- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
***
بسته شدن در آهنی همزمان بود با خیره شدن سامیار تو همون حالت به من ! ازمچشم بر نمیداشت. رفتم کنارش و آب رو به طرفش گرفتم. انگار شوکه شده بود . بدون این که چشم ازم برداره لیوان رو برداشت و یه قلپ خورد.هوا خیلی سرد بود . گفتم:
- تو اینجا یخ نزدی؟
دستش رو به بازوهام نزدیک کرد و سمت طرف کمک راننده همراهیم کرد. بهم دست نمی زد. این رو از اون شبی که بهش گفتم حرامه فهمیدم. ایستادم، اگه من رو می دیدن چی؟ سامیار با مهربونی نگاهم کرد.گور بابای همه چی، به قول افسانه عشقم رو عشقه. من عاشق شده بودم ؛اما اگه می خواستم ردش کنم پس باید از این لحظه استفاده می کردم. لبخند نزدم ؛ اما در جوابش سرم زو تکون دادم. سوار ماشین شدم و به قرصا اشاره کردم.بدون این که بهشون نگاه کنه تک تک با آب برشون داشت و خورد. وقتی تشکر کرد ،گفتم:
- همین جوری برداشتی خوردی؟ اگه می خواستم بکشمت چی؟
تبسم کوچیکی رو لبش سبز شد؛ اما بعدش انگار سرش تیر کشید ؛چون سریع دستش رو به پیشونیش کشید. نگرانش شدم؛ اما زود خندید و با خنده اش آرومم کرد. با این که هنوزم داشت درد می کشید با خنده ای که سعی در ادامه دار کردنش داشت ،گفت :
– اگه بخوام بمیرم که چه بهتر به دست تو باشه. اما اگه بخوام زنده بمونم بازم بهتر پرستارم عشقم باشه. در اون صورت حتی اگه معشوقم بهم زهر بده چون از دست اونه شفا می گیرم.
پوزخند زدم و زیر لب گفتم:
- اگه این رو یکی دیگه هم بهت می داد همین جوری می خوردی.ساده ای دیگه!
با مهربونی جواب داد :
- شنیدم
و بعدش شعری رو زیر لب زمزمه کرد . برای خودش می خوند؛ اما منم می شنیدم :
- در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغـ*ـوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی ست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
( استاد فاضل نظری )
از خودم ناراحت شدم ؛ اما شونه هام رو انداختم بالا . خندید :
- هیچکی غیر تو اینجا به فکر من نیست.در ضمن ، تو واسه من با همه فرق داری. همه عاشقا دیوونه ان. این سادگی نیست.
منم اگه دیوونه نبودم این وقت شب و تو این تاریکی نمیومدم تو کوچه و خیابون واسه قرص دادن بهش!اگه عاشق نبودم به خوشبختیش در آینده فکر نمی کردم و همش به فکر آینده خودم بودم. اون میتونست من رو خوشبخت کنه ولی من نه ! به دروغ گفتم:
- عشق وجود نداره. از عشق متنفرم. هه .. دیوونگی ؟
پوزخند زدم. با ناراحتی و غم نگام می کرد.در رو باز کردم و خواستم پیاده شم که مچ دستم رو گرفت.دلم خودش رو به در دیوار میکوبید. نگاهش عوض شد و بازم با مهربونی خوند:
- چو مغروران بى منطق نگو از عشق بیزارم
که ناگه مى زند بردل، شگرد او شبیخون است
آره.. واقعا هم یهو زد به دلم و حالم رو عوض کرد.بابا من خودم عاشقم. بی منطق؟ اصلا عشق منطق میفهمه؟ من از عشق بیزار نیستم. معشوقم رو دوست دارم. فکر کنم دارم چوب خدا رو می خورم. عذاب بزرگی در انتظارمه.در انتظار هردومون. بازم دروغ گفتم:
- نمی خوام هیچ وقت مثل تو دیوونه باشم.
با افتخار گفت:
- خوشحالم که دیوونه تو ام.
دلم می خواست زار بزنم و التماسش کنم که فراموشم کنه . با من اون حروم می شد ! حیف می شد . تنم لرزید. دستام یخ کردن.بازم تقلا کردم که پیاده شم. دستم رو محکم تر گرفته بود و نمی ذاشت برم.با اشاره به دست سردم ، گفت:
- فکر می کردم زمانی که نیستم حداقل این گرمت کنه. اما هیچی غیر خودم نمی تونه این کارو انجام بده.
متوجه منظورش نشدم. رد نگاهش رو گرفتم و به کت مشکیش رسیدم. حواسم اصلا به این نبود. آه چرا درش نیاوردم ؟
– بهت میاد.
لیوان و پیشدستی رو گذاشتم کنار و خواستم کت رو در بیارم و بهش بدم. باورم نمی شه احساسم تسلیم غرورم شد. می خواستم اون کتی که می خواستم تا آخر عمر نگهش دارم تا خاطره سامیار باشه رو بهش پس بدم. جدی شد و با اخم گفت:
- درش نیار.. نمی خوام سرما بخوری
بدون چک و چونه موافقت کردم. من واقعا عوض شده بودم. پیاده شدم و گفتم:
- برو خونه ات و بخواب.
خندید ، یه خنده گرم :
– مگه با فکر تو خوابم می بره؟
سرم رو انداختم پایین. گفت :
- مامانت اومد؟
با گره ابروهام سرم رو تکون دادم.
– ای کاش می تونستم خودم رو بهش معرفی کنم و به خاطر دنیا آوردن و بزرگ کردن تو دستش رو ببوسم. کاش می تونستم ازش تو رو خواستگاری کنم.
قلبم شروع کرد به تالاپ تولوپ زدن. خلاف میلم که تو دلم شاد شده بودم ، پوزخندی زدم و به مسخره گفتم:
- جرئتش رو داری؟
از دروغام احساس گـ ـناه می کردم. با ناراحتی خندید :
- عشق تو به من شجاعت انجام هر کاری رو میده. نشنیدی می گن مردای شجاع عاشق میشن و برای ترسو ها مادرشون زن می گیرن؟
گردنم رو چرخوندم و به تنها چراغ تیر برقی که خیابون روبه روی آپارتمان مارو روشن می کرد، نگاه کردم. در همون حال با بی تفاوتی گفتم :
- نچ
راهم رو کشیدم و رفتم. هنوزم نگاهش رو من بود. این رو حس می کردم موقع بستن در نتونستم خودم رو قانع کنم که نگاهش نکنم. سرم رو کج کردم تا یه دید بزنم که چشمایی دیدم که توشون غم و اندوه موج می زدن. من که طاقت تحمل این رو نداشتم چطور می خواستم بهش بگم دوسش ندارم ؟ حتی نقش بازی کردنشم برام عذاب آور بود.
***
از پله ها رفتم بالا و در رو آروم باز کردم. دویدم تو آشپزخونه و لیوان رو گذاشتم تو سینک.
- کجا بودی رازک؟
برگشتم. مامان تو تاریکی ایستاده بود.گردنم رو خاروندم. من تا حالا به مامان دروغ نگفته بودم. گفتم:
- چی؟
مامان با چشمای ریز شده و موهای باز و بهم ریخته کنار آشپزخونه ایستاده بود . حرفشو دوباره تکرار کرد :
– کجا بودی؟
صندلی آشپزخونه رو براش از زیر میز بیرون کشیدم . خودمم نشستم. باید راستش رو می گفتم اما نه همش رو . شروع کردم به حرف زدن :
- یه پسره هست که می گـه دوستم داره و هرشب میاد زیر پنجره اتاقم می شینه. امشب حالش خیلی بد بود واسه همین براش قرص بردم.
مامان مثل اژدها عصبی شد؛ اما در حالی که سعی می کرد صداش بالا نره گفت:
- چی؟ می دونی ساعت چنده؟ رفتی پایین تو تاریکی و خلوتی که بهش قرص بدی؟
با خونسردی گفتم :
- و ردش کنم بره.
دستش رو مشت کرد و کوبید رو میز :
– وای رازک. چون بهت اعتماد دارم بهت هیچی نمی گم.
شونه هام رو انداختم بالا. به اندازه کافی از خودم عصبانی بودم اون وقت مامان این وقت شب عصبانیتش رو سر من خالی می کنه. مامان از جاش پاشد و رفت کنار پنجره .
با دست اشاره زد که منم برم ، وقتی اومدم کنارش پرده رو زد کنار .
– کدوم گوریه؟
ابروهام پرید.اخمام رفت تو هم.گفتم:
- منظورت اینه که کجاست؟
بهم چشم غره داد :
– آره
پرشیای مشکیش رو نشون دادم. مامان موشکافانه نگاه می کرد.
– پس چرا نمی ره؟
شونه هامو انداختم بالا :
- نمی دونم.. شاید خونه خودش خوابش نمی بره.
از این همه آرامش من وقتی که خودش داشت حرص می خورد ، بیش تر عصبانی شد . گفت :
– چه غلطا ! اون وقت جلوی خونه سه تا دختر خوابش می بره؟ فردا اگه ببینمش به آقاحمید می گم.
خواستم چیزی بگم اما شاید اینطوری بهتر بود. می دونستم مامان همچین کاری نمی کنه . می خواستم برم بخوابم که مامان دستم رو کشید و روی کاناپه نشستیم .گفت:
- وقتی رایکا بود ، ما فقط رایکا رو می دیدم و بهش توجه می کردیم. تنها چیزی که فکرمون رو مشغول کرده بود ، رایکا بود و مشکلات زندگی و پول. به تو توجه نداشتیم.تنها کسی که تو خانواده به فکرت بود خود رایکا بود.
از یادآوری گذشته که تشنه محبت مامان و بابا بودم ،حالم گرفته شد. هیچوقت محبت رو التماس نمیکردم، اما برام خیلی سخت بود.واسه همین رایکارو بیش از اندازه دوست داشتم واسه همین محتاج محبتش بودم.گفتم:
- مامان می خوای چی بگی؟
– با بابات خیلی فکر کردیم.چرا حالا به فکر دخترمون نباشیم؟
تک خنده ای کردم:
- یعنی می خواین من رو بذارین مرکز توجه؟
مامان با محبت خندید:
- نه عزیزم. ما مادر و دختر باید بیش تر از اینا به هم نزدیک می بودیم اما مشکلات نذاشت.من کار میکردم و تو مادری که بهش نیاز داشتی رو تو خونه نداشتی. البته تو خودت اون قدر باهوش بودی که میدونستیم بدون کمک از پس خودت بر می آی.اما دوست ندارم خلا تو زندگیت داشته باشی.
مکث کرد و نفسش رو بیرون داد:
- خودت می دونی من و هاتف پدرو مادر بی محبتی نبودیم. فقط اون قدر مشکل داشتیم که جا واسه...
حرفش رو خورد. دستم رو پشت مامان کشیدم:
- خودت رو اذیت نکن مامان جان. من هیچی نمی خوام.
مثل چی دروغ می گفتم. محتاج یه بغـ*ـل مادرانه و یه نوازش پدرانه بودم.
– مشکلی نداری؟ چیزی نیست تو زندگیت که کمکت کنیم حل شه؟
چرا مامان جان. سه میلیون به همونی که عاشقمه بدهکارم. یه پسر عموی کثیف دارم که منتظرم هر وقت کارام تموم شد و همه چی رو باهاش صاف کردم برم حالش رو بگیرم و آبروش رو ببرم. تمام دلتنگی ها و بی قراری ها و بیماری های روحیم رو یه نفر درست و ترمیم کرده؛ اما الان بزرگترین مشکلم خودشه. دوسش دارم و می دونم دوستم داره؛ اما می دونم با من خوشبخت نمی شه.اینا مشکلات منن که در همون حال که می خوام ردش کنم و به دروغ بگم ازش متنفرم به آرامش و مهر و محبتش نیاز دارم.اینا فکرم رو مشغول کرده. دهن باز کردم:
- نه. همه چی خوبه.
مامان خندید و به دستم فشار کوچیکی داد و رفت.معمولا مامانا قبل خواب آدم رو بغـ*ـل می کنن و بچه ها باید بگن "شب بخیر مامان جون". پوزخند زدم. تنها کسی که بهم شب بخیر می گفت سامیار بود. نفیسه هم پتو رو روم مرتب می کرد و در حالی که داشت می خوابید می گفت:" آبجی امشب به چیزی فکر نکن و فقط سعی کن بخوابی. " نفس رو خیلی دوست داشتم. افسانه هنوزم بیدار بود؟ رفتم تو اتاقمون. هنوزم با عصبانیت به صفحه اس ام اسش ضربه می زد و ارسال می کرد. چرا ما هیچی در مورد افسانه
نمی دونستیم؟ جز این که یه مامان پولدار داره. ابروهام رو بالا انداختم. بیخیال بابا ، خودم موضوع واسه فکر کردن و دردسر داشتم.
بسته شدن در آهنی همزمان بود با خیره شدن سامیار تو همون حالت به من ! ازمچشم بر نمیداشت. رفتم کنارش و آب رو به طرفش گرفتم. انگار شوکه شده بود . بدون این که چشم ازم برداره لیوان رو برداشت و یه قلپ خورد.هوا خیلی سرد بود . گفتم:
- تو اینجا یخ نزدی؟
دستش رو به بازوهام نزدیک کرد و سمت طرف کمک راننده همراهیم کرد. بهم دست نمی زد. این رو از اون شبی که بهش گفتم حرامه فهمیدم. ایستادم، اگه من رو می دیدن چی؟ سامیار با مهربونی نگاهم کرد.گور بابای همه چی، به قول افسانه عشقم رو عشقه. من عاشق شده بودم ؛اما اگه می خواستم ردش کنم پس باید از این لحظه استفاده می کردم. لبخند نزدم ؛ اما در جوابش سرم زو تکون دادم. سوار ماشین شدم و به قرصا اشاره کردم.بدون این که بهشون نگاه کنه تک تک با آب برشون داشت و خورد. وقتی تشکر کرد ،گفتم:
- همین جوری برداشتی خوردی؟ اگه می خواستم بکشمت چی؟
تبسم کوچیکی رو لبش سبز شد؛ اما بعدش انگار سرش تیر کشید ؛چون سریع دستش رو به پیشونیش کشید. نگرانش شدم؛ اما زود خندید و با خنده اش آرومم کرد. با این که هنوزم داشت درد می کشید با خنده ای که سعی در ادامه دار کردنش داشت ،گفت :
– اگه بخوام بمیرم که چه بهتر به دست تو باشه. اما اگه بخوام زنده بمونم بازم بهتر پرستارم عشقم باشه. در اون صورت حتی اگه معشوقم بهم زهر بده چون از دست اونه شفا می گیرم.
پوزخند زدم و زیر لب گفتم:
- اگه این رو یکی دیگه هم بهت می داد همین جوری می خوردی.ساده ای دیگه!
با مهربونی جواب داد :
- شنیدم
و بعدش شعری رو زیر لب زمزمه کرد . برای خودش می خوند؛ اما منم می شنیدم :
- در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغـ*ـوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی ست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
( استاد فاضل نظری )
از خودم ناراحت شدم ؛ اما شونه هام رو انداختم بالا . خندید :
- هیچکی غیر تو اینجا به فکر من نیست.در ضمن ، تو واسه من با همه فرق داری. همه عاشقا دیوونه ان. این سادگی نیست.
منم اگه دیوونه نبودم این وقت شب و تو این تاریکی نمیومدم تو کوچه و خیابون واسه قرص دادن بهش!اگه عاشق نبودم به خوشبختیش در آینده فکر نمی کردم و همش به فکر آینده خودم بودم. اون میتونست من رو خوشبخت کنه ولی من نه ! به دروغ گفتم:
- عشق وجود نداره. از عشق متنفرم. هه .. دیوونگی ؟
پوزخند زدم. با ناراحتی و غم نگام می کرد.در رو باز کردم و خواستم پیاده شم که مچ دستم رو گرفت.دلم خودش رو به در دیوار میکوبید. نگاهش عوض شد و بازم با مهربونی خوند:
- چو مغروران بى منطق نگو از عشق بیزارم
که ناگه مى زند بردل، شگرد او شبیخون است
آره.. واقعا هم یهو زد به دلم و حالم رو عوض کرد.بابا من خودم عاشقم. بی منطق؟ اصلا عشق منطق میفهمه؟ من از عشق بیزار نیستم. معشوقم رو دوست دارم. فکر کنم دارم چوب خدا رو می خورم. عذاب بزرگی در انتظارمه.در انتظار هردومون. بازم دروغ گفتم:
- نمی خوام هیچ وقت مثل تو دیوونه باشم.
با افتخار گفت:
- خوشحالم که دیوونه تو ام.
دلم می خواست زار بزنم و التماسش کنم که فراموشم کنه . با من اون حروم می شد ! حیف می شد . تنم لرزید. دستام یخ کردن.بازم تقلا کردم که پیاده شم. دستم رو محکم تر گرفته بود و نمی ذاشت برم.با اشاره به دست سردم ، گفت:
- فکر می کردم زمانی که نیستم حداقل این گرمت کنه. اما هیچی غیر خودم نمی تونه این کارو انجام بده.
متوجه منظورش نشدم. رد نگاهش رو گرفتم و به کت مشکیش رسیدم. حواسم اصلا به این نبود. آه چرا درش نیاوردم ؟
– بهت میاد.
لیوان و پیشدستی رو گذاشتم کنار و خواستم کت رو در بیارم و بهش بدم. باورم نمی شه احساسم تسلیم غرورم شد. می خواستم اون کتی که می خواستم تا آخر عمر نگهش دارم تا خاطره سامیار باشه رو بهش پس بدم. جدی شد و با اخم گفت:
- درش نیار.. نمی خوام سرما بخوری
بدون چک و چونه موافقت کردم. من واقعا عوض شده بودم. پیاده شدم و گفتم:
- برو خونه ات و بخواب.
خندید ، یه خنده گرم :
– مگه با فکر تو خوابم می بره؟
سرم رو انداختم پایین. گفت :
- مامانت اومد؟
با گره ابروهام سرم رو تکون دادم.
– ای کاش می تونستم خودم رو بهش معرفی کنم و به خاطر دنیا آوردن و بزرگ کردن تو دستش رو ببوسم. کاش می تونستم ازش تو رو خواستگاری کنم.
قلبم شروع کرد به تالاپ تولوپ زدن. خلاف میلم که تو دلم شاد شده بودم ، پوزخندی زدم و به مسخره گفتم:
- جرئتش رو داری؟
از دروغام احساس گـ ـناه می کردم. با ناراحتی خندید :
- عشق تو به من شجاعت انجام هر کاری رو میده. نشنیدی می گن مردای شجاع عاشق میشن و برای ترسو ها مادرشون زن می گیرن؟
گردنم رو چرخوندم و به تنها چراغ تیر برقی که خیابون روبه روی آپارتمان مارو روشن می کرد، نگاه کردم. در همون حال با بی تفاوتی گفتم :
- نچ
راهم رو کشیدم و رفتم. هنوزم نگاهش رو من بود. این رو حس می کردم موقع بستن در نتونستم خودم رو قانع کنم که نگاهش نکنم. سرم رو کج کردم تا یه دید بزنم که چشمایی دیدم که توشون غم و اندوه موج می زدن. من که طاقت تحمل این رو نداشتم چطور می خواستم بهش بگم دوسش ندارم ؟ حتی نقش بازی کردنشم برام عذاب آور بود.
***
از پله ها رفتم بالا و در رو آروم باز کردم. دویدم تو آشپزخونه و لیوان رو گذاشتم تو سینک.
- کجا بودی رازک؟
برگشتم. مامان تو تاریکی ایستاده بود.گردنم رو خاروندم. من تا حالا به مامان دروغ نگفته بودم. گفتم:
- چی؟
مامان با چشمای ریز شده و موهای باز و بهم ریخته کنار آشپزخونه ایستاده بود . حرفشو دوباره تکرار کرد :
– کجا بودی؟
صندلی آشپزخونه رو براش از زیر میز بیرون کشیدم . خودمم نشستم. باید راستش رو می گفتم اما نه همش رو . شروع کردم به حرف زدن :
- یه پسره هست که می گـه دوستم داره و هرشب میاد زیر پنجره اتاقم می شینه. امشب حالش خیلی بد بود واسه همین براش قرص بردم.
مامان مثل اژدها عصبی شد؛ اما در حالی که سعی می کرد صداش بالا نره گفت:
- چی؟ می دونی ساعت چنده؟ رفتی پایین تو تاریکی و خلوتی که بهش قرص بدی؟
با خونسردی گفتم :
- و ردش کنم بره.
دستش رو مشت کرد و کوبید رو میز :
– وای رازک. چون بهت اعتماد دارم بهت هیچی نمی گم.
شونه هام رو انداختم بالا. به اندازه کافی از خودم عصبانی بودم اون وقت مامان این وقت شب عصبانیتش رو سر من خالی می کنه. مامان از جاش پاشد و رفت کنار پنجره .
با دست اشاره زد که منم برم ، وقتی اومدم کنارش پرده رو زد کنار .
– کدوم گوریه؟
ابروهام پرید.اخمام رفت تو هم.گفتم:
- منظورت اینه که کجاست؟
بهم چشم غره داد :
– آره
پرشیای مشکیش رو نشون دادم. مامان موشکافانه نگاه می کرد.
– پس چرا نمی ره؟
شونه هامو انداختم بالا :
- نمی دونم.. شاید خونه خودش خوابش نمی بره.
از این همه آرامش من وقتی که خودش داشت حرص می خورد ، بیش تر عصبانی شد . گفت :
– چه غلطا ! اون وقت جلوی خونه سه تا دختر خوابش می بره؟ فردا اگه ببینمش به آقاحمید می گم.
خواستم چیزی بگم اما شاید اینطوری بهتر بود. می دونستم مامان همچین کاری نمی کنه . می خواستم برم بخوابم که مامان دستم رو کشید و روی کاناپه نشستیم .گفت:
- وقتی رایکا بود ، ما فقط رایکا رو می دیدم و بهش توجه می کردیم. تنها چیزی که فکرمون رو مشغول کرده بود ، رایکا بود و مشکلات زندگی و پول. به تو توجه نداشتیم.تنها کسی که تو خانواده به فکرت بود خود رایکا بود.
از یادآوری گذشته که تشنه محبت مامان و بابا بودم ،حالم گرفته شد. هیچوقت محبت رو التماس نمیکردم، اما برام خیلی سخت بود.واسه همین رایکارو بیش از اندازه دوست داشتم واسه همین محتاج محبتش بودم.گفتم:
- مامان می خوای چی بگی؟
– با بابات خیلی فکر کردیم.چرا حالا به فکر دخترمون نباشیم؟
تک خنده ای کردم:
- یعنی می خواین من رو بذارین مرکز توجه؟
مامان با محبت خندید:
- نه عزیزم. ما مادر و دختر باید بیش تر از اینا به هم نزدیک می بودیم اما مشکلات نذاشت.من کار میکردم و تو مادری که بهش نیاز داشتی رو تو خونه نداشتی. البته تو خودت اون قدر باهوش بودی که میدونستیم بدون کمک از پس خودت بر می آی.اما دوست ندارم خلا تو زندگیت داشته باشی.
مکث کرد و نفسش رو بیرون داد:
- خودت می دونی من و هاتف پدرو مادر بی محبتی نبودیم. فقط اون قدر مشکل داشتیم که جا واسه...
حرفش رو خورد. دستم رو پشت مامان کشیدم:
- خودت رو اذیت نکن مامان جان. من هیچی نمی خوام.
مثل چی دروغ می گفتم. محتاج یه بغـ*ـل مادرانه و یه نوازش پدرانه بودم.
– مشکلی نداری؟ چیزی نیست تو زندگیت که کمکت کنیم حل شه؟
چرا مامان جان. سه میلیون به همونی که عاشقمه بدهکارم. یه پسر عموی کثیف دارم که منتظرم هر وقت کارام تموم شد و همه چی رو باهاش صاف کردم برم حالش رو بگیرم و آبروش رو ببرم. تمام دلتنگی ها و بی قراری ها و بیماری های روحیم رو یه نفر درست و ترمیم کرده؛ اما الان بزرگترین مشکلم خودشه. دوسش دارم و می دونم دوستم داره؛ اما می دونم با من خوشبخت نمی شه.اینا مشکلات منن که در همون حال که می خوام ردش کنم و به دروغ بگم ازش متنفرم به آرامش و مهر و محبتش نیاز دارم.اینا فکرم رو مشغول کرده. دهن باز کردم:
- نه. همه چی خوبه.
مامان خندید و به دستم فشار کوچیکی داد و رفت.معمولا مامانا قبل خواب آدم رو بغـ*ـل می کنن و بچه ها باید بگن "شب بخیر مامان جون". پوزخند زدم. تنها کسی که بهم شب بخیر می گفت سامیار بود. نفیسه هم پتو رو روم مرتب می کرد و در حالی که داشت می خوابید می گفت:" آبجی امشب به چیزی فکر نکن و فقط سعی کن بخوابی. " نفس رو خیلی دوست داشتم. افسانه هنوزم بیدار بود؟ رفتم تو اتاقمون. هنوزم با عصبانیت به صفحه اس ام اسش ضربه می زد و ارسال می کرد. چرا ما هیچی در مورد افسانه
نمی دونستیم؟ جز این که یه مامان پولدار داره. ابروهام رو بالا انداختم. بیخیال بابا ، خودم موضوع واسه فکر کردن و دردسر داشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: