خودم رو بهطرفش کشیدم و درحالیکه دست راستم رو روی شونهش قرار میدادم، با لحن مهربونی گفتم:
- بهم بگو که چه اتفاقی افتاده. مطمئنم که گفتن حرفایی که تو دلت تلمبار شده میتونه بهت کمک کنه و حالت رو خوب کنه.
بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو پایین انداخت و آروم هق زد. سعی داشت خودش رو کنترل کنه تا صدای گریهش بلندتر نشه. ادامه دادم:
- بهم بگو تا بتونم کمکت کنم همهچی درست بشه.
ناگهان دیوار استقامتش شکست و خودش رو محکم تو بغلم پرت کرد و با صدای بلندی گریه کرد. نگاه ماتومبهوتم رو به دستم که از شدت تعجب تو هوا معلق مونده بود و جای خالی ریتا دوختم و به این فکر کردم که چی باعث شده اینقدر به هم بریزه و حالش وخیم بشه. هرچی که بود، قطعاً اونقدر ارزش داشت که ریتا الان بهخاطرش مثل ابر بهاری اشک میریخت.
دستهای ریتا که محکم لباسم رو چنگ زد و تو مشتش فشرد، خیسی لباسم که بهخاطر اشکهاش بود و هقهق بلندش، همه و همه باعث شدن تا از بهت و تعجب بیرون بیام و دستهام رو دور کمر ریتا حلقه کنم.
درحالیکه موهای رنگینکمونیش رو نوازش میکردم و دستی به کمرش میکشیدم، با صدای گرمی گفتم:
- آروم باش دختر خوب! آروم. اتفاقی نیفتاده که تو اینقدر آشفته و سردرگمی. من یقین دارم که همهچی درست میشه.
خودم هم به حرفی که زده بودم اعتقاد نداشتم؛ ولی میخواستم که تا حدودی آرومش کنم و بفهمم قضیه چیه. با صدای خشدار و تحلیلرفتهای گفت:
- دیگه هیچی درست نمیشه. همهچی نابود شده و اینا همهش تقصیر منه.
- بهم بگو چی شده تا بتونم کمکمت کنم و...
بین حرفم پرید و گفت:
- دیگه هیچکس نمیتونه کمکم کنه. نه تو و نه هیچکس دیگهای. قصر خورشید اینطوری نبود. پر از شادی و نشاط بود و صدای خندههای من و رایان چاشنی هرروز این قصر بزرگ شده بود. مردم همه در آرامش زندگی میکردن و از حکومت پدرم راضی بودن. خانوادهی چهارنفرهی ما هم پر از عشق و محبت بود. البته تا قبل از اومدن این عفریته.
سکوت کرد و آرومآروم گریه کرد. من هم با کنجکاوی نگاهش کردم. انگار داشت اون روزهای خوب یا شاید هم بد رو به خاطر میآورد. چند دقیقه بعد دوباره به حرف اومد:
- من همیشه مخفیانه از قصر بیرون میرفتم و بین مردم میگشتم. هیچکس نمیدونست من کیم و از کجا اومدم؛ ولی اونقدر هواشون رو داشتم که بهم بدبین نباشن و اعتماد کنن. من هم با شیطنت بچههای کوچهها همراه میشدم و هرازگاهی چندتا سیب از دکانها برمیداشتیم و زیرزیرکی اونا رو بین همه تقسیم میکردیم. البته من پول همهی سیبها رو بعداً حساب میکردم. اون هم تو پخش سیبها بهم کمک میکرد.
وقتی با اون چشمهای اقیانوسیرنگش بهم نگاه میکرد و لبخند عمیقی به روم میپاشید، من غرق در خوشی میشدم. اسمش دنیل بود و از هویت من خبر نداشت؛ اما...
در اتاق باز شد و نگاه من بهسمت در کشیده شد. به رایانی نگاه کردم که با شنیدن صدای گریهی ریتا صورتش از خشم سرخ شد و با عصبانیت رو به من غرید:
- چیکارش کردی که اینطور داره گریه میکنه؟ بهتره همین الان گورت رو گم کنی و از قصر بری بیرون، وگرنه تضمین نمیکنم زنده بذارمت.
پوزخند اعصابخردکنی زدم و از بین دندونهای چفتشدهم گفتم:
- بهتره ساکت شی تا ببینم چی تو گذشتهی ریتا باعث شده که اینقدر غمگین باشه.
لب باز کرد حرفی بزنه که صدای ریتا مانعش شد. انگار این دختر اینجا نبود و تو دنیای دیگهای سیر میکرد.
- کمکم بهش علاقهمند شدم و بهم پیشنهاد ازدواج داد. نمیدونی اون روز چقدر غرق در شادی بودم و تو پوست خودم نمیگنجیدم؛ ولی این خوشحالی حتی یه روز هم دووم پیدا نکرد. بعد از اینکه بهم ابراز علاقه کرد، باهم قرار گذاشتیم تا فردا همدیگه رو ببینیم و من به قصر برگشتم. اون روز رایان ازم خواست که برای سرکشی به گارد حفاظتی باهاش همراه بشم و من هم قبول کردم؛ ولی ایکاش نمیرفتم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- وقتی با نگاه ناباورش بهم چشم دوخت، بدنم سرد شد و تو چندثانیه یخ بستم. فکرش رو هم نمیکردم که دنیل عضو جدید گارد حفاظتی باشه. رفت و به التماسهای من گوش نداد. همهش تیکه مینداخت و باهام حرف نمیزد. دنبالش تا بیرون قصر رفتم و مردم به منی که شاهزادهی قصر بودم و دنبال یه سرباز میدویدم نگاه میکردن. بین آشفتگی بازار گمش کردم و هرچقدر دنبالش گشتم پیداش نکردم و به دستور پدرم سربازا من رو به قصر برگردوندن؛ اما من آروم و قرار نداشتم. هرروز از قصر بیرون میرفتم و به محل قرارمون سر میزدم و ساعتها اونجا به انتظار دنیل مینشستم؛ اما افسوس. هرروز کارم همین بود و پدرم از این بابت نگران شده بود. شنیده بود جادوگر بدذاتی به شهر اومده و اصلاً نیت خوبی نداره. میترسید اتفاقی برای من بیفته؛ ولی من اصلاً به نگرانی پدرم اهمیت ندادم تا اینکه...
- بهم بگو که چه اتفاقی افتاده. مطمئنم که گفتن حرفایی که تو دلت تلمبار شده میتونه بهت کمک کنه و حالت رو خوب کنه.
بدون اینکه حرفی بزنه سرش رو پایین انداخت و آروم هق زد. سعی داشت خودش رو کنترل کنه تا صدای گریهش بلندتر نشه. ادامه دادم:
- بهم بگو تا بتونم کمکت کنم همهچی درست بشه.
ناگهان دیوار استقامتش شکست و خودش رو محکم تو بغلم پرت کرد و با صدای بلندی گریه کرد. نگاه ماتومبهوتم رو به دستم که از شدت تعجب تو هوا معلق مونده بود و جای خالی ریتا دوختم و به این فکر کردم که چی باعث شده اینقدر به هم بریزه و حالش وخیم بشه. هرچی که بود، قطعاً اونقدر ارزش داشت که ریتا الان بهخاطرش مثل ابر بهاری اشک میریخت.
دستهای ریتا که محکم لباسم رو چنگ زد و تو مشتش فشرد، خیسی لباسم که بهخاطر اشکهاش بود و هقهق بلندش، همه و همه باعث شدن تا از بهت و تعجب بیرون بیام و دستهام رو دور کمر ریتا حلقه کنم.
درحالیکه موهای رنگینکمونیش رو نوازش میکردم و دستی به کمرش میکشیدم، با صدای گرمی گفتم:
- آروم باش دختر خوب! آروم. اتفاقی نیفتاده که تو اینقدر آشفته و سردرگمی. من یقین دارم که همهچی درست میشه.
خودم هم به حرفی که زده بودم اعتقاد نداشتم؛ ولی میخواستم که تا حدودی آرومش کنم و بفهمم قضیه چیه. با صدای خشدار و تحلیلرفتهای گفت:
- دیگه هیچی درست نمیشه. همهچی نابود شده و اینا همهش تقصیر منه.
- بهم بگو چی شده تا بتونم کمکمت کنم و...
بین حرفم پرید و گفت:
- دیگه هیچکس نمیتونه کمکم کنه. نه تو و نه هیچکس دیگهای. قصر خورشید اینطوری نبود. پر از شادی و نشاط بود و صدای خندههای من و رایان چاشنی هرروز این قصر بزرگ شده بود. مردم همه در آرامش زندگی میکردن و از حکومت پدرم راضی بودن. خانوادهی چهارنفرهی ما هم پر از عشق و محبت بود. البته تا قبل از اومدن این عفریته.
سکوت کرد و آرومآروم گریه کرد. من هم با کنجکاوی نگاهش کردم. انگار داشت اون روزهای خوب یا شاید هم بد رو به خاطر میآورد. چند دقیقه بعد دوباره به حرف اومد:
- من همیشه مخفیانه از قصر بیرون میرفتم و بین مردم میگشتم. هیچکس نمیدونست من کیم و از کجا اومدم؛ ولی اونقدر هواشون رو داشتم که بهم بدبین نباشن و اعتماد کنن. من هم با شیطنت بچههای کوچهها همراه میشدم و هرازگاهی چندتا سیب از دکانها برمیداشتیم و زیرزیرکی اونا رو بین همه تقسیم میکردیم. البته من پول همهی سیبها رو بعداً حساب میکردم. اون هم تو پخش سیبها بهم کمک میکرد.
وقتی با اون چشمهای اقیانوسیرنگش بهم نگاه میکرد و لبخند عمیقی به روم میپاشید، من غرق در خوشی میشدم. اسمش دنیل بود و از هویت من خبر نداشت؛ اما...
در اتاق باز شد و نگاه من بهسمت در کشیده شد. به رایانی نگاه کردم که با شنیدن صدای گریهی ریتا صورتش از خشم سرخ شد و با عصبانیت رو به من غرید:
- چیکارش کردی که اینطور داره گریه میکنه؟ بهتره همین الان گورت رو گم کنی و از قصر بری بیرون، وگرنه تضمین نمیکنم زنده بذارمت.
پوزخند اعصابخردکنی زدم و از بین دندونهای چفتشدهم گفتم:
- بهتره ساکت شی تا ببینم چی تو گذشتهی ریتا باعث شده که اینقدر غمگین باشه.
لب باز کرد حرفی بزنه که صدای ریتا مانعش شد. انگار این دختر اینجا نبود و تو دنیای دیگهای سیر میکرد.
- کمکم بهش علاقهمند شدم و بهم پیشنهاد ازدواج داد. نمیدونی اون روز چقدر غرق در شادی بودم و تو پوست خودم نمیگنجیدم؛ ولی این خوشحالی حتی یه روز هم دووم پیدا نکرد. بعد از اینکه بهم ابراز علاقه کرد، باهم قرار گذاشتیم تا فردا همدیگه رو ببینیم و من به قصر برگشتم. اون روز رایان ازم خواست که برای سرکشی به گارد حفاظتی باهاش همراه بشم و من هم قبول کردم؛ ولی ایکاش نمیرفتم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- وقتی با نگاه ناباورش بهم چشم دوخت، بدنم سرد شد و تو چندثانیه یخ بستم. فکرش رو هم نمیکردم که دنیل عضو جدید گارد حفاظتی باشه. رفت و به التماسهای من گوش نداد. همهش تیکه مینداخت و باهام حرف نمیزد. دنبالش تا بیرون قصر رفتم و مردم به منی که شاهزادهی قصر بودم و دنبال یه سرباز میدویدم نگاه میکردن. بین آشفتگی بازار گمش کردم و هرچقدر دنبالش گشتم پیداش نکردم و به دستور پدرم سربازا من رو به قصر برگردوندن؛ اما من آروم و قرار نداشتم. هرروز از قصر بیرون میرفتم و به محل قرارمون سر میزدم و ساعتها اونجا به انتظار دنیل مینشستم؛ اما افسوس. هرروز کارم همین بود و پدرم از این بابت نگران شده بود. شنیده بود جادوگر بدذاتی به شهر اومده و اصلاً نیت خوبی نداره. میترسید اتفاقی برای من بیفته؛ ولی من اصلاً به نگرانی پدرم اهمیت ندادم تا اینکه...
آخرین ویرایش توسط مدیر: