آرش صدای موسیقی رو زیاد کرد
نگار دقیقا پشت پویا نشسته بود و با دستاش برا پویا شاخ می ذاشت وهی مسخره بازی در میاورد
یکی زدم تو پهلوش
_نکن میفهمه زشته نگاررر بچه شدی ؟
_اه بابا تو چراااا پایه نیستی ؟
راستم میگفتا ،عین این خانوم بزرگ ها هی غر میزدم به جونش ...
_اوکی !حاضرررررم که امشب رو بترکونیم دوتایی باهم !
با تعجب نگاهم کرد
_چه حرفم زود تاثیر گذاشت روت ؟دمت گرم بابا
با ناز چشم هام روی هم گذاشتم
_خوب دیگه ...نقشه چیه حالااا ؟
انگشته سبابش رو تو دهنش گذاشت قیافه ای متفکرانه گرفت
_بعدا میگم
_امشب به خیر بگذره
یه چشمکی زدو گفت :
_می گذره !
پویا ولوم رو کم کرد و رو به آرش گفت :
_قراره کجا بر.... ؟
نگار نذاشت حرف پویا تموم شه سرش رو عینه زرافه از میون صندلی ها گذروند و رو به روی پویا قرار داد
_ پایین شهر به صرف ساندویچ چرکی خوش مزه !
از چهره ی پویا معلوم بود از حرکت نگار جا خورده ، با اون بهتی که تو چهرش بود ادامه داد
_اهااا بعله بعله !
از حرفش خندم گرفت کاملا معلوم بود تو بد شرایطی قرار داره ..
_پووووف من که اصلا دوست ندارم
_برو بابا توام
یقه مانتوش رو گرفتم و به سمت صندلی کشوندم
_شما بیا اول بشین سرجاات بعد نظر بده !
یه چشم ابرویی برام نازک کرد
_حالا انگار اصالتا بچه جردنه هی میگه ساندویچ چرکی کثیفه میزنه توپرو پزمون ...
واقعام درست می گفت ،مگه من کی بودم !جز یه بچه ی روستایی که تا قبل این نه غذام معلوم بود نه لباسم ،یه دختری که کارش شده بود کلفتی تو خونه ی یه زنه تهرونی وشوهر علیل شدش ،یه دختره ساده که چیزی جز مدرسه و باغش حالیش نمی شد ! حالا به کجا رسیدم ؟؟اصلا چیزی از خودم دارم که انقدر ادعام میشه ؟ اگه من هرچی هستم و دارم از صدقه سری آرشه .اگه منو از زندگیش پرت کنه بیرون دوباره اون زندگی خفت بار میاد سراغم مگه غیر اینه ؟! چرا انقد خودم رو گم کردم ؟این حرف نگار منو تو خودم فرو برد
_مه گل ؟
از چهر ه ی نگار ندامتو پشیمونی می بارید
_بله؟
_ببخشید بخدا منظوری نداشتم از دهنم پرید !
می دونستم که واقعا منظوری نداشت
_خواهش میکنم عزیزم
آرش از آینه جلو بهم نگاه می کرد و منم خیره شده بودم رو چشماش
_نگار خانوم کم اذیت کن خانومم رو
_ببخشید واقعا منظوری نداشتم
پویا گوشاش تیز شده بود مثلا میخواست تظاهر کنه براش اصلا مهم نیست !
_مهم نیست ..هنوز نرسیدیم آرش جان
یه نگاهی به اطراف انداخت
_ کمی صبر کنی رسیدیم
نگار خودش رو بهم نزدیک کرد یه بـ..وسـ..ـه به گونه هام زد
_از دستم که ناراحت نیستی ؟
منم یه بـ..وسـ..ـه به گونه هاش زدم
_نه عزیز دلم
دستاش رو دور بازوم پیچوند من رو به خودش چسبوند
_عاشقتم که انقدر مهربونی
_خفم کردی دیونه
آرش در حاشیه خیابون پارک کرد یه دستی به موهاش کشید از چشماش خستگی می بارید انگشت سبابش رو رویه چشمام فشار داد
_آقایون خانوما رسیدیم به مقصد !
همگی از ماشین پیاده شدیم
آرش یه قوسی به بدنش داد و با یه لمس رویه سویچ ،در های ماشین رو قفل کرد .
به سمت آرش قدم برداشتم
_عزیزم خسته ای ؟
دستام رو تو دستاش گرفت
_مگه میشه کنار تو خسته باشم ؟
با حرفش لبخندی زدمو گفتم
_مرسی مهربونم .
همگی به سمت فست فود که رو به رومون قرار داشت رفتیم
ساندویچ هارو سفارش دادیم و طبقه ی دوم نشستیم.
_مه گل
_هوووم
کمی بهم نزدیک تر شد
_دسشویی دارم شدید
با تعجب بهش نگاه کردم آخه الان چه وقت این حرفاست
_چی کار کنم تحمل کن دیگه !
لباشو بهم نزدیک کردو ابروهای مشکیش در هم رفت
_نمی تونم !
با پام از زیر میز محکم زد رو پاش
_ای بمیری تو پاشو بریم
آرش انگار متوجه شده بود قضیه از چه قراره که ریز میخندیدو زیر چشمی نگاهمون میکرد .
_آرش جان ما زود بر میگردیم !
_باشه عزیزم
از پله ها پایین می رفتیم
_انتر خانوم آخه چه وقت .... استغفرالله
_کوفت چی کار کنم مگه دست خودمه .حالا واسه ما حاج خانوم شده استغفرالله استغفرالله راه انداخته ..
روبه روی یه گارسون دماغ عملی ایستاد
_ببخشید
_بله بفرماید
زیر لب جوری که فقط من می فهمیدم زمزمه می کرد
_بگو مه گل
منم با لبخندی که به لب داشتم زدم تو پهلوش
_به من چه خودت بگو
گارسون هاجو واج مارو نگاه می کرد
محکم تر زدم تو پهلوش
_بگو دیگه عه
ناخوداگاه با صدایه بلند گفت :
_دسشووووووییی
عده ای از مردم که در فست فود نشسته بودن نگاهشون به سمتمون سوق برداشت و زدن زیر خنده
نگار با دستش جلو دهنشو گرفت الانه که از شدت خنده کف رستورانو گاز بگیرم .
گارسون دماغ عملی با خنده ای که به لب داشت رو به من کردو با خنده گفت :
_اگه دنبال دسشویی میگردین اینجا دسشویی نداره ولی ۴۰۰متر جلو تر سمت راست یه مسجد هست !
_خیلی ممنونم
_بیا برو گمشو آبرومون رو بردی
به سمت آدرسی که گفته بود قدم برداشتیم تو خیابون هردو زدیم زیر خنده انقدر بلند میخندیدم که همه با تعجب بهمون نگاه میکردن ..
_دسشویی گفتنم چی بود
خندمون اوج گرفت
_زهر مار شده یه بار آبرمونو نبری ؟
_حالا هی واسه ما ابرو ابرو میکنه انگار همه میشناسنش ..
_وااامن که خودم رو میشناسم، تا وقتی خودت برای خودت شخصیت احترام قائل نشی هیشکی برات ارزشو شخصیت قائل نمیشه ...
با قیافه ای عاقل اندر سفیه دستشو زد به سرش
_ای خدا باز این شروع کرد
_بیا بریم دیرمون شد خانوم شاشو
دوباره با حرفم زدیم زیر خنده
نگار که نمیتونست جلو خندش رو بگیره هی با دستاش دهنش رو نگه می داشت
_ایشالا توام یه روزی به این نقطه برسی دسشویم پیدا نکنی ..
_خدا نکنه ، بیا اینم مسجد
هردو باهم یه نگاه به مسجد انداختیم چقد سوتو کورو تاریک بود .
_چه ترسناک
_آخه کجاش ترسناکه؟؟
نگار بی تفاوت به طرف مسجد قدم برداشت و وارد در ورودی شد منم یه بسم الله گفتمو پشت سر نگار گام برداشتم ...
فقط برق دستشویی روشن بود وارد دسشویی شدیم منتظر نگار بودم ..
بلاخره خانوم تشریف آوردن
_بیا توام برو تو راه نگی دسشویی دارم
_نه عزیز من مثل تو نیستم
منو با دستاش هل داد تو دسشویی
_بیا برو گمشو بابا ، حالا انگار دسشویی رفتن یا نرفتنم چسی داره .
بعد از این که از دسشویی بیرون اومدیم
یه آبی به صورتش زد
اوااا در مسجد چرا بستست ؟
یه نگاه به در انداختم راست میگفت در مسجد بسته بود یه قفل کتابیم بهش زده بودن
هردو بهم خیره شده بودبم
فضایه حیاط مسجدم کاملا تاریک بود
_بیا دسشویی رفتنت دردسر شد برای ما
به سمت در قدم برداشت چند باری با قفل بازی کرد
بازوی دست راستش رو گذاشت روی سرش ..
_نوووچ باز شدنی نیست!
_حالا چیکار کنیم ؟
_خوب زنگ بزن به آرش ..
راستم میگفت تنها چاره ی کار همینه دستی به جیب شلوار لیم زدم ولی گوشیم رو پیدا نکردم .مانتومم جیب نداشت نگار پشت به من بود و نگاهش به خیابونی که ۲۰۰متر با ما فاصله داشت خیره بود ،خداروشکر در مسجد میله ای بود و میتونستیم اون سمت دیگه ی درو ببینیم
_نگار ؟
_هوم زنگ زدی ؟
_نه گوشیم رو نیاوردم
به سمتم برگشت یه چش غره ای نثار چشم هام کرد
_ای خاک تو سرت کنن که خودت رو فقط بلند کردی آوردی !
_زهرمار به خاطر تو تو این منجلاب گیر کردیم گوشیتو بده زنگ بزنم ..
گوشیرو از جیب مانتوش درآورد
_بیا ؟
چند قدم به سمتش برداشتم گوشی رو تو دستم گرفتم و دکمه پاورو زدم چند بار این کارو تکرار کردم
_واا این چرا روشن نمیشه؟؟؟
گوشی رو از دستم قاپید
_بده من بی عرضه جااان
چند باری دکمه پاورو زد و کلی با گوشی ور رفت .بعللله میبینم که گوشی روشن نمیشه
_چی شد خانوم زرنگ؟
با کف دست محکم به پشیونیش زد
_شارژ گوشیم تموم شده !
دردسر کم بود اینم بهش اضافه شد
_نگار
نگاهم کرد منتظر حرفم بود
_چقد ترسناکه اینجا !نکنه قراره سرمون ....
_هیس ادامه نده !هیچکس هیچ غلطی نمیتونه بکنه
بیا بریم تو مسجد شاید کسی باشه .
یه نگاه به مسجد انداختم کاملا تاریک و سوت کور بود با ترسی که کل وجودم رو در بر گرفته بود گفتم
_بریم .
دستامون رو در دست هم قرار دادیم نگار کمتر میترسید.
_وا مه گل چرا میری عقب بیا دیگه
خیلی می ترسیدم همش فکر میکردم اینا یه نقشست
سرجام میخ کوب شدم
_چرا نمیای تو ؟
با ترسی که تو چشم هام موج می زد گفتم
_می ترسم نگار من نمیام!
نگار که مطمن شده بود خیلی می ترسم یه نگاه به دستای یخ کردم انداخت
_باشه همینجا وایستا من میرم !
دستاش رو محکم گرفتم
_نه نه توام نرو تنهایی خطرناکه
لب حوض نشست و با قیافه ای که نا امیدی ازش موج می زد بهم نگاه کرد
_پس چیکار کنیم ؟
از همینجا صدا میزنیم اگه کسی بود صدامون رو میشنوه و کمکون میکنه اگرم نه که هیچی ..
_باشه چاره ای نداریم
هردو باهم یک صدا شدیم
دستامونو دور لبمون کمین کردیم تا صدا بلندتر پخش بشه
_کسییییی اینجااااااا نیستتتتتتت؟
صدامون تو کل مسجد پیچید حتی انعکاس صدا به سمتمون برگشت ..
ولی هیچکس جوابی نداد
دوباره هم صدا شدیم
یک
دو
سه
_کسیییییییییی اینجاااااااااااا نیسسسسسسسسسست .اینبار صدامون بلند تر بود
ولی بازم بی فایده ....
_نگار فایده ای نداره ،آرش و پویا دیگه کم کم باید دنبالمون بگردن خیلی دیر کردیم حتما الان پیداشون میشه .!
حدودا یک ربع نشسته بودیم ولی خبری از ازش نشد
نگار دقیقا پشت پویا نشسته بود و با دستاش برا پویا شاخ می ذاشت وهی مسخره بازی در میاورد
یکی زدم تو پهلوش
_نکن میفهمه زشته نگاررر بچه شدی ؟
_اه بابا تو چراااا پایه نیستی ؟
راستم میگفتا ،عین این خانوم بزرگ ها هی غر میزدم به جونش ...
_اوکی !حاضرررررم که امشب رو بترکونیم دوتایی باهم !
با تعجب نگاهم کرد
_چه حرفم زود تاثیر گذاشت روت ؟دمت گرم بابا
با ناز چشم هام روی هم گذاشتم
_خوب دیگه ...نقشه چیه حالااا ؟
انگشته سبابش رو تو دهنش گذاشت قیافه ای متفکرانه گرفت
_بعدا میگم
_امشب به خیر بگذره
یه چشمکی زدو گفت :
_می گذره !
پویا ولوم رو کم کرد و رو به آرش گفت :
_قراره کجا بر.... ؟
نگار نذاشت حرف پویا تموم شه سرش رو عینه زرافه از میون صندلی ها گذروند و رو به روی پویا قرار داد
_ پایین شهر به صرف ساندویچ چرکی خوش مزه !
از چهره ی پویا معلوم بود از حرکت نگار جا خورده ، با اون بهتی که تو چهرش بود ادامه داد
_اهااا بعله بعله !
از حرفش خندم گرفت کاملا معلوم بود تو بد شرایطی قرار داره ..
_پووووف من که اصلا دوست ندارم
_برو بابا توام
یقه مانتوش رو گرفتم و به سمت صندلی کشوندم
_شما بیا اول بشین سرجاات بعد نظر بده !
یه چشم ابرویی برام نازک کرد
_حالا انگار اصالتا بچه جردنه هی میگه ساندویچ چرکی کثیفه میزنه توپرو پزمون ...
واقعام درست می گفت ،مگه من کی بودم !جز یه بچه ی روستایی که تا قبل این نه غذام معلوم بود نه لباسم ،یه دختری که کارش شده بود کلفتی تو خونه ی یه زنه تهرونی وشوهر علیل شدش ،یه دختره ساده که چیزی جز مدرسه و باغش حالیش نمی شد ! حالا به کجا رسیدم ؟؟اصلا چیزی از خودم دارم که انقدر ادعام میشه ؟ اگه من هرچی هستم و دارم از صدقه سری آرشه .اگه منو از زندگیش پرت کنه بیرون دوباره اون زندگی خفت بار میاد سراغم مگه غیر اینه ؟! چرا انقد خودم رو گم کردم ؟این حرف نگار منو تو خودم فرو برد
_مه گل ؟
از چهر ه ی نگار ندامتو پشیمونی می بارید
_بله؟
_ببخشید بخدا منظوری نداشتم از دهنم پرید !
می دونستم که واقعا منظوری نداشت
_خواهش میکنم عزیزم
آرش از آینه جلو بهم نگاه می کرد و منم خیره شده بودم رو چشماش
_نگار خانوم کم اذیت کن خانومم رو
_ببخشید واقعا منظوری نداشتم
پویا گوشاش تیز شده بود مثلا میخواست تظاهر کنه براش اصلا مهم نیست !
_مهم نیست ..هنوز نرسیدیم آرش جان
یه نگاهی به اطراف انداخت
_ کمی صبر کنی رسیدیم
نگار خودش رو بهم نزدیک کرد یه بـ..وسـ..ـه به گونه هام زد
_از دستم که ناراحت نیستی ؟
منم یه بـ..وسـ..ـه به گونه هاش زدم
_نه عزیز دلم
دستاش رو دور بازوم پیچوند من رو به خودش چسبوند
_عاشقتم که انقدر مهربونی
_خفم کردی دیونه
آرش در حاشیه خیابون پارک کرد یه دستی به موهاش کشید از چشماش خستگی می بارید انگشت سبابش رو رویه چشمام فشار داد
_آقایون خانوما رسیدیم به مقصد !
همگی از ماشین پیاده شدیم
آرش یه قوسی به بدنش داد و با یه لمس رویه سویچ ،در های ماشین رو قفل کرد .
به سمت آرش قدم برداشتم
_عزیزم خسته ای ؟
دستام رو تو دستاش گرفت
_مگه میشه کنار تو خسته باشم ؟
با حرفش لبخندی زدمو گفتم
_مرسی مهربونم .
همگی به سمت فست فود که رو به رومون قرار داشت رفتیم
ساندویچ هارو سفارش دادیم و طبقه ی دوم نشستیم.
_مه گل
_هوووم
کمی بهم نزدیک تر شد
_دسشویی دارم شدید
با تعجب بهش نگاه کردم آخه الان چه وقت این حرفاست
_چی کار کنم تحمل کن دیگه !
لباشو بهم نزدیک کردو ابروهای مشکیش در هم رفت
_نمی تونم !
با پام از زیر میز محکم زد رو پاش
_ای بمیری تو پاشو بریم
آرش انگار متوجه شده بود قضیه از چه قراره که ریز میخندیدو زیر چشمی نگاهمون میکرد .
_آرش جان ما زود بر میگردیم !
_باشه عزیزم
از پله ها پایین می رفتیم
_انتر خانوم آخه چه وقت .... استغفرالله
_کوفت چی کار کنم مگه دست خودمه .حالا واسه ما حاج خانوم شده استغفرالله استغفرالله راه انداخته ..
روبه روی یه گارسون دماغ عملی ایستاد
_ببخشید
_بله بفرماید
زیر لب جوری که فقط من می فهمیدم زمزمه می کرد
_بگو مه گل
منم با لبخندی که به لب داشتم زدم تو پهلوش
_به من چه خودت بگو
گارسون هاجو واج مارو نگاه می کرد
محکم تر زدم تو پهلوش
_بگو دیگه عه
ناخوداگاه با صدایه بلند گفت :
_دسشووووووییی
عده ای از مردم که در فست فود نشسته بودن نگاهشون به سمتمون سوق برداشت و زدن زیر خنده
نگار با دستش جلو دهنشو گرفت الانه که از شدت خنده کف رستورانو گاز بگیرم .
گارسون دماغ عملی با خنده ای که به لب داشت رو به من کردو با خنده گفت :
_اگه دنبال دسشویی میگردین اینجا دسشویی نداره ولی ۴۰۰متر جلو تر سمت راست یه مسجد هست !
_خیلی ممنونم
_بیا برو گمشو آبرومون رو بردی
به سمت آدرسی که گفته بود قدم برداشتیم تو خیابون هردو زدیم زیر خنده انقدر بلند میخندیدم که همه با تعجب بهمون نگاه میکردن ..
_دسشویی گفتنم چی بود
خندمون اوج گرفت
_زهر مار شده یه بار آبرمونو نبری ؟
_حالا هی واسه ما ابرو ابرو میکنه انگار همه میشناسنش ..
_وااامن که خودم رو میشناسم، تا وقتی خودت برای خودت شخصیت احترام قائل نشی هیشکی برات ارزشو شخصیت قائل نمیشه ...
با قیافه ای عاقل اندر سفیه دستشو زد به سرش
_ای خدا باز این شروع کرد
_بیا بریم دیرمون شد خانوم شاشو
دوباره با حرفم زدیم زیر خنده
نگار که نمیتونست جلو خندش رو بگیره هی با دستاش دهنش رو نگه می داشت
_ایشالا توام یه روزی به این نقطه برسی دسشویم پیدا نکنی ..
_خدا نکنه ، بیا اینم مسجد
هردو باهم یه نگاه به مسجد انداختیم چقد سوتو کورو تاریک بود .
_چه ترسناک
_آخه کجاش ترسناکه؟؟
نگار بی تفاوت به طرف مسجد قدم برداشت و وارد در ورودی شد منم یه بسم الله گفتمو پشت سر نگار گام برداشتم ...
فقط برق دستشویی روشن بود وارد دسشویی شدیم منتظر نگار بودم ..
بلاخره خانوم تشریف آوردن
_بیا توام برو تو راه نگی دسشویی دارم
_نه عزیز من مثل تو نیستم
منو با دستاش هل داد تو دسشویی
_بیا برو گمشو بابا ، حالا انگار دسشویی رفتن یا نرفتنم چسی داره .
بعد از این که از دسشویی بیرون اومدیم
یه آبی به صورتش زد
اوااا در مسجد چرا بستست ؟
یه نگاه به در انداختم راست میگفت در مسجد بسته بود یه قفل کتابیم بهش زده بودن
هردو بهم خیره شده بودبم
فضایه حیاط مسجدم کاملا تاریک بود
_بیا دسشویی رفتنت دردسر شد برای ما
به سمت در قدم برداشت چند باری با قفل بازی کرد
بازوی دست راستش رو گذاشت روی سرش ..
_نوووچ باز شدنی نیست!
_حالا چیکار کنیم ؟
_خوب زنگ بزن به آرش ..
راستم میگفت تنها چاره ی کار همینه دستی به جیب شلوار لیم زدم ولی گوشیم رو پیدا نکردم .مانتومم جیب نداشت نگار پشت به من بود و نگاهش به خیابونی که ۲۰۰متر با ما فاصله داشت خیره بود ،خداروشکر در مسجد میله ای بود و میتونستیم اون سمت دیگه ی درو ببینیم
_نگار ؟
_هوم زنگ زدی ؟
_نه گوشیم رو نیاوردم
به سمتم برگشت یه چش غره ای نثار چشم هام کرد
_ای خاک تو سرت کنن که خودت رو فقط بلند کردی آوردی !
_زهرمار به خاطر تو تو این منجلاب گیر کردیم گوشیتو بده زنگ بزنم ..
گوشیرو از جیب مانتوش درآورد
_بیا ؟
چند قدم به سمتش برداشتم گوشی رو تو دستم گرفتم و دکمه پاورو زدم چند بار این کارو تکرار کردم
_واا این چرا روشن نمیشه؟؟؟
گوشی رو از دستم قاپید
_بده من بی عرضه جااان
چند باری دکمه پاورو زد و کلی با گوشی ور رفت .بعللله میبینم که گوشی روشن نمیشه
_چی شد خانوم زرنگ؟
با کف دست محکم به پشیونیش زد
_شارژ گوشیم تموم شده !
دردسر کم بود اینم بهش اضافه شد
_نگار
نگاهم کرد منتظر حرفم بود
_چقد ترسناکه اینجا !نکنه قراره سرمون ....
_هیس ادامه نده !هیچکس هیچ غلطی نمیتونه بکنه
بیا بریم تو مسجد شاید کسی باشه .
یه نگاه به مسجد انداختم کاملا تاریک و سوت کور بود با ترسی که کل وجودم رو در بر گرفته بود گفتم
_بریم .
دستامون رو در دست هم قرار دادیم نگار کمتر میترسید.
_وا مه گل چرا میری عقب بیا دیگه
خیلی می ترسیدم همش فکر میکردم اینا یه نقشست
سرجام میخ کوب شدم
_چرا نمیای تو ؟
با ترسی که تو چشم هام موج می زد گفتم
_می ترسم نگار من نمیام!
نگار که مطمن شده بود خیلی می ترسم یه نگاه به دستای یخ کردم انداخت
_باشه همینجا وایستا من میرم !
دستاش رو محکم گرفتم
_نه نه توام نرو تنهایی خطرناکه
لب حوض نشست و با قیافه ای که نا امیدی ازش موج می زد بهم نگاه کرد
_پس چیکار کنیم ؟
از همینجا صدا میزنیم اگه کسی بود صدامون رو میشنوه و کمکون میکنه اگرم نه که هیچی ..
_باشه چاره ای نداریم
هردو باهم یک صدا شدیم
دستامونو دور لبمون کمین کردیم تا صدا بلندتر پخش بشه
_کسییییی اینجااااااا نیستتتتتتت؟
صدامون تو کل مسجد پیچید حتی انعکاس صدا به سمتمون برگشت ..
ولی هیچکس جوابی نداد
دوباره هم صدا شدیم
یک
دو
سه
_کسیییییییییی اینجاااااااااااا نیسسسسسسسسسست .اینبار صدامون بلند تر بود
ولی بازم بی فایده ....
_نگار فایده ای نداره ،آرش و پویا دیگه کم کم باید دنبالمون بگردن خیلی دیر کردیم حتما الان پیداشون میشه .!
حدودا یک ربع نشسته بودیم ولی خبری از ازش نشد