کامل شده رمان غریبه ای آشنا | آوا.ونوس کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع shakil
  • بازدیدها 29,236
  • پاسخ ها 154
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

shakil

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,214
امتیاز واکنش
2,462
امتیاز
0
سن
29
محل سکونت
در انتهاي رشته كوه زاگرس
پنجره اتاقم رو باز کرده بودم و روبروش جام رو انداخته بودم ... درازکش خوابیده بودم و زل زده بودم به آسمون ... چندتا ستاره چشمک میزدن ... هوا نیمه ابری بود فکر کنم... چند ساعتی میشه بردیا رفته ولی همش تو فکرشم دلیل این که اینجا مونده چیه ؟؟؟ اره منم یه موقعه ای خواستم برم خارج واسه زندگی ولی بخاطر مامان و بابا نرفتم ولی اون که مامان و باباش اونجا بودن ... دیگه بیشتر از این نمی تونستم بیدار بمونم چشام رو محکم روی هم فشار دادم و فکرم رو از همه جا آزاد کردم ..................
با تابیده شدن نور تو چشام از خواب بیدار شدم .... از جام بلند شدم هنوز یه کم کمرم درد میکرد ولی صبح ها بدجور دردش بیشتر میشد .... رفتم تو حموم و اول صبحی یه دوش آب گرم گرفتم که سرحال بشم ... حوله رو دور خودم پیچوندم و از حموم بیرون اومدم آماده شدم مانتوی قهوه ایم رو با شلوار جین مشکی و مقنعه مشکی پوشیدم ... از تو یخچال یه کیک و آب میوه برداشتم در اتاق رو قفل کردم در مطب رو باز کردم و نشستم رو صندلی کیک رو باز کردم و همشو یه جا بردم تو دهنم همون موقع بود که تلفن زنگ خورد منم دستپاچه شدم و زود گوشی رو جواب دادم با دهن پر گفتم
_ بـــلـه
صدای خانومی بود
_ سلام مطب دکتر صادق
_بــــلــه
_ خوب هستین
_ مـومنون
_ ببخشید نوبت می خواستم
گوشی رو گرفتم کنار و تند تند کیک رو قورت دادم
_ ببخشید الان نوبت نداریم تا یه هفته دیگه
_ ا پس اون آقاهه کجا رفت ... سرایدارتون بودن ؟
جــــــــــــــــان ؟ سرایدارمون کجا بود الان منظورش من بود ؟
_ بله ...نوبت بنویسم واسه یه هفته دیگه ؟
_ بله اگه ممکنه ...
_ پس شما این شنبه نه شنبه آینده بیایین
_ باشه پس یه نوبت به نام محبی بنویسین
_ باشه
خداحافظی کرد گوشی رو گذاشتم وای این دختر و پسر کی اومدن ؟؟؟ یعنی منو با اون وضع دیدن ؟
_ سلام

همین که صداشو شنیدم برگشتم سمتش .... به به مامانت فدات بشه ...یه تیشرت قرمز پوشیده بود و یه کت اسپورت مشکی هم روش ... با یه شلوار جین مشکی موهاش رو هم زده بود بالا ... حالا دکی جون کی این تیپو وقتی میخواد بره مطب میزنه ؟ حالا میخواستی بری مهمونی ... سرقراری چیزی میگفتیم ... الان که باید این کت اسپورت نازنین رو در بیاری و روش روپوش سفیدتو بپوشی چه فایده
به خودم اومدم دیدم یه ساعته زل زدم بهش اونم ساکت وایساده نگام میکنه منم ریلکس
_ سلام اقا دکتر ... صبح بخیر
با یه لبخند محو جواب داد
_ صبح شما هم بخیر
اینو گفت و رفت تو اتاقش .... چند دقیقه بعد فرناز هم اومد .... نمیدونم چقدر گذشت که مطب پر شد سرم تو پرونده ها بود که با صدای آشنایی به خودم اومدم
_ وای دخترم ... هلما خودتی ؟ اینجا چیکار میکنی
تا صداشو شنیدن هرچی دلتنگی بود به سراغم اومد برگشتم تا صورتش رو ببینم ... وای چقدر دلم براش تنگ شده بود ... باز بغض به سراغم اومد بدون هیچ حرفی از سر جام بلند شدم و محکم بغلش کردم
_ خانومی خوبی ؟ کجایی تو ؟ نمیدونی چقدر دلواپستون بودم ...
آب دهنمو قورت دادم تا شاید این بغض راه گلومو باز کنه آروم جواب دادم
 
  • پیشنهادات
  • shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    _ سلام منیر جونم ... خوبی تو ؟ تو کجا این جا کجا
    اروم منو از خودش جدا کرد و تو چشام دقیق شد
    _ هلما ؟ چرا این جوری شدی ؟ این چه قیافه ایه ... درسته همه چی رو از دست دادین ولی خدا بزرگه نمی خواد این همه غصه بخوری
    با یه لبخند محو جواب دادم
    _ نه غصه ای نمونده من بخورم دیگه ... تو کجایی ؟ تو روستا جات خوبه ؟ بچه ها خوبن ؟
    _ آره دخترم خوبه ... ولی خیلی دلم براتون تنگ شده ... من که حواسم نبود شمارت رو ازت بگیرم و از این چیزا سر در نمیرم ... امروز که اومدم هم کلی دعا کردم که پیداتون کنم
    ساکت به حرفاش گوش میدادم ... چقدر از دیدنش خوشحال بودم ... بوی خونمون رو میداد
    _ راستی هلما مامانت خوبه ؟ حالش که بد نشده دیگه
    نمیتونستم الان یهو بهش بگم مامان و بابام مردن
    _ نه
    _ سلام هلما خانوم
    رومو چرخوندم تا صاحب صدا رو ببینم آریا بود خواهرزاده منیر جون
    _ سلام ... آقا آریا خوبین؟
    با یه لبخند نگام کرد و جواب داد
    _ مرسی ... بابا ستاره سهیل شدین ... ازتون خبری نیست
    _ نه بابا ایت چه حرفیه ... من که هستم ... شما اینجا نیستین
    _ چرا اتفاقا من همین جام ... اینجا تو یه شرکت کار میکنم
    آریا رو از خیلی وقت قبل میشناختم ... وقتی میومد دیدن منیر جون میدیدمش ... باهاش زیاد برخورد داشتم ... تا یه سال قبل که گفت ازم خوشش میاد ولی من به عنوان یه آشنا شایدم یه دوست دوستش داشتم همین و هم بهش گفتم ... نه اینکه بخاطر منیر بگم نه و این چیزها کلا هرچی تو ذهنم بود بهش گفتم ...اونم همون موقع گفت که دوست نداره بخاطر این موضوع دیگه ازش دوری کنم و برخوردام مثل قبل نباشه .... میخواست فراموش کنم منم قبول کردم
    پسر جذابی بود شاید دست رو هر دختری میزاشت ردش نمیکرد ...
    منیر کنارم رو صندلی نشست و آریا هم بغـ*ـل دستش
    آریا یه پسر قدبلند ... موهاش قهوه ای مایل به سیاه صورت بیضی و استخونی داشت بینی عقابی و چشمایی طوسی رنگ ... پوستش هم گندمی بود ...پسر خوبی بود تو این مدت که میشناختمش چیز بدی ازش ندیده بودم ...
    _ هلما خونتون دوره ؟ نمیشه برم مامان و ببینم ؟
    اخی حالا چه جوری بهش بگم مامان نیست
    _ باشه حالا ادرس رو به اریا میدم ... ببینم میتونه ببردت یا نه
    اریا هم با سر تاکید کرد
    نوبت منیر جون شد و رفت تو اتاق .... آریا هم اومد نزدیک من جای منیر نشست
    _ هلما خانوم ؟
    _ بله ؟
    نگاهشو رو صورتم چرخوند و گفت
    _ مشکلی پیش اومده ؟ آخه یه جور حرف میزنین انگار دارین چیزی رو پنهون میکنید
    باید قضیه رو به اریا میگفتم که خودش یه جوری به منیر بگه
    نفس عمیقی کشیدم و سرم و انداختم پایین
    _ راستش شب همون روزی که بابا منیرجون رو فرستاد روستا ... تا اون دیگه مثل ما الاخون والاخون نشه ... بابا .... بابا خودش سکته کرد و مرد
    _ متاسفم ... تسلیت میگم
    زود حرفمو ادامه دادم
    _ خوب نمیدونم منیرجون بهتون گفته بود که بابا خونه ای رو اجاره کرده بود .... خوب من و مامان هم رفتیم اون خونه .... تا این که مامان حالش بد میشد یه بار هم بردمش شیمی درمانی ولی هزینه هاشو نمیتونستم تامین کنم ... یه هفته از نوبت شیمی درمانی دومش گذشته بود که اونم فوت کرد
    سرمو بلند کردم و نفس عمیقی کشیدم ... نمیخواستم جلو اریا اشکم دربیاد ... اریا هم بهت زده نگام میکرد
    ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــ
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    _ نمی دونم چی بگم ... هلما واقعا چی جوری تحمل کردی این دردا رو ؟


    لبخند تلخی زدم


    _ چی کار می تونستم بکنم آخه ؟


    _ چرا به ما چیزی نگفتی میرفتی پیش خاله منیر


    _ نه نمیشد دیگه


    با نگرانی نگام کرد و گفت


    _ الان چیکار میکنی ؟ دانشگات ؟ خونه ؟ اینجا رو از کجا پیدا کردی ؟


    الان چی جوابشو میدادم ...


    _ خوب دانشگاه هم میرم اینجا رو بهم معرفی کردن ... خونه هم دارم ... مشکلی نیست


    _ ببین هلما من تو این شهرم ... هر مشکلی هم داشتی بهم بگو رو کمک من حساب کن باشه ؟


    سرمو به نشونه باشه تکون دادم و مشغول تکمیل پرونده ها شدم ....


    _ هلما خیلی تغییر کردی


    سرمو بلند کردم نگاش کردم یه جور نگرانی ... دلواپسی نمی دونم این چیزا تو نگاش بود


    _ چه جور تغییری ؟


    _ ساکت ... آروم ... اصلا بهت نمیاد


    _ نه این جور نیست ... همه چی عالیه


    _ غم تو نگات اینو نمیگه


    با گفتن این حرفش دلم لرزید یعنی این قدر دقیق بود یا نگاه چشای من همه چی رو نشون میداد ... یعنی بردیا هم این غم و این دوست داشتنو از نگام میخونه ؟


    _ آریا ول کن .... نمیخوام بهش فکر کنم


    _ خانوم بزرگی من دارم میرم شرمنده ... دکتر گفت مواظب باشید شاید کارتون داشته باشن خبرتون میکنن


    با چشمایی گرد به فرناز نگاه میکردم ... اونم نگاهی به آریا و بعدشم نگاهی به من کرد ...


    _ باشه ... بعدا میبینمت


    داشتم با آریا حرف میزدم که منیر جون اومد بیرون ... از سر جام بلند شدم


    _ خوب ما بریم دیگه ... ( نگاهی به منیر کرد ) خاله تموم شد بریم ؟


    _ اره پسرم


    منیر اومد نزدیکم و بغلم کرد و گفت


    _ سلام منو به مامان بابا برسون ... اگه شد میام دیدنشون


    یه لبخند زدم و گفتم


    _ باشه منیر جون ... خوشحال شدم


    از اریا و منیر خداحافظی کردم و میخواستم سرجام بشینم که اریا بدو برگشت


    _ چیزی شده ؟


    _ نه فقط شمارتو میتونم داشته باشم ... واسه خاله میخوام


    _ باشه حتما


    شمارمو بهش دادم و اونم شمارشو پشت کارتش نوشت و بهم داد


    دوباره خداحافظی کرد و رفت


    دوتا مریض دیگه نشسته بودن ... کارشون زیاد نبود ....


    داشتم وسایلم رو جمع میکردم حسابی خسته شده بودم ... اخیش عصر مطب تعطیله ... از پنجره نگاهی به آسمون کردم ابری بود .... میز رو مرتب کردم که دیدم کارتی که اریا بهم داده رو گداشتم رو میز ... گوشیمو از کیفم در آوردم و کارت رو برداشتم و شماره شو سیو کردم


    سرم رو از رو گوشی بلند کردم که دیدم بردیا مثل میر غضب بالای سرم وایساده ....


    سردرگم نگاش کردم با صدای بلند گفت


    _ اینجا جای این جور کاراست


    یه متر پریدم هوا این چی میگفت .... رفت سمت در مطب و درو محکم بست


    _ یعنی چی چه جور کارایی ؟


    با خشم اومد نزدیک و زل زد تو چشام


    _ من آوردمت اینجا که دیگه از اون کارا نکنی ... دلم سوخت نخواستم به خاطر بی پولی خودتو بفروشی ... ولی دوباره اومدی اینجا و به کارات ادامه میدی


    بغض راه گلومو بسته بود و با بهت داشتم نگاش میکردم


    _ دوس ندارم تو مطب من با هرکی میاد هم صحبت شی و باهاش طرح دوستی بریزی میفهمی ؟ مطب جای این جور کارا نیست .... من فکر میکردم با بقیه فرق داری ولی


    کلافه دستی به سرش کشید تند تند نفس میکشید


    _ اون ....


    داد زد


    _ اون چی ها ؟؟؟ دفعه آخرت باشه ... خودم دیدم ... اول که از اتاق اومدم بیرون که باهاش گرم صحبت بودی و واسش لبخند ژکوند میزدی بعدشم که شماره گرفتی ... واقعا برات متاسفم ...


    _ ولی اون


    نزاشت بقیه حرفمو بزنم


    _ بس کن


    کیفمو برداشتم و با بغض مطب رو ترک کردم

     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    دلم بدجور شکست ... چرا ادم باید الکی قضاوت کنه ؟ چرا بردیا این فکرو درباره ی من می کرد ... چرا با دیدن اون صحنه همه جور فکری با خودش کرد ... چرا از روی عقل تصمیم نمیگرفت ... آخه لبخند ژکوندم کجا بود ؟ چرا نزاشت براش بگم چی شده و قضیه از چه قراره .... خدا چرا باید این جورری میشد ... آریا همش تقصیر تو بود کاش نمیومدی .....
    نمیدونم چقدر بود از مطب دور شده بودم و کجا بودم با صدای گوشیم به خودم اومدم ....
    نگاهی به صفحه ی گوشیم کردم آریا بود دکمه ی اتصال رو زدم
    _ بله ؟
    _ الو سلام ... خوبی ؟
    _ ممنون تو خوبی ؟
    _ ممنون ... هلما من همه چیزو به خاله گفتم ...
    می دونستم برای منیر جون این اتفاق خیلی سخته ... با بغض گفتم
    _ خوب ... حالش خوبه ؟
    _ حالشم ... هی ... میتونه خوب باشه ؟ زنگ زدم که باهاش حرف بزنی ... یه لحظه گوشی رو میدم بهش
    نفسمو با حرص بیرون دادم ...
    _ الو هلما ؟
    اخی صداش چقدر گرفته بود معلوم بود گریه کرده ... نمی خواستم از این بدتر بشه ...
    _ جونم منیر جون ؟
    _ خوبی دخترم
    صداش لرزید و گریه اش گرفت ... منم هم زمان اشکام سرازیر شد
    _ ممنون ... منیر جون ؟ چرا گریه میکنید ؟ با گریه کردن چیزی درست میشه ؟
    با گریه گفت
    _ نه ... ول..ی ..... چرا یه دفعه ... چرا همه چی یه دفعه شد ... تو چی ؟ آخه خدا قوربونت برم این ...
    صدای آریا از اون طرف میومد
    _ اااا خاله ؟ تو باید هلما رو آروم کنی .... نه این که ... اصلا بده به من اون گوشیو
    _ هلما تو تنها چی کار میکنی دخترم ... بیا پیش من ... دوباره صدای گریه اش بلند شد
    نفس عمیقی کشیدم
    _ منیر ؟ منیر جونم ؟ گریه نکن ... واسه قلبت خوب نیستا ... من خوبم ... جامم خوبه ... تو مواظب خودت باش ... بخدا مامان بابا ( دوباره اشکام دراومد سعی کردم صدام نلرزه ) راضی نیستن که تو این همه خودت رو اذیت کنی ...
    _ هلما ؟ بیا روستا پیش من باشه ؟
    _ نمیشه اخه ...من دانشگاه دارم ... هر وقت تونستم میام پیشت بهت سر میزنم
    _ خدا از اون عمه طنازت و اون شوهرش نگذره که هر چی میکشیم از دست اونه
    یه آهی از ته دلم کشیدم ... چی باید میگفتم آخه ؟ سپرده بودمش به خدا
    واسه این که حالم از این خراب تر نشه گفتم
    _ من دیگه برم باشه ؟ هر وقت تونستم بهت زنگ میزنم تو هم زنگ بزن باشه منیر جون ؟
    _ باشه دخترم ( دوباره صدای هق هقش بلند شد )
    _ ببین نشد دیگه ... می خواهی منم گریه کنم ؟ شما باید امید بهم بدین این جوری که حال منم خراب میشه ... گریه نکنید دیگه؟ جون هلما
    _ قسم نده دخترم ... قوربون اون صبرت برم دخترم ... برو امون خدا ... مواظب خودت باشیا ... اگه چیزی لازم داشتی خبرم کن ... خداحافظ
    _ چشم خداحافظ
    اشکام رو از رو گونه هام پاک کردم ... طفلی دل من یه همدم هم نداشتم که این غم ها رو باهاش قسمت کنم ... چقدر بی کس بودم ... وقتی مامانم مرد هیچکی نبود که سر رو شونش بزارم و خودمو خالی کنم ... الان که منیر جون زنگ زد فهمیدم که همه غم هامو تو خودم ریختم ... مثل آتیش زیر خاکستر ... نباید کسی می فهمید درونم چه خبره
    احساس کردم که دستم و صورتم داره خیس میشه نگاهی به آسمون کردم ... تو هم بالاخره بغضتو شکستی ؟ داری می باری ؟
    دوست نداشتم برم خونه ... دوست نداشتم پامو بزارم اون جا ...
    منیر راست میگفت ... کاش بابا این یه خواهر رو هم نداشت ... خدا سپردمش به خودت
    دوباره یاد بردیا افتادم ... من تموم سعیم رو میکردم که ذهنیتش از من با عنوان یه هـ*ـر*زه نباشه یعنی من هـ*ـر*زه ام ؟ خدا قوربون اون انصافت ... من فقط با اون بودم اونم یه بار یعنی شدم شدم هـ*ـر*زه ... ولی پسرایی مثل اون شاید تا حالا با ده نفر بودن و خوابیدن چی ؟ اسمی واسشون نزاشتی ؟ خدا این انصافه / چرا من باید این همه بدبخت باشم .... من دوسش داشتم اولین نفر بود تو زندگیم که این حس رو بهش داشتم اون باید فکر کنه من هـ*ـر*زه ام ؟ چرا ؟ من خواستم بهش بگم چی شده چرا نباید بزاره .......................................
    دلم به غار و غور افتاده بود ... تموم تنم از سرما می لرزید ... من این زندگی رو نمی خواستم ... من تو یه شب تموم زندگی و آیندمو خراب کرده بودم ... ولی اگه مامانم زنده می موند اصلا پشیمون نمیشدم ... چی میشد همه چی آروم بود ... مامان بود بابا بود ... بردیا هم بود ولی یه جور دیگه باهاش آشنا میشدم من بردیا رو با این طرز فکر نمی خواستم ... الان دیگه نمی خوام ... باید ازش دور شم ... امروز بد جور منو شکست ... با خودم عهد می بندم که دیگه کاری به کارش تداشته باشم تا درسم تموم شه ... میرم پی کارم ... خدا تو هم هوامو داشته باش ..... یعنی می تونم ؟؟؟
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    تصمیم گرفتم تا شب نشده برم سر خاک مامان و بابا ..... این شکمم هم هی قار و قور میکرد ... تو راه یه ساندویچ گرفتم و خوردم با تاکسی رفتم سر خاک .... هر بار میومدم دلتنگیم بیشتر میشد ... چقدر بهشون احتیاج داشتم ... اروم کنار قبر بابا نشستم .... با بابا راحت تر بودم ... براش گفتم از همه چی از بردیا از منیر از همه .... چه دوستای با وفایی داشتی بابا ... به هق هق افتادم ... بابا کاش بودی کاش همه چی سر جاش بود .... پول خونه ماشین هیچی نبود ولی تو بودی مامان بود .... بابا منو ببر پیش خودت به جون خودم خسته ام .... از این آدما که عقلشون تو چشمشونه .... بابا خسته ام از این بی هدفی .... از این علافی ... از این سردر گمی ...سرمو گذاشتم روی قبرش و با صدای بلند گریه کردم ... نمیدونم چقدر وقت گذشته بود که دستی رو روی شونه ام حس کردم سرمو از روی قبر بلند کردم ... یه خانوم چادری میانسال بود
    _ دخترم بلند شو ... با گریه که چیزی درست نمیشه ... بلند شو انقدر خودتو ناراحت نکن .... با این گریه های تو نه تنها اونی که زیر این قبره بلکه همه ی کسایی که این جا خوابیدن عذاب میکشن ... بلند شو دخترم ... کار خداست چه میشه کرد ..... همه ی ما هم باید بریم دیگه
    چقدر مهربون .... ولی اون چه می دونست از درد من .... چی میدونست دارم چی میکشم .... از سر جام بلند شدم و بعد از خوندن فاتحه ای دوباره واسه بابا رفتم پیش مامان .... با بغض داشتم قبرشو نگاه میکردم ... مامان چی بگم ؟ کاش میدونستی چی میکشم ... مامان من تنهام .... تنهای تنها .... کاشکی نمی رفتی ......
    برگشتم دیدم خانومه هنوز سر جاش ایستاده و داره نگام میکنه .... فاتحه ای واسه مامانم خوندم .... دوباره نگاهمو دوختم سمت خانومه ... چقدر پاک بود از اونایی که دوست نداشتی چشم ازشون برداری با اشاره بهم فهموند که برم هوا تاریک شده ... سرمو به نشانه خداحافظی تکون دادم و از قبرستون اومدم بیرون ....
    با صدای غرش یه متر پریدم هوا .... تازه یادم اومد که هوا بارونی بود نگاهی به مانتوم کردم نم بود .... حس کردم خیلی سردمه .... راه افتادم بی هدف تو خیابون راه رفتن بارونم می بارید ... تموم لباسام خیس بود با هر بوق ماشینی یه متر می پریدم هوا .... با اخم داشتم راه می رفتم ... باید تصمیم می گرفتم یا از اون جا می رفتم و فقط می رفتم سر کار یا هم بی خیال بردیا میشدم ... باید باهاش سرد بودم دیگه کاری به کارش نداشتم تموم سعیم رو میکردم که باهاش برخوردی نداشته باشم .....
    _ هلما .... هلمــــــــــــــــــــــ ا
    با شنیدن صدای آشنایی به خودم اومدم ... هه مثل همیشه بردیا نه آقای صادق
    برگشتم و با آخم بهش نگاه کردم
    _ چیه ؟ چرا تو خیابون داری منو صدا میزنی
    _ چون که کری ... چون که کوری ... هرچی بوق زدم هیچ هرچی دست تکون دادم هیچ
    _ خوب که چی ؟ کارت ؟
    ابروهاش پرید بالا و با عصبانیت گفت
    _ معلومه کدوم گوری بودی تا حالا ؟ ببین شب شده ساعت تو ببین چند ساعته برنگشتی مطب ؟ تو این بارون معلومه چه غلتی داری میکنی ؟
    منم ممثل خودش با عصبانیت گفتم
    _ به تو چه .... بعدشم امروز پنج شنبه ... عصر مطب تعطیله ... مگه تو وکیل وصیمی ؟ دوست داشتم می فهمی ؟
    صدامو بردم بالاتر
    _ هر چی از دهنت در میامد بهم میگی ؟ تو فکر کن من هـ*ـر*زه ام ... آشغالم ... من فقط با تو بودم اونم یه بار اونم به اجبار ... اونم خودم نخواستم ... شدم هـ*ـر*زه ... از نطر تو امثال تو شدم هـ*ـر*زه .... ولی تو چی ؟ هـــــــــا ؟ آدمایی مثل تو و هم جنس تو که معلوم نیست تو یه روز با چند نفرن اسمشونو چی میزاری ها ؟ بگو دیگه لعنتی ؟؟
    رفتم نزدیک تر و روبروش به فاصله ی یه قدم ایستادم .. به نفس نفس افتاده بودم
    _ تو زندگی و آینده ی منو خراب کردی میفهمی ؟ تو هـ*ـر*زه ای .... تو که معلوم نیست با چن.....
    گونه ام به شدت سوخت
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    دستم رو گذاشتم جایی که سوزش داشت ... تموم تنم از سرما می لرزید با فریاد گفتم

    _ تو به چه حقی روی من دست بلند میکنی

    _ چون حرف زیادی میزدی ... چون که نمی فخمی چی از دهنت در میاد

    نگاهی به سر تا پام کرد و سری تکون داد رفت سمت ماشینش و دست منو گرفت و با خودش کشوند هر چی سعی میکردم دستمو ول کنم نمیزاشت و محکم تر دستمو می گرفت ... دستاش گرم بود به ماشین رسیدیم و در ماشین رو باز کرد و منو پرت کرد داخل ماشین .... نای حرکت نداشتم به زور تکیه مو دادم روی صندلی اومد روی صندلی بغلم نشست و ماشین و روشن کرد و حرکت کرد تنم شروع کرد به لرزیدن نگاهی بهم کرد و بخاری ماشین رو روشن کرد

    _ منو کجا میبری؟

    _ کجا رو داری ... مطب

    _ منو پیاده کن خودم می رم

    _ لازم نکرده ... بشین سر جات حرف هم نزن

    دستمو بردم سمت دستگیره که در رو باز کنم که قفل بود با خشم نگاش کردم با هر سختی که بود سرجام راست نشستم

    _ منو پیاده کن ... میگم منو پیاده کن لعنتی ... هرچی از دهنت در میاد بگی .... از نظر تو وقتی بعد یه مدت کسی آشناهای قدیمی شو ببینه و ازش شمارشو بگیره باید بشه ادم بد ؟ بشه هـ*ـر*زه ... حالم بهم می خوره از آدمایی که عقلشون تو چشمشونه ... اصلا خودت چی ؟ خودت م...

    _ بس کن

    دیگه حرف نزدم ... کم کم چشام گرم شد .............................

    _ بلند شو رسیدیم ... هلما با تواما

    به زور چشمامو باز کردم ... بردیا درو باز کرده بود و ایستاده بود برم پایین دستمو به دیواره ماشین تکیه دادم و به زور بلند شدم ... چند قدم راه رفتم سرم گیج می رفت اومد زیر بغلمو گرفت خواستم مانع بشم ولی نزاشت ... حالم از خودم و از این همه ضعف به هم می خورد ... سوار آسانسور شدیم و رفتیم تو مطب تنم بی حس شده بود ...منو برد تو اتاقم

    _ تنت یخ بسته

    تو چشاش زل زدم یه جور نگرانی تو نگاش بود بی حوصله گفتم

    _ مشکلی نیست برو ... می خوام بخوابم پتومو برداشتم و روی خودم کشیدم چشام و رووی هم گذاشتم از سرما یخ می زدم ولی بی حال تر از اونی بودم که بلند شم لباسمو عووض کنم یهو پتو از روم برداشته شد

    چشام و باز کردم و با اخم بردیا رو نگاه کردم

    _ چیه ؟ ولم کن می خوام بخوابم .....

    _ بلند شو لباست و عوض کن بعد .... این لباسا که خیسه

    پتو رو از دستش کشیدم و کشیدم روی خودم

    _ نمی خوام ... حوصله ندارم ....

    صداش نمیومد حتما رفته بود چند لحظه گذشت دوباره پتو از روم برداشت

    دیدم کنارم روی زانو نشسته ... بدجور روی اعصابم راه می رفت

    _ بلند شو بشین این لباسا رو بپوش

    به لباسام که تو دستش بود اشاره کرد ...

    _ تو با چه حقی رفتی سراغ لباسای من ها ؟

    بی توجه به حرف من دستشو برد سمت دکمه های مانتوم دستشو با عصبانیت کنار زدم

    _ داری چی کار می کنی ها ؟ تو با اجازه ی کی به من دست میزنی کثافت

    _ نه که بار اولمه بهت دست میزنم ؟؟

    با این حرفش خونم به جوش اومد هلش دادم عقب ... بی جون بودم ولی با داد و صدایی که از تو چاه در میومد گفتم

    _ حتما باید یادآوری می کردی که قبلا هم بهم دست زدی اره ؟ دوباره باید به روم می اوردی ...

    اشکام در اومد با داد گفتم

    _ گم شو بیرون ... نمی خوام اون قیافه نحستو ببینم ...

    با بهت نگام می کرد هی دهنشو باز می کرد یه چیز بگه ولی انگار پشیمون میشد

    _ می خوای چی رو به رخم بکشی ؟ این بدبختی و ... میگم گم شو بیرون ... برو بیرون .... برو

    به نفس نفس افتاده بودم ... اونم سریع از جاش بلند شد و در اتاقم رو بست و رفت

     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس

    لباسایی که کنارم گذاشته بود و برداشتم و همون جور نشسته عوض کردم .... دیگه نای هیچ کاری رو نداشتم ... چشام رو روهم گذاشتم و سریع خوابم برد ...............
    چشامو اروم باز کردم تو اتاقم تاریک بود ولی نه این که نشه چیزی رو دید دست کشیدم کنار بالشتم که گوشیم رو بردارم.... نبود با هر بدبختی که بود از سرجام بلند شدم انگار هوا ابری بود .... تموم تنم درد میکرد ... لباسای دیشبی رو وارسی کردم و گوشیم رو از جیب مانتوم در آوردم دعا کردم نسوخته باشه که با زدن دکمش روشن شد و نفس عمیقی کشیدم ... چشام به گوشیم بود باورم نمی شد ... ساعت 4 عصر ؟؟؟؟ یعنی من این همه خوابیدم ... وای فردا امتحان داشتم چه زود روز تعطیلم تموم شد
    از جام بلند شدم و رفتم یه دوش آب گرم گرفتم حالم بهتر شد ... لباس پوشیدم و از حموم اومدم بیرون یاد دیشب افتادم دلم گرفت ... ولی باید عادت میکردم .... باید فاصله میگرفتم واسه خودم بهتر بود ....
    جزوه ها رو برداشتم و ریختم دور و برم و شروع کردم به خوندن ولی فکرم همش پیش بردیا و جریان دیشب بود جزوه ها رو گذاشتم و رفتم سراغ یخچال دو تا تخم مرغ برداشتم و درست کردم و با نون خوردم ....
    گوشیم رو گرفتم دستم و باهاش ور رفتم ... یه دفعه شماره هلن رو گرفتم .... دعا کردم این بار دیگه گوشیش خاموش نباشه ولی نه باز خاموش بود .... خدایا هلن رو برام نگه دار .... الان تنها دلخوشیم اونه .... بزار پیداش کنم..................... الارم گوشیم رو تنظیم کردم و دوباره خوابیدم
    از خواب بلند شدم ... صبحونه ی مختصری خوردم و آماده شدم و رفتم دانشگاه حال و حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم ..... وارد دانشگاه شدم
    یکی مثل عجل معلق پرید جلوم
    _ سلام خوبی ؟
    _ مرض ساناز ... سلام ... خوبم
    _ خاک بر سرت حیف من با این روحیه اومدم جلوت .... حیف
    _ برو بابا حوصله ندارم
    _ تو کی حوصله داری .... ولت کرده ؟ اخی بمیرم
    _ ســــــــــــاناز
    _ جون دلم
    _ مرض
    _ شعور نداری
    بی توجه راه افتادم سمت سالن و اونم همراه میومد ...
    _ هلما امتحان یه ربع دیگه شروع میشه ... فعلا بیرونیم بعد امتحانم می ریم خونه
    _ جدی چرا
    _ چون چ چسبیده به را ..... من چمدونم
    روی یکی از صندلی ها ولو شدم و اونم باهام نشست گوشیش که تو دستش بود و گذاشت کنارم و شروع کرد فک زدن
    صدای اس گوشیش بلند شد و من سریع گوشی رو برداشتم
    _ بدش به من اونو
    _ میدم ولی صبر کن .... امروزا بد مشکوکی
    پیامی رو واسش اومده بود و باز کردم
    ( دوست دارم کثافت .... لعنت به اون قیافت )
    اس و بلند خوندم ... یه نگاه بهش کردم انگار تو دلش قند اب میشد ... یکی زدم تو سرش با این اس مزخرف خر کیف شدی
    _ کوفت... زورت میاد کسی رو نداری این اس ها رو بهت بده
    ابروهام پرید بالا ... نگاهی به گوشیش که تو دستم بود کردم ببینم از طرف کیه ( منگل من )
    مشکوک ازش پرسیدم
    _ منگل تو کیه ها ؟
    خندم گرفته بود مسخره ..... چقدر اینا لوسن
    گوشی رو از دستم برداشت و از سرجاش بلند شد
    _ یکم منت بکش تا بهت بگم
    منم از سرجام بلند شدم
    _ نگو به درک
    _ فرشاد
    سرجام خشکم زد .. اینم ایستاد و نیششو باز کرد
    _ چیه /
    یکی زدم تو سرش
    _ مرض و چیه ... خاک ... تو بزار دوبار ببینش بعد شماره رد و بدل کن ... البته لنگه ی خودته ... با این ابراز احساساتش
    دستشو گذاشت رو سرش
    _ این سره ها .... بیشعور .... اصلا دلم می خواد مگه تو فضولی
    بچه ها اعلام کردن که جمع شیم واسه امتحان ... ما هم رفتیم سمت سالن ...
    هرچی بلد بودم و نوشتم و از سرجام بلند شدم و برگه رو دادم و تاکسی گرفتم و رفتم مطب ... نمی خواستم بردیا رو ببینم ... حوصله هم نداشتم که برم سر پستم ... از اسانسور اومدم بیرون با دیدن در بسته مطب تو جام خشکم زد ... یعنی چی شده ؟ چرا مطب و باز نکردن ... کلید رو از تو کیفم در اوردم و در رو باز کردم و رفتم داخل ... همه چی سرجاش بود ... کسی نبود گوشوشیم و در اوردم و سریع شماره فرناز رو گرفتم بعد چند تا بوق گوشی رو جواب داد با صدایی که از تو چاه در میومد گفت
    _ چته ؟؟؟ روز تعطیل هم نمی زاری بخوابیم
    _ چه روز تعطیلی ... چرا مطب و باز نکردین
    انگار خواب از سرش پرید
    _ مطب و باز کنیم که چی ؟؟؟بردیا رو از کجا بیاریم ... برو بخواب زده به سرت
    این چی میگفت ...
    _ بردیا رو از کجا بیاریم یعنی چی ؟؟
    _ مرض درد ... مگه دیروز بهت نگفت ... بردیا امروز رفت کانادا
    با شنیدن حرفش وا رفتم .... یعنی چی ... یعنی دیگه نمیبینمش ؟؟؟ قلبم فشرده شد احساس خفگی کردم
    _ هلما .... کجا رفتی ... من خوابم میاد دیشب دیر خوابیدم بابای
    _ خداحافظ
    حالم گرفته شد ... نکنه بره برنگرده ... مامانش اصرار داشت بره ... یعنی برنمیگرده؟؟؟؟.

     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    یعنی واقعا رفته بود ؟ نکنه فرناز داره شوخی میکنه ؟ نه جدی بود ... یعنی دیگه نمی بینمش ؟؟؟
    رفتم تو اتاقم و با خودم زمزمه کردم بهتر ... این جوری نمی بینمش زودتر فراموشش میکنم و با خودم کنار میام ... ولی دلم این رو نمی گفت ... به خودم تشر زدم که بی خیال باشم ...
    نمی دونم ساعت چند بود که گوشیم زنگ خورد فرناز بود ...
    _ الو سلام
    _ سلام خانوم دیوونه
    _ خودت دیوونه ای ...
    _ چته شنیدی بردیا رفته ناراحت شدی پاچه میگیریا
    _ کی ؟ من ... اصلا برام مهم نیست ... بهتر با این اخلاق گندش
    _ اره تو گفتی منم باور کردم ... باشه خوب پس خوشحال باش که حالا حالاها بر نمیگرده
    تو جام خشکم زد ناخوداگاه گفتم
    _ چـــــــــــــــــــــــی ؟
    صدای خنده اش بلند شد
    _ تو اصلا برات مهم نبود ....
    منم خودمو نباختم و گفتم
    _ گم شو تو هم ... واسه کار میگم ... اخه کار از کجا گیر بیارم
    _ آها ... حالا خودتو ناراحت نکن ... احتمالا برمیگرده ... اگه مشکلی واسش پیش نیاد
    با فرناز کلی حرف زدیم و بهش گفتم یه غذا یادم بده درست کنم ... اولش کلی مسخره ام کرد بعدشم ماکارونی یادم داد البته با کلی ناز و عشـ*ـوه و اعتماد به نفس بالا که مثلا خودش سر آشپزه ....
    منم بعد از اینکه گوشی رو قطع کردم ... مشغول خورد کردن سیب زمینی ... قارچ .... همبر شدم و بعد همه روبه اضافه ی سویا سرخ کردم و قاطی ماکارونی کردم ... اولین بارم بود غذا می پختم البته غذای درست و حسابی ... یه لحظه با خودم گفتم کاشکی بردیا این جا بود و با هم می خوردیم ولی دوباره یاد تصمیمم افتادم .................................................. .................
    زانومو بغـ*ـل گرفتم و نشستم ... فردا میشه یه هفته .... یه هفته که بردیا رفته ولی یه زنگ نزده ... دلم براش تنگ شده ... بهش عادت کردم ... درسته اخلاقش بده ولی همین که بود واسم دل گرمی بود ... با فرناز هم چند بار تلفنی حرف زدیم و دو بار هم اومده بهم سر زده ولی اصلا حالم خوش نیست سرمو به هر کاری مشغول میکنم که یاد بردیا نیفتم تا به خودم میام میبینم تو فکرشم ... یعنی اصلا براش مهم نبودم که یه زنگ هم نزد .... اگه می خواد بمونه تکلیف من چیه ؟؟؟ بردیا تو هم دلت برام تنگ شده ... یه قطره اشک روی صورت سر خورد و اومد پایین .... نفس عمیقی کشیدم از سرجام بلند شدم
    هلما قوی باش این قرارمون نبود ؟ چقدر می خواهی خودت رو کوچیک کنی جلوش ....
    با ساناز قرار گذاشته بودیم بریم خرید ... رفتم اماده شدم .... حوصله آرایش نداشتم ... کیفمو برداشتم و از مطب اومدم بیرون ... با تاکسی رفتم پاساژ مورد نظر ... ساناز هم اونجا بود یعنی از قبل قرار گذاشته بودیم هرکدوممون جدا بریم اونجا بعد به هم بپیوندیم ... تاکسی روبروی پاساژ ایستاد ... کرایه رو حساب کردم از تاکسی پیاده شدم .... از دور دیدم ساناز داره بال بال میزنه منم دستمو براش تکون دادم یعنی دیدمت ... رفتم پیشش .... یه پالتوی چرم بلند به رنگ قهوه ای روشن گرفتم با یه چکمه همون رنگ ... داشتیم حساب کردیم با کارت پرداخت کردم وقتی فروشنده رسید رو بهم داد از تعجب داشتم شاخ در می آوردم ... یه میلیون دیگه از کجا اومده بود تو حسابم ؟؟؟
    با تعجب خرید رو برداشتم و با ساناز اومدیم بیرون ... دفعه آخری که بردیا حقوقم و به حسابم ریخته بود خرید کردم ان قدر نبود الان یه میلیون اضافی بود .... ساناز می خواست لوازم آرایشی بخره ... بهش گفتم تو برو من میام ... رفتم از تو عابر بانک چک کردم ... بردیا پول فرستاده بود .... آخه چرا ؟؟؟؟
    با هزار تا علامت سوال تو ذهنم رفتم پیش ساناز ... چندتا رژ لب و مداد و ریمل خرید ... با هم از مغازه بیرون اومدیم همه ی حواسم پیش پوله بود
    _ هی هلی جون کجایی ؟ بدجور تو فکری
    نگاهی به ساناز که با تعجب نگام میکرد کردم شونه مو انداختم بالا
    _ من حواسم همین جاست ... خریدات تموم ؟؟؟؟
    نگاهی به دور و برش کرد
    _ خریدام که تموم ... ولی بریم یه چرخی بزنیم ؟؟؟
    کلافه نگاهش کردم اصلا حوصله نداشتم
    _ نه ساناز ... باشه واسه یه وقت دیگه اصلا حوصلشو ندارم
    با لبایی ورچیده گفت
    _ باشه بریم
    با هم از مجتمع بیرون اومدیم .... از ساناز خداحافظی کردم و تاکسی گرفتم رفتم خونه
    ............................................
    با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم کیه این وقت
    نگاهی به صفحه گوشیم کردم شماره بلند بالایی بود دکمه ی اتصال رو زدم
    _ الو
    با صدای آشنایی خواب از سرم پرید
    _ سلام خوبی ؟ خوابیده بودی ؟؟؟
    گوشی رو از رو گوشم برداشتم و بهش نگاه کردم کد کانادا بود ... وای بردیا ... زود جواب دادم
    _ مرسی شما خوبید ؟ بله
    _ شرمنده ... سعی کردم موقعی زنگ بزنم که خواب نباشی ... نمی دونستم خوابی ... اونجا الان 4 و نیم عصره دیگه
    _ بله ... مشکلی نیست ... باید بلند میشدم دیگه
    _ بازم شرمنده ... خوب خوبی ؟ دانشگاه خوبه
    از دهنم پرید
    _ اونم خوبه سلام می رسونه
    تا به خودم اومدم صدای خندش بلند شد ... دستپاچه گفتم
    _ یعنی خوبه .....
    جدی شد و گفت
    _ می گم الان مطبی ؟ میشه بری تو اتاق من ؟
    _ آره ... الان یه لحظه صبر کن
    از سر جام بلند شدم ... و راه افتادم سمت اتاق بردیا ... خندم گرفته بود بحساب میخواستم لفظ قلم حرف بزنم ... و دوستانه نشه
    _ خوب ... الان تو اتاقتونم
    _ خوب برو کنار میزم ... یه پوشه روی میزم هست ... یه کاغزی داخلشه چند تا شماره روش نوشته می تونی بهم بدی
    رفتم جایی که گفته بود پوشه رو باز کردم و کاغذ رو برداشتم و شماره ها رو واسش خوندم
    _ خوب ممنون ... دیگه کاری نداری ؟ چیزی لازم داشتی به فرناز بگو
    _ نه ممنون ( یاد پولا افتادم ) ......... فقط اون یه میلیون شما به حسابم ریختین ؟
    _ چقدر لفظ قلم حرف میزی ... خسته نشدی ؟ راحتی این جوری ؟ آره گفتم شاید لازم داشته باشی
    _ ولی این زیاده ... نم...
    نزاشت حرفم رو تموم کنم
    _ خوشحال نشو از حقوقت کم میکنم
    _ کی قراره بیای ؟
    _ معلوم نیست ... تو این هفته هم اگه کسی زنگ زد بهش نوبت نده ... شاید اومدم شایدم ...
    نفسمو با حرص دادم بیرون
    _ خوب من برم ... تو هم مواظب باش ... جن چیزی نیاد سراغت خوب ....
    _ باشه
    خداحافظی کرد و منو با دنیایی از ترس تنها گذاشت ........

     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    _ هلما تو رو خدا بیا ... همه ی بچه ها هستن باشه ؟
    کلافه گوشی رو تو دستم جابه جا کردم .... سرم رو بـرده بود این ساناز
    _ ساناز ... جون من کوتاه بیا ... من حوصله ندارم تو با بچه ها برو
    _ گم شو ... من می خوام تو هم باشی
    _ مگه من نباشم چی میشه ؟ بچه های دانشگاه که غریبه نیستن
    _ اصلا نیا به درک .... حیف من که یه ساعته دارم منت تو رو میکشم خداحافظ
    دهنمو باز کردم که یه حرفی بزنم که فهمیدم قطع کرده
    همه دیوونه ... از صبح ده بار زنگ زده بود که قراره بچه های دانشگاه با هم برن کوه تو هم بیا تا باهاشون بریم ... از اول بهش گفتم نه ولی مگه ول کن بود
    شاید اگه می رفتم از این حال و هوا بیرون میومدم ... ولی بردیا .... نباید بهش فکر میکردم این 10 12 روزی که رفته با این که همش خودمو مشغول کردم و سعی کردم با خودم کنار بیام ولی هنوز دوسش دارم ... تصمیم گرفتم که برم
    شماره ساناز رو گرفتم بوق سوم نخورده جواب داد
    _ بنال
    _ تو ادب نداری ؟
    _ نه دادم کرایه کارت ....
    _ باشه وقتی ادبت رو پس آوردن یه زنگ بزن کارت دارم ولی خدا کنه دیر نشده باشه
    _ د بگو ببینم چی کارم داشتی؟
    _ یه کم خواهش کن
    _ هلما میام دک و پوزت رو میریزم بهما
    _ یواش ... خوب حالا که این همه خواهش کردی دلم برات سوخت باشه میام
    یه جیغی کشید که گوشم کر شد
    _ جون ساناز
    _ اره جون تو
    از ساناز خداحافظی کردم و رفتم خرت و پرت هایی که فردا لازم داشتم رو یه جا گذاشتم
    بعد اون روز بردیا یه بار زنگ زده بود اون هم سریع قطع کرد ... بازم شماره میخواست این بشر انگار موبایل نداشت که هر چی شماره بود رو رو کاغذ می نوشت
    صدای اس ام اسم بلند شد باز کردم ساناز بود
    فردا همه جمع میشیم کنار دانشگاه از اونجا با هم میریم ... 4 5 تا ماشین هست فعلا ... خوب ناهارمون هم کبابه ... قراره بعد پولشو بین بچه ها تقسیم کنیم ... فردا ساعت 8 میبینمت
    جونم اطلاعات ... خدایی ساناز باید تو بی بی سی استخدام میشد پوفی کردم و رفتم زیر پتوم .... خیلی نگذشت که خوابم برد ....................................
    با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم بدون توجه به شماره جواب دادم
    _ بله
    _ به به هلما خانوم ... نازی بیدارت کردم ... تلافی اون دفعه
    _ مگه گیرت نیارم فرناز ... من کی زنگ زدم تو کی زنگ میزنی
    _ گم شو مهم بیدار کردنت بود به من چه که هنوز 7 نشده ... نخواستم تنها بیدار بمونم ... گفتم تو هم شریک شی .... حالا ناراحت نباش الان قطع میکنم بخواب
    _ چه خوابی باید بلند شم دیگه ساعت 8 باید دانشگاه باشم با بچه ها میریم کوه
    _ ا جدی جه عجب از مخفی گاهت بیرون اومدی ... خوش بگذره ... خوب من برم بخوابم که از دیروز تا حالا همش بیدار بودم وقت نکردم بخوابم خداحافظ
    _ باشه خداحافظ
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    پوفی کردم و پتوم رو کنار زدم رفتم یه دوش آب گرم 5 دقیقه ای گرفتم و اومدم بیرون با حوله موهام رو خشک کردم و موهام رو شونه کردم و بالا سرم بستم ....
    مانتوی مشکیم رو با شلوار و شال زرشکی پوشیدم یه ضد افتاب زدم و یه کم آرایش کردم کوله مو برداشتم و کفش آل استارم رو پوشیدم و از مطب بیرون اومدم و راه افتادم سمت دانشگاه ... ساعت نزدیکای 8 بود که رسیدم پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم ... نگاهی به اطراف کردم جالب بود ساناز هنوز نیومده بود حدود ده تایی از بچه ها یه گوشه ایستاده بودن ... رفتم نزدیک شون بلند سلام کردم 4 تا دختر بودن بقیه هم پسر همه شون رو میشناختم یعنی دختر را رو اره پسرا هم به اسم ... با دخترا دست دادم و شروع کردیم احوال پرسی.
    مهیار _ خانوم بزرگی چه عجب راه گم کردی ؟
    _ اره اتفاقا ... شما ساناز رو ندیدین
    لادن _ کم بیار هم نیست الحمد .... این ساناز هم همین ورا بود الان میاد ... بیا اومد
    _ سلام ... خوبی ؟
    _ فکر کردم نیومدی تعجب کردم
    با اومدن بقیه بچه ها راه افتادیم ....
    من و ساناز و نسترن با ماشین سهیل که میشد نامزد نسترن ....... لادن و مهیار و بهار و منا هم با نوید که با منا دوست بود و قرار بود نامزد بشن ارش و مهرداد هم منتظر دوتا از بچه ها بودن که بیان با هم بیان راه افتادیم سمت کوه ... نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد با تکون ماشین چشمهام رو باز کردم رسیده بودیم از ماشین پیاده شدیم هوا خیلی سرد بود پلیورم رو از کوله ام بیرون آوردم و پوشیدم بقیه از ماشین پیاده شده بودن منم پیاده شدم اصلا حس کوهنوردی رو نداشتم ... از اینجایی که ماشین ها رو پارک کرده بودن باید یه مسافت راه می رفتی تا به کوه میرسیدی
    رفتم کنار بچه ها ....رو به بچه ها
    _ قراره برین بالای کوه و برگردین پایین ؟
    همه سرشون رو تکون دادن
    _ باشه پس من پایین منتظر می مونم تا شما بیایین
    آرش _ می ترسی چربی هات بسوزه ....
    _ خدا رو شکر چربی ندارم که بترسم
    آرش _ تنبلی بد دردیه
    _ باشه
    نسترن و سهیل هم موندن پایین و بقیه رفتن ... نموندن که بچه هایی که تو راه بودن هم برسن ... ما هم همه ی وسایل ها رو از تو ماشین بیرون آوردیم و زیراندازها رو انداختیم و نشستیم
    _ هلما خیلی وقته نیستی ... نه تو مهمونیا نه تو گردش هایی که بچه ها میرن
    برگشتم سمت نسترن ... سهیل داشت با موبایل حرف میزد
    _ خوب ... درگیرم ... درس ... کار ... کارای پایان نامه
    _ اوهوم درسته ... از بچه ها شنیدم ورشکست شدین ... متاسفم ... ولی مشکلی نیست ...
    نفسم رو صدا دار دادم بیرون ورشکستگیمون مشکل نبود ... ولی تنها شدنم همش مشکل بود با توقف ماشین از راه رسیده من و نسترن سرامون رو برگردوندیم مهرداد و آرش و دنیا با سر و صدا پیاده شدن پشت سرشون هم دانیال دانیال با دنیا خواهر برادر بودن ... راننده هنوز پیاده نشده بود وای یعنی درست میدییدم ... از سر جامون بلند شدیم ... سروش هم از ماشین پیاده شد ... آخه سروش که اینجا نبود
    سهیل رفت سمت سروش
    سهیل _ به آقا سروش ... من رو میشناسی ؟ رسیدن بخیر
    سروش هم لبخندی زد و سهیل رو بغـ*ـل کرد
    با دنیا هم دست دادم از دیدنم تعجب کرد با بقیه هم سلام و احوال پرسی کردم ... نوبت به سروش رسید
    _ هلما خودتی ؟ چقدر تغییر کردی دختر
    ولی سروش مثل قبل بود ... اصلا تغییر نکرده بود ... با همون موهای مشکی کوتاه ... ابرو هم مشکی چشماش قهوه ای قد بلند و لاغر بود ولی چارشونه .... لبخند محوی زدم
    _ چی کار کنیم مثل تو خارج نبودیم که بهمون خوش بگذره
    ابروهاش رو بالا انداخت خواست یه چیزی بگه ولی منصرف شد دوباره گفت
    _ مگه گفتم زشت شدی ؟ کلی گفتم
    دیگه چیزی نگفتم ... دنیا و مهرداد و سروش موندن بقیه هم رفتن سمت کوه ... خدا رو شکر کوه بلندی نبود زود برمی گشتن
    ترم های اول دانشگاه سروش رو زیاد میدیدم تو مهمونیا .... تو دانشگاه اون موقع سروش ترم آخر بود باهم دوست بودیم نه از نوع عاشقانه ولی دوسش داشتم عادی ... بعد درسش هم رفت خارج از کشور
    مهرداد _ قراره سروش بیاد دانشگاه
    با شنیدن این جمله نگامو با تعجب دوختم سمت سروش
    نسترن _ یعنی چی ؟
    دنیا _ قراره بیاد درس بده بشه استاد
    همون جور که خیره شده بودم به سروش گفتم
    _ واقعا ...
    اونم زل زد به من و گفت
    _ اره واقعا
    همه زدیم زیر خنده ... تصور این که سروش بشه استادمون خیلی بامزه بود ... درست بود یه کم ازمون بزرگتر بود البته از بعضیامون ولی اصلا ابهت استادی رو نداشت
    از هر دری گفتیم تا بقیه بچه ها از کوه برگشتن ... بعضیاشون هم از اومدن سروش بی خبر بودن با دیدنش خیلی تعجب کردن .... پسرا مشغول کباب زدن شدن .... هر کی سرش جایی گرم بود از جام بلند شدم رفتم سمت درختایی که همون نزدیکی بود زیر اولین درخت نشستم .... تو فکر غرق بودم که با شنیدن صدای سروش به خودم اومدم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا