کامل شده رمان فرشته‌ای از تاریکی | مریم ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.ema

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/07
ارسالی ها
153
امتیاز واکنش
6,034
امتیاز
536
***
با احساس چیزی روی صورتم، چشمام رو باز کردم. چندبار پلک زدم تا صورت خندون هومان واضح شد. دوباره برای کنارزدن موهام از روی صورتم تلاش کرد و پرسید:
- خوبی؟
با انگشتام دستش رو که روی صورتم بود، لمس کردم. واقعی بود. توی چشماش خیره شدم. توی چشمای سبزش. واقعی بودن، هومان بود. نفس کشیدم، لبخند زدم. آره، خیلی خوب بودم.
- دوش می‌گیری؟
چشمام رو باز و بسته کردم.
خندید.
- چرا حرف نمی‌زنی؟
دستش رو روی چشمام گذاشتم. با صدا خندید.
- خجالت می‌کشی؟
پیشونیم رو بـ*ـوسید و از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم. کارم چقدر سخت شد یه روزه. زن شدم و باید مثل زن‌ها رفتار کنم. مامانم و باید مثل مامانا رفتار کنم. تانیام و باید مراقب باشم. مراقب زندگی جدیدم که به‌زور مال خودم کرده بودمش. اگه هومان بفهمه من چی و کیم، چه‌جوری باهام رفتار می‌کنه؟ مثل امروز می‌تونه خوب باشه؟ نه، نه، نه! الان وقتش نیست، وقت فکرکردن به این موضوع.
دوش گرفتم. روی تخت مشغول خشک‌کردن موهام بودم که چشمم به قفسه کتابای هومان افتاد. دستم تو هوا خشک شد. بلند شدم و به‌سمت قفسه رفتم. به‌زور قاب عکسی رو که از جاش تکون نخورده بود برداشتم و به زن داخل قاب خیره شدم. چرا انقدر ازش متنفر بودم؟ دفعه قبل این‌قدر ازش بدم نمی‌اومد. حتی وقتی می‌خواستم با هومان ازدواج کنم هم از این که زن داشته این‌قدر ناراحت نبودم. پس چرا الان دوست دارم بمیره؟ شاید چون حالا می‌فهمم زن هومان بودن یعنی چی، داشتن هومان، لمس هومان، اینکه تماماً برای تو باشه یعنی چی. اه، یه روزی یکی جای من بوده. سرم رو به قفسه تکیه دادم. چقدر بدبختم که هومان قبل من یه زن دیگه داشته.
- چرا اونجا وایسادی؟
نگاهی به قاب انداختم.
- اون چیه دستت؟
سرم رو به معنی هیچی تکون دادم. روبه‌روم به قفسه تکیه داد.
- ببینمش.
سعی کردم خودم رو به بی‌‌خیالی بزنم؛ اما صدام خش‌دار شده بود.
- آرامه.
و سعی کردم قاب رو سر جای اولش بذارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    خیلی راحت از دستم کشید و پرتش کرد توی سطل زباله کنار تخت.
    - این اینجا چی‌کار می‌کنه؟
    بغض کردم. سمت سطل زباله رفتم.
    - چی‌کار کردی هومان؟ این مامان آساست.
    خم شدم برش دارم که بازوم رو گرفت.
    - مگه تو مامانش نیستی؟
    با دوتا دستاش بازوم رو گرفت و دوباره پرسید:
    - هوم؟
    زمزمه کردم:
    - خیلی خوبه که آسا من رو مامان خودش می‌دونه.
    کشیدم سمت خودش و سرم رو بـ*ـوسید.
    - بغض نکن دیگه. امروز که روز گریه‌کردن نیست. بعدش هم، آسا هیچ‌وقت مامان نداشته. پس فقط تو می‌تونی مامانش باشی.
    چقدر خوب بود. چقدر قشنگ می‌تونست دل‌خوشم کنه.
    - بریم صبحونه بخوریم.
    روی صندلی نشستم. حالم خوب شده بود.
    - به به، چه میزی، چه صبحونه‌ای، چه شوهر خوبی!
    خندید.
    - حالش رو ببر که فقط امروزه.
    دستام رو گذاشتم دو طرف صورتم و خودم رو لوس کردم.
    - منظورت هرهفته جمعه‌ها به‌جای اکرم خانمه دیگه؟
    تعجب کرد.
    - یعنی من درست کنم؟!
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - آره خب. خیلی خوب آماده می‌کنی.
    اخم کرد. خندیدم.
    - اخم نکن. خودم آماده می‌کنم.
    خندید.
    - چقدر اخم هم تأثیرگذاره.
    - نه، خنده‌ت.
    حرفم رو خوردم و خودم رو با نون توی دستم سرگرم کردم. شیطون سرش رو نزدیک کرد.
    - خنده‌م چی؟
    چقدر با گذشته فرق کرده بود. یعنی عقد این‌قدر تأثیر داشت؟
    - بابایی.
    با صدای آسا، دوتاییمون پریدیم بالا. همین‌جور که با دستش چشمش رو می‌مالید، بهمون هم نزدیک می‌شد. بلند شدم و رفتم کنارش و روی پاهام نشستم. پیشونیش رو بـ*ـوس کردم.
    - خوبی دختر خوشگلم؟
    سرش رو تکون داد.
    - بریم صورتت رو بشوریم و لباسات رو عوض کنیم، باشه؟
    سرش رو تکون داد و دستم رو گرفت. خودش رفت دستشویی و من براش لباس آماده کردم. صورتش رو خشک می‌کردم که هومان اومد و به در تکیه داد. مثل زنـ*ـا غر زدم:
    - چرا لباسش رو دیشب عوض نکردی؟
    شلوارکش رو پاش کردم و به هومان نگاه کردم که با لبخند داشت نگاهمون می‌کرد. احتمالاً که نه، صددرصد آرزوی دیدن این صحنه رو داشته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    هومان
    به بهونه‌ی آسا، حالا دیگه تانیا زنم بود. هدا تا فهمید راضی شدم و بهش حلقه رو دادم، به‌سرعت همه‌چیز رو برای مراسم آماده کرد. اصرارش برای لباس عروس پوشیدن هم فایده‌ای نداشت؛ تانیا زیر بار نرفت. جدا از اینکه تانیا خیلی عاقلانه رفتار می‌کرد و منطقی بود، خیلی هم خوشگل بود. حالا که زنم بود، دیگه نمی‌تونستم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم. خوشگل بود، دوست‌داشتنی بود، بامزه و شوخ بود. تاحالا مستقیم نگفته بود؛ اما توی تمام رفتارش دوست‌داشتن بود. توی تمام حرفاش. مهم این بود که اصلاً سعی نمی‌کرد پنهونش کنه. حتی وقتی از آرام بدش می‌اومد، سعی می‌کرد پنهونش کنه. به آرام احترام می‌ذاشت؛ چون مامان آسا بود. این دختر کی بود؟ چی بود؟ چرا این‌قدر خوب بود؟
    - چرا وایسادی؟ بیا بریم ادامه صبحونه.
    با یه دستش، دست آسا رو گرفته بود و با دست دیگه‌ش بازوی من رو.
    - بریم.
    دستش از بازوم سر خورد و بین انگشتام اومد. موقع صبحونه‌خوردن، تموم تلاشش رو می‌کرد تا یه مامان خوب باشه. مراقب آسا بود تا کامل صبحونه‌ش رو بخوره. حتی حواسش به منم بود. تا قبل از امروز نمی‌فهمیدم آرام چی رو ازم گرفته؛ اما حالا خوب حسش می‌کردم. آرامشی رو که از من و بچه‌ش گرفته بود.
    - هومان، هومان؟
    به تانیا نگاه کردم.
    - چیزی شده؟ چرا نمی‌خوری؟
    - نه، فقط...
    خندید.
    - دیدی یه چیزی شده.
    خنده‌م گرفت. لیوانا و‌ فنجونا رو روی سینی چیدم و بلند شدم. رفتم سمت آشپزخونه. پشت سرم بقیه وسایلا رو آورد.
    - هومان؟
    برگشتم سمتش.
    - راسش هدا گفته چند روز بی‌خیال شرکت شو...
    حرفم رو قطع کرد:
    - می‌خوای فردا بری شرکت؟
    میگم که خیلی باهوشم هست. جلوش ایستادم.
    - تو نخوای، نمیرم.
    نه به اون خجالتاش، نه به این زل‌زدناش. بدون اینکه چشماش تکونی بخوره گفت:
    - شاید خیلی چیزا رو از زندگی و اینا ندونم هومان؛ ولی بهت احترام می‌ذارم. به هرتصمیمی که تو بگیری.
    واقعاً چقدر خوبه مردِ تو بودن. خوبه که من مردش هستم، نه؟ موهای لجبازش رو دادم پشت گوشش و گفتم:
    - چندساعته برمی‌گردم.
    خندید. به سینک اشاره کرد.
    - فعلاً لیوانا رو بشور.
    خنده‌م گرفت. چقد پرروئه! سمت سینک رفتم. چندتا بیشتر نبود و تقریباً قبلاً این‌کارا رو کرده بودم. سریع آب کشیدمشون و برگشتم سمتش. ابروهام رو چندبار بالا انداختم و گفتم:
    - تموم شد. بقیه‌ش هم با شماست.
    و از آشپزخونه بیرون رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    واقعاً این‌قدر خوب بود یا داشت برای من نقش بازی می‌کرد؟ برای من که مثلاً زنشم! اینجاست که میگن کافر همه را به کیش خود پندارد. همه که مثل من بازیگر نیستن. همه که مثل من پر از دروغ نیستن. چقدر کنار این خانواده احساس حقیربودن داشتم.
    برای ناهار یکی از غذاهایی که با اکرم خانم و آسا ساخته بودم رو پختم‌‌. آسا قبلاً خورده بود. دوتاییمون زل زدیم به هومان تا نظرش رو بگه.
    - بخول دیده بابایی.
    هومان چشماش رو بست و غمگین گفت:
    - دوستتون دارم.
    و قاشق رو توی دهنش گذاشت‌. یهو چشماش رو ‌باز کرد.
    - خوشمزه‌ست.
    یه قاشق دیگه خورد.
    - واقعاً خوبه.
    خنده‌م گرفت.
    - مگه قرار بود بدمزه باشه؟
    - خب، دفعه قبل که دستپختت رو خوردم واقعاً بد بود.
    و دستاش رو رو‌ی چشمش گذاشت. از بین انگشتاش نگاهم کرد. خندیدم.
    - حق داری پس.
    یاد اون روز افتادم. اون موقع دلم می‌خواست مامان آسا باشم و حالا واقعاً بودم. واقعاً بودم؟ سرم رو تکون دادم و خودم رو با غذام مشغول کردم.
    ***
    - هومان؟
    - جانم؟
    گفت جانم؟ آره دیگه، «جانم» بود. لبخند زدم؛ ولی حرفم یادم رفت.
    - چی شدی؟
    - میگم...
    - چی؟
    کنارم روی تخت نشست و منتظر موند.
    - نکنه تو فقط چند روز اول این‌جوری خوب باشی؟
    خندید.
    - یه‌کم بگذره می‌فهمی‌ چند روزه‌ست یا نه.
    لبم رو خوردم و گفتم:
    - نمی‌خوام ناراحتت کنم؛ ولی...
    چشماش رو باریک کرد. دلم رو زدم دریا و گفتم:
    - چرا از آرام جدا شدی؟ نگو با آرام این‌جوری نبودی.
    اول شوکه شد. بعد اخم کرد. دستش مشت شد.
    - نمی‌دونی؟ از هدا نپرسیدی؟
    سرم رو تکون دادم.
    - نه.
    روی تخت دراز کشید.
    - سال اول ازدواجمون خوب بود. سال دوم خوب بود. سال سوم دیگه مثل اولا نبود. مثل اولا که نه، اصلاً مثل خودش نبود؛ انگار یکی دیگه بود. هدا که تمام زندگیم رو از بر بود، پیشنهاد بچه داد. منم بهش گفتم و اونم قبول کرد.
    آهی کشید.
    - کاش نمی‌کرد، کاش! کاش نمی‌کرد تا من چهارسال بی‌مادری بچه‌م رو نبینم. هنوز چند ماه از به‌دنیااومدنش نگذشته بود که آرام خونه نیومد. یه شب، یه شب کامل مثل دیونه‌ها دنبالش گشتم و صبحش خودش اومد.
    ساکت شد. دیگه آروم نبود. از روی تخت بلند شد و همین‌طور که به‌سمت در دستشویی می‌رفت، گفت:
    - عشق نوجوونی‌هاش رو پیدا کرده بود. می‌خواست باهاش بره خارج. گفت چیزی که می‌خواستم رو بهم داده که بذارم بره.
    برگشت سمتم. چشماش سرخ بود.
    - از بچه‌ی یه ماهه‌م آزمایش دی‌ان‌ای گرفتم. دیگه نمی‌خواستم ببینمش. دیگه دلم نمی‌خواست برام حرف بزنه. دلم نمی‌خواست مامان بچه‌م باشه. بی‌غیرت نبودم. دلم نمی‌خواست کنارم عذاب بکشه. نمی‌خواستم از دیدن آسا متنفر باشه؛ ولی بدجوری دلم می‌خواست پشیمون بشه.
    رفت توی سرویس بهداشتی و من از همه متنفر شدم؛ از خودم، از آرام و از هومان برای اینکه عاشق آرام بوده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    از روی عادت صبح زود بیدار شدن، بیدار شدم؛ ولی چشمم رو باز نکردم که خوابم نپره. آروم دستم رو به‌سمت هومان بردم. جاش خالی بود. با به‌یادآوردن اینکه امروز میره شرکت، سریع توی جام نشستم.
    جلوی آینه داشت موهاش رو مرتب می‌کرد. از توی آینه نگاهم کرد.
    - چرا بیدار شدی؟
    کش‌و‌قوسی به بدنم دادم.
    - ساعت چنده؟
    - هفت. بخواب. من میرم شرکت.
    - نه، وایسا.
    به‌سمت دستشویی رفتم.
    - با همدیگه صبحونه بخوریم.
    اکرم خانم میز رو آماده می‌کرد و من به هومان نگاه می‌کردم. دلم نمی‌خواست دیشب دیگه تکرار بشه.
    ***
    هومان
    تانیا حرف نمی‌زد و خیره به من بود. ترسیدم. نکنه دیگه باهام خوب نشه؟ آخه مگه از اول نمی‌دونست من زن دارم؟ آخه تقصیر من چیه؟ سکوتش اصلاً خوب نبود. کاش حرف بزنه. کاش درمورد آرام نمی‌پرسید. از اینکه مجبور شدم براش از آرام بگم، دل خوشی نداشتم. یادآوری خاطره‌های گند قبل رو دوست نداشتم. چیزایی که تا دیروز ازشون فرار می‌کردم رو به تانیا گفتم.
    - گفتی با همدیگه صبحونه بخوریم.
    تکونی خورد و لبش رو گزید. خودش رو با نون و مربا مشغول کرد.
    - این‌جوری می‌خوای بدرقه‌م کنی؟ از فردا نمی‌خواد بیدار بشی. خودم میرم.
    ناراحت بودم از اینکه حرف نمی‌زد. ناراحتیم رو سرش خالی کردم. بلند شدم و کیفم رو برداشتم. نمی‌خواستم این‌جوری بشه؛ اما دست خودم نبود. لبش لرزید. رفتم سمت در. با یادآوری چیزی برگشتم سمتش که داشت نگاهم می‌کرد. بهش نزدیک شدم.
    - رمز قفل در، تاریخ تولد آساست؛ یعنی 92710. توی کشوی اتاقم کارت هست با رمزاش. چیزی خواستی بخری پولا اونجاست.
    نایستادم که چیزی بگه و سریع زدم بیرون. باورم نمی‌شد روز دوم ازدواجمون این‌جوری بشه. نکنه گریه کنه؟ باید ظهر ازش عذر بخوام. بد باهاش حرف زدم. اون به‌خاطر من بلند شد. به‌خاطر من ناراحت بود و من... من فقط تونسته بودم بیشترش کنم. جلوی شرکت که ایستادم، صدای زنگ گوشیم بلند شد. بهروز بود.
    - سلام. جانم؟
    - سلام. خوبی؟ خوش می‌گذره؟
    - اوم، بد نیست. چه خبر؟
    - پیگیری کردم. یه چیزایی دستم اومد. تا چند وقت دیگه مطمئن میشم. اون‌وقت بهت خبر میدم.
    - ممنون بهروز.
    - خوشحالم که حالت خوبه هومان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    مثلاً خواستم باهاش صبحونه بخورم و راهیش کنم؛ ولی اون‌قدر ذهنم درگیر بود که بدتر عصبیش کردم. واقعاً زن‌بودن سخت بود. اکرم خانم داشت خونه رو مرتب می‌کرد. منم رفتم توی اتاقمون و مشغول شدم. یه‌کم وسایلا رو جابه‌جا کردم. نگاهم به گوشیم خورد که کلی پیام و زنگ از محسن داشتم. همون لحظه دوباره زنگ خورد. جواب دادم:
    - بله؟
    داد زد:
    - تو توی خونه‌ی اون مرتیکه موندی که چی بشه؟
    قلبم ایستاد. محسن داد زد. تا حالا یه بارم این‌جوری با من حرف نزده بود.
    - تانیا چه غلطی می‌کنی؟ چهارسال مراقب تو نبودم که حالا شب رو خونه‌ی یکی دیگه بخوابی.
    جا خورده بودم. فکر نمی‌کردم حرفام با محسن این‌جوری پیش بره.
    - تانیا، لالی؟ من مراقب تو و سیوان نبودم که حالا سرخود بشی.
    سعی کردم خودم رو نبازم.
    - خونه‌ی خودمه، شوهرمه. دوست داشتم بخوابم.
    صدایی نیومد.
    - چرت نگو. چی میگی؟ چه شوهری؟ چه خونه‌ای؟
    - ببین محسن، تانیا ارجمند با هومان مهبد ازدواج کرده.
    - دیوونه شدی؟ لعنتی دیونه شدی؟ احمق، تو تانیا ارجمند نیستی. بفهم!
    بغض کردم.
    - هستم، هستم. سه‌ماهه که تانیا ارجمندم.
    نالید:
    - این لجبازیا رو کنار بذار. به سیوان خبر میدم بهت زنگ بزنه. برگرد خونه. دیوونگی نکن.
    الان؟ الان تازه می‌خواست به سیوان بگه که بهم زنگ بزنه. پس من چی می‌گفتم یه ماه پیش؟ برا خودم حرف می‌زدم؟ حالا که احساس خطر کرده می‌خواد زنگ بزنه؟
    خندیدم.
    - بی‌خیال! سیوان رو نگران نکن. راستی، دیگه بهم زنگ نزن. شوهرم حساسه، ناراحت میشه.
    - تانیا؟
    - من دیگه جزو خط قرمز حساب میشم، مگه نه؟
    - تانیا، خودت، گروه، من و همه‌ رو به کشتن میدی. سیوان بدبختمون می‌کنه. لعنت بهت!
    - باشه، لعنت به من؛ اما بدون دیگه حاضر نیستم به زندگی احمقانه قبلیم برگردم.
    تماس رو قطع کردم. فکر نمی‌کردم این‌جوری بشه. خودم رو آماده کرده بودم که تهدیدش کنم. که یه چیزی بگم و بی‌خیال من بشن. واقعاً نمی‌دونستم چی‌کار کنم. سیم‌کارتم رو درآوردم و از وسط تاش کردم، بعد از پنجره بیرون انداختمش. همین مونده هومان ببینه یه سیم‌کارت دیگه‌ هم دارم.
    ***
    صدای زنگ در اومد. تعجب کردم. هومانه؟ چرا دیگه زنگ می‌زنه؟ با آسا رفتیم سمت در. در باز شد و هومان اومد داخل، با یه شاخه گل. رفتیم سمتش.
    - چرا زنگ می‌زنی؟
    خندید.
    - بیاین استقبالم دیگه.
    خنده‌م گرفت.
    - تقدیم به بانوی خونه.
    شاخه گل رز قرمز رو گرفتم.
    - مرسی.
    - بلا من نخلیدی بابایی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    هومان کپ کرد. جلوی آسا نشستم.
    - تقدیم به دختر خوشگل خونه.
    اخم کرد.
    - نخیلم! بلا توعه.
    منم اخم کردم.
    - نه‌خیرم. این گل خانواده‌ست. هم برای بابایی هم من و هم تو.
    لباش جمع شد.
    - بلا سه‌تامون؟
    - اوهوم. مامان، بابا و آسا.
    لبخند زد. دستش رو گرفتم.
    - بریم بذاریمش تو گلدون.
    میز ناهار رو آماده کردم. گلدونی رو که گل رو داخلش گذاشته بودم گذاشتم روی میز.
    - شنیدم هرروز می‌خوای برامون گل بخری.
    تقریباً بلند پرسید:
    - چی؟
    به آسا چشمک زدم.
    - مگه نه آسا؟
    اون هم تأیید کرد.
    - این‌جوری لوس میشه. بعدشم، یادم نمی‌مونه.
    کنارشون نشستم. براشون غذا کشیدم و گفتم:
    - هروقت یادت رفت زنگ بزن بپرس.
    بهش نگاه کردم.
    - کوتاه نمیای، نه؟
    خندیدم.
    - یه مدت که حواست رو جمع کنی، ملکه ذهنت میشه، هوم؟ می‌خری؟
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - وقتی دوست دارین، چشم.
    دوباره به آسا چشمک زدم و گفتم:
    - موفق شدیم.
    آسا هم ذوق‌زده، خندید.
    - به اکرم خانم گفتم که ساندویج درست کنه تا شب بریم پارک.
    خودم رو مظلوم کردم.
    - می‌بریمون؟
    هوفی کرد و گفت:
    - می‌تونم نبرم؟
    تندتند ابروم رو انداختم بالا.
    - من خیلی وقته نرفتم پارک. تازه به‌خاطر سرما، آسا هم خیلی وقته نرفته. مردیم توی خونه.
    - باشه، چرا غر می‌زنی؟
    ابروهام پرید بالا.
    - بی‌خیال، من غر می‌زنم؟ هومان؟
    صدای خنده‌ی آسا اومد. غش‌غش می‌خندید.
    - دالین دعبا می‌تونین.
    با تعجب برگشتم سمتش. خنده‌م گرفت.
    - مامان باباها که دعوا نمی‌کنن.
    ***
    اکرم خانم بهم گفته بود چه چیزایی برای پارک‌رفتن لازمه و بیشترش رو خودش برام آماده کرده بود. فلاسک چایی رو برداشتم و توی سبد گذاشتم. ساندویچ‌ها رو از یخچال درآوردم و کنارشون توی سبد گذاشتم. چندتا نمک و سس حاضری کنارش گذاشتم. زیرانداز، پتوی مسافرتی و بالشتی هم اکرم خانم آماده کرده بود که اگه سرد شد، استفاده کنیم هم برداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    محسن
    با فاصله پشت سر خانواده‌ای که اومده بودن پارک، حرکت می‌کردم. منتظر یه اتفاق بودم تا خودی نشون بدم. از بعد صبح که باهاش حرف زدم، تا الان سرم سوت می‌کشید. فکرشم نمی‌کردم که ازدواج کنه. اونم به این سرعت! آخه اون که عرضه این کارا رو نداشت. حتماً اون زنه، هدا براش تصمیم گرفته بود. تانیا دختر تنهایی بود که هرلحظه از زندگیش به یکی پناه می‌برد. خوب یادمه زمانی که مادر ورزان مرد و ورزان توی ختمش متوجه دختر ریزه‌میزه‌ای شد که از روی قبر تکون نمی‌خوره. در واقع از حال رفته بود. همون حجم کوچولو باعث شد ورزان به‌سمتش کشیده بشه. ورزان بدون مشورت من تکون نمی‌خورد؛ اما اون‌بار بدون مشورت با من به رئیس پیشنهاد داد که تانیا رو ببینه. نمی‌دونستم چی تو کله‌ش بود؛ اما کار از کار گذشته بود. حرفی که زده بود، مثل آبی بود که ریخته شده بود و رئیس پیگیر شده بود. ورزان می‌خواست تانیا رو پیش خودش داشته باشه؛ ولی حتی یه ماه هم نتونست که هیچ، زندگی این دختر هم نابود کرد. تانیا تنها بود و با رفتن یهویی ورزان، بداخلاقیای سیوان و تبعیدش به زیرزمین، تنهاتر شد. طول کشید تا سیوان قانع بشه دوباره تانیا رو ببینه و ازش استفاده کنه. تانیا دختر باهوشی بود و زبانش هم فول بود؛ جوری که با چندماه تمرین تکمیل شد. اولاش از همه می‌ترسید؛ اما تو اون سه ماهی که توی زیرزمین بود، تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. وابستگی شدیدش به من، حتی بعضی وقتا خودم هم نگران می‌کرد. این دختر، کوه‌ نیاز بود، نیاز به محبت! توجه سیوان بهش با دیدن توانایی‌هاش، روزبه‌روز بیشتر شد. تا جایی که اون رو بعد از من، یعنی شماره دوی گروه کرد. تمام مدت بهش می‌گفتم چه‌جوری رفتار کنه تا سیوان رو حدوداً دور نگه داره. خب، سیوان رئیس بود و اون هم یه دختر خوشگل و تنها. کم‌کم توی گروه محبوبیت پیدا کرد. هرکسی که می‌دونست اون چقدر برای گروه لازم و مهمه، بهش احترام می‌ذاشت و هرکی هم که نمی‌دونست، با دیدن احترام بقیه، بهش احترام می‌ذاشت. این‌همه محبوبیت باعث شد از وابستگیش به من کم بشه؛ اما توجه‌های بیش از حد سیوان نگران‌کننده بود؛ جوری که دست به دامن گذشته شدم. گذشته‌ای که می‌تونست تانیا رو درگیر کنه و سیوان رو کم اهمیت‌تر. آخه سیوان پسر جذابی بود. پسر جذابی که توی هیچی برای تانیا کم نمی‌ذاشت و تا حدودی حتی براش کوتاه می‌اومد. اگه تانیا متوجهشون می‌شد، همه‌چیز به هم می‌ریخت. مرور خاطرات، ورزان، تنها مردی که براش از گذشته باقی مونده بود و حالا ترکش کرده بود. به دور از چشم سیوان، برام از چند ماهی که ورزان پیشش بود و حتی بچگیاشون می‌گفت. اینکه توی بچگیاشون باهم مسابقه دویدن می‌ذاشتن. پس اولین هدف برای دورکردن ذهن تانیا از سیوان، دویدن بود که اون رو یاد ورزان می‌انداخت. هروقت که حوصله‌ش سر می‌رفت و وقت آزاد داشت، می‌کشوندمش توی باغ و ازش می‌خواستم بدوئه. اونم بی‌چون و چرا قبول می‌کرد. کم‌کم زیر گوش سیوان خوندم که اون به مهارت‌های رزمی ‌و دفاع شخصی احتیاج داره. سیوان بی‌چون‌و‌چرا قبول کرد. تانیا یه ویژگی داشت. کم نمی‌آورد. جا نمی‌زد. تا آخرش می‌رفت. همین باعث می‌شد که جذبش بشن. چهارسال طول کشید تا به امروز برسه. تمام این چهارسال مثل یه پدر مراقبش بودم و حالا بهم می‌گفت شوهر داره. برام سنگین بود، غیرقابل‌باور! دختری که توی این چهارسال یه لحظه تنهاش نذاشته بودم، حالا به‌خاطر داشتن خانواده ازدواج کرده بود. با افتادن چیزی، از فکرکردن دست کشیدم. به سسی که جلوی پام بود نگاه کردم. برش داشتم و مردی رو که جلوم همراه خانوادش راه می‌رفت صدا کردم:
    - ببخشید آقا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    توقعش رو داشتم که دختر کنارش سریع‌تر برگرده. آخه اون صدای من رو خوب می‌شناسه. خشکش زد. توی کمتر از چند ثانیه، سعی کرد عادی باشه. هومان با اخم کم‌رنگی از اینکه به زنش خیره بودم، گفت:
    - با منین؟
    سرم رو تکون دادم و بهشون نزدیک شدم که تانیا، غیرارادی یه قدم برداشت. می‌ترسید خانواده‌ش رو اذیت کنم. سس رو به‌سمت هومان گرفتم.
    - انگار از سبد شما افتاد.
    خیال تانیا راحت شد. این از مشتش که آروم باز شد مشخص بود. دختر کوچولوم، من تو رو مثل کتابی که نوشتم از برم! هومان اخمو سس رو گرفت و تشکری کرد و خانواده‌ی روبه‌روم، کم‌کم دور شدن. توی قسمتی نشستم که تو دیدشون نباشم؛ اما کاملاً تو دیدم باشن. تانیا خوب می‌تونست خودش رو حفظ کنه. خوب می‌تونست شرایط رو توی دستش بگیره و نقش بازی کنه. از روزی می‌ترسیدم که حتی خودمم نتونم رفتارش رو تشخیص بدم. خیره بهشون، سیگاری روشن کردم. بوی شکلات، نقشه‌ی دومم رو یادآوری کرد. دویدن کافی نبود؛ چون سیوان بیشتر از دویدن ارزش فکرکردن داشت. به دومین نکته‌ای که از حرفاش درمورد ورزان شنیده بودم، متوسل شدم. بوی خوبی می‌داد. ورزان سیگار نمی‌کشید؛ اما سیگار کپتان باعث می‌شد کمتر کسی شک کنه. آخه سیگار معروف خودم بود. هرچند باعث شد سیوان حسابی باهام دعوا راه بندازه که باعث سیگاری‌شدن تانیا هستم؛ اما مهم نبود. حالا تانیا، بوی ورزان تنها مرد باقی‌مونده از گذشته‌ش رو همراهش داشت. روشون تمرکز کردم. با کمک هومان زیراندازی رو انداختن. سبدی که دست هومان بود رو یه طرفش و بالشتی که دست خودش بود رو سمت هومان گذاشت. صدای آسا نمی‌اومد؛ اما انگار اصرار داشت بره سرسره‌بازی کنه. این. و از دستش که هی به اون سمت اشاره می‌کرد، می‌شد فهمید.
    بالاخره راضی شدن تا آسا بره و بازی کنه. هومان بالشت رو بغـ*ـل کرد و سرش رو روی زانو تانیا گذاشت. هومان، هومان! داری با زندگیت چی‌کار می‌کنی؟ چرا این‌قدر زود؟ چرا این‌قدر یهویی؟ این دختر چی داشت؟
    چه‌جوری تونسته بود هومان رو این‌قدر تغییر بده؟ نبض شقیقه‌ام می‌زد. چی‌کار می‌تونستم برای این دختر بکنم جز اینکه کمی‌وقت بخرم؟ این کاری که کرد، یه تاوان داره، یه تاوان سخت! دلم می‌خواست حداقل یه‌کم لـ*ـذت ببره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    تمام حال خوبم با دیدن محسن دود شد رفت هوا. تمام مدتی که تو پارک بودیم، همه‌ش نگرانش بودم، نگران اینکه یه کاری کنه؛ اما نه، اون فقط می‌خواست خودش رو نشون بده. بگه هنوزم حواسش بهم هست و رهام نمی‌کنه. چرا بی‌خیال من نمی‌شد؟ چرا نمی‌تونستم راحت باشم؟ دستم رو بین موهای قهوه‌ایش فرو کردم.
    - من برم دستم رو بشورم؟
    نشست.
    - باهم بریم.
    - پس آسا چی؟ زود برمی‌گردم.
    و قبل از اینکه تصمیم دیگه‌ای بگیره، کفشام رو پام کردم و راه افتادم. کمی‌ این‌ور و اون‌ور رو نگاه کردم تا جاش رو پیدا کنم. شیر آب رو باز نکرده، محسن کنارم با شیر دیگه‌ای مشغول شد.
    - خانواده‌ی خوب و دوست‌داشتنی‌ای هستین.
    - تا حالا قد امروز خوشبخت نبودم.
    نفسش صدادار بود.
    - من همیشه مراقبت بودم.
    - آره بودی؛ اما حالا دیگه لازم نیست.
    به سنگ روشویی تکیه داد.
    - چرا فکر می‌کنی از پس آتیشی که روشن کردی برمیای؟ این آتیش یه روزی جهنم میشه. همه رو می‌کشه تو خودش. اول من، بعد خودت، بعد هومان و حتی آسا.
    داد زدم:
    - خفه شو!
    عصبانی بود؛ اما نه به اندازه‌ی من. برای همین سکوت کرد و رفت. من هم برگشتم پیش هومان. مثل قبل نبودم؛ اما می‌تونستم خود غمگینم رو پنهون کنم.
    ***
    آسا داشت مسواک می‌زد و من تختش رو مرتب می‌کردم تا بخوابه که صدای زنگ در اومد. نگاهی به ساعت انداختم. 9 شب بود. خودم رو به‌سمت در کشوندم. صدای آشنایی بود.
    - خوبی؟ بیا تو. تانیا، بهروز اومده.
    با اسم بهروز، موهای دستم سیخ شد. اون این موقع شب چی‌کار داشت. از اتاق خودمون یه لباس آستین‌بلند برداشتم و رفتم بیرون.
    - سلام. خوش اومدین.
    - ممنون. خوب هستین عروس‌خانم؟
    خجالت‌زده سرم رو پایین انداختم و با تشکری رفتم توی آشپزخونه. از صورتش که چیزی معلوم نبود؛ اما این موقع شب اومدنش، اونم تنها چه معنی‌ای می‌داد؟ دوتا فنجون قهوه ریختم و ظرف بیسکوییت هم کنارش تو سینی گذاشتم. قبل از اینکه من رو ببینن، بهروز آروم گفت:
    - باید تنها حرف بزنیم.
    سینی رو روبه‌روشون گذاشتم و رو به آسا که روی پای بهروز نشسته بود، گفتم:
    - دخترم، بیا بریم.
    لب‌هاش جمع شد.
    - شبخیل عمو. شبخیل بابا.
    بهروز پیشونیش رو بـ*ـوسید و آسا هم دوید سمتم. دستش رو گرفتم و رفتیم توی اتاقش. دل‌شوره داشتم. نگران بودم. نکنه بهروز به چیزی شک کرده باشه؟ یک ساعت گذشت. آسا خوابش بـرده بود و منم همین‌طوری کنارش نشسته بودم. در اتاق باز شد.
    - تانیا؟
    - رفتش؟
    از توی تاریکی بیرون اومدم و کنارش ایستادم. صورتش چیزی رو نشون نمی‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا