کامل شده رمان شاهزاده ای از آسمان | نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارسیس زِد اِی آر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
354
امتیاز واکنش
37,931
امتیاز
788
مردی با چشمای آبی که نواری هم‌رنگ روشون کشیده شده بود؛ ولی شباهت بی‌بدیلی به پدرم داشت. نه اصلا انگار خود پدرم بود!
با تردید قدمی به جلو برداشتم و بیشتر به چهره‌اش دقیق شدم. اگه این مرد پدرم بود، پس چرا صورتش رو مثل مرد‌های دیشبی نقاشی کرده بود؟ چرا موهاش این رنگی شده بود؟! اصلا این جا چی کار می‌کرد؟ مغزم از هجوم بی‌رحمانه این همه سوال داشت می‌ترکید‌.
کلمه‌ی بابا رو به سختی روی لب‌هام آوردم و وقتی گفت: "جانِ بابا" دیگه مطمئن شدم خودشه.
به سمتش دویدم و اون رو غرق در بـ..وسـ..ـه کردم. باورم نمی‌شد تو این لحظات سخت پدرم کنارم بود.
حس بچه‌ای رو داشتم که یه دفعه با یه هدیه بزرگ غافل‌گیر شده. چی بهتر از این از خدا می‌خواستم؟ وقتی بزرگ‌ترین قهرمان‌های زندگی یه دختر، یعنی پدر و همسرش کنارش باشن، دیگه به خاطر چی باید نگران باشه؟
بابا دستم رو گرفت و من رو روی صندلی سفید کنار پنجره نشوند. خودش هم کنارم روی صندلی دیگه جا گرفت. آرتین هم که با دیدن پدرم کمتر از من تو شوک نبود، وقتی دید ما نشستیم، دستپاچه خودش رو به ما رسوند و روی صندلی کناری نشست.
نگاهم رو چند بار تو صورت خسته و گرفته بابا چرخوندم؛ اما انگار اون بابای همیشگی نبود، ساحل چشماش آرامش نداشت و تو دریای نگاهش غم بزرگی موج می‌زد.
دیگه طاقت نیاوردم و پرسیدم:
_ بابا شما این جا چی کار می‌کنید؟! چرا این شکلی شدید؟ اصلا این جا کجاست؟
لبخند غمگینی گوشه لباش نشست و با لحنی که سعی می‌کرد خوشحال نشونش بده گفت:
_ آروم‌تر دخترم. من این جام تا همینا رو برات توضیح بدم. زیاد وقت ندارم، پس ازت می‌خوام خوب گوش کنی.
با شنیدن حرفاش وا رفتم؛ یعنی چی که زیاد وقت نداشت؟ یعنی باید می‌رفت؟
نگاه نگرانم رو به چشمای نافذش دوختم و آروم گفتم:
_ چرا وقت نداری بابا؟ من خیلی گیجم، بهت نیاز دارم، به آرامشت.
سرش رو پایین انداخت و در حالی که آه می‌کشید گفت:
_ خیلی زود همه چیز رو متوجه میشی، از سرنوشت گریزی نیست.
از حرفاش سر در نمی‌آوردم و کاملا گیج بودم. چاره‌ای نداشتم جز این که به حرفاش گوش بدم تا خودم همه چیز رو بفهمم.
بعد از چند لحظه، بالاخره پدر داستان پر رمز و رازش رو شروع کرد. داستانی که نظیرش رو هیچ وقت ندیده و نشنیده بودم. داستان سرنوشت یک ملت.
_همه چیز برمی‌گرده به بیست و سه سال پیش.
تو سرزمینی که الان می‌بینی، ده خاندان بر‌تر هر کدوم تو قلمرو خودشون با صلح و آرامش زندگی می‌کردند.
هر کدوم از این خاندان‌ها رنگ، مشخصه و خصوصیات ظاهری مخصوص به خودشون رو داشتند. فکر می‌کنم تا حالا متوجه شده باشی منظورم از مشخصه چیه؟
با سر حرفش رو تایید کردم. تو همین زمان کوتاه که این جا بودم، چند تاشون رو دیدم، مرد‌هایی با مو و چشم‌های بنفش، طلایی، نقره‌ای و...
پدر سرفه‌ای کرد و ادامه داد:
_ خوبه، این رنگ‌ها از سنگ‌هایی منشا می‌گیره که اون خاندان ازش انرژی می‌گیرند؛ مثلا مشخصه خاندان اونیکس رنگ سیاه، خاندان کهربا قهوه‌ای، خاندان زمرد سبز، خاندان آمیتیست بنفش، خاندان یاقوت قرمز، خاندان لعل نارنجی، خاندان زبرجد طلایی، خاندان الماس نقره‌ای، خاندان مرجان خاکستری و خاندان لاجورد، آبی بود.
همه چیز خوب و آروم پیش می‌رفت، همه راضی و خوشحال بودند. تا این که خاندان اونیکس که قدرت طلب‌تر از همه بود، سر به شورش برداشت و تصمیم گرفت قلمروش رو گسترش بده.
پادشاهِ اونیکس تونست با وعده‌های پوچ و توخالی خاندان یاقوت، کهربا، لعل و مرجان رو هم با خودش همراه کنه.
و در مقابل خاندان‌های زبرجد، زمرد، آمیتیست، الماس و لاجورد هم دست اتحاد به هم دادند.
اون روزا به دستور چاووش اعظم، هر قبیله یک اسلحه برای حفاطت مردمش ساخت؛ اما نه هر اسلحه‌ای، چیزی که از سنگ مخصوص اون خاندان انرژی می‌گرفت.
این سلاح جوری عمل می‌کرد که تنها دست فرد برگزیده خاندان قدرت داشت، فردی که به اندازه کافی با ایمان، جسور، بی‌باک و قوی باشه و اسلحه ازش نیرو بگیره.
وجود این اسلحه‌ها که به اصطلاح به اون‌ها "اوریا" گفته می‌شد، موجب طمع بیشتر ویگن، پادشاه خاندان اونیکس، شد.
اون مرد شیطان صفت چاووش اعظم رو دزدید و وادارش کرد در ازای حفظ جان خانواده‌اش برای اون‌ها هم سلاح‌هایی در نظر بگیره و همین طور هم شد. خیلی زود اون‌ها صاحب اسلحه‌هایی به مراتب قوی‌تر از ما شدند.
بعد از مدتی شایعه شد اوریایی که برای خاندان لاجورد ساخته شده از بقیه قدرتمندتره.
فکر کنم بتونی حدس بزنی اولین جایی که این اتحاد شوم و شیطانی بهش حمله کرد کدوم قبیله بود؟
نفسی که از شدت هیجان تو سـ*ـینه‌ام حبس شده بود، بیرون دادم و با تردید گفتم:
_لاجورد؟
آروم سرش رو تکون داد و با لحنی پر از حسرت گفت:
_ بله دخترم، اولین خاندانی قربانی خاندان لاجورد بود، خاندان پدری من.
وجودم از شنیدن این حقیقت تلخ و عجیب پایین ریخت. باورم نمی‌شد روزی این حرف‌ها رو از پدرم بشنوم. چشمام رو بستم و تمام اون قصه‌های شبانه رو که پدر از یه سرزمین ناشناخته برام می‌گفت تا بخوابم، به خاطرم آوردم. از بچگی با اون قصه‌ها بزرگ شده بودم و حالا به چشم می‌دیدم که همه‌اش حقیقت محض بوده.
با چشم‌هایی پر از سوال و ذهنی تشنه‌ی دونستن به بابا نگاه کردم که لبش رو با زبون‌تر کرد و ادامه داد:
_من فرد برگزیده‌ی خاندان لاجورد بودم، فردی که اوریا بهش قدرت می‌داد، من امید خاندانم بودم. خاندانی با شاخصه آبی، چیزی شبیه به چهره الان تو.
شبیه من؟! یعنی من الان چه شکلی شدم؟
پدر بی‌توجه به سردرگمی که تو وجودم انداخته بود، ادامه داد:
_یک روز قبل از حمله اتحاد شیطانی، مشغول تمرین بودم که صدای نالهٔ یه بچه به گوشم رسید.
صدا رو دنبال کردم و در کمال تعجب پسر بچه‌ای رو دیدم که صورتش رو با دستاش پوشونده بود و گریه می‌کرد. دل بی‌صاحبم به حالش سوخت و جلو رفتم تا نوازشش کنم؛ اما هنوز دستم بهش نرسیده بود که سرش رو بالا آورد. از دیدن چهره وحشتناکش انگار قلبم ایستاد! صحنه‌ای که هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. قبل از این که حرکتی کنم، دهنش رو باز کرد، زبان دو شاخش رو روی دندون‌های تیزش کشید و گاز محکمی از دستم گرفت.
می‌خواستم با ضربه خنجر به سزای عملش برسونمش که جلو چشمای متعجبم تبدیل به ماری سیاه شد و بین بوته‌ها گم شد.
حتما می‌تونی تصور کنی اون لحظه چه وضعی داشتم؟ از شدت تعجب کم مونده بود از حال برم.
سرش رو چند بار با تاسف تکون داد و گفت:
_ نمی‌دونستم چه بلایی سرم اومده. اون تازه اول بدبختی‌هام بود.

***
معانی برخی اسم‌ها:

چاووش: راهنما
اونیکس: نام سنگی سیاه‌رنگ از خانواده عقیق
آمیتیست: نام سنگی بنفش‌رنگ از خانواده یاقوت
اوریا: شعله خداوند
 
  • پیشنهادات
  • نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    _همون روز دست زخمیم رو به طبیب نشون دادم، مرهمی روش گذاشت و به یک ساعت هم نکشید که دیگه اثری ازش نبود. صبح روز بعد وقتی دوباره رفتم برای تمرین...
    صحبت پدر که به این جا رسید، حالش منقلب شد و تو چشم‌های غمگینش اشک نشست.
    یه لحظه احساس شرم کردم که شاهد اشک‌های پدرم هستم. تو بد‌ترین لحظات زندگی هرگز اشکش رو ندیده بودم؛ ولی حالا...
    با دستم اشکی رو که از چشماش سرازیر بود، گرفتم تا بیشتر از این شاهد شکسته‌شدن قهرمان روز‌های کودکیم نباشم.
    دستم رو از روی صورت خیسش برداشت و بـ..وسـ..ـه‌ای روش نشوند. لبخند کم‌رنگی روی لب‌های خشکیده‌اش شکل گرفت و گفت:
    _ اون روز که برای تمرین رفتم، دیگه اوریا کار نمی‌کرد. جوری که انگار هیچ‌وقت تو دستام نبوده، دیگه نه من به اون نیرویی می‌دادم و نه اون به من و این به معنای نابودی سرزمینم بود.
    درمانده و مستاصل شده بودم. اون روز‌ها جوون بودم و مغرور، از دست‌دادن نیروم رو ننگ بزرگی می‌دونستم.
    از ترس این که مورد سرزنش و تمسخر مردم قرار بگیرم، مجبور شدم خودم رو یه جا گم و گور کنم، جایی که دست هیچ کس بهم نرسه. به خاطر همین اومدم به دنیایی که خودت می‌دونی. اون جا با مادرت آشنا شدم و کم کم سرزمینم رو فراموش کردم. بی‌خبر از این که گذشته هرگز کسی رو‌‌ رها نمی‌کنه و به زودی باید تاوان اشتباهم رو بدم، اشتباهی که منجر به نابودی و انقراض خاندان و ملّتم شد.
    حرف پدر که به این جا رسید، سرش رو بین دو دست گرفت و آروم شروع به هق هق کرد.
    این واقعیت تلخ‌تر از همه واقعیت‌هایی بود که تو زندگیم شنیده بودم، اصلا غیر ممکن بود. این یعنی نیمی از من متعلق به این سرزمین بود و نمی‌دونستم.
    نگاهی به آرتین انداختم که انگار دست کمی از من نداشت. با دهن باز به پدرم نگاه می‌کرد و معلوم بود تو دوراهی سخت اعتماد و بی‌اعتمادی قرار گرفته.
    نمی‌دونستم باید چی بگم تا کمی از غم پدرم کم کنم. دوباره نگاهی بهش انداختم. انگار یه کم آروم شده بود؛ برای این که حال و هواش از اون خاطرات قدیمی دور بشه، ازش پرسیدم:
    _ شما چه جوری ما رو پیدا کردین؟ پس چرا وقتی تو شهر خودمون بودیم شما این شکلی نبودید؟ چرا من این جوری نبودم؟
    صدای گرفته‌اش رو صاف کرد و گفت:
    _ وقتی خبر گم‌شدن اون دخترا به گوشم رسید، یه شک‌هایی کرده بودم؛ واسه همین نمی‌ذاشتم تنها جایی بری. با گم‌شدن تو شکم به یقین تبدیل شد که همه چیز مربوط میشه به این جا.
    آرتین که تا حالا در سکوت فقط به حرف‌های ما گوش می‌داد، بالاخره به حرف اومد و پرسید:
    _پس یعنی اونا هم یه جایی تو همین سرزمین هستن؟ اون دوازده تا دختر رو میگم‌.
    سوالی که از پدرم پرسید، بدجور ناراحتم کرد. شاید هم حسودیم شده بود. بودن یا نبودن اون دخترا چه ربطی به اون داشت که تو این موقعیت سراغشون رو می‌گرفت؟
    نگاهی به آرتین انداختم و گفتم:
    _ چیزای مهم‌تر از اون دخترا هم هست که بخوایم ازشون بدونیم.
    با این حرفم پدر و آرتین نگاه معنی‌داری به هم انداختند و بعدش لبخندی محو روی لب‌هاشون نشست. چرا لبخند می‌زدند؟ مگه جک گفته بودم.
    پدر رو به آرتین گفت:
    _ من احتمال میدم گم‌شدن اونا هم به این سرزمین مربوط باشه که خدا کنه نباشه.
    بعد رو کرد به من و گفت:
    _ خب حالا جواب بقیه سوالات دخترم. در مورد این تغییرات ظاهری باید بگم؛ چون هر سرزمینی اقتضا و شرایط خودش رو داره ما الان به این شکل در اومدیم. اگه همین الان هم برگردیم به دنیای خودمون، به همون شکل قبلی خواهیم بود.
    و اما تو... تو یه دورگه هستی، در حالت عادی خون ما آلتون‌ها بسیار قویه و اگر با هر نژادی ازدواج کنیم، قطعا فرزندانمون به شکل خودمون در میان؛ ولی در مورد انسان این قضیه فرق می‌کنه. خون انسان قدرتی برابر با آلتون داره به همین خاطر تو به شکل و شمایلی بین انسان و آلتون در اومدی.
    دست‌های پدر جلو اومد، کلاهم رو بالا‌تر کشید و به صورتم نگاه کرد. بعد از چند لحظه گفت:
    _ تو متفاوت‌تر از همه آلتون‌ها و انسان‌هایی شاهزاده خانمِ من و من دارم با چشم‌های خودم می‌بینم و اعتراف می‌کنم که ترکیب این دونژاد واقعا زیباست!
    از خجالت سرم رو پایین انداختم. چشمم به آرتین افتاد که نگاهم می‌کرد. تو چشماش شوق و عشق و تمنا رو یک جا دیدم.
    حالا دلیل رفتاراش رو می‌دونستم. کلاهم رو پایین کشیدم تا از حرارت نگاهش ذوب نشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    پدر انگار یه دفعه چیزی یادش اومد، با هول از جاش بلند شد و گفت:
    _ ما زیاد وقت نداریم، باید قبل از اینکه دیر بشه از این جا فرار کنید.
    اخم‌هام تو هم رفت و با تعجب گفتم:
    _فرار کنیم؟! پس شما چی بابا؟
    پدر با لحنی غم‌زده گفت:
    _من دیگه نمی‌تونم برگردم. باید بمونم و تاوان اشتباهم رو بدم، باید به خاطر کوتاهی گذشته‌ام مجازات بشم؛ ولی شما می‌تونید برید. من فراریتون میدم، باید....
    نذاشتم حرفش رو ادامه بده. دیگه داشتم کم می‌آوردم. با لحنی که التماس ازش می‌بارید گفتم:
    _نه بابا. منم می‌مونم پیشتون، می‌دونید که جونم بسته به جونتونه، پس جون حسیبا یا تنها نمون یا این که بذار بمونم، تو رو خدا.
    یه دفعه در باز شد و اوکتام، فرمانده مو بنفش، به همراه چند سرباز وارد شد و گفت:
    _خب مرداس، مهلتی که خواسته بودی تا با دخترت حرف بزنی تموم شد. بیاید بیرون باید به حضور سرورم راتین بزرگ برسیم.

    بی‌صدا از تالار بزرگ قصر عبور می‌کردیم. همه از چیزی که در انتظارمون بود وحشت داشتیم و حرفی نمی‌زدیم. تو ذهنم پادشاه چاق، وحشتناک و خشنی رو تصور کردم که با چشمای قرمز و شمشیر خونینش منتظرمونه تا انتقام اشتباه گذشته پدرم رو ازمون بگیره.
    با فکر از دست دادن پدر تنم لرزید؛ اما آرتین چی؟ اون که گناهی نداشت، چرا باید مجازات می‌شد؟
    هنوز ذهنم درگیر و دار این افکار بود که به درب بزرگ سفید با نقش پیچک‌های سبز و گل‌های سرخ رسیدیم.
    اوکتام رو به مرد سیبیل باریکی که دست به سـ*ـینه کنار در ایستاده بود گفت:
    _ ورود ما رو به تالار زرین اعلام کن.
    مرد سیبیلو تعظیم کرد و وارد تالار شد. بعد از چند ثانیه صدای بلند و رساش رو از پشت درهای بسته شنیدم:
    _ فرمانده اول قصر به همراه زندانیان مجرم وارد می‌شوند.
    با شنیدن کلمه زندانی یه لحظه دلم گرفت. کی باورش میشه در عرض یه شب سرنوشت این قدر به بازیت بگیره که اسم زندانی و مجرم رو روت بذارن.
    آهی کشیدم و پشت سر اوکتام به همراه پدر و آرتین وارد تالار زرین شدیم.
    با دیدن تالار کم مونده بود غش کنم. کف نقره‌ای رنگش به وسیله‌ی ستون‌های بزرگ و طلایی به سقف که ترکیب ابر و بادی از رنگ‌های مختلف بود، متصل شده بود. سقف تالار اون قدر زیبا بود که یه لحظه حس کردم رنگ‌ها زنده هستند.
    وسط سقف رنگارنگ تالار سنگ بزرگ و سفیدرنگی به وسیله‌ی زنجیر‌های بزرگ آویزان بود و فضای تالار رو نورانی‌تر کرده بود. نقش پیچک‌های سبز سرتاسر تالار و ستون‌ها رو گرفته بود. فضای خالی بین ستون‌ها به وسیله‌ی سرباز‌های زره‌پوش پر شده بود و انتهای تالار تخت طلایی باشکوه و زیبا قرار داشت.
    از اون فاصله درست نمی‌تونستم مردی رو که روی تخت نشسته بود تشخیص بدم. چهارده صندلی بزرگ و بلند در امتداد تالار تا تخت طلایی ردیف شده بودند و چهارده مرد با رنگ‌های سبز، نقره‌ای، طلایی و بنفش روشون جا خوش کرده بودند.
    صدای همهمه و گفتگو بالا بود. جلو رفتیم و تقریبا تو ده قدمی تخت طلایی توقف کردیم. بالاخره تونستم پادشاه میانسال و پرابهتی رو که با غرور و صلابت روی تخت نشسته بود، ببینم. با اطلاعاتی که از بابا گرفته بودم، حدس زدم این مرد مو و چشم طلایی با اون نوار همرنگ روی چشم‌هاش باید از خاندان زبرجد باشه. آرامش و اطمینانی که تو چهره و رفتارش دیدم، کمی دلم رو آروم کرد و خیالم راحت شد که با پادشاهی منصف طرف هستیم؛ اما بادیدن مرد مو بوری که روی صندلی کناری پادشاه نشسته بود دلم ریخت.
    نگاه‌های تیز و خاصش رو از دیشب فراموش نکرده بودم. همون جوری بهم زل زده بود. دلم می‌خواست برم و به تلافی دیشب یه سیلی آبدار تو گوشش بخوابونم تا دلم خنک شه.
    با صدای آرتین کنار گوشم هول خوردم. دستم رو روی سـ*ـینه‌ام گذاشتم و نفس‌زنان گفتم:
    _چی شده؟
    معلوم بود بدجور عصبانیه، گفت:
    _ به چی زل زده بودی؟ بیا این ور پیش خودم وایسا.
    بعد هم بازوم رو گرفت و سمت خودش کشید. با تعجب ابروهام رو بالا دادم و آروم گفتم:
    _چرا این جوری می‌کنی آرتین؟
    به سمتم برگشت و با اخم نگاهم کرد. می‌خواست جوابم رو بده که صدای بلند اوکتام اجازه نداد و نه تنها ما، بلکه همه افراد حاضر در تالار رو وادار به سکوت کرد:
    _ سرورم زندانی‌ها در اختیار شما هستند.

    ***
    معنی اسامی:
    مرداس: مرد آسمانی
    راتین: بخشنده
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    نگاه دقیق و طلایی‌رنگ پادشاه تک تک ما رو از نظر گذروند و همین که به پدرم رسید، رنگ غم گرفت؛ اما اجازه نداد این نگاه طولانی بشه. سریع سرش رو پایین انداخت و با صدای زیبا و دلنشینش شروع به صحبت کرد:
    _خب مرداس، به خاطر رفاقتی که در گذشته داشتیم همه چیز رو می‌سپرم به خودت. دوست داری چه مجازاتی برات در نظر بگیرم؟ تو پسر پادشاه شهر لاجورد بودی، تو امید مردمت بودی؛ ولی راحت از اون‌ها دست کشیدی، تو....
    حرف پادشاه به آخر نرسیده بود که صدای هق هق گریه‌های پدر بلند شد و به زحمت از بین اشک‌هاش گفت:
    _نمک نپاش به زخمم راتین، بهت گفتم که چی شده بود، نگفتم؟ من مجبور بودم برم؛ با اون وضع نمی‌تونستم بمونم.
    پادشاه فریاد کشید:
    _می‌تونستی مرداس، می‌تونستی. اون اتفاق هیچ‌وقت نمی‌تونست مانع از انجام مسئولیتی که به گردنت بود بشه. اوریا تو دستات کار نمی‌کرد؟ می‌تونستی به پدرت بگی تا یه جایگزین برات پیدا کنه. مطمئنا تو سرزمینی به اون عظمت یه نفر پیدا می‌شد که بتونه جای تو رو بگیره. مرداس خودت رو تبرئه نکن، تو می‌تونستی خیلی کار‌ها کنی؛ ولی....
    صداش رو پایین‌تر آورد و ادامه داد:
    _غرورت کار دستت داد. حالا هم چاره‌ای ندارم، جز این که به خاطر گناهی که کردی مجازاتت کنم، تو محکوم به مرگی مرداس!
    مرگ! خدایا چی می‌شنیدم؟ از فکر عاقبت شومی که پدرم قرار بود دچارش بشه، نفسم بند اومد؛ من طاقتش رو نداشتم.
    پدر که انگار قبلا از مجازاتش خبر داشت، سرش رو پایین انداخت و گفت:
    _قبوله، فقط به حرمت دوستی چندین و چند ساله‌مون اجازه بده حسیبا و آرتین برگردند، بعدش من در اختیار شما هستم.
    پدر داشت چی می‌گفت؟ من هرگز این کار رو نمی‌کردم، هرگز نمی‌رفتم. داشتم دیوونه می‌شدم. پاهام شل شدند و روی زمین نقره‌ای رنگ تالار نشستم.
    آرتین سریع زیر بغلم رو گرفت تا بلندم کنه و آروم زیر گوشم زمزمه کرد:
    _نگران نباش، من نمی‌ذارم چیزی بشه. به قیمت جونم هم شده نجاتش میدم.
    بغض گلوم رو گرفته بود و با کوچک‌ترین حرفی آماده باریدن بودم. نگاه نگرانم رو به آرتین انداختم و زیر لب گفتم:
    _ممنون که هوام رو داری.
    نا‌امیدانه سرم رو پایین انداختم؛ ولی صدای آشنایی که تو تالار پیچید و همه رو دعوت به سکوت کرد، باعث شد دوباره سرم رو بالا بیارم و به دنبال منبع صدا بگردم و بالاخره پیداش کردم، همون شاهزاده پررو.
    یه لحظه نگاهم با چشمای زرد رنگش برخورد کرد. دوباره داشت نگاهم می‌کرد.
    با وجود نگاه‌های این مرد، از وجود کلاهی که سر و قسمتی از صورتم رو پوشونده بود، احساس امنیت می‌کردم.
    باتیس دوباره صداش رو برد بالا و گفت:
    _پیشنهادی دارم، لطفا سکوت کنید.
    وقتی صدای همهمه به طور کامل قطع شد، از روی صندلیش بلند شد و گفت:
    _همه شاهزادگان محترم اطلاع دارند که سرزمین ما در وضعیت مناسبی قرار نداره. به دلیل خلا نیرویی که در اثر فقدان خاندان لاجورد به وجود اومده، باید به دنبال جبران باشیم. پیشنهاد می‌کنم به جای این که به فکر مجازات مرداس باشیم، شانس تقویت نیرو‌ها و سپاهیانمون رو به وسیله‌ی یک جنگ‌جوی اوریای جدید در نظر بگیریم. ما می‌تونیم مرداس رو آزاد کنیم و در عوض فرزندش به عنوان یک جنگجوی اوریا به میدان نبرد بره. توجه کنید که شاید این دختر تنها عضو باقیمانده از خاندان لاجورده باشه که می‌تونه با اوریا بجنگه.
    از حضور شورای شاهزادگان درخواست دارم کمی به این پیشنهاد فکر کنند. الان اولویت ما پیروزی در جنگه. اگر این دختر واقعا بتونه اوریا رو در اختیار بگیره، شانس پیروزی برای ما بسیار بالا میره.
    مرد نقره‌ای رنگی که معلوم بود سن بالایی داره، از صندلی بلند شد و گفت:
    _شما چرا این حرف رو می‌زنید شاهزاده باتیس؟ شما که می‌دونید همه جنگجویان اوریا باید مردانی قوی و بی‌باک باشن و خونی اصیل در رگ‌هاشون جریان داشته باشه. چه طور ممکنه یک دختر دورگه بتونه اوریا رو در اختیار بگیره؟
    باتیس با نگاه پر تکبرش به مرد نقره‌ای خیره شد و گفت:
    _خودتون هم خوب می‌دونید دورگه انسان و آلتون خون بسیار قوی داره، پس به امتحانش می‌ارزه.
    بعد از تموم شدم حرفش، سرش رو به طرف من برگردوند و با یه نگاه مغرورانه بهم فهموند که باید قدردان این لطفش باشم.
    اخمی کردم و نگاهم رو ازش گرفتم. با این که پیشنهادش واقعا مفید و به جا بود؛ اما دلیل نمی‌شد بخواد از موقعیتش سوء استفاده کنه. تمام این مدت از آرتین که ایستاده بود و با نفرت به باتیس نگاه می‌کرد، غافل بودم. معلوم بود از پیشنهاد باتیس اصلا خوشش نیومده؛ اما حرفی نمی‌زد.
    با تموم شدن حرف باتیس، همهمه دوباره بالا گرفته بود. پیشنهاد خوبی بود، چرا اول به فکر خودم نرسید؟ باید تنها شانسم برای نجات پدر رو امتحان می‌کردم. این جوری لااقل می‌دونستم که تمام تلاشم رو براش کردم. من حاضر بودم جونم رو هم براش بدم، این که چیزی نبود.
    نگاهی به پادشاه انداختم که چشمای طلایی رنگش رو تنگ کرده و به جایی نا‌معلوم خیره مونده بود. معلومه داره فکر می‌کنه، پس جای امیدواری بود.
    پدر که معلوم بود تا حالا هم به زور خودش رو نگه داشته تا چیزی نگه، نگاهی به من انداخت و جلو رفت. با لحن ملتمسانه گفت:
    _نه سرورم، قبول نکنید. هرکسی باید جزای کارش رو خودش ببینه. دخترم گناهی نداره بگذارید بره، من...
    صدای بلند پادشاه مانع از ادامه حرفش شد:
    _نتیجه پس از مشورت با شورای شاهزادگان اعلام خواهد شد. ببرینشون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    ***
    آرتین:
    دوباره تو همون سیاهچال سرد و سنگی که سکوهای چوبی دور تا دورش رو گرفته بودند، نشسته بودیم.
    پدر حسیبا به دیوار رو به روش خیره شده و ساعت‌ها بود که حرفی نمی‌زد.معلوم بود فکرش بدجور درگیره و بهش حق می‌دادم؛ سرگذشت عجیب و باور نکردنی داشت. اگه این جا و آدماش رو به چشم خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم.
    حسیبا هم دست کمی از پدرش نداشت. روی آخرین سکوی نشسته و زانوی غم بغـ*ـل گرفته بود.
    نمی‌دونستم اگه پادشاه قبول می‌کرد ما بریم و حسیبا بمونه، حریف قلبم می‌شدم تا ازش دل بکنم؟ یا اگه برعکس می‌شد و من و حسیبا باید می‌رفتیم و پدرش محکوم به مرگ می‌شد ،حریف وجدانم می‌شدم تا یه انسان رو در این وضعیت‌‌ رها کنم؟ وقتی به اون مردک هـ*ـر*زه و چشم‌چرون و پیشنهادش برای موندن حسیبا فکر می‌کردم، بدجور عصبی می‌شدم و ترازوی دل و عقلم روی کفهٔ موندن کنار حسیبا سنگین‌تر می‌شد‌. تو دوراهی عجیب و غریبی گیر کرده بودم.
    رفتم کنار حسیبا روی سکو نشستم؛ باید کمی دلداریش می‌دادم. سرش رو بلند کرد و وقتی من رو کنارش دید آروم گفت:
    _مواظب پدر و مادرم باش آرتین. اگه من این جا موندم، قول بده مثل پدر و مادر نداشته خودت هواشون رو داشته باشی، مبادا غصه بخورند.
    سرم رو پایین انداختم. راست می‌گفت؛ پدر و مادر من سال‌ها پیش فوت کرده بودند و من تو دنیا تقریبا هیچ‌کس رو نداشتم. بعد از مدت‌ها تنهایی، با ورودم به خانواده حسیبا تازه داشتم احساس تعلق به خانواده رو حس می‌کردم؛ ولی افسوس که خوشی‌هام هیچ‌وقت پایدار نبودند.
    پدر حسیبا مهر سکوتش رو شکست و رو به حسیبا گفت:
    _باتیس اشتباه بزرگی کرد. نباید اون پیشنهاد رو می‌داد. تو از هیچی خبر نداری، تو نمی‌دونی جنگ یعنی چی، نمی‌دونی وقتی مسئولیت حفظ و بقای یک ملت روی دوشته یعنی چی. من که می‌بینی، خدای ادعا و غرور بودم، حالا ببین به چه روزی افتادم.
    وضعیت الان من باید درس عبرتی می‌شد برای تو تا وارد این ماجرا نشی، باید همون جا مخالفتت رو اعلام می‌کردی. اصلا تو چه طوری وارد این سرزمین شدی؟
    می‌دونستم حسیبا چیزی از این که چه جوری وارد اینجا شده یادش نمیاد؛ به خاطر همین پیش‌دستی کردم و قبل از این که ابراز بی‌اطلاعی کنه، خودم همه چیز رو برای پدرش توضیح دادم.
    وقتی ماجرا رو برای پدرش به طور کامل تعریف کردم، نزدیک بود شاخ در بیاره. با تعجب گفت:
    _من تا به حال از این نور آبی هیچ چیزی نشنیدم. روش انتقال بین دنیا‌ها، فقط سنگ‌های انتقال دهنده‌ست که اون‌ها هم در اختیار هر کسی نیست.
    با این حرف همگی به فکر فرو رفتیم. این جا همه چیزش عجیب و گیج‌کننده بود.
    در سیاهچال با صدای قیژ بلندی باز شد و نگاه مضطرب هر سه‌مون به سمتش برگشت. مثل اعدامی‌هایی شده بودیم که منتظر اعلام حکمشون هستند!
    دو سرباز وارد شدند. اوکتام از بیرون سیاهچال فریاد زد:
    _زندانی‌ها بیان بیرون، میریم برای آزمون اوریا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    در طول مسیر دائما حواسم به حسیبا بود. بدجور استرس داشت؛ مدام لب پایینش رو گاز می‌گرفت و گاهی با دست پوسته‌هاش رو می‌کند. می‌دونستم وضعیت براش خیلی سخته، هر کسی حاضر نبود برای پدرش چنین از خودگذشتگی کنه و همین باعث می‌شد احترام بیشتری نسبت به گذشته براش قائل باشم.
    بهش نزدیک شدم و آروم دستش رو تو دستم گرفتم؛ چه‌قدر سرد بود! سرش رو بالا آورد و نگاه قدردانی بهم انداخت که قند تو دلم آب کرد. آخ که چه قدر این نگاهاش لـ*ـذت‌بخش بود. وسط این همه اضطراب، این نگاه تنها چیزی بود که می‌تونست آرومم کنه.
    لبخند اطمینان‌بخشی روی لب‌هام نشوندم تا آرامش رو به نگاهش تزریق کنم. نمی‌دونستم چی در انتظارمونه، نمی‌دونستم تا کجا باید پیش بریم؛ ولی می‌دونستم این دختر تنها کسی بود که تو دنیا بیشتر از خودم دوستش داشتم. دیگه مطمئنم تصمیمم رو گرفتم، هیچ‌وقت تو این سرزمین تنهاش نمی‌ذارم.
    از قصر بیرون اومدیم. وارد محوطه وسیع اطراف قلعه شدیم و به طرف سالن بزرگی که انتهای بلندی‌های اطراف قلعه بود راه افتادیم.
    با یه پیاده‌روی تقریبا طولانی بالاخره به سالن آزمون رسیدیم. تو تمام این مدت دست حسیبا تو دستم بود و به وضوح حس می‌کردم که لحظه به لحظه به لرزش و سرمای دستش اضافه میشه. خدایا خودت امروز رو به خیر بگذرون.
    پام رو که به داخل سالن گذاشتم، چشمم به اون مردک هـ*ـر*زه، باتیس، افتاد. اصلا ازش خوشم نمی‌اومد؛ به خصوص وقتی با اون نگاه‌های کثیفش به حسیبا زل می‌زد، دلم می‌خواست سرش رو از تنش جدا کنم‌.
    پادشاه و چند تا از مشاورهای رنگارنگش هم کنارش بودند. در و دیوار پوشیده از انواع سلاح‌های مختلف بود و میز نسبتا بزرگی وسط سالن گذاشته بودند.
    جلو رفتیم و کنار میز ایستادیم. روی میز دوتا چوب استوانه‌ای خوش‌تراش و ده پونزده سانتی قرار داشت که انتهای هر کدومشون یک سنگ آبی صاف و صیقلی کار گذاشته شده بود؛ یعنی حسیبا باید با این دو تکه چوب می‌جنگید؟
    سرم رو به طرف حسیبا برگردوندم که نگاه گنگ و متعجبش روی چوب‌ها قفل شده بود.
    اوکتام از کنار یکی از ستون‌های سالن گفت:
    _همگی از میز فاصله بگیرید، فقط شاهزاده خانم تشریف بیارن جلو.
    شاهزاده خانم! چه قدر از شنیدن این کلمه احساس غرور کردم و اون چه که بیشتر از همه برام لـ*ـذت داشت، این بود که این شاهزاده خانم دوست‌داشتنی مال خودم بود.
    با حس این مالکیت شیرین چشمام رو به چشم‌های نگران حسیبا دوختم و گفتم:
    _نگران نباش، هرکاری کنی من پشتتم، پس با خیال راحت برو و قدرتت رو به همه اینا نشون بده.
    با حالت عصبی سرش رو چند بار تکون داد و همین طور که به اون طرف میز می‌رفت گفت:
    _برام دعا کنید.
    سری به نشونه اطمینان براش تکون دادم و همراه بقیه سمت انتهای سالن رفتیم و گوشه‌ای از سالن که دید مناسبی داشت، برای ایستادن انتخاب کردیم.
    حسیبا جلو‌تر رفت و پشت میز چوبی ایستاد. اوکتام با لحنی هشدار دهنده بهش گفت:
    _خوب حواستون رو جمع کنید شاهزاده خانم. هر حرکت اشتباهی ممکنه منجر به مرگ بشه. وقتی که گفتم اوریا رو در دست می‌گیرید و آروم تکون می‌دید، همین و بس.
    بعد ازش فاصله گرفت و به طرف ما اومد. وقتی سر جاش مستقر شد بلند داد زد:
    _حالا.
    نگاه مضطربم رو به سمتش کشوندم. دستاش آروم به طرف چوب‌ها رفت، از روی میز برشون داشت و آروم تکون داد؛ اما هیچ اتفاقی نیفتاد. دوباره و سه باره این کار رو تکرار کرد؛ ولی باز هم هیچ...
    اوکتام که معلوم بود نا‌امید شده، به سمتش رفت تا ختم آزمون رو اعلام کنه.
    غم و اندوه بی‌اندازه حسیبا رو از این فاصله به خوبی حس می‌کردم. نمی‌دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت. من حسیبا رو می‌خواستم؛ اما راضی هم نبودم جون پدرش به خطر بیفته.
    از دور شنیدم که از اوکتام خواهش می‌کنه تا فرصت دیگه‌ای بهش بده. اوکتام که از توانایی حسیبا کاملا دلسرد بود، همون جا دست به سـ*ـینه ایستاد و با لحنی طلبکارانه گفت:
    _بفرمایید. صدبار دیگه امتحان کنید وقتی نمیشه، نمیشه دیگه. من از اول هم می‌دونستم.
    این بار حسیبا زیر لب شروع به خوندن چیزی کرد که یه دفعه سنگ‌های آبی متصل شده به چوب‌ها شروع به درخشیدن کردند و وقتی اوریا رو تکون داد، دو تسمه بلند چرمی از داخل چوب‌ها بیرون اومدند.
    باورم نمی‌شد چیزی که می‌بینم واقعی باشه. نور آبی مثل مه اطراف حسیبا رو گرفت و تسمه‌های سلاحی که حالا دیگه فهمیده بودم یه شلاقه، به شدت به میز برخورد کرد. میز در یک چشم به‌هم‌زدن دو نیم شد.
    از محل برخورد اوریا با میز نصف شده، نور آبی رنگ مثل غبار بیرون می‌زد همه ساکت بودند و با دهن‌های باز به صحنه عجیب رو به روشون خیره شده بودند.
    اوکتام که حسابی شوکه شده بود، چند قدم عقب رفت و فریاد زد:
    _خوبه شاهزاده خانم. حالا آروم شلاق‌ها رو بذارید زمین، حرکت اضافه‌ای نکنید.
    اما حسیبا انگار هیچ چیزی نمی‌شنید؛ چون دوباره اوریا رو بالا آورد و با شدت بیشتری روی زمین کوبید. از برخورد دوم، چند سانت از زمین کنده شد و مخلوطی از خاک و نور آبی تو فضا پخش شد. معلوم بود کنترلی روشون نداره. باید قبل از این که به خودش آسیب بزنه رهاشون می‌کرد.
    شلاق‌ها دوباره بالا رفتن و این بار در جهات مختلف پایین اومدن و باعث شدن اوکتام که از همه نزدیک‌تر بود به عقب پرت بشه. فریاد تعجب همه بلند شد. دیگه جای فکر کردن نبود، باید کاری می‌کردم.
    می‌خواستم به سمتش برم. برگشتم تا از پدر حسیبا بخوام با هم به کمکش بریم؛ اما در کمال تعجب دیدم پدرش چند پله از من جلوتره و خودش به تنهایی داره از پشت بهش نزدیک میشه.
    شلاق‌ها دوباره بالا رفتند و قبل از این که ضربه چهارم به پایین فرود بیاد، مچ دستاش اسیر دست‌های پدرش شد.
    سریع به سمتشون دویدم و قبل از این که دوباره اختیار اوریا رو از دست بده، شلاق‌ها رو ازش جدا کردم.
    با جدا شدن اوریا از دستای لرزونش، نفس عمیقی کشید و از هوش رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    ***
    حسیبا:
    چشمام رو باز کردم و نگاهم به آرتین که روی صندلی کنار تخت خوابش بـرده بود، افتاد.
    با احساس سوزش دستام رو جلوی صورتم گرفتم و به دقت وارسیشون کردم. یه کم قرمز و بعضی جاهاشم پوست پوست شده بود؛ انگار که با چیزی سوخته بودند؛ اما سوزشش اون قدر زیاد نبود.
    آروم بلند شدم و روی تخت بزرگ و نرم نشستم، نگاهی به دور و بر اتاق انداختم. همه چیز ترکیب زیبایی از رنگ سبز بود، تخت و پرده‌های اطرافش، صندلی‌ها، دیوار‌ها، کمد‌ها، میز آرایش همه چیز سبز بود.
    از حضور تو این اتاق احساس آرامش می‌کردم. صدای خر و پف آهسته‌ی پدر از روی صندلی کنار شومینه خاموش به گوشم رسید.
    به سمتش برگشتم و چشمم به آینه قدی کنار پنجره افتاد که بهم چشمک می‌زد. چه قدر دلم می‌خواست برم و چهره‌ای رو که همه از دیدنش تعجب می‌کردند ببینم.
    آروم از تخت پایین اومدم و پاورچین پاورچین خودم رو بهش رسوندم. دل تو دلم نبود؛ نمی‌دونستم چه قیافه‌ای در انتظارمه، شاید زشت شده بودم، شاید هم زیبا.
    چشمام رو بستم و جلوی آینه ایستادم. اول یه کم از چشم راستم رو باز کردم و با دیدن تصویر مبهم خودم هر دو چشمم باهم باز شدند و با دیدن دختر تو آینه نفسم حبس شد. همیشه فکر می‌کردم قیافه معمولی دارم؛ اما حالا با این جادوی آبی که روی صورتم نشسته بود، خیلی بیشتر از قبل از تماشای خودم لـ*ـذت بردم. مطمئنا زیبا‌ترین دختر دنیا نبودم؛ ولی حداقل تو این سرزمین متفاوت‌ترین بودم و گاهی متفاوت‌ها خیلی جذاب‌تر از زیبا‌ترین‌ها بودند.
    با دقت به موهای بلندم که بین حلقه‌های تاب خورده‌اش تار‌های آبی رنگ تا پایین‌تر از کمرم ادامه داشت ،نگاه کردم. این آبی نیلگون در کنار شبِ بی‌پایانِ موهام ترکیب بی‌نظیری رو ایجاد کرده بود.
    ذوق‌زده شده بودم. دوست داشتم ببینم موهام از پشت چه شکلی شده. برگشتم و پشتم رو به آینه کردم و گردنم رو تا جای ممکن چرخوندم؛ ولی تقلای بی‌فایده‌ای بود، نشد که نشد.
    صدای آرتین رو از اون طرف تخت شنیدم که گفت:
    _عزیزم اگه می‌خوای پشتت رو ببینی باید دوتا آینه داشته باشی.
    وای این کی بیدار شد! آبروم رفت. حتما داره با خودش فکر می‌کنه این دختر چه قدر بی‌عقله.
    دستپاچه موهام رو تو کلاه کردم. صدام رو تا حد امکان پایین آوردم تا پدر رو از خواب بیدار نکنم و در حالی که سعی می‌کردم قضیه رو یه جوری ماست مالی کنم، گفتم:
    _می‌دونم باید دوتا آینه باشه. همین جوری حوصله‌ام سر رفته بود، گفتم یه تلاشی کنم‌.
    عجب منطق مسخره‌ای داشتم من! انگار اون هم این رو فهمیده بود؛ چون خندید و گفت:
    _می‌دونم که می‌دونی. حالت چه طوره؟ بهتر شدی؟
    پشتم رو بهش کردم و گفتم:
    _آره خوبم.چیز زیادی یادم نیست، فقط یه شلاق و نورهای آبی که همه جا بودند.
    نفهمیدم کی خودش رو بهم رسوند، دستش رو روی شونه‌ام گذاشت و آروم به طرف خودش برگردوند. از حرکتش جا خوردم. نگاه متعجبم رو اول به دستاش بعد به قیافه جدیش انداختم. گرمای این دستا حتی از روی مانتو آتیشم می‌زد و جرئت نداشتم اعتراض کنم.
    خجالت کشیدم و سرم رو پایین انداختم؛ اما انگشتش رو زیر چونه‌ام برد و وادارم کرد دوباره سرم رو بالا بگیرم و نگاهش کنم. از برخورد دستش دلم لرزید. اومدم حرف بزنم که انگشت اشاره‌اش رو روی بینیش گذاشت و گفت:
    _گوش کن، شاید زیاد وقت نداشته باشیم. نمی‌دونم می‌دونی یا نه؛ اما امروز اون اسلحه رو تو جواب داد و این یعنی پادشاه هرگز از تنها کسی که بعد از مدت‌ها تونسته این اسلحه یا به قول خودشون اوریا رو فعال کنه دست نمی‌کشه. حالا دیگه می‌تونی خیلی راحت جون پدرت رو نجات بدی؛ اما باید این رو هم در نظر بگیری که این کار مساوی میشه با موندنت تو این سرزمین. همه‌ی این حرف‌ها رو زدم تا یک چیز رو بهت بگم، این که من هرگز از تو دست نمی‌کشم. نمی‌خوام فکر کنی چون این اتفاقات افتاده دیگه چیزی بین ما نیست، من در هر صورت به تو علاقه دارم و نمی‌تونم از تو و این عشق صرف نظر کنم، حتی اگه خودت هم نخوای مهم نیست، مهم اینه که من می‌خوام و هرگز ازت جدا نمیشم. اینا رو خوب تو خاطرت نگه دار و تو تصمیمت در نظر بگیر.
    با دهن باز و چشمای متعجب به دهنش که باز و بسته می‌شد نگاه می‌کردم. نمی‌تونستم باور کنم این آرتین همون آرتین یکی دو هفته پیشه. اون قدر با احساس که علاقه‌اش رو به این شکل ابراز کنه و به طور غیر مستقیم بهم بگه حتی اگه تو این سرزمین بمونم کنارم می‌مونه!.
    صدای برخورد چند تقه به در باعث شد لبخندی رو که نا‌خودآگاه روی لبم نشسته بود، جمع کنم. آرتین سریع دستاش رو از روی شونه‌ام برداشت و ازم فاصله گرفت. بعد با صدای بلند گفت: "بفرمایید."
    چند لحظه بعد در باز شد و آرونات به همراه چند خدمتکار داخل شد. تعظیم کرد و رو به من گفت:
    _شاهزاده خانم و همراهان لطفا تشریف بیارید به تالار زرین.
    بعد هم در گوش خدمتکار‌ها چیزی گفت و شروع به ور رفتن با وسیله‌های اتاق کردند.
    آرتین سمت پدر رفت و آروم صداش زد. وقتی بیدار شد، همگی غافل از تقدیری که در انتظارمون بود به سمت تالار زرین حرکت کردیم.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    بر خلاف دفعه قبل تالار خلوت بود و تنها پادشاه، باتیس، اوکتام و چند تا از شاهزاده‌ها حضور داشتند.
    شاهزاده سبز رنگی که از همه جوان‌تر به نظر می‌رسید، از جاش بلند شد و با چند گام بلند بین ما و تخت پادشاه قرار گرفت، طومار پوستینی رو باز کرد و شروع به خوندن کرد:
    _به نام پروردگار بزرگ.
    بر اساس نتایج موفقیت‌آمیز آزمون اوریا و با توجه به خواسته‌ی شاهزاده‌ خانم مبنی بر آزادسازی مرداس، شاهزاده‌ی مخلوعِ شهر لاجورد، در ازای حضور و کمک ایشان در جنگ پیش رو، تصمیم شورا بر این قرار است: شاهزاده‌ی پاک‌نژاد، بانو حسیبا، به عضویت حلقه جنگجویان اوریا در آمده و به عنوان یک جنگجوی اوریا در خدمت سپاهیان پادشاه راتین بزرگ خواهند بود و مرداس این مرد خــ ـیانـت کار، بخشیده خواهد شد. باشد که همگی با خدمت صادقانه در جهت پیروزی این سرزمین تلاش کنیم.
    غم و شادی رو یک جا تو قلبم حس کردم. غم دوری پدر و شادی نجات زندگیش.
    می‌دونستم دوری خیلی سخته؛ اما در عوض این جوری تو دلم از خودم راضی بودم که به خاطر پدرم، عزیز‌ترین انسان زندگیم، از خودم گذشتم.
    آرتین چی؟ باید غصه رفتن اون رو هم بخورم یا پیشم می‌موند؟ با حرفایی که تو اتاق ازش شنیدم، مطمئنم تنهام نمی‌ذاشت. این جوری تو غربت این سرزمین حداقل یه آشنا بود که بتونم بهش اعتماد کنم.
    صدای پدر رو شنیدم که می‌گفت به حکم اعتراض داره. پادشاه که معلوم بود عصبانیه، در جوابش گفت:
    _ برو خدارو شکر کن که شورا پیشنهاد دخترت رو قبول کرد مرداس، وگرنه الان بالای چوبه‌ی دار بودی. مقدمات بازگشت فراهم شده، تو و اون پسر از این جا میرید و حق ندارید برگردید؛ چون مطمئنا دفعه بعد این قدر بخشنده نیستم.
    این بار صدای اعتراض آرتین بلند شد:
    _اما سرورم من می‌خوام این جا بمونم. ما نامزد هستیم، من بدون اون از این جا نمیرم.
    پادشاه که لحظه به لحظه چهره‌اش برافروخته‌تر می‌شد، اوکتام رو صدا زد و گفت:
    _این دونفر رو هرچه زود‌تر به سرزمین خودشون برگردونید.
    بعد رو کرد به آرتین و پدر که حالا گارد گرفته آماده حمله شده بودند و ادامه داد:
    _این نامزدی از نظر ما منسوخه. در این سرزمین هیچ انسان و آلتونی با هم ازدواج نکردند که شما دومیش باشید. این ازدواج کاملا غیر قانونیه، پس هیچ نسبتی بین شما نیست. حالا هم اگه هرچه زود‌تر از این سرزمین خارج نشید، چشم روی همه چیز می‌بندم و هر سه نفرتون رو می‌کشم.
    از این حرف پادشاه بدجور سوختم، این یه زور گویی علنی بود.
    حرصم گرفته بود، آخه چرا آرتین باید می‌رفت؟ دلم ابداََ راضی به این جدایی نبود؛ ولی مگه چاره دیگه‌ای هم داشتم؟ این جوری لااقل می‌دونستم یه جایی تو این جهان بزرگ اونی که یه روز برای اولین بار قلبم رو لرزوند، داره سالم و خوشحال زندگیش رو می‌کنه. همین هم برام یه دنیا دل خوشی بود.
    جلو رفتم و قبل از این که همه چیز خراب بشه، رو به پادشاه خشمگین گفتم:
    _سرورم اجازه بدید چند دقیقه باهاشون صحبت کنم، قول میدم قانعشون کنم که برن.
    باتیس که معلوم بود به خاطر موقعیتی که داره براش پیش میاد تو دلش جشنی به پا کرده، رو به پادشاه گفت:
    _سرورم لطفا بهش اجازه بدید.
    وای خدا ببین کار من به کجا رسیده که این آدم باید برام پادر میونی کنه!
    پادشاه سری به نشانهٔ صدور اجازه تکون داد. سریع به طرف پدر و آرتین رفتم و اون‌ها رو به گوشه تالار کشوندم. نمیدونستم چی باید بگم تا قانع شن، وقتی دل خودمم راضی به این جدایی نبود.
    بغضی رو که تو گلوم بود، قورت دادم؛ ولی نتونستم از پایین‌اومدن قطره اشکی که گوشه چشمم نشسته بود جلوگیری کنم. با پشت دست سریع پاکش کردم تا مبادا با دیدنش دلشون بلرزه. رو کردم به طرف پدر و گفتم:
    _بابا ازت خواهش می‌کنم به خاطر مامان هم که شده برو. اگه این جا بمونید همه‌مون کشته می‌شیم؛ ولی اینجوری لااقل هر سه‌مون زنده‌ایم، فقط این دوریه که باید یه جوری تحمل کنیم.
    دیگه نمی‌تونستم جلوی اشکام رو بگیرم؛ زدم زیر گریه. آرتین می‌خواست من رو تو بغلش بگیره؛ ولی دستم رو روی سـ*ـینه‌اش گذاشتم و اجازه ندادم جلو‌تر بیاد. به صورت غمگینش نگاه کردم و دلم برای چندمین بار لرزید. نباید بیشتر از این به هم وابسته می‌شدیم، این عشق همین جا باید دفن می‌شد.
    چند تا نفس عمیق کشیدم. می‌خواستم همه حرف‌هام رو بزنم تا بعدا پشیمون نشم. با التماس گفتم:
    _ بابا تو که نمی‌خوای همه‌مون کشته بشیم، نه؟
    پدر با صدای بغض‌آلودش گفت:
    _ نه عزیزِ بابا، من نمی‌خوام یه تار مو از سر تو کم بشه؛ ولی....
    دست لرزونم رو جلو بردم و رو به روش گرفتم تا ادامه نده.
    گفتم:
    _پس دیگه ولی نداره، میرید دیگه بابا؟
    آروم سرش رو تکون داد و شروع به هق هق کرد.
    حالا نوبت آرتین بود. چه جوری باید راضیش می‌کردم؟ یه نفر باید می‌اومد و دل بیچارهٔ خودم رو راضی می‌کرد.
    سرم رو بالا گرفتم تا خوب نگاهش کنم؛ ولی طاقت نیاوردم و دوباره چشم‌هام شروع به باریدن کرد. امروز عجب روز نامردی بود!
    فکر می‌کردم راضی کردنش راحته؛ ولی انگار خیلی سخت‌تر از اون چیزیه که تصور می‌کنم. چشمام رو بستم تا وقتی حرف می‌زنم چشماش رو نبینم؛ آخه باهاشون دوهفته خاطره داشتم. می‌خواستم ازش خواهش کنم، به پاش بیفتم تا بره و فراموشم کنه؛ ولی اون پیش‌دستی کرد و فقط یه سوال پرسید.
    _قول میدی هیچ‌وقت فراموشم نکنی؟
    نفس پر بغضم رو بیرون دادم و آروم گفتم:
    _ تا دم مرگ...
    تموم شد. به همین راحتی یه تیکه از قلبم رو با خودش برد و تو این سرزمین غریب تنها شدم. دلم می‌خواست تا آخر عمرم به یاد امروز گریه کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    با راهنمایی آرونات وارد اتاقی که قبلا توش استراحت کرده بودم، شدم و در رو پشت سرم بستم. تمام اسباب و اثاثیه قبلی با وسایل پر زرق و برق سبز و طلایی عوض شده بودند و اتاق جلوه سلطنتی و خاصی به خودش گرفته بود. یه تخت بزرگ طلایی با پرده‌های حریر و سبز که از بالاش آویزون بودند. وسط اتاق، دو تا کمد طلایی با حاشیه سبز. سمت چپِ تخت، یه میز آرایش و یه میز نهارخوری چهار نفره، سمت راست کنار پنجره. همه چیز نو و جدید بود؛ ولی فقط یه چیز بود که هنوز عوض نشده بود؛ همون آینه قدی. دوباره یادش افتادم و اشک تو چشمام حلقه زد. آخه این آینه تنها شاهد گفتگوی عاشقانه من و اون بود. باورم نمی‌شد، حالا دیگه تنهای تنها بودم. تا حالا مطمئنا برگشته بودند.
    چشمام رو بستم و فکر کردم الان دارن چی کار می‌کنند. حتما بابا داشت ماجرا رو برای مامان تعریف می‌کرد. خدا کنه زیاد اذیت نشه.
    تا حالا سعی کرده بودم خودم رو قوی نشون بدم؛ ولی این جا که دیگه کسی نبود؛ می‌تونستم خودم باشم، زانوهام رو تو بغلم بگیرم و مثل بچگی‌ها گریه کنم.
    به سمت تخت دویدم و روش نشستم. سرم رو تو متکای سفید فرو بردم و زانوهام رو تو بغلم جمع کردم و تا تونستم گریه کردم. می‌دونستم اشکام فقط برای دوری مامان و بابا نیست، شاید بیشترش واسه اونی بود که یه روزی تو این اتاق حرف دلش رو بهم زده بود.

    با صدای در از جام بلند شدم و روی تخت نشستم. با چشمای خواب‌آلود به اطراف نگاه کردم؛ انگار صبح شده. نفهمیدم دیشب کی خوابم بـرده بود‌.
    دوباره صدای در بلند شد. آثار اشک خشک‌شده گوشهٔ چشمم رو پاک کردم، کلاهم رو روی سرم گذاشتم و اجازه ورود دادم.
    در باز شد و زنی با چشم‌ها و موهای نقره‌ای دقیقا مثل آرونات، تو چهارچوب ظاهر شد. با این تفاوت که اون نوار نقره‌ای رو روی چشم‌هاش نداشت و در عوض سایه‌ای هم رنگ دور چشم‌هاش کشیده شده بود. چیزی شبیه به چشمای من، با این تفاوت که رنگ چشم و سایهٔ من متفاوت بود.
    جالبه! پس مرد‌ها نوار رنگی روی چشم‌هاشون دارند و زن‌ها سایه رنگی. چه ترکیب جالب و زیبایی!
    زن قدمی به داخل اتاق گذاشت و لباس نقره‌ای رنگش کاملا مشخص شد. دامن بلند با پف خیلی کم به همراه کتی که از کمر گشاد شده بود، ظاهری موقر بهش داده بود. کلاه بزرگی هم به کتش وصل بود که روی سرش رو پوشونده بود؛ ولی صورت و قسمتی از جلوی موهاش کاملا مشخص بود‌. لباسش چیزی شبیه لباس زن‌هایی بود که اون روز تو جنگل با آرتین دیدیم.
    زن نقره‌ای جلو اومد. وقتی به نزدیکی‌های تخت رسید، تعظیمی کرد و گفت:
    _شاهزاده خانم فکر کنم بیدارتون کردم، عذر می‌خوام؛ ولی امروز یه کم کارهامون زیاده. از آشناییتون خوشبختم. من مینوفر هستم، خواهر جناب آروناتِ پیشکار. به امور مربوط به بانوان قصر رسیدگی می‌کنم. از این به بعد گلسا خدمتکار شخصی شما خواهد بود. هر کاری داشتید بهش بگید تا براتون انجام بده.
    نگاهی به دور و برش انداخت و دستپاچه گفت:
    _از دست این دختر، عذر می‌خوام تازه وارده، گلسا.... گلسا.... بیا داخل.
    دختر تپل و بانمک با لپ‌های قرمز آروم سرش رو از بیرون اتاق داخل کرد و گفت:
    _ببخشید بانو، اجازه هست داخل بشم؟
    مینوفر سری تکون داد و گلسا آروم وارد اتاق شد. در رو پشت سرش بست و تعظیم بامزه‌ای کرد.
    عجب دختر شیرینی بود! بهش می‌خورد حدودا پونزده شونزده ساله باشه. اونم مثل مینوفر لباس کلاه‌داری پوشیده بود و کلاه لباس روی سرش بود؛ اما دامنش بدون پف بود. رنگ لباس‌هاش هم یک دست کرمی و خیلی ساده در حد یه خدمتکار‌.
    لبخندی به روش زدم و از تخت پایین اومدم. کلاهم رو عقب کشیدم تا راحت‌تر باهم صحبت کنیم.
    اما گلسا با دیدن چهره و موهام نفس هیجان زده‌ای کشید و گفت:
    _وای بانو ایشون همون شاهزاده هستن که...
    مینوفر سریع به سمتش برگشت و سرش داد کشید:
    _این چه طرز برخورده دختر؟ هنوز آداب قصر رو یاد نگرفتی؟
    بعد رو کرد به من و گفت:
    _ عذر می‌خوام شاهزاده خانم. تازه وارد قصر شده، هنوز خیلی چیزا رو بلد نیست.
    من و منی کرد و ادامه داد:
    _حقیقتش بیست سالی میشه که دیگه هیچ شاهزاده لاجوردی وجود نداره. به ما حق بدید تعجب کنیم، مخصوصا شما که دورگه هستید و بین خاندان خودتون هم متفاوتید. من این خدمتکار رو عوض می‌کنم و شخص مناسب‌تری رو جایگزین می‌کنم.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    _نه نه لازم نیست، من با این دختر مشکلی ندارم.
    مینوفر که انگار راضی شده بود، گفت:
    _بسیار خب، پس اجازه بفرمایید یک سری دستور‌ها رو بهش میدم و از حضورتون مرخص میشم.
    به طرف گلسا رفت، وظایفی رو براش تعیین کرد و با تعظیم از اتاق خارج شد.
    لبهٔ تخت نشستم. هنوز نگاه متعجب گلسا روی خودم رو حس می‌کردم. سرم رو بالا آوردم و گفتم:
    _خب نمی‌خوای شروع کنی؟
    با تعجب نگاه گنگش رو بهم انداخت و گفت:
    _چی رو شروع کنم شاهزاده خانم؟
    خندیدم و گفتم:
    _دستوراتی رو که بانو بهت دادن رو.
    تازه متوجه حرفم شد و گفت:
    _آهان، ببخشید. الان میرم صبحانه‌تون رو میارم، فقط تو رو خدا به بانو نگید که یادم رفته بود؛ اون‌وقت من رو از شما جدا می‌کنه شاهزاده خانم.
    لبخند اطمینان‌بخشی زدم و گفتم:
    _خیالت راحت، قرار نیست از هم جدا بشیم.
    با اون صورت تپلش یه لبخند بامزه تحویلم داد، سریع بیرون رفت و در رو باز گذاشت. عجب دختر سر به هوایی بود!
    بلند شدم و در رو بستم. سری تکون دادم و خندیدم. خوبه، لااقل این دختر باعث شد یه لحظه ناراحتی‌هام رو فراموش کنم.

    بعد از خوردن صبحانه، از گلسا خواستم کمی کنارم بشینه و با هم صحبت کنیم. احساس می‌کردم هم‌صحبتی با این دختر سرزنده و شاداب می‌تونه از فکر و خیالات و دل‌مشغولی‌هام کم کنه.
    برای اینکه سر صحبت رو باز کنم، پرسیدم:
    _این کلاه رو همهٔ خانم‌های این سرزمین روی سرشون می‌ذارن؟
    سرش رو بالا آورد و یه لحظه نگاهم کرد. انگار داشت سوالم رو تو ذهنش تحلیل می‌کرد. بعد از چند لحظه گفت:
    _ بله شاهزاده خانم. مامانم همیشه می‌گفت واسه یه خانم محترم خجالت‌آوره که خوشگلی‌هاش رو همه ببینن. می‌گفت خوشگلی‌هات رو باید واسه یه نفر نگه داری. فکر کنم منظورش شوهر آدم بود شاهزاده خانم. تازه قبلنا کلاهامون این جوری نبوده که، مامانم میگه اون موقع‌ها هیچی از موهامون معلوم نبوده. شاهزاده خانوما و اصیل‌زاده‌ها هم که صورتشون با بقیه فرق داشت و مثل شما خوشگل‌تر بودند، صورتشون رو می‌پوشوندند؛ ولی من که یادم نیست. اینا به سن من قد نمیده شاهزاده خانم.
    بدجور تو فکر رفتم. معلوم بود این سرزمین گذشته جالبی داشته، باید بعدا درباره‌ش بیشتر اطلاعات جمع می‌کردم.
    ازش پرسیدم:
    _پس مادرت کجاست گلسا؟ تو تنها تو قصر هستی؟
    سرش رو پایین انداخت و با بغض گفت:
    _خانواده‌ام چند ماه پیش کشته شدند.
    وای انگار گند زدم! از خجالت این سوال بی‌جا دهنم خشک شده بود. آروم و با تاسف گفتم:
    _چرا؟
    نفس بلندی کشید، به روبه رو خیره شد و گفت:
    _ما تو شهر الماس زندگی می‌کردیم شاهزاده خانم. چند ماه پیش لشکر اونیکس و متحداش به شهرمون حمله کردند و بیشتر مردم رو کشتند. ما و شاهزاده‌هایی که تونستیم فرار کنیم، اومدیم این جا؛ یعنی همه اونایی که از سرزمینای دیگه زنده موندند، اومدن این جا. الان سرزمین زمرد تنها جاییه که هنوز نتونستن بگیرنش. شاهزاده‌های باقی مونده با هم متحد شدند و شورای شاهزاده‌ها رو تشکیل دادند، بعدش هم بین خودشون شاه راتین بزرگ رو انتخاب کردند تا پادشاه همه‌مون باشه.
    دهنم باز مونده بود؛ یعنی وضعیت این قدر خراب بود و نمی‌دونستم. مثل این که اینا از من انتظار معجزه داشتند.
    آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم:
    _خب چرا هنوز نتونستن این جا رو بگیرن؟
    شونه‌هاش رو بالا داد و گفت:
    _نمی‌دونم شاهزاده خانم، این رو باید از جناب نیاسا، بزرگ خاندان زمرد، بپرسید.
    هنوز حرفش تموم نشده بود که یه دفعه مثل برق‌گرفته‌ها از جا پرید و گفت:
    _وای امروز حتما بانو من رو می‌کشه! شاهزاده خانم عذر می‌خوام، من میرم جایی الان برمی‌گردم.
    خدا بگم چی کارت کنه دختر دلم ترکید!

    ***
    معنی اسامی:
    مینوفر: دارای شکوه بهشتی
    گلسا: مانند گل
    نیاسا: کسی که مانند نیاکان خود است.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    یه ربع گذشت و خبری از گلسا نشده بود. بدجور حوصله‌ام سر رفته بود و بیکاری باعث می‌شد دوباره برم تو فکر و گریه کنم. بلند شدم دوری تو اتاق بزنم که چشمم به پنجره افتاد. جلو رفتم تا منظره بیرون رو تماشا کنم. یه دفعه اما متوجه دری که پشت والان پرده پنهان شده بود شدم، پس این جا بالکن داشت. چه طور تا حالا متوجه نشده بودم؟
    با خوشحالی پرده رو کنار زدم و درش رو باز کردم. عجب بالکن بزرگ و دل‌بازی!
    جلو‌تر رفتم و کنار کنگره‌هاش ایستادم. از این بالا چه قدر منظره بکر و زیبا‌تر بود! تا جایی که چشم کار می‌کرد جنگل بود و دشت‌های پرگل، حتی روی کوه‌ها هم با درخت‌های کوچیک و بزرگ پوشیده شده بود.
    رودخونه‌ی بزرگی که کنارش از اسب افتاده بودم، سمت راستِ قلعه تا دوردست‌ها ادامه داشت و انتهاش بین درختای بلند و سر به فلک کشیده ناپیدا بود.
    تو فاصله کمی از قصر، شهری بزرگ و زیبا با خونه‌های کوچیک و بزرگ و شیروانی‌های سبز خودنمایی می‌کرد. اون جا حتما همون شهریه که آرتین دیده بود. این همه زیبایی رو حتی تو خوابم ندیده بودم.
    صدای چک چک شمشیر سربازایی که انتهای غربی حیاط بزرگ مشغول تمرین بودند، از دور به گوشم رسید و توجهم رو به اون قسمت از قلعه جلب کرد. همه جای حیاط گل‌کاری بود و انواع درخت‌های زیبا توش دیده می‌شد. دو تا از فرمانده‌ها مشغول صحبت بودند و یه کم اون طرف‌تر، مرد موطلایی با نگاه زردش به بالکن اتاقم و جایی که ایستاده بودم زل زده بود.
    اَه لعنتی این کجا بود که ندیدمش! حالم گرفته شد.
    سریع تو اتاق برگشتم و در بالکن رو به هم کوبیدم. چرا این قدر جلو چشمام بود؟ یعنی نمی‌فهمید ازش بدم میاد؟
    این دختر سر به هوا هم که پیداش نشد، باید خودم برم دنبالش.
    سمت در رفتم. هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که در باز شد و گلسا به همراه زن چاق و میانسالی که کلی وسیله تو دستاش بود، وارد شدند.
    زن هن و هن‌کنان با صورتی سرخ و خیس عرق تعظیمی کرد و گفت:
    _ سلام شاهزاده خانم. من بانوی خیاط قصر هستم، اومدم اندازه‌هاتون رو بگیرم.
    خب خداروشکر! بالاخره یکی یادش به کمبود لباس ما افتاد.
    بانوی خیاط جلو اومد و بی‌صدا شروع به گرفتن اندازه‌هام کرد. وقتی کارش تموم شد، کیسه کوچیک سبز رنگش رو آورد و هرچی توش بود، روی میز آرایش خالی کرد. میز از تیکه پارچه‌های رنگارنگ پر شده بود.
    پارچه سبز رنگی رو برداشت، کنار صورتم گرفت و گفت:
    _فکر کنم این به پوستتون میاد شاهزاده خانم.
    اخمی کردم و گفتم:
    _ چرا باید به پوستم بیاد؟ مگه قراره چه لباسی برام بدوزید؟
    با تعجب گفت:
    _خب از همین لباسایی که همه بانوان قصر می‌پوشن دیگه!
    سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم:
    _نه، من از این لباسا نمی‌خوام.
    سرم رو برگردوندم و به گلسا که پشتم ایستاده بود گفتم:
    _ لطفا یه ورق و قلم بیار، می‌خوام چیزی بکشم.
    گلسا چشمی گفت و سمت یکی از کمد‌ها رفت. یه تیکه پوست به همراه قلم و جوهر بیرون آورد و روی میز گذاشت.
    می‌خواستم طرح لباس مورد نظرم رو بکشم؛ ولی با اینا چه جوری باید این کار رو می‌کردم.
    پوست و قلم جوهر رو برداشتم و روی زمین گذاشتم. روی کاغذ خم شدم و سعی کردم طرح مورد نظرم رو روش پیاده کنم. در تمام این مدت بانوی خیاط و گلسا چهار چشمی بهم زل زده بودند تا ببینن چی کار می‌کنم‌.
    وقتی کارم تموم شد، تصویر کج و کوله‌ای روی پوست طراحی شده بود که بیشتر شبیه نقاشی بچه‌ها بود. خودم هم خنده‌ام گرفته بود؛ ولی چاره‌ای نبود‌.
    نقاشی رو بالا گرفتم و شروع به توضیح‌دادن کردم:
    _ببینید این که از همون دامناییه که بانوان قصر می‌پوشند، یه دامن بلند با کمی پف. برای بالاتنه می‌خوام یه لباس ساده بدوزید به همراه یه شنل. قد شنل حدودا تا بالای زانوهام باشه. دوتا برش هم روی شنل در نظر بگیرید تا دستام رو ازش رد کنم و بتونم آزادانه کارام رو کنم. کلاه رو هم به جای لباس به شنل وصل کنید. آهان... یقه شنل هم کاملا بسته باشه و گردنم رو بپوشونه، متوجه شدید؟
    بانوی خیاط با نگاه متعجبش سری تکون داد و گفت:
    _بله شاهزاده خانم.
    فکر کنم انتظار نداشت واسه یه لباس این قدر برنامه ریزی داشته باشم.
    چند تقه به در اتاق خورد و گلسا به سمتش دوید. بعد از چند لحظه اومد و گفت:
    _ شاهزاده خانم، جناب آرونات پشت در هستند. می‌پرسن چه زمانی برای ملاقات با پادشاه، شاهزاده‌ها و جنگجویان آماده هستید؟
    نگاهی به بانوی خیاط انداختم و پرسیدم:
    _لباس من کی آماده میشه؟
    زن بیچاره که انگار انتظار چنین سوالی رو نداشت، من و منی کرد و گفت:
    _یه کم کارش زیاده شاهزاده خانم؛ ولی سعی می‌کنم با کمک دخترم اولین لباس رو تا فردا صبح حاضر کنم، بقیه هم طی یک هفته آینده آماده‌ست.
    سری تکون دادم و گفتم:
    _ خوبه، گلسا به جناب آرونات بگو فردا صبح به حضورشون می‌رسم.
    چشمی گفت و دوباره به طرف در دوید. وقتی برگشت، صورتش عین لبو سرخ شده بود. نفس نفسی زد و گفت:
    _شاهزاده خانم جناب آرونات گفتن بهتون بگم حالا که بانوی خیاط این جا هستن، فراموش نکنید لباسی برای تمرین و میدان جنگ هم در نظر بگیرید.
    میدان جنگ! با شنیدن اسمش دلم ریخت. پس معلومه به زودی جنگ بزرگی در پیش داریم. چه طور مسئله به این مهمی رو فراموش کردم.
    یه تیکه دیگه پوست گرفتم و طرح لباس تمرین و جنگ رو هم کشیدم.
    بالاخره بعد از یک ساعت توضیح‌دادن و کلنجاررفتن با بانوی خیاط، تونستم طرح لباس‌ها رو براش توجیه کنم و رفت.
    بقیه روز رو تو اتاق موندم و به برخوردی که فردا باید از خودم نشون بدم فکر کردم. می‌دونستم که باید تا جایی که می‌تونم خودم رو قوی نشون بدم. این اولین حضورم در بین شاهزاده‌ها و جنگجو‌ها به عنوان یه شاهزاده خانم بود و می‌خواستم تاثیرگذار باشه.

    روز بعد صبح زود از خواب بیدار شدم و اول به حموم رفتم و خستگی این چند روز رو از تنم گرفتم.
    وقتی کارم تموم شد، حوله‌ای دور خودم پیچیدم. پام رو که بیرون گذاشتم، گلسا با یک دست لباس آبی لاجوردی جلوم ظاهر شد و با ذوق گفت:
    _وای شاهزاده خانوم ببینید چه لباس خوشگلیه!
    واقعا زیبا بود. رنگ قشنگی داشت، همرنگ اون قسمت از موهام که آبی بودند.
    با کمک گلسا لباس رو پوشیدم و سریع جلوی آینه قدی رفتم تا لباس جدید رو توش تماشا کنم‌.
    چه‌قدر خوشگل بود! دامن پفی آبی با حاشیه‌ی سنگ‌دوزی شده طلایی به همراه بلوزی آستین بلند و شیک که شنلی درست شبیه اونی که توضیح دادم، روش رو می‌پوشوند. روی لبه و یقه‌ی بلند شنل که تا زیر گلوم می‌رسید، هم سنگ‌دوزی طلایی کار شده بود و جلوه زیباتری به لباس می‌داد.
    بعد از این که حسابی از دیدن خودم تو اون لباس سیر شدم، سریع موهام رو از پشت تو هم پیچیدم و کلاه بزرگ شنل رو سرم گذاشتم و تا کمی پایین‌تر از ابروهام جلو کشیدم. کفشای آبی جفت شده جلوی آینه رو پام کردم و به سمت تالار زرین حرکت کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا