کامل شده رمان راز رازک | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را دوست داشتید؟ ( از نظر قوی بودن شخصیت پردازی )

  • رازک

  • سامیار

  • نفیسه

  • افسانه

  • سمیر

  • امیر اسماعیل

  • خسرو

  • سجاد

  • رامبد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
***
سامیار:
صبرو جایز ندونستم و تماس رو برقرار کردم . گوشی رو گذاشتم زیر گوشم اما حرفی نزدم . اونم انگار منتظر بود که من چیزی بگم . گفت :
- سلام
- سلام
- آقای ؟
- باید فامیل خودم رو می‌گفتم ؟ نه ! ، لازم نبود . تنها نام فامیلی که تو ذهنم بود و به زبون آوردم:
- مرتضوی ... و شما ؟
با لحن دوستانه تری گفت :
- ببین داداش ؛ اون فحشی که خوردی حقت بود چون من اون موقع عصبانی بودم . حالا مثل بچه آدم بگو چیکار داشتی ؟
- نه ! خودت و نه ! اون فحشی که لایق خودته اما بار من کردیش برام مهم نیست . من با آقای باقری کار داشتم . هستی یا نیستی ؟
سمیر درحالی که سیگار دومی vو روشن کرده بود با تعجب بهم نگاه می‌کرد . مرد مجهول ؛ خندید و گفت :
- نه ! .. خوشم اومد . باریکلا . خب با کدوم باقری کار داری ؟ اسمش رو بگو
آب دهنم رو قورت دادم . هر لحظه از این که این مرد یه آدم عادی نبود مطمئن تر می‌شدم . گفتم :
- مگه تو باقری هستی که اینو می‌پرسی ؟
- گیریم که هستم ... فرمایش ؟
ساکت شدم . منتظر شدم تا خودش حرف بزنه . خندید و گفت :
- طرفت رو اشتباه گرفتی . اگرم مطمئنی ؛ من همونم که می‌خوای ... خودتو نشون بده ، تا نشونت بدم .
قطع کرد . همزمان فرضیه های مختلفی به ذهنم اومدن . یعنی اون من رو با یکی از دشمناش اشتباه گرفته بود ؟ ولی این که اون یه آدم بد بود برام مثل روز روشن شد .
- چی شده ؟
سمیر با همون حالت متعجب بهم نگاه می‌کرد. سرم رو به علامت هیچی تکون دادم . به ساعتم نگاه کردم . بیست دقیقه به چهار بود . باید به رازک این خبرو می‌رسوندم تا مراقب خودش باشه . قضیه جدی تر از اونی بود که فکر می‌کردم .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    توی ماشین نشست . نگاهش کردم . تو صورتش اثری از اخم نبود . عادی بود اما یکم انگار مهربون شده بود ؛ ولی هنوزم حتی فکر به این که امیر ، رازکم رو دوست داشته باشه من رو می‌ترسوند . موهای چتریش خیلی بامزه و خوشگلش می‌کرد . باید زمانی که شوهرش شدم در اولین فرصت بهش می‌گفتم که موهاش رو بپوشونه .
    سویی شرت مشکی اسپرتشو روی مانتو مشکی پوشیده بود . با نگاهی منتظر بهم خیره شد . گفتم :
    - ممن رون که اومدی
    - تو خواستی ؛ منم اومدم . این که تشکر نمی‌خواد .
    آب دهنمو قورت دادم . چجوری باید اینو بهش می‌گفتم که نترسه ؟ تصمیم گرفتم اصلا حرفی از اون آقای مجهول نزنم . سرم رو تکون دادم و گفتم :
    _ کجا بریم ؟
    بدون هیچ حسی گفت :
    _ مگه اینجا بده ؟
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم . توی این ماشین ، بهترین جا برای حرف زدنمون بود چون بعد رفتن رازک هم می‌تونستم عطرشو تو ماشینم حس کنم و راحت تر نفس بکشم . گفتم :
    _ پس همین جا می‌گم ..
    با تعجب گفت :
    _ چی رو می‌گی ؟
    به طرفش برگشتم و گفتم :
    _ تو به اطرافیانت اعتماد داری ؟
    مکث کرد . چشماش رو بست و باز کرد و گفت :
    _ چطور ؟
    _ آره یا نه ! ؟
    نمی‌دونم داشت به چی فکر می‌کرد که اینقدر نا آروم شد . کاش می‌تونستم دستش رو بگیرم و ازش بخوام که با آرامش فکر کنه . نه ! ، با این طرزی که من بهش گفته بودم حق داشت اینطوری بشه . گفتم :
    _ نگران نشو . اتفاقی نیفتاده اما من حس می‌کنم که ممکنه بیفته . چون مراقبتم و دوست ندارم اتفاقی برات بیفته این سوالو می‌پرسم . شاید داری کاری می‌کنی و متوجهش نیستی که برات ضرر داره . متوجه منظورم می‌شی ؟
    با حالتی گنگ نگاهم می‌کرد . سرشو به نشونه آره تکون داد و گفت :
    _ این سوالو دقیقا زمانی پرسیدی که حس می‌کنم دیگه اون رابـ ـطه قبلو با نفس ندارم و افسانه رو نمی‌شناسم .
    چشمام گرد شد . اگه پشت این مسئله اتفاقات خوبی در انتظارمون نبود چی می‌شد ؟ همه چی کم کم داشت باهم جور در میومد . گفتم:
    _ رازک ؛ بهم قول می‌دی مواظب خودت باشی و حواست به اتفاقات اطرافت باشه ؟
    سرشو تکون داد اما این کار من رو راضی نمی‌کرد . ادامه دادم :
    _ قول می‌دی دیگه به کسی اعتماد نکنی ؟
    با تعجب گفت :
    _ هیچ کس ؟
    دوست داشتم بگم که می‌تونه به من اعتماد کنه اما می‌ترسیدم که دوباره جبهه بگیره و حالش بد بشه . نتونستم چیزی بگم . ادامه داد :
    _ حتی به تو ؟
    غافلگیر شدم . پس رازکم به من فکر می‌کرد ؟ لبخندی زدم و گفتم :
    _ به هر کسی که دوستش داری و می‌دونی مراقبته اعتماد کن . حالا من اونی ام که فکر می‌کنی می‌تونی بهش اعتماد کنی ؟
    چند ثانیه فقط نگاهم کرد . بعدش کم کم چشماش رو ریز کرد و با حالت تندی گفت :
    _ فقط می‌خواستی همینو بگی ؟
    تو دلم هزاران حرف ناگفته رو مرور کردم ؛ اما نمی‌تونستم هیچ کدومشون رو به زبون بیارم . فقط گفتم :
    _ نه ! .. همین بود .
    در ماشین رو باز کرد و گفت :
    _ پس من می‌رم .
    از ماشین پیاده شد . با ناراحتی نگاهش کردم . این مدتی که باهاش بودم خیلی کمتر از چیزی بود که تصور می‌کردم . فورا یه چیزی یادم اومد و گفتم :
    _ از اونایی که بهشون اعتماد نداری دور شو !
    درو بست و رفت . با چه جرئتی این جمله رو بهش گفتم ؟ اگه به من اعتماد نداشت چی ؟ از شیشه روبه روم رفتنشو توی کوچه تماشا کردم . هوا تاریک شده بود . از ماشین پیاده شدم وسرکوچه اشون ایستادم تا ببینم که سالم به خونه می‌رسه . از این به بعد مراقبتم بیشتر می‌شد . زیر لب گفتم :
    - خدایا ؛ بهم توان کنار زدن مشکلات و به دست آوردن رازکو بده .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سمیر:
    سامی عجیب شده بود . منم از بیکاری و غم و غصه ، احساس گرسنگی می کردم . پس رفته بودم و از مغازه کناری برای خودم ساندویچ
    مرغ خریده بودم . روی صندلی لم داده بودم و ساندویچم رو گاز می زدم . قبلا ها که حالم خوب بود کافه رو مدیریت می کردم وخودم سفارشا رو می گرفتم و تحویل می دادم ؛ اما حالا .. فقط می خوردم و سیگار می کشیدم و می خوابیدم . یه گاز دیگه از ساندویچمرغ سوخاری زدم . اصلا خوشمزه نبود . بیچاره اون مرغ ! می تونست خیلی خوشمزه تر از این پخته بشه . مرغ بدبخت حالا که بهخاطر غذای انسان شدن کشته شده بود ؛ ازش یه چیز به درد بخور در نیومد . دلم براش می سوخت؛ اما با این که بدمزه بود بازممی خوردمش . برام مهم نبود که چه طعمی میده ؛ اونقدر توی خودم و فکرام بودم که طعم غذا فرقی نداشت . به قول بابا همین کهدهنم می جنبید برام کافی بود . فقط می لومبوندم . دلم از اون فضای تاریک گرفت . کاغذ ساندویچو بالا کشیدم و از جام بلند شدم .
    اسدی رو دیدم که مشغول درست کردن سفارش ها بود . دستم رو براش تکون دادم و اشاره کردم که پرده هارو بکشه . اونم به یکیدیگه از کارکن ها اشاره کرد و پرده های روی پنجره های بزرگ شیشه ای کشیده شدن و نور فضول خورشید که نزدیک غروبش بود،دوید و خودشو توی کافه غمزده ام انداخت . رازک الان کنار سامی بود .
    یعنی می شد که منم نفیسه رو الان ببینم ؟ صندلیم رو چرخوندم و جوری نشستم که هم به میز و خوردنم مسلط باشم و هم بتونم کل کافه وفضای روشنشو زیر نظر بگیرم . کاش دفتر بی خط و مدادم رو می آوردم تا طراحی کنم . وقتی دلم می گرفت ؛ طرح های قشنگی بهذهنم میومدن . در کافه باز شد و یه دختر و پسر وارد شدن . کنار شیشه بزرگ راه می رفتن و من نمی تونستم صورتشون رو زیر نورنارنجی رنگ خورشید ببینم. به بودنشون کنار هم غبطه خوردم . منم دلم می خواست الان عشقم کنارم باشه . اونا جلوتر رفتن و جاییخلوت و کنار پنجره نشستن . شباهت اون دختر به نفیسه من رو متعجب کرد . چرا تو این شهر همه دخترا شبیه هم بودن ؟ بیشتر دقتکردم و این بار نگاهم رو به پسرِ دادم . قلبم یه لحظه ایستاد . این خسرو کله پوک بود که نفیسه رو با خودش اینجا آورده بود . به چهرهخندون خسرو و صورت و چشمای نگران نفیسه نگاه نکردم . فقط به حال خودم و عصبانیتم فکر کردم . اون نامرد می دونست اینجاکافی شاپ منه ، اون وقت بازم دست نفیسه رو گرفته بود و آورده بود اینجا . من می دونستم . اون مامور عذاب من بود . سعی می کردمکه حرص و خشممو همراه فرو دادن تیکه های ساندویچ مرغ سوخته قورت بدم اما نمی شد . من ساندویچو نجویده قورت می دادم اماخشمم اصلا جویده نمی شد . کی می تونست کمک کنه ؟
    باید همه بچه هارو صدا می زدم تا با اسدی بیان و با ماهی تابه به جون خسرو بیفتن و تا می تونن بزننش اما نمی تونستم . جرئتشو نداشتم .
    فکری به ذهنم رسید . این بهترین راه بود . ساندویچ مرغ بیچاره رو که حالا تموم شده بود ، توی سینی روی میز انداختم . کاغذ تیکه
    تیکه شده اش روی لباس و جلیقه با کلاسم ریخته بود . گوشیم رو در آوردم و شماره سامی رو گرفتم .
    _ بله سمیر ؟
    آب دهنم رو قورت دادم. گلوم خشک شده بود . گفتم :
    _ سامی ؟
    _ بله ؟
    _ من الان باید چیکار بکنم ؟
    _ چی رو چیکار بکنی ؟
    _ سامی الان کجایی ؟
    _ همین اطرافم . داره می رم خونه . می خوای بیام اونجا یکم باهم حرف بزنیم ؟
    حرف دلمو زده بود . من وقتی دلم می گرفت و احساس می کردم یه وزنه صد کیلویی توشه ، زبونم بند میومد . گفتم :
    _ آره بیا و بهم بگو چیکار کنم .
    قطع کردم . می دونستم که سریعا خودشو می رسونه . سامی بهترین دوستم بود . نه ! ... برادرم بود .
    همون طور ، مثل پیرمرد هایی که سکته کرده باشن روی صندلی نشسته بودم و از نگاه بهشون دست نمی کشیدم . خسرو حرف می زد ونفیسه گاهی سرشو تکون و جواب های تک کلمه ای می داد . اگه من الان جای خسرو نشسته بودم کاری می کردن نفیسه ام از خنده
    ریسه بره . نه ! این که با حالت نگرانی و ترس به اطرافش نگاه کنه .
    نفیسه می دونست اینجا کافی شاپ منه . حتما برای همین نا آروم بود . من اگه جای خسرو بودم ؛ به خاطر لجبازی با رقیبم و سلبآرامش عشقم اونو جایی می بردم که راحت باشه و اوقات خوشی بگذرونه . خسرو لیاقت نداشت . همون طوری که من لیاقت حفاظتاز ندا رو نداشتم . خیس شدن چشمام رو حس کردم .مسلما باید الان با عجله پاکشون می کردم اما توانشو نداشتم . دوست داشتم تا زمانی که سامی بیاد هر چقدر که می شد سیگار می کشیدم؛ اما اگه خسرو من رو در حال سیگار کشیدن می دید چی ؟ همیشه مردهای غمگین ، سیگار کشیدنشون خبر از ناتوانی می داد . مننمی خواستم خسرو فکر کنه که کم آوردم . آتیشم برای به دست آوردن نفیسه از چنگ اون اژدها و خوشبخت کردنش تند تر شده بود .
    دوباره به خسرو نگاه کردم . با نگاهی پر از کینه و نفرت و ترس دیدم که از تو جیب کت چرمش یه پاکت سیگار در آورد . پس اونمسیگاری بود ! ولی یه احمق به تمام معنا چون باید می فهمید که وقتی یه خانم کنارش نشسته بود نباید سیگار می کشید . کاش من الان
    جاش بودم . به خدا می دونستم چیکار کنم تا نفیسه با آرامش بخنده و دوستم داشته باشه . من اونو به خاطر ندا نمی خواستم .
    _ چی شده سمیر ؟
    سرم رو به سمت راست چرخوندم . سامی کنارم ایستاده بود و با نگرانی اینو می گفت . با انگشت به طرفشون اشاره کردم . نگاهشون
    کرد . جا خورد و بعدش گفت :
    _ تو که نمی خوای بری و یقه اش رو بگیری ؟
    _ سزای همه نا مردا همینه ؛ ولی نمی دونم چرا منتظر تو بودم که بهم بگی چیکار کنم . سامی ؟
    نگاهم رو ازشون گرفتم و به صورت سامی چشم دوختم . با اشاره چشم گفت بله . گفتم :
    _ من ضعیفم نه ! ؟
    قاطعانه گفت :
    _ نه !
    _ تعارف می کنی با من . من ضعیفم . خودم اینو می دونم.
    _ چرا این فکرو می کنی ؟
    _ چون می ترسم که برمو خسرو رو به سزاش برسونم .
    دستش رو روی شونه ام گذاشت . پشتم ایستاده بود . بازم به اونا نگاه کردم . گفت :
    _ اگه تو تسلیم خشمت می شدی و می رفتی اونجا و دعوا راه می انداختی ؛ یه کار اشتباه بود و این ضعفتو ثابت می کرد ؛ اما من الان
    اثری از ضعف ، توی تو نمی بینم .برگشتم و نگاهش کردم . لبخندی زد که منم ناخواه خندیدم . گفتم :
    _ یعنی دارم کار درستی رو انجام می دم که ساکت موندم ؟
    _ ببین سمیر ؛ گاهی آدما توی موقعیتی قرار می گیرن که نمی دونن توی اون شرایط باید چیکار کنن . وقتی بی حرکت می شن حس
    حقارت یا ضعف بهشون دست میده .توی همه اتفاقات تو نباید محرک باشی . گاهی تو باید یه گوشه بایستی و حرکات بقیه رو تماشا کنی . دقیقا مثل شاه شطرنج . وقتی همهکار خودشون رو انجام دادن نوبت تو می رسه . خودشون رو کنار می کشن تا ضربه آخر رو ، تو بزنی .
    چند دقیقه بین هردومون سکوت بود . من به حرفاش فکر می کردم و اونم با آرامش به صورت من نگاه می کرد . گفتم :
    _ یعنی الان کاری نکنم و تنها اینجا تو تاریکی بشینم ؟ مگه کرم خاکی ام ؟
    لبخند زد :
    _ مگه شاه شطرنج استطار می کنه ؟
    با سردرگمی گفتم :
    _ نه ! در معرض دیده .
    _ اما حرکتی نمی کنه . می ذاره که دشمنا با دیدنش بفهمن که اون هست و میدون رو خالی نکرده و نقشه خودش رو داره .
    حالا هردو لبخند می زدیم ، اما من هنوزم دلم گرفته بود . باید انتقاممو از خسرو کله پوک می گرفتم و هیچ انتقامی ؛ بهتر از گرفتن
    نفیسه اونو نمی سوزوند . من با نفیسه به همه چیز می رسیدم . سامی گفت که کار داره و باهام خداحافظی کرد و رفت . حتما درسداشت . منم باید پایان نامه امو می دادم اما حوصله اشو نداشتم .بعد رفتن سامی ، از جام بلند شدم و رفتم کنار در اصلی ایستادم . مثل میزبان های مراسم که کنار در می ایستادن و خوش آمد و بدرودمی گفتن . لباسام شیک و مرتب بودن . تنها چیزی که تو ذوق می زد صورت بی رنگ و روم بود . سیگارمو روشن کردم و شروع کردم بهکشیدن . خسرو باید می دید که من هستم و میدون رو خالی نکردم و نفیسه باید مردونگی من رو درک می کرد .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    خسرو :
    به صورت نگران و مضطربش نگاه کردم . خوشگل و تو دل برو بود ؛ اما پر رویی ندارو نداشت . تو مهربونی از اون سر تر بود ؛ اما مندلم برای خنده های ندا تنگ می شد . نفیسه بلد بود بخنده ؟ تابحال فقط تو شوک و ترس دیده بودمش . غیر زمانی که کنار دوستاشمی خندید . گفتم :
    _ چی سفارش می دی ؟
    به آرومی جواب داد :
    _ هر چی تو می خوری.
    از معذب بودنش خوشم میومد . ندا هم همین طور بود . البته ؛ چون عاشق اون سمیر احمق بود این شکلی رفتار می کرد . گفتم :
    _ من می خوام فقط آب بخورم . توهم آب می خوای ؟
    سرشو پایین انداخت و به میز نگاه کرد :
    _ کیک بستنی.
    لبخند زدم . گارسون اومد و سفارش هارو گرفت . چرا سمیر نمی اومد ؟ مشتاق بودم تا نگاهش رو ببینم . وقتی می دید نفیسه پیش منه
    چه حالی پیدا می کرد ؟ تازه اون موقع بود که می تونست من رو درک کنه هر وقت می خواستم به ندا نزدیک شم اسم سمیر رو می آوردو ازم دور می شد . لعنت به سمیر . نفیسه نگاهم کرد و گفت :
    _ چرا اومدیم اینجا ؟
    _ همین جوری
    _ اگه همین جوری اومدیم پس می تونیم همین جوری هم بریم ؟
    چشمام رو تنگ کردم :
    _ چرا بریم ؟
    _ چون من اینجارو دوست ندارم .
    _ مگه مهمه ؟
    شوکه شد . نگاهش رو ازم گرفت و از پنجره بیرون رو نگاه کرد . کجا رو دید می زد ؟ گفتم :
    _ به کجا داری نگاه می کنی ؟
    به سرعت برگشت سمتم و گفت :
    _ هیچ جا
    سفارش هامونو آوردن . تا قطره آخر لیوان آبمو سر کشیدم ؛ اما اون اصلا نگاهی هم به لیوان بزرگی که توش کیک بستنی بودننداخت . به چشماش خیره شدم . یه ندای آروم و مهربون توش خوابیده بود . ندایی که رامبد کشته بودتش . گفتم :
    _ به نظرت ندا من رو بخشیده ؟
    با تعجب گفت :
    _ مگه کار بدی کردی ؟
    عصبی شدم . فورا گفتم :
    _ حرفای اون پسرِ رو باور کردی ؟ باور کردی که من ندارو کشتم ؟ آره .. ؟ آره ؟
    خودشو به سمت عقب کشید . ترسیده بود . با نگرانی به اطرافش نگاه کرد . ادامه دادم :
    _ نکنه از من ترسیدی ؟ نترس ؛ من عشقم رو نمی کشم .. دیگه نمی کشمش.
    لبخند مهربونی زد و گفت :
    _ من ازت نمی ترسم . توهم کسی رو نکشتی . آروم باش . من می دونم که باهام کاری نداری.
    نفس عمیقی کشیدم . حالم بهتر شده بود . رو لباش لبخند بود اما چشماش همون حالت ترسیده رو داشت . چه احمق بودم که با این که
    می فهمیدم داره تظاهر می کنه آروم می شدم . من بهش نیاز داشتم . دوست داشتم دستش رو بگیرم اما برام شرط گذاشته بود که نبایددست بهش بزنم . گفت :
    _ چرا زود عصبی می شی ؟
    دلیلش رو نمی دونستم . یه حس ناگهانی بود که میومد و منم بهش رضایت می دادم . فهمید که جوابی ندارم . گفت :
    _ از کی اینطوری هستی ؟
    اخم کردم . دوست نداشتم چیزی بگم . بازم گفت :
    _ می دونی باید برای آرامش داشتن چیکار کنی ؟
    سرم رو تکون دادم :
    _ آره ؛ همه دشمن هارو کنار بزنم و انتقامم رو بگیرم بعدشم با تو برم یه شهر دیگه و بچه هامو بزرگ کنم .
    تو صورتش دقیق شدم تا بدونم چه عکس العملی نشون میده . مضطرب تر شد . گفت :
    _ نباید برای آرامش داشتن به آدم ها وابسته بود . رازک آرامشش رو مدیون سامیاره . تو فکر می کنی کار خوبی می کنه ؟
    پوزخند زدم :
    _ برای من از اونا نگو . اونا هیچ کدوم درد من رو تو زندگی نچشیدن . بگو چه راه دیگه ای غیر از وابستگی به انسان ها دارم ؟ دوستدارم نظرت رو بدونم .
    چیزی تو چشماش بود که نمی تونستم بفهمم . چشمای سبزش براق شده بود . صورتش سفید تر از همیشه بود . گفت :
    _ ارتباط با خدا
    خنده ام گرفت . چه مضحک ! گفتم :
    _ خدا کیلوچند ؟ من خودم خدام !
    نگاهشو ازم گرفت و گفت :
    _ بریم.
    _ کیک بستنیتو نخوردی.
    _ نمی خورم
    _ قهر کردی ؟
    جوابی نداد . حیف شد که سمیرو ندیدیم تا باعث شادیم بشه . از جام بلند شدم و گارسونو صدا زدم . پول میز رو با انعام حساب کردم وگفتم :
    _ به صاحب کارت بگو خسرو اینجا بود . با زنش
    چشمای گارسونه گرد شد . بعدش به طرف در اصلی اشاره کرد و گفت :
    _ صاحب کارم خودش اینجاست آقا . می تونین خودتون بهش بگین.
    ابروهای بالا رفته ام پایین اومدن . به همون سمت نگاه کردم . سمیر به دیوار شیشه ای کنار در تکیه داده بود و مثل ارنستو چگوارا ؛ بااعتماد به نفس سیگار می کشید . دندونامو روهم فشار دادم . با خشم برگشتم و به نفیسه نگاه کردم . گفتم :
    _ سرتو می اندازی پایین و می ری بیرون . متوجه شدی ؟
    با تعجب نگاهم کرد . انگار حالمو می فهمید چون از این رفتارهای تندم عصبی نمی شد . نفیسه یه سنگ صبور واقعی بود . سرش رو انداخت پایین و راه افتاد . پشت سرش حرکت کردم. احساس می کردم که اسلحه امو در آوردم و پشتش گرفتم و با هم داریم از زندانخارج میشیم . نفیسه گروگانم بود . کنار در ایستاد . به سمیر نگاه کردم . دود سیگار نعناییشو بیرون داد و گفت :
    _ مراقب امانتیم باش . فعلا پیش توئه.
    پوزخندی زدم و نفیسه رو هل دادم که بره بیرون . در اصلی بسته شد . رو به روش ایستادم . هر دو دقیقا جلوی هم ایستاده و سـ*ـینه جلوداده بودیم . به پاکت سیگار توی دستش نگاه کردم . خندیدم و گفت :
    _ کنت می کشی پس ! از قدیم وینستون کش ها از کنتی ها متنفر بودن .
    لبخند کجی زد :
    _ کنت کش هاهم همچین علاقه خاصی به وینستونیا نداشتن .
    بهش نزدیک تر شدم تا از نعنایی کشیدنش مطمئن بشم . گفتم :
    _ تو برو آدامس نعناییت رو بجو تا دهنت بوی سیگار نگیره بچه .
    _ تو هم برو از امانتی من مراقبت کن که اون بیرون داره از سرما یخ می زنه .
    نگاهم رو ازش گرفتم و از پشت شیشه ؛ نفیسه رو دیدم که منتظرم بود و از سرما تو خودش جمع شده بود . دندونامو روی هم فشاردادم. طوری که دردش تو مغز و اسکلت جمجمه ام پیچید . ادامه داد :
    _ تو لیاقت داشتنش رو نداری . منم به زودی امانتیم رو پس می گیرم .
    خودمو کشیدم عقب و در حالی که از کنارش رد می شدم گفتم :
    _ اون وقت زندگیتو سیاه بدون.
    در اصلی رو باز کردم و از اون کافه لعنتی خارج شدم . باید نفیسه رو می رسوندم خونه ؛ اما نگاهش اینو می گفت که ممکنه بقیه ببیننش
    و بهتره پیاده بره . بهش نزدیک شدم . گفتم :
    _ پیاده می ری ؟
    سرشو تکون داد . انگار چون داشت از دستم راحت میشد کمی از نگرانیش از بین رفته بود . کلاه کاپشنشو روی سرش کشیدم . گفت :
    _ نگران ندا هم بودی ؟
    عصبی بودم . از لابه لای دندونام گفتم :
    _ خیلی بیشتر از تو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    رستم روی مبل قهوه ای رنگ کنارم نشسته بود و مدام در فندکشو باز می کرد و می بست . داد زدم :
    _ مطمئنی بهت گفت که فامیلیش مرتضویه ؟
    از جا بلند شد و وسط پذیرایی خونه تاریکم ایستاد . گفت :
    _ آره .. مطمئنم.
    دستام رو از دو طرف تو موهام فرو کردم . چطور ممکن بود که امیر به پرو پای من پبیچه ؟ اصلا شماره رستم رو از کجا آورده بود ؟ بهمغزم فشار آوردم و به یاد آوردم که امیر از کارای من غیر از علاقه ام به نفیسه و قضیه مرگ ندا خبر نداشت . وگرنه چیزی از گروه ورامبد و نقشه ام نمی دونست . برای چی داشت تحقیق می کرد ؟ موهام رو به هم ریختم . رستم همون طور که ایستاده بود و نگاهم می کرد . گفت:
    _ وقتی یه پاتو توی اینکار خطرناک می ذاری ، از همون ور اون یکی پاتو از رفیق بازی بکش بیرون .
    دستامو از لابه لای موهام کشیدم بیرون و به مبل تکیه دادم . نگاهش کردم . قد متوسط و استیلی عادی داشت . ریشش بلند بود .
    لباسای عادی مثل پیراهن پارچه ای یا کتان و یا جین سیاه می پوشید . با شلواری مشکی که همیشه با یه کتونی قهوه ای پاش بود . گفتم :
    _ حتی تو ؟
    _ گفتم رفیق ، نگفتم شریک !
    سرم رو تکون دادم . گفت :
    _ هیچ مدرکی پیدا نکردی ؟
    _ جاشو پیدا کردم .
    شوکه شد و گفت :
    _ خب ؟ کجاست ؟
    فکرم درگیر امیر بود . چپ چپ نگاهش کردم :
    _ این وظیفه منه و خودم پیداش می کنم و بهت تحویل می دم. مگه تو از کار خودت برام حرف می زنی ؟
    _ بله حرف می زنم . اگه حرف نزده بودم که نمی فهمیدی کی ندارو کشت .
    از جام بلند شدم و یقه اش رو گرفتم . با خشم گفتم :
    _ یک بار دیگه اسمشو اینجوری بیاری خودم خفت می کنم . ندا خانم ؛ این تو ذهنت بمونه عوضی .
    خندید :
    _ اوه خوبه خودت خفم می کنی ؛ ممکن بود حمید رو صدا کنی که خفم کنه . تو که می دونی ؛ اون هیکل گنده ای داره .
    با نفرت نگاهش کردم . یقه اشو ول کردم و سر جام نشستم . یقه اش رو تمیز و مرتب کرد و گفت :
    _ اگه عجله نکنی و فرصتی که الان داریم بپره ؛ خودم می کشمت . نمی خوام نقشه هام به خاطر ناتوانی تو به هم بریزه .
    _ تو برو به فکر خودت باش . امروز رامبد می گفت که دیگه اون اعتماد قبلو بهت نداره .
    چشماش گرد شد . بعد چند ثانیه به خودش اومد و با لبخندی گفت :
    _ من می تونم فرار کنم و خودمو نجات بدم ؛ اما تو چی ؟ از همه چیت خبر داره . حتی ممکنه خانوادتو بکشه .
    شونه هام رو بالا انداختم . خانواده من ایران نبودن . گفتم :
    _ من خانواده ای ندارم.
    _ عشق چی ؟ اونم نداری ؟
    شوکه شدم . دوست داشتم دهنشو پاره کنم . لبخند کثیفی داشت . ادامه داد :
    _ مطمئنم دوست نداری دوباره همون دردو بچشی .
    _ خفه شو!
    دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و درحالی که دنده عقب به سمت در اصلی خونه می رفت گفت :
    _ پس یادت بمونه که وقت زیادی نداری خسرو . گاهی حتی برای انتقامم دیر میشه . بجنب پسر!
    رفت و درو پشت سرش بست . امیر چرا باید درمورد من تحقیق می کرد و شماره رستمو به دست می آورد ؟ حرف رستم ؛ مثل همه درسهایی که بهم می داد تو ذهنم نقش بست . باید از امیر ؛ دور تر می شدم . می دونستم نفیسه نقطه ضعف من بود اما چاره ای غیر از دوستداشتنش نداشتم . گوشیمو در آوردم و شماره امیرو گرفتم . چندبار زنگ زدم اما جواب نداد . مسیج زدم :
    _ ... می خوری که تماس رو قطع می کنی . چه غلطی می کنی که جواب نمی دی ؟
    منتظر موندم تا زنگ بزنه ؛ اما نزد . دوباره شماره اشو گرفتم . بالاخره جواب داد . خودمو آماده کرده بودم تا هر چی از دهنم در میاد
    بهش بگم که گفت :
    _ الان فکرم درگیره . دهنم مشغول یه ... دیگه اس . جایی واسه ... های تو ندارم .
    قطع کرد . پسرِ نفهم . معلوم نبود فکرش کجا بود که همچین حرفی زد . چطور امکان داشت که حتی امیر در مورد من کنجکاو بشه ؟اون که از کار من خبر نداشت ! دوست داشتم به نفیسه زنگ بزنم و باهاش حرف بزنم تا از این تنهایی تو این خونه تاریک در بیام ؛ امانمی دونستم که اون می خواد باهام حرف بزنه یا نه ! . ساعت یازده شب بود . اصلا شاید خواب بود . اخم کردم . اون وظیفه داشت همهجا و هر وقت که من کارش داشتم جواب بده . تحمل از دست دادن دوباره ندارو نداشتم . باید قبل از این که رامبد غلطی بکنه نقشه رواجرا می کردم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :
    هر چی فکر می کردم چیزی به ذهنم نمی رسید . منظورش از اعتماد نکردن به اطرافیانم چی بود ؟ چشمام رو بستم اما خوابم نمی برد .نفس کنارم تو خواب ناز بود . افسانه رو نمی دونستم . به آرومی پتورو کنار زدم و بلند شدم . افسانه هم تو خودش جمع شده و خوابیدهبود . گشنم بود . با نفس و افسانه شام نخورده بودم . لجم گرفته بود . یاد آش افتادم . چون از نفس و افسانه غیظ داشتم ؛ آش رو توییه ظرف پلاستیکی دربسته ریخته بودم و ته طبقه آخر یخچال قایم کرده بودم . می خواستم همشو خودم بخورم تا اونا یکم اذیت بشن.می دونستم کارم بچه بازیه اما باهاش آروم می شدم . روی نوک پا راه می رفتم . از راهرو تنگ خونه گذشتم و به آشپزخونه رسیدم . دریخچالو باز کردم . نور لامپش همه جارو روشن کرد . به آرومی ظرف در بسته رو کشیدم بیرون و درو بستم . یه کاسه و قاشق برداشتم .از بچگی ؛ آش سرد و گرم واسم فرقی نداشت. هر دو شو دوست داشتم. مخصوصا رشته ! رایکا هم مثل من بود . با دو تا قاشق همه آشتوی قابلمه رو می خوردیم . نفسمو با صدا بیرون دادم. حضور سامیار ، چه آسون رایکار رو از یادم بـرده بود. یک سومشو برای خودمریختم و درشو بستم . کاسه رو تو دستم گرفتم و جلوی پنجره ایستادم . دوست داشتم که برم پشت پنجره تا سامیارو ببینم اما اگه مثل شبهای قبل نبود چی ؟ یا اگرم بود ، مگه من نمی خواستم کم کم فراموشش کنم ؟ با کف دست زدم تو پیشونیم . خودم می دونستم که اینامکان نداره . پاهام خودشون شروع به حرکت کردن . دستام پرده سفیدو کنار زدن و ماه پدیدار شد . امشب ؛ فقط نصفش مشخصبود. همون قدرم زیر ابرهای سیاه پنهون شده بود . آب دهنمو قورت دادم و سرم رو پایین آوردم . نفسمو با صدا بیرون دادم . سامیارتوی ماشینش نشسته بود و به من نگاه می کرد . لبخند قشنگی داشت . چشم ازش بر نمی داشتم . همون طور که نگاهش می کردم ؛ انگارکه دارم یه فیلم هیجانی می بینم یه قاشق از آش توی کاسه خوردم . خندش بیشتر شد . موبایلشو از روی داشبورد ماشینش برداشت وشروع کرد به نوشتن . با ذوق دستم رو تو جیبم گذاشتم تا گوشیمو در بیارم؛ اما نبود . برگشتم و از روی میز شیشه ای وسط پذیراییبرش داشتم . پیامش رسید :
    _ چی می خوری ؟
    نوشتم :
    - آش رشته
    رفتم پشت پنجره . مشغول نوشتن بود . پیامش به دستم رسید :
    _ اینقدر بدجنسی ؟ من شام نخوردما!
    چشمم گرد شد . شام نخورده بود ؟ نوشتم :
    _ همیشه شام نمی خوری ؟
    _ فکر می کنی وقت غذا خوردن رو پیدا می کنم ؟ فکر تو همه زندگیم رو مختل کرده .
    سرم رو بالا گرفتم . داشت می خندید . اخم کردم و نوشتم :
    _ پس به من فکر نکن تا زندگی آرومی داشته باشی.
    لبخند زد . سرش رفت تو گوشیش . بعد چند ثانیه پیامش رسید :
    _ زندگی من فقط تویی و خدا . آدم زندگیشو رها نمی کنه .
    آرامش عجیبی تو دلم احساس کردم اما پوزخندی که سراغم اومد باعث دوام کوتاهش شد . هه .. خدا ! گوشیمو توی جیبم گذاشتم .
    خاله چه آش خوشمزه ای پخته بود . رشته هاش بزرگ و دراز بودن . با مقدار زیادی کشک و نخود و لوبیا . سبزی خوش طعمی همداشت . وقتی تمومش کردم سرم رو بالا گرفتم . سامیار حالا با مظلومیت نگاهم می کرد . مامان همیشه می گفت که یه مرد رو نبایدگرسنه گذاشت . سامیار که بدتر از یه مرد گرسنه بود . اون یه شیر بود . دلم سوخت . من که نمی خواستم این آشو به افسانه و نفس بدم. پس بهترین گزینه همین بود . به سمت آشپزخونه دویدم . همون ظرف پلاستیکی رو با یه قاشق برداشتم . پالتومو پوشیدم و کلاهشوروی سرم گذاشتم . شلوار ورزشی آدیداس که کنارش سه تا خط سفید داشت پام بود . دمپایی لا انگشتیمو پوشیدم و درو باز کردم .کلید و برداشته بودم . درو بستم و به آرومی از پله ها پایین رفتم . آخرین باری که اینکار رو کرده بودم مامان مچمو گرفته بود و سامیارسیلی خورده بود . اگه الان عمو حمید می فهمید چی؟ به پارکینگ رسیدم. در آهنی قهوه ای رو بازم کردم و سامیارو روبه رویساختمون دیدم . حواسش به من نبود . هنوزم با نگاه منتظرش ؛ پنجره پذیرایی رو زیر نظر داشت. وقت خوبی برای ترسوندنش بود .خنده امو قورت دادم و آروم آروم به ماشینش نزدیک شدم. لامپ زرد چراغ تیر برق ، خیابونو روشن کرده بود. هوا خیلی سرد بود.
    انگشتامو زیر دستگیره گذاشتم و یهو بازش کردمو توش نشستم. برگشتمو سامیارو نگاه کردم . با تعجب و چشمای درشت شده نگاهممی کرد. تونسته بودم بترسونمش. به خودم اومدم و دیدم یه لبخند ملیح رو لبامه. زود جمعش کردم و ظرف آشو به سمتش گرفتم :
    _ برات آش آوردم.
    یهو خندید. با صدای بلند خندید و ریسه رفت. با تعجب نگاهش می کردم. میون خنده گفت :
    _ تو به خاطر من اومدی اینجا؟ به خاطر من؟
    کجای این کار خوشحالی و تعجب داشت ؟ حالا من با چشمای بزرگ شده و بدون پلک زدن نگاهش می کردم. هنوز آشو از دستمنگرفته بود. ظرف آشو عقب کشیدم و با اخم گفتم :
    _ اگه نمی خوای من می رم. نیازی نیست بهم بخندی. دیگه هم اینجا نیا. ازین به بعدم برو عمه ات رو مسخره کن .
    خنده اش قطع شد . شوکه شده بود . داشتم درو باز می کردم که یه دکمه رو زد و درها از داخل قفل شدن. ترسیدم. اگه زیاد اینجامی موندم ممکن بود عمو حمید یا خاله من رو ببینن. گفتم :
    _ بذار برم .
    هر حالتی تو صورتش بود غیر از عصبانیت. حرف بدی بهش زده بودم؛ اما هنوزم کمی از اون خوشحالی رو داشت. نصف دیگه چهره اشرو غم و اخم پر کرده بود. گفت :
    _ وقتی منظور آدما رو اشتباه می گیری پاتو روی گاز نذار و نتازون . شاید تو یه جا اشتباه کرده باشی و یه قضاوت ؛ نزدیکانت رو ناراحتکنه .
    نفس نفس می زدم. تا به حال سامیار من رو مواخذه نکرده بود. البته نمی شد اسمش رو مواخذه گذاشت. با لحن آروم اما بدون لبخندی این رو گفته بود. گفتم :
    _ نخیر . تو به من خندیدی!
    _ عاشق معشوقش رو مسخره نمی کنه .. از قضا من عاشقم و تو هم معشوقمی!
    آروم شدم . حرفی برای گفتن نداشتم . گفت :
    _ حالا اون آشو بهم می دی ؟ با دیدنش بی تاب تر شدم .
    حسودیم شد . نمی دونستم که این چی داشت که بهش حسادت می کردم . نمی دونستم که منم حس حسادت دارم ! ظرفو که تو بغلم بودازش دور کردم . گفت :
    _ نمی دی ؟
    جوابی نداشتم . وقتی سکوتمو دید گفت :
    _ اگه به خاطر این که ازم ناراحت شدی مجازات می شم قبوله . من که هر شب برای به دست آوردنت بدون شام می خوابم . امشبم روش!
    باید اول درو باز می کرد تا بعدش آشو بهش بدم . اون به خاطر من و اخلاق گند من اذیت می شد . مایل به طرف در ماشین نشستم و با غرور گفتم :
    _ درو باز کن!
    شوکه شد :
    _ واقعا می خوای بری ؟
    خنده امو قورت دادم . حالا دیگه به آش حسادت نمی کردم . گفتم :
    _ باز کن!
    یه دکمه رو زد و در باز شد .از ماشین پیاده شدم . زیر لب گفت :
    _ چه کوتاه و پر آه بود این دیدار یار
    در دلم غم ریخت و باز هم نماند
    می رود سر می کشد این عشق را
    از میان چشمم احساسی نخواند
    این شعرو حفظ نکرده بود . از خودش بود . این رو می دونستم . گفتم :
    _ آقای شاعر عاشق ؟
    نگاهم کرد :
    _ جانم خانم زیبا ؟
    اخم کردم اما خوشم اومده بود . گفتم :
    _ ظرفارو بشور برام بیار .
    ظرف پلاستیکی و قاشقش vو روی صندلی کناریش گذاشتم و درو بستم. فرصت نشد تا صورتشو نگاه کنم . باید چهره با نمکی می داشت .
    هوا سرد بود. دستامو گذاشتم تو جیبم و رفتم تو ساختمون . درو پشت سرم بستم و از پله ها بالا رفتم . امشب هم تنها بودم؛ اما احساس تنهایی نمی کردم. حالم خوب بود. حتی بدون دوست .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    روی یکی از صندلی های آهنی سالن اصلی ورودی دانشگاه نشسته بودم . افسانه و نفس هم بودن اما من ازشون جدا می شدم . گرچهبازم نفس ، دست افسانه رو می کشید و به طرف جایی که من نشسته بودم می آورد ؛ ولی امکانش کم بود که اینجا من رو پیدا کنه .
    روی آخرین سری دراز صندلی ها توی آخرین ردیف کنار دیوار سرد نشسته بودم و درس می خوندم. با خودم فکر می کردم تا یادمبیاد که سامیار امروز کلاس داشت یا نه . به ساعتم نگاه کردم . دوازده بود و بعد از نماز اساتید دانشگاه ، کلاس برپا می شد. پس چراسامیارو نمی دیدم؟
    _ پخ!
    ترسیدم و از جا پریدم. امیر بود که حالا کنارم نشسته بود. چشمام رو تنگ کردم و سعی کردم نشون ندم که قلبم از شدت فشار دارهمیاد تو دهنم. خودش از خنده داشت ریسه می رفت. گفتم :
    _ بسه ... بی مزه
    خنده اش و قورت داد و اونم با اخم گفت :
    _ عوض تشکرته؟
    از منت متنفر بودم . دهنمو باز کردم تا بهش یه چیزی بگم که یه لیوان کاغذی بزرگ رو آورد جلو چشمم. گفتم :
    _ این چیه ؟
    زد زیر خنده و گفت :
    _ آخیش ، از خشمت نجات پیدا کردم . خوب نگاه کن تا ببینی چیه .
    نمی خواستم اون لیوانو ازش بگیرم . ممکن بود یه سوسک یا یه کرم توش باشه . همون طور که رو به روم نگهش داشته بود صورتموبردم جلو تا نوشته انگلیسی روش رو بخونم و همین که رفتم جلو اونم یهو لیوانو به صورتم نزدیک کرد و منم غیر ارادی عقب کشیدم وسرم با دیوار برخورد کرد . درد زیادی داشت . چشمام رو بهم فشار دادم و دستم رو گذاشتم پس سرم . صدای خندش آزارم می داد.
    گفتم :
    _ می شه پاشی بری ؟
    سرش رو به سمت بالا تکون داد :
    _ نه ! نمیشه . تو صف وایسادم . برای خریدش زحمت کشیدم اون وقت نداده برم ؟
    حوصله اش رو نداشتم . گفتم :
    _ خودت بگو چیه وگرنه پا می شم می رم .
    دوست داشتم خودش بگه که این چی بود چون اصلا حوصله بلند شدن از جامو نداشتم . امیر جدی شد و گفت :
    _ این یه لیوان هات چاکلت داغه.
    کمی خوشحال شدم؛ اما دوست نداشتم از امیر چیزی بگیرم . برای همین بهونه آوردم :
    _ داغ ؟ اونم توی لیوان یک بار مصرف ؟ اصلا نمی خورم .
    اخم کرد و گفت :
    _ پلاستیک که نیست ضرر داشته باشه . کاغذه!
    نگاهم رو ازش گرفتم و شونه هام رو بالا انداختم . گفت :
    _ برای تو خریدم .
    با نه !ای بی حوصلگی گفتم :
    _ چه برای من می خریدی و چه برای فلانی ؛ فرقی نداشت . من نمی خورم اینو .
    _ چرا ؟ چون من خریدم ؟ اگه همینو سامیار می خریدم نمی خوردی؟
    با تعجب نگاهش کردم . این چه ربطی داشت ؟ اصلا منظورش چی بود ؟ ادامه داد :
    _ ببین رازک ؛ من نمی دونم تو چه احساسی به اون داری یا اون چه احساسی به تو ؛ ولی می دونم سامیار چیزی جز دروغ بهت نمی گـه. اون کسی نیست که بتونه خوشبختت کنه . حالا این حرفم رو به حساب هر چیم که می خوای بذار . فقط باورش کن .
    زیر لب خداحافظی کرد و از همون راهی که اومده بود برگشت . یک ریز حرف زده بود! به همون جایی که ایستاده بود و این حرفارو می زد خیره بودم .چرا ؟ دلیل این حرفا چی بود ؟ چرا همه اطرافیانم جدیدا یک شکل شده بودن ؟
    _ به کجا نگاه می کنی که توش غرق شدی؟
    سرم رو بالا گرفتم . سامیار بالای سرم ایستاده بود . از دیدنش خوشحال شدم؛ اما چیزی نگفتم . فقط گفتم :
    _ هیچی!
    _ خوبی ؟
    _ آره!
    _ خداروشکر . افسانه و نفیسه کجان ؟
    _ می خوای چیکار ؟
    لبخند زد :
    _ چون تو اینجا تنهایی پرسیدم .
    _ مسبب تنهایی من اونا نیستن که رفتن ؛ من خودم خواستم تنها بمونم و تنهاهم موندم .
    _ اما تو هیچ وقت تنها نمی مونی . . .
    با اخم گفتم :
    _ همراه اول! چرا ؟ می مونم .
    _ خدا باهاته.
    بازم پوزخند زدم. دلم دوباره به درد اومد. همون خدایی که رایکار رو ازم گرفته بود؟ نگاهم رو ازش گرفتم و کتابم رو بستم . زمزمه کردم :
    _ هه .. کدوم خدا ؟ تو خدا می شناسی ؟
    با همون لبخندش گفت :
    _ شاید بتونی خدارو فراموش کنی ؛ اما سامیارو هیچ وقت . اگرم بخوای اون تنهات نمی ذاره .
    خوشحال شدم . دل پر دردم آروم گرفت . سامیار گفت :
    _ میای بریم ؟
    با تعجب بهش نگاه کردم . پلیور قشنگ طوسی رنگی زیر پالتوش پوشیده بود . شال گردن نازک و بلندشم به همون رنگ بود .گفتم :
    _ کجا؟
    _ امروز برنامه گذاشتن که بریم بازدید امامزاده ابراهیم .
    تا به حال چنین چیزی نشنیده بودم . گفتم :
    _ کی ؟
    _ همین الان . برای نماز می خوان برن .
    دوست داشتم برم . اگر چه دیگه خدایی نمی شناختم ؛ اما فضای امامزاده رو دوست داشتم . تابه حال این امام زاده رو نرفته بودم .
    سامیار گفت :
    _ بیا ؛ قول می دم بهت خوش بگذره .
    دوست نداشتم سامیار فکر کنه که به خاطر اون میومدم. گفتم :
    _ چه تو این قولو می دادی و چه نمی دادی ؛ من بازم میومدم .
    شوکه شد . آب دهنشو قورت داد . لبخندش از بین رفته بود . گفت :
    _ یه مهمون دارم.
    _ کی؟
    _ سمیر ؛ امروز کاری نداشت و همراهم اومد اینجا .
    سرم رو تکون دادم :
    _ همون آقای تال که خیلی وقته نفس رو دوست داره . خیلی اتفاقا هست که من ازشون خبر ندارم اما شما همتون می دونید و بهروتون نمیارین .
    سامیار ؛ بازم اون لبخند جذابش رو زد :
    _ همین دیشب بهت گفتم که زود قضاوت نکن . شاید تو اشتباه متوجه شده باشی .
    عصبی شدم و گفتم :
    _ همین دیشب بهت گفتم و به عمه ات سلام رسوندم .
    اخم کرد و نگاهشو ازم گرفت . سر جاش ایستاد و بدون این که حتی نشون بده که من اینجا هستم ؛ دستاشو گذاشت تو جیب شلوارش وبا لحن سردی گفت :
    _ میای یا نه !؟
    ترسیدم که نکنه ناراحتش کرده باشم . خب من رو عصبی کرده بود. نمی دونستم باید چی بگم. جوابشو ندادم. فکر کردم الان می ره؛ اما گفت :
    _ این چیه؟
    نگاهش کردم . به لیوان کاغذی روی صندلی کنارم اشاره کرد. نباید می گفتم که اینو امیر داده. ممکن بود فکر دیگه ای بکنه. گفتم :
    _ هات چاکلت .
    _ نمی دونستم دوست داری .
    لحنش هنوزم سرد بود . اگه می دونست که چقدر این ناراحتیش من رو اذیت می کرد تمومش می کرد. گفتم :
    _ آره .. خریدمش.
    خواست چیزی بگه اما مکث کرد . لیوان و از روی صندلی برداشت و به درش نگاه کرد. روش با ماژیک مشکی یه چیزی نوشته شده بودکه بین نوشته های ریز انگلیسی خود لیوان گم شده بود . چرا اینو خودم ندیده بودم؟ سامیار زیر لب خوندش. گفت :
    _ مطمئنی خودت خریدی ؟
    چشمم گرد شد . یعنی چی نوشته بود؟ دستم رو دراز کردم و لیوانو از دستش کشیدم . روش نوشته بود :
    - برای بداخلاق ترین دختر دنیا امیر
    الان سامیار در موردم چی فکر می کرد؟ ترسیدم . سرم رو آروم آروم بلند کردم . ابروهاش اخمو و چشماش غمگین بودن .گفت :
    _ نخورش
    لحنش سرد و دستوری بود . لجم گرفت . دوست نداشتم کسی بهم زور بگه . مخصوصا این که هات چاکلتو خیلی دوست داشتم .ابروهامو بالا دادم و مثل بچه ها گفتم :
    _ نچ
    با اخم وحشتناک تری گفت :
    _ اونو نمی خوری.
    لجم بیشتر شد . گفتم :
    _ همینو می خورم. اونم تا تهش!
    تو چشم هم زل زده بودیم . پلک نمی زدم. پلک نمی زد. یهو دستش رو آورد جلو و لیوانو از دستم کشید . زورش زیاد بود . صدامو بردمبالا :
    _ به چه حقی ...
    _ به این حق که بهت گفتم به هیچ کس اعتماد نکن . اون وقت می خواستی چیزیو بخوری که اون داده ؟
    برگشت و به طرف سطل آشغال رفت . کتابمو تو کوله ام گذاشتم و به سمتش دویدم . به سطل رسیده بود. بهش رسیدم و گفتم :
    _ اونو ننداز
    بهم توجهی نکرد و لیوانو پرت کرد تو سطل . درش باز شد و مایعی غلیظ و قهوه ای رنگ ازش سرازیر شد. نگاهش کردم . تو چشمامنگاه می کرد. گفت :
    _ هر چقدر که بخوای برات از اینا می خرم ؛ ولی اینو نمی تونستی بخوری .
    چشمام رو تنگ کردم و فورا چیزی که به ذهنم رسید و به زبون آوردم :
    _ من به هیچ کس اعتماد ندارم.خودت اینو گفتی مگه نه !؟ تو هم کسی نیستی که دوستش داشته باشم و مراقبم باشه.پس اعتمادیدرکار نیست.تو هیچ ربطی به من نداری. برو کنار .
    حتی پلک نمی زد . از کنارش رد شدم و به طرف در بزرگ و اصلی سالن دانشگاه راه افتادم. داشتم وارد حیاط می شدم که امیرودیدم. زیر لب گفت :
    _ اون به دردت نمی خوره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار :
    حس بدی داشتم . سرم رو چرخوندم و رفتنشو تماشا کردم. تو قلبم چیزی سنگینی می کرد. وقتی داشت از در اصلی رد می شد سمت راستشو نگاه کرد. به همون جا نگاه کردم . امیر ایستاده بود و حالا به من خیره شده بود. چشماش رو تنگ کرده بود و با نفرت زیر لب چیزی می گفت. اون رازک من رو می خواست. هیچ وقت مال خودمو به دشمنم نمی دادم . بابا اینو بهم یاد داده بود. به طرفش راه افتادم. همون جا ایستاد و سـ*ـینه اشو جلو داد. نمی دونست که مثل خودش اهل دعوا نیستم. گفتم :
    _ آب گل آلود نیست که می خوای ماهی بگیری !
    دهن باز کرد تا حرف بزنه اما ادامه دادم :
    _ بذار تو ذهن من همون شکل صیاد بمونی ؛ که اگه شبیه گربه بشی شکارت می کنم .
    چشماش گرد شده بودن. انگشت اشاره امو روی شونه اش گذاشتم و چند ضربه بهش زدم :
    _ از دارایی من فاصله بگیر.
    _ چی شد ؟ میاد ؟
    دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. کاش نمی ذاشتم سمیر امروز بیاد دانشگاه. نه ! اون گناهی نداشت؛ من که خبر نداشتم قراره دوباره حالم اینطوری بشه. سمیر دوباره پرسید :
    _ نفیسه رو ندیدی؟ خسرو امروز دانشگاهه؟
    داد زدم :
    _ سمیر
    ساکت شد . تعجب کرده بود. پشیمون شدم که سرش داد کشیدم اما کار از کار گذشته بود. دستامو روی سرم گذاشتم و چشمام رو بستم. باید برای نزدیک شدن به رازک؛ هر چه زود تر یه کاری می کردم وگرنه امیر از آب گل آلود ماهی می گرفت. به سمیر نگاه کردم. کاپشن بادی طوسی پوشیده بود و دستاشو تو جیبش گذاشته بود. توی حیاط باز دانشگاه؛ هوا انگار از همه جا سردتر بود. آرامشمو حفظ کردم و جوابش رو دادم:
    _ ما می ریم. احتمالا رازک هم میاد. خسرو رو ندیدم. به نفیسه و افسانه هم گفتم که بیان .
    لبخند زد و به اتوبوس کنار در دانشگاه اشاره کرد که در حال پر شدن بود .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سمیر :
    کنار سامی؛ روی صندلی اتوبوس نشسته بودم. زانوهام از اضطراب مدام تکون می لرزیدن و پاهام تکون می خوردن. سامی کنار پنجره نشستهبود و از پنجره به بیرون نگاه می کرد. توی راه امامزاده ابراهیم بودیم؛ امامزاده ای که خیلی دوستش داشتم چون بهم حس خوبی می داد. خیلی از فامیلام اونجا دفن بودن و تقریبا سالی یک بار اونجا می رفتم اما هیچ وقت توش نماز نخونده بودم. خیلی وقت بود که نماز نمی خوندم. نمی دونستم که سامی محو چی شده بود که ازش چشم بر نمی داشت. رازک هم اومده بود و قسمت عقب اتوبوس؛ کنار بقیه خانم ها نشسته بود.
    نفیسه و افسانه هم بودن. امیر اسماعیل؛ روی صندلی جلویی ما نشسته بود. خداروشکر می کردم که خسرو نیست. دستم رو گذاشتم رو زانوم تا لرزششو کم کنم. گفتم :
    _ سامی؟
    بدون این که نگاهم کنه گفت :
    _ بله؟
    _ شماره نفیسه رو بهم می دی؟
    سرش به طرفم چرخید. از چروک روی پیشونیش مشخص بود که توی افکار خودش غرق شده. گفت :
    _ بهت می دم اما باید قول بدی که بی گدار به آب نزنی .
    سرم رو تکون دادم . ادامه داد :
    _ قبل از گرفتن هر تصمیمی خوب فکر کنی .
    چشمام رو بستم و باز کردم . بازم گفت :
    _ اشتباهات قبلت رو تکرار نکنی.
    _ باشه
    گوشیش رو بهم داد و اشاره کرد که بردارم . شماره اشو ذخیره کردم و براش پیام نوشتم :
    _ سلام . من آقای تال هستم .
    پشیمون شدم و همشو پاک کردم . نه ؛ نباید عقب می کشیدم. نوشتم :
    _ سلام نفیسه خانم . من سمیرم .
    انگشت شصتم همون طور رو هوا موند . دیگه باید چی می نوشتم ؟ هیچ وقت انشام خوب نبود . فقط خوب نقاشی می کردم . نفس عمیقی کشیدم و یاد دبیر کلاس اول راهنماییم افتادم . گفته بود که ذهنمو از همه چی خالی کنم و فقط به موضوع فکر کنم . خب ؛ فکر من که از هر چی غیر نفیسه و موضوعات مربوط بهش خالی شده بود . نفسمو با صدا بیرون دادم و ادامه اشو نوشتم :
    _ می دونین که من به شما احساسی دارم ؛ اما نمی دونم که جریانو می دونین یا نه ! می خوام که یه فرصت بهم بدین و همدیگه رو ببینیم .
    چشمام رو بستم و قبل از این که پشیمون بشم گزینه ارسالو زدم . چشمام رو باز کردم و دیدم که نوشته دریافت شده . ذوق کردم و گفتم :
    _ سامی سامی سامی سامی ؟
    از شوق اسمشو چندبار پشت هم صدا زدم . به طرفم برگشت و جواب داد :
    _ بله ؟
    _ پیام دادم.
    سرش رو تکون دادم و به طرف پنجره و چیز خاصی که تو خیابونا می دید چرخوند . گفت :
    _ می دونی می خوای چیکار کنی ؟
    طرز پرسیدنش من رو به شک انداخت؛ اما تصمیمو گرفته بودم . نمی خواستم دیگه اون سمیر ضعیف باشم . من مثل سامی ؛ تا به هدفم نمی رسیدم ول نکن می شدم . سرم رو تکون دادم و به گوشیم نگاه کردم . جوابمو داده بود . خودمو نیشکون گرفتم . خواب نبودم . بیدارِ بیدار بودم و
    چشمام درست می دیدن . با صدایی که از خوشحالی از ته حلقم در میومدن با صدای تقریبا بلندی گفتم :
    _ نفیسه جوابم رو داد.
    سامی برگشت و انگشت اشاره اشو رو بینیش گذاشت و با عصبانیت به کسی که جلومون نشسته بود اشاره کرد . زدم تو پیشونیم . پاک یادم رفته بود که امیر اسماعیل جلومونه . حالا چی می شد ؟ به خسرو می گفت ؟ نگران شده بودم؛ اما ذهنم رو از این چیزا خالی کردم و جواب نفیسه رو خوندم :
    _ سلام . من جریان رو می دونم اما تا به حال حرفای شمارو نشنیدم . اگه خسرو بفهمه برای هردومون خیلی بد میشه.
    اخم کردم و لپمو از داخل گاز گرفتم . اون خسرو کله پوک ؛ حتی نبودشم باید سد راه من می شد ؟ من نفیسه رو دوست داشتم اون وقت اون همیشه مانعم بود . نوشتم :
    _ هیچ کاری نمی تونه بکنه . من بهتون قول می دم . فقط کاری کنین که بتونیم همدیگه رو ببینیم .
    فرستادم . جوابی نیومد . برگشتم و عقب رو نگاه کردم . رازک ؛ تنها روی یه صندلی نشسته بود و چند صندلی عقب ترش ؛ نفیسه و افسانه کنار هم نشسته بودن . هر دوشون توی فکر بودن . گوشیم لرزید . پیامشو خوندم :
    _ باشه آقای تال . این روزها وقت دارین ؟
    ذوق کردم و دستم رو روی دهنم گذاشتم تا لبخند عریضم با صدا نباشه . الان نفیسه داشت ساعت قرارو مشخص می کرد ؟ نوشتم :
    _ وقت من همیشه برای شما خالیه . هر ساعتی که خودتون دوست داشتین بگین . میام دنبالتون یا اگه دوست داشتین خودتون بیاین . هر جا شما دوست داشته باشین می ریم. کافه من یا هر کافه ای که خودتون دوست داشته باشین . یا اصلا می ریم رستوران .
    از بس اشتیاق داشتم ؛ دوست داشتم براش نامه بلند بالا از تعارف و احساس و ارادتم بهش بنویسم اما ممکن بود در موردم یه فکر دیگه بکنه . اگه اون از مردی مثل من خوشش نمیومد چی ؟ اگه فکر می کرد که بی مصرفم چی ؟ برگشتمو نامحسوس نگاهش کردم . می خندید . یعنی از مسیج من خنده اش گرفته بود ؟ با آرنجم ؛ خیلی آروم تو پهلوی سامی کوبیدم . فورا برگشت و با اخم نگاهم کرد . معلوم نبود که امروز چش شده بود .
    گفتم :
    _ راست می گن که خانوما از مردایی خوششون میاد که بتونن اونارو بخندونن ؟
    سرش رو تکون داد و دوباره نگاهشو ازم گرفت . با خوشحالی ، دستامو بهم کوبیدم . همه چی داشت درست می شد .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    سامیار :
    می خواستم به خودم مسلط باشم و به حرفای سمیر گوش کنم تا بتونم راهنماییش کنم اما نمی تونستم. اتوبوس توی فضای باز آرامگاه که مخصوص پارک ماشین ها بود ایستاد. سمیر حرفشو تموم کرد و از جاش بلند شد و به طرف در رفت که تازه باز شده بود . از رو به روی ما خانم ها میومدن. سمیر از پله ها پایین رفت و از اتوبوس خارج شد ؛اما من خودمو کنار کشیدم تا بقیه آقایون رد شن . چون هنوز رازکمو پیدا نکرده بودم .اساتید و رئسای دانشگاه ؛ از جمله آقای مرتضوی رئیس دانشگاه از کنارم رد شدن و بیرون رفتن . اتوبوس تقریبا خالی شده بود . رازکو دیدم که روی یه صندلی کنار پنجره نشسته بود . هندزفری توی گوشش گذاشته و سرشو به شیشه تکیه داده بود . چشماش بسته بودن . آروم آروم بهش نزدیک شدم. حالا کنارش ایستاده بودم . گلومو صاف کردم و گفتم :
    _ رازک ؟
    زیر لب گفت :
    _ من نمیام!
    _ نمی تونم اینجا تنهات بذارم . امن نیست .
    هندزفریش رو از گوشاش کشید و با اخم نگاهم کرد . گفت :
    _ نه ! تو دیگه مراقب منی ؛ و نه ! من بهت اعتماد دارم . پس برو . به تنها کسی که اعتماد دارم خودمم . از این جا برو . راننده تو ماشین می مونه. مراقبه .
    پوزخند زدم . غیظم گرفته بود . گفتم :
    _ به اون غریبه اعتماد می کنی اون وقت به من نه ! ؟ رازک ؛ خواهش می کنم همرام بیا . با تو خیالم راحته.
    دستاش رو به سـ*ـینه اش زد و سرش رو چرخوند . لج کرده بود . همیشه که نباید نازش رو می کشیدم . گاهی باید متوجه بچگیش می شد ؛ اما من فعلا عصبی بودم . نباید می ذاشتم این خشم اونو ازم دور تر کنه . در ضمن ؛ من همین اخلاقشو دوست داشتم . گفتم :
    _ پس منم اینجا می مونم . تو که می دونی منم مثل خودتم اما یه فرق با تو دارم . با لجبازیم باعث نمیشم اونی که عاشقمه اذیت بشه . حالا این که تو اینجوری هستی عیبی نداره . عاشقت اونقدر مرد هست که تا آخرش بمونه .
    نفساش تند شده بودن . بهش دقت کردم . نفس های نیمه تموم می کشید . نگران شده بودم . حرفای من اذیتش کرد ؟ به آرومی صداش زدم اما با خشم برگشت به طرفم و با چشمای خیسش گفت :
    _ نمی خوام . نمی خوام آقا . چرا باعث عذابم می شی ؟ برو از اینجا . برو .
    ابروهاش از خشم به هم گره خورده بودن اما تو چشماش فقط التماس بود . برای چی؟ موندن یا رفتن؟ من نمی تونستم همه چیزو از چشماش بخونم . پس به حرف خودش گوش کردم. اون برای رفتن التماس می کرد. گریه اش ، من رو می شکوند. حس یه پیرمرد ناتوانو تجربه می کردم.
    نگاهم رو ازش گرفتم . دستامو توی جیب شلوارم گذاشتم و برگشتم. داشتم از پله ها پایین می رفتم که امیرو دیدم. لبخند کجی زده بود. با ابروی بالا رفته اش و تمسخر گفت :
    _ نچ نچ نچ؛ آب گل آلود شد. حالا وقتشه صیاد دست به کار بشه .
    با تنفر گفتم :
    _ صیاد یا گربه؟
    چشماش رو ریز کرد :
    _ اینا مهم نیست . مهم اینِ که ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه است .
    تکیه اش رو به میله وسط اتوبوس گرفت و داشت به طرف رازک می رفت که دوتا پله رو رفتم بالا و ساعدشو گرفتمو به طرف خودم کشیدم .
    تعادلش رو از دست داد و بهم نزدیک شد. از اتوبوس بیرون کشیدمش تا رازک نبینتمون. زیر گوشش گفتم :
    _ اگه ببینم که بهش نزدیک شدی ؛ تا می خوری و تا زمانی که خسته نشدم می زنمت . فهمیدی ؟
    خندید :
    _ پس باید ببینیم تو زود تر خسته می شی یا من ؛ ولی قبل اون بگم که تو هیچ ... نمی تونی بخوری.
    کنترلم رو از دست دادم و گلوش رو گرفتم. چشماش درشت شدن. راه نفسش رو بستم و فشار دادم. دستاشو آورد بالا و روی دستم گذاشت اما نمی تونست خودشو جدا کنه. با همون تنفر گفتم :
    _ با بزرگ تر از خودت در نیفت. مخصوصا که لقمه ات اندازه دهنت نباشه و از اون بدتر ؛ اصلا مال تو نباشه .
    سرشو تند تند تکون داد . دوست داشتم خفه اش کنم اما این راهش نبود .
    _ هی؟ هی داری چیکار می کنی پسر؟
    دستم رو کشیدم و امیر نفس عمیق و راحتی کشید. گفتم :
    _ با دم شیر بازی نکن. سه متر فاصله ؛ این رو تو مخت فرو کن .
    منتظر تاییدش نموندم و برگشتم. راننده نیم نگاهی بهم انداخت و فورا خودشو به امیر رسوند که درحال سرفه بود . حالا کمی از حرصم خالی شده بود؛ اما آرامشم رو پس نگرفته بودم. جلوتر رفتم و کنار در ورودی آرامگاه ، سمیرو دیدم که منتظرم ایستاده بود. همین که بهش رسیدم گفت:
    _ چقدر دیر کردی. چیکار می کردی؟
    _ هیچی
    _ اونقدر دیر کردی که از نفیسه عقب موندم .
    از دور گنبد طلایی رنگ امام زاده رو دیدم . شاید اونجا می تونست آرامشمو بهم پس بده .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا