- عضویت
- 2017/07/07
- ارسالی ها
- 153
- امتیاز واکنش
- 6,034
- امتیاز
- 536
هدا نذاشت برم خونه و مستقیماً من رو برد خونهش. یه هفتهی تمام ازم مراقبت میکرد و من هم از اینهمه مهربونی و خوبیشون نهایت لـ*ـذت رو میبردم. هومان چیزی در مورد سیگارکشیدنم نگفت و رفتارش اصلاً مثل اون شب نبود. انگار دیگه اون شبی وجود نداشت. تمام این مدت محسن حتی بهم زنگ هم نزده بود. درسته من بغـ*ـل خط قرمز سیوان داشتم حرکت میکردم؛ اما یه زنگ که چیزی کم نمیکرد! انگار نه انگار تقصیر اون بود که من توی دردسر افتادم. تقصیر اون و محافظای مسخرهای که بعید میدونستم وجود دارن. محسن داشت چی رو ازم مخفی میکرد؟ نمیدونم؛ اما میدونم که یه چیزی هست. آخر امروز خودم باهاش قرار گذاشتم. یه جای پرت و دور. روی نیمکت منتظر نشستم که سریع اومد سمتم.
- تانیا! خوبی دختر؟
از حرفش اونقدر حرصم گرفت که از جا پریدم. هلش دادم و داد زدم:
- خوبم؟ بهنظرت من خوبم؟ دو روز توی بیمارستان بودم. بعد الان با کلی بالا و پایین اومدی و میپرسی خوبم؟ مگه وظیفهی تو نبود ازم مراقبت کنی؟ ها؟
- آروم باش. من داشتم همهچی رو مرتب میکردم. البته اگه هومانخان به پسرداییش خبر نمیداد.
از اینهمه خونسردیش متنفر بودم. از اینکه من در شرف مرگ بودم و این اینقدر راحت حرف میزد.
- دیگه کی؟ بعد از اینکه من رو زدن؟
لبخند زد و گفت:
- بیخیال تانیا، تو بیشتر از اینا کتک خوردی. چرا اینقدر دلنازک شدی؟
راست میگه. من چم شده بود؟ این اداها چی بود دیگه؟ مگه من همون دختر سرسختی نبودم که تونستم توی چند ماه اول توی اون گروه، خودم رو نگه دارم و جمعوجور کنم؟
- چه من دلنازک شده باشم چه نه، وظیفهت رو یادت نره. نباید حتی یه مو از سر من کم میشد.
داد زدم:
- میفهمی؟
ادامه دادم:
- اون از بعدازظهرش که ورزان اومد سراغم و اونم از شبش که اون دختره...
سرم گیج رفت و روی نیمکت نشستم.
- مثلاً قرار بود اون آدمای مسخرهت رو بیشتر کنی.
خونسردیش از بین رفته بود.
- موقع تعویض شیفتشون بوده. من حسابی تنبیهشون کردم. تو هم بخوای میارمشون پیشت. تانیا باور کن من همه کاری کردم برات. به همه پیغام فرستادم. تهدیدشون کردم. گفتم کوچیکترین آسیبی بهت بزنن، رئیس دستور مرگشون رو میده. حتی میخواستم بگم شماره دوی مرموز گروه تویی که بچهها خبر دادن خونهی سانازی. باور کن تانیا.
چرا انقدر دوست داشتم گریه کنم؟ این روزا بغضم خیلی زیاد شده ها. محسن روبهروم نشست.
- تانیا، میدونی چقدر برام عزیزی. اگه پلیسا روت زوم نبودن، همون روز میاومدم سراغت. تو که میدونی چند ماهه وضعیت اصلاً خوب نیست.
همهی اینا رو خودم کموبیش فهمیده بودم. لورفتن محمولهها و پایگاه، همهچیز حسابی به هم ریخته بود.
- میخوام چندروز دیگه خونهی هدا بمونم.
- تانیا؟
- برای شما که فرقی نداره.
بلند شدم و راه افتادم.
- امکان داره گروه به خطر بیفته.
برگشتم.
- فعلاً اونا بیشتر مراقبم هستن. هروقت که بتونی ازم مراقبت کنی برمیگردم.
دیگه مننتظر نموندم تا به حرفاش گوش کنم.
- تانیا! خوبی دختر؟
از حرفش اونقدر حرصم گرفت که از جا پریدم. هلش دادم و داد زدم:
- خوبم؟ بهنظرت من خوبم؟ دو روز توی بیمارستان بودم. بعد الان با کلی بالا و پایین اومدی و میپرسی خوبم؟ مگه وظیفهی تو نبود ازم مراقبت کنی؟ ها؟
- آروم باش. من داشتم همهچی رو مرتب میکردم. البته اگه هومانخان به پسرداییش خبر نمیداد.
از اینهمه خونسردیش متنفر بودم. از اینکه من در شرف مرگ بودم و این اینقدر راحت حرف میزد.
- دیگه کی؟ بعد از اینکه من رو زدن؟
لبخند زد و گفت:
- بیخیال تانیا، تو بیشتر از اینا کتک خوردی. چرا اینقدر دلنازک شدی؟
راست میگه. من چم شده بود؟ این اداها چی بود دیگه؟ مگه من همون دختر سرسختی نبودم که تونستم توی چند ماه اول توی اون گروه، خودم رو نگه دارم و جمعوجور کنم؟
- چه من دلنازک شده باشم چه نه، وظیفهت رو یادت نره. نباید حتی یه مو از سر من کم میشد.
داد زدم:
- میفهمی؟
ادامه دادم:
- اون از بعدازظهرش که ورزان اومد سراغم و اونم از شبش که اون دختره...
سرم گیج رفت و روی نیمکت نشستم.
- مثلاً قرار بود اون آدمای مسخرهت رو بیشتر کنی.
خونسردیش از بین رفته بود.
- موقع تعویض شیفتشون بوده. من حسابی تنبیهشون کردم. تو هم بخوای میارمشون پیشت. تانیا باور کن من همه کاری کردم برات. به همه پیغام فرستادم. تهدیدشون کردم. گفتم کوچیکترین آسیبی بهت بزنن، رئیس دستور مرگشون رو میده. حتی میخواستم بگم شماره دوی مرموز گروه تویی که بچهها خبر دادن خونهی سانازی. باور کن تانیا.
چرا انقدر دوست داشتم گریه کنم؟ این روزا بغضم خیلی زیاد شده ها. محسن روبهروم نشست.
- تانیا، میدونی چقدر برام عزیزی. اگه پلیسا روت زوم نبودن، همون روز میاومدم سراغت. تو که میدونی چند ماهه وضعیت اصلاً خوب نیست.
همهی اینا رو خودم کموبیش فهمیده بودم. لورفتن محمولهها و پایگاه، همهچیز حسابی به هم ریخته بود.
- میخوام چندروز دیگه خونهی هدا بمونم.
- تانیا؟
- برای شما که فرقی نداره.
بلند شدم و راه افتادم.
- امکان داره گروه به خطر بیفته.
برگشتم.
- فعلاً اونا بیشتر مراقبم هستن. هروقت که بتونی ازم مراقبت کنی برمیگردم.
دیگه مننتظر نموندم تا به حرفاش گوش کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: