کامل شده رمان پادشاهی بی گناهان (جلد دوم شاهزاده ای از آسمان) | نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما کدامیک از شخصیت های رمان بهتر به تصویر کشیده شده؟


  • مجموع رای دهندگان
    161
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارسیس زِد اِی آر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
354
امتیاز واکنش
37,931
امتیاز
788
مات و مبهوت محو سایه‌هایی که از پشت پرده اشک ازم دور می‌شدند بودم و تپش قلبم رو دیگه حس نمی‌کردم، مطمئنم این بار جوری شکسته بودم که دیگه چیزی ازم باقی نمونده. انگار این سرنوشت ویران‌تر از اون چیزی بود که فکرش رو می‌کردم، سرنوشتی که با عشقی یک طرفه شروع شد و با یک خــ ـیانـت رو به پایان بود. بیشتر از آرتین از خودم متنفر بودم و از دلی که هنوزم داشت از عمق سـ*ـینه‌ام عشق اون بی‌وفا رو فریاد میزد، انگار هنوز نفهمیده بود، این اتفاق به معنی خیانته، یه خــ ـیانـت بزرگ.
آرنج‌های شل شدم رو به زمین تکیه دادم و با یه آه بلند سر جام نشستم. با پشت دست‌های خاکیم اشک چشم‌هام رو پاک کردم و بی توجه به مردمی که با تعجب نگاهم می‌کردند و کم کم متفرق می‌شدند، سرم رو روی دست‌هام گذاشتم و دوباره زدم زیر گریه.
چند دقیقه بعد از شدت هق هق شونه‌هام شروع به لرزیدن کرد. چرا آرتین؟ چرا این کار رو باهام کردی؟ تو دوبار من رو کشتی، یه بار اون شب و یک بار امروز، من امروز تموم شدم...
با احساس برخورد دستی با شونم سرم رو بالا گرفتم و چهره‌ی غمگین دختری رو که مادرش رو از دست داده بود دیدم. داغ دل این دختر هم مثل من بزرگ بود، اون امروز مادرش رو خاک می‌کرد و من عشقم رو...
دختر که حالش دست کمی از من نداشت، کنارم نشست و سرش رو آروم روی شونم گذاشت. چقدر زود بهم اعتماد کرده بود!
با دیدن این حس همدردی سرش رو تو بـ*ـغلم گرفتم و دوتایی شروع کردیم به گریه، من بی‌صدا و اون با تمام وجود و از ته دل.
چقدر دلم می‌خواست من هم می‌تونستم مثل اون ضجه بزنم و بلند بلند گریه کنم، درست مثل بچگی هام؛ شاید کمی از این اندوه بی پایانم کم میشد.
با صدای بلندی که یک لحظه اسمم رو صدا زد سر بلند کردم و با دیدن سپنتا خجالت زده، دوباره سرم رو پایین انداختم. خدایا دوست نداشتم اون این حال من رو ببینه.
باید سعی می‌کردم کمی آبروداری کنم. با کمک ستون‌های چادر از جام بلند شدم و اشک‌هام رو پاک کردم. سپنتا متعجب از حال و روزم سرش رو خم کرد و نگاهی به چشم‌هام انداخت و با تعجب گفت:
_چرا گریه کردید؟ چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو پس بزنم و گفتم:
_چیزی نیست.
بعد با دست لرزونم اشاره‌ای به جسم بی جون مادر دختر کردم و گفتم:
_ خواهش میکنم کمک کنید این زن رو دفن کنیم.
متعجب از این رفتارهای من چشمی گفت و رفت تا چند نفر رو برای کمک بیاره.
با رفتن سپنتا دوباره همون جا روی زمین نشستم و زانوی غم بغـ*ـل گرفتم. بلافاصله دختر هم کنارم نشست. نگاهی بهش انداختم و با فکر کردن به بازی بی رحم روزگار لبخندی غمگین بین اشک و بی‌قراری روی لب‌هام نشست. این دختر بین این همه آدم به من پناه آورده بود، در حالی که من الان در بی پناه‌ترین و شکننده‌ترین نقطه زندگیم ایستاده بودم! قطعا این تلخ‌ترین شوخی زمانه بود.
وقتی همه چیز آماده شد، جسم زن بیچاره رو کمی دورتر از چادرها جایی بین چند قبر دیگه خاک کردند. در تمام این مدت بی‌صدا اشک ریختم و تو دلم آرزو کردم این مرگ که حالا برام از هر چیزی شیرین‌تر بود به زودی سراغ من هم بیاد. احساس می‌کردم این اتفاق دیگه نهایت تحمل من بوده و بعد از این باید بمیرم؛ اما فراموش کرده بودم که طبق یک قانون نانوشته فرشته مرگ همیشه وقتی که بهش نیاز داری ازت دور میشه و زمانی که حتی فکرش رو هم نمی‌کنی غافلگیرت می‌کنه.
بعد از خاکسپاری سپنتا اومد سراغم و بعد از یکم من و من گفت:
_ بهتره برگردیم به مهمانخانه، انگار حالتون زیاد مساعد نیست.
سری به نشونه تایید تکون دادم و همراهش راه افتادم؛ اما هنوز چند قدم نرفته بودیم که یاد اون دختر تنها افتادم. برگشتم و دیدمش که هنوز سرش روی تل خاکی آرامگاه مادرشه و اشک می‌ریزه. دلم به حالش سوخت، هیچکس حواسش به تنهایی این دختر نبود.
برگشتم سمت سپنتا و در حالی که سعی می‌کردم بغضم رو کنترل کنم آروم و شمرده گفتم:
_ من امشب پیش این دختر می‌مونم، اگر تنها باشه از غصه دق می‌کنه.
سپنتا اخمی کرد و گفت:
_نه، اینجا اصلا امن نیست.
با مخالفتش بغضم ترکید و بین گریه گفتم:
_تنهایی اون مهمانخانه برای من خطرناک‌تره، اجازه بدید با این دختر باشم، ما امشب با هم همدردیم.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_من که نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده که یک دفعه این طور از این رو به اون رو شدید؛ اما باشه. امشب رو اینجا بمونید، من دورادور مراقب شما هستم.
سری تکون دادم و ازش جدا شدم. وارد قبرستان شدم و کنار دختر نشستم. سرش رو بالا آورد و چشم‌های درشت و پر از اشکش رو بهم دوخت. خدایا این دختر نهایتا سیزده یا چهارده سال داشت، بی‌مادری براش خیلی زود بود!
دستم رو ناخودآگاه بالا بردم و روی سرش کشیدم. با این کارم سرش رو آروم روی پاهام گذاشت و چشم‌هاش رو بست؛ دیگه گریه نمی‌کرد و این آرامش مثل ستاره‌ای کم نور بین شب سیاه و طولانی غم، تو دلم سوسو زد و لبخندی محو رو روی لبم نشوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    سه روز از اون اتفاقات شوم گذشته بود و با وجود مخالفت سپنتا، هنوز تو چادر با دختری که حتی اسمش رو هم نمی‌دونستم، تنها بودم.
    روزها گوشه‌ای از اون چادر هزار تکه می‌نشستیم و به گوشه‌ای خیره می‌شدیم و جز در مواقع ضروری بیرون نمی‌رفتیم. با هر غروب آفتاب هم، راه می‌افتادم سمت بیابان و بعد از نماز مغرب شروع می‌کردم به گریه و درد و دل با تنها کسی که از این دنیا برام باقی مونده بود.
    گاهی اون‌قدر فکر می‌کردم و غصه می‌خوردم که تا مرز جنون پیش می‌رفتم و گاهی اوقات تصمیم می‌گرفتم بزنم به بی‌خیالی؛ اما به یک دقیقه نکشیده دوباره تصویر آرتین و حادثه‌ی اون روز، مخصوصا حضور اون دختر مو نارنجی جلوی چشم‌هام زنده میشد و حالم رو خراب می‌کرد. این فکر که شاید این دختر همون دختری باشه که آرتین به خاطرش تنهام گذاشته آتیش به وجودم می‌کشید و باعث میشد فکر کنم که تمام این مدت، تو فکر خــ ـیانـت به من بوده و منِ ساده نقش یه احمق رو براش داشتم، احمقی که اون‌قدر راحت عشقش رو قبول کرد و خیلی راحت‌تر تو دامش افتاد.
    صبح روز چهارم تصمیم گرفتم برای بهتر شدن حال دختر چیزی برای شادی روح مادرش تهیه کنم و بین مردم پخش کنم؛ چون نسبت به کسی که پناهی جز من و خدا نداشت به شدت احساس مسئولیت می‌کردم.
    تمام جیب‌های لباسم رو گشتم و بالاخره تونستم، چند سکه پیدا کنم. مسیری رو که یک بار تا چادرها اومده بودم سلانه سلانه برگشتم و با رسیدن به میدان لحظه‌ای نگاهم روی قلعه‌ی بزرگ ثابت موند، یعنی آرتین الان اونجا بود؟
    کلافه از این فکر چند بار سرم رو تکون دادم. اون دیگه برای من مرده بود، نباید فکرش رو می‌کردم.
    از هجوم این ناامیدی آهی کشیدم و سمت یکی از مغازه‌ها‌ رفتم. نگاهی به میوه‌هایی که روی یک تخته بلند و بزرگ با نظم خاصی چیده شده بودند، انداختم و توی فکر رفتم. نمی‌دونستم تو این سرزمین برای مردگان چی خیرات می‌کنند؛ اما اون‌چه که واضح بود این بود که اینجا خبری از خرما و حلوا نیست.
    بعد از یکم بررسی میوه بیضی شکل و بنفشی که ردیف جلو چیده شده بود به نظرم مناسب اومد و رو به مرد لاغر و سفید چهره‌ای که بیرون مغازه مشغول صحبت با مرد دیگه‌ای بود گفتم:
    _ببخشید اینجا مال شماست؟ من چیزی می‌خواستم.
    مرد با شنیدن صدام دست از صحبت کشید و برگشت سمت من، نگاهی تحقیرآمیز به سرتا پام انداخت و گفت:
    _ چی می‌خوای؟
    چقدر بی‌ادب بود!
    با دست اشاره‌ای به میوه‌ها کردم و گفتم:
    _پنجاه تا از اون میوه‌ها.
    مرد مغازه‌دار یه دفعه انگار برق از کلش پرید! چشم‌هاش رو تا حد ممکن باز کرد و گفت:
    _ مطمئنی پولش رو داری؟ به سر و وضعت نمی‌خوره.
    با شنیدن حرفش سریع نگاهی به خودم انداختم، راست می‌گفت، لباسام به شدت خاکی و کثیف شده بودند. این چند روز این‌قدر غرق در ناراحتی‌هام بودم که به کل خودم رو فراموش کرده بودم؛ اما با این حال بازم این مرد حق نداشت، اینطور باهام صحبت کنه.
    دستم رو از زیر شنل تو جیبم کردم و سکه‌هام رو بیرون آوردم و گفتم:
    _ قیمتشون چقدره؟
    نگاهی به میوه‌ها انداخت و گفت:
    _ هر یک مرنچ یک سکه برنزی قیمتشه پنجاه مرنچ پنجاه سکه برنزی.
    بعد نگاهی طلبکارانه بهم انداخت که انگار پول ندارم و سر کارش گذاشتم.
    نگاهی به پوست صاف و بنفش میوه‌هایی که فهمیده بودم اسمشون مرنچه انداختم، به نظر نسبت به میوه‌های دیگه یکم گرون‌تر بود؛ ولی در عوض مطمئن بودم مردم رو خیلی خوشحال می‌کنه. کف دستم رو جلوی روم باز کردم و سکه‌هام رو چک کردم؛ پنج سکه نقره‌ای داشتم و طبق قانون این سرزمین هر پنجاه سکه برنز معادل یک سکه نقره بود.
    یک سکه از بقیه سکه‌هام جدا کردم و به طرف مرد گرفتم و گفتم:
    _ این هم پول‌، حالا لطفا میوه‌ها رو برام داخل چیزی بریزید تا ببرم.
    مرد با تعجب سکه رو گرفت و سریع رفت تو مغازه‌اش، یه کیسه پارچه‌ای برداشت و پنجاه تا از میوه‌ها رو توش ریخت. کیسه رو گرفتم و بعد از گرفتن نون از مغازه‌ی کناریش رفتم سراغ دکانی که لوازم زینتی داشت. می‌خواستم برای اون دختر هدیه‌ای بگیرم، باید کمکش میکردم تا وضعیتش بهتر بشه.
    نگاهم رو بین انواع شانه سر و زیور آلاتی که هرکدوم با سنگ‌های زیبایی تزئین شده بودند، چرخوندم و با دیدن شونه سری با سنگ‌های زرشکی و طلایی یاد شونه‌ای که تو شب جشن به سرم زده بودم افتادم، همون شبی که آغاز بدبختی‌هام بود.
    کیسه‌های تو دستم رو زمین گذاشتم و با دو دست به شدت اشک‌هایی رو که می‌خواستند از چشم‌هام پایین بیان پاک کردم. از دست خودم و این خاطرات گاه و بی‌گاه عصبانی بودم و حرصم رو سر چشم‌هام خالی می‌کردم. اشک‌های من از این به بعد زندانی ابدی پلک‌هام بودند. آرتین هم دیگه برام مهم نبود. این جمله رو چند بار تکرار کردم تا ملکه ذهنم بشه و پشت سرش نفس عمیقی کشیدم.
    یکم که حالم بهتر شد با بی‌سلیقگی تمام شونه فلزی تزیین شده با سنگ‌های سفید رو خریدم و رفتم سمت دیگه میدان تا دوباره به چادرها برگردم؛ اما هنوز پام رو تو کوچه نذاشته بودم که صدای بلندی تو میدان پیچید و باعث شد، سر جام متوقف بشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    برگشتم سمت صدا و از شوک دیدن چهره‌ی آشنای سواری که وارد میدان شد، قدمی به داخل کوچه گذاشتم و بلافاصله پشت دیوار پناه گرفتم.
    کیسه‌ها رو کنار پام رها کردم و با احتیاط کامل به طرف میدان سرک کشیدم. همه جا خلوت شده بود و بیشتر مردم ترسیده بودند. مردی سرخ پوش با چیزی شبیه به شیپور تو دستش وسط میدان ایستاه بود و با تمام قدرت توش می‌دمید، صدای بلند و وحشتناک همه جا می‌پیچید و باعث میشد همه تا حد ممکن از اطراف میدان فاصله بگیرند.
    از سمت دیگه شاهزاده یاقوت، برسام، با لباس‌های سراسر سیاه و طلایی سلطنتی با غرور و تکبر پیش می‌اومد. پشت سرش، سر و کله داریا، پسر مرموزی که هنوزم به خاطر حضورش تو این سرزمین گیج بودم به همراه تعداد زیادی سرباز پیدا شد و به چند ثانیه نکشید که چهره‌ی آشنای کسی که با هر بار دیدنش نفسم به شماره می‌افتاد هم تو میدان پدیدار شد و باعث شد، پاهام دوباره شل بشند. چشم از میدان گرفتم و آروم روی دیوار پشت سرم سُر خوردم و روی زمین نشستم. زانوهام رو تو بغلم گرفتم و از شدت ناراحتی سرم رو به دیوار پشت سرم کوبیدم. آخه این چه بدبختی بود که گریبان زندگی من و آرتین رو گرفته بود؟
    قلب پر آشوبم دیگه بهم اجازه ندیدن رو نمی‌داد؛ باید می‌دیدمش تا دل بیچاره‌م رو راضی کنم. سریع روی دو زانو نشستم و دوباره از گوشه دیوار سرک کشیدم؛ اما با دیدن شیوانا که درست کنار آرتین روی اسب سیاهش پیش می‌اومد ضربان قلبم اوج گرفت. دندون‌هام رو روی هم فشار می‌دادم و نمی‌تونستم لحظه‌ای چشم از این صحنه بردارم. حالم از این زن بهم می‌خورد، زنی که آرتین رو ازم گرفته بود و باعث شده بود، ازش متنفر بشم.
    چند دقیقه به اندازه چند سالِ پرعذاب گذشت تا بالاخره تمام اعضای نحس اون کارناوال غرور و دو رویی و عذاب از میدان دور شدند.
    نیم ساعتی بود که همون جا نشسته بودم و به یه گوشه خیره شده بودم. بعد از دیدن آرتین تو اون وضعیت احساس می‌کردم دیگه ایستادن و کمر راست کردن برام ممکن نیست! با برخورد تکه‌ای نون با پام از دنیای افکارم بیرون اومدم و اول به زنی که تیکه نون رو جلوم انداخته بود و بعد به خودم نگاه کردم و با دیدن سر و وضع کثیفم ناخودآگاه پوزخند زدم. این زن حق داشت فکر کنه من یه گدا هستم. آخه کی باورش میشد این دختر داغون و شکسته یه شاهزاده باشه؟!
    قلبم دیگه طاقت تحمل حقیقت تلخی رو که هر لحظه از یک گوشه شهر به گوشه دیگه‌اش می‌رفت، نداشت و کاری جز سکوت از دستم برنمی‌اومد. حتی نمی‌تونستم جلو برم و بخش کوچیکی از ناراحتیم رو با یه سیلی توصورت اون نامرد خالی کنم، کسی که اون‌قدر احساس مسئولیت نداشت که نامزدش رو اینجوری تنها نگذاره.
    چقدر تو این سرزمین احساس غربت می‌کردم، حس عذاب‌آور تنهایی و بی‌کسی و حس نیاز به بابا و مامان تو این لحظه‌ها؛ آخ که این حس داشت، دیوونم می‌کرد. فکر کنم این شهر شوم دیگه آخرای سفر زندگی من بود. آهی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:
    _ این بود پایان دختری که دلش رو خیلی زود به باد داد.‌
    با پشت دست اشک‌هایی رو که بی‌اختیار ریخته بودم پاک کردم و از جام بلند شدم. کیسه‌هام رو برداشتم و خودم رو بی‌صدا بین کوچه‌های بی‌کسی گم کردم.
    نزدیک چادر‌ها با دیدن دختر که انتظارم رو می‌کشید، قدم‌هام رو تندتر کردم و وارد چادر خودمون شدم. دختر با دیدن من لبخند کمرنگی به لب‌هاش نشوند و سریع کیسه‌ها رو از دستم گرفت و به گوشه‌ی چادر برد. به طرفش رفتم و درحالی که دست‌هاش رو تو دست‌هام می‌گرفتم، گفتم:
    _ نمی‌خوای اسمت رو بهم بگی؟
    دختر متعجب از این سوال ناگهانی چشم های درشت و عسلیش رو به چشمام دوخت و آروم گفت:
    _ اسمم ساره است خانم.
    بعد دستش رو از دستم بیرون کشید و از چادر بیرون رفت. دنبالش رفتم و گفتم:
    _ صبر کن، بیا کارت دارم.
    سرجاش ایستاد و بعد از یکم مکث برگشت تو چادر. رفتم سمت کیسه‌ها و گفتم:
    _ نگاه کن، اینا رو امروز می‌خوایم بین مردم پخش کنیم، برای مادرت خیر می‌کنیم تا روحش در آرامش باشه.
    برق اشکی رو که تو چشم‌هاش درخشیدن گرفت، دیدم و پشت سرش صدای آرومی رو که گفت:
    _ ممنونم خانم.
    یکی از کیسه‌ها رو جلوی پاش گذاشتم و با لحنی که سعی میکردم شاد باشه گفتم:
    _همین؟ باید امروز کمکم کنی دختر جون. من این همه راه اینا رو آوردم حالا نوبت توئه تنبل.
    سرش رو بالا آورد و با لبخندی بین اشک و شادی گفت:
    _چشم خانم.
    دستم رو زیر شنلم بردم و شونه‌ای رو که براش خریده بودم سمتش گرفتم و گفتم:
    _وقتی رفته بودم اونا رو بگیرم این شونه رو دیدم و پیش خودم گفتم، برازنده دختر زیبایی مثل توئه.
    ساره چشم‌های اشکیش رو تا جای ممکن باز کرد و با بهت و ناباوری دستش رو سمت شونه جلو آورد و گفت:
    _این... این برای منه خانم؟
    با این حرفش لبخندی از زیر نقاب روی لبم نشست که از ته دل بود.
    َ خوشحالی این دختر به طرز عجیبی خوشحالم می‌کرد و باعث میشد لحظه‌ای هر چند کوتاه تمام مشکلاتم رو فراموش کنم.
    سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گفتم:
    _بله ساره جان، مال خودته.
    بعد با دست اشاره‌ای به کیسه‌ها کردم و ادامه دادم:
    _حالا بیا باید بریم این‌ها رو پخش کنیم، باشه؟
    ساره خوشحال از حرفم شونه رو توجیب دامن رنگ و رو رفتش پنهان کرد و کیسه نون‌ها رو دستش گرفت و هردو برای پخش مواد غذایی بین مردم از چادر بیرون رفتیم.
    تا نزدیک عصر مشغول بودیم. وقتی بالاخره کارمون تموم شد، به آرامگاه مادر ساره رفتیم و تا غروب آفتاب به یاد عزیزان از دست رفته خودمون همون جا نشستیم.
    خاطره‌ی لحظات امروز و کمک به مردم باعث شده بود، برای چند ساعت غم با همه‌ی بزرگیش در برابرم کوچیک باشه. چه فرقی می‌کرد که چه رنگی دارند یا واسه کدوم خاندان هستند؟ مهم انسانیت بود که بیشتر از هر جایی تو چادرهای این مردم پیدا میشد. چشم‌های پر از ذوق و تشکر این آدم‌ها وقتی تیکه‌ای نون یا میوه ازم می‌گرفتند صحنه‌ی به یاد ماندنی بود که هرگز از ذهنم پاک نمیشد.
    دو روز دیگه گذشت. تو این مدت رابـ ـطه‌ام با ساره بهتر شده بود و بیشتر برام صحبت می‌کرد، از مادرش، از سرزمین نابود شده‌اش و از زندگی سختش. در تمام مدتی که باهم بودیم، سعی می‌کردم، چیزی از غم های دلم متوجه نشه؛ اما به محض اینکه سایه سیاه تنهایی روی سرم می‌افتاد، تمام دلشکستگی‌هام رو به یاد می‌آوردم و می‌رفتم تو فکر اشتباهات بزرگی که این حال و روز رو برام‌ رقم زده بودند.
    سپنتا هم تو این مدت لحظه‌ای از من غافل نشده بود و دائما با کیسه‌های پر از غذا به ما سر میزد و بیشتر اوقات با ما هم سفره میشد. گاهی وقت‌ها با خودم فکر می‌کردم اگر خدا، سپنتا و ساره رو تو این موقعیت سر راهم قرار نداده بود، بدون شک همون روز اول از غصه می‌مردم. احتمالا من زندگیم رو مدیون این دو نفر بودم.
    صبح روز هفتم سایه سیاه هیکل بزرگ سپنتا از بیرون چادر پیدا شد و ساره با خوشحالی برای استقبال دوید بیرون. این دختر خیلی زود به افراد عادت می‌کرد؛ اخلاق خوب سپنتا در این مدت هم مزید بر علت شده بود که مثل یک برادر و تکیه گاه امن بهش وابسته بشه.
    با ورود سپنتا به چادر از جام بلند شدم و گفتم:
    _ سلام، خبری شده؟ هیچ وقت این موقع صبح نمی‌اومدید.
    سپنتا اومد سمتم و وقتی به دو قدمیم رسید با لحن جدی خیلی سریع و بی مقدمه گفت:
    _ باید به یک سفر بریم، لطفا آماده بشید.
    *
    ساره: ساده و بی آلایش
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    غروب آفتاب نزدیک بود و ما همچنان تو دشت بزرگ و پهناور می‌تاختیم. صدای جیغ‌های ممتدی که بعد از یک هفته دوباره به گوش می‌رسید نشون می‌داد که فاصله‌مون از شهر اونیکس اون‌قدر زیاد شده که دوباره سر و کله زیلانت پیدا بشه.
    مقصد هنوز برام نامعلوم بود. به نظر می‌رسید، سپنتا حسابی از دستم ناراحت باشه؛ چون از صبح تا به حال بی هیچ حرفی فقط تو دشت پیشروی کرده بودیم و چیزی از مقصد نگفته بود.
    با دور شدن از شهر اونیکس کم کم بیابان خشک تبدیل به دشتی با درخت‌های کوتاه و گل های وحشی بنفش و زرد شده بود. انگار اثرات نیروهای شیطانی اینجا اون‌قدر کم بود که زندگی جرئت عرض اندام پیدا کنه.
    با گذشتن از دشت و دور زدن یک کوه نسبتا بزرگ، کم کم هیبت بلند بالای یک بنای عظیم و مخروبه از دور پیدا شد و پشت سرش سیاهی‌های شهری کوچیک، پایین اون بنا، بین نور نارنجی رنگ غروب پدیدار شد. درخت‌های کوتاه کم و بیش اطراف شهر کوچیک رو گرفته بودند و آبادی و آبادانی رو مژده می‌دادند.
    اطراف بنا چند برج بلند و آبی زیر نور آفتاب دم غروب می‌درخشید و باعث میشد بیشتر توجهم سمت اون‌ها بره. با وجود برج‌ها حالا دیگه مطمئن شده بودم، این بنا قبلا یه قلعه بوده.
    چند دقیقه بعد بالاخره به شهر رسیدیم و از تنها خیابون خاکی وارد شدیم. تاریکی کم کم داشت همه جا رو می‌گرفت و هیچ‌کس بیرون از خونه‌اش نبود.
    بعد از یکم سواری بالاخره جلوی یکی از خونه‌ها توقف کردیم. سپنتا از اسبش پیاده شد و گفت:
    _ امشب اینجا استراحت می‌کنیم. اسبتون رو بدید به من، پشت خونه می‌بندمش.
    با شنیدن حرفش سریع از اسب پایین اومدم و افسار رو سپردم بهش. نگاهی دقیق به خونه‌های گلی که هیچ نوری از لای درزهای پنجره‌های چوبیش بیرون نمی‌اومد، انداختم؛ معلوم بود اینجا هم وضعیت معیشتی مردم شکل درستی نداره.
    چند لحظه بعد سپنتا برگشت و رفت سراغ خونه، چند بار در زد. بلافاصله مرد جوانی در رو باز کرد و با دیدن ما سپنتا رو تو آغـ*ـوشش گرفت و با خوشحالی گفت:
    _خوش آمدی سپنتا. چی شد که یاد من افتادی؟
    سپنتا که انگار از این دیدار خیلی خوشحال شده بود، لبخندی زد و گفت:
    _ ممنونم برادر.
    بعد نگاهی به آسمون تاریک انداخت و ادامه داد:
    _بهتره بیایم داخل و بعد صحبت کنیم.
    با دعوت مرد جوان وارد خونه کاهگلی شدیم. کل خونه از یه اتاق کوچیکِ ورودی و یک اتاق خواب تشکیل شده بود و وسایل زیادی توش دیده نمیشد.
    سپنتا به محض ورود رفت و یه گوشه روی زمینی که با یه زیر انداز کلفت پارچه‌ای پوشیده شده بود نشست. من هم به تبعیت ازش رفتم و گوشه‌ی دیگه اتاق نشستم و به متکاهای بزرگ تکیه دادم.
    مرد جوان رفت سمت اجاق سنگی و روشن گوشه اتاق و تیکه‌ای نازک از چوب آتیش گرفته‌ای رو برداشت و سمت شمعدان روی طاقچه برد. هر سه شمع شمعدان رو روشن کرد و سمت ما اومد. تو نور شمع‌ها بالاخره تونستم صورت مرد رو که شباهت فوق العاده‌ای با سپنتا داشت تشخیص بدم؛ پس معلوم بود برادر واقعیشه!
    سپنتا با دیدن سکوت اتاق دستش رو سمت مرد گرفت و گفت:
    _بهتره به هم معرفی بشید. ایشان برادر بزرگتر من سپهر هستند.
    بعد دستش رو سمت من گرفت و با صدایی که به وضوح آهسته‌تر شده بود گفت:
    _ ایشان هم شاهزاده خانم پاک نژاد هستند برادر.
    سپهر با شنیدن حرف سپنتا انگار داشت شاخ در می‌آورد، چهار دست و پا کمی جلو اومد و گفت:
    _باورم‌ نمیشه، واقعا شما شاهزاده خانم ما هستید؟!
    بعد نگاهی به سپنتا انداخت و گفت:
    _ پس چرا لباس‌های شاهزاده خانم این‌قدر کهنه و ژنده هستند؟ چرا گذاشتی بهشون بد بگذره سپنتا؟
    سپنتا نگاهی از سر عصبانیت به من انداخت و گفت:
    _ قضیه‌اش طولانیه، فقط همین قدر بدون که در این مورد من مقصر نیستم برادر.
    با شنیدن حرفش با خجالت سرم رو پایین انداختم و سر کیسه‌ی چرمیم رو تو دستم مچاله کردم. راست می‌گفت تقصیر اون نبود، خودم مایه‌ی این آبروریزی بودم.
    سپهر با دیدن سکوت من برای عوض کردن فضا سریع از جاش بلند شد و گفت:
    _امیدوارم به چای کوهی علاقه مند باشید.
    بعد رفت سراغ کتری روی اجاق و محتویاتش رو تو چند تا لیوان چوبی خالی کرد؛ اما هنوز کارش تموم نشده بود که یه دفعه صدای جیغ بلند زیلانت از جایی بین کوچه‌ها بلند شد!
    خدایا این موجود اینجا چیکار می‌کرد؟!
    سپهر که با شنیدن این جیغ ناگهانی هول خورده بود و یکی از لیوان‌هاش وارونه شده بود، عصبانی از این وضعیت کتری رو روی اجاق گذاشت و شروع کرد به بد و بیراه گفتن به اون موجود شیطانی. به یک دقیقه نکشید که صدای داد و فریاد از یکی از خونه‌های اطراف بلند شد و بلافاصله بیرون دوید.
    من و سپنتا هم پشت سرش از جامون بلند شدیم و از در چوبی چهار طاق باز بیرون دویدیم. نگاه مضطربم به دنبال پیدا کردن علت این فریادها چند بار تو کوچه بالا پایین شد. چند لحظه بعد از شوک صحنه وحشتناک پیش روم هینی کشیدم و ناخودآگاه چند قدم عقب رفتم.
    *
    سپهر: آسمان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    یک زیلانت بزرگ، بدون هیچ سوار و هدایت کننده‌ای، به یه خونه حمله کرده بود!
    ساکنان خونه وحشت زده بیرون اومده بودند و گوشه‌ی دیوار تو خودشون جمع شده بودند. مردی که به نظر می‌اومد پدر خانواده باشه با یه تیکه چوب شعله ور سعی می‌کرد، زیلانت رو از خانوادش دور نگه داره؛ اما اون موجود وحشی‌تر از اونی بود که با یه مشعل عقب نشینی کنه.
    سپهر با دیدن این وضعیت دوید تو خونه و تیکه چوب شعله ور رو از اجاق برداشت و بدون معطلی حمله کرد سمت زیلانت؛ اما کار زیادی از دستش بر نیومد. تقریبا همه مردم تو کوچه‌ها ریخته بودند؛ ولی هیچ‌کس جرئت نداشت، جلو بیاد.
    مردی که از خانواده‌اش محافظت می‌کرد، مشعلش رو جلو برد و تو یه لحظه انداختش روی بدن سیاه و صیقلی زیلانت!
    به یک ثانیه نکشید که جانور وحشی‌تر شد و این بار حمله کرد به مردم بی‌دفاع و سر راهش سپهر رو هم پرت کرد عقب. دیگه هیچ‌کس جلودار این موجود وحشی نبود. صدای جیغ و فریاد زن و مردهایی که با هر حمله زیلانت به یک سمت پرت می‌شدند و گاهی زیر پاهای تیز و برندش می‌افتادند هرلحظه بلند‌تر میشد و وحشت رو بیشتر به جونم می‌انداخت.
    سپنتا با دیدن این وضعیت دوید سمتم و تو صورتم با آخرین صدای ممکن فریاد زد:
    _می‌خواید اون‌قدر اینجا بایستید تا همه مردمتون به وسیله این شیطان قتل عام بشند؟ این‌ها مردم شما هستند شاهزاده خانم، اهالی سرزمین لاجورد...
    با شنیدن حرفش یه لحظه تو اوج شلوغی انگار گوشام کَر شدند؛ مردم من؟! سرزمین لاجورد؟! اون چی می‌گفت؟!
    نگاه ناباورانه‌ای به سایه‌ی سیاه قلعه‌ای که زیر بار حوادث شوم سرنوشت کمر خم کرده بود و از کل زیبایی و شکوهش تنها همون برج،های لاجوردی باقی مونده بود، انداختم. اگه اینجا سرزمین لاجورد باشه پس حتما اون قلعه هم قصر پدر بزرگ منه!
    با اوج گرفتن صدای جیغ زن‌ها و بچه‌ها دوباره نگاه پر از بهت و حیرتم رو به مردمی که حالا می‌دونستم از گوشت و خون خودم هستند‌، انداختم. چرا سپنتا منو آوره بود اینجا؟ آیا غیر از این بود که می‌خواست با دیدن وضعیت مردم شهر آبا و اجدادیم، حس مسئولیت، غرور و اقتدار از دست رفتم رو یک بار دیگه بدست بیارم؟
    صدای سپنتا دوباره بلند شد:
    _کجاست اون شاهزاده خانمی که در میدان جنگ غوغا می‌کرد؟ چه به سرتون اومده که حتی توانایی دفاع از مردم بی‌گناهتون رو هم ندارید؟
    دیگه طاقت نداشتم، دیگه نمی‌تونستم بشکنم. حالا وقت دوباره ساختن بود.
    بی اونکه حرفی بزنم در برابر چشم‌های متعجب سپنتا دویدم تو خونه؛ کیسه چرمیم رو از گوشه اتاق برداشتم و سر و ته کردم. تمام محتویاتش بیرون ریخت، یک لحظه چشمم روی اوریا ثابت موند و دست‌هام ناخودآگاه به سمتش رفت؛ اما با یاد آوری موقعیتم عقب کشیدم. تو این سرزمین استفاده از اوریا مساوی بود با خبر کردن کل شیاطین، پس باید چیکار می‌کردم؟ جنگیدن بدون اوریا در برابر زیلانت ممکن بود؟
    فکر کردن به اون موجود ترس رو به دلم سرازیر می‌کرد‌، پس تصمیم گرفتم، بدون نقشه قبلی عمل کنم.
    سریع و بدون فکر شلاق سیاهم رو برداشتم و بیرون دویدم. سپنتا که انگار با رفتنم ناامید شده بود با دیدنم اخم‌هاش از هم باز شد و به سمتم دوید.
    شلاقم رو چند بار دور مچ پوشیده تو دستکشم پیچیدم و وقتی آماده شدم با قدم‌های استوار به طرف زیلانت حرکت کردم.
    موجود شیطانی با دیدن من، جوری که انگار عقل داشته باشه؛ دست از حمله به یک پیرزن کشید و به سمتم برگشت. انگار متوجه شده بود حریف اصلیش منم.
    با دیدن هیبت بزرگ و شاخک‌هایی که به شکل چندش‌آوری تو هوا تکون می‌خوردند، لحظه‌ای ترس به جونم افتاد و قدمی به عقب برداشتم‌. بلافاصله صدای فریاد سپنتا از پشت سرم بلند شد:
    _ شما امید مردمتون هستید‌.
    و بعد خودش هم با شمشیر بیرون کشیده کنارم قرار گرفت. نگاه نگرانم با دیدن چهره‌های پر از امید مردم کم کم رنگ شجاعت گرفت. باید به خودم ثابت می‌کردم من همون حسیبای روزهای جنگ هستم.
    شلاق رو از دور مچم باز کردم و سعی کردم با یه حرکت سریع رو سر زیلانت پایین بیارم. سپنتا هم همزمان شمشیرش رو بالا برد و از بغـ*ـل بهش حمله کرد. با برخورد شلاق با وسط سر زیلانت جیغی کشید و روی پاهای عقبیش ایستاد! نگاهم تا قد تقریبا سه متریش بالا رفت و نفسم تو سـ*ـینه حبس شد. حالا این موجود به یک غول بزرگ تبدیل شده بود و سایه سیاهش روی سرم سنگینی می‌کرد! آب جمع شده تو دهنم رو قورت دادم و سریع و قبل از اینکه دوباره هیولای ترس به جونم بیفته جلو دویدم و ضربه بعدی رو زیر شکمش زدم. جانور جیغ گوش خراشی کشید و دوباره روی پاهاش پایین اومد.
    این ضربه عالی بود؛ اما نباید فرصت رو از دست می‌دادم، دویدم سمت جایی که سپنتا در انتظار فرصت مناسب برای حمله ایستاده بود و ضربه‌ای از پهلو به کمر بلند و بند بند زیلانت زدم. پشت سرم سپنتا جلو دوید و شمشیرش رو تو کمرش فرو کرد؛ اما قبل از اینکه شمشیر رو بیرون بکشه زیلانت برگشت و سپنتا رو به عقب پرت کرد.
    نگاه نگرانم رو تا جایی که سپنتا افتاده بود کشیدم؛ خدا رو شکر چیزی نشده بود. مهلت ندادم اون موجود بیشتر از این جلو بیاد، شلاقم رو یک بار دیگه سمت سرش فرود آوردم. تسمه چرمی روی چشم سرخ رنگش کشیده شد و مایعی سیاه ازش بیرون ریخت. صورتم از دیدن اون مایع تو هم جمع شد و سریع شلاق رو جمع کردم. با این ضربه دیگه حسابی گیج و داغون شده بود، باید ضربه آخر رو می‌زدم. تمام قدرتم رو تو دست‌هام جمع کردم و دوباره شلاق رو روی سرش فرود آوردم؛ اما بر حسب اتفاق یا خوش شانسی این بار روی یکی از بند‌های گـ*ـردنش پایین اومد و در یک چشم به هم زدن سرش از تنش جدا شد!
    با چشم‌های وحشت زده به سری که غلتان غلتان تا جلوی پام پیش اومد نگاه کردم و قدمی به عقب برداشتم تا اون چیز چندش آور باهام برخورد نکنه؛ اما به یک ثانیه نکشید که تمام جسم و سر جداشده زیلانت تبدیل به دود سیاه و غلیظی شد و تو آسمون تاریک محو شد!
    با چشم‌های متعجب و نفس‌هایی که به خاطر فعالیت شدید و دویدن، بریده بریده بیرون می اومد به آثار اون شیطان نگاه می‌کردم و باورم نمیشد من تونسته باشم یه زیلانت رو بکشم! این به معنی یک موفقیت بزرگ برای من بود.
    مردم خوشحال از این پیروزی هلهله کنان سمتم اومدند. چند مرد می‌خواستند روی دست بلندم کنند و به این واسطه ازم تشکر کنند؛ اما من متعجب از این حرکتشون، نگاه مستاصلم رو به سپنتا انداختم و چند قدم عقب رفتم.
    سپنتا با دیدن این وضعیت سریع جلو دوید و گفت:
    _ایشان مرد نیستند، یک بانوی جنگ‌آور هستند. لطفا برید عقب.
    مردها با شنیدن حرفش خجالت زده و متعجب عقب رفتن و یکیشون گفت:
    _ناجی ما کی بوده سپنتا؟ این بانوی شجاع کی هستند؟
    سپنتا قدمی به جلو برداشت و با صدای بلند گفت:
    _الان نمی‌تونم چیزی بگم، شما هم چیزی از این ماجرا به کسی نگید چون موجب ایجاد دردسر هم برای ایشان و هم برای شما خواهد شد؛ اما به موقع همه خواهید فهمید ناجی شما چه کسی بوده.
    بعد نگاه قدر دانی به من انداخت و رو به جمعیت ادامه داد:
    _ فعلا می‌تونید شاهزاده آسمانی صداشون کنید...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    نسیمی خنک از بین بوته‌های گل سرخ گذشت و عطر زیبا و دلپذیرش رو تو تمام فضای تالار مخروبه پر کرد.
    نقابم رو از روی صورتم پایین کشیدم و چشم‌هام رو بستم و با تمام وجود سـ*ـینه‌ام رو از اون عطر دل انگیز پر کردم.
    باد خنک صورتم رو نوازش می‌داد و باعث میشد در آرامش این حس خوب، لحظه‌ای شکوه از دست رفته قصر لاجورد رو در ذهنم تصور کنم.
    گل‌های رنگارنگی که گوشه گوشه‌ی تالارها و سرسراها خودنمایی می‌کردند، در و دیواری که از رنگ آبی و آرامش بخش می‌درخشید، پرده‌های لاجوردی که با وزش نسیم به بازی گرفته می‌شدند و مثل بال فرشته‌ها به پرواز در می‌اومدند، پادشاه لاجوردی که با لبخند زیبا و پر محبتش روی تخت بزرگ سفید نشسته بود و تنها پسرش شاهزاده مرداس با غرور و اقتدار کنار پدر جا گرفته بود.
    یادآوری پدر، نم اشک رو به چشم‌هام نشوند، پلک‌هام رو از هم باز کردم و با دیدن آثار ویرانه‌های گذشته دوباره غمی بزرگ به دلم نشست. غمی که حاصل از حسرت بود، حسرت خاندان از دست رفتم. کی می‌دونه اگه الان زنده بودند، سرنوشت چقدر متفاوت‌تر از حالا بود؟
    با شنیدن صدای قدم‌هایی که در حال نزدیک شدن بود، چشم از اسباب و اثاثیه کهنه و رنگ و رو رفته،ای که هر کدومشون انگار دنیایی از راز و خاطره رو تو خودشون جمع کرده بودند، برداشتم و به پشت برگشتم.
    سپهر و سپنتا قدم زنان از در آبی و بزرگ تالار گذشتند و سری به نشونه‌ی احترام برام تکون دادند. لب باز کردم و قبل از اینکه چیزی بگن، گفتم:
    _ می‌خواستم ازتون تشکر کنم جناب سپنتا، احساس می‌کنم واقعا به این سفر نیاز داشتم.
    سپنتا دستی به موهای سیاه و بی‌نهایت عـریـ*ـان و کوتاهش کشید و گفت:
    _ هنوز هم نمی‌دونم چه اتفاقی مسبب حال خراب این مدت شما بوده؛ اما یک لحظه فکر کنید که اگر ما با هم آشنا نشده بودیم، آیا شما می‌خواستید تا آخر عمر در همون حال بمونید؟ بهتر نیست سعی کنید روی پای خودتون بایستید؟
    سرم رو چند بار به بالا و پایین تکون دادم و با خجالت گفتم:
    _ بله حق با شماست. امیدوارم از این به بعد بتونم بهتر ظاهر بشم.
    سپهر به دفاع از من بلافاصله گفت:
    _نه، وضعیت اون‌قدر ها هم بد نیست،‌ نا امید نباشید شاهزاده خانم. مبارزه‌ی دیشب شما نشون داد که توانایی فوق العاده‌ای در جنگاوری دارید. فقط باید کمی روی اعتماد به نفستون کار کنید.
    با شنیدن تعریف‌هاش لبخندی گوشه‌ی لبم نشست و گفتم:
    _بله درست می‌گید؛ اعتماد به نفس اون عنصر گم شده وجود منه. راستی اصلا چرا دیشب اون اتفاق افتاد؟ مدتی که در این سرزمین بودم با چنین موردی برخورد نکرده بودم.
    سپهر متفکرانه دستی به ریش کم پشتش کشید و گفت:
    _اوایل اینطور نبود، یعنی شیاطین جرئت حمله به ما رو نداشتند؛ اما کم کم انگار قدرتشون بیشتر شد، تا جایی که هر چند وقت زیلانت‌ها و هدیوش‌ها به وحشیانه‌ترین شکل ممکن به شهرهای اطراف حمله می‌کردند و بعد از قتل عام مردم بی‌دفاع ناپدید می‌شدند. در شهر ما این اتفاق به مراتب بیشتر رخ میده و مردم هم همون طور که دیدید توانایی دفاع از خودشون رو ندارند.
    اخمی کردم و پرسیدم:
    _چرا؟ چرا شهر لاجورد بیشتر مورد حمله قرار می‌گیره؟
    این بار سپنتا جواب داد:
    _چون شاهزاده‌ای نداریم تا به نمایندگی از ما در قلعه اونیکس حضور پیدا کنه و شکایت این مردم بیچاره رو به گوش اون‌ها برسونه.
    پوفی کشید و با لحنی عصبانی ادامه داد:
    _هرچند اگر هم به گوششون برسه کاری نمی‌کنند.
    از حرف‌های سپنتا، قسمتی بود که برام تازگی داشت و بدجور فکرم رو مشغول کرده بود؛ اون گفت:« شاهزاده ای نداریم تا به نمایندگی از ما به قلعه اونیکس بره!» منظورش از ما چی بود؟ با فکر کردن به جواب احتمالی این سوال، سریع سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
    _شما هم از بازماندگان شهر لاجورد هستید؟
    سپنتا با شنیدن حرفم اخمی کرد و گفت:
    _یعنی تا به حال متوجه نشدید؟
    با چشم‌های متعجبم هر دو برادر رو برانداز کردم و گفتم:
    _باورم نمیشه، آخه شنیده بودم که شما قبلا یکی از فرماندهان لشکر اونیکس بودید، به همین خاطر فکر کردم که شاید متعلق به همون جا باشید. من واقعا از شنیدن این موضوع خوشحالم.
    سپنتا این بار با لحنی آروم‌تر و بدون اخم جواب داد:
    _بله درسته، در اون لشکر بودم؛ اما اهل اون شهر نیستم. من بر اساس مهارتم وارد لشکر شدم نه بر اساس خاندان و زادگاهم و تاکید می‌کنم که حتی یک ضربه شمشیر بر علیه لشکر سرزمین زمرد نزدم. خیلی زود هم از حضورم در اون لشکر پشیمان شدم.
    خوشحال از این حقیقت لبخندی زدم و گفتم:
    _مهم نیست که قبلا کجا بودید. مهم الانه جناب سپنتا.
    بعد رو کردم سمت سپهر و ادامه دادم:
    _خب، حالا که شما از اهالی این شهر بودید؛ آیا نمی‌دونید که پدرم هیچ خواهر، برادر یا اقوامی داشته که زنده مونده باشند؟
    سپهر و سپنتا با شنیدن حرفم نگاهی به همدیگه کردند؛ اما چیزی نگفتند. معلوم بود دارند یه چیزی رو مخفی می‌کنند!
    با دیدن این رفتارها قدمی به جلو برداشتم و مثل کسی که تشنه دونستن حقیقتی بزرگه با هیجانی مضاعف گفتم:
    _ کی؟ اون کیه که من ازش خبر ندارم؟
    سپهر با دیدن هیجانی که داشت وجودم رو زیر و رو می‌کرد، کف دستاش رو به نشونه سکوت جلو آورد و گفت:
    _ آروم باشید شاهزاده خانم! من همه چیز رو براتون تعریف می‌کنم؛ اما بهتره در باغ قصر مخروبه صحبت کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    تو حیاط قصر زیر درختی بلند و زیبا با برگ‌های پهن و انبوه نشستیم. از فکر اینکه یکی از اقوامم زنده باشند، دل تو دلم نبود، مطمئنم اگه پدر هم یک نفر رو از گذشته به یادگار داشته باشه، احساس بهتری داره. اگه یکی، فقط یکی زنده باشه، پدر از خوشحالی بال در میاره!
    دیگه صبرم تموم شده بود. نگاه پر از سوالم رو به سپهر انداختم و گفتم:
    _بسیار خب، حالا لطفا بگید اون کیه که هنوز زنده است.
    سپنتا اخمی کرد و گفت:
    _ما نگفتیم که ایشان زنده هستند.
    با شنیدن حرفش مثل خمیر وا رفتم و با ناراحتی گفتم:
    _پس چی جناب سپنتا؟
    سپهر نگاهی دقیق به اطراف انداخت و وقتی همه جا رو زیر نظر گرفت گفت:
    _ببینید، پدر شما یک خواهر به نام ماهزاد داشتند. زمانی که به قصر حمله شد، همه شاهزادگان کشته شدند، تنها کسی که زنده موند و به اسارت گرفته شد، ایشان بودند.
    زمانی که شاهزاده ماهزاد به قلعه اونیکس بـرده شدند، شاهزاده جوانِ کهربا، رهام، شیفتشون شدند و از ویگن خواستند تا اون‌ها رو به ازدواج هم در بیاره؛ اما به دو دلیل ویگن با این ازدواج مخالفت کرد. اول اینکه شاهزاده ماهزاد حالا دیگه یک بـرده محسوب می‌شدند و از نظر خاندان برتری جو و طمعکاری چون اونیکس یک بـرده در شان یک شاهزاه کهربا نبود‌ و دوم اینکه دو شاهزاده از دو خاندان متفاوت هرگز نمی‌تونستند با هم ازدواج کنند.
    با شنیدن حرفش یه دفعه ابروهام بالا پرید و با تعجب گفتم:
    _ چرا؟!
    سپنتا گفت:
    _ این طور نیست که اصلا نتونند ازدواج کنند، این امکان وجود داره؛ اما تجربه ثابت کرده فرزندی که از دو خاندان متفاوت به وجود میاد زنده نخواهد موند. البته این قاعده در رابـ ـطه با مردم عادی متفاوته، در صورتی که یکی از طرفین از مردم عادی و طرف دیگه از شاهزادگان باشه اونوقته که خون قوی شاهزادگان بر خون عادی غلبه می‌کنه و فرزندی با خون و خصوصیات شاهزادگان متولد میشه.
    با شنیدن حرف‌های سپنتا هر لحظه دهنم از تعجب بیشتر باز میشد. چرا تا به حال هیچ‌کس این قواعد رو به من نگفته بود؟! این حرف‌ها برای من خیلی معنی‌ها داشت و اولین چیزی که به ذهنم می‌رسوند باتیس و برسام بودند. هر دو شاهزاده‌هایی متفاوت با خاندان من بودند و هردو هم ازم خواستگاری کرده بودند! باتیس که تکلیفش معلوم بود، مطمئنا پیشنهادش از سر تباهـ*کاری و برای یک رابـ ـطه کوتاه مدت بوده و هرگز هم قصد ازدواج نداشته؛ اما برسام چی؟
    یعنی برسام حاضر بود تا آخر عمر قید بچه دار شدن رو بزنه و با من ازدواج کنه تا در عوض به قدرت برسه؟! باورم نمیشه، یه چیزی مشکوک بود.
    صدای سپهر باعث شد از فکر به این راز تازه کشف شده بیرون بیام.
    _ شاهزاده رهام وقتی با مخالفت ویگن مواجه شد، شبانه شاهزاده خانم ماهزاد رو ربود و باهم به جایی نامعلوم فرار کردند. ویگن از این سرپیچی بسیار خشمگین شد و برای پیدا کردن اون‌ها، سربازهاش رو تقریبا به تمام این سرزمین فرستاد؛ اما تا به الان هنوز هیچ خبری ازشون نشده. به همین خاطره که میگیم مشخص نیست شخص زنده‌ای از خاندان لاجورد باقی مونده باشه شاهزاده خانم.
    با تموم شدن حرف‌هاش نا امیدانه سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    _پس امیدی نیست. بر فرض محال اگر هم عمه من زنده باشه، پیدا کردنش کار هر کسی نیست. چون این همه سال گذشته و هنوز هیچ اثری ازشون دیده نشده. فرزندی هم که ازشون باقی نمونده.
    شونه‌هام رو بالا انداختم و ادامه دادم:
    _ پس هیچی دیگه.
    با تموم شدن حرف‌هامون سپنتا از جاش بلند شد و گفت:
    _پس اگر اینجا دیگه کاری ندارید، بهتره برگردیم به شهر اونیکس شاهزاده خانم. کارهای زیادی هست که باید انجامش بدیم.
    به تبعیت از سپنتا از جام بلند شدم و گفتم:
    _ بله، بهتره برگردیم. برنامه‌های زیادی در سر دارم. می‌خوام از نو شروع کنم.
    همون روز حرکت کردیم و حوالی نیمه شب به شهر اونیکس رسیدیم. تفاوت آشکاری که لحظه به لحظه با نزدیک شدن به اون شهر شیطانی مشخص میشد، باعث شد، خیلی زود دلم برای شهر زیبا و سرسبز لاجورد تنگ بشه. اونجا بهشت بود و اینجا خودِ جهنم.
    به محض رسیدن به شهر اونیکس همراه سپنتا به طرف چادرها حرکت کردیم.
    سکوت سنگین سراسر محیط چادرنشین رو گرفته بود و تنها چراغ آسمان، ستاره‌ها بودند. صدای سم اسب‌هامون تو فضای تاریک می‌پیچید و باعث میشد سکوت شب بشکنه. با دیدن این تاریکی وهم آور خودم رو سرزنش کردم که چرا قبل از رفتن ساره رو به فرد مطمئنی نسپردم. این یک بی‌مسئولیتی بزرگ بود؛ از این به بعد باید بیشتر حواسم رو بهش می‌دادم.
    نزدیک چادر از اسب پیاده، و وارد شدیم. چشم‌هام رو برای پیدا کردن ساره تو تاریکی مطلق تنگ کردم و وقتی جسم سیاهش رو گوشه‌ی چادر تشخیص دادم نفس راحتی کشیدم و رفتم سمتش و کنارش زانو زدم. تو خودش جمع شده بود و سر بر زمین به خواب عمیقی فرو رفته بود. یه لحظه دلم به حال تنهاییش سوخت.
    برگشتم سمت سپنتا که هنوز کنار ورودی چادر ایستاده بود و آروم گفتم:
    _ شما می‌تونید برید، فردا با هم میایم به مهمانخانه.
    سریع سری تکون داد و از چادر دور شد. با رفتنش پوتین‌هام رو در آوردم و آروم کنار ساره دراز کشیدم‌. جسم نحیفش رو تو بـ*ـغلم گرفتم و در آرامش این حس مسئولیت شیرین پلک‌های سنگینم رو روی هم گذاشتم.
    صبح روز بعد به محض خوردن صبحانه به ساره گفتم تمام وسایل ضروریش رو جمع کنه تا از این به بعد با من در مهمانخانه زندگی کنه‌ و اون هم با گرفتن این قول از من که زود به زود برای دیدن مادرش بیایم، قبول کرد.
    بعد از جمع کردن وسایل و وداع موقت ساره با مادرش دو تایی تا میدان شهر رفتیم‌؛ اما قبل از اینکه به مهمانخانه بریم بردمش به یکی از مغازه‌هایی که لباس‌های زیبا و رنگارنگ رو برای فروش گذاشته بود.
    وقتی به ساره گفتم که می‌خوام براش لباس نو بخرم برقی از ذوق و خوشحالی تو چشم‌هاش درخشید و اون لبخند از ته دلی رو که تمام این مدت آرزو داشتم ببینم، روی لبش نشست.
    با سلیقه‌ی خودش بلوز بلند وکلاه‌دار شیری، به همراه دامن بلند و ساده،ای به رنگ گلبهی گرفتم که کمی براش بزرگ بود و قرار شد بانوی خیاطی که همسر صاحب مغازه بود تا وقتی که ساره به حمام میره اندازه لباس رو درست کنه.‌
    بعد از خرید با کسب اجازه از جناب فربد، ساره رو به حمام مهمانخانه فرستادم و دوباره به میدان رفتم. این بار برای خودم یک دست لباس نو گرفتم و وقتی لباس‌های ساره هم آماده شد به مهمانخانه برگشتم‌.
    بلافاصله خودم هم به حمام رفتم و خستگی و آلودگی این ده روز نا امیدی رو از وجودم پاک کردم، این تغییر لازمه آغاز ماموریتم بود‌. باید اون روی حسیبای جنگجو و قوی رو به همه نشون می‌دادم، سخت بود؛ ولی باید دست از این ناامیدی می‌کشیدم.
    وقتی کارم تموم شد و لباس‌هام رو پوشیدم تو آینه بزرگ رختکن نگاهی به خود جدیدم انداختم. این بار دیگه همه لباس‌هام سیاه نبودند؛ تصمیم گرفته بودم، کمی تغییر رو حتی به لباس‌هام هم وارد کنم.
    به خاطر همین بلوزی آبی، دقیقا هم رنگ سایه دور چشمم انتخاب کرده بودم که بلندیش تا بالاتر از زانوم‌ می‌رسید. بقیه لباس‌هام که شامل شلوار، شنل، پوتین و کمربندم میشد رو بر حسب احتیاط همون مشکی انتخاب کرده بودم. همین بلوز آبی به تنهایی کلی بهم روحیه می‌داد.
    خوشحال از این تغییر با لباس‌های تمیز و حالی بهتر از همیشه، موهای بلند و خیسم رو تو یه پارچه پیچیدم و کلاه شنلم رو سرم گذاشتم‌ و بیرون‌ رفتم.
    با دیدن ساره که روی یکی از صندلی‌های کنار میز نشسته بود و از پنجره بزرگ بیرون رو تماشا می‌کرد، ناخودآگاه لبخندی به لبم نشست، چقدر با این لباس‌ها تغییر کرده بود!
    همزمان سپنتا هم از در وارد شد و با دیدن من و ساره با سر و وضعی مناسب لبخندی به رومون زد. ساره که از دیدن سپنتا حسابی ذوق زده شده بود دوید سمتش و گفت:
    _نگاه کنید جناب سپنتا، این‌ها رو خانم برام خریدند.
    بعد چرخی دور خودش زد و ادامه داد:
    _ ببینید، واقعا قشنگن نه؟
    من و سپنتا دوتایی به این همه ذوق این دختر نگاه می،کردیم و می‌خندیدیم. چقدر ساده میشد آدم‌ها رو خوشحال کرد.
    به چند دقیقه نکشید که قیافه سپنتا دوباره به همون شکل خشن و جدی همیشگی دراومد و رو به من گفت:
    _لطفا همراهم بیاید. مسئله‌ای هست که باید باهاتون در میون بگذارم.
    نگاه گنگی بهش انداختم و گفتم:
    _ کجا؟
    نگاهی به پله‌های طبقه بالا انداخت و گفت:
    _ اتاق شما چطوره؟ فکر کنم اونجا امن‌ترین مکان این مهمان‌خانه باشه.
    با تعجب و تردید سری تکون دادم و گفتم:
    _ خوبه.
    بعد رو به ساره گفتم:
    _ساره جان همین جا بشین زود برمی‌گردم.

    جلو تر از سپنتا به طرف اتاق خودم حرکت کردم.

    چند لحظه بعد هردو وارد اتاق شدیم؛ اما سپنتا به محض ورود رفت سمت پنجره و پرده‌ها رو کیپ کرد. پشت سرش دوید سمت در و قفلش کرد!
    متعجب از این کارهای عجیب قدمی به عقب برداشتم و گفتم:
    _ این کارها چه معنی داره جناب سپنتا؟
    سپنتا انگشت اشاره‌اش رو روی بینیش گذاشت و همین طور که به طرفم می‌اومد، گفت:
    _ ساکت!
    با نزدیک شدنش چند قدم دیگه عقب رفتم وقتی به دیوار رسیدم و با عصبانیت گفتم:
    _لطفا تمومش کنید، وگرنه مجبور میشم اتاق رو ترک کنم.

    *
    ماهزاد: زاده ماه
    رُهام: پرنده شکست ناپذیر
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    سپنتا با دیدن حالم نگاهی به اطراف انداخت و آهسته گفت:
    _ آروم باشید.
    بعد دوباره رفت سمت پنجره و گوشه پرده رو کنار زد. چند لحظه بیرون رو زیر نظر گرفت و به سمتم برگشت. صندلی کنار میز رو برداشت و در حالی که به طرفم می‌اومد، گفت:
    _عذر می‌خوام، می‌دونم رفتارم درست نبود؛ اما...
    نزدیک تخت روی صندلی نشست و ادامه داد:
    _اما وقتی داشتم سمت مهمانخانه می‌اومدم یک چشم شیطان رو اون بیرون دیدم؛ گویا رفته.
    با شنیدن حرفش نفس راحتی کشیدم و از دیوار فاصله گرفتم، لبه تخت نشستم و با لحنی دلگیر گفتم:
    _یک بار هم گفتم؛ اگر متوجه خطری شدید یه جوری بهم بفهمونید. نیازی به این کارها نیست. داشتم قبض روح میشدم.
    اخمی کرد و گفت:
    _ یعنی شما با گذشت این مدت به من اعتماد پیدا نکردید؟! این کارها همگی برای حفظ امنیت شماست.
    اطمینان به یک مرد نامحرم چیزی نبود که هرگز بتونم تو ذهنم جا بدم، هر چند که خودم هم مقصر بودم و نباید وارد مکان بسته‌ای که جز خودم و خودش کس دیگه‌ای نبود می‌شدم؛ اما به خاطر اینکه از دستم ناراحت نشه و زودتر حرفش رو بزنه، سری تکون دادم و گفتم:
    _ من به شما اطمینان دارم؛ اما قبول کنید میشد بهتر عمل کرد.
    کلافه نگاهی به بالا انداخت و گفت:
    _ بسیار خب، مهم نیست. مساله‌ای هست که باید زودتر با شما در میون بگذارم. امشب طبق روال هر ساله در سالروز تشکیل اتحاد جاویدان یا به قول مخالفان، اتحاد شیطانی، جشن بزرگی در قصر برگزار خواهد شد. به خاطر همین جشن بود که اصرار داشتم هر چه زودتر به شهر اونیکس برگردیم.
    اخمی آمیخته با تعجب کردم و گفتم:
    _ خب، این جشن چه سودی به حال ما داره؟
    از جاش بلند شد و صندلیش رو کمی جلوتر آورد و دوباره نشست، صداش رو تا حد ممکن پایین آورد و گفت:
    _ما باید امشب به عنوان مهمان وارد قلعه بشیم. این بهترین موقعیت برای شناسایی مرکز فرماندهیه.
    با شنیدن حرفش اخم‌هام بیشتر تو هم رفتند، از آخرین جشنی که رفته بودم خاطره خوبی نداشتم و ترجیح می‌دادم تا آخر عمرم دیگه تو هیچ جشنی حضور نداشته باشم، جشن‌ها برام یاد آور خاطرات بدی بودند. علاوه بر این مطمئنا در چنین مراسم مهمی آرتین هم حضور داشت و اصلا دلم نمی‌خواست باهاش رو برو بشم. می‌تونستیم در موقعیت دیگه‌ای وارد قلعه بشیم به خاطر همین گفتم:
    _ نه، لطفا در زمان دیگه‌ای جز جشن وارد قلعه بشیم. علاقه‌ای به این جشن‌ها ندارم. می‌دونید که من هر زمان بگید حاضرم خطر کنم.
    سپنتا یه دفعه انگار آتیش گرفت! مثل اینکه اصلا جنبه این رو که کسی با حرفش مخالفت کنه نداشت. سریع اخم‌هاش رو تو هم برد و با عصبانیت گفت:
    _ شما چطور این‌قدر راحت از چنین موقعیت مناسبی می‌گذرید؟ در تمام چند ماهی که فرمانده لشکر بودم؛ حتی یک بار هم موفق نشدم وارد قلعه بشم. نه، یا امشب یا هیچ‌وقت. دیگه موقعیتی به این خوبی پیش نخواهد اومد. در ضمن مثل اینکه فراموش کردید شما یک شاهزاده لاجورد با خصوصیات خاص، از لحاظ چهره هستید. میشه بگید دیگه کی می‌خواید وارد قلعه بشید که کسی متوجه‌اتون نشه؟
    چقدر خشن و عصبانی بود! حرف‌هاش رو تا حدودی قبول داشتم؛ اما به خاطر این بی‌جنبگیش در برابر مخالفتم سرم رو سمت دیگه‌ای گرفتم و با لجبازی گفتم:
    _من دوست ندارم وارد جشنی، اون هم در این سرزمین بشم‌. اگر همون طور که شما می‌گید، به خاطر چهره‌ام، در زمان دیگه نمی‌تونم وارد قلعه بشم پس الان هم نمی‌تونم. چه فرقی داره؟
    کلافه دستی بین موهای براق و مشکیش کشید و گفت:
    _ من فکر همه چیز رو کردم. ما نمی‌تونیم اون نشان‌های آبی خانوادگی‌تون رو پاک کنیم؛ اما با توجه به مشکی بودن رنگ چشم‌هاتون می‌تونیم با کمی رنگ سیاه شما رو به شکل یه شاهزاده خانم اونیکس در بیاریم‌.
    جالبه، فکر نمی‌کردم با وجود نقاب و کلاهم این‌قدر به چهره‌ام دقت کرده باشه!
    سپنتا کمی روی صندلیش جابجا شد و ادامه داد:
    _ در حالت عادی هر کسی نمی‌تونه وارد قلعه بشه؛ ولی شرایط در جشن فرق میکنه، شما به عنوان همراه و همسر یکی از فرماندهان لشکر
    (به خودش اشاره کرد) وارد جشن میشید. به همین سادگی.
    با شنیدن تیکه آخر حرفش ناخودآگاه به سمتش چرخیدم.
    منظور از یکی از فرماندهان جنگ قطعا خودش بود! نه، من دوست نداشتم، اصلا نمی‌خواستم با این عنوان وارد جشن بشم! از جام بلند شدم و با ناراحتی گفتم:
    _اصلا چه لزومی داره که وارد قلعه بشیم‌؟ من قبول نمی‌کنم‌.
    چشم‌هاش رو بست و چند تا نفس عمیق کشید، معلوم بود حسابی کفری شده. بعد از چند لحظه وقتی به اعصابش مسلط شد چشم‌هاش رو باز کرد و با لحنی آروم‌تر از قبل گفت:
    _ بسیار خوب، من میرم. اگر دوست ندارید اجباری به این کار نیست.
    بعد رفت سمت در و کلید رو تو قفل چرخوند.
    تردید به دلم افتاده بود. به نظرم باید بیشتر و منطقی‌تر فکر می‌کردم شاید این کار واقعا به پیشرفت ماموریت کمک می‌کرد. قبل از اینکه از اتاق بیرون بره، به سمتش رفتم و گفتم:
    _ برام توضیح بدید باید چه کار کنیم و برای چی باید وارد قلعه بشیم؟ اگر توضیحاتتون قانعم کنه، قول میدم، قبول کنم‌.
    با شنیدن حرفم سر جاش ایستاد و دوباره در رو بست. برگشت سمتم و گفت:
    _ ببینید، اونجا مرکز فرماندهی نیروهای شیطانیه. باید متوجه بشیم این کار دقیقا در کجا انجام میشه تا بتونیم راهی برای از بین بردنشون پیدا کنیم، درسته؟
    سرم رو به نشونه‌ی تایید حرفش تکون دادم.
    خوشحال از تایید من یک تای ابروش رو بالا داد و گفت:
    _ خب به نظر شما آیا با راهی جز وارد شدن به قلعه میشه این کار رو انجام داد؟ ما باید حداقل یک بار وارد اون مقر بشیم تا بفهمیم با چی طرف هستیم و با چند نفر و چه تجهیزاتی باید مبارزه کنیم.
    حرف‌هاش قانع کننده و منطقی بود و تصمیم گرفتن کار زیاد سختی نبود. فقط می‌موند آرتین و برسام که باید سعی می‌کردم، باهاشون رو به رو نشم.
    بعد از چند لحظه فکر و سنجیدن تمام جوانب کار، بالاخره رضایتم رو برای رفتن به جشن اعلام کردم. سپنتا با شنیدن موافقتم سریع از جاش بلند شد و گفت:
    _ پس من میرم و مقدمات رو فراهم میکنم. به همسر جناب فربد هم می‌سپارم تا لباس‌های مناسب رو براتون تهیه کنه و در تغییر چهره کمکتون باشه. با آغاز شب جشن شروع میشه پس کمی قبل از تاریکی میام دنبالتون.
    زیر لب «باشه» ای گفتم و با رفتنش تو دنیای افکارم غرق شدم. نگرانی از اتفاقات پیش رو و چیزهایی که ممکن بود ببینم بدجور آشفتم کرده بود؛ اما از طرفی لزوم اجرای این ماموریت رو با تمام وجودم حس می‌کردم، دشمن شناسی از مهم‌ترین اصول مبارزه بود.
    یک ساعت بعد با شنیدن صدای قدم‌های کسی که انگار داشت از پله‌ها بالا می‌اومد از جام بلند شدم و رفتم دم در، با دیدن یاسمین و سینی شربت تو دستش لبخندی زدم و گفتم:
    _ سلام، چرا زحمت کشیدید؟ می‌اومدم پایین.
    یاسمین نفس نفس زنان اومد داخل وروی صندلی نشست و گفت:
    _ چه زحمتی شاهزاده خانم‌. اومدم تا طبق سفارش جناب سپنتا برای جشن آماده‌اتون کنم، گویا دوست دارید در جشن شرکت کنید؛ اما به خاطر چهره‌اتون می‌ترسید شناخته بشید. نگران نباشید همه کارها رو به من بسپرید.
    خندیدم و گفتم:
    _ بله خیالم از اون بابت راحته. فقط در رابـ ـطه با ساره، دختری که احتمالا طبقه پایین دیدید باید توضیحاتی بدم، این دختر به تازگی مادرش رو از دست داده به همین خاطر از این به بعد با من زندگی خواهد کرد. اگر ممکنه اتاقی براش آماده کنید، خودم هزینه‌اش رو پرداخت می‌کنم.
    یاسمین با شنیدن حرفم اخمی به ابروهای زیبا و کمانیش انداخت و گفت:
    _این چه حرفیه شاهزاده خانم؟ اتفاقا می‌خواستم ازتون درخواست کنم که اگر ممکنه این دختر در ازای زندگی در مهمانخانه و مقداری حقوق ماهیانه در کارهای اینجا کمکم کنه، آخه من...
    سرش رو جلو تر آورد و آروم‌تر از قبل گفت:
    _من مدتیه متوجه شدم باردارم، به تنهایی به تمام کارهای مهمانخانه نمی‌رسم. می‌دونید که...
    پیشنهادش بد نبود، اینجوری ساره هم حوصله‌اش سر نمی‌رفت و ماهیانه یه پولی دستش رو می‌گرفت، البته موافقت خودش هم مهم بود. خوشحال از شنیدن خبر بارداری یاسمین لبخندی زدم و گفتم:
    _ به به، به سلامتی‌. خیلی خوشحال شدم. در رابـ ـطه با ساره اگر خودش دوست داشته باشه من حرفی ندارم؛ اما اگر مخالف باشه نمی‌تونم مجبورش کنم. اون دست من امانته.
    یاسمین سری به معنی فهمیدن حرفم تکون داد و گفت:
    _ بله درسته، پس بهتره بریم و از خودش بپرسیم. بعدش نهار رو می‌خوریم و برای جشن اتحاد آماده می‌شید.
    با شنیدن اسم اون جشن کذایی دوباره رفتم تو فکر؛ این کار یک ریسک بزرگ بود. احساس می‌کردم این جشن با وجود آرتین و برسام به سادگی به پایان نمی‌رسه و همین مساله اضطراب رو با شدت به تک تک سلول‌های بدنم تزریق می‌کرد.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    تو آینه بزرگ و چوبی اتاق نگاهی به خودِ جدیدم انداختم و پاهام ناخودآگاه به سمت تصویرم کشیده شد. حالا من یه شاهزاده اونیکس بودم!
    دختر تو آینه، لباس‌های جدیدی به سبک شاهزاده خانم‌های سرزمین تاریک به تن داشت. بلوزی سیاه و کیپِ تن که از کمر به وسیله ی کمربندی پهن و نقره‌ای به دامن پر چین مشکی وصل شده بود و آستین‌های تنگی که از آرنج به پایین گشاد شده بودند. پیراهن اون‌قدرها هم بی‌رنگ و لعاب نبود، برگ‌های نقره‌ای که بین اون همه سیاهی از زیر یقه بسته لباس تا پایین سـ*ـینه به صورت ردیف دوتایی ادامه داشتن باعث میشد با خودم فکر کنم، این لباس در عین سادگی زیباست، متضاد با رنگ پوستم و هماهنگ با رنگ جدید پشت پلک‌هام.
    نگاهم بین اجزای چهره‌ای که دیگه توش خبری از اون سایه و هاله آبی نبود چند بار چرخید؛ حالا دیگه سنگ نرم و سیاه سرمه به وسیله‌ی دست‌های ماهر یاسمین، پشت پلک‌هام نشسته بود و به طور کاملا طبیعی اون دریای آبی رو پنهان کرده بود. گونه‌هام اما انگار مقاومت کرده بودند و هنوز هاله‌ای محو از نقره‌ای و آبی وجودم رو به نمایش می‌گذاشتند، حتی دست‌های قهار یاسمین هم نتونسته بودند، این حقیقت رو به طور کامل مخفی کنه.
    با اینکه عاشق اون جادوی لاجوردی روی صورتم بودم؛ اما این سیاهی مطلق هم زیبا بود و چشم‌هام رو گیرا و سحرانگیزتر از همیشه به نمایش می‌گذاشت. درست مثل چشم‌های افسونگری که رازهای زیادی برای گفتن دارند.
    صدای یاسمین عاملی شد تا چشم از آینه بگیرم، انگار بالاخره برگشته بود. چند لحظه بعد، در باز شد و با کفش‌هایی سیاه، تو یه دستش، و شنلی مشکی، تو دست دیگه‌اش، وارد شد و گفت:
    _ ببخشید خیلی دیر کردم، مقصر بانوی خیاط بودند که این‌قدر کند کار کردند.
    لبخندی به روش زدم و گفتم:
    _ اشکال نداره، راضی نبودم با این وضعتون این‌قدر به زحمت بیفتید. اگر زودتر گفته بودید به چی نیاز دارید ساره رو می‌فرستادم تا همه رو تهیه کنه.
    رفت سمت پنجره و نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
    _ بهتره زودتر شنل و کفش‌هاتون رو بپوشید. جناب سپنتا خیلی دقیق هستند.
    بعد نگاه معنی داری بهم انداخت و ادامه داد:
    _ تا به حال جز جدیت از ایشون چیزی ندیدیم. نمی‌دونم وقتی شما رو با این چشم‌های زیبا ببینند چه عکس العملی نشون می‌دند.
    نگاهی پر از تعجب بهش انداختم و گفتم:
    _ جناب سپنتا قرار نیست من رو ببینند، من به خاطر همین شنل سر می‌کنم.
    اخمی کرد و با لحنی مشکوک گفت:
    _ ولی من فکر می‌کردم شما قراره به عنوان نامزد ایشون وارد جشن بشید!
    با شنیدن حرفش تازه فهمیدم دارم قضیه رو لو میدم، به خاطر همین سریع خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
    _درسته، قراره با همین عنوان و نسبت وارد جشن بشیم؛ اما خب، هنوز که به طور رسمی نامزد ایشون نشدم، پس بهتره فعلا مراعات کنم. درسته؟
    نفس راحتی کشید و گفت:
    _ بله درسته حق با شماست؛ اما مشکل اینه که در این سرزمین همه جا، علی الخصوص در جشن‌ها، شاهزاده خانم‌ها هیچ کلاه و شنلی سر نمی‌کنند، اون ها خیلی زود آداب و رسوم زیبای گذشتگان رو فراموش کردند و هر طور که دلشون بخواد ظاهر می‌شند. اون تعداد از شاهزاده‌هایی هم که هنوز پایبند به اصول هستند در این مراسمات حاضر نمی‌شند.
    با شنیدن حرفش یاد شیوانا افتادم که با اون موهای بلند و نارنجی همون طور راحت تو شهر می‌چرخید. راست می‌گفت، این شهر با شهرهای دیگه فرق داشت، اینجا همه بنده‌ی شیطان شده بودند و این چیزها براشون معنی نداشت.
    حتی شهرهایی مثل مرجان یا لاجورد هم چنین وضعیتی نداشتند و مردم همگی مقید به آداب و سنن بودند؛ اما اینجا...
    نگاه مطمئنم رو به یاسمین دوختم و گفتم:
    _ من هرگز شنلم رو از خودم دور نمی‌کنم. باید من رو با همین ظاهر در جشن بپذیرند.
    نگاه متفکرانه‌ای بهم انداخت و گفت:
    _ بله من هم اگر جای شما بودم، هرگز راضی به اینکه بدون کلاهم وارد جایی بشم نمی‌شدم. مطمئنم جناب سپنتا فکر همه چیز رو کردند، ایشون هیچ‌وقت بدون اندیشه کاری نمی‌کنند.
    با فکری مشغول از این وضعیت شنل بدون آستین سیاهی رو که با دقت و ظرافت مثل یک کت زیبا دوخته شده بود پوشیدم و دست‌هام رو از حلقه آستین‌هاش رد کردم. تک سنگ نقره‌ای رو که به عنوان دکمه جلوش بود، بستم. موهام رو پشت سرم چند بار محکم دور خودش پیچیدم و کلاه بلندی رو که با نوار نقره‌ای تزیین شده بود، روی سرم گذاشتم.
    هنوز کفش‌هام رو پام نکرده بودم که صدای در اتاق بلند شد و پشت سرش صدای سپنتا اومد. با شنیدن صداش نگاهم ناخودآگاه سمت پنجره کشیده شد، اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. قلبم از فکر به کاری که قرار بود کنیم، آشفته می‌تپید. با اینکه خیلی سعی می‌کردم، قوی باشم؛ اما این استرس چیزی نبود که بتونم راحت اون رو کنار بزنم. همین قدر که سعی می‌کردم ظاهری مقتدر و شکست‌ناپذیر از خودم نشون بدم، خودش دنیایی بود.
    با دعوت یاسمین، سپنتا وارد شد. کلاهم رو جلو کشیدم و به سمتش برگشتم. نگاهی به سر تاپاش انداختم و یه لحظه با اون بلوز و شلوار سیاه، با کمربند و تزیینات نقره‌ای، و چکمه های براق و بلندی که تا زیر زانوهاش ادامه داشت به نظرم اومد که با آدم دیگه ای طرف هستم! با لباس‌های جدیدی که تنش بود انگار کلا از این رو به اون رو شده بود!
    با دیدن این همه تغییر مثبت سریع نگاهم رو ازش گرفتم و سرم رو پایین انداختم، با همه بدی‌هایی که از آرتین دیده بودم؛ اما دلم نمی‌خواست تا آخر عمر هیچ مردی جز اون به نظرم جذاب بیاد؛ یا به هیچ مردی تو دنیا فکر کنم، آرتین مقصد آخر من بود، همون که قلبم رو زیر پاهاش له کرده بود و باعث شده بود دیگه به هیچ مردی اعتماد نکنم.
    سپنتا با دیدن سر پایین افتاده من چند قدم اومد سمتم و وقتی با دقت وارسیم کرد با خوشحالی آشکاری که برای اولین بار تو صدا موج میزد به یاسمین گفت:
    _بسیار ممنونم، واقعا خوب از پسش براومدید.
    یاسمین سر خوش از حرف سپنتا تشکر کرد و از اتاق بیرون رفت. سپنتا باز هم جلوتر اومد و گفت:
    _ ممنون از اینکه راضی به انجام این ماموریت شدید. زمان زیادی نداریم پس خوب گوش کنید. شما با اسم، مانا، دختر کوچک شاهزاده فراز؛ همون شاهزاده اونیکسی که در دره جمجمه همراه چاووش اعظم دیدید و به عنوان همراه و همسر من وارد جشن می‌شید.
    با شنیدن اسم جشن یه دفعه یاد حرف‌های یاسمین افتادم و به لحنی محکم گفتم:
    _ همسر جناب فربد می‌گفتند؛ اگه با شنل وارد جشن بشم بهم شک می‌کنند. می‌گفتند اونجا هیچ کس با این ظاهر وارد نمیشه. جناب سپنتا من هرگز بدون شنل به جشن نمیام.
    سپنتا با تموم شدن حرفم لبخندی رو که گوشه لبش جا خوش کرده بود، خورد و آروم گفت:
    _ نگران نباشید، شاهزاده فراز بر عکس بقیه شاهزادگان فرد مقیدیه و دخترانش مثل شما پایبند به یک سری اصول هستند. پس با خیال راحت می‌تونید با همین ظاهر در جشن حاضر بشید. زمانی که اعلام کنیم شما دختر ایشون هستید دیگه کسی تعجب نخواهد کرد.
    خوشحال از این نقشه‌ی حساب شده لبخندی زدم و گفتم:
    _ باید اعتراف کنم که نقشه‌تون بی‌نقصه.
    انگار از این تعریفم خوشش اومده بود چون مغرورانه سرش رو بالاتر برد و در حالی که به گوشه‌ای از سقف نگاه می‌کرد، گفت:
    _ متشکرم. اما در رابـ ـطه با ماموریتمون در قلعه، متاسفانه نقشه به این میزان دقیق نیست. چون خود من هم برای اولین باره که وارد قلعه میشم. پس بهتره اینطور برنامه‌ریزی کنیم که باید از هر فرصتی برای جستجو و کندوکاو در گوشه و کنار قصر اصلی استفاده کنیم. هر زمان رو که مناسب دیدید به اطراف سرک بکشید، جوری که بتونید راجع به همه چیز اطلاعات دقیقی بدست بیارید، مخصوصا مکان‌های پرت و دور از دسترس.
    سریع سری تکون دادم و گفتم:
    _ بله، چشم تمام سعیم رو می‌کنم‌.
    سپنتا به طرف در حرکت کرد و همزمان گفت:
    _ خوبه، پس لطفا تشریف بیارید، نباید زمان رو از دست داد.
    بعد بیرون رفت.
    می‌خواستم ازش بخوام یکم دیگه صبر کنیم تا بعد از غروب آفتاب نماز مغربم رو بخونم و اون‌وقت بریم، اینجوری حس آرامش و تسلط بیشتری داشتم؛ اما مثل اینکه خیلی عجله داشت!
    نفس عمیقی کشیدم و برای گرفتن قدرت و انرژی و آرامش زیر لب شروع کردم به فرستادن صلوات. مطمئنا اینجوری می‌تونستم از دلشوره‌ای که از ظهر به جونم افتاده بود کم کنم.
    امشب باید با قدرت تمام سعیم رو برای مردمم به کار می‌گرفتم.
    *
    مانا: ماندگار، جاویدان
    فراز: بلندی و شکوه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    سوار بر کالسکه زیبا و کوچیکی که سپنتا تدارک دیده بود، از درهای آهنی قلعه عبور کردیم. نگاه جستجوگر و کنجکاوم رو از پنجره‌ای که باد گرم رو به صورتم میزد، تو حیاط بزرگ به حرکت درآوردم.
    ماموریت من شروع شده بود و از حالا باید چشم‌هام رو مثل دوربینی که آماده فیلمبرداریه به همه جا می‌چرخوندم و جزئیات رو ثبت می‌کردم.
    سربازهای سیاه پوش همه جا در رفت و آمد بودند و درخت‌های خیلی بلندی که تا به حال نظیرشون رو هیچ جا ندیده بودم در ردیف‌های منظم و کنار هم مثل غول‌های سبز در حال نگهبانی بودند.
    نیمی از بنای عظیم و سنگی قلعه کمی جلوتر پیدا شد و وقتی موقعیت کالسکه تغییر کرد و تونستم به طور کامل ببینم، دژی بزرگ و سیاه که انواع حس و انرژی‌های شیطانی رو بهم القا می‌کرد. همه جا سرد و بی‌روح بود و با وجود جشن، هیچ تزئینی دیده نمیشد، نه گلی و نه رنگی.
    بالاخره کالسکه جلوی پله‌ها متوقف شد، سپنتا جلو‌تر از من پیاده شد و من هم پشت سرش پایین اومدم و نگاهم رو تا نوک برج و باروها بالا بردم.
    به عمرم هرگز بنایی به این بزرگی و عظمت ندیده بودم و اگه یک دقیقه دیگه به بررسی بنا ادامه می‌دادم، مطمئنا سرگیجه می‌گرفتم!
    با حرکت سپنتا به طرف پله‌ها، چشم از قلعه گرفتم و دنبالش از پله‌های خاکستری و سنگی بالا رفتم.
    روی پله‌ی آخر برگشتم و با نفس‌هایی که به خاطر بالا اومدن از بیست و پنج پله کمی نامنظم شده بود به پشت سرم نگاه کردم. به خاطر تعداد پله‌ها ارتفاع تا پایین زیاد بود و چند شاهزاده دیگه هم به زحمت پشت ما داشتند، بالا می‌اومدند.
    با صدای سپنتا چشم از شاهزاده‌ها گرفتم و نگاهش کردم‌ که داشت با سر به نگهبان ورودی قصر اشاره می‌کرد و آروم می‌گفت:
    _ اینجا چیزهای مهم‌تری برای کشف کردن وجود داره، بفرمایید شاهزاده مانا.
    سرم رو بالا گرفتم و در حالی که سعی می‌کردم مثل یک شاهزاده اونیکس مغرور باشم، کنار سپنتا قرار گرفتم و دوتایی به طرف نگهبان رفتیم.
    نگهبان سرخ پوش با دیدن سپنتا مشتش رو روی سـ*ـینه‌اش گذاشت و گفت:
    _ خوش آمدید فرمانده.
    بعد دستش رو سمت طومار و جوهر روی میز گرفت و ادامه داد:
    _برای ورود لطفا نام خودتون و همراهتون رو بنویسید.
    سپنتا خیلی جدی و محکم سری تکون داد و رفت سمت میز. چند لحظه بعد برگشت سمتم و از در چوبی و تراش خورده وارد تالار اصلی قلعه شدیم.
    فضای داخل قلعه به وسیله‌ی سنگ‌های بزرگ و سفید نورانی بود. سربازهای نیزه به دست با فاصله‌ای یکسان از هم بی‌حرکت ایستاده بودند و پرچم‌های بزرگ که ترکیبی از رنگ‌های سیاه، قهوه‌ای، سرخ، نارنجی و خاکستری بودند همه جا دیده می‌شدند. انتهای سرسرای بزرگی که توش بودیم سه در بزرگ رو به جایی نامعلوم باز میشد و درست وسط سرسرا پلکان مارپیچی تا طبقه دوم ادامه داشت.
    از صدای گفت‌وگوهای مبهمی که مثل یک همهمه به گوش می‌رسید، مشخص بود جشن هم همون طبقه بالاست.
    چند شاهزاده‌ای که بعد از ما وارد سرسرا شدند به طرف پله‌ها رفتند و ماهم پشت سرشون راه افتادیم.
    این بالا اما وضعیت با پایین خیلی فرق می‌کرد؛ اینجا نور به وضوح کمتر شده بود و اطراف سالنِ گرد درهای متعدد کنار هم ردیف شده بودند. دو سر سالن هم دو پنجره خیلی بزرگ قرار داشت که از یکیشون نمای واضحی از شهر اونیکس مشخص بود. تعدادی شاهزاده انتهای غربی سالن، پشت درهای بسیار بزرگ قهوه‌ای روشن با نقوش سوخته کاری، منتظر اعلام ورودشون به تالار بودند.
    چند دقیقه بعد، وقتی نوبت به ورود ما رسید، جارچی از در بیرون اومد و رو به سپنتا گفت:
    _ لطفا خودتون رو معرفی کنید.
    سپنتا جلو رفت و بعد از یکم صحبت با جارچی برگشت پیش من. جارچی نگاهی به طومار بلندی که هر چند دقیقه یک نفر از پایین می‌اومد و اسم‌های جدید رو توش وارد می‌کرد، انداخت و سری به نشونه‌ی تایید تکون داد.
    بعد رفت سمت در و چند لحظه بعد صدای کوتاه شیپور تو سالن پیچید؛ پشت سرش صدای جارچی رو شنیدم:
    _ فرمانده هفتم جنگ، جناب سپنتا، به همراه شاهزاده خانم، مانا، فرزند شاهزاده فراز، وارد می‌شوند.
    و دوباره صدای کوتاه شیپور.
    مثل اینکه واقعا وقت رویارویی با دشمن بود؛ یک دیدار سرنوشت ساز. زیر لب نام آرامش بخش خداوند رو زمزمه کردم و هم قدم با سپنتا وارد تالار شدم.
    با ورود به تالارِ جشن، سعی کردم خودم رو برای دیدن هر چیزی آماده کنم؛ چون این بار هیچی شوخی بردار نبود. باید از این موقعیت نهایت استفاده رو می‌کردیم.
    همین‌طور که به طرف وسط تالار بی‌نهایت بزرگ پیش می‌رفتیم، خوب اطراف رو زیر نظر گرفتم. برخلاف ظاهر خوف‌انگیر قلعه این تالار با اون نور ملایم و فضایی که پر بود از عطرهای مسخ کننده، حسی جدید بهم می‌داد، حسی بین واهمه و لـ*ـذت!
    بالکنی دراز از یک گوشه تا گوشه دیگه تالار ادامه داشت و پرده‌های قهوه‌ای و حریرش با وزش باد گرم به حرکت درمی‌اومدند و حس آرامش رو بیشتر می‌کردند. صدای موسیقی ملایم، به وسیله‌ی دو گروه نوازنده چنگ، که دو طرف تالار نشسته بودند تو فضا می‌پیچید. تختی بزرگ و سیاه مملو از سنگ‌های براق انتهای تالار می‌درخشید و کنار تخت بزرگ تخت‌های ساده‌تر قرار داشتند که روشون رو شاهزاده‌های عالی مقام پر کرده بودند.
    نگاهم رو بین جمعیتی که مشغول صحبت و پذیرایی از خودشون بودند، به دنبال چهره‌ای آشنا چرخوندم و اولین کسی که شناختم برسام بود، که با غرور روی یکی از تخت‌ها نشسته و مشغول صحبت با چند شاهزاده خانم زیبا بود.
    با نزدیک‌تر شدن به انتهای تالار، چهره‌ی مردی با موهای کم پشت و سیاه، که روی تخت بزرگ نشسته بود، واضح‌تر شد. چهره‌اش شصت یا هفتاد ساله میزد و روی هم رفته پیرمرد سرپایی بود. روی پلک‌هاش هم نواری سیاه کشیده شده بود و با چشم‌های نافذ و شرارت بارش اطراف رو زیر نظر گرفته بود.
    بالاخره با اشاره‌ی سر سپنتا، جایی حدود شش قدمی تخت بزرگ ایستادیم و تعظیم کردیم. وقتی سر بلند کردیم سپنتا با صدایی بلند و رسا گفت:
    _درود بر پادشاه و سرورم ویگن بزرگ. سالگرد تشکیل این اتحاد قدرتمند رو تبریک میگم و امیدوارم به زودی در جشن پیروزی و فتح سرزمین زمرد به سلامتی این اتحاد جاوید بنوشید.
    با شنیدن اسم ویگن نگاهم با شوک به طرف مرد موسیاه چرخید. پس ویگن این بود! باید از چهره خبیثش می‌فهمیدم.
    صدای بم و خاص ویگن تو تالار پیچید:
    _یک بار در میدان نبرد دیده بودمت سپنتا، لیاقت، درایت و شجاعتت رو در همون یک دیدار به ما نشان دادی؛ اما بعد از اون خبری ازت نشد. نکنه از خدمت به ما پشیمانی؟
    سپنتا سریع زانو زد و در حالی که موهای لختش توی صورتش ریخته شده بود یکی از مشت هاش رو جلوی سـ*ـینه‌اش گرفت با سری پایین افتاده گفت:
    _ خیر سرورم، جنگیدن در لشکر اتحاد جاویدان یکی از بزرگترین افتخارات منه؛ اما بعد از جنگ، به علت بیماری مادر و پدرم مجبور به بازگشت به شهرم شدم‌.
    سپنتا جوری محکم و مطمئن این حرف‌ها رو میزد که یک لحظه شک کردم واقعا داره راست میگه! انصافا بهتر از من نقشش رو بازی می‌کرد.
    صدای خنده بلند ویگن تو تالار پیچید و وقتی از سپنتا فارغ شد، حس کردم داره به من نگاه می‌کنه. نگاهم بی‌اراده سمت چشم‌های نافذ و عمیقش کشیده شد و یک لحظه انگار زمان از حرکت ایستاد و تمام وجودم یخ زد! تو چشمای این مرد شیطان زنده‌ای بود که داشت روحم رو تو خودش می‌کشید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا