کامل شده رمان طلسم آبی | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت29
همینطور که شام میخوردم گفتم:خبری از طوطی نیستا
سونار زمزمه وار گفت:اونم طلسم شد.
لقمه ای که به دهانم نزدیک کردم دوباره سر جایش گذاشتم
-:من سیر شدم
حرفی نزد من هم به سمت اتاقم رفتم.
در کمد را باز کرده به لباسهایم نگاهی انداختم ،ناگهان چشمم به کتاب جالبی افتاد طرح مرموز ش لبخند به لبم اورد،دست بـرده اورا برداشتم.
نگاهم به پر مشکی بزرگ که داخل کتاب قرار داده شده بود کشیده شد همان صفحه را باز کردم با دیدن نقاشی زیبا و برجسته سونار کنار دختری بسیار زیبا سرم تیری کشید ،کتاب از دستم افتاد همانجا ازحال رفتم.
صبح پاور چین از خانه بیرون زدم ،متعجب از اینکه ادم به آن زرنگی متوجه من نشد به سمت چمنزار رفتم آنجا مرزی بین دنیای من با دنیای همزادم بود. بعد دقایقی نه چندان طولانی مه آبی همه جا را فراگرفت ،طلسم توسط پادشاه خشمگین اجرا شد. ’
وقتی از خواب بیدار شدم انگار یک روز گذشته بود و همانطور که سونار گفته بود مرا تنها رها کرد! هنوز گیج به اطرافم نگاه میکردم که صدایش راشنیدم:بالاخره بیدار شدی؟
-:آره، چقد خوابیدم؟
سونار:فقط نصف روز ،برای یاد اوری اون همه خاطره کم هم هست!
-:از کجا فهمیدی همه چیو بیاد اوردم؟
سونار:از نگاهت!
دست به بغـ*ـل به من نگاه میکرد من نیز به او خیره بودم!
-:اون نقاشی که روسان با پَر ش برام علامت زده بود،تو بودی؟
بعد از مکثی کوتاه ادامه دادم: و منیسا؟
سرش را تکان داد:هنوز میخوای بگم؟
باتردید لب زدم:آره فقط سریع بگو!
لبخندی زد وگفت :بهتره همزاد تو پیدا کنیم.
-:تو که میخواستی بری!
سونار درحالیکه به سمت چمنزار میرفت گفت:چیکار کنم دیگه ،دل نازکم بخاطر اینکه گریه نکنی پیشت میمونم!
لبخندی زدم ،بعد چند دقیقه نگاهم به نقطه کوچکی از خاک افتاد که آبی نشده متعجب دستم رابه سمتش گرفتم و مانند اینکه چیزی از خاک، را به بالا هدایت کنم دستم راتکان دادم. بادیدن جوانه ی گیاهی که بیرون زد و به طرز عجیبی سبز بود شوکه شدم.
همینکه سونار کنارم نشست گفتم:هی سونار اونجارو ببین من یه گیاهو زنده کردم!
متعجب به جایی که اشاره کردم نگاه کرد :چطور؟
-:نمیدونم فقط یه تیکه ازخاک طبیعی بود و منم...
حرفم راقطع کرد:نکنه این گیاهه همزادته!
شوکه نگاهم رابین او و گیاه چرخاندم که با خنده ادامه داد:یا اون خاکه!
چشم غره ای به او رفتم. خندید و گفت:ولی قدرت اخر تو پیدا کردی!
-:راست میگی.
سونار جدی شد:ولی اگه همزادتو پیدا نکنی فایده ای برات نداره.
آهی کشیدم:میدونم!
سونار ادامه داد:همزاد خیلی مهمه ،میدونی مثل اینه که همه جا رو گاز گرفته ولی اتیشی درکار نیست ،باید جرقه زده شه تا اتیش شکل بگیره.
سرم رابیشتر پایین انداختم:میدونم!
 
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت30
    ***
    سیسیلیاکناردریاچه که بیشترشبیه به دریاست درکنارسونار ایستاده وچشمانش رابسته بود.
    درحالی که نسیم خنک صورتش رانوزاش میکرد.
    دستش رابه سمت موهایش بردوآنهارابازکرد. موهایی که همیشه دم اسبی میبست حالابا ازادشدنش مهمان بادبودودرهوامعلق ماند. درحالی که فضای اطراف به اوآرامش خاصی می داد گفت:میدونی پدربزرگ همیشه میگفت رابـ ـطه ی بین انسانهادوطرفه س مهم نیست اسم رابـ ـطه عشقه یارفاقت،خانواده ویاهرچیزدیگه ای .همینکه رابـ ـطه بین انسانهاباشه تبدیل به جاده ی دوطرفه میشه هردوبایدبرای برقراربودن رابـ ـطه تلاش کنن واگه یکی ازاونهاحتی کمی هم غفلت کنه رابـ ـطه ضربه میبینه .
    فک کنم نامحسوس به رابـ ـطه ی دوتا همزاد‌‌ هم اشاره میکرد.
    بالبخندبه حرفهایش پایان دادوچشمانش رابازکرد،صورتش رابه سمت سونار برگرداندوگفت:بابت تمام کمکای تو و بقیه ممنونم امیدوارم میتونستم طلسم وبشکنم وبرای همه تون جبران کنم.
    صورت غمگینش رابه شنهای ساحل دوخت وادامه داد:امانشدمن شکست خوردم.
    سونار بانگرانی به سمت اوآمدوگفت:نه توشکست نخوردی ماهنوزوقت داریم میتونیم باکمک هم ازبین ببریمش .میدونی که همه ی همزادهاتوموقعیتای دورازهم قرارداشتن وبه تنهایی تلاش کردن امامیبینی که من اینجام من اومدم کمکت وشایدم توبرای کمک به من اینجایی.
    دستش رابه سمت چانه سیسیلیا بردوصورتش رابه سمت بالااورد،بالبخندادامه داد:هنوزبه اندازه یه عمروقت داریم میتونیم وقتی همزادتو پیدا کردیم حلش کنیم.
    سیسیلیاکه انگارکمی خیالش راحت شده بودگفت:ازاینکه بهم اعتمادبنفس میدی ممنونم .
    خندیدوادامه داد:منویادپدربزرگ میندازی!
    چهره ش بایادپدربزرگ دوباره به غم فرورفت سونار که متوجه حال اوشددستش راگرفت ودرحالی که به دریاچه زلال نگاه میکردگفت:منم دلم براش تنگ شده.
    سیسیلیا متعجب به او خیره شد
    -:تو میشناسیش؟
    سونار:اگه فرصت حرف زدن بهم میدادی میگفتم!
    سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت:هنوزم حس میکنم آمادگیشو ندارم،نمیدونم چرا ولی میترسم ازشنیدنش.
    سونار:بهتره بریم!
    نزدیک غروب درحالی که هواهنوزخیلی روشن بود،باهم قدم زدند و هرکدام درگیر ذهن آشفته خود.
    درجنگل اتفاق های زیادی افتاده بود خوب و بد ،سیسیلیا فقط به زندگی خودش فکر نمیکرد او کور سویی امید داشت که همزاد او هنوز وجود دارد ،بی هوا پرسید:بنظرت چرا پادشاه از دخترش عصبانیه!
    سونار متعجب گفت:تو راجبشون چی میدونی؟
    سیسیلیاشانه بالاانداخت:روز اولی که به جنگل اومدم وقتی راجب طلسم پرسیدم حیوانات گفتن پادشاه از کار دخترش عصبانیه و میخواد تلافی کنه!
    سونار سکوت کرد و به یاد گذشته افتاد آن زمان که ملکه اینگونه افسرده نبود و عشق او کنارش قرار داشت، صدای خنده های ملکه در سرش پیچید و نگاه زیبای منیسا با آن چشمان مشکی!
    و همینطور چشمان آبی شخصی که دیگر نبود.
    سیسیلیا:به چی فک میکنی؟
    با من و من گفت:هی.. هیچی!
    ادامه داد:روزیکه حقیقت رو بدونی نمیدونم چه عکس العملی نشون میدی یا میتونی درکم کنی یانه!
    -:یعنی حقیقتِ تلخیه؟
    سونار:نه ،یعنی نمیدونم به تو بستگی داره.
    -: راستی ملکه کجاست؟
    سونار:نمیدونم یعنی کجا میتونه باشه اونم مثل بقیه سنگ شده؟
    سیسیلیا سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت.
    سونار:میشه امتحان کنی ببینی همزادت کجارو داره میبینه شاید تونستیم پیداش کنیم.
    بازهم سرش راتکان دادوچشمانش رابست.
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت31
    سیسیلیا...
    همینکه نگاهم راازدریاچه گرفتم به عقب گردکردم، سلول های مغزم انگارهنوزچیزی رادریافت نکردند،بافشارزیادتوانستم لب بازکنم وهمین چندکلمه رابالکنت بگویم:م م ملکه...غیرممکنه!
    سونارکه هنوزدستش دردستم وفقط یک قدم عقب ترازمن ایستاده بودنگاهم رادنبال کردوبه پنجره بزرگ قصرکه دیدوسیعی به دریاچه واطراف داشت دوخت ، نگاه اوهم متعجب شددرهمین هنگام ملکه هم که کنار پنجره ایستاده بود متوجه ما شدوبرای اولین باردرطی تمام مدتی که ازحیوانات میشنیدم ومیدیدم ؛اولبخندزدلبخندی چنان آرامش بخش که ناخودآگاه برلبان من نیزلبخندآمد .بالاخره نتیجه داد،تمام زحمتهای من و سونار ،روسان وحیوانات مهربان اینجانتیجه داد .بی اراده به سمت قصردویدم آنقدرناگهانی بودکه دست سونار ازدستم رهاشدومن باسرعت هرچه تمام ترمیدویدم .به قصرکه رسیدم هم دویدن رامتوقف نکرده وبه سمت سالن رفتم ،ملکه باهمان لبخندآرامش بخش به من نگاه کردازنگاهش حس کردم سالهاست منتظرمن است مانندآدم تشنه ای که بعدازمدتهاچشمه ی آب زلال رادیده است متقابلاً لبخندزدم که گفت:سالهاست به انتظارتونشسته م.
    بااین حرف مرادرآغوش گرفت مانندمادری که دخترش رابعدسالهادرآغوش کشیده،هرچنداوحتی ازمن هم کم سن تربه نظرمیرسیدبااین فکرلبخندی برلبانم نشست که باته مانده لبخندقبلی جلوه ی جالبی پیداکرده بود،مراازخودش کمی دورکردوباحالت سردی همیشگی اش به پشت سرمن نگاه کرد،نگاهش رادنبال کردم وبه سونار خیره ماندم انگاراوهم دویده بوداماچرا اینقد دیر رسید تازه متوجه لکه ی خون روی سرش شدم وبادستپاچگی به سمتش رفتم باهمان ترس وتعجب دستم رابه سمت پیشانی اش بـرده وگفتم:چه اتفاقی برات افتاده! حالت خوبه؟
    بالبخندکم جانی گفت:من خوبم بهتره شروع کنیم.
    باگیجی یک نگاه به ملکه که حالادرپشت سرمن قرارداشت وبعدبه سونارانداختم وپرسیدم:چی رو؟!
    لبخندش به پوزخندتبدیل شددستم که روی پیشانی اش بودراگرفت وگفت:شکستن طلسم.
    زیرلب به حواس پرتی خودم ناسزامیگفتم :اینروزابدجورهول میزنی دختر!
    سونار:شنیدی چی گفتم؟
    سرم رابالابردم به چشمان سبزتیره ش چشم دوختم چرااینقدچشمان خاصش برایم عادی شده بود.
    سونار:چرابه من خیره شدی گفتم شروع کن!
    به خودم آمدم من و ملکه به حالت یوگا نشستیم .باامواجی که ازاطراف حس میکردم یعنی اونزدیک است واینبارشکستم غیرممکن .ازاطمینانم خنده م گرفت مگراین من نبودم که مانند کولی ها جیغ میزدم؟! چشمانم راکه میبستم دیدم ملکه موفق به تمرکزشده درهوامعلق مانده ،پشت دامن پیراهن سلطنتی ش باآن بلندی حالافقط یک سانت روی زمین قراردارد .من هم تمرکز کردم اینکارراخوب بلدبودم البته به جزآن دوبار که سونارکنارم قرارداشت اماحالاوجود او هم باعث ازبین رفتن تمرکزم نمیشود .نفس عمیقی کشیدم و ذهنم را خالی از هرنوع تفکری.
    صداهایی نامفهوم شنیدم، صداها بلند تر به گوش رسیدند هر لحظه ممکن بود از ترس تمرکزم بهم بریزد، بالاخره صدای پادشاه واضح شنیده شد : هنوز تسلیم نشده اید؟!
    و صدای قهقهه ترسناکش ، در همان لحظه نیز هرسه در فضای تاریکی حضور یافتیم و من توانستم پادشاه را ببینم. ملکه آرام گفت: من مجبور بودم بهتره درک کنید!
    نمیدانستم راجب به چی حرف میزنند ولی هر چی بود پادشاه را حسابی عصبانی کرد با صدایی غرش مانند گفت: تو مرتکب اشتباه شدی!
    بلافاصه آرام شد و ادامه داد: اما دیگر مهم نیست، او آزاد شده خودش تصمیم میگیرد چه کند.
    ملکه شوکه شد، نمیدانست چه بگوید فقط دهانش بی صدا تکان میخورد.
    آرام و نامحسوس به ملکه اشاره کردم اما او هنوز مات حرفهای پادشاه بود ، ارام زیر لب گفتم:ملکه! هی میشنوی؟
    با ذهنم امتحانی صدایش زدم که سرش را بالا اورده به من نگاه کرد، درذهنم دوباره گفتم: باید از حواس پرتی پادشاه استفاده کنیم!
    سرش راتکان داد وبا جرقه ای که در فضای تاریک ایجاد شد شکستن طلسم شروع هم شد.
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت32
    بعد از جرقه های پی در پی خودم را در میان جنگل یافتم در حالیکه چشمان ملکه مانند صاعقه شده بود زیر لب با صدایی مهیب چیزی می خواند ، من نیز با او همصدا شدم و چشمانم اطراف را درست نمیدید مانند اینکه پرده ای سفید جلوی چشمانم را گرفته باشد. همینطور که هردو ورد را میخواندیم احساس کردم در حال موفق شدن هستیم زنده شدن موجودات را حس میکردم زنده شدن تک تک برگها و موجودات زنده کوچک و بزرگ!
    در همین حین صدایی شنیدم صدایی مانند لالایی
    :
    Hani eski zaman masalları anlatır
    Hüznümü huzura dolarsın
    سرم را کمی تکان دادم تا دوباره از پادشاه شکست نخورم. امابی فایده بود صدا ادامه داشت لالایی با زبان ترکی که من حتی یک کلمه از او را نمیفهمیدم ولی به طرز عجیبی درک میکردم
    :Kaşım gözümden çok içim bir parçan
    Annem sen benim yanıma kalansın
    ان صدا ذهنم را بدجور درگیر کرد سعی کردم تمرکز از دست رفته ام را بدست بیاورم اما باز‌ هم ادامه داشت:
    Hani bir biblon vardı kırdığım
    Üstüne ne kırgınlıklar yaşadın
    متوجه شدم طلسم در حال ترمیم قسمت های ترک خورده اش هست و ملکه تحت فشار زیادی قرار دارد؛ قدرتم را از سر گرفتم و بالاخره از شر آن صدا نیز راحت شدم!
    پادشاه هر لحظه عصبانی تر میشد تا اینکه آرام گرفت ،متعجب به ملکه خیره شدم که پادشاه گفت: گفتم که دیگر نیازی نیست او خودش تصمیم میگیرد!
    پسوند حرفش با عصا به زمین کوبید مه بزرگ که بیشتر سیاه بود تا آبی همه ی جنگل را فرا گرفت، با آخرین کلمه ای که از دهان ملکه خارج شد او به زمین افتاد و هردو همزمان بیهوش شدیم.
    وقتی بیدار شدم در قصر بودم چشمانم کل اتاق را از نظر گذراند با دیدن سونار از جا پریدم ،
    سونار:استراحت کن سیسی!
    باشنیدن صدای پرنده ها ذوق زده گفتم: موفق شدم؟
    لبخندی زد:آره.
    با شیطنت ادامه داد:برات سوپرای...
    هنوز حرفش کامل نشده بود که
    :سوپرایز!
    صدای هیجان زده روسان ،با ذوق جیغ کوتاهی کشیدم و به سمت روسان رفتم.
    روسان با خنده گفت: آی دختر! هر چقدرم ادای قهرمانارو در بیاری بازم یه دختری دیگه ،گوشمو کر کردی
    خندیدم تا دهن باز کردم صداهای آشنا یکی پس از دیگری به گوشم رسید
    شامپانزه: خوشکلتون اومد!
    جینک: خوش صداتونم اومد!
    روسان: خودشیفته ها رو ببین.
    همه باهم میخندیدم که نگاهم از چارچوب دراتاق به سالن بزرگ قصر که نقاشی بزرگی در ان قرار داشت،افتاد. گوشه ای از نقاشی که لباس سلطنتی یک زن بنظر میرسید ،پیدا بود ناگهان یاد ملکه افتادم.
    -:ملکه کجاست؟
    همه در سکوت بهم نگاه میکردند شوکه با صدایی لرزان پرسیدم: مُرده؟
    ناباور داد زدم: اون مُرده؟!
    سونار جواب داد: نه تو اتاقشه.
    نفسم را آسوده رها کردم :اوه ،چرا زودتر نگفتی
    و به سمت اتاق ملکه رفتم. باز کردن در اتاق همزمان شد با باز شدن چشمهای ملکه
    -:اوه بیدار شدی، میتونم بیام تو؟
    سرش را تکان داد. روی تخت نشست ، من نیز کنار او نشستم بدنش لاغر تر از همیشه بنظر میرسید بی رنگ و رو بود و از آنجایی که در شکستن طلسم بیشتر او سهم داشت تا من ،جای تعجبی هم نبود.
    -:حالت خوبه ؟
    ارام جواب داد: آری ، خود تو خوب هستی؟
    خندیدم : نیازی نیست سعی کنی مثل من حرف بزنی من متوجه حرفای قلمبه سلمبه ت میشم!
    او هم خندید که در باز شد.
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت33
    سونار داخل اتاق امد،
    سری به عنوان تعظیم برای ملکه تکان داد. به ملکه نگاه کردم من هیچوقت در مقابل او تعظیم نکردم و او نیز به روی من نمی اورد ، اما نگاه سردی که به سونار انداخت مرا متعجب‌کرد!
    سونار آرام گفت: حالت خوبه؟
    ملکه سرش را تکان داد، روسان هم آمدبعد از تعظیم قیافه جدی به خودش گرفت درواقع شخصیت واقعی او اینگونه بود و نمیدانم چه باعث شد اینگونه سرحال و شوخ طبع شود.
    روسان:خوشحالم میبینم حالتون خوبه ملکه!
    ملکه لبخندی زد:سپاسگذارم.
    روسان:واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم شما باعث شدین صلح و آرامش به جنگل برگرده و اینکه
    مکثی کرد وبا لبخند ادامه داد: و اینکه خانوادم نجات پیداکنند.
    ملکه: سپاسگذارم از اینکه بر خلاف قبل، از بودن من در این جنگل و به عنوان ملکه خوشحال هستید.
    احساس کردم حرف او بوی گلایه میداد. برای همین جو را عوض کردم
    -:بهتر نیست قبل از اینکه برم یه جشن بگیریم؟!
    روسان با هیجان گفت: اره من یه جشن مخصوص خوده جنگل میخوام.
    ملکه متعجب لب زد: اما تو نباید بری!
    بنظر هیچکس متوجه نشد ،متعجب تر از اوپرسیدم :چرا؟
    با سوالم همه به من نگاه کردند، ارامتر زیرلب گفت: به وجود تو نیاز دارم.
    در ذهنم به او گفتم: اما چرا؟
    جواب داد: او بر میگردد ، قوی تر شده است!
    -:اون کیه؟
    ملکه: فقط تو میتوانی او را آرام کنی.
    سونار: چیشده چرا بهم خیره شدید؟
    با صدای او از ملکه چشم برداشتم
    -:هیچی ،بهتره تدارکات جشن و بگیرید میخوام ببینم این جشنی که روسان میگه چه شکلیه!
    سونار سرش را تکان داد و بی حرف با روسان از اتاق بیرون رفتند. بادیدن نگاه منتظر ملکه با ارامش سرم را تکان دادم : پیشت میمونم!
    لبخند زد ،با خنده برای عوض کردن روحیه ش گفتم: میخوام ببینم اون کیه؟
    وچشمکی زدم که لبخندش پررنگتر شد ،نگاهم به لبهای باریک و بی رنگش افتاد واقعا چقدر بی شباهت بودیم.
    فردای آنروز همه در حال تدارک دیدن جشن بودند ، من یک لباس مثل همیشه پوشیده بودم یعنی بلوز و شلوار که هم راحت بودم هم تیپ اسپرت همیشگی من را نشان میداد. هرقدم راه میرفتم با چهره های آشنا و جدیدی مواجه میشدم همه با دیدن من تعظیم کوتاهی میکردند و از اینکه جانشان را نجات داده ام سپاسگذار بودند ، دوتا کودک از موجودات زیبای پری مانند یکی دوید و دیگری بال زد خودش را به من رساند هرکدام گل زیبایی به من دادند.
    کودک بالدار: تو ناجی جنگلی؟
    -:تو چی فکر میکنی؟
    آن یکی کودک چشم غره ی به کودک بالدار رفت رو به من گفت: تو خیلی خوشکلی!
    لبخندی زده و از انها تشکر کردم نگاهی به جنگل انداختم واقعا زیبا بود اولین باریست که بدون هیچ طلسمی او را میدیدم ،روسان بالای یک درخت در حالیکه چیزی به درخت اویزان میکرد به من دست تکان داد
    روسان: هی سیسی بیا اینو ببین
    تا قدمی برداشتم جینک و دوستانش با سر و صدا از کنار صورتم با حلقه ی بزرگی از گل رد شدند. با نگاهم انها را دنبال کردم که یک پری بسیار زیبا و کوچک را دیدم جینک کنار او روی شاخه ایستاد و دوستانش با شوخی از انها دور شدند
    -: پس عشقش این بود؟!
    سونار: اینطور به نظر میاد
    باصدایش صورتم را برگرداندم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت34
    روسان به سمت ما آمد،
    سونار: خسته نباشی!
    روسان: خسته که هستم، سیسی حالا خوشت اومد یانه؟
    با لبخند گفتم: عالیه ، واقعا برای همه ی زحمات همه تون ممنونم.
    روسان سرش را به نشانه تعظیم تکان داد و خندید سونار هم لبخندی زد ، خیلی کم حرف بود و میدانستم باید به حرفهایش گوش دهم تا آرام بگیرد.
    سونار: من امروز میرم.
    با صدایش از فکر و خیال بیرون آمدم و پرسیدم: مطمئنی؟
    سونار: آره
    -:نه منظورم اینه که مطمئنی قبل از اینکه با من حرف بزنی میخوای بری؟
    متعجب نگاهم کرد بعد مکثی طولانی گفت: تو از شنیدنش مطمئنی؟
    دست به بغـ*ـل زدم: فک کنم وقتشه یه سری چیز ها رو توضیح بدی!
    سرش را تکان داد که روسان گفت: بهتره بعد از جشن حرف بزنید.
    -:موافقم.
    سونار: باشه
    بعد با خنده به سمت مار افعی رفتم ،
    -:خوش میگذره؟
    مار افعی با شنیدن صدای من سرش را بالا اورد
    مار افعی: اوه تو اینجایی ؟
    بعد به خانواده ش اشاره کرد و گفت: بابت همه چیز ممنونم!
    -: منم از تو ممنونم روسان گفت برای نجاتم خیلی بهش کمک کردی.
    سرش را تکان داد و تعظیم کرد.
    آنطرف تر ملکه از پله های مار پیچ وسفید قصر پایین آمده وارد جشن شد. به سمتش رفتم ، با نگاهش تمام لباسهایم را برانداز کرد، با سر اشاره ای زد و راه آمده را برگشت من هم به دنبالش راه افتادم وارد اتاق بزرگی شدیم تا سرم را بالا بردم چشمانم برق زد
    -:واه این همه لباس؟!
    ملکه: باید برای جشن آماده شوی
    با لبخند به دیوار های اتاق پر از لباس های شیک و پر زرق و برق خیره بودم از خدا خواسته گفتم:باشه
    به لباس ملکه نگاه کردم بعد به سمت بقیه لباسا رفتم با ذوق چند لباس را بغـ*ـل کرده روی مبل سلطنتی در گوشه اتاق انداختم و متفکر به انها خیره شدم، روسان راست میگفت هر چقدر هم ادای قهرمانها را در بیاورم باز هم یک دختر بودم.
    ملکه خسته پاهایش را از روی هم جابه جا کرد وکلافه گفت: سیسیلیا! میتوانی از لباسهای دیگری که آنطرف تر قرار دارند انتخاب کنی!
    -:باشه باشه
    به سمت ان لباسها رفتم باذوق
    -:وایی اینو ببین ، خدایا این رنگ خودشه!
    ملکه خوشحال گفت: انتخابت را کردی؟
    با تردید گفتم: نمیدونم مطمئن نیستم!
    ملکه چشمانش گرد شد ،
    -:شوخی کردم همین خوبه
    و خندیدم.
    لباسم را پوشیده مقابل آینه بزرگ قدی ایستادم ، یک لباس بلند به رنگ قرمز که بالا تنه ش سنگ کاری شده و دامن پفی داشت. موهایم را مثل همیشه دم اسبی بستم.
    به همراه ملکه که لباسی دنباله دار به رنگ قرمز و طلایی به تن داشت از قصر بیرون رفتیم ،همه با دیدن ما تعظیم کردند ملکه با صدای بلندی گفت: از تمام شما سپاسگذارم که برای آرامش این سرزمین تلاش کردید، و از همه بیشتر باید از سیسیلیا ی عزیز که طلسم را شکست قدر دانی شود.
    همه شروع به تشویق کردند و جشن شروع شد.
    چند دقیقه بعد کنار خوراکی های خوشمزه ایستاده بودم که روسان به سمتم آمد
    روسان: سیسی میخوام با خانواده م آشنا بشی.
    منتظر به او خیره بودم که با دستش اشاره کرد: همسرم!
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت35
    متعجب به دختر زیبا و سبزه که قد بلندی با موهای فر داشت ،نگاه کردم شوک زده گفتم: نه!
    روسان خندید و سونار گفت: خوشحالم میبینمت آماندا!
    دختر لبخند بانمکی زد که گونه ش چال انداخت با ناراحتی بیشتری گفتم:نه!
    سونار: چی؟
    روسان دوباره خندید:سیسی؟
    به خودم آمدم و با لبخند دستپاچه دستم را به سمت آماندا بردم: خوشوقتم!
    آماندا دوباره لبخند زد :منم همینطور
    سونار مشغول حرف زدن با آماندا شد و باهم دور شدند روسان زیر گوشم با صدای دخترانه ای زمزمه کرد: چرا با من اینکارو کردی بی معرفت، تازه دختره چال گونه م داره!
    خندیدم و گفتم: فک میکنی حسودی کردم؟
    دست به بغـ*ـل سرش را تکان داد
    دوباره خندیدم و بابدجنسی گفتم : آره حسودیم شد.
    روسان هم خندید
    -:از کجا پیداش کردی؟
    روسان: داستانش طولانیه خیلی سختی کشیدم تا بدستش اوردم.
    -: باشه ولی باید همه ی این داستانایی که میگی طولانیه رو برام تعریف کنی همینجوری ولت نمیکنم.
    روسان :باشه تو جون بخواه
    نیشم باز شد که ادامه داد: کیه که بده؟!
    نیش باز شده م بسته شد
    -: ببینم سونارم بهت کمک کرد؟
    روسان: نه بابا اون اینجا نبود.
    -:آها
    به سونار و آماندا خیره شدم.
    نزدیک غروب بود و سونار عزم رفتن کرد جشن هم تمام شد. به چار چوب در تکیه دادم و بی حرف به او خیره شدم لباسهایش را در کوله پشتی‌انداخت ، متوجه من شد
    سونار: الان وقتشه حرف بزنیم
    سرم را تکان دادم و به دنبال او به سمت بیرون رفتم.
    سونار: میخوام تا اخر حرفم سکوت کنی.
    -:باشه ، من که چیزی نگفتم
    ابرو بالا انداخت: نمیدونم این حرفایی که بهت میگم واقعا تحملش سخته یا چون من نمیتونم راحت بگم اینطور فکر میکنم،
    تا دهان باز کردم سریع گفت: گفتم نباید بپری وسط حرفم!
    -:باشه
    ادامه داد: منیسا دختر فوق العاده ای بود ، زیبا باهوش و یک پری!
    متعجب گفتم: اون یه پری بود؟
    سرش را به نشانه تائید تکان داد: اوهوم ، من به جنگل اومده بودم تا سم هایی که تمام دریاچه رو آلوده کرده بود ، پاک کنم.
    اون موقع موجودات زیادی به دلیل مسمومیت جونشونو از دست دادند همون روزا بود که با منیسا آشنا شدم، قضیه پاک سازی طولانی به موقعش میفهمی!
    لب به اعتراض گشودم: چرا هیچکدومتون کامل تعریف نمیکنید؟
    سونار: گفتم که به موقعش میفهمی ، موقع پاکسازی به منیسا علاقمند شدم، اونم همینطور.
    -:اونم به خودش علاقمند شد!
    سونار چشم غره ای رفت: نه به من علاقمند شد ما باهم ازدواج کردیم ، ولی این خلاف قانون جنگل بود یک همزاد حق نداشت با یک پری یا هر موجود دیگه ای از این جنگل ازدواج کنه ملکه میتونست این قانون رو عوض کنه اما نکرد ،
    اون خیلی بهش گفت ولی حرفش یکی بود و این قانون شکنی مسبب مرگ منیسا شد.
    -: منظورت از اون ،منیسا ست؟
    سونار: نه!
    -: منیسا چطوری مُرد؟
    سونار: وقتی دخترمون بدنیا اومد اون مُرد.
    متعجب گفتم: تو دختر داری؟
    سرش را تکان داد، :اما دیگه زنده نیست.
    -: متاسفم!
    سونار با لبخند گفت: نباش
    -:چرا؟
    ادامه داد: چون یه نوه ی خوشکل و شیطون برام هدیه داد!
    مشکوک به او نگاه میکردم که گفت: سیسیلیا من واقعا خیلی دوست دارم تو یادگار عشقم هستی، تو نوه ی منی!
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت36
    چند لحظه بی حرف به او خیره ماندم و ناگهان شروع کردم با صدای بلند خندیدن
    -:تو …شوخی میکنی دیگه آره؟ به قیافه ت میخوره تو نوه ی من باشی!
    همچنان میخندیدم که همانطور ناگهانی ساکت شدم: داری چی میگی؟
    سونار: حقیقت رو
    -:یعنی تو پسر گمشده پدربزرگی؟
    سرش را تکان داد که گفتم: پس چرا هیچ تغییری نکردی؟ حتی یه ذره م پیر نشدی!
    سونار: چون وقتی به جنگل بیای دو انتخاب داری ،جاودانه بشی و بمونی ،یا بری و به زندگیت ادامه بدی.
    -:حتما تو گزینه یک رو انتخاب کردی!
    سونار : فک میکردم میتونم واسه همیشه پیش منیسا بمونم.
    مکثی کرد و ادامه داد: خوشحالم تو هستی!
    به سمتم آمد که گفتم: برای اینکه هضم کنم تو پدربزرگمی به وقت نیاز دارم.
    سونار: باشه بهت وقت میدم ولی دیگه ماموریت من تموم شده و امروز بمونم شاید رفتن برام سخت بشه و به تو وابسته بشم.
    سرم را تکان دادم: خداحافظ
    سونار : خداحافظ مراقب خودت باش
    وقتی رفت کنار دریاچه نشستم با خودم آهنگی را زمزمه میکردم:
    بااینکه بد شدی اما ،دلم باعشق تو سر کرد
    تموم خاطرات از تو ،همین بود که بگم برگرد
    با اینکه با دلم سردی نمی خوام دیگه برگردی
    برو تا به همینجاشم یه هفت خانی و رد کردی

    دلم سرده نمیدونی دارم میبازم انگاری
    دارم میبازم و انگار تو این احساسو دوست داری

    همون لحظه که احساس و تو چشمای تو دیدم گمون کردم که دنیارو توی چشم تو فهمیدم
    حالا چشماتو میبینم تو چشمای یکی دیگه
    من امشب تازه میفهمم که چشماتم دروغ میگه

    دلم سرده نمیدونی دارم میبازم انگاری
    دارم میبازم و انگار تو این احساسو دوست داری

    حالا چشماتو میبینم تو چشمای یکی دیگه
    من امشب تازه میفهمم که چشماتم دروغ میگه
    .
    ناگهان صدای لالایی آشنایی آمد صدا نامفهوم و دور بود.
    نگاهم به داخل دریاچه افتاد بی اراده به سمت نور داخل دریاچه رفتم و به دنبال صدا در اعماق آب گم شدم، همانطور که شنا میکردم چشمم به مجسمه مَردی که به نظر دچار طلسم آبی بود ،افتاد ناگهان چشمانش را باز کرد. شوکه به سمت عقب شنا کردم و خودم را به شنهای کنار دریاچه رساندم.
    روسان با عجله به سمتم آمد
    روسان:چی شده سیسی ؟داخل دریاچه چیکار میکردی؟!
    نفس نفس زنان گفتم : اون طلسم...
    نتوانستم ادامه دهم ، به خواب رفتم.
    وقتی چشمانم را باز کردم روسان نگران به سمتم آمد: حالت خوبه سیسی؟
    درحالی که سعی میکردم بشینم جواب دادم: آره بهترم.
    به یاد آن مرد افتادم سریع گفتم: اون مرد ،اون طلسم شده بود بعد چشماشو...
    روسان متعجب به من خیره ماند.
    روسان: داری چی میگی سیسی؟
    ناباور ادامه داد: یعنی اون برگشته؟
    چشمانم را ریز کرده پرسیدم: اون ؟ یعنی تمام مدت داشتید راجب این مرد که طلسم شده حرف میزدین؟
    روسان با جدیت گفت : اون یه مرد معمولی نیست! اگه بیدار بشه ممکنه همه ی ما اسیر بشیم.
    -: اسیر چی؟
    روسان: یعنی نمیدونی اسیر چیه؟ خب یعنی بـرده ش بشیم!
    -:آها حالا مگه اون کی هست؟
    روسان: خودت...
    میان حرفش پریدم: خواهشا دیگه نگو خودت میفهمی!
    روسان: نه، میخواستم بگم خودت چی فکر میکنی؟
    با چشمان ریز شده گفتم: اونی که همزاد نداره؟!
    روسان: آره و اگه بیدار بشه،
    -:ولی اون که بیدار شد!
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت37
    متعجب به دهانم خیره ماند : اون بیدار شده ،
    بعد مکثی گفت: اوه پسر کار ت ساخته س
    -:منظورت چیه؟
    روسان مثل کسانی که تازه متوجه بحث شده باشند گفت: صبر کن ببینم ،تو اون برگزیده ای که باید...
    باز هم مکث کرد و خنده ی عصبی ش مرا نیز عصبی کرد.
    -:بگو چیشده؟
    روسان: پاشو باید بریم پیش ملکه ، نمیدونم این پدربزرگت چرا باید الان میرفت!
    متعجب به او گفتم: تو میدونستی؟
    تازه متوجه سوتی که داده بود شد : اوه راستش گفت خودش میخواد بهت بگه.
    با لحن ارامتری ادامه داد: معلومه که میدونستم
    نچ نچی کردم و با قدم های تندتر به سمت قصر رفتیم.
    به محض وارد شدن به تالار قصر گفتم : اون مرد کیه؟
    ولی با چیزی که دیدم به معنای واقعی لال شدم، زیر لب زمزمه کردم: اینکه همون مرد ه!
    روسان هم متعجب بود و ترسیده ،یعنی اون کی بود که اینطور روسان ازش وحشت داشت!
    مرد چشم آبی که پشتش به من بود ، به سمتم برگشت لبخندی زد و گفت: احیانا اون مردی که میگی من نیستم؟
    متعجب لب زدم: آره
    هول زده گفتم :نه نه نه
    نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شوم
    -: تو کی هستی؟
    مرد چشم آبی بازهم لبخند زد: من! خود تو کی هستی؟
    -: من سی...
    ملکه میان حرفم رو به آن مرد گفت: او یکی از پری ها میباشد.
    چشمانم گرد شد ، دلیل دروغ گفتنش رانمیدانستم ولی توضیح گرفتن از او برایم سخت نبود.
    -:درسته!
    اینبار مرد چشم آبی پوزخندی زد و همانطور دست به بغـ*ـل با سر اشاره ای به پایین کرد: پس به پادشاهت احترام بگذار.
    پسوند حرفش با ابرو دوباره اشاره کرد ، تعظیم کوتاهی کردم به محض خم شدن متوجه حرفش شدم با تعجب صاف ایستادم
    -:پادشاه ؟
    بعد نگاهی به ملکه که با استرس به من خیره بود انداختم و ادامه دادم: اما ملکه که...
    مرد چشم آبی با عصبانیت گفت: او دیگر ملکه نیست!
    لحن حرف زدن او و تغییر رفتارش مرا عصبی میکرد ،مانند آدمهای گیج نگاهم را بین آنها رد و بدل میکردم.
    آرام زیر گوش روسان زمزمه کردم : اینجا چخبره؟
    او هم هنوز وحشت داشت و رگه هایی از عصبانیت در نگاهش پیدا بود.
    نزدیک گوشم آرام گفت: بهتره بریم.
    با سرم تائید کردم که نگاهم به چشمان برزخی مرد چشم آبی افتاد ،با من من و پر استرس زمزمه وار گفتم: من... من دیگ.. من دیگه خدمت رو کم میکنم... یعنی چیزه رفع زحمت میکنم!
    بعد از تعظیم به همراه سونار از قصر خارج شدیم.
    همینکه پاهایم به نقطه ای غیر از زمین قصر خورد هردو نفسی آسوده کشیدیم.
    -:زود تند سریع بهم میگی این کیه اینجا چیکار میکنه و اینکه چرا نیومده پادشاه شد؟
    روسان: خب ، چطور بگم اون یه فرد خاصه یکی که هیچکس نمیتونه حریفش بشه و‌خیلی قویه...
    داشت بیشتر از قدرتهای او تعریف میکرد که عصبی غریدم: فقط بگو اون دشمنه یا دوست؟
    روسان نگاهی به من انداخت که معنی نگاهش برایم نامفهوم بود : نمیدونم برای تو کدومشه
    -:یعنی چی من با بقیه فرق میکنم؟
    روسان: برای اون آره!
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت38
    با کف دست به پیشانی م ضربه زدم وبلافاصه صدای آخم بلند شد.
    عصبی قدم برداشتم:آخ آخ آخ دارم گیج میشم ، یعنی گیج شده بودم دارم بیشتر گیج میشم شایدم دارم دیوونه میشم!
    روسان: آروم باش سیسی.
    _:سیسی؟!
    هردو به سمت صدا برگشتیم پرنده ای آبی که تبدیل به انسان شد.
    دوباره با لبخند ،پرسشی گفت: پس اسمت سیسی ه؟
    به مرد چشم آبی نگاه کردم سرم را به نشانه تائید تکان داده و گفتم: بله
    روسان نگران بود و از نگاهش به نظر میرسید دلیل نگرانی ش من هستم.
    مردچشم آبی: اسم قشنگیه و متفاوت برای یه پری!
    بی حرف به چشم های او خیره بودم ،او نیز به من خیره ماند.
    روسان متعجب نگاهش بین ما دونفر درچرخش بود
    روسان: سیسی بهتره بریم.
    به خودم آمدم: آره بهتره بریم
    مرد چشم آبی که به نظر همسن من بود ؛ لبخندی دلبرا زد و با تکان دادن دستش در حالیکه دوباره داشت تبدیل به پرنده ای بزرگ میشد گفت: بعدا میبینمت.
    و با بال زدن از آنجا دور شد.
    به همراه روسان قدم میزدیم ،ذهنم سخت درگیر اتفاقات امروز بود سرم پر از سوالهای بی جواب نفس عمیقی کشیده فوت کردم
    -:چرا سونار گفت 29سالشه؟
    روسان متعجب به من خیره شد ،بعد ارام گفت: چون وقتی روز اخری که به عنوان یک انسان زندگی کرد 29سالش بود ،این اخرین سنیه که تو ذهنش حک شده!
    بعد کلافه به سمتم برگشت: یعنی سوالی که ذهنتو درگیر کرده اینه یا اصلا مشکل منو تو الان تو این وضعیت اینه؟
    اینه اخر را با حرص ادا کرد که چشم غره ای رفته و گفتم: خب که چی، مثلا همه حقیقتها اینجوری بر ملا میشه حقیقتهایی که بدون شک تو ازش خبر داری!
    ابروهایش بالا پرید
    روسان: اره من از همه چیز خبر دارم ولی تو به این زودیا پی نمیبری.
    پوزخندی زد و بلافاصله تبدیل به زاغ شده پرواز کرد.
    یکی از ابروهایم بالا پرید و متعجب به رفتن ان دو خیره بودم یکی که تصویرش خیلی وقت بود محو شده، دیگری که رنگ سیاهش هنوز پیدا بود!
    با حرص به سمت خانه ی شامپانزه برگشتم.
    تند تند به سمت مبل نرم رفته دست به بغـ*ـل محکم خودم را پرت کردم ، شامپانزه که از همان ابتدای ورودم چشم به من دوخته بود گفت: اتفاق جدید چیه؟
    نگاهی گذرا به او انداختم
    -:هیچی!
    ناگهان با هیجان به سمتش برگشته دو دستانم را به مبل گرفتم ادامه دادم: ببینم تو اون پسر چشم ابی رو میشناسی؟
    سرش پایین بود و بیخیال در حال پختن غذایی برای من،
    جواب داد: کدوم پسره چشم آبی؟
    -:همونی که ادعا میکنه پادشاهه
    شوکه بی حرکت به من خیره ماند، لب زد: اون برگشته؟
    -:اره برگشته نمیدونم این کیه که همه ازش میترسن!
    به حرفم دقت کردم ،واقعا چرا میترسیدن؟!
    ناگهان با صدای بلند خندید : کارت ساخته س سیسی!
    -:میدونم روسانم همینو گفت، اصلا اون پسر خوشکل مگه چیکار قراره با من بکنه؟
    پوزخندی زد: اره خوشکل ، زیبای خفته س دیگه!
    -: راست میگم دیگه مگه اون چیکار میتونه بکنه
    شامپانزه: راستش تو اونو نمیشناسی و ما هم یه جور کتابای تاریخی داریم ،
    دست از اشپزی کشید و روی مبل رو به روی من نشست ادامه داد: ببین بیشتر بهت توضیح میدم ، یه جور کتابای پیش بینی وطالع بینی.
    میدونی طالع تو چی میگه؟
    با استرس زمزمه کردم: چی میگه؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا