- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 1,214
- امتیاز واکنش
- 2,462
- امتیاز
- 0
- سن
- 29
- محل سکونت
- در انتهاي رشته كوه زاگرس
پنجره اتاقم رو باز کرده بودم و روبروش جام رو انداخته بودم ... درازکش خوابیده بودم و زل زده بودم به آسمون ... چندتا ستاره چشمک میزدن ... هوا نیمه ابری بود فکر کنم... چند ساعتی میشه بردیا رفته ولی همش تو فکرشم دلیل این که اینجا مونده چیه ؟؟؟ اره منم یه موقعه ای خواستم برم خارج واسه زندگی ولی بخاطر مامان و بابا نرفتم ولی اون که مامان و باباش اونجا بودن ... دیگه بیشتر از این نمی تونستم بیدار بمونم چشام رو محکم روی هم فشار دادم و فکرم رو از همه جا آزاد کردم ..................
با تابیده شدن نور تو چشام از خواب بیدار شدم .... از جام بلند شدم هنوز یه کم کمرم درد میکرد ولی صبح ها بدجور دردش بیشتر میشد .... رفتم تو حموم و اول صبحی یه دوش آب گرم گرفتم که سرحال بشم ... حوله رو دور خودم پیچوندم و از حموم بیرون اومدم آماده شدم مانتوی قهوه ایم رو با شلوار جین مشکی و مقنعه مشکی پوشیدم ... از تو یخچال یه کیک و آب میوه برداشتم در اتاق رو قفل کردم در مطب رو باز کردم و نشستم رو صندلی کیک رو باز کردم و همشو یه جا بردم تو دهنم همون موقع بود که تلفن زنگ خورد منم دستپاچه شدم و زود گوشی رو جواب دادم با دهن پر گفتم
_ بـــلـه
صدای خانومی بود
_ سلام مطب دکتر صادق
_بــــلــه
_ خوب هستین
_ مـومنون
_ ببخشید نوبت می خواستم
گوشی رو گرفتم کنار و تند تند کیک رو قورت دادم
_ ببخشید الان نوبت نداریم تا یه هفته دیگه
_ ا پس اون آقاهه کجا رفت ... سرایدارتون بودن ؟
جــــــــــــــــان ؟ سرایدارمون کجا بود الان منظورش من بود ؟
_ بله ...نوبت بنویسم واسه یه هفته دیگه ؟
_ بله اگه ممکنه ...
_ پس شما این شنبه نه شنبه آینده بیایین
_ باشه پس یه نوبت به نام محبی بنویسین
_ باشه
خداحافظی کرد گوشی رو گذاشتم وای این دختر و پسر کی اومدن ؟؟؟ یعنی منو با اون وضع دیدن ؟
_ سلام
همین که صداشو شنیدم برگشتم سمتش .... به به مامانت فدات بشه ...یه تیشرت قرمز پوشیده بود و یه کت اسپورت مشکی هم روش ... با یه شلوار جین مشکی موهاش رو هم زده بود بالا ... حالا دکی جون کی این تیپو وقتی میخواد بره مطب میزنه ؟ حالا میخواستی بری مهمونی ... سرقراری چیزی میگفتیم ... الان که باید این کت اسپورت نازنین رو در بیاری و روش روپوش سفیدتو بپوشی چه فایده
به خودم اومدم دیدم یه ساعته زل زدم بهش اونم ساکت وایساده نگام میکنه منم ریلکس
_ سلام اقا دکتر ... صبح بخیر
با یه لبخند محو جواب داد
_ صبح شما هم بخیر
اینو گفت و رفت تو اتاقش .... چند دقیقه بعد فرناز هم اومد .... نمیدونم چقدر گذشت که مطب پر شد سرم تو پرونده ها بود که با صدای آشنایی به خودم اومدم
_ وای دخترم ... هلما خودتی ؟ اینجا چیکار میکنی
تا صداشو شنیدن هرچی دلتنگی بود به سراغم اومد برگشتم تا صورتش رو ببینم ... وای چقدر دلم براش تنگ شده بود ... باز بغض به سراغم اومد بدون هیچ حرفی از سر جام بلند شدم و محکم بغلش کردم
_ خانومی خوبی ؟ کجایی تو ؟ نمیدونی چقدر دلواپستون بودم ...
آب دهنمو قورت دادم تا شاید این بغض راه گلومو باز کنه آروم جواب دادم
با تابیده شدن نور تو چشام از خواب بیدار شدم .... از جام بلند شدم هنوز یه کم کمرم درد میکرد ولی صبح ها بدجور دردش بیشتر میشد .... رفتم تو حموم و اول صبحی یه دوش آب گرم گرفتم که سرحال بشم ... حوله رو دور خودم پیچوندم و از حموم بیرون اومدم آماده شدم مانتوی قهوه ایم رو با شلوار جین مشکی و مقنعه مشکی پوشیدم ... از تو یخچال یه کیک و آب میوه برداشتم در اتاق رو قفل کردم در مطب رو باز کردم و نشستم رو صندلی کیک رو باز کردم و همشو یه جا بردم تو دهنم همون موقع بود که تلفن زنگ خورد منم دستپاچه شدم و زود گوشی رو جواب دادم با دهن پر گفتم
_ بـــلـه
صدای خانومی بود
_ سلام مطب دکتر صادق
_بــــلــه
_ خوب هستین
_ مـومنون
_ ببخشید نوبت می خواستم
گوشی رو گرفتم کنار و تند تند کیک رو قورت دادم
_ ببخشید الان نوبت نداریم تا یه هفته دیگه
_ ا پس اون آقاهه کجا رفت ... سرایدارتون بودن ؟
جــــــــــــــــان ؟ سرایدارمون کجا بود الان منظورش من بود ؟
_ بله ...نوبت بنویسم واسه یه هفته دیگه ؟
_ بله اگه ممکنه ...
_ پس شما این شنبه نه شنبه آینده بیایین
_ باشه پس یه نوبت به نام محبی بنویسین
_ باشه
خداحافظی کرد گوشی رو گذاشتم وای این دختر و پسر کی اومدن ؟؟؟ یعنی منو با اون وضع دیدن ؟
_ سلام
همین که صداشو شنیدم برگشتم سمتش .... به به مامانت فدات بشه ...یه تیشرت قرمز پوشیده بود و یه کت اسپورت مشکی هم روش ... با یه شلوار جین مشکی موهاش رو هم زده بود بالا ... حالا دکی جون کی این تیپو وقتی میخواد بره مطب میزنه ؟ حالا میخواستی بری مهمونی ... سرقراری چیزی میگفتیم ... الان که باید این کت اسپورت نازنین رو در بیاری و روش روپوش سفیدتو بپوشی چه فایده
به خودم اومدم دیدم یه ساعته زل زدم بهش اونم ساکت وایساده نگام میکنه منم ریلکس
_ سلام اقا دکتر ... صبح بخیر
با یه لبخند محو جواب داد
_ صبح شما هم بخیر
اینو گفت و رفت تو اتاقش .... چند دقیقه بعد فرناز هم اومد .... نمیدونم چقدر گذشت که مطب پر شد سرم تو پرونده ها بود که با صدای آشنایی به خودم اومدم
_ وای دخترم ... هلما خودتی ؟ اینجا چیکار میکنی
تا صداشو شنیدن هرچی دلتنگی بود به سراغم اومد برگشتم تا صورتش رو ببینم ... وای چقدر دلم براش تنگ شده بود ... باز بغض به سراغم اومد بدون هیچ حرفی از سر جام بلند شدم و محکم بغلش کردم
_ خانومی خوبی ؟ کجایی تو ؟ نمیدونی چقدر دلواپستون بودم ...
آب دهنمو قورت دادم تا شاید این بغض راه گلومو باز کنه آروم جواب دادم