کامل شده رمان طلسم آبی | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت9
اینبارهم صدای نازک طوطی افکارپریشانم رابرهم زد :بهترنیست قبل ازهرکاری ذهنتواروم کنی وقتی نمیتونی به افکارت نظم بدی چطورمیخوای نظم روبه این جنگل برگردونی؟!
بازم حق بااوبود.
باگفتن :بهتره برگردیم خونه
راه خانه باصفایم راپیش گرفتیم. بعدتمام شب فکرکردن وکلنجاررفتن باخود وافکارم بالاخره به این نتیجه رسیدم
-: بهتره اول هفت رنگ رنگین کمان روکامل کنم ،یعنی توانایی هامو کشف وارتقا بدم،.
ازاین فکراحساس ابرقهرمان بودن بهم دست دادکمی باخودخندیدم و درحالیکه روی تخت سعی برگرفتن ژست یک ابرقهرمان بودم باصدای نازک وطوطی که مانندهمیشه سوهان مغزم بود دستپاچه شده وازروی تخت به زمین پرت شدم. نگاهی به کمدم میاندازم ،
-:بایدلباس مناسبتری باخودمیاوردم.
لباسی رابدست گرفتم وازسرناچاری اوراپوشیده وبه صرف صبحانه ازاتاق خارج شدم. اززمانی که به این جنگل امده ام گیاه میخورم، البته دراین جنگل قبل ازطلسم گیاهان نیزجان داشته اند ومن حق ندارم یک موجودزنده راصرف کنم ؛به همین دلیل تنهاموادغذایی من میوه هاهستن، انقدرضعف داشتم که حس میکردم دوروزدیگرگوشت نخورم خواهم مُرد!
به محض رسیدن به میزصبحانه ودیدن میوه های شیرین اوق م گرفت ،من معمولا از غذاهای خنثی خوشم می امد ، منظورم غذاهای کم نمک وبی مزه است میدونید که چی میگم؟!
میوه های شیرین یاترش حالم رابدمیکرد. ‌ بیحال وبی حوصله تر مشغول خوردن شدم خیلی سعی کردم بالانیارم وموفق هم بودم.
طوطی باآن صدا کم کم برعصبهایم تأثیرمنفی میگذاشت، طوطی:حس میکنم گرسنه نیستی!
_:برخلاف همیشه اشتباه فکرمیکنی ،من فقط دلم کمی گوشت نیم پزمیخواد.
جمله اخرراباحالت مظلومی گفتم! که یک مرتبه صدای اوق کسی راشنیدم ،هم تعجب کردم هم حالم بدترشد که مجبورشدم ازصندلی جداشده درحالی که دستم رابه صورت محار روی دهانم قرارداده م به سمت سرویس بهداشتی بدوم !
 
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت10
    برگشتم وباچیزی که دیدم شوک زده ایستادم چشمانم گردترازهمیشه شد...
    پسری کم سن وسال شایدازمن هم کوچکتربالبخندمرموزی سری به نشانه احترام تکان داد وباهمان ژست مردهای جنتلمن گفت:سلام... من اومدم کمکت...
    پشت بند حرفش چشمکی زد و لبخندش راتجدیدکرد!
    لبم به نشانه دیدن چیزی چندش اور کج شد -:تودیگه کی هستی؟!
    پسر:دیشب صداتو شنیدم خلاف قانونه ولی طاقت نیاوردم واومدم؛
    بعددرحالی که بانگرانی به من نگاه میکرد منتظربود بیاد بیاورم،اماچی؟ آیاواقعا من چیزی گفتم؟!
    ناگهان خاطرات مانند برق ازذهنم گذشتند:’دیشب تب داشتم کمی ازخوردن مداوم میوه ضعف کرده بی حال شده بودم درست بخاطر ندارم اما انگار واقعا من زیر لب گفته بودم کمک‘
    پسر:میبینم بهتری
    سردرد دوباره به سراغم امده بود ،به نظرمیرسید صبح با بیدارشدنم ازخواب همه ی دردهایم رافراموش کردم اما بایاداوری دوباره بسراغم امدند. اوچه میگفت؟! …گفت خلاف قانون است! چی خلاف قانون بود؟ کدام قانون ؟ متاسفانه ان ضعف لعنتی مهلت هیچ تحلیل دیگری یا به زبان اوردن افکارم رانداد.
    باحس سنگینی سرم ازخواب بیدارشدم کنارتخت میز اماده شده بود ،بادیدن محتوای میز بی اراده جیغی زدم و تندتند شروع به خوردن گوشتهاشدم. چندثانیه بعد صدای پایی امد وپشتبندش همان پسربانگرانی نگاهی به من انداخت وبنظرخودش پی به ماجرابردکه ارام دست به بغـ*ـل زده به چارچوب درتکیه داد.
    بعد ازخوردن غذاسرحال ترازهمیشه پرسیدم:تو کی هستی؟ اسمت چیه ؟برای چی گفتی خلاف قانونه؟چی خلافه؟کدوم قانون؟
    بااشاره دستش ساکت شدم،خیلی خونسرددوباره به همان حالت ایستاد:دوتا همزاد نمیتونن همزمان تو جنگل بمونن.
    خواستم حرفی بزنم که اشاره زد ساکت بمانم؛ ادامه داد:دیشب وقتی صداتو شنیدم فکر کردم نفسهای اخرته و نوبت منه اما..
    صورتم راکمی‌کج کردم وباخود گفتم’ خودخواه’
    -:درضمن اسم من ”سونار”ه همزاد یکی ازاین موجودات ولی اینطورکه بنظرمیاد همزاد من تبدیل به سنگ شده ومن فقط میتونم صداهای تو وهمزادت روبشنوم.
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت11
    درحالیکه احساس بدی به اونداشتم حس اینکه اومیتواند برای من کمکی شاید بزرگ نه ولی درحدی که سرعت عملم را زیاد کند باشد،خوشحال شدم! چشمان مشتاق وخیره ام راکه دید با تک خنده ای پرسید:تصمیم تو گرفتی!
    -:منظورت اینه که کمک تورومیخوام یا نه؟. باخودگفتم: خب صددرصد بله!
    ولی خیلی بی ربط پرسیدم:چندسالته؟!
    تعجب کرد!
    درواقع زیاد هم بی ربط نبود قدبلندوهیکلی بود، ولی قیافه بچگانه ش ازلحظه اول باعث کنجکاوی من شد.
    بعد چندثانیه جواب داد:ازتوبزرگترم.
    ورفت درحالی که به نظر ازپله ها رد میشد باصدای بلندی طوری که من بشنوم گفت:اماده شو برای ماجراجویی،شکستن طلسم،بی خوابی وترس. منظورش ازترس رانفهمیدم ولی ازطرزبیانش پیدابود چیز ترسناکی درانتظارم است!
    بعدازاماده شدن به همراه طوطی و سونار به سمت خانه سنجابها رفتیم.
    سونار:ببین! تو بایدمثل یه کارمند تمام کارهاتو گزارش بدی.
    ومن بی چون چرا به امید کورسویی کمک ازجانب او گزارش رابه صورت شفاعی تحویل دادم. درراه متوجه شدم او نه شوخ است نه جدی ادمی کاملانرمال!
    اینکه همزادش تبدیل به سنگ شده حتما یکی ازان موجودات عجیب غریب رامیگفت!
    بی اختیار درحال بررسی اوبودم کنجکاوشدم که چرابه جای من او برای شکستن طلسم انتخاب نشده...
    ناگهان به سمتم برگشت :دلیلشو خودت باید کشف کنی!
    متعجب به او خیره شدم.-: یعنی تمام مدت فکرمنو میخوند؟!
    وقتی به خانه سنجابها رسیدم هردوباتغییرسایز به داخل خانه رفتیم میسی و خواهرش خوشحال به سمت ما امده
    میسی:اوه سو ببین کی برگشته!
    سو:خوشحالم دوباره میبینمت
    وقتی ازدیدن دوباره سونار اظهار خوشحالی کردند. دیگرچشمانم ازاین گشادترنمیشدن،سوناربالبخندی بدجنس به سمتم برگشت وگفت:همه چیزوخودت باید کشف کنی،خودت به وجود همزادت ومن ویاحتی خودتو،پی ببری!
    شاید من و میسی همه چیزو راجب توانایی هات وهمزادت میدونیم اما اگه همینطوری بهت بگیم دیگه کاربردی ندارن.
    :گیج شدم …
    یعنی میدونند!وای خدا پس بودنشون‌چه کمکی به من میکرداگه نمی خواستن بهم بگن! اینبارمیسی به افکارم پاسخ داد:ماراهنماییت میکنیم شاید سونارکمی اغراق کرده باشه ماهمه چیزونمیدونیم ولی اونایی روهم که میدونیم نمیتونیم مستقیم بگیم؛اومدن سونار شانس بزرگی برای توئه اون مربی خوبی میشه برات.
    بالبخند بانمکش ناخوداگاه لبخند زدم سونار هم بادیدن لبخندم انگار حس کرد همه چیز روبه راه شد! بعداز حرف زدن باسنجابها بهمراه سونار به سمت خانه حرکت کردیم.
    سونار:خب ازکجا شروع کنیم؟
    -:این که ازکجا باید شروع کنیم رونمیدونم! حالاکه تو شدی مربی من،تو باید بگی.
    نگاهی زیر چشمی به او که غرق فکر بود انداختم ،سونار را با لباس ورزشی وتیپ مربی گری تصورکردم! اووه اصلا خوب نبود با شوک کوچولویی که ازتصوراتم به من واردشد اورامتوجه من کرد،با تعجب پرسید:خوبی؟!
    زیر لب بله ای گفتم اندام لاغر او وقیافه بچگانه ش اصلا به مربی گری تشابه نداشت.
    یک پای من داخل خانه وان یکی هنوزبیرون بود که شروع کردبه حرف زدن،
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت12
    :وقت زیادی نداریم! من توراه متوجه شدم که این طلسم کهنه شده برخلاف بقیه چیزهاکه اگه کهنه شه فرسوده میشن، یه طلسم اگه کهنه بشه محکم تر وغیرقابل نفوذتره!
    ناگهان به صورتم نگاهی دقیق انداخت وپرسید:اصلاتو کی اومدی که هنوزهیچ کاری نکردی؟!
    حس کردم کمی عصبانی شده به خودم امدم وجواب دادم:یک هفته!
    کلافه ادامه داد:درسته این طلسم فقط یک روز قبل ازاومدن تو اجراشده ولی این یه هفته پیشرفت زیادی داشته اینطور که بنظر میاد کمتر از یک هفته جنگل وهمه ی موجودات متفاوتش با خاک یکسان میشن شاید هم حیوانات وموجودات معمولیش هم نابود بشن!
    شوک زده ازجایم برخواستم
    :اوه وای خدایا،وای خدایا! من تو این هفته وقت تلف کردم ؟واقعا که چقدر بی مصرفم شاید من منتخب نباشم شایداصلا تو منتخب باشی یک هفته من وقت روهدر دادم حالا یه هفته باید ازهر صدم ثانیه ش استفاده کنم...
    همانطورکه راه رفته و حرف میزدم ،قصد ادامه دادن داشتم که سونار دستانم راگرفت ومجبورم کرد ساکت شوم. بعد خودش آرام وشمرده گفت:چیزیه که شده تو منتخب شدی واین هفته رو وقت تلف کردی حالا با چرت گویی اعصاب هردومونو داغون نکن،ببین تو سه قدرت از هفت تا رو داری چهارتای دیگه رو باید تا اخر هفته کشف کنیم.
    ومن به اخر جمله اش فکر کردم «کنیم»حداقل یکی بجزحیوانات بود که کمکم کند!
    ***
    بابی حالی روی مبل نشستم ،با حرص و عصبانیت به سونار نگاه کردم با کاری که امروز کرد دلم میخواست اوراخفه کنم یاحداقل قدرتی داشته باشم که بعد ازکشف کردن باکمک خودش ،اورامیکشتم!!!
    صبح زود که هنوز هواروشن نشده بودبا آب سردی که روی من انداخت بیدارم کرد
    سونار:برای آرامش ذهنی و آمادگی کامل نصف چمنزار را باید بدویی!
    ،وقتی کار بی ربطش راپرسیدم باغرور وژست مثلا خاصش گفت:برای امادگی ذهنی اول باید جسمت اماده باشه!
    زیرلب گفتم:پسره ی شیرین عقل.
    اگرنیازی به او نداشتم تاحالا مفقودشده بود. باخودم تصورکردم:ازبالای یه درخت پرتش کنم پایین؛
    یااورادراب دریا غرق کنم ووقتی سرش راازاب بالا می اورم باصدای التماسهایش دلم خنک شود!
    ولی حیف هم به اونیاز داشتم هم بین خودمان بماند من قدرت کشتن اورانداشتم.
    با وجوداینکه سرش پایین بود گفت:با نگاه کردن به من ذهنت خسته میشه بهتره بریم تمرین بعدی! وپسوندش لبخند خبیثی زد.
    الان باید عصبانی تر میشدم اما این هم بین خودمان بماند که من اصلا به کارهایی که انجام میدهد وحرفهایش توجه خاصی نداشتم انگاربرایم زیاد مهم نبود.
    بعد خوردن صبحانه دوباره به چمنزار رفتیم به حالت یوگا نشستم برای تمرکز...
    زیرچشمی اورادید میزدم ژست به اصطلاح خاصش کاملا تضاد قیافه او بود. خیلی دوست داشتم افکارم رابلند بیان کنم وحالش راکمی بگیرم اما پشیمان شدم.
    کمی به همین روال گذشت تااینکه ناگهان ذهنم خالی شد تمام رشته های افکارم به یک نقطه وصل شدن پوچی ذهنم کم کم مرا اذیت میکرد که همانطور ناگهانی ازارتفاع بلندی به زمین برخورد کردم تابه خودم بیایم طول کشید فکر کنم یک شب ،زیرا وقتی بیدارشدم صبح و سونارکنار تختم خواب بود. به یاد روز قبل افتادم من پرواز کرده بودم پرواز که نه ولی درهوامعلق ماندم ،به یاداوردم بعد از پرت شدنم از ارتفاع سونار به سمت من دوید.
    سونار بیدارشد وپرسید:خوبی؟
    فقط سرم راتکان دادم
    -:من چجوری برگشتم چقد خوابیدم؟!
    :من اوردمت! فقط یه شب یعنی الان باید تمرین بعدی انجام بشه دیروز بیهوش شدی نمیدونم بخاطر ضعف جسمیت بود یاذهنت.
    بااین حرفش یعنی«ضعف جسمی» یادشکمم افتادم سخت گرسنه بودم سریع دستم راروی شکمم گرفتم وبه سمت اشپزخانه دویدم.
    :تمرین بعدی ،باید ازیه شاخه اویزون شی، بادستهات!
    سر به زیر و بی حوصله به سمت شاخه رفتم
    :صاف وایسا!
    -:باشه.
    :اینجوری نه چوب خشکی مگه؟
    بعدچندساعت حس کردم دستانم بی حس شده ،خواستم بپرم ولی دستانم مراهمراهی نکردن انگارباچسب چسبیده بودند به شاخه بافکری که به سرم زد ارام دستانم رهاشد
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت13
    :بنظر مثل خزنده ها قدرت چسبندگی دارم! سونار:اره.
    برای منی که همیشه عاشق پارکور بودم هیجان انگیز بود،.
    :دوتاقدرت تو دوروز!
    به سمتش برگشتم وگفتم :شاگردخوبی داری.
    و چشمکی ازروی ذوق زدم.
    درحالیکه یکی ازشانه هایش راماساژ میدادسری ازروی تاسف تکان داد و چیزی نگفت.
    نگران پرسیدم:شونه هات چیزی شدن؟
    :فک کنم دررفتن یاهم استخوناش ترک برداشته... تو چقد سنگینی.!
    من که از حرفهایش نگران ونگران ترمیشدم باجمله اخرش خیالم راحت شد وبیخیال گفتم:امیدوارم بتونم جبران کنم!
    بالبخندی گفت :اگه بتونیم طلسمو ازبین ببریم می ارزه.
    به خانه رفتیم ،اینکه اینقدرسریع بدون هیچ حرکت خاصی، یاتمرین خاص، یاهم وقت زیاد، تمرکز بالا، بدون اینکه کاری انجام دهم قدرتهایم راکشف میکردم ،کمی شک برانگیز بود!؛
    سونار ازاتاقش بیرون امد،باز شانه هایش راماساژمیداد حسی میگفت من شانه هایش راماساژ دهم تاشاید بهترشود اما سریع پشیمان شدم که خودش صدازد :میتونی عوض تشکر شونه هامو با این داروماساژ بدی؟!
    -:باشه.
    وباگفتن همان باشه به سمتش رفتم دارو راگرفتم ،جالب بود مانند داروهای گیاهی مادربزرگ بود البته من هیچوقت خودش راندیدم اما داروهایش درتمام خانه کاربرد داشت،سرش را باز کردم بوی خوش اُرکید تمام خانه راگرفت من کاملا عاشق گل ارکید بودم موقع ماساژ چشمم به خالکوبی روی شانه اش بود.
    بعد اتمام کار پرسیدم:معنی خاصی داره؟ توقع داشتم کمی بی حواس بازی کند وبگوید
    چی و هان یا ازاین چیزها...
    اما او تیز بود،سریع جواب داد:اره.
    واین یعنی دیگه« نپرس» چون سونار اگرمیخواست چیزی بگویددرهمان یک جمله میگفت.
    شب با فکر کردن به این دوروز و مشکوک‌بودن بعضی چیزها به خواب رفتم!
    ***
    صبح زود بیدار شدم ناگهان فکر شیطانی به سرم زد برای تلافی کارش باید جبران میکردم ،پارچ اب سردی رابرداشتم به سمت اتاق سونار پاورچین حرکت کردم حواسم کاملا جمع این بود تاصدایی ازمن شنیده نشود که باصدایش پارچ اب ازدستم افتاد وشوک زده شدم!
    :جایی داری میری سی سی؟!
    انقدر سرجایم ایستاده بودم که نگران سمتم امد ومراروی مبل نشاند اب سرد که نزدیک پاهایم ریخته شد تمام لباسهایم رااز پایین خیس کرد،ازسرما میلرزیدم وتوانایی حرف زدن نداشتم نقطه ضعف من سرمابود!
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت14
    حالم که بهتر شد نگران پرسید:خیلی ترسیدی؟!
    -:نه سردمه...
    هرکاری میکردم نمیتوانستم از مبل جداشوم سونار متوجه شد ومرا به اتاقم برد.
    لباسهایم راکه عوض کردم ،برگشت به اتاق متعجب بود
    :چرااونروز صبح اینجوری نشدی؟
    به او نگاه کردم راست میگفت! خودم هم نمیدانستم شانه ای بالا انداختم ،که چشمانش برقی زد ومرا متوجه خودش کرد سبزتیره!
    من همیشه دوست داشتم چشمهایم رنگی شود اما پدربزرگ میگفت چشمهای سیاه زیباتراست...
    بازهم مثل همیشه با به یاداوری پدربزرگ اشکاهایم جاری شد امروز برای چندمین بار بود که سونار متعجب میشد ازکارهایم
    :حالت خوبه؟
    نزدیکم امد وروی تخت نشست معنی برق چشمانش رانفهمیدم مهم هم نبود ،اشکهایم که خشک شد متوجه شدم سونار زیادی به من نزدیک شده ؛کناررفتم و پرسیدم :دوسش داری؟
    :اره ،گل موردعلاقمه.
    بازهم تیز بود! خالکوبی روی شانه اش گل ارکید بود که طرحهای نامفهومی دورتادورش نقش بسته ،تمام شانه چپش و کمی ازبازویش رادربرگرفته بود.
    به این سلیقه مشترک درگل باید شک میکردم اما اینجا جنگل اسرار امیزی هست با طلسم آبی پس هیچ چیز نباید مراغافلگیر کند،
    سوالم کاملا بی ربط بود اما او جواب داد،کنجکاوی امانم رابریده بودباز سوال بی ربط تری پرسیدم:چندسالته ؟
    :29
    شوک زده پریدم که به دلیل نزدیک بودنش دستم محکم به چانه اش خورد،ببخشید ارامی زیر لب گفتم که سرش را به نشانه مشکلی نیست چپ وراست کردهمانطورهم چانه اش راماساژ میداد. واقعا به قیافه ش نمیخوردوقتی اورابه چشم یک مرد۲۹ساله دیدم حس عجیبی به من دست داد،نمیدانم اما مثل حس معذب بودن درکنار جنس مخالف. درجامعه ای بزرگ شدم که دوجنس همسان بودن وهیچوقت معذب نمیشدم اما اینبار یه کوچولو فرق داشت!
    چشمانش عجیب شده بود؛
    رنگ چشمانش برخلاف همیشه ،برایم خاص شدند.
    وقتی به خودم امدم دیدم او دیگر دراتاق نیست،
    -:یعنی چه اتفاقی برایم داره برام میافته؟! نکنه طلسم آبی شدم!
    ،لبخند کوچکی زدم
    -:اومدم این سرزمین رونجات بدم خودمم طلسم شدم‌.
    پاورچین ازخانه بیرون آمدم کمی برایم عجیب بود که آن ادم زرنگ متوجه من نشد ،راستش احتیاج داشتم تا تنهاباشم و این سردرگمی عجیب راکه مثل خوره به جانم افتاده را تحمل کنم وشایدم توانستم ذهنم رامتمرکزکرده و مانند رویاهایم یک قهرمان باشم!
    قهرمانی متفاوت حتی عوض نجات جان مردم ،جان کسانی رانجات میدهد که وجودشان برای اکثر انسانها غیرقابل قبول است.
    درچمنزارهاقدم میزدم گوش به صدای پرنده ها سپردم،همانی که بقیه فقط جیک جیک میشنون ولی درواقع بانگی ازاحساسات آنهاست. بیان تمام ناگفته هایشان.،
    پرنده ای برروی درخت ازجدایی دوستش مینالید دوستی که پرنده نبود،یکی ازموجودات طلسم شده! او باسوزمیخواند... آرزوی محال دوست را،میخواندچگونه به شوق پروازدرآسمانهاخانه ساخت ،امابالی برای یاری بااونبود.....
    بادی سرد و زمستانی کل وجودم راپُرکرد ،دیروزاوایل پاییزبود اماحالا چنان سردشده انگار،انگار.،
    وای خدای من!
    تمام آسمان را مه های غبارآلود وآبی دربرگرفت،هرلحظه آسمان بیشترتیره و تارمیشود.
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت15
    نمیدانم ازوحشت بود یا ناتوانی ،جیغ بنفشی که کل جنگل را پرکرد! اکوی صدا مانند اکوی کوهستان بود!
    نمیدانم دست خودم نبود این جیغ هااین عکس العمل ،برای منی که همیشه درشرایط سخت فقط سکوت میکردم ومیدیدم ،این کولی بازی ها شخصیت من نبود!
    چقدر گذشت ؟! این را هم نمیدانم... بالاخره سونارآمد ناجی واقعی جنگل بادیدنم گل یاس که شهدش مانند آب سرازیر میشد رابه دهانم نزدیک کردباخوردن آن ،ناگهان پریدم ایستادم سرحال و شخصیت واقعیم!
    -:چیشده؟
    :اخ
    ظاهرا وقتی ناگهانی پریدم دستم خورده بود به دماغ سونار
    -:معذرت میخوام!
    متعجب نگاهی به من انداخت که نادیده گرفتمش،
    :خب بنظر میاد آسمون ابریه درسته؟!
    سونار باشنیدین این حرف متاسف نگاهی انداخت بعدزیرلب چیزی گفت و باکف دست به سرش ضربه زد،بازهم نادیده گرفتم.
    سونار:نه احمق! طلسم آبی کل اینجارو تبدیل به سنگای مرمر خوشکل به رنگه آبی ،تاکید میکنم به رنگ آبی درمیاره فقط چند ساعت فرصت داری.
    باشنیدن این حرف شوکه به سکسکه افتادم،بازهم یک کار غیر طبیعی و صد البته غیر معمول ازمن! اینجا بدون شک اسرارآمیز بود.
    سونار:بخوربهترشی.
    باحرص شهد یاس رادر حلقم ریخته وگل رابه زور در دهانم رها کرد،من هم بااینکارش حرص خوردم٫
    -:هی صبرکن!
    باهمان عصبانیت بدنبالش راه افتادم نمیدانم قراراست چه شود.
    نزدیک خانه سنجابها ایستاد ولی هیچ عکس العمل دیگری ازاو ندیدم و ازآنجایی که پشت سرش ایستاده بودم ، به چهره اش دید نداشتم باکنجکاوی سرم را جلو و عقب میبردم ومدام سوال میپرسیدم
    -:داری چیکارمیکنی!؟
    چقدرصبرکنم؟
    تونقشه ای داری؟
    حرف بزن دیگه!
    ولی نمیدانم چراجلوتر نیامدم، بعد چند دقیقه صورتش به سمتم برگشت درنگاه اول اوراشبیه زاغ دیدم پلک زدنهای مداوم باعث شد چهره ی واقعیش راببینم نمیدانم توهم براثر طلسم بود یا جادویی ازطرف سونار!
    کمی بیشترازقبل گیج شدم،این سردرگمی رادوست نداشتم احساس میکردم اینها همه برای ضعیف شدن من درمقابل پادشاه است،
    سونار:پادشاه نزدیکه.
    -:حتما اینو کلاغا گفتن آره؟
    به خودم آمدم پادشاه ؟یعنی میخواهدوقتی طلسم همه چیزراازبین میبرداو خودش نیزنظاره گر ماجراباشد. ضرب المثلی که میگوید’مجرم همیشه به صحنه جرم برمیگردد’درست است. بالاخره زبان بازکردم :چه اتفاقی داره میافته؟!
    سونار:باید توضیح بدم؟
    -:اره منـ...
    هنوزحرفم کامل نشده بود که میسی باترس ازخانه ش بیرون امدبادیدنم ناگهان چشمانش شاد شدوگفت:پیداش کردی؟!
    من درحالیکه احساس کردم صورتم سنگین شده کمی سرم راتکان دادم.،سبک شدم ولی میسی ناراحت شد،روبه سونارگفت:باید شروع کنی.
    ،اینبار برخلاف جمله قبلی که گفت،فهمیدم
    -:منظورت اینه برای ازبین بردن طلسم اقدام کنیم.؟
    میسی سرش راتکان داد :تمرکز سیسیلیا!
    من به حالت یوگا نشستم وسعی برتمرکز کردم،سونار دقیقا کنارم بود نگاه سنگینش عجیب اعصابم را بهم میریخت یکی ازچشمانم را باعصبانیت بازکردم نگاهی انداختم که بانگرانی به من خیره شده بود،استرس ازنگاهش پیداست واین حال من رابدترکرد. بعد چند دقیقه باعصبانیت چشمانم رابازکردم تاخواستم حرفی بزنم ناگهان،
    مه های آبی تبدیل به ابرهای مشکی باصاعقه های ترسناک شدند، صدایی پراز غرور که بدون شک ازان پادشاه بود
    :میبینیم که ملکه تان شمارا رها کرده عجیب است.
    صدای درونم باحالت کودکی گفت:زیادم عجیب نیست ،مگه همرامون بود که حالا نباشه؟
    نگاهم به سمت سونارکشیده شد شوک زده چند قدمی راعقب کشیدم اوداشت تبدیل به زاغ میشد!
    زیرلب گفت:شروع کن سی سی!
    این یعنی باید بدون هیچ وقت کُشیی شروع به ازبین بردن طلسم کنم. دوباره تمرکز راازسر گرفتم،میسی گفته بود به موقع طلسم رایاد میگیرم اما نگفته بود که وِردشکستن طلسم ناخوداگاه به زبانم می آید،برای چندصدم ثانیه چشمانم رابازکردم آن چشمان سبز مرابه عمق خاطره ای برد’صدای خنده کودکی... ’
    هنوز خاطره شکل نگرفته بود که عصای غول پیکرپادشاه که ازصاعقه تشکیل شده توسط خودش که او نیز ازابرهای تیره شکل گرفت بود به زمین کوبیده شد.
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت16
    صدای فریادها التماس ها شکستن ها واخرین قطره اشک موجودات زنده بی گـ ـناه.
    ***
    ازخواب پریدم ازخواب طولانی وعجیب ،کنار پنجره بزرگ ایستادم مانندهمیشه بیرون رانگاه کردم بیرونی که منظره خانه ی خودم نبود، منظره ی جنگلی عجیب و شگفت انگیز.
    بعدازشکل گرفتن طلسم آبی وابدی شدن او ،وقتی چشمانم رابازکردم دراتاق خودم بودم لحظه ای کوتاه و تار رفتن شخصی رادیدم.
    نمیدانم چقدرگذشته بود یا چندسال اما من همچنان درخانه بودم و هرازگاهی برای خرید بیرون رفته یا هم با چشمان همزادم جنگل را میدیدم؛یادم نیست سونار بعدازاینکه همزادش طلسم شده بود میتوانست باچشمانش دید داشته باشد یانه؟.
    ناگهان خاطرات مانند شوک به ذهنم حمله کردند :درضمن اسم من ”سونار”ه همزاد یکی ازاین موجودات ولی اینطورکه بنظرمیاد همزاد من تبدیل به سنگ شده ومن فقط میتوانم صداهای تو وهمزادت رابشنوم.
    -:یعنی همزاد من طلسم نشده؟
    برایم عجیب وغیرقابل درک بود اما تا به خودم آمدم دیدم با کوله پشتی درورودی چمنزار درحالیکه با سونارتماس میگرفتم ایستاده بودم.
    شماره سونار رااتفاقی دیده بودم واین یعنی کارخودش بود،شماره ی عجیبی داشت اما تماس برقرارشد
    -:الو سونار،
    باشنیدن صدایم گوشی راقطع کرده درعرض نیم ساعت کنارم ایستاد موهای دم اسبیم بلند ترازقبل شده بود و نگاه سونار نیز همین راحس کرد.
    -:ازکجا فهمیدی اینجام؟
    سونار:ازصداهای اطرافت.
    بعد گفتن خلاصه ای از تصوراتم
    -:ازت می خوام علت اون چندروزاخر توی جنگلو بگی!
    سونار:ازچه نظر؟
    -:اینکه چرا قدرتهامو بدون هیچ دردسری بدست می اوردم وچراطلسم خیلی زودترازقبل کامل شد؟!
    همه ی اینهارابی جواب ماند و وارد جنگل شد.
    من هم با تکان دادن سرم به دنبالش وارد جنگل شدم همه جا آبی و عجیب زیبابود.
    باهم درسکوت قدم برداشتیم فکرکنم قصدش این بود تمام جنگل را طی کند. من نیز بااو همراهی کردم ،حالا که طلسم دیگر قابل نفوذنبود عجله ی هم نداشتم،
    -:روزهای اخر سردرگم بودم.
    _:میدونم!
    متعجب شدم اما ادامه دادم:حس کردم همه چی خوابه.
    _:نبود.
    اری درست است هیچ چیز خواب نبود اما مانندخواب زودگذر،
    سونار:میخوام همه چی و تعریف کنم،بگم که چراسردرگم بودی واینکه چیزهایی رو فراموش کردی!
    متفکر به او خیره ماندم ؛یعنی من دچار فراموشی شدم ؟پس برای همین آن مدت آنقدرکوتاه بنظرم آمد.
    ادامه داد:دوروز ازاومدنم گذشته بود وتو یکی ازقدرتاتو بدست آوردی هفت رنگ ،رنگین کمان بعد باران دیده میشه و جایگاه باران تو وجود تو ’همزاد ’بود،منو سنجابها تنها کسانی نبودیم که بهت کمک کرد ؛خیلی ازحیوانات کمک کردن پرنده ها شامپانزه،طوطی،مار افعی و... ولی با اتفاقی که برات افتاددچار توهم شدی... حافظه موقت وبی فایده!
    تحمل این حرفها سخت نبود ولی آنقدرهاهم عادی بنظر نمی امد؛
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت17
    _:همونطور که گفتم روزدوم وقتی به سمت دریاچه میرفتیم ،مار افعی که فکر کنم باهاش قبلاآشنا شده بودی سمت مااومد ،ازدیدنش جاخوردم وقصد حمایت ازتورو داشتم که باخنده مانع من شدی! افعی گفت که یکی از مارها تبدیل به سنگ شده ومارهای دیگه هم دارن ازبین میرن باعجله به سمت مارها رفتیم درحالیکه دنبال لانه مارهابودم ،دستتوبردی سمت یکی ازلانه ها وبابرخود چیزی همه جا مثل بمبی که انفجار کنه و پخش بشه صاعقه ای آبی همه جا دیده شد...
    هنوزادامه نداده بود که مثل همیشه به صورت شوک به یاد آوردم.
    حق بااو بود:’من دستم رابی اراده به سمت لانه مارهای طلسم شده بردم طلسم انها به من نفوذکرد،وقتی بهوش آمدم دیدم مارها بانگرانی به من نگاه میکنند ونگاه خیره سونار به دستم مانده بود! نوک انگشت اشاره م تبدیل به سنگ مرمر شده بود ،ازرگه هایی که به سمت کف دستم کشیده شد پیدابود قراراست طلسم همه ی وجودم رادربربگیرد ،همانطورکه به دستم خیره بود زمزمه کرد:من برای نجات تو اومدم!
    -:چی؟
    _:حالا میفهمم چرابعداین همه سال به جنگل دعوت شدم ،برای کمک به تو!
    اوقراربود ناجی من باشد منی که برای کمک به جنگل امدم نیازبه کمک داشتم.
    مارافعی بانگرانی و شرمندگی گفت:نمیدونستم اینجوری میشه!
    من تنها باسرتکان دادن اکتفا کردم ،
    -:تومقصرنیستی این سرنوشت من بود.
    باکمک سوناربه خانه رفتم سونار ناراحت بود بیشترازجنگل برای من!
    -:استراحت فایده نداره باید ادامه بدیم.
    _:تو حالت خوب نیست سیسی!
    -:اما فکرنکنم اینجوری م بهتربشم.
    بالاخره به اسرارمن برای تمرین بعدی به جنگل رفتیم،بعدازفهمیدن قدرت چسبندگی دستهایم به خانه برگشتیم.
    کسل بودم و این عجیب نبودسوناردیگرسخت نمیگرفت او درپی نجات من بود ومن درپی نجات جنگل اگر میمردم طلسم ازبین نمیرفت.
    برخلاف او که مهربان شده بود من بداخلاقی هایم هرروز شدت میگرفت ،یکی ازروزهای پائیزی کناردریاچه رفتم شاپرک مانند همیشه به سمتم امد اما مانع برخوردش به خودم شدم
    -:بهتره بهم نزدیک نشی
    و اوراازطلسمم آگاه کردم، ظریف بود برای همین بلافاصله بعد برخورد به من تبدیل به سنگ میشد! شاپرک:بانو آیااون میتونه کمکت کنه؟
    -:نه. واقعاهم نمیتوانست دست چپم تانزدیک آرنج تبدیل به سنگ شده بود!
    پرنده ای آشنا بر شاخه ای نشست.
    اوهم نگران بود بدون هیچ مقدمه ای گفت:او زیبابود ،موجودی اسرارآمیزبدون بال ؛برای شادکردنش خانه ای بالای بزرگترین درخت ساختم. روزی که قراربود غافلگیرشود من نیز غافلگیرشدم!
    وشروع به اواز زیبایی کرد.
    دسته ای ازپرنده ها کناراوقرارگرفتند پنج پرنده متفاوت وزیبا!
    بعداتمام اواز خواستم خودرامعرفی کنند.
    پرنده ی اول که رنگ آبی و فیروزه ای داشت گفت:من’جینک’م،
    و دوستانش که به ترتیب به رنگهای صورتی ،طوسی،ارغوانی و نیلی بودهمنام رنگهایشان نیزبودندرامعرفی کرد.
    انهابرای عوض کردن حال من و دوستشان شروع به شوخی و خنده کردند.
    طوسی باخنده:هی رفیق اون ازت گنده تربود! صورتی:نه زیاد!
    نیلی:بیخیال بچه ها...
    همانطورکه لبخندمیزدم چشمم به زاغی دردورترین نقطه خورد اما بعد پلک زدن دیگرانجانبود،آنروزها فکرمیکردم تمام ان تصاویرتوهمی بیش نیست. ’
    ***
    به خودم آمدم شب شده بود من و سونار ساعتها بدون حرف زدن نشسته بودیم حتما اوهم متوجه شد غرق خاطرات شده ام.
    بانگاهی‌کنجکاو گفتم:توکی هستی ؟
    _:من پ...
    نفسی آه مانند کشید وگفت :چقدبه یاد اوردی؟ -:تاجایی که کنار جینک و دوستاش بودیم من یه زاغ دیدم! وتو وقتی که پادشاه اومدصورتت تبدیل به صورت زاغ شده بود
    نمیدانم من اینطورحس کردم یا واقعا خیالش راحت شده بود که ادامه داد:همزاد من یه نیمه...
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت18
    _:همزادمن یه نیمه زاغه.
    عجیب بود ،اماهمه چی اینجا عجیب است. سکوتم راکه دید اونیز به دریاچه که نمیدانم کی به آنجارسیدیم خیره شد. هوای تابستانی درشبهای جنگل باید سردمیبود اماچون اینجاهمه ی درختها سنگ بودند ، به گرمیه ظهر پاییزبود. برروی شنها درازکشیدم و به خواب عمیقی رفتم!
    وقتی صبح بیدارشدم همه چیزرابه یاد اوردم ،باجیغ ازهیجانی که این موضوع باعثش بود، گفتم:یادم اومد!
    سونار که انطرف تر خوابیده بود ترسیده ازخواب پرید :همه چی ؟
    -:نه اما خیلی چیزها!
    _:چه چیزها؟!
    اوباید درواقع خوشحال میشد اما این سوال پرسیدنها؟. من بیاد اوردم که :
    ’روز بعددرجنگل به دنبال همزادسوناربودیم! زیرااونیزباید به همزادش نزدیک میشد تابتواندمرانجات دهد بعد چندساعت پیاده روی بالاخره درست زمانیکه نزدیک بود ازحال بروم سونارایستاد. موجودی که همزاد اوبود صورتی از زاغ وبالهایی بزرگ داشت بدنش بیشتر شبیه یک انشان بود تاپرنده تقریبا هم قد سونار!
    _:خودشه.
    ابروهایم بالاپرید ،اما چیزی نگفتم یعنی درواقع توان حرف زدن نداشتم. سوناردستش رابه سمت همزادش نزدیک کرد که چشمانم تارشده و...
    وقتی بیدارشدم سونار‌وهمزادش بالای سرم ایستاده بودن نگاه مهربان سونار و نگاه عجیب همزادش تضاد بود!سونار وقتی دید حالم بهتراست گفت:معرفی میکنم ’روسان’همزاد من!
    سری تکان دادم وقبل از اینکه بپرسم چطورهمزادش ازطلسم نجات یافت روسان گفت:نیروی دوهمزاد درکنارهم باعث ازبین رفتن طلسم میشود.
    به سونارنگاه کردم معنی نگاه های مهربانش برایم تداعی میشدمعنی هایی که نمیدانم درست بود یانه! ناخوداگاه به ذهنش متصل شده خواستم افکارش رابخوانم اما به پوچی رسیم،لبخندی زد وگفت:فقط یکی ازقدرتهات مونده تاپیداش کنی.
    باخودگفتم:یعنی متوجه شدی؟
    _:آره!
    من تازه متوجه شدم که میسی راجب ذهن خوانی درست میگفت.
    ***
    -:چطوربدون همزادم طلسم ازبین میره؟!
    چندروزازآن زمان گذشته بود وروسان به دلیل ازبین رفتن خانه ش بطورموقت کنار ما زندگی میکرد. نگاهی به من انداخت صورتش از زاغ تبدیل به مردی زیباشد،تعجب کردم باخودگفتم: هیچوقت به عجایب این سرزمین عادت نمیکنم! همانطورکه باسونارمشغول غذاخوردن بودند جواب داد:نیازی نیست.
    سونارهم کمی متعجب شدوگفت:یعنی امکانش هست؟
    -:اره ،اون همزادبرتره یه نژاد خاص..
    پسوندحرفش به او خیره شد که سونارسرفه ای کرد وبااشاره ریزی سرش راپایین انداخت. روسان هم بیخیال به غذاخوردن ادامه داد.
    این پسرها مشکوک بودند،
    کمی بعد کلافه چنگال رابه بشقاب زده پرسیدم :شماچرامشکوکید؟
    سونارکمی ترسید ولی روسان پوزخند زد،
    _:بهتره به فکر نجات خودت باشی دوست ندارم دوباره تبدیل به سنگ بشم!
    نگاهی به روسان انداخته وباخوداعتراف کردم که بدون شک همزاد ها اخلاقی مشابه دارند.
    *
    روزهادرحال گذربودپوستم آبی وبدنم لاغرشده بود. هرروز کسل و بیحال ترمیشدم،روزهای آخرآنقدرضعیف بودم که توان قدم زدن هم نداشتم! روی تخت درازکشیدم‌وسعی‌کردم بخوابم،دربه آرامی بازشد فوری چشمانم رابستم صدای قدم هایش نزدیکترشد حدس زدم سونار آمده،درست کنار تخت ایستاد آنقدرمکثش طولانی بود که میخواستم چشمانم رابازکنم.
    اما همان لحظه دستش روی موهایم قرارگرفت!
    شوکه شدم ،
    _:د...
    ازشنیدن چیزی که میخواست بگوید واهمه داشتم،برای همین سریع چشمانم رابازکردم تاحرفش نصفه بماند.
    باشکاکی یک نگاه به دست، یک نگاه به چهره متعجبش انداختم
    -:داری چیکارمیکنی؟
    سرش راتکان داد و زیرلب گفت:هیچی!
    باشیطنت یک تای ابرو یم رابالا انداختم:مطمئنی؟
    چهره اخمویی به خود گرفت:آره
    بارفتنش ازاتاق نفسم راآسوده رها کردم’
    سونار:پس فقط تاجایی یادت اومد که همش بی حال بودی این همون خیلی چیزهاست؟
    -:آره
    زیر چشمی به اونگاه کردم منظورم ازخیلی چیزها خوده سونار بود، یعنی او به من علاقمند شده؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا