- عضویت
- 2017/07/07
- ارسالی ها
- 153
- امتیاز واکنش
- 6,034
- امتیاز
- 536
***
تانیا
از اینکه شیما میخواست نشون بده من از جنگل میترسم عصبی شدم. رفتن به جنگل و بهیادآوردن اتفاقایی که افتاد، اصلاً چیز خوبی نبود؛ اون هم وقتی همه بودن. اما خب اون بُعدم که خیلی مغرور بود، بهش برخورد و نباید جا میزدم.
دوباره تو جلد شادم فرو رفتم. همراهشون شدم. حتی خودشون هم اونقدر که گفتن مایل نبودن به جنگل برن.
سیوان جواب تماسام رو نمیداد و این بیشتر از همه اذیتم میکرد. دلم میخواست هرچه سریعتر از این دوراهی که توش گیر کردم نجات پیدا کنم و تنها راهش صحبت با سیوان بود. باید تکلیفم رو با خودم مشخص میکردم.
داشتم حرصم رو سر زمین خالی میکردم که گوشیم زنگ خورد. بهخاطر سیوان از سایلنتی برش داشته بودم و صداش رو زیاد کرده بودم. با دیدن شماره ناشناس بلند شدم. ازشون دور شدم.
- چرا اومدی جنگل؟
صدای محسن بود. یه ماهی بود که ندیده بودمش و باهاش صحبت نکرده بودم. آروم لب زدم.
- چی شده مگه؟
- وَرزان رو تو کلبه نگه داشتیم تا بچهها برسن و کارا رو راست و ریست کنن. امکان داره آدماش بیان اینورا.
دلم پیچ خورد. عصبی شدم. دلتنگی، تنهایی و این دوراهی مسخره... همهشون بهم فشار میآورد. بغضم رو مهار کردم و داد زدم:
- پس شما چه غلطی میکنید؟ از پس وَرزان برنمیاین یعنی؟
اون هم عصبی شده بود. جدی گفت:
- اگه از خودش مطمئن نبود که نمیاومد سراغت!
دوباره بیجهت داد زدم:
- ولی تو محسنی!
سکوت برقرار شد. آروم گفت:
- میدونم کی هستم؛ ولی نمیخوام یه درصد هم تو خطر باشی.
لبخند کمرنگی روی لبم اومد. پرسیدم:
- ورزان رو کجا میبرید؟
مکثی کرد و گفت:
- تهران.
تماس رو قطع کردم.
اسام اسی فرستاد: «لطفاً ازشون زیاد جدا نشو و سریعاً برگردین خونه.»
تایپ کردم: «سه ساعت»
و روی زیرانداز نشستم. هدا نگران نگاهم میکرد؛ در واقع همهشون. تمرکز کردم. باید یهجوری جو رو تغییر میدادم.
با قرارگرفتن لیوان آبی مقابلم، چشمام رو بهش دوختم و آروم لب زدم:
- ممنون.
تانیا
از اینکه شیما میخواست نشون بده من از جنگل میترسم عصبی شدم. رفتن به جنگل و بهیادآوردن اتفاقایی که افتاد، اصلاً چیز خوبی نبود؛ اون هم وقتی همه بودن. اما خب اون بُعدم که خیلی مغرور بود، بهش برخورد و نباید جا میزدم.
دوباره تو جلد شادم فرو رفتم. همراهشون شدم. حتی خودشون هم اونقدر که گفتن مایل نبودن به جنگل برن.
سیوان جواب تماسام رو نمیداد و این بیشتر از همه اذیتم میکرد. دلم میخواست هرچه سریعتر از این دوراهی که توش گیر کردم نجات پیدا کنم و تنها راهش صحبت با سیوان بود. باید تکلیفم رو با خودم مشخص میکردم.
داشتم حرصم رو سر زمین خالی میکردم که گوشیم زنگ خورد. بهخاطر سیوان از سایلنتی برش داشته بودم و صداش رو زیاد کرده بودم. با دیدن شماره ناشناس بلند شدم. ازشون دور شدم.
- چرا اومدی جنگل؟
صدای محسن بود. یه ماهی بود که ندیده بودمش و باهاش صحبت نکرده بودم. آروم لب زدم.
- چی شده مگه؟
- وَرزان رو تو کلبه نگه داشتیم تا بچهها برسن و کارا رو راست و ریست کنن. امکان داره آدماش بیان اینورا.
دلم پیچ خورد. عصبی شدم. دلتنگی، تنهایی و این دوراهی مسخره... همهشون بهم فشار میآورد. بغضم رو مهار کردم و داد زدم:
- پس شما چه غلطی میکنید؟ از پس وَرزان برنمیاین یعنی؟
اون هم عصبی شده بود. جدی گفت:
- اگه از خودش مطمئن نبود که نمیاومد سراغت!
دوباره بیجهت داد زدم:
- ولی تو محسنی!
سکوت برقرار شد. آروم گفت:
- میدونم کی هستم؛ ولی نمیخوام یه درصد هم تو خطر باشی.
لبخند کمرنگی روی لبم اومد. پرسیدم:
- ورزان رو کجا میبرید؟
مکثی کرد و گفت:
- تهران.
تماس رو قطع کردم.
اسام اسی فرستاد: «لطفاً ازشون زیاد جدا نشو و سریعاً برگردین خونه.»
تایپ کردم: «سه ساعت»
و روی زیرانداز نشستم. هدا نگران نگاهم میکرد؛ در واقع همهشون. تمرکز کردم. باید یهجوری جو رو تغییر میدادم.
با قرارگرفتن لیوان آبی مقابلم، چشمام رو بهش دوختم و آروم لب زدم:
- ممنون.
آخرین ویرایش توسط مدیر: