_خواهش می کنم؛ من میرم... خداحافظ
و بدون آنکه خیلی منتظر خداحافظی اش بایستم به سمت خانه قدم برداشتم. آن روز هیچ حس خاصی نداشتم. نه مثل دفعه قبل درباره پسر فکر کردم و نه چیزی برای شهرزاد فرستادم. درس خواندم و درس خواندم و درس خواندم... و کاش آنقدر درس می خواندم تا هیچ وقته هیچ وقت، فرصت فکر کردن های اضافه را نداشتم. کاش!
____________
چیزی که یادم می آمد، این بود که درست دو هفته از آن روز گذشته بود. زیاد او را ندیده بودم. در این دوهفته، فقط یک یا دوبار آن هم صبح ها زمان مدرسه رفتن، اتفاقی اورا می دیدم. برایم هم مهم نبود.
آن روز قرار بود برای گرفتن جواب آزمایش به درمانگاه بروم. مادرم در یکی از درمانگاه های آریاشهر آزمایش داده بود و مریم هم درست همان روز دانشگاه داشت. پدرم سرکار بود و مادرم هم این کار را به من سپرده بود. آن روز دوساعت بعد از مدرسه، درست زمانی که آفتاب مستقیم بر فرق سر می تابید، زمان تحویل جواب آزمایش بود. قرار بود با شهرزاد بروم که هم تنها نباشم، هم به این بهانه، بیرون برویم.
دم مدرسه با او قرار داشتم.تیپ ساده ای زدم و از خانه بیرون رفتم. نگاهی که به ایستگاه کردم ماشینی ندیدم. لب و لوچه ام کج شد. معلوم نبود چه مقدار باید منتظر می ماندم تا ماشین بیاید.
به طرف مدرسه قدم برداشتم و دستی برای شهرزاد تکان دادم و منتظر ماندم تا بیاید. پس از سلام و علیک های معمولی، به سمت ایستگاه رفتیم که چند دقیقه بعد، سمند زردی نمایان شد.
لبخند ریز و کجی روی لبم نشست و نگاهم را سریع به سمت راننده برگرداندم. خودش بود!
ضربه ای به شهرزاد زدم و گفتم:
نگاش کن.
ماشین جلوی پایمان ایستاد و من زودتر، خم شدم و به عادت پرسیدم:
آریاشهر.
بدون نگاه کردن به من سرتکان داد. مهم نبود، همه راننده ها همین طور بودند.
دررا باز کردم و جلوتر از شهرزاد نشستم. در که بسته شد، سرم را نزدیک به گوش شهرزاد بردم و زمزمه کردم:
_این همونه ها!
با گیجی سرتکان داد و گفت:
کی؟
-همون!
-همون کیه؟
همیشه از این کج فهمی هایش حرصم می گرفت. پوفی کشیدم و سرم را بیشتر به او نزدیک کردم:
راننده جون...استثنا...کرایه چهار برابر
و بدون آنکه خیلی منتظر خداحافظی اش بایستم به سمت خانه قدم برداشتم. آن روز هیچ حس خاصی نداشتم. نه مثل دفعه قبل درباره پسر فکر کردم و نه چیزی برای شهرزاد فرستادم. درس خواندم و درس خواندم و درس خواندم... و کاش آنقدر درس می خواندم تا هیچ وقته هیچ وقت، فرصت فکر کردن های اضافه را نداشتم. کاش!
____________
چیزی که یادم می آمد، این بود که درست دو هفته از آن روز گذشته بود. زیاد او را ندیده بودم. در این دوهفته، فقط یک یا دوبار آن هم صبح ها زمان مدرسه رفتن، اتفاقی اورا می دیدم. برایم هم مهم نبود.
آن روز قرار بود برای گرفتن جواب آزمایش به درمانگاه بروم. مادرم در یکی از درمانگاه های آریاشهر آزمایش داده بود و مریم هم درست همان روز دانشگاه داشت. پدرم سرکار بود و مادرم هم این کار را به من سپرده بود. آن روز دوساعت بعد از مدرسه، درست زمانی که آفتاب مستقیم بر فرق سر می تابید، زمان تحویل جواب آزمایش بود. قرار بود با شهرزاد بروم که هم تنها نباشم، هم به این بهانه، بیرون برویم.
دم مدرسه با او قرار داشتم.تیپ ساده ای زدم و از خانه بیرون رفتم. نگاهی که به ایستگاه کردم ماشینی ندیدم. لب و لوچه ام کج شد. معلوم نبود چه مقدار باید منتظر می ماندم تا ماشین بیاید.
به طرف مدرسه قدم برداشتم و دستی برای شهرزاد تکان دادم و منتظر ماندم تا بیاید. پس از سلام و علیک های معمولی، به سمت ایستگاه رفتیم که چند دقیقه بعد، سمند زردی نمایان شد.
لبخند ریز و کجی روی لبم نشست و نگاهم را سریع به سمت راننده برگرداندم. خودش بود!
ضربه ای به شهرزاد زدم و گفتم:
نگاش کن.
ماشین جلوی پایمان ایستاد و من زودتر، خم شدم و به عادت پرسیدم:
آریاشهر.
بدون نگاه کردن به من سرتکان داد. مهم نبود، همه راننده ها همین طور بودند.
دررا باز کردم و جلوتر از شهرزاد نشستم. در که بسته شد، سرم را نزدیک به گوش شهرزاد بردم و زمزمه کردم:
_این همونه ها!
با گیجی سرتکان داد و گفت:
کی؟
-همون!
-همون کیه؟
همیشه از این کج فهمی هایش حرصم می گرفت. پوفی کشیدم و سرم را بیشتر به او نزدیک کردم:
راننده جون...استثنا...کرایه چهار برابر
آخرین ویرایش توسط مدیر: