کامل شده رمان فرشته‌ای از تاریکی | مریم ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.ema

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/07
ارسالی ها
153
امتیاز واکنش
6,034
امتیاز
536
- باشه، بهش فکر می‌کنم و بهتون خبر میدم.
- من که خیلی خوشحال میشم بیای.
در اتاق رو که باز کردم، با آسا و پدرش روبه‌رو شدم. سلامی کردم و دقیق به سرتاپاش نگاه کردم. قرار بود با این برم شمال؟ حتی فکرشم نمی‌کردم این مرد همچین پیشنهادی داده باشه.
دست آسا رو گرفتم و رفتیم. یهو ته دلم خواست که برم.
باید از سیوان اجازه می‌گرفتم؟ یا نه، لازم نبود؟ ذهنم درگیر شده بود. از خدام بود که به این سفر برم. تو زندگیم تابه‌حال کسی به مهمونی هم دعوتم نکرده بود، چه برسه به سفر! هرچند زیاد با سیوان و بچه‌ها به جاهای مختلف می‌رفتیم و مهمونی‌های مختلف؛ ولی تابه‌حال کسی جرئت نکرده بود من رو تنها و مخصوص به جایی دعوت کنه؛ اون هم فقط و فقط برای تفریح.
از آسا پرسیدم:
- آسا قراره با بابات برین شمال؟
کمی فکر کرد و گفت:
- نه فکل نتونم (فکر نکنم) خاله‌‌ای. بابا چیزی ندوف (گفت) به من.
این بچه هم که هیچی نمی‌دونست.
به‌نظرم که لازم نبود به سیوان خبر بدم. بدجور این شمال وسوسه‌‌م کرده بود؛ جوری که یادم رفت اصلاً از این خانواده‌ی عجیب راضی نیستم.
با آسا و بچه‌ها ناهار خوردیم و بعد انیمیشن مینیون‌ها رو دیدیم. برای اولین‌بار تو تمام زندگیم کنار چندتا بچه انیمیشن دیدم.
به‌نظرم که عالی بود! چقدر خوب بود که با این بچه‌ها می‌تونستم کمبودهای زندگیم رو جبران کنم. بخندم، قهقهه بزنم، بدون اینکه کسی با پوزخند نگاهم کنه یا اینکه مجبور باشم تودار باشم. برای یک‌بار هم که شده خودم باشم؛ خود خودم. چیزی که حتی مقابل سیوان هم نبودم. مقابل اون هم نبودم. در واقع من هیچ‌وقت خودم نبودم. وای خدای من! حتی همین حالا هم خودم نیستم. همین حالا که با تمام صداقتم میون بچه‌ها می‌خندم، باز هم دروغ‌هام دورم رو گرفته.
دستش رو گرفتم. ساعت شش بود و الانا که پدرش بیاد. حدسم هم درست بود. هم‌زمان دم اتاق هدا رسیدیم. سلامی کردم و خواستم در بزنم که در رو بی‌هوا باز کرد. آسا هم راضی نشد دستم رو ول کنه؛ با یه دست دستِ من و با دست دیگه‌‌ش دست پدرش رو گرفته بود.
اول من رفتم داخل، بعد آسا اومد و پشت‌سرمون هم اون.
هدا با دیدن برادرش بال درآورد و به‌سمتمون پرواز کرد.
- به به! خوش اومدید.
هومان بدون توجه به من، دست آسا رو کشید و رو مبل نشست.
- قرار بود حرف بزنیم هدا.
هدا نگاهش روی من نشست. تموم حرفم رو کوتاه کردم.
- کِی آماده باشم برای شمال؟
با صدای ترقی، نگاه من و هدا به‌سمت هومان کشیده شد که با تعجب نگاهمون می‌کرد.
نکنه ناراحت شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    هومان
    - کی آماده باشم برای شمال؟
    انقدر سریع سرم رو چرخوندم که گردنم صدا داد. همین حرف کافی بود تا شاخ که هیچ، دم هم دربیارم. هدا چی‌کار کرده بود و نمی‌دونم؛ ولی هرچی که بود خیلی نامردانه بود. من می‌خواستم فرار کنم که بی‌خیالش بشم، نه اینکه بیشتر بهش نزدیک بشم. از دست هدا!
    - آقای مهبد خوششون نمیاد. مشکلی نیست، نمیام.
    با حرفی که زد مجبور شدم رسم ادب رو به جا بیارم.
    - نه خانم این چه حرفیه؟ خوشحال می‌شیم.
    هدا با شیطنت نگاهم می‌کنه و جیغ آسا هوا میره.
    - می‌خوایم با خاله بلیم (بریم) شمال اله (آره)؟ هولا هولا! (هورا)
    هدا پرسید:
    - کی راه می‌افتیم؟
    با کمی مکث گفتم:
    - فردا صبح ۹ اینا.
    این‌بار خودش با اون چشم‌های درشت و قهوه‌ایش بهم نگاه کرد و پرسید:
    - کی برمی‌گردیم؟
    نگاهم رو گرفتم که تمرکز کنم تا بتونم جواب بدم.
    - پنج شنبه و جمعه هستیم، احتمالاً جمعه شب برگردیم.
    «چه زود»ش آروم بود؛ ولی شنیدم. پس سه‌روز براش کم بود.
    «با اجازه‌‌»ای گفت و رفت.
    هدا زد زیر خنده. با تعجب نگاهش کردم. گفت:
    - چقدر هولی تو پسر! فردا صبح یه‌کم زود نیست؟
    اخم کردم.
    - خب قرارم فردا صبح بود. حالا که تو مهمون دعوت کردی چی می‌گفتم؟
    - حالا بقیه رو چی‌کار کنیم؟
    با تعجب نگاهش کردم.
    - بقیه؟!
    - آره خب. بهش گفتم دوستای هومان هم هستن، وگرنه شک می‌کرد. شایدم خجالت می‌کشید بیاد.
    اوف از دست این آبجی‌خانم. گوشیم رو درآوردم. حالا از کجا دوست پیدا کنم؟ بعد از رفتن آرام دیگه با کسی رفت‌وآمد نکردم، دیگه حال کسی رو نپرسیدم و دیگه کسی حالم رو نپرسید.
    فقط امین رو داشتم. شماره‌ی امین رو گرفتم.
    - جونم داداش؟
    - امین پنج-شیش‌نفری رو جور کن فردا ۹ بریم شمال.
    شوکه جواب داد.
    - چی؟! زده به سرت هومان! الان چه وقتِ شماله؟
    - امین! جمع کن بچه‌ها رو. این دختره رو می‌خوایم ببریم.
    - کدوم دختره؟
    - مربی مهد هدا. آسا رو آورده بود اون روز.
    - اون؟ آها! ایول اوکیه!
    قطع کرد. انگار منتظر بود همین رو بشنوه تا راضی بشه. مگه این دختر چی داشت؟
    تا خود صبح پلکام روی هم نرفت. همه‌ش نگران بودم. اضطراب داشتم. یه جوری بودم.
    هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده بود و من می‌ترسیدم. از اینکه راه رو اشتباه برم می‌ترسیدم. ولی آخه کدوم راه؟
    هدا می‌خواست هرجور شده دختره رو عاشق من کنه. می‌گفت حتماً اگه قراره چیزی بشه تو این سفر میشه. منم گیج بودم. همه‌چیز رو سپرده بودم به خواهرم. انگار خودم هم بدم نمی‌اومد اون‌جور که اون میگه و می‌خواد پیش بره؛ ولی خب قول‌وقراری که با خودم گذاشتم چی میشه؟
    سر ساعت نه دم در خونه‌شون طبق آدرس داده‌شده ایستادم.
    نگاهم روی برج خیره موند. تو همچین جایی خونه داشت؟ پس چرا دیگه کار می‌کرد با این سنش؟
    بی‌خیال سرم رو تکون دادم تا از فکر‌وخیال خالی بشه. صدای هدا بلند شد:
    - منتظری چی بشه؟ برو زنگ بزن بیاد دیگه.
    - اله (آره) بابایی بلو (برو) خاله رو بیال (بیار).
    پیاده شدم و زنگ واحدش رو زدم. صدای خسته و خواب‌آلودی گفت:
    - الان میام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا-دیشب
    از تصمیمی که گرفته بودم خودم هم تعجب کردم چه برسه به این آقا!
    هیجان‌زده بودم. برای اولین‌بار می‌خواستم برم مسافرت؛ اون هم با آدمای متفاوت. اون هم بدون خبردادن به سیوان و این یه‌کم دل‌شوره‌ام رو زیاد می‌کرد. خواستم برم بیرون که برگشتم و رفتم سمت کشوی اتاقم و بازش کردم. با مکث زیادی روی بسته‌ش (بسته سیگار) قبل از اینکه پشیمون بشم کشو رو بستم و سریع از خونه بیرون زدم.
    صداها تو مغزم اکو می‌شد و می‌دویدم سمت پارک تا شاید راحت بشم. شاید شدت باد ببردشون.

    رفت.
    کجا؟
    فقط بدون رفت… اون رفته!
    لعنتی! لعنتی!
    شدت دویدنم رو بیشتر کردم؛ اون‌قدری که صدای مردم پشت سرم بلند شد.
    - خانم مشکلی پیش اومده؟!
    - کمک می‌خواین؟
    - چی شده؟
    بدون توجه بهشون می‌دویدم.
    رفته!
    کجا؟
    رفته. رفته. رفتش...
    نمی‌دونم چقدر دویده بودم؛ ولی هوا حسابی تاریک شده بود و از نفس افتاده بودم. تندتند نفس کشیدم. حالا مخم خالی بود؛ خالیِ خالی!
    خودم رو روی یکی از نیمکت‌های قسمت خالی پارک انداختم. هوا سوز کمی داشت. دونه‌های ریز برف آروم‌آروم پایین می‌اومدن. قبل از اینکه یخ بزنم، به‌سمت خونه راه افتادم. سر راه یه ساندویچم خریدم.
    وقتی رسیدم خونه، یازده شب بود. تا با خودم کنار بیام و وسایلم رو جمع کنم، سه شده بود. روی تخت ولو شدم.
    ***
    با صدای آلارم گوشیم چشمام رو باز کردم. ساعت هفت بود. لعنتی یادم رفته بود تغییرش بدم؛ ولی خب می‌تونستم یه دوش بگیرم. به‌زور خودم رو تا حموم کشوندم. با دوشی که گرفتم حالم بهتر شد. صبحونه مختصری خوردم و آماده شدم. ساعت هشت‌ونیم بود که روی مبل لم دادم تا نه بشه. طبق گفته‌ی هدا قرار بود بیان دم در خونه‌م و من رو هم ببرن.
    هنوز یه دقیقه هم نگذشته بود که خوابم برد.
    با صدای زنگ خونه پریدم بالا. ساعت دقیقاً نه بود. به‌سمت آیفون رفتم. هومان بود.
    با گفتن «الان میام» ساک و کیفم رو برداشتم و سوار آسانسور شدم و رفتم پایین. به نگهبان سپردم که اگه سیوان اومد، بگه شنبه برمی‌گردم. هرچند مطمئن بودم دیگ حالاحالا‌ها پیداش نمیشه.
    با بیرون‌رفتنم هومان جلوم ظاهر شد. سلام کردم که ساکم رو گرفت و گذاشت تو صندوق عقب ماشینش. ماشینش که به‌نظر خوب می‌اومد. خب من زیاد تو اسم ماشین و اینا وارد نیستم؛ ولی تو مهمونی‌های سیوان دیده بودمش؛ پس یعنی ماشین خوبیه.
    عقب کنار آسا نشستم و به هدا سلام کردم. آسا پرید بغلم و بـ*ـوسم کرد. من هم متقابلاً بـ*ـوسش کردم.
    هومان سوار ماشین شد و به یه سمتی روند. بعد چند دقیقه چندتا ماشین هم با بوقش پشت سرمون راه افتادن. هومان ضبطش رو روشن کرد و صدای آهنگ رو زیاد. آسا هم شروع به هم‌خونی کرد.
    - ‌‌ای نول تل از نول تل از نول تل از نول /‌‌ای ماه تل از ماه تل از ماه تل از ماه/ تا امل کنی خاک دله دلگهت هستم‌‌. ای شاه تل از شاه تل از شاه تل از شاه.(ای نورتر از نورتر از نور/ ای ماه‌تر از ماه‌تر ماه‌تر از ماه/ تا امر کنی خاک دل درگهت هستم/ ای شاه‌تر از شاه‌‌تر از شاه‌تر از شاه.)
    کم کم احساس کردم هومان هم بهش ملحق شد.
    - هیهات اگر یار بخواهی و نباشم.
    چه خانواده‌ی پایه‌ای!
    همین که آهنگ تموم شد، آسا به من چسبید.
    - خاله تو هم بخون دیگه.
    - عزیزم من که بلد نیستم.
    یکی نیست بگه آخه بچه تو رو چه به این آهنگ‌ها؟ تو باید اتل متل توتوله گوش کنی. اردک تک‌تک تک‌تک اردک.
    - خب بابایی اون آهنگ لو (رو) بذار که خاله بلده.
    هومان متعجب گفت:
    - کدوم؟!
    - می‌خوامت خانمم رو.
    چه بچه باهوشی! یادش بود که این رو تو مهد چندبار گوش دادم.
    هومان هم چندتا آهنگ بالا پایین کرد تا رسید بهش.
    حالا منم مجبور بودم بخونم. وای!
    یعنی بدم می‌اومد؟
    بالاخره با اصرارای آسا من هم به هم‌خونیشون پیوستم. آسا دستم رو گرفته بود و روی صندلی بالا پایین می‌پرید و می‌خوند؛ یعنی می‌خوندیم.
    - دستم تو دست یاره/
    قلبم چه بی‌قراره/ به به! به به! چی میشه امشب؟/ بارون اگر بباره/ چه شاعرانه!/ یه چتر خیس و/ دریا کنار و پرسه‌های عاشقانه/ زل می‌زنم به چشمای مـ*ـستت
    نا خودآگاه نگاهم به‌سمت آینه ماشین کشیده شد. با دیدن اینکه بهم زل زده لال شدم؛ ولی سریع خودم رو جمع کردم.
    - سر می‌گذارم روی شونه‌ت بی‌بهانه!/
    می‌خوامت خانمم/ با عشقت آرومم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    هومان
    وقتی نگاهم رو روی خودش دید، نتونستم دیگه چشم ازش بردارم. با سقلمه هدا حواسم رو جمع رانندگی کردم. باورم نمی‌شد این‌جوری بهش زل زدم. اصلاً دست خودم نبود. چشماش یه جوری بود. نمی‌دونم، مثل یه آهن‌ربا بود. با این بچه‌بازی‌های من‌، سالم برگردیم خیلیه.
    با حرف آسا که چیپس و پفک می‌خواست، به امین زنگ زدم و گفتم یه جا نگه داره.
    کنار چندتا مغازه ایستادم. آسا پیاده شد و تانیا هم پشت‌سرش و هدا هم اومد پایین که کمی راه بره. به همین صورت ماشین امین اینا هم خالی شد. امین آتوسا، خواهرش، رو آورده بود و یه ماشین دیگه که سجاد و سبحان بودن، نامزد سبحان و شیما و خواهرش، شیوا. ما همه پسرا رده سنیمون سی‌ودو بود. شیما ۲۷ و خواهرش ۲۵.
    وقتی آرام رفت، من هم دیگه رفت‌وآمدم رو قطع کردم؛ چون آرام دوست شیما بود.
    آسا به‌زور گفت که می‌خواد با تانیا بره و همه رو متعجب کرد. منم نمی‌تونستم بذارم اون دست توی جیبش کنه. ناچار پشت سرشون راه افتادم.
    آسا دست تانیا رو می‌کشید و بسته‌های خوراکی رو نشونش می‌داد و در مورد هرکدومش یه نظری داشت.
    تانیا با دقت گوش می‌کرد و بعد سریع دو بسته از هرکدومش برمی‌داشت و آسا خوشحال بود که تانیا مثل هدا بهش گیر نمیده که اینا ضرر دارن. خریدشون تموم شده بود و فروشنده داشت حساب می‌کرد که جلو رفتم. کارتم رو دادم و رمزم رو گفتم.
    سرش رو بالا آورد و با دیدنم چشماش رو عصبی باز و بسته کرد.
    - اندازه دوتا چیپس پول داشتم آقای مهبد!
    از لحنش خنده‌‌ام گرفت. سرم رو بردم کنار سرش و آروم گفتم:
    - در اون که شکی نیست؛ ولی خب زشته وقتی یه مرد هست خانم دست تو جیبش کنه.
    کارتم رو گرفتم و مشمای بزرگ خرید رو برداشتم و دوباره پشت‌سرشون راه افتادم.
    وقتی از مغازه بیرون اومدیم، بچه‌ها روی تخت مغازه‌ی بغـ*ـل نشسته بودن و سفارش چایی داده بودن.
    پیش امین نشستم و آسا رو بغـ*ـل کردم و مشغول درآوردن کفشاش شدم. دوتا تخت روبه‌روی هم بود. تانیا کنار هدا لبه تخت نشست. سجاد گفت:
    - ایشون رو معرفی نمی‌کنی هومان؟
    منظورش تانیا بود. یه لحظه موندم. چی می‌گفتم؟ می‌گفتم مربی مهد آسا رو با خودمون آوردیم؟ هدا سریع گفت:
    - از دوستای منه.
    شیما با پررویی گفت:
    - دوستت؟
    خود تانیا جواب داد:
    - من تو مهد هداجون کار می‌کنم.
    همه‌ش نگران بودم و می‌ترسیدم شیما یه چیز نامربوط بگه.
    سجاد پرسید:
    - اسمتون چیه خانم؟
    - تانیا.
    سجاد تعجب کرد. اصلاً از اینکه داره با تانیا حرف می‌زنه خوشم نمی‌اومد. چمه؟
    - جدی؟! یعنی چی؟
    که باعث شد رنگ نگاه تانیا تغییر بکنه. یه چیز سرد انگار به چشماش تزریق کردن. آدم یخ می‌زد. سجاد که دید سوؤالش بی‌جواب مونده، بحث رو تغییر داد.
    - به‌هرحال از دیدنتون خوشبختم.
    تانیا به تکون‌دادن سرش اکتفا کرد.
    این‌دفعه شیما پرسید:
    - قضیه این مسافرت یهویی چیه؟
    هدا گفت:
    - هومان و امین این برنامه رو چیدن.
    شیما سرش رو به‌ معنی فهمیدن تکون داد و گفت:
    - چه یهویی آقا هومان! چندسالی بود ندیده بودیمتون. گفتیم دیگه قابل نمی‌دونید.
    به‌خاطر همین تیکه و کنایه‌هاش بود که ازش متنفر بودم.
    یه نگاه به آسا انداختم که حواسش نبود و کنار هدا و تانیا نشسته بود.
    با حرفی که زد با سرعت بهش نگاه کردم.
    - از آرام خبر داری؟
    می‌دونستم بالاخره بحثش رو پیش می‌کشه؛ ولی نه پیش آسا. سکوتی که با حرفش به وجود اومد، عذاب‌آور بود. بدتر از همه این که توجه دختر کوچولوم رو جلب کرده بود. نمی‌دونم چرا فقط تونستم با التماس به تانیا نگاه کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    نمی‌دونم آرام کی بود؛ ولی احساس کردم قضیه خیلی مهمه که یهو جمع ساکت شد. دوست داشتم تو ادامه بحث باشم و از همه‌چی سر دربیارم؛ اما نگاه پر از خواهش هومان نذاشت. تنها فکری که به ذهنم رسید، این بود که منظورش به آساست. برای همین آسا رو بغلم گرفتم و از اونجا دور شدیم. آسا سرش رو روی شونه‌ام گذاشت. صدای بحثشون تا اینجا هم می‌اومد؛ اما ناواضح.
    - آلام (آرام) مامان منه! بابا بلا همین عصبانی شد. هل وق ازش پلسیدم، نالاحت شد (بابا برای همین عصبانی شد. هروقت ازش پرسیدم، ناراحت شده).
    از بچه به این کوچولویی این حرفا بعید بود. گذاشتمش روی زمین و نشستم تا هم‌قدش بشم.
    - ببینمت خانم کوچولو!
    سرش رو بالا آورد چشماش خیس بود. دلم سوخت. دلم آتیش گرفت.
    - گریه نکن باشه؟ خاله رو ببین!
    با کمی مکث ادامه دادم:
    - تو الان یه بابا داری که خیلی دوستت داره. این خیلی خوبه.
    - نه خوب نیس اون هیچ‌وقت بیجم (پیشم) نیست همیشه میله سله (میره سر) کار. عمه اودا (عمه هدا) می‌خواد بلام مامان بیدا تونه (مامان پیدا کنه) ولی بابام همه‌ش سلش (سرش) داد می‌زنه. سله منم داد زد (سرش داد می‌زنه) هلوق عمه اودا میاد اونمون دعبا می‌تونن (هروقت عمه هدا میاد خونه‌مون دعوا می‌کنن)
    بغلش کردم؛ به‌اندازه تمام دل‌تنگی‌های خودم. به اندازه تمام روزایی که دوست داشتم یکی هم من رو مادرانه بغـ*ـل کنه.
    - آسا بابا!
    بلند شدم و به‌سمتش برگشتم. چشماش سرخ بود. تازه فهمیدم آسا چشماش به کی رفته. سبز، سبزِ سبز!
    اما آسا محکم صورتش رو به من چسبونده بود و به باباش نگاه نمی‌کرد.
    هومان با فاصله‌ی کمی کنارم روی پاهاش نشست و رو به آسا گفت:
    - نمی‌خوای باباتو نگاه کنی؟ قهری؟
    آسا بدون هیچ حرفی خودش رو تو آغـ*ـوش هومان انداخت. صحنه‌های جدید می‌دیدم؛ صحنه برخورد یه پدر و دخترش. آهم رو تو دهنم خفه کردم و ازشون فاصله گرفتم تا راحت باشن. پیش هدا برگشتم. سبحان داشت با شیما حرف می‌زد و آرومش می‌کرد. معلومه هومان حسابی دعواش کرده. برای چی و سر چیش رو دقیقاً نفهمیدم؛ ولی خیلی دوست داشتم سر دربیارم.
    هدا با دیدنم به‌سمتم اومد.
    - ببخشید هنوز نرفته این‌جوری شد.
    لبخند زدم و گفتم:
    - عیب نداره، بالاخره همه‌جا از این اتفاقا میفته.
    آهی کشید و غم تو چشماش نشست؛ جوری که جرئت نکردم چیزی بپرسم. بالاخره همه تو سکوت سوار ماشین‌ها شدیم و راه افتادیم.
    نزدیک ظهر بود که رسیدیم.
    با واردشدن و دیدن وضعیت ویلا شاخ درآوردم. حرفای توی ذهنم رو شیوا به زبون آورد.
    - اینجا چرا این‌جوریه هومان؟ مگه نگفتی آماده‌ش کنن؟
    صدای هوفی که کشید اومد.
    - نه به کل یادم رفته بود. الان فعلاً بشینید.
    و خودش ملحفه روی مبل رو کنار انداخت و روش لم داد و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد. دومین نفری که این کار رو کرد، من بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ملحفه‌ی روی مبل رو بلند کردم و نشستم. آسا هم کنارم نشست.
    - سلام باقر.
    - ...
    - ویلا نیستی؟
    - ...
    - خیله‌خب، تا نیم‌ساعت دیگه برگردین. با بچه‌ها اومدم.
    بعد از تموم‌شدن مکالمه‌ش، موبایلش رو روی میز انداخت. آسا نیمه‌بیهوش بود. ملحفه‌ی روی مبل رو بلند کردم و نشستم. آسا هم کنارم نشست.
    گوشیم رو بیرون آوردم. خبری نبود؛ نه زنگ نه تماسی. گوشه‌ی لبم کش اومد و یه چیزی مثل پوزخند شد. چه توقعی داشتم؟
    سرم رو به مبل تکیه دادم.
    ***
    هومان
    نگاهم به‌سمت آسا کشیده شد؛ سرش روی پای تانیا بود و خوابش بـرده بود. هرچی سعی کردم که به تانیا نگاه نکنم، نشد. اون هم خوابش بـرده بود. سرم رو به دستام تکیه دادم. باقر و زنش و چند نفر دیگه اومدن و از اتاقای بالا شروع به تمیزکاری کردند. بچه‌ها رفته بودن لب دریا؛ اما من کنارشون مونده بودم.
    هرچی بیشتر فکر می‌کردم، بیشتر گم می‌شدم. چرا نمی‌تونستم تمرکز کنم؟
    کاش هدا انقدر پیله نمی‌کرد. کاش من انقدر سست نبودم که بخوام این‌جوری درگیرش شم. اه لعنت به من! اون فقط ۱۹ سالشه! حتی باورم هم نمیشه که دارم به کم‌بودن سنش فکر می‌کنم. الان باید بی‌تفاوت باشم. پس چرا نیستم؟ اشتباه کردم؛ نباید همه‌چی رو دست هدا می‌سپردم. هدا اصلاً به این چیزا فکر نمی‌کنه. یعنی اگه سنش کم نبود... سرم رو تندتند تکون دادم تا دیگه بهش فکر نکنم.
    ساعت نزدیکای سه بود که شمسی خانم گفت ناهار آماده‌ست. بچه‌ها رو صدا کردم و ناهار خوردیم. هرکی یه اتاق انتخاب کرد. من و امین و سجاد تو یه اتاق. هدا، آتوسا و تانیا رو فرستاد تو یه اتاق؛ چون تقریباً هم‌سن‌وسال بودند. شیما و سبحان هم یه اتاق. هدا و شیوا هم یه اتاق؛ چون اتاقای اینجا دوتخته بود.
    سجاد تو اتاق اومد.
    - من کجا بخوابم؟
    من و امین هم‌زمان گفتیم:
    - رو زمین.
    قیافه‌ش جمع شد و با داد گفت:
    - برو بابا من تخت می‌خوام.
    امین گفت:
    - زشته ذلیل‌شده! این‌جوری مثل بچه‌ها داد نزن.
    و با چشم به اتاق بغلی اشاره کرد.
    - دختر اینجاستا.
    یهو نیش سجاد شل شد.
    - راستی عجب دختریه!
    اخم کردم. امین زد زیر خنده وگفت:
    - صاحب داره دادا، دیر رسیدی.
    سجاد ناراحت شد.
    - مگه چندسالشه؟
    عصبی گفتم:
    - به تو چه آخه؟
    متعجب بهم نگاه کرد و بعد به پشت‌سرم که باعث شد برگردم. امین داشت با ادا و اشاره می‌گفت که این صاحبشه، حرف نزن.
    با دیدن قیافه‌ش زدم زیر خنده.
    - جدی هومان؟
    سمت سجاد برگشتم. خنده‌م قطع شد. نمی‌دونستم چی بگم. فقط از اینکه برای من باشه یه جوری شدم. حس مالکیتی که خیلی وقت بود که نابودش کرده بودند، توی دلم پیچید. انگارنه‌انگار چند ساعت پیش تصمیم گرفتم دیگه بهش فکر نکنم. اخم کم‌رنگی بین ابروهام اومد.
    - نمی‌دونم.
    سجاد چِفتم نشست و گفت:
    - عاشق شدی؟
    انقدر سریع سرم رو بالا آوردم که صدای ترق گردنم بلند شد.
    - دیوونه شدی؟ چرت نگو!
    سجاد بدون توجه به من به امین نگاه کرد و گفت:
    - نشده؟
    امین که با سر تأیید کرد، عصبی‌تر شدم. داد زدم:
    - برید بابا، شما دیوونه‌اید!
    و با حالت دو از ساختمون بیرون زدم و سمت دریا رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    این پسر کلاً روانیه! فکر می‌کردم حداقل تو مسافرت مثل آدم رفتار کنه؛ اما با دادی که زد و در رو محکم کوبید بهم، بهت‌زده جلوی در خشک شدم. دیوونگی کردم باهاشون اومدم. همون موقع امین بیرون اومد و با دیدن من نیشش باز شد.
    - چیزی نیست، این کلاً این‌جوریه. خوشحالم باشه داد می‌زنه.
    - اِ امین درمورد داداشم درست حرف بزن! معلوم نیست شما چی‌کارش کردین؛ وگرنه هومانم این‌جوری نیست.
    صدای خنده‌ی از پشت‌سر امین بلند شد و سجاد گفت:
    - مطمئنی هدا جونم؟
    هدا چشم‌غره رفت و رو به من گفت:
    - بیا برو بخواب، خیلی خسته شدی.
    و رسماً هلم داد داخل اتاق.
    هم‌اتاقیم، آتوسا، دختری ۲۰ساله بود که مثل من کم‌حرف بود و از این لحاظ بهترین شخص برای هم‌اتاق‌شدن باهام بود. دوست داشتم هرچه سریع‌تر برم کنار دریا. خودم رو روی تخت انداختم و به سقف زل زدم. یعنی الان سیوان چی‌کار می‌کنه؟ فهمیده من اومدم اینجا؟ دعوام می‌کنه یا نه؟
    بی‌خیال، من الان نوزده‌سالمه و خودم می‌تونم مراقب خودم باشم و برای زندگیم تصمیم بگیرم.
    از جام بلند شدم. حوله‌م رو برداشتم و یه دوش سریع گرفتم. هوا سرد بود؛ برای همین یه حوله کوچیک دور سرم پیچیدم، یه شلوار جین سورمه‌‌ای با پیراهن چهارخونه سورمه‌‌ای سفید روی تاپ سورمه‌‌ایم پوشیدم. آتوسا تو اتاق نبود. از اتاق بیرون رفتم. آسا داشت پله‌ها رو پایین و بالا می‌کرد. صداش زدم.
    - آسا!
    با صدام برگشت و به‌سمتم اومد.
    - بله خاله‌ای؟
    - عمه هدا کجاست؟
    - تو اتاقشه.
    - باشه، مرسی کوچولو.
    سمت اتاق اول رفتم. حتی نمی‌دونستم کدوم اتاق برای کیه.
    در زدم.
    - بله؟
    صدا مردونه بود. بی‌خیال سمت در بعدی رفتم و ضربه زدم.
    - بله؟
    خب صدای هداست. آروم در رو باز کردم.
    - هداجون سشوار داری؟
    - آره عزیزم، بیا بشین تا بدم بهت.
    رفتم رو تخت نشستم که نگاهم به هومان که تو اتاق بود، افتاد.
    پس چرا ندیدمش؟ بی‌خیال شونه‌‌ای بالا انداختم.
    با صداش سرم رو بلند کردم.
    - به بچه‌ها بگو شب می‌ریم دریا ماهی کباب کنیم بخوریم.
    از فکر اینکه ماهی رو کباب کنیم حالم بد شد. هومان با گفتن این حرف رفت و منم با گرفتن سشوار رفتم اتاق خودم. آتوسا داشت با گوشیش ور می‌رفت. موهام رو خشک می‌کردم که آسا اسباب‌بازی‌هاش رو آورد تو اتاق. آتوسا با دیدنشون کلی ذوق کرد و همراه آسا شد. من هم با اصرارهای آسا مشغول بازی شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    هومان
    ساعت هفت شب بودو همه دور آتیشی که درست کرده بودیم، لب دریا نشسته بودیم. آسا تو بغلم لم داده بود. سبحان و شیما کنار هم آروم حرف می‌زدن. آتوسا با گوشیش ور می‌رفت. شیوا خیره به آتیش بود. سجاد مسخره‌بازی درمی‌آ‌ورد و هدا و امین رو می‌خندوند؛ اما تانیا جدا از همه‌مون کنار دریا نشسته بود و بهش زل زده بود. نمی‌دونم چی از دریا می‌خواست. موهاش از زیر شالش بیرون اومده بود و با نسیم همراه شده بود و آهسته پرواز می‌کرد.
    همین‌جور که به بازی باد و موهاش نگاه می‌کردم، یهو بلند شد و در راستای دریا تو تاریکی فرو رفت. ناخودآگاه بلند شدم که توجه هدا رو جلب کرد.
    - هومان!
    و با سر اشاره کرد که بشینم سرجام. وای خدا دارم مثل بچه‌ها رفتار می‌کنم! چند دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشت و سمت آتیش اومد. نور آتیش تو چشماش شعله می‌کشید و قیافه‌ش رو شیطون می‌کرد. گفت:
    - من میرم تو.
    هدا گفت:
    - ماهی نمی‌خوری؟
    - نه ممنون هداجون سردمه میرم تو.
    - باشه هرجور راحتی.
    آسا هم غر زد:
    - منم سلدمه (سردمه).
    - خیله‌خب، با خاله برو تو من شامتون رو میارم.
    تانیا دست آسا رو گرفت و سمت ویلا رفتند.
    شیما ساکت بود و سعی می‌کرد دوباره با من بحث نکنه و این خیلی خوب بود. اصلاً دلم نمی‌خواست حتی یه کلمه‌ی دیگه باهاش حرف بزنم؛ مخصوصاً هم درمورد آرام.
    سجاد اومد روبه‌روم نشست. نیشش باز بود.
    - خب چی شد شادوماد؟
    عصبی نگاهش کردم.
    - چی چی‌ شد؟
    - به نتیجه رسیدی؟ قضیه خانم کوچولو.
    امین ریزریز خندید.
    - مزه نریز سجاد!
    پقی زد زیر خنده. من خیلی اعصابم درست‌وحسابیه، اینام من رو مسخره می‌کنن.
    - به‌جای این حرفا ماهیا رو درست کن.
    بلند شدم و رفتم جایی که تانیا نشسته بود؛ دقیقاً روبه‌روی دریا با فاصله‌ی کم. راست می‌گفت؛ هوا سرد بود.
    امین و سجاد که صدام کردند، تقریباً ماهیا آماده خوردن شده بودن. معلومه خیلی وقته به دریا زل زدم.
    سهم تانیا و آسا رو توی ظرفی گذاشتن. سجاد صداش رو نازک کرد.
    - بیا عزیزم ببر براشون.
    و ریزریز خندید. از دست این سجاد. هدا هم که متوجه شده بود، با خنده نگاهم کرد. فکر کنم همه‌شون فهمیده بودن. چه اشتباهی کردما، نباید به هدا چیزی می‌گفتم. الکی‌الکی دارن دختره رو می‌چسبونن بهم. ازشون فاصله گرفتم و رفتم ویلا. خونه ساکت ساکت بود و فقط صدای تلویزیون می‌اومد.
    دوتاشون جلو تلویزیون روی مبل لم داده بودن و آسا کارتون می‌دید.
    - بیاین شام.
    انگار تو فکر بود که با صدام پرید بالا.
    ظرف رو جلوشون گذاشتم و خودم مشغول غذای آسا شدم. براش گوشتای ماهی رو کوچیک‌کوچیک آماده می‌کردم و به دستش می‌دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    کنار دریا نشسته بودم و بهش زل زده بودم. مسخره بود؛ اما انگار یه انرژی به‌سمتم می‌اومد. دریا وحشی، سرکش و رام‌نشدنی جلو می‌اومد و عقب می‌رفت. سرم رو که روی پام گذاشتم، احساس کردم یکی داره نگاهم می‌کنه. بی‌خیال دوباره به دریا خیره شدم. باد آرومی می‌وزید. موهام از شالم بیرون اومده بود و هی این‌ور و اون‌ور می‌رفت؛ ولی حوصله‌ش رو نداشتم بدم زیر شال. این حس دیدزدن انقدر زیاد بود که نمی‌تونستم تمرکز کنم. سرم رو به‌سمت مخالف، جایی که بچه‌ها نشسته بودند برگردوندم. تقریباً تاریک بود و چیزی دیده نمی‌شد؛ اما من حسش می‌کردم. بلند شدم و به اون سمت حرکت کردم.
    - اینجا چی‌کار می‌کنین؟ هان؟
    سرشون پایین افتاد.
    - دستور رئیسه خانم.
    با دستم موهام رو دادم عقب. سعی می‌کردن با احترام رفتار کنن.
    - نباید از تهران بیرون می‌اومدین؛ ولی رئیس گفت جلوتون رو نگیریم.
    نفسم رو با فشار بیرون دادم. پس حواسش هست. دوباره یه کار بدون هماهنگی کردم. اصلاً مگه تقصیر منه؟ خب حوصله‌م سر رفته بود. بعد هم دیگه می‌دونم باید چی‌کار کنم و نکنم. یعنی واقعاً می‌دونم؟ من احتیاج دارم یکی بهم بگه. یعنی تموم زندگیم رو این جوری پیش رفتم.
    از اینکه هوام رو داشتن خیالم راحت شد. راهی که رفته بودم رو برگشتم. با نگاه به ماهیا دلم یه جوری شد. اعصابم هم داغون بود؛ برای همین بهونه آوردم و با آسا برگشتیم ویلا.
    آسا تلویزیون می‌دید و من فکر می‌کردم.
    ***
    گذشته
    - تانیا!
    انقدر آروم گفته بود که به شنواییم شک کردم.
    - بله رئیس؟
    - مراقب خودت باش، فقط یه مدت کوتاهه، خب؟ سریع میام دنبالت. تو این مدت حواسم بهت هست.
    شونه‌هام رو تو دستاش گرفت و بعد آروم بغلم کرد و تو گوشم زمزمه کرد:
    - از دستت نمید
    م.
    و خیلی سریع فاصله گرفت و رفت.
    ***
    حال
    - بیاین شام.
    تو جام پریدم بالا. این کی اومد؟ ظرفی رو روی میز گذاشت و خودش کنار آسا نشست. با دقت به کارهاش نگاه کردم.
    باز هم صحنه‌های جدید. قبل از اینکه احساساتی بشم، بلند شدم که صداش باعث شد بایستم.
    - نمی‌خوری؟
    برگشتم.
    - نه مرسی، دوست ندارم.
    بین ابروهاش چین کوچیکی پیدا شد.
    - پس چرا زودتر نگفتی شمسی خانم یه چیزی برات بپزه؟
    - بی‌خیال، عادت دارم.
    و به‌سمت اتاقم راه افتادم. خودم رو روی تخت پرت کردم.
    تصویر غذادادن هومان به آسا جلوی چشمم می‌اومد. اه لعنتی! نباید احساساتی بشم! نباید به این چیزا فکر کنم.
    شدیداً به سیگار لعنتیم احتیاج داشتم. یه چیزی که من رو از این‌همه فکر و حرف و تصویر دور کنه. اه لعنتی باید می‌آوردمش!
    یه خواب‌آور از کیفم درآوردم و خوردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    با نوری که مستقیماً به چشمم می‌خورد، پتو رو روی سرم کشیدم؛ ولی انگار بی‌فایده بود و نور از بیرون به داخل پتو هم می‌اومد. به‌خاطر قرصی که دیشب خورده بودم هنوز ‌گیج بودم؛ ولی با بدبختی از زیر پتو بیرون اومدم و نشستم.
    - چه عجب خانم بالاخره بیدار شدی!
    چشمام رو چندبار بازوبسته کردم تا تونستم صورت آتوسا رو ببینم.
    - مگه ساعت چنده؟
    - دوازده. بچه‌ها رفتن بیرون والیبال بازی کنن. حاضر شو ما هم بریم.
    به‌سمت دستشویی رفتم. با دیدن چشمای پف‌کرده‌م، تصمیم گرفتم کمی آرایش کنم. خط چشم پُری دور چشمام کشیدم تا باد چشمم رو رفع کنم. بافت سفیدم رو روی تاپم پوشیدم. رژ کرمی زدم و شالی روی موهام انداختم و صندل‌های سورمه‌‌ای پوشیدم. به اصرار آتوسا و گشنگی خودم صبحونه مختصری خوردم و رفتیم بیرون.
    کنار ساحل هدا و آسا باهم بازی می‌کردن و بقیه هم تو دودسته والیبال بازی می‌کردن.
    ***
    گذشته
    - والیبال بازی کنیم؟
    - نه. مگه بچه‌م؟
    بچه بود، مگه نه؟
    - خب یه بازی کنیم. باشه؟
    کمی فکر کرد و گفت:
    - من فقط یه بازی بلدم.
    با خوشحالی تو صورتش زل زدم.
    - چه بازی؟
    - دو.
    - دو؟
    با گیجی بهش نگاه کردم. مگه دویدنم بازیه؟
    - آره، تا سر نونوایی می‌دوییم. هرکی برد هرچی خواست باید بازنده انجام بده.
    با قهر روم رو برگردوندم.
    - برو بابا. من نمی‌برم هیچ‌وقت.
    خندید.
    - نترس خانم کوچولو، بالاخره تو هم می‌بری.
    به‌سمتش برگشتم. به کوچه اشاره کرد.
    - آماده‌ای؟ یک. دو. سه.
    ***
    حال
    با حرکت دستی جلوی صورتم، به خودم اومدم.
    - ایستاده خوابیدی؟
    و لبخند مسخره‌‌ای زد. شیما بود. یه نگاه به پشت‌سر شیما انداختم. چرا همه با نگرانی نگاهمون می‌کردن؟
    به‌سمت بچه‌ها راه افتادم و گفتم:
    - نه، داشتم بازی رو نگاه می‌کردم.
    کنار بچه‌ها بودم. سجاد گفت:
    - بیا بازی.
    - بلد نیستم.
    با تعجب نگاهم کرد.
    - چیز سختی نیست؛ سه‌سوته یاد می‌گیری.
    چه گیریه.
    - دوست ندارم یاد بگیرم. شما بازی رو ادامه بدین.
    به‌سمت دریا رفتم و آروم‌آروم به راه‌رفتنم سرعت دادم و در موازات دریا شروع به دویدن کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا