کامل شده رمان طلسم عشق (جلد دوم رمان بازمانده ای از طبیعت) | الهه یخی کاربر انجمن نگاه دانلود

لطفا به هردو سوال پاسخ بدین♡ 1_سطح رمان از نظر شما چیه؟ 2_رمان رو به پاین برسونم؟

  • عالی

    رای: 48 85.7%
  • خوب

    رای: 3 5.4%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 1 1.8%
  • بله تموم بشه

    رای: 13 23.2%
  • نخیر میشه ادامه داد

    رای: 28 50.0%

  • مجموع رای دهندگان
    56
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه یخی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/31
ارسالی ها
487
امتیاز واکنش
56,051
امتیاز
948
محل سکونت
سرزمین خیال
نام رمان: رمان طلسم عشق (جلد دوم رمان بازمانده‌ای از طبیعت)
نویسنده: الهه یخی کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی، عاشقانه، معمایی
ناظر: h.esmaili
سطح رمان: پرطرفدار
ویراستاران:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
،
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه:
گاهی اوقات لازمه زمان باهات بازی کنه،
جوری که نتونی ازش فرار کنی؛ ولی بتونی به دنبال راه مقابله باهاش بگردی.
حالا ملوری درگیر بازی زمان شده؛ بازی با چاشنی عشق. اما ملوری کیه؟! پس تیارانا کجا رفته؟! اصلاً چرا باید ملوری باشه؟ چرا شخص دیگه‌ای نباشه؟ چرا...
تیارانا تو جشن تولدش توسط جادوگری طلسم میشه و وقتی که به جای امنی می‌رسه می‌فهمه همه‌چیز تغییر کرده و اون‌طوری نیست که باید باشه.
اون تبدیل شده به ملوری؛ ولی ملوری کیه؟

جلد زیبای رمان که فائزه‌ی عزیز زحمتش رو کشیده. مرسی♡
Telesme_Eshgh2.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    bcy_نگاه_دانلود.jpg
    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛
    سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود​
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    ابتدای رمان درحال ویرایشه. لطفا تا پایان بخونید؛ پشیمون نمی‌شید :)

    مقدمه:
    پای عشق که در میان باشد،
    ممنوعه‌ها به احترام این واژه‌ی مقدس ازهم‌گسیخته می‌شوند تا مانعی نباشند برای جدایی.
    ممنوعه‌های زمان هم گرچه ممنوعه هستند؛ اما...
    کمی عشق با چاشنی زمان لازم است.
    تا هرچه که فاصله انداخته میان عشق و وصال، محو گردد.
    و چه زیباست هنگامی که طلسم عشق درهم بشکند و دو مجنون به هم برسند...

    تیارانا:
    از لی‌لی که مشغول درست‌کردن موهام بود پرسیدم:
    - لی‌لی تو کارل رو ندیدی؟
    از آینه به صورتم نگاه کرد و لبخند شیرینی زد.
    - ایشون مشغول نظارت بر کارهای مهمونی هستن.
    - به‌نظرت کادوی تولدش به من چیه؟
    تاج ظریفم رو روی سرم گذاشت و موهای فرشده‌م رو روی شونه‌هام ریخت و گفت:
    - نمی‌دونم ملکه‌ی من. عالی‌جناب حتماً بهترین هدیه رو براتون در نظر گرفتن.
    امروز تولدم بود و کارل مدت‌ها پیش بهم قول داد تا امروز غافل‌گیرم کنه. سربازی وارد اتاقم شد و سرش رو تا کمر به نشونه‌ی احترام برام خم کرد. چقدر از این احترام‌گذاشتن‌ها متنفر بودم. نفسم رو کلافه بیرون دادم و گفتم:
    - راحت باش، حرفت رو بزن.
    - ملکه، عالی‌جناب اجازه‌ی ورود می‌خوان.
    از اینکه کارل اومده بود شوق و ذوق فراوونی تو وجودم سرازیر شد. بدوبدو به‌سمت در رفتم و سرباز بیچاره رو کنار زدم و خودم رو تو آغـ*ـوش کارل جا دادم. سرم رو تو سیـ*ـنه‌ی ستبرش قایم کردم.
    چون کارم ناگهانی بود و آمادگی نداشت، دستش از دو طرف باز مونده بود. به خودش که اومد کم‌کم دست‌هاش رو دورم حلـ*ـقه کرد و گفت:
    - چند بار بهت بگم این رفتارا شایسته‌ی یه ملکه نیست؟
    لب برچیدم و گفتم:
    - خیلی بی‌رحمی. الان دو روزه که ندیدمت، بعد تو میگی این رفتارا شایسته‌ی من نیست؟
    حلـ*ـقه‌ی دست‌هاش رو دورم تنگ و تنگ‌تر کرد، تا جایی که حس می کردم هرآن ممکنه از این‌همه نزدیکی نفسم بند بیاد.
    سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
    - مگه نمی‌دونستی که مشغول آماده‌کردن مراسم بودم؟
    سرم رو از روی سیـ*ـنه‌ش جدا کردم و پرسیدم:
    - بعد باید من رو تنها بذاری؟
    کف دستش رو روی لـ*ـب‌هام گذاشت و لـ*ـب‌هاش رو روی دستش قرار داد و آروم بو*سید. صورتش رو عقب برد و آروم گفت:
    - تو هنوز هم همون تیای یه سالِ پیشی، همونی که وقتی من رو دید رنگش پرید، همونی که هیچ‌وقت خودش رو تو غرور یه ‌ملکه غرق نکرد؛ اما یه ملکه‌ی مسئولیت‌پذیر بود.
    غرق تو گذشته گفتم:
    - یادته چقدر بلا سرم آوردی؟
    - تو هم یادته لباسم رو خراب کردی؟
    - من که بهت گفته بودم از آذرخش می‌ترسم.
    با صدای غرّش آذرخش به‌سمت راستم برگشتم و به آذرخش که از پشت پنجره نگاهم می‌کرد خیره شدم. لبخندی زدم و به‌سمت پنجره رفتم و چون شیشه‌ای وجود نداشت و فقط شکل پنجره همراه با ریسه‌های گل بود، سرش رو بغـ*ـل کردم.
    - شوخی کردم پسر خوب. من اون موقع از کارل می‌ترسیدم.
    صدای اعتراض کارل بلند شد:
    - عه تیارا!
    خندیدم و گفتم:
    - تسلیم بابا، تسلیم.
    لبه‌ی پنجره ایستادم و دامن بلند لباسم رو با دو دستم گرفتم. چشمکی به آذرخش زدم و خودم رو از طبقه‌ی پنجم قصر رها کردم که صدای فریاد کارل بلند شد:
    - تیارا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    فاصله‌ی کمی با زمین داشتم که آذرخش به‌سرعت خودش رو به من رساند و من رو گرفت و دوباره رو به‌ بالا پرواز کرد و کنار پنجره ایستاد.
    کارل با پرش بلندی روی آذرخش و پشت من نشست.
    - حالا دیگه من رو می‌ترسونی؟!
    - نه سرور من، می‌خواستم مهارتم رو در سوارکاری با اژدها به نمایش بذارم.
    بی‌توجه به لحنم که دوباره رسمی شده بود گفت:
    - باور کنم همون دختر ترسو و زبون‌درازی هستی که از اژدها می‌ترسید؟ تیارانا خیلی فرق کردی.
    - درسته فرق کردم؛ اما هیچ‌وقت نتونستم مثل یه ملکه رفتار کنم و این باعث رنجش اطرافیانم میشه.
    - می‌تونی، قول میدم باهم بریم پیش درخت اسرار تا بهمون بگه چرا این‌طور رفتار می‌کنی.
    سپاسی گفتم و‌ آذرخش رو که در حال فروداومدن بود محکم گرفتم. آذرخش کنار سالن مراسم ایستاد. به ستون‌های مزیّن‌شده با گل و شکوفه خیره شدم. کارل با یه جهش روی زمین پرید و دستش رو به‌سمتم دراز کرد و گفت:
    - افتخار می‌دید ملکه‌ی من؟
    لبخند جذابی زدم و دستم رو درون دستش پنهان کردم و گفتم:
    - مگه میشه من به پادشاه خودم پاسخ منفی بدم؟
    و به‌آرامی و با کمک کارل از آذرخش پایین اومدم. دستم رو دور بازوی کارل حلـ*ـقه کردم و وارد سالن شدم. حضّارِ حاضر در سالن با بلندشدن صدای شیپور سرهاشون رو به‌سمت ما برگردوندن.
    لبخندی زدم و نگاهی به کارل انداختم. نگاهش روی مردم میخ شده بود. هردوتامون به یه موضوع فکر می‌کردیم و اون هم اتحاد بود! اتحادی که با کلی مشقّت به دست آورده بودیم. بعد از مدت‌ها کل ایالت‌ها کنار همدیگه بودن؛ در صلح و آرامش.
    نفس عمیقی کشیدم و دنباله‌ی لباسم رو تو دستم گرفتم و هم‌قدم با کارل به‌سمت جایگاه حرکت کردم. گیاه‌افزار‌ها شکوفه‌های گیلاس رو از بالای سالن روی سر ما دو نفر می‌ریختن.
    از سه پله‌ای که به جایگاه ما دو نفر می‌خورد بالا رفتیم و روی صندلی‌های سلطنتی خودمون نشستیم. با نشستن ما همه‌ی اعضا روی صندلی‌هاشون نشستن و به ما خیره شدن.
    پراقتدار و محکم گفتم:
    - مردم متحد تاراگاسیلوس! از اینکه در این مراسم حضور پیدا کردید سپاس‌گزارم. از جشن باشکوه لـ*ـذت ببرید و شاد باشید.
    حرفم که تموم شد صدای موسیقی تو سالن پخش شد و زوج‌ها دوبه‌دو باهم وسط سالن ایستادن.
    - واقعاً خوش‌حالم که همه‌ی مردمم توی جشن تولدم حاضرن.
    کارل دست‌هام رو توی مشتش گرفت و گفت:
    - همه‌ی اینا فقط و فقط به‌خاطر توئه تک موسیقی قلبم! این هم از هدیه‌ت، با اینکه کمه؛ اما من همین رو داشتم.
    و چند ثانیه بعد دستم رو رها کرد. با شگفتی دستم رو باز کردم و به گردن‌بند زیبای درون دستم که اسمم به لاتین و به رنگ چهار عنصر نوشته شده بود خیره شدم. دو طرف اسمم به شکل بال فرشته و شیطان بود و با ریسه‌ی گل از پشت قفل می‌شد. لبخند پر از هیجانی زدم و گفتم:
    - ممنونم پادشاه، این هدیه‌ی گران‌بها واقعاً زیباست.
    دستم رو گرفت و به لـ*ـب‌هاش نزدیک کرد.
    - من برای ملکه‌ی سرزمینم هر کاری می‌کنم‌، هر کاری!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    و بعد پشت دستم رو غرق در بو*سه‌های شیرینش کرد. به یک‌باره عجیب دلم براش تنگ شد! خواستم پاسخ این مهربونیش رو بدم که تاریکی بر سالن چیره و صدای جیغ و همهمه بلند شد.
    سر بلند کردم و به آسمون که پر از ابرهای تیره و تاریک شده بود خیره شدم. کم‌کم گردبادی به وجود اومد و برگ‌های درخت‌ها رو از شاخه‌ها جدا کرد و درختان رو عور و بی‌برگ کرد.
    صدای خنده‌های وحشتناکی گوشه به گوشه‌ی سالن رو دربرگرفت. ترسیده به دست کارل چنگ انداخته و خودم رو به اون نزدیک کردم. دستش رو دور شونه‌م حلـ*ـقه کرد و من رو محکم‌تر به خودش فشار داد.
    وسط سالن جرقه‌های قرمزرنگی با دودهای سیاه ایجاد شد. مردم هم از ترس به همدیگه چسبیده بودن و با رنگی پریده به وسط سالن خیره شده بودن.
    طولی نکشید که از میون اون‌همه دود و جرقه، زنی با لباسی سراسر مشکی نمایان شد. سرش رو که بلند کرد با دیدن چشم‌هاش لحظه‌ای وجودم رو سرما فراگرفت.
    صدای همهمه‌ی مردم بلند شد. هرکس یه جمله رو به گونه‌ای متفاوت بیان می‌کرد.
    - اون اومده.
    - بالاخره برگشت.
    - گفته بود یه روز میاد.
    اینجا چه خبر بود؟ عصای تو دستش رو که به زمین زد همهمه‌ها به یک‌باره خوابید و با قدم‌های آروم اما بلندی به‌سمتمون اومد، به گونه‌ای که فقط صدای کفش‌هاش سکوت رو درهم می‌شکست.
    مقابلم ایستاد و با تیله‌ی سیاه چشم‌هاش از پاهام نگاه کرد و نگاهش رو آروم‌آروم سوق داد تا اینکه روی چشم‌هام توقف کرد. دقیق بهم خیره شد و گفت:
    - اسباب‌بازی من چقدر بچه‌ست!
    اخم بی‌حالی وسط ابروهام نشست. با صدایی که سعی می‌کردم ابهت یه ملکه رو داشته باشه گفتم:
    - فکر نمی‌کنید زیادی جسور و گستاخ هستید؟ اون هم در مقابل یه ملکه!
    حرفم که تموم شد، خیره‌ی سیاه‌چاله‌های چشم‌هاش شدم. خندید، نگاهی به جمع انداخت و همون‌طور که می‌خندید گفت:
    - شما... احمقا... چطور تونستید... یه اَلف بچه رو... ملکه‌ی خودتون بکنید؟ اون حتی من رو نمی‌شناسه که حرف از گستاخی و ملکه‌بودن می‌زنه!
    از کارل جدا شدم و قدمی به جلو برداشتم.
    - تو بگو کی هستی؟ هرچند دلیلی نمی‌بینم برای شناختن کسی که تا چند دقیقه‌ی دیگه قراره تو زندان باشه.
    پوزخندی زد و گفت:
    - مواظب خودت باش ملکه کوچولو! با بد کسی در افتادی.
    عصای عجیب‌وغریبش را بالا آورد و نگین سیاه‌رنگش رو به‌سمتم گرفت. زیر لب کلماتی رو زمزمه می‌کرد. جریان باد رو به حرکت درآورد و صداش رو به گوشم رسوند.
    - آنالیوس هاپنیوس آلسیوس...
    زمزمه‌ش که تموم شد دود سیاه‌رنگی از نگین خارج شد و به‌سمتم اومد. مثل مسخ‌شده‌ها به دودی که هرآن بهم نزدیک‌تر می‌شد خیره بودم که صدای فریاد کارل من رو به خودم آورد.
    - مواظب باش تیارا!
    تا به خودم بیام به‌سمتی پرت شدم. نگاه گیج و سرگردونم رو چرخوندم که به کارل رسیدم. روی زمین افتاده بود و دستش رو به سرش گرفته بود. ترسیده از جا برخاستم و خود رو به بالینش رسوندم.
    سرش رو روی پام گذاشتم و با گریه به صورتش که حال از بینی و گوشه‌ی لبش خون جاری بود خیره شدم. بریده‌بریده گفت:
    - حواست باشه... این طلسم... مرگ... بود... نذار... طلسمت کنه... اون...
    چشمانش که بسته شد، اشک چشمانم خشک شد و با تعجب به کارل نگاه کردم. نفس نمی‌کشید! تکونش دادم و ملتمس گفتم:
    - کارل بیدار شو. کارلم باز کن چشمات رو.
    خنده‌ی زن روی افکارم خدشه انداخت.
    - می‌دونستی خیلی احمقی؟ حالا کسی نیست نجاتت بده. چطوره یه بازی کنیم؟ یه بازی که اسباب‌بازیش تویی!
    عصاش رو دوباره به‌سمتم گرفت و گفت:
    - می‌خوام ببینم بدون کارلت چی‌کار می‌تونی بکنی.
    حرفش که تموم شد جرقه‌ای به‌سمتم اومد و در کسری از ثانیه سالن و همه‌ی مردم و از همه مهم‌تر کارل از دیدم ناپدید شدن. سرگیجه‌ای که گریبان‌گیرم شده بود باعث شد چشم‌هام به‌آرومی بسته شه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    صدای شرشر آب باعث شد پلک‌هام رو به‌آرومی باز کنم. چند بار پلک زدم تا بتونم به‌خوبی ببینم. به آسمون آبی‌رنگ بالای سرم نگاه کردم که پرنده‌های کوچیک و بزرگ مشغول پرواز بودن.
    سرم رو به‌سمت چپ بر گردوندم که چشمم به رودخونه‌ای با آب روون افتاد. دستم رو تکیه‌گاه بدنم کردم و روی زمین نشستم که چشم‌هام سیاهی رفت و باعث شد دستم رو به سرم بگیرم.
    من اینجا چی‌کار می‌کنم؟ من... من...
    گیج به اطرافم نگاه کردم. چه اتفاقی افتاده؟ کارل کو؟ با یادآوری چشم‌های بسته‌ی کارل و خونی که از گوشه‌ی لبش جاری بود اشک به چشمم دوید.
    کارلم مرد. کارل من رو کشتن و من هیچ کاری نتونستم انجام بدم. با دست‌هام صورتم رو پوشوندم و هق زدم. چرا نتونستم مانع کارهای اون زن بشم؟ چرا نتونستم مانع از طلسم‌کردن کارل بشم؟
    باید برگردم به قصر و اون زن رو‌ مجازات کنم. می‌تونم مثل قبل کارل رو زنده کنم. آره می‌تونم، البته امیدوارم که بتونم! از روی زمین بلند شدم و خواستم لباس بلندم رو بتکونم که با دیدن لباس‌های تو تنم متعجب بهشون خیره شدم.
    یعنی چی؟ اینجا چه خبره؟ پس لباسی که تو مراسم تنم بود چی شد؟ به‌جای اون لباس بلند، بلوز و شلواری تو تنم بود. تازه متوجه موهای بازم که دورم ریخته بود شدم. رنگ خرماییشون باعث شد متعجب‌تر از قبل بشم.
    با دستم قسمتی از موهام رو در دست گرفتم و دقیق‌تر خیره شدم. اینجا چه خبر بود؟ صدای غرّشی بلند شد که باعث شد سریع به عقب برگردم. ببری با رنگ سفید و خط‌های آبی درست تو چند قدمیم ایستاده بود. دقیق‌تر شدم. من این ببر رو می‌شناختم. کم‌کم چشم‌هام گرد شد و با خوش‌حالی گفتم:
    - بابراس تو زنده‌ای؟
    شوق‌زده خواستم به‌سمتش برم که حالت تهاجمی به خودش گرفت، به طوری که قسمت جلویی تنش به‌سمت پایین بود و قسمت عقبی به‌سمت بالا بود و دم بلندش رو مدام به چپ و راست تکون می‌داد. ترسیده گفتم:
    - تو چت شده؟ منم تیارانا...
    حرفم کامل نشده بود که به‌سمتم خیز برداشت و هرکاری کردم تا از قدرت‌هام استفاده کنم بی‌فایده بود. با دیدن بابراس که دندون‌های بلندش رو وحشیانه به نمایش گذاشته بود، جیغی کشیدم و دستم رو روی چشم‌هام گذاشتم.
    چشم‌هام رو پوشونده بودم و هر لحظه صدای جیغم بلندتر می‌شد. بابراس چرا این‌طوری شده؟ برای چی به من حمله کرد؟ چرا من نتونستم از قدرت‌هام استفاده کنم؟
    به قدری ذهنم مشغول بود که متوجه نشدم دقایق طولانی رو در حال جیغ‌زدنم بدون اینکه آسیبی به من برسه. انگشت‌های دست راستم رو کمی از هم فاصله دادم تا بتونم اطرافم رو ببینم.
    خبری از بابراس نبود. متعجب و کنجکاو دستم رو نوازش‌وار از روی چشم‌هام به گونه‌هام غلتوندم. بدون اینکه دستم رو از گونه‌م بردارم با کنکاش اطرافم رو جست‌وجو کردم.
    هرچی به اطراف نگاه کردم خبری از اون ببر وحشی و خشمگینِ چند لحظه پیش نبود. نفسم رو آسوده بیرون فرستادم و زمزمه کردم:
    - خدای من، هر آن ممکن بود غذای بابراس بشم.
    - تو واقعاً یه احمق به تمام معنایی!
    صدای شخصی از پشت سرم بلند شد که باعث شد جیغ ماورای بنفشی بکشم و به عقب برگردم. پسری با موهای سفید که لباس‌هاش ترکیبی از دو رنگِ سفید و آبی بود، دستش رو روی گوش‌هاش گذاشته بود.
    وقتی مطمئن شد که دیگه جیغ نمی‌زنم دستش رو از گوشش جدا کرد و با اخم گفت:
    - علاوه‌بر احمق‌بودن خیلی هم جیغ‌جیغ می‌کنی.
    اگه اون لحظه ناراحت نبودم حتماً پسرِ گستاخ و مغرور روبه‌روم رو خفه می‌کردم؛ اما الان... با نبود کارل...
    آهی کشیدم و گفتم:
    - خبر نداری چه بلایی سر پادشاه کارل اومده؟
    کنجکاو پرسید:
    - پادشاه کارل دیگه کیه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    بی‌شک اون لحظه چشم‌هام اندازه‌ی نعلبکی شده بود. با صدای تقریباً بلندی گفتم:
    - تو پادشاه خودت رو نمی‌شناسی؟ پادشاه سرزمین شاینتلند! همسر ملکه‌ی تاراگاسیلوس.
    چهره‌ی شوخش در کسری از ثانیه جای خودش رو به جدیت داد. قدمی بهم نزدیک شد که عقب رفتم. پرسید:
    - ببینم تو کی هستی؟
    با جسارت تمام گفتم:
    - واقعاً باعث تأسفه که ملکه‌ی خودت رو نمی‌شناسی!
    اخم کرد و گفت:
    - کدوم ملکه؟
    خندیدم و گفتم:
    - ملکه‌ی تاراگاسیلوس، آخرین بازمانده‌ی خاندان سلطنتی، ملکه تیارانا...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:
    - معلوم هست چی میگی؟ دیوونه‌ای؟ کدوم خاندان سلطنتی؟ کدوم تاراگاسیلوس؟
    آب دهنم رو به‌سختی قورت دادم و گفتم:
    - اسم تمام این سرزمین مگه تاراگاسیلوس نیست؟
    - نه! اینجا ساوانتریوسه!
    با ته‌مونده‌ی انرژیم نالیدم:
    - چی؟ چطور ممکنه؟
    دستم رو به سرم گرفتم. من کجام؟ چرا از اینجا سر درآوردم؟ خدای من، اون زن پست‌فطرت چه بلایی سرمون آورده؟ صدای کارل تو سرم اکو شد:
    - نذار طلسمت کنه.
    دستم رو محکم‌تر روی شقیقه‌م فشار دادم تا کمی از سردردم کم بشه.
    - می‌خوام ببینم بدون کارلت چی‌کار می‌کنی.
    پاهای سستم تحمل وزنم رو نداشتن. زانوهام خم شدن و روی زمین فرود اومدم. قطره اشکی لجوجانه روی گونه‌م غلتید. خدای من این یه فاجعه‌ست! من طلسم شدم!
    دستم رو روی صورتم گذاشتم و آروم هق زدم. چرا باید این اتفاق می‌افتاد؟ من کجام؟ من به اینجا تعلق ندارم. حالا باید چی‌کار کنم؟
    دستی که روی شونه‌م نشست باعث شد دست چپم رو از روی صورتم بردارم و صورتم رو کمی به‌سمت چپ مایل کنم. همون پسری بود که...
    این پسر از کجا سروکله‌ش پیدا شد؟ درحالی‌که فین‌فین می‌کردم گفتم:
    - تو کی هستی؟ یهو از کجا پیدات شد؟
    کنارم نشست و بی‌توجه به سوالم پرسید:
    - حالت خوبه؟
    سری به معنی نه تکون دادم که گفت:
    - من نمی‌دونم تو کی هستی و از چی حرف می‌زنی. اسم من رایانه، تو جنگل مشغول شکار بودم که با صدای جیغت به اینجا اومدم و دیدم که یکی از ببرای اصیل بهت حمله کرده و مجبور شدم بکشمش!
    با چشم‌های گردشده نگاهش کردم. بابراس رو کشت؟ یه لحظه صبر کن ببینم!
    بابراس مگه از ببرهای تاراگاسیلوس نیست؟ پس...
    گیج شده بودم. از هیچ‌چیز سردرنمی‌آوردم و همین هم باعث اذیت‌شدنم بود. نفس عمیقی کشیدم و با پشت دستم چشم‌هام رو پاک کردم.
    الان کار درست چیه؟ اصلاً من برای چی اومدم؟ هوف! حتی نمی‌دونم باید چی‌کار کنم. سرم پایین بود و رایان هم همچنان کنارم نشسته بود.
    نگاهم به‌سمت تیروکمان توی دستش کشیده شد. نشان طلایی‌رنگی روش بود. شکل نشان شبیه به خورشید بود. چشم‌هام رو ریز کردم. چقدر این نشان برام آشنا بود! ناخواسته گفتم:
    - تو زاده‌ی خورشیـ...
    حرفم تموم نشده بود که دستش رو روی دهنم گذاشت و مانع از ادامه‌ی حرفم شد. با چشم‌های گردشده بهش نگاه کردم که عاجزانه گفت:
    - هیس! بریم یه جای امن. فقط صدات درنیاد!
    سرم رو به معنی باشه تکون دادم که دستش رو برداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    آروم گفتم:
    - کجا باید بریـ...
    حرفم کامل نشده بود که دستش رو روی پیشونیم قرار داد. گرمای دستش با سرمای وجود من کاملاً در تضاد بود. لب باز کردم بپرسم داره چی‌کار می‌کنه که چشم‌هاش رو بست و زیر لب گفت:
    - خورشید جهان‌گرد، بنما ما را نهان! خلاف آنچه که می‌کنی در جهان.
    ناگهان باریکه‌ی نوری از آسمون به‌سمتمون اومد. منکر این نمیشم که اون لحظه بی‌نهایت ترسیدم! اما سعی کردم به خودم مسلط باشم تا شأن یه ملکه رو حفظ کرده باشم.
    باریکه‌ی نور دور پای هر دومون پیچید، درست مثل یه مار که دور طعمه‌ش می‌پیچیه پیچ‌خوران بالا آمد تا اینکه به گلوم رسید.
    ترسیده به صورت خونسرد رایان نگاه کردم. لعنتی، چرا این‌قدر آروم و خونسرده؟ یعنی نمی‌فهمه که می‌ترسم؟! چشم‌هام رو محکم روی هم فشار دادم و نفسم رو حبس کردم. احمقانه نبود اگه اون لحظه فکر می‌کردم قراره خفه بشم؟!
    برخلاف خورشید که گرم و سوزاننده بود، باریکه‌ی نازکش خیلی سرد بود. سرد که نمیشه گفت؛ هوای ملایمی داشت، خنک و مطبوع!
    بوی شکوفه‌های انار و سیب سبز که به مشامم رسید چشم‌هام رو باز کردم. با دیدن منظره‌ی روبه‌روم غرق در لـ*ـذت شدم، چقدر این جنگل زیبا بود.
    درخت‌هایی با تنه‌ی طلایی که مانند خورشید نور ساطع می‌کردن و برگ‌های ریزی از جنس رنگین‌کمان داشتن! شکوفه‌های رنگارنگ درخت‌ها جلوه‌ی خاصی بهشون داده بود.
    - می‌شنوم!
    با صدای رایان سرم رو به‌سمت چپ مایل کردم. چی رو می‌شنوه؟ مگه قراره حرفی بهش بزنم؟ فکرم رو به زبون آوردم:
    - چی رو می‌شنوی؟
    روی تخته‌سنگی که زیر یکی از درخت‌ها قرار داشت نشست و پای راستش رو روی پای چپش انداخت و تیروکمان رو روی پاهاش گذاشت. سر بلند کرد و گفت:
    - تو کی هستی؟
    - فکر کنم قبلاً هم بهت گفتم. من ملکه تیارانا، ملکه‌ی یگانه‌ی سرزمین تاراگاسیلوس هستم.
    تک‌خنده‌ای کرد که بیشتر به تمسخر من شبیه بود! گفت:
    - دست بردار! خودت هم می‌دونی که دروغ میگی!
    - یه فرشته هرگز دروغ نمیگه.
    چند ثانیه به صورتم خیره شد و بعد با صدای بلندی زد زیر خنده! به قدری بلند و از ته دل می‌خندید که صداش تو جنگل پیچیده بود. اخمی کردم و گفتم:
    - به چی می‌خندی؟
    درحالی‌که گوشه‌ی چشمش رو با دستش پاک می‌کرد گفت:
    - اولش ملکه بودی، حالا شدی فرشته؟ اگه فرشته‌ای پس بالات کو؟ فرشته‌ها خیلی وقته که از بین رفتن! راستش رو بگو، تو کی هستی؟
    نفسم رو کلافه بیرون دادم. یهو زدم زیر گریه و روی زمین نشستم. رایان متعجب به‌سمتم اومد و کنارم نشست. نگران پرسید:
    - چی شد؟ چرا گریه می‌کنی؟
    از طرفی نبود کارل و صورت خونیش که لحظه‌ای از جلوی چشم‌هام کنار نمی‌رفت و از طرف دیگه گیرافتادن من تو مکانی ناشناس بدون قدرت‌هام، اون هم کنار یه پسر احمق که می‌گفت فرشته‌ها نابود شدن، دست به دست هم داده بودن تا گریه کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    با هق‌هق و بریده‌بریده گفتم:
    - چی‌کار کنم... تا انتقامم رو... بگیرم؟ من کارلم رو... می‌خوام و اون شیطان‌صفت... باعث مرگش شد.
    برخلاف چند دقیقه‌ی پیش که لحنش تمسخرآمیز بود، با لحن نرم و ملایمی گفت:
    - آروم باش تیارانا. بگو چی شده؟
    - من که هرچی میگم تو باور نمی‌کنی. چی رو بگم؟
    شونه‌م رو گرفت و من رو به‌سمت خودش برگردوند. بدون اینکه دستش رو ازم جدا کنه گفت:
    - من عذر می‌خوام! حالا امکانش هست توضیح بدی چه اتفاقی افتاده و اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    چند بار پلک زدم تا تاری دیدم رفع بشه.
    - قول میدی تا آخر حرفم هیچی نگی؟
    - قول میدم.
    سرم رو به درختی که پشت سرم قرار داشت تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. لب‌هام رو از هم فاصله دادم و تک‌تک جملات رو کنار هم قرار دادم تا بهش توضیح بدم.
    - یه روز تو جنگل از خواب بیدار میشم. بدون اینکه بدونم کجام و کیَم؟! همراه دو نگهبان به قصری رفتم و اونجا ازم خواستن دنبال آخرین بازمانده‌ی از خاندان سلطنتی تاراگاسیلوس بگردم. اولش قبول نکردم؛ اما بعد از اینکه فهمیدم برای خلاصی باید اون رو پیدا کنم، همراه اون دوتا نگهبان همراه شدم؛ اما همون ابتدای راه گیر یه شیطان افتادم! شیطانی که هیچ رحمی نداشت و من رو شکنجه می‌داد. اون هم دنبال همون بازمانده می‌گشت. باهاش همراه شدم و بعد از گذشت چند ماه و گشتن، فهمیدم در تمام اون مدت دنبال خودم بودم!
    چشم‌هام رو باز کردم و به صورت کنجکاو رایان چشم دوختم و ادامه دادم:
    - سرشار از نیرو بودم. تمام نیروی سرزمین‌ها تو من خلاصه می‌شد. قرار بود جنگی در پیش باشه بین شیاطین و مردم تاراگاسیلوس. با اینکه متحدشون کرده بودم؛ ولی باز هم قدرتمون کم‌ بود. رفتم پیش درخت اسرار، با کارل هم رفتم! آخه می‌دونی؟ عاشق هم شده بودیم.
    خنده‌ی تلخی کردم و دوباره گفتم:
    - کارل دورگه‌ی شیطان-فرشته بود! دزدیده شدم! توسط پسرعموم! یکی از همون نگهبانایی بود که تا اواسط راه همراهیم کرده بود و من نشناخته بودمش. خواست باهام ازدواج کنه و من نخواستم. بهم سم داد؛ اما توسط سربازای قلعه‌ش نجات پیدا کردم و جون کارلم رو نجات دادم و مردم!
    به اینجا که رسیدم چشم‌هاش گرد شد.
    - مردی؟ اصلاً... تاراگاسیلوس کجاست؟ اگه تو مردی پس چطور اینجایی؟
    سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    - جادوی عشق من رو زنده کرد و ما در جنگ پیروز شدیم و تاراگاسیلوس یک‌پارچه شد. همه‌چیز خوب بود و با کارل ازدواج کردم؛ اما تو جشن تولدم همه‌چیز به هم ریخت و یه جادوگر کارل رو کشت و من رو به اینجا فرستاد، به ساوانتریوس!
    حرفم که تموم شد به چهره‌ی متفکرش نگاه کردم. کاملاً تو خلسه بود و در حال فکرکردن. یهو سرش رو بالا آورد و گفت:
    - گفتی اسمت تیاراناست. درسته؟
    سرم رو تکون دادم که به گردنم اشاره کرد و گفت:
    - پس مِلوری کیه؟
    گیج بهش نگاه کردم که دستش رو به‌سمت گردنم آورد. کاملاً غیرارادی خودم رو عقب کشیدم که دستش رو سریع‌تر به‌سمتم آورد و جسمی رو تو دستش گرفت.
    نگاهم رو به دستش دوختم. با دیدن جسمی که داخل دستش بود با چشم‌های گردشده نگاهش کردم. این امکان نداره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    این همون گردن‌بندی بود که کارل بهم هدیه داد؛ اما چرا کلمه‌ی ملوری به‌جای تیارانا نوشته شده؟ رایان آروم گردن‌بند رو رها کرد.
    به صورتش نگاه کردم. هیچی از حالت صورتش مشخص نبود. ترسیده از اینکه فکر کنه دروغ میگم سریع گفتم:
    - رایان من...
    حرفم رو قطع کرد و گفت:
    - لازم به توضیح نیست. اگه حرفات راسته می‌تونم کمکت کنم تا به سرزمینت برگردی؛ ولی اگر همه‌شون دروغن بهتره وقتم رو نگیری.
    من چه انتظاری ازش داشتم؟ چطور انتظار داشتم حرفم رو باور کنه درحالی‌که خودم هم از اتفاقات پیش اومده شوکه شده بودم.
    با چند قدم فاصله‌ی بینمون رو پر کردم و گفتم:
    - کمکم کن.
    برقی توی چشم‌هاش دیده شد. برقی که نفهمیدم معنیش چی بود؛ اما ترجیح دادم بهش توجه نکنم.
    - بهتره بریم قصر. اونجا کمی استراحت کن تا بعداً فکری به حالت بکنم.
    - ولی...
    دوباره حرفم رو قطع کرد و گفت:
    - باید با برنامه‌ی من پیش بری، البته اگه می‌خوای به نتیجه‌ای برسی.
    پلک‌هام رو کلافه روی هم قرار دادم و گفتم:
    - تو هم بهتره حواست رو جمع کنی. چون قدرتام رو ندارم دلیل بر این نمیشه که بهم بی‌احترامی کنی. همون‌قدر که من بهت احترام می‌ذارم، این احترام باید دوطرفه باشه.
    با چشم‌های متعجبش نگاهم کرد. حتماً انتظار نداشت این‌طوری رفتار کنم؛ اما برام مهم نیست، من فقط می‌خوام هرچه زودتر به تاراگاسیلوس برگردم و حق اون زن رو کف دستش بذارم.
    ازم فاصله گرفت و با صدای بلند گفت:
    - سیمرغ، بیا اینجا.
    دست‌به‌سـ*ـینه به درختی تکیه دادم و منتظر موندم تا سیمرغ این سرزمین رو هم ببینم. طولی نکشید که سایه‌ی بزرگی روی زمین چیره شد.
    سر بلند کردم و به موجودی که لحظه به‌‌ لحظه به زمین نزدیک‌تر می‌شد خیره شدم. دم بلندی داشت که رنگ‌های سبز و قرمز، لابه‌لای رنگ طلاییش به چشم می‌خورد. بال‌های بزرگ و تنه‌ای کشیده و درنهایت چشم‌هایی به رنگ الماس و چند پر زیبا که روی سرش قرار داشت.
    با تعجب به پرهاش که توی هوا پیچ‌وتاب می‌خوردن نگاه کردم. دقیقاً مثل سیمرغ‌های تاراگاسیلوس بود. بهت‌زده به موجود روبه‌روم نگاه می‌کردم‌ که گفت:
    - بیا دیگه. منتظر چی هستی؟!
    رایان پشتِ سیمرغ نشسته بود و دستش رو به‌سمتم دراز کرده بود. تکیه‌م رو از درخت گرفتم و به‌سمتش رفتم. دستم رو داخل دستش قرار دادم که به‌سرعت من رو بالا کشید.
    جلوی رایان روی سیمرغ نشستم. دستش رو از دو طرفم عبور داد و افسار براقی رو که به گردن سیمرغ وصل شده بود گرفت. با صدای بلندی گفت:
    - برو قصر.
    سیمرغ به‌آرومی پرهاش رو از هم فاصله داد و بال زد. گردوخاکی که تو هوا پراکنده شد باعث شد چشم‌هام رو ببندم و به این فکر نکنم که تا چند دقیقه‌ی دیگه تو آسمونیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا