- عضویت
- 2017/07/07
- ارسالی ها
- 153
- امتیاز واکنش
- 6,034
- امتیاز
- 536
- باشه، بهش فکر میکنم و بهتون خبر میدم.
- من که خیلی خوشحال میشم بیای.
در اتاق رو که باز کردم، با آسا و پدرش روبهرو شدم. سلامی کردم و دقیق به سرتاپاش نگاه کردم. قرار بود با این برم شمال؟ حتی فکرشم نمیکردم این مرد همچین پیشنهادی داده باشه.
دست آسا رو گرفتم و رفتیم. یهو ته دلم خواست که برم.
باید از سیوان اجازه میگرفتم؟ یا نه، لازم نبود؟ ذهنم درگیر شده بود. از خدام بود که به این سفر برم. تو زندگیم تابهحال کسی به مهمونی هم دعوتم نکرده بود، چه برسه به سفر! هرچند زیاد با سیوان و بچهها به جاهای مختلف میرفتیم و مهمونیهای مختلف؛ ولی تابهحال کسی جرئت نکرده بود من رو تنها و مخصوص به جایی دعوت کنه؛ اون هم فقط و فقط برای تفریح.
از آسا پرسیدم:
- آسا قراره با بابات برین شمال؟
کمی فکر کرد و گفت:
- نه فکل نتونم (فکر نکنم) خالهای. بابا چیزی ندوف (گفت) به من.
این بچه هم که هیچی نمیدونست.
بهنظرم که لازم نبود به سیوان خبر بدم. بدجور این شمال وسوسهم کرده بود؛ جوری که یادم رفت اصلاً از این خانوادهی عجیب راضی نیستم.
با آسا و بچهها ناهار خوردیم و بعد انیمیشن مینیونها رو دیدیم. برای اولینبار تو تمام زندگیم کنار چندتا بچه انیمیشن دیدم.
بهنظرم که عالی بود! چقدر خوب بود که با این بچهها میتونستم کمبودهای زندگیم رو جبران کنم. بخندم، قهقهه بزنم، بدون اینکه کسی با پوزخند نگاهم کنه یا اینکه مجبور باشم تودار باشم. برای یکبار هم که شده خودم باشم؛ خود خودم. چیزی که حتی مقابل سیوان هم نبودم. مقابل اون هم نبودم. در واقع من هیچوقت خودم نبودم. وای خدای من! حتی همین حالا هم خودم نیستم. همین حالا که با تمام صداقتم میون بچهها میخندم، باز هم دروغهام دورم رو گرفته.
دستش رو گرفتم. ساعت شش بود و الانا که پدرش بیاد. حدسم هم درست بود. همزمان دم اتاق هدا رسیدیم. سلامی کردم و خواستم در بزنم که در رو بیهوا باز کرد. آسا هم راضی نشد دستم رو ول کنه؛ با یه دست دستِ من و با دست دیگهش دست پدرش رو گرفته بود.
اول من رفتم داخل، بعد آسا اومد و پشتسرمون هم اون.
هدا با دیدن برادرش بال درآورد و بهسمتمون پرواز کرد.
- به به! خوش اومدید.
هومان بدون توجه به من، دست آسا رو کشید و رو مبل نشست.
- قرار بود حرف بزنیم هدا.
هدا نگاهش روی من نشست. تموم حرفم رو کوتاه کردم.
- کِی آماده باشم برای شمال؟
با صدای ترقی، نگاه من و هدا بهسمت هومان کشیده شد که با تعجب نگاهمون میکرد.
نکنه ناراحت شد؟
- من که خیلی خوشحال میشم بیای.
در اتاق رو که باز کردم، با آسا و پدرش روبهرو شدم. سلامی کردم و دقیق به سرتاپاش نگاه کردم. قرار بود با این برم شمال؟ حتی فکرشم نمیکردم این مرد همچین پیشنهادی داده باشه.
دست آسا رو گرفتم و رفتیم. یهو ته دلم خواست که برم.
باید از سیوان اجازه میگرفتم؟ یا نه، لازم نبود؟ ذهنم درگیر شده بود. از خدام بود که به این سفر برم. تو زندگیم تابهحال کسی به مهمونی هم دعوتم نکرده بود، چه برسه به سفر! هرچند زیاد با سیوان و بچهها به جاهای مختلف میرفتیم و مهمونیهای مختلف؛ ولی تابهحال کسی جرئت نکرده بود من رو تنها و مخصوص به جایی دعوت کنه؛ اون هم فقط و فقط برای تفریح.
از آسا پرسیدم:
- آسا قراره با بابات برین شمال؟
کمی فکر کرد و گفت:
- نه فکل نتونم (فکر نکنم) خالهای. بابا چیزی ندوف (گفت) به من.
این بچه هم که هیچی نمیدونست.
بهنظرم که لازم نبود به سیوان خبر بدم. بدجور این شمال وسوسهم کرده بود؛ جوری که یادم رفت اصلاً از این خانوادهی عجیب راضی نیستم.
با آسا و بچهها ناهار خوردیم و بعد انیمیشن مینیونها رو دیدیم. برای اولینبار تو تمام زندگیم کنار چندتا بچه انیمیشن دیدم.
بهنظرم که عالی بود! چقدر خوب بود که با این بچهها میتونستم کمبودهای زندگیم رو جبران کنم. بخندم، قهقهه بزنم، بدون اینکه کسی با پوزخند نگاهم کنه یا اینکه مجبور باشم تودار باشم. برای یکبار هم که شده خودم باشم؛ خود خودم. چیزی که حتی مقابل سیوان هم نبودم. مقابل اون هم نبودم. در واقع من هیچوقت خودم نبودم. وای خدای من! حتی همین حالا هم خودم نیستم. همین حالا که با تمام صداقتم میون بچهها میخندم، باز هم دروغهام دورم رو گرفته.
دستش رو گرفتم. ساعت شش بود و الانا که پدرش بیاد. حدسم هم درست بود. همزمان دم اتاق هدا رسیدیم. سلامی کردم و خواستم در بزنم که در رو بیهوا باز کرد. آسا هم راضی نشد دستم رو ول کنه؛ با یه دست دستِ من و با دست دیگهش دست پدرش رو گرفته بود.
اول من رفتم داخل، بعد آسا اومد و پشتسرمون هم اون.
هدا با دیدن برادرش بال درآورد و بهسمتمون پرواز کرد.
- به به! خوش اومدید.
هومان بدون توجه به من، دست آسا رو کشید و رو مبل نشست.
- قرار بود حرف بزنیم هدا.
هدا نگاهش روی من نشست. تموم حرفم رو کوتاه کردم.
- کِی آماده باشم برای شمال؟
با صدای ترقی، نگاه من و هدا بهسمت هومان کشیده شد که با تعجب نگاهمون میکرد.
نکنه ناراحت شد؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: