کامل شده رمان غریبه ای آشنا | آوا.ونوس کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع shakil
  • بازدیدها 29,276
  • پاسخ ها 154
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

shakil

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,214
امتیاز واکنش
2,462
امتیاز
0
سن
29
محل سکونت
در انتهاي رشته كوه زاگرس
با دل شوره سوار ماشین شدم ... ماشین راه افتاد ... داشتم از فضولی میمردم ... هی خواستم بپرسم کجا میریم جلو خودمو میگرفتم ... آخر سرم طاقت نیاوردم

_ قراره بریم کجا ؟

بدون اینکه برگرده نگام کنه یه لبخند محو زد و گفت

_ یه کم صبر کن الان میرسیم

یعنی میخواد منو ببره کجا ؟ تولدم نیست که سوپرایزم کنه ..... عجب منگلم من چه فکرایی که نمیکنم .... خدایا چیکار کنم ... یعنی...

_ بفرما ....

به خودم اومدم ... وای دهنم یه متر باز شد فکر همه جا رو کردم غیر از اینجا .... از ماشین پیاده شد ... با قدم هایی سست از ماشین پیاده شدم و رفتم کنار بردیا ... ریموت ماشین رو زد و با هم راه افتادیم سمت قبرستون .... حس عجیبی داشتم ازش ممنون بودم که منو آورده اینجا ...

_ تو از کجا میدونستی بابا و مامان من اینجا خوابیدن

همین طور که به طرف قبر مامان اینا میرفتیم گفت

_ پس چی فکر کردی ... من یه پا کاراگام ... در ضمن قبر دایی و زن داییمه غریبه که نیستن

با این حرفش یه لبخند محو اومد روی لبام ... رفتیم جلو .... چیزی رو که میدیدم برام قابل قبول نبود ... چشام رو بستم و دوباره باز کردم .... رفتم بالای سر قبر بابا ایستادم .... وای بردیا نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم .... نگاهم ثابت موند روی سنگ قبر بابا که مشکی بود و اسمش روش نوشته بود .... هر بار میومدم میخواستم برم سنگ قبر سفارش بدم ولی نمیشد اصلا موقعیتش جور نبود .... از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد ... نگاهی از روی ققدر دانی به بردیا انداختم دیدم با لبخند نگام میکنه

_ وظیفم بود عزیزم

یه لحظه احساس خجالت کردم از اینکه سر قبر بابا بردیا این جور باهام حرف میزنه .... کنار قبر روی زانو نشستم و سنگ قبر بابا رو بوسیدم ... بردیا هم کنارم روی زانو نشست

رو به بردیا گفتم

_ واقعا منو غافل گیر کردی ... ازت ممنونم

بردیا شیطون نگاه کرد و گفت

_ اگه میخواهی جبران کنی همین الان جوابمو بده

چشام چارتا شد ..... بچه پررو ... بعدم رو به قبر با حالت مظلوم گفت

_ دایی طاها دز حضور تو یه بار دیگه از هلما خواستگاری میکنم ... ببین چه دختر بدی داری منو کشته .... خواب و از چشام گرفته .... تو یه چیزی بهش بگو

خندیدم و با مشت زدم روی بازوش ... بعدم مثل خودش گفتم

_ هر چی بابام بگه

یه لیخند شیطون زد بعدم گوشش رو روی سنگ گذاشت

چند بار سر تکون داد ... کلا آدم سالم که گیر ما نمیفته

_ جدی دایی ؟ میگی نگیرمش بد بختم میکنه ؟ واقعا

با حرص دستشو گرفتم و کشیدم طرف خودم اونم خندون بلند شد زل زد تو چشام ... منم مثل خودش زل زدم تو چشاش ... من عاشق این آرامش بودم ... چشمای بردیا ... بودنش ... وجودش ... همه و همه آرامش بود

_ بابات گفت بهت بگم سریع قبول کن که بهتر از این گیرت نمیاد ... کی بهتر از شازده بردیا ... خوش تیپ نیست که هست ؟ اخلاق نداره که داره .... کلا گفت اگه بشینم از خوبیاش بگم شب میشه .... تو هم سریع جواب مثبت رو بهش بده

یه چشمک زد ... خندیدم .... ساکت شدم

_ بابا من سه بار ازت جواب خواستمااا ... الان بار آخر مرا به همسری می پذیری

زل زدم تو چشمای خوشگلش .... چشاش برق زد ....

_ با اجازه بابا و مامان آره قبول میکنم

دیوونه شروع کرد به دست زدن .... حالا چند تایی که تو قبرستون بودن هم داشتن ما رو نگاه میکردن ....

_ وای بردیا نکن ... اینجا قبرستونه ...

بردیا از دست زدن دست برداشت قبر بابا رو بوسید منم دوباره قبر رو بوسیدم و از جامون بلند شدیم و رفتیم سر قبر مامان ... سنگ قبراشون مثل هم بود ... با بغض نشستم کنار قبر ... کاش بودی منو وقتی عروس میشدم میدیدی مامان .... اینم دومادته میشناسیش؟

_ سلام مادر زن ... دیدی بالاخره جوابم رو داد...

کلا این امروز دیوونه شده ... ببرمش دکتر جایی بدجور نگاش کردم

_ چیه ؟ زن دایی خودش میدونه چقدر زجرم دادی / همه رو خودم بهش گفتم

چیزی نگفتم .... واسه مامان هم فاتحه خوندیم و از قبرستون اومدیم بیرون .............
 
  • پیشنهادات
  • shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    سرمو این ور و اون ور تکون دادم... خسته شدم بس یه جا نشستم و تکون نخوردم ... آرایشم خیلی ساده بود ... سایم دودی بود ... کلا ساده بودزیاد عجق وجق نبود ... چشمام رو بستم و تکیه دادم به صندلی .... هنوز کارش تموم نشده بود ...
    همه چی مثل برق گذشت ... تا جواب بله رو بردیا دادم و خبر به گوش بقیه رسید همه مشغول خرید شدن ... منم هنگ ... تو یه هفته همه چی آماده شد ... لباس عروسم خاله از دبی واسم آورد ... کلا من کار زیادی نکردم ... به قول هلن آماده خور بودم ... دلم برای هرمان تنگ شده بود برگشته بود دبی با خاله اینا نیومد ... خیلی دلگیر شدم از دستش کاش فقط به حرمت قدیما که یه خواهر بودم براش میومد عروسی خواهرش ... ...
    _ خانوم گوشیتون زنگ میخوره
    چشام رو باز کردم و گوشیم رو که تو دستای یکی از زیردستای آرایشگر بود برداشتم ... هلن بود یه لبخند زدم ...تا حالا ده بار زنگ زده بود ... آرایشگر دست از کار کشید ...
    _ جانم هلن ؟
    هلن دادش بلند شد
    _ مرض بیشعووور .... من فقط دستم به بردیا نرسه میکشمش
    _ هوی مگه بردیا بی کسه ؟
    هلن _ گمشو تو هم ... یا آدرس آرایشگاه رو میدی یا وقتی دیدمت کلتو میکنم
    _ آقامون گفته نگم ...
    صدای شبنم ار اون ور اومد
    شبنم _ بده به من اون گوشی رو...... الو چطوری زن داداش خوشگلم
    _ مرسی عزیزم .. کم کم کارام تمومه
    _ هلما جون ... عزیزم ... زن داداشم ... تا بردیا نیومده تو آدرس رو بگو ما بیاییم یه نگاه بهت بندازیم ... خدایی نکرده زبونم لال زشت نشده باشی ... داداشم ناراحت بشه
    یه قهقه ای سر دادم که آرایشگر چشم غره بهم رفت
    _ نه عزیزم ... آدم خوشگل که زشت نمیشه ... خیالت راحت آرایشگر کارشو خوب بلده
    شبنم _ وای فرناز صبر کن خودم یه جوری از زیر زبونش میکشم
    وای سرم رفت تند تند با فرناز حرف زدم هرجور خواست ادرس رو از زیر زبونم بکشه بیرون نتونست ... خداحافظی کردم و خودمو دست آرایشگر سپردم تا کارای نهایی رو انجام بدم
    دلم به حال هلن و بقیه میسوخت ... بردیا خودش آرایشگاه رزرو کرده بود و به هیچ کی نگفت کجاست ... میگفت میخوام اولین نفری باشم که تو رو تو لباس عروسی میبینم ... اینم از شوی دیوونه است دیگه...
    _ تموم شد ... بلند شو تورت رو بپوش
    از جام بلند شدم رفتم تو اتاق و به کمک یه خانوم تورم رو تنم کردم ... مدل ماهی بود تا بالای زانوم تنگ بعد گشاد شده بود ... بالا تنش هم با نگین کار شده بود ....
    تورم رو رو سرم درست کرد ... صدای زنگ در بلند ... آرایشگر با یه لبخند نگام کرد و رفت سمت در ... درست ساعت 8 اومده بود ... نگاهی تو آینه به خودم کردم ... خوشگل بودم خوشگل تر شدم ... خودم که راضی بودم بردیا رو هنوز نمیدونم ...
    صدای آرایشگر بلند شد ... به دنبالش گروه فیلم برداری اومدن داخل ... خدایا من متنفرم از این قسمت ... این جور که تعریف میکنن وحشتناکه ...با دستور فیلم بردار آروم قدم برداشتم و رفتم نزدیک بردیا ... بردیا هم با لبخند نزدیک شد ... عجب جیگری شده بود ... کت و شلوار بهش میومد ... کت و شلوار مشکی با پیرهن سفید ... آستین پیراهنش رو برگردونده بود روآستین کتش ... موهاشو هم خوشگل زده بود بالا ... با لبخند نگاش کردم ... اومد جلو و پیشونیم رو بوسید ... فکر کنم لپام گل انداخت ... خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین ...............
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس

    اوف بالاخره فیگورای این عکاس تموم شد ... دادم بلند شد بردیا هم ریز ریز میخندید ... اعصابم داغون بود بالاخره با بردیا تنها شدم ...

    _ خوشگل خانوم اخم نکن زشته

    پوفی کردم ... یه لبخند تحویلش دادم

    _ خوشتیپ شدی

    _ حرف جدید بزن ... خوشتیپیم که موضوع جدیدی نیست

    _ خود شیفته

    خندید .... گوشیش زنگ خورد قطع کرد و انداخت تو جیبش

    بردیا _ این هلن و شبنم هی حرص خوردنا ...

    _ گـ ـناه دارن ... الان که منو دیدی پس زنگ بزن تا بیان استقبال

    _ چشم خانومم

    بردیا زنگ زد به شبنم و گفت تو راهیم و ادرس داد ...

    نمیدونم اینا از کجا پیداشون شد .... بابا چه سرعتی .... صدای بوق ماشینشون بلند شد .... بردیا هم از قصد شیشه های ماشین رو بالا کشید .... خدایا همه دیوونه ... بالاخره رسیدیم خونه ... عروسی رو به درخواست من خونه خودمون گرفتیم ... بعد عروسی هم با بردیا اونجا زندگی میکردیم ... بردیا هم آپارتمانش رو به نام من زد ... راضی نبودم ولی کی بود که اینو راضی کنه ... بردیا در ماشین رو برام باز کرد .... یکی اسپند دود میکرد یکی نقل و نبات میریخت چند تا کل میکشیدند .... نگاهی به هلن و شبنم و فرناز کردم که روبرومون ایستاده بودن تو نگاه سه تاشون تحسین بود تا دیدن نگاشون میکنم چشم غره رفتن ... لبام رو جمع کردم که جلو دوربین نخندم .... عمه اومد نزدیک و با چشای گریون سرم رو بوسید و گفت حلالم کن .... منم فقط لبخند زدم ... صورت بردیا رو هم بوسید ....

    خاله هم اومد سر دوتامون رو بوسید ..... بالاخره رفتم یه جا نشستم .... نشستن من و بردیا همانا هجوم سه کله پوک همانا

    شبنم _ بردیا خیلی بیشعوری ... حقت بود قهر میکردم و عروسیت نمیومدم

    شبنم یه لباس مخمل بلند بنفش پوشیده بود که روی سینش با نگین کار شده بود موهاش رو بالای سرش بسته بود و جلوش هم یه طرف ریخته بود ... بهش میومد ... آرایشش بنفش بود ...

    اومد جلو و دستمو تو دستش فشرد

    شبنم _ من باهات قهرما ... الان هم واسه این که جلو مردم زشت نشه اومدم تبریک بگم ... حالا یه خواهر شوهری بشم ....

    بردیا با لبخند گفت

    _ شبنم اذیت نکن دیگه ... زود بیا دوتا بـ*ـوس بده به داداشی ... برو ور دل شوهرت تا دخترا مخشو نزدن

    شبنم چشم غره ای به بردیا رفت ... با اونم دست داد و کنار ایستاد .... فرناز هم اومد جلو دست داد و تبریک گفت ... یه کت و دامن شکلاتی پوشیده بود .... موهاش هم فر داده بود و دورش ریخته بود ...اونم حسابی بهزاد کش شده بود ...

    هلن اومد جلو ... میدونستم بغض کرده ... چشاش رو هاله ای اشک گرفته بود ... بغلم کرد و محکم فشارم داد

    _ بی شعور دیدی زود تر از من عروسی کردی ... یه هفته دیگه صبر میکردی باهم

    _ ااا گفتم که این جوری نمیشد نه تو میتونستی عروسی منو بترکونی نه من

    _ هلما ؟ قول بده مواظب خودت باشی .... در ضمن من تا 9 ماه دیگه باید خاله بشما

    از بغلم کشوندمش بیرون ... بردیا داشت بهمون میخندید .... یه چشم غره به هردوشون رفتم ... هلن با بردیا هم دست داد و بعد کلی سفارش ازمون دور شدن و رفتن وسط واسه رقصیدن ....

    عروسی مختلط نبود ولی آخر شب قرار بود آشناها بیان داخل ... بعد یه مدت بردیا هم از مجلس زنونه رفت بیرون ... منم یه کم رقصیدم و نشستم سر جام .............
    قرار بود مراسم عقد آخر شب باشه .... ثبت و آزمایش خون که یه هفته قبل انجام داده بودیم ... ..
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    _ با توکل بر خدا و اجازه پدر مادرم بله

    صدای دست بلند شد ....قرآن رو بستم و به عکس مامان بابا که روبروم گذاشته بود یه لبخند زدم .... بردیا گونم رو بوسید و حلقه ظریف که فقط یه نگین روش بود رو دستم کرد منم حلقه ساده ست خودم ولی بدون نگین رو دستش کردم ... بعدشم بقیه مراسم .....

    عمه و شوهر عمه اومدن جلو .... عمه گونم رو بوسید و برامون آرزوی خوشبختی کرد... ...... عمو سهراب هم سرم روبوسید ... حلالیت خواست ... کادوشون رو دادن ... پشتشون خاله و عمو اومدن .... خاله هم با چشمایی گریون صورتمون رو بوسید و آرزوی خوشبختی کرد ... عمو هم بغلم کرد و سرم رو بوسید ... با بردیا هم روبوسی کرد و نصیحتها و سفارشای پدرونه رو کرد .... بابا هنوز که مراسم تموم نشده ... پشت سرشون هم هلن و نریمان .... شبنم و فرحان و پسر کوچولوشون .... بعدش هم فرناز و بهزاد .... کادوهاشون رو دادن و رفتن کنار .... چشام چارتا شد وای ساناز و فرشاد اینا هم به زودی مزدوج میشن ... اومدن جلو و تبریک گفتن ... سر جام نشستم ....

    _ مبارک باشه خواهری

    سریع سرم رو بلند کردم .... از خوشحالی تو چشام اشک حلقه زد ... واقعا این هرمان بود ؟ از جام بلند شدم دستاش رو باز رفتم تو آغوشش ... کنار گوشم گفت

    _ هلما این آغـ*ـوش برادرانست

    _ خیلی خوشحالم کردی داداشی ... اگه نمیومدی هیچ وقت نمیبخشیدمت ...

    _ خوب حالا .... منو ول کن ... استایلم رو زدی به هم .... به حساب خودم به خودم رسیدم که یکی رو تور کنم

    ازش جدا شدم و یه چشم غره بهش رفتم ... دست بردیا رو گرفت

    _ مبارک باشه ... خوشبخت بشین ... این آبجی ما با تیپا میدیم بهت ولی اگه یه تار موش کم شد ... ناراحت نشو ... حتما ریزش مو گرفته

    بیشعور اینجا هم ول کن نیست بردیا خندید و گفت

    _ نه من همه جوره هواشو دارم که ریزش مو نگیره

    .................................................. ............

    با بردیا رقصیدم ... حسابی خسته شدم .... جوونا ما رو تا آپارتمان بردیا همراهی کردن ... امشبه رو اونجا میموندیم چون خونه ریخت و پاش بود نمیشد بمونیم .... بردیا در آپارتمان رو باز کرد .... خودمو انداختم داخل ... همون آپارتمان بود ولی با دکوراسیون قرمز و مشکی ....

    بی توجه رفتم تو اتاق خواب ... خودم رو ولو کردم رو تخت .....

    با کمک بردیا لباسم رو در آوردم و خدا رو شکر موهام فر بود دیگه احتیاج به باز کردن نداشت .... رفتم و یه دوش سریع گرفتم راحت شدم .... بردیا هم رفت دوش گرفت ............ رفته بودم زیر پتو ... تخت یه تکونی خورد و پتو کنار رفت ... بردیا کنارم خوابید رومو کردم طرفش ... ...

    _ بالاخره مال خودم شدی ...

    چشاش برقی زد ... نگاش سرخورد پایین ... ... گوشه لبم رو به دندون گرفتم .... بردیا نزدیک شد

    امشب یه بار دیگه با بردیا یکی شدم ... ولی با تفاوت زیاد .... این بار از روی عشق بود ... این بار تمام وجودم .... این بار روحم هم با بردیا یکی شد .... این بار با تمام وجودم وجودشو میخواستم و حس کردم ....

    این بار نه از روی هـ*ـوس ... بلکه با تمام عشق و خواستن باهاش یکی شدم ..................

    بردیا غریبه ترین آشنام بود .....ولی الان آشناترینمه ..... همه کسمه ....عشق اول و آخرمه ..... زندگیمه ..... خوشحالم که از این پس هر روز بعد از اینکه چشام رو باز کردم بردیا رو میبینم و هر شب بعد از دیدنش چشمام رو میبندم ..........



    جمعه ساعت 17:18
    92/12/2


    پایان
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا