- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 1,214
- امتیاز واکنش
- 2,462
- امتیاز
- 0
- سن
- 29
- محل سکونت
- در انتهاي رشته كوه زاگرس
با دل شوره سوار ماشین شدم ... ماشین راه افتاد ... داشتم از فضولی میمردم ... هی خواستم بپرسم کجا میریم جلو خودمو میگرفتم ... آخر سرم طاقت نیاوردم
_ قراره بریم کجا ؟
بدون اینکه برگرده نگام کنه یه لبخند محو زد و گفت
_ یه کم صبر کن الان میرسیم
یعنی میخواد منو ببره کجا ؟ تولدم نیست که سوپرایزم کنه ..... عجب منگلم من چه فکرایی که نمیکنم .... خدایا چیکار کنم ... یعنی...
_ بفرما ....
به خودم اومدم ... وای دهنم یه متر باز شد فکر همه جا رو کردم غیر از اینجا .... از ماشین پیاده شد ... با قدم هایی سست از ماشین پیاده شدم و رفتم کنار بردیا ... ریموت ماشین رو زد و با هم راه افتادیم سمت قبرستون .... حس عجیبی داشتم ازش ممنون بودم که منو آورده اینجا ...
_ تو از کجا میدونستی بابا و مامان من اینجا خوابیدن
همین طور که به طرف قبر مامان اینا میرفتیم گفت
_ پس چی فکر کردی ... من یه پا کاراگام ... در ضمن قبر دایی و زن داییمه غریبه که نیستن
با این حرفش یه لبخند محو اومد روی لبام ... رفتیم جلو .... چیزی رو که میدیدم برام قابل قبول نبود ... چشام رو بستم و دوباره باز کردم .... رفتم بالای سر قبر بابا ایستادم .... وای بردیا نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم .... نگاهم ثابت موند روی سنگ قبر بابا که مشکی بود و اسمش روش نوشته بود .... هر بار میومدم میخواستم برم سنگ قبر سفارش بدم ولی نمیشد اصلا موقعیتش جور نبود .... از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد ... نگاهی از روی ققدر دانی به بردیا انداختم دیدم با لبخند نگام میکنه
_ وظیفم بود عزیزم
یه لحظه احساس خجالت کردم از اینکه سر قبر بابا بردیا این جور باهام حرف میزنه .... کنار قبر روی زانو نشستم و سنگ قبر بابا رو بوسیدم ... بردیا هم کنارم روی زانو نشست
رو به بردیا گفتم
_ واقعا منو غافل گیر کردی ... ازت ممنونم
بردیا شیطون نگاه کرد و گفت
_ اگه میخواهی جبران کنی همین الان جوابمو بده
چشام چارتا شد ..... بچه پررو ... بعدم رو به قبر با حالت مظلوم گفت
_ دایی طاها دز حضور تو یه بار دیگه از هلما خواستگاری میکنم ... ببین چه دختر بدی داری منو کشته .... خواب و از چشام گرفته .... تو یه چیزی بهش بگو
خندیدم و با مشت زدم روی بازوش ... بعدم مثل خودش گفتم
_ هر چی بابام بگه
یه لیخند شیطون زد بعدم گوشش رو روی سنگ گذاشت
چند بار سر تکون داد ... کلا آدم سالم که گیر ما نمیفته
_ جدی دایی ؟ میگی نگیرمش بد بختم میکنه ؟ واقعا
با حرص دستشو گرفتم و کشیدم طرف خودم اونم خندون بلند شد زل زد تو چشام ... منم مثل خودش زل زدم تو چشاش ... من عاشق این آرامش بودم ... چشمای بردیا ... بودنش ... وجودش ... همه و همه آرامش بود
_ بابات گفت بهت بگم سریع قبول کن که بهتر از این گیرت نمیاد ... کی بهتر از شازده بردیا ... خوش تیپ نیست که هست ؟ اخلاق نداره که داره .... کلا گفت اگه بشینم از خوبیاش بگم شب میشه .... تو هم سریع جواب مثبت رو بهش بده
یه چشمک زد ... خندیدم .... ساکت شدم
_ بابا من سه بار ازت جواب خواستمااا ... الان بار آخر مرا به همسری می پذیری
زل زدم تو چشمای خوشگلش .... چشاش برق زد ....
_ با اجازه بابا و مامان آره قبول میکنم
دیوونه شروع کرد به دست زدن .... حالا چند تایی که تو قبرستون بودن هم داشتن ما رو نگاه میکردن ....
_ وای بردیا نکن ... اینجا قبرستونه ...
بردیا از دست زدن دست برداشت قبر بابا رو بوسید منم دوباره قبر رو بوسیدم و از جامون بلند شدیم و رفتیم سر قبر مامان ... سنگ قبراشون مثل هم بود ... با بغض نشستم کنار قبر ... کاش بودی منو وقتی عروس میشدم میدیدی مامان .... اینم دومادته میشناسیش؟
_ سلام مادر زن ... دیدی بالاخره جوابم رو داد...
کلا این امروز دیوونه شده ... ببرمش دکتر جایی بدجور نگاش کردم
_ چیه ؟ زن دایی خودش میدونه چقدر زجرم دادی / همه رو خودم بهش گفتم
چیزی نگفتم .... واسه مامان هم فاتحه خوندیم و از قبرستون اومدیم بیرون .............
_ قراره بریم کجا ؟
بدون اینکه برگرده نگام کنه یه لبخند محو زد و گفت
_ یه کم صبر کن الان میرسیم
یعنی میخواد منو ببره کجا ؟ تولدم نیست که سوپرایزم کنه ..... عجب منگلم من چه فکرایی که نمیکنم .... خدایا چیکار کنم ... یعنی...
_ بفرما ....
به خودم اومدم ... وای دهنم یه متر باز شد فکر همه جا رو کردم غیر از اینجا .... از ماشین پیاده شد ... با قدم هایی سست از ماشین پیاده شدم و رفتم کنار بردیا ... ریموت ماشین رو زد و با هم راه افتادیم سمت قبرستون .... حس عجیبی داشتم ازش ممنون بودم که منو آورده اینجا ...
_ تو از کجا میدونستی بابا و مامان من اینجا خوابیدن
همین طور که به طرف قبر مامان اینا میرفتیم گفت
_ پس چی فکر کردی ... من یه پا کاراگام ... در ضمن قبر دایی و زن داییمه غریبه که نیستن
با این حرفش یه لبخند محو اومد روی لبام ... رفتیم جلو .... چیزی رو که میدیدم برام قابل قبول نبود ... چشام رو بستم و دوباره باز کردم .... رفتم بالای سر قبر بابا ایستادم .... وای بردیا نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم .... نگاهم ثابت موند روی سنگ قبر بابا که مشکی بود و اسمش روش نوشته بود .... هر بار میومدم میخواستم برم سنگ قبر سفارش بدم ولی نمیشد اصلا موقعیتش جور نبود .... از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد ... نگاهی از روی ققدر دانی به بردیا انداختم دیدم با لبخند نگام میکنه
_ وظیفم بود عزیزم
یه لحظه احساس خجالت کردم از اینکه سر قبر بابا بردیا این جور باهام حرف میزنه .... کنار قبر روی زانو نشستم و سنگ قبر بابا رو بوسیدم ... بردیا هم کنارم روی زانو نشست
رو به بردیا گفتم
_ واقعا منو غافل گیر کردی ... ازت ممنونم
بردیا شیطون نگاه کرد و گفت
_ اگه میخواهی جبران کنی همین الان جوابمو بده
چشام چارتا شد ..... بچه پررو ... بعدم رو به قبر با حالت مظلوم گفت
_ دایی طاها دز حضور تو یه بار دیگه از هلما خواستگاری میکنم ... ببین چه دختر بدی داری منو کشته .... خواب و از چشام گرفته .... تو یه چیزی بهش بگو
خندیدم و با مشت زدم روی بازوش ... بعدم مثل خودش گفتم
_ هر چی بابام بگه
یه لیخند شیطون زد بعدم گوشش رو روی سنگ گذاشت
چند بار سر تکون داد ... کلا آدم سالم که گیر ما نمیفته
_ جدی دایی ؟ میگی نگیرمش بد بختم میکنه ؟ واقعا
با حرص دستشو گرفتم و کشیدم طرف خودم اونم خندون بلند شد زل زد تو چشام ... منم مثل خودش زل زدم تو چشاش ... من عاشق این آرامش بودم ... چشمای بردیا ... بودنش ... وجودش ... همه و همه آرامش بود
_ بابات گفت بهت بگم سریع قبول کن که بهتر از این گیرت نمیاد ... کی بهتر از شازده بردیا ... خوش تیپ نیست که هست ؟ اخلاق نداره که داره .... کلا گفت اگه بشینم از خوبیاش بگم شب میشه .... تو هم سریع جواب مثبت رو بهش بده
یه چشمک زد ... خندیدم .... ساکت شدم
_ بابا من سه بار ازت جواب خواستمااا ... الان بار آخر مرا به همسری می پذیری
زل زدم تو چشمای خوشگلش .... چشاش برق زد ....
_ با اجازه بابا و مامان آره قبول میکنم
دیوونه شروع کرد به دست زدن .... حالا چند تایی که تو قبرستون بودن هم داشتن ما رو نگاه میکردن ....
_ وای بردیا نکن ... اینجا قبرستونه ...
بردیا از دست زدن دست برداشت قبر بابا رو بوسید منم دوباره قبر رو بوسیدم و از جامون بلند شدیم و رفتیم سر قبر مامان ... سنگ قبراشون مثل هم بود ... با بغض نشستم کنار قبر ... کاش بودی منو وقتی عروس میشدم میدیدی مامان .... اینم دومادته میشناسیش؟
_ سلام مادر زن ... دیدی بالاخره جوابم رو داد...
کلا این امروز دیوونه شده ... ببرمش دکتر جایی بدجور نگاش کردم
_ چیه ؟ زن دایی خودش میدونه چقدر زجرم دادی / همه رو خودم بهش گفتم
چیزی نگفتم .... واسه مامان هم فاتحه خوندیم و از قبرستون اومدیم بیرون .............