کامل شده رمان فرشته‌ای از تاریکی | مریم ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.ema

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/07
ارسالی ها
153
امتیاز واکنش
6,034
امتیاز
536
هدا نذاشت برم خونه و مستقیماً من رو برد خونه‌ش. یه هفته‌ی تمام ازم مراقبت می‌کرد و من هم از این‌همه مهربونی و خوبیشون نهایت لـ*ـذت رو می‌بردم. هومان چیزی در مورد سیگارکشیدنم نگفت و رفتارش اصلاً مثل اون شب نبود. انگار دیگه اون‌ شبی وجود نداشت. تمام این مدت محسن حتی بهم زنگ هم نزده بود. درسته من بغـ*ـل خط قرمز سیوان داشتم حرکت می‌کردم؛ اما یه زنگ که چیزی کم نمی‌کرد! انگار نه انگار تقصیر اون بود که من توی دردسر افتادم. تقصیر اون و محافظای مسخره‌ای که بعید می‌دونستم وجود دارن. محسن داشت چی رو ازم مخفی می‌کرد؟ نمی‌دونم؛ اما می‌دونم که یه چیزی هست. آخر امروز خودم باهاش قرار گذاشتم. یه جای پرت و دور. روی نیمکت منتظر نشستم که سریع اومد سمتم.
- تانیا! خوبی دختر؟
از حرفش اون‌قدر حرصم گرفت که از جا پریدم. هلش دادم و داد زدم:
- خوبم؟ به‌نظرت من خوبم؟ دو روز توی بیمارستان بودم. بعد الان با کلی بالا و پایین اومدی و می‌پرسی خوبم؟ مگه وظیفه‌ی تو نبود ازم مراقبت کنی؟ ها؟
- آروم باش. من داشتم همه‌چی رو مرتب می‌کردم. البته اگه هومان‌
خان به پسرداییش خبر نمی‌داد.
از این‌همه خون‌سردیش متنفر بودم. از اینکه من در شرف مرگ بودم و این این‌قدر راحت حرف می‌زد.
- دیگه کی؟ بعد از اینکه من رو زدن؟
لبخند زد و گفت:
- بی‌خیال تانیا، تو بیشتر از اینا کتک خوردی. چرا این‌قدر دل‌نازک شدی؟
راست میگه. من چم شده بود؟ این اداها چی بود دیگه؟ مگه من همون دختر سرسختی نبودم که تونستم توی چند ماه اول توی اون گروه، خودم رو نگه دارم و جمع‌وجور کنم؟
- چه من دل‌نازک شده باشم چه نه، وظیفه‌ت رو یادت نره. نباید حتی یه مو از سر من کم می‌شد.
داد زدم:
- می‌فهمی؟
ادامه دادم:
- اون از بعدازظهرش که ورزان اومد سراغم و اونم از شبش که اون دختره...
سرم گیج رفت و روی نیمکت نشستم.
- مثلاً قرار بود اون آدمای مسخره‌ت رو بیشتر کنی.
خون‌سردیش از بین رفته بود.
- موقع تعویض شیفتشون بوده. من حسابی تنبیه‌شون کردم. تو هم بخوای میارمشون پیشت. تانیا باور کن من همه کاری کردم برات. به همه پیغام فرستادم. تهدیدشون کردم. گفتم کوچیک‌ترین آسیبی بهت بزنن، رئیس دستور مرگشون رو میده. حتی می‌خواستم بگم شماره دوی مرموز گروه تویی که بچه‌ها خبر دادن خونه‌ی سانازی. باور کن تانیا.
چرا انقدر دوست داشتم گریه کنم؟ این روزا بغضم خیلی زیاد شده ها. محسن رو‌به‌روم نشست.
- تانیا، می‌دونی چقدر برام عزیزی. اگه پلیسا روت زوم نبودن، همون روز می‌اومدم سراغت. تو که می‌دونی چند ماهه وضعیت اصلاً خوب نیست.
همه‌ی اینا رو خودم کم‌و‌بیش فهمیده بودم. لورفتن محموله‌ها و پایگاه، همه‌چیز حسابی به هم ریخته بود.
- می‌خوام چندروز دیگه خونه‌ی هدا بمونم.
- تانیا؟
- برای شما که فرقی نداره.
بلند شدم و راه افتادم.
- امکان داره گروه به خطر بیفته.
برگشتم.
- فعلاً اونا بیشتر مراقبم هستن. هروقت که بتونی ازم مراقبت کنی برمی‌گردم.
دیگه مننتظر نموندم تا به حرفاش گوش کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    هومان
    - نباید تنهاش می‌ذاشتی.
    - چی‌کار کنم؟ تا اتل پاش رو باز کردن سریع گفت میره خونه‌ش. تا به خودم بجنبم رفته بود.
    با انگشته شست و اشاره چشمام رو مالیدم و گفتم:
    - چندساعت میشه؟
    - سه-چهار.
    - باید برم سراغش.
    قبل از اینکه کتی که درآوردم رو بپوشم، هدا گفت:
    - اول زنگ بزن. شاید داره میاد اینجا.
    گوشیم رو درآوردم و رو مبل نشستم. طول کشید تا جواب بده.
    - سلام.
    - سلام. کجایی؟ خونه؟
    - نه، اومدم بیرون.
    - کجا؟
    - تا چند ساعت دیگه برمی‌گردم. می‌خوام یه‌کم راه برم.
    چقدر خون‌سرد بود. انگار نه انگار یه هفته‌ هم از دزدیده‌شدنش نمی‌گذره.
    - لازمه با پایی که تازه از آتل دراومده راه بری؟
    صدای نفساش تو گوشی می‌پیچید. نگران شدم. چرا جواب نمیده؟
    - تانیا؟
    - چقدر خوبه که تو زندگیم با شما آشنا شدم. چقدر خوش‌شانسم.
    خوشحال شدم. معلومه که شدم؛ اما سعی کردم مخفیش کنم.
    - به‌جای این حرفا، مراقب خودت باش. زودم برگرد.
    - چشم.
    کف دو دستم رو چندباری روی صورتم کشیدم.
    - فکر کنم دیگه وقتشه.
    سرم رو بلند کردم و به هدا نگاه کردم، گیج پرسیدم:
    - وقت چی؟
    خندید.
    - وقت چی؟
    و چندبار سرش رو به معنی «خر خودتی» تکون داد؛ اما من واقعاً منظورش رو نمی‌فهمیدم. رفت توی آشپزخونه و به حرفام توجهی نکرد. ساعت شیش‌ونیم-هفت بود که برگشت. من هیچ تصویری نمی‌دیدم؛ چون خودم رو روی کاناپه به خواب زده بودم. فقط صداها می‌اومد. هدا که تشکر می‌کرد و می‌گفت چرا زحمت کشیده. احتمالاً براش یه چیزی خریده. صدای تانیا اومد.
    - خوشت اومد؟ من که دیدمش عاشقش شدم و گفتم این فقط برای هداجون ساخته شده.
    اوف حالا چقدر هندونه میده بغـ*ـل هدا! صدای آسا اومد.
    - خاله‌ای این چه لنگیه؟
    - این نقره‌ایه، اینم طلایی.
    - به شال عمه هدا این میاد. اینو بدیم عمه.
    - همه‌شون مال خودته. هرکاری دوست داری بکن. به هرکی می‌خوای بده.
    بوی لاک که به بینیم خورد، فهمیدم دارن درمورد لاک صحبت می‌کنن. پس برای هدا شال گرفته و برای آسا لاک. برای من چی؟ یعنی برای منم چیزی گرفته؟ ناراحت شدم. نکنه چیزی نگرفته؟ با قرارگرفتن چیزی روم تمرکز کردم. صدای تانیا آهسته می‌اومد.
    - بهش میاد؟
    پس برای منم خریده؛ یه پیراهن.
    صدای پای آسا اومد و بعد چند ثانیه:
    - اینم به لباس بابایی میاد.
    صدای خنده‌ی تانیا.
    - می‌خوای بزنیم ببینیم؟
    چی؟ چی بزنن؟ انگشتاش رو روی دستم گذاشت و سعی کرد دستم رو بلند و برعکس کنه. واقعاً می‌خواست برام لاک بزنه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    سریع چشمام رو باز کردم. با دیدن چشمای باز من از جا پرید و دستم رو ول کرد که دستم خورد توی صورتم. صدای جیغ خفیفش اومد.
    - وای!
    نیم‌خیز شدم و گفتم:
    - چی‌کار می‌کنی؟
    در لاک رو بست و خودش رو به اون راه زد.
    - اِ، ما داشتیم رد می‌شدیم.
    چشمام رو باریک کردم و گفتم:
    - دست من جلوی راهتون رو گرفته بود.
    خندید.
    - حتماً دیگه.
    آسا سریع گفت:
    - می‌خواستیم بلات لاک بزنیم.
    چشمام رو گرد کردم و کشیدمش تو بغلم. لپش رو گاز گرفتم.
    - مگه من دخترم؟
    خندید.
    - ای بابایی، دلدم دلف.
    بـ*ـوسیدمش و ولش کردم که سریع فرار کرد. نگاهم به پیراهن طوسی که روی تنم بود افتاد. برش داشتم و نگاهش کردم.
    - رنگش رو دوس دارین؟
    - خوش‌رنگه.
    لبخند زد.
    - برای چی؟ مناسبتش چیه؟
    - برای تشکره. ممنون که مراقبم بودین.
    این‌بار منم همراهش لبخند زدم.
    - همین که زود خوب شدی، خودش کافی بود.
    با یادآوری چیزی گفتم:
    - حالا که حالت خوب شده، باید باهم حرف بزنیم.
    لب پایینش رو گزید و گفت:
    - باشه.
    عقب‌گرد کرد و رفت. خنده‌م گرفت. دوباره به پیراهنی که برام گرفته بود خیره شدم. پس برای منم خریده. جلوی آشپزخونه ایستادم و به هدا نگاه کردم که با تانیا مشغول آماده‌کردن غذا بودن.
    - اهم!
    هدا و تانیا بهم نگاه کردن. با سر به تانیا علامت دادم و گفتم:
    - هدا، ما یه نیم‌ساعتی بیرون کار داریم.
    نیش هدا باز شد.
    - باشه، باشه. برین. من حواسم به آسا هست.
    توی ماشین نشستیم. تانیا حرف نمی‌زد و توی فکر فرو رفته بود. انگار قراره سلاخیش کنم. آخه به من می‌خورد؟ ضبط ماشین رو روشن کردم. صدای زنی که ترکی-استانبولی می‌خوند، توی ماشین پیچید. فکری به سرم زد تا از این سکوت درش بیارم.
    - خانم ترکیه‌ای. برامون ترجمه می‌کنین؟
    تکون خفیفی خورد و گفت:
    - من؟
    - نه! پس من ترکیه زندگی می‌کردم.
    - ام... خب من زیاد بلد نیستم. راستش خوشم نمی‌اومد.
    تعجب کردم.
    - پس چی‌کار می‌کردی؟! یعنی با کسی حرف نمی‌زدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    - چرا، تو خونه که فارسی حرف می‌زدیم؛ اما من بیشتر روی انگلیسی کار کردم.
    شونه‌هام رو بالا انداختم و آهنگ رو عوض کردم. کنار پارک ایستادم.
    - سردت که نیست؟
    - نه.
    پیاده شد. کمی‌که قدم زدیم، گفتم:
    - می‌دونی، زنده‌موندن کافی نیست.
    ایستادم، اون هم ایستاد. سعی می‌کردم لحنم مهربون باشه. توی عمرم تا حالا مجبور نشده بودم درمورد چیزی، کسی رو نصیحت کنم و حالا یه‌جورایی مجبور که نه، وظیفه‌م می‌دونستم.
    - باید سالم باشی.
    مکث کردم. تمام این یه هفته رو فکر کرده بودم که چی بهش بگم؛ اما حالا مونده بودم.
    - نمیگم نکش، میگم مراقب خودت باش. به خودت فکر کن. به خودت آسیب نزن.
    و دوباره راه افتادم.
    - چرا نمی‌گین؟ چرا نمی‌گین تانیا سیگار نکش؟
    از رک‌گفتنش جا خوردم. ایستادم، مقابلم ایستاد. راستش رو گفتم:
    - نمی‌خوام حرفم روی زمین بمونه.
    لبخند زد.
    - من که همه‌ش میگم چشم.
    خندیدم.
    - فرق می‌کنه با عمل.
    - اینکه زنده‌موندن کافی نیست رو می‌دونم؛ اما اگه نمی‌ترسیدم، الان زنده هم نبودم.
    لبخندم خشک شد؛ اما اون لبخندش رو حفظ کرد.
    - راستش از مردن خیلی می‌ترسم.
    خندید.
    - برای زنده‌موندن ترس کافیه؛ اما برای زندگی‌کردن امید لازمه.
    هنوز گیج حرفای قبلش بودم که با یه حرف دیگه‌ش گیجم می‌کرد. این‌قدر تنها و ناامید بود؟
    - شما بگین نکش. شما امیدم بشین. این کار رو برام می‌کنید؟ امید یه غریبه می‌شین تا دیگه به خودش آسیب نرسونه؟
    مخم هنگ کرده بود. واقعاً منظورش چی بود؟ منظورش از امیدش شدن یعنی چی؟ چرا یهو این‌قدر خنگ شده بودم؟ چشماش خیس اشک بود. اولین قطره که روی گونه‌اش افتاد، دلم لرزید. یه قدم سمتش برداشتم. چه‌جوری امید یه نفر میشن؟ دلم می‌خواست که امیدش بشم. باید می‌گفتم که امیدت میشم. باید اشکاش رو پاک می‌کردم. باید آرومش می‌کردم؛ اما خیلی وقت بود که این کارا رو فراموش کرده بودم. دستی که تا نصفه‌های راه رفته بود رو عقب کشیدم. تانیا خیره به دستم، از کنارم عبور کرد. خدا لعنتت کنه هومان! چند دقیقه گذشت تا به خودم اومدم. توی ماشین نشسته بود. پشت فرمون نشستم. صورتش رو به پنجره بود؛ اما برق رد اشک روی گونه‌ش معلوم بود. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. کمی ‌لفتش دادم تا حالش خوب بشه و بعد برگردیم. با ورودمون به خونه، صدای هدا اومد:
    - ماشاءالله چقدر به هم میاین.
    انگار همه دست به دست هم داده بودن تا امشب من رو سکته بدن. گیج به هدا نگاه کردم.
    - گفتم که وقتش شده. می‌دونستم امشب بهش میگی.
    داشت چی می‌گفت؟ چی رو قرار بوده بگم؟ صدای هدا تو گوشم زنگ زد:
    - هومان خوشبختت می‌کنه. بهت قول میدم.
    خدای من! هدا فکر کرده من ازش خواستگاری کردم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    خیره به هدا بودم. چی داشت می‌گفت؟ نکنه فکر کرده هومان ازم خواستگاری کرده؟ نکنه قرار بوده ازم خواستگاری کنه؟ نگاه خیره‌م به‌سمت هومان کشیده شده بود که حالا اخماش توی هم رفته بود. فکر نکنم می‌خواسته خواستگاری کنه. صدای هدا باعث شد از جاش تکون بخوره.
    - بیا توی اتاق ببینم هومان.
    هومان و هدا رفتن و منم وسط سالن ایستاده بودم. خواستگار، خواستگاری و ازدواج! چقدر این کلمه‌ها برام تازه بود. تا الان کسی ازم خواستگاری نکرده بود. تا الان به ازدواج با کسی فکر نکرده بودم. دروغ چرا؟ چندسال پیش که ورزان کنارم بود و بهم محبت می‌کرد، دوست داشتم همیشگی باشه؛ اما ازدواج، ازدواج با هومان... دروغ چرا؟ از روزی که توی شمال ورزان بهش اشاره کرده بود، انگار ملکه ذهنم شده بود. انگار توقع داشتم. توقع این که ازم بخواد باهاش ازدواج کنم. هرچند این روزها کمتر بهش فکر می‌کردم. آخه این روزا بیشتر به خودش فکر می‌کنم تا ازدواج باهاش. من دلم می‌خواد باهاش ازدواج کنم؟ نمی‌دونم، نه. دروغ چرا؟ دلم می‌خواد. با صدای آسا به خودم اومدم.
    - خاله قلاله با بابام ازدباج تونی؟
    ***
    هومان
    - چی میگی هدا؟ این چه حرفی بود بهش زدی؟
    هدا مأیوس روی تخت نشست و گفت:
    - نگو که ازش خواستگاری نکردی.
    موهام رو از روی پیشونیم کنار دادم و گفتم:
    - معلومه که نکردم.
    - هومان، هومان! فکر کردم اون‌قدری بزرگ شدی که بدونی وقتش شده.
    - وقت چی هدا؟ من نمی‌تونم باهاش ازدواج کنم.
    - دقیقاً چرا؟ تو دوستش داری.
    عصبی شدم. از اینکه نمی‌تونستم رک و راست بهش بگم دردم چیه. از اینکه من واقعاً می‌خواستم باهاش ازدواج کنم؛ اما...
    - کی گفته من دوستش دارم؟
    سعی می‌کرد صداش بالا نره. گفت:
    - من خرم هومان؟ چون دوستش نداری یه هفته‌ست عین مرغ پرکنده بالا و پایین می‌پری؟ چون دوستش نداری زودتر از شرکت برمی‌گردی؟ چون دوستش نداری یخچال خونه‌ی خواهری که ماه به ماه بهش سر نمی‌زدی پره از میوه و غیره؟ چون دوستش نداری پماد و هزارتا چیز خریدی که کبودیاش زود خوب بشه؟
    شوکه شدم. من این‌همه کار کرده بودم؟ خودم هم یادم نمی‌اومد. با حس دستاش بهش نگاه کردم. مثل همیشه نگران بهم خیره بود.
    - هومان، چته داداش؟
    دلم رو زدم به دریا. اون تنها کسم بود. باهاش روراست نباشم با کی باشم؟
    - می‌ترسم هدا، خیلی. اگه تنهام بذاره...
    انگار بار سنگینی از روی دوشام برداشته شده بود. الان دیگه می‌تونستم به هدا تکیه کنم. دوباره مثل قبل‌ها، چشماش خیس اشک شد.
    - اگه باهاش ازدواج نکنی از دستش میدی. اون که تا ابد نمی‌تونه پرستار بچه‌ت باشه.
    بازوهام رو از توی دستش آزاد کردم و به‌سمت در اتاق راه افتادم. لحظه آخر، آروم گفتم:
    - کاش می‌شد!
    حتی خودم هم نفهمیدم منظورم چیه. کاش می‌شد چی؟ تانیا رو برای خودم داشته باشم. یه زندگی عادی داشته باشم یا این‌قدر حساس نباشم که با یه طلاق این‌جوری ترسو بشم. کتم رو از روی دسته مبل برداشتم که با صدای تانیا خشکم کرد.
    - دوست داری من مامانت بشم؟
    نگاهم تو سالن چرخید. جلوی در ورودی، تانیا جلوی آسا روی زانوهاش نشسته بود. صدای جیغ آسا تو گوشم پیچید و خیره به دستاش که دور گردن تانیا بود.
    - اوهوم.
    حیف که با ستون وسط سالن فاصله داشتم؛ وگرنه سرم رو می‌کوبیدم بهش. الان دقیقاً باید چی‌کار کنم؟ تانیا چرا دیگه؟ نگاهم به صورت هدا خورد که لبخند داشت. چندبار ابروش رو بالا و پایین انداخت.
    - این دیگه تقصیر من نیست.
    قبل از اینکه گیر آسا و سؤالاش بیفتم، سریع از خونه بیرون زدم. باید فکر می‌کردم. باید خیلی فکر می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    از اینکه آسا هم دوست داشت مامانش بشم، حسابی خوشحال شده بودم. نمی‌دونم هدا چی به هومان گفته بود که اون‌قدر سریع از خونه زد بیرون؛ ولی هدا همه‌ش نیشش باز بود. شام رو خوردیم و آسا گفت می‌خواد پیش مامانش که من باشم بخوابه. احتمالا امشب خیلی خوب بخوابم. هدا مثل تموم این یه هفته، دوباره سرکار نرفت. ساعت 9 بود و داشتیم صبحونه می‌خوردیم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم هومان چایی تو گلوم پرید. سریع تماس رو وصل کردم.
    - بله؟
    - پایین منتظرم. بیا بریم یه دوری بزنیم.
    - باشه.
    می‌خواست چی بگه؟ می‌خواست ازم خواستگاری کنه؟ حتماً دیگه. هدا پرسید:
    - چیزی شده؟
    لبخندم رو خوردم و مظلوم گفتم:
    - من یه ساعتی برم بیرون.
    - برو عزیزم.
    با بیشترین سرعتم، یکی از لباسایی که هدا برام خریده بود رو پوشیدم. پایین ساختمون تو ماشین منتظرم بود. سوار ماشین شدم.
    - سلام.
    سرش رو تکون داد. به این اخلاق و صورت اخموش که نمی‌اومد بخواد ازم خواستگاری کنه. به کل مأیوس شدم.
    - کاری باهام داشتین؟
    دوباره سرش رو تکون داد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد. حرصم گرفت.
    - حرف نمی‌زنید؟
    - بذار یه جا بشینیم.
    سعی کردم بی‌تفاوت باشم. جلوی یه کافه ایستاد. مقابل هم نشسته بودیم. این سکوت اصلاً به خواستگاری نمی‌خورد. چرا بهم نگاه نمی‌کنه؟
    - می‌خوای باهام ازدواج کنی؟
    گیج نگاهش کردم. به چیزی که می‌شنیدم اطمینان نداشتم. این دیگه چه خواستگاری‌ای می‌تونست باشه؟ درسته تا الان یه نفرم ازم خواستگاری نکرده؛ اما صدها بار مراسم خواستگاری رو دیدم. کی این‌جوری خواستگاری می‌کنه؟ آخه یعنی چی؟ من می‌خوام باهاش ازدواج کنم؟ درسته می‌خوام؛ ولی... لیوان آبی که جلوم بود رو برداشتم و یه قلوپ ازش خوردم.
    - چرا می‌خواید من رو تحقیر کنید آقای مهبد؟
    بلند شدم. به لیوانی که توی دستم بود خیره شدم. چقدر دلم می‌خواست لیوان آب رو تو صورتش بپاشم؛ اما فقط آهسته لیوان رو روی میز گذاشتم.
    - لطفاً دیگه ازم نخواین همراهتون جایی بیام.
    چرا این‌قدر سنگین شدم؟ چرا پاهام همکاری نمی‌کنن؟ چرا نمی‌خوان بفهمن؟ اون من رو نمی‌خواد. یه دختر بی‌کس‌و‌کار رو نمی‌خواد. چرا نمی‌خواستن باور کنن؟
    - تانیا، تانیا! وایسا. منظورم این نبود.
    چرا این‌قدر اصرار داشت اسمم رو صدا کنه؟ چرا پاهام این‌قدر خر بودن؟ چرا ایستادم؟ جلوم ایستاد. بغضم ترکید. چرا من این‌قدر خر بودم؟ نباید اشکم رو می‌دید. این اشکا باارزشن. این اشکا مال منن. من خیلی باارزشم. مگه نه؟ کاش این‌بار حداقل بغـ*ـل... دستاش روی کتفم گره خورد و من رو به‌سمت خودش کشوند.
    - لطفاً با من ازدواج کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    سرم رو به سـ*ـینه‌ش تکیه دادم و هق زدم.
    - معذرت می‌خوام. گریه نکن. خواهش می‌کنم. بیا بریم. همه دارن نگاهمون می‌کنن.
    با اینکه تعداد کمی‌ آدم توی کافه بود؛ اما راست می‌گفت. همونا هم به ما خیره شده بودن. تا سوار ماشین بشم، دستش رو از روی شونه‌ام برنداشت و خودش در رو برام باز کرد. اینکه یهو این‌قدر تغییر کرد رو نمی‌فهمیدم. اینکه اولش اون همه سرد و اخمو بود و اینکه الان این‌همه مهربونی رو درک نمی‌کردم. چرا دلم می‌خواست فقط به مهربونیاش فکر کنم؟ نگاهی به بیرون ماشین انداختم که داشت دوباره به سمت همون کافه می‌رفت. گوشیم زنگ خورد. شماره‌ای بود که قبلاً ورزان باهاش بهم زنگ زده بود. دلم پیچ خورد. جواب ندادم. اس‌ام‌اسش بالای صفحه گوشیم اومد:
    - «خیلی با هومان خوب شدی. سیوان اصلاً خوشش نمیاد ها.»
    ضربان قلبم رو هزار رفت. چرا به این فکر نکردم؟ سیوان، سیوان، سیوان. باید چی‌کار می‌کردم؟ از پنجره به بیرون خیره شدم. هومان سینی به دست داشت به‌سمت ماشین می‌اومد. قطره اشکی روی گونه‌م افتاد. اون‌قدر توی فکر بودم که تا وقتی که لیوان رو به دستم نداد، متوجه حضورش نشدم.
    - ببخشید دیگه. امروز رو فراموش کن. فردا دوباره ازت خواهش می‌کنم که باهام ازدواج کنی.
    لبخند کم‌رنگی روی لبم نشست. صدای سیوان توی سرم می‌پیچید. تصویرها جلوی چشمم رژه می‌رفتن.
    ***
    گذشته
    صندلی رو چرخوندم. حالا مقابلش بودم.
    - کی همه‌چی روبه‌راه میشه سیوان؟
    دستام رو توی دستاش گرفت. گرمای دستاش دلم رو قرص کرد.
    - خیلی زود. خیلی زود میام سراغت تانیا. قول میدم!
    لبم کش اومد. نگاهش روی لبم رفت. آهی کشید و بلند شد.
    - الان میری؟
    - برمی‌گردم.
    ***
    داد زدم:
    - سیوان!
    اخم کردو محکم و جدی گفت:
    - نمی‌خوام سیگاری باشی، می‌فهمی؟
    مثل خودش گفتم:
    - منم نمی‌خوام تو برام تصمیم بگیری. می‌فهمی؟
    پوفی کرد و گفت:
    - خیله‌خب یه کاریش می‌کنم.
    ***
    - تانیا؟
    انقدر آروم گفته بود که به شنواییم شک داشتم.
    - بله رئیس؟
    - مراقب خودت باش. فقط یه مدت کوتاهه. خیلی سریع میام دنبالت. توی این مدت حواسم بهت هست.
    شونه‌هام رو توی دستاش گرفت و بعد آروم بغلم کرد و در گوشم زمزمه کرد:
    - از دستت نمیدم!
    و خیلی سریع فاصله گرفت و رفت.
    ***
    یقه‌ی مرد رو گرفت و به‌سمت دیوار هلش داد.
    - کی گفته بهش بگی تانیا؟
    مرد ترسیده نگاهی به من انداخت که شاید کمکش کنم. بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و به این‌همه توجه سیوان خیره شدم.
    - کمتر از خانم نشنوم!
    داد زد:
    - فهمیدی؟
    ***
    انگشتم رو جلو بردم و روی بینیش زدم.
    - ببینم، واقعی؟
    خندید. خنده که نه، قهقهه زد. لپم رو کشید و گفت:
    - فکر کردی به همین زودیا می‌میرم و از دستم راحت میشی؟
    نمی‌تونستم بال دربیارم و پرواز کنم یا بغلش کنم.
    - اگه فکر کردی اجازه میدم بغلم کنی، درست فکر کردی.
    و خودش پیش‌قدم شد.
    ***
    حال
    - تانیا؟ می‌شنوی؟ حالت خوبه؟
    به‌سمت هومان برگشتم. چندبار سرم رو برای صورت نگرانش تکون دادم تا زبونم باز بشه.
    - آره. خوبم.
    و یه لبخند الکی زدم. اصلاً حالم خوب نبود. احساس می‌کردم دارم توی یه چاه عمیق می‌افتم. تنها راه نجاتم هومانه که امکان داره با چنگ‌زدن بهش، اون رو هم همراه خودم پایین بکشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    هومان
    باهاش بد حرف زدم. بهش حق می‌دادم ازم دل‌خور باشه. اگه هدا می‌فهمید، حتماً دیگه تو خونه راهم نمی‌داد؛ اما خب... خیلی می‌ترسیدم. هنوزم می‌ترسم. می‌ترسم مثل ازدواجم با آرام، یه روز هم از ازدواج با تانیا پشیمون بشم. هرچند الان که انقدر مظلوم کنارم نشسته اصلاً نمی‌خوام به نبودش فکر کنم. فنجون قهوه رو از دستش گرفتم. حتی یه قلوپم ازش نخورده بود. بردم و دادم به گارسون. اون‌قدر توی خودش بود که حتی یه کلمه هم حرف نزد. احتمالاً خیلی ناراحته.
    ***
    سه روز گذشت. سه روز تانیا توی خودش بود. جوری که نه من و نه هدا و نه حتی آسا جرئت نزدیک‌شدن بهش رو نداشتیم. حالا کمی ‌نگران شده بودم. اینکه نمی‌دونستم چرا این‌قدر ناراحته. اینکه فکر می‌کردم به‌خاطر منه. همه‌ی اینا مثل یه عذاب بود؛ یه عذابی که حق خودم می‌دونستم. هدا شک کرده بود و هی ازم می‌پرسید چی بهش گفتی. منم جرئت نداشتم راستش رو بگم و در نهایت جواب می‌دادم «هیچی»؛ اما امروز بعد سه روز بالاخره قفل زبونش باز شد؛ اما حرفاش بدتر از سکوتش بود. مثلاً یکی‌شون این بود:
    - «می‌دونید خیلی دوستتون دارم.»
    انگار داشت خداحافظی می‌کرد. یعنی می‌خواست بره؟ مگه خودش نمی‌خواست مامان آسا باشه؟ مگه نمی‌خواست من امیدش بشم؟ مگه من رو نمی‌خواست؟ یعنی من رو نمی‌خواست؟ این‌قدر ناراحتش کردم؟ می‌خواد کجا بره حالا؟ کنارم که نشست، لبخند زدم.
    - ام... میگم شما یه چیزی می‌خواستین به من بگین ها.
    خنده‌م گرفت. حالش خوب بود؛ اما از نگرانی من کم نشد. باید قبل از اینکه بره، تلاشم رو می‌کردم. مگه نه؟ خم شدم و کتم رو برداشتم. دستم رو توی جیبش کردم و جعبه‌ای که هدا برام آماده کرده بود رو بیرون آوردم. نگاهی به اطراف کردم. آسا خواب بود و هدا تو اتاق مطالعه‌اش. نفس عمیقی کشیدم و به‌سمتش چرخیدم. در جعبه روباز کردم. توی این چند روز خودم هزاربار نگاهش کرده بودم. حلقه رو بیرون آوردم.
    - خوشگله، نه؟
    همین‌جور که با لبخند نگاهم می‌کرد، سرش رو به معنی آره تکون داد. تمام تلاشم رو کردم تا بگم:
    - اما مطمئنم توی انگشت تو خوشگل‌تر میشه.
    توی چشمای خندونش خیره شدم. از اینکه این‌همه براش لـ*ـذت‌بخش بود، خودم هم لـ*ـذت بردم.
    - دوست دارم وقتی خوشگل‌تر میشه، بهش نگاه کنم.
    خیلی وقت بود این‌جوری حرف نزده بودم. خیلی وقت بود که دیگه از روی احساس حرف نمی‌زدم.
    - تانیا؟
    فقط با لبخند نگاهم می‌کرد. خیلی می‌ترسیدم. چرا من این‌قدر این روزا ترسو شدم؟
    - با من ازدواج می‌کنی؟
    حلقه‌ای رو که به دستش داده بودم به‌سمتم گرفت. بدنم یخ کرد. یعنی نه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    - میشه شما دستم کنین؟
    خوبه مسابقه‌ای نبود و من این‌همه حس پیروزی داشتم. انگشتای کشیده‌ش رو توی دستم گرفتم و با دقت حلقه رو بین انگشتش جا دادم.
    ***
    تانیا
    خودم هم از کاری که می‌کردم مطمئن نبودم؛ ولی یه چیز رو خوب می‌دونستم. من می‌خواستم توی این خانواده بمونم. من این خانواده رو می‌خوام. من می‌خوام مامان آسا باشم. زن هومان و یه خواهر مهربون و یه مادر مثل هدا داشته باشم. با فشار خفیفی که به دستم داد، نگاهم رو به سمت انگشتم کشیدم که حالا حلقه دورش بود. این همه حس خوب برای یه حلقه
    ***
    - بله.
    خدای من! من چی‌کار می‌کردم؟ یعنی چی‌کار کردم؟ صدای دست‌زدن تو گوشم زنگ می‌زد. دلم پیچ خورد. من چی‌کار کردم؟ اینا داشتن برای من دست می‌زدن؟ اینجا سفره عقد من بود؟
    نه، نه. باید همه‌چی رو به هم بزنم. باید فرار کنم.
    - تانیا؟
    با شنیدن صداش ضربان قلبم بالا رفت. آهسته سرم رو بالا آوردم و به چشماش که پر از تردید بود خیره شدم.
    - نگرانی؟
    دستام رو مطمئن فشرد.
    - نگران نباش.
    تنها کاری که می‌تونستم بکنم، این بود که لبخند الکی بزنم و بگم:
    - باشه.
    اون چرا این‌قدر نگران بود؟ چرا این‌قدر این روز ما با برای بقیه متفاوته؟ چرا مثل بقیه کسایی که ازدواج می‌کنن خوشحال نیستیم؟ کاش حداقل اون حالش بهتر بود. نگاهی به فضای نیمه‌شلوغ خونه انداختم. مهمونای کمی ‌بودن. دوستای هومان، خانواده داییش و چند نفر دیگه. جز اونایی که باهاشون رفته بودیم شمال، بقیه رو نمی‌شناختم. البته بهروز، پسردایی هومان رو هم می‌شناختم. لباسم ساده، اما سفید بود. عاقد دفتر بزرگی رو به‌سمتمون گرفت تا امضا کنیم. دیگه جایی برای جازدن نبود. حداقل می‌دونم که تا سیوان برنگرده ایران و سروکله‌ش پیدا نشه، محسن کاری نمی‌تونه بکنه. برای وقتی هم که سیوان برگرده، یه فکری می‌کنم. پس بهتره الان دیگه به فکر خودم باشم. خودکار دیگه توی دستم نلرزید و تند، هرجایی که عاقد می‌گفت رو امضا زدم. لبخندم پررنگ شد. کاش واقعاً تانیا ارجمند بودم. با رفتن عاقد، صدای آهنگ بلندتر و بلندتر شد. برقای سالن رو خاموش کردن؛ به‌جز لامپایی که دورتادور سالن رو دیوارها بود. بعد دوتا دوتا رفتن وسط. هدا و آسا بهمون نزدیک شدن.
    - شما چرا نشستین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    نگاهم از هدا به هومان کشیده شد. اون هم به من نگاه کرد. آسا جیغ کشید:
    - بلند شین بلقصین دیده.
    - برقـ*ـصیم.
    با حرف هومان، لبخند زدم. دستم رو گرفت و کمکم کرد همراهش از پشت سفره عقدی که هدا ترتیبش رو داده بود، بیرون بیام. به جمعیت اضافه شدیم. فکر رقـ*ـصیدن با هومان خیلی خوب بود، چه برسه به واقعیش! دستش رو روی کمـ*ـرم گذاشت و من رو به خودش نزدیک کرد. دستم رو روی بازوش گذاشتم و سرم رو که با زور کفش پاشنه‌بلند به شونه‌ش می‌رسید، به شونه‌اش تکیه دادم. چقدر رقـ*ـصیدن خوب بود. چقدر رقـ*ـصیدن با هومان خوب بود. چقدر بـ*ـغل هومان بودن خوب بود. چقدر هومان خوب بود. آهسته جوری که نشنوه، زمزمه کردم:
    - من رو ببخش که این‌قدر خودخواهم.
    سرش رو آورد پایین و گوشش رو نزدیک کرد.
    - چیزی گفتی؟
    چقدر صداش خوب بود.
    لبخند زدم و گفتم:
    - چقدر بغلت خوبه.
    خندید. چقدر خنده‌ش خوب بود. با دستی که روی کـ*ـمرم بود، من رو بیشتر به سمت خودش کشید. بغض کردم. نه، نه! الان وقتش نیست. الان باید بهم خوش بگذره. مگه همین رو نمی‌خواستم؟ چرا پشیمون بودم؟ مگه نمی‌خواستم هومان مال من باشه؟ چرا خوشحال نبودم؟
    چرا چشمام تاره؟ این اشکای لعنتی چی میگن؟ مگه الان من خوشبخت‌ترین آدم دنیا نیستم؟ سرش رو پایین آورد. لـ*ـب‌هاش مماس با صورتم بود. نفساش به پوست گـردنم می‌خورد. با تکون‌خوردن لبش، مورمور شدم.
    - دوست‌داشتنی! خب، منم نمی‌تونم دوستت نداشته باشم.
    لب‌هاش روی صورتم متوقف شد. بازوش رو چنگ زدم. چقدر بـ*ـوسه‌ش خوب بود. یعنی واقعاً دوستم داشت؟ من دوست‌داشتنی‌ام؟ راست می‌گفت؟ راستی راستی؟ این اولین باری بود که بهم می‌گفت دوستم داره. سرم رو بیشتر به شونه‌اش فشردم. خندید. کاش می‌تونستم صورت خندونش رو ببینم. صدای جیغ و هورا اومد. دلم نمی‌اومد از بغلش بیرون بیام؛ بغلی که برام پر از آرامش بود. دستش رو از روی کـ*ـمرم بر نداشت؛ اما من از بغلش بیرون اومدم و کنار ایستادم. آسا دوید سمتمون، هومان بغلش کرد. سعی می‌کردم توی نزدیک‌ترین فاصله کنارشون باشم. آسا خوشحال بود و خوشحالیش به من هم انرژی می‌داد.
    ***
    مهمونا رفته بودن و چند نفری داشتن خونه رو با سرعت به روز اولش برمی‌گردوندن. باورم نمی‌شد که این خونه، حالا خونه‌ی منم هست. بالاخره من هم یه خانواده و یه خونه داشتم. من، هومان و هدا توی سالن نشسته بودیم. آسا سرش روی پای من بود و خوابش بـرده بود. قبل از اینکه خوابش ببره، وسط من و هومان نشسته بود و دستامون رو گرفته بود. خیلی ذوق داشت؛ چون حالا دیگه یه مامان داشت. امیدوار بودم تا ابد هم من رو مادرش بدونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا