کامل شده رمان طلسم عشق (جلد دوم رمان بازمانده ای از طبیعت) | الهه یخی کاربر انجمن نگاه دانلود

لطفا به هردو سوال پاسخ بدین♡ 1_سطح رمان از نظر شما چیه؟ 2_رمان رو به پاین برسونم؟

  • عالی

    رای: 48 85.7%
  • خوب

    رای: 3 5.4%
  • متوسط

    رای: 0 0.0%
  • ضعیف

    رای: 1 1.8%
  • بله تموم بشه

    رای: 13 23.2%
  • نخیر میشه ادامه داد

    رای: 28 50.0%

  • مجموع رای دهندگان
    56
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه یخی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/05/31
ارسالی ها
487
امتیاز واکنش
56,051
امتیاز
948
محل سکونت
سرزمین خیال
خودم رو به‌طرفش کشیدم و درحالی‌که دست راستم رو روی شونه‌ش قرار می‌دادم، با لحن مهربونی گفتم:
- بهم بگو که چه اتفاقی افتاده. مطمئنم که گفتن حرفایی که تو دلت تلمبار شده می‌تونه بهت کمک کنه و حالت رو خوب کنه.

بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو پایین انداخت و آروم هق زد. سعی داشت خودش رو کنترل کنه تا صدای گریه‌ش بلندتر نشه. ادامه دادم:
- بهم بگو تا بتونم کمکت کنم همه‌چی درست بشه.
ناگهان دیوار استقامتش شکست و خودش رو محکم تو بغلم پرت کرد و با صدای بلندی گریه کرد.
نگاه مات‌و‌مبهوتم رو به دستم که از شدت تعجب تو هوا معلق مونده بود و جای خالی ریتا دوختم و به این فکر کردم که چی باعث شده این‌قدر به هم بریزه و حالش وخیم بشه. هرچی که بود، قطعاً اون‌قدر ارزش داشت که ریتا الان به‌خاطرش مثل ابر بهاری اشک می‌ریخت.
دست‌های ریتا که محکم لباسم رو چنگ زد و تو مشتش فشرد، خیسی لباسم که به‌خاطر اشک‌هاش بود و هق‌هق بلندش، همه و همه باعث شدن تا از بهت و تعجب بیرون بیام و دست‌هام رو دور کمر ریتا حلقه کنم.
درحالی‌که موهای رنگین‌کمونیش رو نوازش می‌کردم و دستی به کمرش می‌کشیدم، با صدای گرمی گفتم:
- آروم باش دختر خوب! آروم. اتفاقی نیفتاده که تو این‌قدر آشفته و سردرگمی. من یقین دارم که همه‌چی درست میشه.
خودم هم به حرفی که زده بودم اعتقاد نداشتم؛ ولی می‌خواستم که تا حدودی آرومش کنم و بفهمم قضیه چیه.
با صدای خش‌دار و تحلیل‌رفته‌ای گفت:
- دیگه هیچی درست نمیشه. همه‌چی نابود شده و اینا همه‌ش تقصیر منه.
- بهم بگو چی شده تا بتونم کمکمت کنم و...
بین حرفم پرید و گفت:
- دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه کمکم کنه. نه تو و نه هیچ‌کس دیگه‌ای. قصر خورشید این‌طوری نبود. پر از شادی و نشاط بود و صدای خنده‌های من و رایان چاشنی هرروز این قصر بزرگ شده بود. مردم همه در آرامش زندگی می‌کردن و از حکومت پدرم راضی بودن. خانواده‌ی چهارنفره‌ی ما هم پر از عشق و محبت بود. البته تا قبل از اومدن این عفریته.
سکوت کرد و آروم‌آروم گریه کرد. من هم با کنجکاوی نگاهش کردم. انگار داشت اون روزهای خوب یا شاید هم بد رو به خاطر می‌آورد. چند دقیقه بعد دوباره به حرف اومد:
- من همیشه مخفیانه از قصر بیرون می‌رفتم و بین مردم می‌گشتم. هیچ‌کس نمی‌دونست من کیم و از کجا اومدم؛ ولی اون‌قدر هواشون رو داشتم که بهم بدبین نباشن و اعتماد کنن. من هم با شیطنت بچه‌های کوچه‌ها همراه می‌شدم و هرازگاهی چندتا سیب از دکان‌ها برمی‌داشتیم و زیرزیرکی اونا رو بین همه تقسیم می‌کردیم. البته من پول همه‌ی سیب‌ها رو بعداً حساب می‌کردم. اون هم تو پخش سیب‌ها بهم کمک می‌کرد.
وقتی با اون چشم‌های اقیانوسی‌رنگش بهم نگاه می‌کرد و لبخند عمیقی به روم می‌پاشید، من غرق در خوشی می‌شدم. اسمش دنیل بود و از هویت من خبر نداشت؛ اما...
در اتاق باز شد و نگاه من به‌سمت در کشیده شد. به رایانی نگاه کردم که با شنیدن صدای گریه‌ی ریتا صورتش از خشم سرخ شد و با عصبانیت رو به من غرید:
- چی‌کارش کردی که این‌طور داره گریه می‌کنه؟ بهتره همین الان گورت رو گم کنی و از قصر بری بیرون، وگرنه تضمین نمی‌کنم زنده بذارمت.
پوزخند اعصاب‌خردکنی زدم و از بین دندون‌های چفت‌شده‌م گفتم:
- بهتره ساکت شی تا ببینم چی تو گذشته‌ی ریتا باعث شده که این‌قدر غمگین باشه.
لب باز کرد حرفی بزنه که صدای ریتا مانعش شد. انگار این دختر اینجا نبود و تو دنیای دیگه‌ای سیر می‌کرد.
- کم‌کم بهش علاقه‌مند شدم و بهم پیشنهاد ازدواج داد. نمی‌دونی اون روز چقدر غرق در شادی بودم و تو پوست خودم نمی‌گنجیدم؛ ولی این خوش‌حالی حتی یه روز هم دووم پیدا نکرد. بعد از اینکه بهم ابراز علاقه کرد، باهم قرار گذاشتیم تا فردا همدیگه رو ببینیم و من به قصر برگشتم. اون روز رایان ازم خواست که برای سرکشی به گارد حفاظتی باهاش همراه بشم و من هم قبول کردم؛ ولی ای‌کاش نمی‌رفتم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- وقتی با نگاه ناباورش بهم چشم دوخت، بدنم سرد شد و تو چندثانیه یخ بستم. فکرش رو هم نمی‌کردم که دنیل عضو جدید گارد حفاظتی باشه. رفت و به التماس‌های من گوش نداد. همه‌ش تیکه مینداخت و باهام حرف نمی‌زد. دنبالش تا بیرون قصر رفتم و مردم به منی که شاهزاده‌ی قصر بودم و دنبال یه سرباز می‌دویدم نگاه می‌کردن. بین آشفتگی بازار گمش کردم و هرچقدر دنبالش گشتم پیداش نکردم و به دستور پدرم سربازا من رو به قصر برگردوندن؛ اما من آروم و قرار نداشتم. هرروز از قصر بیرون می‌رفتم و به محل قرارمون سر می‌زدم و ساعت‌ها اونجا به انتظار دنیل می‌نشستم؛ اما افسوس. هرروز کارم همین بود و پدرم از این بابت نگران شده بود. شنیده بود جادوگر بدذاتی به شهر اومده و اصلاً نیت خوبی نداره. می‌ترسید اتفاقی برای من بیفته؛ ولی من اصلاً به نگرانی پدرم اهمیت ندادم تا اینکه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    نفس لرزونش رو بیرون داد. سعی داشت به خودش مسلط باشه و کلمات رو کنار هم بچینه. گذشته‌ش واقعاً آشفته بود. صدای ضعیفش باعث شد بهش گوش بدم.
    - سر محل همیشگیمون نشسته بودم و با چشمم اطراف رو نگاه می‌کردم تا بتونم نشونی از دنیل پیدا کنم. دنیلی که رفته بود و من هفته‌ها بود ازش خبر نداشتم. سایه‌ای که روی زمین افتاد، باعث شد با خوش‌حالی از روی سکو بلند بشم و دنیل رو صدا کنم. «دنیل تو اومدی؟ می‌دونم که ازم دلخوری؛ ولی بذار توضیح بدم. من...» حرفم رو ادامه ندادم؛ چون اون دنیل نبود. اون یه زن پست‌فطرت بود که با تمسخر نگاهم می‌کرد. ازش پرسیدم کیه و اون در جوابم فقط گفت «باید هشدارهای پدرت رو جدی می‌گرفتی دخترجون!» تا به خودم بیام دود غلیظ و سرخ‌رنگی به‌سمتم هجوم آورد و من فقط...
    هق‌هقش بلندتر از قبل شد. شونه‌هاش رو فشردم و سعی کردم آرومش کنم؛ ولی اون آروم‌وقرار نداشت. با چشم‌های سرخ‌شده‌ش نگاهم کرد.
    - همه‌چی تو چندثانیه اتفاق افتاد و وقتی که به خودم اومدم، دیدم دنیل روی زمین افتاده و داره از درد به خودش می‌پیچه. اون جلوی من پر زد تا از من مواظبت کنه. با هول به‌سمتش رفتم و کنارش زانو زدم. سرش رو روی پاهام گذاشتم و اسمش رو صدا زدم. تنها کلمه‌ای که بهم گفت این بود که دوستم داره و درعرض چندثانیه بدنش به خاکستر تبدیل شد. می‌دونی چه حالی داشتم؟ عشقم، زندگیم، جلوی چشمام، تو دستای من جون داد و همه‌ش به‌خاطر من بود. دیوونه شده بودم و جیغ می‌کشیدم؛ ولی اون جادوگر بدون توجه به ضجه‌های من، من رو به‌زور به قصر آورد و ازم به‌عنوان یه طعمه استفاده کرد. پدر و مادرم رو هم مثل دنیل محو کرد و ما رو هم روزها اذیت کرد. من و رایان برای انتقام‌گرفتن سکوت کردیم؛ اما همه‌ش تقصیر منه. حتی رایمون که اون روزا حافظه‌ش پاک شده بود هم من رو مقصر می‌دونست. اون هیچ‌وقت پیرو کارهای جادوگر نبود و مثل من و رایان مورد آزار قرار می‌گرفت.

    با چشم‌های ریزشده نگاهش کردم. رایمون حافظه‌ش رو از دست داده؟ سریع پرسیدم:
    - رایمون حافظه‌ش رو به دست آورد؟
    سرش رو به معنی نه تکون داد و گریه کرد. بهتر بود از ریتا هیچی نپرسم؛ چون حال درستی نداشت و وضعیتش آشفته بود.
    بنابراین روی تخت خوابوندمش و درحالی‌که پتو رو روی تنش می‌کشیدم، گفتم:
    - تو مقصر نیستی ریتا! تو فقط عاشق بودی. بهتره استراحت کنی. بعداً باهم حرف می‌زنیم.
    لبخند محوی زد و تشکر کرد و آروم چشم‌هاش رو بست. لبخندی به صورت خسته‌ش پاشیدم و به‌سمت رایان که عمیقاً تو فکر بود رفتم. بازوی راستش رو تو دستم گرفتم و از اتاق بیرون رفتیم. با اخم نگاهم کرد و پرسید:
    - چیه؟ نمی‌خوای دست از سرم برداری؟
    با چشم‌های ریزشده نگاهش کردم و لب زدم:
    - من و تو هر دو یه هدف مشترک داریم و اون انتقامه! من می‌تونم کمکت کنم. تو با کمک من می‌تونی به‌راحتی از این زن انتقام بگیری؛ ولی بدون کمک من هرگز نمی‌تونی شکستش بدی.
    محکم من رو هل داد و با تمسخر گفت:
    - خودم می‌دونم دارم چی‌کار می‌کنم. تو کارای من سرک نکش.
    راهش رو گرفت و خواست بره که با لحن تندی گفتم:
    - اون‌قدر قدرت داره که بتونه تو یه لحظه نابودت کنه. تو به کمک من احتیاج داری. به من و نیروهای من!
    با تردید نگاهم کرد و پرسید:
    - و تو در عوض چی می‌خوای؟
    لبخند مرموزی زدم و گفتم:
    - بیا تا بهت بگم.
    ***
    - هلن! می‌تونی به سایمون بگی بیاد اینجا؟
    هلن دست از مرتب‌کردن گل‌ها برداشت و گفت:
    - بله بانوی من. حتماً.
    تعظیم کوتاهی کرد و از در بیرون رفت. برام جای تعجب داره که چطور این دختر تحت تأثیر حرف‌های سایمون قرار نگرفته و علیه من کاری نمی‌کنه!

    همیشه خونسرد و آروم کارهاش رو پیش می‌بره و از هیچ‌کس هم نمی‌ترسه. یه جای کار می‌لنگه! حتماً چیزی می‌دونه که من ازش بی‌خبرم یا شاید هم...
    با تقه‌ای که به در خورد، از فکر بیرون اومدم و گفتم:
    - بیا تو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    در باز شد و سایمون با اخم غلیظی که روی پیشونیش نقش بسته بود وارد اتاق شد. هلن هم خیلی عادی و آروم پشت سر سایمون اومد و بعد از تعظیم‌کردن گفت:
    - بانوی من! سایمون رو آوردم.
    سایمون زیر لب چندبار کلمه‌ی «بانوی من» رو به تمسخر زمزمه کرد که اهمیتی ندادم و خطاب به هلن گفتم:
    - بسیار خب. می‌تونی بری و به کارای دیگه‌ت برسی.
    صامت و آروم نگاهم کرد. حس می‌کردم داره به ذهن و جونم رسوخ می‌کنه و می‌خواد بفهمه تو ذهنم چی می‌گذره؛ اما این فقط یه حس پوچ و توخالی بود؛ چون همچین چیزی امکان نداشت.
    با ابروهای بالارفته نگاهش کردم که به خودش اومد و از اتاق بیرون رفت. به صندلی‌هایی که دور یه میز گردمانند چیده شده بود اشاره کردم و درحالی‌که خودم روی یکی ازاون‌ها می‌نشستم گفتم:
    - بشین! باهات کار دارم.
    صدای قدم‌هایی که بر‌می‌داشت توی اتاق طنین‌انداز شد و چند لحظه بعد صدای جدی و سردش گوشم رو خراش داد.
    - نمی‌دونم چه وردی خوندی که هلن با جون‌ودل ازت حمایت می‌کنه؛ ولی من خام حرفات نمیشم.
    به جلو متمایل شدم و دست‌هام رو روی میز گذاشته و به‌ هم گره زدم و گفتم:
    - من هم در تعجبم که چطور تحت تأثیر حرفای تو قرار نگرفته و باهام بد نیست. نکنه نقشه‌ای تو سرتونه؟
    نگاهش تیز شد و با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد.
    - منظورت چیه؟ من نقشه تو سرم دارم یا تو؟ تو که معلوم نیست تو این‌همه سال کجا بودی و یهو سروکله‌ت پیدا شده و میگی از هیچی خبر نداری.
    پوزخند محوی زدم. حدس می‌زدم که این حرف‌ها رو تحویلم بده، برای همین گفتم:
    - معلومه که اصلاً به حرفم گوش ندادی. بی‌خیال! از این مسئله رد می‌شیم. من خواستم بیای اینجا تا چیزی رو باهات درمیون بگذارم.
    دستش از شدت خشم مشت شد؛ ولی هیچ حرفی نزد و منتظر بهم چشم دوخت که ادامه دادم:
    - هیچ می‌دونی رایمون پسر ملکه نیست؟
    خیلی عادی نگاهم کرد و گفت:
    - این رو همه می‌دونن که رایمون پسرخونده‌ی ملکه‌ست.
    - و می‌دونی که خیلی شبیه کارله؟
    چشم‌هاش رو تو کاسه گردوند و خیلی بی‌حوصله جواب داد:
    - آره. صدام کردی که همینا رو تحویلم بدی؟
    از روی صندلی بلند شد و خواست بره که تیر آخر رو رها کردم:
    - و می‌دونی که این ملکه... همون جادوگره؟
    تند و ناگهانی به‌سمتم برگشت و دو دستش رو محکم روی میز کوبید. جوری که گلدان سفید و کوچک روی میز تکونی خورد و سر جاش ایستاد.
    نگاهم رو از گلدون گرفتم و درحالی‌که یکی از ابروهام رو بالا داده بودم گفتم:
    - این رو دیگه نمی‌دونستی جناب وزیر سایمون.
    از جا بلند شدم و درحالی‌که آروم‌آروم قدم برمی‌داشتم و به‌سمت پنجره می‌رفتم ادامه دادم:
    - تو اصلاً می‌دونی دشمن اصلی تاراگاسیلوس کیه یا تو این سال‌ها فقط دنبال من گشتی؟ فکر کردی من کسیم که تاراگاسیلوس رو نابود کرده؟
    - ولی تو فرا...
    بین حرفش پریدم و داد زدم:
    - من فرار نکردم. تو تمام این سال‌ها اون زن پست‌فطرت جلوی چشم‌هات بوده و تو فقط به این فکر کردی که من فرار کردم. به این فکر کردی که من رو پیدا کنی و انتقام پدرت رو ازم بگیری.
    روی پاشنه‌ی پام به‌سمتش چرخیدم و انگشتم رو تهدیدوار براش تکون دادم
    - اما هیچ‌وقت... هیچ‌وقت به این فکر نکردی که اون جادوگر کجاست و چی‌کار می‌کنه. پس اون چی؟ اون نباید تاوان کاراش رو پس بده؟ فقط پدر تو توی این دنیا مهم بوده؟ اون‌همه مردم که مردن، اونایی که آواره شدن مهم نیستن؟ پدر تو جون صدهاهزار انسان رو گرفته بود و من به‌عنوان ملکه فقط به وظیفه‌م عمل کردم‌. حالا تو... تویی که خودت رو نماینده‌ی مردم تاراگاسیلوس می‌دونی، تو چطور به وظیفه‌ت عمل کردی؟ با منتظرموندن برای کشتن من؟ یا با مجازات کردن اون جادوگر؟
    اون لحظه اصلاً به این فکر نمی‌کردم که کسی ممکنه صدام رو بشنوه و بره به اون ملکه خبر بده. اون لحظه فقط می‌خواستم حرص و عصبانیتم رو خالی کنم.
    - ببین سایمون! من اگه به گذشته برگردم و پدرت اون اشتباهات رو انجام داده باشه، باز هم جونش رو می‌گیرم. چون اصلاً از کارم پشیمون نیستم. حالا تو چه بخوای، چه نخوای، باید با این واقعیت که پدرت داشت تاراگاسیلوس رو نابود می‌کرد کنار بیای و...
    بین حرفم پرید و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
    - نه که الان نابود نشده.
    دهنم بسته شد و فقط بهش نگاه کردم. تاراگاسیلوس نابود شده؛ ولی من مقصر نبودم. اون زن لعنتی یهو از وسط ناکجاآباد سروکله‌ش پیدا شد و همه‌چی رو به هم ریخت. خیلی آروم و سرخورده زمزمه کردم:
    - دوباره می‌سازمش!
    گوشم سوت می‌کشید و این صدا اون‌قدر بلند بود که اصلاً نمی‌فهمیدم سایمون چی داره میگه. سوت مثل تیری که زوزه می‌کشید تو گوشم نواخته می‌شد و اصلاً نمی‌خواست قطع بشه. سایمون به‌سرعت به‌سمتم دوید و صورتم رو با دست هاش قاب گرفت. نگاه نگرانش این سؤال رو تو ذهنم به‌وجود آورد «چه اتفاقی افتاده که سایمون این‌طور نگرانه؟» دستش رو که از صورتم جدا کرد، نگاهم روی دست پر از خونش ثابت موند.
    باز هم از گوشم خون اومد و باز هم من موندم و حس معلق موندن بین زمین و هوا و سیاهی مطلقی که به استقبالم اومد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    صدای قدم‌های تندی که برمی‌داشتم و می‌دویدم توی محیط اکو شد. تو اون تاریکی چشم‌هام درست نمی‌دید و نمی‌دونستم دارم کجا میرم. صدای چکه‌چکه‌ی آب توی محیط نواخته شده بود و من با جون و دل صدا رو گوش می‌دادم و به‌سمتش می‌رفتم؛ اما هربار صدا از یه طرف می‌اومد و من رو گیج و گمراه می‌کرد. از حرکت ایستادم و درحالی‌که نفس‌نفس می‌زدم، با پشت دستم دونه‌های ریز و درشت عرق رو از روی پیشونیم پاک کردم. نفس عمیقی کشیدم و به سیاهی مطلقی که تمومی نداشت چشم دوختم. اصلاً نمی‌دونم چطور از اینجا سر درآوردم؛ ولی باید راه نجاتی پیدا کنم.
    - تیارانا!
    به‌سمت صدا برگشتم؛ ولی کسی نبود. حتماً اشتباه کردم؛ ولی دوباره زمزمه‌های مشمئزکننده‌ای که اسمم رو می‌خوند تو گوشم پیچید.
    - تیارانا! بیا اینجا.
    حس عجیبی نسبت به این صدای عجیب داشتم. صدایی که مشخص بود ترکیبی از صدای مرد و زنه و یه‌جورایی احساس می‌کردم صاحب صداها رو می‌شناسم.
    دوباره صدای چک‌چک آب اومد و با زمزمه‌های مشمئزکننده مخلوط شد. چشم‌هام رو بستم و تمرکز کردم. باید می‌فهمیدم منبع این صدا کجاست؛ بنابراین بدون اینکه چشم‌هام رو باز کنم به‌سمت صداها قدم برداشتم. مطمئن نبودم بسته‌بودن چشم‌هام کار درستی باشه؛ ولی بازبودنش هم کاربرد چندانی نداشت. صدای عبور جریان باد که در محیط جریان داشت، زمزمه‌های آب و اون افراد رو به گوشم می‌رسوند. درست مثل شخصی که گیج شده باشه فقط به این‌طرف و اون‌طرف می‌رفتم و اصلاً نمی‌دونستم جلوی پام چی قرار داره. تپه یا دره؟ چنددقیقه‌ای بود که صدای باد رو نمی‌شنیدم و این برام عجیب بود. عبور جریان باد فقط توی محیط باز به گوش نمی‌رسید، پس من توی یه محیط بسته گیر افتاده بودم و حالا... چشم‌هام رو که باز کردم، نور چشم‌هام رو زد و مجبور شدم سریع ببندمشون. دستم رو سایه‌بون چشم‌هام کردم و بعد از مکث کوتاهی چشم‌هام رو باز کردم و به منظره‌ی روبه‌روم نگاه کردم.
    درخت‌های زیبایی که برف روشون نشسته بود و قندیل‌های یخی که مثل الماس زیر نور خورشید می‌درخشیدن و زیباییشون رو به رخ می‌کشیدن و کمی اون‌طرف‌تر شکوفه‌های صورتی‌رنگی که بوی دلپذیرشون محیط رو پر کرده بود، روی درخت‌ها خودنمایی می‌کردن و درخت‌هایی که برگ‌های زیبا و آتشینشون منظره‌ی زیبا و دل‌انگیز پاییزی رو به نمایش گذاشته بودن، در کنار درخت‌هایی با برگ‌ ساقه نرگسی، همه و همه فقط یه چیز رو نشون می‌دادن. من تو قلمروی سلطنتیم بودم. قلمروی سلطنتی تاراگاسیلوس که متعلق به من بود. آبشار طلایی‌رنگی که از بالای صخره سرازیر شده بود، مثل همیشه زیبا و دل‌انگیز بود و ذرات معلقش توی هوا رنگین‌کمون بسیار زیبایی رو تشکیل داده بود. نفسی تازه کردم و به‌سمت رودخونه‌ای که از آبشار جاری شده بود رفتم و روی تخته‌سنگی که درست در لبه‌ی رود قرار داشت، نشستم. چشم‌های پر از شادیم رو به آب دوختم که برخلاف آبشار صاف و زلال بود. واقعاً که این جزء شگفتی‌های خلقت خداوند بود. چطور ممکنه مادر رودخونه طلایی باشه و خودش صاف و زلال. بدون هیچ کثیفی! دامن لباسم رو کمی بالا کشیدم و پاهای عریانم رو به‌آرومی داخل آب گذاشتم که سرمای خنک و دل‌چسبش زیر پوستم دوید و باعث شد حس تازگی و سرزندگی بهم دست بده. چشم از پاهام گرفتم و به آسمون دوختم که خورشید رو قاب گرفته و مثل همیشه صاف و بدون هیچ ابری بود. با برخورد جسم لزجی به پاهام سریع به آب نگاه کردم که با دیدن چیزی که تو آب قرار داشت چشم‌هام گرد شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    پری کوچیکی داخل آب بود که رنگ پوستش صورتی صدفی بود و موی سفیدش توی آب می‌رقصید و باله‌ی زیبای دمش مثل حریر خودش رو به نمایش گذاشته بود. دور پاهام چرخید و دستش رو روی پام گذاشت. اندازه‌ش به قدری کوچیک بود که می‌شد تو دست گرفت و بلندش کرد. دستم رو وارد آب کردم و پری کوچک رو همراه با مقداری آب بیرون آوردم و بهش نگاه کردم. با نیروی آب‌افزاریم، آب رو کنترل کردم تا از بین انگشت‌هام روی زمین نریزه و اتفاقی برای پری نیفته. ظاهراً احساس خطر کرده بود که مدام شنا می‌کرد و سراسیمه بهم نگاه می‌کرد. سعی کردم آرومش کنم تا فکر نکنه می‌خوام بهش آسیب بزنم؛ بنابراین گفتم:
    - آروم باش پری کوچولو! من باهات کاری ندارم.
    با این حرفم اصلاً آروم نشد و مدام خودش رو به انگشت‌هام می‌کوبید تا بتونه راه فراری پیدا کنه. برای اینکه خودش رو اذیت نکنه، دستم رو داخل آب بردم و رهاش کردم که به‌سرعت شنا کرد و خودش رو پشت سنگ کوچکی که داخل آب بود، مخفی کرد.
    با تعجب به جای خالیش میون دستم نگاه کردم و بعد به اون سنگ نگاه کردم. پری با احتیاط سرش رو بیرون آورد و با ترس نگاهم کرد. لبخندی زدم و کمرم رو صاف کردم و همون‌طور که روی تخته‌سنگ نشسته بودم، گفتم:
    - ببینم! تو که از من می‌ترسی، چرا بهم نزدیک شدی؟
    جوابی نداد و خودش رو دوباره پشت سنگ مخفی کرد. ادامه دادم:
    - ببین خانوم‌کوچولو! من اصلاً بهت آسیبی نمی‌زنم. مطمئن باش!
    - ولی تو من رو توی دستت گرفتی و می‌خواستی من رو بدزدی!
    با شنیدن بخش آخر حرفش قهقهه زدم که صدای خنده‌م توی جنگل پیچید و دوباره به گوش خودم رسید.
    با انگشتم خیسی کنار چشمم رو پاک کردم و درحالی‌که سعی در کنترل خنده‌هام داشتم گفتم:
    - من می‌خواستم بدزدمت؟ آخه اگه می‌خواستم بدزدمت که دیگه ولت نمی‌کردم بری. می‌گرفتم و می‌بردمت. تو هم که فسقلی، هیچ کاری نمی‌تونستی انجام بدی.
    آروم‌آروم و با احتیاط از پشت سنگ بیرون اومد و کمی بهم نزدیک شد.
    - یعنی نمی‌خوای من رو پیش اون جادوگر ببری؟
    با شنیدن کلمه‌ی جادوگر جدی شدم و با اخم پرسیدم:
    - جادوگر؟ منظورت چیه؟
    می‌ترسید و سعی داشت کمی آروم باشه.
    - جاسوسای جادوگر همه‌جا هستن و خانواده‌ی من رو دستگیر کردن. من تونستم فرار کنم.
    موضوع داشت پیچیده می‌شد. جادوگر پری‌ها رو برای چی می‌خواست؟ این پری چطور از قلمروی من سردرآورده و موضوعی که از همه مهم‌تر بود اینه که جادوگر چطور تونسته قلمروی سلطنتی رو پیدا کنه؟
    - من وقتی روح هستم می‌تونم به قلمروم بیام، اون چطور به قلمرو من اومده؟
    پری با کنجکاوی نزدیک‌تر اومد و پرسید:
    - قلمروت؟ مگه تو کی هستی؟
    با سکوت بهش چشم دوختم و بعد از چند دقیقه لب باز کردم.
    - من تیارانا هستم.
    با بهت هینی کشید و گفت:
    - ملکه‌ی من! شما کجا بودین؟ می‌دونین تا الان چه اتفاقاتی افتاده؟
    پس من رو می‌شناخت و لازم نبود خودم رو کامل معرفی کنم‌. آهی کشیدم و با صدای مغمومی گفتم:
    - آره می‌دونم. تاراگاسیلوس رو به آتیش کشیده و مردمم رو آواره کرده.
    - به آتیش کشیده؟ نه بانوی من. اون قدرت این رو نداشت که تاراگاسیلوس رو نابود کنه!
    با تعجب بهش نگاه کردم. منظورش چیه؟ تا جایی که من می‌دونم تاراگاسیلوس کلاً نابود شده و اون جادوگر روی خرابه‌های تاراگاسیلوس، سانتریوس رو ساخته بود. با کنجکاوی پرسیدم:
    - منظورت چیه؟ به من گفتن سانتریوس روی خرابه‌های تاراگاسیلوس ساخته شده.
    سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
    - نه بانوی من. مثل اینکه شما از خیلی اتفاقات خبر ندارید!
    فقط نگاهش کردم. نمی‌دونستم باید چی بگم. اینجا چه خبره؟ من چی رو نمی‌دونم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    حتما به این تاپیک سر بزنین.
    نگاهی به اطراف انداختم. جنگل در سکوت مطلق فرو رفته بود و هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. حتی خبری از آواز چند دقیقه‌ی قبل گنجشک‌ها نبود.
    با سوءظن چشم‌هام رو ریز کردم و درخت‌ها رو از نظر گذروندم. حس می‌کردم چیزی از بین درخت‌ها من رو نگاه می‌کنه؛ اما نمی‌تونستم ببینمش. باید هرچی زودتر می‌فهمیدم اینجا چه خبره؛ بنابراین رو به پری کردم و پرسیدم:
    - اینجا چه خبره؟ من از چی خبر ندارم؟
    با احتیاط نگاهی به اطراف انداخت. انگار اون هم احساس خطر کرده بود. به آرومی گفت:
    - تاراگاسیلوس نابود نشده. جادوگر همه‌ی اونا رو جادو کرده. قسمتی رو سوزونده و قسمتی رو با جادو تغییر داده. اجداد من از این رازا خبر داشتن که دستگیر شدن. شما باید همه‌چی رو به روال قبل برگردونین.
    حرکت چیزی بین درخت‌ها توجهم رو جلب کرد و سریع سرم رو بالا گرفتم و به اون نقطه‌ از جنگل نگاه کردم. سایه‌های سیاه‌رنگی با سرعت از بین درخت‌ها حرکت می‌کردن.
    سعی کردم آروم باشم و خونسردی خودم رو حفظ کنم؛ اما کف دستم از استرس عرق کرده بود و تپش قلبم بیشتر شده بود. خیلی سریع به اون پری نگاه کردم و پرسیدم:
    - تو چطور من رو شناختی؟ هرکسی ممکنه اسمش تیارانا باشه.
    سرش رو تکون داد و درحالی‌که دم زیباش رو می‌رقصوند گفت:
    - بله. هرکسی ممکنه اسمش تیارانا باشه؛ اما هیچ‌کس مثل شما موهاش سفید نیست و چشماش مثل آبی آسمون پاک و شفاف نیست.
    با چشم‌های گردشده نگاهش کردم. موهای سفید؟ ولی موهای من که قهوه‌ای شده بود. یعنی ممکنه...
    سریع به‌سمت آب خم شدم و به چهره‌ی واقعی خودم تو آب نگاه کردم. این من بودم. با موهای بلند سفید و صورت سفیدرنگم که چشم‌های آبی‌رنگم بین این سفیدی می‌درخشید و لب‌های سرخم مثل یاقوت جلا داشت.
    کاملاً وجود اون سایه‌ها رو فراموش کردم و به خودم نگاه کردم. خدایا! یعنی ممکنه که همه‌چیز به حالت قبل برگرده؟ رو به پری ‌گفتم:
    - اسمت چیه؟
    - ماریا سرور من.
    سری تکون دادم و پرسیدم:
    - ماریا! بهت قول میدم خونواده‌ت رو نجات بدم و اونا رو بهت برگردونم.
    با ذوقی آشکار که باعث شد چشم‌هاش مثل الماس بدرخشه گفت:
    - واقعاً بانوی من؟ اگه این کار رو انجام بدین من تا آخر عمر ممنون شما خواهم بود.
    بعد لحنش غمگین شد و ادامه داد:
    - من و خونواده‌م داشتیم به قبیله‌ی ماه می‌رفتیم تا کمک کنیم تاراگاسیلوس به حالت قبل برگرده؛ ولی...
    سایه‌ی سیاه‌رنگی از پشت سرم توی آب افتاد که باعث شد ماریا جیغ خفیفی بکشه. با فریاد گفت:
    - سربازای تاریکی.
    ضربان قلبم بالا رفت. الان نه تنها ماریا، بلکه من هم توی خطر بودم. ماریا رو باید نجات بدم؛ چون اون به‌خاطر من از حرکت ایستاد و باهام حرف زد.
    دستم رو مشت کردم و نفس عمیقی کشیدم. خونسرد بودن تو اون موقعیت واقعاً کار مسخره‌ای بود؛ چون اصلاً امکان نداشت!
    باید کارم رو تو چشم به هم زدنی انجام می‌دادم تا اون‌ها نتونن واکنشی نشون بدن. صدای خش‌خش چمن‌ها نشون می‌داد که اون‌ها دارن نزدیک و نزدیک‌تر میشن.
    دستم رو بالا بردم و با تیغه‌ی دستم سریع به آب ضربه‌ای زدم که آب به‌شدت خروشان شد و به‌سمت پایین رودخونه جریان یافت. سرعت آب و حرکت من او‌ن‌قدری زیاد بود که ماریا حتی نتونست کوچک‌ترین حرکتی انجام بده و فقط فریادش به گوشم رسید:
    - بانو! فرار کنین.
    نفس‌هام تند شده بود و حس می‌کردم هوای اطرافم سنگین شده. به‌سختی و با تردید به عقب نگاهی کردم که با دیدن توده‌‌های بخارمانندی از سیاهی که فقط دوتا چشم قرمز داشتن جیغ خفیفی کشیدم و قدمی به عقب برداشتم که به‌سمتم یورش آوردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    این هم یک پست دیگه. امیدوارم لـ*ـذت بـرده باشین. منتظر نظراتتون تو پروفایل شخصیم هستم عزیزای دل ♡
    ناگهان زیر پاهام خالی شد و توی رودخونه افتادم. عمق رودخونه به یک‌باره اون‌قدر زیاد شد که من کاملاً تو آب فرو رفتم.
    درحالی‌که برای خلاصی از آب دست‌و‌پا می‌زدم، به بیرون از آب نگاه کردم که تصویر اون موجودات عجیب‌غریب رو دیدم. همه‌شون دور آب جمع شده بودن و به درون آب نگاه می‌کردن. فقط نمی‌دونم چرا وارد آب نمی‌شدن تا من رو دستگیر کنن. بعد از مدتی از رودخونه دور شدن و من دیگه اون‌ها رو ندیدم؛ ولی هرچی که بیشتر می‌گذشت، من بیشتر تو آب فرو می‌رفتم و از سطح آب فاصله می‌گرفتم. انگار توی دریای عمیقی فرو رفته بودم و جاذبه‌ی زمین و جریان آب، هر لحظه بیشتر از قبل من رو به عمق آب می‌بردند. دهنم رو باز کردم تا فریاد بزنم که آب به‌شدت تو دهنم هجوم آورد و ریه‌هام پر از آب شد. برای بلعیدن ذره‌ای اکسیژن دست‌وپا می‌زدم و هرلحظه که می‌گذشت ناامیدتر می‌شدم. کم‌کم دست‌وپاهام شل شد و حس کرختی بهم دست داد، حتی نمی‌تونستم انگشت‌هام رو تکون بدم. بدنم توی آب معلق مونده بود و صدای تپش بلند قلبم رو به‌راحتی می‌شنیدم. از بین پلک‌های نیمه‌بازم دستی رو دیدم که وارد آب شد و من نفس کم آوردم و توی دنیای بی‌خبری فرو رفتم.
    ***
    رایمون
    دستم رو داخل آب فرو بردم تا دختر سفیدمویی رو که تو آب دست‌وپا می‌زد رو بگیرم؛ اما درست لحظه‌ای که می‌خواستم دستش رو بگیرم، ناپدید شد.
    تا زانو توی آب فرو رفته بودم و قطرات آب لباسم رو خیس کرده بودند. فرماندهی که همراهم اومده بود، با تعجب پرسید:
    - شاهزاده! برای چی رفتین توی آب؟ چیزی نظرتون رو جلب کرده؟
    کمرم رو صاف کردم و دستم رو بین موهام فرو کردم. دست نم‌دارم که بین موهام نشست، باعث شد کمی احساس خنکی کنم.
    دوباره کف آب رو از نظر گذروندم. عمقش او‌ن‌قدر زیاد نبود که کسی توش غرق بشه، پس چرا اون دختر داشت دست‌وپا می‌زد انگار که داره غرق میشه؟ پوف کلافه‌ای کشیدم و از آب بیرون اومدم. شلوارم تا بالای زانو خیس شده بود و باعث می‌شد کمی اذیت بشم. رو به فرمانده کردم و گفتم:
    - بهتره کمی اینجا استراحت کنیم تا لباس من خشک بشه.
    درحالی‌که افسار اسبش رو تو دست گرفته بود، سری تکون داد و با ابروهای بالارفته نگاهم کرد. منتظر بود جواب سوالش رو بدم؛ اما گفتم:
    - بهتره افسار اسبا رو به اون درخت ببندی بامگاه!
    و بعد با دستم به درختی که کمی دورتر از ما و کنار بوته‌ی گل سرخ بود اشاره کردم. دندون قروچه‌ای کرد و درحالی‌که زیر لب غر می‌زد از من دور شد.
    لبخندی بهش زدم و روی سنگ نسبتاً بزرگی که کنار رودخونه بود نشستم. لبه‌های شلوارم رو چلوندم تا آب اضافیش گرفته بشه.
    پای چپم رو صاف دراز کردم که به زمین چسبید و بعد پای راستم رو خم کردم و روی تخته‌سنگ گذاشتم. دست راستم رو هم روی زانوم گذاشتم و به جنگل زیبا و حیرت‌انگیز روبه‌روم نگاه کردم. این جنگل بکر و زیبا رو خودم تو گشت دوستانه‌مون با بامگاه پیدا کرده بودم و بهش تأکید کردم که چیزی از این جنگل زیبا به کسی نگه، وگرنه اینجا هم مثل جنگل‌های پشت زین‌کوه نابود می‌شد و چیزی جز خاکستر ازش باقی نمی‌موند.
    - نمی‌خواین بگین برای چی رفتین تو آب؟
    نگاهی به صورتش کردم. چشم‌های سیاه‌رنگش توسط مژه‌های بلندش احاطه شده بود و فک استخونیش که توسط ته‌ریشش پوشیده شده بود، چهره‌ی خشنی به صورتش بخشیده بود. گفتم:
    - تا کی می‌خوای با من رسمی حرف بزنی؟ مگه نمی‌دونی من پسر اون ملکه‌تون نیستم؟
    تک‌خنده‌ای کرد و با لحن جالبی گفت:
    - پیچوندی؟ مشکلی نیست. اگه نمی‌خوای حرفی بزنی، نزن؛ ولی حق نداری جوری باهام رفتار کنی که انگار من هم از آدم‌های اون ملکه‌م. من دوستتم رایمون، پس بهم اعتماد کن.
    سرم رو به‌سمت رودخونه برگردوندم و درحالی‌که با خودم حرف می‌زدم گفتم:
    - دختره تو آب داشت دست‌وپا می‌زد. انگار داشت غرق می‌شد؛ ولی وقتی خواستم نجاتش بدم ناپدید شد.
    نفسم رو بیرون دادم که گفت:
    - جالبه! عمق اون آب اون‌قدری نیست که کسی توش غرق بشه.
    سری تکون دادم و آره‌ای زیر لب زمزمه کردم که دوباره گفت:
    - حتماً اشتباه کردی. بهتره بریم. باید هرچی زودتر به قصر برگردیم. اگه دیر کنیم ممکنه بهمون شک کنن. نباید بفهمن که ما همیشه کجا می‌ریم.
    باشه‌ای گفتم و به شلوارم که تقریباً خشک شده بود نگاه کردم. فکرم سمت اون دختر عجیب و مرموزی که خواهر سایمون بود کشیده شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    نظرتون چیه؟ داره چه اتفاقی میفته؟ اگه نظر ندین دیگه خبری از پست جدید نیستااا. حالا از من گفتن بود. خوددانید :aiwan_lightsds_blum:
    به این رمانم هم سر بزنید دوستان
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    ***
    تیارانا (ملوری)
    هین بلندی کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم. خودم رو بالا کشیدم و با تعجب به محیط اطرافم نگاه کردم.
    آینه‌ی سفیدرنگی که نقش‌و‌نگار زیبایی روش خودنمایی می‌کرد، کمی دورتر از پنجره‌ی تمام شیشه‌ای قرار داشت و میز گردی که از جنس چوب بود، با گلدونِ گل سرخ روش، همه و همه این رو نشون می‌داد که من تو اتاقم هستم. پس همه‌ی اون‌ها خواب بود؟ ولی نه! همه‌چیز مثل واقعیت کاملاً عیان و بی‌هیچ شُبهه‌ای بود. پس چه اتفاقی افتاد؟ من تو اتاقم چی‌کار می‌کنم؟
    آخرین چیزی که از اتاقم به خاطر دارم اینه که با سایمون حرف می‌زدم؛ ولی یهو مثل قبل گوشم سوت کشید و بیهوش شدم. باید علت حالی رو که بهم دست میده بفهمم. هر دفعه گوشم به مدت چندثانیه سوت می‌کشه و وقتی که از گوشم خون میاد، بیهوش میشم. نفس عمیقی کشیدم و دستی به صورتم کشیدم که کف دستم خیس شد. دستم رو با بهت و تعجب از صورتم فاصله دادم و نگاهش کردم. کاملاً خیس بود. حتماً عرق کردم و برای همین خیسه، وگرنه این آب از کجا روی صورتم ریخته؟ احساس می‌کردم لباسی که توی تنمه باعث ناراحتیم میشه، برای همین دستم رو به یقه‌ی لباسم گرفتم تا از گردنم فاصله‌ش بدم که یه تیکه پارچه‌ی خیس به دستم چسبید و شوک دوم به من وارد شد. چشم‌هام گردتر از این نمی‌شد. لباسم کاملاً خیس بود و حتی آب ازش چکه می‌کرد. خیلی سریع ملافه‌ای که روی بدنم کشیده شده بود رو کنار زدم و بعد از اینکه از تخت پایین اومدم، به‌سمت آینه دویدم. دست‌هام رو از بدنم فاصله دادم و یکه‌خورده به خودم نگاه کردم. موهای قهوه‌ایم که حالا رنگ سفید بینشون بیشتر خودنمایی می‌کرد، کاملاً خیس بودن و به پیشونی و گردنم چسبیده بودن. لباسم مثل چسب به بدنم چسبیده بود و آب از هر نقطه‌ی بدنم چکه می‌کرد. انگار توی آب افتادم.
    قطره‌ای آب از موهام پایین چکید و روی بینیم افتاد و همون‌طور که آروم روی بینیم سر می‌خورد، من رو به‌سمت رویایی که دیدم سوق داد. قلمرو سلطنتی، اون پری کوچولو که اسمش ماریا بود، سربازهای تاریکی و درنهایت غرق‌شدنم توی رودخونه که یهو عمقش خیلی زیاد شد. نفسم رو آهسته و با احتیاط بیرون دادم و به چهره‌ی خودم توی آینه نگاه کردم. اینجا چه خبر بود؟ چه اتفاقی داره برای من می‌افته؟ همه‌ی شواهد نشون از این امر می‌داد که من اونجا حضور داشتم و جسمم اونجا بود؛ ولی مگه من بیهوش نشدم، پس چطور اونجا بودم؟ من همه‌ی اون اتفاقات رو تو عالم بیهوشی دیدم؛ ولی الان لباسم و خودم کاملاً خیس از آبیم. این‌ها یعنی چی؟ اون پری گفت من از خیلی چیز‌ها خبر ندارم، یعنی ممکنه که همه‌چیز اون‌جوری نباشه که من فکر می‌کنم؟ دستی به صورتم کشیدم تا قطره‌هایی رو که روی صورتم سر می‌خوردن پاک کنم و فکرم رو از این سوال‌ها آزاد کنم؛ ولی نمی‌شد. یه چیزی این وسط می‌لنگید. دوتا دستم رو روی پایه‌ی آینه گذاشتم و صاف به تصویر خودم داخل آینه زل زدم‌. حالا که دقت می‌کنم رنگ چشم‌هام کمی به آبی می‌زد؛ ولی اون‌قدری آشکار نبود که همه متوجه این تغییر بشن.

    به چشم‌هام نگاه کردم. هیچ‌وقت رنگش رو این‌طور ندیده بودم. باید جدی‌تر شروع می‌کردم. باید دنبال قبیله‌ی ماه که ماریا ازش حرف می‌زد، بگردم. رو به خودم تو آینه گفتم:
    - کافیه هرچقدر آروم‌آروم کارات رو پیش بردی. باید شروع کنی. باید بفهمی چه موضوعی پشت این اتفاقات خوابیده. باید واقعیت رو بفهمی. باید!
    در اتاق خیلی ناگهانی باز شد و سایمون درحالی‌که با هلن حرف می‌زد، وارد اتاق شد.
    - ببین هلن! ما باید همه‌چی رو بهش بگیم. شاید این بهش کمک کنه و بتونیم تاراگاسیلوس رو برگردونیم.
    - واقعاً احمقی سایمون! فکر کردی این می‌تونه تاراگاسیلوس رو برگردونه؟ احمق نباش!
    هنوز متوجه وجود من داخل اتاق نبودند و داشتن باهم حرف می‌زدن و موضوع هرلحظه بیشتر از قبل جالب می‌شد. پس چیزی هست که این دوتا از من قایم کردن.
    چشم از آینه گرفتم و به‌سمتشون برگشتم. چشم سایمون که بهم افتاد، با بهت نگاهم کرد و لب زد:
    - مگه تو غیب نشده بودی؟
    یه تای ابروم رو بالا دادم و با جدیت گفتم:
    - فکر کنم شما دوتا یه چیزایی رو باید بهم توضیح بدین. مخصوصاً تو سایمون!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    هردوتاشون نگاهی به هم انداختن. نگاهی که می‌شد خیلی چیزها ازش خوند. انگار ترسیده بودن یا شاید متعجب بودن که من از کجا شک کردم. آروم‌آروم به‌سمتشون قدم برداشتم. اتاق کاملاً تو سکوت فرو رفته بود و صدای قدم‌های من که با کف چوبی اتاق برخورد می‌کرد، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید.
    به میز وسط اتاق که رسیدم، ایستادم و به هردوتاشون نگاه کردم. هنوز هم وسط اتاق خشکشون زده بود و هیچ حرکتی نمی‌کردن. امیدوارم فکری که توی سرم رژه میره، راست نباشه، وگرنه... لب‌های خشک شده‌م رو از هم فاصله دادم و با صدای رسایی گفتم:
    - بشینین! واسه چی وایستادین؟
    هلن نقاب بی‌خیالی رو به صورتش زد و خیلی ریلکس و آروم، بدون اینکه هیچ ترس و دلهره‌ای داشته باشه رو به سایمون گفت:
    - بیا. باید زودتر از اینا بهش می‌گفتیم. به هرحال هردوتامون می‌دونستیم که یه روز می‌فهمه و ما باید بهش توضیح بدیم.
    بعد هم دامن لباسش رو با دست گرفت و با دست دیگه‌ش صندلی رو برای خودش عقب کشید و روش نشست. سایمون هم بعد از لحظه‌ای درنگ آروم قدم برداشت و صندلی خودش رو کنار کشید و کنارِ هِلن و در مقابل من نشست. از
    تو چشم‌هاش می‌خوندم که توی دوراهی گیر کرده و برای گفتن تردید داره؛ ولی هلن کاملاً خونسرد به من زل زده بود و حرکات من رو زیر نظر داشت. دست راستم رو از آرنج گذاشتم روی میز و کمی سرم رو خم کردم. با چشم‌هایی که ریز شده بود و لحنی که بی‌شک شبیه به لحن بازجوها بود، پرسیدم:
    - نمی‌خوای شروع کنی سایمون؟
    کمرم رو صاف کردم و به پشتی صندلی چسبوندم و جدی گفتم:
    - من اون‌قدری وقت ندارم که یه ساعت بشینم اینجا و در سکوت بهت زل بزنم. من جواب می‌خوام. بهم بگو داشتین چی رو از من مخفی می‌کردین؟ چی رو من باید یه روز می‌فهمیدم؟ و چرا وجود قبیله‌ی ماه رو که کاملاً مخالف اون جادوگر پست‌فطرته به من اطلاع ندادین؟
    رو به هلن که حالا اخم‌هاش توی هم رفته بود کردم و ادامه دادم:
    - تو دیگه چرا؟ تو که همیشه باهام موافق بودی و کمکم می‌کردی، پس چرا بهم نگفتی؟
    لب باز کرد:
    - ولی من اصلاً از وجو...
    دستم رو به معنی ساکت باش بالا بردم و گفتم:
    - انکار نکن! مطمئنم که تو بهتر از هرکس دیگه‌ای از وجود اون قبیله اطلاع داشتی. اصلاً چطور ممکنه شماها هزاران سال اینجا باشین و متوجه نشین که همچین جایی هم هست. اون هم جایی که بهتون کمک می‌کنه. چرا ازشون کمک نگرفتین، هان؟
    خطاب به سایمون با صدای بلندی داد زدم:
    - هان سایمون؟ واسه چی ازشون کمک نگرفتی و گذاشتی مردم من این‌همه تو سختی زندگی کنن؟
    نگاهش رو از میز گرفت و بهم دوخت.
    - برای اینکه اونا حتی اجازه ندادن به قلعه‌شون نزدیک بشم. اونا فقط با وجود تو به ما کمک می‌کنن. تو هم که نبودی. ما برای کمک‌گرفتن رفتیم؛ ولی اونا با سربازاشون ازمون استقبال کردن. می‌گفتن نمی‌تونن به ما اعتماد کنن. می‌گفتن درون ما حرص و کینه و نفرت و خودخواهی رو می‌بینن و برای همین بهمون کمک نکردن. اونا حتی نذاشتن با رئیسشون حرف بزنیم.
    - باشه! این حرفت درست. اونا بهتون کمک نکردن؛ ولی چرا وجودشون رو ازم مخفی کردین؟ برای چی نگفتین که اونا هم هستن و می‌تونن بهمون کمک کنن؟
    هلن با خشم از روی صندلی بلند شد. طوری که صندلی به پشت روی زمین افتاد و صدای بلندش نگاه من و سایمون رو به‌سمت خودش کشید.
    یه تای ابروم رو بالا دادم و منتظر نگاهش کردم. درحالی‌که وجودش از خشم می‌لرزید، دستش رو مشت کرد و از لای دندون‌های قفل‌کرده‌ش غرید:
    - برای اینکه رئیسشون یه زنه و همه‌ش چشمش دنبال سایمون بود. من نمی‌خواستم دوباره بریم اونجا و چشمم به اون رهبر عوضیشون بیفته.
    و بعد هم بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه، به‌سمت در رفت و از اتاق بیرون رفت و در رو اون‌قدر محکم بست که صداش باعث شد سایمون از جا بپره.
    سایمون از جا بلند شد تا به دنبالش بره که با تحکم گفتم:
    - بشین سایمون! حرفای ما هنوز تموم نشده.
    نگاهی به در انداخت و به ناچار نشست و با دلخوری گفت:
    - چرا ناراحتش می‌کنی؟ اون تنها کسیه که من دوستش دارم.
    کمی نرم‌تر گفتم:
    - باشه. تو به من توضیح بده. من خودم کاری می‌کنم که تو به هلن برسی.
    با این حرفم کمی آروم‌تر شد و گفت:
    - وقتی بیهوش میشی، یعنی وقتی از گوشت خون میاد و بیهوش میشی، بدنت غیب میشه.
    با شوک نگاهش کردم. غیب میشم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه یخی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/05/31
    ارسالی ها
    487
    امتیاز واکنش
    56,051
    امتیاز
    948
    محل سکونت
    سرزمین خیال
    سرم رو با درموندگی به طرفین تکون دادم و نالیدم:
    - چطور؟ چطور من ناپدید میشم؟
    انگشت‌هاش رو به‌هم گره زد و گفت:
    - نمی‌دونم. البته این اتفاق فقط چندبار رخ داده و همیشه که از گوشت خون میاد ناپدید نمیشی.
    بریده‌بریده پرسیدم:
    - چ... چرا الان داری... این رو بهم میگی؟ چرا زودتر نگفتی؟
    کمی خودش رو به جلو خم کرد.
    - برای اینکه می‌خواستیم بفهمیم علت این اتفاق چیه و چرا ناپدید میشی. من و هلن داشتیم توی کتابخونه مطالعه می‌کردیم و سعی داشتیم بفهمیم دقیقاً چه اتفاقی داره میفته و وقتی که مطمئن شدیم، بهت بگیم.
    دستم رو روی شقیقه‌م قرار دادم و درحالی‌که با انگشتم فشارش می‌دادم گفتم:
    - چیز دیگه‌ای هست که بخوای بگی؟
    خیلی قاطع و سریع گفت:
    - نه! فقط همین بود.
    - باشه، می‌تونی بری.
    نفسم رو بیرون فرستادم و سرم رو روی میز گذاشتم و با دست‌هام احاطه‌ش کردم. خدای من! این رو دیگه چطور هضم کنم؟ ناپدید میشم؟ آخه چطور ناپدید میشم؟ پس
    من امروز اونجا بودم. من امروز توی قلمروی سلطنتیم بودم و نگهبانان تاریکی رو دیدم. اگه توی آب نمی‌افتادم و جسمم به اتاق برنمی‌گشت، حتماً اسیرشون شده بودم. ذهنم به‌خاطر هجوم این‌همه مشکلات و اتفاقات مشوش بود و نمی‌تونستم درست تصمیم بگیرم. باید کاری می‌کردم و هرچی زودتر به این اتفاقات خاتمه می‌دادم. سرم رو بلند کردم که با دیدن سایمون اخمی کردم. هنوز همون‌جا نشسته بود و نگاهم می‌کرد. خشک و جدی گفتم:
    - فکر کنم بهت گفتم می‌تونی بری؛ ولی تو اینجا نشستی و داری من رو نگاه می‌کنی. نکنه چیزی رو از قلم انداختی و بهم نگفتی؟
    سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت:
    - نه. فکر نکنم هلن باهام حرف بزنه. تو اون رو رنجوندی و باید قانعش کنی تا بفهمه که من هیچ کاری با اون زن (رئیس قبیله‌ی ماه) ندارم و فقط اون رو دوست دارم.
    نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم.
    - سایمون! تمومش کن. من حرف بدی نزدم که به‌خاطرش باهات حرف نزنه.
    - ولی اون فکر می‌کنه که من با اون زن در ارتباط بودم.
    وای بلندی گفتم و از جام بلند شدم که هم‌زمان با من، سایمون هم بلند شد. کف دوتا دستم رو به معنی سکوت بالا آوردم و گفتم:
    - باشه، باهاش حرف می‌زنم. فقط الان از اتاقم برو بیرون؛ چون می‌خوام لباسم رو عوض کنم.
    و با دستم لباس خیسی رو که هنوز هم توی تنم بود نشونش دادم.
    سری تکون داد و حرفی نزد. آروم‌آروم عقب رفت و بعد چرخید و از در خارج شد. آروم‌آروم به‌سمت کمد رفتم. پاهام می‌لرزید و حس می‌کردم که الان نمی‌تونه وزنم رو تحمل کنه و محکم روی زمین سقوط می‌کنم. با آشفتگی به کمد تکیه کردم و دستم رو بهش گرفتم تا روی زمین نیفتم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. باریکه‌ای از نور روی صورتم تابیده بود و آروم‌آروم گونه‌م رو نوازش می‌کرد. انگار اون هم می‌خواست که من آروم باشم و عمیق فکر کنم و درست تصمیم بگیرم. دستم رو روی شکمم گذاشتم. کاملاً حضورش رو پیش خودم فراموش کرده بودم. این جنین تنها یادگار کارل برای منه و من با تمام وجودم ازش محافظت می‌کنم. نباید بذارم کسی از وجودش باخبر بشه؛ چون اگه اون جادوگر من رو بشناسه و بفهمه باردارم، حتماً سعی می‌کنه اون رو از بین ببره. هنوز هم برام جای سؤاله که اون چطور من رو نشناخت. یعنی ممکنه اون چهره‌م رو تغییر نداده باشه؟ پس اگه کار اون نبوده، چرا چهره‌ی من عوض شده؟ رازهایی که باید ازشون سردرمی‌آوردم اون‌قدر زیاد بودن که گاهی چندتاشون رو فراموش می‌کردم. ای‌کاش به گذشته برمی‌گشتم و سؤالاتم رو از درخت اسرار می‌پرسیدم! درخت اسرار؟ با چشم‌های گردشده بشکنی زدم و با خوش‌حالی گفتم:
    - آره خودشه. درخت اسرار. اون حتماً می‌تونه بهم کمک کنه. باید پیداش کنم.
    با شور و شوقی که توی وجودم پیچیده بود، در کمد رو باز کردم و لباس مناسبی رو برداشتم تا شکمم زیاد معلوم نباشه و اون جادوگر از وجود این بچه آگاه نشه، غافل از اینکه... .

    لباس سفید بلندی که جنسش از ساتن لَخت و براق بود رو پوشیدم و حریر قرمزرنگی رو که کنارش بود برداشتم و روش پوشیدم. لباسِ سفید آستین کوتاهی داشت و درعوض لباسِ حریر آستینِ بلند و چین‌داری داشت که روی لباس سفید می‌نشست و زیبایی خاصی رو بهش می‌داد. مدل یقه‌ی حریر چپ و راست بود، برای همین نوار سفیدرنگی رو برداشتم و بعد از مرتب کردن حریر، اون رو دور کمرم بستم. بلندی حریر تا یه وجب زیر زانوم بود و قسمتی از لباس سفید دیده می‌شد. روی هم رفته لباس زیبایی بود. مقابل آینه ایستادم و موهام رو شونه کردم‌. تارهای سفیدی که لابه‌لای موهام قایم شده بودن، بلندتر از موی کوتاهم بود و کاملاً در معرض دید قرار داشت.
    موهام رو بالای سرم جمع کردم و با دقت مثل گل بستمش و به قیافه‌ی خودم نگاه کردم. صورت سفید و کشیده‌م با اون حریر قرمزرنگ، عجیب به هم می‌اومدن. نگاهی به شکمم انداختم. هیچی مشخص نبود. لبخند رضایت‌بخشی زدم که در اتاقم به صدا دراومد. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - بفرمایید داخل.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا