کامل شده رمان کلبه ای میان جنگل (جلد سوم لیانا) | Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمانم چیه؟

  • عالیه!

    رای: 67 76.1%
  • خوبه!!

    رای: 21 23.9%

  • مجموع رای دهندگان
    88
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra.bgh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/07
ارسالی ها
1,354
امتیاز واکنش
68,918
امتیاز
1,154
سن
25
محل سکونت
ساری
نام رمان: کلبه‌‌ای میان جنگل (جلد سوم رمان لیانا)
نام نویسنده : Zahra.bgh کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخیلی، عاشقانه
نام ناظر: کاف جانا
ویراستاران:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
،
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
،
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


Kolbeyi_Miane_Jangal5.png

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه‌ی داستان:
روبی و مایکل در ادامه‌ی مأموریتشان، به شمشیری که میراث سرزمینشان بود، رسیده و با به‌دست‌آوردن آن، قدم بزرگی را برای نابودی نارسیسا برمی‌دارند. اما آیا واقعاً همه‌چیز آن‌طور پیش می‌رود که روبی می‌خواهد؟ آیا سرنوشت می‌گذارد که او به راحتی راه خود را ادامه دهد؟ سختی‌ها و دشواری‌های راه هرگز به پایان نمی‌رسند. تا جایی که به‌طور ناگهانی ناامیدی سراسر زندگی روبی را پر می‌کند و درست آن موقع است که کلبه‌ای را میان جنگل پیدا می‌کند؛ کلبه‌ای که روشن‌کننده‌ی ذهن تاریک اوست و... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    مقدمه
    آغاز فصلی سرد، برای رهگذری پردرد
    توده‌های سیاه ابر، در شوم‌ترین لحظه‌‌‌‌‌‌‌‌ی زیستن
    پله‌های شکسته، در باور‌های رفته
    زوزه بادی خشک و سرد...
    در این هجوم ناامیدی‌های تلخ
    زمینی عصیانگر پر از ناله‌های مرگ
    هدایت به سوی سرآغازی دگر...
    ***
    خاموشی
    روبی نگاه خیره‌اش را به آن شمشیر دوخته و در حالی که از شدت هیجان نفسش بند آمده بود، در دل گفت: «
    باورم نمیشه! ما پیداش کردیم.»
    مایکل نیز بی‌آنکه حرفی بزند، بارها و بارها با خودش تکرار کرد: «ما پیداش کردیم، حالا دیگه توی دست‌های خودمونه».
    سپس شمشیر را با احتیاط از جعبه‌اش بیرون آورده و نگاه دقیق‌تری به آن انداخت.
    روبی در آن فرصت، با همان هیجان آمیخته به ترس و اضطراب، نگاهی به اطرافش انداخت.
    پنجره‌ی بسیار بزرگی درست آن طرف اتاق بود که پرده‌های خاکستری‌رنگش، با وزش ملایم باد تکان می‌خورد. از آنجا تمام سرزمین آدونیس درست در مقابل چشم‌های نارسیسا و تحت‌‌نظرش بود. روبی فکر کرد که با وجود آن پنجره، او دیگر نیازی به آن سه آینه ندارد.
    تخت‌خواب دونفره‌ی بسیار بزرگی نیز آنجا بود که پرده‌های نازکی داشت و روبی را به یاد خوابی انداخت که شب قبل از آمدن به آدونیس، در خانه‌ی ماریا دیده بود. روبی با یادآوری آن صحنه سرش را تکان داد و نگاهش را به نقطه‌ی دیگری دوخت.
    در یک لحظه، همه‌چیز تیره‌و‌تار شده و سپس او برق چشم‌های آبی‌اش را دید. با دیدن جای خالی تکه‌ای از آینه‌ی قدی اتاق، همه‌چیز برایش روشن شده و نفسش قطع شد؛ انگار تمام بدنش یخ زده بود و دیگر خونی در رگ‌هایش جریان نداشت، وحشت سراسر وجودش را فرا گرفت. با دست‌هایی که از شدت نگرانی می‌لرزید، با آخرین توانی که در بدنش باقی مانده بود، دست‌های مایکل را فشرد و با اشاره‌ی کوتاهی به آن سو، توجه او را به آینه و صورت متعجب نارسیسا جلب کرد. مایکل با دیدن آن صحنه، مات و متحیر ماند و در همان‌حال قدمی به عقب برداشت.
    هردوی آن‌ها تنها چند ثانیه درنگ کردند و سپس به سمت در هجوم بردند. هردو با تلاش فراوانی سعی کردند دستگیره‌ی در را پایین بکشند؛ اما چنان آشفته و دستپاچه بودند که توان این کار را نیز نداشتند.
    بالاخره مایکل تمام قدرتش را در دست‌هایش جمع کرده و در را باز کرد و هر دو با سرعت زیادی به راهرو قدم گذاشتند؛
    اما هیچ‌کدام نتوانستند واکنش دیگری از خود نشان بدهند؛ زیرا در دو طرف راهرو سربازانی بودند که نیزه‌ها و شمشیرهایشان را به سمت آن‌ها نشانه گرفته بودند. شبح‌های شنل‌پوش با سرعت سرسام‌‌آوری در هوا پرواز می‌کردند و چند مرد قوی‌هیکل با حیرت و شگفتی به آن‌ها نگاه می‌کردند.
    ضربان قلب روبی به کندی می‌زد و تا به آن لحظه به سختی خود را سرپا نگه‌ داشته بود؛ زیرا افکار مسمومی به ذهنش راه یافته بودند که مدام به او گوشزد می‌کردند دیگر راه گریزی وجود ندارد، دیگر تمام شده است، این آخر راه اوست، دیگر هرگز پدرش را نمی‌بیند... .
    مایکل در کنارش ایستاده بود و او نیز وحشت‌زده به‌نظر می‌رسید. با این حال حواسش را جمع کرده بود و به طرز نامحسوسی به جیب‌هایش دست می‌کشید تا مکان‌بر را پیدا کند و هرچه زودتر از این مخمصه نجات یابند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    در همان‌ لحظه حلقه‌ی محاصره تنگ‎تر شد و مایکل خیلی زود دریافت که آخرین بار مکان‌بر را در جیب پیراهنش گذاشته است و اگر الان اقدامی برای گرفتن آن انجام دهد، بلافاصله صدها نیزه و شمشیر به سویشان روانه خواهد شد؛ اما از طرفی موضوع یا حالا یا هیچ‌وقت بوده و مایکل نمی‌توانست بیش از آن صبر کند و چنین ریسک بزرگی انجام دهد؛ انگار فکرکردنش سال‌ها به طول انجامید و آن‌گاه در یک فرصت طلایی، همه‌ی سرها به سوی پلکان برگشته و فریادهایی نظیر: «ملکه تشریف آوردن!»؛ «ایشون اومدن»؛ «خودشون می‌دونن باید باهاشون چیکار کنن.»؛ «بله! خودشون اومدن.» به گوش رسید.
    در همان‌وقت شنل سیاه‌رنگی در پاگرد طبقه‌ی سوم پدیدار گشت؛ اما قبل از ورود نارسیسا، پسری که خشم و بی‌رحمی در چهره‌اش موج می‌زد، به سرعت قدم به راهرو گذاشت. و ناگهان مایکل آن بی‌حواسی چند ثانیه‌ای نگهبانان را غنیمت شمرده و مکان‌‌بر را در آورد. قلب روبی با شدت بیشتری به دیواره‌ی سـ*ـینه‌اش کوبیده می‌شد. او با وحشت خود را به مایکل چسباند و هنگامی که ضامن کوچک مکان‌‌بر زده شد، چندین اتفاق با هم افتاد. نارسیسا با چهره‌ای خشمگین در انتهای راهرو ظاهر شد و صدای جیغش در سراسر قصر طنین‌انداز و در ذهن روبی بارها و و بارها تکرار شد. سربازان در یک لحظه به خود آمده و نیزه‌های نقره‌ای‌رنگشان را به طرف آن‌ها پرتاب کردند، یکی از نیزه‌ها با شتاب نزدیک و نزدیک‌تر شد. روبی چرخیدن به دور خودش را احساس کرد و محکم‌تر از قبل مایکل را در آغـ*ـوش کشید و ثانیه‌ای بعد، بار دیگر بر روی زمین سرد و سخت نزدیک دریاچه افتادند.
    روبی با گذشت چند ثانیه تازه توانست بفهمد که خطر از کنار گوششان رد شده است. سرگیجه و حالت تهوع داشت، نمی توانست درست بایستد و یا نگاهی به اطرافش بیندازد؛ با این وجود خوشحالی بی‌سابقه‌ای را در دلش احساس می‌کرد.
    مایکل را دید که کمی دورتر از او خم شده بود و شمشیر هنوز در دست‌هایش بود. روبی با شادمانی به طرف او دوید و دقت کرد که کوچک‌ترین صدایی از گلویش خارج نشود؛ زیرا بازی آن‌ها هنوز تمام نشده بود. با نزدیک‌ترشدن به مایکل متوجه شد که یک چیز درست نیست؛ زیرا او نه می‌خندید و نه از به‌دست‌آوردن شمشیر اظهار خوشحالی می‌کرد، او تنها با صورتی رنگ پریده دستش را روی شکاف عمیق قلبش گذاشته بود و لب‌‌هایش را بر هم می‌فشرد.
    - مایکل؟
    صدایش چنان ضعیف و آرام شده بود که خودش نیز چیزی نشنید. نمی توانست باور کند که آن نیزه‌ی باریک و بلند از سـ*ـینه‌ی مایکل بیرون زده است. چنین چیزی امکان نداشت، آن هم درست زمانی که آن‌قدر به پیروزی نزدیک بودند. امکان نداشت که آن چشم‌های بی‌روح متعلق به مایکل بوده باشند.
    روبی با عصبانیت دستش را روی بازوهایش گذاشت تا او را وادار به ایستادن کند. او باید مقاوم و استوار می‌ماند؛ درست مثل هر وقت دیگری؛ اما مایکل با فشار دست‌های او مقاومتی از خود نشان نداد، او همچنان پایدار و پابرجا باقی نماند، تنها تعادلش را از دست داد و با ناله‌ی سوزناکی به زمین افتاد.
    و درست همان لحظه روبی به خود آمده و توانست عمق فاجعه‌ی پیش رویش را درک کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    مایکل طاق باز روی زمین خوابیده و با چشم‌های نیم باز به او می‌نگریست؛ روبی با شدت روی زانوهایش افتاده و با بی‌حالی کنار او نشست. هنوز هم نمی‌توانست باور کند که شخص نیمه‌جان پیش رویش مایکل است، همان کسی که با او و به امیدش قدم به این راه ناهموار گذاشته و بارها و بارها او را از خطرات مرگبار نجات داده بود، کسی که کم‌کم عشقش را به وجودش تزریق کرده و اکنون بی او نمی‌توانست زندگی کند.
    روبی با دست‌های لرزانش سر او را در آغـ*ـوش گرفته و بی‌توجه به آه و ناله‌اش؛ او را مجبور به نشستن کرد و لجوجانه تکرار کرد:
    - باید بلند شی تا بریم به کوهستان، باید کمکم کنی بلندت کنم، هیکل خودت رو ندیدی؟ من حتی نمی‌تونم‌ نیم سانت هم تکونت بدم.
    مایکل سرش را به آرامی روی شانه‌ی او تکیه‌ داده و خندید. گویی خنده‌اش همچون ریختن نفت بر روی آتش قلب چاک چاک روبی بود؛ زیرا با حرص و بغض، با آن دست‌هایی که هر لحظه بر شدت لرزشش افزوده می‌شد، ضربه‌ی محکمی به صورت مایکل زد و گفت:
    - نخند، نخند، لعنتی.
    مایکل دیگر نخندید، رنگ نگاهش عوض شده بود، انگار که خواب‌هایش به حقیقت پیوسته بودند، دیگر می‌دانست که وقتی نمانده است.
    روبی صورتش را با خشونت گرفته و گفت:
    - پس چرا حرف نمی‌زنی؟ دهنت رو باز کن و حرف بزن!
    صدای فریادش در سراسر تپه‌های اطراف پیچید و چهره‌ی مایکل درهم رفت، آن‌گاه با صدای ضعیفی گفت:
    - من بردم، بازی تموم شد و من بردم...
    روبی مات و مبهوت به او نگاه می‌کرد.
    - ب...باید هر کاری که میگم ا... انجام بدی...فهمیدی خرگوش کوچولو؟
    قلب روبی در سـ*ـینه فرو ریخت، اشک همچون فواره از چشم‌هایش بیرون می‌زد و دیدش را تیره و تار می‌کرد.
    - باید چ...چیکار کنم؟
    مایکل به سختی نفس عمیق و صداداری کشید و در حالی که چهره‌اش از شدت درد درون سـ*ـینه‌اش، درهم‌رفته بود، گفت:
    - ب...بگو که دوستم داری.
    صدای هق‌هق روبی سکوت اطراف را شکست و قلب مایکل را به درد آورد. آن‌گاه در حالی که با کله‌شقی سرش را تکان می‌داد، از جایش برخاست و گفت:
    - تا باهام نیای بهت چیزی نمیگم، پس تکون بخور.
    - اما...
    - اما نداره لعنتی! از جات تکون بخور، بلند شو.
    نفس‌های مایکل کوتاه و دردناک شده بود، توانش را به کلی از دست داده بود، با این حال به سختی سر جایش نشسته و به کمک روبی بر روی پاهای سست و بی‌جانش ایستاد.
    روبی که به سختی وزن او را تحمل می‌کرد، با لجاجت سکوت کرده و به راهش ادامه داد. با گذشت دقایق کوتاهی مایکل متوقف شده و با لحن ملتمسی گفت:
    - روبی خواهش می...می کنم. ب...هم بگو.
    روبی با گریه سرش را تکان داد و می‌خواست او را وادار به حرکت کند که با شنیدن صدای ضعیف مایکل، دیگر نتوانست تظاهر کند که صدای او را نمی شنود.
    - خوا...خواهش می کنم زجرم ن...نده من...من دیگه...نمی...ت...ونم.
    مایکل دیگر به سختی می‌توانست کلمات را در کنار یکدیگر ردیف کند، کاری که در گذشته آن قدر آسان و پیش پا افتاده به نظر می‌رسید؛ اکنون برایش سخت و غیرممکن شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    روبی نتوانست التماس موجود در نگاهش را نادیده بگیرد و قبل از آنکه فریاد دردآلودش از گلویش خارج شود، زمزمه کرد:
    - دوستت دارم.
    لبخند دلنشینی روی لب‌های خشک و ترک خورده‌ی مایکل نشست. خون زیادی از دست داده بود و دیگر حتی نمی‌توانست لب‌هایش را از هم باز کند.
    آن‌گاه دست‌هایش را به سختی بالا آورده و دهان روبی را که مدام برهم فشرده می‌شد، از هم باز کرده و سپس خیره‌ی دندان‌های پیشینش شد، در حالی که دیگر آخرین قدرت و توانش از بدنش خارج می‌شد؛ با صدای بسیار ضعیفی زمزمه کرد:
    - د...دلم...دلم ب...را...شون تنگ...می...شه.
    بعد از گفتن این جمله چنان که انگار درد و رنجش به طور ناگهانی تمام شده بود، نفس عمیق و راحتی کشید و سرش بر روی شانه‌ی روبی افتاد و بی‌حرکت ماند.
    زمین و زمان متوقف شده بود، دنیا به پایان رسیده بود، پس چرا او هنوز کنار جسم بی‌جان مایکل نشسته بود؟ چرا او هنوز زنده و سلامت بود؟ مگر همه‌چیز تمام نشده بود؟ مگر این به معنای نیستی و نابودی تمام زندگی‌اش نبود؟
    روبی دیگر اشک نمی‌ریخت، حتی هق‌هق گریه‌اش نیز بند آمده بود. او فقط نمی‌فهمید، درک نمی‌کرد که چرا دیگر مایکل حرف نمی‌زند، چرا ثابت و بی‌حرکت مانده و قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش بالا و پایین نمی‌رود، مگر بازی تمام نشده بود؟ مگر او خواسته‌ی مایکل را به انجام نرسانده بود؟ پس چرا هنوز ساکت بود و لب‌هایش را از هم باز نمی‌کرد؟ چرا چشم‌های زیبا و خیره کننده‌اش بار دیگر باز نمی‌شدند؟ چرا دیگر از نگاه‌های سرزنش‌آمیز و خشمگینش خبری نبود؟
    روبی سرش را درست مقابل صورت مات و رنگ‌پریده‌ی مایکل بـرده و نجوا‌کنان گفت:
    - بازی تموم شده، من باختم، تو بردی. دیگه وقت حرف زدنه.
    ثانیه‌ای گذشت، زمانی که از گرفتن جواب ناامید شد، در حالی که صدایش می لرزید، فریاد زد:
    - چرا چیزی نمیگی؟ مگه به حرفت گوش نکردم؟ مگه نگفتم که دوستت دارم؟ پس چرا هنوز ساکتی؟ تو هم بگو دوستم داری...
    روبی با دست به صورت او ضربه زده و گفت:
    - بگو، بگو دوستم داری. بگو حتی توی اون گل‌زار هم عاشقم بودی و فقط نخواستی که پررو بشم. تو نخواستی جلوی یک دختر کم بیاری، درسته؟ مایکل؟
    صداکردن‌هایش بی‌فایده بود؛ زیرا مایکل همچنان بی‌حرکت مانده بود. روبی به سـ*ـینه‌ی او زده و فریاد زد:
    - جلوی چشم‌هات دارم زجر می‌کشم، هیچ‌کاری نمی‌کنی؟چطور می‌تونی این‌طوری ولم کنی و بری؟ چطوری می‌تونی تو این موقعیت تنهام بذاری؟ تو نمی‌تونی بمیری...
    صدای فریاد روبی بند دل آسمان را پاره کرد و لحظه‌ی بعد قطره‌های باران همچون آواری بر سرش نازل شدند و غم جانگداز از دست رفتن مایکل را با اصرار بیشتری، به او یادآوری کردند.
    روبی با دیدن قطره‌های آبی که بر سر و روی مایکل ریخته می‌شد، با حالتی جنون‌وار دست‌هایش را تکان داده و بار دیگر سرش را در آغـ*ـوش گرفت تا صورت آرام و ثابتش که همچون پسربچه‌ای معصوم و بی‌گـ ـناه به خواب رفته بود، از خیس شدن در امان بماند.
    روبی صورتش را به سر او تکیه داده و فشار دست‌هایش را به دور بازوهای او بیشتر کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    نمی‌دانست چند دقیقه یا چند ساعت است که آنجا نشسته و جسم بی‌جان مایکل را در آغـ*ـوش گرفته است، باران همچون تازیانه‌ای بر سر و صورتش فرود می‌آمد و سرما در بندبند وجودش نفوذ کرده بود؛ اما او اهمیتی نمی‌داد.
    روبی تنها به گرمایی اهمیت می‌داد که در سـ*ـینه‌اش احساس می‌کرد.
    انگار که هنوز هم مایکل نفس می‌کشید و گرمای نفس‌های داغش به وجودش برخورد می‌کرد؛ اما این نیز آرزویی محال و دست نیافتنی بود.
    با تاریک‌تر شدن هوا، دریافت که دیگر آنجا نشستن فایده‌ای ندارد؛ زیرا هر لحظه امکان آمدن شبح‌های شنل‌پوش و سربازان نارسیسا وجود داشت و روبی حاضر بود که خودش بارها و بارها بمیرد؛ اما کوچکترین بی‌احترامی به جسم مایکل نشود.
    با این فکر قدرتی بی‌سابقه را در وجود خود احساس کرد و به سختی پیکر ناتوان و بی‌جان مایکل را بلند کرده و او را با مشقت بسیار، تا نزدیکی درخت‌های اطراف تپه رساند.
    آن‌گاه او را به آرامی روی زمین خواباند‌. به نفس‌نفس افتاده بود و پهلوهایش تیر می‌کشید، به زحمت مکان‌بر را از جیب مایکل بیرون آورده و شمشیر را در دست دیگرش نگه داشت، سپس بی‌آنکه نگاه دیگری به صورت بی‌روح و رنگ پریده‌اش بیندازد، بدنش را به او چسبانده و ضامن کوچک و ظریف مکان‌بر را کشید.
    با آنکه تردید داشت که در آن وضعیت قادر به جابه‌جایی باشند؛ اما برخلاف انتظارش او و مایکل با سرعت به دور خود چرخیده و یک ثانیه بعد در اعماق جنگل پدیدار شدند.
    روبی نگاهی به بوته‌های کوچک میوه‌های شفابخش انداخت. نمی‌دانست چرا آنجا را برای ماندن انتخاب کرده است؛ اما تنها چیزی که می‌خواست آن بود که دیدارش با اهالی کوهستان را هر چه بیشتر به تعویق بیندازد. شاید به‌خاطر آنکه آن‌ها را مقصر مرگ مایکل می‌دانست و در صورت دیدنشان، نمی‌دانست که می‌تواند خود را کنترل کند یا نه. با به یادآوردن آخرین جملات جاناتان قبل از خروج از کوهستان، صورتش از شدت نفرت در هم رفت.
    نفرت عمیق‌تری را نیز نسبت به خودش احساس می‌کرد، انزجار از آنکه گمان می‌کرد هنگام بازگشت خوشحال و سرزنده خواهد بود، از آنکه همه چیز تغییر خواهد کرد و او در کنار مایکل روزهای بهتری را آغاز خواهد کرد و با کمک یکدیگر نارسیسا را برای ابد از صفحه‌ی روزگار محو خواهند کرد.
    چه خوش‌خیال بود که فکر می‌کرد در این راه تاوانی پس نخواهد داد، چه ساده‌لوح و احمق بود که فکر می‌کرد نابودی نارسیسا به آسانی و بدون زحمت خواهد بود. و در آخر چه ابلهانه پا به این راه بی‌انتها گذاشته و اکنون یکه و تنها مانده بود.
    روبی با اشک‌هایی که بار دیگر جاری شده بودند، مایکل را پشت بوته‌هایی که روزی، او، دین و خودش از دست شبح‌های شنل‌پوش به آن پناه آورده بودند، خوابانده و مشغول کندن برگ‌های آن شد.
    دست‌هایش از شدت سرما و اندوه می‌لرزیدند؛ اما در همان حالت نیز می‌توانست لطافت بیش از اندازه‌ی برگ‌های بوته‌ی میوه‌های شفابخش را احساس کند.
    برای یک لحظه جرقه‌ای در ذهنش زده شده و با دیدن آن دانه‌های آبی و شفاف، امید از دست رفته‌اش بازگشت؛ اگر آن میوه‌ها شفابخش بودند پس شاید می‌توانستند جان تازه‌ای به مایکل ببخشند. روبی با این فکر نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاده و برگ‌ها بی‌اراده از دست‌هایش سر خورده و به روی زمین افتادند.
    با شور و اشتیاق چند دانه‌ی کوچک از میوه‌هایی که هنوز شکل کاملی به خود نگرفته بودند را چیده و با امید و آرزو به سمت لب خشک و کبود مایکل برد.
    اما شدت لرزش دستش چنان زیاد بود که دانه‌ها، از لای فضای خالی میان انگشت‌هایش سر خورده و روی زمین افتادند. روبی با کلافگی آب بینی‌اش را با آستین لباس بلند و سبز تیره‌اش پاک کرده و دوباره مشغول جمع کردن آن‌ها شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    نمی‌توانست شور و اشتیاقی که پس از ساعت‌ها در قلبش به‌وجود آمده بود را سرکوب کند، زیرا اطمینان داشت که آن دانه‌ها تاثیرگذار هستند و مایکل بار دیگر زنده و سرحال در کنارش می‌نشیند و یکی از همان لبخند‌های نابش را می‌زند.
    بزرگترین دانه را به آرامی در دهان مایکل گذاشته و منتظر ماند. یک دقیقه، پنج دقیقه، نیم ساعت، یک ساعت گذشت و او زمانی به خودش آمد که ساعت‌ها کنار مایکل نشسته و به صورتش خیره مانده بود. باور داشت که این اتفاق می‌افتد، باور داشت که می‌تواند او را به زندگی برگرداند؛ اما اکنون بار دیگر همان دلسردی و ناامیدی به سراغش آمده و بار دیگر غم دوری مایکل را برایش دردآورتر از قبل کرد.
    دیگر چاره‌ای نداشت به‌جز آن‌که اشک بریزد و ساعت‌ها به آن چهره‌ی آرام که گویی به خواب عمیقی فرو رفته بود، نگاه کند.
    زمانی که روشنایی روز از لای شاخ و برگ درختان جنگل، بر روی زمین افتاد، فهمید که دیگر وقت رفتن است.
    سرش به‌خاطر بی‌خوابی شب گذشته درد می‌کرد و تمام بدنش به‌خاطر نشستن بر روی زمین سرد و سخت جنگل کوفته شده بود؛ اما هیچ‌کدام از این‌ها در برابر حقیقتی که مدام جلوی چشم‌هایش بود، ذره‌ای ارزش و اهمیت نداشت.
    روبی با وسواس خاصی مایکل را محکم‌تر در آغـ*ـوش گرفت، گویی نمی‌خواست حتی یک لحظه او را از خود جدا کند؛ زیرا انگار این جدایی‌های چند ثانیه‌ای برایش به معنای بی‌وفایی و بی‌توجهی به روح او و خاطراتی که با یکدیگر داشتند، بود.
    روبی چشم‌هایش را بر هم فشرده و بار دیگر ضامن مکان‌بر را کشیده و با حالتی خنثی منتظر ماند تا بار دیگر خود را در محوطه‌ی کوهستان، بیابد.
    طولی نکشید که هر دو پشت مرزهای حفاظتی جنگل ظاهر شدند، روبی بلافاصله توانست جنب و جوشی که آن طرف مرز بود را احساس کند، و می‌دانست که جاناتان به زودی از بازگشت آن‌ها مطلع می‌شود، چه بازگشتی! حتی تصورش را نمی‌کرد که هنگام بازگشت این چنین اندوهگین و افسرده باشد.
    روبی دستش را به آرامی میان موهای قهوه ای مایکل کشیده و با صدای آرامی گفت:
    - هنوزم نمی‌خوای چشم‌هات رو باز کنی؟ ما برگشتیم... نمی‌خوای خوشحالی کسانی که دوستت دارن رو ببینی؟ مـ...مایکل؟
    بار دیگر ناباوری و بهتش از این حادثه‌ی تلخ، باعث شد که اشک‌هایش جاری شوند. روبی توانست صدای عبور صد‌ها نفر از مرز را بشنود؛ اما هیچ اهمیتی به آن‌ها نداد و سرش را به پیشانی مایکل چسبانده و قطرههای درشت اشکش، بر سر و روی مایکل جاری شدند.
    - روبی!
    - مایکل!
    - شماها برگشتین؟
    - خودتونین؟
    - روبی!
    - صـ...صبرکن! مایکل چش شده؟
    بلافاصله صدای فریاد دین بلند شد، چند نفر دیگر جیغ کشیدند و صدای گریه‌ی چندین نفر بلند شد. روبی تکان نخورد، حتی تحمل دیدن نگاه‌هایشان را نداشت.
    دین دوزانو روی زمین نشست و سعی کرد صورت مایکل را به سمت خود برگرداند؛ اما روبی نگذاشت و همچنان از نگاه کردن به بقیه خودداری کرد.
    و آن‌گاه حقیقت همچون پتکی بر سر دین خورده و صدای ناله‌ی دردآلودش در سراسر کوهستان پیچید، روبی درمیان فریادها و گریه‌ها، می‌توانست صدای گریه‌ی آدریان را که از همه بلندتر بود را تشخیص دهد و سپس در میان هزاران نفری که او را صدا می‌کردند، با صدایی بم و دورگه‌ای برخاست و گفت:
    - دخترم...
    برای یک لحظه تمام بدنش یخ بست، قلبش از کار افتاد و چشم‌هایش از شدت حیرت گشاد شدند. با بهت و شگفتی، با تردید و سرگشتگی سرش را بلند کرده و با دیدن سه نفری که در تمام این چند ماه آرزوی دیدنشان را داشت، نفسش قطع شد و با صدایی که به زور در می‌آمد، زمزمه کرد:
    - بابا...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    ***
    «سکوت کوهستان»
    همه چیز شبیه به یک رویای شیرین و دست نیافتنی بود.
    چارلی، سلنا و جیمز با چهره‌هایی که حاکی از اشتیاق و سردرگمی‌شان بود، به او و جسم مایکل که در آغوشش بود، زل زده بودند و انگار نمی‌توانستند صحنه‌ی مقابلشان را هضم کنند.
    دین، همچنان که صدای ناله‌های سوزناکش به گوش می‌رسید، دستش را روی پیشانی بلند و خیس مایکل که اشک‌های روبی همچنان بر رویش ریخته می‌شد، کشید و شروع به نوازش موهایش کرد. از چهره‌اش بیچارگی و درماندگی می‌بارید و انگار ده سال پیرتر به نظر می‌رسید.
    روبی حتی با دیدن عزیزانش نیز، نتوانسته بود دست از مایکل بکشد و در همان حالت دست‌های لرزانش را به سوی پدرش دراز کرد.
    چارلی بی‌درنگ به سوی او دوید، دست‌هایش را در دست‌های بزرگ و مردانه‌اش گرفت و روی زانوهایش نشست. سپس خیره به چشم‌های سرخ دخترش سرش را با تاسف تکان داد و با بغض گفت:
    - چه بلایی سر خودت آوردی؟
    روبی حرفی نزد، نمی‌خواست بهانه بیاورد، نمی‌خواست بگوید که پشیمان است، نمی‌خواست اعتراف کند که در راه رسیدن به هدف پوچ و توخالی‌اش؛ تنها مردی که بعد از پدرش، می‌پرستید را از دست داده است. سرش را روی شانه‌ی پدرش گذاشته و در حالی که هق‌هق گریه‌اش هر لحظه اوج می‌گرفت، دستش را به نرمی از دست پدرش بیرون آورده و همچون حصار حفاظتی به دور مایکل حلقه کرد.
    چارلی به وضوح حرکت او را دید و به یاد حرف‌هایی افتاد که جاناتان در مورد آن‌ها زده بود. در چند ساعت قبل به شدت عصبانی و خشمگین بوده و علاقه‌ی میانشان برایش غیرقابل تحمل بود؛ زیرا مایکل همان کسی بود که همچون سارق تبهکاری، دخترش را از چنگش بیرون آورده بود. اما اکنون که آن پسر با تمام بدی‌هایی که در حقش انجام داد، مرده بود و می‌دانست که این ضربه‌ی بزرگی برای دخترش است، نمی‌توانست حس بدی را که به‌خاطر مرگ دلخراشش، به او دست داده بود را از خود دور کند.
    روبی میان اشک‌هایش، صورت خسته و درهم شکسته‌ی جاناتان را دید که جوری به مایکل نگاه می‌کرد که انگار نمی توانست مرگ او را باور کند. چند ثانیه‌ی بعد صدای گرفته‌اش را شنید که گفت:
    - بیاریدشون داخل.
    ***
    همه‌جا ساکت و آرام بود، انگار که حتی جانوران و پرنده‌ها نیز عزادار شده بودند. آسمان تیره و تاریک آدونیس از هر وقت دیگری دلگیرتر و غم‌انگیزتر بود. روبی روی سنگی که روزی با مایکل بحث و جدال کرده بودند، نشسته و به پیکر مه‌آلود قصر نفرت‌انگیز نارسیسا خیره مانده بود.
    اکنون بابت تمام سرکشی‌ها و فریادهایش در مقابل مایکل پشیمان بود و عذاب وجدان همچون غده‌ی کشنده‌ای راه نفسش را بسته بود. او که می‌دانست مایکل تنها و غمگین است، می‌دانست خاطره‌ی جدایی غم‌انگیز با پدرش او را سرد و خشن کرده است، پس چرا با حرف‌هایش باعث ناراحتی‌اش می‌شد؟ چرا هیچ‌وقت دلداری‌اش نمی‌داد؟
    چرا غرورش را کنار نگذاشت و زودتر از آن نگفت که بی‌اندازه او را دوست دارد؟
    روبی به گلوی متورم و سنگینش چنگ‌زده و صدای گریه‌ی بلندش سکوت مرگبار فضا را شکست. چارلی و سلنا کمی دورتر از او، با اندوه تماشایش می‌کردند و صدای ناله‌های روبی، همچون تیزی شمشیر در قلبشان فرو می‌رفت.
    آن‌ها که با کمک جاناتان به آن جا آمده بودند، هنوز از شوک برخورد با مردم و کوهستان آدیس بیرون نیامده بودند که این مصیبت به بار آمده و باعث شد گیج‌تر و سرخورده‌تر از پیش شوند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    zahra.bgh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/07
    ارسالی ها
    1,354
    امتیاز واکنش
    68,918
    امتیاز
    1,154
    سن
    25
    محل سکونت
    ساری
    - بهتر نیست بری پیشش؟ تو هم‌جنس اونی و بهتر درکش می‌کنی، از همه مهمتر اینکه صمیمی‌ترین دوستشی.
    سلنا با ناامیدی گفت:
    - فکر نمی‌کنم توی این وضعیت، حتی صمیمی بودن بیش از اندازه‌مون ارزشی داشته باشه. روبی الان حال و روز خوبی نداره، همون‌طور که خودتونم شنیدین، توی این مدت اتفاقات زیادی رو از سر گذرونده، حالا هم که کسی رو که دوست داشته از دست داده. من مایکل رو می‌شناختم، مدت زیادی با هم وقت گذروندیم و حرف زدیم، هنوز هم باورم نمیشه که اون...
    - ولی اون روبی رو ازم دزدید.
    چارلی نتوانست خصومت نهفته در کلامش را از بین ببرد و با دیدن نگاه سلنا، با حالت تدافعی فورا گفت:
    - چیه؟ مگه دروغ می‌گم؟
    سلنا جوابی به او نداد؛ زیرا از قبل می‌دانست که چارلی هیچ‌گاه دیدگاه مثبتی راجع‌به مایکل نداشته است.
    چند ثانیه‌ای در سکوت گذشت:
    - به نظرت کی از این وضع بیرون میاد؟
    - نمی‌دونم؛ اما این واضحه که روبی عاشق مایکل بوده و حالا حالاها نباید ازش توقع داشته «باشیم» که حالش خوب بشه.
    سلنا جمله‌ی آخرش را با تاکید خاصی گفت و چارلی که نیش میان کلام او را دریافته بود، اخم‌‎هایش درهم رفت؛ اما سلنا بی‌توجه به او برگشته و از آن‌جا رفت.
    صبح روز بعد، هنگامی که آسمان به طور کامل روشن شده و همه‌جا از ظلمت و تاریکی نجات یافت، صدها مرد و زن، با چهره‌هایی غمگین و اندوهگین از چادرهایشان خارج شده و به احترام تابوت نقره‌ای رنگی که درست در وسط محوطه‌ی کوهستان قرار گرفته بود، ایستاده و سکوت کردند.
    اما حالت چهره‌ی آن‌ها، در مقایسه با پنج نفری که دور تابوت مایکل نشسته بودند، قابل مقایسه نبود. همگی آن‌ها چنان آرام بودند که گویی دیگر هرگز در زندگی، نخواهند خندید.
    در چهره‌ی ماتم‌زده‌ی جاناتان سایه‌ای از عذاب وجدانش بود که وجودش را همچون موریانه می‌خورد و نابود می‌کرد. مایکل چندمین شخص از عزیزانش بود که در برابر چشم‌هایش از دست می‌رفت؟ بعد از بهترین دوستش، همسرش، پسرش، جان و لیانا؛ اکنون مایکل ششمین نفری بود که او را ترک کرده و برای همیشه رهایش می کرد. تا کی قرار بود که شاهد مرگ عزیزانش باشد؟ اصلا قلبش دیگر چندین مرگ را می‌توانست تحمل کند؟
    جاناتان دست‌های پرچین و چروکش را روی تابوت کشیده و اشک در چشم‌های آبی‌اش حلقه زد.
    دین، با چشم‌هایی که حالا دیگر سفیدی‌اش کاملا سرخ شده بود، تابوت نقره‌ای را همچون عزیزی نوازش می‌کرد و اشک می‌ریخت. برای او نیز تحمل از دست رفتن بهترین دوستش سخت و طاقت‌فرسا بود و گمان می‌کرد که دیگر هرگز نخواهد خندید.
    بعد از او، آدریان، امیلی و رابین تنها کسانی بودند که دور تابوت مایکل زانو زده و به سوگ نشسته بودند.
    در آن میان، جای خالی روبی بیش از اندازه به چشم می‌آمد و جیمز و سلنا که تا آن لحظه امید به آمدنش داشتند، با خارج شدن تابوت از مرز حفاظتی کوهستان، ناامید و دلسرد شدند.
    پس از اتمام تشییع تابوت مایکل، همه‌ی مردم متفرق شده و هرکدام به یک سو رفتند. آدریان نیز با اشک و آه و التماس دین را با خود بـرده و امیلی و رابین نیز به سمت چادرهای خود حرکت کردند. در این میان جاناتان به طرز محسوسی ناپدید شده و تا تاریکی هوا پیدایش نشد.
    - باید بری پیشش، اینجوری نمیشه، می ترسم دیوونه شه.
    سلنا بی‌هوا از جا پریده و در حالی که به بازوهای جیمز چنگ می‌زد، گفت:
    - این حرف رو نزن! معلومه که نمی‌شه. اون قوی‌تر از این حرف‌هاست؛ ولی... درسته باید برم پیشش.
    جیمز از حرکت ایستاد و گفت:
    - خب، من تو چادر منتظرت می‌مونم.
    - باشه، می‌بینمت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا