کامل شده رمان فرشته‌ای از تاریکی | مریم ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.ema

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/07
ارسالی ها
153
امتیاز واکنش
6,034
امتیاز
536
آه خدا، زن و بچه‌م کجان؟ چرا تانی؟ چرا هیچی به من نگفتی. مگه من شوهرت نبودم؟ باید هرچیزی بود رو می‌گفتی، باید بهم می‌گفتی. هیچی نمی‌دونستم، فقط دلم خوش بود که لااقل تانی دوستمون داشت. وگرنه دلیل دیگه‌ای نداشت که بخواد بیاد تو زندگیِ یه مرد مطلقه با بچه و بچه‌ش رو بزرگ کنه و با تمام وجود بهشون محبت کنه. صدای در خونه اومد و بعد هم صدای بلند آسا که تقریباً داد می‌زد.
- مامان تانی...‌ مامان تانی...‌ بلگشتی؟
مگه چقدر گذشته بود که برگشته بودن؟
بلند شدم تو چهارچوب در ایستادم. آسا با دیدنم گفت:
- سلام بابایی مامان تانی بلنگشته هنوز؟
چشم‌هام پرِ اشک شد. سرم رو که تکون دادم، قطره‌های اشک رو گونه‌هام افتاد؛ اما آسا دیگه با دیدن جواب نه من مثل قبل گریه نکرد. به‌
سمت اتاقش راه افتاد.
- من میرم بخوابم. صبح که بیدال شم مامان تانی بلگشته.
با دستم گلوم رو فشار دادم. نگاهم کشیده شد سمت هدا که بدتر از من به دیوار تکیه داد بود. نگاه خیرم رو که دید گفت:
- اصلاً تو پارک نموند که، همه‌ش می‌گفت بریم. اگه بریم خونه مامان تانی برگشته برامون غذا درست کرده.
و خودش با تموم‌شدنِ حرفش
زد زیر گریه. اشکام رو پاک کردم.
- هدا تو رو به خدا تو دیگه گریه نکن. آسا کمه تو هم گریه می‌کنی؟
سرش رو تکون داد و تند‌تند صورتش رو پاک کرد.
- آره آره حق با توئه. من میرم خونه یه یکی-دوساعت دیگه برمی‌گردم.

به‌سمت آشپزخونه راه افتادم.
- لازم نکرده هی هرشب بیای و خودتو به زحمت بندازی. می‌دونم سخته واسه‌ت. همین چند روز که پیشش بودی بسته. دیگه نمی‌خواد بیای، از پسش برمیام.
هدا چیری نگفت؛ اما شب صدبار هی ده دقیقه به ده دقیقه زنگ می‌زد و می‌گفت که می‌خوام بیاد پیشمون یا نه، آسا بهونه‌گیری می‌کنه یا نه. بار آخر گفتم:
- مرسی هدا؛ ولی نگران آسا نباش. خوابه، زنگ می‌زنی بیدار میشه یه وقت.
«باشه» آرومی گفت و قطع کرد.
- مامان تانی بلمیگلده؟
سرم رو
بالا آوردم. آسا لباس خوابش دستش بود و جلوم ایستاده بود.
سرم رو تکون دادم.
- آره بابایی، قول داده پیشمون بمونه. زود برمی‌گرده. پس قول بده دختر خوبی باشی تا مامان تانی زودتر برگرده.
یه لبخند شیرین کوچولو زد.
- آره بلمیگلده. چشم بابایی دختله خوبی می‌مونم.
دستم رو به‌
سمتش گرفتم.
- بیا لباست رو عوض کنم تا بری بخوابی، گشنه‌ت نیست؟
لباس‌هاش رو
پشتش گرفت.
- نه خودم بلدم. مامان تانی بهم دفته بلدم.
چشم‌هام رو محکم فشار دادم. کاش آسا درکم می‌کرد و کمتر
مامان تانی می‌گفت.
***
خونه
جهنم شده بود. این دو روزی که بهروز نبود، با بدبختی شب‌هام صبح می‌شد. وقتی رسید تهران، سریع سراغش رفتم.
- چی شد بهروز، چیزی فهمیدی؟
سرش رو تکون داد و خودش رو
روی کاناپه پرت کرد.
- داغون شدی پسر! قیافه‌ت رو تو آینه دیدی؟ بیچاره آسا، به‌ فکر اون بچه‌ هم باش.
با کلافگی انگشت‌هام رو تو موهام
کردم.
- بی‌خیال بهروز. کاشکی فقط قیافه‌م داغون بود.
بلند شد و صاف
تو جاش نشست.
- ببین هومان، من نتونستم چیز زیادی بفهمم. نه کسی با همچین مشخصات و قیافه‌ای کشور خارج شده نه حتی می‌دونیم که تو کدوم استانه؛ چون تا خارج از تهران بچه‌ها دنبالشون بودن و بعدم که یهو ناپدید شدن. پس تهران نیستن. بنابراین اطلاعاتمون از جا و مکان تانیا صفره.
لیوان آب روی میز رو برداشت و یک‌نفس سر کشید.
- نه اطلاعاتی از تانیا داریم و نه حتی کسایی که دزدیدنش. اون ماشینیم که باهاش تانیا رو دزدیدن دزدی بوده.
دوباره تکیه داد.
- ما صفر صفریم، فقط باید بشینیم ببینیم چی میشه.
داد زدم:
- مگه میشه؟ پس تو چه غلطی می‌کنی بهروز؟ مثلاً پلیسی! بشینی دست رو دست بذاری که ببینیم اونا چه بلایی سرشون میارن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    سعی کرد آرومم کنه.
    - قبول کن هومان. ما فقط تنها چیزی که ازش می‌دونیم اینکه اون هویتش جعلیه، که میشه حدس زد برای فرار از کسی یا کسانی بوده که می‌خواسته نفهمن کیه و کجاست و...
    سرم رو تو دست‌هام
    گرفتم.
    - و اوناییم که ازشون فرار می‌کرده پیداش کردن و دزدیدنش. وای وای بهروز چه بلایی سرم اومد. چه بلایی سرشون میاد؟
    بهروز به‌
    سمتم اومد.
    - آروم باش هومان، این‌قدر نگران نباش. اینکه هویت یکی رو جعل کنی و اینکه کلی آدم کله‌گنده بخری و این‌همه پنهون‌کاری از دست یه دختر نوزده‌ساله برنمیاد. پس حتماً تانیا کسایی رو داره که ازش حمایت کنن. حتی اون مرده‌ هم گفت که تانیا با یه مرد رفته و تهدیدش کرده. پس زیاد نگران نباش. ما می‌تونیم امید داشته باشیم.
    دیگه نمی‌خواستم بشینم و به حرف‌های بهروز گوش کنم؛ چون حرف‌هاش بدتر به‌هم‌ریخته‌ام کرده بود.
    ***

    به خونه برگشتم. از اینکه هدا تونسته بود آسا رو خواب کنه کلی ممنون بودم و خوشحال؛ حداقلش لازم نبود دیگه نق و نوقای آسا رو تحمل کنم. گل‌هایی که تو نبودم نتونسته بودم بخرم رو توی گلدون گذاشتم و گل‌های مونده‌ی چند روز قبل رو برداشتم. پرده‌ها رو کنار کشیدم. رفتم سمت اتاقی که قبلاً برای تانیا بود. گل‌ها رو روی تخت گذاشتم. صدای آهنگ‌خوندنِ تانیا می‌اومد. می‌گفت این آهنگ رو خیلی دوست داره؛ چون انگار داره حرف‌های دلش رو می‌زنه.
    - You've been on my mind, I grow fonder every day
    تو همیشه تو افکارم بودی، من هر روز بیشتر شیفته‌ات می‌شدم.
    - Lose myself in time just thinking of your face
    به محض فکرکردن به چهره‌ی تو خودم و گم می‌کنم.
    - God only knows why it's taken me so long to let my doubts go
    فقط خدا می‌دونه چرا این‌همه مدت تردید داشتم.
    - You're the only one that I want
    تو تنها کسی هستی که می‌خواهم.
    به‌سمت اتاق خودمون رفتم.
    رو تختم ولو شدم. هنوزم داشت آهنگ می‌خوند.
    - I don't know why I'm scared, I've been here before
    نمی‌دونم چرا این‌قدر ترسیدم، [چرا که] قبلا هم اینجا بودم.
    - Every feeling, every word, I've imagined it all
    هر احساس و هر کلمه را قبلاً تصور کردم.
    - You'll never know if you never try
    هیچ‌وقت نخواهی فهمید اگر سعی نکنی که...
    - To forget your past and simply be mine
    که گذشتت و فراموش کنی و فقط مال من باشی.
    بلند شدم. کاش یه ردی نشونی از خودت می‌ذاشتی تانیا، یه چیز واقعی! یه چیزی که الان بتونم باهاش بهت کمک کنم. به‌
    سمت کمدمون رفتم.
    - I dare you to let me be your, your one and only
    من تو رو ترغیب می‌کنم که اجازه بدی مال تو باشم، یکی یه دونه تو!
    - Promise I'm worthy to hold in your arms
    قول میدم لایق آغـ*ـوش تو باشم.
    - So come on and give me a chance
    پس زود باش. یک شانس به من بده.
    - To prove I am the one who can walk that mile
    تا ثابت کنم من همونی‌ام که می‌تونه با تو همراه بشه.
    - Until the end starts
    تا زمانی که پایان آغاز بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    دستی روی لباس‌هاش که آویزون بود کشیدم. کمد پر بود از بوش؛ اصلاً اتاق پر بود از بوش، نه نه، کل خونه از بوش پر بود. نگاهم رو ساک دستی کوچیکی که برای تانیا بود افتاد. خم شدم و برداشتمش. روی تخت نشستم و بازش کردم. چندتا کتاب. پس چرا تو قفسه نذاشته بودشون؟ اولین کتاب رو برداشتم و ورق زدم. کنار گذاشتم. دومین کتاب. نگاهم به کتاب رمانی افتاد. تانیا هیچ‌وقت رمان نمی‌خوند. کتاب معلوم بود قدیمیه. سمفونی پاستورال. حتماً براش مهم بوده.
    - Will I ever know how it feels to hold you close
    آیا روزی خواهم فهمید که در آغـ*ـوش کشیدنت چه حسی داره؟
    - And have you tell me whichever road I choose you'll go
    و اینکه بهم بگی هر راهی که تو انتخاب کنی رو خواهم رفت؟
    کتاب رو ورق زدم. گذاشتمش روی میز کنار تخت تا وقت کردم بخونمش. برگه‌ای از لاش بیرون افتاد. خم شدم و برداشتمش.
    - (I know it ain't easy giving up your heart)
    (می‌دونم تقدیم‌کردن قلبت آسان نخواهد بود)
    - Trust me, I've learned it

    به من اعتماد کن، اینو آموخته‌ام
    Nobody's perfect -
    [که] هیچ‌کس عالی نیست.
    - So come on and give me a chance
    پس زود باش. یک شانس به من بده.
    (One and Only از adele)

    تای کاغذ رو باز کردم.
    «سلام هومانم. نمی‌دونم این نامه رو می‌خونی یا نه. خودم دلم می‌خواد هیچ‌وقت این اتفاق نیفته؛ ولی یه حسی بهم میگه یه روزی می‌رسه که اون‌قدر ازم عصبانی بشی که تمام وسایل‌هام رو به هم بریزی. اون روز این نامه رو پیدا می‌کنی. یعنی خدا کنه پیدا کنی. چون می‌خوام بدونی من اون فرشته‌ای که فکر می‌کنی نیستم، من تانیا ارجمند نیستم. از اینکه نیستم از خودم متنفرم؛ چون تو من رو وقتی تانیا ارجمند باشم دوست داری! یعنی خیلی بیشتر دوست داری تا اینکه نباشم. من به دوست‌داشتنت احتیاج دارم حتی اگه ازت دور باشم. این من رو دل‌گرم می‌کنه. از اینکه امید زندگیم شدی ممنونم. یه روزی ازم پرسیدی که از ازدواج با تو پیشیمون نیستم و نمیشم، راستش از همون روز اول پشیمون شدم. هر وقت که لبخند زدی پشیمون شدم. هر وقت که احساس خوشبختی کردم پشیمون شدم، پشیمون شدم؛ چون اگه یه روزی این حس‌های خوب و تو زندگیم نداشته باشم باید چی‌کار کنم؟ بیرون رفتن از خانواده‌ی سه‌نفره‌مون هیچ‌وقت به خواست خودم نیست مگر اینکه شما تو دردسر بیفتین. نمی‌دونم چه‌جوری؛ اما اگه یه روز صبح بیدار شدی و دیدی کنارتون نیستم، بدون که دلیل نمیشه دوستون نداشته باشم. دلم می‌خواد التماست کنم که پیدام کنی، من رو پیش خودتون نگه داری و نذاری هیچ‌وقت از هم جداشیم؛ اما نه! متأسفم که ناامیدت می‌کنم. فقط من رو فراموش کن. همسرت تانیا.»
    زیر لب زمزمه کردم:
    - تانیا... تانیا.
    ***
    گذشته
    - اسمت یعنی چی؟
    - یعنی دختر تنها.
    - چه معنیِ...
    - معنی بدی؟ چرا این‌جوری بهش نگاه نمی‌کنی که یه دختر تنهایی که از پس خودش برمیاد، تنهایی؟
    - من نمی‌خوام تنهایی کاری کنی.
    - می‌خوای دوتایی باهم پیش بریم؟
    - سه‌تایی. ما یه خانواده‌ایم. باید کنار هم از پس همه‌چی بربیایم.
    خندید.
    ***
    چرا هیچ‌وقت نفهمیدم تو بهتر از دختر لوسِ یه زن و مرد عاشقی (خانواده تانیا)
    می‌دیدم که چه‌جوری از پس همه‌چی برمیای و فکر نکردم که چه‌جوری یه دختر نازک نارنجی می‌تونه انقدر عالی باشه!
    تو هیچ نقصی نداشتی. بهترین بودی برای من و دخترم؛ اما چرا باید بری، چرا باید ناپدید بشی. چرا باید با خودشون ببرنت؟ فراموش‌کردن... کاش می‌فهمیدی که اون‌قدارم آسون نیست. تو التماس هم نکنی، من دنبالت می‌گردم. من منتظر روزی میشم که دوباره کنار هم باشیم. تانیا نمی‌تونی من رو تنها بذاری.
    ***
    لعنتی فکر کنم دیوونه شدم.
    مثل یه دیوونه رفتار می‌کنم. حرف نمی‌زنم. غذا نمی‌خورم. دارم همه رو از خودم ناامید می‌کنم. تانیا امیدش به کیه؟ باید خودم رو جمع‌و‌جور کنم، باید به بهروز فشار بیارم.
    چه‌جوری یه دختر این‌قدر ساده ناپدید میشه؟ مگه داریم اصلاً؟ باید برم سرکار، باید از هدا بخوام آسا رو با خودش به مهد ببره. یعنی بچه‌م کنار میاد؟ تا کی انقدر امیدوار می‌مونه به برگشتن مامان تانیش؟
    نه می‌تونم کاملاً ناامیدش کنم، نه دلم میاد امید بهش بدم. من هنوز خودم هم گیجم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    - پسر خوشگلم چطوره؟ خوبی بابایی؟ ای جان قربونت بشم من... آآآ ویدا بگیرش خیلی شُل و نرمه می‌ترسم یه چیزیش بشه!
    بهش نزدیک شدم. هنوزم از نگاه‌کردن بهش فراری بودم. آریا رو گرفتم:
    - خب هنوز یه ماهشم نشده.
    دستی روی موهای کم‌پشت و روشنش کشید.
    - خودت خوبی؟
    سرم رو تکون دادم. دستش از روی سر آریا روی موهای من نشست. دادشون پشت گوشم و صورتم رو لمس کرد. محکم آریا رو بغـ*ـل کردم تا عکس‌العملی نشون ندم. اون هم خیلی سریع دستش رو‌ عقب کشید.
    - کاری که بهت گفتم رو انجام دادی؟
    - آره. تو اتاقه، میرم بیارم.
    بازوم رو‌ گرفت. مجبور شدم بایستم.
    - بله؟
    چشم‌هاش رو چند لحظه بست و باز کرد.
    - شیش ماه گذشته؛ ولی هنوز... ویدا باید این زندگی رو‌ قبول کنی.
    لب‌هام رو خوردم.
    - من که چیزی نگفتم.
    به خدمتکار تشر زد:
    - بچه رو ببر اتاقش!
    خدمتکار جلو اومد. بچه‌م رو گرفت و از پله‌ها بالا رفت. خودش هم بازوم رو گرفت و دنبال خودش کشید.
    اه لعنتی!
    چشم‌هام رو‌ بستم. ایستاد. بازوهام رو گرفت و‌ تکونم داد.
    - چشم‌های ‌لعنتیت رو باز کن و ببین!
    مجبوری بازشون کردم.
    کت و شلوار مشکی داماد کنار لباس سفید عروس بدجور تو چشن می‌زد.
    دیکته کرد:
    - تو زن منی! اونم با شناسنامه‌ی خودت. ویدا عباسی!
    بغض کردم. چه فرقی داشت حالا اسم خودم یا اسم یه نفر دیگه، مهم دلم بود که الان بدجور غریبی می‌کرد.
    اشک‌هام روی گونه‌م سر خورد. مثل همیشه تنها کاری که می‌تونستم بکنم کردم؛ فرار!
    سمت پله‌ها دویدم. نمی‌خواستم، ملکه این قصر بودن رو‌ نمی‌خواستم. زن سیوان بودن رو‌ نمی‌خواستم. این‌همه خدمتکار، گرون‌ترین لباس عروس، بهترین جشن عروسی، نمی‌خواستم! بابای بچه هومانم بودنش رو نمی‌خواستم. دلم نمی‌خواست به بچه‌ی هومانم بابا بگه. من به فرشته کوچولوی خونه‌ی هومان بودن راضی بودم.
    صدای شکستن وسایل از طبقه پایین می‌اومد. به‌سمت اتاق آریا رفتم؛ پسر کوچولوم که هفت‌ماهه به دنیا اومده بود. یه ماه بود که بابای خودش رو ‌ندیده بود و حس نکرده بود. راستی هومان می‌دونه که قرار بوده بابا بشه؟ کوچولوم رو ‌بغـ*ـل کردم. پسر خوشگلم، می‌برمت بابات رو بیینی. بذار یه‌کم بزرگ بشی؛ یه‌کم سیوان بهم اعتماد پیدا کنه. اصلاً شاید خودشم از این زندگی خسته شد. والله الکی نیست هرروز به چشم‌های سبز یه کوچولو خیره‌ بشی و بهش بگی بچه‌م! آخه چشم‌های سیوان سبزه یا من که دلش خوش باشه. آه حتی باید نگران سیوان هم‌ باشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    آریا رو روی تخت گذاشتم. رفتم اتاقم و فلش رو از لپ‌تاپم جدا کردم. از پله‌ها پایین رفتم. خدمتکار‌ها داشتن خرده‌شیشه‌ها رو جمع می‌کردن. پرسیدم:
    - رئیس کجاست؟
    - اونجا خانم.
    به‌سمتی که اشاره کرده بود رفتم. روی مبل نشسته بود. جلوش ایستادم، فلش رو روی میز جلوش گذاشتم. خواستم برگردم که گفت:
    - بشین اینجا.
    نگاهی به دستش انداختم که به بغـ*ـل خودش اشاره کرده بود. روی مبل کنارش نشستم. سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش کرد. از کی تا حالا سیگار می‌کشید؟
    سکوت. فقط صدای خدمتکار‌ها که خرابکاریش رو جمع‌و‌جور می‌کردن می‌اومد.
    خم شد و فلش رو از روی میز برداشت.
    - برای خودم نگفتم اینجا بشینی... ازت عصبانیم! ولی محسن می‌خواد ببینذت. چند روز پیش حالت رو می‌پرسید. می‌دونم چقدر دوستت داره. الان میاد.
    همون لحظه خدمتکار ورودش رو اعلام کرد و محسن
    تو اومد. فلش رو روی میز گذاشت. محسن جلو‌ اومد:
    - سلام رئیس، سلام خانم.
    سیوان سری تکون داد و گفت:
    - این رو ویدا آماده کرده.
    - ممنون خانم.
    و فلش رو برداشت.
    - برو آریا رو هم ببین بعد به کارامون برسیم.
    - چشم.
    پشت‌سرش راه افتادم و ‌محسن هم پشت من راه افتاد.
    - چقدر بزرگ شدن.

    جلو‌تر رفتم.
    - آره ببین بچه‌م چقدر خوشگل شده. یادته قرمز بود؟
    محسن لبخندی زد. نگاهم به سیوان خورد که داشت بیرون می‌رفت.
    محسن آروم پرسید:
    - رابـ ـطه‌تون چطوره؟
    شونه‌م رو بالا انداختم.
    - چطور باشه؟ روزی صد بار منو نگه می‌داره جلو اون عکس لعنتی! الانم دعوا شد قبل اینکه بیای.
    - ببین تانیا، آه ویدا! باهاش راه بیا. یه‌کم خوب‌تر رفتار کن. شیش‌ماهه بهت میگم باهاش کنار بیا بذار بهت اعتماد کنه. من دلیلی ندارم زرت و زرت بیام ببینمت. خودت حواست رو جمع کن.
    - دیوونه شدی؟ راه‌اومدن باش مساوی با پاگذاشتن تو‌ اون اتاق لعنتی. من از سه متریشم رد نمیشم محسن!
    عصبی موهاش رو
    عقب داد.
    - می‌دونم، می‌دونم سخته؛ اما مجبوری. خب اول و آخرش باید بری. الانم باید برم. جور می‌کنم بازم ببینمت. فقط گوش کن به‌ حرفم. تو رو‌ خدا نذار انقدر فکرش درگیر بشه که تو دردسر بیفتی، خب؟
    سرم رو‌ تکون دادم‌‌.
    محسن هم سریع رفت. همون‌جا کنار آریا نشستم. چی‌کار باید بکنم؟ چی‌کار می‌تونستم بکنم. شیش‌ماه گذشته بود، شیش‌ماه بدونِ هومان گذشته بود. محسن برای خودش می‌گفت که می‌دونه و می‌فهمه. اون هیچی نمی‌دونست، اون هیچ‌وقت عاشق نشده بود.
    یه هفته بعد از آوردنم به خونه‌ش تصمیمش رو درباره‌م اعلام کرد.
    نه از قطع انگشت‌هام خبری بود، نه درد جسمی. یه درد روحی بزرگ رو برام انتخاب کرده بود. زندگی تو این قصر لعنتی، کنار خودش، کار‌هایی که قبلاً می‌کردم؛ در عوض اون از بچه‌م حمایت می‌کنه و به هومان و آسا آسیب نمی‌زنه. منصفانه بود نه؟
    اصلاً منتظر موافقت من نموند. تدارکات عروسی رو آماده کرد. من رو ویدا معرفی کرد. تانیا، اسمی که بیست‌سال می‌شنیدمش رو کنار گذاشت. چون نمی‌خواست که به این فکر کنه یه نفر قبلاً چقدر من رو به اسم تانیا صدا زده. یاد روزی افتادم که محسن گفت یه نفر رو پیدا کرده که هم‌اسم منه؛ تانیا ارجمند. در واقع الان همه من رو به اسم شناسنامه‌م صدا می‌زدن و دیگه از لقبم خبری نبود. کسی جرئت نداشت اسم تانیا رو بیاره. اون یه خائن بود که به دست‌های سیوان کشته شده بود. و حالا ویدا، زن و همسر رئیس بود؛ کسی که از قبل هم قابل‌احترام‌تر بود. حق با محسن بود؛ دیر یا زود بالاخره یه روز سیوان بی‌خیال مراعات حال روحی و جسمی من می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    سیوان مصرّ بود که به همه، پسر خودش معرفی کنه. اون روز که ازم پرسید اسمی براش انتخاب کردم، گفتم آریا و اون مشکوک پرسید چرا؟ گفتم چون باید به اسم مامانش بیاد. خندید و گفت پس من چی؟ با گفتنِ من مهم‌ترم جمعش کرده بودم. نگفتم باید به اسم آبجیشم بیاد. ترسیدم، ترسیدم بگم. محسن بهم اخطار داده بود. نباید ریسک می‌کردم و خدا رو شکر که قبول کرد آریا رو بذاره. یه شناسنامه به اسم خودش. احمقانه نبود؟ این بچه‌ی هومانه.
    ***
    خدمتکار گفته بود که سیوان کارم داره. معلوم نیس دوباره چه اتفاقی افتاده. از پله‌ها پایین رفتم، صداش می‌اومد.
    - فکر کردی می‌تونی از دست من فرار کنی؟
    پله آخرم پشت سر گذاشتم. یه زن با نیم‌رخ خونی روی زمین رو زانوهاش افتاده بود. محسن با فاصله کمی کنارش و سیوان هم همین‌طور بود.
    - اومدی عزیزم؟
    اخم کردم و جلو رفتم، گفتم:
    - این کیه دیگه؟
    من رو به‌سمت خودش کشید.
    - بهتره بپرسی چیه! این هدیه منه برای تو.
    محسن سر دختر رو به‌سمتم گرفت:
    - این همون دختره.
    اه حدس می‌زدم.
    ***
    گذشته
    - تو همون عوضیِ که تو همه مهمونیا همراهه رئیسی؟
    خندیدم.
    - تو هم عاشق رئیسی؟
    ***
    حرف محسن رو قطع کردم. داد زدم:
    - این رو می‌خوام چی‌کار؟ الان دیگه چه فایده‌ای داره. هان؟
    دست سیوان رو پس زدم و دویدم سمت پله‌ها که صدای آروم دختر اومد:
    - این همون خائنی نیست که گروه رو فروخت؟ اما حالا...
    صدای داد سیوان: محسن؟
    ***
    محسن
    با دادی که احتمالش رو می‌دادم، زدم تو پهلوی دختر تا ساکت بشه. با سر به بقیه اشاره کردم تا از خونه بیرون ببرنش و بعد رو به سیوان اجازه گرفتم تا
    پیش ویدا برم. رئیس در مقابل ویدا یا همون تانیا خیلی ضعیف بود. ویدا مثل یه نقطه‌ضعف بزرگ برای رئیس بود. خدمتکار به اتاقی اشاره کرد. رفتم سمت اتاق در زدم. داد زد:
    - کیه؟
    - محسنم.
    در آروم باز شد.
    - چی می‌خوای؟
    - یه‌کم حرف بزنیم؟
    - چرت‌و‌پرت می‌خوای بگی برو. حوصله‌ت رو ندارم.
    دستی روی صورتم کشیدم.
    - باید حرف بزنیم.
    از جلوی در کنار رفت و روی تختش نشست.
    - بهت چی میگم ویدا، لج نکن دختر.
    شمرده‌شمرده گفت:
    - من این زندگی لعنتی رو نمی‌خوام.
    آروم با چشمم به دوربین‌ها اشاره کردم.
    - این زندگی اصلی توئه. اول و آخرش جات همین‌جا بود. تو توش دست بردی، خرابکاری کردی. حالا هم سعی کن شورش رو درنیاری. رئیس تا یه حدی صبر داره.
    داشت حرص می‌خورد؛ اما خب مجبور بود. مطمئن بودم که حتماً سیوان حرف‌هامون رو گوش میده.
    لب زدم:
    - یه‌کم فیلم بازی کن؛ تو که خیلی تو این کار واردی.
    حرصی و ناراحت بالشش رو بغـ*ـل کرد. گفتم:
    - جلوی خودت رو نگیر. اگه خودت بخوای می‌تونی زندگیِ بهتری داشته باشی. رئیس عاشقته. هوم؟ لج بازی رو کنار بذار. می‌دونی اگه بخوای. اگه لجبازی رو کنار بذاری زندگیتون عالی میشه.
    - آه... شاید...‌ شاید... شاید.
    لبخند زدم.
    - آفرین دختر خوب. حالا هم آماده شو یه‌کم با رئیس برو بیرون، پارک. همون پارکی که عاشقش بودی. هوم؟ برین قدم بزنین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    دوست‌داشتن سیوان؟ نمی‌دونم، شاید اگه هیچ‌وقت هومان رو نمی‌دیدم الان از داشتن سیوان، از این همه علاقه‌ش به خودم غرق لـ*ـذت می‌شدم.
    اون‌موقع واقعاً از این جایگاهی که توش بودم شاد می‌شدم؛ اما حالا اصلاً نمی‌تونم شاد باشم. مگر وقت‌هایی که کنار آریام، آخه بچه‌م کپی باباشه و من رو همه‌ش یاد هومانم می‌اندازه. این‌همه اصرار محسن رو نمی‌فهیدم. شاید واقعاً یه خبرایی بود و من نمی‌فهمیدم. شاید اگه بهش نزدیک بشم، همون‌جور که محسن میگه هومان رو فراموش کنم. شاید محسن یه چیزایی رو می‌دونه که انقدر اصرار داره. باید حداقل کمی به حرف‌هاش توجه می‌کردم. اون همیشه به‌فکر من بوده. برای همین آماده شدم و بعد از چک‌کردن آریا پایین رفتم. قلبم تند‌تند می‌زد. نمی‌دونم ازش می‌ترسیدم یا یه چیز دیگه بود. انگار محسن بهش گفته بود؛ چون به‌سمتم اومد.
    - یه چیز گرم‌تر می‌پوشیدی.
    به خدمتکار گفت:
    - برو برای خانم یه چیزی بیار.
    - لازم نیست. هوا خوبه.
    - خب پس بریم.
    دستش رو با ملاحظه پشت کمـ*ـرم گذاشت و به بیرون هدایتم کرد. هوا واقعاً خوب بود. آخرای آبان ماه بود. راننده درِ ماشین رو برامون باز کرد.
    جاده‌ها، جاده‌هایی که قبلاً هم دیده بودمشون و مسیری که به پارک دوست داشتنیم ختم می‌شد. هیچ‌کدوممون حرفی نمی‌زدیم، دلمون نمی‌خواست دوباره دعوا بشه.
    توی پارک قدم می‌زدیم. کمی که گذشت، دستم رو گرفت. منتظر موند ببینه دستم رو از دستش بیرون می‌کشم یا نه. وقتی خیالش راحت شد، راه افتاد؛ اما این‌بار حرف زد.
    - پدرم داره میاد ایران. می‌خواد عروسش رو ببینه.
    چرا دلم پیچ خورد؟
    چقدر از این کلمه متنفر بودم، عروسش! ادامه داد:
    - بهش گفتم چقدر عالی هستی. چه کارایی می‌تونی بکنی و کردی. کلی ازت تعریف کردم؛ ولی اون مثل من عاشق تو نیست. اون نمی‌دونه تو همون دختر خائنی. نمی‌دونه تو تانیایی. اون نمی‌دونه آریا پسر من نیست.
    موهای تنم سیخ شد. آب دهنم رو قورت دادم.
    ادامه داد:
    - نباید جلوش سوتی بدی! باید حواست رو جمع کنی.
    سریع گفتم:
    - چه‌جوری؟ من آریا رو آخرای اسفند حامله شدم. تو اون‌موقع ایران نبودی.
    دستش مشت شد. این رو از دستم که تو دستش بود فهمیدم.
    - چرا، اون‌موقع برگشته بودم؛ ولی تهران نیومده بودم.
    «آهان»ی گفتم. فشار دستش کم شد.
    - بابا خیلی تیزه. حواست رو جمع کن ویدا.
    یهو گفتم:
    - آریا چی؟ اون چشماش سبزه.
    باز دوباره دستم له شد. این‌دفعه با درد گفتم:
    - دستم سیوان.
    یهو مشتش رو باز کرد، دستم رو با دست دیگه‌م مالیدم.
    نالید:
    - ویدا، ویدا... لعنت بهت! میگم یه لنز سبز برات بیارن. یه خوبش رو که نشه تشخیص داد. اصلاً لازم نیست تو زیاد جلوش آفتابی بشی.
    لبِ جدول کنار چمن‌ها نشست.
    جلوش رفتم.
    - باشه. حرص نخور. پاشو بریم.
    چشم‌هاش قرمز بود. بلند شد.
    - یعنی می‌تونی به فکر منم باشی؟
    و به‌سمت
    ماشین رفت. مگه اون رئیس من نبود؟ پس چرا انقدر جلوی من ضعیف بود؟ کاش دستم رو می‌کشید نگهم می‌داشت جلوی قاب عکس عروسیمون؛ ولی انقدر ضعیف نبود. چرا از اینکه انقدر من رو دوست داره مثل دوست‌داشتن هومان خوشحال نمیشم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    دوباره تو سکوت به خونه‌مون برگشتیم. به خونه‌مون؟ آه خدایا! یعنی واقعاً باید این زندگی رو قبول می‌کردم؟ مگه من هنوز زنِ هومان نبودم؟ این دیگه چه مسخره‌بازی بود. با صدای سیوان به خودم اومدم.
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    به محسن نگاه کردم.
    - در مورد سوسن چیزی نگفتین. چی‌کارش کنم؟
    سیوان به من نگاه کرد و محسن هم به‌سمتم برگشت. شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم:
    - فکر کنم بتونه به کارای توی باغ و بیرون خونه برسه.
    محسن با تعجب پرسید:
    - بیرون ساختمون کار کنه؟!
    به سیوان نگاه کردم که کنجکاو شده بود. گفتم:
    - می‌خوام هرروز همدیگه رو ببینیم؛ اما نمی‌خوام تو ساختمون بیاد، خطرناکه. مشکلی که نداره؟
    سیوان سرش رو تکون داد.
    - مال خودته.
    رو به محسن گفت:
    - ترتیبش رو بده. آ راستی در مورد وقتی پدرم، اومد بهش توضیح بده، نمی‌خوام خودم حرف بزنم درموردش.
    مشکوک نگاهش کردم. منظورش چی بود؟ چرا نمی‌خواست خودش بگه؟ بدونِ نگاه‌کردن بهم به‌سمت ساختمون
    رفت.
    محسن به‌سمتم اومد.
    - اوف چه موقعیت عالی! بدونِ هیچ سرخری تو فضای آزاد. بیا بریم.
    به‌سمت وسط باغ رفتیم؛ اما جوری که تو دید هم باشیم.
    - چی شده محسن؟
    - تا حالا باباش رو دیدی؟
    کمی فکر کردم.
    - نه تو مهمونی‌های مشترکشون نبودم.
    - من دیدمش. تو باید جلوش نقش بازی کنی.
    حرفش رو تأیید کردم.
    - آره می‌دونم. اون نمی‌دونه من تانیام نباید س..
    حرف تو دهنم موند، چشم‌هام گرد شد. تازه حرف‌هاشون رو می‌فهمیدم. با لکنت گفتم:
    - من باید تظاهر کنم عاشق سیوانم؟
    چشم‌هاش رو به معنی آره بست.
    - امکان نداره. فکرشم نکن.
    عصبانی شد.
    - خیله‌خب، لج کن. اصلاً بذار بفهمه تو همون دختره‌ای تا خودت و بچه‌ت رو همین وسط اتیش بزنه خاکسترتم بفرسته واسه هومان، هان؟چطوره؟
    چندتا نفس عمیق کشیدم.
    - خب خب، بسه. چند روز می‌مونه؟
    سرش رو تکون داد.
    - نمی‌دونم، یه هفته دو هفته. احتمالاً سیوان سریع ردش کنه بره؛ اما...
    موهام رو
    زیرِ شالم دادم.
    - اما چی؟ دیگه چی هست؟
    یه‌کم مکث کرد.
    - همه‌ش نقش‌بازی‌کردن نیست. طبقه سوم...
    از کله‌م دود
    بیرون زد.
    - این دیگه عمراً!
    سعی کرد آرومم کنه.
    - ببین تانیا. ویدا آه...‌ هرکی، ببین تو باید بری اون طبقه. احتمالاً اتاق باباشم یکی از اون اتاقای بالا باشه.
    نالیدم:
    - میگی برم پیش سیوان بمونم؟
    سعی کرد قانعم کنه.
    - سیوان دوست داره.
    نباید داد می‌زدم؛ اما نمی‌تونستم تحمل کنم.
    - اما من دوسش ندارم!
    چشم‌هاش غمگین، خسته، عصبانی و ناراحت بود. نالید:
    - موضوع فقط پدرش نیست تانیا. تو بالاخره باید بری اون طبقه لعنتی.
    خسته شدم انقدر این حرف‌ها روگفته بود. انقدر گفته بود آخرش باید به‌سمت
    سیوان برم. چرا نمی‌فهمید این رو نمی‌خوام؟
    - تانیا تو تنها کسی هستی که می‌تونی بری طبقه سوم.
    می‌خواستم داد بزنم که با حرفش لال شدم. منظورش چی بود؟
    - منظورت چیه محسن؟
    آب دهنش رو قورت داد. انگار داره سرِ جونش قمار می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    - یعنی تو نفهمیدی هیچ خدمه‌ای به اون طبقه نمیره مگر به دستور سیوان؟ حتی من، حتی منم از یه چیزایی بی‌خبرم تانیا! تو باید ازشون سر دربیاری. یه بار به من اعتماد کن. خواهش می‌کنم!
    رفت. منم
    گیج موندم. منظورش چی بود؟ یه چیزایی هست که اون نمی‌دونه؟ مگه میشه؟ اون ارشد گروهه. اون همه‌جا کنار رئیسه و حتی بیشتر از رئیس کار‌ها رو راست‌و‌ریست می‌کنه. به سمت ساختمون راه افتادم. نگاهم به طبقه سوم کشیده شد. سیوان پشت یه پنجره ایستاده بود. آروم از پله‌ها بالا رفتم. خدمتکار از اتاق آریا بیرون اومد.
    - چطوره پسرم؟
    - خوبه خانم. پوشکش رو عوض کردم.
    سرم رو تکون دادم و رفتم اتاقم. لباس‌هام رو با یه تیشرت و شلوار عوض کردم. رفتم پیش آریا. پسر نازم همیشه خوابه. بلند شو ببین مامانی اومده.
    موهای کمش رو با دستم مرتب کردم. مامان باید چی‌کار کنه؟ باید به عمو محسن اعتماد کنه؟ آهی کشیدم و بلند شدم، رفتم سمتِ پله‌هایی که به طبقه بالا ختم می شد. پله اول، پله دوم، چی‌کار باید بکنم؟ پله سوم. یعنی میشه گذشته رو فراموش کنم؟ یا نه تا ابد این عذاب همراهمه؟ اولین در...‌ آروم بازش کردم. یه اتاق خالی. نکته عجیب این طبقه خالی‌بودنش بود. جلو دری بزرگ ایستادم. نگاهم روی دستگیره در موند. قفل در اثر انگشتی بود. این همون در مخوفه. همون اتاقی که باید پر از چیزای باشه که محسن ازشون بی‌خبره؟
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    بالا پریدم. هوف، آروم برگشتم سمتش، فنجونِ قهوه‌ش رو روی میز کنار دیوار گذاشت. یه قدم نزدیک اومد.
    - می‌خوای توی اتاق رو ببینی؟
    شونه‌هام رو
    بالا انداختم.
    - محسن بیشتر از تو من رو از پدرت ترسوند.
    دستش رو دورِ شونه‌م انداخت و سعی کرد بی‌خیال باشه.
    - این یعنی به‌خاطر ترس از بابام قبول می‌کنی؟
    خندید.
    - همینشم خوبه.
    انگشتش روی صفحه قفل نشست. ال‌ای‌دی‌های کوچولوی قفل سبزرنگ شدن و در با تیکی باز شد. همراه هم وارد اتاق شدیم. اتاق مشکی نقره‌ای بود. یه اتاق فوق‌العاده بزرگ و زیبا بود.
    سرش رو آورد دمِ گوشم و گفت:
    - چطوره؟
    کمی جا‌به‌جا شدم. نگاهی دقیق انداختم. خب قرار هم نبود راز‌ها رو روی میز برام
    آماده بذارن.
    - خوبه، یعنی... خیلی خوبه.
    خندید. روی تخت بزرگ با رو تختی مشکی نقره‌ایش نشست.
    - خوبه که خوشت اومد. خدا رو چه دیدی، شاید موندگار شدی.
    لبم رو گاز گرفتم. هوف! چه‌جوری باهاش سر کنم. بهم کاری نداشت، باهاش حرف نمی‌زدم بهتر بود.
    اومد جلوم ایستاد.
    - می‌خوای از الان تمرین کنی؟
    چشم‌غره رفتم.
    - نه‌خیرم.
    خندید.
    - خب حالا چشت رو کج‌و‌کوله نکن.
    خنده‌ش قطع شد. یهو بغلم کرد.
    - هرچقدرم مقاومت کنی بالاخره یه روزی مال من میشی، هوم؟
    دلم پیچ خورد. کاش
    بالا نمی‌اومدم. کاش تو این اتاق لعنتی نمی‌اومدم!
    - بالاخره یه روز این دستا دورم حـ*ـلقه میشن.
    ولم کرد، رفت.
    پاهام سست شد. وسط اتاق نشستم. یعنی روزی می‌رسه که من دیگه هومان رو نخوام؟
    اشک‌هام روی گونه‌م ریخت. نمی‌خوام. نمی‌خوام اون روز برسه، این اتاق لعنتی رو نمی‌خوام. بلند شدم و دویدم رفتم پایین و خودم رو تو اتاق آریا حبس کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    پدرش دست داده بود و با سرش تأییدم کرده بود. حق با محسن بود، واقعاً ترسناک بود. در واقع انگار سیوان اصلاً پسر اون نبود، در مقابل اون سیوان خیلی بهتر بود. کنار سیوان رو‌به‌روی پدرش نشسته بودم. نگران بودم نگران ترسی که محسن و سیوان انداخته بودن تو وجودم بودم. اگه باباش بفهمه من تانیام چه اتفاقی می‌افته؟ اگه بفهمه این بچه، بچه‌ی پسرش نیست؟ یعنی شک نکرده؟
    با صدای سیوان بهش نگاه کردم.
    - عزیزم. پدر با شما بودن.
    آب دهنم رو قورت دادم، نگاهی به مرد رو‌به‌روم انداختم و گفتم:
    - ببخشین حواسم نبود.
    خندید.
    - فکر و خیال زیادشم خوب نیست، عروس‌خانم!
    سرم رو
    پایین انداختم.
    - بله، معذرت می‌خوام.
    - خونه‌های دلاوری کارِ تو بود؟
    سرم رو بالا اوردم و بهش نگاه کردم. ادامه داد:
    - می‌دونی که...
    سیوان حرفش رو قطع کرد:
    - ویدا از همه‌چی خبر نداره پدر.
    مرد سرش رو تکون داد و گفت:
    - خوبه.
    واقعاً ترسناک حرف می‌زد.
    - خیلی چیزا رو ندونی به نعفته.
    سیوان دستش رو پشت کـ*ـمرم گذاشت و گفت:
    - می‌تونی بری بالا.
    خدا رو شکر کردم و با گفتن «با اجازه‌»ای تنهاشون گذاشتم.
    رفتم تو اتاقم. نگاهم به قاب عکس بزرگ عروسیمون افتاد. چون چشم‌هام توش قهوه‌ای بود آورده اینجا بودنش. البته می‌شد حدس زد چرا اتاق من! خنده‌م گرفت. رفتم سمت آینه اتاقم و تو آینه نگاه کردم. به چشم‌هام که حالا مثل چشم‌های هومان و آسا و آریا سبز رنگ بود. لبخند زدم و آینه رو، دقیقاً جایی که چند لحظه پیش چشم‌های سبز رنگم رو نشون می‌داد بـ*ـوسیدم. کاش هومان بود. فکر کردم بهتره برم پیش پسرم. رفتم سمت در که صدای خنده شنیدم. سرم رو به در چسبوندم.
    - این‌جوری بهتره. زنـ*ـا همین‌جوریشم قدرتمندن چه برسه که یه چیزیم حالیشون باشه. کمتر بدونه بهتره.
    صدای در اتاق آریا بود. دلم شور افتاد. یه بلایی سر بچه‌م نیاره این مرد. خدایا ازش مراقبت کن!
    انقدر پشت در نشستم تا صدای دراومد و پشتش صدای بابای سیوان:
    - مرد بارش بیار. نذار زنت نازک‌نارنجی و لوس بارش بیاره. این باید راه تو رو ادامه بده سیوان.
    سرم گیج رفت، دلم پیچ خورد. خدایا همینم مونده بچه‌م مثل اینا بشه. من حالا هیچ، بچه‌ی هومان. هومان به اون خوبی. پسرداییش پلیس بود؛ اون‌وقت بچه‌ش... وای نه! فکرش مورمورم می‌کرد.
    یه‌کم منتظر موندم تا دور بشن. سریع در رو باز کردم و به‌سمت اتاق آریا رفتم. در رو بستم و بغلش کردم.
    - خوبی مامانی؟ الهی قربونت بشم. حرف اینا رو گوش نکنا. نمی‌ذارم مثل اینا بشی.
    آروم سرم رو بردم دمِ گوشش و زمزمه کردم:
    - تو باید مثل بابای واقعیت بشی. مثل اون باید درس بخونی و مهندس بشی. شایدم
    دکتر. شایدم پلیس... اون‌وقت باید مامانت رو به‌خاطر تمام کارای بدش دستگیر کنی. ببینم مامانتم دستگیر می‌کنی؟ می‌ندازیش زندان؟ آره خب، پسرم آدم خوبیه. آدم بدم، آدم بده. حالا مامانت باشه یا نه.
    کمی مکث کردم. باز گفتم:
    - پسرم تو هر کاری کنی مامانی ناراحت نمیشه. تو حسای خوب به مامانی میدی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا