کامل شده رمان فرشته‌ای از تاریکی | مریم ارشدی نژاد کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Im.ema

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/07
ارسالی ها
153
امتیاز واکنش
6,034
امتیاز
536
***
تانیا
از اینکه شیما می‌خواست نشون بده من از جنگل می‌ترسم عصبی شدم. رفتن به جنگل و به‌یادآوردن اتفاقایی که افتاد، اصلاً چیز خوبی نبود؛ اون هم وقتی همه بودن. اما خب اون بُعدم که خیلی مغرور بود، بهش برخورد و نباید جا می‌زدم.
دوباره تو جلد شادم فرو رفتم. همراهشون شدم. حتی خودشون هم اون‌قدر که گفتن مایل نبودن به جنگل برن.
سیوان جواب تماسام رو نمی‌داد و این بیشتر از همه اذیتم می‌کرد. دلم می‌خواست هرچه سریع‌تر از این دوراهی که توش گیر کردم نجات پیدا کنم و تنها راهش صحبت با سیوان بود. باید تکلیفم رو با خودم مشخص می‌کردم.
داشتم حرصم رو سر زمین خالی می‌کردم که گوشیم زنگ خورد. به‌خاطر سیوان از سایلنتی برش داشته بودم و صداش رو زیاد کرده بودم. با دیدن شماره ناشناس بلند شدم. ازشون دور شدم.
- چرا اومدی جنگل؟
صدای محسن بود. یه ماهی بود که ندیده بودمش و باهاش صحبت نکرده بودم. آروم لب زدم.
- چی شده مگه؟
- وَرزان رو تو کلبه نگه داشتیم تا بچه‌ها برسن و کارا رو راست و ریست کنن. امکان داره آدماش بیان این‌ورا.
دلم پیچ خورد. عصبی شدم. دل‌تنگی، تنهایی و این دوراهی مسخره... همه‌شون بهم فشار می‌آورد. بغضم رو مهار کردم و داد زدم:
- پس شما چه غلطی می‌کنید؟ از پس وَرزان برنمیاین یعنی؟
اون هم عصبی شده بود. جدی گفت:
- اگه از خودش مطمئن نبود که نمی‌اومد سراغت!
دوباره بی‌جهت داد زدم:
- ولی تو محسنی!
سکوت برقرار شد. آروم گفت:
- می‌دونم کی هستم؛ ولی نمی‌خوام یه درصد هم تو خطر باشی.
لبخند کم‌رنگی روی لبم اومد. پرسیدم:
- ورزان رو کجا می‌برید؟
مکثی کرد و گفت:
- تهران.
تماس رو قطع کردم.
اس‌‌ام اسی فرستاد: «
لطفاً ازشون زیاد جدا نشو و سریعاً برگردین خونه.»
تایپ کردم: «سه ساعت»
و روی زیرانداز نشستم. هدا نگران نگاهم می‌کرد؛ در واقع همه‌شون. تمرکز کردم. باید یه‌جوری جو رو تغییر می‌دادم.
با قرارگرفتن لیوان آبی مقابلم، چشمام رو بهش دوختم و آروم لب زدم:
- ممنون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    هومان
    وقتی لیوان رو گرفت، بلند شدم و به‌سمت ماشین رفتم. طناب و لاستیکی رو که گذاشته بودم درآوردم و تابی ساختم و به درخت وصل کردم. تمام این مدت نگاهش رو روی خودم حس می‌کردم. نگاه‌کردنش جوری بود که انگار هدا چیزی بهش گفته؛ اما خب مطمئن بودم که هدا چیزی بهش نمیگه.
    - آخ شون تاب! (آخ جون)
    برگشتم. پشت سرم تانیا با آسا ایستاده بودن و با ذوق نگاهم می‌کردند.
    تانیا سؤالی نگاهم کرد وگفت:
    - می‌تونیم سوار شیم؟
    سرم رو تکون دادم که آسا رو بغـ*ـل کرد و روی تاب نشست و با قیافه مظلومی گفت:
    - تاب می‌دین؟
    ابروهام بالا پرید؛ اما به‌خاطر آسا که منتظرم بود، رفتم پشت سرشون و آروم شروع به تاب‌دادن کردم. صدای دوتاییشون رفت هوا:
    - نه تندتر!
    سرعت دادم؛ اون‌قدر که جیغ می‌زدن.
    سجاد اومد کنارم.
    - به به! رئیس بزرگ دارن تاب‌بازی می‌کنن.
    و غش‌غش خندید. اخم کردم. سجاد هم وقت گیر آورده ها.
    - دارم تاب میدم
    باهوش!
    خندید.
    - دیگه بدتر.
    نفسم رو با فشار بیرون دادم. سجاد بی‌خیال نمی‌شد. پس سعی کردم خودم رو به بی‌خیالی بزنم.
    هنوز ناهار از گلومون پایین نرفته بود که تانیا پرسید:
    - نمی‌ریم خونه؟
    وقتی تعجب همه رو دید، سعی کرد جمعش کنه، گفت:
    - خب مگه شب نمی‌خوایم برگردیم؟ بریم وسایلا رو جمع کنیم.
    هدا و آتوسا هم که از اول راضی نبودن، استقبال کردند.
    سریعاً برگشتیم خونه. نمی‌دونم چرا؛ ولی احساس کردم تانیا نگران یه چیز دیگه بود که انقدر عجیب شده بود.
    همین که همه رفتن وسایلشون رو جمع کنن، من هم جلوی هدا رو گرفتم و بردمش یه گوشه. همه فکرام رو کرده بودم که چه‌جوری یه مدت هدا رو ساکت نگه دارم.
    - چی شده هومان؟
    - میگم...
    انقدر مکث کردم که عصبی شد.
    - چی میگی خب؟ بگو دیگه.
    - زشته اگه بهش بگم بیاد خونه پیش آسا؟
    چشماش گرد شد.
    - چی میگی؟ من چی میگم تو چی میگی؟! خدا!
    باز مِن‌من کردم.
    - خب ببین هدا… بیاد یه‌کم با زندگی من آشنا بشه، بعد راجع‌ به بقیه‌‌ش فکر می‌کنیم.
    چشماش برق زد. لبش به خنده کش اومد.
    بغلم کرد و گفت:
    - مطمئنم عاشقت میشه!
    محکم‌تر بغلش کردم. از اینکه داشتم می‌پیچوندمش ناراحت شدم. من واقعاً عاشق هدا بودم؛ اما اصلاً دلم نمی‌خواست ازدواج کنم؛ اون هم با یه دختر که هنوز ۲۰سالش نشده!
    - تو می‌پرسی ازش؟
    ازم جدا شد و خندید.
    - کار خودته.
    سری تکون دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    هومان خودش رو سرگرم بستن تاب کرد و من خیره بهش به تمام اتفاقاتی که افتاده بود فکر می‌کردم. حرف‌های ورزان درموردش... باید حتماً یا با سیوان یا ورزان حرف می‌زدم، وگرنه دیوونه می‌شدم. از اینکه همه‌چیز اتفاقی نباشه حرصم می‌گرفت. از بیشتر اینکه سیوان دوباره برای من تصمیم مهمی گرفته بود؛ ولی خب اون تنها کسی بود که بعد از ورزان به زندگی من جهت داد. تقریباً کار هومان تمام شده بود. با آسا رفتیم پیشش و ازش خواستیم تابمون بده. اصلاً فکر نکنم هومان تو همچین حال‌وهوایی باشه که بخواد به من فکر کنه. شاید از نظرش خیلی بچه میام. باید یه‌کم بزرگانه رفتار کنم؟ اه لعنتی! چرا باید توجهش رو جلب کنم؟
    سجاد سربه‌سر هومان می‌ذاشت. وقتی بهش گفت رئیس یه جوری شدم. تا امروز کسی به‌جز سیوان رئیس مورد خطاب قرار نگرفته بود.
    همون‌طور که سه ساعت وقت خواسته بودم، با تموم‌شدن ناهار بهونه آوردم که برگردیم خونه. اصلاً دلم نمی‌خواست اونجا بمونیم؛ حتی اگه فقط یه درصد امکان خطر وجود داشت. اصلاً دلم نمی‌خواست که هومان به چیزی مشکوک بشه.
    تصمیم من باعث تعجب همه شد؛ ولی خیلی راحت قبول کردند و برگشتیم ویلا.
    هرکی به اتاق خودش رفت. با این‌همه اتفاقی که افتاد، اصلاً نتونستم به این فکر کنم که چقدر دوست داشتم کنار دریا بشینم. سریع وسایلم رو جمع‌وجور کردم. همه داشتند استراحت می‌کردند که از ویلا خارج شدم. کنار دریا نشستم.
    باید به افکارم نظم می‌دادم، باید براشون الویت‌بندی می‌کردم. هنوز راجع‌ به ورزان و سیوان مطمئن نبودم. منظور وزران از ازدواج با هومان هم مبهم بود. فقط می‌دونستم که الکی حرفی رو نمی‌زنه.
    توی مسیر باز هم به نقش فعالم ادامه دادم. زیاد از این وجه خودم خوشم نمی‌اومد. از اینکه حرف بزنم، همکاری کنم و بخندم اصلاً راضی نبودم؛ ولی انگار آسا و هدا خیلی راضی بودند.
    هوا کاملاً تاریک شده بود که رسیدیم تهران. مقابل ساختمون خونه‌‌م ایستاد. تشکری کردم و از ماشین پیاده شدم.
    هومان ساکم رو از صندق عقب بیرون کشید. دستم رو برای گرفتنش جلو بردم؛ اما رهاش نکرد. چند لحظه تو چشمام خیره شد که مجبور شدم خودم نگاهم رو به‌ جای دیگه بندازم. چش شد یهو؟
    با صداش دوباره نگاهش کردم.
    - تنها زندگی می‌کنی؟
    لبخند کجی زدم. دستم رو جلو بردم و ساک رو تقریباً از دستش بیرون کشیدم.
    - من از پس خودم برمیام آقای مهبد! شب به‌خیر.
    بدون اینکه منتظر جواب باشم، به‌سمت ساختمون رفتم. می‌خواست برام دل‌سوزی کنه؟ یا نه فقط یه سؤال ساده بود؟ اینکه تنهام خیلی بده؛ اما اینکه کسی هم بخواد برای تنهاییم دل‌سوزی کنه بدتره.
    پام که به داخل خونه رسید، افکارم به سمتم هجوم آوردن. کاش سیوان جوابم رو می‌داد.
    کاش یه چیزی بهم در این مورد می‌گفتن. حرفای ورزان اون روز داخل کلبه تو سرم می‌چرخید. امکان نداشت که سیوان من رو برای به‌دست‌آوردن دل هومان اینجا فرستاده باشه. مگر اینکه یه فکرای دیگه‌‌ای تو ذهنش باشه. ورزان با اینکه از گروه جدا شده بود؛ ولی چیزای زیادی می‌دونست. باید حداقل اگه سیوان رو نمی‌بینم اون رو ببینم. قبل از اینکه پلکام سنگین‌تر بشه، گوشیم رو برداشتم و به محسن پیام دادم: «باید ببینمتون. تو و ورزان رو.»
    چشمام روی هم افتاد. با توجه به اینکه هدا گفته بود فردا می‌تونم نرم سر کار، راحت خوابیدم.
    ***
    روی تخت نشستم. انقدر خوابیده بودم که دیگه هیچ خستگی رو احساس نمی‌کردم. با یادآوری پیامی که به محسن دادم، به‌سمت گوشیم شیرجه زدم.
    «باشه. کِی؟»
    نگاهم به‌سمت ساعت کشیده شد. نه‌ونیم بود تایپ کردم: «
    یازده»
    خیلی سریع جواب داد: «منتظریم»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    سریع دوش گرفتم. یه چیز حاضری خوردم و از ساختمون بیرون زدم.
    جلوی ساختمون یه شاسی‌بلند مشکی‌رنگ ایستاده بود. در شاگرد باز شد. با دیدن محسن لبخند زدم. بعد از کلی وقت، دیدن یه آشنا خیلی خوب بود.
    در عقب رو باز کرد و سوار شدم. ماشین راه افتاد.
    پرسیدم:
    - محسن! رئیس کجاست؟
    از آینه بغـ*ـل نگاهی بهم انداخت. عصبی دستی تو موهاش برد. از سکوتش جری‌تر شدم و بلند گفتم:
    - با توام!
    سکوت.
    - بعد دوماه بهش زنگ زدم جوابم رو نداد. جواب من رو!
    عصبی بودم و ناخودآگاه این حرفا رو می‌زدم؛ انگار منتظر بودم یکی رو پیدا کنم و بهش بگم.
    - بهم میگه
    هروقت کار مهمی بود زنگ بزن حتماً جواب میدم. اون‌وقت من سی‌بار بهش زنگ زدم و آخرم میگه خاموش است.
    نگاهم رو انداختم تو آینه. نالیدم:
    - یه چیزی بگو محسن!
    پلکاش رو محکم روی هم فشرد.
    - می‌دونی که بحث امنیت رئیسه.
    هوفی کشیدم و سرم رو به پنجره تکیه دادم.
    - پس بهش بگو بهم زنگ بزنه. بگو اگه مهم نبود اصرار نمی‌کردم.
    سرش رو به معنی باشه تکون داد.
    کم‌کم از شهر خارج شدیم. اطراف بیابون بود و تا چشم کار می‌کرد چیزی دیده نمی‌شد. چند دقیقه طول کشید تا از دور یه گاراژ دیده شد.
    کف دستم عرق کرد. از اینکه بخوام با ورزان حرف بزنم حس خوبی نداشتم؛ از اینکه بخوام این سؤال‌ها رو ازش بکنم. از اینکه ببینه ناچار شدم. بیزار بودم از اینکه یه وقت نگرانی رو تو چشمام ببینه. اینکه می‌دونست تمام این سال‌ها منتظرش بودم برام عذاب‌آور شده بود. نمی‌خواستم انقدر ضعیف باشم؛ ولی باید از یه چیزایی سر درمی‌آوردم.
    دونفر به‌سرعت در گاراژ رو باز کردند که باعث شد نور با شدت به درون گاراژ بره.
    بوی بدی می‌اومد؛ بوی خون، بوی فساد! کمی جلوتر ورزان روی صندلی نشسته بود و دست و پاهاش همراه چشم و دهنش بسته شده بود. اگه نمی‌دونستم که ورزانه نمی‌تونستم تشخیص بدم که این فرد خونی کیه.
    صدای تق‌تق پاشنه‌ی کفشم تو فضا پیچید.
    آهسته جلو رفتم. از دیدن صورت داغونش دلم به هم خورد. لب زدم.
    - ورزان!
    انگار که شنیده باشه، تکونی خورد و صدای نامفهومی از بین چسب بیرون اومد.
    محسن جلو اومد که دستم رو به معنی ایستادن جلوش نگه داشتم.
    محسن تنها کسی بود که می‌دونست ورزان برای من مهمه. تنها کسی بود که ارتباط بین من و ورزان رو پیش سیوان سرد نشون داد تا نجاتم بده. البته سرد بود؛ اما نه اون‌قدر که باعث بشه سیوان فراموش کنه خواهر ناتنی ورزانم.
    با علامت دست محسن همه از گاراژ بیرون رفتند.
    آهسته بهش نزدیک شدم و چسب دهنش رو باز کردم. انگار که تازه می‌تونست نفس بکشه، چندتا نفس عمیق کشید.
    با وجود بوی عرق و خون ولی هنوز هم همون بوی آشنا رو می‌داد؛ بوی شکلات.
    - تانیا خودتی؟
    سرم رو تکون دادم که یهو یادم اومد چشماش بسته‌ست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    دستم رو جلو بردم و چشم‌بندش رو باز کردم. به‌خاطر نور چشماش رو محکم بست.
    تقریباً بین اون و منبع نور ایستادم.
    چشماش رو آروم باز کرد و به صورتم خیره شد.
    - اومدی چی کار؟
    دل‌خور بود. نه اینکه حق نداشت باشه، حداقل نه به اندازه من. دستی به پیشونیم کشیدم.
    - باید درمورد حرفای اون روزت حرف بزنیم.
    لبش به پوزخندی کش اومد؛ اما از درد دوباره به‌ حالت قبل برگشت.
    - تو اون روز با کارت نشون دادی چقدر مشتاقی. حالا هری!
    عصبانی شدم. توقعش رو نداشتم. این اون چیزی که من تو رؤیاهام می‌ساختم نبود. نمی‌دونم شایدم خود واقعیش بود و من زیادی رؤیایی بودم. جدی گفتم:
    - در اون مورد که بحثی نیست! منظورم هومان و سیوانه. اون بحث حفاظت.
    با اینکه باعث می‌شد درد بکشه؛ اما بازم بلندبلند خندید.
    - تو… تو درگیر اونی هنوز.
    جدی شد و گفت:
    - تو که فکر نمی‌کنی که برای حفاظت از توئه؟
    تو فکر فرو رفتم. مطمئن بودم، مطمئن‌تر شدم؛ ولی خب چه چیزی امکان داشت باعث بشه سیوان بخواد من با هومان ازدواج کنم؟
    لب زدم:
    - تو چی می‌دونی؟
    خندید. اعصاب‌خرد‌کن خندید. با حرص گفتم:
    - ورزان!
    خندید.
    - مفتکی که نمیشه.
    تعجب کردم، سرش رو جلو آورد.
    با مشتم کوبیدم تو صورتش. اعصابم به هم ریخت. کاش هیچ‌وقت نمی‌دیدمش.
    محسن جلو اومد.
    - بگم بچه‌ها بیان؟ شما خودتون رو خسته نکنید.
    سرم رو تکون دادم.
    - لازم نیست.
    خونای تو دهنش رو تف کرد و به‌زور گفت:
    - دستت خیلی سنگینه.
    از گاراژ بیرون اومدم. محسن هم پشتم اومد.
    - محسن!
    - بپرس.
    - قضیه خانواده‌ی هومان مهبد چیه؟
    مکث کرد. فکر کردم نمی‌خواد چیزی بگه؛ اما بعد شروع به حرف‌زدن کرد.
    - خب انگار پسردایی هومان خان پلیسه. پسرداییه خیلی حواسش بهشون هست.
    لرزشش خفیفی رو تو بدنم احساس کردم. متعجب گفتم:
    - اما من کسی و ندیدم. حتی یه بادیگاردم نداره.
    - نیازی نداره. نامحسوس مراقبشونن.
    اصلاً نمی‌فهمیدم چرا باید پلیس مراقبشون باشه؟
    حرفم رو به زبون آوردم.
    - انگاری چند سال پیش مامان بچه‌ش سعی می‌کنه بچه رو بدزده.
    - زنش نمرده؟
    - نه، طلاق گرفتن. چند ماه بعد از به‌دنیااومدن بچه.
    خودم هم حدس می‌زدم؛ ولی چون خودش گفته بود که مرده احتمال نمی‌دادم.
    باید از محسن می‌پرسیدم.
    - من رو چرا اوردین اینجا؟
    ایستاد و برگشت. عمیق تو چشمام نگاه کرد.
    - به‌خاطر خودت.
    به‌خاطر خودم من رو فرستادن پیش خط قرمزا؟ عصبی شدم. داد زدم:
    - همه‌ش همین رو می‌گید. خب با اون پسره چی‌کار کنم؟ هومان.
    لبش کج شد.
    - هیچ‌کار. خودت دلت می‌خواست بری شمال.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    دیوونه! این دیگه چه جوابی بود؟ بی‌حوصله دستی تو موهام کشیدم و به زیر شالم هل دادم.
    - آره آره! اما اون رفتارش عجیبه. به من بگید اگه قراره که... اگه لازمه رفتارم رو بهتر کنم.
    ابروهاش بالا پریدن. لبش برای چند لحظه کج شد و سریع به‌ حالت عادی برگشت.
    - رفتارت رو خوب کنی؟ دلیلی نداره.
    خیالم راحت شد. این‌بار خودش شروع کرد.
    - دنبال ورزان شهر رو زیرورو کردن.
    متعجب ایستادم که مجبور شد بایسته.
    - کیا؟
    - همونایی که باعث شدن به اینجا کشیده بشه. همونایی که ازش حمایت می‌کنن.
    دوباره راه افتادیم. ماشینی که باهاش اومدیم، آهسته پشت سرمون می‌اومد. ولی من دلم نمی‌خواست سوار بشم؛ دوست داشتم بیشتر حرف بزنم. اون هم با کسی که می‌تونستم کنارش خود واقعیم باشم.
    - کی همه‌چیز روبه‌راه میشه؟
    پاش رو به سنگ جلو راهش کوبید که باعث شد سنگ با شتاب جلو بره.
    - نمی‌دونم. همه‌چیز بدجور به هم ریخته. مطمئنم کار ورزانه! طول می‌کشه تا آبا از اسیاب بیفته.
    نمی‌دونم چقدر دیگه راه رفتیم که محسن ایستاد و سوار ماشین شدیم. سر راه برای من غذا گرفتن که تو ماشین بخورم. هنوز به خونه نرسیده بودیم که تلفن محسن زنگ خورد و با مکالمه کوتاهی اشاره کرد که ماشین بایسته.
    - چی شد محسن؟
    لبش کمی به بالا متمایل شد.
    - مهمون داری. نمی‌تونیم تا جلوی در ببریمت.
    خوشحال گفتم:
    - کی؟
    - هومان.
    لبخندم خشک شد. اون با من چی‌کار داشت؟
    - تو لابیِ ساختمونه. بچه‌ها خبر دادن.
    دستی توی موهام کشیدم. خواستم پیاده بشم که جعبه‌‌ای رو به‌سمتم گرفت. گفتم:
    - چیه؟
    - خط جدید.
    مشکوک پرسیدم:
    - چرا؟
    - لازم میشه.
    این یعنی نمی‌خواد جوابم رو بده. جعبه رو انداختم تو کیفم. گوشیم توی کیفم نبود. لابد تو خونه مونده. به‌سمت خونه رفتم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. جلوی ساختمون که رسیدم، داشت بیرون می‌اومد. با دیدنش خودم رو متعجب نشون دادم.
    - سلام آقای مهبد!
    - سلام. خونه نبودین؟
    - نه. رفته بودم بیرون ناهار.
    چشماش متعجب شد و نگاهش به ساعت دور دستش کشیده شد.
    - ششه ها!
    خندیدم.
    - یه‌کمم قدم زدم.
    یه‌کم نگاهش کردم که گفت:
    - می‌خواستم باهاتون راجع‌ به یه موضوعی حرف بزنم.
    یخ کردم. خدایا این دیگه چی‌کار داشت؟
    سعی کردم عادی باشم.
    - خب بریم خونه حرف بزنیم. یه قهوه هم بخوریم.
    - خونه‌ی شما؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    هومان
    هدا از صبح گیر داده بود که باهاش حرف بزنم. چندباری بهش زنگ زدم؛ ولی جواب نداد. دیگه هوا داشت تاریک می‌شد که تصمیم گرفتم و رفتم در خونه‌شون. نگهبان گفت که صبح رفته بیرون. داشتم برمی‌گشتم که دیدمش.
    از اینکه دعوتم کرد تو خونه‌‌ش جا خوردم و نتونستم خودم رو نگه دارم.
    - خونه‌ی شما؟
    لبخند گنگی زد.
    - پس کجا؟
    خودم رو نگه داشتم وگفتم:
    - بیرون. یه کافه‌‌ای جایی.
    شونه‌‌ش رو بالا انداخت و گفت:
    - پس وایسید من گوشیم رو بیارم.
    سری تکون دادم که به‌سرعت از جلوم ناپدید شد. دقیقاً نمی‌دونستم چی‌کار می‌کنم؛ ولی هرجور شده باید هدا رو چند وقتی ساکت می‌کردم.
    - بریم.
    برگشتم و بهش نگاه کردم. شال مشکیش رو با آبی نفتی و کیف و کفش همرنگش عوض کرده بود. با دستم به‌سمت جلو اشاره کردم. سوار ماشین شدیم.
    - کجا دوست داری بریم؟
    خندید.
    - اونجایی که دوست دارم، الان خیلی سرده.
    با چشمای گرد نگاهش کردم.
    لبخند زد و با چشمش به بیرون اشاره کرد. نگاهم به پارکی که از کنارش می‌گذشتیم افتاد. تازه به این فکر کردم که الان نزدیکای فصل زمستونه. پس چرا من سردم نیست؟ این‌همه گرما از کجا اومده؟ دستم به‌سمت بخاری رفت.
    - نه نمی‌خواد روشن کنید. بیرون رو گفتم.
    سرم رو تکون دادم و سعی کردم حواسم رو به رانندگی پرت کنم؛ ولی مگه می‌ذاشت؟
    - آسا خوبه؟
    بدونه اینکه نگاهم رو از جلوم بگیرم گفتم:
    - آره، پیش هداست.
    - چرا نیاوردینش؟ قراره در مورد چی حرف بزنیم؟
    نگرانی بین حرفاش بود که باعث شد برگردم و نگاهش کنم؛ اما صورتش چیزی رو نشون نمی‌داد. ماشین رو پارک کردم.
    - بذارید بشینیم، بعد درموردش حرف بزنیم.
    سرش رو آهسته تکون داد. بند کیفش رو محکم توی دستش گرفت و از ماشین پیاده شد.
    با هم وارد کافه شدیم. بعد از دادن سفارش نفس عمیقی کشیدم و به صندلیم تکیه دادم. هرکی نمی‌دونست فکر می‌کرد می‌خوام خواستگاری کنم. هرچند اینم یه مقدمه بود برای...
    - خب راستش من حس خوبی راجع‌ به مهد ندارم. شما خودتون می‌بینید که هرروز چقد مادر اونجا رفت‌و‌آمد دارن.
    دستام رو به میز تکیه دادم.
    - اوایل فکر می‌کردم از پس بزرگ‌کردنش برمیام؛ اما خب من هرچقدرم تلاش کنم، نمی‌تونم مثل یه مادر، یه خانم رفتار کنم.
    با یادآوری گذشته عصبی شدم. خودمم نمی‌دونسم چرا انقدر مقدمه‌چینی می‌کنم. چرا یه‌راست ازش نمی‌خوام؟ می‌خواستم تمام تلاشم رو بکنم که پیشنهادم رو قبول کنه. سرم رو به دستم تکیه دادم و شقیقه‌م رو فشردم.
    - کم‌کم به هدا رو زدم. بعد دنبال پرستار بچه. درسته مهد برای هدائه؛ ولی آخرین گزینه‌‌م بود.
    معلوم بود گیج شده؛ ولی حفظ ظاهر می‌کرد.
    - خب پرستار بچه چی؟
    سرم رو بالا آوردم و گفتم:
    - گفتم که امتحانش کردم؛ اما آسا رو اذیت می‌کرد. همین باعث شد یه جورایی بترسم برای نفر بدی.
    مکث کردم.
    - اما از شما می‌خوام که این‌کار رو انجام بدین.
    این‌بار نتونست تعجبش رو پنهان کنه.
    - از من نمی‌ترسید؟!
    تو چشماش نگاه کردم. لبخند زدم و گفتم:
    - نه، شما که ترسناک نیستید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    نفسم حبس شد. دیگه جرئت نگاه‌کردن تو چشماش رو نداشتم. من ترسناک نیستم؟ اگه می‌دونست من کیم بازم این رو می‌گفت؟ من می‌تونستم یه تهدید بزرگ برای خانواده‌ش باشم. یه عامل ویرانگر! یعنی انقدر ظاهرم خوبه؟ خب معلومه! کی می‌تونه در مورد یه دختر ۱۹ساله حدس‌های بد بزنه؟
    - خب راستش من نمی‌دونم از پسش برمیام یا نه.
    نمی‌دونستم باید چی بگم، باید قبول کنم یا نه؟ اگه قرار به نزدیک‌شدن به این خانواده باشه که این بهترین گزینه‌ست؛ اما خب، به من چیزی نگفتن.
    - مطمئناً از پسش برمیاین.
    انقدر جدی گفت که مجبور شدم نگاهش کنم.
    - من نمی‌خوام آسا خونه تنها باشه. همین که شما پیشش باشین کافیه. آسا با شما خیلی خوشحاله.
    چند لحظه چشماش رو بست و باز کرد.
    - من نمی‌خوام این فرصت خوشحال‌بودن رو ازش بگیرم.
    یاد یه چیزی افتادم، به روش آوردم.
    - چه‌جوری می‌تونین به من اعتماد کنید؟ یادم میاد یه هفته پیش این نظر رو نداشتین. من یه دختربچه بودم که خودم به مراقبت احتیاج داشتم.
    لبخند محوی روی لبش نشست؛ اما خنده‌ی چشماش بیشتر بود.
    - خب راستش اون موقع فقط ظاهرتون رو می‌دیدم.
    به جلو خم شدم که جا خود و عقب رفت.
    - الان باطن من رو هم دیدین؟
    این‌بار سرش رو به نشونه بله تکون داد و گفت:
    - وقتی از پس خودتون برمیاین...
    لبخندش بزرگ‌تر شد. داشت به حرف دیشبم اشاره می‌کرد.
    از این همه دقتش تعجب کردم؛ اما به روی خودم نیاوردم.
    - خب چی شد؟ قبول می‌کنین؟
    سری تکون دادم.
    - تجربه جالبی میشه؛ اما...
    بین دو ابروش چین خورد. ادامه دادم:
    - من با هدا قرارداد بستم.
    منتظر نگاهش کردم.
    - گفتم چه اتفاقی افتاده.
    با کمی مکث ادامه داد:
    - شما نظرتون رو بگین بقیه‌‌ش با من. بهتون زنگ زدم، شماره‌م افتاده. خبرش رو بهم بدین تا اگه موافق بودین، صبح بیام دم خونه‌تون.
    - نه لازم نیست. آدرستون رو بدین، خودم میام.
    - این یعنی قبول کردین؟
    سرم رو چندبار تکون دادم. کارتی از جیبش درآورد و آدرس رو نوشت.
    دوباره بدون هماهنگی تصمیم گرفته بودم. هرچند که برای اونا فرقی نداشت. اصلاً شاید به نفعشون هم باشه. حداقلش اینه که به‌جای چندتا بچه، با یه بچه سر‌وکله می‌زنم. کارت رو برداشتم.
    من رو رسوند و رفت. زنگ زدم که برام شام بیارن و روی تختم ولو شدم. یهو یاد سیم‌کارتی که محسن داده بود افتادم. چرا سیم‌کارت جدید بهم داد؟ یعنی قبلی رو بندازم دور؟
    به‌سمت کیفم رفتم. جعبه رو درآوردم و سیم‌کارت رو با سیم‌کارتی که داشتم عوض کردم. در واقع سیم‌کارت اصلیم سر جاش بود و سیم‌کارتی که باهاش با محسن و سیوان تماس می‌گرفتم رو عوض کردم. سیم قبلی رو روی میز جلوی آینه گذاشتم.
    دوباره رو تخت ولو شدم و به فردا فکر کردم. فردا یه روز متفاوت بود. قرار بود برم خونه‌ی هومان. قرار بود دیگه تو اون مهد لعنتی کار نکنم. می‌تونستم بیشتر تو زندگیش سرک بکشم. این کمی از بی‌کاری و حوصله سررفتنام رو می‌تونست جبران کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    هومان
    از استرس دیشب دیر خوابم برد و صبح زود بیدار شدم. به امین گفته بودم که برای تانیا قراردادی تنظیم کنه. هدا دیشب با خوشحالی رفت خونه‌شون و آسا با خنده خوابید و گفت که حتماً صبح زود بیدارش کنم. حتی نمی‌دونستم که کی قراره بیاد. ساعت شش صبح بیدار شدم. ورزش کردم، دوش گرفتم و صبحانه خوردم. اکرم خانم داشت خونه رو مرتب می‌کرد. رفتم سراغ آسا و بیدارش کردم. خیلی سریع چشماش رو باز کرد. از دستشویی که اومد، لباس براش آوردم تا لباساش رو عوض کنه. همین که لباس‌خواب صورتی خِرسیش رو درآوردم، صدای زنگ در بلند شد. جیغ زد.
    - وای خاله‌ایه!
    - خیله‌خب! وایسا لباست رو بپوش بعد برو.
    اما بدون توجه به من، دوید بیرون. پیراهنش رو برداشتم و همین‌طور که به‌سمت در می‌رفتم گفتم:
    - آسا! زشته بیا لباست رو بپوش.
    اکرم خانم بعد از بازکردن در رفت و به کارش رسید. جلوی در که رسیدم، تانیا رو زانو‌هاش نشسته بود، آسا رو بغـ*ـل کرده بود و می‌خندید.
    - تو چرا لخـ*ـتی دختر؟
    و بعد قلقلکش داد. آسا هم غش کرد از خنده. نگاهم بین صورت خندون آسا و تانیا چرخید. چقدر خوب بود که می‌تونست انقدر شاد باشه. تانیا با دیدن پام سرش رو بالا آورد.
    - سلام آقای مهبد.
    - سلام صبح به‌خیر.
    به آسا چشم‌غره رفتم و به لباسش اشاره کردم.
    تانیا آسا رو بغـ*ـل کرد و با یه دستش لباس رو ازم گرفت.
    - من تنش می‌کنم.
    فاصله‌ی کمی با هم داشتیم؛ ولی صورت خندونش، لباش که تکون می‌خورد، همه‌چیزش نزدیک بود؛ خیلی نزدیک. چرا همه‌چیز انقدر آهسته شده بود؟ باید پلک می‌زدم. باید حواسم رو جمع می‌کردم. به رفتنش خیره شدم که با جست کوچیکش، باز هم به‌راحتی آسا رو بغـ*ـل کرده بود. یعنی واقعاً این دختر می‌تونه زندگی من رو نجات بده؟ می‌تونه برای مدتی آرامش رو به خونه‌‌م بیاره؟ یعنی هدا درست می‌گفت؟ لعنتی! این دیگه که افکار احمقانه‌ایه؟
    یاد حرف دیروزش درمورد اعتماد افتادم. واقعاً بهش اعتماد دارم؟ به کسی که نمی‌شناسمش و حتی یه سن قابل قبولم نداره؟ چرا درمورد این دختر دارم تصمیمای عجیب‌غریب می‌گیرم؟
    سرم رو تکون دادم و به‌سمت اتاق راه افتادم. داشت لباس آسا رو تنش می‌کرد و منم بهش نگاه می‌کردم. انقدر دقت می‌کرد که انگار چه کار مهمی داره انجام میده. مطمئنه قبلاً هم از این کارا کرده؟
    - اِهم!
    برگشت سمتم.
    - لازم نیست انقد زود بیاین. از فردا نه اینا بیاین. اکرم خانم اینجا کار می‌کنه. هرروز صبح میاد تا ظهر، شام و ناهار می‌پزه. هرچی لازم داشتین می‌پزه. خونه رو مرتب می‌کنه. خرید داشتین انجام میده. فقط حواستون باشه اذیت نشه. من ۷ صبح میرم تا چهار سعی می‌کنم برگردم؛ اما اگه طول کشید بهتون خبر میدم.
    ایستادم تا تأیید کنه که فهمیده. وقتی تأیید کرد ادامه دادم:
    - هروقت من اومدم شما می‌تونین برین. می‌دونین که برای تنهایی آسا میگم.
    با سر تأیید کرد و این‌بار خودش پرسید:
    - خونه قانون خاصی داره؟ جای ممنوع، وسیله ممنوع، غذا و خوراکی ممنوع؛ یعنی منظورم چیپس و پفک و فست‌فود.
    خندیدم. آسا داشت با دقت به حرفامون گوش می‌کرد.
    - نه هیچ‌جای خونه ممنوع‌الورود نیست. خوراکی هم سعی کنید کم بخورید. در مورد وسیله...
    جدی شدم.
    - تانیا خانم! آسا رو مثلِ...
    مکث کردم تا یه مثال خوب بزنم.
    - مثلِ جونت مراقبش باش. تنها چیزی که برای من، توی این دنیا مهمه، لبخند آساست!
    شوکه شدش؛ ولی خیلی سریع خوش رو جمع‌وجور کرد؛ اما چیزی از غم تو چشمش کم نشد. اون غم چیه؟ چرا ناراحت شد؟
    - مطمئن باشید من همه تلاشم رو می‌کنم.
    سرم رو آهسته تکون دادم.
    - به امین گفتم قرارداد رو آماده کنه. عصر با خودم میارم. با هدا هم حرف زدم. یه پرونده اونجا داشتی؛ قرار شد ضمیمه قرارداد امروزمون بشه.
    سری تکون داد. خداحافظی کردم و بعد از بـ*ـوسیدن گونه‌ی آسا رفتم اتاقم تا آماده بشم. تمام ذهنم پر شده از حجم فکر‌هایی که همه‌ش مربوط به تانیاست. لعنتی! دست خودم نبود. تو کمتر از نیم‌ساعت تمام تصمیمام به هم ریخته بود. تا قبل از این که بیاد همه‌ش دنبال بهونه‌‌ای بودم که هدا بی‌خیال این ازدواج بشه و الان به این فکر می‌کنم که چرا این ازدواج اشتباهه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Im.ema

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/07
    ارسالی ها
    153
    امتیاز واکنش
    6,034
    امتیاز
    536
    ***
    تانیا
    خونه‌ی هومان تو یه برج بود که حدوداً نیم‌ساعتی با خونه‌ی من فاصله داشت. خونه‌ی واقعاً قشنگی بود و از اینکه کاملاً در اختیارمون بود، خیالم راحت شد.
    با آسا همه‌جای خونه سرک کشیدیم و حدوداً چند ساعتی رو وقت گذروندیم. خونه سیستم امنیتی فوق‌العاده‌‌ای داشت. دوربین‌های مدار بسته، حسگر‌های قوی. همه‌وهمه باعث شده بود که کسی جرئت نکنه پاش رو تو خونه بذاره.
    سیستم امنیتی اتاق آسا خیلی بیشتر بود؛ ولی برای هومان خیلی شدید نبود. تنها یه دوربین در یه گوشه از اتاق وجود داشت. تمام این چیزها رو با بی‌خیالی و بی‌توجهی الکی به اطراف فهمیده بودم. امکان داشت بعداً یا همین حالا هم دوربین‌ها چک بشن.
    آخرین اتاقی که رفتیم، اتاق هومان بود. آسا صداش رو آروم کرد.
    - خاله!
    برگشتم سمتش.
    - بله؟
    - اونو نگاه.
    سرم رو بلند کردم و به جایی که می‌گفت نگاه کردم. تو قفسه‌های چوبی که روی دیوار نصب شده بود، در یه طبقه قاب‌عکسی بود که خوابونده بودنش.
    - می‌دیش خاله‌ای؟
    و با قیافه مظلومی نگاهم کرد.
    باید چی‌کار می‌کردم؟ بهش می‌دادم یا نه؟ نباید تو زندگی خصوصیشون دخالت می‌کردم. مطمئن بودم عکس مادرشه.
    - خاله!
    چشماش اون‌قدر غمگین بود که تنم لرزید.
    چقدر شبیه من بود. منی که دوست داشتم تموم زندگیم رو بدم و واسه یه بارم که شده مادر واقعیم رو، پدرم رو و خانواده‌م رو ببینم.
    جلوش زانو زدم.
    - قاب عکس کیه؟
    با بغض گفت:
    - فت تونم(فکر کنم) مامانم!
    - تاحالا دیدیش؟
    - یه‌بار. چندماه پیش که ا دسده اکرم خانم افداد و شیتس! ولی اکرم خانم سلیع گذاشش سله جاش. خاله اکلم میگه اگه بابا بفهمه این اینجاست عصبانی میشه. بلا همین نمی‌تونم به بابا بگم! (چند ماه پیش که از دست اکرم خانم افتاد و شکست؛ ولی اکرم خانم سریع گذاشت سر جاش. خاله اکرم میگه بابا بفهمه اینجاست، عصبانی میشه. برای همین...)
    یعنی تاحالا مامانش رو ندیده؟ چقدر شبیه هم بودیم.
    نباید می‌ذاشتم اونم مثل من حسرت به دل بمونه. به‌سمت قفسه کتاب رفتم. قدم برای برداشتنش کوتاه بود؛ مجبور شدم روی پنجه پام بلند شم.
    به‌سختی دستم بهش رسید. اول خودم به قاب عکس نگاه کردم. آسا خیره بهم منتظر بود.
    زن واقعاً زیبایی بود. توی یه چمن‌زار نشسته بود. باد موهای طلاییش رو به پرواز درآورده بودو روی صورتش خنده بود. یه خنده واقعی!
    شیشه‌ی شکسته‌شده قاب عکس عوض نشده بود. به‌سمت آسا رفتم و قاب عکس رو به‌سمتش گرفتم. چشماش بارونی شد. دستش روی عکس نشست.
    - مراقب باش!
    جلوش زانو زدم.
    - تاش (کاش) الان اینجا بود تا منم مامان داشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا