پارت29
همینطور که شام میخوردم گفتم:خبری از طوطی نیستا
سونار زمزمه وار گفت:اونم طلسم شد.
لقمه ای که به دهانم نزدیک کردم دوباره سر جایش گذاشتم
-:من سیر شدم
حرفی نزد من هم به سمت اتاقم رفتم.
در کمد را باز کرده به لباسهایم نگاهی انداختم ،ناگهان چشمم به کتاب جالبی افتاد طرح مرموز ش لبخند به لبم اورد،دست بـرده اورا برداشتم.
نگاهم به پر مشکی بزرگ که داخل کتاب قرار داده شده بود کشیده شد همان صفحه را باز کردم با دیدن نقاشی زیبا و برجسته سونار کنار دختری بسیار زیبا سرم تیری کشید ،کتاب از دستم افتاد همانجا ازحال رفتم.
صبح پاور چین از خانه بیرون زدم ،متعجب از اینکه ادم به آن زرنگی متوجه من نشد به سمت چمنزار رفتم آنجا مرزی بین دنیای من با دنیای همزادم بود. بعد دقایقی نه چندان طولانی مه آبی همه جا را فراگرفت ،طلسم توسط پادشاه خشمگین اجرا شد. ’
وقتی از خواب بیدار شدم انگار یک روز گذشته بود و همانطور که سونار گفته بود مرا تنها رها کرد! هنوز گیج به اطرافم نگاه میکردم که صدایش راشنیدم:بالاخره بیدار شدی؟
-:آره، چقد خوابیدم؟
سونار:فقط نصف روز ،برای یاد اوری اون همه خاطره کم هم هست!
-:از کجا فهمیدی همه چیو بیاد اوردم؟
سونار:از نگاهت!
دست به بغـ*ـل به من نگاه میکرد من نیز به او خیره بودم!
-:اون نقاشی که روسان با پَر ش برام علامت زده بود،تو بودی؟
بعد از مکثی کوتاه ادامه دادم: و منیسا؟
سرش را تکان داد:هنوز میخوای بگم؟
باتردید لب زدم:آره فقط سریع بگو!
لبخندی زد وگفت :بهتره همزاد تو پیدا کنیم.
-:تو که میخواستی بری!
سونار درحالیکه به سمت چمنزار میرفت گفت:چیکار کنم دیگه ،دل نازکم بخاطر اینکه گریه نکنی پیشت میمونم!
لبخندی زدم ،بعد چند دقیقه نگاهم به نقطه کوچکی از خاک افتاد که آبی نشده متعجب دستم رابه سمتش گرفتم و مانند اینکه چیزی از خاک، را به بالا هدایت کنم دستم راتکان دادم. بادیدن جوانه ی گیاهی که بیرون زد و به طرز عجیبی سبز بود شوکه شدم.
همینکه سونار کنارم نشست گفتم:هی سونار اونجارو ببین من یه گیاهو زنده کردم!
متعجب به جایی که اشاره کردم نگاه کرد :چطور؟
-:نمیدونم فقط یه تیکه ازخاک طبیعی بود و منم...
حرفم راقطع کرد:نکنه این گیاهه همزادته!
شوکه نگاهم رابین او و گیاه چرخاندم که با خنده ادامه داد:یا اون خاکه!
چشم غره ای به او رفتم. خندید و گفت:ولی قدرت اخر تو پیدا کردی!
-:راست میگی.
سونار جدی شد:ولی اگه همزادتو پیدا نکنی فایده ای برات نداره.
آهی کشیدم:میدونم!
سونار ادامه داد:همزاد خیلی مهمه ،میدونی مثل اینه که همه جا رو گاز گرفته ولی اتیشی درکار نیست ،باید جرقه زده شه تا اتیش شکل بگیره.
سرم رابیشتر پایین انداختم:میدونم!
همینطور که شام میخوردم گفتم:خبری از طوطی نیستا
سونار زمزمه وار گفت:اونم طلسم شد.
لقمه ای که به دهانم نزدیک کردم دوباره سر جایش گذاشتم
-:من سیر شدم
حرفی نزد من هم به سمت اتاقم رفتم.
در کمد را باز کرده به لباسهایم نگاهی انداختم ،ناگهان چشمم به کتاب جالبی افتاد طرح مرموز ش لبخند به لبم اورد،دست بـرده اورا برداشتم.
نگاهم به پر مشکی بزرگ که داخل کتاب قرار داده شده بود کشیده شد همان صفحه را باز کردم با دیدن نقاشی زیبا و برجسته سونار کنار دختری بسیار زیبا سرم تیری کشید ،کتاب از دستم افتاد همانجا ازحال رفتم.
صبح پاور چین از خانه بیرون زدم ،متعجب از اینکه ادم به آن زرنگی متوجه من نشد به سمت چمنزار رفتم آنجا مرزی بین دنیای من با دنیای همزادم بود. بعد دقایقی نه چندان طولانی مه آبی همه جا را فراگرفت ،طلسم توسط پادشاه خشمگین اجرا شد. ’
وقتی از خواب بیدار شدم انگار یک روز گذشته بود و همانطور که سونار گفته بود مرا تنها رها کرد! هنوز گیج به اطرافم نگاه میکردم که صدایش راشنیدم:بالاخره بیدار شدی؟
-:آره، چقد خوابیدم؟
سونار:فقط نصف روز ،برای یاد اوری اون همه خاطره کم هم هست!
-:از کجا فهمیدی همه چیو بیاد اوردم؟
سونار:از نگاهت!
دست به بغـ*ـل به من نگاه میکرد من نیز به او خیره بودم!
-:اون نقاشی که روسان با پَر ش برام علامت زده بود،تو بودی؟
بعد از مکثی کوتاه ادامه دادم: و منیسا؟
سرش را تکان داد:هنوز میخوای بگم؟
باتردید لب زدم:آره فقط سریع بگو!
لبخندی زد وگفت :بهتره همزاد تو پیدا کنیم.
-:تو که میخواستی بری!
سونار درحالیکه به سمت چمنزار میرفت گفت:چیکار کنم دیگه ،دل نازکم بخاطر اینکه گریه نکنی پیشت میمونم!
لبخندی زدم ،بعد چند دقیقه نگاهم به نقطه کوچکی از خاک افتاد که آبی نشده متعجب دستم رابه سمتش گرفتم و مانند اینکه چیزی از خاک، را به بالا هدایت کنم دستم راتکان دادم. بادیدن جوانه ی گیاهی که بیرون زد و به طرز عجیبی سبز بود شوکه شدم.
همینکه سونار کنارم نشست گفتم:هی سونار اونجارو ببین من یه گیاهو زنده کردم!
متعجب به جایی که اشاره کردم نگاه کرد :چطور؟
-:نمیدونم فقط یه تیکه ازخاک طبیعی بود و منم...
حرفم راقطع کرد:نکنه این گیاهه همزادته!
شوکه نگاهم رابین او و گیاه چرخاندم که با خنده ادامه داد:یا اون خاکه!
چشم غره ای به او رفتم. خندید و گفت:ولی قدرت اخر تو پیدا کردی!
-:راست میگی.
سونار جدی شد:ولی اگه همزادتو پیدا نکنی فایده ای برات نداره.
آهی کشیدم:میدونم!
سونار ادامه داد:همزاد خیلی مهمه ،میدونی مثل اینه که همه جا رو گاز گرفته ولی اتیشی درکار نیست ،باید جرقه زده شه تا اتیش شکل بگیره.
سرم رابیشتر پایین انداختم:میدونم!
دانلود رمان و کتاب های جدید