پارت19
چهره ی او هرلحظه نگرانتر میشد ،نمیدانم شاید میترسید چیزی به یاد بیاورم که به نفع او نبود.
-:گشنمه.
سونار نگاهی به من انداخت و بی خیال به سمت دیگری رفت.
-:فک کنم نشنیدی.
سونار:درسته به من ربطی نداره ،ولی دارم میرم یه چیزی پیداکنم!
خوشحال شدم وزیرلب تشکری کردم. فکر اینکه درآنروزها چه اتفاقهایی افتاد و چی بین من و سونار گذشت مانند خوره اعصابم را میخورد! به درختی درهمان حوالی تکیه زدم چشمان رابسته ودستم را روی آنها قرار دادم،هنوزچند دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان خاطره ای دیگربرایم زنده شد:’بعدزاینکه سونارازاتاق بیرون رفت. من هم به دنبال او به سمت آشپزخانه رفتم روسان مانندهمیشه درحال غذاخوردن بود،بی حرف داشتم غذامیخوردم که روسان گفت:میبینم حالت خرابتر شده.
نگاهی به او انداختم حس کل نداشتم اماجواب دادم:ولی انگار حال تو روز به روز داره بهتر میشه!
سونار:سیسی درد داری؟
نگاهش کردم نمیدانم ازنگاهم فهمیدیاذهنم راخواند که سریع گفت:باید زود ازشر طلسمت خلاص شیم تا بتونیم بقیه رو نجات بدیم!
-:میدونم! ولی چاره چیه.
بعد به سمت روسان برگشتم
-:تو اونروز گفتی میتونی کمک کنی.
یک نگاه به من و یک نگاه به سونار که به او خیره بود انداخت و گفت:چی؟
-:میگم گفتی میخوای کمک کنی.
روسان:چی؟
باصدایی داد مانند تکرارکردم:گفتی می خوا...
اجازه ادامه دادن حرفهایم راندادوگفت:شنیدم! ولی من از این کمکا به هرکسی نمیکنم.
سونار:خب؟
منتظربه او خیره شد که اوادامه داد:ولی به سیسی کمک میکنم.
سونار لبخند زد و من از عکس العمل روسان نزدیک بود از خنده منفجرشوم!
روسان بدون توجه به قیافه قرمز من از اتاق بیرون رفت.
-:ازت حرف شنوی داره!
سونار:نه همیشه.
او هم خندید. نزدیک غروب بود که روسان با گیاهای مختلف برگشت.
گفتم:اینا چیه؟
جواب داد:برای شکستن طلسمت همینا فک کنم کافی باشه.
متعجب به او خیره شدم که صدای سونار مانع شد.
سونار:اینقدر زود؟
روسان:نه اینقدر زودم که نبود،راستش ازهمون اول داشتم دنبال راه چاره میگشتم تااینکه تو یکی از کتابهای منیسا... ’
از خواب پریدم! دوباره یادآوری خاطراتم نصفه ماند. اما کلمه اخر حرفهای روسان ؟!
سونار که انگار تازه آمده بود گفت:باز خوابیده بودی؟
-:نه فقط... بیخیال آره یکم خوابیدم.
مشکوک نگاهی انداخت و سرش راتکان داد.
نگاهم به سمت غذاهایی که سوناراورده بود افتاد،بعد خوردن غذا دوباره شروع به قدم زدن کردیم بی هوا پرسید:چیزی اذیتت میکنه؟
کمی مکث کردم وبین گفتن یا نگفتن ماندم،
-:فقط یادآوری خاطرات برام عجیبه ،چیزایی که میبینم برام مثل علامت سوال شده!
سونار:مگه چی دیدی؟
بازهم همان نگاه ،نگاه ترسیده ی آن روزها.
-:منیسا مادربزرگ منه درسته؟
سونار باهمان نگاه و کمی تردید جواب داد:نمیدونم!
نفسی آسوده رها کردم وگفتم:راستش یادم اومد که روسان... راستی روسان کجاست؟
سونار:اونم مثل بقیه سنگ شد!
ناراحت شدم اوهم ناراحت بود ازبغض میان حرفهایش فهمیدم. ادامه دادم:روسان یه گیاهایی اورد بعدم گفت که ازکتاب منیسا... بقیه ش یادم نیست ولی اینطور که حدس زدم کتابایی که میگفت خیلی بدردش خورد، منیسا اسم مادربزرگ من نیست؟
سونار:گفتم که نمیدونم!
عصبی بلند شد تا خواست برود دستش راگرفتم
-:باشه بابا ،چراعصبانی شدی!
نرم شد ،نشست و باز به سنگها خیره شد.
ما درست روبه روی موجودات جنگل بودیم ،آنها سنگ شده بودند.
-:عجیبه!
سونار:نه زیاد،این طلسم زیباو فریبنده س.
به سمت موجود آشنایی رفتم که...
چهره ی او هرلحظه نگرانتر میشد ،نمیدانم شاید میترسید چیزی به یاد بیاورم که به نفع او نبود.
-:گشنمه.
سونار نگاهی به من انداخت و بی خیال به سمت دیگری رفت.
-:فک کنم نشنیدی.
سونار:درسته به من ربطی نداره ،ولی دارم میرم یه چیزی پیداکنم!
خوشحال شدم وزیرلب تشکری کردم. فکر اینکه درآنروزها چه اتفاقهایی افتاد و چی بین من و سونار گذشت مانند خوره اعصابم را میخورد! به درختی درهمان حوالی تکیه زدم چشمان رابسته ودستم را روی آنها قرار دادم،هنوزچند دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان خاطره ای دیگربرایم زنده شد:’بعدزاینکه سونارازاتاق بیرون رفت. من هم به دنبال او به سمت آشپزخانه رفتم روسان مانندهمیشه درحال غذاخوردن بود،بی حرف داشتم غذامیخوردم که روسان گفت:میبینم حالت خرابتر شده.
نگاهی به او انداختم حس کل نداشتم اماجواب دادم:ولی انگار حال تو روز به روز داره بهتر میشه!
سونار:سیسی درد داری؟
نگاهش کردم نمیدانم ازنگاهم فهمیدیاذهنم راخواند که سریع گفت:باید زود ازشر طلسمت خلاص شیم تا بتونیم بقیه رو نجات بدیم!
-:میدونم! ولی چاره چیه.
بعد به سمت روسان برگشتم
-:تو اونروز گفتی میتونی کمک کنی.
یک نگاه به من و یک نگاه به سونار که به او خیره بود انداخت و گفت:چی؟
-:میگم گفتی میخوای کمک کنی.
روسان:چی؟
باصدایی داد مانند تکرارکردم:گفتی می خوا...
اجازه ادامه دادن حرفهایم راندادوگفت:شنیدم! ولی من از این کمکا به هرکسی نمیکنم.
سونار:خب؟
منتظربه او خیره شد که اوادامه داد:ولی به سیسی کمک میکنم.
سونار لبخند زد و من از عکس العمل روسان نزدیک بود از خنده منفجرشوم!
روسان بدون توجه به قیافه قرمز من از اتاق بیرون رفت.
-:ازت حرف شنوی داره!
سونار:نه همیشه.
او هم خندید. نزدیک غروب بود که روسان با گیاهای مختلف برگشت.
گفتم:اینا چیه؟
جواب داد:برای شکستن طلسمت همینا فک کنم کافی باشه.
متعجب به او خیره شدم که صدای سونار مانع شد.
سونار:اینقدر زود؟
روسان:نه اینقدر زودم که نبود،راستش ازهمون اول داشتم دنبال راه چاره میگشتم تااینکه تو یکی از کتابهای منیسا... ’
از خواب پریدم! دوباره یادآوری خاطراتم نصفه ماند. اما کلمه اخر حرفهای روسان ؟!
سونار که انگار تازه آمده بود گفت:باز خوابیده بودی؟
-:نه فقط... بیخیال آره یکم خوابیدم.
مشکوک نگاهی انداخت و سرش راتکان داد.
نگاهم به سمت غذاهایی که سوناراورده بود افتاد،بعد خوردن غذا دوباره شروع به قدم زدن کردیم بی هوا پرسید:چیزی اذیتت میکنه؟
کمی مکث کردم وبین گفتن یا نگفتن ماندم،
-:فقط یادآوری خاطرات برام عجیبه ،چیزایی که میبینم برام مثل علامت سوال شده!
سونار:مگه چی دیدی؟
بازهم همان نگاه ،نگاه ترسیده ی آن روزها.
-:منیسا مادربزرگ منه درسته؟
سونار باهمان نگاه و کمی تردید جواب داد:نمیدونم!
نفسی آسوده رها کردم وگفتم:راستش یادم اومد که روسان... راستی روسان کجاست؟
سونار:اونم مثل بقیه سنگ شد!
ناراحت شدم اوهم ناراحت بود ازبغض میان حرفهایش فهمیدم. ادامه دادم:روسان یه گیاهایی اورد بعدم گفت که ازکتاب منیسا... بقیه ش یادم نیست ولی اینطور که حدس زدم کتابایی که میگفت خیلی بدردش خورد، منیسا اسم مادربزرگ من نیست؟
سونار:گفتم که نمیدونم!
عصبی بلند شد تا خواست برود دستش راگرفتم
-:باشه بابا ،چراعصبانی شدی!
نرم شد ،نشست و باز به سنگها خیره شد.
ما درست روبه روی موجودات جنگل بودیم ،آنها سنگ شده بودند.
-:عجیبه!
سونار:نه زیاد،این طلسم زیباو فریبنده س.
به سمت موجود آشنایی رفتم که...