کامل شده رمان راز رازک | دینه دار کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام شخصیت رمان را دوست داشتید؟ ( از نظر قوی بودن شخصیت پردازی )

  • رازک

  • سامیار

  • نفیسه

  • افسانه

  • سمیر

  • امیر اسماعیل

  • خسرو

  • سجاد

  • رامبد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دینه دار

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/30
ارسالی ها
1,555
امتیاز واکنش
29,224
امتیاز
806
***
رازک :
پشت در خونه ایستاده بودم و می خواستم در بزنم که صدای خاله افسانه باعث توقفم شد. صدام کردم و گفت :

- امروز برمی گردی دیگه نه؟
نگاهش کردم. شلوار جین پارچه ای و یه مانتوی بلند سفید پوشیده بود. روسری سفید ساتنش رو هم سرش کرده بود. از تیپ با کلاسش متوجه شدم که می خواد بره خونه مادر شوهرش. عمو حمید از خونه اشون بیرون اومد و از پله ها پایین رفت. زیر لب بهش سلامی کردم و در جواب خاله گفتم :
- آره. با نفس می ریم تهران.
دستاش رو باز کرد و بغلم کرد. دستش رو به پشتم زد و گفت :
- خاله فدا، ماهم همین الان داریم می ریم.
- اهوم. متوجه شدم.
از بغلش بیرون اومدم. لبخند زد و گفت :
- مامانت غذاهایی که فقط تو دوست داری درست کرده. آش پخته. اینارو خودش بهم گفت و گفت که به تو چیزی نگم. اما گفتم. تو تظاهر کن که خبر نداری.
لبخند زدم. گفتم :
- از این که می تونم با این کار کوچیک خوشحالشون کنم، خوشحالم!
حالت چشمهاش عوض شد. توی مردمک هر دو چشمم نگاه کرد و با جدیت گفت :
- پس چرا من اثری از شادی تو صورتت نمی بینم خاله فدا؟
نمی دونستم باید چی بهم بگم. از مشکلاتم می گفتم؟ نمی تونستم. تو همین فکر ها بودم که عمو حمید نجاتم داد. از پله ها بالا اومد و گفت :
- خانم دیگه بریم.
خاله سرشو تکون داد و دستاشو روی شونه هام گذاشت. گفت :
- خوشحالم که تو رو بعد سه ماه سالم تحویل خانوادت می دم.
لبخندی که واقعا شبیه لبخند نبود روی لبم نشست.گفتم :
- یه جوری می گی که انگار دیگه نمی خوام برگردم اینجا.
پیشونیش رو روی پیشونیم گذاشت :
- هر چی که خدا بخواد.
لبخند کجی زدم. کاش می گفت خدای سامیار تا قلبم آروم بگیره. خدای من چیزی جز عامل بدبختی نبود. با عمو حمید هم خداحافظی کردم و گفتم :
- می رم نفس و افسانه رو صدا کنم تا بیان خداحافظی.
خاله افسانه لبخندی پر از مهربونی زد و گفت :
- نه خاله فدا. نیازی نیست.
سرمو تکون دادم و پایین رفتنشون از پله هارو تماشا کردم. سال ها بود که ازدواج کرده بودن اما بچه ای نداشتن. کسی دلیلش رو نمی دونست. همون طور که کسی دلیل دوام عشق بینشون رو نمی دونست.

***
افسانه در رو باز کرد و سلام داد. منم سلام کردم و مثل خودش که به من زل زد؛ مشغول نگاه کردنش شدم. موهای خوش حالتش روی یه دوشش ریخته بودن و چشماش آرایش قشنگی داشتن. یاد حرف دیروزش افتادم. امشب به یه مهمونی دعوت بود. اون به چی من نگاه می کرد؟ گفت :

- کجا بودی؟
مثل کسی حرف می زد که باید بهش گزارش کار بدم. کنارش زدم و گفتم :
- من حساب پس نمی دم.
وارد خونه شدم. صدای بسته شدن در خونه و صدای دویدن نفس روی سرامیک به طرف من هماهنگ شدن. نفس توی بغلم پرید و با نگرانی گفت :
- کجا بودی آبجی؟ گوشیتو جا گذاشته بودی.
دستمو به پشتش کشیدم و گفتم :
- الان حوصله تعریف کردن ندارم.
گونه امو بوسید و ازم جدا شد. در حالی که توی اتاقمون می رفت گفت :
- خواستم لباسای تورو هم جمع کنم اما نمی دونستم چیارو می خوای ببری. پس رفتم نهار درست کردم.
گرسنه ام نبود. پس فقط تشکر کردم و همراه افسانه به اتاقمون رفتیم. هر سه مشغول جمع کردن لباسامون شدیم. مقصد ما تهران بود و افسانه به جایی نا معلوم می رفت.
لباس های زیادی برای بردن نداشتم. فوقش دو روز می موندیم. پس توی کوله ام دو دست لباس خونگی و یه شونه و یه مسواک کهنه گذاشتم. غیر از این مانتو و شلوار کتان سیاه و سویی شرت زرد که تنم بودن چیز دیگه ای برای بیرون پوشیدن نیاز نداشتم. می تونستم سویی شرت سیاهم رو هم ببرم؛ اما نمی‌خواستم مامان و بابا فکر کنن که هنوزم لباس مشکیم رو در نیاوردم. تو همین فکر ها بودم که گوشیم زنگ خورد. هممون برای چند ثانیه دست از کار برداشتیم. نفس و افسانه دوباره مشغول به تا کردن لباس ها شدن و من به سراغ گوشیم رفتم. خوندن اسم سجاد روی صفحه موبایلم باعث برگشتن همه اون حس های خشم و ترس شد. گوشیمو توی دستم فشار دادم و به سمت اتاق کوچیک ته راهرو دویدم. رفتم تو اتاق و درو بستم. نفس نفس می زدم. راه نفسم از اضطراب تنگ شده بود. آهنگ زنگ داشت تموم می‌شد که قسمت سبز رو کشیدم و گوشی رو زیر گوشم گذاشتم. صدای زشتش که با لحن زشت ترش قاطی شده بود توی گوشم زنگ زد :
- سلام عروسک.
گوشه لبم از نفرت تکون خورد. گفتم :
- چی می خوای؟
با لحنی جدی که ازش بعید بود گفت :
- زنگ زدم که یادآوری کنم سیصد میلیون بهم بدهکاری و اگه تا فردا کاری نکنی من برای خواستگاری مراهمتون می شم.
جلوی دهنم رو گرفتم تا سرش جیغ نکشم. گفتم :
- فردا؟ قرار نبود اینقدر زود ...
خندید :
- قرار ما قرار نبود. اونقدر درگیر گرفتن اون سه میلیون ازم بودی که هیچی از نوشتن سفته یادت نیست. مگه نه؟
نباید خودمو درگیر حرفاش می کردم. اینطوری عصبانیتم بیشتر می شد. گفتم :

- اگه بهت جواب مثبت ندم چی می شه؟
صدای خنده اش قطع شد و گفت :
- عمو جون می فهمه چه دختری تربیت کرده. می فهمه که دخترش پول داشت اما اون رو برای درمان برادرش استفاده نکرد.
خندید. شوکه شدم. این مسئله رو کاملا فراموش کرده بودم. چی شد که از یاد بردمش؟ حتی دیگه رایکا هم توی ذهنم نبود. دلیل این ها چی بود؟ صدای سجاد من رو از این افکار بیرون کشید :
- حالا فکر کن که زندگی با من سخت تره یا تحمل این همه غم. اگه با من باشی برگه اون سیصد میلیون رو جلوی روت پاره می کنم. من پول دارم. ثروت دارم. با من به اون چیزایی که حتی فکرشم فکر نمی کنی می رسی.
چیزی نگفتم. از ساکت بودن من استفاده می کرد و مثل یه اسب وحشی می تازوند. گفت :
- حالا تصمیم با خودته. انتخاب بین بدبختی و خوشبختی. هر چند من می دونم که تو اونقدرا احمق نیستی. حداقل نه مثل سال پیش که از من پول قرض ...
قطعش کردم. تحمل شنیدن صداش رو نداشتم. دلم صدای آروم و بم سامیارو می خواست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار:
    چمدونم رو توی صندوق ماشینم گذاشتم و بستمش. قرصی که بهم داده بودن رو خورده بودم و توی یخچال گذاشته بودمش. سر دردم خوب شده بود پس دیگه نیازی بهش نداشتم. در پارکینگ رو باز کردم و توی ماشینم نشستم. با صاحب خونه صحبت کرده بودم و گفته بودم که برای مدتی نیستم. در مورد این که ماشینم جای پارکینگ رو اشغال کرده بود بهم گفت. حق داشت. پرشیا اینجا خاک می خورد و من با تویوتا این طرف و اون طرف می رفتم. توی این شرایط فروختن این ماشین فکر خوبی بود. اگر چه که باهاش خاطرات خوشی داشتم. بوی عطر رازکم روی صندلیش بود. ولی به خاطر ماهکم مجبور بودم بفروشمش چون به پولش نیاز داشتم. از پارکینگ در اومدم و وارد خیابون شدم. تا تهران چند ساعتی راه بود. باید به طریقی وارد خونه بابا می شدم. مامان می تونست کمکم کنه. اون برعکس بابا در هر حالتی به فکر ما بود. باید بهش زنگ می زدم.
    ***
    اگه از شلوغی خیابون ها چشم پوشی می کردم، از کثیفی هوا چشم بسته می تونستم بفهمم که به تهران رسیدم. شیشه ماشین رو پایین کشیدم و هوا رو تنفس کردم. نم هوا و بوی دریا از بین رفته بود. سرمای اونجا دوست داشتنی و سرمای اینجا بوی غم می داد. به خاطر شب یلدا، بازار ها شلوغ تر از حد معمول بودن. به خاطر چند ساعت رانندگی بی وقفه خسته بودم. اگه امشب مامان به خونه راهم نمی داد باید می رفتم توی شرکت می خوابیدم. ماشین رو سر کوچه خونه ویلاییمون پارک کردم و با موبایلم شماره خونه رو گرفتم. اعظم خانم گوشیو برداشت و گفت :

    - الو.
    گفتم :
    - سلام اعظم خانم. خسته نباشین.
    - سلام آقا سامیار. خانم رو صدا کنم؟
    - بله لطفا.
    چشمی گفت و گوشی رو قطع کرد. حتما رفت تا به مامان بگه که بهم زنگ بزنه. اعظم خانم از زمانی دبیرستان بودم خدمتکار خونه امون بود. مامان کمر درد گرفته بود و دیگه
    نمی تونست به کارهای خونه برسه. بابا از اولشم با خدمتکار گرفتن برای خونه ای به اون بزرگی موافق نبود اما تا بیماری مامان رو دید راضی شد. مامان استخون درد داشت و تا سه ماه پیش از ویلچر استفاده می کرد. دعا کردم که الان حالش بهتر شده باشه. گوشیم زنگ خورد. برای شماره خونه و مامان عکس گل مریم گذاشته بودم. مامان مریم دوست داشت و سرگرمیش توی اون خونه بزرگ گل کاشتن بود. گرچه که دیگه نمی تونست گل بکاره. لبخندی زدم و با صدایی پر انرژی جواب دادم :
    - سلام مادر.
    چند لحظه چیزی نگفت. حتما توی شوک بود. گفت :
    - فکر نمی کردم دلم اینقدر برای صدات تنگ شده باشه پسرم. سلام عزیز من. خوبی مادر؟
    - فکر نکنم به اندازه ای باشه که من دلم برای دیدنت تنگ شده. خوبم مامان. تو بهتری؟
    - کجایی سامیار؟
    گفتم :
    - سر کوچه.
    اعتراض کرد :
    - پس چرا نمیای تو ببینمت؟ همین الان بیا.
    لبخند زدم و گفتم :
    - به روی چشمم.
    ماشینو روشن کردم و رفتم توی کوچه. کنار گذاشتن قانون های بابا برای مامان ساده بود. چون بابا کاری باهاش نداشت. حتی بدون این که بهش بگم بذاره بیام توی خونه، خودش به خونه دعوتم کرد. لبخندم با فکر این که از بابا جواب مثبت نشنوم از بین رفت. جلوی دروازه بزرگ سیاه رنگ ایستادم. با بوق کوچیکی که زدم در باز شد. پام رو روی گاز فشار دادم و وارد خونه ای شدم که تمام خاطرات بچگیم توش خوابیده بود. تا زمانی که به دانشگاه برم، توی تنها اتاق طبقه آخر می خوابیدم. سرعت ماشین رو کم کردم تا بتونم همزمان گل ها و درخت هارو ببینم. شاخه ها بی گل و درخت ها بی برگ بودن. زمستون، سبزی باغمونو می گرفت و با برفش بهش سفیدی می بخشید. توی سه ماهی که پاییز باغ رو نارنجی کرد، من اینجا نبودم. ساختمون رو دور زدم و ماشینمو توی پارکینگ پارک کردم. افکار به هم ریخته و درهم و برهمم بهم اجازه لـ*ـذت بردن از برگشت نمی دادن.
    از پله های توی پارکینگ تاریک بالا رفتم و به آسانسور رسیدم. سوارش شدم و دکمه طبقه اول رو فشار دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    نفیسه :
    اتوبوسی که توش نشسته بودیم، صندلی راحتی داشت. گرمای هوا ملایم بود و زیاد تکون نمی خورد. آبجی اسم شرکت مسافر بریش رو گفته بود اما یادم نمیومد. دست آبجی رو توی دستم گرفته بودم و پیام هایی که بین خودم و سمیر رد و بدل شده بود رو می خوندم. توی تمام مسیر آبجی از پنجره ای که کنارش نشسته بود به بیرون نگاه می کرد. یهو صداشو شنیدم که گفت :
    - خدا کنه تهران برف بباره.
    نگاهش کردم. نگاهم نمی کرد. گفتم :
    - تو که برای هوای برفی لباس مناسب نیاوردی. اگه برف بیاد سرما می خوری.
    سرمو بالا گرفتم و توی دلم از خدا خواستم که برف نباره. آبجی سرشو به طرفم چرخوند و گفت :
    - داری چیکار می کنی؟
    دستم رو روی صفحه گوشیم گذاشتم. از این که باهام موافقت نکنه می ترسیدم. با همون چشمای پرسشگر و درخشانش نگاهم می کرد. به صندلیم چسبیدم و گفتم :
    - پیام هامون رو می خوندم.
    چشم غره ای داد و گفت :
    - هنوزم باورم نمیشه که با خسرو ...
    - نه آبجی ...
    با تعجب به طرفم برگشت. منتظر ادامه حرفم شد. حتی با موهای چتری بامزه اش هم می تونست توی جدیت ترسناک باشه. گفتم :
    - اینا پیام های من و سمیرن.
    چشمهاش درشت شد. آب دهنمو قورت دادم و بعد کمک خواستن از خدا ادامه دادم :
    - خسرو اذیتم می کنه. سمیر منو دوست داره. منم دوستش دارم.
    اخم کرد و دستشو از توی دستم بیرون کشید و روی دهنش گذاشت. چند لحظه به رو به رو خیره شد. با خستگی گفت :
    - دلیل این علاقه های یهویی چیه؟
    دوباره دستشو گرفتم و سرمو روی شونه اش گذاشتم. گفتم :
    - ندا.
    آهی کشید و با لحن اعتراض گفت :
    - تف به این سرنوشت.
    دستشو نوازش کردم و گفتم :
    - من خسرو رو دوست ندارم. اما از سمیر خوشم میاد. پس از سرنوشتی که خدا برام مقدر کرده ممنونم. سمیر منو خیلی دوست داره.
    از گوشه چشم نگاهم کرد. شونه اش رو به نشونه این که سرمو از روش بردارم تکون داد. همون کاری که می خواست رو انجام دادم. پوزخندی زد و گفت :
    - هه .. خدا! علاقه هایی که تو چند ساعت بهشون اعتماد پیدا می کنی! چی بگم؟
    با اینکه من و آبجی همسن هم بودیم، اون بیشتر مراقب احساسات من بود. انگار بیشتر از من می فهمید. نمی خواستم جواب این سوالشو بدم. گفتم :
    - سرنوشت باعث شد که تو با سامیار آشنا بشی و رایکارو فراموش کنی.
    گفت :
    - از کجا می دونی که رایکارو فراموش کردم؟
    لبخند زدم و گفتم :
    - چون جای رایکا، همش اسم سامیار روی زبونته.
    دوباره سرشو با دیدن مناظر بیرون از ماشین گرم کرد. گفتم :
    - آبجی، تو سامیارو دوست داری.
    سرشو تکون داد. دوباره سرمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم :
    - پس چرا بهش نمی گی؟
    - فرصت نمیشه.
    آروم خندیدم :
    - بیا خودمونو گول نزنیم.
    سرشو به طرفم چرخوند و به آرومی گفت :
    - به سجاد سیصد میلیون بدهکارم و در ازاش خواست که باهاش ازدواج کنم. اگه پولشو بهش ندم میره و خریت منو همه جا جار می زنه. مدام با سامیار سر همین حرف می زنیم. پس چه فرصتی برای حرف از احساس هست؟
    هضم حرفاش برام آسون نبود. با بهت بهش نگاه می کردم. شوخی می کرد؟ سیصد میلیون؟! بدون مکث گفتم :
    - این واقعیت داره؟
    ادامو در آورد و گفت :
    - برو از عمه ات بپرس.
    این حرف هارو با چنان آرامشی می زد که احساس می کردم داره دروغ می گـه. اما آبجی اهل دروغ نبود. گفتم :
    - خدایا خودت به دادمون برس. سامیار کمکت می کنه؟
    جوابی نداد. سرمو پایین انداختم و با خودم گفتم :
    - معلومه که کمک می کنه. اون همه زندگیش تویی. کمک می کنه.
    عکس العملی نشون نداد. انگشت اشاره اش رو توی دستم گرفتم و گفتم :
    - در هر شرایطی آبجی، حتی توی میدون جنگ؛ بدون احساس یخ می زنی.
    این رو در جواب سوال اولش گفتم. پوزخندی زد و گفت :
    - پس چرا تا به حال یخ نزدم؟
    - چون هیچ کدوم از حرف های سامیار خالی از احساس نیست. پس آبجی، اون داره کمکت می کنه. بعد از این که نجاتت داد تو هم به جای تشکر از احساست براش حرف بزن.
    گوشیش رو از توی جیبش در آورد و گفت :
    - فعلا باید در مورد مسئله دیگه ای باهاش حرف بزنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    افسانه :
    کنار نرده های چوبی راهرویی که بالای کلیسا بود ایستاده بودم و به آدم هایی که در رفت و آمد بودن نگاه می کردم. از نوجوونیم که وارد اینجا شده بودم، اینجا بودن و از بالا نگاه کردن آدم های در تکاپو رو دوست داشتم. هنوز رامبد رو ندیده بودم. در واقع هنوز هیچ کس جز خدمت کارها منو ندیده بودن. لباسمو در نیاورده بودم. می خواستم در بیارم اما منصرف شدم. مهمونی شب برگذار می شد و من زود اومده بودم. نمی خواستم لباس هام خراب شن. باید برای تعویض لباس هام به یکی از اتاق های مهمان که توی همین طبقه بود می رفتم اما دلم نمی خواست. دستامو روی نرده گذاشتم و به پایین خیره شدم. هنوز کاملا تاریک نشده بود که مشعل های کنار دیوار رو روشن کنن.
    فرش باریک و قرمز مثل همیشه روی سالن ورودی بود. در بزرگی که روش داستان های شیطان حکاکی شده بود هم سرجاش بود. تنها چیزی که تغییر کرده بود، پرده ها بودن که کنار کشیده شده بودن. در سفید رنگ اتاق کار رامبد که کنار پله های مارپیچ که به راهروی طبقه بالا می رسیدن قرار داشت، بسته بود. خدمتکار ها با موهای دم اسبی و مانتوی سفیدشون که بدون شلوار می پوشیدنشون از کنارم رد می شدن. عده ای فرش سالن های اول و دوم و سوم رو تمیز می کردن و عده ای هم تدارک جشن امشب رو می دیدن. صدای باز شدن یکی از در های پشت سرم رو شنیدم و بعدش صدای تق تق کفشی پاشنه دار گوشمو تیز کرد. هر دختری نمی تونست تا هر وقت که دلش می خواست اینجا بمونه و رفت و آمد کنه غیر از من و لوسیفر. صدای میو گربه ای منو مطمئن تر کرد. لبخندی زدم و به طرف دختر حسودی برگشتم که همیشه دنبال مقام من بود. اما هیچ وقت به دستش نیاورد. مثل همیشه یه شرتک کوتاه لی و یه ساپورت زنبوری پاش بود. یه تاپ مشکی بندی هم پوشیده بود و گربه پشمالوش رو توی بغلش گرفته بود. به صورتش نگاه کردم.
    رو به روم ایستاده بود و اونم من رو برانداز می کرد. چهره اش اون شادی همیشگی رو نداشت. به سمتش رفتم و با لبخند مخصوص خودم گفتم :

    - چرا لوسیفر مثل قدیم مسـ*ـتانه نمی خنده؟
    چشماش برق می زدن. برق چی بود؟ شاید به لنزی که گذاشته بود حساسیت داشت. گربه سیاهش رو محکم تر گرفت و گفت :
    - چی شد که افسانه دوباره کرک و پر ریخته اش رو جمع کرد و به گروه برگشت؟
    بهش نزدیک تر شدم و پشت دستم رو به گونه استخونیش کشیدم. زیر گوشش گفتم :
    - یه مَرد.
    ابروهای نازک تاتو شده اش رو بالا انداخت و همون طور که به نرده های رو به رو زل زده بود گفت :
    - یه مرد!
    دستم رو از روی گونه اش برداشتم و به سر گربه پشمالو کشیدمش. چشمای لوسیفر بزرگ تر شده بودن. منظورش از تکرار حرف من چی بود؟ گفتم :
    - یه مرد، چی؟
    به آرومی سرش رو به طرفم چرخوند و با لبخند بی سابقه ای گفت :
    - اولش یه سوال ازم پرسیدی. جواب منم همینِ.
    زمزمه کرد :
    - یه مرد!
    گربه اشو روی زمین گذاشت و با قدم های استوار و بلند ازم دور شد. پالتوی خز دارم رو مرتب کردم و از پله های سمت راست پایین رفتم. یه مرد! نمی فهمیدم. به طرف اتاق کار رامبد رفتم. تابلوهای نقاشی روی دیوار سلیقه رامبد بودن. نقاشی هایی فانتزی از تلفیق رنگ های سیاه و قرمز و سرمه ای روی زمینه سفید که مرگ و قتل رو نشون می دادن.
    معنی این هارو نمی فهمیدم. ما که تو این کلیسا کسی رو نمی کشتیم. شاید اینم یکی از اصول شیطان پرستی بود. بوت پاشنه داری که پوشیده بودم بالا و پایین رفتن از پله هارو برام سخت می کرد. بلاخره به اتاقش رسیدم و چند تقه به درش زدم. صدای حرف زدنش قطع شد و با صدای رسایی گفت :
    - بله؟
    انگار داشت با تلفن حرف می زد. با صدایی پر از ناز گفتم :
    - افسانه ام.
    - بیا تو.
    درو باز کردم و پشت میز بزرگش دیدمش. از جا بلند شده بود و با لبخندی نگاهم می کرد. دستاشو از هم باز کرد و گفت :
    - بانوی زیبا به قصر من خوش اومدین.
    دستمو گرفت و بوسید. اشاره کرد که روی مبل جلوی میزش بشینم. نشستم و برام از شیشه ای که روی میزش بود نوشیدنی ریخت. خیلی وقت بود که نخورده بودمش. دلم برای بوش توی جام تنگ شده بود. رامبد جام رو به دستم داد و گفت :
    - خوشحالم که دعوتم برای مهمونی یلدا رو رد نکردی.
    جرعه ای از نوشیدنی خوردم و گفتم :
    - سرورم دعوتم کرده بود. مگه می شد نیام؟
    لبخندی زد و کنارم نشست. گفت :
    - مهمونی چند ساعت دیگه شروع می شه. از این که زود اومدی تعجب می کنم.
    دستی توی موهای کوتاهش کشیدم و گفتم :
    - می خواستم وقتی تنهایی یکم پیشت باشم. کار بدی کردم؟
    تو چشمهام نگاه کرد و گفت :
    - نه.
    وقتی منو برای گول زدن و کشوندن پسرها به گروه تربیت می کرد، بار ها بهم از جذابیت چشم هام گفته بود. چشم هامو خمـار کردم و گفتم :
    - می تونم تو اتاق تو لباس هامو عوض کنم؟
    با تعجب نگاهم کرد. چشمهامو تنگ کردم و با حالت خواهش کردن ادامه دادم :
    - توی اتاق مهمان احساس غریبگی می کنم. فقط اتاق توئه که امنه. خواهش می کنم رامبد.
    - باشه.
    خواستم برم که دستمو گرفت و گفت :
    - دلت برای مامی و پاپا تنگ نشده؟
    با بهت بهش نگاه کردم. یک سالی می شد که مامی و پاپا رو ندیده بودم. منو به عمه سپرده بودن و خیال می کردن جام پیش رامبد امنه. نمی دونستن که کنار رامبد فقط اوایلش خوب بود. کاش هیچ وقت نمی شناختمش تا یه عاشق ساده و بی مشکل باشم. مشکل من این بود که رامبد رو با تمام عادی نبودن ها و بدکاری هاش دوست داشتم. سرمو به چپ و راست تکون دادم و نچ بلندی گفتم. خندید و گفت :
    - ولی دل اونا برات تنگ شده.
    شونه هامو بالا دادم و گفتم :
    - بچه های دیگه اشون پیششونن. به من احتیاجی ندارن.
    خواستم بلند شم که دستمو محکم تر کشید و گفت :
    - تو هر سن و هر موقعیتی که باشی به خانواده نیاز داری.
    به پشتی مبل تکیه دادم و اخم کردم :
    - مگه خودت نگفته بودی این گروه بزرگو خانواده خودم بدونم؟
    لبخند مخصوص خودش روی لبش نشست. همون لبخند پر از سیاست. گفت :
    - غیر از من کی اینجا خوبی تورو می خواد؟
    سرمو کج کردم. هیچ کس نبود. ادامه داد :
    - منم خانواده تو هستم پس تا وقتی که من هستم و این گروه که برای منِ، می تونی اونو خانواده خودت بدونی.
    چشمامو ریز کردم و بعد جمع کردن لبم گفتم :
    - تو چرا کنار خانواده ات نیستی؟

    انگشتشو روی بینیم فشار داد و گفت :
    - هستم.
    فکر تازه ای به سرم زد. بدون فکر در موردش، عملیش کردم. گفتم :
    - خسرو چی؟ اونم خانواده داره؟
    - چرا می پرسی؟
    خودمم دلیلشو نمی دونستم. شاید می خواستم فکرشو که روی من متمرکز بود منحرف کنم. به بدنم کش و قوصی دادم و گفتم :
    - نمی دونم. همین طوری. به نظرم تنها اومد.
    اونم لم داد و دستشو روی شونه ام گذاشت. توی جیب کوچیک جلوی کتش یه غنچه گل رز سیاه بود. مثل همیشه که مهمونی داشتیم. اونو برداشت و روی موهام گذاشت. گفت :
    - خسرو تنهاست. خانوادش اینجا نیستن.
    غنچه سیاه رو با ذوقی که توی قلبم بود اما پنهانش می کردم روی سرم مرتب کردم. لبخند مرموزی زدم و گفتم :
    - خسرو تنها نیست.
    رامبد با چشمای باز و گوش های منتظر نگاهم کرد. گفتم :
    - نمی دونم ندا کی بود. اما وقتی خسرو اونو از دست داد یه دختری شبیه اون پیدا کرد. شیفته اون شده.
    رامبد جوری خندید که دندون های سفید و ردیفش مشخص شدن. چرا اینو گفته بودم؟ توجه رامبد رو می خواستم. آره، چون توجه اون رو می خواستم از هر چیزی حرف می زدم که براش جالب بود. بلاخره خنده هاش تموم شد و گفت :
    - از کجا می دونی؟
    مثل دختر بچه های لوس لبمو جمع کردم و سرمو تکون دادم. گفتم :
    - دیگه دیگه .. این دختر دوست منه.
    بازم خندید. قهقهه هاشو دوست داشتم. پرسید :
    - مگه چقدر شبیهِ؟
    به پیشونیم چین دادم و گفتم :
    - نمی دونم. من که ندارو ندیدم. تو دیدی؟
    سرشو تکون داد و منو به آرومی از خودش دور کرد. دستشو از دور گردنم برداشت و سراغ میزش رفت. در یه کشو رو باز کرد و از توی یه مقوای آبی که شکل پرونده بود یه عکس سه در چهار در آورد. اونو بهم داد و گفت :
    - این نداست.
    عکس رو با ناخن های بلندم نگه داشتم. روش خم شدم و با چشمای بیش از حد بزرگ شده ام نگاهش کردم. هر چی بیشتر دقت می کردم شباهت بیشتری پیدا می کردم. چطوری این دو دختر اینقدر به هم شبیه بودن؟ حتی رنگ موهاشون. توی این عکس که فقط از چهره ندا بود، غمگین و افسرده به یه نقطه زل زده بود. کاش خنده ندارو دیده بودم تا با خنده نفیسه مقایسه اش می کردم.
    - شبیهشه؟
    با صدای رامبد که حالا کنارم بود جا خوردم. دستمو روی لبم گذاشتم و با شگفتی گفتم :
    - عجیبه. وقتی اونا از شباهتشون می گفتن باورم نمی شد. اما حالا ...
    - اونا؟
    عکس رو از دستم گرفت و دستامو دور گردنش گذاشت. بهم نزدیک شد و با طرز نگاهی که فقط توی این زمان ها ازش استفاده می کرد بهم زل زد. دوباره پرسید :
    - منظورت از اونا کیه؟
    به فرا تر از هدفم رسیده بودم. نه تنها توجهش جلب شده بود، بلکه داشت ازم بازجویی هم می کرد. چاره ای نداشتم. گفتم :
    - خسرو و اون پسره.
    دستاشو روی کمرم گذاشت و بی هیچ حسی توی نگاهش به خودش فشارم داد.
    - کدوم پسره؟
    حواسش بود که دردم نگیره. نوع رفتار رامبد با خانم ها فرق داشت. مخصوصا با من که دختر داییش بودم. فقط می خواست به روحم فشار وارد کنه که موفق هم شده بود. نفسمو به سختی بیرون دادم و گفتم :
    - همونی که قبل از خسرو ندا رو دوست داشت. رقیب عشقی خسرو.
    به آرومی ولم کرد و با صدای بلند زیر خنده زد. ازم جدا شد و روی مبل افتاد. گفت :
    - رفیق چند ساله ام دوباره عاشق شده. حتی رقیب عشقی هم داره اما من نمی دونستم. پس برای همینِ که به هیچ کدوم از دخترای گروه نگاه نمی کنه.
    انگار داشت با خودش حرف می زد. رامبد اخلاق عجیبی داشت. سیاستی داشت که نمی تونستی درست بشناسی و اعمالشو پیش بینی کنی. این خیلی هارو می ترسوند .. منم می ترسیدم اما نمی تونستم به کسی غیر از اون فکر کنم. کیفمو برداشتم و خواستم ازش اجازه رفتن بگیرم که دستاشو باز کردو ازم خواست که کنارش بشینم. نشستم و توی بغـ*ـل گرمش جا گرفتم. جام نوشیدنیمو بهم داد و جام خودش روهم توی دست گرفت. اشاره کرد که جام هامونو به هم بزنیم. صدای برخورد شیشه ها جالب نبود. گفت :
    - به سلامتی تو. دلم برای با تو گپ زدن تنگ شده بود وحشی چشم سیاه. تو همیشه برای من جالبی.
    از گوشه چشم ناظر احساسم موقع گفتن این حرف ها بود. چشمام درشت تر شدن. لبخند کج و قشنگی زدم که یک طرف صورتم به طرف بالا رفتن. دستشو گرفتم و بوسیدم. دوستش داشتم. این خیلی خوب بود که ازم در مورد سامیار نپرسید. نپرسید که چرا نیومد و رابـ ـطه ام باهاش چطوره. بدون هیچ مبلغی چیزی که ازش می خواستم رو بهم داد. شاید اونم کم کم داشت عاشقم می شد. سرمو روی شونه اش گذاشتم. جرعه ای نوشید و گفت :
    - می خوام امشب بدرخشی افسانه. حالا برو.
    سرمو پایین انداختم و گفتم :
    - چشم سرورم.
    بی هیچ حرف یا حتی عکس العملی به رو به روش خیره بود. به چی فکر می کرد؟ من؟ کیفمو گرفتم و با قدم هایی آروم و با ناز به طرف در رفتم و بازش کردم. خسرو با دیدن من ابروهاش بالا رفتن. از دیدنش تعجب نکردم. اونم توی مهمونی امشب بود. زیر لب گفتم :
    - از دیدنم تعجب کردی؟
    جوابمو نداد. کنار رفت تا رد شم. از اتاق خارج شدم و اون بلافاصله بعد من در زد و وارد شد. صدای پر انرژی رامبد رو شنیدم. بس که صداش توی چنین مواقعی بلند بود حتی از پشت در بسته هم می شد شنیدش. گفت :
    - به رفیق قدیمی! منتظرت بودم. مثل همیشه به موقع رسیدی.
    چرا منتظر خسرو بود؟ نکنه می خواست در مورد حرف هایی که بهش زده بودم باهاش صحبت کنه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک:
    با این همه اضطراب و ترسی که توی وجودم بود، انگار از هیچی نمی ترسیدم و آروم بودم. این برای خودمم عجیب بود. درونم پر از خشم و نگرانی بود و بیرونم پر از صدایی که انگار روی حالت سکوت گذاشته بودنش. سجاد اوضاع رو سخت تر می کرد. انگار کاغذ زندگی منو لای منگنه توی دستش گذاشته بود. باید تا فردا یه کاری می کردیم و من از ترس به سامیار زنگ نمی زدم. تا کی می تونستم به جرم این که دوستم داشت مزاحمش بشم؟ اذیتش کنم و همچنان منتظر جواب نگهش دارم؟ نفس با نگاهش منتظرم بود تا با سامیار تماس بگیرم. چه ساده بهش مشکلمو گفته بودم و چه ساده تر پذیرفته بودتش. حرف های نفس روم اثر کرده بود. باید بعد اتمام این ماجرا به سامیار می گفتم که مظهر آرامشم اونه. نفس که دلواپسی و دو دلیم رو دید، دستشو روی دستم گذاشت و گفت :

    - راه دیگه ای غیر از این برای نجات نداری. پس زنگ بزن آبجی.
    آهی کشیدم و اسمشو لمس کردم. گوشیو زیر گوشم گذاشتم. جواب داد :
    - جانم ماهک؟
    صدای بلند گو رو کم تر کردم. نفس عمیقی کشیدم. از این همه مهربونیش بغضم گرفته بود اما سامیار نمی خواست گریه کنم. پس قورتش دادم و بعد پوزخندی گفتم :
    - سلام آقای دانشجوی اخراجی.
    مهر توی صداش از بین رفت. جدی شد و گفت :
    - برای همین بود که نمی خواستم اینو بفهمی. همش با فکر این که اخراج شدم خودتو اذیت می کنی.
    نفسمو با صدا بیرون دادم و گفتم :
    - ببخشید که ناراحتت می کنم.
    - بگو خوشحالی و خوشحالم کن.
    لبخند زدم. داشتم مثل آدم باهاش حرف می زدم. کی فکرشو می کرد من با سامیار این شکلی حرف بزنم؟ گفتم :
    - به کجا رسیدی؟
    - الان تهرانم. منتظرم بابامو ببینم و ازش پول قرض بگیرم.
    حس بدی داشتم. با کمال پررویی ازش می پرسیدم که کارمو راست و ریست کرده یا نه! حالا هم می خواستم شرایط رو بحرانی تر کنم. گفتم :
    - مطمئنی که میده؟
    چند لحظه مکث کرد. با تردید گفت :
    - چیزی شده؟
    - سجاد گفته که اگه تا فردا پولشو ندیم میاد خواستگاری. من نمی دونم باید چیکار کنم.
    با ناتوانی این حرف هارو می زدم. گفت :
    - تو که راضی به ازدواج با اون نمی شی. منم که نمی ذارم پدرت از این جریان باخبر بشه. پس این وسط به هر نحوی که شده من اون پولو گیر میارم.
    دستام از ترس و دلهره می لرزیدن. گفتم :
    - اما... اما...
    حرفم رو قطع کرد و گفت :
    - آدمای زیادی هستن که می تونم ازشون قرض بگیرم. پس نگران نباش.
    چیزی نگفتم. وقتی سکوتمو دید گفت :
    - امشب یلداست. بعد سه ماه برمی گردی پیش خانواده ات. پس خوش بگذرون رازکم. همه چیز رو بسپر دست من.
    نفس راحتی کشیدم و گفتم :
    - ممنون سامیار.
    و قطع کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    خسرو:
    منظورش رو از این که به موقع رسیده بودم نفهمیدم. از اون لبخندش متنفر بودم. توی تمام عمر من، چه زمان هایی که شاد و چه زمان هایی که غمگین بودم اون می خندید.
    کت مشکی و شلوار جین جدیدمو پوشیده بودم. امشب برای اونا جشن شادی بود و من همین امشب تاریخ عزاشون رو شروع می کردم. گفت بشینم اما ایستاده راحت تر بودم. پشت میزش نشست و گفت :

    - دوست من، انگار داری غریبه می شی!
    لبخند کجش روی اعصابم بود ولی مجبور به تظاهر بودم. سرمو کج کردم و گفتم :
    - غریبه؟!
    روی صندلی چرخدارش لم داد و به آرومی به چپ و راست چرخید. گفت :
    - از این و اون شنیدم که دوستای جدید پیدا کردی. عاشق شدی و رقیب عشقی هم داری.
    صاف ایستادم و فقط نگاهش کردم. صندلی رو نگه داشت و ثابت شد. با جدیت گفت :
    - وقتی منو غریبه فرض کنی، منم برات غریبه می شم. وقتی من غریبه بشم، تو دیگه یه دوست نیستی. تو بهتر از هر کس دیگه ای می دونی که با دشمنام چجوری رفتار می کنم.
    سرم رو تکون دادم و انگشتام رو توی هم قفل کردم. گفتم :
    - فکر نمی کردم لازمه در مورد زندگی خودم بدونی.
    از جاش بلند شد و به طرفم اومد :
    - اگه فقط یک لحظه به دوست بودنت شک کنم، دوستیمون رو فراموش می کنم.
    سرمو پایین انداختم و با تن صدای پایینی گفتم :
    - من دوستتم رامبد. دارم پیشت کار می کنم و پول خوبی در میارم. اهدافت اهداف منم هست. چرا باید دشمنت بشم؟
    دورم چرخید و زیر گوشم گفت :
    - شاید به این خاطر که دختری رو که دوست داشتی کشتم؛ اما از وقتی فهمیدم یه دختر تازه که مثل همونِ پیدا کردی خیالم راحت شد. فهمیدم که این شرایط رو پذیرفتی. من دوست ندارم دوستامو از دست بدم. و بدتر از اون حتی مجبور به کشتنشون بشم. پس خسرو، کاری نکن کاریو انجام بدم که به میل خودم نیست.
    - نمی کنم.
    - مراقب روابطت با بیرونی ها باش. آدمای کنجکاو باید از بین برن.
    با حرکت چشم حرفشو تایید کردم. سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم. اون جدیت از بین رفته بود و حالا با لبخندی مضحک نگاهم می کرد. دندوناش و بوی دهنش حالمو به هم می زدن. ازم فاصله گرفت و به طرف میزش رفت. بطری شیشه ای نوشیدنی رو بالا آورد و گفت :
    - می نوشی؟
    لبخندی زدم و گفتم :
    - می دونی که خوشم نمیاد.
    با صدای بلندی خندید :
    - و توهم می دونی که من عاشقشم.
    - البته.
    گیلاس خودشو پر کرد و گفت :
    - نمی خوام تو مهمونی امشب تنها باشی. خوش بگذرون و لـ*ـذت ببر.
    - اگه دختری به اسم یلدا پیدا کردم می فرستمش پیشت.
    دوباره صدای خنده اش به آسمون رفت :
    - یلدا ... فکر خوبیه!
    ازش اجاره گرفتم و از اتاق خارج شدم. برای جلب اعتمادش باید هرکاری می کردم. اعتمادش به رستم از بین رفته بود و اگه منم کنار می گذاشت کارمون ساخته بود. امشب از شلوغی استفاده می کردم و وارد اتاق کارش می شدم. باید کلید سیاه رنگی که برای صندوق توی اتاقش بود رو بر می داشتم. احتمالا کلید اتاقش هم همون جا بود. امشب باید کار رو تموم می کردم تا فردا رستم اونو به دست داوودی می رسوند. پایان کار رامبد نزدیک بود. از صدای موزیک فهمیدم که مراسم در شرف شروع شدنِ. تعداد آدم های توی کلیسا زیاد نبود. رامبد راست گفته بود. یه مهمونی خودمونی داشتیم. از پله ها بالا رفتم تا از اونجا شاهد مراسم باشم. همه چراغ هارو خاموش کرده بودن و مشعل های طبقه پایین و لوستر بزرگ پر از شمع طبقه بالا روشنایی ملایمی می دادن. دستمو روی نرده گذاشتم و اتاق رامبد رو که آخرین اتاق ته راهرو بود زیر نظر گرفتم. درش باز شد و دختری با لباس مشکی کوتاه و یه چکمه بلند پاشنه دار از اتاق خارج شد. تاریکی بهم اجازه دیدن صورتش رو نمی داد. حتما یکی دیگه از دخترایی بود که رامبد فقط برای یه بیست و چهار ساعت می خواستشون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    سامیار:
    به سالن بزرگ و روشن خونه برگشتم و موبایلمو روی میز گذاشتم. نگران رازک بودم و فکر این که باید تا فردا سیصد میلیون رو به سجاد می رسوندم، درگیرم می کرد. غیر ارادی اخم کرده بودم. به رازک گفته بودم که غیر از بابا آدم های دیگه ای هم هستن که می تونم ازشون قرض بگیرم اما دروغ گفته بودم. فقط بابا بود که می تونست بهم کمک کنه.

    - کی بود که اینقدر حالتو عوض کرد؟
    با صدای مامان به خودم اومدم. روی مبل دو نفره سلطنتی نشسته بود. به طرفش رفتم و کنارش نشستم. نمی خواستم جوابشو بدم. گفتم :
    - ببخشید. تلفن مهمی بود و باید جواب می دادم.
    رنگ موهاشو عوض کرده بود. موهای قهوه ای کم پشتش به صورت گرد و تپلش میومد. مهربون تر به نظر می رسید. گفت :
    - دیشب بابات می گفت از دانشگاه اخراج شدی. چرا ؟
    با تعجب این سوالو پرسید. نمی تونستم بهش دروغ بگم. پس دست گرم و چاقش رو گرفتم و گفتم :
    - دعوا کردم.
    نگاهش پر از غم شد. به زخم و کبودی صورتم که کمرنگ شده بودن اشاره کرد و گفت :
    - دلیل اینا هم همینِ؟
    لبخندی زدم تا دلش آروم بشه و جواب دادم :
    - آره.
    چشمای کوچیکش بزرگ شده بودن. هر وقت نگران یا عصبی می شد چشماش اینطوری می شدن. گفت :
    - پسر من که اهل دعوا نبود. باید توی دانشگاه تورو روی سرشون نگه می داشتن. قدرتو ندونستن. چطوری اخراجت کردن؟ نشناختنت؟
    فقط با لبخند نگاهش کردم. مامان همیشه همین طور بود. فقط پسرای خودش رو خوب می دونست. کامیار که این اخلاقشو خیلی دوست داشت. ادامه داد :
    - پسرم آخه چرا دعوا کردی؟
    دستشو بالا آوردم و بوسیدم. گفتم :
    - یه دخترو دوست دارم. با پسر صاحب دانشگاه به خاطرش درگیر شدم. برای همین نامردی کردن و اخراج شدم.
    سرشو کمی کج کرد و زیر لب گفت :
    - پس پسرم عاشق شده که دیگه یادی از ما نمی کنه. دختره قشنگ هست؟
    لبخندم یک لحظه هم از روی لبم نمی رفت. گفتم :
    - مادر این چه حرفیه آخه؟ خودت می دونی که دانشگاه داشتم.
    چشماشو ریز کرد و گفت :
    - جوابمو بده. دختر خوبیه؟ خوشگله؟
    - به انتخاب من شک داری؟
    نگاهشو ازم گرفت و گفت :
    - نه. ولی نگرانم. تو خیلی خوبی. اگه اون به اندازه تو خوب نباشه که کلاهت پس معرکه است.
    دستمو روی گونه تپلش گذاشتم و به چروک های کوچیک اما زیاد روی صورتش نگاه کردم. هیچ کس نمی تونست مانع من برای رسیدن با رازک بشه. حتی مامان. سرشو به طرفم چرخوند و نفس عمیقی کشید. پتویی که روی پاهاش بود رو بالا کشیدم و روی شکمش گذاشتم. گفت :
    - اونی که الان داشتی باهاش حرف می زدی خودش بود؟
    سرمو تکون دادم. اخم کرد :
    - پس چرا ناراحت برگشتی؟ نمی تونه تو رو بخندونه؟
    چی باید می گفتم؟ این سوال به خاطر نگرانی بیش از حد مامان بود یا افکار قدیمیش در مورد وظایف یک زن؟ عقاید من و اون باهم فرق داشتن. پس ترجیح دادم خلاف میلش حرف نزنم تا ازم دلگیر نشه. گفتم :
    - یه مشکلی داره. دارم بهش کمک می کنم که حلش کنه.
    سرشو تکون داد و زیر لب گفت :
    - صحیح.
    از روی میز مربع شکل بزرگ وسط مبل ها، یکی از چایی هایی که اعظم خانم آورده بود رو برداشتم. زیرش پیش دستی گذاشتم و به مامان دادمش. سرشو به نشونه نه تکون داد و گفت :
    - نمی خورم.
    اصراری نکردم. خودمو بهش نزدیک کردم و سرشو روی شونه ام گذاشتم. دلم براش تنگ شده بود اما فکر این که با چه حرف هایی باید بابا رو راضی می کردم بهم اجازه آرامش و احساس راحتی نمی داد. صدای اعظم خانم که داشت به یکی سلام می کرد تو گوشم پیچید. احتمالا بابا اومده بود. گفتم :
    - بابا اومده؟
    به ساعت نگاه کرد و گفت :
    - آره. تو اجازه نداشتی وارد خونه بشی اما منم نمی تونستم بذارم بیرون بمونی. پدرت هر چی گفت جوابشو نده. بذار عصبانیتش رو سرت خالی کنه بعد حرف بزن.
    دستش رو گرفتم و سرش رو بوسیدم. نباید جلوی مامان باهم حرف می زدیم. فشار عصبی برای قلبش خوب نبود. نباید می فهمید که بابا می خواد از من سی میلیونش رو بگیره و منم نمی تونم بهش بدم. از کنارش بلند شدم و منتظر بابا موندم. امشب به هر طریقی من ازش قرض می گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    رازک :
    هوا داشت کم کم شب می شد. چند تا پسر جوون که نون توی دستشون بود با دوچرخه از کنارمون گذشتن. نفس بهشون اشاره کرد و گفت :

    - می شناسیشون؟ پسرای حاجر خانمن.
    به راهمون ادامه دادیم. این کوچه هارو دوست داشتم. موقع اذان مغرب شلوغ و بعدش خلوت می شدن. بوی نون و کتلت یا سیب زمینی سرخ کرده توی هواش می پیچید و به قول معین با روح و روان بازی می کرد. با یاد معین لبخند زدم. چه بی معرفت بودم که حتی از یادم رفته بود. آقا مرتضی، شوهر خاله سودابه و پدر معین با عجله از کنارمون گذشت. به نفس نگاه کردم. حتما نشناختمون. برگشتم و صداش زدم :
    - آقا مرتضی؟
    ایستاد و به طرفمون برگشت. نفس خندید و گفت :
    - نشناختین؟
    یکم بهمون نزدیک شد. آستین پیراهن چهارخونه پارچه ایش بالا بودن و موهای سیاه دستش از خیسی برق می زدن. وضو گرفته بود. کمی بهمون نگاه کرد و یهو چشماش گرد شدن. گفت :
    - نفیسه و رازک؟ مگه دانشگاه نرفته بودین شما؟
    به آرومی خندیدیم. نفیسه گفت :
    - سلام. آره، ولی واسه شب یلدا برگشتیم خونه. بازم می ریم.
    لبخندی زد و گفت :
    - به سلامتی. ببخشید دیگه حافظه یاری نکرد.
    گفتم :
    - شما ببخشین که وقتتونو گرفتیم. الانِ که اذانو بگن. ما مزاحمتون نمی شیم.
    دست از این پا و اون پا کردن برداشت. نفس راحتی کشید و تشکر کرد و رفت. از آقا مرتضی خوشم میومد. با کسی تعارف نداشت. این خانواده خلاف بقیه همسایه ها سرشون به کار خودشون بود و با کسی کاری نداشتن. با چندتا دیگه از خانم های همسایه رو به رو شدیم و به رسم ادب سلام دادیم و سلام رسوندیم. از دیوار های بلوکی به رنگ سیمان و آجری به رنگ غروب خورشید گذشتیم. کم کم داشتم بوی لحظات مرگ رایکارو حس می کردم. به سرکوچه ای رسیدیم که راه خونه من و نفس از هم جدا می شد. همیشه موقع برگشت از مدرسه سر همین راه از هم جدا می شدیم. به دیوار تکیه دادم و گوشیم رو توی دستم فشار دادم. توی همین کوچه کناری بود که سوار ماشین سامیار شده بودم.
    توی همین کوچه ها با رایکا و معین و نفس دوچرخه سواری می کردیم. اینجا بزرگ شده بودم و اینجا خبر سرطان برادرم رو شنیدم. یه لحظه چشمهامو بستم و خاطرات و صدای خنده ها و گریه های کودکی توی ذهنم مرور شدن. دستی به شونه چپم خورد و منو از این فکر ها بیرون آورد. به سمت چپ نگاه کردم. نفس لبخند محوی زد و گفت :
    - هر چند تهران هوای خوبی نداره اما هوای این کوچه با دیوار های آجریش برای ما عالیه.
    وقتی صورت خنثی منو دید، همون لبخندش هم از بین رفت. گفت :
    - مگه نه آبجی؟
    خسته بودم. به تکون دادم سرم کفایت کردم. کوچه رو به رویی خونه نفیسه بود و خونه ما تو همین راسته قرار داشت. گفتم :
    - نخود نخود هر که رود خانه خود.
    خندید :
    - وقتی شب می شد اینو همیشه رایکا می خوند.
    و یهو خنده اش قطع شد. دستی به پشتش کشیدم و گفتم :
    - بیخیال نفس. انگار رایکا باید می رفت تا من یاد بگیرم روی پای خودم بایستم. همه امید و شادی و زندگی من به اون وابسته بود.
    نفس پر سر و صدایی کشیدم و صاف ایستادم. انگار نه انگار که حالا هم زندگیم به سامیار وابسته بود. نفس کیف پر از سوغاتیشو از دستم گرفت و گفت :
    - بعد مدت ها می خوایم یه شب از هم دور بمونیم آبجی. امشب زیاد غذا نخور باشه؟
    لبخند زدم. صدای اذان توی کوچه ها پیچید. نفس زیر لب صلواتی فرستاد و به آسمون نگاه کرد. داشت دعا می خوند. به کدوم خدا دردشو می گفت؟ خدایی که رایکای منو ازم گرفت و با کلی خشم و نفرت تنهام گذاشت؟ آهی کشیدم. گونه اشو بوسیدم و گفتم :
    - فردا میام خونه اتون تا به مامانت بگم چقدر تو بابلسر دختر خوبی بودی. به گاز دست نزدی و لباس هاتو خودت شستی.
    خندید و با گونه های قرمزش نگاهم کرد. بدون این که حتی لبخند بزنم نگاهش می کردم. اونم گونه امو بوسید و گفت :
    - خداحافظ آبجی. مراقب خودت باش.
    سری تکون دادم و بدون این که رفتنشو تماشا کنم راهمو پیش گرفتم. کوله پشتیم خیلی سبک بود. سبک سفر کردن خوب بود ولی دیگه نه اینقدر. اونقدر درگیر مشکلات بودم که یادم رفت یکم سوغاتی براشون ببرم. از کنار دیوار ها می گذشتم و سرمای هوا همچنان بیشتر می شد. از جلوی خونه خاله سودابه رد شدم. صدای سگ معین که همیشه توی حیاطشون بود خیلی از خاطرات رو برام زنده کرد. سرعتمو بیشتر کردم تا یهو با معین رو به رو نشم. خسته بودم و اصلا حوصله صحبت باهاش رو نداشتم. اگه من رو می دید از خیلی چیز ها می پرسید. از سامیار، از حالم و از اتفاقاتی که نمی دونست افتاده و یا قرارِ بیفته. گوشیم توی دستم لرزید. بالا آوردمش و به صفحه اش نگاه کردم. شماره ای روش بود که تو سن ده سالگی به سختی حفظش کرده بودم. شمار خونه. شصتمو روی قسمت سبز گذاشتم و موبایلم رو به گوشم نزدیک کردم :
    - الو، رازک؟
    با نگرانی صدام زده بود. دلم برای این لحنش تنگ شده بود. گفتم :
    - سلام مامان. من دارم میام خونه.
    نفس راحتی کشید :
    - خوبه. زود باش، می خوام غافلگیرت کنم.
    - غافلگیر؟!
    - آره. خورشتایی مخصوص خودمون پختم. همونایی که بابات دوست نداره.
    لبخند زدم. ذوق خودش از من بیشتر بود. چه موقعی از زندگیم اینقدر مورد توجه بودم؟ انگار دور شدم و عزیز شدم! نه، رایکا دور شد و من عزیز شدم. نباید مامان و بابا می فهمیدن که حالم خوب نیست و حتی ذره ای به بد بودن اوضاع شک می کردن. پس باید تظاهر می کردم که خوبم. خندیدم و گفتم :
    - وای مامان. دستت درد نکنه. حالا چی درست کردی؟ کدو خورش؟
    بازم با نگرانی گفت :
    - اونو خودت بیا و ببین. فقط دلم مثل سیر و سرکه می جوشه.
    اخم کردم و پرسیدم :
    - چرا؟
    - برای باباتم می خوام املت درست کنم. اگه بهش بر بخوره چی؟
    خندم گرفت. گفتم :
    - بابا که مثل تو نیست.
    - با من شوخی نکن.
    خندم بیشتر شد. ادامه داد :
    - زود تر بیا. عجله کن رازک. امشب یه مهمون داریم که تمام عمرتم فکر کنی نمی تونی حدس بزنی کیه.

    ابروهام از تعجب بالا پرید. یعنی کی بود؟ خواستم چیزی بگم که به بهونه ته گرفتن برنجش فورا دستور داد مراقب خودم باشم و قطع کرد. کی بود که اگه تمام عمرم هم فکرمی کردم نمی تونستم بفهمم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    ***
    افسانه:
    روی تختش نشستم. دستمو روی روکشش کشیدم. تخت رامبد نرم ترین تختی بود که دیده بودم. صدای موزیک ملایمی که از طبقه پایین میومد خبر از شروع شدن مهمونی می داد. از جام بلند شدم و به اطرافم نگاه کردم. اتاقش خیلی بزرگ بود. پنجره هایی چند متری داشت که منظره زیبای یه مزرعه رو نشون می دادن.
    یه فرش قرمز ایرانی اصیل کف اتاق بود. هیچ وقت از این فرش های پر از نقش و نگار خوشم نمیومد. یه کمد بزرگ چوبی هم به دیوار چسبیده بود.
    کنجکاو شدم که برم سراغ کمدش و لباس هاشو ببینم. دلم برای عطر تندش تنگ شده بود. قدم هامو به سمتش برداشتم و درشو از دو طرف باز کردم. یه قسمتش پر از رگال های کت و شلوار بود و سمت دیگه کفش های ورنی و چرم. سرمو جلو بردم و عطرشو بو کشیدم. چشمامو بستم و خودمو کنارش تصور کردم. این رویای من بود.
    بـ..وسـ..ـه ای به روش شونه کت قهوه ای رنگش گذاشتم و داشتم در رو می بستم که یه گاوصندوق مستطیلی کوچیک توجهمو جلب کرد. مگه جای گاوصندوق توی اتاق کارش نبود؟
    چرا باید این گاو صندوق رو توی کمد اتاق خوابش می ذاشت؟ لبمو جمع کردم و شونه هامو بالا انداختم. در کمد رو بستم و به طرف آینه قدی رو به روی تخت رفتم.
    موهام رو بالای سرم بسته بودم و یه آرایش ساده دودی کرده بودم. پیراهن نیم تنه سیاه با پارچه براقم رو دوست داشتم.
    کوتاه بود و با چکمه بلند که تا بالای زانوم بود پوشیده بودمش. پاشنه لق این چکمه اذیتم می کرد. از اتاق بیرون اومدم و در رو پشت سرم بستم. کلیدش توی دستم بود.
    اون رو توی جیب مخفی پیراهنم گذاشتم. همه جا تاریک بود. همیشه موقع مهمونی راهروی طبقه بالا رو تاریک می کردن. از کنار دیوار گذشتم تا به پله ها برسم.
    مردی کنار نرده ها ایستاده بود و نگاهم می کرد. چهره آشنایی داشت. چرا اینقدر از حالت مبهم صورتش می ترسیدم؟
    ***
    سمیر:
    در رو باز کرد. با تاسف به سر تا پام نگاهی انداخت و گفت :
    - گفته بودی نمیای!
    زخم و کبودی روی صورتمو دیده بود. سرمو از خجالت پایین انداختم و گفتم :
    - سلام... یاد رفته بود امشب شب یلداست.
    سرشو تکون داد و رفت. وارد خونه شدم و در رو پشت سرم بستم. جلوی تلوزیون روی مبل تک نفره اش نشست و گفت :
    - تو هم زدی یا فقط خوردی؟
    رفتم تو آشپزخونه. آروم خندیدم و گفتم :
    - گشنه ام بود. فقط خوردم.
    - هیچ وقت ادبو یاد نگرفتی. مسخره.
    خنده ام بیشتر شد. برای خودم لیوانی آب ریختم و خوردمش. دیگه زخم هام نمی سوختن. دردی هم نداشتن. اما فقط کافی بود دستم به صورتم بخوره تا دادم به آسمون بره. سماور رو روشن کردم و در یخچالو باز کردم. از وقتی مامان رفته بود حتی یخچالمون هم سوت و کور شد. گفتم :
    - شب یلدا و یخچال پر از خالی؟
    جوابی نداد. مشغول دیدن مستند حیوانات بود. از توی فریزر یخ برداشتم و درشو بستم. به زحمت روی صورتم گذاشتمش و روی مبل کناری بابا نشستم. موهای سفیدش رو دوست داشتم. و همین طور قد بلند و جذبه خیره کننده اش رو. با اخم مشغول تماشای برنامه تلوزیونی بود. معلوم بود که فکرش اینجا نبود. گفتم :
    - زیاد نزدمش. زیاد خوردم.
    پوزخندی زد و گفت :
    - روانشناسی یادت داده مشکلاتت رو با آرامش حل کنی. تونستی حلش کنی؟
    از خستگی چشمامو بستم و سرمو به مبل تکیه دادم. یخ در حال آب شدن بود و لباسمو خیس می کرد. همون طور که به سقف خیره بودم گفتم :
    - اگه بدونی مشکل دارم، کمک می کنی که مشکلم حل شه؟
    صدای تلوزیون رو قطع کرد. گفت :
    - سماور جوش اومد. تا من چای می ریزم برو یه هندوانه و یکم انار بگیر.
    لبخند زدم. توی این جور مواقع یا جوابم رو نمی داد یا بعدا درست و حسابی باهام در موردش حرف می زد. یخ رو از روی صورتم برداشتم و با دستمال کاغذی صورتمو خشک کردم. از جام بلند شدم و گفتم :
    - پشمک نگیرم؟!
    از گوشه چشم نگاهم کرد. توی بچگیم، یکبار که باهاش بیرون رفته بودم لج کردم که برام پشمک بخره. برام نخرید چون اون پشمک ساخت ایران نبود. می دونست چقدر پشمک دوست دارم. یخ رو توی سینی لیوان خالی چایی که جلوش بود گذاشتم و گفتم :
    - تولید ایران می خرم.
    چشم غره ای داد و از جاش بلند شد. سوییچم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم. میوه فروش سر کوچه احتمالا با دیدنم شوکه می شد. می خواستم بعد سال ها ازش خرید کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دینه دار

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/30
    ارسالی ها
    1,555
    امتیاز واکنش
    29,224
    امتیاز
    806
    برای هر دومون انار دون می کردم و بابا حافظ می خوند. روی میز پلاستیکی توی آشپزخونه نشسته بودیم. توی ده دقیقه اول پشمک رو تموم کرده بودم. یکم از انار رو توی دهنم ریختم. شیرین بود اما رنگ قرمزی نداشت. زیر چشمی به بابا نگاه کردم. عینکش روی چشمش بود و زیر لب و با صدایی آروم اشعار حافظ رو زمزمه می کرد. من هیچ وقت از هیچ شعری خوشم نیومده بود. برعکس بابا که کتاب های حافظ و شاهنامه و گلستان رو توی کتاب خونه اش داشت. سرگرمی من کنار خوندن کتاب های روانشناسی کشیدن نقاشی و ساخت مجسمه بود. البته بعلاوه کشیدن سیگار کنت و گوش کردن موزیک. آهی کشیدم. چی می شد اگه توی طولانی ترین شب سال نفیسه کنار من بود تا ساعت ها مثل ثانیه ها بگذرن؟ گفتم :
    - اگه وضع همین طور ادامه پیدا کنه شب ما از همه مردم ایران طولانی تر میشه.
    - نیت کن.
    دیوان حافظ رو به طرفم گرفت. علاقه ای به اینکار نداشتم اما خوب نبود دست بابا رو رد می کردم. دستمو با دستمال کاغذی پاک کردم و کتاب رو گرفتم. روی قلبم گذاشتمش و توی دلم گفتم :
    - حافظ، بهم بگو که به نفیسه می رسم یا نه. خدا پدر و مادرتو بیامرزه.
    انگشتمو روی یکی از برگه هاش گذاشتم و بازش کردم. به بابا دادمش و گفتم :
    - سمت راست.
    لیوان چایش رو روی میز گذاشت و اولش با یه اخمی از اول تا آخر شعر رو نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و خوند :
    - الا ای آهوی وحشی کجایی
    مرا با توست چندین آشنایی
    دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
    دد و دامت کمین از پیش و از پس
    کتاب رو بست و از بالای عینکش نگاهم کرد. انارو توی سینی گذاشتم و گفتم :
    - بهش می گم جوابمو بده، از حس و حالم حرف می زنه. حالا بهت قول می دم اگه ازش حس و حالم رو بخوام می گـه برو خدا رو عبادت کن.
    مشتی انار گرفت و گفت :
    - توی مستندی که داشتم می دیدم، حیوون ها دو نوع بودن.
    با شگفتی نگاهش کردم و منتظر ادامه حرفش شدم. گفت :
    - یه نوعشون توله هاشون رو توی همون بچگی از لونه بیرون می آوردن و تنهاشون می ذاشتن تا خودشون شیوه زندگی و دفاع رو یاد بگیرن. نوع دیگه هم اونقدر مراقب توله هاشون بودن که هیچ حیوون شکاری دیگه ای سراغشون نمیومد. اگرم میومد خودشون از توله اشون دفاع می کردن.
    سرمو کج کردم و گفتم :
    - خب اینا چه ربطی به من داشته می تونه باشه؟
    سرشو به نشون تاسف به چپ و راست تکون داد. فهمیدم که بازم افعال رو اشتباه گفتم. خب دست خودم نبود. خودش می شد! گفتم :
    - فکر کنم تو و مامان منو به حال خودم گذاشتین تا خودم شیوه زندگی و دفاع رو یاد بگیرم.
    به پیشونیش چین داد. انگار از اینکه فهمیده بودم خوشش اومده بود. انارشو قورت داد و گفت :
    - اون شیوه باعث شد که تو مرتکب اشتباهات زیادی بشی، ضربه بخوری و احساسات بدی نسبت به من پیدا کنی.
    چشمام گرد شدن. بابا داشت در مورد رابـ ـطه من و خودش حرف می زد؟ تا به حال ندیده بودم که بابا حتی یه ذره به مقصر بودن خودش اشاره کنه. گلوش رو صاف کرد و با اخمی گفت :
    - منظورمو می فهمی؟
    محکم گفتم :
    - بله.
    - توی زندگی باید مثل یه بندباز یک خط رو پیش بگیری و روی همون حرکت کنی. اگه کمی منحرف بشی از یه طرف خط میفتی و سقوط می کنی.
    شونه هام رو عقب دادم :
    - اینو به خاطرم می سپرم.
    دستش رو روی دهنش گذاشت و اشاره کرد که حرفش رو قطع نکنم.ادامه داد :
    - با رها کردن تو توی جامعه، اتفاقات نه چندان جالبی برای تو افتاد که مقصرش منم. حالا وقتشِ که یکم سر چوبی که دستته رو کج کنیم تا صاف بشه و تو روی خط بمونی. من نمی خوام شاهد سقوط تنها عضو خانوادم باشم.
    پشتم ناخودآگاه صاف شد. بودن یک کوه پشت سرم به عنوان تکیه گاه رو حس می کردم. این یه حس ناب بود که بعد بیست و چهار سال داشتم تجربه اش می کردم. عینکمو بالا دادم و گفتم :
    - چطور؟
    با همون جذبه و جدیتش گفت :

    - نوع دوم.
    لبخند زدم و با ذوق گفتم :
    - آهان. یعنی الان جواب سوال یه ساعت پیشم رو گرفتم؟
    به لحن بچگانه و آهانی که به اندازه پنج ثانیه کشیدمش اخم کرد و جواب داد :
    - امیدوارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا