- عضویت
- 2016/12/23
- ارسالی ها
- 354
- امتیاز واکنش
- 37,931
- امتیاز
- 788
مات و مبهوت محو سایههایی که از پشت پرده اشک ازم دور میشدند بودم و تپش قلبم رو دیگه حس نمیکردم، مطمئنم این بار جوری شکسته بودم که دیگه چیزی ازم باقی نمونده. انگار این سرنوشت ویرانتر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم، سرنوشتی که با عشقی یک طرفه شروع شد و با یک خــ ـیانـت رو به پایان بود. بیشتر از آرتین از خودم متنفر بودم و از دلی که هنوزم داشت از عمق سـ*ـینهام عشق اون بیوفا رو فریاد میزد، انگار هنوز نفهمیده بود، این اتفاق به معنی خیانته، یه خــ ـیانـت بزرگ.
آرنجهای شل شدم رو به زمین تکیه دادم و با یه آه بلند سر جام نشستم. با پشت دستهای خاکیم اشک چشمهام رو پاک کردم و بی توجه به مردمی که با تعجب نگاهم میکردند و کم کم متفرق میشدند، سرم رو روی دستهام گذاشتم و دوباره زدم زیر گریه.
چند دقیقه بعد از شدت هق هق شونههام شروع به لرزیدن کرد. چرا آرتین؟ چرا این کار رو باهام کردی؟ تو دوبار من رو کشتی، یه بار اون شب و یک بار امروز، من امروز تموم شدم...
با احساس برخورد دستی با شونم سرم رو بالا گرفتم و چهرهی غمگین دختری رو که مادرش رو از دست داده بود دیدم. داغ دل این دختر هم مثل من بزرگ بود، اون امروز مادرش رو خاک میکرد و من عشقم رو...
دختر که حالش دست کمی از من نداشت، کنارم نشست و سرش رو آروم روی شونم گذاشت. چقدر زود بهم اعتماد کرده بود!
با دیدن این حس همدردی سرش رو تو بـ*ـغلم گرفتم و دوتایی شروع کردیم به گریه، من بیصدا و اون با تمام وجود و از ته دل.
چقدر دلم میخواست من هم میتونستم مثل اون ضجه بزنم و بلند بلند گریه کنم، درست مثل بچگی هام؛ شاید کمی از این اندوه بی پایانم کم میشد.
با صدای بلندی که یک لحظه اسمم رو صدا زد سر بلند کردم و با دیدن سپنتا خجالت زده، دوباره سرم رو پایین انداختم. خدایا دوست نداشتم اون این حال من رو ببینه.
باید سعی میکردم کمی آبروداری کنم. با کمک ستونهای چادر از جام بلند شدم و اشکهام رو پاک کردم. سپنتا متعجب از حال و روزم سرش رو خم کرد و نگاهی به چشمهام انداخت و با تعجب گفت:
_چرا گریه کردید؟ چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو پس بزنم و گفتم:
_چیزی نیست.
بعد با دست لرزونم اشارهای به جسم بی جون مادر دختر کردم و گفتم:
_ خواهش میکنم کمک کنید این زن رو دفن کنیم.
متعجب از این رفتارهای من چشمی گفت و رفت تا چند نفر رو برای کمک بیاره.
با رفتن سپنتا دوباره همون جا روی زمین نشستم و زانوی غم بغـ*ـل گرفتم. بلافاصله دختر هم کنارم نشست. نگاهی بهش انداختم و با فکر کردن به بازی بی رحم روزگار لبخندی غمگین بین اشک و بیقراری روی لبهام نشست. این دختر بین این همه آدم به من پناه آورده بود، در حالی که من الان در بی پناهترین و شکنندهترین نقطه زندگیم ایستاده بودم! قطعا این تلخترین شوخی زمانه بود.
وقتی همه چیز آماده شد، جسم زن بیچاره رو کمی دورتر از چادرها جایی بین چند قبر دیگه خاک کردند. در تمام این مدت بیصدا اشک ریختم و تو دلم آرزو کردم این مرگ که حالا برام از هر چیزی شیرینتر بود به زودی سراغ من هم بیاد. احساس میکردم این اتفاق دیگه نهایت تحمل من بوده و بعد از این باید بمیرم؛ اما فراموش کرده بودم که طبق یک قانون نانوشته فرشته مرگ همیشه وقتی که بهش نیاز داری ازت دور میشه و زمانی که حتی فکرش رو هم نمیکنی غافلگیرت میکنه.
بعد از خاکسپاری سپنتا اومد سراغم و بعد از یکم من و من گفت:
_ بهتره برگردیم به مهمانخانه، انگار حالتون زیاد مساعد نیست.
سری به نشونه تایید تکون دادم و همراهش راه افتادم؛ اما هنوز چند قدم نرفته بودیم که یاد اون دختر تنها افتادم. برگشتم و دیدمش که هنوز سرش روی تل خاکی آرامگاه مادرشه و اشک میریزه. دلم به حالش سوخت، هیچکس حواسش به تنهایی این دختر نبود.
برگشتم سمت سپنتا و در حالی که سعی میکردم بغضم رو کنترل کنم آروم و شمرده گفتم:
_ من امشب پیش این دختر میمونم، اگر تنها باشه از غصه دق میکنه.
سپنتا اخمی کرد و گفت:
_نه، اینجا اصلا امن نیست.
با مخالفتش بغضم ترکید و بین گریه گفتم:
_تنهایی اون مهمانخانه برای من خطرناکتره، اجازه بدید با این دختر باشم، ما امشب با هم همدردیم.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_من که نمیدونم چه اتفاقی افتاده که یک دفعه این طور از این رو به اون رو شدید؛ اما باشه. امشب رو اینجا بمونید، من دورادور مراقب شما هستم.
سری تکون دادم و ازش جدا شدم. وارد قبرستان شدم و کنار دختر نشستم. سرش رو بالا آورد و چشمهای درشت و پر از اشکش رو بهم دوخت. خدایا این دختر نهایتا سیزده یا چهارده سال داشت، بیمادری براش خیلی زود بود!
دستم رو ناخودآگاه بالا بردم و روی سرش کشیدم. با این کارم سرش رو آروم روی پاهام گذاشت و چشمهاش رو بست؛ دیگه گریه نمیکرد و این آرامش مثل ستارهای کم نور بین شب سیاه و طولانی غم، تو دلم سوسو زد و لبخندی محو رو روی لبم نشوند.
آرنجهای شل شدم رو به زمین تکیه دادم و با یه آه بلند سر جام نشستم. با پشت دستهای خاکیم اشک چشمهام رو پاک کردم و بی توجه به مردمی که با تعجب نگاهم میکردند و کم کم متفرق میشدند، سرم رو روی دستهام گذاشتم و دوباره زدم زیر گریه.
چند دقیقه بعد از شدت هق هق شونههام شروع به لرزیدن کرد. چرا آرتین؟ چرا این کار رو باهام کردی؟ تو دوبار من رو کشتی، یه بار اون شب و یک بار امروز، من امروز تموم شدم...
با احساس برخورد دستی با شونم سرم رو بالا گرفتم و چهرهی غمگین دختری رو که مادرش رو از دست داده بود دیدم. داغ دل این دختر هم مثل من بزرگ بود، اون امروز مادرش رو خاک میکرد و من عشقم رو...
دختر که حالش دست کمی از من نداشت، کنارم نشست و سرش رو آروم روی شونم گذاشت. چقدر زود بهم اعتماد کرده بود!
با دیدن این حس همدردی سرش رو تو بـ*ـغلم گرفتم و دوتایی شروع کردیم به گریه، من بیصدا و اون با تمام وجود و از ته دل.
چقدر دلم میخواست من هم میتونستم مثل اون ضجه بزنم و بلند بلند گریه کنم، درست مثل بچگی هام؛ شاید کمی از این اندوه بی پایانم کم میشد.
با صدای بلندی که یک لحظه اسمم رو صدا زد سر بلند کردم و با دیدن سپنتا خجالت زده، دوباره سرم رو پایین انداختم. خدایا دوست نداشتم اون این حال من رو ببینه.
باید سعی میکردم کمی آبروداری کنم. با کمک ستونهای چادر از جام بلند شدم و اشکهام رو پاک کردم. سپنتا متعجب از حال و روزم سرش رو خم کرد و نگاهی به چشمهام انداخت و با تعجب گفت:
_چرا گریه کردید؟ چی شده؟
نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو پس بزنم و گفتم:
_چیزی نیست.
بعد با دست لرزونم اشارهای به جسم بی جون مادر دختر کردم و گفتم:
_ خواهش میکنم کمک کنید این زن رو دفن کنیم.
متعجب از این رفتارهای من چشمی گفت و رفت تا چند نفر رو برای کمک بیاره.
با رفتن سپنتا دوباره همون جا روی زمین نشستم و زانوی غم بغـ*ـل گرفتم. بلافاصله دختر هم کنارم نشست. نگاهی بهش انداختم و با فکر کردن به بازی بی رحم روزگار لبخندی غمگین بین اشک و بیقراری روی لبهام نشست. این دختر بین این همه آدم به من پناه آورده بود، در حالی که من الان در بی پناهترین و شکنندهترین نقطه زندگیم ایستاده بودم! قطعا این تلخترین شوخی زمانه بود.
وقتی همه چیز آماده شد، جسم زن بیچاره رو کمی دورتر از چادرها جایی بین چند قبر دیگه خاک کردند. در تمام این مدت بیصدا اشک ریختم و تو دلم آرزو کردم این مرگ که حالا برام از هر چیزی شیرینتر بود به زودی سراغ من هم بیاد. احساس میکردم این اتفاق دیگه نهایت تحمل من بوده و بعد از این باید بمیرم؛ اما فراموش کرده بودم که طبق یک قانون نانوشته فرشته مرگ همیشه وقتی که بهش نیاز داری ازت دور میشه و زمانی که حتی فکرش رو هم نمیکنی غافلگیرت میکنه.
بعد از خاکسپاری سپنتا اومد سراغم و بعد از یکم من و من گفت:
_ بهتره برگردیم به مهمانخانه، انگار حالتون زیاد مساعد نیست.
سری به نشونه تایید تکون دادم و همراهش راه افتادم؛ اما هنوز چند قدم نرفته بودیم که یاد اون دختر تنها افتادم. برگشتم و دیدمش که هنوز سرش روی تل خاکی آرامگاه مادرشه و اشک میریزه. دلم به حالش سوخت، هیچکس حواسش به تنهایی این دختر نبود.
برگشتم سمت سپنتا و در حالی که سعی میکردم بغضم رو کنترل کنم آروم و شمرده گفتم:
_ من امشب پیش این دختر میمونم، اگر تنها باشه از غصه دق میکنه.
سپنتا اخمی کرد و گفت:
_نه، اینجا اصلا امن نیست.
با مخالفتش بغضم ترکید و بین گریه گفتم:
_تنهایی اون مهمانخانه برای من خطرناکتره، اجازه بدید با این دختر باشم، ما امشب با هم همدردیم.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_من که نمیدونم چه اتفاقی افتاده که یک دفعه این طور از این رو به اون رو شدید؛ اما باشه. امشب رو اینجا بمونید، من دورادور مراقب شما هستم.
سری تکون دادم و ازش جدا شدم. وارد قبرستان شدم و کنار دختر نشستم. سرش رو بالا آورد و چشمهای درشت و پر از اشکش رو بهم دوخت. خدایا این دختر نهایتا سیزده یا چهارده سال داشت، بیمادری براش خیلی زود بود!
دستم رو ناخودآگاه بالا بردم و روی سرش کشیدم. با این کارم سرش رو آروم روی پاهام گذاشت و چشمهاش رو بست؛ دیگه گریه نمیکرد و این آرامش مثل ستارهای کم نور بین شب سیاه و طولانی غم، تو دلم سوسو زد و لبخندی محو رو روی لبم نشوند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: