کامل شده رمان فرشته‌ای از تاریکی | مریم ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.ema

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/07
ارسالی ها
153
امتیاز واکنش
6,034
امتیاز
536
***
هومان
آقای اسماعیلی خداحافظی کرد و رفت. رفتم پیشش.
- چی می‌گفت؟
شونه‌هاش رو بی‌خیال بالا انداخت.
- فکر کرده پدرمه!
بین ابروهام چین‌ افتاد. چقدر بده هیچ‌کدوم از آشنا‌هاش از ازدواجمون خوشحال نشدن. گفتم:
- بهشون حق نمیدی؟
خیلی جدی گفت:
- نه، من اشتباه نکردم!
- اگه بعداً...
سرش رو تکون داد و سعی کرد متقاعدم کنه.
- الان تو این لحظه قلبم داره میگه دستت درد نکنه تانیا. مرسی که به‌ حرفم گوش کردی.
خنده‌م گرفت.
- بعداً چی؟
- بعداً هم میگه... تانیا تو دیوونه بودی. نگاه هومان داره روز‌به‌روز پیرترت می‌کنه!
تعجب کردم.
- چی؟!
خندید و فرار کرد. تازه
منظورش رو فهمیدم. پررو! یعنی من حرص‌دربیارم؟
***
همون‌جور که تانیا می‌خواست، تو ترکیه موندیم و بعدش هم سریع به
ایران برگشتیم. اینکه نمی‌خواست با خانواده‌ی پدریش باشه کاملاً واضح بود و اونا هم می‌دونستن. سال نو! سال نوی امسال بهترین سال نو بود؛ یه سال نو ‌پر از زندگی و‌ عشق بود. تانیا با کلی وسواس و سلیقه سفره هفت‌سین و سبزی‌پلو با ماهی درست کرد. با کلی اصرار، هدا رو هم به خونه‌مون کشوند. می‌گفت هیچ‌کس نباید سال نو رو تنها باشه؛ همه باید کنار خانواده‌شون باشن و خانواده‌ی هدا ماییم. این دختر چطور می‌تونست انقدر خوب و فهمیده باشه. سال نو من و هدا به همه عیدی دادیم و تانیا فقط به آسا! استدلالشم این بود بزرگ‌تر‌ها باید به کوچیک‌تر‌ها عیدی بدن و من چقدر الکی دلم رو خوش کرده بودم. هرچند اصلاً نمی‌شد ازش دل‌خور بود. بودنش بزرگ‌ترین عیدی امسالم بود. کل عید رو به‌جای رفتن به مسافرت تهران رو گشتیم. تانیا هیچ‌جاش رو ندیده بود و برای همه‌شون ذوق داشت. تو همه‌ی گردش‌هامون هم هدا حضور داشت. ‌چقدر خوشحال بودم که تانیا هدا رو نادیده نمی‌گیره که هیچ، حتی بیشتر از من هم بهش توجه می‌کنه و احترام می‌ذاره. هیچ‌وقت ناراحت نبود، هیچ‌وقت تو خودش فرو نمی‌رفت و همیشه برای همه‌ی کار‌ها هیجان داشت. هدا حق داشت که این دختر رو برای من می‌خواست. می‌دونست چقدر تو زندگیم این مورد نایاب رو لازم دارم. آسا، بهونه‌ی کوچولوی زندگیم، اون‌قدر شاد بود که تاحالا این‌جوریش رو ندیده بودم. و خودم، هومان، این روز‌ها چقدر خوشبخت و خوشحالم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    هومان خسته بود؛ اما نه از اون خستگی‌ها که با دیدن من در بشه. گلِ رزی که تو دستش بود رو فراموش کرده بود بهم بده و خودم از دستش گرفته بودم. آسا هم خودش رو به‌زور تو بغلش نشونده بود.
    جلوش نشستم.
    - هومان‌!
    پوفی کرد و مو‌هاش رو کنار زد.
    - آسا میری اتاق خوشگلم؟
    آسا که از رو فرم نبودن باباش ناراحت بود، سریع قبول کرد.
    - حالا بگو چی شده.
    با شست و اشاره‌ش چشم‌هاش رو مالید.
    - آرام اومده.
    دلم هری ریخت.
    خودم رو نباختم. سریع گفتم:
    - خب که چی؟
    اون هم می‌خواست آروم باشه.
    - ببین اون یه بار آسا رو به‌خاطر پول دزدیده. ترسناک نیست؟
    خشکم زد.
    یعنی موفق هم شده بدزدش. محسن کاملاً نگفته بود. یعنی به‌خاطر پول... من فکر می‌کردم می‌خواسته بچه‌ش رو ‌پیش خودش داشته باشه. لعنتی تازه از دست محسن راحت شده بودم. هرچند نگرانی نداشتم. اون دختر حتی نمی‌تونست به آسای من دست بزنه؛ یعنی نمی‌ذاشتم که بزنه.
    - هومان نگران نباش.
    - بهروز هم همین رو‌ می‌گفت؛ اما دست خودم نیست.
    ***
    ساعت هشت صبح بود و طبق عادتم زود بیدار شده بودم. هومان خواب بود؛ چون جمعه بود. اکرم خانم امروز نمی‌اومد. خوشحال بودم، حالم خوب بود. تقویم رو‌ برای بار صدم نگاه کردم؛یازده اردیبهشت بود. لباس‌هام رو عوض کردم و رفتم آشپزخونه چای‌ساز رو به برق زدم. شیر رو از یخچال درآوردم. مربا عسل، اوم.. دلم خامه می‌خواد. خامه و عسل، با نون تازه!
    تو اتاق رفتم.
    -هومان!
    آروم صداش زده بودم؛ اما جواب نداد. دلم نمی‌اومد بیدارش کنم. یه مانتو تنم کردم و با چک‌کردن آسا که خواب بود، از خونه
    بیرون اومدم. چقدر هوا خوبه! سرفه کردم. آه آه بی‌خیال هوا. تو سوپرمارکت رفتم. چقد خامه‌های متنوع اومده؛ اما هیچی خامه ساده نمیشه که با عسل خودت ترکیبش کنی. چشمم به گوجه سبز و توت‌فرنگی خورد. به به چه عالی! فکر نکنم دیگه چیزی می‌تونستم بخرم؛ چون دست‌هام جا نداشت. از سوپر بیرون اومدم. باید نون هم می‌خریدم. داشتم گوجه سبز و توت‌فرنگی رو یکی می‌کردم که یکی تو ماشین هلم داد. اون‌قدر سریع بود که شوکه شدم. جلوی هر حرکتم رو گرفته بودن.‌ به خودم که اومدم، تو ماشین بودم و دو طرفم دوتا مرد نشسته بودن و ماشین با سرعت نور حرکت می‌کرد. دست‌وپا زدم.
    - شما آشغالا چه غلطی می‌کنید؟ ولم کنین. ولم کنین!
    - محسن خان دهنش رو ببندم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    دست‌هام رو هوا خشک شد. ساکت شدم، محسن بود؟ آره دیگه این پسِ گردن محسنه، موهای محسنه.
    - داری چی‌کار می‌کنی؟ محسن! محسن!
    نالیدم:
    - محسن تو رو خدا ولم کن. محسن بذار برم. الان هومان بیدار بشه ببینه من نیستم نگران میشه. محسن بذار برم. تو رو خدا محسن اذیتم نکن. جونِ هرکی دوست داری بذار برم پیش بچه‌م. محسن!
    دیگه هق‌هق می‌زدم. دلم نمی‌خواست این‌جوری باشم؛ ولی باید تلاشم رو می‌کردم. برای هومانم، برای آسام، برای خانواده‌م، غرور چه معنی داشت؟
    - محسن، خواهش می‌کنم بذار برم زندگیم رو کنم. محسن الان بچه‌م بیدار میشه. محسن؟
    قلبم با دیدنِ نیم‌رخش که به‌سمتم برگشته بود ایستاد.
    جز اینکه تمام صورتش کبود و جای زخم بود، از بالای ابروش تا روی لپش جای چاقو‌ بود.
    - اگه بهم احتیاج نداشت الان کور جلوت ایستاده بودم. گفتم کارت آتیشه تانیا! گفتمم همه‌مونو می‌سوزونی! من تاوانم رو دادم، حالا نوبت توئه. دعا کن هومان و آسات درگیر نشن.
    هوا کم شد.
    اصلاً هوا نبود. حتی همون هوای پردود تهرانم نبود. گوجه‌سبز‌ها، توت‌فرنگی‌ها، دیگه اون رنگ جیغشون به چشم نمی‌اومد. خامه با عسل، نون تازه و صبحانه آخر هفته خانوادگی، خانواده‌ی سه‌نفره‌مون، دیگه هیچی زیبا نبود. وقتی محسن رو‌به‌روم این‌جوری نشسته بود و داشت از هومان و آسا می‌گفت. خودم که دیگه اصلا مهم نبودم. حالا باید چی‌کار می‌کردم؟ ماشین ترمز کرد و همه پیاده شدن.
    - پیاده شو. آدم باش، دوباره همه رو تو دردسر ننداز. یه ماشین داشت تعقیبمون می‌کرد. باید ماشینمون رو عوض کنیم. بدو!
    فرار می‌کردم. خب معلومه، نه، می‌رفتم پیش هومان و چی می‌گفتم، چی داشتم بگم، گذشته‌ی تاریکم بی‌خیالم نمی‌شد. لعنت به من! برام اهمیتی نداشت که دهن و دست‌وپام رو بستن و تو صندوق عقب یه ماشین دیگه جام دادن.
    ***
    هومان
    - تانیا خانمم، تانیا کوشی پس؟
    آب جوش توی چای‌ساز تقریباً خنک شده بود. شیر و وسایل صبحانه بیرون بود. پس تانیا کجاست؟
    صدای زنگ گوشیم بلند شد. رفتم اتاق. لباس‌هاش رو عوض کرده بود؛ یعنی رفته بیرون؟ جواب دادم.
    - هومان!
    - جانم بهروز؟
    مکث کرد. دلم شور زد، دویدم سمت اتاق آسا که خواب بود. هنوز نفسِ راحتم رو بیرون نداده بودم که صدای بهروز خفه‌م کرد.
    - تانیا رو دزدیدن!
    گوشی تو دستم سر خورد. یعنی چی؟
    - هومان، آروم باش. به‌خاطر آرام یکی رو گذاشته بودم دم برجتون. تانیا رو می‌کنن تو یه ماشین و به‌زور می‌برنش.
    این چی می‌گفت تند‌تند و پشت‌سرِ هم؟ چرا نمی‌ذاشت هضم کنم حداقل؟
    - هومان پشت درِ خونه‌تونم، درو باز کن.
    جون راه‌رفتن نداشتم؛ ولی به‌
    سمت در رفتم.
    - بشین.
    - چی میگی بهروز آخه!
    بهروز چک کرد آسا اون دور و ورا نباشه.
    - نگران نباش پیداش می‌کنیم.
    پس راست می‌گفت تا الان؟
    - لعنتیا می‌دونستن ما مراقبتونیم. همه‌ی شرایطو برسی کرده بودن. تو راه تهران کرج ماشینشون محو میشه. تمام ایست بازرسیا رو خبر کردم.
    جا خوردم.
    - یعنی کارِ آرامه؟
    سرش رو تکون داد.
    - فکر نکنم؛ خیلی حرفه‌ای بودن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    نمی‌دونستم چه اتفاقی قراره برام بیفته؛ فقط می‌دونستم مرگ آسون‌ترین و بهترینشونه. زندگی بدونِ هومان و آسا هیچی نبود، اصلاً زندگی نبود.
    از ماشین بیرون کشیده شدم. نمی‌دونم چقدر گذشته بود؛ اما هوا هنوز روشن بود.
    - اینجا استراحت می‌کنیم و غذا می‌خوریم. چند ساعت دیگه دوباره راه می‌افتیم. داره سه روز وقتم تموم میشه. باید سریع بریم پیش رئیس.
    خواستم با نفرت بهش نگاه کنم؛ اما هیچ حسی تو چشم‌هام
    جز اشک نمی‌اومد؛ برای همین سعی کردم اصلاً بهش نگاه نکنم.
    - تانیا... خوب گوشات رو باز کن.
    روی مبلی نشوندم و دست‌و‌پاهام رو با دهنم باز کرد.

    - فکر فرار و این چرتا رو از کله‌ت بیرون کن. اینکه به هومان زنگ بزنی یا براش ردی از خودت بذاری. اکی؟ رئیس اون‌قدر عصبانی هست که بی‌خیال اون پسرداییش یه بلایی سرشون بیاره. خودت خوب می‌دونی، منم نمی‌تونم برات کاری کنم.
    اه، اشک‌های لعنتیم!
    - بذار برم.
    چقدر پررو بودم که با دیدنِ صورتش که تقصیر خودم بود، بازم می‌خواستم بهم کمک کنه!
    - نمیشه.
    ظرف غذایی رو جلوم گذاشت.
    - همه‌ش رو کامل بخور. احتمالش هست اگه زنده بمونی یه چند روزی غذا گیرت نیاد.
    بغض کردم. غذا می‌خواستم چی‌کار؟ نه نه! محسن راست میگه، باید جون داشته باشم. باید مقاومت کنم. شاید هنوز یه امیدی داشته باشم، آره.
    متأسفم، متأسفم خانواده کوچولوی دوست‌داشتنی چندماهه‌م. متأسفم که نتونستم برای همیشه کنارتون بمونم؛ اما حتماً اگه زنده بمونم یه روزی برمی‌گردم، قسم می‌خورم! مامان قول میده، حتی اگه دیگه بهم احتیاجی نداشته باشین.
    ***
    بالاخره دیر یا زود باید سیوان رو می‌دیدم.

    محسن دستم رو بسته بود و پشت‌سرم حرکت می‌کرد. ویلا، خونه همه‌چیز جدید بود؛ اما آدم‌ها نه، کم‌وبیش همه رو می‌شناختم و اونا هم من رو می‌شناختن. نگاه‌های خیره و بد و تحقیرآمیزشون... آها، راستی الان یه خــ ـیانـت‌کار به حساب میام. نمایش مسخره‌ای که محسن بخواد من رو به‌زور بیاره اونم دست‌بسته. دیگه چی‌کار می‌تونستم با دست‌های بازم بکنم. البته جز خفه‌کردن حداقل چند نفرش رو! تو یه اتاق رفتیم. محسن تذکر داد:
    - چرت و پرت نمیگی و سعی کن اصلاً اسمی از هومان نبری. اکی؟
    سرم رو چندباری تکون دادم و
    وسط اتاق روی زانوهام نشستم. صدای داد سیوان اومد:
    - کجاست؟
    بغض کردم. نباید ضعیف می‌شدم.
    صدای قدم‌های محکم و بلندش، بازشدن با شتاب در و سکوت. جرئت سر بلندکردن نداشتم. قدم‌های نامطمئنش نزدیک‌تر می‌شد، تا کم‌کم کفش‌های مشکی و براقش دیده شد. روی پاش نشست. دستش رو زیر چونه‌م گذاشت و سرم رو بالا آورد. جرئت نگاه‌کردن تو چشم‌هاش رو نداشتم. گذشته‌ای که با سیوان، محسن و بچه‌های گروه داشتم جلو چشمم اومد. من چی‌کار کرده بودم؟ به کی خــ ـیانـت کرده بودم؟ کیا رو نادیده گرفته بودم؟ به گروه، به زحمت‌هایی که خودم کشیده بودم پشت کرده بودم. به رئیس، به سیوان پشت کرده بودم.
    - چرا تانیا؟
    چیزی که همیشه توی ذهنم می‌چرخید رو زمزمه کردم:
    - من یه...‌ زندگی عادی..‌. می‌خواستم.
    با دوتا دست‌هاش صورتم رو گرفت و مجبورم کرد تو چشم‌هاش نگاه کنم.
    - ازدواج با هومان زندگی عادیه؟ آره؟
    از ترس چشم‌هام رو بستم. از فشار دست‌هاش کم شد.
    - تو یه دختر عادی نیستی که یه زندگی عادی بخوای!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    هومان

    از پس آسا و سؤال‌هاش و نق‌زدن‌هاش برنمی‌اومدم و هدای بیچاره همه‌ش خونه‌مون بود. خونه توی نبود تانیا اون‌قدر سرد و تاریک شده بود که فکر می‌کردم قبلاً چه‌جوری اینجا زندگی می‌کردیم؟ شاخه گل رو که طبق عادتم خریده بودم تو گلدون گذاشتم. تانیا پیدا شه ببینه به حرفش گوش می‌دادم حتماً خیلی‌خیلی خوشحال میشه! فقط کاش تعدادشون زیاد نشه. کاش خیلی زود برگرده. تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بود که به بهروز اعتماد کنم. هیچ‌کس زنگ نزده بود و هیچ حرفی از دزدیدن تانیا نزده بود. هرکی دزدیده بودش یا خودش رو می‌خواسته یا یه چیز بزرگ‌تر و مهم‌تر از پولش می‌خواسته. آه لعنتی، چرا هیچ‌کاری از دست من لعنتی برنمیاد؟ چرا نمی‌تونستم تو بدترین لحظه‌های زندگیم یه کاری بکنم؟ اصلاً چرا خوشی به من و زندگی من نیومده. هنوز چندماه از زندگیمون نگذشته بود که این‌جوری شد. یه روز تمام گذشته بود و تانیا خونه نبود. این واقعاً افتضاح بود. با زنگ گوشیم به‌سمتش هجوم بردم.
    - جانم بهروز؟ چه خبر؟
    صداش اصلاً خوب نبود.
    - بی‌خبری. می‌تونی چندتا عکس از تانیا بیاری؟
    - آره اآره، الان میام.
    رفتم تو اتاقمون، روی تخت نشستم و کشوی میز کنار تخت رو باز کردم. عکس‌هامون که تو این مدت گرفته بودیم همه‌ش توی یه رم بود. رم رو برداشتم که توجهم به یه پاکت جلب شد.
    ***
    محسن
    بالاخره وقت برگشت سیوان رسیدش. خونه‌ش رو تغییر داده بودیم. مقرامون رو عوض کرده بودیم و چندتا کله‌گنده رو خریده بودیم تا خیالمون از بابت امنیت رئیس و گروه راحت بشه. پس دیگه لازم نبود رئیس خارج از کشور بمونه. برگشت رئیس با خواستن تانیا مساوی بود. شماره یک و ارشد گروه بودم که بلایی بدتر سرم نیومد. سه روز برای برگردوندن تانیا فرصت داشتم. از اون روز تا حالا صدبار تصمیمش رو درمورد تانیا عوض کرده بود و حالا با آرامش رو‌به‌روش نشسته بود. رئیس واقعاً تانیا رو می‌خواست. این خوب بود یا بد؟
    - چقدر تغییر کردی. مثل زنـ*ـا شدی. آآآ... راستی زن اون مرتیکه شدی. آره.
    ساکت شد و بعد چند لحظه دوباره ادامه داد:
    - لعنت بهت تانیا! من حتی دلم نمی‌اومد بهت دست بزنم.
    انگار تو یه رؤیا بود.
    - بهترین لباس عروس دنیا، بهترین عروسی دنیا، بهترین خونه، ماشین. من بهترینا رو برای تو می‌خواستم؛ اما تو چی؟
    عصبی و بلند خندید. صورتش رو ول کرد و بلند شد.
    - یه زندگی معمولی و عادی می‌خواستی!
    می‌خندید. رو‌به‌روم ایستاد. شک داشت؛ ولی گفت:
    - محسن، مراقب صورتش باش! من خودم نمی‌تونم.
    و به دست‌هاش و بعد تانیا نگاه کرد و به‌سمت در حرکت کرد. آه بهتر از این نمی‌شد. حداقل می‌تونستم مراعاتش رو کنم. فکر کنم سیوان هم به‌خاطر همین من رو انتخاب کرد. به تانیا نگاه کردم؛ رنگش پریده بود. هنوز یه قدمم بهش نزدیک نشده بودم که داد زد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    - رئیس، سیوان خواهش می‌کنم. نه!
    من که هیچ، رئیس هم جا خورد. به‌
    سمتش برگشت:
    - از کی تاحالا انقدر ترسو شدی؟
    منم منتظر جواب موندم. حتی از من هم می‌ترسید؟
    صورتش غرق اشک شد.
    - خواهش می‌کنم. منو بکش، اصلاً صورتم رو داغون کن؛ ولی اگه کتکم بزنین مطمئنم بچه‌م می‌میره. خواهش می‌کنم، من بچه‌م رو می‌خوام!
    شکمش رو بغـ*ـل کرد.
    - خواهش می‌کنم! هنوز دو ماهشم نشده. نمی‌خوام بمیره. منم زنده نمی‌مونم. خواهش می‌کنم، محسن تو بهش بگو، بگو، هرکاری بخواین می‌کنم. بچه‌م!
    بچه‌ش! حامله بود؟ مگه میشه؟ داشت چه بلایی سرمون می‌اومد؟ آره خب تانیا هیچ‌وقت برای خودش التماس نمی‌کرد. دختر کوچولوم اون‌قدر بزرگ شده بود که برای دیگران خودش رو هم نادیده بگیره.
    اون‌قدر بد گریه می‌کرد که حتی رئیس هم طاقتش طاق شد. جلو رفت و دست‌هاش رو گرفت.
    - بی‌خیال تانیا! گریه نکن عزیزم، خیله‌خب! خیله‌خب. تو گریه نکن، چرا دروغ میگی آخه، می‌دونی که چقدر دوست دارم. بهت آسیبی نمی‌زنم قول میدم. گریه نکن.
    رئیس برای صد‌ویکمین‌بار نظرش رو عوض کرد.
    صدای دادش بلند شد:
    - دکتر خبر کنین.
    نگاهم به تانیا افتاد که از حال رفته تو بغـ*ـل رئیس بود.
    ***
    دکتر با رئیس حرف می‌زد و رئیس خواسته بود من هم باشم. شاید چون خودش هیچی از حرف‌های دکتر سر درنمی‌آورد.
    - وضعیتشون از هیچ لحاظ خوب نیست؛ نه جسمی نه روحی. رحمشون وضعیت نرمال نداره. حداقل تا یه مدت نباید حامله می‌شدن؛ اما خب...‌اگه مراقبت بشه ازش، می‌تونه بچه‌ش رو به دنیا بیاره.
    تموم حرف‌هاش مهر تأییدی به حرف‌های تانیا بود.
    دکتر رفت و من تمام مدت بالا سرش نشستم و خدا رو شکر رئیس هم چیزی نگفت. احتمالاً داره یه تصمیم دیگه می‌گیره. دختر کوچولوم، چطوری ازت محافظت کنم؟
    ***

    تانیا
    چقدر صحنه‌ها آشنا بودن. چقدر حرف‌هایی که می‌زدم آشنا بودن. اآها، من قبلاً اینا رو تو خواب دیده بودم؛ اما اون‌موقع برای جونِ آسا خواهش می‌کردم؛ اما حالا با گذشت چندماه همه‌چی زیر و رو شده بود. حالا من خودمم یه بچه داشتم، دختر یا پسر نمی‌دونم؛ اما یه کوچولو تو شکمم بود و چقدر من رو خوشحال کرده بود.
    با ذوق صبح رو بیدار شدم. برای صدومین‌بار تقویم رو نگاه کردم و حساب تقریبی که کی به دنیا میاد و الان چند روزشه. صبحونه رو آماده کردم و فکر می‌کردم چون حامله‌م باید هر چی دلم خواست بخرم و بخورم و اگه این کار رو نکنم نی‌نی کوچولوم حسابی ناراحت میشه. می‌خواستم تو صبحانه خانوادگیمون خبر داشتن یه نی‌نی رو به هومان و آسا بدم؛ اما حالا همه‌چی خراب شده بود. چه فایده‌ای داشت که زنده بمونم وقتی بچه‌م زنده نمونه؟ چرا دلم نمی‌خواست از این دنیای گند نجاتش بدم. آخه چرا من مامان خودخواهیم؟ چرا اون رو هم اسیر زندگی جهنیم کردم؟ به‌خاطر اینکه تنها نباشم یا نه، من نمی‌تونستم بچه‌ای که تازه یه هفته از داشتنش مطمئن شده بودم رو نادیده بگیرم. من دوستش داشتم. چه‌جوری می‌تونستم شاهد مردنش بشم؟ دیدید من مامان خودخواهی نیستم! من فقط تحملش رو نداشتم، تحمل ازدست‌دادنش رو. اون کوچولوی من بود! بالاخره داشتم مامان می‌شدم.
    نگاهم به محسن افتاد که کنارم رو صندلی خوابیده بود. چند روز شد که خونه نیستم؟ هومان چی‌کار می‌کنی؟ آسا، ببخشید که کنارتون نیستم. ببخشید که مامان اون فرشته‌ای که فکر می‌کردید نبود. مامانتون یه جهنمیه. ببخشید که دنیام تاریکه، ببخشید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    هومان
    باورم نمی‌شد! یعنی حامله بود؟ روی پاکت رو نگاه کردم. مهر متخصص زنان و زایمان: مهشید وکیلی.
    صدای زنگ گوشیم بلند شد.
    - هومان چرا نمیای؟
    بغض کردم.
    - هومان خوبی؟
    - بهروز!
    - جانم؟
    انگاری صدام از ته حنجره‌م بیرون می‌اومد.
    - حامله‌ست! زنِ حامله‌م الان کجاست؟ هان بهروز؟
    عیب نداشت که گریه کنم؟ هان؟چه عیبی آخه؟ معلوم نیس تانیا کجاست، تو چه وضعیتیه اون‌وقت من به فکر غرورم پیش بهروز باشم؟
    خدایا اگه اذیتش کنن؟ خدایا این‌کار رو با من نکن! خدایا زنم، بچه‌م رو، بهم ببخششون. خدایا حداقل مراقبشون باش. تو رو خدا!
    به شماره‌ای که تو نسخه‌ش بود زنگ زدم.
    - سلام بفرمایین.
    - سلام شما بیمار به اسم تانیا ارجمند دارین؟
    - یه لحظه. تانیا ارجمند، بله.
    - اومدن اونجا؟ میشه بگین وضعیتشون چطور بود؟
    - ببخشید شما؟ من اجازه ندارم درمورد بیمارامون به کسی چیزی بگم.
    خدای من وقت گیر آورده.
    - من شوهرشم. هومان مهبد. فقط بگین حامله‌ست یا نه.
    - آره. اگه می‌خواین درمورد وضعیتش بدونین، خانم دکتر می‌تونن بین مریضاشون ببیننتون.
    - باشه ممنون.
    سریع آماده شدم. اول
    سراغ بهروز رفتم.
    - بیا، عکساش این تو هست. هرکدوم به درد می‌خوره رو بردار بعد میام رَم رو می‌گیرم.
    - خیله‌خب. هومان!

    به‌سمتش برگشتم.
    - بله؟
    - مطمئنی حامله‌ست؟
    پاکتی که تو دستم بود رو تکون دادم.
    - آره انگار، دارم میرم پیش دکترش.
    ***
    - خوش ‌اومدین آقای مهبد.
    - ممنون.
    پرونده‌ای که جلوش باز بود رو بست.
    - چون خیلی از ملاقاتم با همسرتون نمی‌گذره یادمه که چه مشکلی داشتن.
    اخم کردم.
    - مشکل داشتن؟
    شونه‌هاش رو بالا انداخت.
    - شما نمی‌دونین؟ من فکر می‌کردم خودش ازتون خواسته به دیدنم بیاید.
    قلبم ایستاد. چه مشکلی؟همین
    این وسط کم بود.
    - خب وضعیت جسمی همسرتون جوری نبود که آمادگی حامله‌شدن رو داشته باشه. یه سری توصیه باید بهتون می‌کردم که ازشون خواستم شما رو بیاره مطب. من بهشون گفتم که وضعیت خوبی برای حاملگی ندارن؛ ولی خب، زنِ مصمم و جدی بودن. گفتن از پسش برمیان.
    سرم گیج رفت. از دستِ تو تانیا! لعنتی از پس همه‌چی که دیگه برنمیای.
    - من بهش گفتم که همسرت کتکت زده؛ اما زیر بار نرفت و گفت تو یه اتفاق دیگ کتک خورده.
    اخمو شد.
    - اگه شما زدینش باید بگم ظلم بزرگی در حق زنتون کردین.
    حالت تهوع داشتم. من بزنمش؟ مگه دیوونه‌م؟
    - آقای مهبد حالتون خوبه؟ همسرتون خوبن؟ مشکلی پیش اومده؟
    بلند شدم. قبل از اینکه بیرون برم، گفتم:
    - چند وقتشه؟
    - یک ماه و دو هفته. آره، الان شده یک ماه و سه هفته!
    سرم رو تکون دادم و
    بیرون اومدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    امروز دقیقاً یه هفته از نبودش می‌گذشت. ظهری بهروز اومده بود و حرف‌های منطقی می‌زد. می‌گفت پشت دزدیده‌شدنِ تانیا یه چیز بزرگه که به گذشته‌ش ربط داره. حتی اون سری هم که دزدیده شده بود به الان ربط داد. حقم داشت تانیا هیچ دشمنی تو این شهر و کشور نداشت. اصلاً کسی اون رو نمی‌شناخت که بخواد بدزددش. تنها کسایی که تانیا رو می‌شناختن، من و هدا و خانواده تازه‌ش بودیم که اون بیچاره‌ها هم از همه‌جا بی‌خبر بودن، حتی کار آرام هم نبود. حتی کسی پول هم نخواسته بود. پس حتماً هرچی بود به گذشته‌ش و به ترکیه ربط داشت. بهروز می‌گفت اصلاً شاید تانیا یه جورایی از ترکیه فرار کرده و اومده اینجا. پرواز 12 شب به‌سمت ترکیه، برای منم بلیت گرفته بود. باید می‌رفتیم و کمی بیشتر از قبل تو زندگیش سرک می‌کشیدیم. چی تو گذشته‌ی این دختر بوده که باعث شده بقیه دنبالش باشن؟
    آسا خواب بود. صورتش رو بـ*ـوسیدم. هدا غمگین و خسته بود.
    - هومان، من خیلی نگرانشم.
    پیشونیش رو بـ*ـوسیدم.
    - مراقب خودتون باشید زود برمی‌گردیم. هرخبری از تانیا شد سریع به من بگو.
    سرش رو تکون داد.
    - باشه داداش، به‌ سلامت برین بیاین.
    ***
    دو روز از اومدنمون گذشته بود. بهروز از تمام همسایه‌ها سؤال پرسیده بودکه کسی با این خانواده مشکلی داشته یا نه و همه کم‌و‌بیش جواب داده بودن. توقعی هم نمی‌شد ازشون داشت.
    منم خونه رو گشتم. هرچیزی که فکر می‌کردم عجیب‌غریبه، به بهروز نشون می‌دادم. روی تخت تانیا نشستم. کجایی دختر؟
    با صدای در از اتاق بیرون اومدم.
    - بهروز برگشتی؟
    هیچ صدایی نیومد.
    - بهروز؟
    با فکر اینکه شاید کسِ دیگه‌ای باشه
    پایین دویدم. پسر تقریباً بیست‌و‌چندساله‌ای جلوی در بود. ترکی که بلد نبودم، برای همین انگلیسی پرسیدم:
    - شما کی هستین؟
    - سلام. من اومدم چند تا چیز اینجا جا گذاشته بودم رو بردارم. امم... شما این خونه رو خریدین؟ از همسایه‌ها شنیدم اینجا رف‌وآمد داشتین.
    گیج شدم.
    چی می‌گفت؟ خونه رو بخرم؟ این اینجا چیزی جا گذاشته؟ این کی هست که بخواد تو این خونه چیزی جا بذاره؟
    - ببخشید چرا باید اینجا رو بخرم؟ مگه اینجا به وارث خانواده ارجمند تانیا نرسیده؟
    صورتش جمع شد. در باز شد و بهروز
    تو اومد.
    - چه خبره؟
    پسر گفت:
    - فکر کنم دچار اشتباه شدین.
    اخم‌هام تو هم رفت. ما اشتباه می‌کنیم؟ بهروز کنجکاو جلو اومد.
    پسر ادامه داد:
    - تانیا همراه خانواده‌ش تو تصادف بود و فوت کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    وا رفتم. چی داشت چرت‌و‌پرت می‌گفت؟ تانیا زنده بود. من باهاش زندگی کردم. اون کاملاً واقعی بود. به بهروز نگاه کردم. بهروز جلو‌تر اومد.
    - تو مطمئنی؟ تانیا ارجمند؟
    پسر سرش رو چندبار به نشونه آره، بالا و پایین کرد.
    - آره آره. من نامزدش بودم. خودم تو خاکسپاریش شرکت کردم. تا امروزم یه مدت نبودم. الان اومدم یه سری وسایلم رو بردارم.
    سرم گیج رفت. بهروز
    کنارم اومد.
    - میشه ما رو سرِ خاکشون ببری؟
    کمی فکر کرد و انگار خیلی کنجکاو شده بود.
    - ببخشید شما کی هستین؟ آآآ...‌ احتمالاً فامیلای ایرانیش هستین.
    بهروز که حالش بهتر از من بود گفت:
    - آره آره. ما رو می‌بری؟
    - بله بله حتماً. فقط من برم وسایلم رو بردارم.
    - بهروز؟
    بهروز بغلم کرد.
    - آروم باش. می‌فهمیمم چه خبره، خب؟ آروم باش.
    انتظار هرچیزی رو داشتم؛ اما این این دیگه تو تحمل من نبود.
    ***

    خیره به سه سنگ قبری که کنار هم بود. زبونم گرفته بود؛ اما به‌زور گفتم:
    - اما من خودم، خودم دیدم. دوتا سنگ قبر بود. بهروز داره چه اتفاقی می‌افته؟
    بهروز سر درگم سرش رو تکون داد:
    - نمی‌دونم. باید دوباره تحقیق کنم. بهم آمار اشتباه دادن.
    عکسی که به‌سمتم گرفته بود رو از دستش گرفتم.
    - آه خدای من زمین تا آسمون با تانیای من فرق می‌کنه!
    کی بودی تو؟
    لعنتی تو کی بودی؟ تانیا، چه‌جوری وارد زندگیم شدی؟ از کجا؟ مهد هدا؟ آره مهد هدا بود.
    - بهروز؟
    - چی شد؟
    - هدا! خب اون دوستش تانیا رو معرفی کرده بوده. حتماً اون یه چیزی می‌دونه، نه؟
    - ایول آره. الان هماهنگ می‌کنم می‌ریم پیشش.
    ***
    اسماعیلی بعد از سه ساعت کاشتنمون بالاخره اجازه ورود به اتاقش رو داد.
    دستپاچه بود.
    - خوش اومدی هومان جان و شما... خوش اومدین. بفرمایین. چه یهویی!
    بهروز تو جلد پلیسیش رفته بود.
    - تانیا ارجمند کجاست؟
    مرد الکی خندید.
    - فکر کنم باید خونه‌ی هومان خان باشه.
    بهروز داد نزد؛ اما محکم گفت:
    - زیر یه مشت خاک نیست احتمالاً؟
    رنگ مرد پرید. به لحظه نکشیده بند رو آب داد:
    - به‌خدا تهدیدم کردن!
    سرم گیج رفت. رو مبل ولو شدم. صدا‌ها ضعیف بودن. اصلا ً دلم نمی‌خواست بشنوم.
    بهروز پرسید:
    - کی؟
    - همون دختره با یه مرد دیگه. یهو ریختن تو دفتر با چندتا آدم قلچماق. منم ترسیدم.
    - کی بود، دختره؟ مرده؟ نمی‌شناختیشون؟ چی می‌خواستن ازت؟
    - همون دختره، همون که با آقا هومان اومد. با یه مرد دیگه. نمی‌دونم، یه بارم ندیده بودمشون.گفت می‌خواد دختره تو یه مهد تو تهران مشغول بشه. تهدیدم کردن. گفتن به هدا زنگ بزنم تانیا رو تأیید کنم. بگم می‌شناسمش و از این چیزا، من...‌ من فکرشم نمی‌کردم بخواد با آقا هومان ازدواج کنه. اون روزم خواستم باش دعوا کنم. می‌خواستم لوش بدم؛ اما اون واقعاً ترسناک بود. کلی تهدیدم کرد. من خب بچه دارم. بچه‌هام رو دوسشون دارم. نمی‌خواستم آسیبی ببینن.
    چی می‌گفت. مگه تانیا ترسناکه؟ چرا چرت‌و‌پرت میگه مردک؟ بلند شدم بزنمش. آره باید دهنش رو ببندم. صدای تانیا تو مخم پیچید:
    - از من نمی‌ترسید؟
    سرم رو آوردم بالا و تو چشم‌هاش نگاه کردم. لبخند زدم و گفتم:
    - نه، شما که ترسناک نیستید.
    سرم گیج رفت، دوباره
    رو مبل افتادم. بهروز نگران به‌سمتم دوید.
    - خوبی هومان؟ باید برگردی ایران.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    مغزم توان تجزیه‌و‌تحلیل حرف‌ها و اتفاق‌های افتاده رو نداشت. صدای بهروز فقط توی سرم بود:
    - اینا یعنی چی؟ یعنی تانیا نمرده؛ ولی به همه گفته مرده؟
    - نه هومان! مگه عکسش رو ندیدی؟ اینا فقط یه معنی داره، جعل هویت! یکی با هویت تانیا وارد زندگیت شده.
    - چرت نگو! یعنی به من دروغ می‌گفته؟
    خدای من تمام مدت بهم دروغ می‌گفته؟ تمام مدت برام نقش یه دختر دیگه رو بازی می‌کرده؟
    ***
    گذشته
    - نمی‌دونستم؛ وگرنه یه کادویی چیزی... فکر می‌کردم تو فروردین باشه تولدتون.
    چشم‌هاش رو باریک کرد و گفت:
    - چرا همچین فکری کردین؟
    ابرو‌هام رو بالا انداختم.
    - تو روزمه‌تون نوشته بودین وکپی شناسنامه‌تون.
    خودش رو جم‌وجور کرد.
    - آها. نه، امروز روز واقعیشه.
    ***
    چرا هیچ‌وقت فکر نکردم چرا باید روز تولدش با روز توی شناسنامه‌ش یکی نباشه؟
    ***
    ضبط ماشین رو روشن کردم. صدای زنی که ترکی (استانبولی) می‌خوند تو ماشین پیچید. فکری به سرم زد تا از این سکوت درش بیارم.
    - خانم ترکیه‌ای برامون ترجمه می‌کنید؟
    تکون خفیفی خورد و گفت:
    - من؟
    - نه. پس من ترکیه زندگی می‌کردم؟
    - اممم خب من زیاد بلد نیستم. راستش خوشم نمی‌اومد.
    تعجب کردم.
    - پس چی‌کار می‌کردی؟! یعنی با کسی حرف نمی‌زدی؟
    - چرا، تو خونه که فارسی حرف می‌زدیم؛ اما من بیشتر رو انگلیسی کار کردم.
    شونه‌هام رو بالا انداختم و آهنگ رو عوض کردم.
    ***
    مگ میشه چندسال یه جا زندگی کنی و نتونی زبانشون رو یاد بگیری؟ آ
    ه خدایا چرا هیچ‌وقت شک نکردم؟ آه اینا چه اهمیتی داشت وقتی الان زنم، زنِ حامله‌م رو دزدیده بودن؟ آره. الان باید نگران خودش باشم. وضعیتش الان مهمه نه اینکه کی و چیه. اون زن منه! ماه‌ها باهاش زندگی کردم. همه‌ی دنیا دروغ بگن، اون به من دروغ نمیگه. اون چشم‌ها نمی‌تونن دروغ بگن. حداقلش اینکه من رو دوست داشت، آسا رو دوست داشت. موندن تو خونه اصلاً خوب نبود. اصلاً همه‌جای خونه بوی تانیا، صدای خنده‌ش می‌پیچید.
    هیچ‌کاری از دستم برنمی‌اومد. بهروز به‌زور برگردنده بودتم به تهران؛ به این دلیل که باید تو خونه باشم؛ چون تانیا دختر باهوش و زرنگیه و ممکنه یه فرصت پیدا کنه و برام یه پیغام بفرسته یا رد و نشونی که بتونم پیداش کنم؛ اما خودش استانبول مونده بود و می‌گفت که این مرده، دوست هدا مشکوکه و ممکنه چیزایی بدونه و بهمون نگفته باشه. یا چشمم به در بود یا گوشیم. هدا آسا رو با خودش بـرده بود بیرون؛ تو خونه اصلاً آروم و قرار نداشت؛ همه‌ش گریه می‌کرد و می‌گفت مامان تانیاش رو می‌خواد. تا می‌خواستم از دست تانیا به‌خاطر اینکه واقعاً تانیای ارجمند نبود ناراحت بشم، آسا می‌زد زیرِ گریه و می‌گفت:
    - اگه مامان تانی اینجا بود بلام لاک می‌زد. با هم قلمه سبزی دلس می‌تردیم و کالتون می‌دیدیم.
    از جام بلند شدم. پرده‌های خونه همه کشیده بود و با اینکه هوا روشن بود؛ اما خونه ما تاریک بود. انگار از وقتی تانیا رفته بود همه‌چی تاریک شده بود. رفتم تو اتاق که نگاهم به برگه آزمایش افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا