کامل شده رمان راز رازک | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را دوست داشتید؟ ( از نظر قوی بودن شخصیت پردازی )

  • رازک

  • سامیار

  • نفیسه

  • افسانه

  • سمیر

  • امیر اسماعیل

  • خسرو

  • سجاد

  • رامبد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
***
بسته شدن در آهنی همزمان بود با خیره شدن سامیار تو همون حالت به من !
ازمچشم بر نمی‌داشت. رفتم کنارش و آب رو به طرفش گرفتم. انگار شوکه شده بود . بدون این که چشم ازم برداره لیوان رو برداشت و یه قلپ خورد.هوا خیلی سرد بود . گفتم:
- تو اینجا یخ نزدی؟
دستش رو به بازوهام نزدیک کرد و سمت طرف کمک راننده همراهیم کرد. بهم دست نمی زد. این رو از اون شبی که بهش گفتم حرامه فهمیدم. ایستادم، اگه من رو می دیدن چی؟ سامیار با مهربونی نگاهم کرد.گور بابای همه چی، به قول افسانه عشقم رو عشقه. من عاشق شده بودم ؛اما اگه می خواستم ردش کنم پس باید از این لحظه استفاده می کردم. لبخند نزدم ؛ اما در جوابش سرم زو تکون دادم. سوار ماشین شدم و به قرصا اشاره کردم.بدون این که بهشون نگاه کنه تک تک با آب برشون داشت و خورد.
وقتی تشکر کرد ،گفتم:
- همین جوری برداشتی خوردی؟ اگه می خواستم بکشمت چی؟
تبسم کوچیکی رو لبش سبز شد؛ اما بعدش انگار سرش تیر کشید ؛چون سریع دستش رو به پیشونیش کشید. نگرانش شدم؛ اما زود خندید و با خنده اش آرومم کرد. با این که هنوزم داشت درد می کشید با خنده ای که سعی در ادامه دار کردنش داشت ،گفت :
– اگه بخوام بمیرم که چه بهتر به دست تو باشه. اما اگه بخوام زنده بمونم بازم بهتر پرستارم عشقم باشه. در اون صورت حتی اگه معشوقم بهم زهر بده چون از دست اونه شفا می گیرم.
پوزخند زدم و زیر لب گفتم:
- اگه این رو یکی دیگه هم بهت می داد همین جوری می خوردی.ساده ای دیگه!
با مهربونی جواب داد :
- شنیدم
و بعدش شعری رو زیر لب زمزمه کرد . برای خودش می خوند؛ اما منم می شنیدم :

- در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغـ*ـوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی ست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

( استاد فاضل نظری )
از خودم ناراحت شدم ؛ اما شونه هام رو انداختم بالا . خندید :
- هیچکی غیر تو اینجا به فکر من نیست.در ضمن ، تو واسه من با همه فرق داری. همه عاشقا دیوونه ان. این سادگی نیست.
منم اگه دیوونه نبودم این وقت شب و تو این تاریکی نمیومدم تو کوچه و خیابون واسه قرص دادن بهش!اگه عاشق نبودم به خوشبختیش در آینده فکر نمی کردم و همش به فکر آینده خودم بودم. اون می‌تونست من رو خوشبخت کنه ولی من نه ! به دروغ گفتم:
- عشق وجود نداره. از عشق متنفرم. هه .. دیوونگی ؟
پوزخند زدم. با ناراحتی و غم نگام می کرد.در رو باز کردم و خواستم پیاده شم که مچ دستم رو گرفت.دلم خودش رو به در دیوار می‌کوبید. نگاهش عوض شد و بازم با مهربونی خوند:
- چو مغروران بى منطق نگو از عشق بیزارم
که ناگه مى زند بردل، شگرد او شبیخون است
آره.. واقعا هم یهو زد به دلم و حالم رو عوض کرد.بابا من خودم عاشقم. بی منطق؟ اصلا عشق منطق می‌فهمه؟ من از عشق بیزار نیستم. معشوقم رو دوست دارم. فکر کنم دارم چوب خدا رو می خورم. عذاب بزرگی در انتظارمه.در انتظار هردومون. بازم دروغ گفتم:
- نمی خوام هیچ وقت مثل تو دیوونه باشم.
با افتخار گفت:
- خوشحالم که دیوونه تو ام.
دلم می خواست زار بزنم و التماسش کنم که فراموشم کنه . با من اون حروم می شد ! حیف می شد . تنم لرزید. دستام یخ کردن.بازم تقلا کردم که پیاده شم. دستم رو محکم تر گرفته بود و نمی ذاشت برم.با اشاره به دست سردم ، گفت:
- فکر می کردم زمانی که نیستم حداقل این گرمت کنه. اما هیچی غیر خودم نمی تونه این کارو انجام بده.
متوجه منظورش نشدم. رد نگاهش رو گرفتم و به کت مشکیش رسیدم. حواسم اصلا به این نبود. آه چرا درش نیاوردم ؟
– بهت میاد.
لیوان و پیشدستی رو گذاشتم کنار و خواستم کت رو در بیارم و بهش بدم. باورم نمی شه احساسم تسلیم غرورم شد. می خواستم اون کتی که می خواستم تا آخر عمر نگهش دارم تا خاطره سامیار باشه رو بهش پس بدم. جدی شد و با اخم گفت:
- درش نیار.. نمی خوام سرما بخوری
بدون چک و چونه موافقت کردم. من واقعا عوض شده بودم. پیاده شدم و گفتم:
- برو خونه ات و بخواب.
خندید ، یه خنده گرم :
– مگه با فکر تو خوابم می بره؟
سرم رو انداختم پایین. گفت :
- مامانت اومد؟
با گره ابروهام سرم رو تکون دادم.
– ای کاش می تونستم خودم رو بهش معرفی کنم و به خاطر دنیا آوردن و بزرگ کردن تو دستش رو ببوسم. کاش می تونستم ازش تو رو خواستگاری کنم.
قلبم شروع کرد به تالاپ تولوپ زدن. خلاف میلم که تو دلم شاد شده بودم ، پوزخندی زدم و به مسخره گفتم:
- جرئتش رو داری؟
از دروغام احساس گـ ـناه می کردم. با ناراحتی خندید :
- عشق تو به من شجاعت انجام هر کاری رو میده. نشنیدی می گن مردای شجاع عاشق می‌شن و برای ترسو ها مادرشون زن می گیرن؟
گردنم رو چرخوندم و به تنها چراغ تیر برقی که خیابون روبه روی آپارتمان مارو روشن می کرد، نگاه کردم. در همون حال با بی تفاوتی گفتم :
- نچ
راهم رو کشیدم و رفتم. هنوزم نگاهش رو من بود. این رو حس می کردم موقع بستن در نتونستم خودم رو قانع کنم که نگاهش نکنم. سرم رو کج کردم تا یه دید بزنم که چشمایی دیدم که توشون غم و اندوه موج می زدن. من که طاقت تحمل این رو نداشتم چطور می خواستم بهش بگم دوسش ندارم ؟ حتی نقش بازی کردنشم برام عذاب آور بود.
***
از پله ها رفتم بالا و در رو آروم باز کردم. دویدم تو آشپزخونه و لیوان رو گذاشتم تو سینک.
- کجا بودی رازک؟
برگشتم. مامان تو تاریکی ایستاده بود.گردنم رو خاروندم. من تا حالا به مامان دروغ نگفته بودم. گفتم:
- چی؟
مامان با چشمای ریز شده و موهای باز و بهم ریخته کنار آشپزخونه ایستاده بود . حرفشو دوباره تکرار کرد :
– کجا بودی؟
صندلی آشپزخونه رو براش از زیر میز بیرون کشیدم . خودمم نشستم. باید راستش رو می گفتم اما نه همش رو . شروع کردم به حرف زدن :
- یه پسره هست که می گـه دوستم داره و هرشب میاد زیر پنجره اتاقم می شینه. امشب حالش خیلی بد بود واسه همین براش قرص بردم.
مامان مثل اژدها عصبی شد؛ اما در حالی که سعی می کرد صداش بالا نره گفت:
- چی؟ می دونی ساعت چنده؟ رفتی پایین تو تاریکی و خلوتی که بهش قرص بدی؟
با خونسردی گفتم :
- و ردش کنم بره.
دستش رو مشت کرد و کوبید رو میز :
– وای رازک. چون بهت اعتماد دارم بهت هیچی نمی گم.
شونه هام رو انداختم بالا. به اندازه کافی از خودم عصبانی بودم اون وقت مامان این وقت شب عصبانیتش رو سر من خالی می کنه. مامان از جاش پاشد و رفت کنار پنجره .
با دست اشاره زد که منم برم ، وقتی اومدم کنارش پرده رو زد کنار .
– کدوم گوریه؟
ابروهام پرید.اخمام رفت تو هم.گفتم:
- منظورت اینه که کجاست؟
بهم چشم غره داد :
– آره
پرشیای مشکیش رو نشون دادم. مامان موشکافانه نگاه می کرد.
– پس چرا نمی ره؟
شونه هامو انداختم بالا :
- نمی دونم.. شاید خونه خودش خوابش نمی بره.
از این همه آرامش من وقتی که خودش داشت حرص می خورد ، بیش تر عصبانی شد . گفت :
– چه غلطا ! اون وقت جلوی خونه سه تا دختر خوابش می بره؟ فردا اگه ببینمش به آقاحمید می گم.
خواستم چیزی بگم اما شاید اینطوری بهتر بود. می دونستم مامان همچین کاری نمی کنه . می خواستم برم بخوابم که مامان دستم رو کشید و روی کاناپه نشستیم .گفت:
- وقتی رایکا بود ، ما فقط رایکا رو می دیدم و بهش توجه می کردیم. تنها چیزی که فکرمون رو مشغول کرده بود ، رایکا بود و مشکلات زندگی و پول. به تو توجه نداشتیم.تنها کسی که تو خانواده به فکرت بود خود رایکا بود.

از یادآوری گذشته که تشنه محبت مامان و بابا بودم ،حالم گرفته شد. هیچوقت محبت رو التماس نمی‌کردم، اما برام خیلی سخت بود.واسه همین رایکارو بیش از اندازه دوست داشتم واسه همین محتاج محبتش بودم.گفتم:
- مامان می خوای چی بگی؟
– با بابات خیلی فکر کردیم.چرا حالا به فکر دخترمون نباشیم؟
تک خنده ای کردم:
- یعنی می خواین من رو بذارین مرکز توجه؟
مامان با محبت خندید:
- نه عزیزم. ما مادر و دختر باید بیش تر از اینا به هم نزدیک می بودیم اما مشکلات نذاشت.من کار می‌کردم و تو مادری که بهش نیاز داشتی رو تو خونه نداشتی. البته تو خودت اون قدر باهوش بودی که می‌دونستیم بدون کمک از پس خودت بر می آی.اما دوست ندارم خلا تو زندگیت داشته باشی.
مکث کرد و نفسش رو بیرون داد:
- خودت می دونی من و هاتف پدرو مادر بی محبتی نبودیم. فقط اون قدر مشکل داشتیم که جا واسه...
حرفش رو خورد. دستم رو پشت مامان کشیدم:
- خودت رو اذیت نکن مامان جان. من هیچی نمی خوام.
مثل چی دروغ می گفتم. محتاج یه بغـ*ـل مادرانه و یه نوازش پدرانه بودم.
– مشکلی نداری؟ چیزی نیست تو زندگیت که کمکت کنیم حل شه؟
چرا مامان جان. سه میلیون به همونی که عاشقمه بدهکارم. یه پسر عموی کثیف دارم که منتظرم هر وقت کارام تموم شد و همه چی رو باهاش صاف کردم برم حالش رو بگیرم و آبروش رو ببرم. تمام دلتنگی ها و بی قراری ها و بیماری های روحیم رو یه نفر درست و ترمیم کرده؛ اما الان بزرگترین مشکلم خودشه. دوسش دارم و می دونم دوستم داره؛ اما می دونم با من خوشبخت نمی شه.اینا مشکلات منن که در همون حال که می خوام ردش کنم و به دروغ بگم ازش متنفرم به آرامش و مهر و محبتش نیاز دارم.اینا فکرم رو مشغول کرده. دهن باز کردم:
- نه. همه چی خوبه.
مامان خندید و به دستم فشار کوچیکی داد و رفت.معمولا مامانا قبل خواب آدم رو بغـ*ـل می کنن و بچه ها باید بگن "شب بخیر مامان جون". پوزخند زدم. تنها کسی که بهم شب بخیر می گفت سامیار بود. نفیسه هم پتو رو روم مرتب می کرد و در حالی که داشت می خوابید می گفت:" آبجی امشب به چیزی فکر نکن و فقط سعی کن بخوابی. "
نفس رو خیلی دوست داشتم. افسانه هنوزم بیدار بود؟ رفتم تو اتاقمون. هنوزم با عصبانیت به صفحه اس ام اسش ضربه می زد و ارسال می کرد. چرا ما هیچی در مورد افسانه
نمی دونستیم؟ جز این که یه مامان پولدار داره. ابروهام رو بالا انداختم. بیخیال بابا ، خودم موضوع واسه فکر کردن و دردسر داشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    افسانه :
    رازک رو خیلی دوست داشتم ، پس چرا بهش حسادت کردم؟ مامانش چه مهربون بود. نه تقصیر من نیست. تقصیر پدر و مادرمه که بهم اهمیت ندادن. اون وقت من به یه بغـ*ـل مادر و دختر حسادت کردم. نه تقصیر من نبود. تقصیر من نبود که پسری رو دوست داشتم که نگامم نمی کنه ؛ اون وقت رازک بدون این که روحشم خبر داشته باشه ، یه پسر در حد پرستش دوستش داره. وای من دارم چی می گم؟ نباید به رفیقی که تازه داریم با هم صمیمی می شیم، حسادت کنم. یادم میاد تو دبیرستان همه به من حسادت می‌کردن.
    واسه همین هیچ دوستی نداشتم. آخه my friend بازی حسادت داشت؟ فکرم بازم منحرف شده بود. تازه داشتم از نفیسه خوب زندگی کردن رو یاد می گرفتم.
    کلی چیز باید از این دو تا دختر ساده و مهربون یاد می‌گرفتم.رازک وقتی می خواست من رو به خاله اش معرفی کنه گفت دختر خوب. من خوب بودم؟ با اون گذشته مسخره ام؟
    با این که به خاطر یه نگاه پسری که دوسش داشتم هر کاری کردم؟ اون وقت اون حتی نگاهمم نکرد. نامرد. با این که دوستم نداشت؛ اما من دلم واسش تنگ شده بود.
    گوشیم رو از روی میز کنار تخت کشیدم تا طبق عادتم یه کم بازی کنم تا خوابم ببره. اما پیام داشتم. به اسمش نگاه کردم. رامبد بود.چشمام از هیجان زد بیرون. دلم تندتند می کوبید. چی شد رامبد به من پیام داد؟ بازش کردم.

    – درود الهه مرگ بر تو . چطوری ؟ازت خبری نیست . از وقتی می ری دانشگاه اینجا نمیای. خونه ام نمیری؟
    می دونست دوسش دارم؛ اما هیچ توجهی نشون نمی داد. قلبش سنگی بود.نوشتم:
    - سلام نگهبان شیطان . آره نمی خوام برم خونه. نه خونه نه اونجا.

    – چرا ؟
    نوشتم :

    - خودت می دونی. از وقتی فهمیدن عاشق پسر عمه ای شدم که نگاهمم نمی کنه راهم نمی دن.
    عادت داشت که زجرم بده.اشکم رو پاک کردم. برای تنها مردی که گریه کردم خودش بود. من رو تحقیر کرد؛ اما تا پای جون دوسش داشتم.پیام داد:
    – چرا پاتوق نمیای؟
    - آدماش اذیتم می کنن. واسه همون دخترای آویزون.
    همین که فرستادمش ، برگشتم و اخم رازک رو دیدم. حتما از صدای خوردن ناخنای من روی صفحه گوشی به تنگ اومده بود . بهش پشت کردم . رامبد جواب داد :
    – تو که باهاشون مشکلی نداشتی. نکنه مشکلت با منه؟ می خوای فراموشم کنی؟
    زجر می کشیدم. نوشتم :
    - چرا اذیتم می کنی؟
    مدتی گذشت. فرستاد:
    – پنجشنبه بیا اینجا باهم حرف بزنیم.
    - چیکار داری؟
    – میای یانه؟ نکنه می ترسی با دیدنم هوایی بشی؟
    و شکلک خنده گذاشت.دوست نداشتم رازک اشکام رو ببینه. آخه طبق معمول بیدار بود و مشغول عشـ*ـق بـازی با کسی که توی سرما پایین پنجره ایستاده. تند تند نوشتم :
    - چرا داری زجرم میدی؟ چرا دست از آزار بر نمی داری؟
    – تو چرا ولم نمی کنی؟ خوشگلی درست. پولداری درست ؛ اما من دوستت ندارم. من هیچ دختری رو دوست ندارم. همه پسرا دخترا رو فقط واسه یه چیز می خوان. منم که می دونی به اصولمون پایبندم.
    هه اصول ، اگه رییس گروه به اصول گروه پایبند نباشه پس کی باشه ؟ عصبی دستم رو به چشمم کشیدم . چشام درد گرفت. نوشتم:
    - دلم رو به درد آوردی.
    – فکر می کنی همه پسرا دوستت داشتن؟ نه ، هدف اونا فراتر از عشقه. خیلی فراتر. عشق وجود نداره. فقط عده احمقی مثل تو باورش دارن. توهین به اعتقاد کار من نیست ؛ اما تو باید این رو بدونی.
    - از شانس گندم منم تو همون عده بودم.
    رامبد علامت خنده گذاشت:
    - وقتی حتی تا به حال کسی عاشقت نشده، توقع داری من دوستت داشته باشم؟ هر وقت کسی رو پیدا کردی که دوستت داشته باشه ، اون وقت بیا پیشم. البته من بو می کشم. باید بوی عشق بده .
    ساکت شدم. همون طور به صفحه گوشیم زل زده بودم. نوشتم:
    - اون وقت چیکار می کنی؟

    – باهات می مونم.
    همین یه جمله دو کلمه ای منو به آسمون برد. بر خلاف همیشه که با قربون صدقه بهش شب بخیر می گفتم این بار سریع " شب بخیر " نوشتم و ، گوشیمو خاموش کردم.
    رازک هم خوابیده بود. رفتم تو پذیرایی و پشت پنجره ایستادم. سامیار توی ماشین نشسته بود. بهترین گزینه خودش بود. رازک دوسش داشت ؛ اما می خواست بهش جواب رد بده. وقتی یکی شکست عشقی می خوره ، راحت میشه بهش نزدیک شد. مخصوصا کسی مثل سامیار که تو عشق احساسی برخورد می‌کنه. نشستم روی کاناپه. اگه رازک ردش نمی کرد چی؟ اون وقت چه غلطی می کردم؟ ازاین همه افکار شیطانی سرم درد گرفت.من برای رسیدن به عشقم هرکاری می کردم.با فکر این که جداشون می کنم ، خوابم برد.


    ***
    رازک :
    - آبجی پاشو.. پاشو آبجی ، فهمیدن

    با ترس چشمام رو باز کردم.نفس بالای سرم بود و تکونم می داد . مانتو و مقنعه سرش بود . گفتم:
    - چی شده؟ ساعت چنده؟
    بدون این که ساعت رو نگاه کنه گفت :
    - هفت و نیم
    من و سامیار ساعت ده کلاس داشتیم و کلاس افسانه و نفس از ساعت هشت شروع می شد تا دوازده . با گیجی پرسیدم :
    - پس چرا الان من رو بیدار کردی؟
    همون طور که بالای تخت ایستاده بود با نگرانی مشغول به توضیح شد :
    - منو افسانه داشتیم می رفتیم بیرون که خاله لیلا هم بیدار شد و به حمید آقا گفت تو یه مزاحم داری که الان جلوی دره.
    شوکه شدم . پتو رو زدم کنار و صاف نشستم. نفس با اضطراب ادامه داد:
    - من و افسانه دهنمون یه متر باز موند. شوهرخاله اتم با سامیار دعوا کرد و گفت اگه یه بار دیگه اینجا وایسه ازش شکایت می کنه.
    بدون این که پلک بزنم به نفس نگاه کردم.خیلی آروم گفتم :
    - سامیار چی کار کرد؟
    – مثل آقاحمید عصبانی نشد.البته من و افسانه از دور نگاه می کردیم. تا اون جایی که تونستم لب خونی کنم کمی حرف زد و رفت.
    از رو تخت بلند شدم و دنبال گوشیم گشتم.
    نفس ادامه داد :

    - نمی دونم سامیار چی گفت که آقاحمید زد تو صورتش.

    ابروهام بالا پرید. از نگرانی نمی دونستم باید چی بگم.بالاخره زبونم چرخید:
    - الان کجاست؟
    – چندتا کوچه بالاتر.
    چرا نمی رفت خونه؟ چرا ازاین محله کوفتی نمی رفت. از تو ماشین نشستن خسته نشد؟ تف به من. من چی دارم که عاشقم شد؟ چرا باید به خاطر من اینقدر اذیت بشه؟گفتم :
    - افسانه رفت دانشگاه؟
    – نه. رفت دنبال سامیار که حالش رو بپرسه. احتمالا الان کنارشه.
    نفسی از سر آسودگی کشیدم. پس تنها نبود .نفس رو راهی کردم و به افسانه زنگ زدم. چند بوق خورد.بالاخره جواب داد:

    – جانم؟
    پشت هم سوالام رو پرسیدم :

    - الو؟ افسانه ؟ پیش سامیاری؟
    صداش یه جوری بود . مثل همیشه جواب نمی داد . فقط گفت :
    - آره.
    بازم پرسیدم :
    - چی شد یهو؟ الان خوبه؟
    – شوهرخاله ات زد تو صورت این آقا و بهشون گفت دیگه اینجا نیان.
    طلبکارانه حرف می زد . یواش پرسیدم:
    - الان خوبه؟ سردرد که نداره؟
    – آره. من دانشگاه دارم.. خداحافظ
    قطع کرد. مگه دیشب باهاش بد حرف زده بودم که الان ازم ناراحت بود ؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    افسانه :
    بابت تصمیمی که گرفته بودم، خجالت می کشیدم تو صورت رازک نگاه کنم. بدون این که هیچ نقطه ضعفی داشته باشه یا بی آزار و ساده باشه؛ اما مثل یه دختر مظلوم و معصوم بود. مطمئنم خودشم نمی‌خواست این جوری باشه؛ اما معصومیت تو ذات آدم هاست. چیزی که من ندارم. به من یاد دادن اگه چیزی رو می خوام خودم باید به دستش بیارم و سنگ دل باشم. نفیسه اومد کنارم:
    - خوب حالا که حاضریم بریم تا بیدار نشده. می دونی که به زور دیشب
    خوابید.
    آره. منم دیشب به زور خوابیدم ؛ اما بدون شب بخیری از طرف عشقم. من می خواستم و عشق بهم نمی‌رسید؛ اما رازک ناخواسته مورد محبتی عاشقانه قرار می گرفت. با خاله لیلا که بیدار شده بود و از پنجره بیرون رو نگاه می کرد ، خدافظی کردیم . که بلند شد و چادرش رو با اخم نازکی ، انداخت رو سرش:
    - منم کار دارم.
    – چیکار دارین خاله؟
    بدون این که به نفیسه نگاه کنه ، چادر نمازش رو رو سرش مرتب کرد و همون طور که سمت در می رفت گفت :
    - می خوام یه مزاحم رو دور کنم.
    من و نفیسه همدیگه رو نگاه کردیم.سر در نیاوردیم. مثل هر صبحی که دانشگاه داشتیم توی پارکینگ با آقا حمید شوهر خاله ی رازک رو به رو شدیم. م نو نفیسه با صدای بلند سلام کردیم ؛ اما دیدیم خاله لیلا رفت سمتش. همون جا ایستادیم ببینیم چیکار داره. آخه هردومون فضول بودیم. کم کم خشم رو تو صورت مهربون آقا حمید دیدم. با همدیگه اومدن سمت دری که ما کنارش ایستاده بودیم. آقا حمید در آهنی رو باز کرد و رفت تو پیاده رو. با کمال ناباوری دیدیم رفت سمته ماشین مشکی سامیار و چند تقه زد به شیشه و بعدش سامیار رو از توش کشید بیرون. یقه اش رو گرفت و با خشم چیزایی کنار گوشش گفت. سامیار اولش با تعجب و بعدش با آرامش نگاهش کرد. با هم حرفایی زدن و بعدش آقا حمید یکی خوابوند زیر گوش سامیار و گفت :
    - تو غلط می کنی.
    و این تنها صدایی بود که شنیدیم. بقیه اش رو لب خونی کردیم. زیر گوش نفیسه گفتم:
    - بهتره ما ازین قضیه هیچ خبری نداشته باشیم. خب؟
    سرش رو تکون داد. آره ... بهتر بود ندونن ما سامیار رو می شناسیم. گفتم:
    - خاله لیلا. جریان چیه؟
    لیلا چشم ازشون بر نمی‌داشت . همون طور که با اخم به سامیار چشم دوخته بود ، گفت :
    – بعدا حرف می زنیم. شما برین دیرتون شده.
    نفیسه دوید طرف پله ها و همون طور که ازشون بالا می رفت گفت :
    – من یه چیزی جا گذاشتم.
    و دوید سمت راه پله. منم خدافظی کردم و دیدم که سامیار سوار ماشینش شد و رفت . ایستادم و گوش دادم. صدای ماشینش چند لحظه بعد به شکل غیرعادی ای قطع شد . حتما ایستاده بود . از الان باید بهش نزدیک می شدم. وقتی ماشینش رو یه کوچه بالا تر تو یه کوچه کوچیک پیدا کردم به نفیسه پیام دادم :
    - من تو همین کوچه بغلی ؛ پیش سامیارم.
    جواب داد :
    - کار خوب می کنی عزیزم.
    به ماشینش نزدیک شدم. ایستادم تا از آرایش رو صورتم مطمئن شم. تو صفحه گوشیم خودم رو دیدم و رضایت کامل رو حس کردم. یاد زمانایی افتادم که تو گروه ازین کارا می کردم. توی مهمونی ها ، پسرا رو جذب می کردیم و می کشوندیمشون تو گروه . نفس عمیقی کشیدم و چند ضربهبه شیشه ماشینش
    زدم .اون قدر تو فکر بود و به جلوش زل زده بود که من رو ندید. بازم کوبیدم به شیشه. تق تق تق... که سرش رو چرخوند. با خنده گفتم :
    - مهمون نمی خوای؟
    در رو باز کرد. ماشین رو دور زدم و نشستم کنارش.گفتم:
    - چی شد؟ جریان چیه؟
    کلافه بود . موهای خوش حالت و لختش حالا بهم ریخته بودن . گفت :
    – نمی دونم.
    - احتمالا دیدنت که هر شب دم اون خونه ای.
    پوزخند زد.نگاهم نمی کرد. گفتم:
    - چرا پوزخند می زنی؟
    با لبخند معناداری گفت :
    – چون نمی تونن جلوم رو بگیرن. من می خوامش
    ماموریت سختی داشت ؛ اما عملی می شد. رازک سامیار رو نمی خواست ، این عشق نیست . اگه عشق بود رازک باید از همون اول حداقل یه حسی بهش می داشت. پس مال همدیگه نیستن دیگه. نمی دونم شاید این حرفا واسه دلداری خودم بود یا توجیه کارم. گفتم:
    - شکایت می کنن ازت.
    نمی دونم از شیشه جلو ، چی ذو تو خیابون می دید که ازش چشم بر نمی داشت . بازم پوزخند زد :
    - جز رازک هیچی برام مهم نیست.
    منم مصنوعی لبخند زدم.اگه رازک ترکش می کرد از هر جهت شکست سنگینی می خورد. دست راستم رو بردم بالا و همون طور که به گونه راستش نزدیک می کردم ، با صدای آروم و جذابم گفتم :
    - ناراحت نیستی که زد تو صورتت؟ درد نمی کنه؟
    متوجه نزدیک شدن دستم به صورتش نشد . خیلی تو فکر بود . همین که دستم رو گذاشتم رو گونه اش اخمی کرد و سرش رو بلافاصله کنار کشید. چند لحظه با همون ابروهای گره خورده نگاهم کرد و بعد کم کم دوباره نگاهش رو ازم گرفت. ترسیده بودم. نا امید نشدم و مظلومانه پرسیدم :
    - خوبی ؟ نمی سوزه؟
    اخمش پاک نمی شد . تا خواست جوابم رو بده صدای گوشیم بلند شد.بدون این که بهش بگم رازکه گوشی رو برداشتم.
    - جانم؟
    - الو؟ افسانه ؟ پیش سامیاری؟
    برای این که بینشون تفرقه بندازم ، باید کاری می کردم که رازک فکر کنه سامیار الان اعصابش خورده . با سردی گفتم :
    - آره.
    خیلی نگران بود :
    - چی شد یهو؟ الان خوبه؟
    جدی و خشک و انگاری که همه چی تقصیر رازک باشه گفتم:
    - شوهرخاله اتون زد تو صورت این آقا و بهشون گفت دیگه اینجا نیان. حالش خوب باشه؟
    چشمای سامیار چرخید رو صورتم. دروغ گفتن برام کاری نداشت.بد جلوه دادن که جای خود دارد. به قول رامبد : (( اگه تو بخوای بد بشی خیلی بد میشه.))
    لحن رازک نگران و مضطرب تر شد .صداش رفت بالا :
    - الان خوبه؟ سردرد که نداره؟
    نکنه رازک می خواستش؟ نکنه نظرش عوض شده باشه و بخواد قبولش کنه؟ سردتر گفتم:
    - آره. من دانشگاه دارم...خدافظ
    گوشی رو قطع کردم. سامیار فورا گفت:
    – رازک بود؟
    - آره.
    برگشت طرفم . به خاطر رازک من براش مهم شده بودم و نگاهم می کرد. گفت :
    – پس چرا اینقدر سرد حرف زدی؟ حالش خوبه ؟ چیز مهمی نگفت؟
    پوزخندی زدم :
    - هه .. حالش که خیلی خوبه.خیلی وقته خوبه.
    چشماش رو تنگ کرد :
    – چیزی شده؟ رازک چیزی نگفت؟
    - اگه منظورت پرسیدن حال توئه ، نه. هیچی از تو نپرسید. فقط نگران بود که بدونه تو چیزی بابت این که دوسش داری و این چیزا به شوهرخاله اش گفتی یا نه.نگران زندگی خودشه.
    دستش رو به سرش کشید و به روبه رو نگاه کرد. موهای خوش حالتش بیشتر تو هم گره خوردن.ادامه دادم:
    - واسه همینه که ازش ناراحتم. اصلا به تو فکر نمی کنه. براش مهم نیستی.
    سامیار با حالتی عصبی داد زد :
    – چطور قبلا گفتی براش مهمم ؟ گفته بودی یه حسی بهم داره.
    هول نشدم. قبلا خیلی بارها ، دروغم تا دم برملا شدن می رفت و به خاطر خونسردی و ماهری من تو نقش بازی کردن کسی چیزی نمی فهمید . حداقل واسه همینا مورد توجه رامبد ، سردسته گروه بودم. اون گروه کذایی . تو ذهنم سریع یه چیزی سرهم کردم.
    - از وقتی عوض شده همه چیز تغییر کرده.
    هیچی نگفت.همون بار اولی که دیدمش فهمیدم آدم زرنگیه ؛ اما هرکس نقطه ضعفی داره. و من می‌دونستم اون چیه. وقتی کسی رو زیادی دوست داشته باشی ، اطرافیان در موردش هرچی بگن باور می کنی چون می ترسی از دستش بدی.نمی دونستم از ساکت بودنش باید چی برداشت کنم.آروم گفت:
    - برسونمت دانشگاه؟
    چشمام و چرخوندم و فکر کردم:
    - نفیسه رفت. نه خودم می رم.
    ماشین رو روشن کرد. از سکوتش معلوم بود خیلی تو خودشه . گفت :
    - دیر میشه. می رسونمت.
    چیزی نگفتم. یه لبخند کفایت می کرد. با همدردی و مهربونی از حالا می تونستم نزدیکش شم. از خودم خجالت می کشیدم؛ ولی ... این هدف من بود.هرکاری به خاطر عشقم می کردم. توی راه هیچ حرفی نزد. فقط به جلو خیره شده بود و فرمون رو می چرخوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :
    تو خودم جمع شده بودم و گریه می کردم. چرا سامیار با اون حالش باید به خاطر من سیلی بخوره؟ تصورش تو این حال که حتی از خودش دفاع هم نمی کنه برام دردناک بود... در باز شد و من پتو رو کشیدم رو صورتم.
    - دختر خوشگلم؟ پاشو دانشگاه نداری مگه؟
    مامان بود. اوه آره... می تونستم تو دانشگاه سامیار رو ببینم. کمی احساس خوشی کردم . اشکام رو پاک کردم و از زیر پتو گفتم :
    - آره.. الان پا میشم.
    چقدر خوب بود که با صدای مامان بیدار می شدم که نازم می داد. با این که تا همین الان داشتم گریه می کردم ، انرژی مثبتی داشتم. مامان که رفت پریدم تو دستشویی.
    یه کم تو آشپزخونه صبحانه خوردم. اولین بارم بود که صبحانه می خوردم. با لبخندم مانتو صورتی کم رنگم رو پوشیدم. پارچه اش ضخیم بود و به درد پاییز می خورد.
    یه شلوار کتان مشکی هم زیرش. نشستم جلوی آینه.قبلا تو کیفم یه رژ صورتی و یه دونه هم مات داشتم. کیف مشکیم رو باز کردم و توش دنبال رژ گشتم.
    توی زیپ کوچیک پیداش کردم. یه کم پنکیک زدم و رژ صورتی مات رو به لبم
    زدم. کیف کردم ؛ اما این قدر آرایش برای دانشگاه زیاد نبود؟ یا شاید چون خیلی بهم میومد حس می کردم زیاد آرایش کردم. بیخیال بابا. مقنعه ام رو گذاشتم رو سرم و چتری هام رو مرتب کردم.شده بودم مثل عروسک . امروزم مناسب چتری نبود.
    نصفش رو دادم زیر مقنعه و نصف دیگه اشو فرق راست گرفتم و گذاشتم رو پیشونیم باشه. کج بودنش خیلی خوشگل بود.کتابا رو چپوندم تو کیف و از خونه رفتم بیرون.
    امروز حس خوبی داشتم .. برای اولین بار برای دیدنش ذوق داشتم.
    ***
    سامیار :
    افسانه آدمی نبود که دوستش رو خراب کنه. تا جایی که می دونستم سه نفرشون همیشه پشت هم بودن و به هیچ وجه بیخیال همدیگه نمی شدن.
    اونوقت چی شد افسانه به خاطر من با رازک بد برخورد کرد ؟ دلم می خواست حرفاش رو باور نکنم ؛ اما این اواخر رفتارای رازک سرد تر شده بود.نمی دونستم براش مهمم یا نه.
    گاهی خوب بود و گاهی بد. هردو دستم رو از دو طرف فرو کردم تو موهام. موهام سیخ سیخ شده بود.ازاین سردرگمی خسته شدم؛ اما کم نیاوردم. من رازکم رو مال خودم می کردم . هر کی که می‌خواست سد راهم بشه کنارش می زدم. سرم درد می کرد. فرمون و سمت خونه پیچوندم. باید نماز می‌خوندم. خدایا خیلی درد دل دارم که باید بشنوی.
    ***
    جانماز رو جمع کردم و روی تخت نشستم. ضربان قلبم منظم شده بود و حالا آرامش داشتم؛ اما سرم هنوز درد می کرد. داشتم از این مریضی خسته می شدم؛ اما به خاطر این که آنفلوآنزا گرفتم از خدا تشکر کردم. اگه این بیماری نبود رازک من رو نمی برد بیمارستان. دستم رو نمی گرفت. نمیومد تو خونه ام ازم عیادت کنه و اگه نگرانم نبود دیشب برام قرص نمیاورد. قرص های دیشب معجزه کرده بود.راحت خوابیدم. اما صبح وقتی داشتم بهش پیام می دادم تا صبح بخیر بگم و بابت قرص ها تشکر کنم ، شوهرخاله اش اومد.
    اونم حق داشت. باید از یه جواهر مراقبت کرد. اونا که من رو نمی شناختن. ولی من رازک رو می‌شناسم و اون من رو؛ اما نمی دونستم احساسش به من چیه. شک داشتم که تونسته باشه تنفرش رو نسبت به پسرا از بین ببره. یهو اسم رایکا اومد تو ذهنم . گفتم :
    - رایکا ، خواهش می کنم یه شب برو به خواب رازک و بهش بگو جات تو بهشته. می دونم دیگه افسردگی نداره ؛ اما از هر پسری که تو سن توئه بدش میاد.کمکم کن بهش برسم.
    براش فاتحه فرستادم. من و اون همسن بودیم.. خدا بیامرزتش. از جام بلند شدم و به طرف کمد دیواری رفتم. بازش کردم . پلیور ها و پیرهن و بلوز ها از دوش آویزون بودن . لباسام رو پوشیدم. یه پیراهن گلبه ای روشن تنم کردم. روش یه کت بلند مشکی پوشیدم تا دوباره سرما نخورم.این کت یکم بلندتر از اون کتی بود که دست رازک بود . لبخند زدم. کت من دست رازک بود و اون رو بهم نمی داد . این چه معنی ای می تونست داشته باشه ؟ خواستم مثبت نگاه کنم. می خواست از من یه یادگاری داشته باشه .
    نمی خواستم این بیماری بدتر بشه و من رو از یه روز دانشگاه رفتن و دیدن رازک محروم کنه. ناراحت بودم. از این که از صبح هیچ ارتباطی باهاش نداشتم و نمی دونستم داره چیکار می کنه یا حالش چطوره . جلوی آینه موهام رو مرتب کردم و ادکلن رو به گردن و یقه کتم زدم. از راهروی خونه گذشتم و در چوبی رو باز کردم. از پله ها رفتم پایین و به پارکینگ رسیدم. این پارکینگ علاوه بر ماشین های ساکنین دیگه ساختمون و من یه جای خالی دیگه ام داشت . فکری به سرم زد .
    نشستم تو ماشین و با کنترل در پارکینگ رو زدم که بره بالا.زیر لب گفتم:
    - باید یه مدت گوشه این پارکینگ خاک بخوری. می خوام یه ماشین جدید بخرم؛ اما هیچ وقت نمی فروشمت. تو یادآور خاطراتمی. همون روز اولی که رازکم رو دیدم.

    با اون صورت شیطون و با نمکش.عطر رازک رو صندلیته. نگران نباش نمی تونم بفروشمت .
    لبخندی زدم و ضبطو روشن کردم. می خواستم برم و از دور مراقب رازک باشم. اگه نمی خواست سوار ماشینم بشه پس به این کار متوسل می شدم.
    من خواستگاری بودم که در رو می بستی از پنجره میومدم. خندیدم ، آره من همینم.
    ***
    رازک :
    در آهنی رو بستم. در حالی که نگاهم سمت خیابون بود ، زیرچشمی همه کوچه رو از نظر گذروندم؛ اما هیچ پرشیایی نبود. نفسم رو با صدا دادم بیرون و راه افتادم.

    از تاکسی پیاده شدم و رو به روی در دانشگاه بودم که ماشینی مشکی کنارم ایستاد. با دقت نگاه کردم. سامیار تو ماشین نشسته بود. بابا این که همون پرشیائه اس.
    خنگ شده بودما. ماشینش رو یه گوشه پارک کردو پیاده شد. این که دقیقا بعد من رسید مشکوک بود. نکنه پشت سرم بوده؟ بیخیال.به لباسش دقت کردم. خیلی شیک بود.
    وای پیراهنش با من ست بود. البته مانتوی من صورتی و پیراهن زیر کت اون گلبه ای بود . کلاسم داشت دیر میشد. توی حیاط حس کردم که داره کنارم راه میاد.
    البته یه کم عقب تر از من. از کنار میدون سرسبز وسط حیاط رد شدم و رفتم تو ساختمون . حتی یک لحظه واینستاد و همش دنبالم بود . رسیدم کنار در کلاس.
    اونم ایستاد تا من اول وارد بشم. یه لحظه نگاهش کردم. مستقیم بهم نگاه می کرد. با یه لبخند قشنگ. خجالت کشیدم و سریع سرم رو چرخوندم و نگاهم رو دزدیدم. بیشتر خندید.
    در کلاس رو باز کردم و سریع رفتم تو. حتی نگاه نکردم پشت سرم اومده یانه.فقط دیدم ما آخرین نفرهایی بودیم که رسیدیم. استاد چنددقیقه دیگه میومد.
    نفس و افسانه کنار هم و ردیف جلو نشسته بودن . کاغذ کیک تی تاپ ؛ روی میز تک صندلی نفس بود . بیچاره ها کلاسشون طولانی مدت بود و وقت استراحت نداشتن .
    حتما گرسنه اشون شده بود . سرمون رو برای هم تکون دادیم. فقط چند جا خالی مونده بودن ، اونم ته کلاس بود . نفسی از سر راحتی کشیدم و جایی نشستم که سامیار نتونه کنارم بشینه. من که دوسش داشتم چرا ازش فرار می کردم؟ برای کوروش و خسرو هم که کنار هم نشسته بودن ، سر تکون دادم. همه یه جوری نگاهم می کردن .
    یکی نیست بگه تو که جنبه آرایش نداری چرا رژ می زنی که خجالت بکشی. بچه ها حق داشتن نگام کنن. بعد چندین هفته صورت اخمو و لباسای یه دست مشکی یه تیپخوشگل و شیک زده بودم.
    - سلام
    امیر رو دیدم. با نیش گشاد دستاش رو تکون می داد. ناخودآگاه خنده ام گرفت. منم مثل خودش دستم رو بردم بالا و بلند گفتم:
    - سلام
    نمی دونم چرا بین این همه جمعیت بهم این جوری سلام کرد. ما به خون هم تشنه بودیم ؛ اما حالا با دیدنش خنده ام می گرفت. خسرو و کوروش مردونه سلام محترمانه ای دادن. خنده ام رو جمع کردم و با یه لبخند سرم رو تکون دادم.
    امیر با خنده و همون نیش بازش گفت :
    – رازک انگار امروز حالت بهتره
    بهش نگاه کردم . ته ریش داشت ؛ اما جوری نبود که بهش نیاد . بدون حالتی گفتم :
    - این طوریه؟
    امیر به نشونه آره چشماش رو بست و باز کرد . کنار میزم ایستاده بود و حرف می زد :
    – خنده خوبه. آدم باید بخنده
    از اداهاش خنده ام گرفت. سرم رو چرخوندم و چشمم افتاد تو چشم سامیار. پاش رو عصبی تکون می داد و به تخته خیره شده بود.
    ***
    استاد نشست پشت میزش و بعد از یه نگاه کلی به تک تک ماها ، پرسید :
    - سرگروه کلاستون کی بود ؟
    امیر که یه جورایی همه کاره همه کلاسامون بود بلند شد:
    - آقای فیضی ، مگه میشه همیشه من رو یادتون بره. من کلا مفصرم.
    استادمون ، که مرد سنگین و مهربونی بود ، خندید:
    - مفصر؟
    امیر اسماعیل خندش رو قورت داد :
    - حالا هرچی استاد...
    دخترای کلاس از خنده ریسه رفتن . حالم بد شد.
    استاد فیضی: زیاد حرف نزن. کاری که بهت گفته بودم رو انجام دادی؟
    امیر که عادت به توضیح اضافه داشت. گلوش رو صاف کرد:
    - بله. همونطور که خودتون گفته بودین. امروز بچه هارو به گروه های دونفره تقسیم کردم. هر دونفر به ترتیب...
    یکی پرسید:
    - برای چی استاد؟
    استاد فیضی که یکی از دروس پایه حقوق رو درس می داد گفت:
    - باید از حق همدیگه دفاع کنین.
    با اشاره استاد. امیر از روی لیستش شروع کرد به خوندن.هر چی منتظر شدم اسمم رو نخوند. انگار من آخری بودم. نکنه دونفری که پشته هم میومدنو گروه می کرد؟ من و سامیار آخری بودیم. هی وای من. آروم باش رازک. می تونی از حق سامیار به نحو احسن دفاع کنی و نمره کامل رو بگیری.تو که عاشق گرفتن حق بیگناه هایی . خندم گرفت . حتی اگه خلافی ام کرده بود با کله ازش دفاع می کردم.
    صدای امیر رو شنیدم که می گفت :
    – و آخرین گروه. رازک بکتاش و سامیار اردلان.
    به سامیار نگاه کردم. حالا آروم شده بود. مثل شیری که خشمش خوابیده باشه و یه گوشه نشسته باشه. نمی دونم چرا همه چیزش رو به شیر تشبیه می کردم.خندیدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    کم کم داشت خوابم می گرفت که امیر اسم ما رو خوند.برای دفاعیه یه کم استرس داشتم. سامیار خیلی آروم بود . حتم داشتم که به راحتی با قدرت بیان بی مثالش می تونست ازم دفاع کنه و نمره اش رو بگیره . آخرای کلاس بود. رفتیم جلوی میز استاد و ایستادیم . من جلو و سامیار پشت من.استاد نگاه دقیقی بهمون کرد:
    – شما گروه آخر هستین درسته؟
    سامیار حالا اومد کنارم و گفت :
    – بله
    استاد نگاهی به ساعتش انداخت. نمی دونم چرا بچه ها ساکت شده بودن و به ما نگاه می کردن. انگار تا پای ما وسط میومد همه می خواستن بفهمن چی شده.
    غیر امیر که با بیخیالی ، داشت در مورد چیزی که ازش نمی فهمیدم برای یه دختره توضیح می داد .
    – چند دقیقه دیگه وقت کلاس تموم میشه. مجبورم شما رو بذارم برای جلسه بعد.
    غصه ام گرفت. گفتم:
    - آخه استاد..همه بچه ها امروز دادن . ما هم امروز می دادیم راحت می شدیم. نمیشه امروز ازمون بگیرین؟
    استاد اخم نازکی کرد و گفت :
    - خانم بکتاش ، دفاعیه درس مهمی تو رشته شماست . چیزی نیست که بشه سرسری گرفتش . من برای تک تک دانشجوهای کلاس وقت گذاشتم و تصحیحشون کردم تا ببینم کی شرایط وکالت رو داره و کی نداره . این که می گم وقت نیست ، یعنی واقعا اون قدری تایم نداریم که شما و این آقا بتونین نمره کامل رو بگیرین .
    حرفش درست بود ؛ اما نمی دونم چرا سامیار اخم کرده بود . نا امید نشدم و بازم گفتم :
    - پس لطفا بگین در مورد چی و چه جوری باید ، از هم دفاع کنیم.
    سامیار بلافاصله پشت حرف من گفت :
    – بله. اینجوری حداقل می تونیم تمرین و تحقیق کنیم.
    – باشه. توضیح میدم... مثل بقیه دانشجوها ، به نوبت وکیل همدیگه می شین و باید از حق هم دفاع کنین
    صدای امیراسماعیل از پشت من و سامیار بلند شد :
    – استاد موضوع پرونده هاشون رو چی انتخاب می کنین؟باید بدونن در مورد چی باید دفاع کنن.
    استاد به فکر فرو رفت.مگه همین امیر نبود که تو کارای خودش غرق شده بود ؟ پس حواسش اینجا چیکار می کرد؟ استاد فیضی زمزمه کرد:
    - چون شما آخری هستین ؛ موضوع خاصی که تکراری نباشه به ذهنم نمی رسه. بچه ها شما نمی دونین؟
    و به بقیه دانشجوها نگاه کرد. با نگاهم از افسانه و نفس خواهش کردم موضوعی پیشنهاد بدن. افسانه بلند شد:
    - استاد ، چطوره که آقای اردلان به قصد مزاحمت جلوی خونه ی یه شخص چند روز مونده باشه و برای دختر اون خونه مزاحمت ایجاد کرده باشه. رازک هم وکیل آقای اردلان بشه .
    لبم رو محکم گاز گرفتم. استاد خندید:
    - خانم پاک نیت این ایده رو از کجا آوردین؟
    افسانه خندید.مرده شور خنده ات رو ببرن افسانه که من رو دستی دستی انداختی تو چاه.این که دقیقا اتفاق امروزه ! بنازم عقل و فکرت رو.
    استاد نگاهش رو از افسانه گرفت و رو به ما کرد :
    – موضوع خوبیه. آقای اردلان شما هم از حق صاحبخونه که برای دخترش مزاحمت پیش اومده دفاع کنین.
    سامیار لبخند مرموزی زد و سرش رو انداخت پایین. چرا باید اینجوری بخنده؟ وقتی من رو دید که دارم حرص می خورم، خنده اش بیش تر شد.
    -خانم بکتاش متوجه شدی ؟
    با صدای استاد از فکر اومدم بیرون.گفتم:
    - پس من باید از حق اون آدم مزاحم دفاع کنم ! قسمت سختش افتاد دست من.
    استاد خندید :
    - عیب نداره . مهم اینه که تلاش کنی بی گـ ـناه نشونش بدی ؛ ولی در هر صورت دادگاه حق رو به صاحب خونه که شکایت کرده می ده. بهتره که دو نفرتون چون چند روز وقت دارین و پرونده ی خوبی دارین باهم روش کار کنین. اگه کارتون خوب باشه بهتون نمره عملی هم میدم. می تونین به پرونده ؛ شکایت هایی مثل فحش و تهدید و از این قبیل اضافه کنین.خلاقیت با شما و نمره با من.
    غصه هام از بین رفت. عین دلقک سیرک سگرمه هام باز شد و لبخند احمقانه و ملیحی رو صورتم نشست. من واسه نمره عملی و خوب شدن معدل هرکاری می کردم. چه برسه همکاری با سامیار. استاد با خنده احمقانه من که خیلی یهویی بود خنده اش گرفت و کلاس رو تعطیل کرد. سامیار , نگاهم می کرد و می‌خندید. منتظر بودم بیاد جلو و حرفی بزنه ؛ اما انگار به یه لبخند بسنده کرد و رفت.من باید خودم رو می ذاشتم جای سامیار و اون هم جای من. جالب اما سخت بود چون وقتی پای سامیار وسط میومد نمی تونستم فکرم رو رو چیز دیگه ای متمرکز کنم.
    کیفم رو از ته کلاس برداشتم و رفتم سمت نفس و افسانه . همین که از کلاس خارج شدیم و رسیدیم به راهرو افسانه به مسخره گفت :
    – پیشنهادم خوب بود؟
    ابروهام رو انداختم بالا و تاجایی که تونستم صدام رو کشیدم :
    - عالیِ عالی
    نفس خندید. فهمید دارم مسخره می کنم. گفتم:
    - افسانه امروز چرا این طوری حرف زدی باهام؟
    شونه هاش رو انداخت بالا و با لحن حرص در آری گفت :
    – نمی دونم . شاید حوصله نداشتم. توقع داری اول صبحی قربونت برم؟
    همون طور که موشکافانه به چشماش زل زده بودم یه تای ابروم رو انداختم بالا :
    - نه. توقع ندارم.
    از کنارم رد شد و از پله ها سرازیر شد . نفس با خنده اومد جلوم ایستاد و خوند :
    – ابرو می اندازی بالا بالا .. می دونم سرت شلوغه حالا...
    خندیدم. دست نفس رو گرفتم و باهم رفتیم تو حیاط تا بریم تو بوفه بشینیم.
    ***
    بوفه مثل همیشه نبود. خلوت تر از قبل! چون ساعت کلاسای ترم بالایی ها بود.نشستیم سر میزی که افسانه از قبل اونجا نشسته بود. نفس گفت :
    – خب آبجی ... جریان امروز صبح چی بود؟
    با این که آدمی نبودم جیک و پوک کارام رو بگم شروع کردم به تعریف کردن. گفتم:
    - دیشب برای سامیار قرص بردم. مامان من رو دید و منم بهش گفتم مزاحممه. امروز صبح هم که خودتون دیدین.
    افسانه نگاهمون نمی کرد . دستاش رو روی میز گذاشته بود و نگاه و حواسش جای دیگه بود . گفت :
    - مختصر و مفید.
    صندلی و میزهای بوفه از جنس استیل بودن . صندلیم رو به میز نزدیک تر کردم . نفس گفت :
    – آبجی ، چرا گفتی مزاحمه؟
    - مامان یا نگران می شد یا به بابا می گفت. من که هنوز به سامیار چیزی نگفتم.. نمی دونم بهش...
    افسانه حرفم رو قطع کرد :
    - ببین رازک ؛ چیزی که می خوام بگم یه تجربه اس . وقتی تو وارد شدن به یه رابـ ـطه دو دلی یا شک داری توش نرو . چون پشیـ...
    صدای باز شدن در بوفه باعث شد افسانه حرفش رو قطع کنه و به جایی درست پشت من نگاه کنه .نفس و افسانه که رو به روی من بودن به در ورودی دید داشتن .
    منم حرفم رو قطع کردم و اون طرف رو نگاه کردم. سامیار بود که با امیر و کوروش و خسرو اومد تو.نشستن سر میزی که کنار ما بود.بازم با دیدن خسرو غرغر افسانه شروع شد.
    خیلی کنجکاو بودم بدونم نسبتشون و مشکلشون باهم چیه که حتی همدیگه رو نگاهم نمی کنن. امیر با دیدنمون خندید و به طرفمون اومد :
    – شمام اینجایین؟
    از این که سامیار از صبح تا حالا هیچ حرفی باهام نزده ناراحت بودم. مخصوصا این که بدون حالتی فقط نگاهم می کرد.شاید به خاطر این که کتک خورده ناراحته و می خواد ازش عذرخواهی کنم. هه به خاطر یه سیلی از اون عشق بزرگت کنار کشیدی؟ این بود اون عشق بزرگ؟ بدون لبخندی گفتم:
    - ما همه جا هستیم. ملوان زبلیم مثلا
    کوروش گفت:
    – زبل خان این جا ، زبل خان اون جا
    افسانه ادامه داد:
    – زبل خان همه جا
    بامزه بود؛ اما من نخندیدم. پسرا از میز کناری صندلی آوردن و نشستن دور میز ما .سامیار رو به روی من نشست و کمی نگاهم کرد . به آرایشم نگاه می کرد. منظورش چی بود ؟ امیر وقتی نشست گفت :

    – نمی دونم رازک و سامیار چه شانسی دارن. چندروز بهشون مهلت داده شده و اگه تلاش کنن نمره کار عملی شونم می گیرن.دقیقا همون کاری که ما باید پایان ترم برای نمره اش جون بکنیم.
    افسانه گفت :
    – شانسه دیگه. حالا ما هم امروز یهویی از چیزی که درکش نمی کردیم دفاع کردیم و معلوم نیس چه نمره ای گرفتیم.
    گفتم :
    - من دوست داشتم امروز بدم و راحت شم. اما وقتی پای نمره عملی وسط اومد حاظرم براش پرونده تشکیل بدم.
    خسرو که یه ترم از ما بالا تر بود؛ اما کلاس استاد فیضی رو ترم قبل افتاده بود، رو به من گفت:
    - حق داری ، استاد فیضی خیلی سخت گیره. سختم نمره میده.هرچی هم خواهش کنین و دخترا اشک بریزن الکی نمره نمی ده. اما نمی دونم چرا امروز با دیدن رازک نظرش عوض شد.رازک کاری کردی؟
    سامیار یه نگاه جدی به خسرو انداخت و بعدش به من خیره شد . امروز رو روابطم با پسرا حساس بود . نکنه ... بیخیال . نفس گفت :
    – مظلومیت رو تو چشمای آبجی دیده.
    کوروش و امیر تو چشمام زل زدن :
    - ببینیم واقعا مظلومی؟
    با صدای بلند صاف کردن گلو توسط سامیار برگشتن عقب و هرکی صاف سرجاش نشست. منم خودم رو جمع کردم.این چرا اینجوری کرد؟ مگه نگاه تو چشم بده؟ امیر برای این که ازاین فاز که شبیه غیرت بود بیایم بیرون گفت:
    - باید دونفرتون ، گروهی کارکنین تا بتونین نمره بگیرین.
    سامیار که سنگین شده بود و با اخم پسرا رو نگاه می کرد ، گفت :
    – آره. من و رازک هم گروهی های خوبی می شیم.
    اگه می خواستم بهش بگم دوسش ندارم و نمی خوامش باید از الان زمینه می ساختم. چه سرنوشت تلخی . باید از اونی که دوسش داشتم دل می کندم تا خوشبخت باشه . اضافه کردم :
    - حتی شده ، به خاطر نمره.
    نفس که می فهمید دارم چی می گم خندید. بازم خسرو به طرز خاصی نگاهش کرد. نفس که خجالتی بود ، نگاهش رو از خسرو دزدید و خودش رو به سمت من کشید .
    اما خسرو مرموز نگاهش می کرد.
    خودم رو کشیدم سمت نفس و تقریبا جلوش رو گرفتم و مستقیم تو چشمای خسرو نگاه کردم. همه متوجه این نگاه منظور دار خسرو و این حالت دفاعی من که گارد گرفته بودم شدن. امیر برای عوض کردن فضا و پیشگیری از دعوا گفت :
    – خسرو من گشنمه . چی بخوریم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    خسرو با امتناع نگاهش رو از چشمام گرفت. همون طور که به نقطه نامعلومی خیره شده بود گفت :
    – یه چیزی که تو کلاس بعدی گرسنه ام نشه.
    نفس با تعجب گفت :
    – مگه شما بازم کلاس دارین؟
    خسرو یه لحظه نگاهش کرد و بعد سریع چشم ازش برداشت . کوروش گفت :
    - آره. شما ندارین؟
    نچی گفتم و سرم رو بالا
    آوردم . واحدهایی که ما برای این ترم برداشتیم کمتر بود ؛ واسه همین وقت کلاسامون فرق می کرد.سامیار چی ؟ کلاس داشت؟ نفس چند ضربه بهم زد و اشاره کرد. ای وای.. تمام این مدت خیره خیره سامیارو نگاه می کردم. اونم با امیر حرف می زد.
    امیر : سامیار تو می خوری؟
    سامیار خیلی تو خودش بود . به چی فکر می‌کرد ؟ گفت :
    – من کلاس ندارم. میرم خونه.

    – نمی‌شه. بخور و برو.
    کوروش اضافه کرد :
    – آره. آدمی که چندروز مریض بوده باید غذا بخوره جون بگیره.
    امیر خندید و به سامیار گفت:
    - مامان بزرگ درست میگه. بشین باهامون بخور، صبحانه خوردی؟
    سامیارم لبخند زد:
    - نه ؛ ولی باشه.
    به میزخودمون نگاه کردم. ما فقط چایی گرفته بودیم.اینا مگه صبحانه نخورده بودن که اینقدر با اشتها از غذا حرف می زدن؟
    ساندویچ بوفه تموم شده بود. به اجبار کیک و ساندیس می خوردن. ماهم به قیافه و حرص خوردنشون می‌خندیدیم. وقتی شنیدن ساندویج تموم شده و باید کیک بخورن ، وا رفتن.
    با روی میز اومدن شیرکاکائو و بنفی شکلاتی آب دهنم راه افتاد. وای خیلی دلم می‌خواست.
    سامیار دوتا از کیک ها و شیرکاکائو های اضافه رو به طرف ما سه تا که کنار هم نشسته بودیم هل داد و گفت :
    – شما نمی خورین؟

    به نفس و افسانه نگاه کردم. عکس العملی نشون نمی دادن . نچی گفتم . امیر با دهن پر گفت :
    – آخ آخ. مارو می بینی؟ یه تعارف خشک و خالی هم نکردیم. بردارین خانما!
    سامیار کیک بنفی رو به طرف ما هل داد و غیر مستقیم به من اشاره کرد؛ اما روبه افسانه گفت :
    - بفرمایین بخورین
    افسانه لبخند زد و خانومانه تشکر کرد.اخم کردم. این چه وضعش بود؟ غرورم اجازه نمی داد دست به اون کیک بزنم. امیر با اصرار فراوون به افسانه و نفیسه کیک و شیرکاکائو داد. اما هرچی اصرار کرد من یه دونه ام برنداشتم. آخرش که شاکی شده بود تو قالب طنز گفت :
    - رازک. سلیقه ات به این چیزا نمی خوره مگه نه؟ وگرنه یه کمم که شده برمی داشتی. این جا هات‌چاکلت ندارن وگرنه ما جرئت نمی کردیم بهتون تی تاپ و پم پم تعارف کنیم.
    سامیار انگار ازین مزه پرونی امیر خوشش نیومده بود ؛چون با یه حالتی تعصبی من و امیر رو نگاه می‌کرد.چشمام رو تنگ کردم :
    - فقط گرسنه ام نیست.صبحانه خوردم.
    افسانه با تعجب و چشمای گرد شده برگشت و نگاهم کرد :
    – تو که هیچ وقت صبحونه نمی خوردی!
    اینم نخود آش شده بود . شونه هام رو انداختم بالا و به سامیار نگاه کردم که حالا به من خیره بود :
    - امروز خوردم با اجازه اتون.
    سامیار انگار حالم رو
    فهمید. چون با مهربونی گفت:
    - حالا یه کم بردار تا از دست اینا خلاص شی. یه ذره که عیبی نداره.
    بلد بود چه جوری رفتار کنه که هم غرور من نشکنه هم حرف خودش به کرسی بشینه. بیش از حد زرنگ و زیرک بود. مثل شیر. ناز کردم:
    - اما این کیکا بزرگن.من که یه کم نمی بینم.کجاست؟
    لبخند مهربونی زد که همه چی از یادم رفت. تیکه کیک بنفی رو که با چاقو نصف کرده بود و می خواست خودش بخوره رو گذاشت جلوم. اون رو به من
    داد تا منم بخورم و تو دلم نمونه . واقعا که خیلی دلم می‌خواست. سامیار کاملا حالم رو فهمید.در حالی که سامیارو نگاه می کردم اون تیکه رو گذاشتم تو دهنم.فوق العاده خوشمزه بود. نمی دونم شاید چون سامیار اون رو نصف کرده بود و داده بود بهم اینقدر خوش مزه به نظرم اومد. نمی دونم.
    همه با تعجب نگاه می کردن. مخصوصا امیر که حالا به آرومی کیک تو دهنش رو می جوید و بدون پلک زدن به من نگاه می کرد که دارم از طعم اون تیکه کیک لـ*ـذت می برم .
    شگفت زدگی شون بابت این بود که چطور سامیار تونست با چند جمله قانعم کنه ! نگاهم رو از صورتش که مثل فرشته ها می خندید و نگاهم می کرد؛گرفتم. شیر بزرگ و قویِ من !

    ***
    خداحافظی کردیم و سه نفری از دانشگاه خارج می شدیم که افسانه گفت:
    - می خوای با سامیار کار رو شروع کنی؟
    بابت اون نگاهی که تو بوفه به سامیار انداخت ازش دلخور بودم. مخصوصا به خاطر طرز صحبت کردن امروزش . فقط جواب دادم :
    - آره.
    با نگرانی شروع کرد به توضیح دادن :
    – من گندزدم. اصلا نمره خوبی نگرفتم. منم اگه کمکتون کنم ممکنه که استاد بهم ارفاق کنه. بیام تو گروهتون؟
    نمی دونستم چی باید بگم که نفس گفت :
    – فکر نکنم بشه. گروها باید دونفره باشن. تو می خوای قاضی پرونده بشی؟ فقط دو نفر.
    افسانه اصرار کرد :
    – من تو اضافه کردن شکایت و ساختن یه پرونده پیچیده کمکتون می کنم.
    دلم می خواست بگم نه. می خواستم این کاررو با سامیار تنهایی انجام بدیم ؛ اما دلم نمی‌اومد دلش رو بشکونم و کمکش نکنم نمره بگیره.گفتم:
    - من حرفی ندارم. از سامیار می پرسم.
    - از من؟
    ترسیدم و سمت اون صدای مردونه برگشتم . سامیار بود. افسانه یه بار دیگه قبل از همه و با صدای بلند سلام کرد . گفتم:
    - افسانه می خواد بیاد تو گروهمون.
    سامیار اخم نازکی کرد و به افسانه خیره شد . انگار داشت فکر می کرد . به افسانه یا به دفاعیه که نزدیک بود سه نفره بشه؟ افسانه گفت :
    – نمره ام کمه.می خوام جبران کنم.
    نگاهم رو از افسانه گرفتم و به سامیار نگاه کردم. اون کت مشکی بلند و شیک ، روی پیراهن گلبهی خیلی قشنگ بود . سامیار با همون اخم و جدیت گفت :
    – مطمئن نیستم استاد فیضی قبولت کنه. نمی‌شه.
    افسانه به لحنش خواهش یا یه جورایی التماس اضافه کرد:
    - میشه. استاد قبول می کنه.اگه شمادوتا کمکم کنین.
    سامیارم مثل این که ، مثل من بود و دیگه نمی خواست خواهش افسانه رو بشنوه چون قبول کرد.توی پیاده رو آروم زیرگوشم گفت :
    - هروقت خواستی ، بهم زنگ بزن تا برای پرونده همدیگه رو ببینیم.
    ای کاش بازم همون طور با اون صدای گرم و آرامبخشش فقط واسه من حرف بزنه. مثل آدمایی که تازه از بیهوشی در اومده باشن چندبار سرم رو تکون دادم.
    – منم فعلا بیکارم. موضوع جالبی انتخاب کردم . نه؟
    باهم افسانه رو نگاه کردیم. شنید؟ نمی دونم. سامیار با اخم غلیظ تری گفت :
    - آره. موضوع خوبیه.
    افسانه به نشونه تایید پلک های خط چشم کشیده و سایه زده اش رو چندبار باز و بسته کرد و لبخند خوشگلی زد. قبلا ازاین حالتای مهربون ازش نمی دیدم.
    سامیار خواست مارو برسونه؛ اما هرسه رد کردیم. بهتر بود اگه یه پرشیا سوار مشکی جوون مارو خونه نرسونه.ازقضا همونی که مزاحم شناخته شده. به لطف بنده. سامیار باهامون خدافظی کرد.راهمون رو کشیدیم و رفتیم.وقتی داشتیم از کوچه خارج می شدیم برگشتم و عقب رو نگاه کردم. هنوزم به ماشینش تکیه داده بود و نگاهمون می کرد.
    بهم لبخندی زد.سرم رو انداختم پایین و رفتم.

    ***
    نمی تونستم حرفایی که مامان در مورد سامیار به خاله می زد رو بشنوم. البته مامانم حق داشت. اون که نمی دونست سامیار چه مرد خوبیه. فقط می دونست یه مزاحمه که چندشبه دم خونه مون می مونه. افسانه و نفس خودشون رو زدن به کوچه علی چپ. از رو مبل بلند شدم و داشتم می رفتم سمت اتاقم که صدای خاله توجهم رو جلب کرد :
    – واقعا این مزاحم اینقدر دوستت داره که شب تا صبح تو خیابون می خوابید؟
    از این که دروغ گفتم ناراحت بودم. اما چه می شه کرد. شونه هام رو انداختم بالا :
    - نمی دونم خاله
    خندید.گفتم:
    - چیه؟ به من نمیاد کسی عاشقم بشه؟
    خنده اش رو کنترل کرد و دستش رو گذاشت روی دهنش:
    - نه . نه خاله فدا. اتفاقا بایدم همه پسرا عاشقت بشن.
    دخترا ریز می خندیدن.مامان هم مشغول میوه پوست کندن و نخودی خندیدن بود . توی راهروی کوچیکمون ایستاده بودم و به خاله نگاه می کردم که روی مبل سبز نشسته بود.
    - باشه. باور کردم خاله.
    مامان ظرف میوه هایی که برام پوست کنده بود رو طرفم
    گرفت. میل نداشتم. تشکر کردم و رفتم تو اتاق تا در مورد پرونده مزاحمی فکر کنم.گوشیم رو تو دستم فشار دادم.
    به سامیار پیام می دادم ؟ نمی دادم؟ گوشی رو گرفتم و نوشتم:
    - من ساعت پنج وقتم آزاده که کار رو شروع کنیم. کجا بریم ؟
    مدتی گذشت:
    – سلام رازک. خوبی؟ساعت پنج خوبه. خونه من که نمیاین.بریم کتابخونه دانشگاه؟
    همین که پیامش رو می خوندم احساس آرامش می کردم. سلام نداده بودم ، اما اون داد .تا حالا کسی رو ندیده بودم اینقدر با روح یه نفر احساس راحتی و خوبی داشته باشه. نوشتم:
    - ممنون ، باشه. ساعت پنج اونجام
    – افسانه چی ؟
    ازاین که افسانه هم میومد حرصم گرفت . نوشتم :
    - احتمالا اونم میاد.
    – باشه. ساعت پنج تو کتابخونه منتظرتم.. خدافظ خانوم صورتی پوش.
    خندیدم. من رو فقط یه بار تو لباس صورتی دیده بود ! احساس گرسنگی کردم. انگار اشتهام باز شد. از اتاق پریدم بیرون.
    خاله و مامان و اون دوتا دوست خلم داشتن هنوزم میوه می خوردن. از لفظ خل خنده ام گرفت. خودم رو پرت کردم رو مبل و میوه هایی که مامان پوست کنده بود رو دو لپی خوردم.
    همه با تعجب نگاهم می‌کردن. به احترامم یه دقیقه سکوت و بعدش انفجار خنده. دستم رو رو شکمم گذاشته بودم و می‌خندیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار :
    بعد از خوردن قرص هام و تسویه میز رستوران با گارسون ، به بابا زنگ زدم. خیلی وقت بود با بابا تماسی نداشتم و نمی دونستم چی باید بگم؛ اما می دونستم بابا پسرش رو چه جوری دوست داره. باید محکم و مردونه حرف می زدم. بابا از نامردا خوشش نمی‌اومد. گوشی رو برداشت و زود تر از من صدای محکم و رسا گفت :
    – به به ! چه عجب پسر.
    مثل همیشه خودش سلام نمی‌کرد و می خواست اول کوچیکترش سلام بده. اخلاق عجیبی داشت . نفس عمیقی کشیدم :
    - سلام بابا. خوبین؟

    با جدیت جواب داد :
    – من و مامانت خوبیم. درس خوب پیش میره؟
    کنایه می زد . به خاطر این که کار تو شرکت صنایع نفتیش رو ول کردم و بعد چندسال درس نخوندن و یادگرفتن مسائل مدیریتی اومدم تو رشته ای که بهش علاقه داشتم تحصیل کنم ، تیکه می انداخت . بابا می‌خواست تا همیشه تو شرکتش کار کنم و یه مهندس نفت تجربی بشم ، نمی دونست تو این جامعه داشتن مدرک تحصیلی خیلی مهمه . از اون بدتر که از حقوق و وکالت خوشش نمی‌اومد. آهی کشیدم و گفتم :

    - آره . دارم می خونم و تک تک پاس می کنـ ..
    حرفم رو کامل نکرده بودم که بابا خندید و گفت :
    - خب. زنگ زدی فقط حالم رو بپرسی و خبر بدی داری درس می خونی؟
    سرش شلوغ بود . مگه می شد تو شرکت نفتی شلوغ و پر رفت و آمد آقای اردلان وقت سرخاروندن باشه ؟ قسمت زیادی از سیاست مدیریت رو از خودش یاد گرفته بودم.
    پس مثل خودش کوتاه خندیدم و با جرئت گفتم :
    - راستش نه. من نیاز به پول دارم.
    مکثش به اندازه یه تنفس کوتاه طول کشید. جدی شد و سریع جواب داد :
    - کِی پسش میدی؟
    بابا آدم حریصی بود . می دونستم به کار بردن همچین واژه ای برای پدر اونم تو خانواده ما که خیلی رو احترام حساسیت به خرج می دادن کار درستی نبود ؛ اما به قول خودش باید صریح باشیم و حقیقت رو به رو بیاریم. گفتم :
    - بابا خودتون می دونین که من فعلا کار نمی کنم. هرچی هم داشتم خرج دانشگاه و خونه جدیدم شد. بقیه پولمم هنوز دارم اما کمه...
    وسط حرفم پرید و دوباره حرفش رو تکرار کرد :
    – کِی پسش میدی؟
    از این کار و اخلاقش بدم می‌اومد؛ اما مثل خودش به چیزای بی اهمیت توجهی نکردم و گفتم :
    - هروقت دوباره تو شرکت شروع به کار کردم.
    دوباره جدیتش کنار رفت و خندید :
    – پس قبول داری که بازم میای تو شرکت من . خیلی خب ، هرچی نیازه بهم پیام یا ایمیل بده.یه سفته هم بنویس.
    پوزخند بدون صدایی زدم . می دونستم در هر صورت کار خودش رو می کنه و ازم سفته می گیره و پولش رو به موقع می خواد ؛ اما نتونستم ساکت بمونم. یکی از شرایط وکیل شدن همین بود . ساکت نموندن و دفاع . گفتم :
    - بابا من فرار که نمی کنم ، واقعا به سفته نیازه؟
    – حساب حسابه کاکا برادر. فهمیدی؟

    - بله. به مامان سلام برسونین. ممنون.
    – باشه.
    - خداحافظ
    بدون خداحافظی قطع کرد.حوصله ایمیل فرستادن به منشی رو نداشتم. مقدار پول و شماره حساب رو اس ام اس کردم. حالا باید می رفتم دنبال ماشینی که رازک دوسش داشته باشه.
    با این که می دونستم چشمش دنبال پول نیست ؛ اما شاید اگه می دید ماشین بهتری زیر پامه یه کم بهم توجه می کرد. دوست نداشتم فکر کنه از امیراسماعیل کم دارم.
    به هر حال هر مردی نمی تونه همچین چیزی رو تحمل کنه.
    کارای خرید ماشین جدیدم ردیف شد. فقط باید شب می رفتم و اون رو می‌اوردم . وقتی قرار شد ساعت پنج ببینمش، از خوشحالی ذوق کرده بودم.اولین قراری بود که باهم داشتیم؛ البته با افسانه. به خاطر کمکی که همون اوایل بابت آشناییم با رازک کرد نتونستم بهش نه بگم. گوشیم لرزید. کامیار بود که داشت زنگ می زد. عجیب بود . چرا زنگ زد؟
    - الو
    – سلام داداش سامی.
    سرحال نبود. نکنه بازم مشکل قلب مامان پیش اومده باشه؟ با نگرانی گفتم :
    - سلام. انگار سرحال نیستی کامیار . چیزی شده؟ مامان چیزیش شده؟
    - نه بابا مامان خوبه .. منم که خوب نیستم... دردی دارم که خودمم نمی دونم چیه.
    چیزی نداشتم که بگم. داشتم فکر می کردم. اولین باری بود که این طوری حرف می زد.ادامه داد :
    – داداش عاشق شدم. خیلی وقته دلم رو باختم.
    خوشحال شدم؛ اما نتونستم بروزش بدم. نکنه عشق یک طرفه بوده باشه ! مثل من .. ولی من ناراحت نبودم. نخواستم منم از در ناراحتی در بیام. گفتم :
    - پس کامیار ماهم عاشق شد! حالا چرا حالت گرفته اس؟
    مثل بچگی هاش که با دوستاش دعوا می کرد و می‌اومد پیش من و ازشون حرف می زد شروع کرد به تعریف کردن :
    - آزیتا خیلی خیلی خوبه ، خانومه. اما ناخواسته اذیتم می کنه. نمی دونه داره آزارم میده؛ اما من دارم زجر می کشم.
    البته این طرز حرف زدن واسه زمانی بود که طبق خواسته خودش می رفتم سرزنششون کنم و خودش پشیمون می شد و دلش برای رفقاش می سوخت . اون زمان ازشون خوب می گفت و خودش رو مقصر جلوه می داد . هنوزم تغییری نکرده . لبخند زدم :
    - باهم دوستین؟
    مکث کرد. بعدش سریع گفت:
    - نه نه نه داداش. ازون دوستیا نه. من می خوامش...
    خندیدم. منظورش رو گرفتم . گفتم :
    - می دونم.
    ازین می خندیدم که کامیار تازه عاشق شده و دوست شدن؛ ولی من خیلی وقته عاشقم ولی هنوز یه قدمم برنداشتم. خنده دار بود.
    – ناراحتت کردم؟
    به خودم اومدم. خندم قطع شد . گفتم :
    - نه. چه ناراحتی ای؟
    با خستگی گفت :
    - نمی دونم..
    - چند وقته عاشق شدی؟
    – داداش اولش فقط یه حس ساده بود. تا فهمیدم دخترخوبیه بهش پیشنهاد دادم. چندبار رد کرد و من کم کم حسم بیشتر شد. وقتی قبول کرد ؛ من دوسش داشتم؛ اما حالا فهمیدم عاشقم. عاشق شدم داداش. چند ماهی میشه.
    حالا از خوشحالی می خندیدم. با همون خنده گفتم :
    - خب. حالا مشکلت چیه؟
    جوابی ازش نشنیدم.گفتم:
    - الو؟ کامیار ؟
    صداش خیلی کم میومد. انگار داشت با یکی حرف می زد.بازم صداش کردم؛ اما تنها جوابی که داد این بود:
    – کارم دارن. خیلی مهمه . بازم مزاحمت می شم آقا سامی جان.
    مسخره ! قطع کردم. می‌دونست یکی از دخترای آویزون فامیل این جوری صدام می کرد واسه همین مسخره اش رو با همیشه گفتنش در آورده بود .آقاسامی جان؟ هه ..مسخره اس. بیشتر خنده داره. پسره ی زن ذلیل .. حتما دوست دخترش صداش زد که این طوری رفت . بیشتر خندیدم. انگار خودم این جوری نبودم. برای این که یه بار صدام کنه جون می دادم. آه خدایا... رازک ، عشقم رو بهم بده. کاری کن دلش رو به دست بیارم. قدرتی بده که بتونم اول عشقِ تو و بعدش عشق خودم رو تو دلش جا کنم. رازک خیلی معصومه ، کاری کن آسیبی نبینه. بذار روحش پاک بمونه. چند ساعت دیگه باهاش قرار داشتم. خوشحال بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :
    روی مبل نشسته بودم و مبانی حقوق می خوندم که افسانه اومد بالای سرم و گفت :
    – بریم حاضر شیم.
    وا رفتم. فکر کردم فراموش کرده؛ اما یادش بود.کتاب زو گذاشتم رو میز و همون طور که بلند می شدم وراندازش کردم. همقد نفس بود . دقیقا هم وزن من ؛ اما از من پر تر و تپل تر بود . گونه های گرد و بالا اومده با چشمای درشتی که وقتی پشتش زو خط چشم می کشید خیلی زیبا می شدن . افسانه پیشونی کوتاه ولی صورت کمی کشیده ای داشت . لب هاش کوچیک ؛ اما قلوه ای بودن . اخلاقاش و حتی رفتار هاش بیشتر جذابش می کردن. دلم می خواست از گذشته اش با خبر شم. دوست داشتم بدونم گدشته‌اش چجوری بوده که حالا با هیچ پسری دوست نمی‌شه و بدش میاد . مشکلش با خسرو چیه؟ فقط گفتم :
    - باشه. پنج باید اونجا باشیم.
    افسانه دوید تو اتاقمون تا حاضر شه . منم آسه آسه سمت اتاق ته راهرو می رفتم که لباس بردارم که
    نفس از آشپزخونه اومد بیرون و گفت :
    - آبجی ، منم تا وقتی شما بیاین به خاله کمک می کنم. نمی دونین می خوایم چی بپزیم. دهنم آب افتاد.
    اشتها نداشتم اما ، با ذوقی اینارو گفت که منم جوگیر شدم و لپش رو کشیدم :
    - چی می خواین بپزین ؟ خوشمزه اس؟
    دستم رو از گونه اش برداشتم. صورت سفید و مهربونش قرمز شده بود . مامان که تو آشپزخونه مشغول تفت دادن چیزی بود که ازش بوهای خوبی میومد اخطار داد که لپش رو نکشم. نفس خجالت کشید و بعد از دست کشیدن رو لپش ، با خنده گفت:
    - مگه میشه غذاهای خاله لیلا رو دوست نداشته باشی؟
    ابروهام رو دادم بالا و با شیطنت نچی گفتم:
    - نمیشه دوست نداشته باشم.
    زدم رو شونه اش و فرار کردم تو اتاق. برای دیدن سامیار ذوق داشتم ؛ اما بودن افسانه پکرم می کرد . یه جوری ازین که باهامون بود پکر می شدم که انگار مثلا دونفری می خواستیم چیکار کنیم ! پوزخندی زدم و از کمد مانتو گرم مشکیم زو بیرون آوردم و دنبال سویی شرت زردم می گشتم که گوشیم خاموش و روشن شد. به فکر این که سامیاره رفتم سمت گوشی و بدون این که اسمشو نگاه کنم برداشتم:
    - الو؟
    صدای ناشناسی پیچید تو گوشم:
    - سلام رازک بانمک . خوب تونستی بدهیت زو به موقع بدی.اما هنوزم امکانش هست من به عمو هاتف بگم. مگه نه ؟
    سجاد بود. ازون صدای مسخره اش می شد تشخیص داد.قبل ازین که جواب بدم گفت :
    - نگران نباش. فعلا نمیگم. اما به موقعش باید از خجالتم در بیای.
    دهن باز کردم:
    - مگه شهرهرته؟ تو میگی و بابام باور می کنه؟ من زو اسکول فرض کردی یا خودت زو پسرعمو ؟
    خنده وحشیانه و ترسناکی سرداد :
    – من به یه هدف بهت اون پول زو قرض دادم. و تا به اون هدف نرسم یه جا بند نمی شم.
    فورا چیزی که به ذهنم اومد و تحویلش دادم:
    - کسی از قورباغه نمی خواد یه جا بشینه.تو همون بپربپر کنی بهتره.
    خندید :
    - واسه همین کاراته که می‌خوامت.
    - گمشو کثافت... اصلا تو با چه چیزی می خوای ثابتش کنی ؟
    قطع کرد. نکنه رسید هنوز دستش مونده بود ؟ ضربان قلبم چند برابر شد . نه ... ! نباید حتی به این موضوع فکر می کردم. دلهره ای نداشتم ؛ اما نگران بودم. آخه این چه وضعشه؟ خنگ شدم؟ بیخیال بابا. هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
    – حاضری؟
    به خودم اومدم و نگاهم سمت در چرخید . افسانه رو دیدم. مثل همیشه ... لباس یک دست مشکی چرم و مارک دار . حتما بوت بلند چرمش زو با پالتوی چرم ماتی که تنش بود ست می کرد . کلاه و شال گردن قهوه ای بامزه ای گذاشته بود و پشت چشمش زو اینبار علاوه بر خط چشم سایه قهوه ای زده بود . گفتم :
    - ها؟ آره حاضرم!
    اومد جلوم وایساد:
    - پس بریم
    دقیق تر نگاهش کردم.یه دانشگاه رفتن که هفت قلم آرایش نمی خواست .قبلا هم آرایش می کرد؛ اما نه اینقدر ، بابا من حوصله گیر دادن حراست دانشگاه رو ندارم. کِی افسانه می خواست این رو بفهمه؟
    ***
    افسانه :

    می دونستم سامیار مثل پسرای دیگه نیست که دنبال قیافه و ناز و عشـ*ـوه باشه و از این طریق عاشق بشه ؛ اما کار از محکم کاری عیب نمی کرد. رژ گونه رو محکم تر و پررنگ تر مالیدم. قربون صدقه سامیار رفتن کاری از پیش نمی برد ، باید مثل یه مادر مراقب احساساتش می بودم تا بهم تکیه کنه. تا زمانی که رازک ردش می کنه به من وابسته بشه.
    صدای دلینگ پیام گوشیم در اومد. صدای آهنگ زو قطع کردم و پیام زو باز کردم . رامبد پیام داده بود :

    - آخر هفته دیگه یه مهمونی توپ داریم.
    گاهی با ادب می شد و دو خط سلام و احوالپرسی می کرد اما گاهی ... واقعا من چیه رامبد زو دوست دارم؟ عشق اونیه که ندونی واسه چی می خوایش؟ گند به این عشق و بخت و اقبال من. نوشتم:
    - هفته دیگه. باشه میام.
    – دوست دارم اون پسری که قراره کلید خوشبختیت باشه رو همراهت بیاری.
    آه .. آخه اینم شرطه که آدم واسه کسی که عاشقشه می‌ذاره؟ آخه نامرد وقتی می دونی دوستت دارم چرا این قدر اذیتم می کنی؟ باید از هفت خان رستم رد بشم تا به تو برسم؟ نوشتم:
    - باید بگم هنوز عاشقشم نشده؛ اما یه حس هایی داره.
    – نمی دونم اما بهتره که باهات باشه. مهمونای دیگه ام اگه خواستی بیار . بد نیست افراد بیشتری به گروهمون اضافه شن.
    به بی رحمیش پوزخند زدم. حتی فکر این که سامیار عضو گروه شیطانیش بشه خنده دار بود .گوشی رو انداختم تو کیفم؛ اما دلم نیومد ازش خدافظی نکنم. بسوزه این دل ...نفرین به هرچی عشقه. دوباره گوشی رو گرفتم تو دستم و نوشتم :
    - دارم تلاشم رو می کنم. می خوامت رامبد.. هوات رو دارم هوام رو داشته باش.
    این شعار گروهمون بود. از همون نوجوونی که رامبد برام جور دیگه ای بود ، این شعار ورد زبونمون بود. نوشت :

    – ما هوای عضوهای به خصوصمون رو داریم ، وحشی چشم سیاه.
    خندیدم. هنوزم لقب من یادش بود .انگار منم شارژ شدم ، تازه می فهمیدم چطور رازک بعد صحبت با سامیار اینقدر پر انرژی می‌شد. بازم داشتم حسادت می کردم.
    ***
    به سختی از ورودی حراست دانشگاه رد شدیم. ازین که رازک رو به دردسر انداختم خجالت کشیدم ، البته بیشترش به خاطر این بود که چیزی بهم نگفت وگرنه منم مثل خودش پررو بودم . مستقیم رفتیم سمت کتاب خونه. خلوت بود. نشستیم سر یه میز چوبی. همون طور که داشتم اطراف رو دید می زدم گفتم:
    - مثل این که نیومده. بهش زنگ بزنیم؟
    رازک با اون صورت بامزه اش نگاهم کرد. موهای چتریش بیش تر از هرکی کسی که می شناختم که موهای چتری داشت بهش میومد. حتی لوسیفر ! لباش رو غنچه کرد:

    – دیر کردن ازش بعیده.
    گوشی اپلم رو در آوردم :
    - بزنم یا می زنی؟
    نمی دونم داشت نقش بی تفاوتی رو بازی می کرد یا واقعا براش فرقی نداشت. شونه هاش رو بالا
    انداخت. زدم رو اسمش و گوشی رو گذاشتم زیر گوشم. با چند بوق بلافاصله برداشت. بهش اجازه حرف زدن ندادم و گفتم :
    - سلام. ما کتابخونه ایم تو کجایی؟
    – سلام منم این جام...
    از جام بلند شدم تا بتونم پیداش کنم. رازک بهم خیره شد.گفتم:
    - پس چرا من نمی بینمت؟
    – چون من ته این ساختمون نشستم. احتمالا شما اون جلو نشستین.بیاین اینجا که خلوت تره . اینجوری مزاحم کسی نمی شیم.
    خندیدم :
    - مگه می خوایم چیکار کنیم که مزاحم بشیم؟

    نخندید . با جدیت گفت :
    – اینجا کتابخونه اس.

    بازم خندیدم که رازک چپ چپ نگاهم کرد. گفتم :
    - باشه آقای بافرهنگ. کجا نشستی که ما بیایم اونجا؟
    چند ثانیه مکث کرد. براش تازگی داشت که اینجوری باهاش حرف بزنم. حق داشت ، چون از اولش من رو یه دختر سرد و تخس شناخته بود.درسته خودم رو برای رامبد می دونستم؛ اما برای رسیدن بهش هرکاری می کردم . این کارا که برام مثل آب خوردن بود . تنها قسمت سختش این بود که باید دوباره آدم بده داستان می شدم . منی که گروه رو ترک کرده بودم و می خواستم رامبد رو فراموش کنم و درس بخونم ؛ دوباره به وسیله خودش به این راه کشیده شدم. گول زدن دوستام و خــ ـیانـت بهشون .سامیار گفت:
    - شما بشینین. من خودم میام پیداتون می کنم.پیدا کردن جای من براتون سخته
    این مرد دم به تله نمی داد؛ اما چقدر با شخصیت! قطع کرد . رازک با اخم گفت:
    - چقدر طولش دادی افسانه. یه سوال خواستی بپرسیا.
    ابرو انداختم بالا و دست گذاشتم رو نقطه ضعفش که غرورش بود :
    - بهتره واسه این که آداب اجتماعی یادت نره یکم با پسرا اختلاط کنی.
    اخم کرد :
    – البته نه با هر پسری.
    با شیطنت لبخند زدم :
    - چیه مگه ؟ صاحبشی؟
    بازم لباش غنچه شدن.به خاطر این که بهش حسادت می کردم، دوست داشتم اذیتش کنم. گفتم:
    - یه بارم شده بیا با سامیار گرم بگیر بفهمم می تونی با پسر جماعت حرف بزنی.
    انگار فهمید دارم شوخی شوخی جدی میگم. چون گفت:
    - افسانه متوجه هستی چی داری میگی؟ اومدیم اینجا برای درس پایه حقوق کار عملی انجام بدیم. مگه نه؟
    سامیار رو از پشت رازک دیدم که داشت میومد. یه چشمک به رازک زدم و سعی کردم واضح باشه که سامیار ببینه.سامیار بهمون نزدیک شد و با لبخند قشنگی سلام و احوالپرسی کرد. زیر لب به رازک جوری که سامیار بشنوه گفتم:
    - یه چشمه بیا ببینم بلدی.
    رازک لبشر و گاز گرفت و گفت:
    - بس کن افسانه. نیومدیم شیطونی کنیم. رفتیم خونه یه بلایی سرت بیارم مرغای آسمون به حالت پرای خودشون رو بکنن.
    خندیدم. سامیارم محسوس خندید. راهنماییمون کرد سمت اون میزی که بزرگتر و تو مکان دنج تری قرار داشت.ایستاد و صبر کرد ما جلو بریم و بشینیم. روی میز یه سری کاغذ گذاشت و گفت :
    – اینا پیشنهاد های من و دیالوگهاییه که برای دفاعیه خودم در نظر گرفتم.می خوای بررسی کنی؟
    و به رازک نگاه کرد. انگار میز گرد انجمن شهرسازی شکل گرفته بود و سامیار مدیریتش می کرد . بس که همه چی رسمی بود. اگه منم نبودم اینا می خواستن اینقدر خشک ادامه بدن؟ نه ، معلومه که نه ، این آقای عاشق پیشه زیرزیرکی حرفایی می زد که تو دل رازک قند آب بشه. منم اینجا دقیقا مزاحمی ام که اومدم نقشه خودم رو پیش ببرم.من به برگه های روی میز نگاه می کردم و رازک متن دیالوگ هایی که سامیار برای دفاع از موکلش نوشته بود رو می خوند. سامیارم بالای سر رازک ایستاده بود و براش توضیح می داد که چرا اینجا رو اینجوری نوشته و چی کم و زیاده. این دوتا خوب باهم کار می کردنا ! اگه اون نگاه مخصوص سامیار رو به رازک حذف می کردیم، همکار های خوبی می شدن. حیف که عشق اگه توی کار هم باشه اون کار درست و حسابی پیش نمیره. عشق اون قدر قویه که همه چیز رو خراب می کنه . اه ... نیروی مخرب لعنتی !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :
    بالاخره منم متن خودم رو با کمک سامیار نوشتم. سامیارم وکیل خوبی می تونه باشه ها ! البته من زبون داشتم و سامیار فن بیان. با کمک هم متن دفاع رو نوشتیم.
    من باید از اون دفاع می کردم و اون از من. افسانه هم دیگه کم کم داشت خوابش می برد . داشتم دیالوگ هام رو مرور می کردم که برای بار چندم متوجه نگاه عمیق سامیار بهم شدم. برگه ها رو گذاشتم رو میز و برای بار اول منم تو چشماش نگاه کردم. آخه تو چشمت چی داری که این جوری آرومم می کنن؟ ها؟ احساس می کنم می تونم بال در بیارم و مثل فرشته ها تو آسمون چشمات پرواز کنم. صدای تک سرفه افسانه نگاه هردومون رو به سمت خودش کشید. افسانه با لبخند قشنگی گفت:
    - این نگاه های شما بی منظور نیست!
    مهربونی از چهره ام پر کشید و اخم رو پیشونیم نشست. قبل از این که مخالفت کنم و چیزی بگم گوشی سامیار زنگ خورد. دستش رو گذاشت روی بلندگو گوشیش و زیرلب معذرت خواهی کرد. بی اراده سرم رو تکون تکون دادم و با لبخندی گفتم:
    -راحت باش
    چند لحظه با تعجب نگاهم کرد. گوشیش هنوز زنگ می خورد. سرم رو انداختم پایین و در حالی که گوشم با حرفاش بود ، برگه هارو نگاه کردم.
    ***
    سامیار :
    رازک الان جواب من رو با لبخند داد؟ فقط واسه جواب تلفن؟ به خودم اومدم و دیدم کامیار هنوز داره زنگ می زنه. آخه تو هم باید مزاحم دیدن عشقم بشی برادر من؟ سبز رو کشیدم و موبایل رو گذاشتم زیر گوشم.
    - الو
    – سلام سامی. به بن بست رسیدم.کمک می خوام
    بازم ناراحت بود . تمام سعیم رو می کردم که تو کتابخونه آروم صحبت کنم :
    - سلام ، الان نمی تونم. توی موقعیتی نیستم که بتونم حرف بزنم.
    افسانه نگاهم کرد؛ اما رازک همچنان سرش پایین بود. خندیدم ؛ به خاطر غرورش نگاهم نمی کرد . این رو می دونستم .کامیار بازم اصرار کرد :
    - داداش توروخدا. دارم آب می‌شم.
    خندیدم:
    - مگه بستنی ای ؟
    خودشم خندید؛ اما زود تمومش کرد و گفت :
    - نخند سامیار. یعنی این که نمیشه... دارم از دستش میدم.
    جدی شدم . گفتم :
    - یعنی چی که داری از دستش میدی؟ توضیح بده برام.
    کم کم داشت گریه اش می گرفت.واقعا نگران شده بودم.

    – حواسش نیست ؛ اما ناراحتم می کنه.. نمی دونه که داره عذابم می‌ده.
    سعی کردم به آرامش دعوتش کنم. واسه همین آروم و شمرده تر از قبل گفتم :
    - تو یه رابـ ـطه همیشه یه نفر مقصر نیست. حتما توام کاری می کنی که اون اینجوری رفتار می‌کنه.
    - خودمم همیشه به این فکر می کنم. اما دلیلی واسه کم محلیاش نمی بینم . آخه من که دارم مثل همه مردا رفتار می کنم.
    - وایسا ، تو باید فرق داشته باشی.
    نگاهشون کردم . افسانه با ابروهای پریده و خنده نگاهم می کرد . صدام زو آوردم پایین تر :
    - چیزی که تورو واسه آزیتا متمایز کنه...
    کامیار پرید وسط حرفم:
    - آخه من دارم مثل دوستام باهاش رفتار می کنم . این که بد نیست!
    خندیدم. ساکت شد. گفتم:
    - اشتباهت دقیقا همین جاست پسر. اون دختره ، لطیفه ، ازت توجه می خواد. مثل اون دوستای از خودت قلچماق تر نیست که هرچی می خوای بهش بگی و هرجوری می خوای رفتار کنی و ناراحت نشه.
    همون طور ساکت موند . انگار داشت حرفام رو هضم می کرد. متوجه شدم که رازک حواسش به منه چون با هر جمله ام یه عکش العمل هر چند ریز انجام می داد.ادامه دادم:
    - ببین باهاش چیکار کردی که فقط داره بهت کم محلی می کنه...
    معترضانه پرید وسط حرفم :
    - داداش آخه نمی دونی وقتی اینکا رو می کنه چقدر می سوزم.
    از حرص خوردنش خنده ام بیشتر شد.گفتم :
    - حقته!
    – آخه نمی دونی .. شناختن جنس آزیتا برام سخته. تازه دارم می فهمم هیچی از خانوما نمی دونم و آزیتا داره خانومی می کنه که هنوز کنارمه.
    - این یعنی این که هنوز درست و حسابی عاشق نشدی. وقتی یه خانوم رو می شناسی که کاملا عاشقش شده باشی و روحت رو به اون هدیه کنی.
    زمان گفتن تمام این حرفا به رازک خیره شده بودم.برام مایه امید بود که دست از نگاه به برگه اش برداشته و داره یه طرف دیگه رو نگاه می کنه. این یعنی " دارم به حرفات فکر می کنم." کامیار ادامه داد :
    – همه اینا به کنار. می ترسم تا اون زمان ، من رو ول کنه. می ترسم ازم خسته بشه.اگه بره با یه پسردیگه من...
    جایز دونستم و پریدم وسط حرفش :
    - می میری و خودت رو می کشی یا دیوونه می شی. همه اینا رو می دونم ؛ اما هیچ وقت نترس که بهت خــ ـیانـت کنه. چون اگه عاقل باشی نمی ذاری...
    پرید وسط حرفم:
    - چه جوری عاقل باشم؟
    پسره ی عجول ! گفتم:
    - عاقل ترین مرد اونیه که قلب خانومش زو پر از مهر و عشق می کنه تا جایی واسه پرسه زدن مرد دیگه نمونه.
    مکث کرد. انگار داشت حرفم زو به خاطر می سپرد.گفت:
    - آخه داداش ، موضوع اصلی اینه که... اینه که...
    گیر کرده بود. گفتم:
    - راحت باش

    – دارم وقتت رو می گیرم؟
    کنجکاو شدم . گفتم :
    - چی می خوای بگی؟

    – نمی دونم به خاطر ترسمه یا به خاطر کم محلی هاش. موضوع اینه که اصلا دیگه نمی دونم دوستم داره یا نه.
    لبخند زدم. عشق کامیار هم مثل من پاک بود .داداش ساده من معلومه که به خاطر ترسته. برای این که آرومش کنم گفتم:
    - یادته که بهت گفته بودم خانوما خیلی احساساتی ان؟
    ازین که مجبور بودم پیش رازک و افسانه این حرفا رو بزنم کم کم داشتم خجالت می کشیدم. ازشون کمی دورتر شدم.گفت :
    - آره. گفته بودی حتی از تویی که شاعری هم احساسی ترن.
    خوشم اومد که همیشه به حرفم گوش می داد و به یادش می سپرد .گفتم:
    - یه خانوم اگه دوستت داشته باشه ،اونقدر احساساتی و لطیفه که کافیه وقتی صدات می کنه به جای جانم بگی بله تا چشماش پر اشک بشه.

    – داداش من مخم تا این حد نمی کشه. میشه با مثال توضیح بدی؟
    زدم زیر خنده. می دونستم یکم دو هزاریش کجه؛ اما نه اینقدر. توضیح دادم :
    - اگه آزیتا دوستت داشته باشه ، کافیه وقتی صدات می کنه به جای این که بهش بگی جانم عزیزم فقط بگی بله. تا از ناراحتی...

    – آها. آهان گرفتم ، ولی اگه این جوری که تو میگی باشه، پس دوستم داره چون هر وقت خنگ بازی در میارم و نازش زو نمی کشم ، ناراحت میشه.
    صدام زو بازم آوردم پایین تر:
    - پس داره خانومی می‌کنه که ترکت نکرده.
    نفسش رو با صدا داد بیرون و حرفم رو تایید کرد:
    - سامی؟ کسی کنارته که اونجوری حرف می زنی؟
    هیچی نگفتم.گفت:
    - هی وای من... نکنه همون خانوم خوشبخت پیشته؟
    خندیدم :
    - آره.

    – جلوش این حرفا رو زدی؟
    - آره اما با صدای کم.
    - پس این تماس تلفنی قفط برای من خوب نبوده. زن داداش آینده ام هم متوجه شد چه آدم باشخصیت و جنتلمنی خواستگارشه.
    فقط خندیدم.البته خیلی آروم. ادامه داد :

    – داداش فقط گوش کن. چیزی نگو ضایع میشه. فقط بگو بهش گفتی دوستش داری؟
    - آره
    - اون چی گفت؟
    ابرودادم بالا :
    - اون؟

    – آخ ببخشید آقاسامی جان ، حواسم نبود . ایشون یعنی خانم محترم چطور؟ چه پاسخی دادن؟
    نفسمو با آه دادم بیرون :
    - هیچی نگـ....

    – هیچی نگفت؟ یعنی هیچی بر زبان خویش نیاوردند این بانوی مهربان؟
    دیگه خیلی داشت حرف می زد . نمی خواستم همه چیز رو بدونه . گفتم :
    - قرار بود من چیزی نگم. الانم نمی تونم صحبت کنم به اندازه کافی خانومم رو معطل کردم.

    – آخ سامی . کاش یه ذره ازون لفظ قلم حرف زدن تو رو من داشتم. آزیتا برام جون می داد.
    گلوم رو صاف کردم و قبل از من کامیار ادامه داد:
    - و یه کم ازون جذبه ات. یه ذره بهم جذبه و فن بیان میدی؟
    به مسخره گفتم :
    - چیزه دیگه ای نمی خوای؟
    - نه بقیه اش رو خودم دارم. دیگه چی می مونه؟
    با جدیت گفتم :
    - مراقب خودت و رفتارت باش کامیار. سلام من رو به مادر برسون.خداحافظ.

    – باشه . ای شیطون ، به بابا سلامت رو نرسونم؟
    - خودم امروز باهاش حرف زدم. خداحافظ.
    - چشم سامی. خداحافظ.
    - یا علی
    بالاخره گوشی رو قطع کردم. رفتم سمت میز و روی صندلی خودم نشستم.گفتم:
    - معذرت می خوام. موردی بود که باید جواب می دادم.
    افسانه با لبخندی شیطنت آمیز گفت :
    – خواهش می کنم. معلومه که ضروری بوده. نجات زندگی یه نفر مهمه.مگه نه رازک؟
    به یه لبخند اکتفا کردم.رازک سرش تو برگه ها بود. گفتم :
    - موافقی برگه هامون رو ببریم خونه و حفظشون کنیم. بعد این یه بار دیگه قرار بذاریم و تمرین کنیم؟
    رازک سرش رو تکون داد و گفت :

    - آره. اینجوری بهتره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    افسانه دستاش رو بهم زد و با ذوق گفت :
    – عالیه. قرار کی باشه؟
    موندم جوابش رو چی بدم که رازک کمکم کرد:
    – افسانه ما می خوایم بریم تمرین کنیم. دیگه نیازی به پیشنهاد و درست کردن و نظر دادن نیست که تو بیای . بودنت خسته ات می کنه.
    افسانه پکر شد ؛ اما بازم تسلیم نشد و گفت :
    – آخه دوست دارم باشم. می خوام نگاهتون کنم.
    رازک شونه هاش رو انداخت بالا. سرم رو انداختم پایین و مشغول جمع کردن وسایلم شدم. قرار شد پرونده رو رازک ببره خونه تا با افسانه روش کار کنن. رازک هنوزم برگه هاش رو جمع نکرده بود که بره پرونده رو طوری بچینه که مدارک از توش بیرون نریزه. افسانه رو نگاه کردم که یه گوشه به قفسه کتابا تکیه داده بود و تو آینه خودش رو نگاه می کرد.
    رفتم طرف رازک. یه لحظه از مرتب کردن کیفش دست برداشت. حس کردم داره موقعیت رو می سنجه. وقتی وضعیت رو سبز دریافت کرد دوباره شروع به کار کرد. تشبیه جالبی بود که به ذهنم رسید! پرونده رو باز کردم و کاغذای ریز و کوچیک رو کنار هم گذاشتم و داشتم می بردم زیر سنجاق که گفت :
    – خودم جمع می کنم.
    توی سنجاق زدن اون همه کاغذ تیکه تیکه به صفحه اول پرونده گیر کرده بودم . همون طور که درگیرش بودم گفتم :
    - حتما خودتم می خوای ببریش خونه. بدون کمک از افسانه. نه؟
    – معلومه. به افسانه چه؟ کار منه.
    تو همون حال که هردو کنار هم روی پرونده روی میز چوبی خم شده بودیم ، دست از کار کشیدم و چند لحظه تو چشمها و ابروهای تو هم کشیده اش نگاه کردم.
    اونم همین طور با اخم بهش زل زد. گفتم :
    - منم توش شریکم

    – ولی قراره من پرونده رو ببرم خونه
    - یعنی قراره با یه دست یه کیف پر از کتابای سنگین و قطور حقوق داشته باشی و یه دست پرونده به این بزرگی؟
    سرش رو تکون داد و محکم و مصمم گفت :
    - بله. درست حدس زدی

    نمی دونم چه جوری ؛ ولی بالاخره چشم ازش گرفتم و تو همون حالی که خودم رو به سنجاق زدن مشغول کرده بودم ، گفتم:
    - پس نمی خواد پرونده رو تو ببری. خودم می برمش.
    حالتش عوض شد . نمی دیدمش ؛ اما از تغییر صداش معلوم بود . گفت :
    - ولی قراره من روش کار کنم
    با سماجت گفتم:
    - شده خودم تا دم در خونه برات میارمش؛ اما نمی ذارم تو ببریش.
    خواست چیزی بگه اما نگفت. دلم می خواست ببینم در چه حالیه اما بردن کاغذها زیر سنجاق بهم این اجازه رو نمی داد. دید که دارم واسه اینکار تقلا می کنم. نزدیک بود کاغذ مقوایی پرونده پاره بشه اما من دست بردار نبودم. باید موفق می شدم. در گیره ای سنجاق رو تا ته باز کردم و کاغذ های تیکه و ریز و درشت رو هل دادم زیرش؛ اما نمی رفت ؛ که دستی به کمکم اومد. مرتبشون کرد و تمیز و ردیف گذاشتشون زیر در سنجاق. مراقب بود که انگشتای لاغرش به دست من نخوره ؛ اما حس کردن دمای بدنش خیلی آسون بود. در برابر دستای داغ من ، دست اون به یخی می زد. همون جور به انگشتای ظریف دستش خیره شده بودم. دست کوچیک و ظریف و سفیدی داشت. حداقل سفید تر از من.
    - سامیار؟
    با صدای لطیفش صدام کرد. بی اراده گفتم:
    - جانم؟
    مکثی کرد، بلاخره گفت :
    - می تونی گیره رو ول کنی. کاغذا رو گذاشتم زیرش
    دستم رو کشیدم و سنجاق بسته شد. کاغذ ها منظم و مرتب زیر گیره و به پرونده سنجاق شده بودن. لبخند گرم و مهربونی بهش زدم. از همون لبخندایی که فقط مخصوص خودم بود. سرش رو با یه تبسم تکون داد و افسانه رو صدا کرد.

    افسانه پرونده رو گرفت و با هم از کتابخونه بیرون رفتن. کت بلندم هنوزم روی دستم بود و به رفتنش فکر می کردم.دلم واسه چشماش تنگ شده بود.
    آره ، به همین زودی دلتنگش شده بودم.

    ***
    پرشیا رو با خاطره های رنگارنگش توی پارکینگ گذاشتم و سوار تویوتا کرولا سفیدم شدم. توی راه به این فکر می کردم که به رازک یه پیام عاشقانه بدم؛ اما اگه عصبانی می شد چی؟ اگه باهام قهر می کرد؟ نه ، آدم با کسی قهر می کنه که براش مهم باشه.
    - تو براش مهمی سامیار . مهمی!
    آره، داشتم باخودم حرف می زدم. اگه مهم بودم پس چرا نمی‌اومد و بهم نمی گفت براش مهمم؟ مگه دخترا احساساتی نیستن؟ پس چرا این همه عشق و علاقه رو می بینه و دم نمی زنه؟
    - ناشکری نکن.خدا خودش همه چی رو درست می کنه.مگه خودت همیشه نمی گفتی از باورت ، خوشش میاد و یاورت میشه؟
    درسته. نفس عمیقی کشیدم.رازک من احساساتی تر از هردختری بود که دیده بودم ، اما من توی شرایطی وارد زندگیش شدم که از هر پسری متنفره.
    خودم کم کم کمکش می کنم تا عاشق شه. عشق همه چی رو درست می کنه. خنده ام گرفت. چه حالی بشه وقتی رازک عاشق ناجی زندگیش بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا