- عضویت
- 2017/07/07
- ارسالی ها
- 153
- امتیاز واکنش
- 6,034
- امتیاز
- 536
***
هومان
آقای اسماعیلی خداحافظی کرد و رفت. رفتم پیشش.
- چی میگفت؟
شونههاش رو بیخیال بالا انداخت.
- فکر کرده پدرمه!
بین ابروهام چین افتاد. چقدر بده هیچکدوم از آشناهاش از ازدواجمون خوشحال نشدن. گفتم:
- بهشون حق نمیدی؟
خیلی جدی گفت:
- نه، من اشتباه نکردم!
- اگه بعداً...
سرش رو تکون داد و سعی کرد متقاعدم کنه.
- الان تو این لحظه قلبم داره میگه دستت درد نکنه تانیا. مرسی که به حرفم گوش کردی.
خندهم گرفت.
- بعداً چی؟
- بعداً هم میگه... تانیا تو دیوونه بودی. نگاه هومان داره روزبهروز پیرترت میکنه!
تعجب کردم.
- چی؟!
خندید و فرار کرد. تازه منظورش رو فهمیدم. پررو! یعنی من حرصدربیارم؟
***
همونجور که تانیا میخواست، تو ترکیه موندیم و بعدش هم سریع به ایران برگشتیم. اینکه نمیخواست با خانوادهی پدریش باشه کاملاً واضح بود و اونا هم میدونستن. سال نو! سال نوی امسال بهترین سال نو بود؛ یه سال نو پر از زندگی و عشق بود. تانیا با کلی وسواس و سلیقه سفره هفتسین و سبزیپلو با ماهی درست کرد. با کلی اصرار، هدا رو هم به خونهمون کشوند. میگفت هیچکس نباید سال نو رو تنها باشه؛ همه باید کنار خانوادهشون باشن و خانوادهی هدا ماییم. این دختر چطور میتونست انقدر خوب و فهمیده باشه. سال نو من و هدا به همه عیدی دادیم و تانیا فقط به آسا! استدلالشم این بود بزرگترها باید به کوچیکترها عیدی بدن و من چقدر الکی دلم رو خوش کرده بودم. هرچند اصلاً نمیشد ازش دلخور بود. بودنش بزرگترین عیدی امسالم بود. کل عید رو بهجای رفتن به مسافرت تهران رو گشتیم. تانیا هیچجاش رو ندیده بود و برای همهشون ذوق داشت. تو همهی گردشهامون هم هدا حضور داشت. چقدر خوشحال بودم که تانیا هدا رو نادیده نمیگیره که هیچ، حتی بیشتر از من هم بهش توجه میکنه و احترام میذاره. هیچوقت ناراحت نبود، هیچوقت تو خودش فرو نمیرفت و همیشه برای همهی کارها هیجان داشت. هدا حق داشت که این دختر رو برای من میخواست. میدونست چقدر تو زندگیم این مورد نایاب رو لازم دارم. آسا، بهونهی کوچولوی زندگیم، اونقدر شاد بود که تاحالا اینجوریش رو ندیده بودم. و خودم، هومان، این روزها چقدر خوشبخت و خوشحالم.
هومان
آقای اسماعیلی خداحافظی کرد و رفت. رفتم پیشش.
- چی میگفت؟
شونههاش رو بیخیال بالا انداخت.
- فکر کرده پدرمه!
بین ابروهام چین افتاد. چقدر بده هیچکدوم از آشناهاش از ازدواجمون خوشحال نشدن. گفتم:
- بهشون حق نمیدی؟
خیلی جدی گفت:
- نه، من اشتباه نکردم!
- اگه بعداً...
سرش رو تکون داد و سعی کرد متقاعدم کنه.
- الان تو این لحظه قلبم داره میگه دستت درد نکنه تانیا. مرسی که به حرفم گوش کردی.
خندهم گرفت.
- بعداً چی؟
- بعداً هم میگه... تانیا تو دیوونه بودی. نگاه هومان داره روزبهروز پیرترت میکنه!
تعجب کردم.
- چی؟!
خندید و فرار کرد. تازه منظورش رو فهمیدم. پررو! یعنی من حرصدربیارم؟
***
همونجور که تانیا میخواست، تو ترکیه موندیم و بعدش هم سریع به ایران برگشتیم. اینکه نمیخواست با خانوادهی پدریش باشه کاملاً واضح بود و اونا هم میدونستن. سال نو! سال نوی امسال بهترین سال نو بود؛ یه سال نو پر از زندگی و عشق بود. تانیا با کلی وسواس و سلیقه سفره هفتسین و سبزیپلو با ماهی درست کرد. با کلی اصرار، هدا رو هم به خونهمون کشوند. میگفت هیچکس نباید سال نو رو تنها باشه؛ همه باید کنار خانوادهشون باشن و خانوادهی هدا ماییم. این دختر چطور میتونست انقدر خوب و فهمیده باشه. سال نو من و هدا به همه عیدی دادیم و تانیا فقط به آسا! استدلالشم این بود بزرگترها باید به کوچیکترها عیدی بدن و من چقدر الکی دلم رو خوش کرده بودم. هرچند اصلاً نمیشد ازش دلخور بود. بودنش بزرگترین عیدی امسالم بود. کل عید رو بهجای رفتن به مسافرت تهران رو گشتیم. تانیا هیچجاش رو ندیده بود و برای همهشون ذوق داشت. تو همهی گردشهامون هم هدا حضور داشت. چقدر خوشحال بودم که تانیا هدا رو نادیده نمیگیره که هیچ، حتی بیشتر از من هم بهش توجه میکنه و احترام میذاره. هیچوقت ناراحت نبود، هیچوقت تو خودش فرو نمیرفت و همیشه برای همهی کارها هیجان داشت. هدا حق داشت که این دختر رو برای من میخواست. میدونست چقدر تو زندگیم این مورد نایاب رو لازم دارم. آسا، بهونهی کوچولوی زندگیم، اونقدر شاد بود که تاحالا اینجوریش رو ندیده بودم. و خودم، هومان، این روزها چقدر خوشبخت و خوشحالم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: