پارت9
اینبارهم صدای نازک طوطی افکارپریشانم رابرهم زد :بهترنیست قبل ازهرکاری ذهنتواروم کنی وقتی نمیتونی به افکارت نظم بدی چطورمیخوای نظم روبه این جنگل برگردونی؟!
بازم حق بااوبود.
باگفتن :بهتره برگردیم خونه
راه خانه باصفایم راپیش گرفتیم. بعدتمام شب فکرکردن وکلنجاررفتن باخود وافکارم بالاخره به این نتیجه رسیدم
-: بهتره اول هفت رنگ رنگین کمان روکامل کنم ،یعنی توانایی هامو کشف وارتقا بدم،.
ازاین فکراحساس ابرقهرمان بودن بهم دست دادکمی باخودخندیدم و درحالیکه روی تخت سعی برگرفتن ژست یک ابرقهرمان بودم باصدای نازک وطوطی که مانندهمیشه سوهان مغزم بود دستپاچه شده وازروی تخت به زمین پرت شدم. نگاهی به کمدم میاندازم ،
-:بایدلباس مناسبتری باخودمیاوردم.
لباسی رابدست گرفتم وازسرناچاری اوراپوشیده وبه صرف صبحانه ازاتاق خارج شدم. اززمانی که به این جنگل امده ام گیاه میخورم، البته دراین جنگل قبل ازطلسم گیاهان نیزجان داشته اند ومن حق ندارم یک موجودزنده راصرف کنم ؛به همین دلیل تنهاموادغذایی من میوه هاهستن، انقدرضعف داشتم که حس میکردم دوروزدیگرگوشت نخورم خواهم مُرد!
به محض رسیدن به میزصبحانه ودیدن میوه های شیرین اوق م گرفت ،من معمولا از غذاهای خنثی خوشم می امد ، منظورم غذاهای کم نمک وبی مزه است میدونید که چی میگم؟!
میوه های شیرین یاترش حالم رابدمیکرد. بیحال وبی حوصله تر مشغول خوردن شدم خیلی سعی کردم بالانیارم وموفق هم بودم.
طوطی باآن صدا کم کم برعصبهایم تأثیرمنفی میگذاشت، طوطی:حس میکنم گرسنه نیستی!
_:برخلاف همیشه اشتباه فکرمیکنی ،من فقط دلم کمی گوشت نیم پزمیخواد.
جمله اخرراباحالت مظلومی گفتم! که یک مرتبه صدای اوق کسی راشنیدم ،هم تعجب کردم هم حالم بدترشد که مجبورشدم ازصندلی جداشده درحالی که دستم رابه صورت محار روی دهانم قرارداده م به سمت سرویس بهداشتی بدوم !
اینبارهم صدای نازک طوطی افکارپریشانم رابرهم زد :بهترنیست قبل ازهرکاری ذهنتواروم کنی وقتی نمیتونی به افکارت نظم بدی چطورمیخوای نظم روبه این جنگل برگردونی؟!
بازم حق بااوبود.
باگفتن :بهتره برگردیم خونه
راه خانه باصفایم راپیش گرفتیم. بعدتمام شب فکرکردن وکلنجاررفتن باخود وافکارم بالاخره به این نتیجه رسیدم
-: بهتره اول هفت رنگ رنگین کمان روکامل کنم ،یعنی توانایی هامو کشف وارتقا بدم،.
ازاین فکراحساس ابرقهرمان بودن بهم دست دادکمی باخودخندیدم و درحالیکه روی تخت سعی برگرفتن ژست یک ابرقهرمان بودم باصدای نازک وطوطی که مانندهمیشه سوهان مغزم بود دستپاچه شده وازروی تخت به زمین پرت شدم. نگاهی به کمدم میاندازم ،
-:بایدلباس مناسبتری باخودمیاوردم.
لباسی رابدست گرفتم وازسرناچاری اوراپوشیده وبه صرف صبحانه ازاتاق خارج شدم. اززمانی که به این جنگل امده ام گیاه میخورم، البته دراین جنگل قبل ازطلسم گیاهان نیزجان داشته اند ومن حق ندارم یک موجودزنده راصرف کنم ؛به همین دلیل تنهاموادغذایی من میوه هاهستن، انقدرضعف داشتم که حس میکردم دوروزدیگرگوشت نخورم خواهم مُرد!
به محض رسیدن به میزصبحانه ودیدن میوه های شیرین اوق م گرفت ،من معمولا از غذاهای خنثی خوشم می امد ، منظورم غذاهای کم نمک وبی مزه است میدونید که چی میگم؟!
میوه های شیرین یاترش حالم رابدمیکرد. بیحال وبی حوصله تر مشغول خوردن شدم خیلی سعی کردم بالانیارم وموفق هم بودم.
طوطی باآن صدا کم کم برعصبهایم تأثیرمنفی میگذاشت، طوطی:حس میکنم گرسنه نیستی!
_:برخلاف همیشه اشتباه فکرمیکنی ،من فقط دلم کمی گوشت نیم پزمیخواد.
جمله اخرراباحالت مظلومی گفتم! که یک مرتبه صدای اوق کسی راشنیدم ،هم تعجب کردم هم حالم بدترشد که مجبورشدم ازصندلی جداشده درحالی که دستم رابه صورت محار روی دهانم قرارداده م به سمت سرویس بهداشتی بدوم !