- عضویت
- 2017/07/07
- ارسالی ها
- 153
- امتیاز واکنش
- 6,034
- امتیاز
- 536
***
با احساس چیزی روی صورتم، چشمام رو باز کردم. چندبار پلک زدم تا صورت خندون هومان واضح شد. دوباره برای کنارزدن موهام از روی صورتم تلاش کرد و پرسید:
- خوبی؟
با انگشتام دستش رو که روی صورتم بود، لمس کردم. واقعی بود. توی چشماش خیره شدم. توی چشمای سبزش. واقعی بودن، هومان بود. نفس کشیدم، لبخند زدم. آره، خیلی خوب بودم.
- دوش میگیری؟
چشمام رو باز و بسته کردم.
خندید.
- چرا حرف نمیزنی؟
دستش رو روی چشمام گذاشتم. با صدا خندید.
- خجالت میکشی؟
پیشونیم رو بـ*ـوسید و از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم. کارم چقدر سخت شد یه روزه. زن شدم و باید مثل زنها رفتار کنم. مامانم و باید مثل مامانا رفتار کنم. تانیام و باید مراقب باشم. مراقب زندگی جدیدم که بهزور مال خودم کرده بودمش. اگه هومان بفهمه من چی و کیم، چهجوری باهام رفتار میکنه؟ مثل امروز میتونه خوب باشه؟ نه، نه، نه! الان وقتش نیست، وقت فکرکردن به این موضوع.
دوش گرفتم. روی تخت مشغول خشککردن موهام بودم که چشمم به قفسه کتابای هومان افتاد. دستم تو هوا خشک شد. بلند شدم و بهسمت قفسه رفتم. بهزور قاب عکسی رو که از جاش تکون نخورده بود برداشتم و به زن داخل قاب خیره شدم. چرا انقدر ازش متنفر بودم؟ دفعه قبل اینقدر ازش بدم نمیاومد. حتی وقتی میخواستم با هومان ازدواج کنم هم از این که زن داشته اینقدر ناراحت نبودم. پس چرا الان دوست دارم بمیره؟ شاید چون حالا میفهمم زن هومان بودن یعنی چی، داشتن هومان، لمس هومان، اینکه تماماً برای تو باشه یعنی چی. اه، یه روزی یکی جای من بوده. سرم رو به قفسه تکیه دادم. چقدر بدبختم که هومان قبل من یه زن دیگه داشته.
- چرا اونجا وایسادی؟
نگاهی به قاب انداختم.
- اون چیه دستت؟
سرم رو به معنی هیچی تکون دادم. روبهروم به قفسه تکیه داد.
- ببینمش.
سعی کردم خودم رو به بیخیالی بزنم؛ اما صدام خشدار شده بود.
- آرامه.
و سعی کردم قاب رو سر جای اولش بذارم.
با احساس چیزی روی صورتم، چشمام رو باز کردم. چندبار پلک زدم تا صورت خندون هومان واضح شد. دوباره برای کنارزدن موهام از روی صورتم تلاش کرد و پرسید:
- خوبی؟
با انگشتام دستش رو که روی صورتم بود، لمس کردم. واقعی بود. توی چشماش خیره شدم. توی چشمای سبزش. واقعی بودن، هومان بود. نفس کشیدم، لبخند زدم. آره، خیلی خوب بودم.
- دوش میگیری؟
چشمام رو باز و بسته کردم.
خندید.
- چرا حرف نمیزنی؟
دستش رو روی چشمام گذاشتم. با صدا خندید.
- خجالت میکشی؟
پیشونیم رو بـ*ـوسید و از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم. کارم چقدر سخت شد یه روزه. زن شدم و باید مثل زنها رفتار کنم. مامانم و باید مثل مامانا رفتار کنم. تانیام و باید مراقب باشم. مراقب زندگی جدیدم که بهزور مال خودم کرده بودمش. اگه هومان بفهمه من چی و کیم، چهجوری باهام رفتار میکنه؟ مثل امروز میتونه خوب باشه؟ نه، نه، نه! الان وقتش نیست، وقت فکرکردن به این موضوع.
دوش گرفتم. روی تخت مشغول خشککردن موهام بودم که چشمم به قفسه کتابای هومان افتاد. دستم تو هوا خشک شد. بلند شدم و بهسمت قفسه رفتم. بهزور قاب عکسی رو که از جاش تکون نخورده بود برداشتم و به زن داخل قاب خیره شدم. چرا انقدر ازش متنفر بودم؟ دفعه قبل اینقدر ازش بدم نمیاومد. حتی وقتی میخواستم با هومان ازدواج کنم هم از این که زن داشته اینقدر ناراحت نبودم. پس چرا الان دوست دارم بمیره؟ شاید چون حالا میفهمم زن هومان بودن یعنی چی، داشتن هومان، لمس هومان، اینکه تماماً برای تو باشه یعنی چی. اه، یه روزی یکی جای من بوده. سرم رو به قفسه تکیه دادم. چقدر بدبختم که هومان قبل من یه زن دیگه داشته.
- چرا اونجا وایسادی؟
نگاهی به قاب انداختم.
- اون چیه دستت؟
سرم رو به معنی هیچی تکون دادم. روبهروم به قفسه تکیه داد.
- ببینمش.
سعی کردم خودم رو به بیخیالی بزنم؛ اما صدام خشدار شده بود.
- آرامه.
و سعی کردم قاب رو سر جای اولش بذارم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: