کامل شده رمان تاکسی|کاربر H.esmaeili کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

h.esmaeili

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/08
ارسالی ها
310
امتیاز واکنش
3,648
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
djk6_photo_2017-01-12_11-41-28.jpg


به نام خدا
نام رمان : تاکسی
نویسنده : h.esmaeili
ویراستار : FATEME078

ژانر: اجتماعی
خلاصه:
در زندگی هرکسی، حداقل یک الی دوتا اتفاق وجود دارد که هیچگاه فراموش نمی شود. اغلب زمانی رخ می دهند که اصلا حواسمان بهشان نیست و فقط به یک هدف خاص، توجه می کنیم. این اتفاق ها بروز پیدا می کنند و مسیر زندگی مان را برای همیشه تغییر می دهند و در تاریخ روح ما ثبت می شوند!

این داستان درباره دختر نوجوانیست که فکر می کند تمام آدمها مثل همدیگر هستند، او از همان نوجوانی، خودش را درگیر مسائلی می کند که قرار نیست، فعلا اتفاق بیافتد. مثل نفرت و انزجار از جنس مذکر!

غافل از اینکه همه این ها، باعث می شود اون هرچه سریع تر به سمت بلوغ زودرس و عشق و عاشقی و درگیر شدن با همان افراد نفرت انگیز خیالش، کشیده شود.

در همین زمان او فرد استثنائیه زندگیش را پیدا می کند و فکر می کند او، مردِ همه زندگی اش است. درحالی که تنها، دختر نوجوانی بیش نیست!

تاکسی...
حدیثه اسماعیلی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    v6j6_old-book.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش
    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود
    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    "ب‍‍ِسمِ اِللهِ اَلرَحْمٰن اَلرَحْیم"

    مقدمه:

    در زندگی عجله می کنیم. منتظر اتفاق هایی هستیم که زمانشان نیست. فکرهای بزرگانه در سرمان می پرورانیم؛ نگران اتفاق های دور زندگیمان هستیم. ما عجله می کنیم و در اوج جوانی، پیر می شویم. کاش بلد بودیم زندگی را به روال عادی خودش رها کنیم.

    خیلی از مسائل ما، پیش رَسَند، زود به ما رسیده اند و ما همچنان، نگران اتفاق های دور هستیم!

    شاید اگر خود را درگیر همین مسائل دور نمی کردیم، برخی از آنها اصلا رخ نمی داد!

    تاکسی

    حدیثه_اسماعیلی

    نیمه_حقیقت

    اجتماعی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    روز گرمی بود، اوایل مهرماه بود و هنوز پاییز، رو نشان نداده بود. نه برگ ها زرد شده و ریخته بودند و نه دمای هوا تغییری کرده بود.

    آن روز از تمام روز های قبل گرم تر بود و من، طبق عادتی که داشتم، مانتوی سیاه رنگی به تن کرده و زیر آن خورشیدِ تابان، درحال ذوب شدن بودم. کلاسم تازه به اتمام رسیده بود و با جمعی از دختران به سمت پارکی که در مسیرمان بود، پیش می رفتیم! چند نفری از ما جدا شدند و به سمت پسرانی که منتظرشان بودندو لقب "my friend" را داشتند، حرکت کردند.

    موجودات نفرت انگیز!

    همین طور که دخترها، خودشان را روی چمن ها ولو می کردند، بالا سرشان ایستادم زمزمه کردم که باید هرچه زودتر بروم. صدایشان درآمد اما اهمیت نداشت. معذرت می خواهم، اما خر بود کسی که زیر همچین آفتابی در پارک بنشیند و بخندد. خوابیدن روی تخت، زیر باد کولر را به خنده ترجیح می دادم. صدای دختری بر باقی دخترها، برتری کرد:

    _بذارید بره بچه ها... می خواد بره پیش سیبیل جون.

    صدای خنده دختر ها بلند شد و کسی اضافه کرد:

    _بابا همشون بالای چهل وپنج سن دارن. آخه این به درد کدومشون می خوره؟ فک کن...بره بشه زن راننده تاکسی

    نگاه توبیخ گرانه ام را به سمتش کشیدم و با نگاهم از او خواستم، چرت نگوید. همان دختری که اول از همه، این بحث را باز کرده بود، دوباره مزه پراند و گفت:

    حالا شاید یه جوون رعنا هم اون وسط پیدا شه. مگه همه راننده ها پیرن؟

    کوله ام را فشردم و دستی به پیشانی عرق کرده ام کشیدم. این نشان دهنده گرمای شدید بود و مغزم اخطار می داد چرت و پرت گویی با این دخترها، به ذوب شدن زیر آفتاب نمیارزد. برای همین بعد از گفتن خداحافظی جدی و سردی، از کنارشان عبور کردم. حرفهایشان، مسخره بود و مرا برای لحظه ای به ایستگاه تاکسی کشاند و پوزخندی بر لبم آورد.

    از خیابان عبور کردم و کارت مترو را از جیبم دراوردم. کف دستم کمی عرق کرده بود و همین، باعث خیس شدن کارت شد! پایم را بالا آوردم و وارد آن راهروی مخصوص اتوبوس شدم. کارت را روی دستگاه نگه داشتم و بعد از شنیدن صدای"دینگ" دستگاه، کارت را بالا آوردم. به سمت قسمت زنانه راه افتادم و مثل همه، سرم را کمی خم کردم تا ببینم بی آرتی، در راه است یا خیر. ساعت چهار بود و همه یا مانند من از کلاس زبان برمی گشتند، یا از دانشگاه. و یا شاید هم شاغل بودند؛ همه هم با دستانشان، خودشان را باد می زدند، خسته و کلافه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    اتوبوس قرمز رنگ که نمایان شد مردم به هول و ولا افتادند و هرکس قدمی جلو آمد تا زودتر سوار شود. خودم را داخل بی آرتی، میان آن همه جمعیت چپاندم و سرم را کمی بالا گرفتم تا اکسیژن کافی را دریافت کنم؛ هوای گرم... اتوبوس شلوغ... زنان شاغل و عرق کرده! فکر کنم برای تعریف موقعیت، همین ها کافی باشد. باید دو ایستگاه تحمل می کردم تا به تاکسی ها برسم و سوار خط خیابانمان بشوم و به خانه برسم.مسیر، نسبتا طولانی به نظر می رسید.

    بی آرتی در ایستگاه بعد که ایستاد، به خاطر ترمز بد راننده، چند نفری تلوتلو خوران به هم خوردند و بعد صاف ایستادند. دست من به میله ای بند نبود، برای همین با باز کردن پاهایم به عرض شانه، خودم را کنترل کردم. اتوبوس که توقف کرد، چند نفری پیاده شدند و به خاطر چند خانم که دوباره سوار شدند، تغییری در وضعیت اتوبوس ایجاد نشد. فقط یک ایستگاه مانده بود. این یکی، کوتاه تر بود. اتوبوس دوباره به راه افتاد و مسیر یک دقیقه ای را، در سه دقیقه طی کرد. بلافاصله بعد از باز شدن درب اتوبوس، خودم را از آن، بیرون انداختم و دستی به مقنعه کراواتی ام که به خاطر فشار جمعیت، حسابی عقب رفته بود، کشیدم.

    موهایی که کمی از مقنعه بیرون گذاشته بودم را مرتب کردم و بعد از صاف کردن کوله مشکی رنگم، به سمت پل هوایی حرکت کردم؛ بالا رفتن از آن همه پله سخت بود اما ترجیح می دادم به جای صرف انرژی برای غر زدن، سرعتم را بیشتر کنم. از آن بالا هم می توانستم تعداد زیاد ماشین های تاکسی را در ایستگاه ببینم. هرکدام در خط ویژه خودشان؛ گیشا، باهنر، انقلاب و خیلی از مقاصد دیگر...

    پله هارا آرام آرام پایین آمدم و نگاهی به ساختمان بلند گلدیس کردم و بعد، وارد ایستگاه شدم. حتی در این مسیر کوتاه هم نگاه نفرت انگیز چند نفر را روی خودم حس کردم. خط خانه مان را پیدا کردم و این بار، وقتی هیچ تاکسی ای را جلویش ندیدم، غرهایم شروع شد. روی صندلی فلزی که کمی هم داغ بود نشستم و به آن آفتابگیر کوچکی که بالای صندلی ها زده شده بود، غر زدم. نه جلوی آفتاب را می گرفت، نه کاربرد دیگری داشت.تازه باید منتظر می ماندم، سه نفر دیگر تشریف فرما شوند تا آن تاکسی ای که شاید یک ربع بعد بیاید، راضی به حرکت شود. خلاصه که دیگر نمی دانستم به چه چیزی گیر بدم و غر بزنم.

    دستم را سایبان چشمانم کردم و نگاهم را در خارج از ایستگاه چرخاندم. چند دست فروش مثلا درحال تبلیغ اجناسشان بودند اما در اصل، چشمشان دنبال دختران می گشت. حتی نگاه کردن به صورتشان هم اعصابم را خورد می کرد. دختر و پسری دست در دست هم وارد ایستگاه شدند، به آن دختری که تنها نبود هم رحم نمی کردند. همه شان نفرت انگیز بودند. حتی همان پسری که دست دختر را عاشقانه گرفته بود و معلوم نبود با چند نفر دیگر، در رابـ ـطه عاشقانه است. برای این جمعیت مذکر، تک بودن معنایی ندارد. حتی عشق... یکی از توانایی آنها، این است که عاشق گروهی از دختران می شوند، نه فقط یک نفر.

    باچشمان ریز شده ام به خاطر تابش نور، نگاهی به ساعت مچی ام کردم و بعد با نق، بطری آبم را دراوردم. آن هم گرم شده بود اما از هیچ چیز، بهتر بود. در این گرما آب یخ می چسبید نه ولرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    معلوم نیست آن پیرمرد بد عنقی که همیشه اولین نفر با پراید سبز رنگش جلویم نمایان می شود کجاست؟ حالا این نشد یک پیرمرد دیگر؛ یقین پیدا کردم رانندگی تمام پیرمرد ها آهسته و افتضاح است که پس از ده دقیقه هیچ ماشینی در این خط یافت نشد. اگر به قول محدثه یک جوان رعنا راننده بود، بهتر هم می شد.

    پوفی کشیدم و نگاهم را به سمت ورودی ماشین ها چرخاندم که با دیدن سمند زردی که وارد خط شد، لبخند کجی به لبم نشست و بعد با دیدن پسر جوانی که پشت فرمان نشسته بود، همان نیمچه لبخند هم از بین، رفت.

    ابروهایم را بالا انداختم و با تعجب چیزی زیر لب زمزمه کردم. اگر بگویم آن لحظه وجود آن پسر جوان در خط خیابان خانه مان به اندازه رقـ*ـص یک شیر در باغ وحش، عجیب بود، دروغ نگفته ام. ابروهایم را به زور پایین کشیدم و از داخل دهان، لپم را گزیدم. از جا بلند شدم و به طرف ماشین رفتم. سرم را کمی خم کردم و با همان تعجبم زمزمه کردم:

    باهنر؟

    پسر نگاه کوتاهی به من انداخت و بعد، سرتکان داد. روی صندلی عقب نشستم و با تعجب به پسری که پشت فرمان، یعنی دقیقا جلویم نشسته بود، خیره شدم. دستی به گردنم کشیدم و ناخوداگاه تلفنم را دراوردم با تعجب برای شهرزاد تایپ کردم:

    یه پسر جوون تو خط تاکسی دیدم...رانندس!

    و بعد تلفن را قفل کردم و داخل کیفم چپاندم. نمی دانم چرا آن روز آنقدر تعجب کرده بودم اما یادم است به قدری متعجب بودم که حتی به چهره یا هیکل او هم توجه نکردم و در همان نگاه اول جوان بودنش را تشخیص دادم! گرما بیشتر شده بود و کسی در این خط سوار نشده بود.تلفنم را دراوردم و دوباره نوشتم:

    خیلی جوونه.فک کنم بهش پایین سی سال می خوره!

    و کمی به چشمانش که از آینه پیدا بود، نگاه کردم. گوشه لبم را جویدم و نوشتم:

    شایدم پایین تر از بیست و پنج

    و دوباره تلفنم را قفل کردم و داخل کوله گذاشتم. بازهم گذشت و کسی نیامد. همیشه که می آمدم، شاید ماشین دیر وارد خط می شد، اما مسافرین زودتر می آمدند.نمی دانم در آن لحظه کرمم گرفت، گرما و آفتاب دیوانه ام کرد یا چیز دیگر که به حرف آمدم و گفتم:

    من خیلی وقته اینجام. مسافری نیومده. اگه میشه برید، من خودم پول بقیه مسافرا رو حساب می کنم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    به جرئت می توانم بگویم یک بار نیم ساعت برای آمدن یک مسافر منتظر ماندیم لام تا کام در این باره حرف نزدم! حال نمی دانم چه شده بود که این ولخرجی را پذیرفتم و این حرف را زدم. باز هم می گویم، نمیدانم کرمم گرفت یا زیادی گرمم شده بود، اما ذهنم آن لحظه دستور داد این جمله را بگویم؛ بعد از چند ثانیه، نگاهه پسر از آینه به من خیره شد و من هم لحظه ای نگاهش کردم تا ببینم به حرفم گوش می دهد یا خیر. شاید هم از این بامرام ها باشد و بگوید:

    نه بابا آبجی... شما پول خودت رو حساب کن!

    و بعد راه بیافتد و پول را از من نگیرد. اما او، بی هیچ حرف دستی را پایین داد و حرکت کرد. سریع کیف پولم را باز کردم تا ببینم پول به اندازه کافی دارم یا خیر.
    اگر نداشتم، آبرویم می رفت. نگران درحال باز کردن کیف بودم که با دیدن ده تومانی، نفسم بالا آمد و لبخندی روی لبانم نشست. امیدوار بودم پسر تعارف مسخره ام را جدی نگیرد و در عین لوتی گری فقط هزار و چهارصد تومان پول کرایه خودم را بگیرد اما اگر همه را می گرفت؟


    با کمک انگشتانم شروع به حساب کردن کرایه کلی شدم.هر نفر هزار و چهارصد تومان، ظرفیت هم چهارنفر! چهار هزار تومان کامل.چهارتا چهارصد تومان هم خورده؛ روی هم می شد پنج هزار و ششصد تومان.یعنی اگر این ده تومانی را به او می دادم، باید چهار و چهارصد به من برمی گرداند!رنگم پرید. پدرم امروز آمدنی، پانزده تومان به من داده بود و من پنج تومانش را خرج شارژ کردن کارت و کرایه اولیه کرده بودم و فرداهم باید هشت تومانش را برای بیمه دانش آموزی به مدرسه می دادم؛ حال اگر پنج و ششصدش را به او بدهم!

    چشمانم را لحظه ای بستم و بر دهانم لعنتی فرستادم. واقعا راست گفته اند، لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود.خب جانت سالم اگر ده دقیقه دیگر می ماندی حداقل یک مسافر دیگر می آمد و بعد هزینه بقیه را بین خودتان تقسیم می کردید، می مردی؟ مگر مجبور بودی؟
    پوفی کشیدم و نگاهم را به سمت پنجره چرخاندم. امیدوار بودم پسر فقط کرایه خودم را بگیرد تا دوباره از پدرم پول نگیرم. البته اگر پسر از آن بامرام ها باشد پول برایم می ماند اما اگر نباشد... چیزی در سرم گفت:

    _حرف اضافه ای بود که خودت زدی. این پول هم حق اونه. پس برای دادنش، بهونه نیار!

    ده تومانی را در مشتم گرفتم و به مسیر خیره شدم.چیزی نمانده بود که برسیم. نه پسر حرفی میزد و نه من، چه می گفتیم؟مثلا من می گفتم شما چرا جوان هستی یا او می گفت چرا تعارف الکی برای پول زدی؟اصلا مگر من و او باید باهم صحبت می کردیم؟؟

    چه می دانم. فقط امیدوار بودم زودتر برسیم تا پول را به او بدهم و ببینم چقدر به من برمی گرداند!

    با دیدن خیابان خانه مان، دستم را جلو بردم و گفتم:

    _بفرمایید

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    پول را گرفت و روی داشبورد گذاشت. بدون دادن باقی پولم خیابان را تا آخر طی کرد و بعد با صدای من که از او می خواستم کنار بایستد تا پیاده شوم، ماشین را نگه داشت. دستش را در جیبش فرو برد و میان چشمهای منتظر من، دو دوتومانی، به همراه پانصد تومان از جیبش دراورد و به طرفم گرفت. نه تنها تعارفی نکرد، بلکه گفت:

    چهار نفر هرکدوم هزار و چهارصد میشه پنج و ششصد. بفرمایین

    لبم را لحظه ای کج کردم و بعد، دستم را جلو بردم و پول را گرفتم. صد تومان اضافه داده بود. حتما چون خورد نداشت به جای چهارصد تومان، یک پانصدی داده بود. با همان لبان کج شده ام گفتم:

    _صد تومن اضافه دادین!

    و شاید حرصی شده بودم از آنکه لوتی گری نکرده بود و کل هزینه را از من گرفته بود! دستی به گردنش کشید و گفت:

    _مهم نیست. خورد نداشتم.

    چه مسخره بودم که در دلم او را به فحش کشیدم... خب حقش بود. خودم همان اول کاری از او خواسته بودم راه بیوفتد و من هزینه همه را حساب می کنم. اما حالا...!

    در ماشین را باز کردم و بعد از تشکر خیلی خیلی زیر لبی که شاید نشنید و یا شنید و جواب نداد، پیاده شدم و در را بستم. به سمت خانه راه افتادم و همان طور که از خانه می گذشتم زمزمه کردم:

    پسره احمق...همه پول رو گرفت!

    و برایم مهم نبود که حقش است و باید می گرفت. فقط چیزی در سرم فریاد میزد"هشت تومنه فردا"
    تا شب ذهنم مشغول بود و رویم نمیشد دوباره، از پدرم پول بگیرم. تازه، باید حتما از خانه مقداری خوراکی ببرم چون اگر بخواهم پول توجیبی های باقی مانده از روزهای قبل را که خرده خرده اند را به مدرسه بدهم، پولی برای غذا خریدن نمی ماند! باید از فردا، تصمیم دیگری برای پول هایم می گرفتم تا انقدر راحت ولخرجی نکنم!
    آنقدر تا صبح درگیر پول بودم که نه حوصله جواب دادن پیام های بقیه را داشتم، و نه مثل عصر، جوان بودن پسر حواسم را پرت می کرد؛ حتی حوصله شهرزاد را که عصر به او پیام داده و از جوان بودن پسر راننده مطلعش کرده بودم، نداشتم!

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    صبح، پدرم مثل همیشه برای بیدار کردنم به اتاقم آمد. می دانم بچه بازیست، اما از همان سال اولی که به مدرسه رفتم عادت نداشتم خودم بیدار شوم. هیچ گاه هم ساعت نمی گذاشتم، خود پدر بیدارم می کرد.

    بلافاصله بعد از باز کردن چشمانم و دیدن چهره پدرم، استرس پول به جانم افتاد. آخر جانت سالم، بگذار از جایت بلند بشی، بعد استرس نیم یا یک ساعت دیگر را بگیر. اصلا باید چه کار می کردم؟ باید از پدرم پول می گرفتم؟ دوباره؟

    چشمانم را از حرص دیروز بستم و سریع از جایم برخاستم تا پدرم از دست دست کردنم عصبی نشود و به خاطر خواب آلودگیم، گوشی و شبکه های مجازی را بهانه نکند!

    پدرم که از اتاق خارج شد، پتو را کنار انداختم و پایم را روی سرامیک های سرد کف اتاق گذاشتم و یادم است که روزی، موقع چیدمان اتاق، خواستم که قسمتی از زمین را بی فرش بگذارند محض باکلاسی.حال به آن کلاس لعنت می فرستادم که چرا اول صبح باید از سرمای زمین، تنم بلرزد!

    غر بود دیگر، به پدرم به خاطر پولی که خودم هدر داده بودم که نمی توانستم غر بزنم. پس باید به این چیز های پیش و پا افتاده غر بزنم تا حداقل کمی از استرسم، تخلیه شود.

    سریع از اتاق خارج شدم و کلید برق دستشویی را که کمی خیس بود، فشردم و وارد شدم. اول از همه چیز پاهایم را با آب گرم شستم تا کمی به دمای بدنم اضافه شود و بعد کارم را انجام دادم!

    به طرف سفره ای که پدرم انداخته بود و خود مشغول صبحانه خوردن بود، قدم برداشتم و روی زمین، در قسمت عرض سفره، جا خوش کردم؛ طبق عادتم، قبل از مزه کردن چای پررنگی که پدرم ریخته بود، پرسیدم:

    _بیدارش کردی؟؟

    پدرم بی حرف، سری تکان داد و چایی اش را هورت کشید. حتما خسته بود که این گونه جوابم را می داد.
    پس اگر از او پول می خواستم...!


    سریع نان را برداشتم و کمی پنیر روی آن مالیدم. نمی توانستم که امروز هم بگویم فراموش کرده ام! حتما باید پول را به مدرسه می دادم. وگرنه با پدرم تماس می گرفتند و گزارشم را می دادند و آن موقع اگر می پرسید پول را چه کردی، چه می گفتم؟

    کمی از گردوی خورد شده روی لقمه ام ریختم و آن را به زور در دهانم چپاندم. باید چه می کردم؟

    با صدای سلام آهسته خواهرم، از فکر پول بیرون آمدم و نگاهم را به سمتش کشاندم. در حال درست کردن مقنعه اش بود و به سمت سفره می آمد. لبخند کجی زدم؛ از پدرم نمی توانم پول بگیرم... از او که می توانم!

    من و پدرم، هردو جواب سلامش را آهسته دادیم تا نکند که مادرم با صدای ما، از خواب بیدار شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    تمام مدت خیره به خواهرم، صبحانه ام را می خوردم.چگونه به او می گفتم؟ پدرم جلوی او پانزده تومان به من و بیست تومان به او داد.حال اگر من یک پنج تومانی از او بخواهم شک نمی کند؟ شک کند. خلاف شرع که نکرده ام. پول تاکسی را چهار برابر دادم و همین یعنی شنیدن"خاک به سرت" از دهان خواهر یا حتی پدرم!

    تشکر آهسته ای کردم و از جا بلند شدم. با خیال اینکه از خواهرم پول می گیرم به اتاقم پناه بردم و به سرعت، مشغول پوشیدن لباسهایم شدم. باید زودتر از رفتن خواهرم آماده می شدم. موهایم را سفت، بالای سرم بستم و جوراب هایم را پا کردم! یک ربعی برای رفتن به مدرسه فرصت داشتم و برای پول گرفتن فقط پنج دقیقه.

    هنوز مقنعه ام را سر نکرده بودم که صدای خداحافظی خواهرم که هم با من بود و هم با پدرم، شنیده شد.

    چند ثانیه ای طول کشید تا موقعیت و کاری که باید می کردم را درک کنم و بعد، مقنعه را بی خیال شدم و سریع از اتاق بیرون آمدم. صدای بسته شدن در که آمد لبم را گزیدم و سریع در را باز کردم! پدرم با تعجب، نگاهی به من انداخت که مجبور شدم، خودم را کمی جمع و جور کنم.

    خواهرم که روی پله دوم به خاطر صدای در، ایستاده بود، به طرفم برگشت و متعجب نگاهم کرد.

    - چی کارش داری؟

    سریع به طرف پدرم برگشتم و با کمی استرس نگاهش کردم.چند قدمی جلو آمد و کنارم ایستاد و متعجب همراه بااخم، نگاهی به هردویمان، انداخت. سوالش را دوباره تکرار کرد:

    چیکارش داری که این طوری از اتاقت پریدی بیرون؟

    لبم را گزیدم و نگاهی به خواهرم انداختم. جلوی پدرم چه می گفتم؟ سری پایین انداختم و گفتم:

    _هیچی... به سلامت بری!

    و لبخند زورکی به لبانم چسباندم و به سمت اتاقم قدم برداشتم. صدای پدرم که زمزمه وار از مریم می خواست برود تا دیرش نشود را شنیدم و چشم هایم را بستم. وقت کمی برای رسیدن به مدرسه داشتم! مقنعه ام را از روی سرامیک برداشتم و به سرعت سر کردم. صدای توبیخ گرانه پدرم که از من می خواست عجله کنم به گوشم رسید و استرس را دوباره به جانم سرازیر کرد. کوله را از روی زمین قاپیدم و کیف پولم را دوباره دراوردم. از شب صدبار به آن نگاه کرده بودم نه به آن چهار و چهارصد اضافه شده بود...نه کم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا