کامل شده رمان پادشاهی بی گناهان (جلد دوم شاهزاده ای از آسمان) | نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظر شما کدامیک از شخصیت های رمان بهتر به تصویر کشیده شده؟


  • مجموع رای دهندگان
    161
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارسیس زِد اِی آر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
354
امتیاز واکنش
37,931
امتیاز
788
چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و باز کردم تا شاید چیزی که می‌بینم خواب باشه؛ اما با چند بار انجام دادن این کار فهمیدم که نه، همه چیز همون حقیقت محض و تلخیه که همیشه در انتظارم بوده!
دستم رو روی جای خنجری که به ناحق از پشت خورده بودم کشیدم و با دیدن خون سرخ و غلیظ، دوباره لبم رو به دندون گرفتم و آب دهنم رو به سختی قورت دادم؛ این خون نشونه خوبی برای باور این اتفاقات بود.
همیشه از پشت خنجر خورده بودم، دشمن بی معرفتم هرگز جراتِ از جلو حمله کردن رو نداشت، هرگز...
سرم رو به زحمت برگردوندم پشت؛ دقیقا همون جایی که نامردترین موجود عالم ایستاده بود و جسم شل و بی حسم رو تو دست‌هاش گرفته بود؛ و چه خوب شناختمش! خود نامردش بود، همون خبیث.
برسام با دیدن حال زار من، لبخندی پیروزمندانه زد و لحظه‌ای حرارت کلامش تو گوشم پیچید:
_من یک پادشاه شکست ناپذیرم و تو یه شاهزاده کوچولو. هرگز نمی‌تونستی حریف من بشی، با این کار فقط عمر خودت رو تموم کردی. می‌تونستی کنار من باشی، میتونستی ملکه من باشی و به خیلی جاها برسونمت، آنچنان غرق خوشی کنمت که نفهمی دنیا چطور می‌گذره؛ اما تو، توی بی‌لیاقت، توی نمک نشناس همه چیز رو بهم ریختی.
نمی‌تونستم جوابی بدم، نمی‌تونستم دهن باز کن، اصلا نمی‌تونستم هیچ حرکتی کنم. احساس می‌کردم باز کردن دهنم مساویه با مرگم. انگار تمام ته مانده انرژیم رو تو دهنم جا داده بودند و با کوچکترین حرفی همه چیز تموم میشد.
با جداشدن دست‌هاش، روی زمین سرد سقوط کردم و سنگ کفپوشی رو که از خونم سرخ شده بود چنگ زدم.
برسام که حالا با زخم زدن به من، از تمام عمرش خوشحال‌تر بود و با دمش گردو می‌شکست، به طرف میز بزرگ و دایره‌ای شکل وسط سالن رفت و با چشم‌های بسته سعی کرد روی چیزی تمرکز کنه‌. شک نداشتم در تلاشه تا با دژ غربی ارتباط برقرار کنه.
نگاه اشک آلودم رو مثل یک دوربین فیلم برداری که داره با آخرین ذخیره شارژش، لحظه‌های آخر عمر یک انسان رو ثبت می‌کنه، از برسام و تمرکز لعنتیش گرفتم و به شیوانا که با پوزخندی عصبی روی صندلی بزرگ و باشکوه مثل ملکه مرگ نشسته بود دوختم و بعد از اون، به آرتین و سپنتا که دو طرفش ایستاده بودن و با نگاه‌هایی تهی به روبرو خیره شده بودند، کشوندم.
خدایا نمی‌تونستم این صحنه رو تحمل کنم، من باید انتقام این خــ ـیانـت رو از شیوانا و اون دوتا می‌گرفتم و بعد می‌مردم.
با هر زوری بود خودم رو از زمین جدا کردم و تلو تلو خوران و با دستی که پهلوی مجروحم رو فشار می‌داد تا خون بیشتری از بدنم خارج نشه، به سمتشون راه افتادم.
می‌خواستم با دست‌های خودم خفه‌اش کنم. من این زن هـ*ـر*زه رو که تنها هنرش اغوا کردن مردها بود، می‌کشتم و یک دنیا رو از وجود نحسش پاک می‌کردم.
شیوانا با دیدن من نگاه مضطربش رو سمت برسام کشید و گفت:
_ عالیجناب لطفا بیاید این دختره رو مهار کنید. من الان روی ذهن این دو نفر تمرکز دارم و نمی‌تونم باهاش مبارزه کنم. می‌ترسم با پرت شدن حواسم اینا رو از دست بدیم.
حرفش دلم ‌رو گرم کرد و لبخندی در اوج درد به لبم نشوند. پس خبری از خــ ـیانـت نبود، تنها تاثیر اون عطر و جادوی این زن بود که آرتین و سپنتا رو به این روز انداخته بود. حالا می‌تونستم با قدرتی بیشتر بهش حمله کنم و تیکه تیکه‌اش کنم.
برسام عصبانی از صدای جیغ جیغوی شیوانا چشم‌هاش رو باز کرد و با خشم به طرفم‌ اومد و گفت:
_ هیچ‌وقت نفهمیدم عطر نوش آذر چرا روی تو تاثیر نمی‌گذاره.
بعد با حرص بازوم رو تو مشتش گرفت و کشید سمت مخالف و ادامه داد:
_ دوباره از جات تکون بخوری اول اون دوتا رو خلاص می‌کنم بعد تو رو.
دیگه نایی برای مقاومت نداشتم‌. مثل یک شی بی‌جان پشت سرش روی زمین کشیده شدم و با برخورد به دیوار با نفسی بند اومده روی زمین نشستم. لحظه‌ای دهن باز کردم تا از درد و بغض فریاد بزنم؛ اما با دیدن اون دو دشمن خونی منصرف شدم. نمی‌خواستم با یک فریاد یا آه و ناله ضعفم رو به نمایش بگذارم.
درد تمام تنم رو گرفته بود و راهی برای مهارش سراغ نداشتم، نه گاز گرفتن لب‌های داغونم و نه فشار دادن چشم‌هام روی هم، دیگه هیچ‌کدوم تسکینم نمی‌دادند.
برسام بعد از راحت شدن خیالش از بابت من برگشت سمت شیوانا و گفت:
_ اون دو تا رو خوب بگرد، اگه سلاحی دارند، بگیر ازشون تا بعدا دردسر ساز نشه.
شیوانا از خدا خواسته بلافاصله چشمی گفت و از جاش بلند شد. اول نگاه بی‌حیاش رو به چشم‌های آرتین دوخت و گفت:
_ پیرهنت رو در بیار.
بعد رو کرد به سپنتا و همین جمله رو تکرار کرد.‌
آرتین و سپنتا مثل دو بـرده مطیع از دستورش اطاعت کردند و بلافاصله دست به کار شدند.
چیزی که اون رذل ازشون خواسته بود، داشت آتیشم میزد. در آوردن پیراهن چه ربطی به گشتن داشت؟ درد این خنجر یک طرف بود و درد نزدیکی این زن به آرتین طرف دیگه و این دو درد چقدر عجیب با هم برابر شده بودند.
با نمایان شدن بالاتنه برهنه و عضلانی آرتین و نگاه‌های خیره شیوانا بهش، خون به صورتم دوید و دندون‌هام رو با حرص روی هم فشردم. اون داشت عمدا این کارها رو می‌کرد، اون می‌خواست زجر کشم کنه. من می‌کشتم این زن رو...
سمت دیگه صندلی سپنتا هم پیراهنش رو در آورده بود؛ اما زیر پوش نخی که تنش بود، باعث میشد از نگاه‌های دریده شیوانا در امان باشه.
نور آبی که لحظه‌ای از طرف سپنتا به چشمم اومد باعث شد نگاه پر از درد و حسرتم رو از آرتین بگیرم و به اون طرف بندازم.
چشم‌های بی رمقم دنبال نور آبی چرخید و در نهایت ناباوری روی دو تیکه چوب پونزده سانتی که تو کمربند سپنتا فرو رفته بود و سنگ آبی انتهاش میدرخشید ثابت موند، این که.... اوریا بود! اسلحه ای که با ورودم به قلعه و سپردنش به سپنتا پاک فراموشش کرده بودم. حتما با خودش آورده بود که به من بده!
با دیدن اوریا، چشم‌هام بازتر شدند و نگاهم سریع و پر اضطراب سمت شیوانا چرخید؛ خدا کنه چیزی نفهمیده باشه.
اما صحنه‌ای که رو به روم دیدم باعث شد صورتم از نفرت و حسادت جمع بشه. زنیکه هـ*ـر*زه اون‌قدر سرگرم تماشای آرتین بود که حواسش به سپنتا و اوریایی که به پشت کمربندش بسته بود نبود!
نور امید انگار با دیدن اون شعله خداوند به قلبم تابیدن گرفته بود‌. باید هر جور شده اوریا رو بدست می‌آوردم. کمی تو جام تکون خوردم؛ اما با درد عمیقی که یه بار دیگه تو پهلوم پیچید نفسم بند اومد. چشم‌هام رو بستم و زیر لب زمزمه کردم:«خدایا کمکم کن، خدایا به دادم برس.»
با شروع خوندن آیت الکرسی برای کمتر شدن دردم، گرمای گردنبند لحظه‌ای زیاد شد و در برابر چشم‌های متعجبم مثل فیلم‌ها آروم آروم از قفسه سـ*ـینه‌ام فاصله گرفت و بالا اومد!
باورم نمیشد چیزی که می‌بینم واقعی باشه. با اوج‌گرفتن گردنبند تو فضا نگاهم ناخودآگاه سمت اوریا کشیده شد‌. چیزی ‌که تا به حال متوجهش نشده بودم و خیلی عجیب به نظر می‌رسید این بود که سنگ روی اوریا و این گردنبند دقیقا هم رنگ هستند، انگار که جفتشون از یک چیز درست شده بودند و حالا با درخششون انگار می‌خواستن با هم یکی بشند!
تکون‌های محسوس اوریا پشت کمربند سپنتا زیاد شده بود، انگار اونم می‌خواست مثل گردنبند به حرکت در بیاد.
کم کم در برابر چشم‌های بهت زدم، اوریا از کمربند بیرون کشیده شد و با صدای بلندی روی زمین افتاد!
نگاه متعجب شیوانا لحظه‌ای روی تکه چوب هایی که روی زمین افتاده بودند، ثابت موند و به طرفشون حرکت کرد.
نباید می‌گذاشتم اوریا دستش بیفته، این تنها راه من برای نجات از این مخمصه بود. با تمام دردی که امونم رو بریده بود به جلو خم شدم و دستم رو سمت اسلحه‌ای که تنها امیدم بعد از خدا بود دراز کردم.
سنگ‌های آبی و براق اوریا لحظه‌ای درخشان‌تر شدند و در حرکتی غیر منتظره و عجیب، چوب‌ها به طرف دست‌هام روی زمین شروع کردن به قل خوردن!
شیوانا نگاه گنگش رو بین من و اوریا که حالا فقط یک متر تا رسیدنش بهم مونده بود، رد و بدل کرد و وقتی فهمید قضیه چیه به سمتم دوید.
بی‌خیال جراحت و دردم شدم و با قدرتی که ناشی از هجوم امید به رگ‌هام بود از جام بلندشدم و قبل از اینکه دست شیوانا به اوریا برسه اون معجزه پروردگار رو تو دست‌هام گرفتم.
چشم‌های شیوانا با دیدن تسمه‌های نورانی که از سر چوبی اوریا بیرون زد، وحشت زده تا انتها باز شد و چند قدم ‌عقب رفت.
با اینکه خونریزیم هنوز ادامه داشت و درد شکافی ‌که پهلوم رو دریده بود به اوج رسیده بود؛ اما نیرویی ناشناخته رو از سمت اوریا حس کردم که به تمام این دردها غلبه می‌کرد، نیروی لاجوردی که به تک تک سلول‌های بدنم رسوخ کرده بود. حس پرواز به اوج و قدرتی بی‌نهایت.
با احساس این نیروی عظیم که شک نداشتم منبع الهی داره از جام بلند شدم و قبل از اینکه برسام چشم‌هاش رو باز کنه تسمه نورانی رو اول از همه سمت شیوانا پرتاب کردم.
به محض برخورد تسمه با جلوی پاش انگار که از خواب بیدار شده باشه، از جاش پرید و فریاد زد:
_ جناب برسام...کمک.
چند لحظه‌ای طول کشید تا چشم‌های برسام باز شد و تونست صحنه‌ای رو که جلوی روش می‌دید، تحلیل کنه و همزمان زیر لب «لعنتی» نثارم کنه.
آرتین و سپنتا که با بهم ریختن تمرکز شیوانا تازه از اون حالت خلسه خارج شده بودند، نگاهی متعجب به بدن‌های نیمه برهنشون انداختند و با درک وضعیت و دیدن من با اوریای تو دستم، به سمتم دویدند.
با نزدیک شدن آرتین سریع دستم رو جلوی جراحتم گرفتم تا متوجهش نشه، زمانی برای نگرانیش نبود.
با لشکرکشی که بین سپاه دو نفره من و یک نفره برسام شده بود، این سالن حالا رسما تبدیل به صحنه نبرد نهایی بین خیر و شر میشد. همه جا در سکوتی مطلق فرو رفته بود، هیچ‌کس از نقشه دیگری خبر نداشت و همه در یک فکر بودند، کشتن حریف.
برسام اولین کسی بود که جرات آغاز اولین حرکت غافلگیرانه رو داشت. با یک حرکت اوریاش رو از زیر شنلش بیرون کشید و در چشم به هم زدنی تسمه‌های سرخ و آتیشن فضای اطراف رو ملتهب کرد.
با احتیاط و جوری که حواسم لحظه‌ای از دشمن قَدَر قدرتم پرت نشه، نگاهم رو سمت آرتین و سپنتا که در فاصله دو قدمیم ایستاده بودند، کشوندم و گفتم:
_ تا جای ممکن از ما فاصله بگیرید‌.
بعد نگاهم رو به شیوانا که حالا حرص و نفرت وجودش رو میلرزوند چرخوندم و گفتم:
_ یکیتون حساب این رو برسه.
بلافاصله صدای آرتین تو سالن پیچید:
_ هیچ‌کس بیشتر از من از دست این کثافت عذاب نکشیده، بسپارش به خودم.
بعد رو کرد به من و ادامه داد:
_ ولی تو رو هم تنها نمی‌گذارم حسیبا. قدرتمندانه بجنگ و بدون من کنارتم.
خوشحال از این دلداری به شدت اثر بخش، با لبخندی که سعی می‌کردم اثری از درد نداشته باشه سری تکون دادم و علی رقم میل شدید باطنیم صبر نکردم تا نابودی شیوانا رو ببینم. من امشب کار مهم‌تری داشتم که باید تمومش می‌کردم، نابودی یک شیطان از روی زمین.
تمام دردی رو که از زخم پهلوم نشات می‌گرفت با یه نفس عمیق و گاز گرفتن لب خونینم دفن کردم و با اعتماد به نفسی که حاصل حضور خداوند و معجزه بزرگش کنارم بود، به طرف حریفم حرکت کردم.
نمی‌دونم برسام لحظه آخر چی تو چهره من دیده بود که دیگه اون لبخند موذیانه و دست کم گرفتن‌های همیشگیش رو تو صورتش نمی‌دیدم؛ اما می‌دونستم من امروز با تمام دردم بیشتر از هر زمانی حس جنگ آوری و دلاوری رو تو وجودم درک می‌کنم و این مساله به هیج وجه از چشم‌های تیز بین فردی مثل برسام پنهان نمی‌موند.
با نزدیک شدنم شلاق سرخ بالاخره به حرکت در‌اومد و شروع کرد به چرخش دورانی؛ طوری که از اون تسمه‌های سرخ تنها دایره‌ای آتشین می‌دیدم.
زمانی بود که حتی از شنیدن اسم برسام هم می‌ترسیدم؛ اما حالا دیگه خبری از اون واهمه نبود. حالا تنها آرزوم نابودیش با دست‌های خودم بود.
اوریا رو تاب دادم و وقتی مثل برسام به نهایت چرخش خودش روسوندمش، دویدم سمت مسلخی که مرد سرخ مو برام تدارک دیده بود.
شروع مبارزه و برخورد دو شلاق با هم، مساوی شد با جهش بی نظیر مخلوطی از نور سرخ و آبی در فضا‌.
با هر نفس ضربه‌ای می‌زدیم و با هر ضربه سالن میشد نمایشگاهی از نور.
اینجا، در این هیاهو، شاید مرزی بین سرخی آتش و آبی رود به وجود اومده بود، اینجا شاید آخر دنیا بود‌.
برسام بی‌رحمانه ضربه میزد و من بی‌امان دفاع می‌کردم. قدرتم با حدود نیم ساعت مبارزه شدید، رفته رفته در حال تحلیل بود. تا حالا هم زنده بودنم فقط یک معجزه بود و بس. همین یک جراحت که ساعتی پیش روی تنم دهن باز کرده بود کافی بود برای از پا انداختن یک انسان، این که یک مبارزه تمام عیار بود!
هر دو طرف خسته شده بودیم و من خسته‌تر، عقب نشستیم. باید تصمیمی درست می‌گرفتم، تصمیمی که پایان این مبارزه رو به نفع من رقم بزنه.
لحظه‌ای، تنها لحظه‌ای فراقت از جنگ می‌تونست نقشه‌ای رو که در انتهای مغزم شروع کرده بود به جرقه زدن عملی کنه. پس یک بار دیگه جلو رفتم و مبارزه‌ای بی‌امان رو شروع کردم و وقتی هر دو طرف به نفس نفس افتادیم به عقب دویدم تا با خریدن اندکی زمان، فکری برای اجرای نقشه‌ام کنم. این بار باید از آرتین و سپنتا کمک می‌خواستم.
آرتین اما با دیدن من که سمتشون می‌دویدم طاقت نیاورد و زودتر از من جلو اومد. با دیدن این حرکتش نگاهم مضطرب شد و دلم لرزان. اون نباید جلو می‌اومد، این نزدیکی بیش از اندازه براش خطرناک بود!
قبل از اینکه وارد این معرکه بشه رسیدم بهش و تنها در عرض چند ثانیه تونستم نقشه‌ام رو تو گوشش نجوا کنم.
تسمه آتشینی که از پشت سر به سمتمون فرود اومد تنها این فرصت رو بهم داد تا خودم رو سپر دفاعی آرتین کنم و شلاق سرخ روی کمرم بشینه!
درد تا مغز استخوانم پیچید و صدای فریادم گوش فلک رو کر کرد. صدای خنده‌های وحشیانه برسام؛ اما تو فضای خالی سالن پیچید‌. کمرم دیگه حس نداشت؛ اما با دست‌هایی که هنوز قدرت داشتند آرتین رو که بهت زده و با چشم‌هایی که اشک بهش نشسته بود، نگاهم می‌کرد به عقب هول دادم و فریاد زدم:
_ برو عقب آرتین. برو عقب و کاری رو که گفتم انجام بده.
بلافاصله سپنتا از پشت سر رسید و اون رو عقب کشید.
قدم‌های لرزونم رو سمت برسام که با خیال راحت ایستاده بود و نگاهم می‌کرد، برداشتم. حق داشت که خیالش راحت باشه. ضربه آخرش بدترین و کاری‌ترین زخم عمرم رو بهم زده بود؛ اما نمی‌دونست با این کارش گور خودش رو کنده؛ چون آدمی که چیزی برای از دست دادن نداره از همیشه خطرناک‌تره.
قدرت رو برای آخرین ضربه تو دست‌هام جمع کردم و قبل از اینکه فکر نقشه‌ی من به ذهنش خطور کنه، ناگهانی و بی‌مقدمه، تسمه‌های اوریا رو سمت دست‌هاش فرود آوردم و با یک ضربه هر دو سلاحش رو از دستش جدا کردم.
حالا نوبت آرتین و سپنتا بود که وارد عمل بشند.
فریاد درد برسام همه جا رو پر کرد و با بهت به دست‌هاش که دود ازش بیرون می‌زد، نگاه کرد.
مطمئنا معجزه اوریای من امروز و در این نبرد خیلی بیشتر از قدرت اوریای برسام شده که این بلا رو سر دستاش آورده بود.
با عبور دو جسم از کنارم خیالم از بابت باقی ماجرا راحت شد و وقتی آرتین و سپنتا رو بالای سر برسام دیدم، زانو زدم و با خیالی راحت و آسوده از عاقبت این داستان بی‌پایان، به سبکی یک پر، روی زمین فرود اومدم....
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    ***
    آرتین
    پشت درهای بسته اتاقی که جز چند درمانگر، جناب نیاسا و جناب کهبد رو هم تو خودش جا داده بود، نشسته بودم و از شدت اضطراب هر ازگاهی مشت‌های خشمگینم رو حواله دیوار می‌کردم. کاش نمی‌گذاشتم با من و سپنتا به اون قلعه نفرین شده بیاد. کاش دست و پاش رو بسته بودم و مثل یک شی ارزشمند تو یه جای امن مخفیش می‌کردم تا این جنگ و هیاهو تموم بشه و بعد بگذارمش روی سرم و زندگی براش بسازم که همه حسرتش رو بخورند.
    اما حالا با این وضعیت... خوشبختی و دنیا و آزادی و رهایی از ظلم چه اهمیتی برام داشت وقتی امید زندگیم تو اون اتاق در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ بود؟
    ساعت‌ها رو با نگرانی از دست دادنش به شب رسونده بودم و حالا کم کم کاسه صبرم داشت لبریز میشد.
    برای چندمین بار بی‌طاقت شدم. از جام بلند شدم و دستم رو به طرف دستگیره بردم؛ اما این بار بر خلاف دفعات قبل منصرف نشدم. اون مال من بود و من از هر کسی به دیدنش مستحق‌تر بودم.
    بی توجه به صدای اخطارهای سپنتا و آرزو که سمتم می‌دویدند، در رو باز کردم و قبل از اینکه بهم برسند خودم رو تو اتاق انداختم.
    چهره‌ی متعجب هشت درمانگر که با ورود ناگهانی من شوکه شده بودند رو از نظر گذروندم و با گام‌هایی محکم به طرف تختی که شده بود، بستری برای دردهای دختری ضعیف و بی جون، حرکت کردم.
    با دیدن چهره‌ی رنگ پریده‌ی حسیبا و نفسی که دیگه نبود قدم‌هام سست شدند، قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام فشرده شد و نفس‌هام به شماره افتاد. نمی‌تونستم دختری رو که همیشه قوی و سرزنده دیده بودم، تو این وضعیت ببینم. نمی‌تونستم جسمش رو بی‌جون ببینم. نمی‌تونستم باور کنم که مرده!
    دستم ناخودآگاه روی صورت فرشته گونش به حرکت دراومد و اشک‌هام به همراه تک تک عناصر وجودم، پشت سر هم پایین ریختند.
    مرد بودم و از بچگی گریه رو بر خودم حرام کرده بودم؛ اما امشب احساس می‌کردم، دیگه خبری از اون مرد نیست.
    حالا دیگه من کسی بودم که با رفتن حسیبا نیمی از وجودم هم مرده بود. من دیگه یه نیمه مرد بودم، امروز کمر من شکسته بود...
    فشار و گرمای بی نهایت دستی که روی شونم نشست مثل یک شوک الکتریکی لحظه‌ای به قلب مُردَم حرکت داد. صدای آشنای جناب نیاسا رو از جایی پشت سرم شنیدم:
    _ پسرم دعا کن. الان شاهزاده در مرز باریک مرگ و زندگی به سر می‌بره. درمانگرها تمام تلاششون رو کردند، ما هم تا حد امکان از ادعیه شفا بخش استفاده کردیم. حالا تنها پروردگار بزرگ می‌تونه یاری گرش باشه، دستش رو بگیره و از این برزخ نجاتش بده. دعا کن پسرم...
    با شنیدن حرف جناب نیاسا چشم‌هام از پشت لایه‌ای از اشک روی صورت حسیبا به دنبال آثاری از حیات به گردش دراومد. می‌گفتند زنده است، پس چرا این‌قدر بی‌جون بود؟ چرا هیچ اثری از حیات توش نمی‌دیدم؟ خدایا از این عذاب نجاتم بده. خدایا نگذار تا آخر عمر حسرت داشتنش رو بکشم.
    دست سرد دختری رو که حالا به جرات می‌تونستم قهرمان بی‌گناهان صداش کنم، تو دستم گرفتم و شروع به نذر و نیاز کردم.
    من امشب از خداوند کمک می،خواستم و مطمئنا سرور و مولایی که تمام عمر بهش توکل کرده بودم، تنهام نمی‌گذاشت. من امشب یه معجزه می‌خواستم از صاحب تمام معجزه‌های دنیا...
    ***
    پایان هزار و یک قصه
    چشم‌هام رو رو به زیبایی‌های باغی که بارها شاهد عشق بین من و آرتین بوده باز کردم و نگاهم رو بین گل‌های اقاقیا چرخوندم، باز هم همون سفید و بنفش و صورتی دوست داشتنی.
    باد خنک، خبر از بهاری زیبا در بهشتی گمشده می‌داد و صدای شیپور جارچی‌ها خبر از ورود کسانی که تمام این مدت دلتنگشون بودم.
    دلم می‌خواست بلند شم و تا خود قصر زمرد رو بدوم؛ اما می‌دونستم تقلای بی‌فایده‌ایه.
    صدای گام‌های آشنایی که هم‌قدم با نسیم پیش می‌اومدند باعث شد نگاهم رو از شاپرکی که روی یکی از گلبرگ‌های زرد نرگس نشسته بود، بگیرم و به مردی جذاب و چکمه پوش، با بلوز شلوار و شنل لاجوردی بدوزم، مردی که دیگه نقاب طلایی روی صورتش نداشت.
    آرتین با لبخندی به پهنای صورت جلو اومد و گفت:
    _ نمی‌خوای دل بکنی از اینجا شاهزاده خانم زیبا؟ صدای شیپور رو که شنیدی، مهمون‌هات تا یک ساعت دیگه می‌رسند.
    لبخندی به اون چهره بی‌نهایت صمیمی زدم و گفتم:
    _ اول بیا می‌خوام یه چیزی ازت بپرسم.
    اخم کرد و برای بار هزارم دلم رو برد.
    دستی به چونه مردونش کشید و در حالی که سمتم می‌اومد با نگرانی گفت:
    _ چی شده حسیبا؟ بعد از دو هفته هنوز نتونستی فراموش کنی اون مردک رو؟ می‌ترسی بیاد سراغت؟ من که کنارت هستم.
    با اینکه دلم ‌می‌خواست خودم رو براش لوس کنم و با یک ترس ساختگی، آغـ*ـوشش رو برای خودم آماده کنم، به خاطر کمبود زمان از این لـ*ـذت حلال صرف نظر کردم و گفتم:
    _نه. اولا اون با دست‌های فلج شده دیگه کاری ازش بر نمیاد. دوما مگه نگفتی بردینش به سیاهچال دژ غربی؟ اونجا که دیگه راه فراری نداره. سوما من دیگه از برسام نمی‌ترسم.
    اخمش خیلی زود دوباره تبدیل به لبخند شد و در حالی که کنارم می‌نشست، گفت:
    _ خب پس حالا که سوالت در مورد اون نیست بگو. من سر تا پا گوشم.
    سرم رو روی شونه پهن و پوشیده در تزئینات طلایی لباسش گذاشتم و گفتم:
    _ دو تا سواله که هنوز نتونستم جوابش رو پیدا کنم. اول اینکه چرا اون روز با علنی کردن ازدواجمون مخالفت کردی؟
    دوم اینک...
    قبل از اینکه سوال دومم رو بپرسم پرید وسط حرفم و گفت:
    _ قبل از اینکه دومی رو بپرسی بگذار اولی رو جواب بدم.
    فکر کنم فهمیده باشی که من اون روزها به سختی دنبال آرزو بودم. اگه ازدواجمون علنی میشد، من دیگه نقاب طلایی نبودم و برسام خیلی راحت پی به هویتم می‌برد. اونوقت ممکن بود هرگز دیگه نتونم سرنخی از آرزو پیدا کنم. پس بهتر بود که مدتی رو صبر کنیم و وقتی تونستم جای دخترها رو پیدا کنم با خیالی راحت وارد زندگی مشترکمون بشیم. یک ماه فرصتی که ازت خواسته بودم هم به خاطر همین مساله بود. نمی‌دونم جوابم برات قانع کننده بود یا نه؛ اما خدا شاهده که لحظه‌ای بدون تو دووم نمی‌آوردم. پس هرگز فکر نکن که حرف‌های اون روزم و مخالفتم برای علنی کردن رابـ ـطه‌امون دلیل دیگه‌ای داشته.
    سرش رو بالا گرفت و با آسودگی هوای بهاری رو تو ریه هاش فرستاد و ادامه داد:
    _ خدا رو شکر، بعد از نجات معجزه آسای جونت به وسیله ی پروردگار بزرگ، شورای شاهزادگان انگار به رحم اومدند؛ این همه تلاشم رو نادیده نگرفتند و بالاخره با ازدواجمون موافقت کردند. هفته آینده هم که مراسم ازدواجمون رو جشن می‌گیریم و خیالم راحت میشه. اوف دیگه وقتی ازدواج کنیم از دست غرغرها و سوالات هم خلاص میشم.
    با شنیدن حرفش با حرص مشتم رو به بازوش کوبیدم و گفتم:
    _ غرغرو خودتی.
    بی خیال، خنده بلندی کرد و گفت:
    _ شوخی کردم عزیزکم. خب سوال دومت رو بپرس که باید بریم خیلی دیر شده.
    سرم رو از روی شونش بالا آوردم و با نگاهی دقیق به صورتش گفتم:
    _ تو چطور با برسام آشنا شدی؟
    قیافه‌ش با شنیدن سوالم مثل بستنی وا‌رفت، لحظه‌ای مکث کرد و گفت:
    _این بود سوال مهمت؟ چرا انقدر گیر دادی به برسام؟ می‌دونی که ازش خوشم نمیاد.
    می‌دونستم که آرتین از هیچ کدوم از مرد‌هایی که تا حالا به هر طریقی باهام ارتباط داشتند، خوشش نمیاد، چه باتیس ، چه داریا، چه برسام و چه حتی سپنتا که قرار بود به زودی شوهر خواهرش باشه و این مساله باعث میشد از غیرت و تعصبش قند تو دلم آب بشه؛ اما اگر همین امروز به ابهامات ذهنم پاسخ داده نمیشد، دیگه امیدی به پیدا کردن جوابشون نداشتم.
    نگاه پر از خواهشم رو به چهرش دوختم و گفتم:
    _ جون حسیبا بگو.
    عصبانی سری تکون داد و در حالی که از جاش بلند میشد گفت:
    _ همین قدر بدون که وقتی همراه پدرت از این سرزمین رفتم و دوباره خودم به تنهایی برگشتم اینجا، برسام داریا رو فرستاد سراغم و با هزار کلک و وعده به عنوان یک دوست بهم نزدیک شد. وقتی فهمیدم کیه سعی کردم ازش برای پیدا کردن آرزو کمک بگیرم؛ اما اون... فکر کنم تا همین جا کافی باشه حسیبا.
    انگار واقعا زیاد علاقه نداشت در رابـ ـطه با این بخش از ماجرا صحبت کنه پس بی‌خیال شدم. شونه‌هامو بالا انداختم و دستامو رو بهش گرفتم و گفتم:
    _ خب بریم. من دیگه سوالی ندارم.
    خوشحال از حرفم لبخندی جذاب و حسیبا کش به لبش نشوند و در حالی که دستش رو زیر زانوم می‌برد تا بلندم کنه، گفت:
    _ خدا رو شکر مثل اینکه بالاخره دست برداشتی.
    با کمک آرتین روی صندلی چوبی چرخ دار نشستم. لباس آبی و محبوبم رو تو تنم مرتب کردم و وقتی شنل رو روی سرم گذاشتم گفتم:
    _ بریم. فقط تو رو خدا آروم صندلی رو هول بده. درمانگر گفته نباید زیاد تکون بخورم تا هفته بعد که عروسیمونه وضع کمرم بهتر بشه و بتونم چند قدمی رو تو مراسم کنارت راه بیام.
    آرتین دسته‌های طلایی صندلی رو با ملایمت هول داد و همزمان که به طرف قصر می‌رفتیم، بالحنی شیطنت آمیز زیر گوشم گفت:
    _ راه نیومدی هم نیومدی. مهم اینکه که دیگه مال خودم‌ میشی.
    داخل قصر دوباره انگار شور و شوقی بر پا شده بود.
    جشنی بزرگ به مناسبت پیروزی نهایی و ورود چاووش اعظم به سرزمین اجدادی خودش. به وسیله شهبد، پسر جناب نیاسا و پادشاه کل سرزمین آلتون به انتخاب شورای شاهزادگان، ترتیب داده شده بود و همه مردم اعم از فقیر و غنی در کنار هم به شادی و پایکوبی مشغول بودند.
    نمایندگان و عده‌ای از مردم سرزمین‌های دوری مثل مرجان، کهربا، یاقوت و حتی اونیکس هم در این جشن حضور داشتند و عظمت این وحدت رو هر چه بیشتر به نمایش می‌گذاشتند. دیگه نه مرزی بین سرزمین‌ها بود و نه جنگی که بتونه این ده خاندان رو از هم دور کنه، حالا اینجا تبدیل به سرزمینی آرمانی برای صلح و آرامش شده بود.
    با دعوت جناب نیاسا فاصله زمانی رو که قرار بود مهمون‌هام برسند به اتاقش رفتیم.
    با ورود به اتاق سبز و آشنا و دیدن چاووش اعظم که انگار انتظارمون رو می‌کشید، لبخندی روی لبم نشست. این مرد با وجود کهولت سن هرگز کمک‌های بزرگش رو از ما دریغ نکرده بود.
    با هدایت آرتین صندلی چرخ دارم تا نزدیک چاووش اعظم پیش رفت. وقتی به اندازه کافی نزدیک شدیم، گفتم:
    _ سلام. ورودتون رو به سرزمین اجدادی خودتون خیر مقدم میگم. شما در مسیر پیروزی کمک بسیار بزرگی به ما کردید و ما هرگز این لطف رو فراموش نمیکنیم.
    چاووش اعظم لبخندی به صورت پیر و چروکیدش نشوند و گفت:
    _ سلام بر نواده‌ی فریمان. این خود شما بودید که با هوش و درایت مسیر این پیروزی را سهل و آسان نمودید.
    با شنیدن کلمه هوش و درایت یک لحظه یاد اطلس خشک شده افتادم و با یادآوری اون همه خنگ بازیم لبم رو گزیدم و گفتم:
    _ من اگر باهوش بودم همون اول متوجه اطلس خشک شده میشدم چاووش اعظم. واقعا نمیدونم اگر به طور اتفاقی کتابی رو که اطلس خشک شده بین صفحاتش بود آتیش نزده بودم الان چی به سرمون اومده بود.
    جناب نیاسا خندید و گفت:
    _ نکته همین جاست دخترم. اگر تو اون اطلس رو به تنهایی آتیش میزدی به خاطر دود و خاکستر سبز رنگ و خاص اون گل، برسام خیلی زود متوجه نقشه‌ات میشد؛ اما وقتی تو اطلس رو در حالی که بین صفحات کتاب بوده به آتش کشیدی حتی ورود ناگهانی برسام هم موجب فاش شدن این راز نشد.
    با شنیدن حرف‌های جناب نیاسا لبخندی از رضایت زدم و تو دلم خدا رو شکر کردم که این‌قدر هوام رو داشته.
    صدای چاووش اعظم باعث شد از فکر به اتفاقات اون شب شوم فاصله بگیرم:
    _ای نواده‌ی فریمان. من نیازمند عفو و بخشش تو هستم.
    حرفش باعث شد چشم‌هام از تعجب چهار تا بشند. سریع سرم رو سمتش بالا گرفتم و با تعجبی که نمیتونستم مخفیش کنم گفتم:
    _ چرا؟ شما به گردن ما حق زیادی دارید.
    چاووش اعظم با چشم‌های نافذ و سبز رنگش به دقت نگاهم کرد و گفت:
    _ به این خاطر که من کسی بودم که شعله آبی اوریا را به دنبال صاحبش فرستادم. این سرزمین نیاز به یک ناجی داشت و من می‌دانستم که تو آن نجات بخش خواهی بود. پس پیش از آنکه ویگن و برسام به آن ناجی دست یابند تو را راهی سرنوشتت کردم.
    باورم نمیشد بالاخره عجیب‌ترین معمای زندگیم به وسیله‌ی این مرد بزرگ حل شده باشه.
    چشم‌هام رو بستم و همه اتفاقات این مدت رو تو ذهنم مرور کردم، از ورودم به این سرزمین تا شکست برسام. اتفاقاتی که از یک دختر بیست ساله قهرمان ساخت و عشقی پاک رو نصیبم کرد. نمی‌تونستم به خودم دروغ بگم، سختی راه زیاد بود، بارها خطری رو که از کنار گوشم رد شده بود، حس کرده بودم و حتی چند باری تا پای مرگ پیش رفتم؛ اما با وجود همه اون سختی‌ها من از این ماجرها و اتفاقاتی که اون‌قدر بزرگم کرده بودند راضی بودم و دلیلی برای نبخشیدن چاووش اعظم نمی‌دیدم؛ اما قبل از اینکه جوابش رو بدم سرم رو بالا گرفتم و رو به آرتین که با محبتی بی‌اندازه نگاهم می‌کرد، گفتم:
    _ چاووش اعظم دِینی به گردن من ندارند، تو چطور؟
    آرتین هم لبخندی زد و گفت:
    _ در کدوم ماجرا می‌تونستم شاهزاده‌ای؛ چون تو رو از آن خودم بکنم؟ من هم از واسطه شیرین به هم رسیدنمون گلایه‌ای ندارم.
    صدای چند تقه که تو اتاق پیچید، باعث شد همگی نگاهمون رو به دری که بدون کسب اجازه باز شد، بچرخونیم.
    طبق حدسم، گلسا دوید تو اتاق و با هول گفت:
    _ شاهزاده خانوم شاهزاده خانوم. مهموناتون اومدند.
    خنده‌ای رو که از این ورود ناگهانی و هول زدن‌های گلسا به لبم اومده بود‌، قورت دادم و گفتم:
    _ بسیار خوب الان میایم.
    جلوی ورودی قصر، به همراه سپنتا و آرزو و داریا و خیلی از شاهزاده‌های دیگه در انتظار مهمان‌ها ایستاده بودیم.
    دل تو دلم نبود و هر لحظه از شدت اضطراب دست آرتین رو تو دستم می‌فشردم.
    بالاخره بعد از چند دقیقه پر از نگرانی کالسکه زیبا و طلایی وارد حیاط شد و جلوی پله‌های ورودی توقف کرد. در بزرگ کالسکه به آرومی باز شد و با ظاهر شدن چهره شاهزاده‌ای از سرزمین لاجورد همراه با همسر مهربون و زیباش صدای فریاد شادی بلند شد.
    چرخ‌های صندلیم با کمک آرتین تا پیش پای مهمان‌ها لغزید و صدای آشنایی قلبم رو به لرزه انداخت:
    _ سلام دختر بابا.




    پایانی خوش، همراه با عشقی ناب، برای دختر و پسری که هرگز در برابر ذلت سر فرود نیاوردند‌ و تا پای مرگ پاک زندگی کردند‌.
    تقدیم به همه دختران و پسران پاک نژاد سرزمینم.
    ۱۳۹۶/۶/۲۶
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    سلام.
    بالاخره تموم شد.
    از همه دوستایی که این مدت به خاطر مشغله و دیر پست گذاشتنای من اذیت شدن همین جا حلالیت میطلبم.
    رمان بعدی رو دقیقا یک ماه دیگه یعنی ۹۶/۷/۲۶ با نام
    (در قلب فولاد) و ژانر تخیلی عاشقانه شروع میکنم. امیدوارم اون رمان هم مورد پسند شما عزیزان باشه.
    با تشکر
    نارسیس زِد اِی آر
     

    AVIN6690

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/17
    ارسالی ها
    3
    امتیاز واکنش
    56
    امتیاز
    36
    سلام خسته نباشیدبرای خلق رمانی عالی و جذاب ، بی صبرانه منتظر رمان های جدیدتون هستم خداقوت
     

    snowy

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/10
    ارسالی ها
    429
    امتیاز واکنش
    926
    امتیاز
    301
    سن
    24
    سلام خداقوت,قلمتون سبز و مانا, واقعا عالی بود :aiwan_lggight_blum:
     

    رها آزاد

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/23
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    18
    امتیاز
    16
    سن
    28
    با سلام خدمت نویسنده عزیز این رمان زیبا
    رمانتون بینهایت زیبا ودلنشین بود
    داستان رو دقیق و باظرافت به تحریر درآوردید به خصوص قسمتی که درمورد نور آبی که حسیبا رو به اون سرزمین آورده بود به شخصه فکر میکردم اون قسمت رومجهول باقی میگذارید.
    انشالله همیشه موفق وپیروز باشید، منتظر رمانهای زیبای دیگه از شما هستم تا باز این حس خوب از یه رمان خوب رو داشته باشم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا