- عضویت
- 2016/12/23
- ارسالی ها
- 354
- امتیاز واکنش
- 37,931
- امتیاز
- 788
مردی با چشمای آبی که نواری همرنگ روشون کشیده شده بود؛ ولی شباهت بیبدیلی به پدرم داشت. نه اصلا انگار خود پدرم بود!
با تردید قدمی به جلو برداشتم و بیشتر به چهرهاش دقیق شدم. اگه این مرد پدرم بود، پس چرا صورتش رو مثل مردهای دیشبی نقاشی کرده بود؟ چرا موهاش این رنگی شده بود؟! اصلا این جا چی کار میکرد؟ مغزم از هجوم بیرحمانه این همه سوال داشت میترکید.
کلمهی بابا رو به سختی روی لبهام آوردم و وقتی گفت: "جانِ بابا" دیگه مطمئن شدم خودشه.
به سمتش دویدم و اون رو غرق در بـ..وسـ..ـه کردم. باورم نمیشد تو این لحظات سخت پدرم کنارم بود.
حس بچهای رو داشتم که یه دفعه با یه هدیه بزرگ غافلگیر شده. چی بهتر از این از خدا میخواستم؟ وقتی بزرگترین قهرمانهای زندگی یه دختر، یعنی پدر و همسرش کنارش باشن، دیگه به خاطر چی باید نگران باشه؟
بابا دستم رو گرفت و من رو روی صندلی سفید کنار پنجره نشوند. خودش هم کنارم روی صندلی دیگه جا گرفت. آرتین هم که با دیدن پدرم کمتر از من تو شوک نبود، وقتی دید ما نشستیم، دستپاچه خودش رو به ما رسوند و روی صندلی کناری نشست.
نگاهم رو چند بار تو صورت خسته و گرفته بابا چرخوندم؛ اما انگار اون بابای همیشگی نبود، ساحل چشماش آرامش نداشت و تو دریای نگاهش غم بزرگی موج میزد.
دیگه طاقت نیاوردم و پرسیدم:
_ بابا شما این جا چی کار میکنید؟! چرا این شکلی شدید؟ اصلا این جا کجاست؟
لبخند غمگینی گوشه لباش نشست و با لحنی که سعی میکرد خوشحال نشونش بده گفت:
_ آرومتر دخترم. من این جام تا همینا رو برات توضیح بدم. زیاد وقت ندارم، پس ازت میخوام خوب گوش کنی.
با شنیدن حرفاش وا رفتم؛ یعنی چی که زیاد وقت نداشت؟ یعنی باید میرفت؟
نگاه نگرانم رو به چشمای نافذش دوختم و آروم گفتم:
_ چرا وقت نداری بابا؟ من خیلی گیجم، بهت نیاز دارم، به آرامشت.
سرش رو پایین انداخت و در حالی که آه میکشید گفت:
_ خیلی زود همه چیز رو متوجه میشی، از سرنوشت گریزی نیست.
از حرفاش سر در نمیآوردم و کاملا گیج بودم. چارهای نداشتم جز این که به حرفاش گوش بدم تا خودم همه چیز رو بفهمم.
بعد از چند لحظه، بالاخره پدر داستان پر رمز و رازش رو شروع کرد. داستانی که نظیرش رو هیچ وقت ندیده و نشنیده بودم. داستان سرنوشت یک ملت.
_همه چیز برمیگرده به بیست و سه سال پیش.
تو سرزمینی که الان میبینی، ده خاندان برتر هر کدوم تو قلمرو خودشون با صلح و آرامش زندگی میکردند.
هر کدوم از این خاندانها رنگ، مشخصه و خصوصیات ظاهری مخصوص به خودشون رو داشتند. فکر میکنم تا حالا متوجه شده باشی منظورم از مشخصه چیه؟
با سر حرفش رو تایید کردم. تو همین زمان کوتاه که این جا بودم، چند تاشون رو دیدم، مردهایی با مو و چشمهای بنفش، طلایی، نقرهای و...
پدر سرفهای کرد و ادامه داد:
_ خوبه، این رنگها از سنگهایی منشا میگیره که اون خاندان ازش انرژی میگیرند؛ مثلا مشخصه خاندان اونیکس رنگ سیاه، خاندان کهربا قهوهای، خاندان زمرد سبز، خاندان آمیتیست بنفش، خاندان یاقوت قرمز، خاندان لعل نارنجی، خاندان زبرجد طلایی، خاندان الماس نقرهای، خاندان مرجان خاکستری و خاندان لاجورد، آبی بود.
همه چیز خوب و آروم پیش میرفت، همه راضی و خوشحال بودند. تا این که خاندان اونیکس که قدرت طلبتر از همه بود، سر به شورش برداشت و تصمیم گرفت قلمروش رو گسترش بده.
پادشاهِ اونیکس تونست با وعدههای پوچ و توخالی خاندان یاقوت، کهربا، لعل و مرجان رو هم با خودش همراه کنه.
و در مقابل خاندانهای زبرجد، زمرد، آمیتیست، الماس و لاجورد هم دست اتحاد به هم دادند.
اون روزا به دستور چاووش اعظم، هر قبیله یک اسلحه برای حفاطت مردمش ساخت؛ اما نه هر اسلحهای، چیزی که از سنگ مخصوص اون خاندان انرژی میگرفت.
این سلاح جوری عمل میکرد که تنها دست فرد برگزیده خاندان قدرت داشت، فردی که به اندازه کافی با ایمان، جسور، بیباک و قوی باشه و اسلحه ازش نیرو بگیره.
وجود این اسلحهها که به اصطلاح به اونها "اوریا" گفته میشد، موجب طمع بیشتر ویگن، پادشاه خاندان اونیکس، شد.
اون مرد شیطان صفت چاووش اعظم رو دزدید و وادارش کرد در ازای حفظ جان خانوادهاش برای اونها هم سلاحهایی در نظر بگیره و همین طور هم شد. خیلی زود اونها صاحب اسلحههایی به مراتب قویتر از ما شدند.
بعد از مدتی شایعه شد اوریایی که برای خاندان لاجورد ساخته شده از بقیه قدرتمندتره.
فکر کنم بتونی حدس بزنی اولین جایی که این اتحاد شوم و شیطانی بهش حمله کرد کدوم قبیله بود؟
نفسی که از شدت هیجان تو سـ*ـینهام حبس شده بود، بیرون دادم و با تردید گفتم:
_لاجورد؟
آروم سرش رو تکون داد و با لحنی پر از حسرت گفت:
_ بله دخترم، اولین خاندانی قربانی خاندان لاجورد بود، خاندان پدری من.
وجودم از شنیدن این حقیقت تلخ و عجیب پایین ریخت. باورم نمیشد روزی این حرفها رو از پدرم بشنوم. چشمام رو بستم و تمام اون قصههای شبانه رو که پدر از یه سرزمین ناشناخته برام میگفت تا بخوابم، به خاطرم آوردم. از بچگی با اون قصهها بزرگ شده بودم و حالا به چشم میدیدم که همهاش حقیقت محض بوده.
با چشمهایی پر از سوال و ذهنی تشنهی دونستن به بابا نگاه کردم که لبش رو با زبونتر کرد و ادامه داد:
_من فرد برگزیدهی خاندان لاجورد بودم، فردی که اوریا بهش قدرت میداد، من امید خاندانم بودم. خاندانی با شاخصه آبی، چیزی شبیه به چهره الان تو.
شبیه من؟! یعنی من الان چه شکلی شدم؟
پدر بیتوجه به سردرگمی که تو وجودم انداخته بود، ادامه داد:
_یک روز قبل از حمله اتحاد شیطانی، مشغول تمرین بودم که صدای نالهٔ یه بچه به گوشم رسید.
صدا رو دنبال کردم و در کمال تعجب پسر بچهای رو دیدم که صورتش رو با دستاش پوشونده بود و گریه میکرد. دل بیصاحبم به حالش سوخت و جلو رفتم تا نوازشش کنم؛ اما هنوز دستم بهش نرسیده بود که سرش رو بالا آورد. از دیدن چهره وحشتناکش انگار قلبم ایستاد! صحنهای که هیچ وقت فراموش نمیکنم. قبل از این که حرکتی کنم، دهنش رو باز کرد، زبان دو شاخش رو روی دندونهای تیزش کشید و گاز محکمی از دستم گرفت.
میخواستم با ضربه خنجر به سزای عملش برسونمش که جلو چشمای متعجبم تبدیل به ماری سیاه شد و بین بوتهها گم شد.
حتما میتونی تصور کنی اون لحظه چه وضعی داشتم؟ از شدت تعجب کم مونده بود از حال برم.
سرش رو چند بار با تاسف تکون داد و گفت:
_ نمیدونستم چه بلایی سرم اومده. اون تازه اول بدبختیهام بود.
***
معانی برخی اسمها:
چاووش: راهنما
اونیکس: نام سنگی سیاهرنگ از خانواده عقیق
آمیتیست: نام سنگی بنفشرنگ از خانواده یاقوت
اوریا: شعله خداوند
با تردید قدمی به جلو برداشتم و بیشتر به چهرهاش دقیق شدم. اگه این مرد پدرم بود، پس چرا صورتش رو مثل مردهای دیشبی نقاشی کرده بود؟ چرا موهاش این رنگی شده بود؟! اصلا این جا چی کار میکرد؟ مغزم از هجوم بیرحمانه این همه سوال داشت میترکید.
کلمهی بابا رو به سختی روی لبهام آوردم و وقتی گفت: "جانِ بابا" دیگه مطمئن شدم خودشه.
به سمتش دویدم و اون رو غرق در بـ..وسـ..ـه کردم. باورم نمیشد تو این لحظات سخت پدرم کنارم بود.
حس بچهای رو داشتم که یه دفعه با یه هدیه بزرگ غافلگیر شده. چی بهتر از این از خدا میخواستم؟ وقتی بزرگترین قهرمانهای زندگی یه دختر، یعنی پدر و همسرش کنارش باشن، دیگه به خاطر چی باید نگران باشه؟
بابا دستم رو گرفت و من رو روی صندلی سفید کنار پنجره نشوند. خودش هم کنارم روی صندلی دیگه جا گرفت. آرتین هم که با دیدن پدرم کمتر از من تو شوک نبود، وقتی دید ما نشستیم، دستپاچه خودش رو به ما رسوند و روی صندلی کناری نشست.
نگاهم رو چند بار تو صورت خسته و گرفته بابا چرخوندم؛ اما انگار اون بابای همیشگی نبود، ساحل چشماش آرامش نداشت و تو دریای نگاهش غم بزرگی موج میزد.
دیگه طاقت نیاوردم و پرسیدم:
_ بابا شما این جا چی کار میکنید؟! چرا این شکلی شدید؟ اصلا این جا کجاست؟
لبخند غمگینی گوشه لباش نشست و با لحنی که سعی میکرد خوشحال نشونش بده گفت:
_ آرومتر دخترم. من این جام تا همینا رو برات توضیح بدم. زیاد وقت ندارم، پس ازت میخوام خوب گوش کنی.
با شنیدن حرفاش وا رفتم؛ یعنی چی که زیاد وقت نداشت؟ یعنی باید میرفت؟
نگاه نگرانم رو به چشمای نافذش دوختم و آروم گفتم:
_ چرا وقت نداری بابا؟ من خیلی گیجم، بهت نیاز دارم، به آرامشت.
سرش رو پایین انداخت و در حالی که آه میکشید گفت:
_ خیلی زود همه چیز رو متوجه میشی، از سرنوشت گریزی نیست.
از حرفاش سر در نمیآوردم و کاملا گیج بودم. چارهای نداشتم جز این که به حرفاش گوش بدم تا خودم همه چیز رو بفهمم.
بعد از چند لحظه، بالاخره پدر داستان پر رمز و رازش رو شروع کرد. داستانی که نظیرش رو هیچ وقت ندیده و نشنیده بودم. داستان سرنوشت یک ملت.
_همه چیز برمیگرده به بیست و سه سال پیش.
تو سرزمینی که الان میبینی، ده خاندان برتر هر کدوم تو قلمرو خودشون با صلح و آرامش زندگی میکردند.
هر کدوم از این خاندانها رنگ، مشخصه و خصوصیات ظاهری مخصوص به خودشون رو داشتند. فکر میکنم تا حالا متوجه شده باشی منظورم از مشخصه چیه؟
با سر حرفش رو تایید کردم. تو همین زمان کوتاه که این جا بودم، چند تاشون رو دیدم، مردهایی با مو و چشمهای بنفش، طلایی، نقرهای و...
پدر سرفهای کرد و ادامه داد:
_ خوبه، این رنگها از سنگهایی منشا میگیره که اون خاندان ازش انرژی میگیرند؛ مثلا مشخصه خاندان اونیکس رنگ سیاه، خاندان کهربا قهوهای، خاندان زمرد سبز، خاندان آمیتیست بنفش، خاندان یاقوت قرمز، خاندان لعل نارنجی، خاندان زبرجد طلایی، خاندان الماس نقرهای، خاندان مرجان خاکستری و خاندان لاجورد، آبی بود.
همه چیز خوب و آروم پیش میرفت، همه راضی و خوشحال بودند. تا این که خاندان اونیکس که قدرت طلبتر از همه بود، سر به شورش برداشت و تصمیم گرفت قلمروش رو گسترش بده.
پادشاهِ اونیکس تونست با وعدههای پوچ و توخالی خاندان یاقوت، کهربا، لعل و مرجان رو هم با خودش همراه کنه.
و در مقابل خاندانهای زبرجد، زمرد، آمیتیست، الماس و لاجورد هم دست اتحاد به هم دادند.
اون روزا به دستور چاووش اعظم، هر قبیله یک اسلحه برای حفاطت مردمش ساخت؛ اما نه هر اسلحهای، چیزی که از سنگ مخصوص اون خاندان انرژی میگرفت.
این سلاح جوری عمل میکرد که تنها دست فرد برگزیده خاندان قدرت داشت، فردی که به اندازه کافی با ایمان، جسور، بیباک و قوی باشه و اسلحه ازش نیرو بگیره.
وجود این اسلحهها که به اصطلاح به اونها "اوریا" گفته میشد، موجب طمع بیشتر ویگن، پادشاه خاندان اونیکس، شد.
اون مرد شیطان صفت چاووش اعظم رو دزدید و وادارش کرد در ازای حفظ جان خانوادهاش برای اونها هم سلاحهایی در نظر بگیره و همین طور هم شد. خیلی زود اونها صاحب اسلحههایی به مراتب قویتر از ما شدند.
بعد از مدتی شایعه شد اوریایی که برای خاندان لاجورد ساخته شده از بقیه قدرتمندتره.
فکر کنم بتونی حدس بزنی اولین جایی که این اتحاد شوم و شیطانی بهش حمله کرد کدوم قبیله بود؟
نفسی که از شدت هیجان تو سـ*ـینهام حبس شده بود، بیرون دادم و با تردید گفتم:
_لاجورد؟
آروم سرش رو تکون داد و با لحنی پر از حسرت گفت:
_ بله دخترم، اولین خاندانی قربانی خاندان لاجورد بود، خاندان پدری من.
وجودم از شنیدن این حقیقت تلخ و عجیب پایین ریخت. باورم نمیشد روزی این حرفها رو از پدرم بشنوم. چشمام رو بستم و تمام اون قصههای شبانه رو که پدر از یه سرزمین ناشناخته برام میگفت تا بخوابم، به خاطرم آوردم. از بچگی با اون قصهها بزرگ شده بودم و حالا به چشم میدیدم که همهاش حقیقت محض بوده.
با چشمهایی پر از سوال و ذهنی تشنهی دونستن به بابا نگاه کردم که لبش رو با زبونتر کرد و ادامه داد:
_من فرد برگزیدهی خاندان لاجورد بودم، فردی که اوریا بهش قدرت میداد، من امید خاندانم بودم. خاندانی با شاخصه آبی، چیزی شبیه به چهره الان تو.
شبیه من؟! یعنی من الان چه شکلی شدم؟
پدر بیتوجه به سردرگمی که تو وجودم انداخته بود، ادامه داد:
_یک روز قبل از حمله اتحاد شیطانی، مشغول تمرین بودم که صدای نالهٔ یه بچه به گوشم رسید.
صدا رو دنبال کردم و در کمال تعجب پسر بچهای رو دیدم که صورتش رو با دستاش پوشونده بود و گریه میکرد. دل بیصاحبم به حالش سوخت و جلو رفتم تا نوازشش کنم؛ اما هنوز دستم بهش نرسیده بود که سرش رو بالا آورد. از دیدن چهره وحشتناکش انگار قلبم ایستاد! صحنهای که هیچ وقت فراموش نمیکنم. قبل از این که حرکتی کنم، دهنش رو باز کرد، زبان دو شاخش رو روی دندونهای تیزش کشید و گاز محکمی از دستم گرفت.
میخواستم با ضربه خنجر به سزای عملش برسونمش که جلو چشمای متعجبم تبدیل به ماری سیاه شد و بین بوتهها گم شد.
حتما میتونی تصور کنی اون لحظه چه وضعی داشتم؟ از شدت تعجب کم مونده بود از حال برم.
سرش رو چند بار با تاسف تکون داد و گفت:
_ نمیدونستم چه بلایی سرم اومده. اون تازه اول بدبختیهام بود.
***
معانی برخی اسمها:
چاووش: راهنما
اونیکس: نام سنگی سیاهرنگ از خانواده عقیق
آمیتیست: نام سنگی بنفشرنگ از خانواده یاقوت
اوریا: شعله خداوند