- عضویت
- 2016/12/23
- ارسالی ها
- 354
- امتیاز واکنش
- 37,931
- امتیاز
- 788
زنجیر بلند گردنبند به سرعت روی پوست گـ*ـردنم د*اغ شد و همزمان به طرز معجزه آسایی اون چشمهای سیاه و شیطانی از روی صورتم برداشته شد! با این کار تمام اون حال عجیب و احساس تحلیلِ وجودم، به وسیلهی اون چشمها، به یک باره از بین رفت و تونستم نفس حبس شده تو سـ*ـینهام رو آروم آروم بیرون بدم. تازه داشتم متوجه میشدم، شیاطینی که تو وجود این مرد خونه کرده بودند، چطور داشتند روحم رو از کالبدم بیرون میکشیدند! انگار ویگن یه چیزهایی فهمیده بود که این رفتار رو کرد. نزدیک بود همه چیز لو بره!
صدای بم ویگن تو تالار پیچید:
_ مرخصی سپنتا.
این بار دیگه نگاهش نکردم. سرم رو پایین انداختم و دنبال سپنتا به گوشهای از سالن با صندلی و میز خالی رفتیم و نشستیم.
با دور شدن از اون فضای خفه کننده نفس راحتی کشیدم و لیوان آب روی میز رو تا ته سر کشیدم. اون مرد یه جادوگر بود، شایدم یه شیطان واقعی! انرژی منفی و سیاهی بینهایت چشمهاش، که مثل یه سیاهچاله روحم رو تو خودش میکشید، چیزی نبود که به راحتی بتونم، فراموش کنم.
سپنتا متعجب از رفتارهای من سرش رو جلوتر آورد و گفت:
_ چیزی شده؟
سرم رو بالا دادم و سریع گفتم:
_ نه، من خوبم.
نمیخواستم جلوش از خودم ضعف نشون بدم.
چند دقیقه گذشت و وقتی مهمونها تکمیل شدند درهای تالار برای شروع جشن بسته شد.
بلافاصله مردهایی با تاپ و شلوارهای سندبادی قرمز، خیلی فرز و چابک، از در دیگهای وارد شدن و شروع کردن به انجام حرکات آکروباتیک.
زنها و مردها با علاقه مشغول تماشای نمایش وسط تالار بودند. گاهی با هم صحبت میکردند و صدای خندههای بلندشون فضا رو پر میکرد و گاهی اوقات که از انعطاف بدن آکروباتبازها به وجد میاومدند کیسهای پر از سکه رو سمتشون پرت میکردن و قبل از اینکه کیسه به زمین برسه یکی از مردهای سرخ پوش توی هوا میقاپید.
کار آکروباتبازها با صدای تشویق جمعیت به پایان رسید و این بار درهای بزرگ سمت چپ باز شدند. حدود چهل دختر زیبا با لباسهایی با*زتر از بقیه مهمانها و تُنگهای بزرگ تو دستشون وارد شدند و سراغ میزها رفتند.
با نزدیک شدن یکی از دخترها به میز ما، نگاه کنجکاوم تا روی صورت آرایش شدهاش بالا رفت. لبخند مصنوعی که مثل ماسک صورتش رو پوشونده بود، نمیتونست غم چشمهاش رو که خبر از دلِ سوختهش میداد پنهان کنه. دختر اما بیتوجه به نگاه های پر از درد من، تُنگ تو دستش رو سمت لیوانهای روی میز آورد و کمی از مایع صورتی رنگ توش رو خالی کرد و رفت.
بقیه دخترها بین میزها میچرخیدند و جامهای خالی مردهایی رو که خواستار مقدار بیشتری از اون مایع صورتی بودند با دلـ*ـبری پر میکردند. مردها هم که انگار انتظار چنین دلـ*ـبریهایی رو داشتند با لـ*ـذت نگاهشون میکردند و خندههای بلند و سرخوشانه شون گوش فلک رو کر میکرد.
ناراحت از این وضعیت نگاهی به لیوانم انداختم و جلوی صورتم گرفتمش. یکم بوش کردم، رایحه جدیدی داشت که به عمرم حس نکرده بودم. مگه این مایع چی بود که اینقدر خواهان داشت؟
نگاهی به سپنتا که به دقت مشغول وارسی محیط اطراف بود انداختم و لیوان رو سمت دهنم بردم تا مزش رو بچشم؛ اما با صدای نسبتا بلند سپنتا دستم تو هوا خشک شد. سریع سرم رو سمتش چرخوندم و با عصبانیت گفتم:
_ چی شد؟
سریع لیوان رو از دستم کشید بیرون و روی میز کوبید، بعد نگاه عصبانیش رو بهم دوخت و گفت:
_ میدونید این چیه؟
نگاهم رو بین لیوان و چشم های خشمگین سپنتا به گردش درآوردم و گفتم:
_ معلومه، شربت.
پوزخندی زد و گفت:
_بله، شربته اما از نوع دردسر سازش.
اخمهام رو تو هم بردم و پرسیدم:
_ یعنی چی؟
نگاهش رو سمت جمعیت گرفت و گفت:
_ تا یک ساعت دیگه میفهمید یعنی چی.
عصبانی از کارش پوفی کشیدم و نگاهم رو تو میزها چرخوندم. باعث تعجبه که هنوز خبری از شیوانا یا آرتین نشده بود، هرچند که تو دلم همهش آرزو میکردم هیچکدومشون رو امشب نبینم.
هنوز چند ثانیه از این فکرم نگذشته بود که درهای تالار باز شد و قیافه نحس شیوانا با لباسهای فاخر و بینهایت زیبای قهوهای ظاهر شد!
پشت سرش هم آرتین اومد تو و باعث شد جهانم تو یه لحظه از حرکت بایسته. نگاه پر از حسادتم بیاراده روی بلوز و شنل قهوه ای آرتین چرخید و روی کمربند براق و شلوار و پوتین مشکیش پایین اومد؛ قسمتی از موهاش روی صورت بی مو و شونهش ریخته شده بود و جذابیتش رو صد چندان کرده بود. با اینکه دوست نداشتم ازش تعریف کنم؛ اما امشب از هر زمانی جذابتر شده بود و باعث میشد با خودم فکر کنم؛ چرا ما آدمها وقتی چیزی رو از دست میدیم، برای داشتنش حریصتر میشیم؟
نفسم از شدت خشم و ناراحتی تنگ بالا میاومد و هنوزم باورم نمیشد کسی که زمانی کنار من قدم میزده حالا با شیواناست.
سپنتا با نگاهی که پر بود از رنگ نگرانی، صدام زد و وقتی جوابی ازم نشنید، لیوان پر از آب رو داد دستم. لیوان رو تو دستهام فشردم و بالاخره چشم از اون صحنه عذاب آور برداشتم.
سرش رو جلو آورد و گفت:
_ چرا هر بار که با اون مرد رو به رو میشید، حالتون دگرگون میشه؟
چشمهاش رو تنگ کرد و ادامه داد:
_ چیزی بین شما بوده؟
نگاه عصبیم رو به چشمهاش دوختم و با جدیت تمام گفتم:
_نه، هرگز چنین فکری نکنید.
انگار قانع نشد، چون گفت:
_ ولی نگاه شما به اون مرد...
نگذاشتم حرفش رو ادامه بده، باید میفهمید آرتین هیچ جایگاهی تو زندگی من نداره. سریع گفتم:
_ لطفا ادامه ندید، اون مرد کوچکترین اهمیتی برای من نداره.
بعد به خاطر اینکه موضوع رو عوض کنم گفتم:
_ کی باید شروع کنیم؟
با نگاه پر از شَکِش بهم خیره شد و گفت:
_ کمی صبر کنید، زمانش که برسه اطلاع میدم.
نگاهم رو به میوههایی که با نظم و ترتیب خاصی تو ظرف پایهدار نقره چیده شده بود دوختم و سعی کردم یک بار دیگه به خودم یادآوری کنم به خاطر چی اینجام. مگه غیر از اینه که میدونستم آرتین هم تو این جشنه؟ پس چرا بازم با دیدنش این کارها رو میکنم؟ من باید قوی باشم.
نفس عمیقی کشیدم و تمام تلاشم رو به کار گرفتم تا دیگه به میزی که آرتین روش نشسته بود نگاه نکنم، باید تمام حواسم رو به ماموریتم میدادم.
بعد از خوردن شام صدای موسیقی کم کم بالا رفت و آلات ضربی هم به چنگها اضافه شدند. دخترهای تنگ به دست دوباره وارد تالار شدند و مثل دفعهی قبل شروع به پر کردن جـ*ـامها کردند.
شاهزادهها با شوق و ولـ*ـع خاصی جـ*ـام هاشون رو سر میکشیدند و هر لحظه بیشتر از خودشون بیخود میشدند. تازه داشتم متوجه میشدم؛ چرا سپنتا اجازه نداده بود، از اون چیز صورتی بخورم.
کم کم شاهزادهها و همسرانشون از جاشون بلند شدند و همراه با موسیقی شروع کردن به حرکت. با دیدن این صحنه چشمهام عین ندید بدیدها از تعجب چهار تا شد. امشب فکر هر چیزی رو میکردم جز این وضعیت!
با دیدن این آشفته بازار ناخودآگاه فکرم سمت آرتین کشیده شد و با تصور اینکه اونم همراه شیوانا، مثل این شاهزادهها وارد این معرکه شده باشه؛ دلم ریخت.
سریع نگاهم رو سمت جایی که قبلا نشسته بود چرخوندم و با دیدنش کنار میز خودش و با سری پایین افتاده، نفس راحتی کشیدم.
خدایا من میخواستم این مرد رو فراموش کنم؛ اما انگار این کار خیلی سختتر از این حرفها بود. من هنوزم روش بینهایت حساسم!
صدای سپنتا باعث شد، چشم از آرتین بگیرم و برای شنیدن حرفهاش تو اون همه شلوغی و هیاهو سرم رو جلوتر ببرم. دستش رو کنار دهنش گرفت و گفت:
_هیچکس حواسش به ما نیست، میتونیم شروع کنیم. لطفا با من همراه بشید.
بعد از جاش بلند شد و سمت وسط تالار حرکت کرد.
پشت سرش از جام بلند شدم و دنبالش راه افتادم. نمیدونم چی تو سرش بود که داشت مستقیم به طرف زنها و مردهای رقـ*ـصان وسط تالار حرکت میکرد!
نزدیک فضایی که پر بود از شاهزادههای نیمه هـ*ـوشـیار سرجاش ایستاد و بهم نزدیک شد. با دیدن حرکتش قدمی به عقب برداشتم و با نگاهی پر از سوال وراندازش کردم. سرش رو جلوتر آورد، میخواستم بازهم عقبتر برم و فاصله بینمون رو بیشتر کنم که گوشه شنلم رو تو مشتش گرفت و مانع شد. نگاه معذبم رو به اطراف چرخوندم و دوباره به چهرهی مصممش نگاه کردم. رفتارهاش برام نامفهوم بود. اون که از اون مایع صورتی نخورده بود؟! بلافاصله سرم رو به معنی "چی شده؟" تکون دادم. آروم سرش رو نزدیک کرد و گفت:
_ پشت سرتون یک در نیمه باز هست، شما باید جوری که کسی متوجه نشه، ازش عبور کنید.
سرم رو عقب کشیدم و گفتم:
_ تنها؟ پس شما چی؟
شنلی رو که هنوز تو مشتش بود کشید، جامون رو با هم عوض کرد و آروم گفت:
_من سعی میکنم به قسمتهای دیگه برم. دری رو که گفتم دیدید؟
سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم و گفتم:
_ آره ولی...
صدای آشنایی که از پشت سر به گوشم رسید، باعث شد حرفم رو نیمه کاره رها کنم، شک ندارم که این صدای برسام بود!
صدای بم ویگن تو تالار پیچید:
_ مرخصی سپنتا.
این بار دیگه نگاهش نکردم. سرم رو پایین انداختم و دنبال سپنتا به گوشهای از سالن با صندلی و میز خالی رفتیم و نشستیم.
با دور شدن از اون فضای خفه کننده نفس راحتی کشیدم و لیوان آب روی میز رو تا ته سر کشیدم. اون مرد یه جادوگر بود، شایدم یه شیطان واقعی! انرژی منفی و سیاهی بینهایت چشمهاش، که مثل یه سیاهچاله روحم رو تو خودش میکشید، چیزی نبود که به راحتی بتونم، فراموش کنم.
سپنتا متعجب از رفتارهای من سرش رو جلوتر آورد و گفت:
_ چیزی شده؟
سرم رو بالا دادم و سریع گفتم:
_ نه، من خوبم.
نمیخواستم جلوش از خودم ضعف نشون بدم.
چند دقیقه گذشت و وقتی مهمونها تکمیل شدند درهای تالار برای شروع جشن بسته شد.
بلافاصله مردهایی با تاپ و شلوارهای سندبادی قرمز، خیلی فرز و چابک، از در دیگهای وارد شدن و شروع کردن به انجام حرکات آکروباتیک.
زنها و مردها با علاقه مشغول تماشای نمایش وسط تالار بودند. گاهی با هم صحبت میکردند و صدای خندههای بلندشون فضا رو پر میکرد و گاهی اوقات که از انعطاف بدن آکروباتبازها به وجد میاومدند کیسهای پر از سکه رو سمتشون پرت میکردن و قبل از اینکه کیسه به زمین برسه یکی از مردهای سرخ پوش توی هوا میقاپید.
کار آکروباتبازها با صدای تشویق جمعیت به پایان رسید و این بار درهای بزرگ سمت چپ باز شدند. حدود چهل دختر زیبا با لباسهایی با*زتر از بقیه مهمانها و تُنگهای بزرگ تو دستشون وارد شدند و سراغ میزها رفتند.
با نزدیک شدن یکی از دخترها به میز ما، نگاه کنجکاوم تا روی صورت آرایش شدهاش بالا رفت. لبخند مصنوعی که مثل ماسک صورتش رو پوشونده بود، نمیتونست غم چشمهاش رو که خبر از دلِ سوختهش میداد پنهان کنه. دختر اما بیتوجه به نگاه های پر از درد من، تُنگ تو دستش رو سمت لیوانهای روی میز آورد و کمی از مایع صورتی رنگ توش رو خالی کرد و رفت.
بقیه دخترها بین میزها میچرخیدند و جامهای خالی مردهایی رو که خواستار مقدار بیشتری از اون مایع صورتی بودند با دلـ*ـبری پر میکردند. مردها هم که انگار انتظار چنین دلـ*ـبریهایی رو داشتند با لـ*ـذت نگاهشون میکردند و خندههای بلند و سرخوشانه شون گوش فلک رو کر میکرد.
ناراحت از این وضعیت نگاهی به لیوانم انداختم و جلوی صورتم گرفتمش. یکم بوش کردم، رایحه جدیدی داشت که به عمرم حس نکرده بودم. مگه این مایع چی بود که اینقدر خواهان داشت؟
نگاهی به سپنتا که به دقت مشغول وارسی محیط اطراف بود انداختم و لیوان رو سمت دهنم بردم تا مزش رو بچشم؛ اما با صدای نسبتا بلند سپنتا دستم تو هوا خشک شد. سریع سرم رو سمتش چرخوندم و با عصبانیت گفتم:
_ چی شد؟
سریع لیوان رو از دستم کشید بیرون و روی میز کوبید، بعد نگاه عصبانیش رو بهم دوخت و گفت:
_ میدونید این چیه؟
نگاهم رو بین لیوان و چشم های خشمگین سپنتا به گردش درآوردم و گفتم:
_ معلومه، شربت.
پوزخندی زد و گفت:
_بله، شربته اما از نوع دردسر سازش.
اخمهام رو تو هم بردم و پرسیدم:
_ یعنی چی؟
نگاهش رو سمت جمعیت گرفت و گفت:
_ تا یک ساعت دیگه میفهمید یعنی چی.
عصبانی از کارش پوفی کشیدم و نگاهم رو تو میزها چرخوندم. باعث تعجبه که هنوز خبری از شیوانا یا آرتین نشده بود، هرچند که تو دلم همهش آرزو میکردم هیچکدومشون رو امشب نبینم.
هنوز چند ثانیه از این فکرم نگذشته بود که درهای تالار باز شد و قیافه نحس شیوانا با لباسهای فاخر و بینهایت زیبای قهوهای ظاهر شد!
پشت سرش هم آرتین اومد تو و باعث شد جهانم تو یه لحظه از حرکت بایسته. نگاه پر از حسادتم بیاراده روی بلوز و شنل قهوه ای آرتین چرخید و روی کمربند براق و شلوار و پوتین مشکیش پایین اومد؛ قسمتی از موهاش روی صورت بی مو و شونهش ریخته شده بود و جذابیتش رو صد چندان کرده بود. با اینکه دوست نداشتم ازش تعریف کنم؛ اما امشب از هر زمانی جذابتر شده بود و باعث میشد با خودم فکر کنم؛ چرا ما آدمها وقتی چیزی رو از دست میدیم، برای داشتنش حریصتر میشیم؟
نفسم از شدت خشم و ناراحتی تنگ بالا میاومد و هنوزم باورم نمیشد کسی که زمانی کنار من قدم میزده حالا با شیواناست.
سپنتا با نگاهی که پر بود از رنگ نگرانی، صدام زد و وقتی جوابی ازم نشنید، لیوان پر از آب رو داد دستم. لیوان رو تو دستهام فشردم و بالاخره چشم از اون صحنه عذاب آور برداشتم.
سرش رو جلو آورد و گفت:
_ چرا هر بار که با اون مرد رو به رو میشید، حالتون دگرگون میشه؟
چشمهاش رو تنگ کرد و ادامه داد:
_ چیزی بین شما بوده؟
نگاه عصبیم رو به چشمهاش دوختم و با جدیت تمام گفتم:
_نه، هرگز چنین فکری نکنید.
انگار قانع نشد، چون گفت:
_ ولی نگاه شما به اون مرد...
نگذاشتم حرفش رو ادامه بده، باید میفهمید آرتین هیچ جایگاهی تو زندگی من نداره. سریع گفتم:
_ لطفا ادامه ندید، اون مرد کوچکترین اهمیتی برای من نداره.
بعد به خاطر اینکه موضوع رو عوض کنم گفتم:
_ کی باید شروع کنیم؟
با نگاه پر از شَکِش بهم خیره شد و گفت:
_ کمی صبر کنید، زمانش که برسه اطلاع میدم.
نگاهم رو به میوههایی که با نظم و ترتیب خاصی تو ظرف پایهدار نقره چیده شده بود دوختم و سعی کردم یک بار دیگه به خودم یادآوری کنم به خاطر چی اینجام. مگه غیر از اینه که میدونستم آرتین هم تو این جشنه؟ پس چرا بازم با دیدنش این کارها رو میکنم؟ من باید قوی باشم.
نفس عمیقی کشیدم و تمام تلاشم رو به کار گرفتم تا دیگه به میزی که آرتین روش نشسته بود نگاه نکنم، باید تمام حواسم رو به ماموریتم میدادم.
بعد از خوردن شام صدای موسیقی کم کم بالا رفت و آلات ضربی هم به چنگها اضافه شدند. دخترهای تنگ به دست دوباره وارد تالار شدند و مثل دفعهی قبل شروع به پر کردن جـ*ـامها کردند.
شاهزادهها با شوق و ولـ*ـع خاصی جـ*ـام هاشون رو سر میکشیدند و هر لحظه بیشتر از خودشون بیخود میشدند. تازه داشتم متوجه میشدم؛ چرا سپنتا اجازه نداده بود، از اون چیز صورتی بخورم.
کم کم شاهزادهها و همسرانشون از جاشون بلند شدند و همراه با موسیقی شروع کردن به حرکت. با دیدن این صحنه چشمهام عین ندید بدیدها از تعجب چهار تا شد. امشب فکر هر چیزی رو میکردم جز این وضعیت!
با دیدن این آشفته بازار ناخودآگاه فکرم سمت آرتین کشیده شد و با تصور اینکه اونم همراه شیوانا، مثل این شاهزادهها وارد این معرکه شده باشه؛ دلم ریخت.
سریع نگاهم رو سمت جایی که قبلا نشسته بود چرخوندم و با دیدنش کنار میز خودش و با سری پایین افتاده، نفس راحتی کشیدم.
خدایا من میخواستم این مرد رو فراموش کنم؛ اما انگار این کار خیلی سختتر از این حرفها بود. من هنوزم روش بینهایت حساسم!
صدای سپنتا باعث شد، چشم از آرتین بگیرم و برای شنیدن حرفهاش تو اون همه شلوغی و هیاهو سرم رو جلوتر ببرم. دستش رو کنار دهنش گرفت و گفت:
_هیچکس حواسش به ما نیست، میتونیم شروع کنیم. لطفا با من همراه بشید.
بعد از جاش بلند شد و سمت وسط تالار حرکت کرد.
پشت سرش از جام بلند شدم و دنبالش راه افتادم. نمیدونم چی تو سرش بود که داشت مستقیم به طرف زنها و مردهای رقـ*ـصان وسط تالار حرکت میکرد!
نزدیک فضایی که پر بود از شاهزادههای نیمه هـ*ـوشـیار سرجاش ایستاد و بهم نزدیک شد. با دیدن حرکتش قدمی به عقب برداشتم و با نگاهی پر از سوال وراندازش کردم. سرش رو جلوتر آورد، میخواستم بازهم عقبتر برم و فاصله بینمون رو بیشتر کنم که گوشه شنلم رو تو مشتش گرفت و مانع شد. نگاه معذبم رو به اطراف چرخوندم و دوباره به چهرهی مصممش نگاه کردم. رفتارهاش برام نامفهوم بود. اون که از اون مایع صورتی نخورده بود؟! بلافاصله سرم رو به معنی "چی شده؟" تکون دادم. آروم سرش رو نزدیک کرد و گفت:
_ پشت سرتون یک در نیمه باز هست، شما باید جوری که کسی متوجه نشه، ازش عبور کنید.
سرم رو عقب کشیدم و گفتم:
_ تنها؟ پس شما چی؟
شنلی رو که هنوز تو مشتش بود کشید، جامون رو با هم عوض کرد و آروم گفت:
_من سعی میکنم به قسمتهای دیگه برم. دری رو که گفتم دیدید؟
سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم و گفتم:
_ آره ولی...
صدای آشنایی که از پشت سر به گوشم رسید، باعث شد حرفم رو نیمه کاره رها کنم، شک ندارم که این صدای برسام بود!
آخرین ویرایش توسط مدیر: