سلام دوستان ببخشید دیر شد ولی باور کنید درگیر پروژه ام هستمو وقت زیادی ندارم امیدوارم درکم کنید.پست امشب تقدیم شما عزیزان:
پیراهنو از تنش در آورد وبعد توی یه لحظه پاره اش کردو از وسط به دو نیم تقسیمش کرد!
چشمام گردتر از قبل شده بودن،از زور زیادش تعجب کرده بودم و تو این فکر بودم که چطوری تونسته با اون جثه ی کوچیکش به راحتی توی یه لحظه پیرهنو پاره کنه.اونم پیراهنی با پارچه ی کلفت و کتی،زورش از یه بچه خیلی خیلی بیشتر بود!
نیمه ی پیراهنو 3 بار تا زدو بعد دوباره خم شدو گفت:پاتو بالا بگیر.
سریع به حرفش گوش دادمو پامو بالا گرفتم،پارچه رو دور پام و قسمتی که زخم شده بود پیچیدو بعد سفت گره زد.
نیاک:دیگه تو کلبه هم برگی نیست،این فعلا جلوی خون ریزی رو میگیره.
هیچی نگفتمو فقط به کارهاش نگاه کردم.
تیکه ی دیگه ی پارچه رو همون طور باز روی زمین گذاشت و بعد گفت:پاتو بذار روش!
با این که تعجب کرده بودم ولی بازم چیزی نگفتم و همون کاری که گفته بودو انجام دادم.
وقتی که پامو گذاشتم چهار طرف پارچه رو بالا آوردو دوباره بهم گره زد!
وبعد راست ایستادو گفت:اینم یه کفش موقت!سعی کن پاتو بالا بگیری و با این پات زیاد راه نری و روی زمین نذاریش اما اگرم یه وقت زمین گذاشتید این پارچه کلفته و از دوباره زخم شدنش جلوگیری میکنه.
و بعد این حرف جلو اومدو به آرومی دستمو گرفتو و گذاشت روی شونه اشو سریع روشو برگردوندو با غدی ولی آروم گفت:اگه میتونستم کولت میکردمو میبردمت!
و بلندتر ادامه داد:دستو بذار روی شونم تا بهتر بتونی راه بری،دیگه چیزی نمونده به کلبه برسیم و بعد آروم راه افتاد .
دوباره قلبم گرم شده بودو لبخند از روی ل*ب*هام پاک نمیشد.من این آدمو درست نمیشناسم ولی دیگه به این یقین پیدا کردم که با یه حرف کوچیک یا حرکت خوب از طرفش حال بدم به خوش حالی تبدیل میشه.
**********************************
نیاک جلوی یه کلبه ی چوبی خیلی بزرگ و زیبا ایستاد و گفت:خب دیگه رسیدیم.
کلبه ی دو طبقه و بزرگی با سقف های شیب دار که بین درخت های رنگارنگ جنگل و با فاصله ی کمی از زمین روی چندتا چوب قرار داشت و با راه پله ای چوبی و پیچ دار به زمین متصل شده بود و جلوی این راه پله دوتا فانوس پایه دار قرار داشت که کاملا پله ها رو روشن کرده بودن.
با دیدن کلبه چشمام برق زدنو یه دفع بالا پریدمو با هیجان گفتم:وووواوووو چقدر خوشگل...
اما همون لحظه درد ناگهانی پام باعث شد ذوقم کورو قیافم مچاله بشه.پاک زخم پامو فراموش کرده بودم.
نیاک با پوزخند نگام کردو گفت:دیدی گفتم ندید...
ولی با دیدن اخمای تو هم من یه دفع ساکت شد و بعد یکم مکث گفت: بهتر بریم داخل.
هم از عوض کردن حرفش تعجب کرده بودم و هم خندم گرفته بود.
بیخیال درد پام شدمو دوباره دستمو روی شونه اش گذاشتمو باهمون لبخند پررنگم که در اثر کنترل خندم روی ل*ب*هام جا خوش کرده بود در کنارش آروم آروم از پله های کلبه بالا رفتم.