کامل شده رمان تاکسی|کاربر H.esmaeili کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

h.esmaeili

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/08
ارسالی ها
310
امتیاز واکنش
3,648
امتیاز
441
محل سکونت
تهران
_خواهش می کنم؛ من میرم... خداحافظ

و بدون آنکه خیلی منتظر خداحافظی اش بایستم به سمت خانه قدم برداشتم. آن روز هیچ حس خاصی نداشتم. نه مثل دفعه قبل درباره پسر فکر کردم و نه چیزی برای شهرزاد فرستادم. درس خواندم و درس خواندم و درس خواندم... و کاش آنقدر درس می خواندم تا هیچ وقته هیچ وقت، فرصت فکر کردن های اضافه را نداشتم. کاش!
____________
چیزی که یادم می آمد، این بود که درست دو هفته از آن روز گذشته بود. زیاد او را ندیده بودم. در این دوهفته، فقط یک یا دوبار آن هم صبح ها زمان مدرسه رفتن، اتفاقی اورا می دیدم. برایم هم مهم نبود.

آن روز قرار بود برای گرفتن جواب آزمایش به درمانگاه بروم. مادرم در یکی از درمانگاه های آریاشهر آزمایش داده بود و مریم هم درست همان روز دانشگاه داشت. پدرم سرکار بود و مادرم هم این کار را به من سپرده بود. آن روز دوساعت بعد از مدرسه، درست زمانی که آفتاب مستقیم بر فرق سر می تابید، زمان تحویل جواب آزمایش بود. قرار بود با شهرزاد بروم که هم تنها نباشم، هم به این بهانه، بیرون برویم.

دم مدرسه با او قرار داشتم.تیپ ساده ای زدم و از خانه بیرون رفتم. نگاهی که به ایستگاه کردم ماشینی ندیدم. لب و لوچه ام کج شد. معلوم نبود چه مقدار باید منتظر می ماندم تا ماشین بیاید.

به طرف مدرسه قدم برداشتم و دستی برای شهرزاد تکان دادم و منتظر ماندم تا بیاید. پس از سلام و علیک های معمولی، به سمت ایستگاه رفتیم که چند دقیقه بعد، سمند زردی نمایان شد.

لبخند ریز و کجی روی لبم نشست و نگاهم را سریع به سمت راننده برگرداندم. خودش بود!

ضربه ای به شهرزاد زدم و گفتم:

نگاش کن.

ماشین جلوی پایمان ایستاد و من زودتر، خم شدم و به عادت پرسیدم:

آریاشهر.

بدون نگاه کردن به من سرتکان داد. مهم نبود، همه راننده ها همین طور بودند.

دررا باز کردم و جلوتر از شهرزاد نشستم. در که بسته شد، سرم را نزدیک به گوش شهرزاد بردم و زمزمه کردم:

_این همونه ها!

با گیجی سرتکان داد و گفت:

کی؟

-همون!

-همون کیه؟

همیشه از این کج فهمی هایش حرصم می گرفت. پوفی کشیدم و سرم را بیشتر به او نزدیک کردم:

راننده جون...استثنا...کرایه چهار برابر
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    کلمات کلیدی را که گفتم "آهـــانی" گفت که چشمانم گرد شد. نگاهم را نامحسوس به سمت آیینه جلو برگرداندم که نگاهش را دیدم. به شهرزاد که لبخند دندان نمایی زده بود، چشم غره ای رفتم و لب زدم:

    _خاک برسرت.

    نیشش را بیشتر باز کرد و سرتکان داد. هر موقع که سوتی می داد عکس العملش همین بود. همیشه!

    پنج دقیقه بعد یک نفر دیگر هم سوار شد و ماشین به راه افتاد. تمام راه شهرزاد سعی بر کاویدن پسر داشت اما نمی توانست به خوبی صورت او را ببیند. خانم زودتر پیاده شد و ما دوتا ماندیم و راننده. ویبره موبایلم شنیده شد. سریع پول را جلو بردم،سه تومن را به پسر دادم و گفتم:

    بفرمایین. دونفر.

    دستش را عقب اورد و پول را گرفت. سریع تلفنم را جواب دادم. مریم بود. می خواست مطمئن شود برای گرفتن آزمایش می روم. از دیشب صدبار سفارش کرده بود. تلفن را که قطع کردم صدای پسر شنیده شد:

    خانوم. نمیگیرید؟

    سرم را سریع بالا آوردم. با دیدن دستش که به عقب خم شده بود متوجه دویست تومانی شدم. هل شده، سریع دستم را جلو بردم و گفتم:

    _آهان...ببخشید، ممنون.

    و پول را در جیبم انداختم. چشم غره ای به شهرزاد که کور تر از من بود و پول را زودتر نگرفت رفتم و آهسته گفتم:

    ما پیاده میشیم.

    پسر کناری ایستاد و ما، بعد از زدن سقلمه های فراوان به شهرزاد، از ماشین پیاده شدیم. پسر که رفت با حرص به طرف شهرزاد برگشتم که خندید:

    _می مردی تو پول رو می گرفتی؟

    - حواسم نبود بابا.داشتم فک می کردم ببینم خوشگله یانه!

    سری به نشانه تاسف برایش تکان دادم و او را به داخل درمانگاه کشاندم. پس از ده دقیقه منتظر ماندن، جواب آزمایش را دادند و من سریع با مریم و مادرم تماس گرفتم و اطلاع دادم که خیالشان راحت شود و با من تماس نگیرند. با استفاده از بی آرتی، به سمت مرکز خرید راه افتادیم. قصد خرید نداشتیم، فقط به قول شهرزاد، می خواستیم ول بچرخیم.

    همان طور که به مانتوهای کوتاه و بلند و جلو باز نگاه می کردیم، شهرزاد کنار گوشم گفت:

    امیدوارم رفتنی ببینیمش.

    - که چی بشه؟

    - می خوام ببینم چه شکلیه!

    شانه ای بالا انداختم و سعی کردم بی تفاوت باشم؛ مهم نبود.

    _میگم حالا فعلا بیا از جلوی اون عطر فروشه رد شیم یکم بخندیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    با یادآوری پسر، پوزخندی زدم؛ او از همه شان مضحک تر بود. هربار که از کنارش رد می شدیم جلویمان را می گرفت، هربار ماه تولدمان را می پرسید، هربارهم می خواست چند نوع عطر به ما قالب کند ماهم هیچ وقت نمی خریدم، جالب بود، حتی اگر دوبار در یک روز از جلویش رد می شدیم همین اتفاق می افتاد و او هیچ وقت ما را به یاد نمی آورد!

    با دیدن عطرفروشی هردو لبخند خبیثی روی لبانمان نشست اما هیکل پسر از پشت، لبخندانمان را از بین برد. شهرزاد سقلمه ای زد و با ناراحتی گفت:

    گند بزنن به این شانس، یکی دیگس.

    خالی شدن بادش خنده دار بود و برای او حرص درار. یک ساعت در آنجا چرخ زدیم، بستنی خوردیم، خندیدم و در آخر، راضی به برگشت شدیم. کمی پیاده روی کردیم تا به ایستگاه رسیدیم. برعکس خیالاتمان، هیچ سمند زردی در خط باهنر نبود و همان راننده ها قبلی و سن بالا ایستاده بودند. توی ذوق هردویمان خورد. چرا دروغ؟ من هم مثل دو هفته قبل، مشتاق آشنایی با او بودم.

    سوار پراید سبزرنگی شدیم که شهرزاد غری زد و من سری تکان دادم و لبخند زدم که به حرص آمد و حرفی نزد. ماشین راه افتاد و پسر نیامد. کرایه را این بار شهرزاد داد و بازم حرص خورد و من باز هم خندیدم. با نزدیک شدن به خیابانه خانه مان، سمند زرد رنگی دیده شد که کنارش، پسرجوان و قدبلندی، پشت به ما درحال صحبت با مرد مسنی بود. لبخند کجی روی لبم نشست و سقلمه ای به شهرزاد زدم. از راننده خواستم کنار بایستد و شهرزاد را مجبور کردم زودتر پیاده شود.دم مدرسه که پیاده شدیم، نامحسوس به ایستگاه اشاره کردم و لب زدم:

    سمند زرد.

    نگاهش سریع به سمت ایستگاه کشیده شد. لبخندی تمسخرآمیزی زدم و گفتم:

    _خدافظ

    و از کنارش رد شدم که صدایش را شنیدم:

    _آزاده

    به عقب برگشتم. شصتش را نشان داد و گفت:

    _خوبه.

    خندیدم و نگاهم را به سمت پسر چرخاندم. با اینکه چهره پسر معمولی بود، اما درهرصورت چهره مهم نیست. مهم چیزی بود که تمام پسرها را در ذهن من لقب داده بود. کاش واقعا، خوب باشد!

    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    صبح، مدرسه رفتنی؛ در خیابان دیدمش. چند ماشینی بیکار دم ایستگاه ایستاده بودند و او مجبور بود در خیابانی که کوچه ما یکی از کوچه هایش بود، پارک کند. خودش در ماشین نشسته بود و نگاهش به من بود. نمی گویم نگاه هیزی داشت، خیلی عادی به منی که با لباس مدرسه از کوچه روبروییش خارج شده بودم، نگاه می کرد. از خیابان گذشتم و دقیق از کنار ماشینش رد شدم. دلم می خواست برگردم ببینم از آیینه ماشینش به من نگاه می کند یا خیر، اما برنگشتم. شانه ای بالا انداختم و به سمت مدرسه رفتم.

    این برخورد، برگشتنی هم اتفاق افتاد. این بار شهرزاد هم همراهم بود. فاطمه هم او را دید و هرکسی چیزی گفت؛ اما من، فقط چندلحظه نگاهش کردم. در این مواقع دوست داشتم بدانم او مرا یادش می آید یا خیر؟ یادش می آید من و شهرزاد دیروز سوار ماشینش شدیم؟ چهره هایمان را به خاطر می اورد یا درست مانند همان عطرفروشی هست که او را ماهی لقب داده بودیم؟ نمی دانم. شاید یادش بیاید، شایدم خیر. در هرصورت، آن روز، زودتر از بقیه مسیرم را کج کردم و به سمت خانه رفتم.

    صبح هوا سرد شده بود. کم کم تن هایمان در سویشرت و دست هایمان در جیب فرو می رفت. آن روز هم مانند سه روز قبل دیدمش! با یک تفاوت، این بار بیرون ماشین ایستاده و به ماشینش تکیه داده بود. برایم عجیب بود، چرا وقتی می داند ماشین های زیادی اول صبح به ایستگاه می آیند او هم می آید؟ چرا وقتی می داند دیر مسافر می اید، خودش زود می آید؟ نمی دانم. سری تکان دادم و مثل همیشه، از کنار ماشینش عبور کردم. لحظه ای به عقب برگشتم و برای چند ثانیه نگاهش کردم. نمی دانم چرا؟ اما نگاهش کردم و بعد، رویم را برگرداندم!

    آن روز زنگ سوم ادبیات داشتیم. دفترهای انشایمان را روی میز گذاشتیم، کل بحث درباره توجه به کوچک ترین چیزها و جزئیات بود! سه موضوع داده بود که یکی فقط توجهم را جلب کرد:

    آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید.

    ذهنم در جا به سمت ایستگاه برگشت و پس از چند ثانیه، چهره پسر راننده در ذهنم نمایان شد. لبخند کجی روز لبم نشست و نگاهی به شهرزاد انداختم. از نگاهم چیزی نفهمید اما سر من پر بود از متن که می توانستم به راحتی روی کاغذ بیاوردم و انشایی سرپا کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    دستم را داخل جامدادی فرو بردم و مداد نوکی را بیرون کشیدم. موضوع را وسط برگه نوشتم و شاخه بندی کردم. دانه دانه چیزهایی که برایشان متن پر و پیمانی داشتم را در شاخه ها نوشتم و دستم را به سمت خط پایینی هدایت کردم. کلمه مقدمه را نوشتم و شروع کردم. یک مقدمه دو خطی و بعد، بنداول... از همان اول شروع کردم. همان اول که از خانه بیرون میزنم و می بینم. از همان اول که چشمانم را به دنبال آن پسر راننده تاکسی می کشانم و گاهی اوقات او را در ماشین، جلوی کوچه مان می بینم. از همان اول نوشتم و بنداول را تمام کردم. بند دوم شروع شد و من باز هم نوشتم و همان پسر را به خاطر آوردم و لبخند زدم. شاید استثنا باشد. یعنی می شود؟ این بار ذهنم ضدحال نزد و کسی نگفت به توچه! کسی نگفت استثنا بودنش به تو ربط ندارد. اینبار ذهنم ضد حال نزد و من بند دوم هم تمام کردم. ذهنم زیادی پر بود و انشایم سه بندی شد و من لـ*ـذت بردم از آن کلمه هایی که پشت هم ردیف شد و کمک کرد تا بند سوم هم تمام شود.دو خط از تمام نوشته هایم، نتیجه گرفتم و نگاهی پر از لبخند به نوشته انداختم. این انشا برایم قشنگ تر بود چون واقعی بود. چون شخصیت هایش را می شناختم و فقط به آنها پر و بال دادم تا انشایم بهتر شود. قشنگ بود. خیلی قشنگ ...

    صفحه بعدی را باز کردم و این بار به جای نوشتن کلمه مقدمه، کمی از خط اصلی فاصله گرفتم و با خودکار نوشتم. تمام نوشته ام را پاک نویس کردم و نگاهی به او انداختم. صدای دبیر در گوشم پیچید و من اولین نفر دست بالا بردم و گفتم:

    _من نوشتم خانوم.

    سرتکان داد. صدایم کرد و من با لبخند از جا بلند شدم. اولین انشایم بود. شاید هم مبتدی ترین انشایم!

    روی سکو ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.چهره پسر را به یاد آوردم و چیزی که نوشته بودم را خواندم


    _موضوع: آنچه در مسیر خانه تا مدرسه می بینید
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    دنیا زیباست. اما باید چشمانمان را باز کنیم تا ببینیم. به جای خسته بودن، از اطرافمان لـ*ـذت ببریم. کافی است دقت کنیم. آن وقت، همه چیز در اطرافمان، قشنگ و زیباست.

    دستان یخ زده ام را ها کردم که بخار بلند شد و در هوا چرخی خورد و بعد، ناپدید شد! قدم هایم سنگین برداشته می شد و چشمانم، خمـار خواب بود! دستهایم را که از سرما خشک شده بودند، در جیب سویشرت قرمز رنگم فرو کردم! یادم است صبح، به قدری عجله داشتم که دستکش هایم را فراموش کردم. از کوچه خارج شدم و با نگاه خواب آلودم، خیابان را زیر نظر گرفتم. به جز هم مدرسه ای هایم که در یونیفرم سرمه ای رنگمان گروهی پیش می رفتند، فرد دیگری در خیابان نبود.
    چشمانم را لحظه ای بستم اما برای درست راه رفتن مجبور به باز کردنشان شدم.نه... انگار به جز ما افراد دیگری هم سحرخیزند. گروهی از راننده ها تاکسی ها بلند بلند نام مقصدشان را صدا و گروهی در ماشین چرت میزدند. در این بین، پسر نسبتا جوانی به ماشین زرد رنگش تکیه زده بود و بچه مدرسه ای ها را نگاه می کرد. او برعکس بقیه، نه نام مقصدش را داد میزد، نه خواب بود. او فقط نگاه می کرد. به من... و به بقیه هم مدرسه ای هایم!


    نگاه از او گرفتم و به قصد رد شدن از خیابان، به سمت چپ برگشتم. پارک کوچک کنار مدرسه در خشکی فرو رفته بود و درخت هایش بی هیچ شاخ و برگی با نسیم می رقصیدند. همیشه فکر می کردم، سردشان نمی شود؟ و بعد به این افکارم می خندیدم. وارد پیاده رو که شدم دوباره نگاهم در خیابان چرخید. گربه ای از کنار پاهایم به سمت خیابان می دوید و نگاه مرا هم به دنبال خود می کشاند، او از کنار آن پسر هم رد می شود. درست از کنار پاهایش؛ پسر کمی می پرد. گویا ترسیده! لبخندی به لبانم می اید. حس می کنم دیگر خوابم نمی آید. چشمانم باز تر شده. به پسر نگاه می کنم. لبخند میزند، من هم لبخند میزنم. نگاهم را بر می گردانم و به سمت مدرسه، قدم برمی دارم.
    صدای خنده پرنده ها، قدم های عجله ای مردم، نفس نفس زدن های دونده ها، حتی صدای جعبه کارتن های کنار سوپر مارکت هم لـ*ـذت بخش است. کافی است دقت کنید، همه چیز لـ*ـذت بخش است... حتی بیدار شدن های ساعت شش صبح!


    پایان

    دفتر را پایین می آورم و سرم را بالا می گیرم. استرس دارم اما همه آن با صدای کف زدن بچه ها از بین می رود. نگاه شهرزاد، فاطمه و زهرا پر از شیطنت است. حتی لبخند هایشان هم به آدمیزاد نمی رود. دبیر لبخندی میزند و من بازهم چهره پسر را به یاد میاورم.حس می کنم، از او خوشم می آید!

    **
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    هوا بسیار سرد بود و به نظر بارانی می آمد. تنم در سویشرت فرو رفته بود و چشمانم بسیار خواب آلود بود. با همان وضع از کوچه خارج شدم. با دیدن سمند زرد، درست روبه روی کوچه مان جا خوردم. روزهای قبل، کمی عقب تر می ایستاد، اما این بار... چند ثانیه ای از حرکت ایستادم و در چهره اش دقت کردم. به من نگاه می کرد. سرم را سریع پایین انداختم و در پیاده رو حرکت کردم. نکند به خاطر من هرروز جلوی این کوچه می ایستد؟ سرم را تکان دادم. از کجا معلوم اصلا مرا یادش باشد که بخواهد از من خوشش هم بیاید و جلوی این کوچه بایستد. آنهم در این صبح سرد. برگشتم و به ماشینش نگاه کردم. نمی توانستم تشخیص دهم کجا را نگاه می کند اما اگر فکرم درست باشد...؟ تند تند سرم را تکان دادم و به طرف خیابان دویدم که با صدای بوق بلند ماشینی که درست از بیخ گوشم رد شد، هل شده ایستادم و نگاهم را به دنبال ماشین کشیدم. اخم پیشانی ام را در برگرفت و نگاهم حوالی تاکسی زرد رنگی شده بود که درست روبه روی کوچه مان پارک بود و من دیروز انشایش را خواندم و فکر کردم از او خوشم می آید. لحظه ای دلم گرفت. مغزم دستور داد نگاهم را پایین بیاندازم و اخم کنم؛ نمی دانم چرا، اما دیگر خواب آلود نبودم، به جایش، میلم به حرف زدن نمی رفت. دلم می خواست همه سکوت کنند تا من به چیزهایی فکر کنم که حتی فکرش را هم نمی کردم روزی به ذهنم بیایند. به یک پسر راننده؟ راننده ای که به خاطر من هر روز جلوی کوچه می ایستد؟ سر تکان دادم و قدم برداشتم. محال است! آن پسر، محال است به خاطر من اینجا آمده باشد.

    آن روز نمی دانم به چه دلیل، سرما؟ فکر زیاد؟ یا نبود دبیر زنگ آخر، باعث شد از آن شش ساعت چیزی نفهمم و به سرعتی که به مدرسه آمده بودم، به خانه باز گردم. حتی مثل همیشه حوصله تعریفِ بودن پسر روبرو کوچه مان را هم نداشتم.

    وقتی برمی گشتیم، ماشین پسر در ایستگاه نبود. او را ندیدم. سرعتم را زیاد کردم و زودتر به خانه رفتم. در همان حس و حال خودم، نهار خوردم و برای کلاس زبانم آماده شدم. حتی از کلاس هم چیزی نفهمیدم، نمی دانم چرا، اما فقط دلم می خواست کمی راه بروم. درحال بالا رفتن از پله های آموزشگاه بودم که صدای شدید برخورد قطرات باران با زمین و ماشین ها، حواسم را پرت کرد. لبم را گزیدم و سرعتم را بیشتر کردم. جلوی در ایستادم و نگاهم را چرخاندم. همه زیر سقف آموزشگاه پناه گرفته بودند به باران شدیدی که درحال ریزش بود، نگاه می کردند. کاش چتر داشتم. آن وقت بیخیال این سرمای استخوان سوز می شدم و تا خود ایستگاه تاکسی ها، یعنی تمام مسیر بی آرتی را خودم، پیاده می رفتم. حال باید چه می کردم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    باید خودم را به ایستگاه می رساندم اما تا آنجا، مطمئنا موش آب کشیده می شدم. باید صبر می کردم؟ باران بند می آمد؟ چشمانم را روی هم فشردم، اگر بند نیاید چه؟ الکی فقط منتظر می مانم.

    هیاهوی داخل آموزشگاه زیاد شده بود، حوصله شان را نداشتم. به درک که خیس می شوم، مهم این است که حوصله اینجا ماندن را ندارم!

    کوله ام را بالای سرم گرفتم و به سرعت به طرف پارک دویدم، هرلحظه می ترسیدم در راه، ماشینی با سرعت به من بزند و ناکار شوم، اما به سلامت به پارک رسیدم. گودال زیر درختان هم پر بود از آب، ناچار به سمت خیابان دویدم. لباسهایم خیس شده بود، باید یک سقف پیدا می کردم، تنم می لرزید و سرما تا مغز استخوانم پیش رفته بود! به غلط کردن افتاده بودم. می مردم اگر در همان آموزشگاه منتظر می ماندم؟ ایستگاه بی آرتی، درست روبرویم بود اما تا می خواستم از خیابان رد شوم و به آن سمت بروم از سرما یخ میزدم. زیر درختی که درست کنار خیابان قرار داشت، ایستادم. باید تاکسی می گرفتم اما مگر کسی مرا بااین لباسهای خیس سوار می کرد؟

    ماشین ها از کنارم می گذشتند و تاکسی ها یا پر بودند، یا نمی ایستادند. چند ماشین شخصی، برایم بوق زدند اما سوار نشدم. آب تمام تنم را گرفته بود اما حاضر نبودم جانم را به خطر بیاندازم. در نظرم، تاکسی امن تر بود تا آن پسر های...

    نگاهم را به دور دست ها دوختم تا شاید حداقل یک تاکسی، جلویم بایستد، حتی حاضرم کرایه را چهار برابر بدهم اما آن ماشینی که سوارم می کند تاکسی باشد. بین آن همه ماشین نقره ای و سفید و مشکی، که همرنگ آسمان شده بودند و شهری طوسی مشکی ساخته بودند، چیزی همرنگ نور خورشید، در بین آنها درخشید و چند لحظه بعد، سمند زردی نمایان، و بعد جوان بودن راننده در ذهن فعال من، از همان دور،معلوم شد. لبخند سرد و یخ زده ای روی لبم نشست و در دلم التماس کردم بوق بزند و شاید، ترمز زدنش درست کنارم، از معجزه های خدا باشد!

    آب دهانم را قورت دادم و سرم راخم کردم. مثل همیشه، پرسیدم:

    اریا شهر؟

    سریع سرش را تکان داد و من هم به سرعت در عقب ماشین را باز کردم و تن خیسم را داخل ماشین انداختم. پسر، راه افتاد و نگاه من، در آینه جلو ماشین، در جستجوی او بود. دستش را به سمت جلو خم کرد و پس از چند دقیقه، بادگرمی که به صورتم خورد، حالم را جا آورد. گوشزد کرد:

    لباساتون خیسه. اگه وسط بشینید، گرمای بیشتری بهتون می خوره!

    آب دهانم را به سختی پایین فرستادم و آهسته خودم را جابه جا کردم. وسط نشستم و گرما را با تمام وجود بلعیدم. لباسهای خیسم اذیتم می کرد اما دیگر به خودم فحش نمی دادم که چرا در آموزشگاه نماندم. قسمت این بود که در ماشین زرد رنگ این پسرک استثنائی بنشینم. البته فکر کنم که استثنائی باشد. کاش زمانی پیدا کنم که حداقل، کمی با او صحبت کنم.

    به مقصد نزدیک می شدیم. باید کنار پل هوایی پیاده می شدم اما چطور؟ خب چه میشد اگر باهم می رفتیم؟ مگر اوهم به همانجا نمی رفت؟ پوفی کشیدم و به پل هوایی که پنج شیش متر جلو تر قرار داشت، نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

    ببخشید من می خوام برم ایستگاه تـ...

    نگذاشت حرفم را ادامه دهم، با صدای مردانه اما بی تفاوتش پاسخ داد:

    دارم میرم همونجا... می برمتون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    آب دهانم را پایین فرستادم و لبم را گزیدم. نکند راست راستی این پسر از من خوشش می اید که این گونه رفتار می کند؟ پایان مسیر تاکسی ها، کمی جلوتر است و ماشین ها، حتما باید خالی به ایستگاه برسند. اما او... گوشه لپم را جویدم و سعی کردم از باز شدن لبخندم جلوگیری کنم. از او خوشم می آمد. او مثل تمام جوان ها نبود که تا دختری می دید، حرف از شماره و دوستی و این چیزها بزند. سرم را پایین انداختم. مسلم است، هیچ راننده تاکسی با مسافرش صحبت نمی کند.

    با دست موهایم را داخل فرستادم و با بستن چشم هایم، سعی کردم به این مزخرفاتم خاتمه دهم اما یک چیز عجیب بود. این ها برای من، مزخرف نبود!

    ماشین که وارد ایستگاه شد صدای نیشخند آرام پسر و بعد زمزمه اش به گوش رسید:

    _مثل این که مسافر خیلی زیاد بوده که تند تند ماشینا پر کردن رفتن.

    نگاهی به ایستگاه انداختم. ماشین های کمی به انتظار ایستاده بودند و ایستگاه باهنر هم، خالیه خالی بود و ما، اولین ماشین بودیم!

    ماشین، به سرعت پر از مسافر شد و پسرک استثنائی به راه افتاد. نگاهی به دختری که جلو نشسته بود انداختم. آرایش نسبتا زیادی داشت و موهای بلوندش، از زیر شال مشکی اش، خود نمایی می کردند. نگاهی به سمت پسر انداختم، کاملا حواسش به رانندگی بود، به دختری که با صدای آهسته، پشت تلفن به مخاطبش غر میزد، نگاه نمی کرد. کاش وقتی جلوی پایم ترمز زد، جلو می نشستم. پوفی که کشیدم، سبب شد نگاه خانم چاق بغـ*ـل دستیم به من خیره شود. اصلا به من چه ربطی دارد که پسر به کجا نگاه می کند و به کجا نگاه نمی کند؟ همین برایم جذاب بود، او هیچ وقت به دخترهای مسافرش، نگاه نمی کرد.

    مسیر هرچقدر که طولانی تر میشد، توجه من به پسر بیشتر و کمترین چیزی نصیبم میشد. البته بگویم که در تمام مدت، ضایع بازی در نیاوردم و از آیینه به چشمان پسر خیره نشدم، اما تمام فعالیت هایش را در نظر گرفته بودم. تمام مسافران، قبل از رسیدن به مقصد من، پیاده شدند و من ماندم و او. باران فقط یک ذره کمتر شده بود و آسمان، رو به تاریکی می رفت. نگاهی به اطراف انداختم و کرایه ام را به علاوه کرایه مسیر آموزشگاه تا ایستگاه، به او دادم و با یک تشکر سرسری، در را باز کردم.

    پیاده شدن، همانا و خیس شدن دوباره تمام لباسهایم، همانا. لحظه ای به عقب برگشتم و منتظر ماندم تا پسر چیزی بگوید. مثلا: می خواهید تا سرکوچه با ماشین برویم؟ یا... چتر می خواهید؟

    اما پسر، بی تفاوت جلو را نگاه می کرد و این جمله های کلیشه ای، هیچ کدام به زبانش نیامدند. آب دهانم را قورت دادم و به سرعت در را بستم یا کوبیدم. هرچه که بود، فکر می کنم اخم هایش درهم شد و در دلش به من بد و بیراه گفت. سریع از خیابان رد شدم و دعا دعا میکردم جلویش سر نخورم و بیافتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    که کاملا دعایم براورده شد و آن روز، من با سلامتی جسمی اما اعصاب خراب به خانه رسیدم. و حتی در دلم فحشش هم دادم و فکر کردم، کاش می شد قبل از آمدن، حداقل بحثی با او باز می کردم.

    *****

    آن روز، تا خود تاریکی هوا در اتاق نشسته بودم و به پسرک استثنائی فکر می کردم. با خودم کلنجار می رفتم و گاهی اوقات، عصبی می شدم. فردا موقع مدرسه، هنوز هم هوا کمی گرفته بود. یادم است وقتی ایستگاه را نگاه کردم و اورا ندیدم، چهره ام مچاله شد و دعا کردم، کاش حداقل، موقع برگشت اورا ببینم. من هیچ وقت فکر نمی کردم که افکار خاصی که قبلا داشتم، با دیدن او، برایم کم رنگ شوند!

    نمی دانستم دفعه بعد کی او را می بینم اما می دانم هربار که او را در ایستگاه نمی دیدم چهره ام کمی کچاله می شد. یعنی انقدر مسافر زیاد بود که او هیچ گاه در ایستگاه نمی ایستاد و سریع سوار می کرد؟ چند روزی بود که بعد از آن روز بارانی او را ندیده بودم. شاید یک هفته. یاشایدم کمتر! اما می دانم چند روزی میشد که نبود. یعنی ماشینش را فروخته بود که دیگر کار نمی کرد؟ یا شاید آنقدر پولدار شده بود که دیگر سر کار نمی آمد! شاید هم می آید و من اورا نمیبینم. آن روز هم مثل شش روز پیش، او را ندیدم.هوا سرد تر از روزهای قبل بود.وارد مدرسه شدم و طبق معمول که اول صبح ها چهره درست درمانی ندارم، با چهره اخمو و کمی بی حال به سمت کلاس رفتم که شهرزاد شاد و شنگول لبخندی به رویم زد و سلام داد. جوابش را بی حال تر از همیشه دادم و کیفم را روی صندلی انداختم و بی حال نشستم. شهرزاد پوفی کشید و گفت:

    _این که میاد اصلا فضای کلاس و غم برمی داره. هرکاری کنیم بداخلاق میشه.

    فاطمه و زهرا هردو با خنده تایید کردند. فاطمه گفت:

    _چی شده بادت خوابیده؟ یا شایدم خوابت میاد.

    بی حرف نگاهش کردم که زهرا حرف دل مرا زد و گفت:

    _نه بابا بچه سمند زرد رو ندیده حالش گرفتست.

    هرسه به این حرفش خندیدند اما ذهن من درگیر بود. مگر او به خاطر من روبروی کوچه مان نمی ایستاد پس چرا یک هفته از او خبری نبود؟

    شهرزاد ضربه ای به بازویم زد و گفت:

    _چه خبر از راننده تاکسی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا