کامل شده رمان کلبه تنهایی من | Sajede.m کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sajedeh.m

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/09
ارسالی ها
126
امتیاز واکنش
1,003
امتیاز
266
محل سکونت
Shomal
آرش صدای موسیقی رو زیاد کرد
نگار دقیقا پشت پویا نشسته بود و با دستاش برا پویا شاخ می ذاشت وهی مسخره بازی در میاورد
یکی زدم تو پهلوش
_نکن میفهمه زشته نگاررر بچه شدی ؟
_اه بابا تو چراااا پایه نیستی ؟
راستم میگفتا ،عین این خانوم بزرگ ها هی غر میزدم به جونش ...
_اوکی !حاضرررررم که امشب رو بترکونیم دوتایی باهم !
با تعجب نگاهم کرد
_چه حرفم زود تاثیر گذاشت روت ؟دمت گرم بابا
با ناز چشم هام روی هم گذاشتم
_خوب دیگه ...نقشه چیه حالااا ؟
انگشته سبابش رو تو دهنش گذاشت قیافه ای متفکرانه گرفت
_بعدا میگم
_امشب به خیر بگذره
یه چشمکی زدو گفت :
_می گذره !
پویا ولوم رو کم کرد و رو به آرش گفت :
_قراره کجا بر.... ؟
نگار نذاشت حرف پویا تموم شه سرش رو عینه زرافه از میون صندلی ها گذروند و رو به روی پویا قرار داد
_ پایین شهر به صرف ساندویچ چرکی خوش مزه !
از چهره ی پویا معلوم بود از حرکت نگار جا خورده ، با اون بهتی که تو چهرش بود ادامه داد
_اهااا بعله بعله !
از حرفش خندم گرفت کاملا معلوم بود تو بد شرایطی قرار داره ..
_پووووف من که اصلا دوست ندارم
_برو بابا توام
یقه مانتوش رو گرفتم و به سمت صندلی کشوندم
_شما بیا اول بشین سرجاات بعد نظر بده !
یه چشم ابرویی برام نازک کرد
_حالا انگار اصالتا بچه جردنه هی میگه ساندویچ چرکی کثیفه میزنه توپرو پزمون ...
واقعام درست می گفت ،مگه من کی بودم !جز یه بچه ی روستایی که تا قبل این نه غذام معلوم بود نه لباسم ،یه دختری که کارش شده بود کلفتی تو خونه ی یه زنه تهرونی وشوهر علیل شدش ،یه دختره ساده که چیزی جز مدرسه و باغش حالیش نمی شد ! حالا به کجا رسیدم ؟؟اصلا چیزی از خودم دارم که انقدر ادعام میشه ؟ اگه من هرچی هستم و دارم از صدقه سری آرشه .اگه منو از زندگیش پرت کنه بیرون دوباره اون زندگی خفت بار میاد سراغم مگه غیر اینه ؟! چرا انقد خودم رو گم کردم ؟این حرف نگار منو تو خودم فرو برد
_مه گل ؟
از چهر ه ی نگار ندامتو پشیمونی می بارید
_بله؟
_ببخشید بخدا منظوری نداشتم از دهنم پرید !
می دونستم که واقعا منظوری نداشت
_خواهش میکنم عزیزم
آرش از آینه جلو بهم نگاه می کرد و منم خیره شده بودم رو چشماش
_نگار خانوم کم اذیت کن خانومم رو
_ببخشید واقعا منظوری نداشتم
پویا گوشاش تیز شده بود مثلا میخواست تظاهر کنه براش اصلا مهم نیست !
_مهم نیست ..هنوز نرسیدیم آرش جان
یه نگاهی به اطراف انداخت
_ کمی صبر کنی رسیدیم
نگار خودش رو بهم نزدیک کرد یه بـ..وسـ..ـه به گونه هام زد
_از دستم که ناراحت نیستی ؟
منم یه بـ..وسـ..ـه به گونه هاش زدم
_نه عزیز دلم
دستاش رو دور بازوم پیچوند من رو به خودش چسبوند
_عاشقتم که انقدر مهربونی
_خفم کردی دیونه
آرش در حاشیه خیابون پارک کرد یه دستی به موهاش کشید از چشماش خستگی می بارید انگشت سبابش رو رویه چشمام فشار داد
_آقایون خانوما رسیدیم به مقصد !
همگی از ماشین پیاده شدیم
آرش یه قوسی به بدنش داد و با یه لمس رویه سویچ ،در های ماشین رو قفل کرد .
به سمت آرش قدم برداشتم
_عزیزم خسته ای ؟
دستام رو تو دستاش گرفت
_مگه میشه کنار تو خسته باشم ؟
با حرفش لبخندی زدمو گفتم
_مرسی مهربونم .
همگی به سمت فست فود که رو به رومون قرار داشت رفتیم
ساندویچ هارو سفارش دادیم و طبقه ی دوم نشستیم.
_مه گل
_هوووم
کمی بهم نزدیک تر شد
_دسشویی دارم شدید
با تعجب بهش نگاه کردم آخه الان چه وقت این حرفاست
_چی کار کنم تحمل کن دیگه !
لباشو بهم نزدیک کردو ابروهای مشکیش در هم رفت
_نمی تونم !
با پام از زیر میز محکم زد رو پاش
_ای بمیری تو پاشو بریم
آرش انگار متوجه شده بود قضیه از چه قراره که ریز میخندیدو زیر چشمی نگاهمون میکرد .
_آرش جان ما زود بر میگردیم !
_باشه عزیزم
از پله ها پایین می رفتیم
_انتر خانوم آخه چه وقت .... استغفرالله
_کوفت چی کار کنم مگه دست خودمه .حالا واسه ما حاج خانوم شده استغفرالله استغفرالله راه انداخته ..
روبه روی یه گارسون دماغ عملی ایستاد
_ببخشید
_بله بفرماید
زیر لب جوری که فقط من می فهمیدم زمزمه می کرد
_بگو مه گل
منم با لبخندی که به لب داشتم زدم تو پهلوش
_به من چه خودت بگو
گارسون هاجو واج مارو نگاه می کرد
محکم تر زدم تو پهلوش
_بگو دیگه عه
ناخوداگاه با صدایه بلند گفت :
_دسشووووووییی
عده ای از مردم که در فست فود نشسته بودن نگاهشون به سمتمون سوق برداشت و زدن زیر خنده
نگار با دستش جلو دهنشو گرفت الانه که از شدت خنده کف رستورانو گاز بگیرم .
گارسون دماغ عملی با خنده ای که به لب داشت رو به من کردو با خنده گفت :
_اگه دنبال دسشویی میگردین اینجا دسشویی نداره ولی ۴۰۰متر جلو تر سمت راست یه مسجد هست !
_خیلی ممنونم
_بیا برو گمشو آبرومون رو بردی
به سمت آدرسی که گفته بود قدم برداشتیم تو خیابون هردو زدیم زیر خنده انقدر بلند میخندیدم که همه با تعجب بهمون نگاه میکردن ..
_دسشویی گفتنم چی بود
خندمون اوج گرفت
_زهر مار شده یه بار آبرمونو نبری ؟
_حالا هی واسه ما ابرو ابرو میکنه انگار همه میشناسنش ..
_وااامن که خودم رو میشناسم، تا وقتی خودت برای خودت شخصیت احترام قائل نشی هیشکی برات ارزشو شخصیت قائل نمیشه ...
با قیافه ای عاقل اندر سفیه دستشو زد به سرش
_ای خدا باز این شروع کرد
_بیا بریم دیرمون شد خانوم شاشو
دوباره با حرفم زدیم زیر خنده
نگار که نمیتونست جلو خندش رو بگیره هی با دستاش دهنش رو نگه می داشت
_ایشالا توام یه روزی به این نقطه برسی دسشویم پیدا نکنی ..
_خدا نکنه ، بیا اینم مسجد
هردو باهم یه نگاه به مسجد انداختیم چقد سوتو کورو تاریک بود .
_چه ترسناک
_آخه کجاش ترسناکه؟؟
نگار بی تفاوت به طرف مسجد قدم برداشت و وارد در ورودی شد منم یه بسم الله گفتمو پشت سر نگار گام برداشتم ...
فقط برق دستشویی روشن بود وارد دسشویی شدیم منتظر نگار بودم ..
بلاخره خانوم تشریف آوردن
_بیا توام برو تو راه نگی دسشویی دارم
_نه عزیز من مثل تو نیستم
منو با دستاش هل داد تو دسشویی
_بیا برو گمشو بابا ، حالا انگار دسشویی رفتن یا نرفتنم چسی داره .
بعد از این که از دسشویی بیرون اومدیم
یه آبی به صورتش زد
اوااا در مسجد چرا بستست ؟
یه نگاه به در انداختم راست میگفت در مسجد بسته بود یه قفل کتابیم بهش زده بودن
هردو بهم خیره شده بودبم
فضایه حیاط مسجدم کاملا تاریک بود
_بیا دسشویی رفتنت دردسر شد برای ما
به سمت در قدم برداشت چند باری با قفل بازی کرد
بازوی دست راستش رو گذاشت روی سرش ..
_نوووچ باز شدنی نیست!
_حالا چیکار کنیم ؟
_خوب زنگ بزن به آرش ..
راستم میگفت تنها چاره ی کار همینه دستی به جیب شلوار لیم زدم ولی گوشیم رو پیدا نکردم .مانتومم جیب نداشت نگار پشت به من بود و نگاهش به خیابونی که ۲۰۰متر با ما فاصله داشت خیره بود ،خداروشکر در مسجد میله ای بود و میتونستیم اون سمت دیگه ی درو ببینیم
_نگار ؟
_هوم زنگ زدی ؟
_نه گوشیم رو نیاوردم
به سمتم برگشت یه چش غره ای نثار چشم هام کرد
_ای خاک تو سرت کنن که خودت رو فقط بلند کردی آوردی !
_زهرمار به خاطر تو تو این منجلاب گیر کردیم گوشیتو بده زنگ بزنم ..
گوشیرو از جیب مانتوش درآورد
_بیا ؟
چند قدم به سمتش برداشتم گوشی رو تو دستم گرفتم و دکمه پاورو زدم چند بار این کارو تکرار کردم
_واا این چرا روشن نمیشه؟؟؟
گوشی رو از دستم قاپید
_بده من بی عرضه جااان
چند باری دکمه پاورو زد و کلی با گوشی ور رفت .بعللله میبینم که گوشی روشن نمیشه
_چی شد خانوم زرنگ؟
با کف دست محکم به پشیونیش زد
_شارژ گوشیم تموم شده !
دردسر کم بود اینم بهش اضافه شد
_نگار
نگاهم کرد منتظر حرفم بود
_چقد ترسناکه اینجا !نکنه قراره سرمون ....
_هیس ادامه نده !هیچکس هیچ غلطی نمیتونه بکنه
بیا بریم تو مسجد شاید کسی باشه .
یه نگاه به مسجد انداختم کاملا تاریک و سوت کور بود با ترسی که کل وجودم رو در بر گرفته بود گفتم
_بریم .
دستامون رو در دست هم قرار دادیم نگار کمتر میترسید.
_وا مه گل چرا میری عقب بیا دیگه
خیلی می ترسیدم همش فکر میکردم اینا یه نقشست
سرجام میخ کوب شدم
_چرا نمیای تو ؟
با ترسی که تو چشم هام موج می زد گفتم
_می ترسم نگار من نمیام!
نگار که مطمن شده بود خیلی می ترسم یه نگاه به دستای یخ کردم انداخت
_باشه همینجا وایستا من میرم !
دستاش رو محکم گرفتم
_نه نه توام نرو تنهایی خطرناکه
لب حوض نشست و با قیافه ای که نا امیدی ازش موج می زد بهم نگاه کرد
_پس چیکار کنیم ؟
از همینجا صدا میزنیم اگه کسی بود صدامون رو میشنوه و کمکون میکنه اگرم نه که هیچی ..
_باشه چاره ای نداریم
هردو باهم یک صدا شدیم
دستامونو دور لبمون کمین کردیم تا صدا بلندتر پخش بشه
_کسییییی اینجااااااا نیستتتتتتت؟
صدامون تو کل مسجد پیچید حتی انعکاس صدا به سمتمون برگشت ..
ولی هیچکس جوابی نداد
دوباره هم صدا شدیم
یک
دو
سه
_کسیییییییییی اینجاااااااااااا نیسسسسسسسسسست .اینبار صدامون بلند تر بود
ولی بازم بی فایده ....
_نگار فایده ای نداره ،آرش و پویا دیگه کم کم باید دنبالمون بگردن خیلی دیر کردیم حتما الان پیداشون میشه .!
حدودا یک ربع نشسته بودیم ولی خبری از ازش نشد
 
  • پیشنهادات
  • Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    _مه گل بیا از همینجا هرکی از خیابون رد شد صداش کنیم ..
    یه نگاهی به درو فاصلمون تا پیاده رو و خیابون انداختم
    _نگار فاصله زیاده نگاه کن ، ولی همین راه برامون مونده بیا بریم ایشالا یکی جواب میده
    باهم به سمت در مسجد قدم برداشتیم
    هنوز هیچکس رد نشده
    هردو به هم نگاه کردیم
    کلا امشب ، خداهم باهامون لج کرده بود
    _آقااااااا کمکککککک آقااااااا
    به خودم اومدمو یه نگاه به پیاده رو انداختم،فکر کنم یه پسر درحال گذر از خیابون بود
    متوجه ی نگار نشد
    _پوووووف بدشانسی پشت بد شانسی ..
    یه پسر دیگه در حال رد شدن بود
    هردو باهم با صدایی که اعماق حنجرمون بلند می شد فریاد زدیم
    _آقااااااااااااااااااا
    _آقااااااااااااااااااااا
    عابر ایستاد و دنبال صدا می گشت دوباره صدام
    اوج گرفت
    _آقاااااااااا مااااا اینجاااااایم
    خو شبحتانه یه نگاه بهمون انداخت و به سمتمون قدم برداشت
    هردو یه نفس عمیق از سر راحتی کشیدیم .
    _سلام چی شده ؟
    یه پسر جون با موی جو گندمی رو به رومون ایستاده بود
    _اقا ما اینجا گیر افتادیم
    یه نگاه به مسجد انداخت خیلی محترمانه بهمون گفت
    _چه کاری از دستم بر میاد ؟
    نگار شروع به حرف زدن کرد
    _اقا یه فست فود حدودا پنجاه متر جلوتر دوتا اقا به اسم آرشو پویا نشسته ان اگه بهشون خبر بدین ما اینجاییم خیلی ممنونتون میشم ..
    هاج و واج بهمون نگاه میکرد انگار کلی سوال تو ذهنشه
    _آقا با شمام ،خواهش میکنم
    _باشه فقط کدوم فست فود آخه اینجا حدودا چهار و پنج تا فلافلی و فست فود داره !
    کمی فکر کردیم تا اسم فست فودیه یادمون بیاد ولی به ذهن من که اصلا اسمش آشنا نیومد
    _پنجاه متر جلوترسمت راست همونی که یه بی ام و مشکی رو به روش پارکه
    با تعجب بهمون نگاه کرد ،بابا اینکه از همه خنگ تره چرا اینجوری نگاه میکنه مارو
    _باشه الان میرم
    _آقا تورو خدا مارو قال نذاریا تنها امیدمون شمایی ...
    لبخندی به لبش نمایان شد دستی به موهاش جوگندمیش کشید
    _نه حتما صداشون میکنم انقدر بی معرفت نیستم .
    با رفتنش خیالمون جمع شده بود
    حدودا بعد از ده دقیقه که دوباره ناامید شده بودیم آرشو پویا به همراه همون پسر به سمتمون گام بر میداشتن ...
    _عه شما اینجا چی کار میکنین ؟
    _آقا پویا چراشو بعدا بپرس فعلا کمکون کن از این مخمسه بیایم بیرون
    آرش رو به روم ایستاد با چهره ای نگران نگام میکرد
    _چیشده مه گل ؟متولی مسجد کجاست ؟!
    _نمیدونم آرش ما که اومدیم در باز بود تا خواستیم بیایم بیرون درو بسته دیدیم کلیم منتظرتون بودیم
    _من فکر کردم رفتین دور بزنین ،آخه بهمون نگفتین قراره کجا برین !حالا نگران نباشین
    آرشو پویا از پسر مو جو گندمی کلی تشکر کردن ...
    _پویا برو از چند نفر بپرس خونه ی متولی مسجد کجاست ؟
    پویا با قیافه ای حق به جانب گفت
    _مـــــــــن ؟
    نگار در جواب پویا گفت
    _شما زحمت نکش خودم میرم ! دِ اخه اینم شد جواب ؟
    از حرفش خنده ام گرفته بود معلوم بدجور جوش آورده
    پویا با پوفی که زیر لب گفت راهی شد
    آرشم اون سمت در کنارمون ایستاده بود
    _آخه تو مسجد چی کار میکنین شما دوتا شیطون ؟
    _اومدیم متوسل شیم به صاحب این مسجد تا خانومت شفا بگیره
    یکی زدم تو پهلوش
    _بی تربیت همه دردسرها زیر سرتو من شفا بگیریم
    نگار غرق فکر کردن بود و اصلا به حرفم توجه ای نکرد
    _مه گل ؟
    بهش نگاه کردم همچنان تو فکر خودش غرق بود
    _بعلههه .
    _چرا گوشیه پسرو نگرفتیم زنگ نزدیم به آرش ؟وای ما چقد خنگیم واییی
    از حرفش زدم زیر خنده
    راستم میگفتاااا
    _منم به همین فکر میکردم که چرا برامون زنگ نزدین
    _از استرس زیاد بود
    _خنگیت رو سر این استرس بدبخت مظلوم ننداز
    _اگه من خنگ بودم تو چرا نگفتی ؟
    _من استرس داشتم استررررررس میفهمی استررررررس
    از حرفش هر دوتا زدیم زیر خنده !
    با اومدن پویا نگاه به سمتش چرخید
    _میگن خونش تو همین مسجده
    منو نگار به هم نگاه کردیم
    _وا ما که چند باری صداش زدیم ولی کسی نبود ..
    _می گفتن که پشت مسجد خونه یا اتاقکه ،که متولی زندگی می کنه .
    آرشو پویا بهمون خیره شدن یعنی ما باید بریم دنبالشون ؟
    یه پوفی زیر لب گفتم
    _بابا این چه خانومیه تو داری؟ راه به راه تو روز تو شب می ترسه رو به نگار کردو با لبخندی که به لب داشت گفت
    _عزیز من دل نازکه !
    _ووییی شما دوتا که مثل همین !بیا بریم تا با گاز نوشابه ها نرفتیم هوااا
    دستم رو تو دستاش گرفت با یه بسم الله قدم هامون رو به مسجد برداشتیم زیر لب چهار تا قل رو زمزمه می کردم
    _چرا انقدر آروم میای اگه میخوای اینجوری ادامه بدی کل قران رو ختم می دی .
    دستم رو بروی یه شونه هاش گذاشتم و کمی به سمت راست هولش دادم
    _نخندون منو تو این وضعیت
    _باشه بابا ختمت رو بده .
    کمی جلوتر یه سوئید بود گام هامون رو تند تر برداشتیم چند تقه ای به در زیدیم ولی کسی جواب نداد
    نگار با کف دست به شیشه ی در می کوبید
    _آقااااااااااااااااا
    _متووووووووولی جاااااااان
    _برادرررررررررررر
    _داداشششش دینی مااااااااا
    _برادرررررر بسیجیییییی عزیییییز
    نمی دونستم بخندم یا ناراحت باشم که کسی دررو باز نمیکنه .
    دیگه نا امید شده بودیم منو نگار به در تکیه دادیم
    _هیشکی نیست !انقدر در نزن
    در باز شد و هردو به داخل اتاق هدایت شدیم خودمون رو محکم نگه داشتیم تا نیوفتیم ..یه نگاه به متولی انداختم یه آقایه پیر با ریش هایه سفید تسبیح به دست بهمون نگاه میکرد .
    _سلامو علیکم .شما اینجا چی کار می کنید ؟
    نگار شالش رو کمی جلوتر اورد
    _علیکم و سلام حاج اقا ...حدودا ساعت نه و نیم بود که آمدیم در مسجد به دسشویی برویم که وقتی برگشتیم دیدم ای دادو بیداد در قفل است .
    ای خدا باز این دختره شیطنتش گل کرد چرا اینجوری می حرفه ؟ به دستشویی برویم چیه ؟؟
    یه نگاه به من انداخت
    با کمی تعلل گفت ؛
    _صبر کنید کلید مسجد را بیاورم
    همگی باهم به سمت در قدم برداشتیم بعد از باز شدن در کلی از متولی تشکر کردیم و به سمت ماشین قدم برداشتیم .
    _ساندویچم کفتمون شد
    _همش تقصیره توعه ..هی بریم ساندویچ چرکی بخوریم راه انداخته بودی
    پویا رو به منو نگار کرد
    _شما دوتا شیطون باید هوویه هم بشین !از بس بهم علاقه دارین
    نگار یه چشم غره ای بهش رفت
    _این نخود چی میگه این وسط
    _عههه زشته می شنوه.
    آرش به سمت فست فودیه رفت تا ساندویج هارو برداره که تو ماشین بخوریم .. بعد از خوردن ساندویج هااا نگارو پویا رو به خونه هاشون رسوندیم ..منم از بس خسته بودم تو ماشین خوابم برد .
    وقتی چشمام رو باز کردم رو تخت خواب اتاقم بودم چند باری پلک زدم
    واااا منو تو اتاق چیکار میکنم؟
    به پهلو سمت راست خوابیدم که متوجه ی آرش شدم عینه این پسرایه مظلوم یه گوشه ی تختم خوابش بـرده ..
    دستام رو آروم آروم به موهاش نزدیک کردم انگشتام رو میون موهای مشکیش قرار دادم و به آهستگی نوازشش کردم غرق خواب بود ! کمی خودم رو بهش نزدیک کردم دلم میخواست در اغوشش پناه بگیرم دلم میخواست غرق دوست داشتن های بی پایانش بشم .
    ناخوداگاه یه بـ..وسـ..ـه به گونه ها ش زدم .بوی ادکلنش یه حس خوبی بهم می داد
    چشماشیه عسلیشو روی چشمام گشود و با لبخند که به لب داشت مرموذانه گفت :
    _چیکار کردی ؟
    نگاهم و از نگاهش برداشتم و به سقف خیره شدم نمیتونستم جلو خندم رو بگیرم و زدم زیر خنده ،مگه خواب نبود چرا بیدار شد یهو
    از خنده ی منم آرش خندش گرفت
    _چرااینجا خوابیدی ؟
    یه خمیازه کشید صورتشو رو به من کرد
    _سوال من بی جواب مونده ؟
    هی میخوام طفره برم ولی ول بکن نیست
    _ بوست کردم
    از اینکه با صراحت این حرف رو زدم تعجب کرد
    _الهی من فدایه خانومم بشم که قایمکی بوسم می کنه ..
    از حرفش لبخند رو لبام نقش بست
    _همچین قایمکی ام نبودااا
    _خوب شد فهمیدم ..خیلی وقته منتظر این لحظه بودم .بهتر لحظه ی عمرم رقم خورده دلت میاد قایمکی باشه ...
    چه خوبه که آرش تمام احساساتش رو بهم ابراز می کرد
    _دوست داشتن تو ، نه دلیل می خواهد نه منطق نه عقل ، گاهی قلبه احساساتیم ، فلبداهه تو را می بوسد ..
    این جمله واقعا فبداهه به ذهنم رسید بدون اینکه بدونم خوب در میاد یا نه؟
    تمام احساساتم و حسی که واقعا اون لحظه داشتم رو تو همون متن ادا کردم
    آرش لب های گرمش رو رویه پیشونیم گذاشت و یه بـ..وسـ..ـه نثاره پیشونیم کرد .
    _خیلی جملت قشنگ بود عزیزم یهویی گفتی ؟
    دستی به موهایه بلوند که ریشه های مشکیش نمایان شده بود کشیدم
    _خودم نه حرف قلبم بود
    برقی تو چشمای عسلیش افتاد دستامو به لبش نزدیک کرد .
    _مه گل کی میریم زیر یه سقف ..کی مطمن میشم تو مال من شدی !کی با لباس عروس کنار می ایستی ..شاید باور نکنی از تموم این دنیای نامرد همین دوتا چشمای طوسیتو می خوام .
    دستامو تو دستاش فشرد نمیتونستم چیزی بگم زبانم قاصر بود از این همه عشق ...
    _چیزی نگو ،بخواب عزیزم دیگه کم کم باید بریم دنبال کارایه عروسی ..
    عروسی اونم با عشقت ...مگه از این لحظه زیباتر تو جهان هست ؟
    اشکام مجال درک این احساسات رو نمیداد !!
    یـــــــک ماه بعــــــــــــد
    عروسیمون برایه روز ٢۰ اردیبهشت مقرر شد ..
    دو روز دیگه عیده و همه تو تب و تابه خرید عید و گردگیری خونه ..
    البته خاله جون دوتا کارگر گرفته تا یه دستی به خونه بکشن !
    هرچند خاله روز عید خونه نبود ...
    خاله ها جمع شدن کنار هم و قراره برن اصفهان خونه خاله لیلا... صبح روز عید خیلی سر حال بیدار شدم .لباس خوشگلم رو پوشیدم یه تاپ قرمز و یه شلوار مشکی جذب موهامم رو شونم ریختم اتو موی مشکی رنگ دیجیتالیم رو به برق زدم سرم مو رو به موهای بلوندم اغشته کردم و رو صندلی رو به روی میز آرایش نشستم . وقتی اتو مو به درجه ای رسید که تنظیم کرده بودم روی موهام کشیدم ..
    موهایه بلوندم کاملا یکدست شده بود
    بابلیس صورتی رنگمو به برق زدم و انتهایه موهایه بلندمو فر دادم خیلی زیبا و دوست داشتنی شده بود ...
    حالا نوبت آرایش صورتمه ..
    کرم نرم کننده که از حجمش فقط کمی مونده بود رو صورت سفیدم مالیدم .
    خط چشم گربه ای رو یه چشمایه طوسیم کشیدم حالا نوبت مژه هام بود ..
    مژه مصنوعی رو به چسب مخصوص آمیختم و با احتیاط زیاد روی پلک هام قرار دادم...
    در انتخاب رنگ رژ دودل بودم نمیدونستم مات انتخاب کنم یا براق یا مخملی ....
    بلاخره رژ قرمز مخملیم رو از رو میز برداشتم ...
    ازجام بلند شدم و یه نگاه تو آینه به خودم انداختم جعبه ی ساعتی که برای آرش خریده بودم در دستم گرفتم و کفش پاشنه بلند قرمزم رو به پاکردم واز پله ها به آرامی پایین رفتم .. سر سفره هفت سین نشستم آرشم بعد از چند دقیقه کنارم ایستاد
    اقای خوشتیپ و جذابم چه خوشگل شده ....
    کت قرمز که دقیقا هم رنگ تاپ من بود تنش کرده بود البته قبلش قرار بود باهم ست کنیم ..
    شلوارشم مشکی کاملا ست شده بودیم فقط ۲ دقیقه دیگه تا سال جدید فاصله داشتیم آرش کنارم نشست و دست در دست هم منتظر صدایه توپ بودیم .صدای توپ همه جارو در بر گرفت
    یه نگاه به آرش انداختم لبخندی پر از عشق تقدیمش کردم از جاش بلند شد و منم به تبعیت از اون از رو مبل بلند شدم منو در اغوش مردونش غرق کرد و یه بـ..وسـ..ـه به موهام زد
    _خانومم من ! اولین سالیه که باهمیم و خدا مارو بهم هدیه کرده امیدوارم تا آخرین لحظه که نفس میکشیم کنار هم باشیم و هیچ چیزو هیچکس نتونه مارو از هم جدا کنه ...
    انقدر برام مقدس و دوست داشتنی هستی که هیچ چیز و هیچکس جز چشمایه تو به چشمم نمیاد ..
    عین این شاعرا حرف میزد...
    خیلی تلاش میکرد تا بهم بفهمونه که خیلی دوسم داره و چیزی غیر این نبود
    منم یه بـ..وسـ..ـه به گونه هاش تقدیم کرد ...
    لبخندی از سر رضایت روی لباش نقش بست
    یه پاکت و یه شاخ گل رز رو به روم گرفت
    _تولد عید شما مباررررک
    یه نگاه به پاکت انداختم وبا لبخند از دستش گرفتم
    _مرسی کلاه قرمزی من ...اگه یه کلاه قرمزم رو سرت میذاشتی تکمیل می شدی !
    از حرفم زد زیر خنده
    _تو دیگ کلاه گذاشتی سرمون
    اخم کردمو با دستام زد رو ارنجش
    _بدجنسسسسس
    شونه ای بالا انداخت و با قیافه ای که شیطنت در اون موج می زد گفت :
    _حقیقت رو نمیشه انکار
    به سمت میز عسلی گام برداشتم تا ساعتی که برایه ارش خریده بودم رو تقدیمش کنم .
    جعبه ی سرمه ای رنگ با حاشیه هایه قرمز و یه پاپیونه جیگری که خودم بسته بودم رو از میز برداشتم و به سمت آرش رفتم
    _حقیقت اصلی اینکه کلاه گذاشتن من رو سر جنابعالی باید مایه افتخارتون باشه ولاغیر ..
    چشم هاش گرد شدو لبخندش پررنگ تر
    _اهووووع ....یه کتاب بر مبنایه خیال بافی های مه گل بنویس فکر کنم فروشش خیلی خوب باشه ...
    بدون اینکه بحثو ادامه بدم یه دستی به موهام کشیدم
    یه بـ..وسـ..ـه به پاپیون رو جعبه زدم ، جعبه ی سرمه ای رو در روش گرفتم
    _تقدیم با عشق به اقایه دوست داشتنی خودم ...
    اولین بهار کنارهم بودنمون مبارک
    بهم نزدیک شد و گونم رو با دستایه مردونش کشید
    _مرسی پرنسس من ..راضی به زحمت شما نبودیم...ممنونم از بابت هدیت خانووووم
    _خواهش میکنم آرشم
    کادرو از دستم گرفت و رو میز قرار داد
    با سفره ی هفت سین چندتا عکس گرفتیم
    کنارش ایستادم منوپاد رو تنظیم کرد هردو لبخند زدیم و با سه ثانیه تاخیر عکس گرفته شد ، آرش دستش رو بروی بازوم قرار داد و به ارومی مشغول نوازش شد
    از این حس واهمه داشتم سریع خودم رو ازش جدا کردم
    _بهتره از خودمون پذیرایی کنیم
    یه چشمک زد
    _بله البته
    در کنارهم مشغول خوردن آجیل شدیم ...
    یهو دلم هوای مامانم رو کرد دلم براش خیلی خیلی تنگ شده بود لبخندی که به لب داشتم محو شد .
    دلم میخواست پیشش باشم دلم میخواست بغلش کنم تنها امید زندگیش منم تنها کسی که میتونه بهش ذوق زندگی بده فقط من بودم ....
    ولی چرا روزگار ازم جداش کرد چرا سهم من از دیدن مادرم گاهی گذر ١ماه و ٢گاهی ماه بود.....
    متوجه ی دستایه آرش شدم که رویه دستم قرار داشت
    _میدونم واسه چی ناراحتی
    نگاهم رو به سمتش سوق دادم با چشمای پر از اشک تو چشماش نگاه کردم
    ادامه داد
    _دو روز دیگه میریم پیششون ،قضیه ی ازدواجم براشون تعریف میکنم اگه بابات زندانه میرم پیشش اگرم خونه عین مرد جلوش وایمیستم
    میگم من دخترتون رو میخوام
    حتی اگه از آسمون سنگ بباره حتی اگه تمام دنیا دست به کارشن که بهم نرسیم من کوتاه نمیااام ...
    سخت پشت تو عشقت وایستادم
    فقط مه گل ؟؟؟
    با این همه حسی که سرشار از عشق بود و تونست بهم منتقل کنه بهش نگاه کردم
    _یه قولی بهم بده
    چی میخواست بگه ؟
    _چه قولی ؟
    دستاش رو رویه پاهام گذاشت و با دست دیگش دستم رو گرفت
    _بهم قول بده هیچوقت هیچوقت هیچوقت ترکم نکنی اگه هر اتفاقی افتاد مثل کوه پشتم باشی!
    دستاش رو فشردم
    _مگه تا حالا غیر این بوده
    از قیافش پریشونی و نگرانی رو می خوندم
    _نه اصلا ...مثل همیشه کنارم باشی
    با لبخندی که میدونستم ارشو اروم می کرد ادامه دادم
    _من تا ته دنیا کنارتم ... مگه میشه از کسی که تموم زندگیم رو مدیونشم دست بکشم !
    معلوم بود خیالش کاملا جمع شده ..
     

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    این دوروز عیدم عین برقو بادخیلی زود گذشت ..منم فقط درسام رو مطالعه میکردم و تستام رو کار میکردم.. برای مامان زنگ زدم بابا دوروز مرخصی داشت و امروز باید می رفت زندان ،هم ناراحت بودم هم خوشحال ...
    _خوب من آماده ام آرش بریم !
    یه نگاه به لباسم انداختم کمی مومن شده بودم
    _بلهههه
    هردو باهم سوار ماشین شدیم پیش به سوی دیدن مامان جونم
    خیلی خوشحال بودم چشمام رو آروم بستم بیدار که شدم آرش مشغول صحبت کردن با گوشی بود
    _مانیا بود...میگفت کجایینو چه خبراآ
    _اخیییی عزیزم اونا کجا بودن ؟
    _لندن
    _ووویی خوشبحالشون
    _ایشالا ما هم واسه ماه عسلمون میریم ....
    چی از این بهتر
    _یهوووو چه عالیییی
    حدودا دو ساعت بعد رسیدیم مامان طبق معمول دم در ایستاده بود براش دست تکون دادم .
    _اگه میدونستم انقد خوشحال میشی زودتر میاوردمت
    _مگه میشه خوشحال نباشم ..من که گفتم زودتر بیایم
    _پرو خانوم یه تعارف بوداااا
    _حالا هر چی! از ماشین پیدا شدم به طرف مامان قدم برداشتم
    _سلااام مامان جونم ،الهی فدااات بشم من نمی دونی چقد دلم برات تنگ شده بود ..عیدت مبارک
    اشکایه مامان جاری شدن ..
    _سلام عزیزدل مادر عید توام مبارک
    صدای گریه ی مامان زیر گوشم بلند شده بود ،طاقت اشکاش رو نداشتم ،انگار سطل آب جوش رو خالی کردن روم ....با اشک در گوشش زمزمه کردم .
    _مامان جونم الهی بمیرم برات گریه نکن !نمی تونم اشکاتو ببینم
    آرش دستشو رو شونه هام گذاشت و به آرومی منو از بغـ*ـل مادر جدا کرد
    _توروخدا گریه نکنین اومدیم خوش باشیم نه اینکه با گریه روزمون رو شروع کنیم عزیزای من
    میدونستم واسه تسکین قلبم میگفت ..
    بعد از کلی روبوسی به طرف خونه رفتیم
    علف هایه هرز کل باغ رو در بر گرفتن ،باغ اون روح همیشگی رو نداشت ! انگار تمام درختاش خشک بودن و از سر ناچاری چند برگ روی شاخه های درختان نمایان بود گل هایی که دست رنج من بود کاملا خشک شده بودن..
    ناهار مامان خورشت مرغ و آلو پخته بود وای که چقد دلم برایه دست پختش تنگ شده ...
    بعد خوردن ناهار منو آرش به سمت کلبه ام قدم برداشتیم ...
    کلبه کاملا مرتب درست عین قبل بود ..
    آرش رو تختم دراز کشید تا سه شماره شمردم الان دیگ خوابش میبره ... کاملا درست حدس زده بودم
    منم دفتر خاطراتم رو باز کردم و چند تا از خاطرات رو در برگ های کاه گلیش حک کردم واسه این دفتر کل شهرو گشتم تا با برگه های کاه گلیش پیداش کنم ..
    حدودا دوساعت بعد مامان به کلبه ام اومد و گفت خاله مهرناز اومده منورو ببینه !
    خاله مهرناز یکی از همسایه های قدیمی مون بود که به شهر رفته بودند ...
    خیلی خوشحال شدم شاله صورتیمو رو سرم انداختم از کلبه بیرون زدم
    _الهی فدات بوشم خاله چقده تغییر بکردی
    همیشه لحن صحبتش همینجوری بود
    باهم رو بوسی کردیم و کنارش نشستم
    _خاله مهرناز ستاره رو نیاوردی ؟
    _نه خاله جان ، پی درسشه کنکور داره ! از درس دل نمکنه این بچه ... پشت سرهم واسش خواستگار موآد قبول نمکنه که نمکنه ...هرچی بهش مگوم این پسر خوبه کار داره،خونه داره !تو گوشش نمیره ور پریده ...
    تقریبا همه ی مردم روستا همین عقیده رو داشتن که دختر باید زود شوهر کنه ،وگرنه دیگه موقعیت خوب براش پیش نمیاد و به اصطلاح امروزی می ترشه...
    _وااا خاله بزار درسش رو بخونه ! خودش دوست نداره که اجباری نیست
    یه پوفی زیر لب گفت
    _پس خاله تو چرا نامزد گرفتی ؟
    راستم می گفت اگه هر حرفی میزدم به خودم بر میگردوند
    _من نامزدم رو دوست دارم و انتخاب خودم ......
    صدای در باعث شد حرفم ناتموم بمونه و مادر به حیاط بره منم از پشت پنجره ی به حیاط خیره شده بودم
    مادرو پدر رضا بودن رضاهم دم در ایستاده بود مادر با رویی گشوده اونارو دعوت میکرد به سفره ی هفت سین ....
    کی حوصله ی اینارو داره ...
    پشت در ایستادم مادرو پدر رضا با چهره ای پر از شرم ب من نگاه می کردن نمیدونم چرا خجالت کشیدم
    رضا پشت در قرار گرفت بهم خیره شده بود انقدر نگاهش عمیق و پر از عشق و حسرت بود که حتی خودمم میتونستم همه حرفارو از نگاهش بخونم مادرش دستش رو کشید و به سمت سفره قدم برداشتن
    یکی از رسمای ما این بود حتما هفت سین رو روی سفره ی قدیمی می چیدیم ،سفره هایی که از مادربزرگ به مادرهامون رسیده بود مامان مشغول پذیرایی مهمونا بود
    آرش با لبخند که به لب داشت وارد اتاق پذیرایی شد و به پدر رضا دست داد وقتی دستش رو جلو رضا بلند کرد رضا بی توجه بود و درست شبیه دخترا یه چشم غره به آرش رفت آرشم دستشو جمع کرد کنارم اومد و دستم رو تو دستاش گرفت
    _چطوری عشقم
    معلوم بود میخواست حرص رضا رو در بیاره رضا دندوناش روبهم سابید و چشماش شده بود رنگ خون ...
    _خوبم عزیزم
    حرص و عصبانیت رو میشد از چهره ی رضا خوند از جاش بلند و کنار منو آرش ایستاد دندوناشو محکم بهم سابید ویه نیش خند معنی دار زد
    _چه عشقی ؟ تبریک می گم به خانوادت بابت همچین دامادی ؟
    منم با لبخندی که به لب داشتم گفتم :
    _ممنونم لطف دارین !
    _فقط میخوام بدونم بابات خبر داره الان اینجایین ؟
    لبخندم محو شد
    _فکر نکنم این موضوع خانوادگی به شما ربط داشته باشه ...
    عصبانیتش بیشتر شد ولی چیزی نگفت از خونه بیرون زد ...
    خاله مهرنازم واسه اینکه جو رو آروم کنه چادرش رو کمی جلوتر آورد و با دوتا از انگشتاس ثابت رو گردنش نگه داشت .
    _آخی رضا بود ! چقده بزرگ شده خدا حفظش کنه
    منو آرش کنار هم نشستیم
    _آره ... بزرگ شدن چه فایده ؟پسرم نه خوابش معلومه نه خوردو خوراکش !
    _مو بیمیروم !چراااا ؟ مریضه ؟
    یه جوری حرف میزد که انگار آمریکا زندگی میکنه ...حالا خوبه همه خبرا زود پخش میشه ! مثلا انکار میکرد که نشنیده
    _نه مریض نیست ...
    _خداروشکر ..ستاره ی مو هم همینه !انقدر این دختر سرش تو درسو کتابه نه میخوابه نه غذاش معلومه..
    خدیجه خانوم یه نگاه پر تاسف بهم انداخت النگو های دستش فکر کنم یک کیلو می شدن ، هی خودش رو باد می زد میخواست نشون بده آخه تو این سرما کی خودشو باد میزنه؟ ..شوهرشم که از حرص و غضب الانه که بترکه ...
    مامانم سکوت کرده بود ... آرشم گوشیش رو چک میکرد
    _خدا نگهش داره ...دخترت خیلی خانومه
    _ممنونم ...رضایه شمام آقاست !مودب کاری ..
    از حرفای مهرناز خانوم مشخص بود که همچین بی میل نیست رضا دامادش بشه
    با صدای زنگ گوشی همه نگاها به سمت دستم چرخید ..
    خاله جون بود با یه ببخشید گوشیرو برداشتم
    _سلامم خاله جونم ..حالتون خوبه ؟
    _سلام دختر گلم تو خوبی ؟
    _فدای شما بشم من ..سال نوتون مبارک
    متوجه ی نگاه سنگین پدر رضا شدم که دونه های آبی تسبیح رو یکی پس از دیگری از پس انگشتاش رد میکرد ..
    _مرسی دخترم ..سال نو توام مبارک باشه
    _قربون شما خاله جونم ...
    _گفتم زنگ بزنم ببینم کجایین ؟خوش میگذره ؟
    چشمای آرش به لب هام خیره بود
    _اومدیم روستا پیش مامانم... بله جای شما خالیه
    _مرسی عزیزم ..چند بار گوشیه آرش رو گرفتم اشغال بود بی زحمت گوشیرو بده باهاش صحبت کنم .
    _چشم
    یه نگاه به گوشه آرش انداختم
    و گوشیرو رو به رویه ارش گرفتم
    _عزیزم مادر جون پشت خطه !
    آرش با لبخند گوشیرو از دستم گرفت و به سمت حیاط قدم برداشت ..
    _خوب ماهم بریم
    از جاشون بلند شدن منم سرپا ایستادم
    پدر رضا کنارم ایستاد و به دستی به ریش هاش کشید
    _آبرو برای بابات نذاشتی تو این روستا
    بعد از گفتن این حرف راهش رو به سمت حیاط کج کرد
    منم خیلی خونسرد بودم !
    _حالا همچین دم از ابرو میزنه ، هرکی ندونه من خوب میدونم به هر چی رسیده با پول بوده ! سربازی بچشم با پول خریده ...
    مامان با چهره ای که نگرانی در اون فریاد می زد به سمتم قدم برداشت
    _هیس مه گل میشنون زشته !
    به سمت سفره رفتم تا یه دستی روش بکشم ..
    _بشنون آدم که نباید از حقیقت فرار کنه !
    آرش فقط به حرفام گوش می کرد و به خودش اجازه ی دخالت نمی داد ...
    بعد از جمع کردن ظرف های کثیف مامانو صدا کردم
    _مامان ؟؟؟؟؟
    _مااااامان
    صدایه خفیفی از آشپزخونه میومد
    _جـان دخترم
    _یه لحظه میای ؟
    _الان میااام
    آرش به پشتی تکیه داده بود یه نگاه بهش انداختم بهم لبخند زد
    _هیشکی حریف اون زبونت نمیشه خوشگل خانوممم
    شونه ای بالا انداختم و با قیافه ای حق به جانبه گفتم :
    _هرجا اگه زبونم رو جمع کنم جلویه این خانواده قاصرم از این کار...
    _جانم دخترم ؟
    _میشه بشینی؟میخوام یه مطلبیرو بگم
    گره ی روسریشو محکم تر کرد دستای خیسشو با دامن گل گلیش که خودم براش خریده بودم خشک کرد و روبه روم نشست
    _چیشده ؟
    اآرشم منتظر صحبتم بود
    _خواستم بگم ٢۰اردیبهشت عروسیه منو آرشه .
    مامان یه نگاه به من انداخت بعد یه نگاه به آرش ...
    _واقعااا ؟
    با چهره ای که میدونم خیلی ناراحت بود بهم گفت
    _مبارک باشه ....
    چقد سخته وقتی خبر عروسیتو به مامانت میدی به جایه اینکه خوشحال شه و در آغوشت بگیره با چهره ای که میدونم اصلا خوشحال نیست و بغضی که تو گلوشه میگه مبارک باشه ...
    _همین ؟مامان عروسیه تک دخترته ..مبارک باشه ای که از ته قلبت نگفتی ؟ من نمی تونم واسه زندگیم تصمیم بگیرم؟
    مامان با تعلل گفت
    _من که چیزی نگفتم
    _مامان من ١٨سال با شما زندگی کردم ..از نگاهت همه چی رو می فهمم ...
    اشک تو چشماش جمع شد دستاش می لرزید
    _مه گل من فقط نگران باباتم ...بخدا میترسم یه کاری دست خودش یا دست تو آرش بده !
    _پدر من هرچقدم بد باشه انقدی بد نیست که بخواد سره بچش بلایی بیاره مطمن باش عزیز من ...حالا فردا قراره آرش بره پیش بابا موضوع رو براش تعریف کنه...نمیدونم عکس العملش چیه خدا کنه کوتاه بیاد ...
    عینکشو از رو طاقچه برداشت به چشم هایه چروکیدش زد قرانم از میز مخصوصش برداشت و در دست هایه مهربونش قرار داد !
    _ایشالا درست میشه
    با دوتا از انگشتاش یه صفحه از قران رو گشود زیر لب زمزمه کرد ...
    همیشه با خوندن قران اروم میشد ..
    چند دقیقه ای به آیه هایه قران که توسط مادر صبورم تلاوت می شد گوش سپردم و با صدایه بلند گفتم
    _غذایه امشب با من
    آرشم که غرق صدا مامان شده بود با حرفم نگاهش به سمتم رفت .
    _اوووم به به ..چی بهتر از این ..
    پشت چشمی نازک کردم و یه عشـ*ـوه دخترونه رفتم
    _بلللله دیگه....خوب میخوام خورشت فسنجون با اردک محلی درست کنم دوست داری؟
    آرش نگاهش به موهام بود و بعد از اون به چشمم نگاه کرد
    _مگه میشه تو چیزی درست کنیو من دوست نداشته باشم ؟
    از حرفش لبخندی از سر ذوق رو لبم نمایان شد
    به سمتش رفتم و لپشو کشیدم
    _نه عجقم
    مامان که نظاره گر لوس بازیای ما بود ، زیر لب گفت
    _من میرم گردو هارو آسیاب کنم
    _باشه الان منم میاام
    آرش بلند شد و یه قوسی به تنش داد
    _منم برم ببینم اوضاع ادراه در چه حاله؟ لپ تاپم تو ماشین بود ؟
    _اره عزیزم ..رو صندلی عقب گذاشتم
    یه چشمک بهم زد و به سمت ماشین قدم برداشت ..
    اون شب با کمک مامان یه شام خیلی خوشمزه پختم و آرشم کلی ازم تشکر کرد و قربون صدقم رفت
    اخر شب کنار مامان خوابیدم و آرش هم تو کلبه ام خوابید ...
    پتو رو از سرم کنار زدم ، مامان سمت چپم دراز کشیده بود
    به پنجره خیره شدم
    _مامان
    _جان
    _دوست داری پیش ما زندگی کنی !؟
    متوجه ی سنگینی نگاهش شدم ولی بهش نگاه نکردم
    _نه ...همینجا خوبه عادت کردم به این روستا
    نگاهم رو به سقف ترک خورده سوق دادم
    _مامان !
    _جان
    _برام ارزویه خوشبختی کن ،مامان بخدا به جان خودتو بابا اگه من با رضا ازدواج میکردم یه لحظه خوشی نداشتم اخه دوسش ندارم ولی واقعا با آرش به هرچی خواستم رسیدم آرش خیلی مهربونه ، پشتیبانمه ،از همه مهمتر دوسم داره و دوسش دارم
    کمی فکر کردو گفت
    _دورت بگردم ..اگه انقد دوسش داری همیشه کنارش باش ،پدرتم الان چیزی میگه ٢سال دیگ یادش میره و میاد پیشت ،دل نازکه خیلی دوستت داره ولی رضاو پدرش زندگیمونو خراب کردن
    _خدا لعنتشون کنه ...
    .......... ........... .......... ........ ......... ......... .......... .........
    صبح با صدای در بیدار شدم
    یکی به صورت مکرر انگار با حرص به در میکوبید !
    چند باری چشمام رو روی هم فشردم یه نگاه به جای خالی مامان انداختم ..
    کف دستم رو رویه چشمام گذاشتم و به ارامی ماساژ دادم .
    صدایه در هر لحظه بیشتر می شد ..
    یه نگاه به ساعت انداختم ساعت ٧و نیم صبح بود ..از جام بلند شدم و به طرف پنجره رفتم ،مامان چادر گل گلیش رو به سر کرده و با سرعت به سمت در گام بر میداشت ..
    منتظر بودم بیبینم کیه اینطور درو از جاش دراورده ..
    در که باز شد
    چهره ی عبوس پدرو دیدم
    _کی اینجاعه ؟مگه نگفتم دیگه حق نداره پاشو بزاره اینجااااااا هااااااااان
    یه سیلی محکم به گونه های بی جون مامان زد بدون اینکه شالمو رو سرم بندازم از در بیرون رفتم
    با دیدنم
    فریادش دو برابر شد
    _بیااا بروووو بیرون
    آرامش خودم رو حفظ کردم خوب که دقت کردم رضا پشت در ایستاده بود
    _دست رو مامان بلند کردی واسه کی ؟؟واسه این پسره ی پست اره ؟قیمت من چقدره ؟چقد اینا میخوان بهت بدن تا منو به عقدش دراری ؟
    به سمتم گامش رو محکم کرد صورتش از شدت عصبانیت شده بود کوره ی آتیش !
    آرش از پشت داد زد
    _دست رو مه گل بلند کنی . نمی زارم یه آب خوش از گلوت پایین بره
    رو به روم ایستاده بود میدونم دوست داشت بزنه تو صورتم ولی نمی تونست ..
    _بابا ،بابایه دوست داشتنی چند ماه پیش من ،بابایی که همه حسرت زندگیمون رو میخوردن !چیشده ؟به خاطر چی؟به خاطر کی زندگیمون به اینجا رسید ...
    اخه بابا قرار بود به خاطر تو ١۰سال کلفتیه اون مادر فولاد زره روبکنم ...یادت رفته ؟یادت رفته رضایتت رو گرفتیم وگرنه چند سال دیگم آزاد نمیشدی از زندان !تو که انقد بی انصاف نبودی ! حالا بخاطر اینکه حاضر نشدم با مردی ازدواج کنم که قلبم نمی خوادش که دوسش ندارم منو از خونه انداختی بیرون ...باشه اشکالی نداره تحمل میکنم ولی با مامان چیکار داری ...کم به پات سوخت ؟کم تو ترسو دلهره شبا تنهاخوابید به امید اینکه بعد از یک ماه مرخصی میگیری میای کنارش...
    خب به حرفام گوش میکرد بدون اینکه لام تا کام حرف بزنه
    _اگ رفتم تهران واسه این بود که از مجازاتت کم شه نه پی عللی تللی خودم ... در جایی نیستم که نصیحتت کنم،ولی به خودت بیا...
    ٢۰اردیبهشت عروسیه تک دخترته بابا ، مه گل ریزه میزه ،برا باباش عزیزه.....این شعرو که برام می خوندی یادته !حالا اون دختر ریزه میزه بزرگ شده و یک ماه دیگ عروسیشه ..دوست دارم حضور داشته باشی دوست دارم دستم رو تو دست کسی بزاری که واقعا دوسش دارم ...
    به سمت اتاق رفتم وشالم رو رو سرم قرار دادم
    _آرش تو ماشین منتظرتم
    به سمت مامان رفتم و گونه شو بوسیدم
    _امیدوارم تحت تاثیر حرفام قرار بگیره ..غصه نخوریا واسه عروسیمون آرش میاد دنبالت.
    به سمت در قدم برداشتم
    _واگذارت میکنم به خدااا ... از ته قلبم میخوام یه جایه زندگیت تاوان این حالی که برای خانوادم درست کردیو پس بدی ...
     

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    فقط بهم نگاه کرد ..
    پنج دقیقه بعد آرش سوار ماشین شد
    در حال حرکت بودیم که ارش گفت
    _مه گل بابات .....
    نذاشتم ادامه حرفشو بزنه ،
    _دوست ندارم در این مورد حرف بزنیم ببخشید .
    یه نگاه بهم انداخت یه دستی به موهاش کشید و سرعتش رو زیاد کرد ..
    وقتی حالم بد می شد آرشم حال خوشی نداشت .
    انقدر با سرعت میروند که هر لحظه احساس میکردم الانکه بمیریم !
    _آرررررررررررررررش
    بی توجه بود به من ،اصلا انگار نه انگار صداش زدم
    _آررررررررررررررررررررررررش
    سرعتش رو کمی کم کرد و بهم نگاه کرد
    نمی دونم چرا ته دلم میگفت از یه موضوعی غیر این قضیه های پیش اومده ناراحته ...
    _میخوای به کشتن بدی مارو ؟
    شیشه ی ماشین رو تا آخر به پایین هدایت کرد و سرش رو بیرون قرار داد و بعد از چند ثانیه دوباره نگاهشو به سمت چشمایه طوسیم سوق داد ..
    _بزن کنار لطفاا
    بدون اینکه اندکی تعلل کنه تو جاده خاکی ایستاد
    بطری آب معدنی دماوندو از صندلی عقب برداشتم و یه لیوان از داشبورد تو دستم قرار دادم در بطری آبی رنگ رو با دو بار چرخش بازکردم ..
    لیوان دستم رو پر آب کردم و رو به روی آرش گرفتم .
    آرش یه نگاه به من و بعد یه نگاه به لیوان انداخت و با مکث از دستم گرفت ..
    دو جرعه آب رو سر کشید
    _چیشده آرش ؟چه موضوعی از درون اذیتت می کنه ؟
    یه نگاه به ساعتی که دور مچش بسته بود انداخت .
    _راستشو بگم ؟
    بی معطلی گفتم
    _معلومه .
    تردیدو از چشماش میخوندم معلوم بود دودله که این حرفو بزنه یا نه ،یه نگاه به من مینداخت و یه نگاه به جلو ..
    _دیگ دوست ندارم بری روستا
    از حرفش انچنان تعجب نکردم ولی خوب توقع همچین حرفیم نداشتم
    _اگرم دلت برا مامانت تنگ شده یا مامانتو میارم پیشمون یه مدت کوتاه بمونه یا اینکه اگه موقعیتش جور نشد همین حوالی یه جا قرار می ذارین همو ببینین ...
    میدونستم واسه خاطر رضاو بابا بود که این حرفارو میزد و برا خودش نقشه می کشید ..
    _تو فقط آروم باش .
    یه لبخند به خاطر من رو لباش نمایان کرد ..
    _حالابریم
    یه خمیازه کشیدم
    _من که خوابم میاد ، ولی پیش به سوی آرامش .........
    تعطیلات عیدم تموم شد
    کل جهیزیه ای که آرش برام خریده بود رو با کمک یه طراح دکوراسیون داخلی منزل چیدیم ...
    شده بود درست مثل همون خونه ای که قبلا تو خیالم نقاشیش رو کشیده بودم ..
    اگه بگم روزی دو یا سه بار خداروشکر میکردم اغراق نکردم
    مانیام عین خواهر کنارم بود و آرایشگاه و لباس عروسم رو از قبل رزو کرد .هروز باهم دنبال طلاو تاج و خورده کاری های دیگ می رفتیم ! فقط مونده بود سرویس طلام که آرش طبق معمول بدون اینکه نظرم رو بپرسه سفارش داده البته این موضوع رو هم باید یاد آور بشم سلیقه ی آرش بهترینه ...
    حدودا دوازده روز دیگ تا عروسیمون مونده و تقریبا کل کارا انجام شده ولی بازم کلی استرش داشتم .امروز به همراه آرش حلقه هامون رو سفارش دادیم
    لباساهم که قرار بود فردا به همراه مانیا بخریم ...
    روی نشیمن نشسته بودم و لغت زبان حفظ می کردم
    خاله جون دستاش رو روی شونه هام گذاشت ...
    _چقدر خوشحالم که دختر مهربونی مثل تو شد عروسم شده
    کتاب رو بستم و سرمو به سمت خاله جون چرخوندم دستام رو رویه دستاش گذاشتم ...
    _و چی از این بهتر یه خاله مهربون دوست داشتنی شد مادرت ...
    با لبخندی که به لب داشت کنارم نشست ،لیوان شربت انبه که در دستش بود رو تو دستم قرار داد
    _مه گل ،قدر آرشو بدون !آرش خیلی دوستت داره ،روزای اولی که از عشقش نسبت به تو میگفت فهمیدم واقعا تورو با قلبو جونش انتخاب کرده ، یه روزایی که می رفتی بیرون و دیر می کردی چند دوری تو اتاق قدم میزد بهت زنگ نمیزد چون غرورش اجازه نمیداد ولی با خودش کلنجار می رفت
    می خوام بهت بگم دخترم ، آرش واسه به دست اوردن تو با غرورش جنگید با خانوادت جنگید ..قدر هم رو بدونین
    یه بـ..وسـ..ـه به گونه هاش زدم و دستام رو دور گردنش حلقه کردم خواستم کمی دلبری کنم
    _مامان جووونم .منم آرش رو ساده به دست نیاوردم ! آرش تمام وجود منه ،زندگی منه ...مگه میشه قدر بهترین اتفاق زندگیم رو ندونم
    با صدایه در نگاهامون به سمت آرش رفت ، متوجه ی ما نشد میوه هایی که خریده بود تو دستش قرار داشت زیر لب برا خودش آهنگ می خوند
    منو خاله زدیم زیر خنده ...
    صورتش رو به سمتمون چرخوند
    _شما اینجا بودین ؟
    میوه هارو رو اوپن قرار داد و ماهرخ خانوم رو صدا زد تا میوه هارو برداره ...
    به سمتمون گام برداشت
    به خاله جون دست داد و رو به روم ایستاد
    _به تو دست نمیدم تا دوازده روز دیگه
    با این حرفش زدم زیر خنده
    _عجب ...هرجور راحتی بامزه جان جانان
    یکی از چشماش رو بست و لبشو غنچه کرد
    _خوب نه تا اون موقع دلم طاقت نمیاره
    دستش رو به سمت دراز کرد
    _نه دیگ ...تا دوازده روز صبر کن .
    _شیطون خانومم صبر ندارم
    خاله جون نظاره گر لوس بازی های ما بود
    دستم رو تو دستاش قرار داد در همین حین گوشی آرش زنگ خورد
    _الووو سلام مانیا جون خوبی خواهر گل؟
    لبخند ارش کم کم محو شد
    _گریه نکن ببینم چی میگی ؟
    منو خاله جون از جامون بلند شدیم از چهره ی آرش نگرانی می بارید تمام وجودم رو استرس فرا گرفت
    _واااااای ...الان میاااایم
    بدون خداحافظی گوشی رو قطع کرد
    خاله با واهمه و نگرانی پرسید
    _چیشده آرش ؟
    آرش دستاشو میون موهاش قرار داد کاملا از چهرش نگرانی رو اندوه میبارید ..
    خاله جون دوباره پرسید
    _چیشده آرش مانیا یا ارمین چیزیشون شده ؟
    آرش به مامان نگاه کرد
    _نه اروم باش اونا چیزیشون نشده !
    نگاهم رو به چشمای نگرانش انداختم
    _آرش ؟چیشده جون به لبمون کردی تو که
    _پدر آرمین فوت شد
    با شنیدن این حرفش تمام قلبم تیر کشید .. _ای وای من ...چراااا یهو چیشد ؟
    _میگه تصادف کرد ...مامان جان آماده شو سریع که بریم
    با تموم شدن حرفش به سرعت به طرف راه پله قدم برداشت .
    من از شدت شوک فقط عینه این منگ ها به یه گوشه خیره بودم
    چقد بد با اینکه از تسنیم بدم میومد ولی حالا دلم براش سوخت ...
    یعنی عروسیمون کنسله ؟ پووووف
    به سمت اتاقم قدم برداشتم که آرش جلوم سبز شد !
    _هنوز آماده نشدی ؟
    با تعجب گفتم
    _مگه منم باید بیام !
    _دوست نداری نیا عزیزم
    کمی فکر کردم اگه تنهاش بزارم از تسنیم می ترسیدم البته بنظرم اون حتی در این موقعیت دست از سر آرش بر نمی داشت
    _الان لباس می پوشم و میااام
    در اتاقم رو باز کردم مانتو مشکیه کوتاهمو پوشیدم شلوارکتان جذب و کتونیه مشکیمو به پاکردم و یه شال حریر مشکی رو موهام انداختم !
    طبق معمول نه گوشیم رو نه کیفمو با خودم اوردم البته چون آرش کنارم بود گوشیمو با خودم نبردم ..
    همگی سوار ماشین شدیم حتی ماهرخ خانومم باهامون اومد
    دم در خونشون زیاد شلوغ نبود همه باهم به سمت خونشون قدم برداشتیم و وارد خونه شدیم
    تسنیم یه بولیز مشکی به تن داشت موهاشم رو شونه هاش ریخته بود اصلا براش مهم نبود میون این همه اقایون حداقل یه شال سرش بزاره وقتی متوجه ی ما شد دوان دوان به سمتمون گام برداشت .
    _دیدی چی شد ریحانه خانوم دیدی
    تو بغـ*ـل خاله جون آروم گرفت بعد از اون بدون اینکه حتی من رو نگاه کن چه برسه به سلام به سمت آرش رفت ..
    _آرررررش بابام کوووو؟چه زود یتیم شدم
    آرشو در اغوش گرفت آرشم به ناچار آغوششو براش باز کرد ..یک دقیقه گذشت دست بردار نبود گویااا
    به سمت مانیا رفتم و در آغوشش گرفتم
    _الهی بمیرم عزیزم ...ایشالا دیگه غم نبینی
    گریه هاش تمومی نداشت
    _ممنونم مه گل
    خاله جونم با دیدن اشکایه دخترش اشکاش سرازیر شد ..
    _مادرشوهرت کو ؟
    _حالش بد ش...د بردنش سرم وصل کردن
    یه نگاه به آرش انداختم
    تسنیم سرشو رو سـ*ـینه آرش چسبونده بود ..
    سعی کردم برام مهم نباشه و موقعیتش رو درک کنم ولی از درون خودم رو می خوردم ..
    بعد از اینکه فامیلاشون اومدن از آرش جدا شد
    آرشم بی معطلی کنارم نشست ..
    _طفلی مامانش !
    _اهوووم
    چند نفر دیس های خرما رو بروی میز قرار دادن ..
    _کی تشیع میکنن ؟
    _فردا صبح
    تسنیم به سمتمون اومد و کنار آرش نشست ..
    دستشو رو پایه ارش قرار داد
    _حالا من بدون پاپی چیکارکنم ..
    گریش اوج گرفت
    آرش یه نگاه به من انداخت من اصلا نگاهشون نکردم ،که فکر کنه چه خبره !
    _عزیزم واقعا متاسف شدم پدرت مرد شریفی بود
    _حالا بدون بابا چه جوری روزامو بگذرونم ...حالا مه گلو درک میکنم بی پدر بودن چقد سخته ... واسه همینه به تو پناه اورده
    یه نگاه به تسنیم انداختم تو این موقعت دست از تیکه انداختنش بر نمیداشت ..
    چند نفری باهامون سلام و علیک کردن که من اصلا نمیشناختمشون
    حدودا ۴ساعت خونشون بودیم
    _میشه امشب اینجا بمونی آرش؟ من کنار تو احساس آرامش میکنم
    آرشم بی معطلی گفت :
    _اره مشکلی نداره
    _مه گل خستست !ببرش خونه طفلی خستگی از چشماش میباره ..
    من با تعجب به آرش نگاه انداختم
    _نه من اصلا خسته نیستم ...شما خسته ای برو استراحت کن ، شما زیاد سروپا وایستادی !
    یه چشم غره ای بهم رفت و دوباره ژست گریه بر داشت
    _بی پدر شدم هرکی هر چی میخواد بهم میگه ...بابا کوجایی
    دماغش رو بالا می کشید و حرف میزد
    آخه من چی گفتم بهش ؟
    آرش یه نگاه بهم انداخت و ازم خواست سکوت کنم ..
    آرمینو مادرش وارد پذیرایی شدن بیچاره مادرش حال حرف زدنو راه رفتن نداشت ..
    به سمتش رفتم هم به آرمین هم به مادرش تسلیت گفتم و سرجام نشستم
    آرشم آرمین رو تو بغلش گرفت و آرمین خیلی مردونه شروع به گریه کرد ..
    تسنیمم کنار مادرش ایستاده بود .
    وقتی آرش کنارم نشست چشماش پر از اشک بود ولی رونه گونه هاش نشد
    _عزیزم امشب قراره اینجا بمونیم ؟
    دستمالو رو به روش گرفتم
    _اره .. بهتره باشیم
    _مه گل جان
    صورتمو به سمت مانیا چرخوندم
    _جانم عزیزم ؟با دستمال اشکاشو پاک کرد و به سمتم قدم برداشت
    _تسنیم سرش گیج رفته ،اگه میشه تو و ارش یه درمانگاه ببرینش ..
    چرا به من میگه ؟یه نگاه به آرش انداختم که بغـ*ـل دست ارمین نشسته منتظر بودم تا بهم نگاه کنه ..
    وقتی متوجه ی من شد با دست بهش اشاره کردم که کارش دارم از آرمین عذر خواهی کرد و به سمتم قدم برداشت ..
    منم از جام بلند شدم
    _جانم ؟
    یه نگاه به تسنیم انداختم
    _تسنیم یخورده بی حاله ..مانیا ازم خواست یه درمانگاه برسونیمش
    آرش یه نگاه به ساعتش انداخت و بعد نگاهش رو به سمت تسنیم سوق داد ...
    _اینکه از من بهتره ؟
    از حرفش خندم گرفت ولی خودم رو جمع کردم
    _نمیدونم والا ..
    منو آرش دم حیاط منتظر تسنیم بودیم ..
    -مه گل جان کل موهات از پشت شال زده بیرون ..
    یه نگاه به موهام انداختم راستم میگفت اصلا حواسم نبود
    موهام رو در مانتوم قرار دادم و شالم رو رو سرم انداختم تسنیم یه مانتو دم دستی و شال مشکی روسرش انداخت و کنارمون ایستاد
    مچ دستم رو گرفت و به داخل خونه هدایت کرد
    _شما نمیخواد خودتو خسته کنی !منو آرش میریم
    از حرکتش جا خوردم چشمام شده بود اندازه نلبعکی ،آرشم سکوت کرده بود .
    ._بریم آرش جااان ؟
    آرش بهم نگاه گذرایی انداخت ،میدونستم آرشم از رفتار تسنیم خوشش نیومده بود
     

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    آرش خواست چیزی بگه ولی من اصلا توجه نکردم و به سرعت خودم رو به پله ها رسوندم و وارد اتاق پذیرایی شدم ..
    مانیا با دیدنم به سمتم گام برداشت
    _نرفتی ؟
    کمی فکرکردمو گفتم
    _نه ...آرش گفت حالت بد میشه بهتره تو نیای .
    _آخی ..عزیزم
    با گفتن این حرف از کنارم گذشت و کنار خاله جون نشست
    منم به سمت ماهرخ خانوم قدم برداشتم و بغـ*ـل دستش نشستم
    یه نگاه بهم انداخت من تو خودم بودم
    _چیه مه گل ؟چیشده ؟
    به ماهرخ خانوم نگاه انداختم بعد خیره شدم به گل هایه فرش
    _چیزی نیست ماهرخ خانوم
    دستاش رو رویه دستام قرار داد
    _مه گل ..مواظب آرش باش یه موقع آرش گول نخوره ؟! این دختره خیلی درو برش میپلکه . خجالتم نمی کشه ...
    یه لبخند به ماهرخ خانوم زدم
    _کسی که عاشقه دلش برای یه نفر دیگم میلرزه مرد زندگی نیست ..پس بهتره که بره دنبال زندگی خودش ..البته آرش که همچین شخصیتی نداره و به عشقش ایمان دارم ولی اگه همچین اشتباهی ازش سر زد خودم از زندگیش میرم
    ماهرخ خانوم از حرفم جا خورد .یه لیوان از میز رو به رومون برداشت و پر آب کرد و به دستم داد
    _بیا یه خورده آب بخور آروم شی ...این دختره شیطانه ،آرش که گناهی نداره
    یه جرعه از آب رو نوشیدم و به آرومی روی میز قرار دادم
    _شیطان که چه عرض کنم ..کلا اومده زندگی منو خراب کنه
    ماهرخ خانوم دستشو رویه شونم گذاشت
    _باید با چنگ و دندون زندگیتو نگه داری ،هرکیم خواست خراب کنه باید انقدر خوب باشی که دلش نیاد
    تو و آرش باید هم رو خالصانه دوست داشته باشین که بشین زبون زد فامیلو آشنااا و کسی جراعت نکنه پا توی زندگیتون بزاره
    کف دستم رو رو دستای ماهرخ خانوم گذاشتم
    _حتما همینطوره ...
    حدودا یک ساعت بعد تسنیم و آرش وارد اتاق پذیرایی شدن،
    دستای آرش تو دستای تسنیم قرار داشت و عین بختک به آرش چسبیده بود
    مردمک چشم آرش به هر طرف میچرخید فکر کنم دنبالم می گشت هیچ عکس العملی از خودم نشون ندادم تا اینکه نگاهش متوجه ی من شد ..
    بدون توجه به تسنیم به سمتم گام برداشت تسنیمم سرجاش میخ کوب شده بود و هاج و واج به آرش نگاه میکرد ...
    ماهرخ خانوم از سرجاش بلند شد و آرش نشست
    _سلام عشقم ، خوبی ؟
    _سلاام
    _چرا ناراحتی ؟,بخدا خواستم بگم که همرامون بیای ولی خودت زود رفتی بالا
    _همچین مشتاقم نبودم ..
    خیلی خون سرد دستاشو روبه پاهام گذاشت ،
    _نمیخواستم اینجور بشه !بابا این دختره منو ول نمیکنه ،وگرنه من که چشم دیدنش رو ندارم
    زیر لب یه پوفی گفتمو و با حالت تمسخر رو بهش کردم
    _عجب ، مثل برادرشی دیگه
    _مسخره میکنی ؟
    یه دختر حدودا ١۵ساله ظرف خرما رو رو در روم گرفتم
    _ممنونم میل ندارم
    بی معطلی ادامه دادم
    _ واقعا فکر کردی جدی میگم ؟اگه اون ولت نمیکنه پس چرا هیچی بهش نمیگی ؟
    _مه گل داغ داره خیلی ناراحته، با حرفام ناراحتش کنم دوباره
    از حرفش خندم گرفته بود ،شبیه همکس میموند جز داغدار
    _شدی دایه مهربان تر از مادر ؟من ناراحت بشم مشکلی پیش نمیاد ؟ اون اگه داغدار تو این شب انقدر دور و بر تو نمیپلکه تمام فکرو ذکرش پیش پدرشه ،نه آویزون بودن به تو
    متوجه ی نگاه سنگین تسنیم شدم ولی اصلا بهش توجه نکردم
    _نمیدونم چی بگم ..حقم داری ..
    اون شب بلاخره گذشت و روز هفتم همگی به مزار رفته بودیم !بعد از تموم شدن مراسم ، متوجه ی تسنیم و آرش شدم که گوشه ی خونه مشغول پچ پچ بودن ...
    به نگاه به آرش انداختم که با تعجب به تسنیم نگاه میکرد
    حس فضولی در من گل کرده بود
    کمی شقیقه هامو در گیر کردم و در آخر به این نتیجه رسیدم که برای آرش زنگ بزنم و جوری وانمود کنه که همکارشه ...
    از خاله جون عذر خواهی کردم و به سمت حیاط قدم برداشتم ...
    گوشیم رو تو دستم گرفتم و با کمی مکث لاو می رو لمس کردم .
    بعد از سه تا بوق صدا مردونه ی آرش زیر گوشم بلند شد
    _ جانم
    _آرش آررررش جوری وانمود کن که همکارت زنگ زده ، بعد از خداحافظی گوشی رو قطع نکن !می خوام ببینم این دختره پرو چی میگه ..
    خداروشکر آرشم پایه بود و همین کارو انجام داد
    _خوب میگفتی ؟
    _نمیدونم الان موقعیتش هست یانه ؟نمی دونم شاید فکر کنی خیلی پروام و موقعیت رو درک نمی کنم
    پ ن پ طفلی خیلی کم رویی ..
    آرش خیلی جدی صحبت میکرد
    _خوب !حرف اصلیت رو نگفتی !
    تا ٣۰ثانیه صدایی نمیشنیدم ...با ناز و کرشمه ادامه داد
    _آرش خودت میدونی من خیلی تنهام ..بعد از فوت پدرم تنهایم دو برابر شد ، آرش حقیقتش من خیلی دوست دارم بخدا اگه از اون دختره ی ده ،دهاتی دل بکنی !و به من یه فرصت بدی تمام دنیارو میریزم به پات ...یه جوری عاشقی میکنم که تمام دنیا حسرت عشقمون رو بخورن ..واسه تو خواسته ی زیادی نیست ..اون دختره هیچی نداره واسه پولت باهات مونده و کافیه یه خونه ........
    صدا قطع شد ،اه لعنتی چه موقع تموم کردن شارژ بود
    بدون حتی کوچک ترین مکث خودم رو به سالن پذیرایی رسوندم دم اتاق ایستادم ...
    بدون اینکه حتی قطره ای اشک بریزم یا جلو برم و ناسزا بار تسنیم کنم فقط تصمیم گرفتم تماشگر باشم دوست داشتم عکس العمل آرشو ببینم ..
    صدایه فریاد ماننده تسنم بلند شد
    _بابا منننن دوست دارم ،بزار همه بدونن !من از هیچی نمیترسم
    شدت عصبانیت رو از صورت آرش میخوندم، خاله جون و ماهرخ خانوم از بی شرمی تسنیم سری به حالت تاسف تکون دادن ..
    نگاهای مهمونا گهگاهی به من بود و گهگاهی به تسنیم !
    همه منتظر عکس العمل من بودن ، ولی من سکوت رو به همه عکس العمل های دنیا ترجیح دادم
    دست راست آرش به هوا رفت پنج انگشتش جدا از هم ، با شدت تمام رو گونه ی تسنیم فرود اومد .
    اون لحظه از تمام وجودم آرش رو تحسین کردم
    _خجالت بکش
    حالا همه ی نگاها به سمت مرد زندگی من بود ..با گفتن خجالت بکش از تسنیم فاصله گرفت و به سمتم قدم برداشت
    وقتی متوجه ی خودم شدم بی اختیار ، انگشت سبابه و شصت که درهم گره خورده بود رویه لب هام قرارداشت ..
    تسنیم دستش رویه گونه اش قرار داد و به آرش خیره بود ..
    از آرش دست بردارم نبود .آرش مچ دستم رو تو دستاش گرفت بدون اینکه حتی یک کلمه حرفی بزنه منو با خودش هم قدم کرد ...
    هردو سوار ماشین شدیم .
    میدونستم تو این موقعیت نباید حرفی بزنم
    _دختره ی نکبت
    فقط همین دوکلمه رو گفت و کل مسیر شرکت رو سکوت کرده بود ...
    وارد پارکینگ شرکت شدیم ..
    دستاش رو روی شقیقه هاش قرار داد و به آرومی فشرد چشماشم بسته بود معلومه که سردرد های عصبی سراغش اومده ...
    دستاش رو از شقیقه هاش جدا کرد
    کیف سامسونت قهوه ای روشنش رو از صندلی عقب ماشین برداشت در همین حین یه نگاه گذرا بهم انداخت و بعد رمز روی کیف رو تنظیم کرد .با یه حرکت در کیفو باز کرد ، چند تا چک و کاغذ رو برداشت و در کیف رو بست همچنان که نگاهش به چک های تو دستش بود گفت
    _تو ماشین میمونی یا همرام میای ؟
    کمی فکر کردم خوب تنها تو ماشین بمونم چیکار کنم .
    _میاام باهات
    یه نگاه به آینه جلو ماشین انداخت ، ولی هیچ عکس العملی نشون نداد حتی موهاشم ردیف نکرد در ماشین رو باز کرد منم در ماشین رو باز کردم ...
    بعداز لمس کردن سویچ و قفل شدن در ماشین ،به سمت آسانسور قدم برداشت منم پشت سرش گام بر میداشتم ..
    چندبار دکمه ی اسانسورو فشرد تا اینکه در باز شد و هردو وارد آسانسور شدیم ..
    تو آینه به نگاه به خودم انداختم موهایه نامرتم رو ردیف کردم کمی جلوتر رفتم ، خط چشمم کمی پخش شده بود با دستام چند باری پاک کردم
    آرش خیره به حرکاتم بود ولی اصلا چیزی نمی گفت ..در آسانسور باز شد و هردو وارد سالن اصلی شرکت شدیم ..
    پشت سر آرش قدم بر میداشتم قدم هام رو تند تر کردم تا در کنار آرش باشم ..
    همه ی افراد حاضر در شرکت به احترام آرش بلند شدن ، آرش یه سلام کلی کرد منم سلام کردم
    _اقایه احدی یه مُسکن برام بیار تو اتاقم
    همه نگاها به سمتم بود
    آرش در اتاقش رو باز کرد ،و به سمتم برگشت
    _بفرماا
    یه لبخند بهش زدم و زیر لب گفتم ممنونم .
    هردو وارد اتاق شدیم آرش کتشو رو صندلی انداخت .
    بروی یکی از صندلی هایی که دور میز چیده بود نشست منم پرویی کردمو رویه صندلی مخصوص خودش نشستم ..
    یه نگاه بهم انداخت یه لبخند کاملا محو رو لباش نقش بست !به سمت پرونده ها قدم برداشت با صدای تقه ی در نگاهش به سمت در رفت .
    _بفرمااید
    آقایه احدی وارد اتاق شد و به سمت میز اصلی قدم برداشت
    _بفرما اقایه فرجام اینم یه مُسکن !
    لیوان اب و قرصی که کنار ظرف بود رو رویه میز نهاد
    زیر چشمی بهم نگاه کرد
    فنجون قهوه رو روبه روم کنار گلدون سفید سرامیکی کاکتوس قرار داد ..
    و همچنان که زیر چشمی نگاهم می کرد سینی رو برداشت و از در خارج شد
    آرش با دوتا از پرونده هایی که رو دستش بود کنارم ایستاد پرونده هارو روی میز قرار داد .قرص رو به همراه یه لیوان آب نوشید
    دوباره سر وقت چک و رسید هایی که تو دست داشت رفت ..
    از سکوت بینمون خسته شدم !
    _چه بد شد که عروسیمون بهم خورد ...
    قیافم کاملا دپرسو ناراحت بود
    _کاش یه زنگ به مامانت اینا میزدی که عروسی کنسل شده
    کف دستمو به پیشونیم زدم
    _اوووه اصلا یادم نبود دیروز براش زنگ زدماا ولی یادم رفت بگم
    گوشیمو برداشتم و برایه مامان زنگ زدم و قضیه رو توضیح دادم
    _آرش
    _جاان
    دستام رو زیر چونه هام قرار دادم
    _عروسیمون برای کی میوفته ؟
    دست از نوشتن برداشت و بهم نگاه کرد کمی مکث کرد
    _برایه بعد کنکورت ..
    نمیخواستم چیزی بگم که فکر کنه خیلی همچین کشت مردشم ..هرچند واقعاااا کشته مردش بودم
    _خوبه ...خیالمم از بابت کنکور جمع میشه
    _بللله ،اینطوری بهتره !
    دوباره مشغول کارای شرکت شد
    _مه گل این چکارو بده به منشی تا واریز کنه به حساب شرکت
    با تعجب گفتم
    _من برم ؟
    _اهوووم .مگه کاری داره ؟
    از جام بلند شدم و قاطع گفتم
    _نه اصلاا
    به سمت آرش قدم برداشتم ، چک هارو دستم داد درو که باز کردم ، انگاری یه بشکه آب جوش ریخت روی ،شکم و پاهام ..
    یه نگاه به لباسم انداختم
    قطره قطره قهوه میچکید ، کم کم سوختگی رو تنم احساس کردم
    یه نگاه به رو به روم انداختم
    اقایه احدی بایه سینی که فکر کنم ٧_٨تا فنجون برعکس افتاده بود روش و با چشمایی که از حدقه بیرون زده بود و لبی که گزیده نگاهم می کرد ..
    دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم
    _آرش سوووختم
    همه ی کارمندا به سمتم قدم برداشتن ، آرشم سریع خودش رو بهم رسوند
    _چی شده؟اقایه احدی حواست کجاست ؟ ای باباااا این چه وضعشهههه
    آرش منو تو اتاق هدایت کرد
    از سوختگی اشکم دراومده بود
    دکمه ی مانتومو باز کرد
    یه نگاه بهش انداختم ترس تو چشماش موج میزد
    مانت رو کمی باز کرد تا خواست کاملا باز کنه دستشو گرفتم
    _همینجا سوخته فقط
    نگاهشو رو چشمام زوم کرد
    _باید بریم بیمارستان !
    پاهامم شدیدا می سوخت نگران بودم نکنه جایه سوختی بمونه ..بدون اینکه امتناع کنم دکمه هارو با کمک آرش بستم
    دیگه از شدت سوختگی اشکام سرازیر شدن ولی خودم رو کنترل کردم تا گریم به هق هق تبدیل نشه ..
    .آخه الان چه وقت قهوه اوردن، تو که قهوه واسم آورده بودی ، یکی دوتام نبود از شانسم ..
    زیر لب با خودم حرف میزدم .به بیمارستان رسیدیم ورو تخت دراز کشیدم ... سعی کردم آروم باشم ولی نمیتونستم باهر ماده ضد عفونی کننده ای که روبه سوختگی هام میریختن ،احساس سوختگی بیشتری میکردم و صدایه فریادم بلند میشد..آرش دستام رو محکم نگه داشته بود ..
    این همه بلاو مصیبت واسه چیه ؟
    هروز یه دردسر تازه یه بازی جدید ...
    کمی روی تخت دراز کشیدم تا آرش دارو هارو از دارو خونه تهیه کنه ..
    خداروشکر دردم آروم تر شده بود .
    آرش دستش رو دور کمرم قرارر داد و باهم به سمت ماشین رفتیم
    در پشت ماشینو برام باز کرد
    _دراز بکش مه گل
    بدون اینکه کلمه ای حرف بزنم دراز کشیدم ، و آرش سوار ماشین شد و باسرعت حرکت کرد ..
    گهگاهی بهم نگاه میکرد
    _الهی بمیرم برات ،اقایه احدیم ک....
    نذاشتم حرفایه تکراریو ادامه بده
    _خدا کنه عزیزم ، حالم خوبه نگران نباش
    مشتش رو محکم به فرمون کوبید
    _ هروز یه اتفاق جدیدخدایاااا بس نیستتتت ؟؟؟
    سرعتش دو برابر شد زیر لبم چهار قلو میخوندم ، دستام رو به صندلی میخ کوب کردم الانه که جدی جدی بمیریم .
    خداروشکر صحیح و سالم البته سالم که نه فقط صحیح به خونه رسیدیم ..
    در حیاط باز شد و آرش ماشین رو جای همیشگیش پارک کرد ..
    فکر کنم خاله جون و ماهرخ خانوم خونه اومده بودن چون کفشاشون دم در بود ...
    دوبارا آرش کمکم کرد تا وارد نشیمن بشم .خاله جون با گوشی تلفن حرف می زد
    متوجه ی منو آرش شد ،تلفنو قطع کرد به سمتمون اومد
    با چشمایی که قرمز شده بود و پر از سوال و نگرانی بهم نگاه کرد
    _چیشده مه گل ؟
    تا اومدم چیزی بگم آرش شروع به حرف زدن کرد
    _قهوه ی داغ ریخت رو مه گل
    دست راستشو روسرش زد
    _الهی بمیرم !کجا ؟چی شد یهو ؟
    آرش منو رو به سمت مبل هدایت کرد و رو مبل نشستم با اینکه میتونستم خودم راه برم ولی دستای آرش پشتیبانم بود .
    آرش موضوع رو تعریف کرد ..
    _ای وای چقد بد بود !باید هروز ضدعفونی شه .خودم برات انجام میدم عزیزم
    با لبخندی که رو لبای بی روحم نمایان کردم ازش تشکر کردم
    آرش غرق نگاه من شده بود
    یه چشمک بهش زدم دلم نمیخواست ناراحتش کنم یا برام غصه بخوره .
    خاله جون با قیافه حق به جانب رو به آرش کرد و گفت
    _ارش ،این چه رفتاری بود که نسبت به تسنیم از خودت نشون دادی
    خاله جون کاملا اخم کرده بود و آرشم قیافش درهم شد .
    _مامان جان تا حالا هر چی سکوت کردم کافی بود.دیگه کم کم موند بود دستام رو بگیره ببره سر سفره ی عقد
    خاله جون یه چشم غره به آرش رفت ،سیاست های مادرانش خیلی خاص بود
    _دلیل نمی شد تو بزنی زیر گوشش !این کارت در شان خانواده ی ما نبود
    آرش یه دستی به موهاش کشید یه نگاه به من انداخت دکمه های پراهنشو باز کرد .
    _من که فکر نمی کنم کار اشتباهی انجام دادم ،واقعااا حقش بود . هرچی کوتاه اومدم تسنیم پرو تر شد فکر کرد خبریه
    من سرمو پایین انداختم .من حقو به آرش میدادم !ولی خاله جون نگران پایین اومدن شان خانوادگیشون بود
    _میتونست با صحبت بفهمونی که دوسش نداری!دیگم نبینم همچین کاری رو ازت
    اوه اوه سیاست خاله جون فوران کرد .آرش بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه به سمت اتاقش قدم برداشت .
    منم که اصلا حوصله ی بالا رفتن از پله هارو نداشتم کنار خاله جون نشستم ........................................
    روزها از پس هم می گذشتن و من بیشتر از قبل به غول بی شاخ و دم کنکور نزدیک تر میشم .
    اوا یل خرداد ماه بود که با امتحانایپ سخت پیش دانشگاهایی دست و پنجه نرم می کردم.. دیگه نه از اون پسرا خبری بود و نه عشق و عاشقی تسنیم با خیال راحت درسام رو میخوندم و با نمره ای که واقعاا لایقم بود پاس می کردم .
    چون باید درسامون رو برای کنکور اماده میکردیم امتحانایه پایانیمون از اواخر اردیبهشت شروع شده بود ..
    انقدر سرگرم امتحان ها بودم اصلا نه با آرش بیرون میرفتم نه مثل قبل کنار هم بودیم ..فقط در کنار میز شامو ناهار باهم صحبت میکردیم ،یا خیلی کم پیش میومد تو اتاق هم بریم ..
    دوست داشتم سریع تر امتحانا تموم شه،تموم این کاستی هام رو جبران کنم البته امتحانام ١۵روزه بود و فوق الاده فشرده .
    خداروشکر فردا اخرین امتحانمم بدم دیگه خیالم راحت شه ..
    ساعت ١٢شب بود ، در حال دوره کردن درسم بود که گوشیم زنگ خورد .
    یه نگاه به صفحه ی گوشی انداختم !
    با روبه رو شدن عکس آرش ،تعجب کردم اینکه فقط ٣۰متر باهام فاصله داره چه زنگ زدنیه ..
    گوشی رو برداشتم
    _جانم
    _مه گل دوستتت داااارم .
    بدون اینکه حتی یک کلمه توضیح بده قضیه ازچه قراره گوشی رو قطع کرد ..
    از حرفش زدم زیر خنده .موهامو ردیف کردمو به سمت اتاقش گام برداشتم .
    با تقه ای به در وارد اتاقش شدم .
    رو تخت دراز کشیده بود
    با دیدنم صدایه خندهاش بلند شد
    چشمام رو که از شدت خستگی دو دو میزد به سمت چشمای آرش سوق دادم .
    آرش رویه تخت با رو تختی سرمه ای که دور تا دور تخت رو فرا گرفته بود. نشست با خنده ای که تبدیل شده بود به لبخند بهم نگاه میکرد.
    _چه بی مقدمه ؟
    شونه های مردونشو که کلی واسش زحمت کشیده بود بالا انداخت .
    _دلم برات تنگ شده ..نمیخوای یه خورده به شوهر ایندت برسی ؟
    با تعجب پرسیدم
    _برسم؟
    از عکس العملم به لبخند چند ثانیه ای رو لباش نمایان کرد
    _منظورم اینکه ،نمیخوای دلتنگیاش رو کم کنی !نمیخوای مثل قبل کنارم باشی ؟
    فکر کنم از وقت خوابش گذشته .متوجه ی منظورش نمی شدم البته جوریم صحبت نمی کرد که منظورو قشنگ برسونه .
    _امتحان فردا تموم شه ..میشم همون مه گل سابق ابرویی بالا انداخت و با صدایی که خیلی بلند بود
    _مه گلللل دوستتتت داااااارم
    یه نگاه به در انداختم
    _هیس دیونه ی من !الان خاله جون میاد میگه چه خبره
    کمی نزدیک تر شدم ..
    یه نگاه به صفحه ی گوشیش انداختم .بلله اقا رفته تو سایت مخصوصه تست های من ..
    _پس واسه اینه .
    یه نگاه به گوشی انداخت
    _بابا مه گل تو خیلی خرخونی ؟ واسه همین انقد دوست دارم
    لبخندی از سر رضایت رو لبام نقش بست
    _میگم شبیه دیونه هااا هوار میکشی نگو درصد تستام رو دیدی ..اول اینکه خر پسر عمته دوم اینکه واسه درسام دوسم داری ؟
    دستاش رو تو دست هم گره بست
    _نه واسه اینکه دیگه نگران این نیستم که کدوم دانشگاه و تو کدوم شهر قبول میشی ..مطمنم تا اخر ور دل من میمونی .
    یه نگاه مغرورانه بهش انداختم
    _شاید اگه بدترین مشکلات زندگیو داشته باشم تنها چیزی که ازش دست نمیکشم درسه ...ولی خدایی آرش فکرنمی کردم انقدر هیجان زده شی واسه این موضوع
    پتو رو از رو پاهاش کنار زد و به سمتم قدم برداشت
    _دوست داشتم سوپرایز شی ! و غیره منتظره باشه ..البته چون خیلی وقته نگفتم دوستت دارم گفتم بگم تا یادم نرفته و برای یه نفرردیگ به هدر نرفت
    با حرفش زدم زیر خنده
    _دیونه جان ،خودم به جون میخرمش نمیذارم برای کسی هدر بدی !بعدشم مگه قرصه که یادت بره ؟
    دستام رو تو دستاش گرفت من رو محکم به سمت خودش کشوند
    _یه دارویی فراتر از اون ...منم که مدتی مریضم خیلی وقته منتظر یه خانوم سوار بر جارویه جادویم که برام بیاره ..ولی فکر کنم تو ترافیک گرفتار شده چند روزی دیر کرده ..
    اصطلاح جارویه جادویشو کجایه دلم بزارم اخه خواستم نخندم ولی نشد بعد از اینکه خندهام کم رنگ شد...به چشم های عاشقش زل زدم و با لحنی که میدونستم به آرش ارامش میده گفتم
    _مهربون ترین مرد دنیااا ...معلومه که منم دوست داااارم
     

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    یه بـ..وسـ..ـه نثار پیشونیم کرد.
    _مهربونیت قشنگه ، هم زبونیت قشنگه .وقتی باهام قهر میکنی پیشیمونیت قشنگ آهااا بیا وسط باقیافه ای عاقل اندرسفیه بهش نگاه میکردم .. نصف شبی برای خودش سرخوشه
    _مست کردی آرش جان ؟
    با حرفم با دوتا از دستاش شروع به بشکن زدن کرد
    _اره من مـسـ*ـت مستم با این عهدی که بستم
    عین این دیونه هایه خیابونی برای خودش اهنگ می خوند
    _خدا شفا بده ..من برم درسم رو بخونم
    با اخم بهم نگاه کرد
    _واا مگه قرار نبودپیشم بخوابی؟
    ابرویی بالا انداختمو دستگیره ی درو در دستم گرفتم
    _قرار بود ..ولی از ادمای مـسـ*ـت واهمه دارم .
    با حرفم دستش رو دستم قرار دادو چشماش رو، رو در روی چشم هام
    _بابا دیونه شوخی کردم حالو هوات عوض شه
    دستگیره ی درو به سمت پایین هدایت کردم
    _باشه یه مقداری از درسام مونده بخونم حتما میام عزیزم ..
    یه پوفی زیر لب گفت و رو تخت دراز کشید
    _باشه گلم .البته اگه بیدار بودم و وجودتو حس کردم
    یه لبخندی زدمو موها رمو به پشت گوشم انداختم
    _و اگه من در حین خوندن درس خوابم نبرد
    _اوووهه ..پس بیخیال انشالا فردا شب
    بعد از کمی مکث کردن ادامه داد نه فرداشبم که نمیشه ..قراره بریم ویلایه آرسام .
    تو ذهنم تحلیل میکردم آرسام کدوم یکی از دوستاشه ولی نشناختمش .با چهره ای که رگ های مظلومیت در اون موج میزد گفتم
    _خوشبحالت ، خوش بگذره
    پام رو به سمت بیرونی در قرار دادم که گفت
    _خوشبحالمون ..قراره باهم بریم
    به سمتش برگشتم ،خوشحالی از چهرم فوران می کرد بعد از اینهمه فشار درس و امتحان یه مسافرت کوتاه واقعا میچسبه
    _مرسی آرشم که انقد به فکر منی !
    دست های مردونش رو بروی چشماش قرار داد و به آرامی فشرد .
    _خواهش میکنم خانوم وکیلم
    یه چشمک زدمو از اتاق بیرون رفتم درسم که تموم شد یه نگاه به ساعت انداختم ،ساعت ٣شده بود .اکثرا عادتم بود که وقتی درسم تموم نمیشد تا صبح بیدار بودم و مطالعه میکردم دیگه به سمت اتاق آرش نرفتم
    ساعت ١۰صبح امتحانمون شروع میشه .چون آرش ساعت ٨ به دفترش میره وقت نمیکرد تا منو برسونه .
    ساعت ٩/٣۰تاکسی تلفنی که قبل از آرش باهاش هماهنگ کرده بود دم در منتطرم ایستاد .
    حدودا ساعت ١۰بود که به مدرسه رسیدم بعد از تموم شدن امتحانم تو حیاط منتظر نگار نشستم حدودا ده دقیقه بعد من به سمت حیاط اومد ..براش دست تکون دادم با دیدنم دوان دوان به سمتم گام برداشت .
    _سلاممم نگار جونم
    محکم در اغوشش گرفتم
    _سلاام خر جونم
    یه چشم غره بهش رفتمو گفتم
    _بیشعور جانم یه امروزو آدم باش
    لباش رو پایین آورد و ابروهاشو در هم کشید
    _یعنی آخرین روزه مدرست ..مه گل دلم برای خل و چل بازیات تنگ میشه
    با آرنج کبوندم تو پهلوش
    _خل و چل خودتی انتر خانوم .. کاری نداری ؟ میخوام برم
    ایندفعه کاملا جدی بود
    _جدی جدی تموم شد ،دیونه بازیامون شیطنتامون ..سیاوش و آرش گفتنامون .
    باگفتن هر جمله اش بغض سراغم میومد .نگارم چشماش پر اشک شده بود یه دختر شیطون و بامزه بعید میدونستم یه روزی اشکای دخترونه و پاکش رو ببینم ،یه دختری که غرق در عشق شده بود عشقی که ازآب رونم پاک تره
    بی اختیار بغلش کردم بغضم شکست و اولین اشک دلتنگی رونه ی صورتم شد
    سعی کردیم همدیگرو آروم کنیم ولی مگه میشد ؟
    من اشک نگار اشک ..
    وقتی کمی آروم شدیم دستاش رو تو دستام گرفتم
    _مطمنم هر هفته همو میبینیم ...از بس به خودت بد عادتم کردی !
    لبخندی زد و زیپ کوله ی لیشو باز کرد و یه عروسک که موهایه بلند و صورت چوبیش منو یاد بچگیام می انداخت رو به روم گرفت .
    _اینو کنار خودت نگه داشته باش .یادرگاری از من
    یه نگاه به عروسک خوشگلش انداختم یه بـ..وسـ..ـه روگونه هاش زدم
    _مرسی شاسکول من
    عروسک رو داد دست من و با خنده گفت
    _بیا برو گمشو تا فوشامو رونت نکردم
    بار دیگه در آغـ*ـوش پر مهرش فرود اومدم .بعد از رسیدن به خونه دم حوض نشستم و خیره به عروسک نگار شدم .
    چقد نگاهش به دلم نسشت، عین نگار پاک و ساده بود
    دستام رو تو حوض نمادین فرو بردم هوا کم کم رو به گرمی میرفت آفتاب به حوض می تابید .و انعکاسش به دست هام که زیر آب بود برخورد میکرد ...
    دلم بچگی می خواست آب بازی با دست هایه کوچک وبی الایشه بچگی ..بزرگ شدن برایم من روزهای خوبی رو رقم نزد شاید اگر بزرگ نمیشدم ،بابا به زندان نمی افتاد .مامان تنها نبود ، رضا و پدرش انقدر دنباله دار ازدواج من نبودن ،حتما آرش غرق در سختی نمی شد ..
    بزرگ شدن من چه تاوان بزرگی داشت
    با یه مـسـ*ـت آبی که به صورتم پاشید از دنیای کودکانه ام بیرون اومدم
    یه نگاه به اون سمت حوض انداختم
    آرش بود که منو از تفسیر خیالاتم بیرون کشید
    با لبخندی که پر از شیطنت بود گفت
    _راسشو بگو به چی فکر میکردی ؟
    دوست نداشتم متوجه ی افکارم بشه
    _به اینکه کی قراره حرکت کنیم ؟
    یه نگاه به ساعت انداخت
    _یک ساعت دیگه .بدو برو وسایلات رو جمع کن که دیر شد
    بعد از تموم شدن حرفش مشغول باز کردن دکمه های پیراهن سفیدش شد و از کنارم گذشت و به سمت خونه قدماش رو برداشت ..منم خیره به گام های آرش شدم دست از دیدنش بر نمیداشتم ..انگار همین ثانیه و همین لحظه دوباره عاشقش شدم وقتی کاملا از جلو چشمانم محو شد ..
    یه آبی به صورتم زدم و از حوض فاصله گرفتم به سمت اتاقم قدم برداشتم ..
    چند دست از لباس هام رو تو چمدون قرار دادم سعی کردم لباسام استین بلند باشه .. یه دست لباس مجلسی برداشتم ..به سمت آینه اتاقم قدم گام برداشتم یه دستی به آینه کشیدم تا چهرم کاملا شفاف نشون بده ..
    کرم ضد آفتابم رو به صورت سفیدم کمی اغشته کردم و رژ مات جیگریمو به لبایه خشکم زدم بخاطر استرس امتحانا لبام کاملا خشک شده بود..رژ گونه ی طلایم رو به گونه هام زدم تا کمی از حالت بی روح و کسل دربیاد ..
    موهامم دم اسبی بستم و شال صورتیم رو که با دانتل ابی پایین هر دو طرفش کارشده بود رو سرم انداختم ..
    نمی دونستم کدوم مانتوم رو بپوشم یه دید به کمد مانتوهام انداختم ..
    مانتو مشکیم رو برداشتم یه نگاه بهش انداختم تو ذهنم درگیر بودم بین این مانتو ومانتو صورتی کدوم رو بپوشم .. آخر کش مکشم تصمیم گرفتم مانتو مشکیم رو بپوشم با اینکه کوتاه بود ولی خیلی بهم میومد شلوار ابرو بادیه مشکی و طوسیم رو به تن کردم کتونی صورتیمو که با شالم ست شده بود پوشیدم دو تا از مانتو هامو کاور کشیدم و رو چمدونم انداختم ..کیف مشکییه چرمم رو که به نسبت بزرگ بود گ برداشتم یه بسته آدامس با طعم مورد علاقم اناناس و هندزفری،شارژر ، کیف وسایل آرایشمو ،مسواک صورتی رنگمو،عطر مورد علاقم ،برس نارنجیی به همراه سه تا از لاک هایه صورتی و جیگری و قهوه ای مات رو تو کیفم قرار دادم ..تو ذهنم تحلیل میکردم دیگه چه چیزی مورد نیازه ،با صدای در به سمت آرش چرخیدم .
    _خانوم خانوما آماده ای ؟
    کیفم زو تو دستم گرفتم و گوشیمو انداختم توکیف
    _بله بریم
    دسته ی چمدونو بیرون کشیدم حالا انگار میخوایم بریم دور دنیاا انقد لباس جمع کردم ..
    کنار آرش ایستادم با خنده رو بهم کردو گفت
    _فقط قراره دوروز بمونیماااااا
    یه نگاه پرادعا بهش انداختم
    _در جریانم عزیزم
    یه چشمک بهم زدو به سمت اتاقش قدم برداشت منم به سمت خاله جون رفتم
    _سلام خاله جونم
    نگاهش به سمت تلوزیون بود با دیدنم بلند شد وبه طرفم اومد
    _به به خوشگل خانوم
    یه بـ..وسـ..ـه به گونه هاش زدم
    _مواظب خودتون باشینااا ...کلیم بهتون خوش بگذره
    _ممنونم خاله جون
    ماهرخ خانوم رو صدا کرد ..ماهرخ خانوم با ۴تا ظرف در بسته کنارم ایستاد ..
    _بیا دخترم این خوراکیام باخودتون ببرین ..
    کیفمو زمین گذاشتم و از دست ماهرخ خانوم ظرف های پر از تنقلات رو گرفتم ..
    _مرسی ماهرخ خانوم لطف کردی..
    _خواهش میکنم دخترم تو ماشین بخورین حوصلتون سر نره
    _با وجود مه گل مگه میشه حوصلمون سر بره دلقکیه برای خودش کلک
    نگاهمو به سمت صدای آرش سوق دادم و با اخمی که از سر شوخی بود گفتم
    _واااااا من کجام دلقکه
    به سمت خاله جون رفت و باهم روبوسی کردن چمدون منو چمدون خودشو تو دستش گرفت
    _سرتاپات خانوم وکیل
    از شیطنتش رو لب همه لبخند نشسته بود از ماهرخ خانوم خداحافظی کردیم و سوار پورشه سفیدش که تازگیا خریده بود شدیم .. خاله جون از حیاط ریموت دررو فشرد و ماهرخ خانوم پشت سرمون طبق معمول آب ریخت
    آرش یه نگاه بهم انداخت
    ولی من نگاهش نکردم ..پسره ی پرو بهم میگه دلقک..با خنده ای که به لب داشت گفت
    _شوخی کردم دلقک خانومممم
     

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    _حرفی نمی زنم مبادا فکر کنی دلقکم
    پشت چشمی براش ناز کردم
    لپمو کشید
    _تو اگه اخمو ترین دختر دنیا شی ...برای من مهربون ترینی
    از حرفاش معلومه که داشت از دلم در می آورد ، هرچند میدونست که من از این شوخیا ناراحت نمیشم .
    _قربااااان شماااا..
    یه لبخند بهم زد و مشغول رانندگیش شد
    _آرش دوستات کی میان ؟
    یه نگاه به ساعت رو به روش انداخت
    _قراره یه رستوران وایسیم بعد ناهار همگی باهم حرکت میکنیم ..
    _اهاا، چه خوب گشنم شده بود
    خنده های ریزش پر از شیطنت بود
    _چرا میخندی ؟
    با حرفم خنده هاش شدت گرفت
    _آخه جز اینکه دلقکم هستی خانوم شکمو هم تشریف دارن
    دست راستم رو مشت کردم و دو ضربه به بازو های آرش کوبندم
    _خیلی بی مزه ای آرش
    صدای خنده هاش اوج گرفتم
    _اوووهه بیااا منم خوردی دیگه وگرنه از کجا میدونی من بی مزه ام ؟؟
    از حرفش خندم گرفته بود با صدای بلند گفتم
    _آرررررررررش
    اونم با خنده ای که از لبش محو نمیشد گفت
    _اینم از رستوران
    یه نگاه به رستوران انداختم همون رستوران قبلی که چند باری با آرش رفتیم بود..همون پاتوق همیشگیمون ..
    _رستوران خودمون که
    یه نگاه به رستوران انداخت
    _عه جدی ؟بابات سرمایه داره هااا چرا رو نمیکرد
    چشمام رو نازک کردم ،نمی دونم آرش چرا رفته بود تو فاز شوخی بدمم نمیومد
    _نه به سرمایه داری بابای جنابعالی
    از ماشین پیاده شدم آرشم بعد پارک ماشین با اون لبخندی که رو لباش حک شده بود کنارم ایستاد
    _بفرمایید خانوم وکیل
    دستام رو تو دستاش گرفت وارد رستوران شدیم آرش یه دید کلی تو رستوران زد تا اینکه دوستاش رو پیدا کرد ..من سعی کردم خیلی خانومانه رفتار کنم .
    به سمت میز دوستای ترگل ورگل آرش قدم برداشتیم
    همگی به احترامون از صندلی هاشون بلند شدن ..
    با خانوم ها، البته بعید میدونم خانومشون باشن سلام و احوال پرسی کردم
    آرش رو به من کردو گفت
    _مه گل جان ایشون آرسام هستن
    یه پسره حدودا ٢٧/٢٨ساله با یه تیپ کاملا اسپرت موهایه مشکی که دقیقا مدل موی آرش بود چشمای قهوه ای تیره و دماغ عملی ،مژه های کاملا بلند .زیبا و جذاب بود
    یه لبخند به نگاهش هدیه کردم
    از نگاهش خوشم نمیومد یه حس بدیرو ازچشماش به تموم وجودم منتقل میکرد
    _ اووووه ..چه خانوم زیبایی ،واقعااا تحسین میکنم آرشرو بابت این انتخابش شما فوق الاده ای بانو
    از حرفاش معلوم بود از این پسرای یه که با زبونش مارو از لونش میکشه بیرون ..
    _مچکرم .شما لطف دارین
    آرش ادامه داد
    _ایشون اردلان یکی از دوستای قدیمی و دوست داشتنی منه و ایشونم پویای خودمونه که در جریانی ..
    به همه سلام کردم و کنار آرش نشستم ..
    بعد از سفارش غذا آرش و پویا مشغول حرف زدن شدن ..منم ذهنم درگیر امتحان امروز بود ...
    _خانوم زیباا
    از مشغله ی ذهنم بیرون اومدم نمیدونستم کسی منو صدا کرد یا من احساس خودشیفتگی کردم
    یه نگاه به آرسام کردم روبه روی من نشسته بود و صورتش دقیقا موازی با صورتم قرار داشت ..حتما منو صدا کرده که نگاهش به سمت منه
    با یه لبخند ازش تشکر کردم
    _بله؟
    دستی به ابروهای برداشتش کشید و ادامه داد
    _شما دانشجویی ؟
    _نه انشالا امسال دانشجو میشم
    آرش یه لبخند گرم بهم زد و منو به طرف خودش کشید و دستش رو روی گونه های سمت راستم قرار داد و سرمو به شونه هاش چسبوند
    _خانومم خانوم وکیله
    آرسام که غرق چشمای طوسیم شده بود با نیش خندی ک به لب داشت گفت
    _اووووووه چه تحویلم میگیره gfشو
    آرش با لحنی حق به جانبه و کاملا جدی گفت :
    _جی اف نه خانومم ..
    یه نگاه خاصی بهم انداخت و به سمت یکی از اون دخترا قدم برداشت
    دوتا دستش رو روی شونه هاش گذاشت
    _عشقم در چه حاله
    قیافه ی عشقش کاملا جراحی شده و عملی بود
    لب و گونه هاش پروتز کرده چشماشم که لنز آبی گذاشته موهاشم بلوند رنگ کرده ناخونای دستشم کاشته بود ...
    در جواب به آرسام با اون صدای کاملا زننده و لوسش در اصطلاح دخترونه ی بلاشهری گفت
    _عشقم حوصلم سر رفت کی حرکت میکنیم
    در همین حین گارسون غذا هارو رو میز قرار داد
    دستاش رو جدا کرد و رو صندلی کنارش نشست
    _بعد از خوردن غذااا عجقم
    رو به منو ارش و پویا کرد
    _سریع تر صرف کنین عشقم حوصلش سر رفت
    از حرفش نیش خندی رو لبام سبز شد
    پویا که سمت راستم نشسته بود صورتش رو به گوشم نزدیک کرد
    _حالمونو بهم زد با این عشق لب شتریش دختره عین جن میمونه
    از حرفش زدم زیر خنده
    آرش یه نگاهی به منو پویا انداخت
    آرسام و همون دختره با غضب بهمون نگاه میکردن
    _پویا ناهارتو بخور بریم کم مزه بریز دم گوش مه گل
    پویا شونه ای بالا انداخت و با لبخند حرف آرش رو تایید کرد
    بعد از صرف ناهار همگی به سمت ماشین هامون قدم برداشتیم ..
    دستام تو دستای آرش گره خورده بود
    _آرش
    بهم نگاه انداخت
    _جانم عزیزم
    _این دختره ای که همراه my friend آرسامه کیه ؟
    یه نگاه به همون دختره انداخت و بعد نگاهش رو به سمت چشمام سوق داد .
    _خواهرهشه ،تو کف پویاست آوردتش که مخ پویارو بزنه گمون کنم ..
    خواهرشم درست عین خودش ، برنزه و عملی
    _آهاا ..حیف پویاا
    دم ماشینا ایستادیم پویا با ماشین خودش نیومده بود ، با صورتی توام با لبخند به سمتمون قدم برداشت
    _من با شما میام ،حس حاله رانندگی رو نداشتم
    لبخند زدمو گفتم
    _خوشحال میشیم
    یه نگاه به دوتا دختره انداختم انگار زیاد از این قضیه راضی نبودن
    _اقا پویا تشریف بیارین باهم بریم ..باشما خوش میگذره
    معلوم بود که آرش درست حدس زده
    _نه ممنون مزاحم نمیشم
    به سمت ماشینمون قدم برداشت و رو صندلی عقب نشست ..
    دختره هم با قیافه ای دپرس سوار ماشین شد
    _آرش راه بیافت که بریم
    آرشم حرفش رو تایید کرد و به سمت ماشین گام برداشتیم
    _بانوی زیبا میبینمتون
    سرم رو تکون دادم و سوار ماشین شدم
    از لحن حرف زدنش واهمه داشتم نمیدونستم چرا از چشمای وحشیش میترسیدم ،انگار حرفاش و نوع نگاه کردنش من رو یاد رضا می انداخت ..
    آرش شروع به رانندگی کرد پویام با گوشیش سرگرم بود
    _مه گل
    بدون اینکه به سمت آرش برگردم گفتم
    _جانم
    _میخوای یه سر به مامانت اینا بزنیم
    با شنیدن این حرفش بی اختیار بغض کردم نگاهم رو به سمت دست های آرش کشوندم از اینکه بخوام تو صورتش نگاه کنم نمیدونم چرا خجالت میکشیدم
    _نه
    از آینه به پویا نگاه انداختم گوشاش تیز شده و بهم خیره بود
    آرش که متوجه شده الان جای این حرف نبود دستاشو رویه دستام گذاشت
    _خوب امتحان امروز چطور بود ؟
    نمیخواستم متوجه شه چقد دلم گرفته است واقعام دلم یهو تنگ شد ، وقتی میبینم حداقل ٩۰درصد آدم ها در کنار خانوادشون با آرامش و عشق زندگی میکنن دلم سخت میگیره نفس کشیدن برام سخت تر میشه
    _عالی بود
    دستم رو فشرد و با علاقه ای که از لحنش مشخص شده بود ادامه داد
    _خانوم وکیل خودمی عشقم
    اینبار نوبت من بود که دستای مردونشو تو دست هایه ظریف خودم بگیرم
    _ممنونم مهربونم .
    پوووووووف
    _وقت کردین یکم قربون صدقه ی هم برین !
    هردو به سمت پویا برگشتیم و زدیم زیر خنده
    _والاااا ...ما فکر کردیم فقط آرسام ،پانته آ اینطور حال بهم زنن شما که بدترین .
    _چیه حسودیت میشه ؟توام برو خواهر این دختره اسمش چی بود ؟پاییز پانیزه رل بزن کیفشو ببر
    قیافه ی پویا دیدنی بود
    _جان من این شیشه هارو بیارین پایین تا حالم بهم نخورده ..
    دوباره خنده هامون اوج گرفت
    _دختره عین میمون میمونه تقاضایه دوستیم بهم میده ای بخشکی شانس..
    به سمتش برگشتم
    _چرا خوبه که !فقط قیافش عملیه و ارایششم از حد معمول زیادتره ...
    _همین دیگه مشکلم همینه صبح بیدارشم ببینم یه جن بوداده کنارم خوابیده دیگ اونوقت در همون لحظه دارفانیو وداع میکنم ..
    آرش آینه رو کمی جابه جا کرد با نگاهش که از پشت آینه بود گفت:
    _تا آخر این سفر با عشـ*ـوه هاش عاشقت میکنه از بس نازو کرشمه میاد
    پویا با چشمای گرد شده و با قیافه ای کاملا بی خیال به آینه که چشمایه آرش در اون نمایان بود رو به رو شد
    _نترس، شروینو بهش میچسبونم
    شروین دیگه کی بود ...
    _شروین ؟
    _آشنا میشی !
    دیگه چیزی نگفتم
    انقدر خسته بودم که با ریتم آروم آهنگ کم کم خوابم برد..
    با ایستادن آرش لب یه رود خونه چشمام رو باز کردم از صندلی پشتم فاصله گرفتم و به آرش و بعد به پویا نگاه انداختم
    _خوب خوابیدیااا
    یه قوسی به بدنم دادم و بعد موهام رو ردیف کردم
    _جدی ؟چند ساعت !
    یه نگاه به ساعت مچ دستش انداخت
    _٢ساعتی بود .
    دنبال گوشیم تو کیفم گشتم
    _آخه خیلی خسته بودم، دیشبم از دلهره ی امتحان نتونستم راحت چشمامو رو هم بزارم .
    بلاخره پیداش کردم نه پیامی نه میس کالی کاملا غریبو تنها نامم گوشیه موبایل افرادی که شمارمو داشتن خاک میخورد
    _اخی ..خانوم وکیل سخت کوش به شما میگن مثل خواهرمی اونم امسال کنکور داره رشتش تجربی ،هدفشم فقط دندون پزشکیه تمام دارایمون رو صرف پول شهریه کلاساش کردیم آخرشم میدونم مثل داداشش مفت خور میشه .
    دستام رو دور گردنه ی صندلی آرش قرار دادم و به عقب برگشتم
    _ایشالا ک قبول میشه ..شماهم انقدر نفوذ بد نزن
    ارش با بی حوصلگی ما بین حرفامون پرید
    _ای بابا پس کجاست این آرسااام
    گوشیش رو از جیبش در آورد
    یه نگاهی به تماس های دریافتی انداخت ولی خبری از آرسام نبود خودش دست به کار شد .انگشت شصتش رو روی اسم آرسام لمس کرد و گوشی رو زیر گوشش قرار داد
    _کجایی تو
    _....... ......
    _بیا دیگه سه نفرو معطل دوست دخترت کردی ،my friend ذلیل
    _...... ....... ......... .......
    _کوفت نخند .
    گوشی رو قطع کردو انداخت جلویه فرمون .نگاهش رو به چشمایه طوسیم قفل کرد
    _میگه پانته آ هـ*ـوس لواشک کرده گشتم براش لواشک خونگی پیدا کنم
    یه پوفی زیر لب گفتم
    _خوب میومد من بهش لواشک میدادم ،بیچاره ماهرخ خانوم زحمتش رو کشید کسیم تحویلش نمیگیره
    _تو یعنی لواشک داشتیو رو نکردی ؟عجب آدمی هستیا دختر به ظرف هایی که ماهرخ خانوم بهم داده بود نگاه انداختم
    _واااا ظرف تنقلات دقیقااا ٣۰سانتی متر ازتون فاصله داره خوب بر میداشتین
    نگاهش رو به سمت ظرف های در بسته انداخت
    _تو باید تعارف میکردی ...
    چه زود صمیمی شد
    _پویا بگیر کوفت کن چقد غر میزنی تو
    از حرف آرش خندم گرفته بود ولی خودم رو نگه داشتم که نخندم
    باصدای بوق آرسام همه نگاه ها به سمت ماشینش چرخید .
    همچین با لبخند بهمون نگاه میکرد که دوستاشم دندوناش رو خرد کنم تو دهنش ..یک ساعت مارو کاشته به رویه خودشم نمیاره
    ارش دستش رو روی دنده اتوماتیک ماشین قرار داد با یه حرکت پشت آرسام راه افتادیم .
    بعد از حدودا دوساعت به ویلا رسیدیم چقد رامسر زیبا و سرسبزه ، بوی زندگی میده یه زندگی پراز ارامش .
    آرش ماشین رو تو حیاط پارک کرد یه چشمک به آرش زدمو از ماشین پیاده شدم پویاهم هم زمان پیاده شد ..
    نگاهم به باغ انتهایه حیاط بود یه باغ خیلی بزرگ فکر کنم حدودا دوبرابر باغم می شد .چه درخت های بزرگو تنومندی ،چند تا درخت پرتقالم از دور دست ها نمیان بود البته چون کاملا برگ های براق درخت پرتقال رو میشناختم میتونستم تشخیص بدم ..
    _محو باغ شدی ؟چه چیزی جذابه برات ؟
    یه نگاه به سمت راستم انداختم آرسام کنارم ایستاده بود
    نگاهم رو از نگاهش آزاد کردم و به سمت باغ سوق دادم
    _درخت پرتقال انتهایه باغ
    یه نگاه به باغ انداخت چشماش از تعجب دوبرابر شد وبا کنجکاوی بهم خیره شد و گفت
    _درخت پرتقاللل ؟؟تو چه جور با این فاصله تشخیص دادی
    یه لبخند زدم
    _درخت پرتقال نیمی از زندگی منه
    با گفتن این حرف نگاهمو از رو صورتش برداشتم و به سمت آرش رفتم .
    کیفم رو از ماشین گرفتم
    آرسام ماتو مبهوت همون گوشه ایستاده بود فکر نکنم از سرنوشتم خبر داشته باشه ک اینجوری گیجه .
    چدونمو تو دستم گرفتم کنار آرش ایستادم یه خمیازه کشید و گردنش رو یه بار به سمت راست و باردیگه به سمت چپ قوس دادم
    _آرســــاااام
    _جونم داداش
    یه نگاه به ویلا انداخت
    _بیا برو در باز کن بریم تو ،مردم از خستگی
    بدون معطلی به سمت در قدم برداشت و با دو چرخش کلید درو باز کرد
    _از پله ها که رفتین بالا سه تا اتاقه هرکدوم رو که خواستین واسه استراحت انتخاب کنین ..
    آرش کفششو در آورد و وارد خونه شد
    _آرش با کفش برو بابا
    دوباره به عقب برگشت کفشش رو به پا کرد و به سمت پله راه افتاد
    _عشقم داری میای
    کیفمرو تو دستام گرفتم
    _آره عزیزم
    _اگه چمدونت سنگینه بزار پایین تا من برات بیارم
    خودم رو به آرش رسوندم
    _نه بابا ..خوبه
    _راستی اون پویای شاسکول کو
    به یه اتاق رسیدیم
    _داشت با گوشیش صحبت میکرد
    در اتاقو باز کرد یه تخت دونفره ی صورتی و با کاغذ دیواری همون رنگ و پرده های سفید و قالیچه ای با گل های صورتی و قرمز و برگ های ریز سبز نمایه کاملا دخترونه ای به اتاق داده بود مخصوصا میز کامپیوتر و صندلی با روکش هندوانه ای ...
    _وای چقد قشنگه
    آرش با یه نگاه چند ثانیه ای کل اتاقو دید زد و خودشو رو تخت انداخت
    _پس همینجا خوبه
    منم کمد لباسارو باز کردم
    _خیلیم عالی
    چمدونمو رو به روم قرار دادم
    مانتو و لباس مجلسیم رو تو کمد صورتیو سفید اویزون کردم .لباسامو تو کشو قرار دادم
    چمدون آرشم باز کردم و لباسشو تو کشو ردیف کردم .
    با تقه ای به در شالمو رو سرم انداختم آرش که غرق خواب بود مجبور بودم خودم برم ببینم کیه.
    درو باز کردم با آرسام رو به رو شدم
    یه نگاه عمیق از پایین تا بالا اندامم انداخت خودم رو جمع کردم
    _بله ؟؟
    با حرفم به چشمام خیره شد من مسیر چشمامو به تابلویه رو به رو هدایت کردم تا با چشمایه کثیفش چشم تو چشم نشم
    _میخواستم بگم که امشب جشن داریم به عبارتی پارتی به آرش بگین که ساعت ٩شب آماده باشه البته با شما خانوم گل
    خیلی جدی و بدون هیچ عکس العملی گفتم
    _باشه
    بدون خداحافظی درو بستم .
    اه اه حالم از چشمای ه.ر.........بهم خورد .
    سعی کردم بی تفاوت باشم
    پرده ی اتاق رو کنار کشیدم کاملا به باغ اشراف داشتم ..باغی پر از بچگی و حس خوب
    درست مثل باغ خودم یه کلبه ی سبز از تر ازسبزه ی هفت سین ..یه دوست داشتن وعشقی که هیچوقت نسبت به اون روستا کم نمیشه
     

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    پرده رو از میون انگشت های دخترانه ام رها کردم رو به روی آرش روی صندلی نشستم
    با لبخندی سرشار از حس خوب دوست داشتن خیره به چشم های بسته ی مرد زندگیم شدم .
    یعنی منو آرش بهم میرسیم یعنی دستایه اون سهم ابدی دست های من میشه ...
    چندبار پلک زد
    _چیزی شده
    لبخندم رو کمی پررنگ تر کردم
    _نه عزیزم بخواب
    دستام رو از دسته صندلی جدا کرد تو دستاش قفل کرد و آروم خوابید
    بعد سیر شدن از نگاهش دستام و به آرامی جوری که آرش بیدار نشه از دستاش آزاد کردم
    به سمت آینه قدم برداشتم یه نگاه به ساعت انداختم ساعت ١٩/٣٢/٢۰ثانیه بود بهتره یه دوش بگیرم و بعد کم کم آماده بشم
    حوله و لباس های راحتیمو رو رختکن قرار دادم و وارد حموم شدم .
    بعد از دوش لباسام رو پوشیدم و از حمام بیرون اومدم
    آرش همچنان خواب بود
    موهام رو با حوله خشک کردم
    یه نگاه به ساعت انداختم باید آرشو بیدار میکردم به سمتش قدم برداشتم
    _آرش جاااان
    _آرششش
    با چشمای کاملا خمارش بهم خیره شد چند باری پلک زد
    _بله
    دستاشو رو صورتش کشید ابروهاشو فشرد
    _آرسام گفته امشب مهمونیه ساعت ٩بیاین پایین
    یه خمیازه کوتاه کشید با دستاش دستام رو کشید به طرف خودش بی اختیار رو تخت نشستم سرشو رو پاهام قراردادم
    _ای بابا قرار مون که فردا شب بود ؟
    _نمی دونم عزیزم
    دستام رو تو دستاش گرفت و بروی موهاش قرار داد ،می دونستم که دوست داشت موهاش زیر نوازش دستانم به رقـ*ـص دربیاد پنجه هامو باز کردم و لابه لایه موهایه شلختش رها کردم و به آرومی درهم کشیدم چشمایه عسلیش رو آروم بست
    ناخودآگاه گفتم
    _آرش منو تو بهم میرسیم
    چشماش رو باز کرد و دستامو رو به رویه لب هاش قرار داد و یه بـ..وسـ..ـه به دست هام زد
    _معلومه که بهم میرسیم ما تمام تلاشمون و تمام دغدغمون چیزی جز این نیست .
    خیالم راحت شده بود مثل همیشه ،حالا مطمن شده بودم اگه کوهم بینمون فاصله بندازه آرش دست از تلاشش نمیکشه مثل فرهاد
    یه نگاه به ساعت رو به روم انداخت
    _آخ آخ بلند شو دیر شد من هنوز موهام رو سشوار نکشیدم
    به سمت آینه رفتم وسشوارو به برق زدم موهامو سشوار کشیدم
    آرش به حموم رفته بود
    آرایش صورتمم کمی غلیظ تر کردم و رژ لب مخملی قرمز آتشیم رو به لبام زدم
    موهای خوش فرمشو سشوار کشیدم ازم تشکر کرد به سمت کمدلباس هایی که من ردیف کرده بودم گام برداشت کت و شلوار مشکیش رو به تن کرد ساعت استیل اصلش رو به مچ دستش بست
    منم پیراهن جیگریم رو به تن کرده بودم و موهام رو ساده رویه شونه هام رها کردم البته یه شال حریر روی سرم قرار دادم با اینکه گذاشتن شال با نگذاشتنش فرقی نداشت ولی لااقل خودم رو قانع میکرد گردن بندی رو که آرش بهم هدیه داده بود با کمکش بستم
    یه نگاه به ساعت انداختم ساعت ٢١/٣۰دقیقه بود کفشامون رو به پا کردیم و به سمت سالن قدم برداشتیم
    _عین فرشته ها شدی عزیزم
    کمی منو به خودش نزدیک تر کرد
    _توام مثل همیشه عالی شدی
    هردو بهم لبخند زدیم
    آرسام با دیدنمون قدم هاش و به ما نزدیک تر کرد
    _به به چه کردن این دوتا عاشق .
    _ممنونم لطف داری
    باز دوباره اون نگاه لعنتی
    _پانته آ اون سمته
    دستش رو روی کمرم قرار داد و مسیری که دوست دخترش ایستاده بودرو نشون داد
    دستام رو از دستای آرش جدا کردم
    نمیخواستم بیشتر از این دستاش بدنمو لمس کنه خودم رو به مبلی که نزدیک همون دختره قرارر داشت رسوندم
    بوی گند سیگارش کم کم نفس کشیدنو برام تنگ تر کرد صدای خنده هاش که از سر مـسـ*ـتی بلند میشد حالم رو بهم میزد
    یه نگاه به هوای اتاق انداختم پر شده بود از دود با چشمام دنبال آرش گشتم ولی پیداش نکردم .حالم خیلی بد شده بود دیگه حتی نمیشد به وضوح کسی رو دید
    از جام بلند شدم و به طرف حیاط رفتم
    چند باری سرفه کردم
    اخیششش به این میگن هوا ..
    هیشکی تو حیاط نبود گام هام رو به سمت ماشینمون برداشتم
    متوجه ی دستی روی لب هام شدم
    یه نفر با صدایی که غرق در مـسـ*ـتی و هـ*ـوس بود گفت
    _هیس صدات دربیاد کشتمت
    دهنش بوی گند الـ*کـل میداد از ترس نه می تونستم حرفی بزنم نه عکس العملی نشون بدم تا چشم کار میکرد درخت و تاریکی محض به چشم میخورد
    خدایا خودت کمکم کن منو کشان کشان به سمت باغ برد دستش رو گاز گرفتم ولی اصلا بروی خودش نیاورد
    بااون صدایی که از زیر دستاش بلند میشد
    تمنا میکردم تا ولم کنه .ولی از انگار آتشش هر لحظه بیشتر از قبل میشد
    از تاریکی روبه روم میترسبدم
    آخه چقد برای من بدبخت اتفاق بد می افتاد
    دقیقا وسط باغ در بحبوبه ای درختان سر به فلک کشیده دستاش رو از رو لبام برداشت
    خواستم جیغ بکشیم که چاقورو به پهلوم نزدیک کرد
    روبه روم ایستاد
    همون عوضیه همون چشم های وحشی جلو چشم های منه
    _چی از جونم میخوای
    خندهاش به قهقه تبدیل شد باصدای بلند میخندید
    دوست داشتم فرار کنم ولی از چاقویه تو دستش میترسیدم
    _فکر نمیکردم آرش انقدر خوش سلیقه و خوش شانس باشه ..
    کم کم از شدت ترس و واهمه تمام دستم شروع به لرزیدن کرد
    یه چند پوک به سیگارش زد و بعد زیر پاهاش لهش کرد
    دست هام رو با اون دست هاه زخیمو پر از نفرت که هرلحظه بیشتر میشد گرفت و به آرومی پشت کمرش قرار داد
    دیگ کم کم از بوی گندالکلش حالم داشت بهم میخورد منو کاملا به خودش چسبوند
    عرق روی سـ*ـینه اش نمایان بود با اون چشمای وحشیش لبام رو درید ..
    خیره به لب هام شده بود من هر چه تقلا میکردم بی فایده بود کمی مکث کرد
    دکمه های پیراهنش رو یکی پس از دیگری باز کرد پیراهن یاسیش رو از تنش درآورد و روی شاخه یکی از درخت ها قرار داد صدای نفساش هرلحظه شدید تر میشد
    یه جیغ خفیف زدم با کف دستش جلوی دهنم رو گرفت
    _خفه شو
    دستش رو دور کمرم قرار داد با شدت به سمت خودش هدایتم کرد بی اختیار بدنم چسببده به بدنش بود ..
    _ولم کن اشغاااال ولم کننننننن
    خواستم خودم رو ازش جدا کنم ولی انقدر قدرت داشت که نتونستم حتی جم بخورم
    چشماش کاملا خمـار شده بود دستاش رو زیر چونه ام قرار داد صورتش رو کاملا نزدیک صورتم کشوند
    صورتمو به این طرفو اون طرف تکون میدادم ولی با دست های قویش کاملا صورتمو رو به روی صورت خودش قرار دادم
    _امشب کارت تمومه
    با گفتن این حرف لب هاشو رو لب هام قرار داد .از تمام وجودم خدارو صدا زدم اشکام راهشون رو پیدا کرده بودن از این که هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم از خودم متنفر شده بودم ..
    از صدای نفساش نفرتم چندین برابر میشد از بوی تند اُتکلن و الـ*کـل که باهم آمیخته شده بودن ..
    ضربه ای به قفسه ی سینش خورد و ازم فاصله گرفت
    حالا دیگه کاملا بالا آورده بودم پشت هم سرفه میکردم روی زمین افتادم
    یه نگاه به فردی که بالاسرم ایستاده بود انداختم
    _آرش
    آرش گفتنم همانا ، زار زار زدنم همانا انقدر هق هق کردم تا کمی آروم شدم ، خدای من تو همیشه کمکم کردی، مرسی که هستی ،اشکام تمومی نداشت پویا تا جایی که آرسام میخورد کتکش زد ..
    _باز من تورو تنها گذشتم .لعنت به من لعنت به این پارتی ،لعنت به دوستایه نامرررررررد خدایااا چه دنیای بدی بنا کردی هر کدومون به فکر منافع خودمونیم حالم از همه بهممم می خوره
    دستمو تو دستش گرفت و با سرعت به طرف اتاق کشوند تمام نگاه ها به سمتمون بود
    اشکام همچنان از گونه های بی روحم جاری بود
    وارد اتاق شدیم
    کنار در ایستاده بودم
    آرش تمام لباسارو با غضب تو چمدون انداحت.
    سویچو و کیف دستیم رو تو دستش گرفت عطر و وسایل آرایش رو تو کیف قرار داد یکی از چمدونارو پایین برد
    من رو مبل کنار تخت نشستم
    آرش با اون چهره ای که عصبانیت و غضب موج میزد دستگیره ی دررو پایین کشید کنارم ایستاد کت مشکیش رو از تنش درآورد ، وقتی به دستاش نگاه کردم به جراعت میتونستم بگم رگ های دستش کاملا برجسته شده بود ..
    یه دستمال از رو میز برداشت و رو به روم گرفت
    یه نگاه بهش انداختم
    چشمایه عسلیش کاملا قرمز شده بود
    _مه گل پاشو بریم
    دستمالو از دستش گرفتم ازجام بلند شدم
    آرش گوشیش رو در دست گرفت و به گوشش نزدیک کرد
    _پویا زود باش منتظرتم
    آرش چمدون و کیفم رو تو دستاش گرفت یه نگاه به من انداخت
    من کاملا بی تفاوت بودم یعنی اصلا حالو حوصله ی خودم رو نداشتم
    دستگیره ی درو پایین کشیدم آرش پشت سرم قدم بر می داشت
    فضای خونه کاملا آروم شده بود همه ایستاده بودن انگار میدونستن یه اتفاقی افتاده ..
    تا چشم کار می کرد دخترای بی سروپا و بی اصالت با اون آرایش و تیپ فجیع به دیده ی تار چشم هایم بر میخورد
    به سمت ماشین قدم برداشتیم
    منتظر پویا بودیم
    _مه گل
    اشکام رو که در چشمای طوسیم حلقه زده بود با دستمال پاک کردم
    یه نگاه به آرش انداختم .
    _جایت که آسیب ندید
    نگاهم رو به روبه رو سوق دادم پویا با کت زرشکیش به سمت ماشین قدم بر میداشت .چهره ی صورتش درست مثل آرش از نفرت و عصبانیت فریاد می زد
    _نه فقط با چاقو تهدیدم کرد
    با عصبانیت دستاشو تو موهای موج دارش قرار داد و بعد رو صورتش کشید
    پویا سوارماشین شد
    در حیاط باز بود آرش به سرعت از حیاط بیرون رفت و وارد کوچه شد
    _چیکارش کردی ؟
    پویا کتشو رو صندلی قرار داد
    _تا جایی که میخورد زدمش ، تو تهران با بچه ها قراره یه درسی بهش بدیم که دیگه از این غلط کاریا نکنه
    حوصله ی دردسرو نداشتم دیگه نمیخواستم یه اتفاق تازه بی افته .
    _آقا پویا بسه دیگه نمیخوام اتفاقی تازه بی افته .
    پویا و آرش سکوت کرده بودن
    کمی از مسیرو طی کرده بودیم ،چشمام رو روی هم گذاشته بودم
    _پویا کلید ویلاتو آوردی ؟
    _آره اوردم
    سرعت ماشین کمی بیشتر شد چشمام رو باز کردم
    _پس میریم باهم سه تایی خوش بگذرونیم
    دیدم هیچوقت نسبت به پویا عوض نمیشه هرچند قبل ها به گفته ی خودش دوستم داشت. ولی الان مثل برادر نداشتم میمونه.
    دم یکی از رستوران وایستاد
    نگاهش رو به روی چشمام قفل کرد
    _بریم یه شام دبش باهم بخوربم
    یه نگاه به لباسایه تنم انداختم دنباله نگاهم رو گرفت
    _آرش من میگیرم .
    _باشه ..باهم تو ویلا صرف میکنیم
    من که اصلا اشتهایی نداشتم ولی نمیخواستم بزنم تو ذوق آرش
    پویا از ماشین پیاده شد
    نم نم بارون روی شیشه می خورد
    آرش در ماشین رو باز کرد دستاش رو زیر بارون برد یه نگاه به آسمون انداخت از ماشین پیاده شد
    بارون هر لحظه تند تر می شد
    یه کوه درد یه هم درد واقعی روبه روم اما پشت به من ایستاده بود
    یه عشق یه عاشق یه دوست یه آرش با اون حال خرابش میون بارون قد علم کرده بود
    بارون شلاق گونه به آرش ضربه می زد
    دوتا دست های مردونش رو به سمت بالا هدایت کرد سرش رو به سمت آسمون بلند کرد.
    کاش بارون این حالش رو این بغضشو بشوره و با خودش به اعماق زمین ببره ..
    دلم عجیب برای حال دلش می سوخت ..
    قطره ی های پاک و نامنظم بارون صورت بغض آلود آرش رو خیس می کرد
    بغضی که فقط من میتونستم از عمق نگاهش پی ببرم ..
    یه قطره .... دو قطره .... سه قطره ....چهار قطره...
    و تا بی نهایت می بارید بر حس و حال مردی پر شده از غم و اندوه معشوقش .
    در آخر یه دستی به موهایه خیس شده اش کشید .صورتشو به سمتم چرخوند در زیر بارون یه نگاه چند ثانیه ای بهم انداخت و بعد سوار ماشین شد .
    کته پویارو برداشتم و رو به روش گرفتم
    _سرده ،سرما می خوری .
    نگاهش میخ کوب روی گونه ام بود دستشو اروم رویه چشمام کشید
    _تا وقتی چشمات بارونیه سردمه
    دستی به چشمای پر از اشکم کشیدم
    _خوبم .....
    پویا در ماشین رو باز کرد بوی کباب کوبیده که در دست داشت کل فضایه ماشین رو در هم کشید
    _فقط چلو کباب و کوبیده داشتن
    نگاهش روی آرش توقف کرد تعجب در چشماش موج میزد
    _سرده،سرما میخوری
    درست همان حرف من ،همان جمله ،همان کلمه تو این لحظه برای همدردی باهم تشابه عجیبی بینمون موج میزد .
    آرش بی اعتنا به حرف منو پویا فقط حواسش به شیشه ی بارونی و جاده ی خلوت رو به روش بود.
     

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    دستامو رو دستاش که رو فرمون بود قرار دادم
    نگاهش به سمت دست هام رفت بعداز کمی مکث زاویه ی دیدش به چشمام منحرف شد
    منم نگاهش کردم
    _شاید بتونم آرومت کنم
    لب خندی زد
    _تو خوب باشی من آرومم
    منم به اجبار لبخندی به لب آوردم
    _خوبم
    وقتی به ویلا رسیدم پویا زودتر پیاده شد تا برق های ویلارو روشن کنه و درو هم باز کرد .
    همگی با چمدون هامون وارد ویلا شدیم
    چمدون رو به سختی از پله ها بالا می بردم
    _بده من ببرم مه گل
    پویا کنارم ایستاده بود
    _نه ممنون تو زحمت می افتی
    _چه زحمتی
    دسته ی چمدون رو از دستم جدا کرد وبا یه حرکت در دست گرفت و جلو تر از من قدم برداشت منم به سمت اتاق آرش رفتم
    پویا در اتاق ایستاده بود
    با ورود من به اتاق گفت
    _من میرم شام رو حاضر کنم
    از کنارم رد شد
    _ اول من برم حموم یا تو .
    بعد گفتن این حرف رو تخت نشستم
    _فرقی نمیکنه ..
    ریز می خندید میدونستم واسه آروم کردنم از هیچ کاری دریغ نمی کرد .
    منم درست مثل خودش وقتی حالش خوب نبود آرومش میکردم
    با تعجب نگاهش کردم
    _باهم بریمم خوبه ها
    خندیدو نگاهش رو ازمن گرفت باهمون خنده در چمدون دنبال حوله می گشت
    من زودتر حولم رو آماده کردم و به سمت حموم گام برداشتم آرش مات و مبهوت با قیافه ی گرفته نگام کرد
    _خیلی پرویی ! به همین خیال باش
    یه چشم غره ای بهش رفتم و بعد خندیدم. وقتی تو حموم رفتم دیگ اون حالو نداشتم لبخندی از سر تظاهر و از ترحم رو لب هام نقش بست .من که میدونستم نه حال من خوب بود نه حال آرش نه حال این عشق .....
    بعد از دوش گرفتن آرش و آماده شدنم .
    به سمت نشیمن ویلا قدم برداشتیم
    روی مبل زرشکی راحتی که کنار میز تلوزیون قرار داشت نشستم آرشم رو به روم نشست .
    سکوت بینمون حاکم بود .
    تیک .... تاک .....تیک ......تاک
    صدای تیک تاک ساعت رویه اعصابم راه میرفت خواستم سکوت اتاق رو بشکنم تا کم تر صدای بی جان ساعت در شقیقه هام منعکس بشه .
    _من میرم به پویا کمک کنم
    از جام نیم خیز شدم که متوجه ی نگاه سنگین آرش شدم.
    باز دوباره روی صندلی نشستم
    _پس خودت برو
    دستی روی صورتش کشید
    _خودت برو ، ببخشید همش نگرانتم
    صدای پویا نگاهامون رو به سمت آشپزخونه کشید
    _بفرمایید میز شام رو چیدم
    به سمت آشپزخونه رفتیم
    گوشه ی میزناهارخوری نشستم
    آرشم رو به روم نشسته بود وقتی متوجه ی این همه دوری شده بود
    از صندلی بلند شد و کنارم نشست
    یه لبخند رو لبام نمایان کردم
    دیس برنجو رو به روم گرفت
    کمی برنج کشیدم خودش برام از کباب گذاشت
    پویا مشغول خوردن غذا بود
    با غذا بازی میکردم اصلا اشتها نداشتم
    آرش یه نگاه به بشقابم انداخت ولی چیزی نگفت
    کمی از کباب رو خوردم با یه ببخشید ازجام بلند شدم
    نگاه پویا و آرش با دهن پر به من بود
    با صدای ایفون به سمتشون برگشتم .
    پویا نگاهش کاملا آروم بود
    با چنگال یه تکه از کباب کوبیده رو در دهنش گذاشت و به سمتم گام برداشت
    _نترس حتما باغبونه ،اومده ببینه کیه
    خیالم کمی راحت شده بود
    از کنارم رد شد و به سمت حیاط قدم برداشت منم رو همون مبل نشستم کاش می شد برم لب ساحل ،دریا با اون عظمتش که آدم رو تا آخرین نقطه ی آرامش میبره و با اون صدای امواجش ارومم میکنه ... منتظر آرش بودم
    بلاخره پیداش شد نگاهش غرق مهربونی بود
    کنارم نشست
    _آرش
    نگاهش خیره به موهایه خیسم بود که از پشت شال نمایان شده بود بعد خیلی آروم چشماش رو بروی چشام ثابت نگه داشت
    -جونم
    _میشه بریم لب ساحل
    کمی مکث کرد یه نگاه به ساعت روی دیوار انداخت ساعت ١٢شب شده بود
    _آره عزیزم موافقم
    از جام بلند شدم یه لبخندی از سر رضایت رو لب های بی حالتم نمایان کردم
    پویا وارد نشیمن شد
    _باغبون بود
    _اها ....پویا منو مه گل قراره بریم لب ساحل .
    پویا یه نگاهی بهم انداخت
    _یه لحظه صبر کنین
    به سرعت از راهرو بالارفت و بعد از چند دقیقه با دوتا پتو بهاره کنارمون ایستاد .
    _لب ساحل خیلی سرده ،
    پتو هارو از دستش گرفتم
    _ممنونم
    به سمت آشپز خونه رفت یه فندک رو به روی آرش گرفت
    _چندتا تیکه چوپ بیرون کنار انباری هست با خودت ببر آتیش کنار بادو دریا یه حس خیلی خوبی بهتون میده .اونم وقتی که حالتون گرفتست آرامش عجیبی داره در کنار ساحل امتحان کنید.
    آرش از پویا تشکر کرد و به سمت انباری رفتیم چوپ هارو تو دستش گرفت منم با یه دست پتو هارو نگه داشتم با یه دست دیگ چراغ قوه ..
    روی دوتا از سنگ های صخره نشستیم
    انگار از قبل برای دونفر اماده شده بود چوب های ذغال شده هم دقیقا وسط این دو سنگ پراکنده شده بود آرش چوب های نازک درخت رو روی ذغال قرار داد و به زحمت آتیش راه انداخت
    وقتی آتیش رو شعله ور کرد
    روی یکی از سنگ ها نشستم آرشم روبه روم نشست .
    امواج به شدت به صخره می کوبید درست مثل قلب من آروم و قرار نداشتن با سرعت موج های نا آرامش رو در صخره رها میکرد ...
    چه آرامشی داشت دریااااا
    _مه گل
    از فکر بیرون اومدم چشمام و به سمت آرش کشوندم
    _جانم
    نگاهش خیره به ماه کامل آسمون بود
    منم رد نگاهش رو دنبال کردم
    به ماه خیره شدم
    _چرا وقتی میخوان بگن یه نفر قشنگو زیباست ،میگن مثل ماه میمونه ..
    نگاهم رو به سمت چشماش راهی کردم و دستامو جمع کردم، آرش همچنان نگاهش مهربونش بروی ماه ثابت مونده بود
    _چون ماه یدونست .چیزیم که تکه رقیب نداره
    دوباره به ماه خیره شدم اینبار نگاه آرش به طرف چشم های طوسیم رفت
    _مثل مه گل من ... تو ماه منی یدونه ای برای قلبم
    از پس لبخندم که عشق در اون موج میزد دوندون های سفیدم نمایان شد .
    _توام آسمون پر از ستاره ی منی، ماه که بدون آسمون معنا نداره
    چشم از چشمش برنمی داشتم اونم نگاهشو رو چشمام نمی بست
    چه لحظه ی عاشقونه ای ، لب ساحل ،امواج نا آرام ،ماه کامل ،چشم های آرش
    بهترین حس دنیا تو همین چند ثانیه منعکس شده بود .
    آرش چندتا از چوب های آتیش رو جابه جا کرد سنگی که روی اون نشسته بود رو بلند کرد و کنارم قرار داد یکی از پتوهارو باز کرد و رو خودش قرار داد روی سنگ نشست دست راستشو گشود و منو به سمت خودش کشید پتورو دورم چرخوند ..
    یه حس ارامش عجیبی به تک تک سلولام تزریق شد سرمو روی شونه های مردونش گذاشتم دستم در میون پنج انگشت دست مرد زندگیم گره خورده بود ...
    _این مدتی که شدی همه کسم ، شاید یه اتفاقاتی افتاد که نه میپسندیدم نه تو ...
    شاید یه جاهایی من اشتباه کردم و یه جاهایی هم تو ..
    تو بخاطر من از خانوادت گذشتی ،از کسایی که اولین طعم دوست داشتن رو باهاشون چشیدی ..
    پدرت حق داشت ،که با اومدنت مخالفت میکرد تو این روزگار آدم به هیچکس نمیتونه اعتماد کنه نه به خواهر نه به برادر....
    مه گل ، دخترک دوست داشتنی زندگی من من پای تو عشق تو تا ابد وایستادم مثل کوه پشتتم .هیچوقت هیچوقت ازت دل نمیکنم چون به عشقی که نسبت به تو در رگ هام جریان داره ایمان دارم ..
    شاید الان بهترین فرصته که یه موضوع رو بهت بگم
    _مه گل اون عکسا اون ازار واذیت ها همشون زیر سر تسنیم بود
    سرم رو از رو شونه های گرمش برداشتم و با تعجب نگاش کردم
    ادامه داد
    _حدودا ۵سال پیش که ٢٢سالم بود از تسنیم خواستگاری کردم
    چشام از تعجب دو دو میزد ، یعنی واقعا راست میگفت :
    _من هیچ حسی نسبت به تسنیم نداشتم فقط به درخواست پدرم اینکارو کردم ..
    شب خواستگاری خدا خدا میکردم ، که جوابش منفی باشه خداروشکر همون جورم شد چون تسنیم نه درسش تموم شده بود نه سن خوبی برای ازدواج داشت.. به همین بهونه خانوادش جواب رد بهمون دادن بعد از مدتیم برای ادامه تحصیل به کانادا رفت دیگه کلا فراموشش کرده بودم اصلا بهش فکر نمیکردم . تا همین چند ماه پیش که دوباره دیدمش و رابطمون با وصلت مانیا و آرمین خیلی بهم نزدیک ترشد ..
    میخواستم بدونی این ماجرارو که از سر بچگی پامو تو خونه ی کسی گذاشتم که هیچ عشقی بهش نداشتم ...
    نمیدونستم چی بگم ! ولی اینکه آرش برام حقیقت رو صادقانه گفت تحسینش کردم البته تو قلبم نه با الفاظ که به لب میارم ..
    _مه گل شاید خیلی اتفاقات دیگه پیش بیاد من از این اتفاقات میترسم دوست ندارم دیگ قلب نازکت از سر ناراحتی تیر بکشه دیگ دوست ندارم کسی اذیتت کنه .. خستم از تموم این آدم ها که خوشبختیمون رو نمیتونن ببینن.....
    دستاش رو تو دستم فشردم
    _مهم نیست .مهم اینکه ما دوتا دیونه برای همیم
    صدای خنده هاش تو گوشم می پیچید
    _دیونه رو خوب اومدی ...
    دوباره خندهاش اوج گرفت
    من هم ازخندهای آرش خندم گرفت
    دوباره سرم رو به شونه های غرق در آرامشش گذاشتم
    _آرشم
    باد موهام رو به رقـ*ـص در می آورد آرش هم دست مردونه و مهربونش در میون موهایه بلندو معلق شده درهوا تلو تلو می خورد
    _جانِ آرش ؟
    _میشه برام یه آهنگ بخونی ...یه آهنگی که آرومم کنه
    بی معطلی به امواج دریا خیره شد
    با اون صدایی که به رگ های بی جونم عشق و اطمینان تزریق می کرد
    خوند ؛
    دریا اولین عشق مرا بردی
    دنیا دم به دم مرا تو ازردی
    دریاااااااا سرنوشتم را به یاد آور
    دنیاااااااا سرگذشتم را مکن باور
    من غریبی قصه پردازم
    چون غریقی غرق در رازم
    گم شدم در قربت دریااااااا
    بی نشان و بی هم اوازم
    دستاشو دور گردنم پیچید ، سرشو روی موهام قرار داد ..
    خدایه من هزاران بار از بابت آرش از تو ممنونم تو بهترین مرد دنیاتو پیش روی زندگی من قرار دادی ..کسی که حتی با نگاه کردنش آروم میشم کسی که عطر دوست داشتن واقعی رو به مشام من دلشکسته رسوند ....
    میروم شب ها به ساحل ها
    تا بیابم خلوت دل را
    روی موج خسته دریا
    می نویسم اوج غم ها را
    باز هم امدی تو برسر راهم
    آی عشق میکنی دوباره گمراهم
    دردا من جوانی را به سر کردم
    تنها از دیار خود سفر کردم
    دیریست قلب من از عاشقی سیر است
    خسته از صدای زنجیر است
    خسته از صدای زنجیر است
    دریااااا ..........
    بعد از تموم شدن آهنگ مد نظرش
    به افتخارش دست زدم .
    یه بـ..وسـ..ـه به گونه هام زد
    _کاش میشد پیانتو بیاری
    لبخندی زدو گفت
    _اهوووم ایشالا دفعه ی بعد
    دیگه کاملا آروم شده بودم تمام غم های دنیارو در کنار آرش فراموش کردم .
    _آرش جان دیگه هوا سرد شده بریم تو ویلا
    پتو رو ازم جدا کرد
    دستم رو تو دستش گرفت و به سمت ویلا هم قدم شدیم .
    پویا به مبل لم داده بود و پاهاش رو روی میز عسلی قرار داشت با دیدن ما سریع پاهاشو جمع کرد .
    _ما میریم بخوابیم
    یه نگاه به آرش انداخت و بعد نگاهش رو به سمت من چرخوند
    _شبتون بخیر
    با یه لبخند ازش تشکر کردم
    آرش به سمت پله ها قدم برداشت
    منم خیلی تشنم بود به آشپزخونه رفتم
    یه لیوان از کابینت برداشتم ...
    برگشتم تا به سمت یخچال قدم بردارم
    پویا رو به روم ایستاده بود
    نگاش کردم
    _چیزی شده ؟
    _نه چیزی نشده ..فقط خواستم بهت بگم
    مسیر نگاهش به سمت لیوان تو دستم حرکت کرد
    _خوب
    _تورو خدا مواظب خودت باش !داغون شدن آرش رو امشب به چشم دیدم .صادقانه میگم من به این عشق حسادت میکنم. مه گل، آرش دیوانه وار دوستت داره ...
    فقط نگاهم به چشماش ثابت بود
    با کمی مکث نگاهم رو آزاد کردم
    انگار دوباره حال روحم بد شده بود انگار دوباره بغض کرده بودم
    _ممنونم که به فکرمونی ...امیدوارم روزی عشقی پر از آرامش و دوست داشتنی ازته اعماق وجود نصیب قلب مهربونت بشه ...
    _امیدوارم
    با گفتن این حرف از آشپزخونه بیرون رفت منم لیوان در دستمو پر آب کردم و از پله ها بالا رفتم .
    حرف های پویا در ذهنم به انعکاس در می اومد ...لبخندی از سر خوشی رو لب هام نقش بست
    با تقه ای به در درو باز کردم آرش رو به پنجره ایستاده بود پرده ها با دست های آرش در هم گره خورده بودند
    با شنیدن صدای در به سمتم برگشت ...
    به لیوان در دستم نگاه انداخت
    _وای که چقد تشنمه
    به سمتش قدم برداشتم
    _بفرمااا
    نگاه مهربونشو تو چشمام انداخت
    _پس تو چی ؟
    لبخند زدمو گفتم
    _تو بخوری انگار من خوردم
    لیوان و به دستش دادم
    لیوانو به لب هاش نزدیک کرد همچنان بهم نگاه می کرد چند جرعه ای نوشید دقیقا نصف آب رو نوشیده بود لیوان رو به روی چشمام گرفت
    _حالا شما بفرما ..
    با لبخند لیوانو از دستاش جدا کردم
    _دیونتم آرش
    بقیه آبرو تا انتها نوشیدم
    _این آب طعم عشق میداد چی توش ریخته بودی راسشو بگو
    آرش خندیدو با موهاش ور رفت
    _یه دنیااااا دوست داشتنو با اندکی آب دهنمو
    صدای خندهاش بلندشد
    _ایشششش حالممم بد شد آرش
    روی تخت دراز کشید
    _اعتماد بی جا عواقبش همین میشه دیگه
    به سمت چمدونم رفتم
    _یادم باشه دیگه بهت اعتماد نکنم
    به دنبال تیشرت فیروزه ایم گشتم
    _اوووووه چه بد اخلاق
    به سمت رختکن رفتم و تیشرتمو پوشیدم
    واسه آرش چشم پشتی نازک کردم و با عشـ*ـوه گفتم ؛
    _من بداخلاااااقم ؟
    پتورو تا رو گردنش کشید
    _نه عزیزم ...تو عزیز دل آرشی
    به سمتش گام برداشتم دقیقا وسط تخت خوابیده بود یه نگاه به هیکلش انداختم
    _توقع نداری که رو فرش بخوابم
    نگاهشو به پایین تخت سوق داد
    _نه عزیزم خوب یه لحاف بنداز
    بااخم گفتم
    _عه آرشششششش
    کمی به سمت چپ هیکلش رو کشوند
    _بفرمااا عزیزم
    بالشتم رو با کمی فاصله از بالشت آرش قرار دادم
    و رو تخت دراز کشیدم
    سردم بود ولی از اینکه بخوام از پتو آرش استفاده کنم واهمه داشتم .
    آرش به پهلو رو به روی من دراز کشید
    دماغمو با دستاش کشید
    _عه آرش
    چندباری تکون داد و بعد ولش کرد
    دستاش رو دور کمرم انداخت
    از اینکه آرش انقد بهم نزدیک شده بود احساس خوبی نداشتم .
    صورتش فیس تو فیس صورتم بود
    تمام تنم به یکباره شروع به لرزیدن کرد البته خیلی خفیف ...وقتی آرش متوجه شد یه نگاه به دستام و بعد به اندامم کرد
    _چرا میلرزی ؟من که باهات کاری ندارم
    دستش رو از کمرم برداشت یه بـ..وسـ..ـه به پیشونیم زد و چشماش رو آروم بست ..
    از خودم بدم میومد .چرا انقد بچگانه رفتار کردم چرا یهو تمام تنم لرزید مگه این همه احساس چیزی جز عشقه ؟
    خودم رو سرزنش کردم
    گاهی رفتارام علاوه بر آرش خودمم مورد آزار قرار میداد ...
    با اینکه ذهنم در گیر اتفاقات امشب بود ولی بعد از چند دقیقه خوابم برد
    صبح با صدای جیک جیک گنجشک ها چشمام رو از رو هم باز کردم آرنج آرش رویه گردنم بود و پاهاش دور پاهام گره خورده بود میدونستم حواسش نبود وگرنه عمرا اگه بهم نزدیک میشد البته شاید یکم شیطونی کرده ..
    خواستم تکون بخورم ولی نمیشد مگه دست و پای آرش میزاشت
    از اونجایی که دسشویم داشتم ولی سعی کردم منتظر شم تا آرش بیدار شه ...
    چند دقیقه ای نگذشته بود که دست آرش دور کمرم رفت ،بیا قوز بالای قوز چی کار کنم حالا ؟؟
    چون میدونستم کاری باهام نداره اصلا نمی ترسیدم.
    نیم ساعت گذشت ولی آرش بیدار نشد دیگه نتونستم تحمل کنم
    چند باری صداش کردم ولی بیدار نشد متوجه ی لبخند محو رو لباش شدم دستمو مشت کردم و به شکشم کبوندم ..
    _پسره ی نقش بازه،پرو مثلا خوابه ..پاتو بردار ببینم
    پخی زدو صدای خندهاش کل اتاق رو در بر گرفت ..
    منم از فرصت استفاده کردم از چنگ پاهاش رها شدم و به سمت دسشویی قدم برداشتم
     

    Sajedeh.m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    126
    امتیاز واکنش
    1,003
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    Shomal
    از دسشویی که اومدم بیرون آرش پشت در دسشویی ایستاده بود
    با دستاش دور کمرم رو گرفت و به سمت تخت قدم برداشت منو رو تخت انداخت
    انگشتاشو رو شکمم قرار داد ، با حرکت پنجه هاش صدایه خندهام به اوج رسید ..
    _آرششششش قلقلکم نده
    اینبار حرکت دستاش تند تر شد
    خودم رو به هر طرف میکشوندم ولی دست بردار نبود
    دستاش رو به زیر گردنم قرار داد
    _آررررررررررش
    آرش عین دیونه ها می خندید .خندهام به جیغ تبدیل شده بود هم میخندیدم هم جیغ می کشیدم ...
    آرش بهم هجوم آورده بود ،هم شکمم و هم گردنم مورد هجوم آرش قرار گرفته بود
    اینبار خیلی بلند جیغ کشیدم
    نمی دونستم بخندم یا جیغ بکشم از دست آرشو دیونه بازی هاش ...
    با پاهام به سمت پایین تخت هولش میدادم ولی قدرتش رو نداشتم که به پایین تخت هدایتش کنم
    _تا تو باشی انقد اذیتم نکنی ..
    صدای خندهام کل اتاقو دربر گرفت
    _م....ن کوج...........ا اذی.......تتتت ک......ردم
    با خنده حرفام رو ادا می کردم
    با صدای در دست از شیطنتش کشید
    خودم رو زیر پتو قائم کردم
    آرش به سمت در قدم برداشت
    _جانم پویا
    _اتفاقی افتاده ؟
    آرش یه نگاه به من انداخت و بعد رو به پویا کرد
    _نه داشتم با این خانومه جیغ جیغو بازی می کردم
    _ای خدااا ...این دیونه هارو شفا نده بزار بخندیم.پاشین بیاین پایین صبحانه کو....
    همچنان که به سمت پله می رفت زیر لب بلند گفت لا اله الا الله....
    از حرفش هم من هم آرش خندمون گرفته بود
    بعد از خوردن صبحانه
    وسایلامون رو جمع کردیم که به سمت تهران راه بی افتیم
    البته قرار بود سه روز بمونیم ، ولی بخاطر مشغله ی کاریه پویا زودتر برگشتیم ..
    روزها به سرعت از پی هم می گذشت
    منم تو اتاقم اسیر کنکنور و درس و تست هایه مکرر شده بودم
    تمام دغدغه ی من و آرش قبول شدنم در یه دانشگاه خوب تهران بود
    گاهی وقتا از فرط خستگی تو حیاط خوابم می برد
    رابـ ـطه ی منو آرش بخاطر درس ها خیلی کمتر شده بود ..
    نه به فکر تفریح بودیم نه مثل قبل در کنارهم
    فقط گاهی تو درسایی که مشکل داشتم آرش در فهمش بهم کمک می کرد...
    روز های دوشنبه یه سبد گل رز راس ساعت ۶ غروب بای دنیا عشق برام می آورد ...
    روزهایم که اداره بود یا دغدغه ی کاری داشت ..
    به همراه پست برام می فرستاد
    دیگه هر دوشنبه راس ساعت ۶تو حیاط کنار حوض وایمیستادم، خدا می دونه چقد خوشحال میشدم تمام خستگی یه هفته از تنم پر می کشید ...
    تو این مدت ،خاله جونو ماهرخ خانوم فضایه خونه رو کاملا آروم نگه داشته بودند تا بدونه دغدغه درس هام رو مرور کنم .
    فردا روزه کنکوره
    آرش بخاطر اینکه کنارم باشه اداره نرفته بود خیلی استرس داشتم..
    در نشیمن نشسته بودم
    با اینکه تست هام رو کاملا به بهترین شکل زده بودم و درس هام رو بر اساس برنامه ریزیم پیش رفته بودم ولی از فردا می ترسیدم ..
    یه نگاه به ساعت رو به روم انداختم ساعت ٧غروب شده بود،سرم رو در میان دستام قرار دادم نمیخواستم به فردا فکر کنم ولی مگه می شد ؟
    آرش دستام رو از رو سرم برداشت و سرمو به سینش چسبوند
    با انگشت هایی که بهم آرامش منتقل کرد مشغول نوازش موهام شد
    _نبینم خانومه قویه من ، ناراحت باشه
    چشمام رو آروم بستم نمیخواستم به هیچی فکر کنم ...در آغـ*ـوش گرم آرش پر از آرامش شدم
    خداروشکر یه نفرو دارم تو هر موقعیتی آرومم میکنه ...
    بعد از خوردن شام البته من فقط تونستم ٢تا لقمه کباب بخورم به سمت اتاقم قدم برداشتم یه دوش ۵دقیقه ای گرفتم و لباسام رو به تن کردم ..
    آرش روی تختم دراز کشیده بود و با لبخند نگاهم میکرد
    با دیدنش خیلی خوشحال شدم ،خداروشکر که کنارمه ،وگرنه امشب رو چه جوری به سر میکردم ؟؟
    با حوله موهام رو خشک کردم و کنار آرش ولو شدم نگاهش غرق آرامش بود از دیدن چشماش دست بردار نبودم
    اینبار من خودم رو شبیه جوجه ای که تازه از تخم بیرون اومده جمع شدم و خودمو زیر پتو قایم کردم صورتم دقیقا روبه روی صورتش قرار داشت دستامو تو دستاش ...
    میدونستم اگه کنکورو از دست بدم یه نفرو دارم که تا ته دنیا باهامه و محاله ازدستش بدم
    حالا با خیال راحت و بدون استرس خوابیدم ...
    صبح با صدای ی زنگ گوشی از خواب پریدم ..چشمام رو با کمی مکث باز کردم
    نگار پشت خط بود
    دست ارشو از رو کمرم جدا کردم
    _هاااا
    _هادرد ها و مرض ..کدوم گوری هستی ؟
    یه نگاه به ساعت اتاقم انداختم
    وای خاک عالم ساعت ۶.۳۳دقیقه صبح شده بود، دیرم شده
    _ای بمیری نگار چرا زودتر زنگ نزدی ؟
    پتورو از تنم کنار زدم
    _هنوز تو رختخوابی ؟ای خاک تو اون مخت
    بدون اینکه خداحافظی کنم گوشیو قطع کردم
    با صدایه بلند ارشو بیدار کردم
    _آررررررررررش
    _آرررررررررش
    با چشمای نیم باز بهم نگاه کردکاملا خمـار بود مقنعم رو سر کردم و به سمتش هجوم بردم ..
    با دستام تکونش میدادم
    _پاشو پاشو دیرم شد ..
    با ترس و دلهره از جاش پرید یه نگاه به ساعت انداخت
    _وای فقط ۲۰ دقیقه وقت داریم
    سریع از اتاق بیرون رفت ..
    شناسنامه و مداد و پاکنم و کارت ورود به جلسم رو تو کیقم انداختم به صورتم یه آبی زدمو مانتو مشکی بلندمو به تن کردم شلوارلی آبی اسمانیمو پوشیدم گوشیمم تو دستم بود به سرعت خودم رو به آشپزخونه رسوندم یه خرما از یخچال برداشتم ماهرخ خانوم تو یه نایلون فریزر خرما و گردو بادوم و مغز پسته ریخته بود داد به دستم
    به سرعت خودم رو به حیاط رسوندم
    آرش هم لب حوض رفتو یه ابی به صورتش زد
    ماهرخ خانوم رویه پله ی حیاط ایستاده بود
    _مه گل بخوریاااااا
    _چشم چشم
    سوار ماشین شدم یه نگاه به ساعت دیجیتال ماشین انداختم وای ساعت ۶:۵۰دقیقه بود
    آرش با سرعت از حباط بیرون زد
    کمی گردو و پسته تو دهنم گذاشتم تموم حرفم شده بود
    _آرش کی میرسیم
    فکر کنم بالای ۱۰بار همین جملررو تکرار کردم آرشم بدون اینکه حتی یه اخم کنه می گفت
    _استرس نداشته باش الان میرسیم عزیزم
    حدودا ساعت۷/۱۰ دقیقه بود که به محل برگزاری آزمون رسیدم .
    با کلی اصرار منو آرش وارد سالن اصلی شدم
    کارت ورودیم رو به یکی از خانوم ها نشون دادم
    _خانو...م کدوم کلاس ب...اید برم
    _آروم باش دخترم ..کلاسه ۳۰۷انتهایه سالن سمت راست
    بایه لبخند تلخ ازش تشکر کردم
    خداروشکر آزمون هنوز شروع نشد متوجه ی نگار شدم که با دست اشاره کرد خاک تو سرت
    بی تفاوت از کنارش رد شدم و روی صندلیم نشستم
    سوالات بخش عمومی پخش شد
    قلبم محکم به دیواره ی سینم می کوبید
    یه بسم الله گفتمو
    سوال اوله دینو زندگیو نگاه اندختم
    کدام یک از گزینه هایه ...........
    ساعت ۱۲/۲۵دقیقه بود که به همراه نگار از سالن بیرون اومدم ..
    _کجا میری نگار ؟
    _اشکان منتظرمه باید برم تو میای برسونمت ؟
    یه نگاه به پارکینگ انداختم
    _نه عزیزم آرش منتظرمه
    یه بـ..وسـ..ـه به گونه هام زد و به سمت اشکان قدم برداشت ..
    منم دنبال آرش گشتم
    دم ماشینش ایستاده بود و با لبخند نگام کرد پارکینگ کاملا خلوت شده بود
    دوان دوان به سمتش گام برداشتم دستام رو باز کردم آرشم دستاش رو به روی آغـ*ـوش من باز کرد..
    محکم بغلش کردم سرمو رو سینش قرار دادم ..
    وای که چقد این آغـ*ـوش بعد از یه آزمون سرنوشت ساز می چسبید ..
    همچنان که تو آغوشش بودم به صورتش نگاه کردم لبخندش محو نمیشد
    _الهی فدات بشم عشق من
    _خدا نکنه اقایه من
    ازآغوشش پر مهرش فاصله گرفتم و رو به روش ایستادم
    چشماشو درشت کرده بود
    دستامو به هم کوبیدم
    _آرش عالی عالی بود انگار تمام سوالارو از حفظ بودم فکر می کنم همرو صد زدم وای که چقد این موفقیت بعد از یه دوره ی سخت بهم چسبید
    آرش چشماش از خوشحالی برق می زد
    دستام رو مشت کردمو به هوا کوبیدم
    _عشق من همیشه اوله ،همیشه موفقه ،همیشه برنده است
    دوباره در اغوشش گرفتم نمیدونستم ، دلم میخواست پرواز کنم ..در آغوشش تب و تاب نداشتم اینبار من یه بـ..وسـ..ـه به گونه هاش زدم ..
    _نمیدونی چقد خوشحالم ...و نمی دونم خوشحالیم و چطور بهت منتقل کنم
    _همینکه الان کنارمی یه دنیا می ارزه آرش
    سوار ماشین شدیم ولومه آهنگ رو دادم بالا و دست می زدم باورم نمیشد انقد سوالا آسون باشه ...
    _کجا بریم ؟
    یه نگاه به خیابون انداختم
    _بریم دربند
    _به به خیلیم عالی
    به سمت دربند حرکت کردیم ...
    خیلی خوشحال بودم تموم اتفاقات تلخ گذشته رو دست بادها سپردم ، خیلی آروم بودم ..اصلا فکرشم نمیکردم انقدر خوب از پس یه مرحله از زندگیم بربیام ...
    دوباره صدای موسیقی در فضایه عاشقانه ی منو آرش فوران کرد
    هردو با صدایه بلند هم پایه خواننده خوندیم
    تو نفس نفس هوایه منی
    تو رو این زمین خدایه منی
    هردو بهم اشاره کردیم و زدیم زیر خنده بعد از چند ثانیه انگشت سبابم رو به طرف آرش گرفتم و با صدام خوانندرو همراهی کردم
    _منو ول نکن تو این حالتم
    آخه من فقط با او راحتم
    آرش خیره بهم بود، با دستاش منو به خودش چسبوند یه بـ..وسـ..ـه به موهام که از مقنعه بیرون ریخته بود زد
    _آرش مواظب باش مارو به کشتن ندی
    دستاشو رو فرمون قرار داد و به خیابون رو در روش خیره شد
    _میخوای کم شیطونی کن
    چشماش رو نازک کرد
    منم دستمو رو فرمون گذاشتم چندتا بوق پشت هم زدم
    _می خوام شیطونی کنم ..
    یه نگاه بهم انداخت
    _باشه
    دستشو رو فرمون گذاشت و پشت هم بوق می زد
    _منم میخوام تو شیطنتت شریک شم
    هر ماشینی ک از کنارمون می رفت خیره بهمون میشد
    منم پشت هم دست میزدمو جیغ میکشیدم
    تموم خوشی های دنیا تو قلبم رخنه کرده بود و بیشتر از هر روز دیگه خدارو کنار خودم میدیدم میدونستم داره بهم لبخند میزنه میدونستم روز های خوبی پیش رومه و منو به سمت خودش می کشونه ، وقتی همچین مرد مهربونی وسط روز های تلخم قرار داد دیگه از چیزی واهمه نداشتم ...چون خدای من همیشه حواسش به مه گل هست ...
    کنار میدون دربند ازم یه عکس گرفت
    شونه به شونه ی هم قدم بر می داشتیم
    چه منظره ی زیبا ای رو به رومه ...
    _فک کنم آخرین بار ۴سال پیش اومدم خیلی تغییر کرده
    یه نگاه کلی انداختم
    _من که تا حالا نیومدم ولی خیلی قشنگه
    دستام رو فشرد
    _نه به قشنگی تو
    کلی تنقلات ،لواشک ،آلوچه هایه جنگلی ،قیسی ، برگه ی زردالو و کلی چیزایه دیگه ...
    _واییی ایناروو
    یه نگاه بهم انداخت و بعد به ظرف هایه تحـریـ*ک کننده ی ترشک و لواشک
    _از هر کدوم میخوای بگیر عزیزم
    دستاش رو رها کردم و وارد مغازه شدم از هر کدوم کمی تو ظرف ریختم و کلی لواشک با طعم هایه مختلف برداشتم ..
    یه ناهار خیلی خوشمزه صرف کردیم ...
    کم نمونده بود از شدت پرخوری بترکم ..
    چند ساعتی باهم یه دوری زدیم و بعد به سمت خونه حرکت کردیم
    مقنعم رو ردیف میکردم که آرش گفت
    _دو هفته دیگه یه عروسی میگیرم دهن کل فامیلو آشنا وا بمونه
    دست از مقنعم برداشتم و بهش نگاه کردم
    _دوهفته دیگه ..وای من هیچکار نکردم
    با اخم نگام کرد
    _همه کارا از فردا شروع میشه ...تنلیم نمیکنی چون کلی کار داریم
    حالا اینبار من اخم کرد
    _آررررررش خیلی زوده
    _نخیر عزیزم ، دست دست نکنیم بهتره
    کمی فکر کردم ..وای حالا چیکارکنم ..لباس عروس ،خریدام ،ارایشگاه ....
    _خوب خوبه،چون خریدامونو از قبل انجام دادیم زیاد کاری نمی مونه
    با ابروهایه درهم به چشمام خیره شد
    _اون خریدا برای قبل بود ...دوباره باید بریم خرید
    با تعجب نگاش کردم
    _عه دیونه ..من که هیچکدومشون رو استفاده نکردم چرا الکی بریم خرید ،بابا بخدا اسرافه
    شونه ای بالا انداخت
    _همینی که گفتم
    دستم رو مشت کردم و به آرنجش ضربه زدم
    _خوب نیست اول ازدواج انقد بریزو به پاش کنیم
    با بی تفاوتی گفت
    _مگه قراره ۱۰ باز ازدواج کنیم فقط یه باره ..مشکلی پیش نمیاد عزیزم
    میدونستم بحث باهاش بی فایده است باید تسلیم میشدم
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا