کامل شده رمان طلسم آبی | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت19
چهره ی او هرلحظه نگرانتر میشد ،نمیدانم شاید میترسید چیزی به یاد بیاورم که به نفع او نبود.
-:گشنمه.
سونار نگاهی به من انداخت و بی خیال به سمت دیگری رفت.
-:فک کنم نشنیدی.
سونار:درسته به من ربطی نداره ،ولی دارم میرم یه چیزی پیداکنم!
خوشحال شدم وزیرلب تشکری کردم. فکر اینکه درآنروزها چه اتفاقهایی افتاد و چی بین من و سونار گذشت مانند خوره اعصابم را میخورد! به درختی درهمان حوالی تکیه زدم چشمان رابسته ودستم را روی آنها قرار دادم،هنوزچند دقیقه ای نگذشته بود که ناگهان خاطره ای دیگربرایم زنده شد:’بعدزاینکه سونارازاتاق بیرون رفت. من هم به دنبال او به سمت آشپزخانه رفتم روسان مانندهمیشه درحال غذاخوردن بود،بی حرف داشتم غذامیخوردم که روسان گفت:میبینم حالت خرابتر شده.
نگاهی به او انداختم حس کل نداشتم اماجواب دادم:ولی انگار حال تو روز به روز داره بهتر میشه!
سونار:سیسی درد داری؟
نگاهش کردم نمیدانم ازنگاهم فهمیدیاذهنم راخواند که سریع گفت:باید زود ازشر طلسمت خلاص شیم تا بتونیم بقیه رو نجات بدیم!
-:میدونم! ولی چاره چیه.
بعد به سمت روسان برگشتم
-:تو اونروز گفتی میتونی کمک کنی.
یک نگاه به من و یک نگاه به سونار که به او خیره بود انداخت و گفت:چی؟
-:میگم گفتی میخوای کمک کنی.
روسان:چی؟
باصدایی داد مانند تکرارکردم:گفتی می خوا...
اجازه ادامه دادن حرفهایم راندادوگفت:شنیدم! ولی من از این کمکا به هرکسی نمیکنم.
سونار:خب؟
منتظربه او خیره شد که اوادامه داد:ولی به سیسی کمک میکنم.
سونار لبخند زد و من از عکس العمل روسان نزدیک بود از خنده منفجرشوم!
روسان بدون توجه به قیافه قرمز من از اتاق بیرون رفت.
-:ازت حرف شنوی داره!
سونار:نه همیشه.
او هم خندید. نزدیک غروب بود که روسان با گیاهای مختلف برگشت.
گفتم:اینا چیه؟
جواب داد:برای شکستن طلسمت همینا فک کنم کافی باشه.
متعجب به او خیره شدم که صدای سونار مانع شد.
سونار:اینقدر زود؟
روسان:نه اینقدر زودم که نبود،راستش ازهمون اول داشتم دنبال راه چاره میگشتم تااینکه تو یکی از کتابهای منیسا... ’
از خواب پریدم! دوباره یادآوری خاطراتم نصفه ماند. اما کلمه اخر حرفهای روسان ؟!
سونار که انگار تازه آمده بود گفت:باز خوابیده بودی؟
-:نه فقط... بیخیال آره یکم خوابیدم.
مشکوک نگاهی انداخت و سرش راتکان داد.
نگاهم به سمت غذاهایی که سوناراورده بود افتاد،بعد خوردن غذا دوباره شروع به قدم زدن کردیم بی هوا پرسید:چیزی اذیتت میکنه؟
کمی مکث کردم وبین گفتن یا نگفتن ماندم،
-:فقط یادآوری خاطرات برام عجیبه ،چیزایی که میبینم برام مثل علامت سوال شده!
سونار:مگه چی دیدی؟
بازهم همان نگاه ،نگاه ترسیده ی آن روزها.
-:منیسا مادربزرگ منه درسته؟
سونار باهمان نگاه و کمی تردید جواب داد:نمیدونم!
نفسی آسوده رها کردم وگفتم:راستش یادم اومد که روسان... راستی روسان کجاست؟
سونار:اونم مثل بقیه سنگ شد!
ناراحت شدم اوهم ناراحت بود ازبغض میان حرفهایش فهمیدم. ادامه دادم:روسان یه گیاهایی اورد بعدم گفت که ازکتاب منیسا... بقیه ش یادم نیست ولی اینطور که حدس زدم کتابایی که میگفت خیلی بدردش خورد، منیسا اسم مادربزرگ من نیست؟
سونار:گفتم که نمیدونم!
عصبی بلند شد تا خواست برود دستش راگرفتم
-:باشه بابا ،چراعصبانی شدی!
نرم شد ،نشست و باز به سنگها خیره شد.
ما درست روبه روی موجودات جنگل بودیم ،آنها سنگ شده بودند.
-:عجیبه!
سونار:نه زیاد،این طلسم زیباو فریبنده س.
به سمت موجود آشنایی رفتم که...
 
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت20
    به سمت موجود آشنایی رفتم که سونار گفت:بهتره بهش دست نزنی!
    متعجب به او نگاه کردم
    -:یعنی چی؟
    سونار:ممکنه طلسم هنوز ادامه داشته باشه.
    -:اوه باشه ،ولی این...
    میان حرفم پرید:آره روسان ه!
    آری روسان بود ،موجود آشنایی که حس دلتنگی شدیدی به او داشتم هنوز کامل به یادنیاوردم ،اما انگار درآنروزهاخیلی به او نزدیک شدم.
    سونارنگاهی به آسمان انداخت وگفت:داره شب میشه.
    -:میگم چرااینقد گشنمه!
    خنده ی کوتاهی کرد:بریم یه چیزی بخوریم.
    -:بریم!
    سونار بیچاره بخاطر سیر کردن شکم من از جنگل خارج شده و غذاپیدامیکرد. کنار ساحل خوابیدم ،غرق خواب بودم که دستی رابر روی موهایم حس کردم. به جای خواب خاطره ی گذشته برایم تداعی شد
    ’روسان:نه اینقدر زودم که نبود،راستش ازهمون اول داشتم دنبال راه چاره میگشتم تااینکه تو یکی از کتابهای منیسا پیداش کردم!
    متعجب به سونار خیره شدم،به نظر روح ازتنش خارج شده.
    اونیز به من خیره بود. بعد مکث طولانی گفتم:منیسا اسم مادربزرگ منه!
    روسان پوزخندی زد:اوه چه جالب! من نمیدونستم.
    با عصبانیت توپیدم:پس پوزخندت واسه چیه؟
    درحالیکه باگیاها درگیر بود،نگاهی گذرا انداخت و به سوناراشاره کرد :از این بپرس!
    نگاهم به سمت سونارکشیده شد،منتظرجواب بودم.
    سونار:ببین سیسی ،من پ...
    حرفش راقطع کرد و ادامه داد:راستش میخوام قبلش بگم من خیلی د...
    اینبار من مانع ادامه حرفش شدم و گفتم:میدونم چی میخوای بگی اما حرفات بی ارزشه!
    روسان دست از ور رفتن با گیاها کشید وگفت:پس چجوری میخوای بفهمی اینجا وچخبره؟
    -:نمیدونم ،تو بهم بگو!
    روسان:اما اگه خودش بگه بهتره.
    باعصبانیت گفتم:اما این داره حاشیه میره!
    سونار بانگرانی خواست حرفی بزند که به تاقم رفتم.
    بعد ازبرداشتن پالتوی کوتاهم به حالت دویدن ازخانه خارج شدم و به سیسی گفتنهای سونارهم توجهی نکردم.
    به عادت همیشگی به سمت دریاچه رفتم. روی شنهانشستم و سرم راروی زانوهایم قراردادم دستم به شدت درد میکرد و رگه هایی آبی به قلبم نزدیک میشد. جینک اولین کسی بود که متوجه من شد،بالای شاخه ای نشست بی حرف فقط بود.شاپرک هم آمد اما او مثل جینک آرام نبودبرای همین گفت:ناراحتین بانو!
    -:آره
    شاپرک:کاری ازدست من ساخته س؟
    -:نه.
    به سمت خانه سنجابها رفتم ،میسی ازمن باخوش رویی پذرایی کرد،
    میسی:میتونی بامن حرف بزنی و افکار تو آروم کنی.
    -:ازکجاشروع کنم؟
    میسی:نمیدونم از همون دلیلی که حالتو اینقدر بد کرده.
    -:سونار!
    لبخندی زد وگفت:بهت سخت گرفته؟
    -:نه فقط حس میکنم اخلاقش تغییر کرده
    میسی:خوب شده یابد؟
    -:زیادی خوب!
    میسی:اینکه خوبه
    -:نه برای من ،حس میکنم بهم علاقمند شده!
    میسی:خب معلومه که بهت علاقمنده اون ...
    حرفش رااینطورادامه داد: اون بهت عادت کرده ،البته شاید.
    آروم ونامحسوس به او گفتم:منم انگار دوسش دارم!
    چشمان کوچولویش گردشد.،متعجب زیرلب زمزمه کرد :اما اون...
    باز هم ساکت ماند. منتظر بودم ادامه دهد ،که گفت:باهاش حرف بزن.
    بعد هم مرابه زور به خانه فرستاد ،وقتی برگشتم روسان و سونار درآشپزخانه بودند،روسان درحال کوبیدن گیاهاوسونار کلافه دستانش را لای موهایش قرارداده بود. تاقدمی به سمت آنها برداشتم رگه های آبی به قلبم نزدیکتر شدند و جیغی از دردکشیدم.
    سونار و روسان همزمان به من نگاه کردند و بعدمکث کوتاهی به سمتم دویدند.
    دیگر چیزی ندیدم. ’
    آهسته چشمانم رابازکردم،سونار کنار آتش نشسته بود و بایک چوب درحال تنظیم کردن چوبهای داخل آتش؛هنوزنیمه شب بود.
    آرام ازجایم برخواستم که متوجه شد،
    سونار:بیدارشدی؟
    -:بنظر میاد آره!
    سونار:بازم چیزی یادت اومد؟
    -:یه کمی!
    سونار:آها.
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 21
    دستانم رابه سمت آتش بـرده و خواستم کمی گرم شود،بعد مکث طولانی پرسیدم:بعدازاینکه طلسم به قلبم نزدیک شد چه اتفاقی افتاد؟
    نگاهش به آتش بود:پادزهرو روسان آماده کرد و به خوردت دادیم تو هم بعد از یه هفته خوب شدی.
    -:به همین سادگی؟
    سونار :گفتم که یه هفته، یعنی یه هفته تمام درگیرت بودیم.
    سکوت کردم. بعد دقایقی نه چندان طولانی گفت:وقتی ازم خواستی برگردم به جنگل گفتی میتونی باچشمهای همزادت اینجاروببینی! الان چطور؟
    تمرکز کردم وبعد از دیدن سیاهی، جواب دادم:انگار خوابه!
    سرش راتکان داد:آها.
    باخیره شدن به آتش دوباره خواب رفتم،بازهم یادآوری خاطرات’یک هفته تمام من بی حال بودم و فقط روزی چند ثانیه چشمانم راباز میکردم‌این‌خودش نشانه ی خوبی برای سونار و روسان که بی وقفه درحال درمانم بودند ،بود. وقتی کاملا به هوش آمدم ،خبری ازطلسم نبود و من مانند قبل سرحال. باخمیازه ای طولانی و کش و قوص دادن به اندامم ازخواب بیدارشدم،روسان کنارتختم نشسته به خواب رفته بود ؛بادیدنش حسی به من دست داد حسی جدید ،او برایم زحمت زیادی کشیده و این از قیافه ی خسته ش پیداست.
    حالا که خوب شده بودم نیازی به‌خواب نیست،سریع به سمت آشپزخانه رفته و صبحانه را آماده کردم. خبری ازسونار نبود بیخیال مشغول ادامه کارها شدم. روسان با دو ازپله ها پایین آمد تا خواست به سمت در خروجی برود چشمش به من افتاد ،همینطور که نگاه میکرد نفسش راآسوده رها کرده پرسید:حالت خوبه؟
    بالبخند جواب دادم:به لطف تو آره!
    روسان :خواهش میکنم ولی فقط من نبودم.
    آروم گفتم:سونار؟
    روسان:آره و دوستات.
    -:کدوم دوستام؟
    روسان:مار افعی ،جینک ،شاپرک ،طوطی و اون خود شیفته!
    -:کی؟
    صدایی ما را متوجه خود کرد
    _:منو میگه.
    بالبخند به سمت شامپانزه رفتم.
    -:خوش اومدی!
    اوهم لبخند زد:آره به خونه خودم.
    کمی معذب شدم، ادامه داد:میخوام برگردم خونه م دیگه از خوابیدن روی درختها خسته شدم.
    -:باشه!
    روسان دست به بغـ*ـل نشسته بود.
    شامپانزه:ازاتاقم باید دل بکنی روسان!
    روسان متعجب ابروبالاانداخت و گفت:اما اتاق دیگه ای نمونده!
    شامپانزه بی خیال جواب داد:میتونی باسیسی هم اتاقی بشی.
    روسان منتظر به من خیره شد
    گفتم:باشه!
    سونار که تازه وارد خانه شده بود پرسید:چی باشه؟
    شامپانزه:روسان و سیسی میخوان هم اتاقی بشن.
    سونار تند نگاهی به من و روسان انداخت:جدی؟
    -:آره فک نکنم چیز بزرگی باشه.
    روسان بی خیال درحالی که ازجایش برخواست گفت :مگه قراره چیکار کنم من که شبا نمیخوابم فقط وسایلای لازم رو میزارم تو اتاقش.
    سونار خنده ای کرد:راست میگیا!
    لبخندی زدم و باخود گفتم :حتماغیرتی شده.
    روسان خم شد زیر گوشم زمزمه کرد:شک نکن
    وباخنده دورشد. موقع ناهار به اتاقم برگشتم وقتی روسان راغرق خواب دیدم به چارچوب درتکیه داده و به او خیره شدم ،مرد جذابی بود،پوستی سبزه ،قد بلند و اندامی تقریبا ورزیده تر از سونار!
    تکانی خورد به خودم امدم و وقتی اورابیداردیدم پرسیدم:میشه بگی چطور گیاها رو پیداکردی و چقد دوستام بهت کمک کردند؟
    باصدای خواب آلودی گفت:یه روز سر فرصت بهت میگم.
    -:پاشو ناهار بخور
    روسان:گشنه نیستم. تعجب کردم و تقریبا شوکه شدم! اولین بار بود ازغذا امتنا میکرد ،نگران شدم
    -:حالت خوبه؟
    روسان :آره ولی خوابم میاد!
    کنارش نشستم ،زمزمه وارگفتم:حتما خیلی بهت سخت گذشته!
    روسان لای یک چشمش رابازکرد وبعد چند ثانیه گفت:آره ،ولی واسه سونار بدتر بود!
    چیزی نگفتم ،یعنی حرفی برای گفتن نداشتم.
    روسان:باید بریم پیش ملکه. ’
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 22
    سونار:حالا که بیدارشدی بهتره دنبال همزادت بگردی.
    -:ایندفعه یه چیزای دیگه م یادم اومد روسان گفت باید بریم پیش ملکه چراباید میرفتیم؟
    سونار شانه بالا انداخت و هیچی نگفت. چشمانم رادرحدقه چرخاندم ،باهم راه میرفتیم که ناگهان به سمتم برگشت وگفت:ببینم تو دیگه چیا یادت اومد؟
    متعجب لب زدم:چیز زیادی نبود!
    همانطور که به من خیره بود گفت:داری راستش رو میگی دیگه آره؟
    -:آره... اصلا تو از چی میترسی ؟
    کمی من من کرد :هی.. هیچی.
    بعد خواست راهش را ادامه دهد که باگرفتن دستش مانع شدم.،
    -:توی اون خاطرات چیه که اینقدر ازیادآوریش میترسی ؟
    عصبی دستش راکشید و گفت:گفتم که هیچی!
    نفسم را باصدا رها کردم و به او که داشت با عصبانیت تند راه میرفت خیره شدم،
    او چرا تغییر نمیکرد؟! یک درصد هم از آن روزها در ظاهر او تغییری ایجاد نشده.
    باقدم های بلند خودم رابه او رساندم ،وقتی همقدم شدیم گفت:اگه امروز همزادتو پیدا نکردی برمیگردیم!
    اعتراض کردم:اما..
    اجازه ادامه حرف زدن را نداد:من برمیگردم تو میتونی همینجا بمونی!
    -:ولی من به کمکت نیازدارم.
    شانه بالا انداخت و گفت :این دیگه مشکل خودته!
    واقعا بد اخلاق بود! همانجا روی زمین نشستم. کنجکاو نگاهم میکرد ، خواستم تمرکزکنم که طاقت نیاورد:داری چیکار میکنی سیسی؟
    با شنیدن اسمم از زبان او کار من را آسان کرده و مرا به خاطره های محو شده از زندگیم پیوند زد’سونار:سیسی بریم؟
    -:آره ولی صبر کن روسان هم بیاد.
    سونار:اون واسه چی؟
    -:مشکلی هست؟
    سونار:نه بیاد ،چرانیاد اونم بیاد.
    بعد درحالی که قیافه جدی به خودش میگرفت و عصبی شده ادامه داد:مگه داریم میریم تعطیلات؟قراره بریم پیش ملکه ببینم اصلا وجود داره یا نه!
    لبم را کج کردم وزیر لب گفتم:ایش،خب حالا!
    روسان از پله ها دوید و خودش رابه من رساند
    روسان:خوبی سیسی؟
    با نیش باز گفتم:آره بریم!
    با هم به سمت قصر رفتیم سونار راست میگفت وقتی من این همه مدت به همراه بقیه برای شکستن طلسم تلاش میکردم او حتی یک لحظه هم دیده نشد.
    روبه روی در ورودی بزرگ قصر ایستاده بودیم،
    درحالیکه به در خیره بودیم گفتم:خب در بزن
    روسان:خودت در بزن!
    سونار سری از روی تاسف تکان داد وبه نگهبانان دروازه اشاره زد دربلافاصله به آرامی بازشد.
    منو روسان نگاهی بهم انداختیم و وارد قصر شدیم. سونار ناگهان مقابلمان ایستادو پرسید:قضیه در زدن چی بود؟
    لبخندی زدم و گفتم:خب معمولا در میزنن تا درتوسط صاحب خونه باز شه!
    و شانه بالا انداختم،چشمانش را نصفه درحدقه چرخاند و گفت:نمیفهمم چی میگی.
    بعد بی خیال به سمت سالن بزرگ قصر رفت.
    روسان آرام کنار گوشم زمزمه کرد:یعنی از غار در اومده؟!
    باهم ریز خندیدیم که سونارچشم غره ای به ما رفت.
    مدتی منتظر ایستادیم وقتی خبری از ملکه نشد سونار عصبی از جایش بر خواست تا برگردد که ناگهان ملکه وارد شد.
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت23
    با ورود ملکه متعجب بهم نگاهی انداختیم. ملکه تغییر کرده بود،در واقع بیشتر ازیک تغییر ساده بود لباسهای سلطنتی ش بیشتر از همیشه ساده بود و صورت پژمرده و اخمهای درهم ؛همه و همه برای ملکه ی بی خیال ما زیادی جدید بود.
    سونار هم انگار متوجه شده بود اما آن حس نگرانی که پشت نگاهش مخفی میکرد،برایم جالب تر بود تا خوده ملکه!
    لبخند شیطانی زدم و به روسان اشاره زدم. در این مدت من و روسان خیلی صمیمی شده بودیم اخلاق بدی که اوایل برایم غیر قابل تحمل بود حالا عوض شده و جایش را به شوخ طبعی داده.
    روسان هم لبخندی زد و سرش را تکان داد.
    ملکه چند قدمی آرام برداشت و به ما اشاره کرد بشینیم
    ملکه:خب؟
    سونار که سعی بر پنهان نگرانی اش داشت اخم کرد و باجدیت تمام گفت:خب؟ همین ؟!
    کلافه شده از جایش برخواست و دستش را لای موهایش برد ادامه داد: این طلسم داره همه ی مردمتو ازبین میبره هنوز میپرسی خب! اصلا چه معنی میده این حرفا رو من به تو بگم باید با خودش صحبت کنم!
    متعجب به انها خیره شدم،بعد آرام سرم را به سمت روسان بردم و گفتم:کیو میگه؟
    روسان هم مانند من آرام جواب داد: خودت میفهمی.
    ادامه ندادم ولی برخلاف من سونار انگارعصبانیتش قصد فرو کشی نداشت،
    سونار:کجاست؟
    ملکه: او دیگر نیست!
    سونار شوکه شد ،ولی باز هم ادامه داد:پس باید با پدرت حرف بزنی شنیدم با حرف زدن شما مشکل حل میشه.
    بعد آرام و طعنه زنان گفت: باز چیکار کردی؟
    ملکه بی خیال از جایش بر خواست و قصد رفتن داشت که ناگهان از حال رفت.
    از نگاه های سونار توقع داشتم مانند سکانس های عاشقانه سونار مانع افتادن ملکه میشود اما ،من و روسان با چشم افتادن ملکه را دنبال کردیم ،سونار درحالی که دست به بغـ*ـل ایستاده بود با شنیدن صدا تازه متوجه شد یک نگاه انداخت ،بعد دوباره به خودش آمد و هول زده به سمت ملکه دوید. وقتی ملکه بهوش آمد من و روسان بر بالین او انتظار میکشیدیم, بی حال به ما نگاه کرد بعد دوباره به خواب رفت. آرام زیرلب گفتم:سونار کجا رفت؟
    روسان هم آرام جواب داد:گفت میرم به جای وقت کشی راه حل پیداکنم!
    -:ببینم قضیه ملکه و سونار چیه؟
    روسان:گفتم که خودت میفهمی.
    -:هی پسر مشکوک میزنی ها!
    چیزی نگفت و با خوراکی هایی که خدمتکارا آورده بودند مشغول شد.
    نوچ نوچی کردم وبه ملکه خیره شدم. ’
    سونار:هی با توام داری چیکار میکنی؟
    دستش را که جلوی چشمانم تکان میداد بادیدن باز بودنشان به بغـ*ـل زد.
    تکرارکرد: چیکار داری میکنی؟
    منتظر جواب بود ،شنیده بودم” بی توجهی بدتر از مرگ است” برای همین جواب دادم:داشتم با اراده خودم، خاطراتمو زنده میکردم.
    بعد چشمکی زدم ،لبش را که با دیدن چشمکم به خنده کش میامد سریع جمع کرد و اخم را جایگزین قرارداد.
    سونار:حالا چی یادت اومد؟
    باشیطنت بیشتری گفتم:خیلی چیزها!
    و ابروهایم رابالا انداختم ،با من و من گفت:چه... چه چیزایی؟
    بیخیال پرسیدم:ببینم تو با ملکه چه سر و سری داشتین هان
    ریز خندیدم که اخمش شدت گرفت ،
    سونار:هیچی ،نزدیک غروبه اگه امشب خبری نشد میرم!
    ناراحت شدم اگه او میرفت کی به من کمک میکرد،البته بین خودمان بماند کمی هم میترسیدم در همچین جایی تنها بمانم.
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت24
    چند دقیقه از یاد اوری خاطراتم نگذشته بود که دوباره نشستم و سعی کردم باری دیگر تمرکز کنم.
    سونار نگاهی به من انداخت و گفت:پاشو حداقل یه چیزی بخور!
    -:نمیخورم.
    صدای شکمم من را منصرف کرد،ازجا برخواستم و رفتم دنبال پر کردن شکم‌. در را نگاهم به جینک افتاد ،نمیدانستم از دیدن دوباره او خوشحال شوم یا بر عکس از دیدن او در این وضعیت ناراحت ،وقتی سونار مرا ناراحت دید گفت :تا کجا یادت اومد؟
    -:تا جایی که رفتیم قصر و تو بعد غیبت زد!
    سونار سرش را تکان داد :پس وقتی جینک بهت کمک میکرد و یادته.
    متعجب گفتم:چی؟
    سونار:فک کنم همه ی خاطرات قرار نیست برگرده،پس اونجایی که تو و روسان منو با سطل اب یخ بیدار کردینم یادت نیست.
    خندیدم :آخ ،کاش یادم بود!
    سونار هم خندید:ولی تلافی‌کردم.
    -:جدی؟چیکار کردی؟!
    سونار گفت:انداختمتون وسط دریاچه!
    ابروهایم همزمان بالا پرید ،
    -:ای ظالم
    وقتی به خودم آمدم دیدم سونار من را به شنهای کنار دریاچه رسانده و مرا از فکر و خیال های ناراحت کننده دور کرد. بعد خوردن شام دوباره سعی کردم خاطراتم را مرور کنم اینبار طولانی تر در خاطرات ماندم انقدر طولانی که وقتی بیدار شدم دیگر چیزی باقی نمانده بود ،همه را به یاد اوردم
    ’-:روسان من خسته شدم!
    روسان:باشه تو برو خونه استراحت کن من پیش ملکه هستم.
    -:باشه ،نمیدونم چرا ملکه هیچ خدمه ای نداره!
    روسان که بازهم درحال غذا خوردن بود گفت:چرا داره! من شمردم شیش تا بود،
    باخنده پرسیدم:میشه معرفی کنی؟
    روسان با دهن پر:دوتا نگهبان دوتا نظافت چی یه آشپز یه پیش دستی.
    لبم را کمی کج کردم و یکی ازابروهایم راهم بالا انداختم :خداییش پیش دستی کدومه؟
    همین موقع خدمتکاری با سینی پر وارد شد،روسان با ایما و اشاره خیلی آروم گفت:ببین اومد زشته به روش نیار!
    تو گلو خندیدم و باتکان دادن دستم خداحافظی کردم. به خانه رفتم صدای خنده ی شامپانزه و تشر زدن سونار به گوشم خورد.
    شامپانزه:یعنی هنوز نمیدونه؟
    بعد با صدای بلند خندید. سونار با صدایی که سعی میکرد آرام باشد گفت:ساکت شاید بیاد!
    شامپانزه:مگه نمیگی پیش ملکه افسرده ن ،اگه بیهوش بوده با اون قلب رعوفش نمیتونه اینقد زود ولش کنه برگرده.
    سونار باشنیدن نام ملکه به عنوان ملکه افسرده انگار عصبانی شده بود که گفت:بهتره درست صحبت کنی.
    وقتی به داخل رفتم دیدم شامپانزه دستش رابه حالت تسلیم مقابل سونار گرفته ،خودم را به نشنیدن زدم
    -:سلام بچه ها!
    هردو جواب دادن یکی زیر لب یکی بلند. شامپانزه درحالیکه میرفت با جدیت گفت:بهتره تا دیر نشده حرف بزنید!
    با نگاهم رفتنش را دنبال کردم بعد روبه سونار پرسیدم:چه حرفی؟
    سونار: میشه بشینی سیسی؟
    نشستم که ادامه داد:ببین من میخوام یه حقیقتی و بهت بگم ،اما قبلش میخوام بدونی دوست دارم!
    آنقدر سریع و صریح این حرف را زد که نتوانستم مثل دفعه های قبل مانعش شوم ،همانطور خیره به دهانش ماندم. اوهم به من نگاه میکرد تا دهن باز کرد ادامه دهد دستم را به حالت سکوت بالا بردم و بی حرف به سمت اتاق رفتم.
    نمیدانم چقدر در فکر فرو رفتم که با بازکردن در توسط روسان از خیالات خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت25
    نگاهی به من انداخت و گفت:سونار بهم گفت چیشده.
    بی حرف به او نگاه میکردم
    روسان:باید میزاشتی حرفهاشو ادامه بده.
    -:اما من نمیخواستم ادامه حرفش باعث شه اون حس خوب جمله اولش خراب بشه.
    متعجب به من خیره ماند دهانش را باز و بسته کرد بالاخره صدایش راشنیدم:اما باید میزاشتی حرفش کامل شه.
    مجال حرف زدن رابه او هم ندادم
    -؛ببین من از حرفش خوشم اومد میفهمی چی میگم.
    آمد روی تخت درست روبه روی من، مانند من دستانش را زیر چانه گذاشته نشست و گفت: می خوای مثل دو دوست راجب عشق اول و اینجور چیزا حرف بزنیم ؟
    بعد جدی شد:میدونم داری چی میگی اما باید..
    با پررویی گفتم:آره آره باید میزاشتم حرفش کامل شه ،اما تو نمیدونی چقد خوبه وقتی یکی دوست داره که دوسش داری.
    ضربه محکمی با کف دست به پیشانی اش زد و زیر لب غر غر کرد.
    با شادی از اتاق بیرون رفتم باید به سنجابها میگفتم یا جینک یا شاپرک یا طوطی ،اصلا اینا کجا بودند!
    مثل همیشه راه دریاچه را پیش گرفتم تقریبا هرروز بیشتر اوقات را در آنجا گذرانده بودم.
    شاپرک انگار از حضور من آگاه شده بود که در عرض چند دقیقه خودش را رساند
    شاپرک:خوبین بانو؟
    با ذوق گفتم:آره احساس خیلی خوبی دارم!
    بعد با چشم دنبال جینک گشتم
    -:جینک کجاست؟
    رنگ تعجب را میشد در چهره کوچک شاپرک دید شاپرک:اون... اون که...
    ادامه داد:چیزی یادت نیست؟
    قبل از اینکه بخواهم جواب بدهم صدای مار آمد:فک کنم قرار نیست همه چیزو بیاد بیاری!
    بادیدن مار در آن وضعیت لب زدم:نجاتتون میدم.
    بعد کمی سکوت شروع به قدم زدن و دور شدن از دریاچه با خود اندیشیدم :من دارم چیکار میکنم؟! وقتی همه دارن دچار طلسم میشن من از اعتراف سونار ذوق زده شدم.
    وقتی مار افعی را که داشت تبدیل به سنگ میشد دیدم دیگر هیچ چیز بیشتر از نجات جنگل برایم مهم نبود.
    به خودم آمدم دیدم روبه روی خانه سنجابها ایستاده و به گیاهایی که آبی شده بودند، خیره شدم.
    همان لحظه سو با نگرانی از خانه بیرون آمد بادیدن من کمی متعجب شد ولی زود خوشحال گفت:خوشحالم میبینمت سیسی!
    بالبخند گفتم:منم همینطور.
    سو:راستش حال میسی خوب نیست.
    نگران پرسیدم:بهش که دست نزدی؟
    وهمانطور که هول زده به داخل رفتیم منتظر جواب شدم‌. بادیدن میسی حدسم به یقین تبدیل شد
    -:گفتم بهش دست زدی یانه؟
    وقتی سکوتش رادیدم به سمتش برگشتم با دیدن دست آبی او کلافه با صدای بلند داد زدم:یعنی شما نمیدونید نباید بهش دست بزنید؟!
    چشمان کوچکش پر از اشک شد که آرام گفتم:ببخشید من فقط...
    صدای میسی مانع توجیه کارم شد میسی:بهتره حرف بزنیم.
    -:میشنوم میسی:طلسم داره ابدی میشه باید برای شکستنش تلاش کنی.
    -:دارم همینکارو میکنم
    سو با نگرانی گفت:اما تو ورد شکستن طلسمو بلد نیستی! میسی با صدایی که هر لحظه ضعیف تر میشد:نیازی نیست یاد بگیره.
    متعجب پرسیدم:یعنی‌چی؟
    میسی:موقع شکستن طلسم خودت یاد میگیری!
    ابرو بالا انداختم و از آنجا دور شدم دیگر تحمل آن فضا را نداشتم اما چه دور شدنی هر قدمی که برمیداشتم صدای موجودات و حیوانات که ازدرد ناله میکردند و تبدیل به سنگ میشدند،سوهان روحم میشد.
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 26
    وقتی به خانه رسیدم بی هوا گفتم:میخوام کتابای منیسا رو ببینم.
    هرسه با صدای من به سمتم برگشتند.
    روسان:نمیشه برای تو خوب نیست.
    متعجب گفتم:چی... چرا خوب نیست؟!
    دست به بغـ*ـل زد:سنت قانونی نشده!
    متعجب تر به انها نگاه میکردم که سونار گفت:بسه روسان!
    بعد رو به من ادامه داد:میخوای با اون کتابا چیکار کنی؟
    -:طلسم داره ابدی میشه!
    سونار:میدونم
    -:شاید بتونیم از اون کتابا راه حلی پیدا کنیم.
    روسان :پیدا نمیشه،اونجا فقط نوشته باید همزادتو پیدا کنی.
    با عصبانیت دستم رابه میز کوبیدم:باشه ولی دیدن دوباره من مشکلی ایجاد نمیکنه!
    روسان:اما...
    وقتی به سونار نگاه کرد او سرش را تکان داد:باشه بهش بده.
    روسان در حالیکه اصلا راضی نبود به سمت اتاق رفت بعد چند دقیقه بایک کتاب بزرگ برگشت
    -:گفتم همه ی کتابا!
    روسان هم صدایش رابالا برد:همین یه دونه س!
    کتاب را برداشته به اتاقم رفتم،بادیدن طرح گل ارکید روی جلد کتاب متعجب دستی روی او کشیدم،با خود زمزمه کردم:اینجا چخبره!
    کتاب رابازکردم نوشته های داخلش جالب تر ازجلدش بود،شروع کردم به مطالعه.
    چه میدیم واقعا مانند شوک بزرگ بود!
    همان لحظه تقه ای به در خورد و سونار واردشد:میتونیم حرف بزنیم سیسی؟
    وقتی سکوتم رادید ادامه داد:باید اینارو قبل ازاینکه دیر بشه بهت بگم!
    اما دیر شده بود من همه چیز رافهمیدم یعنی تا ان زمان اینطور فکر میکردم.،نگاهم به نقاشی وسط کتاب خیره بود،گل ارکید با طرح های نا مفهومی که دقیقا شبیه خالکوبی سونار بود!
    زیرلب گفتم:باشه.
    او هم آرام وارد اتاق شد
    سونار:بیبین سیسی همونطور که گفتم من دوست دارم و هر چیزی که الان میگم حسم رو به تو عوض نمیکنه تو ن...
    وسط حرفش ارام گفتم:منم دوست دارم!
    شوکه چند لحظه مکث کرد بعد ادامه داد:نه ببین سیسی چی بهت میگم تو برای من...
    بازهم میان حرفش گفتم:من برای تو فقط یه دوستم؟
    سونار:بیشتر از یه دوست!
    -:تو منو دوست داری اما عاشق منیسا هستی درسته؟
    بعد همانطور که سرم پایین بود کتاب رابه او نشان دادم بادیدن طرح داخل کتاب کلافه ایستاد و شروع به قدم زدن کرد،
    سونار:سیسی چرا نمیزاری حرفمو کامل بگم ،اینطوری گفتنش برام سخت میشه داری دچار سو تفاهم میشی منیسا...
    دستم رابه نشانه سکوت بالا بردم
    -:دیگه نمیخوام چیزی بشنوم میخوام عوض کارهای بیهوده به کسایی کمک کنم که بهم احتیاج دارن همون طور که تو بهم کمک کردی.
    بعد مثل اینکه چیزی به یاد اورده باشم گفتم:مگه تو برای نجات من نیومده بودی؟حالا که کارت تموم شده باید بری خودم از پسش بر میام!
    سونار:اما...
    با دست به بیرون اشاره کردم:میخوام کتابو مطالعه کنم!
    وقتی صدای بهم خوردن در را شنیدم آرام و بی صدا اشک ریختم،این حس دلتنگی عذابم میداد دلم به شدت برای خانواده ای که سالها پیش مرده بودند تنگ شده بود به خصوص پدربزرگ.
    وقتی کتاب رامیخواندم به این نکته رسیدم”تمام موجودات همزاد دارند ،همزاد داشتن یعنی نیمه بودند هر یک از موجودات نیمه خودرا برای کمک به جنگل فرا میخواندند... اما او کامل بود ،به همین دلیل برای جنگل خطر ساز شد. ”
    با خود گفتم :منظورش از او کیه!یعنی کی کامل بوده ؟ دماغم را که از شدت گریه شروع به ریزش کرده بود بالا کشیدم و به خواندن ادامه دادم.
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت27
    روسان:سیسی؟
    با صدای او از خواب بیدارشدم نمیدانم کی و چقدر خوابیده بودم ،
    -:بیا داخل
    در را آرام باز کرد:باشه
    کنارم نشست :حالت خوبه؟
    -:آره بقیه کجان؟
    روسان:اگه منظورت از بقیه سوناره،فک کنم پاتوق همیشگی تو رفته.
    بی حرف پتو را کنار زده به سمت دریاچه رفتم وقتی نزدیک میشدم صدایی شنیدم صدای آواز نگاهی به روسان که دو قدم عقب تر ازمن ایستاده بود انداختم اوهم متعجب سرش راتکان داد،هرچه نزدیکتر میشدیم صداهم بلند تر میشد
    :Biri vardı çoktan izi kaldı kalpte

    Çamımın damlasında

    Duruyormuş orda sanki bir düşmancasına
    -:این زبان ترکیه؟
    روسان سرش رابه نشانه تائید تکان داد.
    :Sevemezmisin aşkı bağlayamazmı gönlümün bahçesine

    Kanadım kırıldı bak yağmurum ol yağ yüzüme
    -:حالا معنیش چیه؟
    روسان با دست اشاره کرد:ازخودش بپرس
    بادیدن سونار یکی از ابرو هایم بالا پرید. منتظر ماندم آوازش راکامل کند جالب بود تمام پرنده ها با او هم آواز شده بودند
    سونار:Tükendim çok yaraları açan

    Dağılmıyor içimdeki duman

    Sen istersen yanalım o zaman

    Gel artık yok yüreğe dokunan

    -:قشنگ بود!
    تازه متوجه ما شد نگاهی انداخت و زیر لب تشکری کرد.
    روسان با خنده گفت: عالی بود! ولی معنیشو بگو تا بفهمیم.
    سونار:تو که خودت میدونی!
    روسان:آره ولی سیسی نمیدونه.
    شانه بالا انداخت و چیزی نگفت. کنار روسان نشستم سونار آتش روشن کرد. هوای سرد اوایل زمستان در شبهای جنگل بدون شک سوزناک بود.
    روسان ناگهان از جایش برخواست و رفت با تعجب به سونار نگاه کردم که روسان ازدور صدازد:برمیگردم!
    سونار هم شانه ای بالا انداخت و شروع به ور رفتن با آتش کرد.
    -:دیگه نمیخوای ادامه ی حرفتو بگی؟
    از سوال ناگهانیم چشمانش گرد شد و گفت:اما توکه هیچوقت نمیزاشتی بگم ،چراحالا میخوای بشنوی؟
    -:فک میکنم الان آمادگیش رو دارم!
    تا دهن باز کرد روسان آمد،نگاه متعجبم را به گیتار در دستش دوختم.
    -:گیتار ازکجا گیر اوردی؟
    روسان:تو فک کن با یه دوست قدیمی میزدیم!
    به سونار نگاه کردم و لبخند زدم ،روسان شروع به کوک کردن گیتار کرد.
    -:حالا میخوای هنر نمایی کنی؟
    روسان:اره
    پسوند حرفش لبخندی زد. گفتم: اول اهنگی که سونار خوند رو برام ترجمه کن.
    باشه ای گفت و شروع کرد:
    یکی هست که خیلی وقت است ردش بر روی قلبم مانده است
    در چکه‌های پنجره شیشه‌ای من
    در همانجا ایستاده است طوری که انگار دشمنم هست
    توانایی عاشق شدن نداری؟ نمی‌توانی عشق را به باغچه دلم ببندی
    ببین که بال‌هایم شکسته اند، مثل باران باش و به صورت ببار
    سونار هم با او همصدا شد و به ترکی خواندند
    Tükendim çok yaraları açan

    Dağılmıyor içimdeki duman

    Sen istersen yanalım o zaman

    Gel artık yok yüreğe dokunan
    ناگهان صدای دست زدن آمد و صدایی آشنا:به به گروه سرود همزادها
    خندیدم و به شامپانزه گفتم :ولی قشنگ خوندن بعد رو به آن دو که حسابی از دست شامپانزه حرصی شده بودند گفتم:عالی بود!
    روسان سرش را به نشانه تعظیم تکان داد. ادامه دادم :نمیدونستم سونار تُرکه!
    روسان با شیطنت سرش را نزدیک اورد وگفت:تو خیلی چیزها رو نمیدونی.
    بعد ریز خندید که سونار تشر زد:روسان!
    شامپانزه هم کنار ما نشستو گفت:منم میخوام اهنگ بخونم.
    روسان:برو با اون صدات گوشامونو کر نکنی.
    شامپانزه :تو به فکر صدای خودت باش زاغ!
    روسان:درسته زاغم ولی صدام قشنگه
    با حرفم به کل کل انها پایان دادم
    -:منم میخوام شامپانزه بخونه
    شامپانزه لبخندی حرص درار به روسان زد و شروع کرد:
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت28
    :قصه عشقی که میگن
    عشق لیلای مجنونِ
    با یه روایت دیگه
    لیلی جای مجنونِ
    روسان به او مهلت نداده و خودش هم شروع به خواندن کرد:مجنون سرِ عقل امده
    شده آقای این خونه
    تعصب و یه دندگیش
    کرده لیلی رو دیوونه
    من ادامه ی اهنگ را خواندم :اما لیلی بی‌مجنونش
    دق میکنه میمیره
    با یه اخم کوچیک اون
    دلش ماتم می‌گیره
    میگه باید بسازه اون
    این مثل یه دستوره
    همین یه راه مونده واسش
    چون عاشقِ مجبوره
    یکصدا خواندیم:زوره، عشق تو زوره
    احساس همیشه کوره
    هرجا خودخواهی باشه
    انصاف از اونجا دوره
    نگاهم به قیافه ی سونار افتاد. انگار در خاطرات سیر میکرد.
    روسان آرام به من گفت :یاد عشق قدیمیش افتاده
    خندید که یاد حرفهای ظهر افتادم. بعد خوردن شام ارام به سمت خانه میرفتیم شامپانزه از شاخه ها اویزان شد و باشیطنت گفت:روسان اگه میتونی خودتو بهم برسون!
    روسان هم درحالیکه میخندید وتبدیل به زاغ میشد گفت :توی خونه میبینمت!
    هردو با سرعت رد شدند ،از گردو خاکی که روسان با بالهایش ایجاد کرده بود چشمانم اذیت شد.
    وقتی به خانه رسیدم کنار درروسان را ناراحت دیدیم تا زبان بازکردم دلیل ناراحتی ش را بپرسم نگاهم به شامپانزه افتاد
    -:چطوری این اتفاق افتاد؟
    روسان که انگار قصد گریه کردن داشت گفت:وقتی داشتیم می اومدیم ،یکهو وایساد وقتی بادست به شونه ش زدم دیدم تمام بدنش آبی شده.
    نگاهم به دست روسان که آبی شده بود انداختم
    سونار هم متوجه شد که سریع به روسان نزدیک شده گفت:روسان!
    او که انگار تازه به خودش آمده نگاهی به دستش کرد و آرام گفت:اوه نه.
    -:سونار تو یه بار نجاتش دادی میتونی دوباره اینکارو کنی. درسته؟
    خودم هم تردید داشتم اما میخواستم سونارحرفم راتائید کند ولی...
    سونار: باید اون طلسم لعنتی رو بشکنیم.
    صبح با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم ،گیج بودم انگار چیزی را فراموش کرده م وقتی به آشپزخانه رفتم سونار را ناراحت دیدم
    -:چیزی شده ؟
    امروز تمرین نداریم؟
    متعجب نگاهی به من انداخت و ناباور لب زد:سیسی؟
    سرم راتکان دادم :چیشده؟ راستی فقط یکی از قدرتهام مونده درسته ؟
    سونار: آره درسته،بریم.
    وقتی بیرون رفتیم، فقط قدم میزدیم کلافه پرسیدم:نه ازاون چند روز که بهم سخت میگرفتی نه از امروز! مطمئنی اتفاقی نیافتاده ؟
    سرش را تکان داد و بی حوصله گفت:ببین چی دارم میگم ،قدرت اخر بر خلاف بقیه قدرتها متفاوته و هر همزاد قدرت خاص خودش رو داره مثلا منو روسان...
    مکثی کرد که کنجکاو پرسیدم:روسان کیه؟
    بعد انگار مغزم یاری کرده باشد سریع گفتم:نکنه همزادته؟!
    ذوق زده به او خیره بودم که ادامه داد:مثلا بال داشتن که تو نداری فک کنم ،خلاصه یه نیروی خاص
    -:حالا چجوری پیداش کنم؟
    سونار:نمیدونم بپر تو آب ،از درخت خودتو پرت کن یا زمین و بٍکن ،نمیدونم!
    پریدم داخل اب که از سردی آن لرزیدم و خیلی زود آمدم بیرون. از درخت خودم را پرت کردم که با سر خوردم زمین. سونار همانطور متعجب به کار های من خیره بود ،
    سونار:تو واقعا داری همه ی اون کارا رو انجام میدی؟!
    درحالیکه سرم را ماساژ میدادم گفتم:آره خب!
    سونار:بیا بریم امروز آماده نیستی
    و بعد زیر لب ادامه داد :امیدوارم چیزی ازش مونده باشه.
    بلند پرسیدم :ازچی؟
    در حالیکه میرفت گفت: هیچی بیا بریم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا