کامل شده رمان پادشاهی بی گناهان (جلد دوم شاهزاده ای از آسمان) | نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما کدامیک از شخصیت های رمان بهتر به تصویر کشیده شده؟


  • مجموع رای دهندگان
    161
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارسیس زِد اِی آر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
354
امتیاز واکنش
37,931
امتیاز
788
زنجیر بلند گردنبند به سرعت روی پوست گـ*ـردنم د*اغ شد و همزمان به طرز معجزه آسایی اون چشم‌های سیاه و شیطانی از روی صورتم برداشته شد! با این کار تمام اون حال عجیب و احساس تحلیلِ وجودم، به وسیله‌ی اون چشم‌ها، به یک باره از بین رفت و تونستم نفس حبس شده تو سـ*ـینه‌ام رو آروم آروم بیرون بدم. تازه داشتم متوجه می‌شدم، شیاطینی که تو وجود این مرد خونه کرده بودند، چطور داشتند روحم رو از کالبدم بیرون می‌کشیدند! انگار ویگن یه چیزهایی فهمیده بود که این رفتار رو کرد. نزدیک بود همه چیز لو بره!
صدای بم ویگن تو تالار پیچید:
_ مرخصی سپنتا.
این بار دیگه نگاهش نکردم. سرم رو پایین انداختم و دنبال سپنتا به گوشه‌ای از سالن با صندلی و میز خالی رفتیم و نشستیم.
با دور شدن از اون فضای خفه کننده نفس راحتی کشیدم و لیوان آب روی میز رو تا ته سر کشیدم. اون مرد یه جادوگر بود، شایدم یه شیطان واقعی! انرژی منفی و سیاهی بی‌نهایت چشم‌هاش، که مثل یه سیاهچاله روحم رو تو خودش می‌کشید، چیزی نبود که به راحتی بتونم‌، فراموش کنم.
سپنتا متعجب از رفتارهای من سرش رو جلوتر آورد و گفت:
_ چیزی شده؟
سرم رو بالا دادم و سریع گفتم:
_ نه، من خوبم.
نمی‌خواستم جلوش از خودم ضعف نشون بدم.
چند دقیقه گذشت و وقتی مهمون‌ها تکمیل شدند درهای تالار برای شروع جشن بسته شد.
بلافاصله مردهایی با تاپ و شلوارهای سندبادی قرمز، خیلی فرز و چابک، از در دیگه‌ای وارد شدن و شروع کردن به انجام حرکات آکروباتیک.
زن‌ها و مرد‌ها با علاقه مشغول تماشای نمایش وسط تالار بودند. گاهی با هم صحبت می‌کردند و صدای خنده‌های بلندشون فضا رو پر می‌کرد و گاهی اوقات که از انعطاف بدن آکروبات‌بازها به وجد می‌اومدند کیسه‌ای پر از سکه رو سمتشون پرت می‌کردن و قبل از اینکه کیسه به زمین برسه یکی از مردهای سرخ پوش توی هوا می‌قاپید.
کار آکروبات‌بازها با صدای تشویق جمعیت به پایان رسید و این بار درهای بزرگ سمت چپ باز شدند. حدود چهل دختر زیبا با لباس‌هایی با*زتر از بقیه مهمان‌ها و تُنگ‌های بزرگ تو دستشون وارد شدند و سراغ میزها رفتند.
با نزدیک شدن یکی از دخترها به میز ما، نگاه کنجکاوم تا روی صورت آرایش شده‌اش بالا رفت. لبخند مصنوعی که مثل ماسک صورتش رو پوشونده بود، نمی‌تونست غم چشم‌هاش رو که خبر از دلِ سوخته‌ش می‌داد پنهان کنه. دختر اما بی‌توجه به نگاه های پر از درد من، تُنگ تو دستش رو سمت لیوان‌های روی میز آورد و کمی از مایع صورتی رنگ توش رو خالی کرد و رفت.
بقیه دخترها بین میزها می‌چرخیدند و جام‌های خالی مردهایی رو که خواستار مقدار بیشتری از اون مایع صورتی بودند با دلـ*ـبری پر می‌کردند. مردها هم که انگار انتظار چنین دلـ*ـبری‌هایی رو داشتند با لـ*ـذت نگاهشون می‌کردند و خنده‌های بلند و سرخوشانه شون گوش فلک رو کر می‌کرد.
ناراحت از این وضعیت نگاهی به لیوانم انداختم و جلوی صورتم گرفتمش. یکم بوش کردم، رایحه جدیدی داشت که به عمرم حس نکرده بودم. مگه این مایع چی بود که این‌قدر خواهان داشت؟
نگاهی به سپنتا که به دقت مشغول وارسی محیط اطراف بود انداختم و لیوان رو سمت دهنم بردم تا مزش رو بچشم؛ اما با صدای نسبتا بلند سپنتا دستم تو هوا خشک شد. سریع سرم رو سمتش چرخوندم و با عصبانیت گفتم:
_ چی شد؟
سریع لیوان رو از دستم کشید بیرون و روی میز کوبید، بعد نگاه عصبانیش رو بهم دوخت و گفت:
_ می‌دونید این چیه؟
نگاهم رو بین لیوان و چشم های خشمگین سپنتا به گردش درآوردم و گفتم:
_ معلومه، شربت.
پوزخندی زد و گفت:
_بله، شربته اما از نوع دردسر سازش.
اخم‌هام رو تو هم بردم و پرسیدم:
_ یعنی چی؟
نگاهش رو سمت جمعیت گرفت و گفت:
_ تا یک ساعت دیگه می‌فهمید یعنی چی.
عصبانی از کارش پوفی کشیدم و نگاهم رو تو میزها چرخوندم. باعث تعجبه که هنوز خبری از شیوانا یا آرتین نشده بود، هرچند که تو دلم همه‌ش آرزو می‌کردم هیچ‌کدومشون رو امشب نبینم.
هنوز چند ثانیه از این فکرم نگذشته بود که درهای تالار باز شد و قیافه نحس شیوانا با لباس‌های فاخر و بی‌نهایت زیبای قهوه‌ای ظاهر شد!
پشت سرش هم آرتین اومد تو و باعث شد جهانم تو یه لحظه از حرکت بایسته. نگاه پر از حسادتم بی‌اراده روی بلوز و شنل قهوه ای آرتین چرخید و روی کمربند براق و شلوار و پوتین مشکیش پایین اومد؛ قسمتی از موهاش روی صورت بی مو و شونه‌ش ریخته شده بود و جذابیتش رو صد چندان کرده بود. با اینکه دوست نداشتم ازش تعریف کنم؛ اما امشب از هر زمانی جذاب‌تر شده بود و باعث میشد با خودم فکر کنم؛ چرا ما آدم‌ها وقتی چیزی رو از دست می‌دیم، برای داشتنش حریص‌تر می‌شیم؟
نفسم از شدت خشم و ناراحتی تنگ بالا می‌اومد و هنوزم باورم نمیشد کسی که زمانی کنار من قدم میزده حالا با شیواناست.
سپنتا با نگاهی که پر بود از رنگ نگرانی، صدام زد و وقتی جوابی ازم نشنید، لیوان پر از آب رو داد دستم. لیوان رو تو دست‌هام فشردم و بالاخره چشم از اون صحنه عذاب آور برداشتم.
سرش رو جلو آورد و گفت:
_ چرا هر بار که با اون مرد رو به رو میشید، حالتون دگرگون میشه؟
چشم‌هاش رو تنگ کرد و ادامه داد:
_ چیزی بین شما بوده؟
نگاه عصبیم رو به چشم‌هاش دوختم و با جدیت تمام گفتم:
_نه، هرگز چنین فکری نکنید.
انگار قانع نشد، چون گفت:
_ ولی نگاه شما به اون مرد...
نگذاشتم حرفش رو ادامه بده، باید می‌فهمید آرتین هیچ جایگاهی تو زندگی من نداره. سریع گفتم:
_ لطفا ادامه ندید، اون مرد کوچکترین اهمیتی برای من نداره.
بعد به خاطر اینکه موضوع رو عوض کنم گفتم:
_ کی باید شروع کنیم؟
با نگاه پر از شَکِش بهم خیره شد و گفت:
_ کمی صبر کنید، زمانش که برسه اطلاع میدم.
نگاهم رو به میوه‌هایی که با نظم و ترتیب خاصی تو ظرف پایه‌دار نقره چیده شده بود دوختم و سعی کردم یک بار دیگه به خودم یادآوری کنم به خاطر چی اینجام. مگه غیر از اینه که می‌دونستم آرتین هم تو این جشنه؟ پس چرا بازم با دیدنش این کارها رو می‌کنم؟ من باید قوی باشم.
نفس عمیقی کشیدم و تمام تلاشم رو به کار گرفتم تا دیگه به میزی که آرتین روش نشسته بود نگاه نکنم، باید تمام حواسم رو به ماموریتم می‌دادم.
بعد از خوردن شام صدای موسیقی کم کم بالا رفت و آلات ضربی هم به چنگ‌ها اضافه شدند. دخترهای تنگ به دست دوباره وارد تالار شدند و مثل دفعه‌ی قبل شروع به پر کردن جـ*ـام‌ها کردند.
شاهزاده‌ها با شوق و ولـ*ـع خاصی جـ*ـام هاشون رو سر می‌کشیدند و هر لحظه بیشتر از خودشون بیخود می‌شدند. تازه داشتم متوجه می‌شدم؛ چرا سپنتا اجازه نداده بود، از اون چیز صورتی بخورم.
کم کم شاهزاده‌ها و همسرانشون از جاشون بلند شدند و همراه با موسیقی شروع کردن به حرکت. با دیدن این صحنه چشم‌هام عین ندید بدیدها از تعجب چهار تا شد. امشب فکر هر چیزی رو می‌کردم جز این وضعیت!
با دیدن این آشفته بازار ناخودآگاه فکرم سمت آرتین کشیده شد و با تصور اینکه اونم همراه شیوانا، مثل این شاهزاده‌ها وارد این معرکه شده باشه؛ دلم ریخت.
سریع نگاهم رو سمت جایی که قبلا نشسته بود چرخوندم و با دیدنش کنار میز خودش و با سری پایین افتاده، نفس راحتی کشیدم.
خدایا من می‌خواستم این مرد رو فراموش کنم؛ اما انگار این کار خیلی سخت‌تر از این حرف‌ها بود. من هنوزم روش بی‌نهایت حساسم!
صدای سپنتا باعث شد، چشم از آرتین بگیرم و برای شنیدن حرف‌هاش تو اون همه شلوغی و هیاهو سرم رو جلوتر ببرم. دستش رو کنار دهنش گرفت و گفت:
_هیچ‌کس حواسش به ما نیست، می‌تونیم شروع کنیم. لطفا با من همراه بشید.
بعد از جاش بلند شد و سمت وسط تالار حرکت کرد.
پشت سرش از جام بلند شدم و دنبالش راه افتادم. نمی‌دونم چی تو سرش بود که داشت مستقیم به طرف زن‌ها و مردهای رقـ*ـصان وسط تالار حرکت می‌کرد!
نزدیک فضایی که پر بود از شاهزاده‌های نیمه هـ*ـوشـیار سرجاش ایستاد و بهم نزدیک شد. با دیدن حرکتش قدمی به عقب برداشتم و با نگاهی پر از سوال وراندازش کردم. سرش رو جلوتر آورد، می‌خواستم بازهم عقب‌تر برم و فاصله بینمون رو بیشتر کنم که گوشه شنلم رو تو مشتش گرفت و مانع شد‌. نگاه معذبم رو به اطراف چرخوندم و دوباره به چهره‌ی مصممش نگاه کردم. رفتارهاش برام نامفهوم بود. اون که از اون مایع صورتی نخورده بود؟! بلافاصله سرم رو به معنی "چی شده؟" تکون دادم. آروم سرش رو نزدیک کرد و گفت:
_ پشت سرتون یک در نیمه باز هست، شما باید جوری که کسی متوجه نشه، ازش عبور کنید.
سرم رو عقب کشیدم و گفتم:
_ تنها؟ پس شما چی؟
شنلی رو که هنوز تو مشتش بود کشید، جامون رو با هم عوض کرد و آروم گفت:
_من سعی می‌کنم به قسمت‌های دیگه برم. دری رو که گفتم دیدید؟
سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گفتم:
_ آره ولی...
صدای آشنایی که از پشت سر به گوشم رسید، باعث شد حرفم رو نیمه کاره رها کنم، شک ندارم که این صدای برسام بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    چشم‌هام رو بستم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم، آروم‌ و بدون جلب توجه کلاهم رو جلوتر کشیدم و سمت صدا برگشتم. سپنتا با دیدن برسام کنار من قرار گرفت و گفت:
    _ دیدار با شما موجب افتخاره شاهزاده برسام.
    برسام نگاه آتشینش رو از من گرفت و در جواب سپنتا گفت:
    _ فکر نمی‌کردم در جشن‌های قصر حضور پیدا کنی سپنتا. اون هم با دختر شاهزاده فراز! چی شده؟ تغییر رویه دادی؟
    بعد از گفتن این حرف دوباره نگاهش رو به من دوخت.
    با دیدن نگاه‌های خیره برسام سرم رو پایین‌تر بردم. برسام شاهزاده باهوشی بود؛ اگه فقط یه لحظه صدام رو می‌شنید یا چهره‌ام رو می‌دید، مطمئنا کارم تموم بود. اصلا بعید نبود که همین حالا هم بویی از قضیه بـرده باشه‌.
    سپنتا که متوجه نگاه‌های برسام شده بود، قدمی به جلو برداشت و در حالی که سعی می‌کرد، من رو از تیررس نگاه‌هاش دور کنه، گفت:
    _ من همیشه خدمتگزار شما هستم. شاهزاده مانا به تازگی به همسری من دراومدند و خواستم با آوردنشون به این جشن شبی خوش رو با هم رقم بزنیم.
    از نگاه‌های برسام میشد فهمید که اصلا قانع نشده، با این حال قدمی به عقب برداشت و بی‌هیچ حرفی ازمون دور شد.
    با رفتنش نفس راحتی کشیدم، خطر از بغـ*ـل گوشم رد شده بود، برسام بهتر از هر کسی تو این جمع می‌تونست من رو شناسایی کنه.
    سپنتا برگشت سمتم و گفت:
    _ خیلی مراقب باشید. هر زمان که کارتون تموم شد، به همین سالن برگردید؛ اگر هر کدوم از ما تا نیمه شب برنگشتیم شخص دیگه برمی‌گرده به مهمانخانه، اما حتما تا نیمه شب صبر می‌کنیم.
    سرم رو تکون دادم و سریع گفتم:
    _ بله متوجه شدم.
    وقتی خیالش راحت شد، آروم و جوری که کسی متوجه نشه رفت وسط جمعیت و کم کم ازم دور شد. حالا من مونده بودم و اون در نیمه باز گوشه تالار.
    نگاهی دقیق به مرد و زن‌هایی که حالا دیگه کاملا از خودبی‌خود شده بودند، انداختم و سعی کردم بدون جلب توجه خودم رو به در نزدیک کنم. خوشبختانه اطراف در هم مثل وسط تالار شلوغ بود و میشد با یکم زرنگی سریع ازش رد شد.
    نزدیک در یک بار دیگه چشم‌هام رو بین جمعیت چرخوندم و وقتی مطمئن شدم کسی حواسش به من نیست، تو یه لحظه بازش کردم و با بالاترین سرعت ممکن ازش رد شدم.
    اون طرف در پشتم رو به دیوار سنگی چسبوندم و چند لحظه صبر کردم تا مطمئن بشم کسی دنبالم نیومده. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و نمی‌تونستم تصور کنم؛ اگه گیر بیفتم ممکنه چه بلایی سرم بیاد.
    از فرصت استفاده کردم و به خاطر اینکه کمی از اضطرابم کم کنم، با دقت اطراف رو زیر نظر گرفتم. اینجا یه راهروی پهن، دراز و بسیار ساده بود و انتهاش تو تاریکی گم شده بود.
    وقتی خیالم راحت شد که کسی متوجه‌ام نشده، از دیوار فاصله گرفتم و پاورچین پاورچین تا نزدیک اولین راهروی فرعی جلو رفتم. سرم رو آروم به لبه‌ی دیوار نزدیک کردم و راهرو رو زیر نظر گرفتم‌. تنها یک در چوبی انتهاش بود.
    پشت سرم رو چک کردم و سریع رفتم تو راهرو. نفس‌هام عمیق و کشیده شده بودند، انگار مغزم تو این لحظات خطرناک، برای فکر کردن نیاز به اکسیژن بیشتری داشت.
    به در که رسیدم آروم‌ گوشم رو روش گذاشتم تا مبادا کسی تو اتاق باشه؛ اما هیج صدایی نمی‌اومد. دستم رو روی دستگیره گذاشتم و خیلی آهسته چرخوندمش، زبانه به عقب کشیده شد؛ اما در همچنان بسته بود. معلومه قفلش کرده بودند.
    وقت رو از دست ندادم و این بار یکم تندتر از قبل تا ابتدای راهرو رفتم و دوباره وارد اون راهروی پهن و بلند شدم.
    راهروی فرعی بعدی چند متر جلوتر در جهت مخالف این راهرو بود.
    با سرعت اما بی‌صدا خودم رو به اون راهرو رسوندم و وقتی واردش شدم، چند لحظه توقف کردم تا قلبم آروم بگیره، فقط خدا می‌دونه که این لحظات چقدر برام اضطراب آور بود.
    نگاهم رو تو راهرویی که با کورسوی یه سنگ سفید کوچیک، کمی روشن شده بود، چرخوندم. این بار هم فقط یک در!
    از کنار دیوار تا پشت در جلو رفتم و گوشم رو روش گذاشتم. اینجا هم هیچ صدایی نمی‌اومد. دستم رو به امید اینکه این در هم باز نشه روی دستگیره گذاشتم و چرخوندم. زبانه به عقب کشیده و باز شد!
    قبل از اینکه برم تو اتاق از لای شکاف بین لولاها داخل اتاق رو زیر نظر گرفتم. هیچ‌کس توش نبود.
    خیالم که راحت شد با احتیاط قدم به داخل گذاشتم و اتاق رو از نظر گذروندم. اینجا فقط یه اتاق ساده با یه میز بزرگ و کتابخانه بود. فکر نمی‌کنم چیز مهمی توش بوده باشه به خاطر همین دوباره درو بستم و از راهرو بیرون اومدم.
    حالا نوبت سومین راهرو بود.
    خوب اطراف رو زیر نظر گرفتم و خودم رو به لبه‌ی دیوار راهروی سوم رسوندم. عرق سرد از روی کمرم تا پایین سُر خورد و بهم یادآوری کرد که تو چه فشار عصبی فوق العاده زیادی دارم کارم رو انجام میدم. نگاه محتاطم رو به داخل راهرو کشوندم و با دیدن دو در روبروی هم دوباره سرم رو عقب بردم.
    خوب که گوش کردم، انگار صدای صحبت چند نفر از یکی از اتاق‌ها می‌اومد.
    چندبار نفس‌های عمیقم رو به سـ*ـینه‌ام فرستادم و وقتی آماده شدم با یه بسم الله قدم به داخل راهرو گذاشتم. گوش‌هام برای شنیدن کوچکترین صدای اضافه‌ای، تیز شده بودند و چشمم بین اون دوتا در، در گردش بود. یکیشون بسته بود و اون یکی نیمه باز!
    نزدیک در نیمه باز متوقف شدم و خودم رو به دیوار چسبوندم.
    صدای صحبت چند تا دختر از تو اتاق می‌اومد. انگار داشتند، سر چیزی با هم بحث می‌کردند.
    _ من دیگه از این وضعیت خسته شدم سعیده. دیگه نمی‌تونم این نگاه‌های هـ*ـر*زه رو تحمل کنم، این رفتارهای کثیف و این سر و وضع...
    دختر یکم مکث کرد و با صدای بغض آلودش ادامه داد:
    _من می‌خوام به زندگی عادی خودم برگردم. من می‌خوام برم پیش خانواده‌ام.
    صدای دیگه‌ای که انگار کمی آشنا میزد گفت:
    _ گریه نکن آهو به‌ خدا وضع ما هم بهتر از تو نیست. خدا بزرگه، بالاخره یه جوری از شر این وحشی‌ها راحت میشیم.
    یه دفعه صدای سومی که مطمئنم می‌شناختمش بلندتر از اون دوتای دیگه گفت:
    _ ساکت شید لطفا، مثل اینکه بازم دلتون کتک یا زندان می‌خواد. اینجوری دارید، همه رو تو دردسر می‌ندازید.
    نمی‌تونستم بیشتر از این صبر کنم، حس کنجکاویم دیگه قابل کنترل نبود. این صداها بدجور آشنا بودند، باید هر طور شده صاحبشون رو می‌دیدم.
    سرم رو آروم به لبه‌ی در نزدیک کردم و سعی کردم تو تاریک و روشن اتاق هویت دخترها رو تشخیص بدم؛ اما با دیدن چهره‌ها کم مونده بود شاخ در بیارم، اونا اینجا چیکار می‌کردند؟!
    می‌خواستم جلوتر برم و از اونچه که می‌دیدم مطمئن بشم؛ اما درست در آخرین لحظه دستی سیاه و چرمی از پشت محکم روی دهنم نشست و من رو با خودش عقب کشید...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    انگشت‌هام رو روی دست سیاهی که کشون کشون از اتاق دورم می‌کرد، محکم کردم و شروع کردم به کشیدن و تقلا کردن؛ اما بی فایده بود. دریغ از ذره‌ای انعطاف! قدرت دست‌ها خیلی زیاد بودند و انرژی من با فکر به هویت این ناشناس لحظه به لحظه بیشتر تحلیل می‌رفت.
    وحشت زده اکسیژن رو از بین اون انگشت‌های چرمی به زور بیرون می‌کشیدم و چشم‌هام از این کمبود هوا به اشک نشسته بود. می‌تونستم تشخیص بدم وارد راهروی اصلی شدیم و داریم مستقیم می‌ریم سمت راهروی دوم. همون که در اتاقش باز بود!
    آژیر قرمز مغزِ از کار افتاده‌ام، لحظه‌ای روشن شد و هشدار داد، هشدار داد که باید فرار کنم! باید همین الان، قبل از اینکه وارد اون اتاق بشیم فرار کنم.
    بی‌اراده سرم رو به طرفین تکون دادم تا بتونم فرصتی برای فرار مهیا کنم؛ اما با این کار فشار دست‌ها روی دهن و شکمم بیشتر شد و این بار نفسم کلا قطع شد!
    چیزی تو معده‌م به خودش پیچید و باعث شد درد رو با تمام وجود حس کنم و چشم‌هام رو روی هم فشار بدم. پاهام شل شده بودن و تقریبا داشتم روی زمین کشیده می‌شدم. من داشتم خفه می‌شدم؛ داشتم می‌مردم!
    انگشت‌های کرختم رو سمت دستی که مانع نفس کشیدنم شده بود، بردم و با تمام قدرتی که یه آدم در حال خفه شدن داره کشیدم؛ اما درست زمانی که موفق شدم اکسیژن حیات بخش رو وارد ریه‌هام کنم، در باز شد و به وسیله‌ی دست‌ها پرت شدم تو اتاق و با صورت روی زمین سنگی فرود اومدم.
    صدای بسته شدن در تو گوشم پیچید و سریع به پشت برگشتم تا قبل از اینکه دوباره غافل گیر بشم از خودم دفاع کنم؛ اما بادیدن چهره مردی که داشت، دستکش‌های سیاهش رو از دستش بیرون می‌کشید خشکم زد!
    با بهت وحیرت به هیبت مرد نگاه کردم و خودم رو روی زمین عقب کشیدم، تاجایی که به میز بزرگ وسط اتاق برخورد کردم. این واقعیت تلخی بود که نمی‌تونستم باهاش رو به رو بشم.
    با دست لبه‌ی میز رو گرفتم و با کمکش روی پاهام ایستادم. دهنم خشک شده بود و توانایی ادای کوتاهترین کلمات رو هم نداشتم. دستم ناخود‌آگاه سمت کلاهم رفت و وقتی دیدم دیگه روی سرم‌ نیست فهمیدم کارم تمومه.
    آرتین بی‌توجه به آشفتگی حال من با نیشخندی روی لب جلو اومد و در حالی که به موهای بلندش دست می‌کشید، گفت:
    _ اینجا چه غلطی می‌کردی شاهزاده خانم اونیکس؟ اومده بودی جاسوسی یا نقشه دیگه‌ای داشتی عوضی؟
    با شنیدن حرف‌هاش دلم ریخت و چشم‌هام پر از اشک شد. دستم رو روی لبه میز محکم‌تر کردم تا پاهای شل شدم رسوام نکنند. شنیدن این حرف‌ها و بی احترامی‌ها از جانب آرتین غیر قابل تحمل بود.
    وقتی دید جوابی جز نگاه‌های پر از بغض و گلایه من نصیبش نمیشه، خنده بلندی کرد و گفت:
    _ مثل اینکه دوست داری یه جور دیگه اعتراف کنی‌.
    بعد با یه حرکت یقه لباس قهوه‌ای فاخرش رو باز کرد و با نگاهی شرارت بار اومد جلو.
    با دیدن این حرکتش ناباورانه نگاهش کردم و عقب عقب تا نزدیک پنجره بزرگ رفتم. باید چیکار می‌کردم؟ در برابر کسی که هنوز نامزدم بود گارد می‌گرفتم و می‌زدمش؟ یا به باد فحش و ناسزا می‌گرفتمش؟ در مقابل کسی که هنوزم دوستش داشتم و نیمچه امیدی برای بازگشتش تو قلبم زنده بود، کدومش از دستم برمی‌اومد؟
    با دیدن چهره‌ی مصممش که لحظه به لحظه نزدیک‌تر میشد بالاخره لب باز کردم و همزمان با برخورد پشتم به دیوار با صدایی غمگین گفتم:
    _چرا؟ چرا بهم خــ ـیانـت کردی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ لااقل دلیلش رو بگو تا بتونم یه جوری با خودم کنار بیام.
    آرتین بی‌توجه به سوال‌های بی‌جوابم با دوقدم بلند خودش رو بهم رسوند و دستش رو محکم به دیوار کوبید.
    طاقت نداشتم، دل شکسته‌ام اجازه نمی‌داد تو چشم‌هاش نگاه کنم. سرم رو به طرف دیگه‌ای گرفتم و با بغض گفتم:
    _از من فاصله بگیر...من... دیگه....
    سخت بود؛ ولی باید می‌گفتم:
    _ من دیگه با تو کاری ندارم.
    با شنیدن حرفم جوری که انگار جوک خنده داری ازم شنیده باشه سرش رو عقب داد و شروع کرد به خنده!
    دندون‌هام رو با عصبانیت روی هم ساییدم و بغضم رو خوردم. حق داشت، حق داشت به حال امروز من بخنده. کی جز من ساده می‌تونست بهش اعتماد کنه؟ کی می‌تونه این همه خــ ـیانـت رو ببینه و دم نزنه؟ من زخم خورده بودم و اون داشت از دیدن جراحت‌های من لـ*ـذت می‌برد.
    یه دفعه صدای اون خنده‌های عذاب‌آور قطع شد و قبل از اینکه بخوام واکنشی نشون بدم، دست بزرگ آرتین روی چونه‌م نشست و سرم رو با شدت سمت خودش چرخوند.
    چشم‌های پر از اشکم برای یک لحظه توی چشم‌هایی که تاریک‌تر از همیشه بودند خیره شد و در عرض چند ثانیه تونستم باورنکردنی ترین صحنه عمرم رو ببینم. مردمک چشم‌هاش به وضوح تغییر اندازه می‌دادند و لحظه‌ای کوچیک و لحظه‌ای بزرگ می‌شدند!
    همزمان لبخند هم از روی لبش محو شد و چشم‌هاش آروم آروم بسته شدند!
    با خم شدن غیر ارادی سرش به طرف خودم، سرم رو عقب کشیدم و با تعجبی بی‌اندازه به آرتین که انگار داشت با لـ*ـذت چیزی رو بو می‌کشید نگاه کردم. نفس‌هاش نامنظم شده بودند و کم کم داشتند عمیق‌تر می‌شدند.
    چند لحظه بعد چشم‌هاش رو باز کرد و تونستم مردمک‌های قهوه‌ای بالا رفتش رو که با باز شدن پلک‌هاش دوباره پایین اومدند، ببینم!
    با چشم‌هایی نیمه باز و بی‌حال بهم خیره شد و گفت:
    _ تو کی هستی؟
    با شنیدن این حرف سرجا خشکم زد، این دیگه نهایت بی رحمی بود. حالا داشت جوری وانمود می‌کرد که من رو نمی‌شناسه! دیگه طاقت این همه سوءاستفاده از احساساتم رو نداشتم. دستم رو با حرص روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم و هلش دادم عقب تا از حصار دست هاش خارج بشم؛ اما به محض برخورد دستم با سـ*ـینه پهن و ستبرش اخم‌هاش تو هم رفت و فریادی از سر درد کشید!
    وحشت زده ازش فاصله گرفتم و به دست‌های خالیم نگاه کردم، من که چیزی نداشتم؛ چرا اینجوری شد؟!
    نگاه نگرانم رو از دست‌هام به سمت آرتین که حالا خم شده و تو خودش جمع شده بود کشوندم و عقب عقب تا نزدیک در رفتم. می‌خواستم فرار کنم، می‌خواستم برم و خودم رو از این مهلکه خلاص کنم؛ اما نمی‌تونستم. پاهام دیگه حرکت نمی‌کردن. نمی‌تونستم با این حال ولش کنم، دلم طاقت نمی‌آورد.
    دویدم سمتش؛ اما بلافاصله سرش رو بالا گرفت و با چشم‌هایی که از درد باریک شده بود فریاد کشید:
    _ برو حسیبا، برو...
    باورم نمیشد اون، بالاخره اسمم رو به زبون آورده بود و ازم خواسته بود برم! دیگه واضح‌تر از این نمی‌تونست پسم بزنه.
    با شنیدن سر و صدایی که از فاصله‌ای دور تو راهرو پیچید به خودم اومدم، دستم رو روی صورت خیس از اشکم گذاشتم و دویدم سمت در...
    ***
    «آرتین»
    مشتم رو به زمین کوبیدم و نگاه خمـار و پر از حسرت و تمنام رو به دختری که دوان دوان در حال دور شدن بود دوختم. قلبم برای خواستنش خودش رو به در و دیوار سـ*ـینه‌ام می‌کوبید؛ اما مغزم هشدار می‌داد که این خواستن ممکن نیست.
    هنوزم سـ*ـینه‌ام از برخورد دست‌هاش می‌سوخت. نفس‌های داغم از اون انبار باروت بیرون میزد و تحمل این وضعیت رو برام سخت می‌کرد.
    با تلاش و آخرین توانم روی زانو نشستم، یقه باز لباسم رو تو مشتم گرفتم و با یه حرکت تا پایین‌تر از سـ*ـینه‌ام شکافتم. دستم رو روی جای برخورد دست‌هاش گذاشتم و سعی کردم از دردش کم کنم.
    سرم انگار داشت از هجوم خاطره‌ای نامعلوم منفجر میشد؛ چشم‌هام از درد پر از آب شده بود و دیگه هیچ صدایی نمی‌شنیدم.
    نمی‌دونم چقدر از این خلسه ناامیدی گذشته بود که از پشت پرده نامرئی اشک چهره‌ی آشنای آرزو رو دیدم و دستم رو برای لـمـ*ـس دستش جلو بردم؛ اما خیلی زود سایه‌ی سرخ و نارنجی مثل کابوسی در بیداری راه دستم رو سد کرد و با برخورد چیزی به داغی آتش با سرم، در تاریکی مطلق فرو رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    ***
    «حسیبا»
    تو راهرویی که حالا تاریک‌تر از قبل به نظر می‌رسید با تمام سرعت دویدم. حالم خراب و فکرم مشوش بود‌، انگار که غم یک دنیا روی دلم سنگینی می‌کرد.
    بدون اینکه اطراف رو زیر نظر بگیرم، دویدم سمت در ورودی تالار. دوست داشتم هرچی زودتر از محیط خفه و تاریک راهروهایی که شیطان رو تو تک تک زوایای پنهانش حس می‌کردم، خارج بشم‌. نزدیک اولین راهرو بودم که یه دفعه دری که به تالار وصل میشد باز شد و باعث شد یک لحظه سر جام میخکوب بشم. باید چیکار می‌کردم؟ نمی‌خواستم اون‌قدر زود تسلیم بشم یا لو برم. با هجوم خون به مغزم یک لحظه فکرم به کار افتاد و بی معطلی سمت فرعی راهروی اول دویدم. خودم رو تا جای ممکن کنج دیوار مخفی کردم و تو دلم خدا خدا کردم که کسی متوجهم نشه.
    نگاه نگرانم به راهروی اصلی بود، همون طور که حدس می‌زدم، شیوانا به همراه تعدادی سرباز سمت اتاقی که آرتین توش بود دویدند. با دیدن اون زن موذی، زیر لب ناسزایی نثارش کردم و وقتی به طور کامل تو سیاهی راهرو محو شدند، کلاهم رو روی سرم کشیدم و سمت در تالار دویدم. نباید فرصت رو از دست می‌دادم، الان اولویت نجات جون خودم بود.
    پشت در لحظه‌ای مکث کردم، انگار شوک ناگهانی ورود شیوانا باعث شده بود کمی به خودم بیام و جانب احتیاط رو رعایت کنم. آروم از لای در سرک کشیدم و بیرون رو زیر نظر گرفتم. همه جا شلوغ‌تر شده بود و وضعیت بدتر از نیم ساعت پیش به نظر می‌رسید!
    با کمری خم شده، جوری که چیز زیادی ازم مشخص نباشه کم کم وارد جمعیت شدم و بعد از چند لحظه با احتیاط کمر راست کردم. همه جا رو زیر نظر گرفتم و به شکلی که انگار جزئی از جمعیت هستم به سمت میزمون جلو رفتم.
    صدای موسیقی همه جا رو پر کرده بود و رایحه اون عطر مخصوص که در ابتدای ورودم به تالار حس کرده بودم خیلی بیشتر از قبل تو هوا پخش شده بود.
    با هر زوری بود بالاخره خودم رو به میز رسوندم و نفس نفس زنان روی صندلی نشستم. سرم رو تو دست‌هام گرفتم و بی‌خبر از اطراف رفتم تو فکر، تو فکر آرتین و کارهاش. امشب رفتارهاش به قدری عجیب بودند که باورم نمیشد حقیقت داشته باشه، اون چشم‌ها، اون فراموشی که نمی‌دونم عمدی بود و برای دَک کردن من یا سهوی و از روی اتفاقاتی که هنوز ازشون بی‌خبر بودم و لحظه آخری که نخواست کنارش بمونم، نخواست و با فریاد ردم کرد!
    با فکر به این اتفاقات مبهم چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و نفس عمیقی کشیدم. رایحه مسخ کننده اون عطر تو فضای ذهن و خاطراتم ‌پیچید و یک لحظه حس کردم چقدر دوست دارم دوباره و چند باره این کار رو تکرار کنم.
    سرم رو بالا گرفتم و چند بار دیگه نفس‌های عمیقِ آمیخته با اون عطر رو وارد سـ*ـینه‌ام کردم. چشم‌هام که از چند دقیقه پیش انگار کم کم داشت سنگین میشد، بی‌اراده تو تالار چرخید و در کمال تعجب، مثل بار اول، لحظه‌ای این محیط با اون نور کم و فضای مطبوع و موسیقی نیمه ملایم به نظرم آرامش بخش اومد و دلم با تمام وجود، ازم خواست که همه غم‌ها و دل مشغولی‌هام رو فراموش کنم!
    از بین جمعیت شاهزاده بلند قد مرجان با چهره‌ای جذاب و جوان رو که از بین شلوغی به طرف میزم می‌اومد تشخیص دادم و اخم‌هام تو هم رفتند، این مرد رو قبلا با برسام دیده بودم و حس خوبی نسبت بهش نداشتم.
    شاهزاده نزدیک شد و روی صندلی دیگه‌ای نزدیک صندلی من نشست. با چشم‌های خاکستریش زیر نظرم گرفت و در حالی که دستش رو به طرفم دراز می‌کرد، گفت:
    _ افتخار همراهی با من رو می‌دید شاهزاده مانا؟
    با شنیدن حرفش یه لحظه یاد باتیس افتادم، این شاهزاده هم مثل اون پررو و بی ملاحظه بود. چیزی از انتهای مغزم شروع کرد به هشدار دادن؛ اما فقط یه نفس عمیق دیگه از اون هوا کافی بود تا ابری از بی‌خبری و بی‌خیالی روی این هشدار سرپوش بگذاره و وادارم کنه که به پیشنهاد این مرد غریبه فکر کنم!
    نفس وسوسه گرم با استشمام این هوای مسموم، از جایی در اعماق وجودم بیدار شده بود و دائما حرف‌های آخر باتیس رو زیر گوشم زمزمه می‌کرد«آرتین به تو خــ ـیانـت کرد، وقتشه که تو هم به فکر خودت باشی.»
    شاهزاده مرجان با دیدن تردیدم مثل موجودی موذی جلوتر اومد و با چشم‌هایی که از شدت مصرف مایع صورتی نیمه هوشیار بود، گفت:
    _ تردید نکنید شاهزاده، از بودن با من پشیمان نخواهید شد.
    با شنیدن حرفش، به صورت کاملا غیر ارادی، مثل معتادی که نیاز به استشمام این هوا داره، نفس عمیق دیگه‌ای کشیدم و یک بار دیگه وجودم رو از اون بوی مخصوص پر کردم. دستم تکون خورد و تا روی میزجلو رفت، اما با یادآوری آرتین لحظه‌ای تردید کردم، من نمی‌خواستم مثل اون باشم، من آدمِ خــ ـیانـت نبودم. من فقط داشتم مسخ این بو و این محیط اغواگر می‌شدم، من داشتم گول می‌خوردم. با اکو شدن این جمله تو ذهنم یک لحظه انگار به خودم اومدم و با لحنی آروم و نه محکم گفتم:
    _ من همسر دارم، لطفا مزاحم خلوتم نشید.
    شاهزاده مرجان که انگار هنوزم امیدوار بود، لیوانی رو که لبریز از مایع صورتی بود هل داد سمتم و همزمان که نفس‌های عمیقی می‌کشید، گفت:
    _ بو کنید شاهزاده خانم، این عطر برای شما لـ*ـذت بخش نیست؟ کمی از این نوش آذر بنوشید، مطمئنا می‌تونید، تصمیم‌های بهتری بگیرید.
    نگاهم لحظه‌ای روی لیوان ثابت موند و دوباره موریانه شَک و دو دلی به جونم افتاد. من چرا اینجوری شده بودم؟ چرا این افکار چرت و پرت دست از سرم برنمی‌داشت؟ خدایا کمکم کن‌.
    دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم، این عطر لعنتی داشت کار دستم می‌داد. شیاطین حاضر در این تالار داشتن وادارم می‌کردند به اونچه که نباید!
    زیر لب کلمه استغفرالله رو زمزمه کردم و سریع و بی‌مقدمه از جام بلند شدم. دنبال سپنتا کمی اطراف رو جستجو کردم اما با دیدن برسام که داشت به طرف ما می‌اومد از تصمیمم برای منتظر سپنتا موندن، منصرف شدم و راه افتادم سمت در تالار، دیگه نمیشد اینجا موند. از اولش هم معلوم بود برسام بهم شک کرده و این شاهزاده هم از طرف خودشه. اون آدمی نبود که به سادگی از یک مورد مشکوک بگذره‌.
    سرعت قدم‌هام رو بیشتر کردم و بی توجه به شاهزاده مرجان که صدام میزد، از تالار بیرون رفتم.
    تا نزدیک ورودی قصر تقریبا دویدم و پله‌های بلند رو دوتا یکی کردم. دویدم تو حیاط و قبل از اینکه برسام از راه برسه پشت یکی از درخت‌ها پناه گرفتم.
    یک دقیقه بعد برسام هم از در قصر بیرون اومد و بالای پله‌ها ایستاد. با نگاه تیزش همه جای حیاط رو دقیقا اسکن کرد و وقتی از پیدا کردن من نا امید شد، برگشت.
    با رفتن برسام پشتم رو به تنه کلفت درخت کردم و روی زمین نشستم. هوای آزاد رو چند بار عمیقا وارد ریه‌هام کردم تا اون بوی لعنتی تماما از وجودم پاک بشه. واقعا اون عطر داشت چه کار می‌کرد با من؟! حتی از فکر به عاقبتش هم اعصابم بهم‌ می‌ریخت و از خودم متنفر می‌شدم.
    کمی بعد وقتی حال و هوای اون تالار شیاطین از سرم افتاد، نگاه نگرانم ‌رو به آسمون بی‌ستاره دوختم، شب نزدیک به نیمه بود؛ اما هنوز خبری از سپنتا نشده بود و با وجود شَکی که برسام بهم کرده بود دیگه موندن تو این قلعه جایز نبود. از جام بلند شدم و با احتیاط از کنار درخت‌ها به سمت مهمانخانه راه افتادم، همون جایی که توش می‌تونستم به همه این اتفاقات تلخ فکر کنم و پاسخی برای سوالات بی جوابم پیدا کنم. من حالا فقط به آرامش یک اتاق نیاز داشتم.
    غرق در افکار آشفته‌ام بین تعدادی از مهمان‌ها که قصد خروج از قلعه رو داشتند، از در بزرگ عبور کردم و وارد کوچه‌های خلوت و نیمه تاریک شدم.
    فاصله قلعه تا مهمانخانه زیاد نبود؛ اما عقل حکم میکرد این موقع از شب تنها بیرون نباشم، به خاطر همین قدم‌هام رو تند کردم تا زودتر به فضای امن مهمانخانه برسم؛ شاید سپنتا هم برگشته بود.
    نزدیک میدان با شنیدن صدای خنده‌های بلند چند مرد که نزدیک یکی از کافه‌ها جمع شده بودند از فکرهای آشفته‌ام فاصله گرفتم، کمی هوشیارتر شدم و سرعتم رو کمتر کردم.
    مردها با دیدن من شروع کردند به خنده‌های بلند و تلو تلو خوران به طرفم اومدند، با دیدن این وضعیت اخم‌هام رفت تو هم و نفسم رو با حرص بیرون دادم. خدایا برای امشب دیگه بسه، تحمل این یکی رو ندارم!
    نگاهی به پشت سرم انداختم تا شاید سپنتا اومده باشه؛ اما هیچ خبری ازش نبود و این موضوع کم کم داشت نگرانم ‌می‌کرد.
    سرم رو پایین انداختم و سعی کردم، بی‌توجه بهشون خودم رو به مهمانخانه برسونم؛ اما انگار ول کن نبودند.
    متلک‌های گاه و بی‌گاهی که از دهن‌های شل و آویزونشون بیرون می‌اومد، لحظه به لحظه عصبانی‌ترم می‌کرد و ضربان قلبم رو بالاتر می‌برد. حال من خراب بود و وجودم ویرانه‌ای که با کوچکترین تلنگری آماده‌ی ریختن آوارش بود. حس می‌کردم تمام اتفاقات امشب دست به دست هم داده بودند تا بدترین ساعات عمرم رو رقم بزنند!
    نزدیک کوچه مهمانخانه بود که بالاخره با شنیدن حرف یکی از اون مردهای مـسـ*ـت و بی عقل کنترل مغز داغونم رو از دست دادم و با صدایی که از خشم می‌لرزید، فریاد زدم:
    _ برید گم شید، چی می‌خواید.
    چهار مرد با شنیدن حرفم خنده‌های بلند و کش‌داری کردند و بی‌توجه به عصبانیتی که وجودم رو شعله‌ور کرده بود، بهم نزدیک‌تر شدند.
    انگار قسمت بود که تلافی همه بد بیاری‌های امشبم رو سر این موجودات مزاحم خالی کنم؛ چون تو یه لحظه دویدم سمت تخته پاره‌ای که یه گوشه افتاده بود و با یه حرکت از زیر آشغال‌های جمع شده کشیدمش بیرون و به سمتشون حمله کردم.
    مردها که انگار به خاطر عدم تعادل و مـسـ*ـتیشون همه چیز رو به مسخره گرفته بودند، دوباره زدند زیر خنده؛ اما وقتی یکیشون با ضربه محکمی که به شکمش خورد نقش زمین شد، مثل اینکه تازه از خوابی سنگین بیدار شده باشند، تکونی خوردند و این بار با نعره‌هایی از خشم سمتم حمله کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    چوب رو تو دست‌های عرق کردم محکم کردم و تمام ناراحتیم از این شب بی‌پایان رو سر مردی که وحشیانه به سمتم می‌دوید، خالی کردم. یک ضربه، دو ضربه و سومین ضربه رو که روی شکم و کمرش پایین آوردم، زانو زد روی زمین و شروع کرد به آه و ناله.
    مرد سوم صبر نکرد تا سزای متلک‌ها ومزاحمت‌هاش رو ببینه و با دیدن این وضعیت افتان و خیزان ازم دور شد و از کوچه بیرون رفت.
    مرد چهارم بهت زده از ضربه‌های بی‌رحمانه من سر جاش ایستاده بود و با دهن باز نگاهم می‌کرد؛ اما من هنوز خالی نشده بودم. هنوز آتیشی که تو وجودم شعله‌ور شده بود، جون داشت.
    دویدم سمتش و همزمان چوبم رو بالا بردم. با آخرین قدرتی که به خاطر اون خشم جوشان تو دست‌هام جمع شده بود، چوب رو سمت سَر مرد فرود آوردم؛ اما قبل از اینکه باهاش برخورد کنه روی زمین افتاد و شروع کرد به گریه! فکر کنم مـسـ*ـتی از سرش پریده بود و تازه داشت می‌فهمید؛ چه اتفاقی داره می‌افته.
    نفس‌های بریده شده از حرصم رو بیرون دادم و نگاهی به سرتا پاش انداختم. از شدت این نفس‌های سوزان سـ*ـینه‌ام بالا و پایین میشد و تمام این حال و خشم و عصبانیت فقط به خاطر یک چیز بود، دیدار با آرتین. من از تقدیر شاکی بودم و حرصم رو سر این مردهای مـسـ*ـت و لا ابالی خالی می‌کردم.
    با دیدن حال زار مرد، دلم لحظه‌ای به رحم اومد و چوبم رو پایین آوردم. دیگه نمی‌تونستم بیشتر از این فشار عصبی تحمل کنم.
    صدای برخورد چوبم با زمین تو فضای تاریک شب پیچید. پشتم رو به مردهایی که حالا روی زمین نشسته بودند و با آه و ناله روی قسمت‌های آسیب دیده بدنشون دست می‌کشیدند، کردم و با پاهایی خسته به سمت مهمانخانه راه افتادم، می‌خواستم زودتر برگردم اتاقم، همون منطقه‌ی امن خودم.
    دستم رو به نرده‌های فلزی در بزرگ حیاط مهمانخانه گرفتم و آروم هلش دادم؛ اما با شنیدن صدای فریادی که تو دل شب پیچید، سرجام متوقف شدم‌.
    _ مواظب باشید. پشت سرتون!
    با شنیدن این جمله هشدار دهنده سریع برگشتم و با دیدن یکی از مردها که چاقو به دست و بی تعادل سمتم می‌دوید، خودم رو گوشه دیوار پرت کردم. چاقوی مرد هوا رو شکافت و از برخورد تیغه آهنیش با نرده‌های سرد و فلزی صدای بلندی ایجاد شد.
    عصبانی و متعجب از این نامردی، سریع از جام بلند شدم و قبل از اینکه مرد بتونه تعادلش رو بدست بیاره دویدم سمت تخته چوبی که وسط کوچه رهاش کرده بودم و دوباره تو دست‌هام گرفتم. دو مرد دیگه انگار با دیدن چاقوی مرد اول اعتماد به نفس گرفتند و آروم سر پا شدند. عقب عقب تا نزدیک دیوار بلند و سنگی رفتم. چوب رو تو دست‌هام جابجا کردم از لای دندون‌های بهم فشردم، گفتم:
    _ دلم نباید به حالتون می‌سوخت.
    بلافاصله چوب رو بالای سرم بردم و برای حمله آماده شدم؛ اما با دیدن سپنتا که از پشتشون سر رسید، دستم شل شد و آروم‌ پایین اومد.
    مرد چاقو بدست که غافل گیر شده بود با ضربه مشت سپنتا ناله‌ای کرد و نقش زمین شد. دو مرد دیگه با دیدن مرد هیکلی که بالای سر جسم نیمه هوشیار مرد چاقو به دست ایستاده، وحشت زده دویدند سمت سر کوچه و خیلی زود تو تاریکی محو شدند.
    مرد چاقو به دست که حسابی منگ شده بود، خودش رو روی زمین عقب کشید و شروع به التماس کرد. سپنتا با اخمی که کل صورتش رو پوشونده بود فریاد زد:
    _ گمشو هـ*ـر*زه.
    مرد خوشحال از فرصت دوباره‌ای که نصیبش شده بود بلند شد و به دو از کوچه بیرون رفت.
    بعد از اون مرد، انگار نوبت من بود که هدف فریادهای سپنتا قرار بگیرم، چون با قدم‌های بلند و عصبانی‌ترین حالتی که تا به حال ازش دیده بودم سمتم اومد و با صدایی که سعی در کنترلش داشت، گفت:
    _ وقتی گفتم در این شهر، شب‌ها نباید به تنهایی بیرون بیاید به خاطر همین وضعیتی بود که دیدید.
    دستش رو به پیشونیش گرفت و با صدایی که به وضوح بلندتر شده بود، ادامه داد:
    _ مگه نگفتم منتظرم بمونید؟ چرا سر خود عمل می‌کنید؟ می‌دونید اگه نرسیده بودم چه بلایی سرتون می‌اومد؟
    هر کلمه از حرف‌هاش مثل خنجری بود که تو کالبد شخصیتم زده میشد. مگه من بچه‌ام که سر هرچیزی دعوام می‌کنه؟ طاقت این یکی رو نداشتم، نمی‌تونستم بایستم و ببینم هرچی دوست داره به ناحق بهم بگه‌.
    چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و با قدم‌هایی که از شدت عصبانیت محکم روی زمین فرود می‌اومدند، رفتم سمتش و قبل از اینکه دوباره شروع کنه گفتم:
    _ شما چی می‌دونید از اتفاقاتی که امشب برای من افتاده؟ قبل از اینکه چشم‌هاتون رو ببندید و شروع کنید به مواخذه، اول دلیل کارم رو بپرسید، شاید قانع کننده بود.
    پوزخندی زد و گفت:
    _ بسیار خوب، چیه اون دلیل قانع کننده؟
    با عصبانیت پوفی کشیدم و گفتم:
    _ من در تالار منتظر شما بودم؛ اما اون برسام لعنتی اومد سراغم، به نظر شما اگه برسام وادارم می‌کرد باهاش حرف بزنم یا لحظه‌ای به چهره‌ام دقیق میشد، من رو نمی‌شناخت؟ من مجبور شدم از اون تالار برم بیرون، با این حال در حیاط قلعه تا نزدیک نیمه شب منتظر شما موندم. من مضطرب بودم و خبری از شما نبود، باید چه کار می‌کردم؟ در ضمن من بچه نیستم و در مواقع لزوم می‌تونم از خودم دفاع کنم، دیدید که اون مردها هم از ضربه دستم بی‌نصیب نمونده بودند.
    وقتی شکایت‌هام تموم شد، نفس راحتی کشیدم. از اینکه تونسته بودم حرف‌هام رو بزنم و خودم رو خالی کنم، احساس بهتری داشتم. سپنتا در سکوت فقط نگاهم می‌کرد، دیگه خبری از اون پوزخند روی لبش هم نبود؛ بعد از چند لحظه بالاخره سرش رو پایین انداخت و گفت:
    _ نمی‌دونم، شاید دلیلتون قانع کننده باشه.
    بعد راه افتاد سمت مهمانخانه.
    عجب آدم مغروری بود! حتی حاضر نبود اشتباه خودش رو قبول کنه.
    ***
    صبح روز بعد با تنی کوفته و ذهنی خسته از فکر و خیال، از خواب دو سه ساعته‌ی بعد از نماز صبح بیدار شدم و برای خوردن صبحانه، پایین رفتم. به محض ورود به سالن ساره با رویی خوش و خندان اومد سمتم و گفت:
    _صبح بخیر خانم، بفرمایید بشینید الان براتون صبحانه میارم.
    سری تکون دادم و رفتم سمت میز دو نفره‌ی کنار پنجره و نشستم. خیره شدم به بنای غول پیکری که حتی از پنجره‌ی کوچیک این مهمانخانه هم خودنمایی می‌کرد.
    مکانی که آرتین الان اونجا بود، توش قدم میزد، غذا می‌خورد، می‌خوابید و نفس می‌کشید‌. جایی که علاوه بر آرتین شیاطینی مثل برسام، شیوانا و ویگن رو هم تو خودش جا داده بود، عامل همه بدبختی‌های من و این مردم‌.
    هرگز نمی‌تونستم چهره‌های غمگین و گریانی رو که دیشب تو اون اتاق دیدم فراموش کنم، بیشترشون اونجا بودند، الهام، آهو، سعیده، مریم و.... با لباس‌هایی که نشون می‌داد، جزئی از گروه اون دخترهای تُنگ به دست تو مهمونی بودند، همون دخترهایی که جام شاهزاده‌ها رو از مایعی که حالا می‌دونستم، اسمش نوش آذره پرمی‌کردند. دوستان من گریه می‌کردند و با تمام وجود از خدا می‌خواستند برگردند به زندگی عادی و پیش پدر و مادر خودشون، همون زندگی که شاید من باعث شده بودم، ازش فاصله بگیرند.
    دیشب با دیدن اون وضعیت پر از فساد و قلعه‌ای که سایه‌ی سیاهش رو روی سرنوشت این مردم انداخته بود، عزمم برای فتحش جزم شده بود. من باید اون قلعه رو تصرف می‌کردم. من باید انتقام مردمم، خاندانم، دوستانم و تنهایی و حال بد امروزم رو از ویگن، اون موجود پست و شیطانی می‌گرفتم. این شاید آخرین و تنها هدف من در زندگی بود.
    تیکه‌ای از پوست لبم رو که به دندون گرفته بودم، کندم و با صدای ساره، دختری که نماد رنج کشیدگی این ملت بود، چشم از قلعه گرفتم. سینی صبحانه رو روی میز گذاشته بود و می‌خواست برگرده تو آشپزخونه که صداش زدم:
    _ لطفا کنارم بشین.
    ساره با شنیدن حرفم از نیمه راه برگشت و روی صندلی رو به روی صندلی من نشست. سینی صبحانه رو آروم به جلو هول دادم و گفتم:
    _ بیا با هم صبحانه بخوریم. دوست ندارم تنها چیزی بخورم. کارت رو اینجا دوست داری؟ می‌دونی که چون خودت خواستی قبول کردم اینجا کار کنی وگرنه امکان نداشت اجازه بدم.
    ساره تیکه‌ای از نون رو برداشت و همین طور که لقمه می‌کرد گفت:
    _ بله خانم، بانو یاسمین خیلی مهربون هستند. اگه بیکار باشم حوصله‌ام سر میره و همه‌ش میرم تو خودم؛ اما اینجوری هم یه پولی جمع می‌کنم، هم سرگرم میشم. تازه یه خونه هم دارم.
    نقابم رو پایین کشیدم و لقمه کوچیک تو دستم رو گذاشتم دهنم. یکی از خصوصیات خوب این دختر این بود که کاری به چیزی نداشت و برعکس دخترهای هم سن و سالش اصلا کنجکاو نبود. سرش تو کار خودش بود و فقط زمانی که نیاز بود یا بهش مربوط میشد، می‌پرسید. در تمام مدتی که با هم بودیم هم با اینکه چند بار چهره‌ام رو دیده بود؛ اما حتی یک بار هم لب باز نکرده بود که قضیه رنگ آبی روی صورتم رو بپرسه.
    بعد از صبحانه آماده شدم تا برای سرکشی موقعیت قلعه بیرون برم. باید می‌فهمیدم که آیا جز اون دروازه بزرگ راه دیگه‌ای هم برای ورود وجود داره یا نه؟
    با اینکه بعد از دعوای دیشب، دوست نداشتم با سپنتا روبرو بشم؛ اما اینکه از صبح خبری ازش نشده نبود، برام تعجب‌آور بود، به خاطر همین قبل از اینکه برم بیرون، رفتم تو آشپزخونه و رو به یاسمین که مشغول یاد دادن یک مدل غذا به ساره بود، گفتم:
    _ عذر می‌خوام مزاحم کارتون شدم، شما جناب سپنتا رو ندیدید؟
    یاسمین با پشت دست اشک‌هایی رو که به خاطر خرد کردن پیاز تو چشم‌هاش جمع شده بود، پاک کرد و گفت:
    _ صبح خیلی زود رفتند، گفتن کار واجبی پیش اومده؛ اما نگفتند، کجا میرند. خیلی هم عجله داشتند.
    با شنیدن خبر رفتن ناگهانی سپنتا یه لحظه شوکه شدم، تو این موقعیت و زمانی که بیشتر از هر وقتی به کمکش نیاز داشتم کجا رفته بود؟! یعنی از حرف‌های دیشب من ناراحت شده یا واقعا کار اضطراری پیش اومده بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    دو روز از رفتن سپنتا گذشته و هنوز خبری ازش نبود! تو این مدت کارم این شده بود که سوار بر اسبم اطراف قلعه، برای پیدا کردن راهی جز اون دروازه، گشت زنی و جستجو کنم؛ اما دریغ از حتی یک روزنه‌ی کوچیک، انگار تمام دیوارها از سنگ و آهن ساخته شده بودند!
    نزدیک ظهر بود که بالاخره از گشت زنی خسته شدم و به سمت مهمان‌خانه را افتادم. خسته بودم؛ اما هرگز ناامید نمی‌شدم، اونقدر می‌گشتم تا بالاخره راهی پیدا کنم.
    جلوی در مهمانخانه از اسبم پیاده شدم و از در چوبی عبور کردم. با ورود به سالن نگاهم ناخودآگاه برای پیدا کردن سپنتا به گردش دراومد. هر زمان که به مهمانخانه برمی‌گشتم به امید اینکه برگشته باشه همه جا رو می‌گشتم. هنوزم اون رفتن ناگهانی برام عجیب بود.
    سالن خالی بود؛ اما صدای برخورد قاشق و بشقاب‌های فلزی باهم می‌اومد. رفتم سمت آشپزخونه و با دیدن یاسمین، جناب فربد، مهراب و ساره که مثل یک خانواده پشت میز نشسته بودند، لبخندی روی لبم نشست. خدا رو شکر می‌کردم که ساره تونسته به این زودی با این خانواده‌ی کوچیک انس بگیره و کمتر احساس تنهایی کنه.
    جناب فربد با دیدن من با احترام از جاش بلند شد و گفت:
    _ سلام شاهزاده، لطفا شما هم بفرمایید. اینجا نهارتون رو میل می‌کنید یا داخل سا...
    بلافاصله یاسمین پرید وسط حرفش و گفت:
    _ قبلش لطفا سری به اتاقتون بزنید، دختری به نام آرزو چند لحظه قبل اومدند و می‌خوان شما رو ببینند. من به اتاقتون راهنماییش کردم.
    با شنیدن اسم آرزو یه لحظه دلم ریخت و اضطرابی بی‌سابقه به جونم افتاد. اگه این آرزو همون آرزویی باشه که فکرش رو می‌کردم...
    بی اونکه جواب یاسمین رو بدم دویدم سمت پله‌ها و با عجله ازشون بالا رفتم؛ اما پشت در لحظه‌ای مکث کردم. نمی‌دونستم قراره با چی رو به رو بشم و همین موضوع استرسم رو بیشتر می‌کرد. اضطراب داشتم و بالا اومدن از پله‌ها هم مزید بر علت شده بود تا ضربان قلبم به صد و هشتاد برسه‌.
    دستم بی‌اختیار روی دستگیره گرد و قهوه‌ای لغزید و تو مشتم فشارش دادم. می‌تونستم نرم تو و هیچ‌وقت با کسی که آرتین رو ازم گرفته بود رو به رو نشم؛ چون آرتین دیگه هیج جایگاهی تو زندگیم نداشت؛ اما اگه نمی‌رفتم تا آخر عمرم رو باید تو حسرت از دست دادن این فرصت زندگی می‌کردم.
    صدای چیلیک باز شدن قفل بلند شد و در تا آخر باز شد. نگاهم روی دختر شنل پوشی که به محض ورودم از روی صندلی بلند شد ثابت موند. چهره‌ی این دختر بی‌نهایت آشنا بود! دختری هم سن و سال خودم با چشم‌های قهوه‌ای، ابروهای کشیده، بینی معمولی اما کمی قوز دار و لب‌هایی متناسب و زیبا‌.
    قدم به داخل اتاق گذاشتم و همزمان که چشمم روی دختر بالا پایین میشد، تلاش می‌کردم به یاد بیارم اون روکجا دیدم. هردو داشتیم به هم نگاه می‌کردیم با این تفاوت که نگاه من پر بود از حسادت و عصبانیت، و نگاه اون پر از غم و اندوه.
    دختر با دیدن من از صندلی فاصله گرفت و گفت:
    _ سلام. میشه لطفا نقابت رو برداری حسیبا؟
    با شنیدن حرفش اخم‌هام بیشتر از قبل رفت تو هم و گفتم:
    _سلام. نه نمیشه، اینجا چه کار داری؟
    جلوتر اومد و گفت:
    _ من آرزو هستم، فکر کنم من رو بشناسی. اومدم راجع به آرتین صحبت کنیم.
    رومو ازش گرفتم و گفتم:
    _ برو باهاش خوش باش، چه کار به من داری؟ از دست خودش خلاص شدم، حالا تو اومدی سراغم؟
    آرزو آهی کشید و گفت:
    _کاش می‌تونستم، کاش می‌تونستم لحظه‌ای باهاش خوش باشم.
    عصبانی از این پرروییش برگشتم سمتش و با لحنی پر از حرص گفتم:
    _ چیه؟ تو رو هم مثل من ول کرد؟ نکنه می‌خوای کمکت کنم بهش برسی؟
    این بار کلاه شنلش رو از روی سرش برداشت و گفت:
    _ معلومه خیلی دوستش داری که این‌قدر روش حساسی‌. منو نمی‌شناسی حسیبا؟
    پوزخند عصبی زدم و گفتم:
    _ انتظار داری بشناسم؟
    خیره شد تو چشمام و گفت:
    _ یادته اون روزی رو که با مریم، دوست هم دانشگاهیت اومدم پیشت؟ یادته مریم می‌خواست من رو با خودش ببره بیرون و به تو هم گفت که باهامون بیایی؛ ولی قبول نکردی؟ مریم دوست مشترک ما بود، اما تو من رو تا به حال ندیده بودی، بعد از اونم دیگه نتونستی ببینی؛ چون همون روز اتفاقی افتاد که نتیجه‌اش وضعیت الان منه. حالا شناختی؟
    راست می‌گفت، حالا که خودش توضیح داده بود داشت یادم می‌اومد. اون روز مریم با یکی از دوستاش، که همین دختر بود، اومد پیشم. می‌خواست بره جایی و خیلی تمایل داشت، من هم همراهش برم. هرچقدر هم اصرار کرده بودم که حداقل بگه کجا قراره بریم جواب نمی‌داد به خاطر همین پنهون کاریش بود که باهاش نرفته بودم؛ اما یادمه که این دختر باهاش رفت. دیگه از اون روز هم ندیدمشون. بعدا تو بازجویی‌های پلیس بود که فهمیدم از اون روز به بعد ناپدید شدن و دیگه هیچ جا دیده نشدن و به گفته‌ی شاهدان، من آخرین کسی بودم که باهاشون دیده شده. فکر کنم بعد از اون بود که ناپدید شدن دخترها پشت سر هم شروع شد.
    با هجوم تمام این خاطرات به ذهنم اخمی کردم و با لحنی پر از غم گفتم:
    _ پس آرتین از خیلی وقت پیش تو رو دوست داشته؟
    آرزو جلو اومد و گفت:
    _ اول می‌خوام ببینمت، نقابت رو بردار تا بقیه حرف‌هام رو بزنم.
    یک تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:
    _ چرا این‌قدر اصرار داری؟
    شونه‌هاش رو بالا داد و گفت:
    _ می‌خوام مطمئن بشم خودتی.
    دستم رو سمت نقابم بردم و کشیدمش پایین، آرزو با دیدن نیمه پایین چهره‌ام اومد سمتم و کلاهم رو از روی سرم برداشت. چشم‌هاش رو که پر شده بود از اشک روی صورتم چرخوند و گفت:
    _ آرتین سلیقه‌ی خوبی داره. راستش من شب جشن دیدمت؛ از اتاقی که آرتین توش بود دویدی بیرون؛ اما متوجه من که داشتم می‌اومدم سمت راهرو نشدی. از اونجایی که قبلا هم یک بار دیده بودمت همونجا فهمیدم تو همونی هستی که آرتین ازش حرف میزد. دو روزه که می‌خوام بیام دنبالت، بالاخره امروز با هزار بدبختی تونستم از قلعه خارج بشم و تو مهمانخانه‌ها دنبالت بگردم. می‌دونی که اگه بفهمند از قلعه خارج شدم چه بلایی سرم میاد؟
    نگاهی به سرتاپاش انداختم و گفتم:
    _ خب چرا اومدی؟ مگه من ازت خواسته بودم؟
    آرزو لبخند غمگینی بین اشک زد و گفت:
    _ نه، آرتین ازم خواسته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    با اشتیاقی که سعی در پنهان کردنش داشتم، سمت تخت حرکت کردم و گفتم:
    _ آرتین چرا باید بخواد پیش من بیای؟ خودش نمی‌تونست بیاد؟ می‌خواست دل من رو بسوزونه؟
    آرزو با لحنی آزرده گفت:
    _ نه، اون شب که تو آرتین رو با اون حال رها کردی، من اولین کسی بودم که بالای سرش رسیدم. نمی‌تونم بهت دروغ بگم، آرتین ازم خواست پیدات کنم و بهت بگم هر چه زودتر بری، برگردی به سرزمین خودت. گفت بهت بگم اینجا جای تونیست. گفت قَسَمِت بدم که برگردی.
    با شنیدن حرفش خنده بلند و مصنوعی کردم و با لحن عصبی گفتم:
    _ آرتین گفته من برم؟ اون که بهش بد نمی‌گذره. من هم که دیگه کاری با خودش و معشـ*ـوقه‌های دور و برش ندارم. دیگه چرا می‌خواد من رو دَک کنه؟
    آرزو اخمی کرد و با عصبانیت گفت:
    _ تو هیچی نمی‌دونی حسیبا، پس اون رو متهم نکن.
    دیگه اعصابم از این همه قایم موشک بازیش داشت، بهم می‌ریخت. پوفی کشیدم و گفتم:
    _ خب تو که می‌دونی بگو، بگو تا متوجه اشتباهم بشم و تو متهمم کنی. بگو تا از این عذاب خلاص بشم.
    اومد سمت تخت، کنارم نشست و گفت:
    _ شبی که آرتین رو برای اولین بار آوردن به قلعه، برسام چند تا سرباز رو فرستاد دنبالم. سربازها من رو بردن پیش آرتین، اون با حال خراب و تنی پر از زخم، دست و پا بسته، تو زندان بود!
    وقتی بعد از این همه مدت با اون حال دیدمش از شدت گریه و ناراحتی رو پا بند نبودم. آرتین تنها کسی بود که تو دنیا داشتم، حاضر بودم بمیرم؛ اما اتفاقی براش نیفته.
    برسام که انگار منتظر چنین موقعیتی بود اجازه داد با هم تنها باشیم و بهم گفت:«به نفع خودت و آرتینه که راضیش کنی کاری رو که می‌خوام انجام بده.»
    اما وقتی با آرتین تنها شدیم. اون فقط یک چیز ازم خواست، که سکوت کنم و خوب به حرف‌هاش گوش بدم. انگار امیدی به زنده موندن نداشت و فقط دلش می‌خواست اون حرف‌ها رو بزنه.
    با اینکه دلم بدجور شکسته بود؛ اما وقتی شنیدم آرتین تو چه حال و روزی بوده ناخودآگاه اشک به چشمم نشست. چشم‌های نگرانم به دهن آرزو بود تا ادامه بده. نمی،خواستم حرفی بزنم که حتی یک لحظه تو صحبتش وقفه بیفته. آرزو هم که انگار متوجه اشتیاقم برای شنیدن شده بود، بدون اینکه به حاشیه بره گفت:
    _اون شب آرتین برام همه چیز رو تعریف کرد، از نامزدی که اول مصلحتی و به خاطر پیدا کردن سرنخی برای رسیدن به من بود گفت، از حسی گفت که کم کم نسبت به تو پیدا کرده بود و خیلی زود تبدیل به عشق شده بود و از علاقه بی‌اندازه‌اش به تو و ورودتون به این سرزمین. اون وقتی فهمید گم شدن اون دخترها مربوط میشه به اینجا، خیلی دنبال ما گشت. حتی به خاطر پیدا کردن من مجبور شد چند باری سراغ برسام بره؛ اما وقتی شنید اون مرد کثیف در ازای تحویل دادن من تو رو می‌خواد عقب کشید و دیگه سراغش نرفت. می‌شنوی حسیبا؟ آرتین اینقدر دوست داره که حاضر نشده تحویلت بده. این یعنی چی؟ اینا عشق نیست؟
    نگاه پر بغضم رو ازش گرفتم و گفتم:
    _ اما اون تو رو دوست داره، خودم اون شب دیدم که چقدر روت حساسه. خودم دیدم عشقش رو نسبت به تو.
    آرزو لبخندی زد و دستش رو روی دستم گذاشت و گفت:
    _ بایدم دوستم داشته باشه حسیبا، من تنها کسی هستم که تو این دنیا داره، تنها خواهرش!
    با شنیدن حرفش یه دفعه و با شوک برگشتم سمتش و تو صورتش خیره شدم. یک بار دیگه با دقت بهش نگاه کردم و این بار تونستم علت آشنایی این چهره رو پیدا کنم. این چشم‌ها، چشم‌های آرتین بودند!
    دلم می‌خواست آرزو رو تو بـغـ*ـلم بگیرم؛ چون بوی آرتین رو می‌داد. دلم می‌خواست ساعت‌ها به چشم‌هایی که یادگار آرتین بود، نگاه کنم و گریه کنم.
    اشکی رو که گوشه چشمم جمع شده و آماده ریختن بود با سر انگشت گرفتم و گفتم:
    _ پس، پس چرا خودش از همون اول این رو به من نگفت؟ چرا نگفت و از این عذاب نجاتم نداد؟
    سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
    _ چون در اصل نامزدیش با تو به خاطر پیدا کردن من بوده و وقتی که بهت دلبسته شد ترس از دست دادنت باعث شده نتونه چیزی بهت بگه. از طرفی غرورش قبول نمی‌کرد که به این سادگی قبول کنه خواهرش گمشده و معلوم نیست تو چه حال و روزیه. یه جورایی خجالت می‌کشید یا شایدم فکر می‌کرد، بی‌عرضه است که خودش با اینکه یه پلیس موفقه از وضعیت تنها خواهرش بی‌خبره.
    مثل اینکه شبی که برسام یه چیزهایی از من بهت گفته و حالت بد شده، آرتین تصمیم می‌گیره همه چیز رو بهت بگه؛ اما مهلت این کارو پیدا نمی‌کنه؛ چون بعد از اینکه تو رو به قصر رسوند، برگشت تا با برسام تسویه حساب کنه و مجبورش کنه جای من رو لو بده؛ اما برسام زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود، اون موجود موذی بعد از یه مبارزه طولانی و ناجوانمردانه آرتین رو زخمی و نیمه جون به این قلعه آورد.
    حرف‌هاش تلخ بود، حقیقت تلخی که بهم یادآوری می‌کرد چه اشتباهی در قبال آرتین کردم. من درحقش ظلم بزرگی کرده بودم! دلم می‌خواست همین حالا برم به اون قلعه و هم برسام و هم ویگن رو با دست‌های خودم خفه کنم. این‌ها عامل همه این اتفاقات بودند.
    سرم رو تو دست‌هام گرفتم و اشک‌هام شروع کردند به ریختند. دلم برای آرتین می‌سوخت، دلم بدجور تنگش شده بود.
    آرزو برای تسلی دادن به من دستش رو روی شونم گذاشت و گفت:
    _ می‌دونم خیلی ناراحتی؛ ولی وقتی برای ابراز احساسات نداریم حسیبا. پس گوش کن. اون شب تو زندان، برسام با نیروهای سیاهش از آرتین یه هیولا ساخت. چون با خواستش مخالفت کرده بود و راضی نشده بود باهاش همکاری کنه و تو رو تحویلش بده. ارتین به خاطر تو به این حال و روز افتاده حسیبا و الان باید به تنها خواستش عمل کنی، باید همین امروز از این سرزمین بری.
    با شنیدن حرفش سرم رو از روی دست‌هام بلند کردم و با نگاهی پر از عصبانیت بهش خیره شدم. حرفش خودخواهانه بود، من نمی‌تونستم، نمی‌تونستم آرتین رو تنها بگذارم، اون هم حالا‌ که فهمیده بودم همه این بلاهایی که سرش اومده به خاطر من بوده. اون حتی از خواهرش گذشته بود و من رو تحویل برسام نداده بود.
    ازجام بلند شدم و با لحنی پر از تحکم گفتم:
    _ من هیچ جا نمیرم. من می‌مونم و نجاتش میدم.
    آرزو پشت سرم از لبه‌ی تخت بلند شد و عصبانی‌تر از من گفت:
    _ من قول میدم یه فکری برای نجاتش کنم. تو بهتره برگردی به سرزمینت. اون قلعه نفوذ ناپذیره. تو هیچ‌وقت نمی‌تونی واردش بشی.
    حرف‌هاش داشت آتیشم میزد. من رو چقدر بی‌عرضه فرض کرده بود که این حرف رو میزد؟
    دستم رو به کمرم گرفتم و گفتم:
    _ من اگه نمی‌تونستم کاری کنم الان اینجا نبودم. بهتره با یه نقشه دقیق و حساب شده پیش بریم، من مدتیه دنبال راه ورود به قلعه هستم. فعلا بهتره برگردی؛ چون ممکنه متوجه غیبتت بشند.
    آرزو عصبانی از مخالفتم رفت سمت در و گفت:
    _ خیله خب، وظیفه‌ی من رسوندن پیغام برادرم بود و به خاطرش خیلی خطر کردم، من میرم؛ اما بهتره بیشتر فکر کنی.
    دستش رو روی دستگیره در گذاشت؛ اما قبل از اینکه بازش کنه دستگیره تکون خورد و در روی لولا چرخید!
    آرزو از شوک دیدن مردِ پشتِ در عقب عقب اومد و روی زمین افتاد‌. حال من هم دست کمی از اون نداشت. پاهام شل شدند. روی تخت نشستم و با بهت به برسام که با لبخندی موذیانه بین چهار چوب ایستاده بود نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    رو تختی زرد رو تو دست‌هام مچاله کردم و سعی کردم لحظه‌ای به خودم بیام و موقعیت رو درک کنم. خواب بودم یا بیدار؟! این یه کابوس بود یا واقعیت؟!
    حالا برسام و پشت سرش داریا وارد اتاق شده بودند و آرزو همچنان با ترس نگاهشون می‌کرد. با هجوم اسم برسام تو ذهنم انگار تلنگری بهم خورد و دست‌هام سمت کلاه شنلم حرکت کردند. سریع روی سرم کشیدمش و با دیدن برسام که با خشم به طرف آرزوی وحشت زده حرکت می‌کرد از جام بلند شدم و دویدم سمتشون. حالا دیگه می‌دونستم این دختر کیه، اون تنها خواهر کسی بود که به خاطر من بدترین بلاها سرش اومده بود و حالا نمی‌تونستم تنهاش بگذارم. من نسبت به آرزو احساس مسئولیت می‌کردم.
    برسام با دیدن من که مثل یک سد بین خودش و آرزو قرار گرفته بودم، سوت بلندی کشید و گفت:
    _ خیلی شجاع شدی شاهزاده کوچولو، فکر نمی‌کردم یه روز جلوم بایستی.
    عصبانی بودم. از برسام به خاطر کاری که با آرتین کرده بود، متنفر بودم و این تنفر گَرد شجاعت رو به وجودم می‌پاشید.
    دستم رو سمت آرزو که حالا پشتم بود، دراز کردم و رو به برسام گفتم:
    _ تو با من مشکل داری، با آرزو کاری نداشته باش.
    آرزو دستش رو تو دستم گذاشت و خودش رو از روی زمین بلند کرد.
    برسام چشم‌های سرخش رو روی تک تک اجزای صورتم چرخوند و گفت:
    _ معلومه همه چیز رو فهمیدی کوچولو. ولی بهتره طرفداری این دخترو نکنی؛ چون همین احمق بود که تو رو لو داد.
    بلافاصله صدای لرزان آرزو بلند شد و گفت:
    _ نه، من تو رو لو ندادم حسیبا. به خدا دروغه.
    برسام با شنیدن این حرف فریادی از خشم کشید و گفت:
    _ ساکت باش احمق.
    بعد برگشت سمت داریا که پشت سرش ایستاده بود و گفت:
    _ این دختر رو برگردون به قصر. کاری کن که دیگه فکر بیرون اومدن از قلعه به سرش نزنه.
    بلافاصله داریا اومد سمت آرزو و بازوش رو تو چنگش گرفت. صدای ناله آرزو بلند شد و باعث شد من هم بازوی دیگه‌اش رو تو دستم بگیرم و بگم:
    _ نمی‌گذارم ببریش. گفتم که کاری باهاش نداشته باش. تو با من طرفی.
    برسام اخمی به ابروهای باریک و قرمزش نشوند و گفت:
    _ بهتره تو کارهای من دخالت نکنی شاهزاده کوچولو، می‌دونی که کی رو تو مشتم دارم؟
    با شنیدن این حرف دستم ناخودآگاه دور بازوی آرزو شل شد و داریا تو یه چشم بهم زدن از اتاق بردش بیرون. می‌دونستم منظور برسام چی بود، داشت از وجود آرتین تو چنگالش سوءاستفاده می‌کرد‌. دقیقا نقطه ضعفم رو می‌شناخت!
    در با صدای بلندی بسته شد و باعث شد لحظه‌ای چشم‌هام رو روی هم بگذارم. پیدا شدن سر و کله‌ی برسام بدترین اتفاق ممکن بود، حالا تمام نقشه‌هام بهم ریخته بودند.
    برسام اما برعکس من خیلی خوشحال بود و انگار با دمش گردو می‌شکست؛ چون با رفتن آرزو اون لبخند‌های موذیانه دوباره روی لبش ظاهر شده بود.
    بالاخره بعد از چند لحظه رفت سمت تخت و روش نشست، پاهای پوشیده تو چکمه‌های قهوه‌ایش رو با بی‌ملاحظگی تمام روش دراز کرد و گفت:
    _ اون شب که از در پشتی برگشتی به تالار من تنها کسی بودم که بین اون همه شاهزاده مـسـ*ـت دیدمت. مطمئن بودم با ورود به اون راهروها یا با آرتین ملاقات کردی یا با آرزو. آرتین که دیگه تو رو نمی‌شناخت؛ اما آرزو... پس فقط کافی بود که چند روزی زیر نظر بگیرمش و آزادش بگذارم تا به راحتی از قلعه خارج بشه و خیلی زود به تو برسم. حالا فهمیدی اون دختره احمق چطور تو رو لو داده؟
    فکر می‌کردم برسام شاهزاده زرنگی باشه؛ اما نه تا این حد! این ذکاوت بالا باعث میشد لحظه‌ای از فکر مقابله باهاش احساس ترس کنم؛ چون از نظر من یک حریف باهوش خیلی خطرناک‌تر از حریف قدرتمنده و حالا من با یکی از باهوش‌ترین‌هاش رو در رو بودم.
    برسام مغرور از نقشه‌ی دقیقی که به ثمر نشسته بود از روی تخت بلند شد و با قدم‌های استوار تا دوقدمی من جلو اومد و گفت:
    _ زیاد فکر نکن شاهزاده کوچولو، حالا بهتره در رابـ ـطه با مسائل مهم‌تر صحبت کنیم؛ ولی قبلش باید اعترافی کنم، ورودت به این سرزمین هوشمندانه بود و اینکه تا به حال نتونستم شناساییت کنم به من اخطار میده که بیشتر مراقب باشم؛ اما هرگز فکر نکن که می‌تونی من رو گول بزنی.
    من می‌خواستم به وسیله‌ی آرتین تو رو به اینجا بکشونم؛ ولی حالا...
    خنده بلندی کرد و ادامه داد:
    _ حالا تو با پای خودت اومدی تو دام من شاهزاده کوچولو.
    با شنیدن صدای خنده‌های مـسـ*ـت از قدرتش دهنم رو باز کردم تا جوابش رو بدم و بگم که زیاد من رو دست کم نگیره؛ اما با یادآوری هوش و ذکاوت بی‌اندازه‌اش منصرف شدم. این مرد موذی می‌تونست از کوچکترین حرفم سوءاستفاده کنه، پس بهتر بود کمتر حرف بزنم تا بعدا پشیمون نشم.
    برسام خوشحال از سکوتی که احتمالا فکر می‌کرد به خاطر ترسه، شروع کرد به حرکت دور من و وقتی پشتم قرار گرفت گفت:
    _ خب، با این وضعیتی که پیش اومده تو دو راه داری، یک...
    سرش رو نزدیک گوشم کرد و گفت:
    _ با من متحد بشی و اتفاقی برای هیچ کس نیفته. دو، قبول نکنی و هم خودت، هم آرتین و هم همه اون دخترها رو به کشتن بدی.
    با شنیدن پیشنهاد بی‌رحمانه‌ش همه‌ی وجودم یه دفعه پایین ریخت! این یعنی نابودی تمام نقشه‌هام، یعنی ویران شدن همه امید و آرزوهام. چطور می‌تونستم بین این دو تا یکی رو انتخاب کنم وقتی یکی بدتر از اون یکی بود!
    از شدت ناامیدی چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و نفسم رو تو سـ*ـینه حبس کردم. خدایا حالا باید چه کار می‌کردم؟
    برسام چرخشش رو کامل کرد و دوباره رو به روم قرار گرفت و گفت:
    _ خب، فکر نکنم انتخاب سختی باشه، با من ازدواج می‌کنی تا با هم متحد بشیم؟
    می‌تونستم شادی بی‌اندازه رو از تو چهره‌اش به وضوح ببینم، حق داشت، دیگه چی بهتر از این؟
    بغضی رو که حاصل این اجبار بود خوردم و آروم گفتم:
    _ مگه دو شاهزاده از دو خاندان مختلف می‌تونند با هم ازدواج کنند؟
    برسام دوباره یکی از اون خنده‌های بلند و پر ابهتش رو تو فضا رها کرد و گفت:
    _ چرا نتونند؟ تنها مشکل عدم وجود وارث در آینده‌ست که اون هم...
    دستی به صورت صاف و بی موش کشید و با لحنی پر از لـ*ـذت ادامه داد:
    _ که اون هم با ازدواج دوباره من با یک زن دیگه از خاندان خودم برطرف میشه.
    با شنیدن حرفش چینی به بینیم انداختم و با چشم‌هایی که پر بود از حرص و اشک و نفرت نگاهش کردم، این مرد کثیف‌تر از اونی بود که فکرش رو می‌کردم!
    برسام با دیدن نگاه‌های من سرش رو جلو آورد و با لبخندی چندش آور روی لبش گفت:
    _ ناراحت نباش شاهزاده کوچولو، قول میدم تو رو بیشتر از اون دوست داشته باشم، هرچی باشه تو برای من یه چیز دیگه‌ای.
    دیگه طاقت این گستاخی‌هاش رو نداشتم، پشتم رو بهش کردم و از لای دندون‌های بهم فشردم گفتم:
    _همین الان برو بیرون.
    بی توجه به حرفم جلو اومد و با لحن موذیانش آروم زیر گوشم زمزمه کرد:
    _ میرم؛ اما فردا برمی‌گردم و وقتی برگردم باید تصمیمت رو گرفته باشی. فکر فرار هم به سرت نزنه که زندگی آرتین تو دست‌های خودمه.
    بعد بیرون رفت.
    اتاق تو سکوت فرو رفت و بت غرورم در هم شکست. انگار به آخر راه رسیده بودم. زانو زدم و رو به آسمون شروع به باریدن کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    تا شب، به اشک و آه و غصه از تقدیر گذشت و بالاخره با تاریک شدن هوا و راز و نیاز با خدا تونستم کمی آروم بگیرم و در حقیقت به خودم بیام.
    تقریبا هیچ راهی جز قبول پیشنهاد برسام برام باقی نمونده بود، من مجبور بودم به خاطر آرتین با برسام کنار بیام. خدا می‌دونه که قبول این اتحاد ذلت بار فقط به خاطر کسی بود که یه زمانی به خاطر من اون بلاها و سختی‌ها رو تحمل کرده.
    از یک طرف اگر این اتحاد رو قبول می‌کردم جون عزیزترین کسم رو نجات می‌دادم و از طرف دیگه با این کار باید به طور کامل قید پدر و مادر، خاندان، سرزمین زمرد و مردمم رو میزدم؛ اما با تمام این حرف‌ها، کفه‌ی ترازوی دلم روی نجات آرتین سنگینی می‌کرد و دلم راضی نمیشد حتی یه خار تو پاش بره، من راضی بودم اون زنده باشه و زندگی کنه؛ اما خودم تا ابد تو حصار اون قلعه زندانی باشم.
    تا نزدیک صبح بدون تعویض لباس‌هام یک بند تو اتاق راه رفتم و به عاقبت این اتحاد فکر کردم، به راه‌های مختلفی که برای فرار ازش ممکن بود، وجود داشته باشه و هر چند لحظه مطمئن می‌شدم وجود نداره. مغزم از این همه فکر و خیال در آستانه‌ی انفجار بود!
    این یک بن بست بود، درست مثل همون بن بستی که یه روزی برسام من رو توش گیر انداخت و تا پای مرگ کشوند. حقا که تو گیر انداختن آدم‌ها در شرایط سخت استاد بود!
    خورشید انگار امروز خیلی زودتر از همیشه طلوع کرد و جهان رو از نور طلایی رنگش پر کرد: اما دل من همچنان تاریک بود، تاریک و ناامید. هنوز نتونسته بودم به نتیجه‌ای جز تسلیم شدن برسم، من به همین راحتی داشتم، شکست می‌خوردم!
    با هجوم این افکار ناامید کننده به ذهنم، وجودم لحظه‌ای به لرزه دراومد و زانوهام رو تو شکمم جمع کردم. وقتی هیچ راهی جلوی روم نبود، فقط دلم می‌خواست گریه کنم.
    با شنیدن صدای ساره از پشت در سریع سرم رو از روی پاهام برداشتم و از روی تخت پایین اومدم. در رو باز کردم و با چهره‌ای که غم و ناامیدی توش موج میزد، گفتم:
    _ چی شده؟
    ساره با تعجب نگاهی به موها و سر و وضع آشفته‌ام انداخت و گفت:
    _ بانو یاسمین نگرانتون شدند و من رو فرستادند که حالتون رو بپرسم. گفتند بهتون بگم که از دیروز بعد از ملاقات با اون مردهای شنل پوش از اتاقتون خارج نشدید و چیزی نخوردید. می‌خواید غذاتون رو به اتاقتون بیاریم؟
    راست می‌گفت‌، اون‌قدر حالم خراب بود که اشتهای خوردن هیچ چیزی رو نداشتم و به خاطر همین از دیروز پام رو از اتاقم بیرون نگذاشته بودم؛ اما نباید کاری می‌کردم که بویی از قضیه ببرند، حداقل تا وقتی که تن به این ننگ ندادم باید همه چیز مخفی می‌موند.
    نگاهی به چشم‌های منتظر و معصوم ساره انداختم و با صدایی گرفته گفتم:
    _ چیزی نیست ساره جان. یکم خسته بودم. کمی استراحت کنم بهتر میشم.
    ساره با لحنی که شَک توش موج میزد، گفت:
    _ باشه خانوم. هر طور راحتید.
    بعد به سمت طبقه پایین رفت.
    با رفتن ساره رفتم سمت شنل و دستکش‌هام و پوشیدمشون. اصلا بعید نبود برسام همین حالا تو راه اینجا باشه! دوست نداشتم حالا که مجبورم تن به خواستش بدم جوری جلوش ظاهر بشم که از ضعفم سوءاستفاده کنه.
    نزدیک ظهر بود و هنوز خبری از برسام نشده بود. گاهی با اضطراب از جام بلند می‌شدم و تو اتاق قدم می‌زدم و گاهی کنار پنجره می‌نشستم و با نگرانی به بنای سیاه قلعه نگاه می‌کردم، جایی که قرار بود تا دم مرگ توش زندانی باشم.
    با شنیدن صدای برخورد چیزی با در و باز شدنش، بلافاصله چشم از قلعه گرفتم و نگاهم رو تا برسام و داریا که داشتند وارد اتاق می‌شدند کشوندم و ضربان قلبم بالا رفت. سریع از روی طاقچه کنار پنجره بلند شدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم و همزمان با لحنی پر از شکایت گفتم:
    _ از این به بعد وقتی در می‌زنید، منتظر باشید تا اجازه ورود بدم نه اینکه همین طور...
    صدای برسام وسط حرفم بلند شد و اجازه نداد تمومش کنم:
    _ من و تو که این حرف‌ها رو نداریم شاهزاده کوچولو. تو قراره مال خودم بشی.
    با شنیدن حرفش اخم‌هام رفت تو هم و با لحنی طلبکارانه و عصبی گفتم:
    _از کجا معلوم که من قبول می‌کنم؟
    لبخندی کج گوشه لب‌هاش شکل گرفت و گفت:
    _ راه دیگه‌ای نداری. از همون لحظه که پیشنهادم رو گفتم می‌دونستم مجبوری قبول کنی پس برای من سوال طرح نکن کوچولو.
    نگاه پر از حرصم رو از سر تا پاش کشوندم و روم رو ازش گرفتم؛ دستم رو لبه پنجره گذاشتم و گفتم:
    _ بسیار خب، بر فرض که من مجبورم قبول کنم.
    صدای قدم‌های سنگین برسام رو از پشت سرم شنیدم و سریع برگشتم. فاصله‌اش رو خیلی کم کرده بود و همین کارش داشت بهم آلارم می‌داد. با دست پوشیده تو دستکشم دستش رو که داشت سمت صورتم می‌اومد پس زدم و با صدایی نسبتا بلند گفتم:
    _ دستت رو بکش.
    لبخند موذیانه‌ای به لب‌های باریکش نشوند و گفت:
    _ فکر می‌کنم چند لحظه قبل بود که خبر از قبول پیشنهادم دادی. پس تو از حالا مال منی. غیر از اینه؟
    فاصله‌ام رو باهاش بیشتر کردم و گفتم:
    _ بله من پیشنهادت رو قبول می‌کنم؛ اما به چهار شرط.
    پوزخندی زد و گفت:
    _ شرط؟ تو در موقعیتی نیستی ‌‌که شرط بذاری کوچولو. با این حال گوش دادن به شرط‌هات خالی از لطف نیست، بگو.
    آب دهنم رو با اضطراب قورت دادم و گفتم:
    _ اول اینکه من با تو متحد میشم، اما فقط متحد، خبری از ازدواج نیست. دوم اینکه با بستن پیمان اتحاد، تو باید آرتین و همه دوستانم رو آزاد کنی. سوم اینکه به من هم به عنوان متحد خودت اختیاراتی بدی و چهارم اینکه، اجازه بدی یک مشاور و فرمانده به انتخاب خودم، در قلعه کنار من باشه.
    برسام با شنیدن حرف‌هام مثل اینکه داره به حرف‌های یه بچه گوش می‌کنه اول یکم نگاهم کرد و بعد از چند لحظه خندید و گفت:
    _ من مجبور نیستم شروطت رو قبول کنم. تو همین الان هم تو دست‌های من اسیری. با این‌ حال شرط سوم و چهارمت رو قبول می‌کنم؛ چون به عنوان متحد من، این‌ها از حق و حقوقت خواهند بود. اما در مورد شرط اول و دوم بگذار من هم شرطی بگذارم تا خودت انتخاب کنی. در صورتی که نخوای با من ازدواج کنی و فقط پیمان اتحاد ببندیم من هم فقط اون دخترها رو آزاد میکنم و آرتین رو به دلیل اطمینان از پایبندیت به پیمان نگه می‌دارم. چطوره؟
    سریع سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم:
    _ نه، همه شرط ها باهم.
    یکم با خودش فکر کرد و پرسید:
    _ چرا با من ازدواج نمی‌کنی؟
    سرم رو سمت دیگه‌ای گرفتم و در حالی که سعی می‌کردم تو چشم‌هاش نگاه نکنم، گفتم:
    _ چون من و آرتین قبلا در سرزمین خودمون باهم ازدواج کردیم. من نمی‌تونم‌ با فرد دیگه‌ای ازدواج کنم. علاوه بر اون علاقه‌ای به شما ندارم که بخوام این کارو کنم.
    بلافاصله صدای مزاحم داریا که تا حالا فقط در سکوت به ما نگاه می‌کرد بلند شد:
    _این ازدواج به راحتی قابل فسخ و باطل شدنه شاهزاده برسام. من مدتی در اون سرزمین بودم و به طور کامل ازش اطلاع دارم. شما می‌تونید خیلی راحت اون ازدواج رو فسخ و شاهزاده رو به ازدواج خودتون دربیارید.
    نگاه پر از خشم و حرصم رو به داریا که حالا با پوزخندی روی لب براندازم‌ می‌کرد، انداختم. این لعنتی چه مشکلی با من داشت که اینجور نقشه‌هام رو خراب می‌کرد؟
    اخمی کردم و گفتم:
    _ با این حال من علاقه‌ای به این ازدواج ندارم.
    برسام قدمی به سمتم برداشت، نگاه پر از خشمش رو بهم دوخت و مثل یک دیو غرید:
    _ پس آرتین هم آزاد نمیشه.
    با دیدن هیبت بزرگش یک لحظه ته دلم خالی شد، یک قدم به عقب رفتم و با صدایی که سعی داشتم نلرزه گفتم:
    _ پس من هم قبول نمی‌کنم اتحاد تشکیل بدیم.
    این بار نتونست خشمش رو کنترل کنه و با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند، هولم داد عقب و گفت:
    _همین که من میگم. یا قبول میکنی یا همین امشب جنازه آرتین رو برات میفرستم.
    با شنیدن حرفش یه لحظه انگار یخ زدم. دستم رو روی شونم که بر اثر برخورد با دیوار درد گرفته بود گذاشتم و نگاه پر از گله و شکایتم رو بهش دوختم. اگه آرتین چیزیش میشد من می‌مردم. بغض داشت خفم می‌کرد و طاقت این زورگویی رو نداشتم؛ اما مگه چاره‌ی دیگه‌ای هم برام مونده بود؟ این مردِ وحشی و زیرک الان در نقطه‌ی شکست ناپذیر و قدرتمندی از زندگیش ایستاده بود و من در بدترین وضعیت ممکن. پس فعلا باید در برابرش کوتاه می‌اومدم.
    سرم رو پایین انداختم و با غمی بی اندازه گفتم:
    _ آرتین و دخترها رو آزاد کن. من با تو ازدواج می‌کنم.
    برسام سرمـسـ*ـت از قدرتی که در آستانه به دست آوردنش بود خنده بلندی کرد و با یک چشمک گفت:
    _ عالیه. فعلا همین جا بمون تا وقتی بفرستم دنبالت شاهزاده کوچولوی من.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    با قبول خواسته‌ی برسام همه زندگیم شده بود اضطراب و فکر و خیال، من داشتم با پای خودم می‌رفتم تو دهن شیر!
    با هر بار یادآوری رفتارهای برسام و این پیمان اجباری از شدت حرص دندون‌هام رو روی هم فشار می‌دادم و زیر لب شروع می‌کردم به بد و بیراه گفتن بهش. مگه یه آدم چقدر می‌تونست بکشه؟ حالا دیگه باید تا آخر عمر قید عشق و آرتین رو می‌زدم. از حالا به بعد باید فقط برای بقای خودم تلاش می‌کردم و زنده می‌موندم به امید اینکه بتونم روزی انتقام این ازدواج اجباری و زندگی سیاه رو از برسام بگیرم‌.
    صدای قار و قور شکمم باعث شد، لحظه‌ای از این افکار انتقام جویانه بیرون بیام، از آخرین ملاقاتم با برسام سه روز گذشته بود و در این مدت فقط در حد نیاز، اونم تو اتاقم، غذا خورده بودم، فقط در حدی که زنده بمونم و بس.
    هجوم افکار مختلف، از آینده‌ی مبهمم با برسام گرفته تا آرتین و مردم شهر زمرد و لشکر آسمان که اونطور بهم امید بسته بودند؛ باعث میشد تمام وقتم رو بدون خواب و خوراک درست و حسابی و در اندیشه‌ی راهی برای فرار از این مشکل بگذرونم؛ اما دریغ از کورسوی امیدی که قلب تاریکم رو روشن کنه، امیدوارم کنه یا لحظه‌ای غم رو از دلم برداره. من همیشه با دردهام تنها بودم این هم روش.
    آهی کشیدم و لباس‌هام رو پوشیدم تا بعد از سه روز برم طبقه پایین؛ اما قبل از رفتن از پنجره نگاهی به حیاط مهمانخانه انداختم و جغدی رو که روی درخت بلند نشسته و زل زده بود به پنجره دیدم. دقیقا از همون روزی که برسام از اینجا رفته بود، روی این درخت نشسته بود و حتی لحظه‌ای چشم از پنجره برنداشته بود، شک ندارم جاسوس خودش بود.
    پرده رو با حرص کشیدم و به سمت طبقه‌ی پایین راه افتادم.
    این پایین برعکس اون بالا همه چیز خوب بود، این خانواده کوچیک سه نفره که به تازگی عضو جدیدی پیدا کرده بودند و قرار بود به زودی یک عضو کوچیک هم بهشون اضافه بشه، در امید و شور و نشاط کامل، بی‌خیال از تمام غم‌های دنیا می‌گفتند و می‌خندیدند و زندگی می‌کردند. کاری که من از مدت‌ها قبل فراموشش کرده بودم، گفتن و خندیدن و زندگی کردن!
    پاهام رو که با شنیدن صدای زندگی بخش اون خانواده گرم روی اولین پله متوقف شده بودند دوباره به حرکت درآوردم و تا جلوی آشپزخونه پیش رفتم. ساره، مهراب رو گوشه‌ای از سالن نشونده بود و داشت باهاش بازی میکرد و یاسمین داخل آشپزخونه رو به مخاطبینی که پشت دیوار بودند و دید درستی نسبت بهشون نداشتم؛ مشغول صحبت بود. یاسمین با دیدن چهره‌ی رنگ پریده و داغون من دست از صحبت کشید و با تعجب اومد سمتم و گفت:
    _ شاهزاده خانم! حالتون خوب نیست؟
    بلافاصله بعد از گفتن این حرف جناب فربد و سپنتا هم از آشپزخونه بیرون اومدن و با تعجب بهم خیره شدند. با دیدن سپنتا یه دفعه بغض گلوم رو سنگین کرد. چرا این‌قدر دیر اومده بود؟ چرا حالا که کار از کار گذشته بود پیداش شده بود؟ کجا بود وقتی به کمکش نیاز داشتم؟
    دیگه طاقت نگاه‌هاشون رو نداشتم پس از همون جا برگشتم سمت اتاقم‌. صدای یاسمن تو سالن‌ پیچید:
    _ کجا می‌رید شاهزاده خانم؟ حداقل چیزی بخورید.
    با وارد شدن این فشار عصبی به ذهن خسته و آزردم، معده‌ام تو هم جمع شده بود و دیگه اشتهایی نداشتم، بدون اینکه برگردم دستم رو به علامت نه تکون دادم و سمت اتاقم رفتم. صدای قدم‌های سپنتا رو از پشت سرم شنیدم؛ اما مانعش نشدم‌، باید می‌اومد، می‌اومد و توضیح می‌داد؛ چرا یهویی غیبش زده.
    وارد اتاق شدم، سپنتا هم پشت سرم اومد و بی‌مقدمه گفت:
    _ چی شده شاهزاده خانم؟ این چه حال و روزیه؟
    با دست گوشه سرم رو که از درد درحال انفجار بود گرفتم و گفتم:
    _شما این همه مدت کجا بودید؟
    جلو تر اومد و گفت:
    _ اتفاقا می‌خواستم در رابـ ـطه با این مورد با شما صحبت کنم. لطفا بنشینید.
    یکی از صندلی‌های اطراف میز رو بیرون کشیدم و نشستم. خودش هم روی صندلی روبه روی صندلی من نشست و با صدایی آروم و کنترل شده گفت:
    _من رفته بودم به دره جمجمه. باید هر چه زودتر با چاووش اعظم ملاقات می‌کردم و از ایشون راهنمایی می‌گرفتم.
    نگاه عصبیم رو تا روی صورت مشتاقش بالا کشیدم و با ناراحتی آشکاری که تو صدام موج میزد گفتم:
    _ یعنی اینقدر واجب بود که بی خبر برید؟
    با هیجان سرش رو تکون داد و گفت:
    _ بله، واقعا مهم بود. اون شب مهمانی رو به خاطر دارید؟ نمی‌تونید باور کنید چه چیزهایی فهمیدم. من مقر کنترل نیروهای شیطانی رو شناسایی کردم، حالا فقط کافیه توش نفوذ کنیم. ما با کمک هم می‌تونیم به طور مخفیانه همه چیز رو تحت کنترل بگیریم. از طرفی طبق گفته چند رابط که در قلعه داریم به تازگی حرکات برسام به شدت مشکوک شده و این نشون میده توطئه‌ای در سر داره پس زیاد فرصت نداریم‌.
    با شنیدن این حرف‌ها یه لحظه تو دلم به حال خودم تاسف خوردم، سپنتا چه کارهای مفیدی انجام داده بود و من چه خراب کاری‌هایی که نکرده بودم. فقط گند زده بودم و خودم رو لو داده بودم! حالا چطور باید قضیه رو می‌گفتم؟
    پوست جدا شده گوشه ناخنم رو کندم و با لحنی که شرمندگی توش آشکار بود گفتم:
    _شما باید صبر کنید. اتفاقی افتاده که شاید مجبور بشیم فعلا قید همه چیز رو بزنیم‌.
    صدام لرزید و اشک‌هام پشت سر هم جاری شدند، بین اشک ادامه دادم:
    _ می‌خوام بدونید که من مجبور شدم. من نمی‌خواستم قبول کنم؛ اما...
    سپنتا مضطرب از اعترافاتم صندلیش رو جلوتر کشید و گفت:
    _ چی شده؟ دارید نگرانم می!کنید.
    اهی کشیدم و گفتم:
    _ چند روزیه که برسام پیدام کرده. اون مجبورم کرد باهاش متحد بشم، من چاره‌ی دیگه ای نداشتم چون جون یکی از عزیزانم در دستش بود، حالا من باید با اون ازدواج کنم و...
    دیگه نمی‌تونستم ادامه بدم، سرم رو پایین انداختم و دست‌هام رو جلوی صورتم گرفتم. سکوت کر کننده‌ای تو اتاق بر قرار شده بود و تنها صدای نفس‌های پر بغض و درد من بود که هر چند لحظه این سکوت رو می‌شکست. خجالت می‌کشیدم سر بلند کنم و تو چشم‌های سپنتا نگاه کنم، من همه نقشه‌هاش رو به باد داده بودم.
    بالاخره بعد از چند دقیقه پر از عذاب و حس گـ ـناه صدای سپنتا بلند شد:
    _ پس به خاطر همینه که برسام این مدت در تلاش و تکاپو بود.
    قبل از اینکه بخوام به معنی حرفش فکر کنم صدای چیزی شبیه یک ناقوس و شیپور بزرگ تو فضای داغ شهر پیچید. صدا به قدری بلند بود که ناچار شدم دست‌هام رو از روی صورتم بردارم و متعجب از سپنتا که به بیرون خیره شده بود، بپرسم:
    _ این صدای چی بود؟
    بدون اینکه نگاهش رو از پنجره بگیره، گفت:
    _ بالاخره کار خودش رو کرد.
    با نگاهی مبهم اول به پنجره و بعد به سپنتا نگاه کردم و گفتم:
    _ کی کار خودشو کرد؟ چی شده؟
    چشم‌هاش رو بست و گفت:
    _ ویگن ...کشته شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا