- عضویت
- 2016/12/23
- ارسالی ها
- 354
- امتیاز واکنش
- 37,931
- امتیاز
- 788
صدای مضطربم رو بالا بردم و رو به گلسا که بین چهارچوب در ایستاده بود و با ترس و تعجب نگاهمون میکرد گفتم:
_برو به جناب نیاسا بگو بیاد، زود باش.
سریع چشمی گفت و همین که به سمت راهرو برگشت، صدای باتیس بلند شد:
_کجا میری دختر احمق؟ وایسا ببینم، کی بهت اجازه داد بیای این جا؟
گلسا برگشت و در حالی که چپ چپ نگاهش میکرد گفت:
_ صدای شاهزاده خانوم رو شنیدم، نگران شدم، اومدم ببینم چی شده.
باید از فرصت پیش اومده استفاده میکردم، نمیشد از گلسا انتظار زیادی داشت. به سمت در دویدم و رو به باتیس گفتم:
-گم شو بیرون، وگرنه همه قصر رو میارم این جا تا ببینن برادر پادشاه چه آدم هـ*ـر*زهایه.
معلوم بود حسابی غافلگیر شده؛ چون چند دقیقهای همون جا ایستاد و نگاه پر حرصش رو بین من و گلسا رد و بدل کرد؛ قشنگ معلوم بود داره برامون خط و نشون میکشه. بعد از چند لحظه بالاخره انگار تسلیم شد، بهمون چشم غرهای رفت و با قدمهای بلند از اتاق خارج شد.
به در تکیه دادم و وقتی حضور نحسش محو شد، آروم تا پایین سُر خوردم. دستهای گرم گلسا رو روی شونههام حس کردم. دیگه نمیتونستم براش اون شاهزادهی مغرور و شکستناپذیر همیشگی باشم؛ سرم رو تو بغلش بردم و زدم زیر گریه.
دستمال خیس رو گوشهی لبم گذاشتم و تو آینه قدی نگاهی به خودِ خسته و داغونم انداختم. جای انگشتهای بلند و مردونه روی گردنم به کبودی میزد، گوشهی لبم هم قرمز شده بود و یه کم باد داشت.
با دیدن آثار وحشیگری باتیس دوباره بغض گلوم رو گرفت و یه بار دیگه حس کردم دیگه هیچ جای دنیا امن نیست.
کی فکرش رو میکنه این مرد این قدر خطرناک باشه که وارد اتاقم بشه. یاد حرفهاش افتادم؛ جوری میگفت با همه آره که یک لحظه به خودم شک کرده بودم، واقعا از چی حرف میزد؟!
با صدای گلسا چشم از دختر غمگین رو به روم برداشتم و به سمتش برگشتم. داشت تخت رو مرتب میکرد و میگفت: باید به جناب نیاسا و پادشاه بگید چه اتفاقی افتاده، اونا میدونن چه جوری جواب این جسارت شاهزاده باتیس رو بدن.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ با این کار فقط آبروی خودم رو میبرم گلسا، شاید جناب نیاسا باورم داشته باشه؛ ولی پادشاه هیچ وقت برادرش رو متهم نمیکنه. نگران نباش، همهی اینا رو به کسی میگم که خوب میدونه چی کار کنه، بلایی سرش میاره که دیگه سراغم نیاد.
بر خلاف اصرارهای گلسا، در تمرین لشکر آسمان حاضر شدم. نباید مسائل شخصی خودم رو با کارهای لشکر قاطی میکردم، وقت به اندازه کافی کم بود.
تمام طول تمرین سعی کردم زیاد حرف نزنم تا کوفتگی گوشه لبم مشخص نشه و بیصدا فقط بین نیروها راه رفتم و به امروز فکر کردم؛ به این که اگه گلسا نیومده بود چه اتفاقی میافتاد.
با غروب آفتاب آخرین گروه هم سوار گاریها شدند و به شهر برگشتند. وقتی سالن خالی شد، شمشیرم رو کنار بقیه شمشیرها گذاشتم و سمت در ورودی دویدم. میخواستم زودتر پیش آرتین برم و تا میتونم درد و دل کنم، از اتفاق امروز بگم و تنهایی بیاندازهام. حس بچهای رو داشتم که تمام گلایههاش رو جمع کرده و حالا میخواد به تنها حامی و تکیهگاه زندگیش پناه ببره و عقدهی دلش رو باز کنه.
در رو بستم و نگاهی به اطراف انداختم. وقتی مطمئن شدم کسی نیست، سمت پشت سالن دویدم؛ ولی با دیدن آرتین که با عجله سمتم میاومد، سر جام ایستادم. هیچ وقت این قدر بیاحتیاطی نمیکرد.
چند قدم باقیمونده رو به سمتش دویدم و گفتم:
_ چی شده؟ مگه قرار نبود بیام جای همیشگی؟
لبخندی زد و دستم رو سمت سالن کشید و گفت:
_ بیا، امشب تو سالن همدیگه رو میبینیم.
سرجام ایستادم و گفتم:
_چرا؟ اون جا امن نیست آرتین.
دستم رو بیشتر کشید و وقتی دوباره دنبالش راه افتادم، گفت:
_ نگران نباش، بیا.
از گوشه دیوار وارد شدیم و در رو پشت سرمون بستیم.
با دیدن فضای پر نور سالن یه دفعه دلشوره و اضطراب به جونم افتاد. تصمیم داشتم تو تاریکی جنگل تنها بخشی از قضیه امروز رو براش تعریف کنم تا متوجه کتکهایی که از باتیس خوردم نشه؛ ولی حالا زیر نور سنگهای سفید آویزون از سقف بودیم و با دیدن قیافهی داغونم همه چیز رو تا ته میخوند.
سرم رو پایین انداختم و گوشهی سالن رفتم و روی نیمکت دراز و چوبی نشستم.
جلو اومد و گفت:
_ حالا چرا قهر میکنی؟
جرئت نکردم سرم رو بالا بیارم، با سر پایینافتاده گفتم:
_ نه قهر نکردم، یه کم خسته بودم نشستم خستگیم در بره.
مطمئنم قانع نشده و تا سرم رو بالا نگیرم ول کن نیست.
نزدیکم نشست، دستش رو زیر چونهام گذاشت و سرم رو بالا برد. چشمام رو بستم و خدا خدا کردم متوجه چیزی نشه؛ ولی مگه میشه کوفتگی به اون واضحی رو ندید.
با احساس برخورد چیزی به گوشهی لبم چشمام رو باز کردم و سرم رو عقب کشیدم؛ واقعا درد داشت.
آرتین رو دیدم که با چشمای گردشده نگاهم میکرد و دستش تو هوا مونده بود؛ باید بهانهای براش میآوردم.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
_ چیزی نیست، خوردم زمین.
اخمی کرد و گفت:
_ بعد از این همه سال تجربه بگیر و ببند و مبارزه میتونم تشخیص بدم با زمینخوردن لب آدم این جوری نمیشه. راستش رو بگو، چی شده؟
میخواستم بازم مقاومت کنم؛ ولی بغض لعنتی کار رو خراب کرد و قبل از این که چیزی بگم اشکام پایین اومدند.
با نگرانی بهم خیره شد و وقتی دید چیزی نمیگم، کلاهم رو از روی سرم پایین کشید، نگاهش رو با دقت روی تک تک اجزای صورتم چرخوند و وقتی به گردنم رسید ثابت موند. از عصبانیت قرمز شده بود و جرئت نمیکردم حرفی بزنم. نگاهش رو از روی گلوم برداشت و دوباره به صورتم انداخت و داد کشید:
_ کی میخواسته خفهات کنه؟ امروز چی شده حسیبا؟ کار برسامه؟
با ترس آب دهنم رو قورت دادم و یه کم عقبتر رفتم. واقعا وحشتناک شده بود، چیزی چند برابر بدتر از اون روز که یواشکی به مهمانخانه رفته بودم.
دهنم رو باز کردم و با تته پته گفتم:
_ ن... نه... امروز بعد تمرین... رفتم اتاقم، یه دفعه دیدم باتیس اون جاست می. ..
هنوز حرفم تموم نشده از جاش بلند شد و بین فحشهایی که نثار باتیس میکرد گفت:
_ وقتی میگم باید کنارت باشم واسه همین موقعهاست، فهمیدی؟
گوشهی سالم لبم رو گزیدم. خداروشکر که چیزی راجع به خواسته کثیف باتیس و اجبار برای رفتن به اتاقش نگفتم، وگرنه الان من رو هم میکشت.
دوری تو سالن زد و وقتی یه کم آروم گرفت، جلو اومد و گفت:
_ تا چند دقیقه دیگه اون عوضی با سربازاش میان ما رو دستگیر کنند. یه جوری به گوشش رسوندم که تو هر شب بعد تمرین با یه نفر ناشناس ملاقات میکنی.
بعد با عصبانیت روی زمین تف کرد و گفت:
_فکر نمیکردم تا این حد پست باشه که بیاد سراغت.
چشمام رو گرد کردم و گفتم:
_ پس کار تو بوده؟ به خاطر همین امروز همهاش میگفت با همه هستی؛ ولی به من که میرسه ادای قدیسهها رو در میاری؟!
با شنیدن حرفم عصبانیتر شد و لگد محکمی به آدمک تمرینی کف سالن زد و آدمک چند دور چرخید. پشتش رو بهم کرد و داد زد:
_منِ لعنتی تو رو تو دردسر انداختم. همهاش تقصیر منه، من میدونم و اون بیشرف، منتظر باش ببین چی کارش میکنم فقط.
بعد به سمتم برگشت و گفت:
_امشب هوای من رو داشته باش. وقتی رفتیم قصر کاری کن پادشاه راضی بشه کنارت بمونم. مرگ یه بار شیونم یه بار، دیگه نمیتونم این نگرانیها رو تحمل کنم.
این بار من از جام بلند شدم و در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود، با التماس بهش گفتم:
_ پادشاه قبول نمیکنه، تو رو میکشه آرتین. من نمیخوام این کار رو کنم. تو رو خدا تا دیر نشده برو، قول میدم از این به بعد حواسم رو بیشتر جمع کنم.
جلو اومد و سرم رو تو بغلش گرفت، کلاهم رو روش کشید و آروم در گوشم گفت:
_ بهم اعتماد کن حسیبا.
چشمام رو بستم و قطرهای اشک از روی گونهام به پایین سُر خورد. چی میتونستم بگم وقتی عزیزترین کسم ازم میخواست بهش اعتماد داشته باشم؟
در با صدای قیژ بلندی باز شد و از گوشهی چشم دیدم که باتیس و سربازهاش وارد شدند.
_برو به جناب نیاسا بگو بیاد، زود باش.
سریع چشمی گفت و همین که به سمت راهرو برگشت، صدای باتیس بلند شد:
_کجا میری دختر احمق؟ وایسا ببینم، کی بهت اجازه داد بیای این جا؟
گلسا برگشت و در حالی که چپ چپ نگاهش میکرد گفت:
_ صدای شاهزاده خانوم رو شنیدم، نگران شدم، اومدم ببینم چی شده.
باید از فرصت پیش اومده استفاده میکردم، نمیشد از گلسا انتظار زیادی داشت. به سمت در دویدم و رو به باتیس گفتم:
-گم شو بیرون، وگرنه همه قصر رو میارم این جا تا ببینن برادر پادشاه چه آدم هـ*ـر*زهایه.
معلوم بود حسابی غافلگیر شده؛ چون چند دقیقهای همون جا ایستاد و نگاه پر حرصش رو بین من و گلسا رد و بدل کرد؛ قشنگ معلوم بود داره برامون خط و نشون میکشه. بعد از چند لحظه بالاخره انگار تسلیم شد، بهمون چشم غرهای رفت و با قدمهای بلند از اتاق خارج شد.
به در تکیه دادم و وقتی حضور نحسش محو شد، آروم تا پایین سُر خوردم. دستهای گرم گلسا رو روی شونههام حس کردم. دیگه نمیتونستم براش اون شاهزادهی مغرور و شکستناپذیر همیشگی باشم؛ سرم رو تو بغلش بردم و زدم زیر گریه.
دستمال خیس رو گوشهی لبم گذاشتم و تو آینه قدی نگاهی به خودِ خسته و داغونم انداختم. جای انگشتهای بلند و مردونه روی گردنم به کبودی میزد، گوشهی لبم هم قرمز شده بود و یه کم باد داشت.
با دیدن آثار وحشیگری باتیس دوباره بغض گلوم رو گرفت و یه بار دیگه حس کردم دیگه هیچ جای دنیا امن نیست.
کی فکرش رو میکنه این مرد این قدر خطرناک باشه که وارد اتاقم بشه. یاد حرفهاش افتادم؛ جوری میگفت با همه آره که یک لحظه به خودم شک کرده بودم، واقعا از چی حرف میزد؟!
با صدای گلسا چشم از دختر غمگین رو به روم برداشتم و به سمتش برگشتم. داشت تخت رو مرتب میکرد و میگفت: باید به جناب نیاسا و پادشاه بگید چه اتفاقی افتاده، اونا میدونن چه جوری جواب این جسارت شاهزاده باتیس رو بدن.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ با این کار فقط آبروی خودم رو میبرم گلسا، شاید جناب نیاسا باورم داشته باشه؛ ولی پادشاه هیچ وقت برادرش رو متهم نمیکنه. نگران نباش، همهی اینا رو به کسی میگم که خوب میدونه چی کار کنه، بلایی سرش میاره که دیگه سراغم نیاد.
بر خلاف اصرارهای گلسا، در تمرین لشکر آسمان حاضر شدم. نباید مسائل شخصی خودم رو با کارهای لشکر قاطی میکردم، وقت به اندازه کافی کم بود.
تمام طول تمرین سعی کردم زیاد حرف نزنم تا کوفتگی گوشه لبم مشخص نشه و بیصدا فقط بین نیروها راه رفتم و به امروز فکر کردم؛ به این که اگه گلسا نیومده بود چه اتفاقی میافتاد.
با غروب آفتاب آخرین گروه هم سوار گاریها شدند و به شهر برگشتند. وقتی سالن خالی شد، شمشیرم رو کنار بقیه شمشیرها گذاشتم و سمت در ورودی دویدم. میخواستم زودتر پیش آرتین برم و تا میتونم درد و دل کنم، از اتفاق امروز بگم و تنهایی بیاندازهام. حس بچهای رو داشتم که تمام گلایههاش رو جمع کرده و حالا میخواد به تنها حامی و تکیهگاه زندگیش پناه ببره و عقدهی دلش رو باز کنه.
در رو بستم و نگاهی به اطراف انداختم. وقتی مطمئن شدم کسی نیست، سمت پشت سالن دویدم؛ ولی با دیدن آرتین که با عجله سمتم میاومد، سر جام ایستادم. هیچ وقت این قدر بیاحتیاطی نمیکرد.
چند قدم باقیمونده رو به سمتش دویدم و گفتم:
_ چی شده؟ مگه قرار نبود بیام جای همیشگی؟
لبخندی زد و دستم رو سمت سالن کشید و گفت:
_ بیا، امشب تو سالن همدیگه رو میبینیم.
سرجام ایستادم و گفتم:
_چرا؟ اون جا امن نیست آرتین.
دستم رو بیشتر کشید و وقتی دوباره دنبالش راه افتادم، گفت:
_ نگران نباش، بیا.
از گوشه دیوار وارد شدیم و در رو پشت سرمون بستیم.
با دیدن فضای پر نور سالن یه دفعه دلشوره و اضطراب به جونم افتاد. تصمیم داشتم تو تاریکی جنگل تنها بخشی از قضیه امروز رو براش تعریف کنم تا متوجه کتکهایی که از باتیس خوردم نشه؛ ولی حالا زیر نور سنگهای سفید آویزون از سقف بودیم و با دیدن قیافهی داغونم همه چیز رو تا ته میخوند.
سرم رو پایین انداختم و گوشهی سالن رفتم و روی نیمکت دراز و چوبی نشستم.
جلو اومد و گفت:
_ حالا چرا قهر میکنی؟
جرئت نکردم سرم رو بالا بیارم، با سر پایینافتاده گفتم:
_ نه قهر نکردم، یه کم خسته بودم نشستم خستگیم در بره.
مطمئنم قانع نشده و تا سرم رو بالا نگیرم ول کن نیست.
نزدیکم نشست، دستش رو زیر چونهام گذاشت و سرم رو بالا برد. چشمام رو بستم و خدا خدا کردم متوجه چیزی نشه؛ ولی مگه میشه کوفتگی به اون واضحی رو ندید.
با احساس برخورد چیزی به گوشهی لبم چشمام رو باز کردم و سرم رو عقب کشیدم؛ واقعا درد داشت.
آرتین رو دیدم که با چشمای گردشده نگاهم میکرد و دستش تو هوا مونده بود؛ باید بهانهای براش میآوردم.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
_ چیزی نیست، خوردم زمین.
اخمی کرد و گفت:
_ بعد از این همه سال تجربه بگیر و ببند و مبارزه میتونم تشخیص بدم با زمینخوردن لب آدم این جوری نمیشه. راستش رو بگو، چی شده؟
میخواستم بازم مقاومت کنم؛ ولی بغض لعنتی کار رو خراب کرد و قبل از این که چیزی بگم اشکام پایین اومدند.
با نگرانی بهم خیره شد و وقتی دید چیزی نمیگم، کلاهم رو از روی سرم پایین کشید، نگاهش رو با دقت روی تک تک اجزای صورتم چرخوند و وقتی به گردنم رسید ثابت موند. از عصبانیت قرمز شده بود و جرئت نمیکردم حرفی بزنم. نگاهش رو از روی گلوم برداشت و دوباره به صورتم انداخت و داد کشید:
_ کی میخواسته خفهات کنه؟ امروز چی شده حسیبا؟ کار برسامه؟
با ترس آب دهنم رو قورت دادم و یه کم عقبتر رفتم. واقعا وحشتناک شده بود، چیزی چند برابر بدتر از اون روز که یواشکی به مهمانخانه رفته بودم.
دهنم رو باز کردم و با تته پته گفتم:
_ ن... نه... امروز بعد تمرین... رفتم اتاقم، یه دفعه دیدم باتیس اون جاست می. ..
هنوز حرفم تموم نشده از جاش بلند شد و بین فحشهایی که نثار باتیس میکرد گفت:
_ وقتی میگم باید کنارت باشم واسه همین موقعهاست، فهمیدی؟
گوشهی سالم لبم رو گزیدم. خداروشکر که چیزی راجع به خواسته کثیف باتیس و اجبار برای رفتن به اتاقش نگفتم، وگرنه الان من رو هم میکشت.
دوری تو سالن زد و وقتی یه کم آروم گرفت، جلو اومد و گفت:
_ تا چند دقیقه دیگه اون عوضی با سربازاش میان ما رو دستگیر کنند. یه جوری به گوشش رسوندم که تو هر شب بعد تمرین با یه نفر ناشناس ملاقات میکنی.
بعد با عصبانیت روی زمین تف کرد و گفت:
_فکر نمیکردم تا این حد پست باشه که بیاد سراغت.
چشمام رو گرد کردم و گفتم:
_ پس کار تو بوده؟ به خاطر همین امروز همهاش میگفت با همه هستی؛ ولی به من که میرسه ادای قدیسهها رو در میاری؟!
با شنیدن حرفم عصبانیتر شد و لگد محکمی به آدمک تمرینی کف سالن زد و آدمک چند دور چرخید. پشتش رو بهم کرد و داد زد:
_منِ لعنتی تو رو تو دردسر انداختم. همهاش تقصیر منه، من میدونم و اون بیشرف، منتظر باش ببین چی کارش میکنم فقط.
بعد به سمتم برگشت و گفت:
_امشب هوای من رو داشته باش. وقتی رفتیم قصر کاری کن پادشاه راضی بشه کنارت بمونم. مرگ یه بار شیونم یه بار، دیگه نمیتونم این نگرانیها رو تحمل کنم.
این بار من از جام بلند شدم و در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود، با التماس بهش گفتم:
_ پادشاه قبول نمیکنه، تو رو میکشه آرتین. من نمیخوام این کار رو کنم. تو رو خدا تا دیر نشده برو، قول میدم از این به بعد حواسم رو بیشتر جمع کنم.
جلو اومد و سرم رو تو بغلش گرفت، کلاهم رو روش کشید و آروم در گوشم گفت:
_ بهم اعتماد کن حسیبا.
چشمام رو بستم و قطرهای اشک از روی گونهام به پایین سُر خورد. چی میتونستم بگم وقتی عزیزترین کسم ازم میخواست بهش اعتماد داشته باشم؟
در با صدای قیژ بلندی باز شد و از گوشهی چشم دیدم که باتیس و سربازهاش وارد شدند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: