پارت49
ملکه: خب این خبر خوشحال کننده س یا بد؟
-:نمیدونم
ملکه: اگه سونار بدونه یه نوه دیگه داره خوشحال میشه
خندیدم ،
-: اره!
ناگهان پرسیدم: وقتی تازه از شر طلسم آبی راحت شدیم تو نسبت به سونار سرد بودی، چرا؟
ملکه: خب داستانش طولانیه
-:میشنوم
ملکه: بخاطر منیسا
-: شنیدم که تو میتونستی قانونو عوض کنی و حتی الیژا هم ازت خواسته اما نکردی...درواقع سونار باید ازدستت ناراحت میبود نه تو
ملکه: اشتباهه ، من نمیتونستم چیزیو عوض کنم... منیسا بهترین دوستم بود و منم بخاطر نجات جونش از سونار خواستم ترکش کنه ولی اون مسمم بود که راه حلی براش پیدا میکنه، ولی نمیدونست بعضی مشکلات حل شدنی نیست
متاثر سرم را پایین انداختم، که ادامه داد: مثل الیژا! چون مطمئن نیستم مشکل اونم حل شدنی باشه
-: منم همینطور
بعد از کمی صحبت کردن به جنگل برگشتیم ،به محض ورودم رانا با عجله به سمتم آمد و گفت: پیداش کردم ،فقط تو چند روز هیولا تبدیل میشه به واویلا !
-: چی؟
توضیح مختصری داد که فهمیدم قرار است این چند روز ،روزهای سختی داشته باشم.
ملکه هم کور سوی امیدی را حس کرد.
.
مشکوفانه چشمانم را ریز کردم و گفتم: منظورت از قالیچه اسرار آمیز چیه؟
روی مبل روبه رویی نشست و گفت: یه قالیچه معروف به قالیچه سلیمان
ماتیاس که صدای ما را شنید بلافاصله لیوان بدست آمده با تعجب پرسید: دارین راجب قالیچه سلیمان حرف میزنید!
-: تو چیزی راجبش میدونی؟
ماتیاس: آره اون زمانکه...یعنی خیلی وقت پیش پادشاهی بود که یه قالیچه اسرار آمیز داشت ، اون قالیچه میتونست پرواز کنه و همه جا ببرتش!
ابرو بالا انداختمو رو به رانا گفتم: ولی یه قالیچه پرنده چه کمکی به ما میکنه؟
رانا : نمیدونم اما باید پیداش کنیم.
-: تو گفتی که این قالیچه یه جایی به وسیله یه طلسم تو همین جنگل محافظت میشه ، اگه شکستن طلسمش زمان ببره چی؟
رانا: خیالت راحت همینکه پیداش کنیم کافیه
-: آها خیلی م خوب!
بعد مکثی پرسیدم: حالا چجوری پیداش کنیم؟
لبخند دندون نمایی زدو با اعتماد بنفس کامل جواب داد: نمیدونم!
خوشحال شدم ولی سریع برگشتم سمتش : نمیدونی؟
رانا: نه ولی ولیعهد میدونه
-: الیژا!
لبخند زد ،همیشه در حال خندیدن و لبخند زدن بود.
با گفتن: خب بریم سراغش
راه افتادیم ، در راه نگاهم سمت خانه ی سنجابها کشیده شد از زمانیکه طلسم شکست ،آنها را ندیدم.
به رانا نگاه کردم که بدون توجهی به اطراف همراه ماتیاس قدم میزدند ، بیخیال خبر دادن به آنها شدم و تغییر سایز داده در زدم.
میسی با دیدن من خوشحال گفت: اوه ،سیسی خوشحالم دوباره میبینمت
بالبخند جوابش را دادم: منم همینطور
همزمان با ورودم متوجه یک سنجاب کوچکشدم که میسی گفت: این پسر سوِ
ابروهایم بالا پرید،
-: نمیدونستم بچه دار شدی سو
سو که تازه آمده بود جواب داد: چون خیلی وقته غرق شدی تو خودت!
باشرمندگی سر به زیر انداختم : راستش قضیه برگشت ولیعهد و اینچیزا دیگه...
سو: میدونم ،شوخی کردم!
بعد از اینکه از خانه سنجابها برگشتم ،به یاد آوردم باید چه میکردم.
به قیافه اخموی رانا خندیدم که دست به بغـ*ـل ایستاد.
رانا: نمیخوام کشش بدم ، آوردمش!
-: قالیچه رو؟
رانا: نه ولیعهدو!
تازه متوجه الیژا شدم که گفت: قالیچه ازبین رفته...
ملکه: خب این خبر خوشحال کننده س یا بد؟
-:نمیدونم
ملکه: اگه سونار بدونه یه نوه دیگه داره خوشحال میشه
خندیدم ،
-: اره!
ناگهان پرسیدم: وقتی تازه از شر طلسم آبی راحت شدیم تو نسبت به سونار سرد بودی، چرا؟
ملکه: خب داستانش طولانیه
-:میشنوم
ملکه: بخاطر منیسا
-: شنیدم که تو میتونستی قانونو عوض کنی و حتی الیژا هم ازت خواسته اما نکردی...درواقع سونار باید ازدستت ناراحت میبود نه تو
ملکه: اشتباهه ، من نمیتونستم چیزیو عوض کنم... منیسا بهترین دوستم بود و منم بخاطر نجات جونش از سونار خواستم ترکش کنه ولی اون مسمم بود که راه حلی براش پیدا میکنه، ولی نمیدونست بعضی مشکلات حل شدنی نیست
متاثر سرم را پایین انداختم، که ادامه داد: مثل الیژا! چون مطمئن نیستم مشکل اونم حل شدنی باشه
-: منم همینطور
بعد از کمی صحبت کردن به جنگل برگشتیم ،به محض ورودم رانا با عجله به سمتم آمد و گفت: پیداش کردم ،فقط تو چند روز هیولا تبدیل میشه به واویلا !
-: چی؟
توضیح مختصری داد که فهمیدم قرار است این چند روز ،روزهای سختی داشته باشم.
ملکه هم کور سوی امیدی را حس کرد.
.
مشکوفانه چشمانم را ریز کردم و گفتم: منظورت از قالیچه اسرار آمیز چیه؟
روی مبل روبه رویی نشست و گفت: یه قالیچه معروف به قالیچه سلیمان
ماتیاس که صدای ما را شنید بلافاصله لیوان بدست آمده با تعجب پرسید: دارین راجب قالیچه سلیمان حرف میزنید!
-: تو چیزی راجبش میدونی؟
ماتیاس: آره اون زمانکه...یعنی خیلی وقت پیش پادشاهی بود که یه قالیچه اسرار آمیز داشت ، اون قالیچه میتونست پرواز کنه و همه جا ببرتش!
ابرو بالا انداختمو رو به رانا گفتم: ولی یه قالیچه پرنده چه کمکی به ما میکنه؟
رانا : نمیدونم اما باید پیداش کنیم.
-: تو گفتی که این قالیچه یه جایی به وسیله یه طلسم تو همین جنگل محافظت میشه ، اگه شکستن طلسمش زمان ببره چی؟
رانا: خیالت راحت همینکه پیداش کنیم کافیه
-: آها خیلی م خوب!
بعد مکثی پرسیدم: حالا چجوری پیداش کنیم؟
لبخند دندون نمایی زدو با اعتماد بنفس کامل جواب داد: نمیدونم!
خوشحال شدم ولی سریع برگشتم سمتش : نمیدونی؟
رانا: نه ولی ولیعهد میدونه
-: الیژا!
لبخند زد ،همیشه در حال خندیدن و لبخند زدن بود.
با گفتن: خب بریم سراغش
راه افتادیم ، در راه نگاهم سمت خانه ی سنجابها کشیده شد از زمانیکه طلسم شکست ،آنها را ندیدم.
به رانا نگاه کردم که بدون توجهی به اطراف همراه ماتیاس قدم میزدند ، بیخیال خبر دادن به آنها شدم و تغییر سایز داده در زدم.
میسی با دیدن من خوشحال گفت: اوه ،سیسی خوشحالم دوباره میبینمت
بالبخند جوابش را دادم: منم همینطور
همزمان با ورودم متوجه یک سنجاب کوچکشدم که میسی گفت: این پسر سوِ
ابروهایم بالا پرید،
-: نمیدونستم بچه دار شدی سو
سو که تازه آمده بود جواب داد: چون خیلی وقته غرق شدی تو خودت!
باشرمندگی سر به زیر انداختم : راستش قضیه برگشت ولیعهد و اینچیزا دیگه...
سو: میدونم ،شوخی کردم!
بعد از اینکه از خانه سنجابها برگشتم ،به یاد آوردم باید چه میکردم.
به قیافه اخموی رانا خندیدم که دست به بغـ*ـل ایستاد.
رانا: نمیخوام کشش بدم ، آوردمش!
-: قالیچه رو؟
رانا: نه ولیعهدو!
تازه متوجه الیژا شدم که گفت: قالیچه ازبین رفته...
آخرین ویرایش: