چادر از سرم افتاده بود و چشمام هم تا آخرین حد باز شده بودن و از ترس بدنم میلرزید.
از همه ی اینا بدتر احساس خاصی بود که از این نزدیکی و از بودن توی آغـ*ـوش این مرد غریبه بهم دست داده بود!اصلا این احساسو دوست نداشتم و تا به حال همچین حس رو تجربه نکرده بودم.
شاید به خاطر این بود که تا این لحظه به هیچ مردی به این اندازه نزدیک نبودم.
احساساتم باهم قاطی شده بودن"یه طرف حس ترسی بود که نسبت به این فرد و بلایی که قراره به سرم بیاره داشتمو طرف دیگه این حس جدید...!
دوباره در گوشم با اون صدای بم و مردونش زمزمه کرد:نترس!اگه دختر خوبی باشیو صدات در نیاد و دوباره رفتار بدی ازت سر نزنه یا وحشی نشی ولت میکنم"باشه خاله ریزه؟
تند تند سرمو تکون دادم تا بفهمه که حرفشو قبول کردم.
اما قبل از این که ولم کنه دوباره گفت:اینو یادت باشه اگه به حرفام گوش ندیو بخوای کاری کنی یا جیغ بزنی و فکر فرار به سرت بزنه "منم بدم نمیاد که تا آخر عمرت اینجا اسیرت کنم.اما به نظر میاد تو زیاد از این کار خوشت نیاد.نه؟
و بعد از این حرف ازم فاصله گرفت!!
انگار بهم برق 220 ولتی وصل کرده بودن" همون طور سیخ سرجام ایستاده بودم.
چرا این کارهارو انجام می ده!؟اصلا منظورش چیه؟از من چی میخواد؟چه آدم عوضی و پررویه...!
اینا حرفا و سوالاتی بودن که مدام توی سرم میچرخیدن.
ولی طولی نکشید که باز به خودم اومدمو دوباره اون روی چموشم برگشت"و با حرص سرش داد زدم:اصلا بگو ببینم تو کی هستی؟چه طوری اومدی به این خونه؟چی میخوای از جون من بدبخت؟
یکم اخماش توهم رفت و بعد با حالت ترسناکی گفت:من بهت چی گفتم؟؟مثل این که اشتباه فکر کردمو تو هم بدت نمیاد که....
بازم طبق معمول خیلی زود فهمیدم که چه گندی زدم" و قبل از اینکه جملشو تموم کنه دوباره خشک شدم و با چشمای گرد و با وحشت زیاد نگاهش کردم .
اون قول بی شاخ دمم تا چشمش به قیافه ی وحشت زده ی من خورد یه دفعه ساکت شد و چند ثانیه با تعجب بهم نگاه کرد.
و بعد اون چند ثانیه قیافش از حالت ترسناک در اومدو انگاری...
یعنی به نظرم اومد که چشماش خندیدنو برای لحظه ای یه لبخند خیلی خیلی محو روی ل*ب*هاش شکل گرفت(شایدم اشتباه دیده بودم!)
ادامه داد:خب این سری میبخشمت"اما باید از این به بعد به حرفام خوب گوش بدی وگرنه اتفاق خوبی نمیوفته!خودت متوجه ای که چی میگم؟!!
ترسم بیشتر شدو همون جور بی حرکت بهش زل زدم"دقیقا مثل یه مجسمه.
از همه ی اینا بدتر احساس خاصی بود که از این نزدیکی و از بودن توی آغـ*ـوش این مرد غریبه بهم دست داده بود!اصلا این احساسو دوست نداشتم و تا به حال همچین حس رو تجربه نکرده بودم.
شاید به خاطر این بود که تا این لحظه به هیچ مردی به این اندازه نزدیک نبودم.
احساساتم باهم قاطی شده بودن"یه طرف حس ترسی بود که نسبت به این فرد و بلایی که قراره به سرم بیاره داشتمو طرف دیگه این حس جدید...!
دوباره در گوشم با اون صدای بم و مردونش زمزمه کرد:نترس!اگه دختر خوبی باشیو صدات در نیاد و دوباره رفتار بدی ازت سر نزنه یا وحشی نشی ولت میکنم"باشه خاله ریزه؟
تند تند سرمو تکون دادم تا بفهمه که حرفشو قبول کردم.
اما قبل از این که ولم کنه دوباره گفت:اینو یادت باشه اگه به حرفام گوش ندیو بخوای کاری کنی یا جیغ بزنی و فکر فرار به سرت بزنه "منم بدم نمیاد که تا آخر عمرت اینجا اسیرت کنم.اما به نظر میاد تو زیاد از این کار خوشت نیاد.نه؟
و بعد از این حرف ازم فاصله گرفت!!
انگار بهم برق 220 ولتی وصل کرده بودن" همون طور سیخ سرجام ایستاده بودم.
چرا این کارهارو انجام می ده!؟اصلا منظورش چیه؟از من چی میخواد؟چه آدم عوضی و پررویه...!
اینا حرفا و سوالاتی بودن که مدام توی سرم میچرخیدن.
ولی طولی نکشید که باز به خودم اومدمو دوباره اون روی چموشم برگشت"و با حرص سرش داد زدم:اصلا بگو ببینم تو کی هستی؟چه طوری اومدی به این خونه؟چی میخوای از جون من بدبخت؟
یکم اخماش توهم رفت و بعد با حالت ترسناکی گفت:من بهت چی گفتم؟؟مثل این که اشتباه فکر کردمو تو هم بدت نمیاد که....
بازم طبق معمول خیلی زود فهمیدم که چه گندی زدم" و قبل از اینکه جملشو تموم کنه دوباره خشک شدم و با چشمای گرد و با وحشت زیاد نگاهش کردم .
اون قول بی شاخ دمم تا چشمش به قیافه ی وحشت زده ی من خورد یه دفعه ساکت شد و چند ثانیه با تعجب بهم نگاه کرد.
و بعد اون چند ثانیه قیافش از حالت ترسناک در اومدو انگاری...
یعنی به نظرم اومد که چشماش خندیدنو برای لحظه ای یه لبخند خیلی خیلی محو روی ل*ب*هاش شکل گرفت(شایدم اشتباه دیده بودم!)
ادامه داد:خب این سری میبخشمت"اما باید از این به بعد به حرفام خوب گوش بدی وگرنه اتفاق خوبی نمیوفته!خودت متوجه ای که چی میگم؟!!
ترسم بیشتر شدو همون جور بی حرکت بهش زل زدم"دقیقا مثل یه مجسمه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: