- عضویت
- 2016/08/30
- ارسالی ها
- 1,555
- امتیاز واکنش
- 29,224
- امتیاز
- 806
***
رازک :
پشت در خونه ایستاده بودم و می خواستم در بزنم که صدای خاله افسانه باعث توقفم شد. صدام کردم و گفت :
- امروز برمی گردی دیگه نه؟
نگاهش کردم. شلوار جین پارچه ای و یه مانتوی بلند سفید پوشیده بود. روسری سفید ساتنش رو هم سرش کرده بود. از تیپ با کلاسش متوجه شدم که می خواد بره خونه مادر شوهرش. عمو حمید از خونه اشون بیرون اومد و از پله ها پایین رفت. زیر لب بهش سلامی کردم و در جواب خاله گفتم :
- آره. با نفس می ریم تهران.
دستاش رو باز کرد و بغلم کرد. دستش رو به پشتم زد و گفت :
- خاله فدا، ماهم همین الان داریم می ریم.
- اهوم. متوجه شدم.
از بغلش بیرون اومدم. لبخند زد و گفت :
- مامانت غذاهایی که فقط تو دوست داری درست کرده. آش پخته. اینارو خودش بهم گفت و گفت که به تو چیزی نگم. اما گفتم. تو تظاهر کن که خبر نداری.
لبخند زدم. گفتم :
- از این که می تونم با این کار کوچیک خوشحالشون کنم، خوشحالم!
حالت چشمهاش عوض شد. توی مردمک هر دو چشمم نگاه کرد و با جدیت گفت :
- پس چرا من اثری از شادی تو صورتت نمی بینم خاله فدا؟
نمی دونستم باید چی بهم بگم. از مشکلاتم می گفتم؟ نمی تونستم. تو همین فکر ها بودم که عمو حمید نجاتم داد. از پله ها بالا اومد و گفت :
- خانم دیگه بریم.
خاله سرشو تکون داد و دستاشو روی شونه هام گذاشت. گفت :
- خوشحالم که تو رو بعد سه ماه سالم تحویل خانوادت می دم.
لبخندی که واقعا شبیه لبخند نبود روی لبم نشست.گفتم :
- یه جوری می گی که انگار دیگه نمی خوام برگردم اینجا.
پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت :
- هر چی که خدا بخواد.
لبخند کجی زدم. کاش می گفت خدای سامیار تا قلبم آروم بگیره. خدای من چیزی جز عامل بدبختی نبود. با عمو حمید هم خداحافظی کردم و گفتم :
- می رم نفس و افسانه رو صدا کنم تا بیان خداحافظی.
خاله افسانه لبخندی پر از مهربونی زد و گفت :
- نه خاله فدا. نیازی نیست.
سرمو تکون دادم و پایین رفتنشون از پله هارو تماشا کردم. سال ها بود که ازدواج کرده بودن اما بچه ای نداشتن. کسی دلیلش رو نمی دونست. همون طور که کسی دلیل دوام عشق بینشون رو نمی دونست.
***
افسانه در رو باز کرد و سلام داد. منم سلام کردم و مثل خودش که به من زل زد؛ مشغول نگاه کردنش شدم. موهای خوش حالتش روی یه دوشش ریخته بودن و چشماش آرایش قشنگی داشتن. یاد حرف دیروزش افتادم. امشب به یه مهمونی دعوت بود. اون به چی من نگاه می کرد؟ گفت :
- کجا بودی؟
مثل کسی حرف می زد که باید بهش گزارش کار بدم. کنارش زدم و گفتم :
- من حساب پس نمی دم.
وارد خونه شدم. صدای بسته شدن در خونه و صدای دویدن نفس روی سرامیک به طرف من هماهنگ شدن. نفس توی بغلم پرید و با نگرانی گفت :
- کجا بودی آبجی؟ گوشیتو جا گذاشته بودی.
دستمو به پشتش کشیدم و گفتم :
- الان حوصله تعریف کردن ندارم.
گونه امو بوسید و ازم جدا شد. در حالی که توی اتاقمون می رفت گفت :
- خواستم لباسای تورو هم جمع کنم اما نمی دونستم چیارو می خوای ببری. پس رفتم نهار درست کردم.
گرسنه ام نبود. پس فقط تشکر کردم و همراه افسانه به اتاقمون رفتیم. هر سه مشغول جمع کردن لباسامون شدیم. مقصد ما تهران بود و افسانه به جایی نا معلوم می رفت.
لباس های زیادی برای بردن نداشتم. فوقش دو روز می موندیم. پس توی کوله ام دو دست لباس خونگی و یه شونه و یه مسواک کهنه گذاشتم. غیر از این مانتو و شلوار کتان سیاه و سویی شرت زرد که تنم بودن چیز دیگه ای برای بیرون پوشیدن نیاز نداشتم. می تونستم سویی شرت سیاهم رو هم ببرم؛ اما نمیخواستم مامان و بابا فکر کنن که هنوزم لباس مشکیم رو در نیاوردم. تو همین فکر ها بودم که گوشیم زنگ خورد. هممون برای چند ثانیه دست از کار برداشتیم. نفس و افسانه دوباره مشغول به تا کردن لباس ها شدن و من به سراغ گوشیم رفتم. خوندن اسم سجاد روی صفحه موبایلم باعث برگشتن همه اون حس های خشم و ترس شد. گوشیمو توی دستم فشار دادم و به سمت اتاق کوچیک ته راهرو دویدم. رفتم تو اتاق و درو بستم. نفس نفس می زدم. راه نفسم از اضطراب تنگ شده بود. آهنگ زنگ داشت تموم میشد که قسمت سبز رو کشیدم و گوشی رو زیر گوشم گذاشتم. صدای زشتش که با لحن زشت ترش قاطی شده بود توی گوشم زنگ زد :
- سلام عروسک.
گوشه لبم از نفرت تکون خورد. گفتم :
- چی می خوای؟
با لحنی جدی که ازش بعید بود گفت :
- زنگ زدم که یادآوری کنم سیصد میلیون بهم بدهکاری و اگه تا فردا کاری نکنی من برای خواستگاری مراهمتون می شم.
جلوی دهنم رو گرفتم تا سرش جیغ نکشم. گفتم :
- فردا؟ قرار نبود اینقدر زود ...
خندید :
- قرار ما قرار نبود. اونقدر درگیر گرفتن اون سه میلیون ازم بودی که هیچی از نوشتن سفته یادت نیست. مگه نه؟
نباید خودمو درگیر حرفاش می کردم. اینطوری عصبانیتم بیشتر می شد. گفتم :
- اگه بهت جواب مثبت ندم چی می شه؟
صدای خنده اش قطع شد و گفت :
- عمو جون می فهمه چه دختری تربیت کرده. می فهمه که دخترش پول داشت اما اون رو برای درمان برادرش استفاده نکرد.
خندید. شوکه شدم. این مسئله رو کاملا فراموش کرده بودم. چی شد که از یاد بردمش؟ حتی دیگه رایکا هم توی ذهنم نبود. دلیل این ها چی بود؟ صدای سجاد من رو از این افکار بیرون کشید :
- حالا فکر کن که زندگی با من سخت تره یا تحمل این همه غم. اگه با من باشی برگه اون سیصد میلیون رو جلوی روت پاره می کنم. من پول دارم. ثروت دارم. با من به اون چیزایی که حتی فکرشم فکر نمی کنی می رسی.
چیزی نگفتم. از ساکت بودن من استفاده می کرد و مثل یه اسب وحشی می تازوند. گفت :
- حالا تصمیم با خودته. انتخاب بین بدبختی و خوشبختی. هر چند من می دونم که تو اونقدرا احمق نیستی. حداقل نه مثل سال پیش که از من پول قرض ...
قطعش کردم. تحمل شنیدن صداش رو نداشتم. دلم صدای آروم و بم سامیارو می خواست.
رازک :
پشت در خونه ایستاده بودم و می خواستم در بزنم که صدای خاله افسانه باعث توقفم شد. صدام کردم و گفت :
- امروز برمی گردی دیگه نه؟
نگاهش کردم. شلوار جین پارچه ای و یه مانتوی بلند سفید پوشیده بود. روسری سفید ساتنش رو هم سرش کرده بود. از تیپ با کلاسش متوجه شدم که می خواد بره خونه مادر شوهرش. عمو حمید از خونه اشون بیرون اومد و از پله ها پایین رفت. زیر لب بهش سلامی کردم و در جواب خاله گفتم :
- آره. با نفس می ریم تهران.
دستاش رو باز کرد و بغلم کرد. دستش رو به پشتم زد و گفت :
- خاله فدا، ماهم همین الان داریم می ریم.
- اهوم. متوجه شدم.
از بغلش بیرون اومدم. لبخند زد و گفت :
- مامانت غذاهایی که فقط تو دوست داری درست کرده. آش پخته. اینارو خودش بهم گفت و گفت که به تو چیزی نگم. اما گفتم. تو تظاهر کن که خبر نداری.
لبخند زدم. گفتم :
- از این که می تونم با این کار کوچیک خوشحالشون کنم، خوشحالم!
حالت چشمهاش عوض شد. توی مردمک هر دو چشمم نگاه کرد و با جدیت گفت :
- پس چرا من اثری از شادی تو صورتت نمی بینم خاله فدا؟
نمی دونستم باید چی بهم بگم. از مشکلاتم می گفتم؟ نمی تونستم. تو همین فکر ها بودم که عمو حمید نجاتم داد. از پله ها بالا اومد و گفت :
- خانم دیگه بریم.
خاله سرشو تکون داد و دستاشو روی شونه هام گذاشت. گفت :
- خوشحالم که تو رو بعد سه ماه سالم تحویل خانوادت می دم.
لبخندی که واقعا شبیه لبخند نبود روی لبم نشست.گفتم :
- یه جوری می گی که انگار دیگه نمی خوام برگردم اینجا.
پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت :
- هر چی که خدا بخواد.
لبخند کجی زدم. کاش می گفت خدای سامیار تا قلبم آروم بگیره. خدای من چیزی جز عامل بدبختی نبود. با عمو حمید هم خداحافظی کردم و گفتم :
- می رم نفس و افسانه رو صدا کنم تا بیان خداحافظی.
خاله افسانه لبخندی پر از مهربونی زد و گفت :
- نه خاله فدا. نیازی نیست.
سرمو تکون دادم و پایین رفتنشون از پله هارو تماشا کردم. سال ها بود که ازدواج کرده بودن اما بچه ای نداشتن. کسی دلیلش رو نمی دونست. همون طور که کسی دلیل دوام عشق بینشون رو نمی دونست.
***
افسانه در رو باز کرد و سلام داد. منم سلام کردم و مثل خودش که به من زل زد؛ مشغول نگاه کردنش شدم. موهای خوش حالتش روی یه دوشش ریخته بودن و چشماش آرایش قشنگی داشتن. یاد حرف دیروزش افتادم. امشب به یه مهمونی دعوت بود. اون به چی من نگاه می کرد؟ گفت :
- کجا بودی؟
مثل کسی حرف می زد که باید بهش گزارش کار بدم. کنارش زدم و گفتم :
- من حساب پس نمی دم.
وارد خونه شدم. صدای بسته شدن در خونه و صدای دویدن نفس روی سرامیک به طرف من هماهنگ شدن. نفس توی بغلم پرید و با نگرانی گفت :
- کجا بودی آبجی؟ گوشیتو جا گذاشته بودی.
دستمو به پشتش کشیدم و گفتم :
- الان حوصله تعریف کردن ندارم.
گونه امو بوسید و ازم جدا شد. در حالی که توی اتاقمون می رفت گفت :
- خواستم لباسای تورو هم جمع کنم اما نمی دونستم چیارو می خوای ببری. پس رفتم نهار درست کردم.
گرسنه ام نبود. پس فقط تشکر کردم و همراه افسانه به اتاقمون رفتیم. هر سه مشغول جمع کردن لباسامون شدیم. مقصد ما تهران بود و افسانه به جایی نا معلوم می رفت.
لباس های زیادی برای بردن نداشتم. فوقش دو روز می موندیم. پس توی کوله ام دو دست لباس خونگی و یه شونه و یه مسواک کهنه گذاشتم. غیر از این مانتو و شلوار کتان سیاه و سویی شرت زرد که تنم بودن چیز دیگه ای برای بیرون پوشیدن نیاز نداشتم. می تونستم سویی شرت سیاهم رو هم ببرم؛ اما نمیخواستم مامان و بابا فکر کنن که هنوزم لباس مشکیم رو در نیاوردم. تو همین فکر ها بودم که گوشیم زنگ خورد. هممون برای چند ثانیه دست از کار برداشتیم. نفس و افسانه دوباره مشغول به تا کردن لباس ها شدن و من به سراغ گوشیم رفتم. خوندن اسم سجاد روی صفحه موبایلم باعث برگشتن همه اون حس های خشم و ترس شد. گوشیمو توی دستم فشار دادم و به سمت اتاق کوچیک ته راهرو دویدم. رفتم تو اتاق و درو بستم. نفس نفس می زدم. راه نفسم از اضطراب تنگ شده بود. آهنگ زنگ داشت تموم میشد که قسمت سبز رو کشیدم و گوشی رو زیر گوشم گذاشتم. صدای زشتش که با لحن زشت ترش قاطی شده بود توی گوشم زنگ زد :
- سلام عروسک.
گوشه لبم از نفرت تکون خورد. گفتم :
- چی می خوای؟
با لحنی جدی که ازش بعید بود گفت :
- زنگ زدم که یادآوری کنم سیصد میلیون بهم بدهکاری و اگه تا فردا کاری نکنی من برای خواستگاری مراهمتون می شم.
جلوی دهنم رو گرفتم تا سرش جیغ نکشم. گفتم :
- فردا؟ قرار نبود اینقدر زود ...
خندید :
- قرار ما قرار نبود. اونقدر درگیر گرفتن اون سه میلیون ازم بودی که هیچی از نوشتن سفته یادت نیست. مگه نه؟
نباید خودمو درگیر حرفاش می کردم. اینطوری عصبانیتم بیشتر می شد. گفتم :
- اگه بهت جواب مثبت ندم چی می شه؟
صدای خنده اش قطع شد و گفت :
- عمو جون می فهمه چه دختری تربیت کرده. می فهمه که دخترش پول داشت اما اون رو برای درمان برادرش استفاده نکرد.
خندید. شوکه شدم. این مسئله رو کاملا فراموش کرده بودم. چی شد که از یاد بردمش؟ حتی دیگه رایکا هم توی ذهنم نبود. دلیل این ها چی بود؟ صدای سجاد من رو از این افکار بیرون کشید :
- حالا فکر کن که زندگی با من سخت تره یا تحمل این همه غم. اگه با من باشی برگه اون سیصد میلیون رو جلوی روت پاره می کنم. من پول دارم. ثروت دارم. با من به اون چیزایی که حتی فکرشم فکر نمی کنی می رسی.
چیزی نگفتم. از ساکت بودن من استفاده می کرد و مثل یه اسب وحشی می تازوند. گفت :
- حالا تصمیم با خودته. انتخاب بین بدبختی و خوشبختی. هر چند من می دونم که تو اونقدرا احمق نیستی. حداقل نه مثل سال پیش که از من پول قرض ...
قطعش کردم. تحمل شنیدن صداش رو نداشتم. دلم صدای آروم و بم سامیارو می خواست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: