کامل شده رمان راز شاهزاده شهر جادو (جلد اول)| Ami74 کاربر انجمن نگاه دانلود

نظر در مورد موضوع این رمان؟


  • مجموع رای دهندگان
    56
وضعیت
موضوع بسته شده است.

AMI74

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/06
ارسالی ها
3,739
امتیاز واکنش
79,331
امتیاز
966
محل سکونت
تهران
چادر از سرم افتاده بود و چشمام هم تا آخرین حد باز شده بودن و از ترس بدنم میلرزید.
از همه ی اینا بدتر احساس خاصی بود که از این نزدیکی و از بودن توی آغـ*ـوش این مرد غریبه بهم دست داده بود!اصلا این احساسو دوست نداشتم و تا به حال همچین حس رو تجربه نکرده بودم.
شاید به خاطر این بود که تا این لحظه به هیچ مردی به این اندازه نزدیک نبودم.
احساساتم باهم قاطی شده بودن"یه طرف حس ترسی بود که نسبت به این فرد و بلایی که قراره به سرم بیاره داشتمو طرف دیگه این حس جدید...!
دوباره در گوشم با اون صدای بم و مردونش زمزمه کرد:نترس!اگه دختر خوبی باشیو صدات در نیاد و دوباره رفتار بدی ازت سر نزنه یا وحشی نشی ولت میکنم"باشه خاله ریزه؟
تند تند سرمو تکون دادم تا بفهمه که حرفشو قبول کردم.
اما قبل از این که ولم کنه دوباره گفت:اینو یادت باشه اگه به حرفام گوش ندیو بخوای کاری کنی یا جیغ بزنی و فکر فرار به سرت بزنه "منم بدم نمیاد که تا آخر عمرت اینجا اسیرت کنم.اما به نظر میاد تو زیاد از این کار خوشت نیاد.نه؟
و بعد از این حرف ازم فاصله گرفت!!




انگار بهم برق 220 ولتی وصل کرده بودن" همون طور سیخ سرجام ایستاده بودم.
چرا این کارهارو انجام می ده!؟اصلا منظورش چیه؟از من چی میخواد؟چه آدم عوضی و پررویه...!
اینا حرفا و سوالاتی بودن که مدام توی سرم میچرخیدن.
ولی طولی نکشید که باز به خودم اومدمو دوباره اون روی چموشم برگشت"و با حرص سرش داد زدم:اصلا بگو ببینم تو کی هستی؟چه طوری اومدی به این خونه؟چی میخوای از جون من بدبخت؟
یکم اخماش توهم رفت و بعد با حالت ترسناکی گفت:من بهت چی گفتم؟؟مثل این که اشتباه فکر کردمو تو هم بدت نمیاد که....
بازم طبق معمول خیلی زود فهمیدم که چه گندی زدم" و قبل از اینکه جملشو تموم کنه دوباره خشک شدم و با چشمای گرد و با وحشت زیاد نگاهش کردم .
اون قول بی شاخ دمم تا چشمش به قیافه ی وحشت زده ی من خورد یه دفعه ساکت شد و چند ثانیه با تعجب بهم نگاه کرد.
و بعد اون چند ثانیه قیافش از حالت ترسناک در اومدو انگاری...
یعنی به نظرم اومد که چشماش خندیدنو برای لحظه ای یه لبخند خیلی خیلی محو روی ل*ب*هاش شکل گرفت(شایدم اشتباه دیده بودم!)
ادامه داد:خب این سری میبخشمت"اما باید از این به بعد به حرفام خوب گوش بدی وگرنه اتفاق خوبی نمیوفته!خودت متوجه ای که چی میگم؟!!
ترسم بیشتر شدو همون جور بی حرکت بهش زل زدم"دقیقا مثل یه مجسمه.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    دوباره بهم نگاهی انداختو گفت:حالا نمیخواد بترسی گفتم اگه به حرفم گوش ندی"ولی تو که دختر حرف گوش کنی هستی این طور نیست؟!
    و بعد از این حرفش یه ابروشو داد بالا و کمی به طرفم خم شد و به صورتم زل زد.

    اما من بازهم چیزی نگفتمو فقط نگاهش کردم.
    وقتی دید هیچ عکس العملی از خودم نشون ندادم دوباره عصبانی شد و سرم داد زد:نشنیدی چی گفتم نادون؟؟
    با لکنت جواب دادم:ب..ب..بله
    واقعا ترسیده بودم"فکر تنها بودنم و فکر اسیر بودنم تو دستای یه مرد بی اعصاب با هیکلی درشت اذیتم میکرد و منو به شدت میترسوند"اون میتونست بدون اینکه کسی بفهمه هر بلایی به سرم بیاره!
    با جوابم آروم شد و گفت:خوبه.بذار دوباره خودمو معرفی کنم"اسم من نیاک!(چی؟چی؟نیاک؟یعنی این اسم عجیب و غریب انقدر زیاد شده؟!پس چرا من تا به حال نشنیده بودم؟!)
    نذاشت بیشتر از این فکر کنمو ادامه داد:همون بچه ای که دیروز آوردی توی خونت!!!
    با جمله ی آخرش دیگه رسما دو تا شاخ روی سرم ظاهر شد!این قول بیابونی چی گفت؟مگه الان موقعه ی شوخی کردنه؟یعنی داره منو مسخره میکنه؟!
    به قیافش نمیخوره که اهل شوخی باشه یا بامن شوخی داشته باشه ولی...
    فکرشو کن این همون بچه ی تخس و پررو باشه.

    باز طبق معمول موقعیتمو فراموش کردمو بلند بلند زدم زیر خنده و بین خنده هام گفتم:شوخی میکنی نه؟منو چی فرض کردی؟اگه به یه بچه ی دو ساله هم این حرفو بزنی میفهمه داری خالی میبندی!یعنی تو...تو...همون بچه ی گستاخو پررو...
    دیگه نتونستم ادامه بدمو بلندتر از قبل خندیدم.
    یه دفعه دستی گردن باریکمو خیلی محکم در بر گرفتو منو کوبید به در پشت سرم"داشتم خفه میشدم.
    نگاهم از دستاش بالاتر کشیده شدو صورتشو نظاره کردم و با صحنه ی وحشتناکی رو به رو شدم!صورتش کاملا قرمز شده بودو رگ پیشونیش بیرون زده بود ابروهاش از اخم غلیظی که کرده بود به چشماش رسیده بود و در آخر دندونایی که از شدت خشم روی هم میسایید!
    انگاری داشت از عصبانیت منفجر میشد.(این جا بود که تازه فهمیدم باز گند زدم اونم چه گندی)
    گردنمو بیشتر فشار داد و از بین قفل دندون هاش با حرص فریاد زد:من خالی میبندم؟من گستاخو پرروام" آره؟؟چی با خودت فکر کردی دختره ی احمق؟مگه من با توی ابله شوخی دارم؟
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    دیگه واقعا داشتم خفه میشدم"از درد و تنگی نفس اشکاهام از گوشه های چشمام سرازیر شدن.و قطره ی اول روی دستش نشست"انگار با خیس شدن دستش کمی به خودش اومدو تازه متوجه ی اشکامو حال بدم شد.
    نگاهش رنگ تعجب گرفت و سریع دستاشو از روی گردنم برداشت و کمی عقب رفت.
    بعد از این که ولم کرد خم شدمو شروع کردم به سرفه کردن"نمیتونستم راحت نفس بکشم گلوم بد جوری میسوخت.سعی کردم نفس های عمیق بکشم تا هوا وارد ریه هام بشه"بلاخره تونستم اما از درد گلومو یاد لحظات سختی که چند دقیقه ی ی پیش گذرونده بودم مدام اشک میریختم.
    از اون نوع دخترایی نبودم که جلوی هر کسی بی خود و بی جهت الکی گریه میکردن ولی واقعا حس بدی داشتم و نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم"همش یاد اون لحظه ای میوفتادم که فکر میکردم زندگیم داره تموم میشه و به زودی میمیرم و دیگه هیچ راه نجات و امیدی نیست.
    بعد از چند دقیقه حالم بهتر شد و تونستم خودمو کمی جمع و جور کنم و به خودم مسلط بشم.
    صاف ایستادمو با چشمای اشکالودم نگاهش کردم.
    قیافش بد جوری پشیمون میزد ولی بازم با لحن مغروری بهم گفت:نمیخواستم این جوری بشه"میدونی که خودت باعثش شدی!بد رفتی روی اعصابم!
    حالا که فکرشو میکنم واقعا رفتاراش خیلی شبیه اون پسر کوچولوی غد!
    هیچی نگفتمو سرمو انداختم پایین و ساکت موندم تا ادامه ی حرفاشو بزنه(خیلی ازش میترسیدم).
    اما چند ثانیه ای گذشتو باز هیچی نگفت(چی شد یعنی حرفاش تموم شدن؟!).سرمو بالا آوردمو نگاهش کردم و دیدم که اصلا حواسش اینجا نیست!
    یه ابروش داده بود بالا و داشت با لـ*ـذت خاصی سرتا پامو نظاره میکرد"مثل وقتایی که آدم از یه چیزی خیلی زیاد خوشش میاد!
    بعد از این که سر تا پامو یه بار کامل اسکن کرد نگاهش برگشتو روی قسمت بالا تنم و شونه هام ثابت موند!
    چی شده؟!این چرا اینجوری نگاه میکنه؟!فوری لباسمو نگاه کردم که ببینم مشکل از کجاست!
    وای خداجون...خاک همه ی عالم بر فرق سر من خنگ...!
    اصلا حواسم نبود که چادرم افتاده و از اون بدتر لباسم بود که بنداش از سرشونه هام سرخورده بودنو اومده بودن پایین تر و تمام بند و بساط من بد بخت نمایان شده بود!!
    بی آبرو شدم...بی حیثیت شدم...حالا چیکار کنم...
    سریع بندای لباسمو درست کردمو داد زدم:چشاتو درویش کن... ای هیز عوضی مگه خودت ناموس نداری؟؟

    باحالت زاری خم شدمو چادرمو از روی زمین برداشتمو سرم کردم و گوشه هاشو با دستام سفت چسبیدم تا هیچ جایی از بدنم معلوم نباشه.(در حین انجام عملیات همش خودمو آه و نفرین میکردم)

    با دیدن کارام نیشخندی زدو گفت:حالا نمیخواد خودتو این جوری بپوشونی!من که دیگه همه جاتو دیدم راحت باش!درضمن دفعه ی آخریه که به من توهین میکنی" حالا این دفعه رو به خاطر این که تو شرایط خوبی نبودی میبخشمت!!

    و با چشمای خندون و نیشخندی بزرگ تر از قبل به صورت قرمزو شکل لبو شده ی من نگاه کرد.(یه روزی با دستای خودم میکشمت عوضی)


     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    این پست امروز رو سفارشی برای دوست خوبم
    darya12345 که همیشه منو با نظر های قشنگش همراهی میکنه گذاشتم "ممنون عزیزم.
    :61::61:

    نیاک:خوب گوش کن و ببین چی میگم...من باهات هیچ شوخی ندارم"از همون اولم بهت گفته بودم که من بچه نیستمو فقط ظاهرم برای مدتی این شکلی شده اما خودت باور نکردی!
    جانم...؟این چی داره میگه؟یعنی راست میگه؟!امکان نداره..اصلا تو مغزم نمیگنجه...
    هر چقدرم بگه دروغ نمیگم بازم نمیتونم باور کنم!شاید برادر اون بچه ستو وقتی من خواب بودم اومده تو یا...خدای من دیگه مخم به جایی قد نمیده.
    میخواست دوباره حرفی بزنه که همون موقع صدای مهیبی از وسط سالن بلند شد!
    هر دومون به نقطه ای که صدا ایجاد شد نگاه کردیم!
    این نور دیگه چیه؟!انگاری بینشم یه چیزیه!چشمامو ریز تر کردم تا شاید بتونم اون وسطو ببینم.اما نور خیلی زیاد بود و اصلا نمیشد دید!
    نیاک:بلاخره اومدی قوقنوس؟!منتظرت بودم!!
    چی قوقنوس؟!یعنی قوقنوس واقعی؟!مگه وجود داره؟مگه هست؟اصلا مگه داریم؟!از کجا اومده تو خونه؟
    نکنه هنوز دارم خواب میبینم؟ولی من که به خودم سیلی هم زدم؟شاید دیوونه شدمو همه ی اینا ناشی از توهممه؟!و شاید هم...وای مامانی...
    متعجب و با چشمایی که بیش از حد گرد شده بودن به رو به رو نگاه کردم.

    میخواستم ببینم این موجود افسانه ای چه شکلیه!
    نور کلا محو شد و اون چیزی که وسطش قرار داشت نمایان شد.
    شوک زده بهش نگاه کردم!
    این که... این که...یه آدمه!!یعنی این همون قوقنوسه؟!چرا همچین اسمی رو روی این بدبخت گذاشتن؟یعنی اسم کم آوردن که اسم یه پرنده رو روش گذاشتن(اونم یه پرنده ی افسانه ای)؟!

    فکر میکردم اسم نیاک خیلی عجیب و غریبه این که صد برابر از اون بدتره...
    وایسا ببینم اصلا چطوری اومد تو؟!
    قوقنوس تعظیم کرد و گفت:سلام سرورم"ببخشید که دیر به خدمت رسیدم!اوضاع کاخ کمی نابه سامان بود!
    چرا این جوری حرف میزنه؟سرورم...!!کاخ...!!

    نه به احتمال زیاد این دوتا دیوونن و از دیوونه خونه فرار کردن و اومدن اینجا!
    وای خدا بیچاره شدم"نکنه میخوان 2 تایی بریزن روی سر من فلک زده؟



    به صورت فرد جدید یعنی قوقنوس دقیق شدم.
    تا اگه خدا خواست و زنده موندم و از پیش این دیوونه ها سالم بیرون اومدم بعد از رفتن به اداره ی پلیس برای چهره نگاری خیلی به دردم میخوره.
    خیره ی صورت قوقنوس شده بودم" چهره ی خیلی زیبایی داشت بیشتر بهش میخورد دختر باشه تا یه پسر!صورت سفید مثل برف "بینی و دهان خیلی کوچیک و با چشمان فوق العاده زیبا..
    چه چشمایی داشت "رنگشون مشخص نبود!انگار یه جورایی هفت رنگ بودن"نگاهش آدمو طلسم میکرد!
    نگاه قوقنوس متوجه ی من شدو این دفعه به طرف من تعظیم کرد و گفت:سلام بر شما پرنسس جوان!خوش حالم که بعد از مدت ها دوباره چهره ی زیبای شمارو زیارت میکنم!
    جان؟؟!این پرنسس دیگه کیه؟؟!
    پشتمو اطرافمو نگاه کردم تا شاید پرنسسی که میگه رو ببینم"با خودم گفتم حتما باز یه دیوونه ی دیگه وارد این خونه شده و من ازش بی خبرم!اما هر چقدر این ورو اون ورمو نگاه کردم نتونستم همچین شخصی رو پیدا کنم.هیچ کس دیگه ای به جز ما 3 نفر اینجا نبود!!
    با تعجب و دهن باز به خودم اشاره کردمو فکرمو بلند گفتم:نکنه این دیوونه با منه؟؟!
    قوقنوس:چیزی فرمودید بانوی من؟
    خندیدمو سریع گفتم:نه...نه...من که چیزی نگفتم...!(چه سوتی بزرگی"نزدیک بودا)



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    نیاک:چیه تعجب کردی؟!معلومه که از هیچ چیزی خبر نداری!آره این درسته که تو یک رعیتیو به شکل یک رعیت بزرگ شدی"اما در واقعیت تو از نوادگان اصیل زاده ها هستیو خاندانت یکی از بزرگترین خانواده های سلطنتی بودن و تو یک پرنسسی!
    و بعد از تموم شدن حرفش بهم با تحقیر نگاه کرد و پوزخند زد!(عوضی)
    دیگه کم مونده بود غش کنم و از حال برم...واقعا گنجایش و تحمل این همه اتفاقو اونم توی یه روز نداشتم...باورش واقعا سخت بود...
    از شدت شک وارده دوباره رفتم توی حالت مجسمه ای و زل زدم به صورتای اون دوتا دیوونه...
    وقتی قوقنوس حال خرابمو دید با نگرانی به سمتم اومد و گفت:چیزی شده بانو؟!حالتون خوب نیست؟!بهتره که کمی استراحت کنید تا حالتون بهتر بشه.
    بهم نزدیک ترشدو خواست دستمو بگیره و منو به طرف کاناپه ببره!

    اما من خیلی سریع دستشو پس زدمو با چشم غره و اخم بهش نگاه کردم.
    چه پرروان اینا"اون یکی که تا تقی به توقی میخوره همش بغلم میکنه "این یکیم که الکی الکی میخواد دستمو بگیره!
    اون قول بیابونی هم بعد از دیدن عکس العملم دوباره بهم پوزخند زد!(انقدر پوزخند بزن تا واقعا قیافت شبیه سکته ای ها بشه)
    اما چهره ی قوقنوس خیلی ناراحت میزد"

    بعد از چند ثانیه با حالت پشیمونی رو بهم گفت:گستاخی منو ببخشید بانو"باور کنید اصلا قصد اذیت و آزار شمارو نداشتم!
    یکم دلم به حالش سوخت"ولی به روی خودم نیاوردم!بهتره که بهشون رو ندم وگرنه...




    میخوام بدونم اینجا چه خبره و اینا از چی حرف میزنن؟!حتی اگه این یه کابوس بیشتر نباشه..
    با لحن آرومی گفتم:من می خوام همه چی رو بدونم؟!میخوام بدونم که شما برای چی اینجایید و جریان چیه؟؟
    بعد از پایان حرفم هر دوشون بهم نگاه کردن.
    قوقنوس دوباره به نیاک تعظیم کرد و گفت:لطفا اجازه بدید که من براشون کامل توضیح بدم.
    نیاک سرشو تکون دادو اجازه رو صادر کرد و دوباره به سمت من برگشتو با نیشخند حرص دراری به صورتم زل زد.
    دیگه بهش توجه ای نکردم و کل تمرکزمو جمع کردم روی حرفایی که قوقنوس قرار بود بزنه.
    قوقنوس:همون طور که عالیجناب گفتن شما از یه خاندان سلطنتی مهم و بزرگید!

    ببینم شما خبر دارید که پدر و مادرتون چطوری فوت کردن؟!
    -آره"پدر بزرگ بهم گفته.وقتی که کوچیک بودم هر دوشون توی یه تصادف مردن.
    قوقنوس:نه" این اصلا درست نیست!!

    مشاور این حرف رو به به این خاطر بهتون گفتن چون قرار بر این بوده که شما تا وقتی که به سن قانونی یعنی 18 سالگی برسید از چیزی مطلع نشید!این واقعا به صلاحتون بوده!
    این جوری میتونستید با خیال راحت و در امن و امان توی این مدت معین داخل این دنیا به صورت یک دختر عادی زندگی کنید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    مشاور ؟!منظورش از مشاور کیه؟!یعنی پدربزگو میگه؟!
    زمانی که شما فقط یه بچه ی 2 ساله بودید به یک باره دشمنان قوی ظاهر شدن که به دنبال قدرت و ثروت بی حد و مرزی میگشتن"تعدادشون کم بود و افراد خیلی زیادی نداشتن اما هر کدوم از اون ها دارای قدرت شیطانی و خاصی بود!
    چون خانواده ی شما یکی از قدرتمند ترین و ثروتمند ترین خاندان های اشرافی بود خیلی زود مورد هدف قرار گرفت!
    شبونه به کاختون حمله میکننو...
    پادشاه و اطرافیانشم زمانی از این اتفاق با خبر میشن که دیگه دیر شده بود و اون شیاطین همه رو قتل عام کرده بودن!
    توی قلبم احساس درد کردمو قطره اشکی از چشمام سرازیر شد"قیافه ی قوقنوسم هر بار که تعریف میکرد غمگین تر از قبل میشد.
    ادامه داد:بعد از چند روز متوجه شدیم که پرنسس توسط مشاور معتمد خانواده نجات پیدا کردن!!
    پدر و مادرتون قبل از مرگشون شما رو به جناب مشاور همون کسی که شما پدر بزرگ صداش میکنید میسپرن و از راه مخفی کاخ فراریتون میدن!
    اشکام شدت پیدا کرده بودنو دیگه نمیتونستم جلوشونو بگیرم.زانوهام دیگه توانی برا ایستادن نداشتن و همون جا روی زمین نشستم.
    یعنی داره راست میگه؟!پدر و مادرم به این بدی کشته شدن؟!پدر بزرگ چی؟!یعنی واقعا بابا بزرگ واقعیم نیست؟!!
    حتی دیگه نیاکم با دیدن حال زارم ناراحت و نگران شده بود!

    و دیدم که به قوقنوس اشاره کرد تا دیگه بیشتر از این ادامه نده!
    اما من باید میدونستم...باید میفهمیدم که چی به سر خانوادم اومده ...و اینکه من واقعا کیم....؟
    به خاطر همین خیلی سریع گفتم:خواهش میکنم ادامه بده"میخوام همه چی رو بدونم.
    بعد از زدن این حرف از جانب من .قوقنوس به نیاک نگاه کرد و وقتی اونم بهش اجازه داد"باز شروع کرد به تعریف کردن:
    اون شیطان های وحشی میدونستن که شما زنده اید و همه جارو برای پیدا کردنتون زیرو رو میکردن!
    انگار اون ها از همون اولم بیشتر از هر چیزی به دنبال به دست آوردن قدرت جادویی شما بودن که از مادربزرگ پدریتون بهتون ارث رسیده بود و تا پیداتون نمیکردن بیخیال نمیشدن!پادشاه و اطرافیانش یعنی همون وزرا و خانواده های اشرافی میترسیدن که شمارو از دست بدن "شما نامزد شاهزاده بودید و ملکه ی آینده و غیر از اینها آخرین بازمانده از نسلتون که دارای قدرته" کشور بهتون احتیاج داشت.اون زمان ها واقعا زمان های سختی بودن!
    چی شد؟!چی گفت؟!نامزد شاهزاده!!ملکه ی آینده!؟این شاهزاده دیگه کیه؟!اصلا مگه یه بچه ی 2 ساله نامزد میکنه؟!!
    دیگه نذاشت بیشتر از این فکر کنمو به مخم فشار بیارم و ادامه داد:به همین خاطر تصمیم بر این شد که شمارو بدون اطلاع دادن به کسی همراه مشاور به این دنیا بفرستن تا زمان مناسب برای برگشت فرا برسه!
    و به همه ی مردم اعلام کردن که پرنسس گم شده!
     
    آخرین ویرایش:

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    دیگه اشکام بند اومده بودن.
    تمام این مدتی که از گذشتم میگفت سرم پایین بودو فقط به حرفاش گوش میدادمو در موردشون فکر میکردم"سرمو بالا آوردمو به صورت قوقنوس نگاه کردم"میخواستم از صورتش دروغ یا راست حرفاشو تشخیص بدم!
    چهره اش خیلی غمگین بود اما تا متوجه ی نگاهم به خودش شد"تغییر حالت داد و بهم لبخند زد.
    هنوزم باورم نمیشه"اما انگار از درونم یه صدایی مدام فریاد میزنه باور کن!این آدم داره حقیقتو میگه!
    و هنوز که هنوزه با این که حرفاش تموم شده اما باز هم قلبم سوزش داره و درد میکنه!
    ولی اگه واقعا این زندگی و سرگذشتی که گفت راست باشه!پس اون شاهزاده که بین داستانش ازش حرف زد کیه؟!آدمی که هرگز ندیدمشو از قضا نامزدمم هست؟!!
    سوالمو ازش پرسیدم:

    -میشه بگی این شاهزاده یا همون نامزد بنده که من تا الان ازش بی خبر بودم چه کسیه ؟!!
    قوقنوس با همون لبخندی که از چند لحظه ی پیش روی لباش مونده بود به بغـ*ـل دستش اشاره کرد و جواب داد:البته بانو"شاهزاده نیاک نامزدتون هستند!!!
    چی!!!!!!!!!!؟؟؟
    به سمتی که با دست نشون داد نگاه کردم"پوزخندش از همیشه پررنگ تر شده بود و با چشمای خوش حالش که توشون چلچراغ روشن کرده بودن بهم زل زده بود.
    خدای من!این محاله!!یعنی از این اتفاق بدترم وجود داره!؟
    یعنی نامزد من....! کسی که توی 2 سالگی باهاش نامزد کردم.....!همون ملکه ی عذابمه!!؟
    همون لحظه انگاری یه سطل آب یخ روم خالی کردنو بعدشم بهم شوک الکتریکی وارد کردن!!!

    بدنم به لرزه افتاده بودو با وحشت و شوک به اون قول بیابونی چشم دوخته بودم!
    بابابزرگ کجایی ؟تو رو خدا بیاو منو از دست این دیوونه ها نجات بده...
    تو همون حالت آروم زمزمه کردم:بابابزرگ...باباجونم
    قوقنوس بهم نزدیکتر از قبل شدو وحشت زده پرسید:چی شد بانو؟حالتون بازم بد شد؟ و بعد سرشو کمی خم کرد..
    بهش نگاه کردمو به سختی تکرار کردم:بابابزرگ...بابابزرگم؟؟؟!
    تا اینو شنید دوباره چهره اش غمگین شد و سرشو انداخت پایین و گفت:متاسفانه از دیروز صبح تا الان خبری ازشون نداریم"همه جارو دنبالشون گشتیم ولی انگار آب شدن و رفتن توی زمین!!
    چشمام گشاد شدنو حالم از قبل بدتر"

    بابابزرگم...باباجونم..تنها کسم پیدا نمیشه؟!یعنی چه بلایی سرش اومده؟!شاید اینا...
    نه دیگه طاقت این یکی رو ندارم"اتفاق پشت اتفاق...همه رو تا این لحظه تونستم تحمل کنم اما این یکی دیگه خارج از تحمل منه!من جونم به آقاجونم بستست...
    کم کم بدنم بی حس شدو داشتم از حال میرفتم.
    چشمام بسته شدن اما قبل از افتادنم دستای قوی بزرگی رو روی شونه هام حس کردم و بلافاصله حس مطبوع و خوشایندی که صبح تجربه اش کرده بودم به سراغم اومد...
    و صدای نگرانی که مدام کنار گوشم پشت هم تکرار میکرد:نگین...نگین
    دوست داشتم بیشتر احساسو تجربه کنمو این صدای دلنشینو بیشتر از این ها بشنوم ولی طولی نکشید که از حال رفتمو به عالم بی هوشی سفر کردم...
     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    توی یه راهروی خیلی بزرگ قدم میزنم"راهرویی که نمیدونم انتهاش به کجا میرسه!
    همه جا رو سکوت فرا گرفته.اصلا نمیدونم کجام"ته راهرو دری میبینم با عجله به سمتش میرمو درو باز میکنم از اون راهرو خوفناک خارج میشم ولی به جایی بدتر از اون راهرو میرسم!
    چرا اینجا انقدر تاریکه؟؟خیلی ترسیده بودم.
    همون لحظه مشعل های روی دیوار روشن شدن!

    اطرافمو نگاه میکنم مثل یه تونل بود و هیچ چیزیم درونش نبود...دوباره به جلو حرکت کردم.
    من کجام؟؟!چطوری به اینجا اومدم؟؟!اشکام از چشمام پایین میریزن...
    فردی کنارم میادو دستمو توی دست بزرگش میگیره!میخوام از ته دل جیغ بزنم اما قبل از جیغ زدن صدای اون فرد به گوشم میرسه که با مهربونی بهم میگه:نترس عزیز دل" منم...اینو باید بدونی که من همیشه پیشتم و هیچ وقت تنهات نمیذارم؟!
    من این صدارو میشناسم..این صدای مهربون مطعلق به تنها کسمه...
    با خوش حالی بر میگردمو بهش نگاه میکنم و باهاش حرف میزنم:بابابزرگ!؟باباجونم بلاخره اومدی؟؟
    خیلی شاد بودم که بابابزرگ کنارمه این جوری دیگه از چیزی نمیترسم.

    دستای همو سفت گرفتیمو راه افتادیم"انتهای تونل به یه جنگل ختم میشد!
    از تونل بیرون اومدیمو بهم لبخند زدیم ولی....!
    ناگهان تمام جنگل رو مه گرفتو دستم از دست بابابزرگ جدا شد!دیگه کنارم حسش نمیکردم!
    بلند فریاد زدم:بابابزرگ...بابابزرگ کجا رفتی؟!
    هیچ جارو نمیتونستم ببینم"دوباره وحشت به سراغم اومد و نمیتوستم حتی قدم از قدم بردارم!
    باز صدای کسی رو شنیدم اما اینبار بابابزرگ نبود!!
    یه صدای بی نهایت ترسناک که با قهقه های شیطانی مدام تکرار میکرد:بیا پیش من پرنسس کوچولو...بیا پیش من...مگه نفهمیدی که چقدر دنبالت گشتم؟!بیا پیش من...
    نشستم روی زمینو گوش هامو با دستام گرفتم تا دیگه اون صدای گوش خراشو نشنوم"حس میکردم که هر لحظه داره بهم نزدیک و نزدیکتر میشه.
    دیگه چیزی نمونده بود بهم برسه که من از اعماق وجودم جیغ کشیدم و...
    *************************************
    پرنسس..پرنسس نگینه...!!چشماتونو باز کنید...
    چشمامو باز کردمو دوروبرمو نگاهی انداختم.اینجا که اتاق خودمه!
    نفس آسوده ای کشیدم.بازم کابوس دیدم"پس این کابوسا کی تموم میشن؟!خیلی وقته که میترسم بخوابم اما ناچارم...
    همون طور که به اطراف اتاق نگاه میکردم چشمم به قوقنوس خورد که دقیقا کنار تختم ایستاده بود.
    قوقنوس:بلاخره بیدار شدید بانو؟خیلی نگرانتون شده بودیم!
    از ترسم سریع نشستمو کمی به عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم دیگه نمیتونستم بیشتر از اون عقب برم چون از تخت پرت میشدم پایین.
    چشمام پر از اشک شدنو با نا امیدی به فردی که رو به روم بود زل زدم.
    پس یعنی این یکی کابوس نبود؟!چه خوش خیال بودم من..
    قوقنوس لبخندی زد و گفت:نترسید بانو منم(چه خوشه این همون از تو میترسم دیگه)داشتید کابوس میدیدید؟چرا همش توی خواب جیغ میکشیدید؟؟
    خودمو کمی جمع و جور کردمو جواب دادم:آره" بیشتر اوقاتی که خوابم کابوس میبینم.
    با قیافه ی مشکوکی پرسید: کابوس هاتون از کی شروع شدن بانو!؟





     
    آخرین ویرایش:

    AMI74

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/06
    ارسالی ها
    3,739
    امتیاز واکنش
    79,331
    امتیاز
    966
    محل سکونت
    تهران
    -از خیلی وقته که این جوریمو دقیقا هم یادم نمیاد از کی این کابوس هارو میبینم"شاید از بچگیهام.
    خوش حال شد و گفت:خوبه!
    کابوس دیدن من خوش حال کنندستو خوبه!چه آدمیه این دیگه...!فکر میکردم آدم خوبی باشه..
    با اخم بهش نگاه کردم تا شاید یکمی خجالت بکشه و روش کم بشه.
    تا اخمامو دید سریع و با ترس گفت:نه...نه...اشتباه فکر نکنید"اصلا قصد توهین به شما رو نداشتم.

    خب اینم یه نمونه ایی از قدرتتونه!اما چون فعلا قدرتتون مهرموم شده و شما از وجودش با خبر نبودید
    تا این لحظه خودشو به شکل کابوس نشون داده!

    با تعجب بهش نگاه کردم.
    ای خدا این دیوونه داره چی میگه؟!قدرت دیگه چیه؟!آخه من قدرتم کجا بود؟!
    چرا زندگی عادی من یهویی به این شکل در اومدو بهم ریخت...؟؟
    قوقنوس:تعجب نکنید پرنسس من"این نشونه ها همه به خاطر اینه که شما قدرت و توانایی دیدن آینده رو دارید!قدرتی که فقط مختص خانواده شما بود اونم نه برای تمام اعضای خاندانتون بلکه فقط برای عده ی خاصی.

    این قدرت خیلی مهمیه و خیلیا به دنبالنشن و اگر به دست افراد اهریمنی بیوفته میتونن توسط این قدرت همه چیزو یا حتی کل دنیاهارو تصرف کننو زیر سلطه ی خودشون بگیرن.
    حرفاش خیلی ترسناکن ولی...
    شاید حرفای این دیوونه واقعا راست باشن!
    یعنی واقعا این کابوس هایی که بیشتر موقعه ها توی خوابم میبینم دلیلشون اینه؟!منو بگو که چقدر پیش روان پزشک رفتمو...
    هر راهی رو امتحان کردم اما نشد که نشد.پدربزرگ همیشه بهم میگفت:چیزی نیست نگین"نگران نباش بلاخره یه روز همه چی درست میشه ولی من دیگه به درمان شدنم امیدی نداشتم و همیشه فکر میکردم باباجون فقط برای دل خوش کردنم اون حرفارو میزنه.
    با این فکر دوباره یاد بابابزرگ افتادم"شاید برگشته باشه خونه.
    سراسیمه و با ذوق و شوق از قوقنوس پرسیدم:بابا بزرگم برگشته نه؟؟
    چهره ی قوقنوس توی هم رفتو با ناراحتی بهم نگاه کردو فقط سرشو تکون داد.
    چشمام پر از اشک شدنو سرمو پایین انداختم.

    میدونم که بر میگرده و هیچ اتفاقی هم براش نیوفتاده...آره من باید در این رابـ ـطه مثبت اندیش باشم...میدونم که چیزی نشده...
    تو همین فکرا بودم که یه دفع متوجه ی لباسام شدم!!
    اینا چیه؟!من کی این بلوز و شلوارو پوشیدم که خودم یادم نیست؟!یادمه که...صبر کن ببینم....!!
    فوری سرمو بلند کردمو با چشمایی درشت شده از فرط تعجب و ترس به قوقنوس نگاه کردم و گفتم:لباسام...لباسم این نبود...من قبل از این که غش کنم اینارو نپوشیده بودم....؟!!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا