اجرا می‌کردم و گفتم :
    _ عزیزم نگران نباش . رفت یکم قدم بزنه تا آروم شه
    هق هق می‌کرد و بینیش تو اون صورت سفیدش قرمز شده بود . دستش رو گرفتمو به سمت هال کشیدم . روی کاناپه سه نفره سبز رنگ نشستیم. گفت :
    _ چی بهش گفتی ؟
    _ حقیقت رو . گفتم که تو به حرف دلت گوش کردی و یه بارم که شده باید آزاد بذارنت تا تجربه کنی و زندگی کردنو یاد بگیری
    با دستمال بینیش رو گرفت و کشید . با گریه گفت :
    _ اما همش این نبود . من خودم باید با آبجی حرف بزنم . اون حتما خیلی ناراحته . می‌ترسم دوباره مثل قبل بشه .
    داشت می‌رفت که گوشیش رو بیاره ؛ اما دستش رو گرفتم . گفتم :
    _ نفیسه عزیزم ؛ یه بارم که شده شما دوتا همدیگه رو راحت بذارین . من فکر می‌کنم به هم وابسته شدین . خودش بهم گفت نیاز داره تنها باشه . چیزی نیاز نیست بهش بگی ...
    _ آخه فکرشم نمی‌کردم اینقدر ناراحت بشه .حتما از یه چیز دیگه ناراحته که من رو‌ بهونه کرد . باید باهاش حرف بزنم ...
    اعصابم داشت به هم می‌ریخت . بی اراده و با لحن تندی گفتم :
    _ تو به فکر خسرو باش که چجوری می‌تونی کاری کنی که امیدش رو بدست بیاره و بخنده . یادت نره این ماموریت توئه.
    دوباره دستاش رو گذاشت رو صورتش و گفت :
    _ اما سمیر چی ؟
    این دختر دیگه نوبرش بود . گرچه سادگیش رو دوست داشتم ؛ اما بیشتر از اون اذیتم می‌کرد . گفتم:
    _ نیازی نیست به آدمای کم اهمیت فکر کنی عزیزم . دراز بکش ، برات یه چیزی میارم آروم شی.
    از جام بلند شدم و به آشپزخونه رفتم . نقشه های جدیدی توی سرم بود . با لبخندی که حاصل از موفقیت بود ، از توی جعبه قرص های ضروری توی کابینت ، قرص خواب آورو برداشتم و با یه لیوان آب براش بردم . اون رو خورد و دراز کشید . روش پتو کشیدم و چراغارو خاموش کردم . وقتی مطمئن شدم که خوابیده ، به سمت اتاق کوچیک ته راهرو رفتم و واردش شدم . بس که تو این اتاق نمی‌رفتیم ، انگار مرده بود و رنگ و انرژی نداشت . چمدون لباسامون تو این اتاق بود و لباس های مهم ، توی کمد چیده شده بودن . گوشیم رو روشن کردم و شماره اش رو گرفتم . الان که همه چیز به هم ریخته بود ، می‌تونست بهترین وقت برای اجرای نقشه باشه . چند تا بوق خورد که بالاخره برداشت :
    _ الو ...
    صدام رو صاف کردم و گفتم :
    _ سلام امیر . شناختی ؟
    کمی‌مکث کرد . بعدش با صدای بلند خندید و گفت :
    _ اوه مای گاد . آی عَم متعجب ! بله که شناختم . خوبی ؟
    الان وقت فرو رفتن تو نقش جدیدم بود . با نگرانی و عجله گفتم :
    _ من آره ... ؛ ولی رازک حالش خوب نیست !
    _ چرا حالش خوب نیست ؟ چی شده ؟
    حالت عصبی گرفتم و گفتم :
    _ تو دیگه نقش بازی نکن . می‌دونم وقتی رفیق خسرویی یعنی از همه چی خبر داری.
    _ خسرو چه ربطی به رازک داره ؟
    لبخند خبیثی زدم و با همون صدای نگران و عصبی گفتم :
    _ خودت باید این رو بفهمی‌. دوست تو همچین بلایی سرش آورده . حل مشکل به عهده توئه.
    در حالی که اسمم رو با فریاد صدا زد ، قطع کردم . نمی‌تونستم خنده ام رو مهار کنم . همیشه وقتی اینجوری حرف می‌زدم ، طرفم ازم حساب می‌برد و بهم گوش می‌کرد . این یه جور شگرد بازی با نوع حرف زدن و صدا بود که از رامبد یاد گرفته بودم . در اتاق رو باز کردم و رفتم تو هال و به ادامه کارم ؛ یعنی سوهان کشیدن مشغول شدم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سمیر:
    الان سامی‌داشت با خودش فکر می‌کرد که من چه پسر نازک نارنجی ای هستم . شک نداشتم که من رو‌ این شکلی فرض می‌کرد . یه بچه ننه و سوسول ! دستم رو دور گردنش گذاشته بودم و با تکیه بهش ، از بیمارستان خارج می‌شدیم . دهنم رو به هم فشار می‌دادم تا صدایی ازش خارج نشه . سامیار ایستاد . دستم رو دور گردنش ، محکم نگه داشته بود تا نیفتم . گفت :
    _ سمیر ، بهت گفته بودم که راحت باش و هرچی می‌خوای داد بکش . چرا خودتو اذیت می‌کنی ؟
    گفتم :
    _ این جمله رو بهم گفته نبودی.
    خندید و به راهش ادامه داد . چیز خنده داری نگفته بودم که ! دلم خیلی گرفته بود . دوباره اون خسروئه کله پوک پیداش شده بود و می‌خواست عشقمو ازم بگیره . بدتر از اون این بود که حسابی ازش کتک خورده بودم . و بدتر تر ، می‌تونست این باشه که اون زود تر از من پیش قدم شده بود و ممکن بود همین الان با نفیسه دوست شده باشه ... همه بدنم درد می‌کرد . اون کله پوک ، انگار بوکس کار می‌کرد ، مشت هاش خیلی سنگین بودن . منم که لاغر بودم به پاش نمی‌رسیدم . نفسم رو با صدا فوت کردم . از دار دنیا یه اعتماد به نفس اندازه کله ام داشتم که اونم از بین رفت . باید کتکایی که ازش خورده بودم و غرورمو شکسته امو جبران می‌کردم . فعلا که گشنه ام بود و مغزم کار نمی‌کرد . از پله ها رفتیم پایین و کمی‌جلوتر ، سوار ماشین سامی‌شدیم . هوا کم کم داشت تاریک می‌شد . خوشبختانه سامی‌؛ ماشین رو جلوی بیمارستان و کنار جدول پارک کرده بود . گفتم :
    _ آخ یادم رفت . دفتر چه بیمه داشتما ، اینجوری هزینه درمان کمتر می‌شد .
    این دفعه هم خندید و چیزی نگفت . گفتم :
    _ به چی می‌خندی سامی‌؟
    ماشین رو روشن کرد و دستای قویش رو روی فرمون و دنده گذاشت . گفت :
    _ به این که تو این شرایط به فکر هزینه ای . و از اون خنده دار تر ، یاد دفترچه بیمه ات افتادی.
    _ پس به چی فکر کنم ؟ بابام کلی تو ارتش ، زحمت کشید و به کشور خدمت کرد ، فقط بهش دفترچه بیمه دادن . استفاده نکنم ؟
    لبخندی زد :
    _ باید به چیز دیگه ای فکر کنی ...
    بدون وقفه گفتم :
    _ لازانیا
    نخندید . حتما داشت به احمقی من فکر می‌کرد . می‌دونستم باید به این که خسرو نفیسه رو ازم گرفت و کلی کتکم زد فکر می‌کردم ؛ اما خودم این رو نمی‌خواستم . اینجوری حالم خیلی بد می‌شد . مثل دوران بعد از فوت ندا . که فکر خودکشی یک لحظه هم رهام نمی‌کرد . باید تلافی می‌کردم . باید تلافی همه کارایی که دوستام باهام کردنو سر خسرو در میاوردم . لیاقت خسرو هزار بار آتیش جهنم بود ؛ ولی اینجوری که می‌سوزید و غیر از دفعه اول ، دردی حس نمی‌کرد . پس هزار بار باید به سیخ کشیده می‌شد . از تصورش چندشم شد و اشتهام از بین رفت . سامی‌گفت :
    _ نمی‌دونم داری به چی فکر می‌کنی ، فقط ازش بیا بیرون.
    شونه هام رو بالا دادم و گفتم :
    _ اومدم.
    با حالت فیلسوفانه و محزونی ، عجیب توی فکر بود . کاش رازک قدرش رو می‌دونست و باهم خوشبخت می‌شدن . کاش نفیسه هم قدر من رو‌ می‌دونـ.... همین جا " استپ " . من هیچ پُخی نبودم که بخواد قدرمو بدونه .
    _ بریم فست فودی یه چیزی بخوری ؟
    گرسنه ام بود ؛ ولی میل نداشتم . تمام امیدم به سامی‌بود که اگه اون گرسنه اشه باهم بریم یه چیزی بزنیم تو رگ . گفتم :
    _ تو نمی‌خوری؟
    خیلی آروم گفت :
    _ نه
    حالا که سیگار و ترک کرده بودم ، تنها لـ*ـذت و مایه تفریحم غذا خوردن بود . که حالا همونم داشتم ترک می‌کردم . البته به لطف همنشینی با سامی‌. سامی‌بهترین دوست و بهترین الگو برای من بود . نمی‌دونستم ، شاید باید دوباره من رو‌ سیگار یه صحبتی با هم می‌داشتیم . گفتم :
    _ پس قربون دستت من همین بغـ*ـل پیاده می‌شم .
    تک خنده ای کرد :
    _ مگه تاکسی سوار شدی؟
    _ نه منظورم اینه که کافه نزدیکه . همون جا من رو‌ بنداز پایین
    _ منظورت اینه که پیاده ات کنم ؟
    فهمیدم که دیگه خیلی خنگ بازی در آوردم . دست خودم نبود . وقتی حالم گرفته بود از اون حالت باکلاسی خارج می‌شدم و به این حالت احمقانه فرو می‌رفتم . خواستم گندمو جمع کنم . پس گفتم :
    _ نه پیاده شدن رو که خودم بلدم بشم . تو من رو‌ بنداز.
    لبخندی زد و همون طور که حواسش به رو به رو بود و صاف نشسته بود و رانندگی می‌کرد ، گفت :
    _ سعی نکن برای خندوندنم کاری بکنی سمیر . جز خدا و خودش هیچی حالم رو خوب نمی‌کنه .
    هدف من خندوندن سامی‌نبود ، ؛ اما می‌تونست باشه . چقدر وقتی هدف بزرگ بود ، کار ها باارزش تر جلوه می‌کردن . بهش نگاه کردم ، من برعکس اون روی صندلی نرم ماشینش لم داده بودم و ازش مثل کاناپه قرمز خونه خودم لـ*ـذت می‌بردم . فکر کنم برای همین بود که خودم نمی‌خواستم پیاده شم و اون باید من رو‌ پرت می‌کرد بیرون . نمی‌تونستم تو کافه کاری انجام بدم . غیر از نشستن تو تاریکی و خیره شدن به نور شمع و گوش دادن به آهنگ های عاشقانه و غمگین . یا شایدم قدم زدن تو خیابونای تاریک و کم رفت و آمد . خوب شد از قبل به اسدی زنگ زده بودم که پرده های کافه رو بکشه . تا فضای کافه مثل دلم تاریک بشه .
    _ رسیدیم آقای تال
    از فکر بیرون اومدم . سامی‌، با حالت بی حالتی نگاهم می‌کرد . نه ، حالا که با دقت نگاهش می‌کردم می‌دیدم همچینم بی حالت نبود . غم و اندوه و نگرانی کلافگی ، اجزای سازنده صورتش بودن . انگار سامیار بدون این احساس ها ، سامیار نمی‌شد . گفتم :
    _ از فکرش بیا بیرون ... اون نمی‌تونه کسی غیر تورو دوست داشته باشه
    سرش رو تکون داد و به جای دیگه ای نگاه کرد . ادامه دادم :
    _ من چیزی غیر این تو نگاهش به تو ندیدم
    دهن باز کرد :
    _ وقتی خودم نمی‌تونم احساسش رو به من از چشماش بخونم ، تو چطور تونستی ؟
    در ماشین رو به زور باز کردم و در حالی که داشتم به سختی پیاده می‌شدم گفتم :
    _ خب دیگه ، آقای تالو دست کم نگیر . درسته لاغر و نحیفه ؛ اما مغزش خوب کار می‌کنه
    لبخند کوچیک و چند صدم ثانیه ایی زد و بعدش صورتش با اخم مخلوط شد . شکمم از مشت هایی که خورده بود درد می‌کرد و پهلوم از لگد خسرو کله پوک تیر می‌کشید . خواستم آخرین مزه امو بریزم و بعدش اون رو از خودم خلاص کنم . گفتم :
    _ اخم نکن ... الان پاشیده می‌شم و به کارات می‌رسی
    گفت :
    _ سمیر یا زود تر خودتو پرت کن پایین یا دیگه این حرف رو نزن.
    _ چی رو ؟ پاشیده شدن رو؟
    حوصلش سر رفت . دستاش رو رو فرمون گذاشت و سرش رو به دستاش تکیه داد . احساس بدی داشتم . سامی‌حالش بد بود . منم حال خوبی نداشتم ؛ اما تضاهر به شادی می‌کردم . من یه دلقک بودم که تو خلوتش اشک می‌ریزه . در ماشینش رو بستم و لنگ لنگون به سمتش راه افتادم . جلوی در کافه ، برگشتم و‌ ماشین سامیو دیدم . هنوز نرفته بود .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک:
    با اخم و تعجب نگاهش می‌کردم . اونم مثل قبل ، شوخ طبع و بی غم نبود . رو به روم ، صاف نشسته بود و مستقیم تو چشمام نگاه می‌کرد . روی پلیور قرمز آلبالوییش ، کاپشن طوسی پوشیده بود و زیپش رو باز گذاشته بود . موهای کوتاهش ، مثل بینی تو صورت هر شخص ، عضوی بود که نه دیده می‌شد و نه می‌شد بهش توجه کرد . بر عکس موهای سنگین و مشکی رنگ سامیار که همش رو به سمت بالا می‌داد . وقتی زنگ زد فکر می‌کردم که می‌خواد جریان دعوای خسرو و سمیرو بدونه . ؛ اما این موضوع دلیل اومدنش به اینجا نبود . خودمم هنوز نمی‌دونستم چرا اومده . ازش به خاطر اینکه از نقشه خسرو برای نفس باخبر بود و بهم نگفت ناراحت و عصبی بودم . با لحن تندی گفتم :
    _ میشه بگی چرا با اون همه آشفتگی بهم زنگ زدی و خواستی بدونی کجام ؟
    نفس عمیقی کشید و گفت :
    _ خسرو برام همه چی رو تعریف کرد ... نگران شدم .
    نمی‌فهمیدم . جریان خسرو و نفس چه ربطی به من می‌تونست داشته باشه ؟ اصلا به اون چه ربطی داشت ؟ همون لحظه فکری به ذهنم رسید . حالا که امیر اینجا بود و از همه چی خبر داشت می‌تونستم ازش در مورد خسرو بپرسم . ؛ ولی اولش باید خشممو سرش خالی می‌کردم . باید تقاص این که از همه چی خبر داشت و بهم نگفتو پس می‌داد . با عصبانیت گفتم :
    _ چطور همه چیزو می‌دونستی و به من چیزی نگفتی ؟
    چشمش تا آخرین حدش گشاد شد . گفت :
    _ من چیز زیادی نمی‌دونستم .
    _ ولی می‌دونستی خسرو می‌خواد نفیسه رو گول بزنه .
    تک خنده ای کرد و بعدش به مسخره خندید :
    _ اون دختری که داری ازش اینجوری حرف می‌زنی نوزده سالشه . بچه نیست .
    _ اون خسرویی که هیچ از سکوت مرموزش خوشم نمیاد چی ؟
    آب دهنش رو قورت داد . دیگه اثری از خنده تو صورتش نبود . گفت :
    _ اون بیست و چهار سالشه و تو به دلیل این که از ساکتیش خوشت نمیاد نمی‌تونی از این عشق محرومش کنی .
    با کف دستم کوبیدم رو میز . همه آدمای توی کافه ، برای چند ثانیه ساکت شدن . شعله شمع روی میز مثل اسپند روی آتیش آروم و قرار نداشت . گفتم :
    _ من هرکاری بخوام انجام می‌دم .
    زیر لب گفت :
    _ همین کارا رو می‌کنی که اعصاب نداری .
    این دیگه ش رورش رو در آورده بود . بهم بر خورد و گفتم :
    _ چی ؟
    عادی و آروم نشسته بود و هر از گاهی من یا شمع رو نگاه می‌کرد . فقط من بودم که از آتیش خشم خودم می‌سوختم . دیگه سامیارم نبود که آرومم کنه . اون با افسانه بیشر بهش خوش می‌گذشت . من حتی برای خودمم قابل تحمل نبودم . امیر ادامه داد :
    _ کاش یکم مثل نفیسه آروم بودی .
    با اخم وحشتناکی بهش زل زدم . از لابه لای دندون های به هم کلید خورده ام گفتم :
    _ و کاش یکم مثل افسانه بودم مگه نه ؟
    خندید :
    _ نه ، همون نفیسه بهتره . تو افسانه رو نمی‌شناسی .
    به حرفش توجهی نکردم . تمام حواسم روی دستام بود که کم کم داشت از خشم می‌لرزید . امیر با لبخندی گفت :
    _ حرص نخور ، باشه بابا ... تو هم خوبی ، فقط آروم باش
    شوخی می‌کرد ؛ اما اینا باعث آزار من می‌شد . انگار می‌دونست رو افسانه حساسم و مثل دشمنم شده بود که دقیقا رو همون نقطه ضعف دست می‌ذاشت . با عصبی شدنم فقط به امیر نشون می‌دادم که حرفش برام مهمه و این امر تو این مسابقه برنده اش می‌کرد . باید خونسردیمو حفظ می‌کردم . برای این که حرصش رو در بیارم گفتم :
    _ کاش توهم یکم مثل سامیار ، سنگین و آروم بودی .
    لبخندش رو صورتش ماسید . اخم کرد . برای ا؛ ولین بار اخم کمیابش رو دیدم . انگار ش روکه شده بود چون تکونی نمی‌خورد . دلم خنک شد . ادامه دادم :
    _ حرف زدی ، حرف شنیدی . حالا جواب سوالامو می‌دی یا نه ؟
    آب دهنش رو قورت داد و دوباره اون حالت شوخ طبع و خندون خودش رو گرفت . اون اوایلی که دیدمش ، همش فکر می‌کردم که یا خیلی خوبه ، یا خیلی بد . چون همیشه دو نوع لبخند رو لبش بود . یکی که نشونه مهربونی و محبت بود و یکی دیگه که لبخند کجی بود و نشونه تمسخر داشت . هنوزم در مورد امیراسماعیل سامانی ، موسس سلسله سامانیان به نتیجه نرسیده بودم . با لبخند کجش گفت :
    _ می‌تونی علاوه بر وکیل ، بازپرس بشی و کسی که خوانده موکلته رو شکنجه کنی .
    این که از دستم عصبی نمی‌شد ، روانیم می‌کرد . خونسردی رو به یادم آوردم . پوزخند زدم و گفتم :
    _ اگه نمی‌گی ؛ من وقتی واسه اینجا نشستن با تو ندارم .
    _ با سامیار داری ؟
    امیر نمی‌خواست حرف بزنه . حتی قصدش رو از اینجا اومدن نمی‌دونستم . پول قهوه امو گذاشتم روی میز و در حالی که از صندلیم بلند می‌شدم ؛ گفتم :
    _ دیگه وقتی واسه هیچ کس ندارم .
    _ بشین رازک .
    تو چشماش نگاه کردم . چیزی برای موندن مجابم نمی‌کرد . گفتم :
    _ چیز جالبی برای گفتن داری که بمونم ؟
    به شعله بی قرار شمع چشم دوخته بود . به آرومی‌گفت :
    _ همون طور که گفتم من چیز زیادی در مورد خسرو نمی‌دونم ؛ اما از جریان خبر دارم .
    بی وقفه سرجام نشستم و دستامو روی میز گذاشتم . بدون اینکه چشم از آتش قرمز شمع تو اون تاریکی برداره گفت :
    _ خسرو قبلا یه دخترو به اسم ندا دوست داشت .
    _ این رو خودم می‌دونسـ ...
    _ بذار حرفم رو تموم کنم . سمیر ، پسری بود که ندا دوستش داشت . به دلایلی ندا می‌میره و این دوتا دپسرده می‌شن .
    فورا گفتم :
    _ نفس چی ؟
    یک لحظه تو چشمام نگاه کرد و بعد دوباره ؛ به شمع خیره شد . ادامه داد :
    _ نفیسه شبیه نداس . نمی‌دونم این شباهت مایه بدبختیه یا خوشبختی .
    با صدای بلندی گفتم :
    _ چرا گفتی بدبختی ؟ این رو توضیح بده .
    با خونسردی و آرامش ، سرش رو بالا گرفت و تو صورت منتظرم نگاه کرد . انگار نمی‌خواست جوابمو بده . گفتم :
    _ بگو چرا ؟
    _ نمی‌تونم بگم .
    چشمام رو تنگ کردم . از جام بلند شدم :
    _ پس منم نمی‌تونم بمونم .
    سرش رو انداخت پایین و در حالی که به شمع نگاه می‌کرد گفت :
    _ به رشته بازپرسی فکر کن . استعدادش رو داری !
    با نگاه اخم آلودی بهش خیره شدم . با لبخند تازه ای ؛ که مخلوطی از مهربونی و مسخرگی بود بهم نگاه کرد و چشمک زد . براش ادا در آوردم و به طرف در اصلی راه افتادم . حالا که شب شده بود ، فضای کافه تاریک تر از همه جا بود . در رو باز کردم و اومدم بیرون که سمیرو پشت در دیدم . موهای بلند قهوه ایش رو پشت گوشش گذاشته بود و عینک شکسته اش روی صورتش بود . صورت محزونی داشت . اولین چیزی که به ذهنم رسید و به زبون آوردم :
    _ خوبی ؟
    اونم بی وقفه ، مثل اینکه اولین چیزی باشه که به ذهنش رسیده گفت :
    _ ها ؟
    در باز شد و کسی از کافه خارج شد . کنار رفتم تا رد شه ؛ اما دیدم ایستاده و سمیرم داره نگاهش می‌کنه . برگشتم و امیر اسماعیل رو دیدم . گفت :
    _ معرفی نمی‌کنی ؟
    برای اینکه عکس العملش رو بعد دیدن سمیر ببینم ؛ کنجکاو بودم . البته اون الانم سمیرو دیده بود ؛ اما نمی‌دونست که این سمیره ! هیچ کدوم اون یکیو نمی‌شناختن . رو به سمیر کردمو گفتم :
    _ با سمیر آشنا ش رو .
    و به سمیر گفتم :
    _ امیر اسماعیل ، هم کلاسیم .
    امیر ش روکه بود . سمیر لبخندی زد و دستش رو جلو برد تا با امیر دست بده . امیر هم دستش رو جلو آورد ؛ اما قبل از دست دادن گفت :
    _ و دوست خسرو
    سمیر فورا دستش رو پس کشید و با اخم گفت :
    _ آها ، پس اون امیری که امروز اسمش رو از بهترین رفیقم شنیدم تویی .
    امیر اون لبخند کج و مسخره اش رو زد و گفت :
    _ چی شنیدی ؟
    سمیر با لحن تلخی گفت :
    _ هر دوتون ، دزد عشق مردمین . دوتا نامرد باهم رفیق شدین . همین حقتونه !
    با گیجی نگاهشون کردم . یکی با لبخند و دیگری با اخم و صورت غمگین به هم زل زده بودن . از حرفاش سر در نمی‌آوردم . مگه امیر چیکار کرده بود ؟ بهترین رفیق سمیر مگه سامیار نبود ؟ امیر چشم از سمیر برداشت و رو به من گفت :
    _ من دارم می‌رم رازک . مراقب خودت باش . قرار خوبی بود .
    قرار ؟ چیزی از حرفاش نفهمیدم. فقط سرم رو براش تکون دادم و اون رفت و سوار ماشینش شد . من مونده بودمو سمیر که به یه جا چشم دوخته بود . گفت:
    _ حالمو پرسیده بودی ؟
    سمیرم بدجوردی گیج می‌زدا ! یهویی سوال پنج دقیقه پیش که بدون جواب مونده بود ، یادش اومد . گفتم:
    _ آره
    بهم نگاه کرد :
    _ من بدم ؛ اما اون بدتر!
    با ابرو به همون نقطه اشاره کرد و خودش در کافه رو باز کرد و رفت . به طرفی که سمیر اشاره کرده بود برگشتم . تویوتای سفیدی از پارک در اومد و میدون رو دور زد و رفت . ضربان قلبم بالا رفته بود . این برای بار دوم تو امروز بود که سامیار من و امیرو باهم می‌دید . قلبم از غم سنگین شد . حالم از خودم بهم می‌خورد . نه ، مگه سامیار افسانه رو به من ترجیح نداده بود ؟ پس همین حقش بود . دستامو گذاشتم تو جیبم و به طرف خونه راه افتادم . فقط به خودم در روغ گفته بودم . دلم پیش سامیار بود که الان ممکن بود چه حالی داشته باشه ؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سمیر:
    مشتی آب به صورتم پاشیدم . از برخورد آب با زخم گوشه پیشونیم ؛ سوزش بدی ایجاد می‌شد . پاهام بس که جلوی آینه ایستاده بودم درد گرفته بودن . مخصوصا اونی که کمی‌موقع راه رفتن باهاش لنگ می‌زدم . خب الان دوتا مسئله برای فکر کردن داشتم . یک ، مشکل لاکرداری خودم که اصلا تمومی‌نداشت و عشقی که منشا همه دردام بود . دو ؛ قضیه دردناک سامی‌. چرا رازک باهاش اینکارو می‌کرد ؟موهامو که تا کنار گردنم بود ؛ گذاشتم پشت گوشم و عینک مستطیلم رو در آوردم . گوشه اش شکسته بود . زیر لب گفتم :
    _ دستت بشکنه خسرو کله پوک!
    فردا باید می‌بردم و عوضش می‌کرد . شیر آب رو بستم و به خودم نگاه کردم . زیر چشم چپم کبود بود و گوشه پیشونیم زخم بدی برداشته بود . شکمم بدجوری درد می‌کرد و پای راستم لنگ می‌زد . اونجوری که سامی‌گفته بود می‌تونستم برم شکایت کنم ؛ اما پولش به دردم نمی‌خورد . باید هر بلایی که نتونستم امروز سرش بیارم و به موقع ؛ دوبرابرش رو سرش خالی می‌کردم . با دستمال پارچه ای که همیشه تو جیبم داشتم صورتمو خشک کردم و با تکیه به دیوار ، از دستش رویی کارکنان اومدم بیرون . کافه شلوغ شده بود . نگران سامی‌بودم . از طرفی گشنگی نمی‌ذاشت درست و حسابی فکر کنم . حوصله هیچی جز سیگار نداشتم . آروم آروم به طرف پیشخون راه افتادم . اسدی پشت میز بود و تند و فرز سفارشارو ؛ اماده می‌کرد . صداش کردم . اومد و گفت :
    _ سلام آقا ... چه عجب بالاخره اومدین قهوه خونه . دیر کرده بودین.
    آه ، بازم گفت قهوه خونه . بیخیال ، حوصله نداشتم . گفتم :
    _ اسدی ، هر چی کیک شیرین داریم با یه لیوان قهوه و شکلات داغ برام بیار .
    سرش رو تکون داد و داشت می‌رفت که گفتم :
    _ زیر سیگاری یادت نره.
    همون جا ایستاد و با تعجب نگاهم کرد . خیلی وقت بود که تو کافه سیگار نمی‌کشیدم .؛ اما حالا دوباره نمی‌تونستم جلوی خودم رو بگیرم . ازش تشکر کردم و به سمت خلوت ترین قسمت کافه رفتم و پشت میز کوچیکی نشستم . موبایلمو از جیب جلیقه ام در آوردم و شماره سامی رو گرفتم . ثانیه هارو شمردم . هفت و نیم ثانیه طول کشید تا جواب بده .صدای آرومش رو شنیدم :
    _ جانم سمیر ؟ اتفاقی افتاده ؟
    گلومو صاف کردم :
    _ نه داداش ، من خواستم این سوالو ازت بپرسم .
    سکوت کرد . انگار نمی‌خواست حرف بزنه . گفتم :
    _ ناراحتی مگه نه ؟
    _ آره
    _ می‌دونی ، ما مازنیا یه ضرب المثل واسه این موقع ها داریم ...
    یهو یادم اومد چیزی نیست که بتونم براش بگم . ساکت شدم . گفت :
    _ خب ؟
    آخ ، چرا قبل از زدن حرفی فکر نمی‌کردم ؟ بس که خنگ بودم . گفتم :
    _ ببخشید سامی‌، تازه یادم اومد ضرب المثل بی ادبیه ... نمی‌تونم برات بگم.
    خنده آرومی‌کرد . نمی‌خواست حرف بزنه . شایدم مزاحمش شده بودم . گفتم :
    _ میای اینجا ؟ با تو کمتر فکرم جاهای جورواجور می‌ره .
    _ نمی‌تونم ...
    _ باشه ، پس سیگار می‌کشم .
    _ چیکار می‌کنی ؟
    اوه ، لحنش جدی شده بود . هل شدم و گفتم :
    _ من دارم سیگار نمی‌کشم.
    صدای نفسش رو شنیدم . گفت :
    _ سیگار نکش سمیر ...
    هر دومون نفس آرومی‌کشیدیم . نمی‌تونستم نکشم . ادامه داد :
    _ قلبم و سرم درد می‌کنن . شرمنده اتم . باید بخوابم.
    با تعجب گفتم :
    _ خدایی خوابت می‌بره ؟
    _ خدایی نه!
    بازم سکوت . گفتم :
    _ شاید اشتباه می‌کنی . به رازک زنگ بزن.
    _ چی بگم ؟
    _ چه می‌دونم ، شعر بخون . صدات خسته اس ، وقتی شعر بخونی براش حتما احساساتش بر انگیخته میشه .
    نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت :
    _ شب بخیر آقای تال ... فردا بهت سر می‌زنم .
    خوشحال شدم و فورا گفتم :
    _ داری میای عیادتم کمپوت آناناسم بیار!
    خنده آرومی‌کرد و گفت :
    _ باشه آقای مریض سرحال!
    _ شب بخیر سامی.
    _ علی یارت!
    قطع کرد . به محض این که موبایلمو روی میز گذاشتم دوباره افکار ول نکن به سمتم هجوم آوردن . اسدی رو دیدم که با یه سینی بهم نزدیک می‌شد .پاکت سیگارم رو که از کش روی میزم برداشته بودم ، روی میز گذاشتم . کنت نعنایی ، سیگار مورد علاقه ام بود .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار:
    هنوزم همون سر درد بعدظهرو داشتم . بس که فکرهای جورواجور تو سرم بود هر از گاهی تیر می‌کشید و دردش نفسم رو بند میاورد . تشهد و سلام نمازو خوندم و تمومش کردم . روی سجاده نشسته بودم و فکر می‌کردم . به خدا و آخر این داستان و عشق . پایان خوشی در انتظار داستان ما بود ... مگه نه خدا ؟ قلبم کمی‌آروم گرفت .
    چشمام رو بستم و دستامو به طرف بالا گرفتم . برای هممون از خدا خوشبختی و آرامش خواستم . حتی برای کامیار که خبری ازش نداشتم . اگه رازک تنهام می‌ذاشت و به امیر علاقه پیدا می‌کرد ، من می‌مردم . جا نمازو جمع کردم و روی تخت نشستم . امشب نمی‌تونستم برای دیدن رازک برم . انگار جونی تو تنم نمونده بود .
    کتاب درسی که فردا ازش امتحان داشتیم رو از توی قفسه برداشتم و روی تخت دراز کشیدم . چجوری باید این همه مطلب رو تو ذهنی که اینجا نبود و تو خونه رازک گشت می‌زد فرو می‌کردم ؟ دلم اون رو می‌خواست . باید بهش پیام می‌دادم . از جام بلند شدم و رفتم تو هال . تلوزیون رو روشن کردم . یه فیلم ایرانی عاشقانه شروع شده بود .
    زیاد تو خط فیلم دیدن نبودم ؛ اما الان هر چی که من رو‌ یک لحظه از این افکار مخرب دور می‌کرد ، خوب بود ؛ اما فکر رازک نه . نمی‌خواستم که حتی از ذهنم جدا شه . زمزمه کردم :
    فانوس شب وداع با هر سوسو
    می‌گفت که آن کوچه رویایی کو؟
    او بود کمی‌شعر و هوایی ابری
    امروز نه ابریست نه شعریست نه او
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    نفیسه:
    خسرو رو به روم ایستاده بود و فریاد می‌کشید . از ترس تو خودم جمع شده بودم و می‌لرزیدم . توی اتاق ، روی صندلی نشسته بودم و دستامو رو گوشم گذاشته بودم .
    خسرو ، برعکس چهره آروم و ساکتش باطن خشن و ترسناکی داشت . خدای مهربونم ؛ چجوری باید بهش کمک می‌کردم ؟ فعلا که خودم نیاز به کمک داشتم . خداجونم ؛ خودت کمکم کن . بالاخره فریادهاش تموم شدن . با عصبانیت گفت :
    _ حق نداری بهش فکر کنی . فهمیدی ؟ به هیچ کس غیر من فکر نمی‌کنی .
    با این که هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم ، سرم رو تند تند پشت هم تکون می‌دادم . کاش آبجی الان اینجا بود تا به دادم برسه .
    _ وگرنه خودم می‌کشمت . خودم ، قبل اینکه دست کسی بهت برسه خفت می‌کنم . دقیقا مثل همون ...
    دستم رو از روی گوشم برداشتم و به اون سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم ... جسد مردی گوشه اتاق افتاده بود . نفسم حبس شد . بغضی که تو گلوم بود یهو ترکید . اون جسدی که روی گردنش کبود شده بود ، سمیر بود . زبونم بند اومد . سرم رو چرخوندم و از پشت چشمام که حالا به خاطر اشک ، تار می‌دیدن به خسرو نگاه کردم . دادی زد که من رو‌ ترسوند :
    _ به خاطرش گریه می‌کنی ؟ مگه نگفتم بهش فکر نکن ؟
    طناب ضخیمی رو از روی میز برداشت و به سمتم قدم برداشت . جیغ کشیدم و عقب رفتم ؛ اما راه فراری نداشتم. قلبم دیوانه وار می‌کوبید . مرگ حق من بود . خدا رو صدا زدم .با ضجه اسم آبجی رو فریاد زدم . پس کجا بود ؟
    _ نفیسه ؟
    چشمام رو باز کردم و افسانه رو بالای سرم دیدم . نفس نفس می‌زدم . همه جا تاریک بود . فقط نور تلوزیون ، هال خونه رو روشن می‌کرد . بی وقفه بلند شدم و اطرافم رو نگاه کردم ، خداروشکر اثری از خسرو نبود . فقط یه خواب بود . بی اراده با صدای بلند زدم زیر گریه . حالا انگار می‌تونستم نفس راحتی بکشم . افسانه با تعجب نگاهم می‌کرد . گفت :
    _ چرا رازک رو صدا می‌زدی ؟
    اشک چشمم رو با آستین لباسم پاک کردم و گفتم :
    _ آبجیم اومده ؟
    _ آره ، ؛ ولی تو نرو پیشش
    از کنارم بلند شد و روی مبل تک نفره کنارم نشست . چهره عادی و خونسردی داشت . کاش بغلم می‌کرد . گفتم :
    _ چرا ؟
    کنترل تلوزیونو برداشت و شبکه رو عوض کرد . همزمان گفت :
    _ گفت می‌خواد تنها باشه
    دوباره دراز کشیدم و پتو رو ، روی سرم کشیدم . من ناراحتش کرده بودم . می‌خواستم به خسرو کمک کنم تا شاد باشه ، اون وقت دو نفرو از خودم ناراحت کردم . نالیدم :
    _ افسانه ... بازم از اون قرصا داری ؟
    صدای خونسردش رو شنیدم . گفت :
    _ شام نمی‌خوریم ؟ من گشنمه
    می‌دونستم که اگه من چیزی درست نکنم گرسنه می‌خوابن . خودم هیچ میلی نداشتم ؛ اما به خاطر افسانه از جام بلند شدم . با دیدنم لبخندی زد و گفت :
    _ آخ جونمی‌جون ... کتلت درست می‌کنی ؟
    لبخند بی جونی زدمو سرم رو تکون دادم . تعادل نداشتم . سرم خیلی گیج می‌رفت . یعنی آقای تال ، ندارو دوست داشت ؟ دوست داشتم حداقل یه عکس از ندا ببینم . دوست داشتم حداقل بدونم که ندا چجور دختری بود و چجوری مرد ؟ اگه وقتی این سوالو از خسرو می‌پرسیدم عصبانی می‌شد و سرم داد می‌زد چی ؟ من خیلی ازش می‌ترسیدم . اون وقت چجوری می‌خواستم بهش کمک کنم ؟ آه خدایا ، خودت بهم یه راهیو نشون بده . باید از افسانه کمک می‌گرفتم . فعلا که می‌خواستم براشون کتلت درست کنم و به آبجی اصرار کنم تا بخوره . سیب زمینی هارو از سبد کنار یخچال در آوردم و روی اوپن گذاشتم . دستام سرد و پیشونیم داغ بود . دلم هوای نماز کرده بود .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا