کامل شده رمان طلسم آبی | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
پارت49
ملکه: خب این خبر خوشحال کننده س یا بد؟
-:نمیدونم
ملکه: اگه سونار بدونه یه نوه دیگه داره خوشحال میشه
خندیدم ،
-: اره!
ناگهان پرسیدم: وقتی تازه از شر طلسم آبی راحت شدیم تو نسبت به سونار سرد بودی، چرا؟
ملکه: خب داستانش طولانیه
-:میشنوم
ملکه: بخاطر منیسا
-: شنیدم که تو میتونستی قانونو عوض کنی و حتی الیژا هم ازت خواسته اما نکردی...درواقع سونار باید ازدستت ناراحت میبود نه تو
ملکه: اشتباهه ، من نمیتونستم چیزیو عوض کنم... منیسا بهترین دوستم بود و منم بخاطر نجات جونش از سونار خواستم ترکش کنه ولی اون مسمم بود که راه حلی براش پیدا میکنه، ولی نمیدونست بعضی مشکلات حل شدنی نیست
متاثر سرم را پایین انداختم، که ادامه داد: مثل الیژا! چون مطمئن نیستم مشکل اونم حل شدنی باشه
-: منم همینطور
بعد از کمی صحبت کردن به جنگل برگشتیم ،به محض ورودم رانا با عجله به سمتم آمد و گفت: پیداش کردم ،فقط تو چند روز هیولا تبدیل میشه به واویلا !
-: چی؟
توضیح مختصری داد که فهمیدم قرار است این چند روز ،روزهای سختی داشته باشم.
ملکه هم کور سوی امیدی را حس کرد.
.
مشکوفانه چشمانم را ریز کردم و گفتم: منظورت از قالیچه اسرار آمیز چیه؟
روی مبل روبه رویی نشست و گفت: یه قالیچه معروف به قالیچه سلیمان
ماتیاس که صدای ما را شنید بلافاصله لیوان بدست آمده با تعجب پرسید: دارین راجب قالیچه سلیمان حرف میزنید!
-: تو چیزی راجبش میدونی؟
ماتیاس: آره اون زمانکه...یعنی خیلی وقت پیش پادشاهی بود که یه قالیچه اسرار آمیز داشت ، اون قالیچه میتونست پرواز کنه و همه جا ببرتش!
ابرو بالا انداختم‌و رو به رانا گفتم: ولی یه قالیچه پرنده چه کمکی به ما میکنه؟
رانا : نمیدونم اما باید پیداش کنیم.
-: تو گفتی که این قالیچه یه جایی به وسیله یه طلسم تو همین جنگل محافظت میشه ، اگه شکستن طلسمش زمان ببره چی؟
رانا: خیالت راحت همینکه پیداش کنیم کافیه
-: آها خیلی م خوب!
بعد مکثی پرسیدم: حالا چجوری پیداش کنیم؟
لبخند دندون نمایی زدو با اعتماد بنفس کامل جواب داد: نمیدونم!
خوشحال شدم ولی سریع برگشتم سمتش : نمیدونی؟
رانا: نه ولی ولیعهد میدونه
-: الیژا!
لبخند زد ،همیشه در حال خندیدن و لبخند زدن بود.
با گفتن: خب بریم سراغش
راه افتادیم ، در راه نگاهم سمت خانه ی سنجابها کشیده شد از زمانیکه طلسم شکست ،آنها را ندیدم.
به رانا نگاه کردم که بدون توجهی به اطراف همراه ماتیاس قدم میزدند ، بیخیال خبر دادن به آنها شدم و تغییر سایز داده در زدم.
میسی با دیدن من خوشحال گفت: اوه ،سیسی خوشحالم دوباره میبینمت
بالبخند جوابش را دادم: منم همینطور
همزمان با ورودم متوجه یک سنجاب کوچک‌شدم که میسی گفت: این پسر سوِ
ابروهایم بالا پرید،
-: نمیدونستم بچه دار شدی سو
سو که تازه آمده بود جواب داد: چون خیلی وقته غرق شدی تو خودت!
باشرمندگی سر به زیر انداختم : راستش قضیه برگشت ولیعهد و اینچیزا دیگه...
سو: میدونم ،شوخی کردم!
بعد از اینکه از خانه سنجابها برگشتم ،به یاد آوردم باید چه میکردم.
به قیافه اخموی رانا خندیدم که دست به بغـ*ـل ایستاد.
رانا: نمیخوام کشش بدم ، آوردمش!
-: قالیچه رو؟
رانا: نه ولیعهدو!
تازه متوجه الیژا شدم که گفت: قالیچه ازبین رفته...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت50
    -: چی ؟ مطمئنی!
    رانا : از خودش بپرس
    تا نگاهم سمت او رفت ‌گفت : قالیچه ازبین رفته ، و پیدا کردنش غیر ممکن است!
    -:ما تلاشمونو میکنیم
    الیژا: من مانعی ندارم ، اما بی فایده است.
    دیگر حرفی نزد.
    بعد از دقایقی متوجه شدم او ما را به سمت دریاچه بـرده ،کنار آب ایستاد
    الیژا: باید در آب او را بیابید.
    -: اما من که نمیتونم
    شانه بالا انداخت: من هم یک پرنده ام نه ماهی!
    رانا با خوشحالی گفت : من میتونم ،چند وقته پیش مدرک مربیگری شنا رو گرفتم.
    الیژا: شنا فایده ای ندارد ،باید به عمق دریاچه بروی!
    -: خب از یه ماهی کمک بگیریم
    روبه الیژا پرسیدم: اینجا پری دریایی نداره؟
    سرش را به نشانه منفی تکان داد ؛
    -: خب پری ها چی... پریا نمیتونند کمک کنند
    الیژا: این مشکل آنها نیست
    بحث بی فایده بود.
    -:باشه
    و با گفتن همان یک کلمه پریدم در آب، تا جایی که توانستم شنا کردم ولی وقتی نفس کشیدن برایم سخت شد شنا کنان برگشتم.
    الیژا دست به بغـ*ـل ایستاده بود: تلاشت تحسین بر انگیز بود، اما بی فایده!
    رانا نگران سمتم آمد،
    رانا: خوبی؟
    -:این دریاچه عمیق تر از چیزیه که نشون میده
    الیژا: درواقع گوشه ای از یک دریاست...که مرز دارد
    چشمانم را در حدقه چرخاندم ،باید الان این را میگفت.
    ماندن کنار دریاچه ان هم در این هوای سرد فایده ای نداشت، برای همین به خانه برگشتم.
    .
    نیمه شب با دیدن خوابی عجیب که از آن فقط صدای لالایی را به یاد داشتم از خواب پریدم، ناگهان به سرم زد به خانه ی خودم رفته و آن برادری که میگفتند را ملاقات کنم.
    وقتی از خواب بودن همه مطمئن شدم راه افتادم .
    مسیری‌که برای رد شدن از مرز طی میکردم ، دو راهی بود.
    درختان متحرک در نیمه شب ترسناک تر بنظر میرسیدند، وقتی به آن دو راهی رسیدم نوری که از سمت دریاچه می آمد نظرم را جلب کرد، خواستم به راه م ادامه دهم اما حس کنجکاوی امانم را برید قدم برداشته را با کلافگی برداشته مقصدم را به دریاچه تغییر دادم.
    با دهان باز در حالیکه دوتا از دستانم به بندهای کوله پشتی چسپیده بود،به آنها خیره بودم.
    موجوداتی با قدی تقریبا پنجاه سانت که پوستی زخمت همانند تمساح داشتند، گردن یکی از آنها که بنظر آبشش هایش است تکان خورد و مرا دید.
    بر خلاف تصورم انها پچ پچ کردند و کنار رفتند، همان موقع یکی دیگر که سفیدتر از بقیه نیز بود از آب بیرون شد و به سمتم آمد.
    در نزدیکی من ایستاد و گفت: تو کی هستی؟
    بیخیال جواب دادم: اول بگو تو خودت چی هستی!
    _:ما قبیله ی آبروی ها هستیم
    چشمانم را ریز کردم
    -: آبروی ها...یه جور موجودات آبزی هستین؟!
    به محض فهمیدن با هیجان گفتم:آها...تو کتاب منیسا راجبتون خوندم ،هر 10سال یک بار خودتونو نشون میدین
    _: بله تو خوش شانسی که تونستی ما رو ببینی و این یعنی مادر فهمیده تو به کمک احتیاج‌داری!
    -: من سیسیلیا م همزاد ملکه و یجورایی همزاد ولیعهد هم هستم و اینکه مادر درست میگه...من به کمک احتیاج دارم
    متعجب ادامه دادم :مادر؟
    اشاره ای به اطراف کرد و گفت: مادر طبیعت!
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 51
    سرم را تکان دادم که با لبخند گفت: منم ’ماهینی’ م رهبر قبیله ،یجورایی مثل ملکه
    من هم لبخند زدم
    -: خوبه
    ماهینی: بهتره شروع کنیم
    -: چی؟
    کمی مکث کرد : خب ما فقط تا طلوع خورشید وقت داریم باید بگی چه کمکی از دست ما بر میاد.
    با این حرفش هول زده گفتم: میخوام قالیچه سلیمانو که توی آبه پیدا کنم.
    سرش را تکان داده و با اشاره سر بقیه اهالی قبیله را جمع کرد.
    بعد از دقایقی پچ پچ کردن ،بالاخره به این نتیجه رسیدن که به آب رفته و آن قالیچه را برایم بیاوردند.
    من و ماهینی کنار هم نشستیم ومنتظر شدیم برگردند، بعد از چند ساعت حوصله م سر رفت و طبق عادت همیشگی م بی هوا پرسیدم: خب چخبر؟
    با تعجب به من نگاه کرد چشمان سیاه یکدستش برق زد ، سوالم را اصلاح کردم: منظورم اینه که راجب خودتون بگو اینکه کجا زندگی میکنید و چرا بعد هر ده سال دیده میشین و عجیب تر اینکه ظاهرتون نه شبیه انسانه نه ماهی ،رنگ پوستتونم با نگاه اول بنظر سفیده
    ماهینی: میدونم عجیبه ولی خب هر کسی یه ظاهری نسیبش شد، قبیله ما هم این شکلی شدیم.
    -: اگه شما یه قبیله اید حتما قبیله های دیگه ایم وجود داره ،بقیه قبیله ها چه شکلی ن؟
    ماهینی: ما تنها قبیله پنهانیم ،بقیه قبیله ها حیوانات ، پری ها ، بالداران و...
    با آمدن بقیه از آب ،حرفش نیمه تمام ماند.
    ماهینی لبخند زنان کتیبه ای را به دستم داد
    _: اینم چیزی که میخواستی.
    -: اما...
    نگاهی به نور خورشید که کم کم داشت پدیدار میشد انداخت: مطمئن باش درسته
    همه با هم به درون آب رفتند.
    چشمانم از بی خوابی قرمز شده بود و اینکه چرا عوض قالیچه یک کتیبه به دستم دادند اعصابم را بهم ریخت، کتیبه به دست خودم را روی تخت پرت کردم.
    صدای پچ‌پچ هایی مانع خوابم شدند ،عصبی نشستم ، به رانا و ماتیاس اخم کردم که رانا گفت: چطوری پیداش کردی؟
    -: چیو؟
    به کتیبه اشاره کرد
    -:از ماهینی خواستم برام قالیچه سلیمانو پیدا کنه اینو اورد
    رانا: ماهینی کیه؟
    ماتیاس جای من جواب داد : رهبر قبیله آبروی ها ؟!
    سرم را به تائید از حرفش تکان دادم با شنیدن حرف رانا چشمان خواب آلودم به یک باره باز شد
    رانا: اما این همون چیزیه که میخواستیم
    -: شوخی نکن!
    رانا: مطمئنم خودشه
    -: خب ببین توش چی نوشته
    وقتی کتیبه را باز کردیم نوشته های عربی خوش‌خط دیده میشد به رانا گفتم آنها را بخواند
    رانا: اوه...اوه...اوه ببین چی نوشته
    -: خب چی نوشته؟
    رانا: نوشته زمانهای قدیم هم همچین چیزی بوده یعنی دوقلو های ناهمسانی که یه همزاد داشتن و اون باید قربانی میشد.
    دهنم را کج‌کرده پرسیدم: چی؟
    رانا: ببینم تو با ملکه قدرتاتونو یکی‌کردین درسته؟ ،و‌ حالام باید با ولیعهدم همین کارو کنی
    -: تو میدونی چطوری؟
    رانا: من فک میکنم باید باهاش ازدواج کنی
    حق به جانب نگاهی به او انداختم که حرفش را عوض کرد: شوخی کردم... اینجا نوشته ’باید در روز بستن پیمان مقدس طلسمی خوانده شود که از بین برنده تمام طلسمها و نفرین هاست’
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت52
    -: خب به وضوح نوشته که من باید باهاش ازدواج کنم
    چشمانش را به سمت بالا گرفته دهنش را کج کرد با تکان دادن سر گفت: فک کنم یه همچین چیزی
    -: باشه
    متعجب، با آرنج به پهلوی ماتیاس زده اورا که تمام این مدت خواب بود بیدار کرد
    .
    بعد مدتی تقریبا طولانی, همه دوباره جمع شده بودند هیچکس باور نمیکرد من راضی شده باشم ، اما من عجله داشتم.
    _:برای چی عجله داری؟
    به ملکه نگاه کردم و زیر لب گفتم: باید تا دیر نشده برم دنبال برادرم!
    سرش را به نشانه تائید تکان داد.
    روسان: سیسی میدونی که مجبور نیستی ، میتونی بری!
    -: نه اینکارو تموم میکنم و بعدش میرم
    آنها یک به یک نگاهی بهم انداختند که آماندا ناراحت گفت: اما وقتی ازدواج کنی باید بمونی!
    ساکت شدم ،نمیدانستم این قوانین چرا یکی پس از دیگری به‌چشم می آمدند.
    -: این یه طلسمه؟
    آماندا باتردید گفت: نه...یه قانونه
    -: پس میتونم قانون شکنی کنم... مشکلی نیست!
    به اما و اگر های آنها توجهی نکردم و بدون حرف دیگری به سمت دریاچه رفتم.
    بعد از چند ساعت منتظر بودن حوصله م سررفت ،برای همین شروع کردم با چوب نقاشی کردن
    متوجه شدم یکی‌از ان شکلکها شبیه من شده با خنده ی ریزی لباس عروس برای شکلک کشیدم و تور بزرگی هم برای سرش ، یک شکلک هم کنارش ،غرق نقاشی بودم که صدایش از پشت سرم آمد
    الیژا: اون که موهاش سیخ سیخیه منم؟
    هول زده ایستاده،با پای‌چپم شنها را بهم ریختم
    سرم را تکان دادم و با حالت کشیده‌گفتم: نه...
    الیژا: بنظر میاد منتظر من بودی؟
    -: درسته...میخواستم‌بگم ،میخوام باهات ازدواج کنم
    متفکر به من خیره شد،
    الیژا: اونوقت برای چی؟
    -: خب..چون... من سیسیلیام!
    با شنیدن اسمم چشمانش قرمز شد با صدای دورگه ای گفت: پس تو خودشی!
    -: نمیدونم منظورت دقیقا چیه...ولی اره من همونی م که دنبالشی
    لبش به لبخندی کش آمد ،یک آن جا خوردم این لبخند شیطانی چه معنی داشت؟!
    بی حرف دستانش را کمی بالا برد و به سمت پایین انداخت با این حرکت دستانش تبدیل به بال شد، مثل همیشه بال زد و رفت.
    .
    چند روزی خبری نشد روسان و بقیه یک به یک برای دیدنم‌می آمدند از آنجایی که خودم را در خانه حبس کرده بودم نمیدانستم الیژا و ملکه در چه حالند
    روی تخت نشسته و به تاج تخت تکیه داده بودم هنوز نمیتوانستم روی این مسائل تمرکز داشته باشم، ناگهان صدایی مانند تبل به گوش‌رسید کنار پنجره اتاق ایستادم اما انجا نمای زیادی نداشت با تکرار پی در پی صدای تبل به سمت در دویدم همان موقع رانا و ماتیاس هم متعجب از اتاق هایشان بیرون امدند ، به همدیگر نگاه کردیم.
    دوباره دویدیم و خودمان را به صدا رساندیم ، کنار در بزرگ‌ قصر ایستاده بودم همه جمع شده بودند همان زمان به طور ناگهانی در باز شد وقتی رفتیم داخل قصر ،شوکه همانجا ایستادم.
    الیژا با لباس های سلطنتی روی تخت پادشاهی نشسته بود همان لبخند شیطانی را به لب داشت ، با صدای دورگه شروع کرد به سخنرانی
    : از حالا من پادشاه شمام شما میتونید نظرتونو بگین هر کی اعتراضی داره بگه...
    مکثی کرد و با لحن ترسناکی ادامه داد: تا بکشمش...
    بازهم همان لبخند: این جنگل و اهالیش همه و همه باید تحت فرمان من باشند
    سونار عصبی میان حرفش پرید: با الیزا چیکار کردی؟
    با آرامش تمام گفت: اونم به حقش میرسه تا اون موقع بردمش یه جای دور!
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت53
    به خودم آمدم و چند قدمی به او نزدیک شدم تا نگاهش به من افتاد با صدایی که شادی در آن موج میزد گفت: سیسیلیا!...تو با اونا فرق داری تو ملکه ای
    پسوند حرفش به تخت کنار ی اشاره زد. نفس عمیقی کشیدم تا آشفتگی ذهنم کمتر شود انگار‌خواب میدیدم
    -: الیزا کجاست؟
    اخم کرد: گفتم که...یه جای دور
    چشمانم را در حدقه چرخاندم و به کف زمین اشاره کردم
    -: احیانا این جای دوری که میگی سیاه چال قصر نیست
    ابروهایش بالا پرید صدای خنده ای اخمهایش راتشدید میکرد، به ماتیاس که کمی دور تر پشت سر من ایستاده بود شانه هایم را به نشانه نمیدانم بالا انداختم.
    الیژا خودش را به بیخیالی زد و به نگهبانان دستورداد ملکه پیشین را بیاورند
    با آمدن الیزا به سمتش دویدم بنظر حالش خوب نمیامد رنگش پریده تر از قبل بودبا صدای الیژا جایی که ایستاده بودم میخکوب شدم
    الیژا: همونجایی که هستی وایسا!
    با صدایی بلند تر از او گفتم : اون حالش خوب نیست!
    با این حرفم بقیه نیز هر کدام ابراز نگرانی میکردن و قصد داشتند به ملکه کمک کنند اما الیژا از سر و صدای زیاد با عصبانیت دستش را تکان داد با تکان خوردن دست او همه به ته سالن پرت شدند
    : خفه شید...
    اما من که دستانم را به صورت ضربه دری گرفته بودم فقط چند قدم به عقب رفتم
    خوشحال ذوق زده شدم بنظر حس هایم برگشته بودند، وقتی دیدم از پس او بر میایم با اعتماد بنفس به سمت جلو رفتم.
    الیزا را آزاد کرده گفتم: بهتره بزاری اون بره
    الیژا: همچین چیزی نمیشه
    تا خواستم حرفی دیگر بزنم حالت چهره اش عوض شد و بلافاصله گفت: باید از طریق قدرتهایتان او را شکست دهید!
    ملکه با تمام ضعفی‌که داشت شروع به تمرکز کرد من هم همینطور درست زمانیکه روح هایمان به خلسه رفت دستی روی دستم نشست
    متعجب به او نگاه کردم :الیژا!
    لبخند شیطانی ش مرا ترساند پس این یک تله بود ،وقتی به خودم امدم متوجه شدم تمام قدرتهای من و الیزا توسط او جذب شده
    اما دست از تلاش بر نداشتم ،صدای لالایی که همیشه تمرکزم را بهم میریخت حالا نقطه قوتم شده بود.
    با آن صدا و خاطره ای که زنده میشد دوباره سر پا شدم
    خاطره ای که’ زنی زیبا نوزادی به بغـ*ـل داشت و کنار پدرم ایستاده بود با دیدن من لبخندی زد : سیسیلیا بیا اینجا میخوام تو رو به یه نفر معرفی کنم ، وقتی جلو تر رفتم پدرم‌مرا بغـ*ـل گرفته گفت : اینم از داداش کوچولویی که میخواستی...دوست داری اسمش چی باشه؟
    با دستان کوچکم‌صورت نوزاد را لمس کرده رو به آن زن گفتم: مامان اون خوابیده؟ براش لالایی خوندی؟!
    جواب داد: اوهوم، دوست داری واسه توام بخونم تا بخوابی؟
    سرم را تکان دادم که شروع کرد به خواندن همان لالایی، چشمانم گرم خواب شده بود لب زدم : اسمش جِی باشه!
    آنها بهم نگاه کردن که پدرم گفت : فک کنم منظورش ’جیکوب’ ه...’
    وقتی چشمانم را باز کردم حرارتی آبی تمام وجودم را گرفته بود و من توانسته بودم سرپا به ایستم ،چشمهایم به رنگ آبی یخی یکدست در آمده بود.
    به چشمان الیژا که خشم میبارید خیره شده و دستانم را بالا بردم.
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت54
    حرارتی که از دستانم ساطع میشد را به سمت او گرفتم
    با همان صدای دورگه ش گفت: تو نمیتونی منو شکست بدی
    با صدای بلندتری ادامه داد: من حالا کامل شدم!
    پوزخندی زدم: خیلی مطمئن نباش
    با اولین ضربه به عقب پرت شده و شدت ضربه باعث شد که دیوار های قصر تخریب شوند
    خوشحال به جلو قدم برداشتم ، از زیر آوار خودش را بیرون کشید لباسهای سلطنتی اش کاملا پاره شده بود
    با گفتن: خودت خواستی
    تغییر حالت داد موهای بلوندش که به صورت ایستاده بود به همان حالت بلندتر و به رنگ‌آبی یخی در آمد چشمان آبی ش به سفید یک دست تغییر کرد رنگ پوستش هم عجیب مانند طلسم آبی تبدیل به سنگ‌مرمر شد
    بادیدن او حس کردم چند ثانیه قلبم نزد نفس گرفته به او خیره ماندم تا حرکتش را پیش بینی کنم
    وقتی دست به بغـ*ـل ایستاد من هم مانند او دست به بغـ*ـل بی حرکت ایستادم بعد دقایقی به ساعتم نگاهی انداخته گفتم: یالا..شروع کن دیگه
    با سر به پشت سر من اشاره زد و همان لبخند ، با نگاهم نگاهش را دنبال کردم
    -: اوه نه
    انها داشتند تبدیل به سنگهای آبی میشدند، عصبی به سمتش دویدم و با تمام قدرت به او حمله کردم.
    چون حرکتم ناگهانی بود ابتدا عکس العملی نشان نداد ولی بعد چند لحظه از خودش دفاع کرد ، قدرتهایمان برابری میکرد از دماغم خون جاری شد و چشمان او هم غرق خون بود، ناگهان صدای ملکه به گوشم رسید: تو از پس او بر میایی...برادرم را برگردان!
    قدرت بیشتری را حس کردم ناگهان دستانم به بالهای آبی تبدیل شدند لبخندی از روی رضایت زدم و با یک حرکت الیژا دوباره پرت شد آنقدر دور بود که به سختی دیده میشد بلافاصله پرواز کردم وقتی بالای سرش ایستاده بودم متوجه ترکهایی که کل بدنش را پوشانده بود ،شدم.
    خونهایی که از چشمها ،دهان و دماغش بیرون زده بود هم باعث نشد آن لبخند ترسناک را نبینم : فک نمیکردم موفق بشی... ولی قبل از رفتنم یه یادگاری به نشانه تقدیر برات میزارم
    یکی از دستانش را بالا برد و حرارتی آبی رنگ از ان خارج شد همزمان با از حال رفتن او چشمانم آن حرارت جادویی را دنبال کرد ،
    -: اوه نه نه نه...
    بال زدم ولی دیر شده بود هدف او الیزا بوده، الیزا در حالی که نصف بدنش زیر اوار و یکی از دستانش را به سمت جلو بالا اورده بود به طلسم آبی دچار شد.
    اورا در آغـ*ـوش گرفتم و پر هایم یکی یکی ریخت.
    با ناراحتی سرم را پایین انداختم اشکهایم یکی پس از دیگری راه خود را پیدا کردند
    شکست خوردم من اینبار واقعا شکست خوردم.
    دوباره سرم را بالا آوردم دیدن همه ی کسانیکه به من کمک میکردند در این وضعیت درد آور بود با ناراحتی در حالیکه فریادی می زدم دستانم را مشت کرده با تمام وجود به زمین زدم
    با برخورد دستانم به زمین همه چیز تکان خورد و گرد خاک آبی از زمین بالا رفت صدای ترک خوردن سنگها به گوشم رسید.
    وقتی نگاهم به ملکه افتاد دیدم تمام بدنش ترک خورده نگران و پشیمان دستم را به او نزدیک کردم اما قبل از برخورد دستم تبدیل به خاک شد...
    من چه کرده بودم با صدای بلندی داد زدم
    -: من چیکار کردم!
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت55
    اگر تا حالا امیدی بود دیگر نیست ، ولی با دیدن بقیه دوباره جان گرفتم
    آنها یک به یک از خاک دوباره جان گرفته زنده شدند ،خوشحال به خاک ملکه نگاه کردم اما او همچنان خاک بود.
    روسان با عجله به سمتم آمد: سیسی حالت خوبه...الیژا؟
    با شنیدن نامش به سمت او رفتم ترکها یکی یکی ریختند و پوست او به چشم آمد ،بعد از دقایقی که تمام ترک ها ریخت سرش را تکان داد و پرسید: چه شده ؟ تو کی هستی؟!
    حرفی نزدم نمیدانستم چه عکس العملی باید نشان دهم عوض من سونار به آرامی گفت: الیژا اتفاقای زیادی افتاده کم کم خودت میفهمی!
    ***
    سه روز از آن قضیه گذشته ؛ تمام جنگل جای اینکه برای از بین رفتن آخرین طلسم خوشحال باشند ،برای ملکه عزادار بودند.
    پادشاه یعنی الیژا، از من خواسته بود قبل از رفتنم در مراسم ملکه شرکت کنم من هم قبول کردم.
    لباس سراسر مشکی پوشیدم و موهای مشکی بلندم را مانند همیشه دم اسبی بستم ، بعد از آن اتفاق تارهایی از موهایم به رنگ آبی در آمده بودند و رگه هایی از چشمم هم همینطور، کوله پشتی م را برداشته کتاب منیسا را در آن قرار دادم.
    ماتیاس و رانا دم در منتظر من بودند،با دیدنم بدون حرف با من همراه شدند ،قصر هنوز در حال بازسازی بود وسط جنگل محوطه ی بزرگی داشت که مراسم هم همانجا برپا شد.
    به تابوتش‌ خیره شدم مجسمه شیشه ای که برای خالی نبودن تابوتش ساخته شده بود بدون شک شباهتی زیادی را به چشم می آورد.
    خاک ملکه داخل مجسمه شیشه ای مانند غبار در حرکت بود، الیژا نگاهی به من انداخت و شروع کرد: ما اینجا جمع شده ایم تا مراسم خاکسپاری ملکه را بجا بیاوریم ، الیزا...خواهر من ،برخلاف اعتقاد همه ی ما توانست جنگل را نجات دهد...او بدون شک یکی از بزرگترین قهرمانان است و همیشه در یادها خواهد ماند... اورا به خاک میسپاریم زیرا همه از خاکیم و به خاک برمیگردیم!
    دیگر نتوانست ادامه بدهد ، همه ی حیوانات جمع شده بودند حتی ماهینی و مردمش هم در مراسم حضور داشتند آنها متاثر به الیژا خیره ماندند، همه از حرفهایی که قبلا میگفتند پشیمان بودند ولی دیگر دیر شده بود.
    سونار کنار الیژا ایستاد و با او ابراز همدردی کرد، درست زمانیکه قصد خاکسپاری را داشتند به سمت مجسمه رفته و گل ارکید سفید را به دستش دادم در همین حین خاطرات برایم تداعی شد’_:واینکه توبیماری رادرمان کردی کاری که تنهاهمزادتومیتونه تواین جنگل انجام بده!’
    جرقه در ذهنم به صدا در آمد نمیدانستم فایده ای دارد یا خیر اما باید امتحان میکردم،
    همه با تعجب به من خیره بودند ولی هیچکس حرفی نمیزد ،دستم را آهسته روی قسمتی که قلب قرار دارد روی مجسمه گذاشتم؛ چشمانم را بسته و تمرکز را از سر گرفتم.
    حرارت آبی که از بدنم به سمت دستهایم رفت ،را با چشمان بسته هم حس کردم. بعد از لحظاتی همه جا پر ازحرارت آبی شد این حرارت به شکل گلهای زیبای پیچک و ارکید بود، شیشه کم کم به رنگ پوست در آمد و سپس...
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت56
    ملکه دوباره زنده شد ، با نفس عمیقی که کشید رنگین کمانی بزرگ شکل گرفت.
    از ذوق او را بغـ*ـل کردم
    -: خوشحالم زنده ای!
    ملکه لبخندی زد : من هم همینطور!
    با صدای ملکه بقیه از شوک در آمده شروع به شادمانی کردند.
    الیژا با خوشحالی به سمت ما آمد و خواهرش را محکم بغـ*ـل کرد : حس عذاب وجدان بدون شک مرا ازبین میبرد
    ولی الیزا در جواب فقط لبخند زد،
    مراسم عزاداری تبدیل به جشن آزادی شد.
    .
    همراه رانا راه افتادیم ماتیاس ناراحت بود به قول خودش در این مدت به ما عادت کرده
    -:گریه نکن هر موقع بهم فک کردی میام سراغت
    ماتیاس: شوخیت گرفته ؟ اینا اشکای شوقه بالاخره دارم برای همیشه از شر ت راحت میشم!
    چشمکی زدم: آره تو راست میگی
    زودتر از خانه بیرون رفتم رانا بعد دقایقی دوباره با من همراه شد.
    -:قبل از رفتنم میخوام یه سر برم پیش ملکه!
    رانا: اونکه دیگه ملکه نیست
    -: میدونم ولی من اینطور عادت کردم
    سالن قصر زیباتر از قبل شده بود حالا از آن قصر غیر تجملاتی تبدیل به یک قصر باشکوه شده بود
    الیزا: نه تنها سالن بلکه تمام قصر باشکوه شده!
    لبخندی زدم: نیازی نیست ذهنمو بخونی...متوجه نشدم اومدی
    الیزا: من ذهنت را نمی خوانم تو بلند فکر میکنی...در ضمن شاید برای این متوجه نشده ای!
    به تابلوی بزرگی که نقاشی از الیژا و الیزا بود اشاره کرد و لبخندی موزیانه زد.
    خندیدم و سرم را تکان دادم ، سپس چشمکی زدم: شاید..
    ناگهان چهره ملکه دوباره بی روح شد: سیسیلیا، قبل از رفتنت از تو خواسته ای دارم
    متعجب پرسیدم: چی؟
    چهره اش جدی شد : میخواهم با الیژا ازدواج کنی
    رانا: بیخیال...شما هنوز گیر ازدواجید؟
    به رانا نگاهی گذرا انداختم ولی خیلی ناگهانی گفتم: باشه
    رانا با تعجب و الیزا با لبخند به من خیره شدند.
    ***
    الیژا نمیدانست چرا الیزا از او خواسته تا ما باهم ازدواج کنیم ،بین خودمان بماند من هم نمیدانستم چرا؛ زیرا قبلا برای کامل شدن روح الیژا باید با او ازدواج میکردم ولی حالا...
    جلوی آینه با لباس عروس سفید که کاملا سنگکاری شده، ایستاده بودم رانا با خوشحالی جیغ جیغ کنان وارد اتاق شد
    رانا: وای باورم نمیشه تو داری عروس میشی اونم اینجا تو جنگل اسرار آمیز...بیا سلفی!
    لبخند مصنوعی رو به دوربین زدم
    -: بسه من هنوز حواسم به بیرون از جنگله!
    رانا: بیخیال یعنی‌کی اون بیرونه که بهش فکر کنی
    شانه بالا انداختم که الیزا هم با لباسهایی زیبا و تجملی وارد شد
    لبخندی زد : بهتره بریم!
    وقتی قدم بر میداشتم رانا زیر گوشم زمزمه وار گفت: بنظرت مراسم ازدواج های اینجا چجوریه؟
    زیر لب گفتم: نمیدونم
    رانا: وای شاید باید خون هاتونو بندازین تو یه کاسه و بخورید!
    با این حرفش چندشم شد اما مطمئنا چنین چیزی نیست.
    وقتی وارد قلب جنگل شدیم پری های کوچکی قبل از من در مسیر گل کاری شده شروع به پرواز و قدم زدن کردن همینطور هم از سبدهایشان گل میرختند.
    تا اینجا که عادی بود نگاهم سمت الیژا کشیده شد برای دقایقی قلبم شدید میکوبید
    ناگهان با هول دامنم را گرفته برگشتم: من نمیتونم!
    رانا خندید و مرا دوباره آرام کرد:نه تو الان دچار هیجان زدگی شدی!
    نگاهم یک به یک روی تمام موجودات نشست الیزا کنار الیژا ایستاد،
    سونار آمده دستم را گرفت او به عنوان پدر مرا تا جایگاه همراهی کرد
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت57آخر
    شامپانزه پیر که همیشه مراسم ها را اجرا میکرد ایستاد و بدون هیچ‌معطلی شروع کرد: این جنگل برای همه ی ما خانه است ،امروز در این مکان که قلب جنگل است جمع شده ایم تا مراسم ازدواج دو جوان ، پادشاه و قهرمان جنگل...
    همه خندیدند من هم لبخند زدم که با لبخند ادامه داد: را بجا بیاوریم...اکنون شما سوگند میخورید همسری مناسب برای هم باشید ،همینطور هم پادشاه و ملکه ای شایسته برای این سرزمین؟
    خب زیاد غیر عادی نبود ولی مانند یک مراسم ازدواج نرمال هم نیست
    سوگند یاد کردیم با اخرین کلمه ای که از دهانم خارج شد صدایی مهیب همه جا را فرا گرفت مه سفید مانع دید م بود!
    مه که از بین رفت به الیژا نگاه کردم سپس وقتی به سمت اهالی سرزمین روی گرداندم دیدم همه انسانهایی زیبا و فوق العاده ای شده اند بعضی ها بال داشتند و بعضی ها چیزی مانند اب شش در گردنهایشان.
    نمیدانستم چه اتفاقی افتاده سونار و بقیه با لبخند به ما خیره بودند دوباره به الیژا نگاه کردم که گفت : تو یک قهرمانی سیسیلیا!
    -:اما چطور ممکنه؟
    پسری جذاب با پوستی تیره به سمتم آمد و گفت: سیسی، تو تونستی
    -: ماتیاس؟
    صدایش کاملا شبیه ماتیاس بود با تکان دادن سرش تائید کرد.
    رو به الیزا که خوشحال به مردمش خیره بود گفتم شما به من یه توضیح بدهکارین
    الیژا با لبخند گفت: حقیقت این است که این جنگل در زمانهای قدیم دچار نفرین شده بود اجداد ما گناهی را مرتکب شدند که دامنگیر ما هم شد ، کتیبه قدیمی را به یاد داری؟
    سرم را تکان دادم که ادامه داد: در آن کتیبه یکی از اجداد ما نوشته بود شخصی بدون اینکه متوجه شود این نفرین را باطل میکند، تو آن شخص هستی!
    -: گناهشون چی بود؟
    رانا: ننوشته!
    چشم غره ای به رانا رفتم که رنگین کمان هایی بزرگ و زیبا سرتاسر آسمان را پوشاندن، نمای کلی جنگل به صورت گل ارکید بود همان طرح خالکوبی سونار!
    الیژا دستانم را گرفته و لیوانی را به دستم داد: این همان چیزیست که میتواند تو را ابدی کند آنوقت برای همیشه کنار هم می مانیم!
    چشمانم گرد شد من این را نمیخواستم ،
    -: نه!
    متعجب لب زد: اما...
    بدون هیچ حرفی مراسم راترک کردم الیزا سعی بر متقاعد کردن من داشت
    -: من کاری که باید میکردم رو کردم حالا باید بزاری برم!
    الیزا: نمیتوانم مانع تو شوم اما الیژا دلباخته تو شده
    سکوت کردم ولی آرام گفتم: منم همینطور

    .
    الیژا با کورسویی امید کنار مرز ایستاده بود تا چشمم به رانا افتاد قصد داشتم از مرز رد شوم ولی متوجه شدم ماتیاس دست اورا به دست دارد
    رانابا شرمندگی: من نمیتونم برگردم
    -: اما رانا!
    نفسی عمیق کشیدم او حق داشت!
    ***
    بعد از برگشتن به خانه هنوز هم صدای لالایی را میشنیدم ،‌همینطور صدای پادشاه را که مرا فرا میخواند اما من تصمیمم را گرفتم، منتظر بودم پیر شده و عمرم به پایان برسد،من بالاخره توانستم برادر کوچکم را ببینم پسری شیرین زبان که خیلی زود وابسته اوشدم.
    طبق انتظارم سونار ازدیدن جِی خوشحال شد،بعد مدتی برادرم هم ازدواج‌کرد و‌ صاحب فرزندی دوقلو‌شدند نمیدانم آن دوقولوهای زیبا هم یک همزاد هستند یا خیر اما بدون شک مانند پدرشان ادم خوبی خواهند بود.
     

    *فاطیما دارایی*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/10
    ارسالی ها
    39
    امتیاز واکنش
    246
    امتیاز
    131
    سن
    24
    محل سکونت
    خونه مامانم
    متاسفم ولی پایان خوبی نداشت ولی در کل عالی بود:aiwan_light_bffffffffum::aiwan_light_bffffffffum::aiwan_light_bdslum::aiwan_light_bdslum::aiwan_light_girl_blum::aiwan_light_girl_blum::aiwan_lipght_blum::aiwan_lipght_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا