کامل شده رمان راز شاهزاده شهر جادو (جلد اول)| Ami74 کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر در مورد موضوع این رمان؟


  • مجموع رای دهندگان
    56
وضعیت
موضوع بسته شده است.

AMI74

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/06
ارسالی ها
3,739
امتیاز واکنش
79,331
امتیاز
966
محل سکونت
تهران
نگاه شیطونشو از صورتم برداشتو اینبار به تختم چشم دوختو بعد با دستش بهش اشاره کردو گفت:میخوام اینجا بخوابم!
جانم؟!!چه بچه پررویه ها!دیگه چی؟!مثل این که اونبار خیلی بهش خوش گذشته...منه خنگو بگو که فکر میکردم فقط یه بچست.
سریع اخمامو توی هم کردمو گفتم:خیلی ببخشیدا این تخت منه"لطفا شما برو توی اون اتاقو روی اون یکی تخت بخواب.
باز با نگاه موزی و لحن تخسی گفت:قبلا هم بهت گفته بودم که من فقط این تختو دوست دارم"درضمن مشکلش چیه منو تو که بهم محرمیم میتونیم خیلی راحت کنار هم بخوابیم"غیر از اینه؟لبخند دندون نمایی زد: نگران منم نباش من اونقدرا هم باهاش مشکلی ندارم به هر حال یه جوری تحملت میکنم دیگه!
عوضی...عوضی...عوضی...داره از روش خودم بر علیه خودم استفاده میکنه و این جوری حرفامو تلافی میکنه.
این دفع واقعا نتونستم خودمو کنترل کنمو با تمام حرصی که داشتم دندونامو روی هم ساییدم و با چشمام براش خطو نشون کشیدم...بلاخره نوبت منم میرسه.
بالشتمو زدم زیر بغلمو با حرص از تخت پایین پریدم و بعد به طرفش برگشتمو گفتم:عالیجناب لطفا شما اینجا راحت بخوابید من میرم اون اتاق چون این منم که واقعا نمیتونم تحملت کنم فهمیدی؟

و براش پشت چشمی نازک کردمو دوباره برگشتم و به طرف در حرکت کردم.
نیاک:کجا وایسا یه لحظه!
سر جام ایستادمو بعد با تعجب برگشتمو بهش نگاه کردم!چه قیافش خوش حال میزنه!
نیاک:لطفا اونو بذار سرجاشو بعد برو!

داشت با دستش به طرف بالشتم اشاره میکرد.
نیشخند زدو گفت:راستی اینو یادم رفت بهت بگم!من این تختو با تمام بالشتاش دوست دارم!
تازه فهمیدم قصدش چی بوده..لبمو جوییدمو با حرص بیشتری بالشتمو پرت کردم روی تختو اینبار پای کوبان به سمت در اتاق رفتمو بعد از این که ازش خارج شدم خیلی محکم بهم کوبیدمش.با این کارم یه مقدار از گچ دیوار روی زمین ریخت.خودم یه لحظه سر جام خشکم زد فکر نمیکردم انقدر محکم بستشه!

دیگه بیشتر از این اونجا نموندم و سریع پا به فرار گذاشتم"ممکن بود بیاد بیرونو....



 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    وارد اتاق بابابزرگ شدمو درو از پشت قفل کردم و بعد به طرف تخت رفتمو خودم پرت کردم روشو سرمو به متکاش فشردم.
    خدا ذلیلت کنه حداقل بالشتمو بهم میدادی"آخه من که بدون بالشت عزیزم خوابم نمیبره.
    همین جور در حال فشردن سرم به متکا بودم که یه دفع یادم افتاد که فردا یه کلاس مهم دارمو باید حتما برم دانشگاه"سری بلند شدمو سیخ سرجام نشستم.
    وای حالا چیکار کنم؟با اون نره قولی که توی اتاق خوابیده آخه من چطوری میتونم لباسامو بردارم؟

    موهامو توی دستمام گرفتمو یکم کشیدم"وای خدا من چقدر بدبختم.
    صبر کن ببینم... اگه خیلی آروم برم توی اتاقو سریع و بدون کوچکترین صدایی لباسای دانشگامو بردارمو بعدش فوری بیرون بیام"این جوری مطمئن بیدار نمیشه.
    با این فکر لبخند روی ل*ب*هام اومد.آره من میتونم"این که کاری نداره.

    ولی واقعا درسته که تو خونه تنهاش بذارم؟!سریع شونه هامو بالا انداختم"به من چه.میخواست اینجا نمونه"به هر حال منم کارو زندگی دارم نمیتونم که به خاطر این هیولا بیخیالشون بشم.
    دستمو دراز کردمو ساعت کوچیکه روی میز کنسول کنار تختو برداشتمو برای 6 صبح کوکش کردم و بعدش دراز کشیدمو چشمامو بستم و طولی نکشید که خوابم برد.
    زینگ...زینگ...اه..لال شو دیگه...سرمو کردم زیر بالشت تا صدای ساعتو نشنوم.

    دیشب از جمله شبایی بود که کابوس ندیده بودم و به خاطر همین دوست داشتم بیشتر بخوابم.سم
    اما خیلی زود یاد کلاسم افتادمو سریع بالشتو پرت کردم اون ورو ازتخت اومدم پایین و بدو بدو سمت دستشویی رفتم.
    اگه اینبارم غیبت کنم حتما استاد از درسش منو حذف میکنه"تا الان سر کلاسش 2 بار غیبت کردمو این استاده هم حضورو غیاب براش خیلی مهمه و تا حالاشم بزرگواری کرده که بهم چیزی نگفته و حذفم نکرده.
    بعد از شستو شوی صورتمو خوردن صبحونه به طرف اتاقم قدم برداشتم.وقتی به جلوی درش رسیدم اول یه صلوات فرستادمو به در فوت کردم و بعد دست به کار شدمو دستگیره رو به آرومی کشیدم.
    با همه ی تلاشی که کردم بازم یه صدای کوچیک دادو بعد باز شد.

    سرجام خشک شدم" نکنه بیدار شده باشه؟وای خدا نکنه"حتما تا الان به شکل قولیش برگشته .
    هنوز قدرت رویارویی و تنها بودن باهاشو ندارم.


     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    چند ثانیه پشت در ایستادم و خبری نشد"آب دهنمو با استرس قورت دادمو برای سرکشی اوضاع اول سرمو از در داخل بردم.
    با دیدنش نفس آسوده ای کشیدم.نه مثل اینکه هنوز خوابه.نگاهم از صورتش پایین تر اومدو روی بالاتنش ثابت موند"عجب استیلیم داره ناکس.بلیزشو کامل در آورده بودو ملافه ای رو هم که روی خودش کشیده بود کنار رفته بودو بدن براقش کاملا مشخص بود"منم که ندید بدید نمیتونستم ازش چشم بردارم.
    چشماتو درویش کن دختر تو برای کار دیگه ای اینجایی!باز این وجدان همیشه بیدارم به سراغم اومد حالا یه بار خواستیم چشم چرونی کنیما اگه گذاشت"بیخیال هیزبازی شدمو آروم آروم به سمت کمدم قدم برداشتم.
    نزدیکای کمد بودم و از خوش حالی توی پوست خودم نمیگنجیدم که یک دفع پام رفت روی شونه ای که توی اتاق بودو جیغم هوا رفت.
    سریع با دستم جلوی دهنمو گرفتمو با ترس و درد به طرف نیاک قول تشن برگشتم"خداروشکر هنوز خوابه..به خیر گذشت بهش نمیخورد خواب سنگین باشه"پامو بلند کرمو کفشو نگاه کردم جای دندانه های شونه روش مونده بود...و خیلی درد میکرد.
    بیا اینم آخرو عاقبت اینور و اونور پرت کردن وسایل"تقصیر خودمه که هیچیو سرجای خودش نمیذارم ولی خدایی این یکیو دیگه حواسم نبود که اینجا افتاده وگرنه از زمین برش میداشتم.
    پام درد میکرد ولی بازم خوش حال بودم که بیدار نشده.لنگان لنگان اما با دلی شاد به طرف کمد رفتمو درشو باز کردمو لباسایی رو که میخواستم بپوشم برداشتم.
    عملیات موفقیت آمیز بود"برگشتمو با خیال راحت و خیلی ریلکس به طرف در اتاق قدم برداشتم ولی در عرض یه ثانیه دستم توسط یه قول بیابونی از پشت گرفته و کشیده شد به خاطر اینکه خیلی ناگهانی بود تعادلمو از دست دادمو پرت شدم توی بغلش.




    تنش چه بوی خوبی داره"هر چی بیشتر میگذشت حالم دگرگون تر میشد .یعنی دیشب به خودش عطر زده و بعد خوابیده؟!
    دوباره اون حس خاص به سراغم اومده بود ولی یه دفع با کاری که کرد از اون حال و هوا بیرون اومدم و احساس کردم برای ثانیه ای قلبم ایستاده و نمیزنه!این داره چیکار میکنه؟!
    سرشو توی موهام کرده بود و داشت خیلی نامحسوس بوشون میکرد احتمالا فکر میکرد متوجه کارش نشدم!
    شروع کردم به تقلا کردن"میخواستم هر جور شده از دستش و اون موقعیت فرار کنم ولی از شانس خیلی خوبم سریع فهمید گفت:کجا در میری خاله ریزه؟نمیتونی بری چون فعلا باهات کار دارم!فهمیدی؟
    حدقه ی چشمام از این حرفش گشاد شدن و اینبار ضربان قلبم بیش از حد بالا رفت...چرا من اینجوری شدم آخه؟!تا به حال سابقه نداشته!
    با این که حالم خراب بود اما بازم تقلا کردم"به امید اینکه شاید بتونم از دستش خلاص بشم ولی نشد که نشد.
    نیاک:انقدر تکون نخور"اینو بدون که تا وقتی که خودم نخوام نمیتونی از اینجا خلاص شی.
    اما من بازم دست از تقلا برنداشتم.
    -ولم کن"چیکارم داری؟بذار برم.
    با لحن شیطونی گفت:نه دیگه همین جوری که نمیشه!اول بگو ببینم برای چی اومده بودی توی اتاق من؟
    بچه پررو رو ببینا" چه زودم اتاقمو صاحب شد قول تشن.دهنمو باز کردم تا جوابشو بدم که زودتر گفت:نه صبر کن و بعد چونمو به آرومی گرفتو سرمو کمی به سمت خودش برگردوند.
    واقعا تعجب کردم!چی شد یه دفع؟!از گوشه ی چشمم نگاش کردم"چشماش هنوز میخندیدن.این حالتشو دیگه خوب میشناختم حتما بازم میخواد اذیتم کنه.





     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    نگاهشو یک دور توی صورتم چرخوند و بعد مستقیم توی چشمام زل زد و با لحن مشکوکی پرسید:نکنه نظرت عوض شده و اومدی اینجا تا پیش من بخوابی؟!
    لال شده بودم و تعجبم هر لحظه بیشتر میشد"این داره چی میگه؟!یکم مکث کردو بعد با نگاه مشکوک تری گفت:یا شایدم اومدی توی خواب دیدم بزنی؟!بازهم چلچراغ چشماش روشن شد و نیشخندی زد و با حالت تحقیر آمیزی ادامه داد:وای خدای من سوپرایز شدم"بهت نمیخورد همچین دختری باشی!چه نامزدی گیرم اومده!
    بعد تموم شدن حرفاش به معنای واقعی آتیش گرفتمو سوختم"دوباره تقلا کردم اما اون سفت گرفته بودمو ولم نمیکرد.
    -ولم کن...ولم کن...تو...تو واقعا یه آدم عوضی هستی...بذار برم...من فقط اومده بودم لباسامو بردارم فقط همین" اما توی...
    بین حرفام پرید و خیلی خشن گفت:صبح به این زودی کجا میخوای بری؟
    میخواستم لج کنمو جوابشو ندم ولی مگه میشد؟مجبور بودم به خاطر خلاصی از دستشم شده بگم.
    پس با لحن بغز دارو قیافه ی زار جوابشو دادم:میخوام برم دانشگاه امروز صبح کلاس دارمو داره دیرم میشه.
    تا اینو شنید نمیدونم یه دفع چی شد که دستاشو از دورم باز کرد و منم دیگه به عکس العمل عجیبش فکر نکردم و از فرصت استفاده کردمو سریع ازش جداشدمو فاصله گرفتم.
    نیاک:که این طور"پس میتونی بری!
    حرصم گرفت اما چیزی نگفتم.به سمت در رفتمو دیگه داشتم از اتاق خارج میشدم که دوباره گفت:با اینکه بهونه ی زیاد قابل قبولی نبود برای سرپوش گذاشتن روی کارت و حرفتو باور نکردم ولی هر جایی داری میری زودتر برگرد!
    خیلی............
    برگشتمو با چشمای خشمگین بهش نگاه کردمو و بلند گفتم:چشششششم و بعدش با قدم های خیلی محکم از اتاق بیرون رفتم.



     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    سرمو پایین انداخته بودمو آروم آروم قدم برمیداشتمو به سمت کلاسم میرفتم.فکرم حسابی مشغول بود که یه دفع یکی از پشت پرید رومو محکم بغلم کرد و گفت:چطور مطوری خوشگله؟!
    نزدیک بود همون جا سکته رو بزنم"برگشتمو با چشمای گشاد و دهن باز نگاش کردم.
    تا صورتمو دید یه دفع منفجر شد از خنده.تازه فهمیدم چه خبره"بازم این ناهید خلس.

    ناهید دوست صمیمیمه که از دوران دبیرستان باهمیم.
    دیگه کم مونده بود از خنده کف سالن پخش بشه"همین جور بلند بلند میخندید.
    دروبرمو نگاه کردم همه داشتن با تعجب نگامون میکردن.دیگه آبرو برامون نذاشته این دختره.
    آروم یکی زدم روی سرشو گفتم:کوفت"مگه مرض داری دختر؟
    خندش قطع شدو سرشو یکم با دستش مالیدو گفت:دیدم زیادی دمغی و تو خودتی گفتم یکم حالو هواتو عوض کنم.
    باز زد زیر خنده و گفت:ولی خدایی فکر نمیکردم قیافت اون شکلی بشه خیلی بامزه شده بودی.
    -خیلی خب بسته"آبرومونو بردی و بهش اخم کردمو رومو برگردوندم.
    اما واقعا راست میگه زیادی توی فکر بودم و به خاطر همین انقدر وحشت کردم.
    ساکت شدو اومد جلو و راهمو سد کرد و تو صورتم دقیق شد و به حالت جدی گفت:نگین راستشو بگو یه چیزی شده نه؟چرا انقدر ناراحتی؟!
    جا خوردمو با تعجب نگاش کردم"همیشه دختر تیزی بود ولی فکرشو نمیکردم انقدر زود متوجه حالم بشه.
    آخه چی بگم بهش؟اگه راستشو بگم که فکر میکنه دیوونه شدم یا دارم سربه سرش میذارم"هنوز خودمم باورم نشده چه برسه به ناهید.
    پس زود تغییر حالت دادمو آروم خندیدم و گفتم:چی میگی بابا؟مثلا میخواستی چی شده باشه؟همین جوری توی فکر بودم و دیشبم که دیر خوابیدم به خاطر همین یکم خسته ام فقط همین.
    یکم مشکوک نگام کردو بعد گفت:شایدم من اشتباه فکر کردم ولی بازم به نظرم امروز یه چیزیت هست.
    دوباره خندیدمو گفتم:حرفا میزنیا و دستشو گرفتم:بدو بریم که داره کلاسمون دیر میشه.
    دیگه چیزی نگفت"داخل کلاس شدیمو روی صندلی کنار هم نشستیم"خدارو شکر هنوز استاد نیومده بود.
    نگاهمو توی کلاس چرخوندم و دربرمو نگاه کردم که همون لحظه سعیدو دیدم"اون سمت کلاس سمت دیوار نشسته بود"سرشو تکون دادو بهم لبخند زد.منم براش سرمو تکون دادمو زود رومو برگردوندم و به سمت تخته نگاه کردم.یکم خجالت کشیدم.
    سعید یه پسر چشم و ابرو مشکی با چهره ای معمولیه ولی مهربونی و شخصیتش باعث میشه که تو دل هر آدمی جا شه.از بچگی میشناسمش قبلا همسایه بودیو هم بازی اما بعد چند سال رفتن چند کوچه بالاترو اونجا خونه خریدن"الانم که هم رشته ای و هم کلاسی هستیم.
    بلاخره استاد وارد کلاس شدو طبق معمولم از همون ابتدا شروع کرد به درس دادن.

    نگاهم به استاد بود اما فکرم جای دیگه"وسطای درس بود که یه دفع ناهید با آرنجش محکم زد به پهلوم!
    منم که تو هپروت بدون اینکه یادم باشه کجام دستمو گذاشتم جایی که ضربه زده بودو سرمو برگردوندم طرفشو با صدای نسبتا بلندی گفتم:آیییییییی"چته روانی؟!
    استاد:چیزی شده خانم معروف!
    تازه فهمیدم کجامو چیکار کردم"کل کلاس ساکت شده بودنو داشتن منو نگاه میکردن.






     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    مهمانان عزیزی که رمان های منو میخونن لطفا ثبت نام کنند و با زدن دکمه ی تشکر منو همراهی کنن"اینجوری به نویسنده های مورد علاقتون توی این سایت دلگرمی میدید:61:


    اوضاع رو خیلی خراب دیدم به خاطر همین تصمیم گرفتم که اصلا به روی خودم نیارم"صورتمو طرف استاد کردمو لبخند بزرگ و دندون نمایی زدمو گفتم:نه استاد چیزی نشده که!
    استادم وقتی دید به روی خودم نمیارم اخماشو توی هم کردو وگفت:جای این کارا توی کلاس نیست خانم.
    قشنگ ضایعم کرد"همه در حال پچ پچ کردن بودنو منو نشون میدادن.سرمو اند اختم پایینو گفتم:چشم"ببخشید استاد.
    بازهم پچ پچ و خنده...
    با دیدن چهره ی پشیمونم"برگشت سمت تخته و دیگه چیزی نگفت و دوباره درسو از سر گرفت.
    خدارو شکر اونقدرا استاد بدی نیست وگرنه ممکن بود که از کلاس بیرونم کنه"یه استاد مسن و مهربون و در عین حال سخت گیر.
    بقیه ی بچه ها هم وقتی دیدن استاد شروع کرده به درس دادن"ساکت شدنو به درس گوش دادن.
    یه پوستی من از این ناهید بکنم که دیگه از این کارا نکنه"فقط بذار این کلاس تموم بشه.درسته که تقصیر خودمم بود ولی اونم نباید این کارو میکرد.
    تا کلاس تموم شدو استاد بیرون رفت فوری سرمو چرخوندمو با حرص و چشم غره ناهیدو نگاه کردم.
    اونم تا نگاهمو دید"دستشو گذاشت روی قلبشو به حالت مسخره ای گفت:وای تو رو خدا اون جوری نگام نکن چشم خوشگله"من قلبم ضعیفه ها و بعد شروع کرد به خندیدن.
    حرصم بیشتر شد"اون قول بیابونی که تو خونه برام اعصاب نذاشته و این دختره هم اینجا"آبرومم که قشنگ بـرده.
    کیفمو برداشتمو با اخمای توهم راه افتادم سمت در خروجی.
    ناهیدم دوید دنبالمو وقتی بهم رسید دستشو گذاشت روی شونم و گفت:وایسا دختر کجا داری میری؟امروز اصلا اعصاب نداریا!
    بازم محلش نکردم"دوباره گفت:ببخشید بابا حالا قهر نکن"چرا این جوری شدی تو؟!فقط میخواستم یه چیزیو نشونت بدم.
    راست میگه دیگه خیلی دارم شورش میکنم و تلافی اتفاقایی که این چند روز افتاده رو سر این بدبخت در میارم.
    یکم کوتاه اومدم ولی بازم از دستش ناراحت بودم"برگشتم طرفشو گفتم:مثلا سر کلاس چیو میخواستی نشونم بدی؟نمیتونستی بعدا بگی؟
    دوباره خندیدو گفت:نه دیگه کیفش به همون موقع بود و لباشو آورد جلو با لحن لوسی گفت:ببخشید دیگه...نگین جووونی...
    دیگه بیخیال شدم"این دختر آدم بشو نبود. به روش لبخند زدمو گفتم:خیلی خب تو هم"این ادا اصولا دیگه چیه؟ دیگه بزرگ شدی خیر سرت.حالا بگو چی میخواستی بگی؟
    یه دفع هیجان زده شدو گفت:خوب شد گفتی داشت یادم میرفتا"امروز غلامیو دیدی؟
    با تعجب گفتم:آره دیدم که چی؟!
    منظورش از غلامی همون سعید بود.صورتشو آورد نزدیک گوشمو ادامه داد:خیلی خنگیا!تو که اصلا تو باغ نبودی ولی من حسابی حواسم بهش بود"سر کلاس موقعه ی درس به جای تخته همش به تو نگاه میکرد.
    -برو بابا توهم میزنیا"اون بدبخت از اون جور پسرا نیست و درضمن ما خیلی وقته که همو میشناسیم میدونی که؟شاید یه دفع نگاش اینوری افتاده.لطفا برای پسر مردم الکی حرف در نیار.
    ناهید:نخیر خانم"اشتباه فکر میکنی چند وقته که بهش مشکوک شده بودم آخه همیشه خیلی تو کوکت بود و امروزم که دیگه مطمئن مطمئن شدم"پسره رو پاک دیوونه و دلباخته ی خودت کردی"بیا حلال زاده خودش پیداش شد.
    میخواستم جوابشو بدم و بگم که اشتباه میکنه ولی همون موقع سعید مقابلمون قرار گرفت و سر به زیر گفت:سلام خانوما.
    هر دو جواب سلامشو دادیم.
    -چیزی شده آقا سعید؟!کاری داشتین؟
    سرشو بلند کردو بهم نگاه کرد:بله"نگین خانم میخواستم ازتون بپرسم که اون چند تا مقاله رو آوردید؟آخه باید زودتر تایپش کنیم.
    با شنیدن حرفش صورتم یه دفع جمع شد.

    وای انقدر عصبی بودمو فکرم درگیر بود که پاک فراموش کرده بودم که مقاله هارو بیارم.منو سعید باهم باید یه پروژه رو تحویل بدیم و این هفته هم آخرین مهلتشه و باید زودتر تایپ بشه و قرار بر این بود که سعید کار تایپشو انجام بده.
    حالا چیکار کنم؟؟
    تا قیافه ی توهم و داغونمو دید لبخند زدو گفت:مثل اینکه یادتون رفته بیارید نه؟اشکالی نداره باهم میریم دم خونتونو اونجا ازتون میگیرم.
    استرس گرفتم"نمیتونستم بهش نه بگم چون با پدربزرگم آشنا بود و تا حالاهم یه چند باری این جوری شده بود به خاطر همین اومده بود جلوی درخونمون.فقط نمیدونم با اون قول بیابونی که تو خونس چیکار کنم؟نکنه سعید ببینتش؟
    نه بابا توی خونه نمیاد که اونو ببینه"بیرون وایمیسته دیگه..فقط نمیدونم چرا انقدر دلشوره دارم!
    به ناچار لبخند زدمو گفتم:باشه همین کارو میکنیم.












     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران

    توی راه هیچ حرفی بینمون ردو بدل نشد اما من استرس داشتمو مدام توی دلم آیت الکرسی میخوندم که اتفاقی نیوفته همه چی خطم به خیر بشه و آبروی نداشته ی منم حفظ بشه.

    رسیدیم جلوی در خونه"کلیدو از توی کیفم بیرون آوردمو رو به سعید گفتم:لطفا همین جا منتظر باشید تا من بیام" و اصلا هم تعارفش نکردم بیاد داخل"یعنی با این وضعیتی که من داشتم تعارف کردن واقعا فقط یه ریسک بود.
    سرشو تکون دادو با لبخند گفت:پدر بزرگتون خونه نیستن؟میخواستم اگه بشه باهاشون یه احوال پرسی کوچیک بکنم؟
    تا اسم بابابزرگ اومد چهره ام توی هم رفت و دوباره اون ناراحتی و نگرانی که هر وقتی بهش فکر میکنم از نبودش بهم دست میده به سراغم اومد.
    سریع متوجه ی تغییر حالت صورتم شدو گفت:چیزی شده نگین خانم؟!
    زود به خودم اومدم و یکم خندیدمو گفتم:نه بابا چیزی نشده.فقط یه لحظه رفتم توی فکر و حواسم پرت شد"آره بابا بزرگ نیست"امروز صبح رفت خونه ی یکی از دوستاش!
    نمیخواستم کسی چیزی بفهمه به خاطر همین هر چی که به ذهنم رسید سریع به زبون آوردم وگرنه کی صبح به اون زودی خونه ی کسی میره که بابابزرگ من دومیش باشه!؟
    با تموم شدن حرفم به نظرم اومد که یه دفع ناراحت شد!

    نکنه من چیز بدی گفتم؟!یا نکنه فهمید من دروغ میگم؟!نه بابا آخه از کجا میخواد بفهمه!؟اینم مشکوک میزنه ها!
    بیخیال این مسئله ی پیچیده شدمو کلیدو انداختم توی درو بازش کردم.
    -یه لحظه صبر کنید"همین الان مقاله هارو براتون میارم.
    درسته که ما قبلا هم بازی بودیم اما از وقتی که بزرگ شدیم من باهاش رسمی صحبت میکنم"یعنی یه جورایی خجالت میکشم و همین طور به نظرم یکم زشته که باهاش مثل قبل باشم.
    سرشو تکون دادو با همون قیافه ی ناراحت گفت:باشه ممنون.
    وارد حیاط شدم" بازهم دلشوره تمام وجودمو فرا گرفت"رسیدم به در ورودیو بعد از گفتن کلمه ی بسم الله خیلی آروم درو باز کردمو داخل رفتم.



     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    توی پذیرایی رو نگاه کردم..کسی نبود"جلوتر رفتمو کامل اطرافو نگاه کردم.
    خداروشکر توی پذیرایی نیست"شاید توی اتاق باشه یا شایدم کلا از اینجا رفته!
    حتی فکرشم خوش حالم میکنه"البته ما که از این شانسا نداریم.
    راهمو ادامه دادمو به سمت اتاقم رفتم"خدا کنه اینجا هم نباشه اصلا حوصلشو ندارم.
    اول در زدمو وقتی و وقتی دیدم صدایی نیومد درو باز کردمو وارد اتاق شدم.

    با دیدن اتاق خالی نیشم ناخوداگاه باز شدو از هیجان و خوش حالی زیاد بالا پریدم.مثل اینکه فعلا شانس بهم رو کرده باید از این فرصت استفاده کنم.
    با سرعت به طرف کتابخونه ام رفتمو مقاله هارو برداشتمو بعدش کل راه برگشتو دویدم.
    در نیمه باز حیاطو کامل باز کردمو مقاله هارو طرف سعید گرفتمو بهش لبخند زدم.

    اما اون مقاله هارو نگرفت و فقط متعجب به منی که دیگه به نفس نفس افتاده بودم نگاه میکرد.
    مقاله هارو بالاتر بردمو گفتم:بفرمایید.
    همه اشو ازم گرفتو بعد باهمون نگاه متعجبش گفت:چیزی شده نگین خانم؟!
    نمیدونم این چندمین باره که این بیچاره این جمله رو به من گفته(به نظرم خیلی زیاد)!امروز از بس عجیب و غریب رفتار کردم بنده خدا همش از کارام تعجب میکنه.
    آروم خندیدمو گفتم:نه"ببخشید مثل اینکه تعجب کردید؟نمیخواستم زیاد معطلتون کنم به خاطر همین یکم عجله کردمو یه کوچولو هم دویدم و بعد این حرفم دستمو بالا آوردمو با انگشت اشاره و شصتم یه فاصله ی خیلی کوچیکو رو نشون دادم.
    زود باور کردو لبخند محجوبی تحویلم دادو گفت:ممنونم"اصلا لازم نبود انقدر عجله کنید.
    -خواهش میکنم.
    سنگینی نگاهیو از پشت سر روی خودم احساس کردمو برگشتم ببینم کیه!نگاهم کشیده شد به پنجره ی رو به حیاطمون.اول سایه یه نفرو دیدم و ولی خیلی سریع سایه کنار رفتو پرده کمی تکون خورد!
    سعید:نگین خانم"کسی داخل خونست؟!
    هول شدمو زود برگشتم طرفش و گفتم:نه بابا"گربه ی همسایمون بود همین الان از توی حیاط ما رد شد"چند روزه که شمسی خانم دنبالش میگرده.باید بعدا بهشون خبر بدم!
    عجب دروغی گفتما"سرشو تکون دادو باز حرفمو باور کرد.چه پسر ساده و مظلومیه.واقعا دیگه یه پا چوپان دروغگو شدم برای خودم.
    یکم بینمون سکوت برقرار شد"من که داشتم به دروغایی که این مدت گفتم و بعدا باید بگم فکر میکرم اما اونو نمیدونم.
    بعد از چند ثانیه دوباره به زبون اومدو با من من گفت:نگین خانم...راستش چند وقت بود که میخواستم بهتون یه چیزی بگم!و به نظرم الان فرصت مناسبیه!راستش...راستش...
    با تعجب بهش نگاه میکردمو منتظر بودم حرف بزنه"این چرا اینجوری شده؟!درسته از اول خجالتی بود ولی نه انقدر"یعنی چی میخواد بگه؟!
    تو همین فکرا بودمو که یه لحظه سرمو پایین آوردم و یه دفع چشمم به کیف سعید خورد!

    چشمام چهارتا شدن!دوتا موجود کوچولو روی کیفش بودنو داشتن به زور در کیفشو باز میکردن.
    دوتا موجود ریز قد بند انگشت و تقریبا شکل بچه آدمیزاد!ولی عمرا اگه این دوتا آدم باشن.
    اینا دیگه چین؟!یهو از کجا پیداشون شد؟!
    درسته که قیافه های ترسناکی نداشتن ولی با دیدن همچین صحنه ای هر کس دیگه ای هم بود کپ میکرد"با انگشتم به طرفشون اشاره کردمو گفتم:آقا سعید روی کیفتون!
    سعید:چی شده؟!کیفشو یکم آورد بالا و دست کشید روشو گفت:آهان این کثیفی رو میگید؟فکر کنم امروز موقعه ی صبحونه یکم روش مربا ریخته"الان پاکش میکنم!و دوباره دستش روی کیفش حرکت کرد.و منم زل زده بودم به اون دوتا موجود ریز که با خوش حالی از روی دستش میپریدنو بازی میکردن.
    یعنی واقعا اونارو نمیبینه؟!












     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    یکم که روی کیفش دست کشید سرشو بلند کردو رو به من با لبخند گفت:حالا اثر مربا رفت؟!
    منم الکی خندیدمو گفتم:آ..آره رفت!
    چیزی نمیتونستم بگم" آخه چی میگفتم؟! وقتی میدونستم اگه بگمم حرفمو باور نمیکنه.
    سرشو پایین انداختو دوباره گفت:راستی نگین خانم میخواستم بهتون بگم که...
    هنوز نگاهم به اون دو بود و اصلا نمیفهمیدم که سعید داره چی میگه"دیگه نتونستم طاقت بیارم و بین حرفش پریدمو هول گفتم:ببخشید آقا سعید من باید برم داخل!یه دفع یادم افتاد که یه کار خیلی مهم دارم!ببخشیدا!
    سعید با ناراحتی گفت:که این طور"باشه اشکالی نداره.
    دیگه هیچی برام مهم نبود نه ناراحتی سعیدو نه حتی آبروم" فقط میخواستم هر چه زودتر درو ببندمو برم توی خونه"پس همون لحظه درو گرفتمو گفتم:فعلا"خداحافظ!
    قبل بستن در نگاهم به صورت متعجب و دهان باز سعید افتاد"حتی لحظه ای صبر نکردمو فوری درو بستم.دیگه آبرویی که رفته بر نمیگرده.
    پشت در خم شدمو نفسمو به بیرون فوت کردم"خدا کنه رفته باشن...
    اما از شانس خوبم همین که فکرشونو کردم یهو از بالای در سرو کلشون پیدا شد.

    دستمو روی دهنم گذاشتمو جیغ خفه ای کشیدم.خدای من!

     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    با ترس بالای سرمو نگاه میکردمو سرجام میخکوب شده بودم.
    حواسشون به من نبودو بازم داشتن بازیگوشی میکردنو به حفاظ های بالای در دست میزدن و میخندیدن!اما یه دفع یکیشون متوجه ی من شدو به طرفم پرواز کرد و این تلنگری شد برای من تا از اون حالت میخکوب بیرون بیامو فرار کنم.
    در حال دویدن بودم که کنارم قرار گرفتنو باهم گفتن:تو مارو میبینی آره؟!تو پرنسس هستی نه؟آره"تو پرنسسی؟!
    از ترسم اصلا بهشون نگاه نکردم و فقط این کارشون باعث شد که جیغ بکشمو سرعت دویدنمو بیشتر کنم..وای خدا اینا دیگه از جون من چی میخوان؟!نکنه همون شیاطینین که قوقنوس میگفت؟!
    به در ورودی رسیدم و زود رفتم تو و تا اونا خواستن پشت سرم داخل خونه بشن سریع درو بستمو پرده رو کشیدم.
    هنوز نگاهم به پرده بود"میترسیدم که یهو بیان داخل.اومدم دوباره بدومو به سمت اتاقم برم که یه دفع خوردم به یه چیز خیلی سفت و باز جیغ کشیدمو با ترسو لرز بهش نگاه کردم.
    با عصبانیت بهم نگاه کردو گفت:چی شده؟چرا همش جیغ جیغ میکنی تو؟!

    درسته که ازش بدم میومد و همیشه باعث میشد حرصم دربیاد و...ولی توی اون لحظه هیچ کس دیگه ای نبود تا من بهش تکیه کنم پس مجبور بودم.
    بلوز شو سفت بین پنجه هام گرفتمو فشردم و بعد با نگاه ملتمس و اشک آلودم نگاش کردم.
    نگاش رنگ تعجب گرفت اما لحنش آروم شد:چی شده؟!
    -اون...اونجا...و دیگه نتونستم چیزی بگمو فقط با دستم به در اشاره کردم.
    سریع کنارم زدو رفت سمت درو پرده رو کشید و داخل حیاطو نگاه کرد.
    دوباره عصبانی شدو داد زد:این جا که چیزی نیست!منو مسخره کردی آره؟؟
    با تعجب و ترس نگاش کردمو گفتم:نه به خدا اونجا...
    بین حرفم پریدو باز داد زد:جلوی در که خوب با اون جوجه فکلی میگفتیو میخندیدی چی شد پس؟!تا اومدی خونه رنگ عوض کردی؟داری منو مسخره میکنی نه؟چقدرم خوب نقش بازی میکنی!
    دیگه ترسمو فراموش کرده بودمو هر لحظه و با هر حرفی که میزد عصبانیتو خشمم بیشتر میشد"منو بگو که فکر میکردم میتونه برام تکیه گاه و حامی خوبی باشه!چه خیال خامی.
    نیاک:چه جالب"یعنی پدر میدونست که تو همچین دختری هستی و باز منو اینجا فرستاد؟! نه چطور میدونسته که نامزد من دختریه که همش با پسرا ل*ـاس میزنه؟؟نه احتمالا نمیدونسته"هه..حقا که مشاور خوب بزرگت کرده"دقیقا مثل خودش یه آدم خوش گذرونو...
    دیگه بیشتر از این طاقت نیاوردمو به طرفش رفتم و دستمو بلند کردمو سیلی محکمی روانه ی صورتش کردم.
    دستشو بالا آوردو گذاشت روی جای سیلی..چشماش از تعجب گرد شده بودنو ناباور نگام میکرد"انگاری که باورش نمیشد من همچین کاری بکنم.
    سد اشکایی که توی چشمم خونه کرده بودن شکستو قطره ی اول روی صورتم جاری شد.

    با صدای بغض دارم گفتم:در مورد من هر جور دوست داری فکر کن و هر چی دوست داری و میخوای بگو" ولی حق نداری پشت سر بابابزرگم اینطور حرفا رو بزنی"فهمیدی؟
    و بعد این حرفم به طرف اتاقم دویدم"هم واقعا از حرفاش ناراحت بودم و هم میدونستم اگه بیشتر از این اونجا بمونم"زود به خودش میادو دخلمو میاره.





     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا