- عضویت
- 2017/07/07
- ارسالی ها
- 153
- امتیاز واکنش
- 6,034
- امتیاز
- 536
آه خدا، زن و بچهم کجان؟ چرا تانی؟ چرا هیچی به من نگفتی. مگه من شوهرت نبودم؟ باید هرچیزی بود رو میگفتی، باید بهم میگفتی. هیچی نمیدونستم، فقط دلم خوش بود که لااقل تانی دوستمون داشت. وگرنه دلیل دیگهای نداشت که بخواد بیاد تو زندگیِ یه مرد مطلقه با بچه و بچهش رو بزرگ کنه و با تمام وجود بهشون محبت کنه. صدای در خونه اومد و بعد هم صدای بلند آسا که تقریباً داد میزد.
- مامان تانی... مامان تانی... بلگشتی؟
مگه چقدر گذشته بود که برگشته بودن؟ بلند شدم تو چهارچوب در ایستادم. آسا با دیدنم گفت:
- سلام بابایی مامان تانی بلنگشته هنوز؟
چشمهام پرِ اشک شد. سرم رو که تکون دادم، قطرههای اشک رو گونههام افتاد؛ اما آسا دیگه با دیدن جواب نه من مثل قبل گریه نکرد. بهسمت اتاقش راه افتاد.
- من میرم بخوابم. صبح که بیدال شم مامان تانی بلگشته.
با دستم گلوم رو فشار دادم. نگاهم کشیده شد سمت هدا که بدتر از من به دیوار تکیه داد بود. نگاه خیرم رو که دید گفت:
- اصلاً تو پارک نموند که، همهش میگفت بریم. اگه بریم خونه مامان تانی برگشته برامون غذا درست کرده.
و خودش با تمومشدنِ حرفش زد زیر گریه. اشکام رو پاک کردم.
- هدا تو رو به خدا تو دیگه گریه نکن. آسا کمه تو هم گریه میکنی؟
سرش رو تکون داد و تندتند صورتش رو پاک کرد.
- آره آره حق با توئه. من میرم خونه یه یکی-دوساعت دیگه برمیگردم.
بهسمت آشپزخونه راه افتادم.
- لازم نکرده هی هرشب بیای و خودتو به زحمت بندازی. میدونم سخته واسهت. همین چند روز که پیشش بودی بسته. دیگه نمیخواد بیای، از پسش برمیام.
هدا چیری نگفت؛ اما شب صدبار هی ده دقیقه به ده دقیقه زنگ میزد و میگفت که میخوام بیاد پیشمون یا نه، آسا بهونهگیری میکنه یا نه. بار آخر گفتم:
- مرسی هدا؛ ولی نگران آسا نباش. خوابه، زنگ میزنی بیدار میشه یه وقت.
«باشه» آرومی گفت و قطع کرد.
- مامان تانی بلمیگلده؟
سرم رو بالا آوردم. آسا لباس خوابش دستش بود و جلوم ایستاده بود.
سرم رو تکون دادم.
- آره بابایی، قول داده پیشمون بمونه. زود برمیگرده. پس قول بده دختر خوبی باشی تا مامان تانی زودتر برگرده.
یه لبخند شیرین کوچولو زد.
- آره بلمیگلده. چشم بابایی دختله خوبی میمونم.
دستم رو بهسمتش گرفتم.
- بیا لباست رو عوض کنم تا بری بخوابی، گشنهت نیست؟
لباسهاش رو پشتش گرفت.
- نه خودم بلدم. مامان تانی بهم دفته بلدم.
چشمهام رو محکم فشار دادم. کاش آسا درکم میکرد و کمتر مامان تانی میگفت.
***
خونه جهنم شده بود. این دو روزی که بهروز نبود، با بدبختی شبهام صبح میشد. وقتی رسید تهران، سریع سراغش رفتم.
- چی شد بهروز، چیزی فهمیدی؟
سرش رو تکون داد و خودش رو روی کاناپه پرت کرد.
- داغون شدی پسر! قیافهت رو تو آینه دیدی؟ بیچاره آسا، به فکر اون بچه هم باش.
با کلافگی انگشتهام رو تو موهام کردم.
- بیخیال بهروز. کاشکی فقط قیافهم داغون بود.
بلند شد و صاف تو جاش نشست.
- ببین هومان، من نتونستم چیز زیادی بفهمم. نه کسی با همچین مشخصات و قیافهای کشور خارج شده نه حتی میدونیم که تو کدوم استانه؛ چون تا خارج از تهران بچهها دنبالشون بودن و بعدم که یهو ناپدید شدن. پس تهران نیستن. بنابراین اطلاعاتمون از جا و مکان تانیا صفره.
لیوان آب روی میز رو برداشت و یکنفس سر کشید.
- نه اطلاعاتی از تانیا داریم و نه حتی کسایی که دزدیدنش. اون ماشینیم که باهاش تانیا رو دزدیدن دزدی بوده.
دوباره تکیه داد.
- ما صفر صفریم، فقط باید بشینیم ببینیم چی میشه.
داد زدم:
- مگه میشه؟ پس تو چه غلطی میکنی بهروز؟ مثلاً پلیسی! بشینی دست رو دست بذاری که ببینیم اونا چه بلایی سرشون میارن؟
- مامان تانی... مامان تانی... بلگشتی؟
مگه چقدر گذشته بود که برگشته بودن؟ بلند شدم تو چهارچوب در ایستادم. آسا با دیدنم گفت:
- سلام بابایی مامان تانی بلنگشته هنوز؟
چشمهام پرِ اشک شد. سرم رو که تکون دادم، قطرههای اشک رو گونههام افتاد؛ اما آسا دیگه با دیدن جواب نه من مثل قبل گریه نکرد. بهسمت اتاقش راه افتاد.
- من میرم بخوابم. صبح که بیدال شم مامان تانی بلگشته.
با دستم گلوم رو فشار دادم. نگاهم کشیده شد سمت هدا که بدتر از من به دیوار تکیه داد بود. نگاه خیرم رو که دید گفت:
- اصلاً تو پارک نموند که، همهش میگفت بریم. اگه بریم خونه مامان تانی برگشته برامون غذا درست کرده.
و خودش با تمومشدنِ حرفش زد زیر گریه. اشکام رو پاک کردم.
- هدا تو رو به خدا تو دیگه گریه نکن. آسا کمه تو هم گریه میکنی؟
سرش رو تکون داد و تندتند صورتش رو پاک کرد.
- آره آره حق با توئه. من میرم خونه یه یکی-دوساعت دیگه برمیگردم.
بهسمت آشپزخونه راه افتادم.
- لازم نکرده هی هرشب بیای و خودتو به زحمت بندازی. میدونم سخته واسهت. همین چند روز که پیشش بودی بسته. دیگه نمیخواد بیای، از پسش برمیام.
هدا چیری نگفت؛ اما شب صدبار هی ده دقیقه به ده دقیقه زنگ میزد و میگفت که میخوام بیاد پیشمون یا نه، آسا بهونهگیری میکنه یا نه. بار آخر گفتم:
- مرسی هدا؛ ولی نگران آسا نباش. خوابه، زنگ میزنی بیدار میشه یه وقت.
«باشه» آرومی گفت و قطع کرد.
- مامان تانی بلمیگلده؟
سرم رو بالا آوردم. آسا لباس خوابش دستش بود و جلوم ایستاده بود.
سرم رو تکون دادم.
- آره بابایی، قول داده پیشمون بمونه. زود برمیگرده. پس قول بده دختر خوبی باشی تا مامان تانی زودتر برگرده.
یه لبخند شیرین کوچولو زد.
- آره بلمیگلده. چشم بابایی دختله خوبی میمونم.
دستم رو بهسمتش گرفتم.
- بیا لباست رو عوض کنم تا بری بخوابی، گشنهت نیست؟
لباسهاش رو پشتش گرفت.
- نه خودم بلدم. مامان تانی بهم دفته بلدم.
چشمهام رو محکم فشار دادم. کاش آسا درکم میکرد و کمتر مامان تانی میگفت.
***
خونه جهنم شده بود. این دو روزی که بهروز نبود، با بدبختی شبهام صبح میشد. وقتی رسید تهران، سریع سراغش رفتم.
- چی شد بهروز، چیزی فهمیدی؟
سرش رو تکون داد و خودش رو روی کاناپه پرت کرد.
- داغون شدی پسر! قیافهت رو تو آینه دیدی؟ بیچاره آسا، به فکر اون بچه هم باش.
با کلافگی انگشتهام رو تو موهام کردم.
- بیخیال بهروز. کاشکی فقط قیافهم داغون بود.
بلند شد و صاف تو جاش نشست.
- ببین هومان، من نتونستم چیز زیادی بفهمم. نه کسی با همچین مشخصات و قیافهای کشور خارج شده نه حتی میدونیم که تو کدوم استانه؛ چون تا خارج از تهران بچهها دنبالشون بودن و بعدم که یهو ناپدید شدن. پس تهران نیستن. بنابراین اطلاعاتمون از جا و مکان تانیا صفره.
لیوان آب روی میز رو برداشت و یکنفس سر کشید.
- نه اطلاعاتی از تانیا داریم و نه حتی کسایی که دزدیدنش. اون ماشینیم که باهاش تانیا رو دزدیدن دزدی بوده.
دوباره تکیه داد.
- ما صفر صفریم، فقط باید بشینیم ببینیم چی میشه.
داد زدم:
- مگه میشه؟ پس تو چه غلطی میکنی بهروز؟ مثلاً پلیسی! بشینی دست رو دست بذاری که ببینیم اونا چه بلایی سرشون میارن؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: