کامل شده رمان شاهزاده ای از آسمان | نارسیس زِد اِی آر کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نارسیس زِد اِی آر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/23
ارسالی ها
354
امتیاز واکنش
37,931
امتیاز
788
صدای مضطربم رو بالا بردم و رو به گلسا که بین چهارچوب در ایستاده بود و با ترس و تعجب نگاهمون می‌کرد گفتم:
_برو به جناب نیاسا بگو بیاد، زود باش.
سریع چشمی گفت و همین که به سمت راهرو برگشت، صدای باتیس بلند شد:
_کجا میری دختر احمق؟ وایسا ببینم، کی بهت اجازه داد بیای این جا؟
گلسا برگشت و در حالی که چپ چپ نگاهش می‌کرد گفت:
_ صدای شاهزاده خانوم رو شنیدم، نگران شدم، اومدم ببینم چی شده.
باید از فرصت پیش اومده استفاده می‌کردم، نمی‌شد از گلسا انتظار زیادی داشت. به سمت در دویدم و رو به باتیس گفتم:
-گم شو بیرون، وگرنه همه قصر رو میارم این جا تا ببینن برادر پادشاه چه آدم هـ*ـر*زه‌ایه.
معلوم بود حسابی غافلگیر شده؛ چون چند دقیقه‌ای همون جا ایستاد و نگاه پر حرصش رو بین من و گلسا رد و بدل کرد؛ قشنگ معلوم بود داره برامون خط و نشون می‌کشه. بعد از چند لحظه بالاخره انگار تسلیم شد، بهمون چشم غره‌ای رفت و با قدم‌های بلند از اتاق خارج شد.
به در تکیه دادم و وقتی حضور نحسش محو شد، آروم تا پایین سُر خوردم. دست‌های گرم گلسا رو روی شونه‌هام حس کردم. دیگه نمی‌تونستم براش اون شاهزاده‌ی مغرور و شکست‌ناپذیر همیشگی باشم؛ سرم رو تو بغلش بردم و زدم زیر گریه.

دستمال خیس رو گوشه‌ی لبم گذاشتم و تو آینه قدی نگاهی به خودِ خسته و داغونم انداختم. جای انگشت‌های بلند و مردونه روی گردنم به کبودی می‌زد، گوشه‌ی لبم هم قرمز شده بود و یه کم باد داشت.
با دیدن آثار وحشی‌گری باتیس دوباره بغض گلوم رو گرفت و یه بار دیگه حس کردم دیگه هیچ جای دنیا امن نیست.
کی فکرش رو می‌کنه این مرد این قدر خطرناک باشه که وارد اتاقم بشه. یاد حرف‌هاش افتادم؛ جوری می‌گفت با همه آره که یک لحظه به خودم شک کرده بودم، واقعا از چی حرف می‌زد؟!
با صدای گلسا چشم از دختر غمگین رو به روم برداشتم و به سمتش برگشتم. داشت تخت رو مرتب می‌کرد و می‌گفت: باید به جناب نیاسا و پادشاه بگید چه اتفاقی افتاده، اونا می‌دونن چه جوری جواب این جسارت شاهزاده باتیس رو بدن.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ با این کار فقط آبروی خودم رو می‌برم گلسا، شاید جناب نیاسا باورم داشته باشه؛ ولی پادشاه هیچ وقت برادرش رو متهم نمی‌کنه. نگران نباش، همه‌ی اینا رو به کسی میگم که خوب می‌دونه چی کار کنه، بلایی سرش میاره که دیگه سراغم نیاد.

بر خلاف اصرار‌های گلسا، در تمرین لشکر آسمان حاضر شدم. نباید مسائل شخصی خودم رو با کارهای لشکر قاطی می‌کردم، وقت به اندازه کافی کم بود.
تمام طول تمرین سعی کردم زیاد حرف نزنم تا کوفتگی گوشه لبم مشخص نشه و بی‌صدا فقط بین نیرو‌ها راه رفتم و به امروز فکر کردم؛ به این که اگه گلسا نیومده بود چه اتفاقی می‌افتاد.
با غروب آفتاب آخرین گروه هم سوار گاری‌ها شدند و به شهر برگشتند. وقتی سالن خالی شد، شمشیرم رو کنار بقیه شمشیر‌ها گذاشتم و سمت در ورودی دویدم. می‌خواستم زود‌تر پیش آرتین برم و تا می‌تونم درد و دل کنم، از اتفاق امروز بگم و تنهایی بی‌اندازه‌ام. حس بچه‌ای رو داشتم که تمام گلایه‌هاش رو جمع کرده و حالا می‌خواد به تنها حامی و تکیه‌گاه زندگیش پناه ببره و عقده‌ی دلش رو باز کنه.
در رو بستم و نگاهی به اطراف انداختم. وقتی مطمئن شدم کسی نیست، سمت پشت سالن دویدم؛ ولی با دیدن آرتین که با عجله سمتم می‌اومد، سر جام ایستادم. هیچ وقت این قدر بی‌احتیاطی نمی‌کرد.
چند قدم باقی‌مونده رو به سمتش دویدم و گفتم:
_ چی شده؟ مگه قرار نبود بیام جای همیشگی؟
لبخندی زد و دستم رو سمت سالن کشید و گفت:
_ بیا، امشب تو سالن همدیگه رو می‌بینیم.
سرجام ایستادم و گفتم:
_چرا؟ اون جا امن نیست آرتین.
دستم رو بیشتر کشید و وقتی دوباره دنبالش راه افتادم، گفت:
_ نگران نباش، بیا.
از گوشه دیوار وارد شدیم و در رو پشت سرمون بستیم.
با دیدن فضای پر نور سالن یه دفعه دلشوره و اضطراب به جونم افتاد. تصمیم داشتم تو تاریکی جنگل تنها بخشی از قضیه امروز رو براش تعریف کنم تا متوجه کتک‌هایی که از باتیس خوردم نشه؛ ولی حالا زیر نور سنگ‌های سفید آویزون از سقف بودیم و با دیدن قیافه‌ی داغونم همه چیز رو تا ته می‌خوند.
سرم رو پایین انداختم و گوشه‌ی سالن رفتم و روی نیمکت دراز و چوبی نشستم.
جلو اومد و گفت:
_ حالا چرا قهر می‌کنی؟
جرئت نکردم سرم رو بالا بیارم، با سر پایین‌افتاده گفتم:
_ نه قهر نکردم، یه کم خسته بودم نشستم خستگیم در بره.
مطمئنم قانع نشده و تا سرم رو بالا نگیرم ول کن نیست.
نزدیکم نشست، دستش رو زیر چونه‌ام گذاشت و سرم رو بالا برد. چشمام رو بستم و خدا خدا کردم متوجه چیزی نشه؛ ولی مگه میشه کوفتگی به اون واضحی رو ندید.
با احساس برخورد چیزی به گوشه‌ی لبم چشمام رو باز کردم و سرم رو عقب کشیدم؛ واقعا درد داشت.
آرتین رو دیدم که با چشمای گردشده نگاهم می‌کرد و دستش تو هوا مونده بود؛ باید بهانه‌ای براش می‌آوردم.
لبخند زورکی زدم و گفتم:
_ چیزی نیست، خوردم زمین.
اخمی کرد و گفت:
_ بعد از این همه سال تجربه بگیر و ببند و مبارزه می‌تونم تشخیص بدم با زمین‌خوردن لب آدم این جوری نمیشه. راستش رو بگو، چی شده؟
می‌خواستم بازم مقاومت کنم؛ ولی بغض لعنتی کار رو خراب کرد و قبل از این که چیزی بگم اشکام پایین اومدند.
با نگرانی بهم خیره شد و وقتی دید چیزی نمیگم، کلاهم رو از روی سرم پایین کشید، نگاهش رو با دقت روی تک تک اجزای صورتم چرخوند و وقتی به گردنم رسید ثابت موند. از عصبانیت قرمز شده بود و جرئت نمی‌کردم حرفی بزنم. نگاهش رو از روی گلوم برداشت و دوباره به صورتم انداخت و داد کشید:
_ کی می‌خواسته خفه‌ات کنه؟ امروز چی شده حسیبا؟ کار برسامه؟
با ترس آب دهنم رو قورت دادم و یه کم عقب‌تر رفتم. واقعا وحشتناک شده بود، چیزی چند برابر بد‌تر از اون روز که یواشکی به مهمان‌خانه رفته بودم.
دهنم رو باز کردم و با تته پته گفتم:
_ ن... نه... امروز بعد تمرین... رفتم اتاقم، یه دفعه دیدم باتیس اون جاست می‌. ‌..
هنوز حرفم تموم نشده از جاش بلند شد و بین فحش‌هایی که نثار باتیس می‌کرد گفت:
_ وقتی میگم باید کنارت باشم واسه همین موقع‌هاست، فهمیدی؟
گوشه‌ی سالم لبم رو گزیدم. خداروشکر که چیزی راجع به خواسته کثیف باتیس و اجبار برای رفتن به اتاقش نگفتم، وگرنه الان من رو هم می‌کشت.
دوری تو سالن زد و وقتی یه کم آروم گرفت، جلو اومد و گفت:
_ تا چند دقیقه دیگه اون عوضی با سربازاش میان ما رو دستگیر کنند. یه جوری به گوشش رسوندم که تو هر شب بعد تمرین با یه نفر نا‌شناس ملاقات می‌کنی.
بعد با عصبانیت روی زمین تف کرد و گفت:
_فکر نمی‌کردم تا این حد پست باشه که بیاد سراغت.
چشمام رو گرد کردم و گفتم:
_ پس کار تو بوده؟ به خاطر همین امروز همه‌اش می‌گفت با همه هستی؛ ولی به من که می‌رسه ادای قدیسه‌ها رو در میاری؟!
با شنیدن حرفم عصبانی‌تر شد و لگد محکمی به آدمک تمرینی کف سالن زد و آدمک چند دور چرخید. پشتش رو بهم کرد و داد زد:
_منِ لعنتی تو رو تو دردسر انداختم. همه‌اش تقصیر منه، من می‌دونم و اون بی‌شرف، منتظر باش ببین چی کارش می‌کنم فقط.
بعد به سمتم برگشت و گفت:
_امشب هوای من رو داشته باش. وقتی رفتیم قصر کاری کن پادشاه راضی بشه کنارت بمونم. مرگ یه بار شیونم یه بار، دیگه نمی‌تونم این نگرانی‌ها رو تحمل کنم.
این بار من از جام بلند شدم و در حالی که اشک تو چشمام جمع شده بود، با التماس بهش گفتم:
_ پادشاه قبول نمی‌کنه، تو رو می‌کشه آرتین. من نمی‌خوام این کار رو کنم. تو رو خدا تا دیر نشده برو، قول میدم از این به بعد حواسم رو بیشتر جمع کنم.
جلو اومد و سرم رو تو بغلش گرفت، کلاهم رو روش کشید و آروم در گوشم گفت:
_ بهم اعتماد کن حسیبا.
چشمام رو بستم و قطره‌ای اشک از روی گونه‌ام به پایین سُر خورد. چی می‌تونستم بگم وقتی عزیز‌ترین کسم ازم می‌خواست بهش اعتماد داشته باشم؟
در با صدای قیژ بلندی باز شد و از گوشه‌ی چشم دیدم که باتیس و سربازهاش وارد شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    با صدای بسته‌شدن در سالن از هم جدا شدیم و نقشه خطرناک آرتین برای پایان‌دادن به حضور مخفیانه‌اش تو زندگیم شروع شد.
    دلشوره‌ای رو که دل و روده‌ام رو تو هم می‌پیچید، با یه نفس عمیق پس زدم و با کشش دستم به وسیله آرتین پشتش پناه گرفتم. حرف‌های آخرش تو گوشم اکو شد:
    _ جلوی این مردک حرف نزن، همه چیز رو بسپر به من، ببین چه جوری تلافی امروز و سرش در میارم.
    صدای خنده‌ی بلند باتیس تو سالن پیچید و رشته افکارم رو پاره کرد. اخمی کردم و نگاهم رو روش دقیق کردم که با نیشخند چندش‌آور روی لبش می‌گفت:
    _ آفرین شاهزاده خانم، دیدی چه گندی بالا آوردی؟ حالا که دستت رو شده چی داری بگی؟ بازم می‌خوای واسم ادای دخترای پاک رو دربیاری؟
    بدجور حرصم گرفته بود. کلمات تا روی زبونم می‌اومدند؛ ولی به خاطر آرتین چیزی نمی‌گفتم. سرم رو پایین انداختم و ‌‌نهایت تلاشم برای واکنش‌نداشتن به حرف‌های مفتش رو با فشاردادن دندونام روی هم نشون دادم.
    با نزدیک‌شدن باتیس، آرتین که تا حالا ساکت بود کلاه شنلش رو جلو‌تر برد و تیکه پارچه سیاهی رو که دور گردنش بسته بود تا روی صورتش بالا کشید و جلو رفت.
    تمام توجهم بهش بود، نمی‌دونستم می‌خواد چی کار کنه و همین بیشتر نگرانم می‌کرد؛ با وجود کینه‌ی قبلی و اتفاق امروز مطمئن بودم به راحتی از باتیس نمی‌گذره.
    با نزدیک‌شدنش به سرباز‌ها ضربان قلبم بالا رفت. شش نفر در برابر یک نفر؛ این عادلانه نبود. صدای بلندش رو از چند قدمی باتیس شنیدم که بهش می‌گفت:
    _ با من حرف بزن مردک، طرف حسابت منم.
    باتیس همون طور که به من زل زده بود گفت:
    _ ولی طرف حساب من یکی دیگه‌ست، همین جا گور تو رو می‌کنم و حسابم رو باهاش تسویه می‌کنم.
    آرتین عصبانی از حرف باتیس صداش رو بالا برد و فریاد زد:
    _چشمای هـ*ـر*زه‌ات رو ازش بردار کثافت. اون دختر صاحب داره، تو هم هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
    باتیس نگاه عصبانیش رو که آتیش ازش می‌بارید، سمت آرتین چرخوند و گفت:
    _تو کی هستی که این جوری با من صحبت می‌کنی بی‌ریشه؟ صاحب اول و آخر اون منم، تو هم...
    هنوز حرفش تموم نشده بود که دست آرتین به سمت تونفا‌های بسته‌شده به کمرش رفت و بازشون کرد، چند بار تو دستش چرخوندش و گفت:
    _ اگه وجودش رو داری بیا جلو بی‌شرف، نامردم اگه امشب آدمت نکنم.
    با شنیدن حرفاش چشمای باتیس تا حد ممکن باز شد؛ معلوم بود این حرف‌ها خیلی براش گرون تموم شده؛ چون سریع شمشیرش رو بیرون کشید‌.
    با دیدن برق شمشیر جلاخورده که نور سفید روی تیغه‌ی تیزش انعکاس پیدا می‌کرد، دستم رو به دیوار زدم و ناخودآگاه چند قدم جلو رفتم؛ ولی با صدای هشداردهنده آرتین دوباره سر جام ایستادم. چه طور ازم انتظار داشت کاری نکنم، وقتی می‌خواست با مرگ دست و پنجه نرم کنه؟!
    سرم رو برگردوندم تا قلب بی‌طاقتم بیشتر از این خودش رو به در و دیوار سـ*ـینه‌ام نکوبه. صدای برخوردهای پشت سر هم شمشیر و چوب سخت تو فضای خالی سالن می‌پیچید و نفس‌هام رو تنگ‌تر می‌کرد و باعث می‌شد دست لرزونم رو بیشتر روی قلبم فشار بدم.
    دیگه طاقت نداشتم، دیگه نمی‌تونستم دلم رو آروم کنم. برگشتم و شمشیر معلق تو هوای باتیس رو دیدم که روی تونفا متوقف شد و بعد از اون تونفای آرتین بود که روی پهلوی باتیس فرود اومد و باعث شد چند قدم عقب بره.
    باتیس اما تسلیم نشد؛ در حالی که با یک دست پهلوش رو گرفته بود و با دست دیگه شمشیر، دوباره حمله کرد و این بار مستقیم قلب آرتین رو هدف گرفته بود.
    شمشیر حرکت کرد و کمی قبل از این که با هدف برخورد کنه، با واکنش به موقع آرتین جای خالیش رو شکافت و پشت سرش تونفا بالا رفت و محکم روی کمر باتیس فرود اومد. ضربه بعدی هم پشت ضربه اول پایین اومد و باعث شد از شدت درد روی زمین خم شه.
    تو یه لحظه امید تمام قلبم رو پر کرد. چیزی از جنگ با تونفای آرتین ندیده بودم؛ ولی بار‌ها ازش شنیده بودم و حالا می‌دیدم که در این کار استادی بی‌نظیره.
    با فروداومدن پای پوشیده تو پوتین آرتین روی سـ*ـینه باتیس که بی‌حال روی زمین افتاده بود، سرباز‌ها دست به کار شدند. پنج سرباز با هم گارد شمشیر گرفتند و باعث شدند برای یک لحظه حواسش پرت بشه. در عرض یک ثانیه اون موجود فرصت‌طلب خودش رو از زیر پای آرتین بیرون کشید و شمشیر رو سمت شکمش حرکت داد.
    با دیدن این حرکت ناجوانمردانه طاقت نیاوردم و با آخرین صدای ممکن جیغ کشیدم. با صدای من آرتین که انگار تازه متوجه غفلتش شده بود، سریع خودش رو عقب کشید و با یه غلت بین خودش و شمشیر فاصله انداخت.
    دیگه وقت ایستادن و نگاه‌کردن نبود؛ با ادامه‌ی این جنگ نابرابر حتما اتفاق بدی براش می‌افتاد.
    به سمت حلقه محاصره‌ی سرباز‌ها که هر لحظه تنگ‌تر می‌شد، دویدم. وارد شدم و کنار آرتین ایستادم. نگاهی بهش انداختم و بی‌توجه به خشم طوفانیش رو به سرباز‌ها گفتم:
    _ اگه بخواید آسیبی بهش برسونید، با من طرف هستید؛ کدومتون جرئت می‌کنه شمشیرش رو روی یک شاهزاده بلند کنه؟
    سرباز‌ها مردد نگاهی به هم انداختند، انگار شمشیرهاشون شل شد.
    باتیس که تازه سر پا شده بود، دستش رو به کمرش گرفت و درحالی که صورتش از درد جمع شده بود گفت:
    _دستگیرشون کنید، می‌بریمشون قصر؛ پادشاه می‌دونه باهاشون چیکار کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    نگاهی به پشت سرم انداختم و آرتین رو که با دست‌های بسته و پای پیاده دنبال اسب‌های ما می‌اومد، دیدم و قلبم فشرده شد. تمام مسیر رو پیاده دنبالمون کشونده بودنش و این موضوع بدجور عذابم می‌داد.
    از دروازه‌های بزرگ گذشتیم و جلوی ورودی قصر از اسب پیاده شدیم، بی‌صدا وارد تالار اصلی شدیم و جلوی اتاق پادشاه منتظر ایستادیم. دلشوره از آینده‌ی مبهم دلم رو زیر و رو می‌کرد و باعث می‌شد هر چند لحظه برگردم و مطمئن بشم آرتین هنوز پشتمه و کنارمه.
    با اعلام اجازه ورود به وسیله‌ی خدمتکار مخصوص پادشاه، من، باتیس، آرتین و دوسرباز وارد اتاق طلایی شدیم و تا جای ممکن جلو رفتیم.
    با دیدن چهره‌ی متعجب پادشاه دست‌های پوشیده تو دستکشم رو تو هم فشار دادم و سرم رو پایین انداختم. اجازه دادم باتیس همه چیز رو بگه و تشت رسوایی این عشق رو به زمین بزنه.
    وقتی توضیحات پر اغراقش تموم شد، چشمام رو بستم و برای هزارمین بار آرزو کردم که کاش وارد هیچ‌کدوم از این قضایا نشده بودم. کاش منم یه دختر مثل میلیون‌ها دختر روی کره زمین با یک زندگی عادی بودم، بی‌هیچ ماجرایی که باعث بشه از اضطراب روزی صدبار جونم به لبم برسه.
    با صدای پادشاه بالاخره مجبور شدم چشم از دستکش‌هام بردارم، سرم رو بالا بگیرم و در سرنوشت‌ساز‌ترین دادگاه زندگیم نقش وکیل مدافع رو بازی کنم.
    نفس عمیقی کشیدم و رو بهش که ناباورانه نگاهم می‌کرد، با صدایی که از اضطراب می‌لرزید گفتم:
    _ من... هیچ کار خطایی انجام ندادم... سرورم، من... با هیچ غریبه‌ای نبودم... مرتکب هیچ گناهی نشدم، من...
    نفس مرده‌ای رو که انتهای سینم حبس شده بود، بیرون دادم. این ثانیه‌ها چه‌قدر سخت می‌گذشتند. دستم رو روی گونه‌ام که از خجالت داغ شده بود گذاشتم و ادامه دادم:
    _من.... هیچ خیانتی نکردم. من، فقط با کسی بودم که...
    دوباره نفسم رو بیرون دادم و پلک‌هام رو روی هم فشار دادم. دونه‌های درشت عرق رو که از ستون فقراتم پایین می‌اومدند، حس کردم؛ چه قدر این اتاق گرم شده بود!
    چشمام رو باز کردم و گفتم:
    _ من، با... نامزد و همسر حقیقی خودم بودم.... سرورم، من با آرتین بودم.
    با تموم‌شدن حرفم سر باتیس اول سمت من بعد سمت آرتین چرخید و یه دفعه به سمتش دوید، دستش رو به نقاب سیاهش برد و به پایین کشید. با دیدن چهره‌اش چند قدم عقب رفت و با صدایی که تعجب ازش می‌بارید گفت:
    _ تو چه طور جرئت کردی برگردی؟
    می‌دونستم چرا این قدر ناراحت و متعجب شده؛ چون آرتین تنها کسی بود که بیشتر از اون نسبت به من حق داشت و همین نگرانش می‌کرد.
    با صدای کشیده‌شدن پایه‌های صندلی روی زمین همگی سمت میز بزرگ برگشتیم و پادشاه رو دیدیم که از جاش بلند شد و گفت:
    _ مگه ما به تو فرصت ندادیم؟ چرا برگشتی و جونت رو به خطر انداختی؟
    آرتین سرش رو بالا گرفت و با غرور خاصی که تو صداش بود گفت:
    _ چون دوستش داشتم، اگر شما رو هم از همسرتون جدا می‌کردند حاضر می‌شدید ازش بگذرید؟
    ابروهام رو بالا دادم و با تعجب به مرد زیرکی که کنارم ایستاده بود نگاه کردم؛ چه‌طور متوجه شده بود نقطه ضعف پادشاه خانواده‌شه.
    پادشاه با شنیدن حرف آرتین، سرش رو پایین انداخت و بعد از چند لحظه گفت:
    _به هر حال شما بر خلاف دستور من عمل کردید، پس کشته خواهید شد.
    با شنیدن حرف پادشاه سرم رو با شوک به طرفش چرخوندم و با ناراحتی گفتم:
    _ سرورم، من به خاطر این سرزمین از همه چیزم گذشتم. من خانواده‌ام رو پشت سر گذاشتم، جونم رو کف دستم گرفتم، چندین بار با مرگ دست و پنجه نرم کردم، من دیگه تو این دنیا کسی رو ندارم سرورم.
    بغضی که راه گلوم رو بسته بود قورت دادم، نگاهی به آرتین انداختم و ادامه دادم:
    _ حالا در ازای این همه فقط یک چیز می‌خوام.
    سرم رو پایین انداختم و زیر لب زمزمه کردم:
    _ قلب من برای ادامه حیات نیاز به انگیزه داره، همون طور که یه جنگجو برای جنگیدن نیاز به امید داره.
    دیگه نمی‌دونستم با چی می‌تونم نظر پادشاه رو عوض کنم. این آخرین دفاعیه من بود و اگه تاثیری روی تصمیم پادشاه نمی‌ذاشت ،دستام خالی خالی بودند.
    صدای باتیس سکوت سنگین اتاق رو شکست:
    _ شما که نمی‌خواید به حرفاش گوش کنید سرورم؟ حکم سلطنتی تغییرناپذیره.
    صدای پادشاه رو که آروم‌تر از قبل شده بود شنیدم که گفت:
    _ فعلا این مرد رو به سیاهچال ببرید تا تصمیم نهایی رو اعلام کنم، در ضمن تا اعلام نتیجه هیچ‌کس...
    نگاهش رو سمت باتیس چرخوند و ادامه داد:
    _ تاکید می‌کنم! هیچ‌کس نباید از این موضوع خبردار بشه، این قضیه تا اطلاع ثانوی مخفیانه می‌مونه.
    دو سرباز "چشم قربانی" گفتند و نقاب و کلاه آرتین رو روی صورت و سرش کشیدند و اون رو بیرون بردند.
    نگاه پر حسرتی به جای خالیش انداختم و سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم. کاش وارد این بازی خطرناک نشده بودیم!

    وارد اتاقم شدم و با توجه به اتفاق امروز با احتیاط همه جا رو بررسی کردم. هیچ‌کس نبود؛ باز هم من بودم و تنهایی بی‌اندازه‌ی این اتاق، مثل همه شب‌های گذشته. سرم رو روی بالش گذاشتم و به سقف سبز تخت خیره شدم.
    اما نه، امشب یک تفاوت با شب‌های دیگه داشت، امشب آرتین هم یه جایی تو این قصر بود، امشب قلب‌هامون زیر یک سقف برای هم می‌تپید.
    صبح روز بعد با ورود گلسا سر از سجده برداشتم و از ته دل از خدا خواستم آرتین رو بهم برگردونه.
    با حال خراب سلانه سلانه سمت میز صبحانه رفتم و بهش گفتم:
    _ من چیزی نمی‌خورم، میرم پایین تو هم بیا.
    نگاه متعجبش رو پشت سرم گذاشتم و وارد راهرو شدم. فقط خدا می‌دونست که اصلا حال و حوصله‌ی رفتن سر تمرین رو نداشتم؛ ولی این مسئولیت بزرگ وادارم می‌کرد هرجور شده با هرحس و حالی تو تمرینات حضور داشته باشم.
    حوالی بعد از ظهر باران شدیدی شروع به باریدن کرد و باعث شد همه داخل سالن به تمریناتشون ادامه بدند؛ ولی من با توجه به فکر مشغولم تصمیم گرفتم به قصر برگردم و راهی برای نجات آرتین پیدا کنم. علاوه بر این نزدیک غروب بود و نمی‌خواستم زمانی رو که طبق عادت با آرتین می‌گذروندم، تنها اطراف سالن باشم تا دوباره با یادآوری اون خاطرات خوب که این قدر زود تموم شدند حالم خراب شه.
    بارون شدید روی تن داغم می‌ریخت و باعث می‌شد هر قطره‌اش مثل یه تیکه سرب روی پوستم فرود بیاد. اشک‌هام کم کم راه خودشون رو باز کردند و قطره‌های بارون و اشک روی صورتم غیر قابل تشخیص شدند. اسب رو متوقف کردم و دست‌هام رو رو به آسمون بالا گرفتم. میگن اگه وقت بارون دعا کنی حتما مستجاب میشه؛ خدا‌کنه این دعای منم دست خدا برسه.
    با نزدیک‌شدن به قصر حس گریه و ناامیدیم به اوج رسید. روی گردن شفق خم شدم و سرم رو بهش مالیدم و در گوشش گفتم:
    _ حالا این جا فقط منم و تو، حالا تویی که به حرفام گوش می‌کنی، شفق برام دعا کن.
    می‌دونستم حالم خوش نیست و دارم هذیون میگم، شاید هم داشتم دیوونه می‌شدم.
    دیگه نمی‌تونستم دست روی دست بذارم و منتظر اعلام تصمیم پادشاه بمونم. با این وضعیت به شب نکشیده به حال مرگ می‌افتادم، باید خودم کاری می‌کردم. آرتین حق من از این زندگی پر اضطراب بود؛ برای داشتنش راهی جز جنگیدن نداشتم.
    با ورود به تالار اصلی دستم رو روی خنجرم محکم کردم و با تن خیس از بارون قدم‌های لرزونم رو سمت اتاق پادشاه کشوندم. داشتم چی کار می‌کردم؟
    پاهام بی‌اراده حرکت می‌کردند و هر هشدار بازدارنده‌ای رو که از مغزم صادر می‌شد، پس می‌زدند. دستم رو روی دستگیره در گذاشتم و بی‌توجه به صدای گنگ خدمتکار که داد و بیدادکنان نزدیک می‌شد وارد اتاق شدم. نگاه بی‌حال و سر داغم رو سمت میز پادشاه کشوندم و سایه‌ای ازش جلو چشمام شکل گرفت. خنجرم رو سمتش بالا بردم و تلو تلوخوران جلو رفتم، صدام رو از جایی انتهای گلوم بیرون دادم و گفتم:
    _ آرتین رو آزاد کنید، وگرنه.
    دنیا جلو چشمام یه وری شد و قبل از این که بخوام جمله‌ام رو تموم کنم، چشمای داغم روی هم افتادند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    پلک‌هام رو باز کردم و تو ظلمات اتاق چشم چرخوندم؛ همه جا تاریک بود و نور مهتاب از پنجره به داخل می‌ریخت.
    اشک داغ از گوشه‌ی چشمم پایین اومد و صدای چکیدنش روی بالش تو گوشم پیچید. با حسرت نگاهی به بالکن انداختم و یاد شب‌های تاری که با دیدن آرتین روشن و نورانی می‌شدند، افتادم. قطره اشک دوم سُر خورد پایین و روزهایی که تو جنگل زیبا و سرسبز قدم می‌زدیم از ذهنم گذشت. چشمام رو بستم و قطره‌ی سوم هم چکید و شبی رو که از دست اون شیطان صفت نجاتم داد، پشت پرده‌ی پلک‌هام تصور کردم.
    با یادآوری خاطرات گذشته ذهنم مثل ماشینی که بیش از حد ازش کار کشیده باشی رو به خاموشی رفت. برای آخرین بار چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن هیبت خیالی اون یار بی‌وفا، دستم رو سمتش دراز کردم و آرزومندانه نگاهش کردم. پلک‌هام در حالی که محال‌ترین آرزوی عمرم رو زیر لب تکرار می‌کردم دوباره روی هم افتادند. کاش پیشم بودی!

    دست بزرگی رو که سرم رو نوازش می‌کرد و گاهی تا روی صورتم کشیده می‌شد، حس کردم و آرامش بی‌پایانی رو که ازشون می‌گرفتم، با تک تک سلول‌های بدنم تقسیم کردم. تمام این مدتی که نمی‌دونم چند روز بود حسش کردم و نتونسته بودم چشم باز کنم تا صاحبش رو ببینم.
    صدای برخورد چیزی با در چوبی مساوی با پرکشیدن دست‌ها از روی روح و جسم بیمار و تشنه‌ی محبتم بود. دلم می‌خواست چشم باز کنم و هرچی به دهنم میاد نثار این مزاحم کنم، مزاحمی که اون دست‌ها رو ازم جدا کرد؛ ولی تمام تلاشم برای آزادکردن این پرنده‌های اسیرِ پلک بی‌فایده بود و تنها صدا بود که می‌شنیدم. خدایا این چه عذابی بود که حتی از دیدن هم عاجز بودم.
    با نزدیک‌شدن چند صدای آشنا دوباره تلاشم رو برای بازکردن چشم‌هام شروع کردم و بعد از چند دقیقه وقتی کاملا ناامید شدم، تنها اشک بود که به جای اون همه حرف از چشمام پایین اومد.
    دست تپل و گوشتی رو که اشک پایین اومده از گوشه چشمم گرفت، حس کردم.
    دست تپل روی بازوم نشست و این بار شروع به تکون‌دادنم کرد و گفت:
    _ شاهزاده خانم، لطفا بیدار شید، شاهزاده خانم.
    صدا صدای گلسا بود، صدای آشنای دیگه‌ای از کنارم گفت:
    _ چی کار می‌کنی گلسا؟ بذار شاهزاده خانم راحت باشند.
    صدای گلسا دوباره بلند شد، این بار یه کم مضطرب شده بود:
    _ بانو طبیب گفتن امروز باید به هوش بیان، گفتند هروقت احساس کردید هوشیاریشون برگشته کمکشون کنید بیدار بشند. نگاه کنید، این اشکا نشونه همینه دیگه، نه؟
    صدای دیگه‌ای از فاصله دور‌تر بلند شد:
    _ خب پس بذار آب بریزم رو صورتشون گلسا.
    به محض شنیدن این حرف همه‌ی افراد حاضر تو اتاق جیغ کشیدند و باعث شدند چشمام نا‌خودآگاه باز بشند و هم زمان با بازشدن چشمام آب سرد روم خالی بشه.
    با ریختن آب نگاه شوک زدم رو از گلسا به مینوفر و بعد به آرتادخت و مینا انداختم و آخرش هم نازنین‌دخت رو با پارچ آب توی دستش دیدم. چند لحظه همه فقط همدیگه رو نگاه کردیم، کسی جرئت حرف زدن نداشت. بعد از چند لحظه بالاخره نازنین‌دخت سکوت رو شکست و هیجان‌زده گفت:
    _ دیدی گفتم باید آب بریزیم روشون.
    با تموم‌شدن حرف نازنین‌دخت، سر تک تک دخترا به سمتش برگشت و با چشم‌هایی که ازشون آتیش می‌بارید نگاهش کردند.
    دستم رو تکیه‌گاه بدنم کردم و آروم سر جام نشستم، به پشتی تخت تکیه دادم و نگاهی به خودم انداختم. فقط یه لباس خواب بلند و سفید تنم بود که اونم به لطف نازنین‌دخت خیس شد.
    دستم رو سمت آستین گشاد لباسم بردم و چلوندمش. نمی‌دونستم باید از دستش خوشحال باشم یا عصبانی.
    لبخندی زدم و رو به آرتا خت که نزدیک بود با چشماش نازنین‌دخت رو بخوره، گفتم:
    _اشکال نداره آرتادخت.
    بعد رو به بقیه کردم و گفتم:
    _ چی شده؟ شما این جا چی کار می‌کنید؟ مگه نباید سر تمرین باشید؟
    آرتادخت اخمی کرد و گفت:
    _ببخشید که بعد از سه روز اومدیم ملاقاتتون، هیچ‌کس به ما اطلاعات درستی از وضعیت شما نمی‌داد، تازه امروز متوجه شدیم دوباره به جونتون سوء قصد شده.
    چشمام از تعجب گرد شدند.
    با دیدن تعجبم سریع و دستپاچه گفت:
    _ نگران نباشید، شنیدم که یکیشون رو گرفتند، همون روز هم مجازاتش کردند.
    این بار ابروهامم بالا دادم و با تعجب به دهن آرتادخت که باز و بسته می‌شد، نگاه کردم. سه روزه که بی‌هوشم؛ باورم نمی‌شد! بد‌تر از اون حرفای بعدیش بودند، چیزایی که راجع به سوء قصد می‌گفت. چشمام رو بستم و سعی کردم تو اتاق تاریک ذهنم به عقب برگردم و به یاد بیارم، چی شد که به این جا رسیدم؟!
    با یادآوری اون شب شوم اسم آرتین به مغزم هجوم آورد، آرتین. اگه سه روز گذشته پس آرتین چی شده؟! نکنه اون کسی که مجازات شده....
    باورم نمی‌شد، حتی از فکر این که تو این مدت اتفاقی براش افتاده باشه احساس مرگ و نیستی می‌کردم و قلبم مچاله می‌شد. خدایا طاقت این یکی رو ندارم.
    بی‌توجه به نگاه‌های متعجب، سرم رو تو دستام گرفتم و زدم زیر گریه. دیگه هیچی برام مهم نبود، دیگه نه جنگ و نه سرزمین، هیچ‌کدوم بهم امید نمی‌دادند.
    با بیشترشدن شدت گریه‌هام صدای گلسا رو شنیدم که به بقیه گفت:
    _ممنون که اومدید؛ ولی حال شاهزاده خانم به خاطر اتفاقی که براشون افتاده خوب نیست.
    خداروشکر که یک نفر درکم می‌کرد، می‌دونست حالم تا چه حد خرابه. همین که احساس کردم اتاق خالی شد، سرم رو روی زانو هام گذاشتم و زار زار به حال خودم گریه کردم و صدام رو تا جای ممکن بالا بردم. این چه زندگی بود، این چه قانون و چه عدالتی بود؟
    من که بهشون گفتم بدون اون قلبم نمی‌زنه، حالا با چه انگیزه‌ای، با چه امیدی باید زندگی کنم؟
    با شنیدن صدای صحبت چند نفر از بیرون اتاق، صدام رو یه کم پایین‌تر بردم. دوست نداشتم صدای ضعف و شکستنم به گوش باتیس برسه؛ اون عوضی از همه اینا خوشحال می‌شد.
    یه دفعه صدای بگو مگوی بیرون اتاق بالا گرفت و پشت سرش در باز شد.
    با تعجب سرم رو از روی زانوهام بلند کردم، دسته‌ای از موهام رو که روی صورتم ریخته بود و مانع از دید درستم می‌شد با دست عقب دادم و با تعجب بی‌اندازه به مرد شنل‌پوشی که لباس جنگی آبی تیره و نقاب طلایی روی صورتش بیشتر از هرچیزی توجهم رو به خودش جلب کرده بود نگاه کردم. می‌خواستم رو اندازم رو روی سر برهنه‌ام بندازم؛ اما دست‌هام یاری نمی‌کردند. این دفعه فقط چشم‌هام بودند که کار می‌کردند.
    با وارد شدن باتیس و گلسا مرد نقاب‌دار نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و جلوی چشم‌های متعجبم تعظیم کرد. سریع شنلش رو از روی دوشش باز کرد و به سمتم اومد. با نزدیک‌شدنش یه کم خودم رو جمع کردم و وقتی شنلش رو روی سر و بدن خیسم انداخت، به بهت و حیرتم اضافه شد. سرم رو بالا بردم و نگاه گنگم رو به چشماش دوختم، تنها عضو از صورتش که از زیر اون نقاب بی‌روح و طلایی دیده می‌شد. فاصله کم بود و گرمای تنش بی‌‌‌نهایت. یک لحظه دلم لرزید، این چشم‌ها...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    با صدای سرفه‌های ساختگی گلسا چشم از همدیگه برداشتیم و به سمتش برگشتیم.
    کمی جلو اومد، دستش رو سمت نقاب‌دار دراز کرد و در حالی که به پهنای صورت می‌خندید گفت:
    _ ایشون از این به بعد محافظ شخصی شما هستند شاهزاده خانم، وقتی دوباره به جونتون سوء قصد شد، پادشاه فرستادند دنبال ایشون و از کوهستان فراموشی آوردنشون این جا.
    نگاه پر سوالی بهش انداختم و گفتم:
    _ کوهستان فراموشی؟! لطفا درست و کامل توضیح بده.
    سری تکون داد و گفت:
    _بله شاهزاده خانم؛ ایشون یک نقاب‌طلایی هستند. گروهی از محافظ‌ها که سال‌ها پیش با شروع جنگ از سپاهیان ما و اتحاد شیطانی جدا شدند و تو کوهستان فراموشی زندگی دیگه‌ای رو به دور از جنگ و خون‌ریزی شروع کردند. راستش رو بخواین خیلی وقته هیچ‌کس یه نقاب طلایی رو ندیده؛ ولی شنیدم در جنگاوری خیلی ماهر و چابک هستند.
    با شنیدن حرف‌های گلسا نگاه متعجبم رو سمت نقاب طلایی چرخوندم؛ اگه این مرد یه غریبه‌ست، پس چرا چشم هاش چیز دیگه‌ای میگن؟
    یه دفعه صدای باتیس از جلوی در بلند شد:
    _ لازم نیست این قدر غُلُو کنی خدمتکار.
    بعد نگاه پر نفرتی به نقاب‌طلایی انداخت و از اتاق بیرون رفت.
    با رفتن باتیس نفس راحتی کشیدم؛ حضور این مرد روحم رو آزار می‌داد و باعث می‌شد یاد تمام بدبختی‌هام بیفتم، بدبختی‌هایی که باتیس باعث و بانیش بود و چه بدبختی بزرگ‌تر از نبود آرتین.
    نگاهی از سر بیچارگی به گلسا انداختم. کاش می‌تونستم ازش درباره آرتین بپرسم؛ اما اون که چیزی از قضیه بین ما نمی‌دونست.
    پس باید چی کار می‌کردم خدا! یعنی باید این قدر راحت مرگش رو رو قبول کنم؟!
    دیگه طاقت این بی‌خبری رو نداشتم، باید می‌رفتم و از خود پادشاه می‌پرسیدم.
    شنل رو روی سرم محکم کردم و از تخت پایین اومدم.
    با اشاره سرِ نقاب‌طلایی، گلسا جلو دوید و در حالی که دستم رو تو دستش می‌گرفت، گفت:
    _چی کار می‌کنید شاهزاده خانم؟ طبیب گفتن امروز رو هم استراحت کنید.
    دستم رو از تو دستش آزاد کردم و کلافه گفتم:
    _ کار دارم، برو کنار می‌خوام لباسام رو بپوشم برم دیدن پادشاه.
    دوباره بازوم رو گرفت و گفت:
    _ نه شاهزاده خانم، لطفا برگردید به تختتون.
    دلم داشت مثل سیر و سرکه می‌جوشید و این کارای گلسا باعث می‌شد هرلحظه عصبانی‌تر بشم. دندونام رو روی هم فشار دادم و با حرص گفتم:
    _ گلسا ولم می‌کنی یا به زور متوسل بشم؟
    با شنیدن حرفم انگار ترسید؛ چون دستم رو ول کرد و یک قدم عقب رفت.
    نقاب‌طلایی با دیدن این وضعیت جلو اومد و در گوشش چیزی گفت. چند لحظه بعد گلسا بیرون رفت.
    با بیرون‌رفتن گلسا رو به نقاب طلایی گفتم:
    _ لطفا شما هم برید بیرون، می‌خوام لباس عوض کنم.
    با این که چشم‌های این مرد خیلی آشنا بود نمی‌تونستم ریسک کنم و بهش اعتماد داشته باشم؛ اما نقاب طلایی با شنیدن حرفم به جای این که بره بیرون، جلو اومد.
    صدام رو بالا‌تر بردم و گفتم:
    _مگه نمیگم برید بیرون؟
    دست پوشیده تو دستکش‌های سیاه و چرمیش بالا رفت و انگشت اشاره‌اش رو به نشونه‌ی سکوت جلوی بینیش گرفت.
    عجب آدمی بود، من میگم برو بیرون، اون بهم اشاره می‌کنه ساکت باشم. اصلا از کجا معلوم این مرد قابل اطمینان باشه؟ ممکنه خیلی از چشم‌ها شبیه به هم باشند. باید قیافه‌اش رو می‌دیدم تا مطمئن بشم.
    اخمی کردم و با عصبانیت گفتم:
    _بهت دستور میدم همین الان نقابت رو برداری.
    لحظه‌ای مکث کرد و دستش رو سمت نقابش برد. یه دفعه ضربان قلبم بالا رفت، اگه حدسم درست بود، اگه اون چشم‌ها حقیقت محض بودند، دیگه هیچی از دنیا نمی‌خواستم.
    با پایین‌اومدن نقاب از روی صورت اون غریبه آشنا پاهام شل شدند، با دهن باز عقب عقب رفتم و روی تخت نشستم.
    آروم به سمتم اومد و نقابش رو روی تخت انداخت. چند لحظه بعد بدون این که متوجه بشم تو آغـ*ـوش گرمش غرق شده بودم.

    نگاهم رو از منظره‌ی بیرون گرفتم و به آرزوی برآورده شده‌ی قلبم انداختم. حالا آرتین این جا بود و می‌تونستیم بی‌هیچ ترس و اضطرابی کنار هم باشیم.
    شیرین‌ترین لبخند عمرم رو به روی شیرین‌ترین هدیه زندگیم زدم و گفتم:
    _ باورم نمیشه؛ یعنی همه این نقشه‌ها رو پادشاه کشیده؟
    خودش رو روی تخت‌‌ رها کرد و همین جور که دستاش رو زیر سرش می‌ذاشت، گفت:
    _ آره، منم باورم نمی‌شد؛ ولی مثل این که وقتی تو رو با اون حال و روز می‌بینه، تصمیم می‌گیره کمکمون کنه. همون روز شایعه کرد به جونت سوء قصد شده تا بتونه نیاز به یک محافظ برای تو رو تو شورای شاهزادگان مطرح کنه، فردای اون روز هم فرستاد دنبال من و تمام جزئیات نقشه زیرکانه‌اش رو برام توضیح داد. قرار شد هیچ‌کس از هویت قبلی من خبردار نشه و از این به بعد با هویت جدیدِ نقاب‌طلایی وظیفه محافظت از تو رو به عهده بگیرم.
    البته چند تا شاهد که از قضیه خبردار شده بودند هم وجود دارند؛ ولی به دستور پادشاه قضیه باید مخفیانه باشه و هیچ‌کدوم حق ندارن حرفی بزنند.
    رفتم کنارش نشستم و در حالی که تیکه‌ای از پوست لبم رو می‌کندم گفتم:
    _ من نگرانم آرتین، مطمئنی چیزی به کسی نمیگن؟
    نگاهش رو از سقف پارچه‌ای تخت برداشت و گفت:
    _من از اونا مطمئنم؛ چون پادشاه تهدیدشون کرده اگه کسی بویی از قضیه ببره همه‌شون مجازات میشن. نگرانی من از جانب باتیسه، اون مردک به هیچ قولی پایبند نیست.
    با شنیدن حرفش اخمام تو هم رفتند. دوست نداشتم این خوشبختی رو به این راحتی از دست بدم.
    آرتین که انگار متوجه نگرانیم شده بود، از جاش بلند شد و با جدیت گفت:
    _نگران هیچی نباش، من تا پای جون از همسرم مراقبت می‌کنم.
    بعد لبخند جذابی گوشه‌ی لبش نشوند و در حالی که نقابش رو روی صورتش می‌ذاشت گفت:
    _مثل این که فراموش کردی، من یه نقاب‌طلایی هستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    جلوی در تالار زرین از آرتین خداحافظی کردم و وارد جلسه‌ی شورا شدم. امروز اون روز سرنوشت‌ساز بود، روزی که همه فرماندهان گزارش نهایی عملکرد و تلاششون رو ارائه می‌دادند و معلوم می‌شد در ‌‌نهایت با چند سرباز وارد جنگ می‌شیم.
    با ورود به تالار متوجه سکوت سنگین و بی‌سابقه‌ای که همه جا رو گرفته بود، شدم و نگرانی تمام وجودم رو پر کرد، این جا بیشتر شبیه به یک ماتم‌کده شده بود!.
    از چهره تک تک شاهزاده‌ها می‌شد نگرانی و اضطراب رو حس کرد، مطمئنا چیزی شده که من ازش خبر ندارم.
    وسط سالن رفتم و کنار فرماندهانی که روبروی تخت پادشاه برای ارائه گزارش ایستاده بودند، ایستادم.
    با ورود پادشاه همه شاهزاده‌ها سر پا شدند. بعد از چند لحظه دوباره همون سکوت مرگبار برقرار شد و جو تالار رو سنگین کرد. پادشاه با صدایی بلند و رسا که غم بزرگی توش موج می‌زد، شروع به صحبت کرد:
    _درود بر همه شاهزادگان و فرماندهان. همون طور که اطلاع دارید، امروز پیکی با خبر‌های ناخوشایند از راه رسیده و اطلاع داده که اتحاد شیطانی با لشکری غریب به دوهزار نفر در حال نزدیک‌شدن به مرز‌های غربی ماست. اگر اقدامی نکنیم، نهایتا تا دوروز آینده وارد سرزمین ما خواهند شد.
    صدای همهمه و صحبت بالا گرفت. با شنیدن حرف پادشاه انگار یه سطل آب یخ رو سرم ریخت. باورم نمی‌شد جنگ این قدر زود شروع شده باشه. حتی از شنیدن اسمش هم تنم می‌لرزید. جنگ مساوی با مرگ بود، چیزی که هیچ وقت برای انسان‌ها قابل درک نبوده.
    پادشاه بی‌توجه به همهمه صداش رو صاف کرد و ادامه داد:
    _ با این حساب فردا تمام لشکریان به حرکت در میان. امشب جارچی‌ها به شهر میرن و آماده‌باش همگانی اعلام می‌کنند. همگی تا ظهر آماده حرکت باشید.
    بعد رو به ما کرد و گفت:
    _ خب، حالا فرماندهان گزارش کاملی از تعداد جنگجویان خودشون ارائه بدن‌.
    با تموم‌شدن حرف پادشاه، اوکتام که اولین نفر از ردیف فرماندهان بود، قدمی به جلو برداشت و گفت:
    _ من، فرمانده اول قصر، با سیصد سرباز شمشیرزن در اختیار لشکر بزرگ پادشاه خواهم بود. نیمی از سربازان در میدان جنگ حضور خواهند داشت و نیمی دیگر برای محافظت در قصر خواهند بود.
    پادشاه سری تکون داد و پشت سرش پسر جناب نیاسا و نماینده‌ی خاندان زمرد جلو اومد و گفت:
    _ من، فرمانده اول لشکر زمرد، با چهارصد و چهارده سرباز، شامل سیصد تیرانداز و صد و چهارده شمشیرزن، در اختیار لشکر بزرگ پادشاه هستم.
    نفر بعدی مرد میانسال و طلایی از خاندان زبرجد بود که شروع به توضیح کرد:
    _ من، فرمانده اول لشکر زبرجد، با صد و هشتاد سرباز که همگی شمشیرزن هستند در اختیار لشکر بزرگ پادشاه خواهم بود.
    بعد از اون مرد مو بنفشی که شباهت زیادی به اوکتام داشت، جلو اومد و گفت:
    _ من، فرمانده اول لشکر آمیتیست، با دویست و پنجاه سرباز شامل صد و پنجاه گرزدار و صد شمشیرباز در اختیار لشکر بزرگ پادشاه خواهم بود.
    آخرین فرمانده قبل از من هم جلو رفت و در حالی که چشم‌های نقره‌ایش رو به زمین دوخته بود گفت:
    _من، فرمانده اول لشکر الماس، با صد و بیست سرباز، شامل صد نیزه‌دار و بیست شمشیرزن، در اختیار لشکر بزرگ پادشاه خواهم بود. عالیجناب به خاطر کم بودن تعداد سرباز‌ها تقاضای پوزش دارم، به علت حمله وحشیانه اتحاد شیطانی افراد زیادی برای ما باقی نمونده.
    پادشاه اخمی کرد و گفت:
    _ شما با تمام توان حضور پیدا کردید، پس دیگه همچین حرفی رو نزنید.
    بعد نگاهش رو سمت من چرخوند و گفت:
    _ خب، نوبت شماست شاهزاده خانم.
    چشمام رو بستم و حرف‌هایی رو که بیشتر از ده بار با خودم تمرین کرده بودم، تو ذهنم آوردم. نفس عمیقی کشیدم، با یه بسم الله جلو رفتم و در حالی که سعی می‌کردم با اقتدار صحبت کنم، گفتم:
    _من، فرمانده اول لشکر آسمان، با تعداد نهایی سیصد و سیزده سرباز از زنان و دختران پاک این سرزمین، اعم از شاهزاده و رعیت، در اختیار لشکر بزرگ پادشاه خواهم بود. لشکر آسمان شامل دویست و پنجاه تیرانداز، چهل و نه شمشیرزن و چهارده شلاق‌زن خواهد بود.
    هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای جناب نیاسا بلند شد و گفت:
    _ آفرین دخترم، حقا که خاندانت رو سربلند کردی.
    سرم رو پایین انداختم. اگه یه کم دیگه ادامه می‌داد، آب می‌شدم و می‌رفتم تو زمین. خداکنه تو جنگ هم بتونم سربلندشون کنم.
    هنوز این خوشی درست و حسابی به دلم ننشسته بود که صدای اسپاد بلند شد. حدس می‌زدم این شاهزاده‌ی ضدحال بخواد حال خوشم رو خراب کنه. از جاش بلند شد و گفت:
    _ با این حساب الان ما حدود هزار و چهارصد سرباز داریم و اون‌ها دوهزار تا؛ جناب نیاسا این کجاش خوشحالی داره؟
    دیگه طاقت این اخلاق گندش رو نداشتم. این مرد با این حرفاش فقط داشت امید و انگیزه فرماندهان رو از بین می‌برد.
    صدام رو بالا بردم و گفتم:
    _یعنی ما حریف ششصد سرباز اضافه اون‌ها نمی‌شیم؟
    اسپاد پوزخندی زد و گفت:
    _شاهزاده خانمِ خوش خیال مسئله ششصد نیروی اضافی اون‌ها نیست، مسئله نیروهای شیطانی اون‌هاست.
    اخمی کردم و گفتم:
    _ خب ماهم جنگجویان اوریا رو داریم.
    اسپاد این بار پوزخند بلندتری زد و گفت:
    _اون‌ها هم جنگجوی اوریا دارند؛ مثل این که فراموش کردید. در ضمن جنگجویان اوریا فقط با همتای خودشون وارد نبرد میشن تا نیروشون تحلیل نره. شما هنوز نمی‌دونید یک جنگجوی اوریا وارد جنگ با هیچ‌کس دیگه‌ای جز همتای خودش نمیشه؟
    دیگه داشت کفرم رو در می‌آورد؛ هرچی می‌گفتم یه جوابی داشت. با حرص قدمی به جلو برداشتم و با عصبانیت گفتم:
    _پس از امروز این قانون عوض میشه؛ چون من علاوه بر همتای خودم، برسام، وارد جنگ با نیروهای شیطانی هم خواهم شد.
    یه دفعه صدای همهمه تو تالار بالا رفت.
    دیگه اعصاب موندن تو جلسه رو نداشتم. سری به نشونه احترام برای پادشاه تکون دادم و در حالی که نمی‌دونستم چه نبرد سخت و سرنوشت‌سازی رو برای خودم رقم زدم، از تالار خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    از تالار خارج شدم و به سمت حیاط دویدم. آرتین رو که روی سکوی سنگی کنار آلاچیق نشسته بود، دیدم و نگاهم روی نقاب طلاییش که زیر نور آفتاب برق می‌زد ثابت موند. حالا با این نقاب و هویت جدید اون هم می‌تونست تو جنگ حضور داشته باش؛ اما با چیزهای وحشتناکی که از نیروهای اتحاد شیطانی شنیده بودم اصلا دوست نداشتم جونش به خطر بیفته. کاش می‌شد یک صبح آفتابی بیدار بشم و ببینم همه این اتفاقات یه خوابه.
    چند لحظه بعد با دیدن من از جاش بلند شد. جلو رفتم و با حفظ فاصله ازش ایستادم و در حالی که سعی می‌کردم آثار نگرانی رو از چهره‌ام محو کنم، گفتم:
    _ جلسه تموم شد، بریم؟
    نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
    _ جلو بیفت و داخل باغ قدم بزن.
    ابروهام رو بالا دادم و با تعجب گفتم:
    _آخه کجا برم؟
    سرش رو به طرف راست تکون داد و گفت:
    _ تو جلو بیفت، من از پشت میگم کجا بری.
    با این که اصلا حوصله‌ی گشت و گذار رو نداشتم، چشمی گفتم و راه افتادم. دلم نمی‌خواست رو حرفش حرف بیارم، اون هم حالا که مرگ رو این قدر به خودم نزدیک می‌دیدم. کی می‌دونست، شاید این آخرین باری بود که می‌تونستیم با خیال راحت به گردش بریم.
    بعد از حدود ده دقیقه با راهنمایی آرتین وارد محوطه‌ای پر از درخت‌های اقاقیا شدیم. خدایا این بهشت گمشده کجا بود که تا حالا ندیده بودمش!
    دستام رو باز کردم و چند بار دور خودم چرخیدم. دامن بلندم با وزش نسیم همراه با گل‌های صورتی و سفید آویزون از درخت‌ها تکون می‌خورد و باعث می‌شد خودم رو با طبیعت یکی کنم.
    سرجام ایستادم و به آرتین که حالا نقابش رو بالا داده بود و محو تماشای حرکاتم شده بود، نگاه کردم. دلم پر بود و قطره‌ای ازش از چشمم پایین چکید. با حال زار روی زمین نشستم و مشغول مرتب‌کردن چین‌های دامنم شدم؛ دوست نداشتم متوجه ناراحتیم بشه. روزی بود که می‌خواستم فقط و فقط خوشی باشه که با همسرم شریک باشم و حالا جز سختی چیزی نصیبش نکرده بودم. اون مردی بود که بعد از فهمیدن هویت واقعی من هیچ اجباری برای برگشتن به این سرزمین نداشت؛ ولی به خاطر من همه خطرها رو به جون خرید و برگشت.
    دست‌های گرم و مردونه‌اش روی شونه‌هام پایین اومد و زانو به زانوی من نشست. چشم‌های لبریز از اشکم رو ازش دزدیدم و گفتم:
    _وقت زیادی نداریم آرتین، شاید هیچ وقت دیگه نتونیم باهم باشیم، شاید...
    دستش آروم روی لبم اومد و گفت:
    _ دیگه نگو، خودم همه چیز رو می‌دونم، پس ادامه نده. توکل کن به خدا، من مطمئنم روزی می‌رسه که ما هم می‌تونیم بی‌هیچ مشکل و دردسری زندگی خودمون رو بسازیم، بالاخره این روزا هم تموم میشن.
    با فکر به این رویای شیرین لبخندی از امید روی لب‌هام نشست. سرم رو روی شونه‌ی پهن و مردونه‌اش گذاشتم و چشمام رو بستم. کاش این دقیقه‌های پر آرامش هیچ‌وقت تموم نمی‌شد.
    صبح زود قبل از طلوع آفتاب چشم‌هام رو باز کردم. مثل همه‌ی شب‌های پراسترس، دیشب هم خواب درستی نداشتم.
    وضو گرفتم و برای به دست‌آوردن لحظه‌ای آرامش و آسایش رو به خداوند بزرگ ایستادم و نماز خوندم و از خدا خواستم همون طور که تا حالا همه چیز رو به خیر رقم زده، همون طور که همه مشکلات رو یکی یکی از سر راهم برداشته، تو این نبرد بزرگ هم یاری دهنده‌ام باشه و تنهام نذاره.
    بعد از راز و نیاز با اون قادر بی‌همتا، با امید و انگیزه بی‌نهایتی که به قلبم تابیده بود، به سمت کمد رفتم و لباسی رو که تا به حال ازش استفاده نکرده بودم، بیرون کشیدم و آروم روی تخت گذاشتم.
    کی فکرش رو می‌کرد به این زودی مجبور بشم لباس‌های فرماندهی جنگ رو تنم کنم؟
    دستم رو روی پارچه آبی لاجوردیش کشیدم، رنگی که از بچگی علاقه خاصی بهش داشتم و شاید علتش به نیاکانم برمی‌گشت، به خاندان از دست رفته‌ام. حالا بعد از چند سال من، آخرین جنگجوی لاجورد، باید انتقام می‌گرفتم؛ انتقام تمام مردمی رو که کشته شده بودند، قربانی‌های بی‌گـ ـناه طمع.
    وقت کم بود و فکر و خیال زیاد. هر لحظه ممکن بود گلسا و آرتین از راه برسند. از افکار دور و درازم فاصله گرفتم و به لباس‌های روی تخت نزدیک شدم. شلوار و بلوز بلندی رو که تاروی زانوم می‌رسید تنم کردم و تو آینه نگاهی به بند‌های طلایی که از روی گردن تا زیر سـ*ـینه به صورت زیگزاگ پایین اومده بود انداختم؛ بانوی خیاط سنگ تموم گذاشته بود.
    بند‌های طلایی از سر شونه تا بالای آستین‌های لباس هم کشیده شده بود و جلوه‌ی زیبا و پراقتدار یک فرمانده رو بهم داده بود.
    با ذوق سمت چکمه و دستکش‌های بلند و مشکی رفتم و وقتی کمربند طلایی رو هم دور کمرم بستم، دوباره به طرف آینه رفتم. با دیدن ترکیب زیبا و بی‌نظیر لباس‌هام، نا‌خودآگاه لبخندی روی لب‌هام نشست. شنل آبی با حاشیه‌دوزی طلایی که تا روی کلاهش رو هم گرفته بود، روی دوشم انداختم. موهام رو بالای سرم جمع کردم و تو دلم خدا خدا کردم آرتین زود‌تر از گلسا از راه برسه و برای چند لحظه هم شده تو لباس‌های جنگی تماشام کنه.
    چند دقیقه‌ای نگذشته بود که صدای چند تقه به در بلند شد و پشت سرش کسی وارد شد. به سمت در برگشتم و با دیدن تازه‌وارد‌ها وا رفتم. آرتین اومده بود و گلسا هم همراهش بود.
    با ترس ساختگی دستم رو سمت کلاه شنلم بردم و روی سرم گذاشتم. نباید اجازه می‌دادیم گلسا چیزی از رابـ ـطه بین ما بفهمه.
    با قدم‌های استوار سمتشون حرکت کردم و نگاهی به سرتاپای گلسا انداختم. با این پیراهن و شلوار و شنلِ یک دست آبیِ جنگ، انگار شخصیت دیگه‌ای پیدا کرده بود. لبخندی به روش زدم و در حالی که سعی می‌کردم بهش امید و انگیزه بدم گفتم:
    _ رنگ آبی خیلی بهت میاد، با این لباس‌ها مثل یک جنگجوی واقعی شدی.
    دستی به لپ‌های قرمز از خجالتش کشید و گفت:
    _ممنونم شاهزاده خانم، شما هم با این لباس‌ها مثل یک فرمانده قوی و بااراده به نظر می‌رسید.
    آرتین که تا حالا ساکت بود، دستش رو به کمربند سیاهش گرفت و گفت:
    _بهتر نیست حرکت کنیم شاهزاده خانم؟ سپاهیان شما منتظر هستند.
    با شنیدن حرفش سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گفتم:
    _ بله، بله حتما. بریم.

    مه غلیظ صبحگاهی تمام محوطه اطراف قصر رو پر کرده بود و باعث می‌شد چیز زیادی از فضای اطراف مشخص نباشه. این روز‌ها با تغییر فصل و سردشدن هوا، اکثر اوقات همه جا مه‌آلود می‌شد؛ تا جایی که روز‌های آخر کار تمرین خیلی سخت شده بود.
    چند دقیقه بعد به سالن نزدیک شدیم و کم کم بخش‌هایی از صف‌های طولانی جنگجویان لشکر آسمان مشخص شد. گلسا برای اعلام حضور ما جلو افتاد.
    نگاهی به آرتین که با لباس‌ها و شنلی هم رنگ لباس‌های من روی اسب سیاهش نشسته بود و با جذبه‌ی خاص یک نقاب‌طلایی جلو می‌اومد انداختم و گفتم:
    _با این لباسا خوب شدم؟ بهم میاد؟
    چشمش رو از اطراف گرفت و به من انداخت. تحسینی رو که تو نگاه مردونه‌اش موج می‌زد، دیدم و قند تو دلم آب شد؛ مطمئنم خیلی خوشش اومده.
    چکمه‌های سیاهش رو آروم زیر شکم اسبش زد و در حالی که ازم دور می‌شد گفت:
    _ نه! لباس جنگ هیچ وقت به هیچ‌کس نمیاد.
    اخمی کردم و با تعجب به دور شدنش نگاه کردم. نه به اون نگاه‌های پرتحسین و نه به این حرف‌ها.
    از سنگ بزرگ جلوی سالن بالا رفتم و نگاهم رو روی صف‌های طولانی که انتهاش تو مه ناپیدا بود دقیق کردم. همه‌ی این سیصد و سیزده نفر آماده بودند تا حرف‌های من رو به عنوان فرمانده‌ی خودشون بشنوند. چی باید می‌گفتم تا واقعیت تلخ جنگ رو شیرین کنم؟ چه جوری باید بهشون امید می‌دادم؟
    نگاهم رو سمت آرتین که یه کم اون طرف‌تر ایستاده بود و با نگاه‌های دقیق و ریز بینش دور و اطراف رو زیر نظر گرفته بود، انداختم. کاش نقابی نداشت و می‌تونستم حس این لحظه‌ رو از چهره‌اش بخونم تا ببینم که اون هم به اندازه من نگرانه؟
    نگاهم رو به چشم‌های منتظر روبه روم انداختم. صدام رو صاف کردم و با لحن محکم گفتم:
    _درود بر همه سربازان شجاع و دلیر، شیرزنانی که از آرامش خودشون به خاطر سرزمینشون گذشتند. بالاخره امروز فرارسید؛ روزی که همگی نتیجه‌ی مدت‌ها تمرین سخت و طاقت‌فرسا رو می‌بینیم.
    ما می‌ریم، به خاطر فرزندامون و به خاطر پدر‌ها و مادرهامون، می‌ریم تا اون‌ها باشند.
    می‌ریم تا باری از دوش همسران و برادران و شاید فرزندانمون که در جنگ و دفاع از ما پیش‌قدم شدند برداریم. آیندگان به نیکی از ما یاد خواهند کرد. ما با امید و تمام توان برای سرزمینمون می‌جنگیم؛ ما پیروز می‌شیم.
    شعاری از دل صف‌ها جون گرفت و کم کم بلند‌تر شد. چشم‌هام رو تنگ کردم و بادقت گوش دادم:
    _ شاهزاده‌ی آسمانی، شاهزاده‌ی آسمانی، شاهزاده‌ی آسمانی.
    لبخندی از امید روی لب‌هام نشست. حقا که با وجود این لشکر از هیچی نباید ترسید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    با نزدیک‌شدن به مرز غربی نگاهی به پشت سرم انداختم و اعضای لشکر آسمان رو که سوار برگاری‌ها پیش می‌اومدند دیدم. سرباز‌های من تنها کسایی بودند که به خاطر دوری راه و توان بدنی کمتر نسبت به مرد‌ها با گاری می‌اومدند و بقیه‌ی سرباز‌ها با پای پیاده. چند متر جلو‌تر بنای بلند و سیاه دژ غربی کم کم جلومون ظاهر می‌شد و نور امید رو تو دل‌هامون روشن می‌کرد.
    شب بود و خستگی مسیری که از صبح تا اینجا اومده بودیم امونمون رو بریده بود. با این که مسیر زیاد طولانی نبود؛ اما برای ما که تا به حال چنین تجربه‌ای رو نداشتیم، مسیر سخت و خسته کننده‌ای به حساب می‌اومد.
    دیوار سخت و سنگی دژ در برابر زیبایی‌های محیط پر گل و درخت اطراف تناقض آشکاری رو به وجود آورده بود و باعث می‌شد بهتر بتونم علت نامگذاری این قلعه رو به دژ آهنین درک کنم. بنای عظیم زیر نور مشعل‌های بزرگ روی دیوارها مثل یه غول سنگی جلومون قد علم کرده بود.
    با بازشدن دروازه‌ی بزرگ قلعه، همگی پشت سر پادشاه در صف‌های منظم وارد شدیم. حیاط بزرگ و سراسر سنگی قلعه بی‌هیچ تزئین یا درختی جلومون ظاهر شد؛ فضای خشک و نظامی این جا موج می‌زد، فقط سنگ بود و سنگ.
    پادشاه و چند تا از شاهزاده‌ها که همراهمون اومده بودند، با فرمانده‌ها وارد بنای اصلی قلعه شدند و بقیه‌ی سرباز‌ها دسته دسته گوشه و کنار حیاط رو برای استراحت انتخاب کردند به دستور پادشاه جناب نیاسا، جناب ارسان و تعدادی از شاهزاده‌های سالخورده داخل قصر مونده بودند تا در غیابش اوضاع شهر رو سامان‌دهی کنند.
    نگاهی به اطراف انداختم و با دیدن وضعیت سرباز‌ها رو به آرتین که همه جا مثل سایه پشت سرم می‌اومد و ازم مراقبت می‌کرد، گفتم:
    _نیروهای من نمی‌تونند این جا بمونند، باید جای دیگه‌ای براشون در نظر بگیریم.
    نگاهی به سرباز‌هایی که مشغول خالی‌کردن آذوقه از گاری‌ها بودند، انداخت و گفت:
    _ باید از فرمانده‌ی قلعه درخواست جای دیگه‌ای رو کنی.
    نگاهم رو دنبال اوکتام به اطراف چرخوندم و بالاخره پیداش کردم؛ در حالی که مشغول صحبت با مرد قدبلند و هیکلی با موهای ژولیده و سبیل کلفت بود و هر از گاهی دست‌هاش رو به طرف سرباز‌ها می‌گرفت.
    جلو رفتم، سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    _عذر می‌خوام؛ اما نیروهای من نمی‌تونند این جا استراحت کنند.
    اوکتام این بار دستش رو سمت من گرفت و با حالت جدی رو به مرد مو ژولیده گفت:
    _ معرفی می‌کنم، ایشون شاهزاده خانم پاک‌نژاد هستن. همون طور که اطلاع دارید نیروهای ایشون همگی از بانوان هستند، هرچه زود‌تر مکان مناسبی رو براشون تهیه کنید.
    مرد با شنیدن حرف‌های اوکتام لبخند کجی زد و با صدای بی‌‌‌نهایت کلفتش گفت:
    _درود بر شما شاهزاده خانم، من فرمانده‌ی این قلعه هستم. آوازه‌ی شما و لشکر آسمان همه جا پیچیده. با این که هیچ وقت به توانایی جنگاوری زنان اعتقادی نداشتم و فکر می‌کنم حضور یک زن چه به عنوان جنگجوی اوریا و چه به عنوان سرباز کمک شایانی به پیروزی ما نخواهد کرد؛ ولی کارتون رو تحسین می‌کنم، برای تقویت روحیه سربازان حرکت خوبی بود.
    نگاهی به سرتاپای فرمانده قلعه انداختم. معلوم بود از اون مرداییه که جنس زن هیچ جایگاهی تو زندگیش نداره و با جواب‌دادن بهش فقط ارزش خودم رو پایین میارم. تصمیم گرفتم فقط به صحبت‌های ضروری باهاش بسنده کنم؛ به خاطر همین بی‌توجه به حرفش نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
    _ سربازان من خسته هستند، لطفا بگید کجا باید استراحت کنند.
    فرمانده قلعه خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
    _ فکر کنم ناراحت شدید شاهزاده خانم.
    عجب مرد پررویی بود! تو روم ایستاده میگه به تواناییت اعتقادی ندارم، اون وقت انتظار داره ناراحت نشم.
    سرم رو پایین انداختم و در حالی که سعی می‌کردم به اعصابم مسلط باشم گفتم:
    _ نه خیر ناراحت نشدم، لطفا راه رو نشون بدید.
    این بار بدون اون خنده‌های مسخره‌اش جلو افتاد و از کنار بنای اصلی قلعه عبور کرد. نگاهی به آرتادخت انداختم و با اشاره‌ی دست بهشون فهموندم که دنبالم بیان.
    همه‌ی سربازهای لشکر آسمان به دنبال من و آرتادخت راه افتادند. بعد از پشت سر گذاشتن بنای قلعه، فضای باز و خالی دیگه‌ای جلومون ظاهر شد. فرمانده به سمتم برگشت و گفت:
    _بفرمایید شاهزاده خانم، حیاط پشتی قصر. چه طوره؟
    نگاهی به گوشه و کنار انداختم؛ با این که سقفی بالای سرمون نبود؛ ولی همین که از بقیه سرباز‌ها جدا بودیم و خانم‌ها می‌تونستند راحت‌تر استراحت کنند خوب بود. سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم و گفتم:
    _ بله، خوبه ممنون.
    بعد از این حرفم تعظیمی کرد و دور شد.
    نگاهی به آرتادخت و مینوفر که حالا کنارم ایستاده بودند، انداختم و گفتم:
    _ به همه بگید همین جا زیر انداز‌ها رو بندازند و استراحت کنند.
    مینوفر ابروهاش رو بالا داد و گفت:
    _ اما شاهزاده خانم، فکر نمی‌کنم بانوان اشراف راضی به استراحت در این مکان بشن.
    اخمی کردم و گفتم:
    _روزی که وارد لشکر آسمان شدید به همه گفتم به خاطر سرزمینتون باید سختی‌ها رو تحمل کنید. می‌دونید که اشراف‌زاده و رعیت در نظر من یکی هستند. خودتون نگاهی به اطراف بندازید، غیر از این حیاط جای دیگه‌ای هم برای استراحت‌ وجود داره؟ به همه بگید خود شاهزاده خانم هم کنار ما استراحت می‌کنند، این جوری فکر می‌کنم کسی حرفی برای گفتن نداشته باشه.
    مینوفر و آرتادخت چشمی گفتند و سراغ بقیه رفتند.
    بالاخره بعد از نیم ساعت کار پهن‌کردن زیرانداز‌ها و اسکان همه‌ی نیرو‌ها تموم شد و بعد از خوردن یک شام سبک سر جاهامون دراز کشیدیم و قبل از این که بخوایم به چیز دیگه‌ای فکر کنیم، خوابمون بـرده بود.

    با صدای آروم آرتین به زور چشم‌هام رو باز کردم و نگاهی به اطراف انداختم. هوا هنوز گرگ و میش بود و همه تو خواب عمیقی فرو رفته بودند. نگاهم رو بهش انداختم و با چشم‌های نیمه باز و صدایی که از ته چاه در می‌اومد گفتم:
    _ چی شده؟ قرار بود بری اون یکی حیاط استراحت کنی که خانم‌ها راحت باشند.
    آرتین اما انگار چیز‌های دیگه‌ای تو فکرش بود؛ شنلم رو برداشت و در حالی که روی شونه‌هام می‌انداخت، گفت:
    _همه رو بیدار کن.
    دستی به چشم‌های خواب‌آلودم کشیدم و گفتم:
    _ چرا؟ الان که زوده، هنوز صبح نشده.
    با دست دنباله‌ی موهای بالا جمع شده‌ام رو از روی شونه‌ام کنار زد و درحالی که زیر کلاهم می‌برد گفت:
    _اتحاد شیطانی نزدیکه.
     
    آخرین ویرایش:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    دشت بزرگ غربی، حد فاصل بین دو سرزمین و مکانی برای شروع این نبرد سرنوشت‌ساز بود. سپاهیان ما با لشکری نزدیک به هزار و پونصد نفر در یک سمت و سپاهیان اتحاد شیطانی با لشکری نزدیک به دوهزار نفر سمت دیگه‌ی دشت صف بسته بودند.
    چشم‌هام رو تنگ کردم و زیر نور آفتابی که یک ساعت از طلوعش می‌گذشت، سعی کردم با دقت بیشتری به لشکر اتحاد شیطانی نگاه کنم، پس این نیروهای شیطانی کجا بودند. تو ذهنم نیروهای اهریمنی و غول‌ها و جانورهای وحشتناکی رو تصور کرده بودم که از دهن و چشم‌هاشون آتیش و شمشیر می‌باره؛ ولی این‌ها که همه آدم‌های معمولی مثل خود ما بودند.
    سرم رو سمت آرتادخت که کنار من روی اسبش نشسته بود گرفتم و آروم پرسیدم:
    _پس چرا حمله رو شروع نمی‌کنیم؟
    آرتادخت با صدایی که نگرانی توش موج می‌زد گفت:
    _چون آغاز حمله از جانب اون‌ها بوده، باید صبر کنیم تا اول خودشون شروع کنند.
    بعد نگاهش رو به جلو دقیق کرد و گفت:
    _نگاه کنید، فرستاده‌شون داره میاد.
    دستم رو سایه‌بان چشم‌هام کردم و به سواری که نزدیک می‌شد دقیق شدم. سوار تا نزدیکی پادشاه جلو اومد و بعد از ادای احترام با صدای بلند گفت:
    _ سرورم ویگن بزرگ آغاز جنگ رو اعلام کردند و فرمودند با دویست سرباز شروع می‌کنیم.
    بعد دوباره ادای احترام کرد و به طرف لشکر خودشون حرکت کرد.
    نگاه همه به طرف پادشاه برگشت که متفکرانه به دورشدن فرستاده نگاه می‌کرد. فرمانده لشکر الماس با اسب سفیدش به طرف پادشاه رفت و گفت:
    _ عالیجناب، لطفا اجازه بدید من به همراه صد و بیست سربازم آغازگر حمله باشیم.
    پادشاه نگاهی بهش انداخت و گفت:
    _ نه، ترجیح میدم این حمله رو با صد و پنجاه سرباز از لشکر آمیتیست شروع کنیم.
    فرمانده لشکر آمیتیست با شنیدن این حرف سریع جلو اومد و با صدای بلند گفت:
    _برای ما باعث افتخاره که آغازگر باشیم.
    بعد به سمت سربازهاش رفت و چند دقیقه بعد با صد و پنجاه بنفش‌پوش سمت میدان جنگ حرکت کرد.
    حدود دویست سرباز نارنجی‌پوشِ لشکر لعل از سمت دیگه میدان جلو اومدند و تو یه چشم به هم زدن نبردی تمام‌عیار شروع شد. یک دقیقه بعد جنگ به حدی بالا گرفت که از جایی که ایستاده بودیم تنها بالا و پایین‌اومدن گرز‌ها و شمشیر‌ها دیده می‌شد.
    نفس‌ها تو سـ*ـینه حبس شد و چشم‌ها به یک نقطه خیره. دل‌هامون پر از آشوب بود و زیر لب برای پیروزی سرباز‌هایی که همه‌ پدران و فرزندان همین سرزمین بودند، دعا می‌کردیم.
    بالاخره بعد از گذشت نیم ساعت پردلهره و اضطراب، غوغای میدان جنگ کم کم رو به خاموشی رفت و سرباز‌ها از حرکت ایستادند. چشم‌ها به دنبال مشخص‌شدن نتیجه به اطراف می‌چرخید و وقتی نَوَد گرز به دست با خوشحالی به سمت ما حرکت کردند، فریاد شادی همه لشکر رو پر کرد؛ اما دل من پیش اون سرباز‌های بی‌گـ ـناه مونده بود، همون‌ها که کشته شدند، پیش زن‌هایی که بی‌شوهر شده بودند و بچه‌های که بی‌پدر، جنگ جنگ بود، جنگ خیلی بی‌رحم بود.
    با نزدیک‌شدن فرمانده‌ی لشکر آمیتیست، پادشاه خوشحال‌تر از همیشه لبخند بزرگی به لب‌هاش آورد و همین طور که دستش رو به شونه‌ی زره‌پوش فرمانده می‌زد گفت:
    _ مطمئن بودم پیروز می‌شید، لشکر شما قوی‌ترین لشکریه که تا به حال دیدم.
    فرمانده‌ی آمیتیست خوشحال و غرق در غرور سرش رو بالا گرفت و گفت:
    _ هرگز شما رو ناامید نخواهیم کرد سرورم.
    با صدای آرتادخت چشمم رو از صحنه خوشحالی سرباز‌ها برداشتم و بهش انداختم که سرش رو نزدیک گوشم کرده بود و می‌گفت:
    _ چون پیروز میدان بودیم حالا نوبت ماست که حرکت خودمون رو انتخاب کنیم. نگاه کنید پادشاه دارن یه فرستاده آماده می‌کنند تا حرکت بعدی رو به اطلاع اتحاد شیطانی برسونند.
    سرم رو سمت پادشاه چرخوندم که داشت دستوری رو به یک سوار می‌داد و بعد از چند لحظه فرستاده به تاخت به طرف لشکر اتحاد شیطانی حرکت کرد.
    این بار دویست نفر از اعضای لشکر زمرد آماده نبرد شده بودند و می‌رفتند که با حدود سیصد سرباز خاکستری‌پوشِ لشکر مرجان مبارزه کنند.
    به خاطر مبارزه‌ی موفقیت‌آمیز قبلی نور امید به قلب‌های همه تابیده بود و با شروع جنگ با دل‌های پرانگیزه در انتظار رسیدن خبر‌های خوشِ پیروزی چشم به میدان دوختیم؛ اما انگار این بار فرق داشت؛ چون سرباز‌ها از چپ و راست هدف تیر‌های نامرئی قرار می‌گرفتند و مثل برگ پاییزی روی زمین می‌ریختند.
    با دیدن این صحنه تلخ و دلخراش سریع به سمت آرتادخت برگشتم و با اضطراب گفتم:
    _ چی شده؟ چرا این جوری میشه؟
    آرتادخت سرش رو پایین انداخت و در حالی که دست‌هاش رو روی صورتش گذاشته بود گفت:
    _ نیروهای شیطانی شاهزاده خانم.
    بعد انگشت اشاره‌اش رو جلو گرفت و گفت:
    _ اون مرد رو روی اون تپه می‌بینید؟
    چشمام رو تنگ کردم و از فاصله زیاد مردی که روی تپه نزدیک به میدان ایستاده بود و با کمان بلندش تیرهایی رو سمت سرباز‌ها‌‌ رها می‌کرد دیدم؛ تیر‌هایی که انگار بعد از پرتاب همراه با دودی سیاه چند شاخه می‌شدند و به ده‌ها تیر کوچیک‌تر تبدیل می‌شدند.
    نا‌امیدانه دستم رو به سرم گرفتم، چه طور تا حالا متوجه این مرد نشده بودم.
    با ناباوری سرم رو سمت آرتادخت برگردوندم و گفتم:
    _ اون مرد کیه؟ چرا تو جنگ قبلی نبود؟
    آرتادخت نگاه پربغضش رو سمت مرد کشید و با صدایی که ناراحتی ازش می‌بارید گفت:
    _ اون یکی از جنگجویان اوریاست که با کمک نیروهای شیطانی قدرتش دوبرابر شده. نیروهای شیطانی اون هارو ضعیف می‌کنه؛ به خاطر همین نمی‌تونند دائما ازش استفاده کنند. حتما الان برای جبران شکستشون در جنگ قبلی از این نیرو‌ها استفاده کردند.
    دیگه نمی‌تونستم این وضعیت رو تحمل کنم، اسبم رو سمت پادشاه هی کردم و در حالی که به طرف میدان نبرد اشاره می‌کردم، گفتم:
    _سرورم، چرا جنگجوی اوریای خاندان زمرد کاری نمی‌کنه؟ این وظیفه‌ی اونه که لشکرش رو از این مخمصه نجات بده.
    جنگجوی لاغر و سبز پوشی که ردیف پشتی ایستاده بود گفت:
    _ من چه کاری می‌تونم بکنم وقتی اون از نیروی شیطانی استفاده می‌کنه؟
    اخمی کردم و با صدای بلند گفتم:
    _ پس می‌خواید اجازه بدید سرباز هاتون همین جوری کشته بشن؟ حداقل می‌تونید برید و حواس اون تیرانداز رو پرت کنید تا سربازهامون راحت‌تر بجنگند و این قدر ناجوانمردانه از دست نرند.
    سرم رو سمت میدان جنگ برگردوندم و با دیدن صحنه‌ی وحشتناک کشت‌وکشتار، بغض راه گلوم رو بست. رو سمت پادشاه کردم و با صدایی که از بغض می‌لرزید گفتم:
    _ حداقل اجازه بدید من جلو برم.
    باتیس که کنار پادشاه ایستاده بود، روی اسبش کمی به جلو مایل شد و در حالی که چشم‌هاش رو تنگ می‌کرد گفت:
    _ این کار برخلاف قواعده. وقتی یک خاندان در حال جنگه، هیچ خاندان دیگه‌ای حق دخالت نداره، مگر این که جنگ جنگِ همه خاندان‌ها باشه و همگی وارد میدان بشن.
    سری به نشونه‌ی تاسف تکون دادم و رو بهش گفتم:
    _ این که من به کمک مردمم برم خلاف قوانینه؛ ولی این که اون‌ها از نیروهای کثیف اهریمنی برای پیروزی استفاده کنند، خلاف قوانین نیست؟ واقعا متاسفم که خون این سرباز‌ها ذره‌ای در نظرتون ارزش نداره!
    بعد رو به پادشاه کردم و دوباره درخواستم رو مطرح کردم:
    _ سرورم، خواهش می‌کنم اجازه بدید برای کمک جلو برم، حداقل می‌تونم کاری کنم که اون تیرانداز کاری با سرباز‌ها نداشته باشه.
    پادشاه سرش رو پایین انداخت و غرق در فکر شد. هر لحظه که می‌گذشت اضطرابم بیشتر می‌شد و تصمیمم برای این که بدون اجازه پادشاه وارد میدان بشم قوی‌تر.
    دیگه نمی‌تونستم طاقت بیارم. آخرین نگاهم رو سمت پادشاه انداختم و جام رو روی زین محکم کردم، باید کاری می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نارسیس زِد اِی آر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/23
    ارسالی ها
    354
    امتیاز واکنش
    37,931
    امتیاز
    788
    سر اسبم رو سمت میدان جنگ کج کردم و همین که برگشتم، صدای جنگجوی زمرد بلند شد:
    _سرورم، من به میدان میرم؛ می‌خوام تمام تلاشم رو برای نجات مردمم بکنم.
    پادشاه با شنیدن حرفش سریع چند بار سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و جنگجوی اوریا بلافاصله سمت میدان حرکت کرد.
    با رفتنش نفس راحتی کشیدم. این جوری خیلی بهتر بود؛ دوست نداشتم با یک نافرمانی از دستور پادشاه اعتبار تمام لشکر آسمان رو زیر سوال ببرم.
    نگاه مشتاقم رو سمت میدان و جنگجوی زمرد که با اسب سمت مرد تیرانداز می‌رفت کشیدم. جنگجو چند بار دور تپه‌ای که اون مرد از روش تیراندازی می‌کرد چرخید و همزمان تیرهاش رو سمتش‌‌ رها کرد. مرد تیرانداز که انگار غافلگیر شده بود، چند لحظه دست از تیراندازی برداشت و پشت یک تخته سنگ پناه گرفت. چند تا از سرباز‌های خاکستری‌پوش با شمشیر‌های بالارفته به طرف جنگجوی زمرد حمله کردند و همزمان تعداد زیادی از سرباز‌های سبزپوش با تمام خستگی و درماندگی جلوشون در اومدند و باعث شدند به یاد تنها جلوه زیبای جنگ بیفتم؛ فداکاری و از خودگذشتگی و سرباز‌هایی که این طور سخاوتمندانه سپر بلای جنگجوی خودشون می‌شدند.
    جنگجوی زمرد با دیدن این وضعیت سرعتش رو بیشتر کرد و تیر‌هایی رو که از نور سبز می‌درخشید، سمت مرد تیرانداز‌‌ رها کرد. بعد از گذشت چند دقیقه اون شیطانِ تیرانداز بالاخره به خودش مسلط شد و دوباره شروع به تیراندازی کرد؛ ولی این بار انگار اون تمرکز قبلی رو نداشت و تیر‌ها خطا می‌رفتند و گَهگاهی به نیروهای خودشون برخورد می‌کردند.
    سرباز‌های لشکر زمرد که با ورود جنگجوی اوریا انگار جون تازه‌ای گرفته بودند، با عزم و امید بیشتر جنگ رو ادامه دادند؛ اما با وجود ضربه‌هایی که از اون مرد شیطانی و تیر‌هاش خورده بودند، شکست حتمی بود و بالاخره بعد از یک ساعت جنگ فرسایشی و نابرابر، فرمانده لشکر زمرد به همراه جنگجوی اوریا و چند تا سرباز باقی مونده با سری پایین افتاده سمت ما برگشتند.
    با وجود کشته‌شدن نیمی از نیروهای اتحاد شیطانی این شکست برای ما که تقریبا کل سربازهامون رو از دست داده بودیم، خیلی بزرگ و کمرشکن محسوب می‌شد؛ به حدی که ادامه‌ی جنگ متوقف و به چند ساعت دیگه موکول شد.

    کلافه از تمام اتفاقات بد امروز، راه برگشت به دژ آهنین رو پیش گرفتیم. در طول جنگ اون قدر حواسم پرت و اعصابم داغون بود که به کل از حضور مردی که لحظه به لحظه مراقبم بود غافل شده بودم. کاش لااقل برای یک دقیقه هم که شده با هم تنها می‌شدیم تا تمام خستگی‌ها و نگرانی‌هام رو روی شونه‌های امنش فراموش کنم؛ نگرانی خانواده‌های داغدار و سربازهای کشته شده. نمی‌دونستم جنگ تا این حد روحیه‌ام رو خراب می‌کنه.
    بشقاب پر از غذا رو به جلو هل دادم و نگاهم رو به نگاه نگران مرد نقاب‌طلایی رو به روم گره زدم. نمی‌تونست زیاد حرف بزنه؛ اما می‌تونستم یه چیزایی رو از نگاهش بخونم؛ مثل این که چه قدر نگران و دلواپسمه.
    کلافه نیم نگاهی به اطرافم انداختم. حیاط شلوغ، اما ساکت بود؛ سکوتی سنگین که از غم عمیق دل‌هامون خبر می‌داد. اگه این جوری پیش می‌رفت، مطمئنا شکست می‌خوردیم و همه‌ی نیروهامون کم کم از بین می‌رفتند و اون وقت بود که دیگه طاقت نمی‌آوردم. تو یه شب تیره و تار به سمت لشکر اتحاد شیطانی می‌رفتم و خودم رو بهشون تحویل می‌دادم تا این کشت‌وکشتار رو متوقف کنند.
    شایدم راه دوم رو در پیش می‌گرفتم؛ راهی که شاید خیلی بی‌رحمانه و خودخواهانه بود. نیروهای خودم رو برای نبرد بعدی آماده می‌کردم و جون سیصد زن و دختر رو به خطر می‌انداختم؛ اما نه، من آدم این کار نبودم، نمی‌تونستم تا وقتی واقعا نیاز به لشکر آسمان حس نشده اون‌ها رو وارد جنگ کنم.
    چشمام رو بستم و از خودِ الانم تعجب کردم؛ هیچ وقت انقدر نازک‌دل و شکننده نبودم و این احساس ضعف انگار از چشم‌های تیزبین آرتین دور نمونده بود؛ چون نگاهش لحظه به لحظه دنبالم بود و تک تک حرکات عصبیم رو زیر نظر گرفته بود.
    نگاه پر شکایتم رو سمت چشماش گرفتم و جوری که فقط خودش بشنوه گفتم:
    _ تو رو خدا نگاهم نکن، نگاه نگرانت باعث میشه حس کنم هنوز یه بچه‌ام، من همه چیز رو درست می‌کنم نقاب‌طلایی.
    با شنیدن حرفم انگار رنگ نگاهش عوض شد؛ ترحم، انگار دلش به حالم سوخت.
    از جام بلند شدم و کمی دور‌تر از زیراندازی که روش نشسته بودیم، شروع به قدم‌زدن کردم. باید چی کار می‌کردم؟
    فکری به سرم زده بود و تا با پادشاه صحبت نمی‌کردم آروم نمی‌گرفتم.
    با حرکت به طرف بنای اصلی قلعه، آرتین هم از جاش بلند شد و دنبالم اومد. از در بزرگ گذشتیم و هردو وارد سالن ورودی شدیم؛ جایی که عاری از هر تزئین و زیبایی بود. پام رو روی کف سنگی گذاشتم و به اولین سربازی که از جلوم رد شد گفتم:
    _می‌خوام با پادشاه ملاقات کنم، لطفا اتاقشون رو نشونم بدید.
    سرباز نگاهی بهم انداخت و با لحن پر از شَک گفت:
    _خودتون رو معرفی کنید، هر کسی اجازه ورود به اتاق ایشون رو نداره.
    نگاهم رو روی سرباز ثابت کردم. معلوم بود از سربازای جوان قلعه‌ست و سرش خیلی باد داره. دهنم رو باز کردم تا خودم رو معرفی کنم؛ اما قبل از من آرتین با لحن جدی و پر جذبه‌اش گفت:
    _ ایشون شاهزاده خانم پاک‌نژاد هستند، زود باش راه رو نشون بده.
    نگاه قدردانم رو بهش انداختم و رو به سرباز که انگار تو شوک بود گفتم:
    _ شنیدی که چی گفتند.
    سرباز بیچاره با شنیدن حرف‌های ما به تته پته افتاد و با هول گفت:
    _ ب..بله، عذر می‌خوام شاهزاده خانم، ب..ب..بفرمایید.
    بعد به سمت پله‌های سیاه و سنگی گوشه‌ی سالن دوید.
    دنبال سرباز تا اتاقی با در چوبی و ساده جلو رفتیم و در زدیم. تو این فاصله با دقت به اطراف نگاه کردم. این جا هیچ اثری از زیبایی و تنوع نبود و تقریبا همه‌ی اتاق‌ها به جز اتاق پادشاه که در بزرگتری نسبت به بقیه داشت، شبیه هم بودند. همه‌ی دیوار‌ها سرد و بی‌روح و سنگی بودند. مطمئنا این جا هیچ‌وقت جایی برای زندگی نبوده و نیست و فقط و فقط برای جنگیدن ساخته شده؛ قلعه‌ای که انگار هنوز هم میشه صدای فریاد سربازهای کشته‌شده رو از در و دیوارش شنید.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا