کامل شده رمان در انتهایی ترین نقطه شب | Elnaz Dadkhah کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع elnaz D
  • بازدیدها 9,608
  • پاسخ ها 115
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

elnaz D

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/23
ارسالی ها
527
امتیاز واکنش
8,032
امتیاز
561
چند قدم به سمت بالکن رفتم ولی با غرش جلوی رامو گرفت. گذاشتم خشم شدید بهم غلبه کنه و با نهایت توانم به سمتش پریدم و به سمت دیوار هولش دادم محکم به دیوار برخورد کرد و به سمتم حمله کرد سعی می کرد مهرام کنه و مشخص بود دلش نمیخواد آسیبی بهم برسونه ولی من برعکس تمام کینه این مدت که ازش رو دلم انبار شده بود داشت خودشو نشون میداد ناخون های تیزمو به پهلوش کشیدم و زخم بزرگ و عمیقی انداختم، من قوی تر بودم خودشو روی من انداخت و به زمینم زد توی چند ثانیه جامون عوض شد این من بودم که اونو رو زمین گرفتار کرده بودم با یه حرکت پاشو گرفتم و محکم چرخوندم صدای ترق بلند نشون از خورد شدن استخون پاش میداد.
بدون کوچکترین رحمی با دندون های نیشم گردنشو نشونه رفتم ولی دستی قوی، محکم و انسانی از پشت منو کشید عقب و صدای آشنایی از پس ذهنم فریاد زد:
- آروم باش، کت آروم باش به خودت بیا. قرار نیست کسی جان رو بکشه، قرار نیست جان بمیره همش یه نقشه بود!
با خشونت به سمت الکس برگشتم ضربه محکمی بهش زدم و پرتش کردم عقب و با یه شیرجه خودمو روش انداختم. دستم قلبشو نشون رفت تا از سـ*ـینه بیرونش بکشم ولی برای یک لحظه حرف ها توی ذهنم تکرار شد
" قرار نیست جان بمیره همش یه نقشه بود! "
خیلی ناگهانی همه خشونت و عصبانیت و کینه درونم خاموش شد و حس کردم ذهنم از خلائی که دچارش شده بود به حالت نرمال برگشت و توانایی فکر کردنم به کار افتاد و سعی کردم چیزی که شنیدم رو تفسیر کنم!
"همش یه نقشه بود! "
اروم شدم و همونطور بهت زده به الکس خیره موندم. منو از رو خودش کنار زد و محکم تکونم داد و گفت:
- هی خوبی؟ هی چیزی بگو. کت! حالت خوبه؟
فقط سرمو تکون دادم و گفتم:
- قبل اینکه کار احمقانه دیگه ای کنم بگو هدفتون از این نقشه مسخره چی بوده؟ شوخی بوده؟ نمیدونی من تو چه وضعیتی هستم؟
صدای فریادم بلند شد:
- نمیدونی من چقدر زجر کشیدم؟ نمیدونی من همه زندگیمو از دست دادم؟ وضعمو نمیبینی؟
- دست من نبود! پرفسور میخواست امتحانت کنه. می خواست ببینه چقدر کنترل اعصابتو داری و چقدر میتونی عاقلانه رفتار کنی.
- واقعا که مسخره است!
جکسون از پشت سرم گفت:
- مسخره نیست کت. تو نشون دادی مثل یه بشکه باروتی که با کوچکترین جرفه ای منفجر میشه.
- جرقه کوچیک؟ تو داری در مورد دلیل کل زندگی من...دلیلی که به خاطرش نه تنها جون خودمو...بلکه دخترمو و حتی الکس رو به خطر انداختم صحبت میکنی و فکر میکنی اون فقط یه جرقه کوچیکه؟ چنین حرفی در مورد جان برای من شبیه انباری از باروته که تو به سمتش بمب پرتاب کنی! میفهمی؟
- اگه کنترل اعصابتو داشتی، اگه ذهنت تسلط و کنترل داشت، به جای حمله به من و اجازه دادن به این که تاریکی و خشم درونتو بگیره اول به این فکر میکردی که من اگه میخواستم جان رو از بین ببرم زمانی که نبودی این کارو می کردم تا کمتر زجر بکشه یا حتی زمانی که بیهوش بودی دفنش می کردم و تو واقعا فکر کردی من اونقدر آدم نفرت انگیزیم که زندگی جان رو به همین سادگی و بی احساسی بگیرم؟ من فقط میخواستم بدونم هنوزم در شرایط سخت میتونی فکر کنی یا باز هم خشم بهت هجوم میاره و عقل و منطقت از بین میره که به نتیجه رسیدم!
حرفی برای گفتن نداشتم! راست میگفت من فقط دلم میخواست به خشمم اجازه ورود بدم و خودمو رو راحت کنم. نگاهم روی الکس خیره موند که به سمت دیوید رفته بود و سعی داشت برای شکستگی پاش کمکش کنه. دوباره عذاب وجدان گرفتم گرچه نمیتونستم انکار کنم ته دلم از اینکه حالش گرفته شده بود خوشحال شد.
جکسون خطاب به من ادامه داد:
- جان تو همین وضعیت باقی میمونه تا راهی برای کمک بهش پیدا کنیم ولی تو هم تا اون موقع باید تحت نظارت باشی. تنها حق نداری جایی بری! وگرنه واقعا مجبور میشم جدی باهات برخورد کنم کت.
سری تکون دادم و به سمت اتاقم برگشتم. دلم میخواست بدوم و برم و مایل ها ازشون دور باشم ولی باید این وضعیت رو تحمل می کردم. روی تخت دراز کشیدم و به پای زخمی دیوید فکر کردم نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم.
حس عمیق تری از یه شادی با مخلوطی از حس دیگه درونم جاری شد مثل برق گرفته ها پریدم و دستم رو روی شکم کمی برآمده ام گذاشتم و شوک زده زمزمه کردم:
- یعنی واقعا خودتی که دوباره آشتی کردی کوچولو؟
موج حسی شبیه خنده ای لالایی وار درونم بهم ثابت کرد که بچه در بطنم هنوز سالمه و داره باهام ارتباط برقرار می کنه.
لبخندم عمیق تر شد و گفتم:
- ای شیطون اینقد دوست داشتی حال دیوید رو بگیرم؟ راستش خودمم خیلی دلم میخواست.
حس ترس مانند و اضطراب رو حس کردم و متوجه منظورش شدم.
دستمو به صورت نوازش وار روی شکمم حرکت دادم و گفتم:
- میدونم تو هم ترسیدی دست خودم نبود میدونی که تحمل شوخی در مورد بابات رو ندارم. نزدیک بود به دایی الکس صدمه بزنم ولی خب به موقع تونستم کنترلمو به دست بیارم.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- دیگه قهر نکن کوچولو...وقتی ساکتی و خبری ازت نیست خیلی می ترسم...یه جورایی به بودنت عادت کردم به شریک شدن احساست با من و حرف زدن باهات عادت کردم...وقتی نیستی میترسم تورو هم مثل جان از دست داده باشم...تو تنها چیزی هستی که برام موندی...بهت قول میدم تا زمانی که توی بطنمی ازت محافظت میکنم دیگه دنبال کار خطرناکی نمیرم...نمیخوام از دستت بدم کوچولوی من.
حسی محبت وار و کودکانه درونم پر شد و حس کردم دلم داره برای این موجود کوچیک ضعف میره. با محبت و ملایمت گفتم:
- فکر کنم کم کم باید برات دنبال یه اسم بگردم همیشه که نمیشه کوچولو صدات کنم مگه نه؟
چشم هامو بستم و به پروانه های نورانی که نشون دهنده پاکی و قدرت دخترم بود فکر کردم... یاد حرف اون موجود داخل غار ارسلا افتادم که گفته بود الهه نور....شاید دخترم واقعا مظهر نور بود؟
زمزمه کردم:
- اسمتو میزارم آرورا یعنی نوری که به شب پایان میده. تو نوری هستی که تاریکی درون منو روشن میکنی.
ضربه محکمی از درون بدنم به دیواره شکمم وارد شد برای اولین بار حرکت فرزندم رو حس کردم، توی این پنج ماه اولین باری بود که به غیر از روش های خاص خودش ارتباط برقرار می کرد. اونقدر ساکت و بی حرکت بود که گاهی میترسیدم وجودش فقط یه توهم و خیال باشه! هیچ بچه نرمالی اینطوری نبود...قطعا نبود!
ولی حتی اگه نرمال و معمولی نبود هم باز برای من مثل یه روزنه امید بنظر میومد. خورشید کم کم تو آسمون بالا اومد، چشم هام از تاثیر داروی پرفسور کوچکترین سوزشی هم پیدا نکردند.
الکس با چشم های قرمزی که نشون از بد خوابی شبش میداد وارد اتاقم شد و گفت:
- وقت صبحونه یه خون آشام نرسیده؟
تشنه نبودم. فعلا نیازی به خون نداشتم بنابراین بدون توجه به غلغلک کوچک ته گلوم گفتم:
- دیوید چطوره؟
- خوبه میدونی که سریع بدنش ترمیم میشه. ولی خب اینم بگم بدجور دلش میخواد یه لگد حسابی بهت بزنه.
- بزار به همین خیال باشه.
- یه سر بهش بزن خودت بهش بگو
سری تکون دادم و گفتم:
- قولتو یادت نرفته؟
- نه یادمه. از امروز من باید هرجا میری باهات باشم.
- باشه یه سر به دیوید میزنم بعد بریم.
- دم در منتظرتم.
وارد حیاط شدم میدونستم دیوید توی انبار استراحت میکنه. راحت میتونستم بوی بدنش رو حس کنم. بوی عجیبی آمیخته از بوی سگ و یه عطر خاص انسانی، بوی اشتها برانگیزی نبود وی برای ذائقه دخترونه عطر جالبی بود.
وارد انبار شدم. با خیال راحت کف انبار بدون هیچ زیر انداز یا رو اندازی خوابیده بود و دستشو روی پیشونیش گذاشته بود. بدون کوچک ترین صدایی کنارش نشستم... گاهی توی خواب چهره اش غرق درد میشد و میدونستم پاش در حال جوش خوردنه. نگاهی به پارچه های خونی کنار انبار انداختم، سعی کردم یکم پشیمونی رو حس کنم ولی خب کوچکترین حسی از پشیمونی درونم نبود.
بینیش با حس بوی من چین خورد و با یه خیزاز جا پرید و منو به زمین انداخت و خودشم ابراز احساسات. فاصله صورتش با صورتم کم بود و نفس های داغش پوست سرد و خنکم رو گرم کرد.
 
  • پیشنهادات
  • elnaz D

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    527
    امتیاز واکنش
    8,032
    امتیاز
    561
    - نترس آقا گرگه! نمیخواستم کارتو تموم کنم.
    پیشونیش چین خورد و اخم هاش رفت توهم. برای لحظه ای چهره اش حالت آشنایی گرفت....اونقدر آشنا که نفس لحظه ای حبس شد. طرز اخم کردنش دقیقا شبیه زمان هایی بود که تازه با جان آشنا شده بودم.با نگاهم صورتشو کاویدم...شباهتی به جان نداشت...شاید هم زیادی شبیه بود! همون بداخلاقی، همون مدل اخم....
    دیوید هم از تغییر حالت نگاهم متعجب بهم زل زده بود. برای یک لحظه به خودم اومدم و سریع از روی خودم کنار زدمش. لباسم رو که حالا عطر تن دیوید گرفته بود به حالت تصنعی تکوندم و گفتم:
    - اه لباسم بو سگ گرفت!
    غرید و گفت:
    - چی میخوای؟
    - اومدم ببینم حالت چطوره؟
    شونه ای بالا انداخت و دوباره گوشه ای دراز کشید و با صدای خشنی گفت:
    - مهمه؟
    - راستشو بخوای اصلا مهم نیست!
    - میدونم.
    - نباید دیشب خودتو درگیر چیزی که بهت مربوط نبود می کردی!
    - اونوقت الان جکسون رو میکشتی و غرق پشیمونی وبدی!
    - اشتباه میکنی هرکسی که بخواد جان رو از من بگیره بدون کوچک ترین درنگی میکشم. تو این شکی نیست...کوچکترین پشیمونی هم از این ندارم که زدمت.
    - هه....اگه پشیمون نیستی چرا اومدی؟
    - راستشو بخوای قبلش ازت کینه داشتم ولی حالا حس میکنم کینه ام سبک شده. واسه همین خواستم ببینم در چه حالی.
    - خوبم.
    - میخوام برم جان رو ببینم. میای؟
    - واسه چی فکر میکنی میام؟
    - الکس خیلی خسته اس دیشب تا صبح دم در اتاقم کشیک میداد باید استراحت کنه منم اجازه ندارم تنها جایی برم.
    - به من چه؟
    - منو تا اونجا ببر.
    - عمرا.
    - تو تنها کسی هستی که جرات داری وقتی از کوره در میرم مهارم کنی بنابراین ازت میخوام همراهیم کنی.
    نیم نگاهی بهم انداخت و با غر غر از جا بلند شد و گفت:
    - فقط بخاطر الکس میام.
    کش و قوسی به تنش داد و نگاهی به پاش انداخت و گفت:
    - همیشه آتش خشمت سمت من نشونه گرفته میشه.
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    - تقصیر خودته، سر به سرم نزار که بلایی سرت نیارم.
    نیشخندی زد و گفت:
    - فکر نکن قراره قوی تر بمونی. هروقت حالتت پایدار شد در شرایط برابر یه مبارزه تن به تن میکنیم ببینم کی زورش بیشتره.
    - صد در صد من.
    - عمرا
    - یادت نره که من یه سانترام با نیروهای تاریک!
    - یادت نره منم گرگینه ای هستم که نباید عصبانیش کنی!
    سرخوشانه خندیدم. الکس دم در تکیه داده بود به دیوار و چرت میزد. دیوید دستی به شونه اش زد و گفت:
    - رفیق تو که داری پس میوفتی اینطوری میخوای همراهش بری و اگه اتفاقی افتاد مهارش کنی؟ برو بخواب من همراهش میرم.
    - واقعا میری؟ پات اذیتت نمیکنه؟
    - نه نگران نباش هوای خواهر خشن و بی اعصابتو دارم.
    چهره الکس درهم رفت و گفت:
    - اخرین کسی که گفت خیالت راحت باشه هوای کت رو دارم دقیقا همون کسی بود که همه این بلاهارو سر ما اورد.
    یاد کریستین افتادم. همون لحظه ای که مردونه به الکس قول داد مراقبم باشه. دیوید گفت:
    - میدونم الکس، ولی یادت نره ما عضو یه خانواده ایم.
    - بهت اعتماد دارم.
    الکس داخل خونه برگشت و من نگاهی به دیوید انداختم و گفتم :
    - مسابقه بدیم؟
    - زیاد به خودت مطمئنی!
    - همینطوره.
    - سه دور...یک.
    زودتر از من شروع به دویدن کرد. با سرخوشی دنبالش دویدم و مستقیم وارد بخش پر از درخت و جنگلی کنار جاده شدیم. حس آزادی داشتم، حس استفاده از قدرتی که از دیشب درونم جمع شده بود... به طور عجیبی از بارها و فشار های ذهنیم کاسته شده بود و بیخیال بنظر می رسیدم...ولی در عین بیخیالی حواسم به همه چیز بود و مغزم داشت برای تک تک اتفاقات اینده نقشه می کشید....نقشه ای با اطمینان به برد!
    دیوید از من سریع تر بود و زودتر به دهانه غار رسید با لبخند پیروزمندانه ای ابروهاشو تاب داد و گفت:
    - یکی به نفع من!
    - من انرژی کمتری نسبت به تو دارم دیوید. هنوز خوب تغذیه نشدم.
    به سادگی از دیواره غار بالا پریدم و وارد شدم.
    - کجا گذاشتینش؟
    - نمیدونم این غار چه سحری داره که وقتی جان رو ته غار قرار دادیم دیواره از بین باز شد و اونو کشید داخل.
    یاد زمانی افتادم که کتاب قدیمی از بین دیواره باز شده دوباره بهم برگشته بود. با یادآوری اون صحنه چشم هامو بستم و دست هامو دو طرف دیواره غار گذاشتم. به سرعت سرانگشتام شروع به گز گز کرد و حرکت انرژی درونم رو حس کردم همزمان باد شروع به وزیدن کرد بادی که از نیروی درونم پدید آمده بود. انرژی درونم با جادوی غار ارتباط برقرار کرده بود و از طریق انگشت هام به دیواره وارد می شد. صدای بلند قیژ قیژ نشون از جا به جایی سنگ های دیواره می داد. میتونستم حس کنم دیوید با بهت به این صحنه خیره شده. ناخودآگاه پاهام چند سانت از زمین فاصله گرفت و بدنم رو به عقب کشیده شد.نیروی جادویی بدنم مثل بندی محکم با دیواره اتصال پیدا کرد و لحظه ای بعد سنگ ها عقب رفتند و از دل دیوار پیکری یخ زده روی زمین قرار گرفت و جریان انرژی قطع شد.
    چند قدم به جلو برداشتم و با دیدن بدن یخ زده اش ناخودآگاه آه کشیدم. دستی روی چهره سرد و یخی اش کشیدم چقدر دلم برای دوباره دیدن این چشم ها تنگ شده بود. بغضی سنگین به گلوم فشار آورد و چشم هام از خشکی به سوزش افتاد.زمزمه کردم:
    -چشماتو باز کن. باز کن و با همون لبخند های کمیابت با همون اخم های همیشگیت بهم نگاه کن. چشماتو باز کن و سرم دادو بیداد کن که چرا حماقت کردم چرا اینقدر خودمو به دردسر انداختم.
    دست سردشو به صورتم فشردم و حس کردم قلبم از شدت غصه در حال انفجاره. دردی عجیب رو درونم حس می کردم مثل وجود یک خلاء جبران نشدنی خلائی که فقط با گرم شدن این دست ها و باز شدن این چشم ها از بین می رفت.
    دیوید که حال بدم رو دید از غار بیرون رفت تا بهم کمی فضا برای خلوت کردن با بدن بی جون جان رو بده. کنارش روی کف سخت و سنگی غار دراز کشیدم و سرم رو روی بازوی سرد و سفت و یخ زده اش گذاشتم، دستم روی قفسه سـ*ـینه اش کشیدم تا شاید گرمایی یا تپشی رو از قلبش حس کنم ولی چیزی جز انجماد نبود.
    نمیدونم چقدر گذشت ولی تمام مدت همونطور بهش خیره شده بودم و باهاش حرف می زدم از اتفاقات اخیر،از ارورا، از اُرسلا،از همه چیز گفتم و گفتم... اونقدر گفتم که وقتی به خودم اومدم هوا تاریک شده بود.
    تشنگی بهم فشار آورده بود و حس می کردم ذهنم همش داره به سمت خون متمایل میشه. گلوم از عطشی شدید میسوخت. از کنار جان بلند شدم و گذاشتم دیواره دوباره بدنش رو مخفی کنه. از غار که بیرون اومدم متوجه دیوید شدم که زیر درختی نشسته بود و به آسمون زل زده بود.
    کنارش نشستم و گفتم:
    - ببخشید متوجه گذر زمان نشدم.
    - اشکالی نداره با خونه تماس گرفتم خیالشون راحته.
    - مرسی. به چی زل زدی؟
    - به شب. به ستاره ها.
    - میخوام یه سوالی ازت بپرسم.
    - هی زیاد سعی نکن صمیمی شی. من دوستت نیستم و هنوز هم باهم دشمنیم اینو یادت باشه.
    با آرنج سقلمه ای به پهلوش زدم و گفتم:
    - مسخره بازی در نیار دیوید.
    - چی میخواستی بپرسی.
    - چند وقت پیش بهم گفتی شجاعت اینو نداشتی که برای عشقت تلاش کنی و از دستش دادی. چطور ز دستش دادی؟
    آهی پر از غم و درد کشید، تکیه اش رو به درخت داد و محو آسمون شد. فکر کردم نیمخواد در این مورد حرفی بزنه. بعد از یه سکوت طولانی گفت:
    - منم یه زمانی یه دخترو دوست داشتم. یه انسان رو. خیلی برام عزیز بود، لبخندش باعث میشد دنیا برام بهشت شه.
    لبخند محوی رو لباش نشست که چهره اش رو خیلی بشاش تر و جوون تر می کرد. ادامه داد:
    - اگه یه روز نمیدیدمش تا شب دووم نمی آوردم و بی تاب می شدم. اونم مثل من بود. فوق العاده زیبا بود و مهربون. اون موقع من یه گرگینه تنها بودم، عضو هیچ گروه و خانواده ای نبودم. دنیای من جین بود.
    - چه اتفاقی براش افتاد.
    - گروه گرگینه های سایه رهبر قوی دارن، همون گرگ عظیم جثه و سیاه رنگ که الکس رو تبدیل کرده. تعداد اعضای گله 6 گله 5 تاییه که هر گروه 5 تایی یه رئیس دارن ولی رهبر همه اونا سیرا هست
    - همون گرگ سیاه؟
    - آره از اون بد طینت تر و بی رحم تر بین گرگینه ها وجود نداره. من و جین تازه تصمیم گرفته بودیم ازدواج کنیم. جین همیشه شبایی که گرگینه می شدم همراهم میومد توی جنگل. پشتم می نشست و من میبردمش لب پرتگاه کوه تا آسمون و ستاره هارو از نزدیک ببینه. یه مدتی بود حرف از گرگینه های سایه زیاد شده بود شنیده بودم که میخوان گروه رو گسترش بدن. یکی از گرگینه های سایه منو پیدا کرد و بهم درخواست داد تا وارد گروه بشم. دلم نمیخواست طرف هیچ کدوم از گروه هاب اشم نه گرگینه های مهتاب نه سایه. نمیخواست درگیر این مشاجرات و جنگ ها بشم برای همین درخواستشون رو رد کردم. شاید بزرگترین اشتباهم این بود که فکر کردم اونا ساده بیخیال من میشن. یکی از شبایی که جین رو بـرده بودم دم کوه غافلگیرمون کردن. دو گروه با 10 گرگینه محاصرمون کردن. جین داشت از وحشت میمرد. تهدیدم کردن تاش اید نظرم عوض شه ولی قاطعانه جواب رد دادم. تا یه هفته دیگه خبری از گرگینه ها نبود خیالم راحت شده بود. ولی زهی خیال باطل. شبونه که رفتم جایی که همیشه جین منتظرم میموند با جای خالیش مواجه شدم تونستم رد بوی گرگینه های تاریکی رو بگیرم. انگار رئیس یکی از گروه ها بدجوری چشمش جین رو گرفته بود و برای تنبیه من و رسیدن به هدفش اعضای گله رو برای دزدینش فرستاده بود.
    برق اشکی توی چشم هاش لرزید و صداش خش دار شد. ادامه داد:
    - یه هفته طول کشید جاشونو پیدا کنم. جین رو گروگان گرفته بودن همه تنش پر بود از خراش و چنگ های وحشیانه گرگ ها، وضعش اسفناک بود، حتی نمیدونم چه بلاهایی سرش آورده بودن. با دیدن من شروع به جیغ زدن و گریه کرد. سیرا بهم گفت اگه میخوام جین رو پس بگیرم باید با یکی از قوی ترین گرگینه ها بجنگم....
    گفت اگه برنده بشم منو عضو گروه میکنه و جین آزاد میشه در غیر این صورت....
    صدا در گلوش شکست... با بغض سنگینی ادامه داد:
    - نتونستم نه اونقدر شجاع بودم نه اونقدر قوی که بتونم بجنگم بخاطر زندگی تنها جنگ رو یاد نگرفته بودم...خواهش کردم...التماس کردم ولی فایده نداشت.... سیرا گفت کسی که مثل من ضعیف باشه بدرد گروهش نمیخوره دست و پامو بستن و اسیرم کردن. جلوی چشم ها ده تا گرگینه بهش حمله کردند...جلوی چشم هام صورت قشنگش پر از خون شد...جلوی من تن و بدنش تکه تکه شد پوست لطیفش شکافته شد چشم های سبزش برای همیشه بسته شد و حتی جیغ هم نزد اونقدر از ترسو بودن من بهت زده شد که حتی کوچکترین ناله ای هم نکرد و من ترسو نتونستم هیچ کاری برای نجاتش انجام بدم، وقتی سر قطع شدش رو گذاشتن جلوم نتونستم هیچ کاری کنم....اونقدر زدنم که بیهوش شدم و روز بعد توی جنگل وقتی بهوش اومدم که بدن پاره پاره جین کنارم افتاده بود.
    بغضش شکست و با هق هقی بی صدا شونه هاش مردونه لرزید.
     

    elnaz D

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    527
    امتیاز واکنش
    8,032
    امتیاز
    561
    اونقدر از غصه صداش غمگین شدم که حس کردم قلبم ترک برداشت و چقدر زجر آور بود نداشتن اشک...اشکی که این مواقع بتونه تسکین قلب سنگینت باشه. فقط برای همدردی تونستم دستمو بزارم رو شونه هاش. غمشو درک میکردم حتی تصور این که جان چنین بلایی سرش بیاد هم برام خارج از حد تحمل بود. زنده نمیذاشتم کسی رو که بخواد آسیبی به جان برسونه. حتی تصور چنین حادثه ای هم به حد کافی آزار دهنده بود. بیچاره دیوید....چطور چنین چیزایی رو دیده و تحمل کرده. پس واسه همینه که بداخلاق و ساکته، واسه همینه که به گرگینه های مهتاب پیوسته.
    نمیدونستم چی بگم یا چطور همدردی کنم، منم چنین چیزی رو حس کرده بودم، درک کرده بودم و میدونستم هیچ حرفی نمیتونه چنین دردی رو تسکین بده. آه آرومی کشید و سرشو به درخت پشت تکیه داد چشم هاش بسته بود. گریه کردن به چهره مردونه، خشن و مغرورش نمی خورد. لب باز کردم و گفتم:
    - جان برای من مثل زندگیه. مثل کسیه که دریچه یه زندگی جدید رو جلوم باز کرده، اون با همه برام فرق داره، من یه آدم عادی بودم که بهم حمله شد و خون آشام شدم. حتی نمیدونستم چه اتفاقی برام افتاده. کم کم تبدیل شدم به یه هیولای وحشتناک، بدون کوچک ترین ناراحتی آدم میکشتم و راستشو بخوای واقعا لـ*ـذت می بردم.
    چشم هامو بستم و با یاد آوری اون لحظات گفتم:
    - هنوزم وقتی بهش فکر میکنم یه لـ*ـذت و قدرت عجیبی رو حس میکنم. میدونی این قدرت مثل یه مخـ ـدر میمونه کافیه ازش استفاده کنی، هرچی بیشتر استفاده بشه بیشتر به استفاده ازش معتاد میشی و اونقدر پیش میری که بلاخره در سیاهی کامل غرق میشی. وقتی صمیمی ترین دوستمو گشتم و به الکس حمله کردم تازه ذهنم بیدار شد به خودم اومدم، میدونی اون زمان واقعا از جان نفرت داشتم، حس می کردم زندگی منو خراب کرده اما وقتی با رفتارش بهم کنترل رو یاد داد فهمیدم همه زمانایی که تعقیبم می کرد فقط برای محافظت از خودم بوده. فهمیدم پشت چهره خشن و لحن سرد و تندش قلب مهربونی وجود داره که سال هاست نتپیده و خاک گرفته. کم کم بیشتر شناختمش در عین غرور و ناملایمت هوامو داشت و من لـ*ـذت می بردم از این توجه های ریز و پنهانی و زمانی به خودم اومدم که فهمیدم قلبم به تصرف مردی درومده که زندگیمو از پایه تغییر داده بود. شاید اگه جان منو خون آشام نمی کرد هرگز دنبال کشتن فردریک نمی رفتم و هرگز این اتفاقات پیش نمیمود ولی میدونی چیه؟ پشیمون نیستم! از اینکه به خاطر جان چنین ریسک های احمقانه ای کردم پشیمون نیستم. من برای نجات جونش هر کاری میکنم حتی اگه احمقانه باشه. چون اون برای منی ه آدم عادی نیست. اون بهم نشون داد میتونم آزاد زندگی کنم می تونم بی پروا بدوم بشنوم پرواز کنم. جان یه دنیای جدید جلوی روم باز کرد دنیایی پر از ناشناخته ها دنیایی پر از مجهولات قدرت و زیبایی و باعث شد بدونم من چقدر میتونم قوی باشم. من با جان لحظاتی رو تجربه کردم که قابل تصور نیست من خاطرات زیبایی دارم حتی جنگ با اون موجود نامرئی لعنتی هم برام خاطره انگیزه. خیلی سخته که میبینم الان یخ زده و من کاری ازم بر نمیاد واقعا سخته.... پرفسور اجازه نمیده براش کاری کنم و میدونم هر لحظه داره بیشتر زجر می کشه.
    لبخند کجی روی لبش شکل گرفت و گفت:
    - خوش به حالش که تورو داره تو اونقدر شجاعی که راحت فداکاری میکنی. کاش منم میتونستم...
    - به گذشته فکر نکن دیگه کاری ازت بر نمیاد. ولی اگه واقعا دلت میخواد ترسو بودن گذشته از وجودت رخت ببنده و وجدانت سبک بشه بهم کمک کن جان رو نجات بدم.
    - چرا فکر میکنی فقط چون باهات دردودل کردم اینقدر احمقم که هرکاری بگی انجام بدم؟
    شونه ای بالا انداختم و در حالیکه بلند می شدم گفتم:
    - میل خودته. من اصرار نمی کنم. ولی من یه تسویه حساب شخصی با گرگ های سایه هم دارم و فکر کردم شاید دلت بخواد تو این جنگ طرف من باشی.
    - چه تسویه حسابی؟
    - هنوز کاری که به دستور شنل پوش با الکس کردن رو فراموش نکردم. من لیست بزرگی برای انتقام دارم دیو.
    تردید چهره اش رو پوشوند از طرفی زیاد از من خوشش نمیومد بخاطر حماقت های بی شمارم و از طرف دیگه میدونست درک و سایر اعضای گله فعلا قصد درگیری با گرگینه های سایه رو ندارن.... با کمی تردید جواب داد:
    - دوست ندارم توی کارهای احمقانه ات شریک شم ولی...
    - قول میدم اینبار بدون فکر و نقشه عمل نکنم. ولی تنها از پسش بر نمیام. نمیخوام الکس رو درگیر این جدال کنم.
    - نقشه ات چیه؟
    - باید یه گوشمالی حسابی به چند نفر بدم.
    همونطور که کنارم قدم بر میداشت گفت:
    - جز گرگینه های سایه و اُرسلا کسه دیگه ای هم واسه گوشمالی میمونه؟
    نرم متوقف شدم و صبر کردم دو قدم ازم جلوتر بره. با یه حرکت ناگهانی محکم با سنگ کنار پام به سرش کوبیدم ناله ای کرد و بیهوش روی زمین افتاد. دست هامو به هم مالیدم و پاکشون کردم و زیرلب گفتم:
    - متاسفم دیو. ولی هنوز برای حضورت توی نقشه من زوده الان کار مهم تری دارم. باید به یه آدم مهمتر رسیدگی کنم.
    شروع به دویدن به سمت دل جنگل کردم، لحظه به لحظه حس سرکش از انتقام وجودمو پر می کرد.
    ته دلم یکم از اینکه از احساسات دیو برای حواس پرتیش استفاده کردم و زدمش احساس شرمندگی می کردم اما نه اونقدر که منو از هدفم دور کنه. حالا که بویایی فوق العاده ام برگشته بود باید بگردم دنبال بویی آشنا که میدونم توی همین جنگل بزرگ گوشه ای پنهان شده. فقط اگه دستم بهش برسه!
     

    elnaz D

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    527
    امتیاز واکنش
    8,032
    امتیاز
    561
    با سرعت باد می دویدم کوچکترین تصویر و صدایی رو زیر نظر داشتم. ناگهان متوقف شدم. درخت ها و بوته هارو بو کردم. خودش بود یه جایی همین نزدیکی... از همین مسیر فرار کرده... حتما میدونه من برگشتم و دنبالش میام.
    دوباره شروع به دویدن کردم. چشم هام به رد پاهایدرهمش افتاد میتونستم کاملا مسیرشو تشخیص بدم به سمت غرب میرفت شاید می خواست به گله اصلی برسه! واقعا فکر می کرد میتونه از دست من در امان باشه؟ هرجای دنیا هم که بره پیداش میکنم.
    چند ساعتی گذشت به جایی که میخواستم رسیدم بخش های انتهایی جنگل غربی. رد پاها پر رنگ تر و بوی وجودش شدید تر شده بود. بین محوطه ای پر از درخت ایستادم چشم هامو بستم و گوش دادم. به تک تک صداهای محیط گوش دادم....صدای خش خش برگ ها ناشی از باد...صدای حرکت خرگوش ها و موش ها...حرکت بال حشرات... و یه صدای دیگه...صدای نفس هایی ملایم و بوم بوم بلند یه قلب که متفاوت بود با همه حیواناتی که اینجا بودن. قلبی که قوی تر و محکم تر میزد و این ناشی از دویدن و رفتن مسافت زیادی بوده.
    چشم هامو باز کردم. به سبکی یه پر خودمو به سمت صدا رسوندم و همونطور که حدس میزدم پیداش کردم. حتما چندین روز پیاپی راه اومده که تا اینجا رسیده!
    والاریان پشت بوته های سوزنی و کنار ریشه های درختی پنهان شده بود و چشم هاش بسته بود. فکر می کرد اینطوری من نمیتونم پیداش کنم؟ دندون های نیشم راه خودشونوب ه بیرون پیدا کردند و چشم هام درخشید. به سنگی که کنار پام بود ضربه زدم. از صدای سنگ چشم های والاریان به سرعت باز شد و نگاهش روی سایه من خیره موند. میتونستم وحشت رو توی چشم های هوشیارش حس کنم قبل اینکه کوچکترین حرکتی کنه دست هامو دور گردنش حلقه کردم و از زمین بلندش کردم. شروع به تقلا کرد و از فشار دستم جز خر خر صدای دیگه ای از گلوش خارج نمیشد. با همه قدرتم به سمت تخته سنگ بزرگی پرتش کردم با صدای محکمی به سنگ خورد و روی زمین افتاد. از درد نالید دیدم که دستش به سمت کمانش رفت و تیر های پیاپی رو به سمتم نشونه گرفت. با سرعت و فرزی خودم از تک تک تیر ها جا خالی دادم و سر آخرین تیر خودمو هدف قرار دادم تیر وارد بدنم شد و قلبم رو شکافت. چند لحظه مبهوت خیره شد به جای تیری که حتی یک قطره خون هم ازش بیرون نزد و چهره ام که بدون هیچ دردی با خونسردی کامل به چهره اش دوخته بودم.
    تیر رو با یه حرکت از بدنم خارج کردم و به گوشه ای پرت کردم. گام به گام با خونسردی وحشتناکی بهش نزدیک شدم. خودشو کشید عقب و بریده بریده گفت:
    - کت خواهش میکنم....خواهش میکنم فرصت بده... باید حرف بزنیم....باید توضیح میدم.
    زانو زدم کنارش...دستمو روی قلبش گذاشتم ضربان قلبش خیلی تند شده بود با صدای آروم و سردی که خودم هم انتظارشو نداشتم گفتم:
    - میخوای توضیح بدی؟ الان؟ فکر نمیکنی دیره؟
    - خواهش میکنم رحم کن.
    مشت محکمم توی دهنش فرود اومد و صدای شکستن بینیش سکوت جنگل رو شکست. ناله اش به هوا رفت. از کنارش بلند شدم و گفتم:
    - جالبه زمان میخوای که خودتو تبرئه کنی. فکر میکنی هیچ توضیحی میتونه باعث شه از جونت بگذرم؟
    - من مجبور بودم....
    - مجبور بودی؟ اصلا اینطور به نظر نمیاد! تو با این فریب نه تنها منو بلکه ساوین رو هم به پای مرگ فرستادی! شرط میبندم فکرشم نمی کردی من بتونم از دست شنل پوش جون سالم به در ببرم مگه نه؟ فکر میکردی منم مثل ساوین کم میارم و میبازم؟
    - تو هیچی نمیدونی!
    - نمیخوام چیزی بدونم! هر اتفاقی که الان برام افتاده بخاطر دانسته هایی که تو بهم گفتی! میدونی جان تو چه وضعیتیه؟ میدونی با من چیکار کردی؟
    صدام تبدیل به فریاد بلندی شد و داد زدم:
    - میدونی چه بلایی سرم آوردی؟
    تو هوا چرخوندمش و محکم به زمین زدمش بدنش پر شد از زخم ها و از گوشه سرش خونی روی زمین جاری شد.
    - میخوای ببینی چه هیولایی ساختی؟ خوب نگاه کن!
    چشم هامو بستم و دست هامو به سمت آسمون گرفتم...قیامتی به پا شد خاک، آب ، آتش و بادی به رنگ سیاه دورم شروع به گشتن کردن. درخت ها وحشیانه تکون میخوردند و زمین میلرزید و آسمون پر شده بود از ابرهای سیاه. والاریان از ترس به خودش میپیچید. فریاد زدم:
    - میبینی؟
    بند هایی تاریک از دست هام به سمتش رفتند و دورش پیچیدن و تو هوا معلق شد. فریادز دک
    - خواهش میکنم کت! بزار برم! خواهش میکنم.
    - تو بهم گفتی برم دنبال ارسلا. تو میدونستی تهش چی میشه ولی منو به سمتی فرستادی که جز تباهی چیزی برام نبود! والاریان تو تمام مدت دستیار اون کریستین بودی و به من نگفتی! تو مارو اینجا باهم دیدی و میدونستی میخوام با اون برم به اون ماجراجویی ولی برای ضربه زدن بیشتر بهم کاری کردی الکس رو ببرم! تو هرچی و هرکی که دوست داشتمو ازم گرفتی! همه حرفات دروغ بود و حالا ببین گرفتار چه دردی شدم!
    - بزار بهت توضیح بدم.
    - همینطوری هم میتونی توضیح بدی والاریان.
    - من مجبور بودم اون قوی بود خیلی قوی! اگه مخالفت می کردم جونمو می گرفت.
    - ترسوی پست!
    - اره من ترسیدم و ترجیح دادم طرف اون باشم.
    - اگه بهم حقیقتو می گفتی همه چی درست می شد.
    - اگه بهت میگفتم هردومون می مردیم!
    - چند تاسوال ازت می پرسم بهتره عاقل باشی و درست جواب بدی وگرنه مطمئن باش بهت رحم نمی کنم!
    - باشه باشه هرکاری بخوای برات می کنم.
    - اُرسلا قابل شکست دادن هست یا نه؟
    - هست همیشه یه راهی هست!
    - اگه اشک هارو پس بگیرم میتونم جان رو نجات بدم؟
    - آره! میتونی.
    - شنل پوش کاملا از بین رفته؟
    - اره نابود شده ولی اینو بدون که نابودیش باعث هرج و مرج بین موجودات دیگه شده. موجودات اهریمنی همیشه دنبال یه قوی تر برای سلطه گری هستن و الان سردرگمن.
    - چرا با اُرسلا متحد نمیشن؟
    - اُرسلا نیروی کافی نداره در واقع هیچ نیرویی نداره!
    به فکر فرو رفتم چطور میتونم اشک هامو از اُرسلا پس بگیرم؟
    - چطور میتونم باهاش ارتباط برقرار کنم؟
    - من میتونم...من میتونم پیامتو به اُرسلا برسونم.
    - پس تو میدونی اون کجاست!
    - البته میدونم میتونم پیداش کنم.
    - خوبه.
    بند های تاریک گسسته شدند و والاریان به زمین افتاد. نفس نفس میزد و چهره اش سفید شده بود. با نفس نفس گفت:
    - میدونم چی توی ذهنته! ولی تو نمیتونی با ارسلا بجنگی. تو نباید از این نیرو استفاده کنی کت!
    پوزخند روی لبم نشست و گفتم:
    - واقعا میخوای بهم بگی توانایی چه کارایی رو دارم ؟
    - نه تو نمیفهمی! این خطرناکه خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو می کنی خطرناکه! کت وجودت شخصیتت روحت همه چی از بین میره....دیگه چیزی از تو باقی نمیمونه! جز یه شیطان سرد.... هیچ راه نجاتی برات باقی نمیمونه کت! حتی ممکنه به عزیزانت هم صدمه بزنی...اون موقع دیگه هیچ کس برات مهم نخواهد بود حتی جان....
    - هه...مزخرفه... دیگه باورت نمی کنم! نیاز نیست تو نگران من باشی!
    پشت بهش کردم و قدم زدم و گفتم:
    - من میدونم دارم چیکار میکنم. دیگه اون آدم احمقی نیستم که ساده به هرکسی اعتماد می کرد! دیگه هیچ کس رو قاطی نقشه هام نمی کنم فقط خودمم و خودم!
    صدای تق ملایمی رو حس کردم و به سرعت یک صدم ثانیه به عقب برگشتم و تیری که به سمت سرم نشونه رفته شده بود رو توی سه ثانتیه پیشونیم گرفتم. والاریان با وحشت به لرزه افتاد. سری به نشونه تاسف تکون دادم و گفتم:
    - تو جنگیدن رو یادم دادی والاریان! شاید اگه انسان بودم امیدی به برنده بودنت بود ولی الان....! نا امیدم کردی...قابل اعتماد نیستی....تصمیمم عوض شد....
    - نه..........نــــــــــــه!
     

    elnaz D

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    527
    امتیاز واکنش
    8,032
    امتیاز
    561
    شروع به دویدن کرد. پشت سرش دویدم و غریدم:
    - بزار اون شیطان سردی که می گی رو بهت نشون بدم.
    از پشت پریدم روش باهم چرخیدیم و محکم به درخت برخوردیم. خشم و بی رحمی ذهنمو پر کرد و اجازه دادم منو تحت کنترل بگیره. دندون هام با بی رحمی تموم پوست گردنش رو شکافت. علاقه ای به خونش نداشتم فقط می خواستم درد بکشه.
    چنگال های تیزم پوست شکمش رو شکافت و خون بود که فواره میزد. صدای فریاد های گوشخراشش توی جنگل طنین انداز شده بود. کم کم دست و پا زدنش ضعیف تر شد.اونقدر خون ریزی کرده بود که جونی بهش نبود. فقط کافی بود با یه حرکت گردنش رو بشکنم.
    با صدای خیلی آرومی بریده بریده گفت:
    - تو...باید....بدونی....باید.....
    اخم هام در هم رفت و گفتم:
    - چی؟
    - یه راه....یه راه هست......
    - راه برای چی؟ برای کشتن ارسلا؟
    چشم هاشو بست و باز کرد و گفت:
    - تو....نیروها......خطر.....نیروهات.... از بین میبرن...... تاریکی..... فقط یه راه.....
    دست هاش دور گردنم سمت شد و با آخرین توان قدرت منو به سمت خودش کشید. نفس های داغش گوشمو غلغلک داد. جمله اش رو تموم کرد. چشم هام گشاد شد، دست های والاریان شل شد و سنگینیش از دور گردنم برداشته شد. خیره موندم به چشم های مات و مردمک های بی حرکتش... حرفش چندبار توی سرم تکرار شد....گوشه ای از آینده برام روشن شده بود....بلاخره راه رو پیدا کرده بودم....اما راهی که از همه روزهای گذرونده زندگیم سخت تر بود!
    راهی رو بهم نشون داده بود که میتونستم همه اشتباهاتم رو درست کنم! با بدنی سست کنار جسد بی جونش نشستم. ذهنم در حال تجزیه و تحلیل بود و نگاهم هنوز خشک والاریان. چرا نفس آخرش رو حروم کمک به من کرد؟
    برعکس اون چه تصور می کردم از کشتنش لذتی نبرده بود، سبک نشده بودم. بلکه قلبم سنگین تر از قبل شده بود. حس بدی داشتم صدای خش خش برگ ها هم توجهمو جلب نکرد. زهمون فاصله میتونستم بوی بدن دیوید رو حس کنم حتی میتونستم خشم توی چشم هاش رو هم ندیده حس کنم. ولی ذلم نمی خواست بلند شم یا کاری کنم.دلم می خواست کسی کاری به کارم نداشته باشه و اجازه بدن همین جا بشینم. بشینم و فکر کنم به چیزایی که باید بهشون می پرداختم. صدای غرش خشمگین دیوید رو شنیدم ولی سرمو به عقب بر نگردوندم. شنیدم که دوید کنارم تغییر حالت داد و گفت:
    - کت، کت خوبی؟
    نگاهش روی والاریان خیره موند و زیرلب نالید:
    - کت چیکار کردی؟
    محکم شونه هامو تکون داد و گفت:
    - با توام! حرف بزن! چیکار کردی؟
    نگاهم هنوز مات بود. دلم نمیخواست حرف بزنم. بی حرف بلند شدم، تغییر تنها چیزی بود که میتونست حالمو جا بیاره. نیاز به سکوت داشتم و فکر.
    بی توجه به دیوید تبدیل به عقاب شدم و توی آسمون اوج گرفتم. خنکای شب بهم ارامش می داد میتونستم حضور دیوید رو حس کنم که از پایین توی جنگل دنبال مسیرم می دوید. نگاهم روی چشمه کوچکی خیره موند. بدون تردید به سمتش شیرجه رفتم و داخل آب شدم سردی آب باعث شد به حال عادی خودم برگردم. مستقیم به سمت خونه پرواز می کردم.
    باید تصمیممو می گرفتم. نمیتونستم دست رو دست بزارم و همینطوری وقت تلف کنم. باید قدمی برای کمک به جان بر می داشتم اما الان نه...! باید صبر کنم تا این یه ماه هم بگذره. آرورا که متولد شه میتونم قدم به قدم به هدفم برسم.
    هوا روشن شده بود سپیده صبح کم کم تاریکی رو مغلوب خودش می کرد و خورشید توی آسمون بالاتر میومد. به خونه رسیدیم. میدونستم یه دادوبیداد حسابی تو راهه. به شکل خودم درومدم، دیوید هم همینطور. درو باز کردم و وارد خونه شدم با صدای بسته شدن در همه چهره ها به سمت من برگشت.
    همه جمع بودند از گرگینه ها گرفته تا جکسون. توی هر چهره یه حالتی دیده میشد برخی عصبانی و بعضی نگران. الکس با گام های محکمی به سمتم اومد قبل اینکه عکس العملی نشون بدم سیلی محکمی به صورتم نواخته شد. اونقدر محکم که به عقب پرتاب شدم و به در کوبیده شدم.
    چشم هام با ناباوری روی الکس خیره موند، از خشم نفس نفس میزد.
    - تا الان کجا بودی کت؟ حرف بزن کجا بودی! ما بهت اطمینان کردیم اونوقت تو اینجوری از اعتمادمون سوءاستفاده می کنی؟ میدوین مامان از دیشب تا الان صدبار مرد و زنده شد؟ میدونی بابا یه لحظه هم چشم رو هم نذاشت؟ میدونی همه گله جنگل رو واسه پیدا کردنت زیر رو کردن و آخرش فقط دیوید رو بیهوش پیدا کردن؟ خیلی خودخواهی! فقط به فکر خودتی اصلا فکر نمی کنی با کارایی که می کنی چه تاثیری روی دیگران میزاری!
    دیوید دستشو گرفت و گفت:
    - آروم باش، آروم باش. الان وقتش نیست. بزار یکم استراحت کنه حالش خوب نیست.
    پرفسور از دیوید پرسید:
    - کجا پیداش کردی؟
    - بالای سر یه جسد.
    ماریا و مامان همزمان هینی کشیدن و دست هاشونو روی دهنشون گذاشتن ولی من انگار زبونم باز نمی شد. انگار یه بخشی از مغزم قفل شده بود. دلم نمیخواست حرف بزنم فقط سکوت می خواستم و تنهایی.
    اخم های جکسون عمیق تر شد و گفت:
    - بازم بی کنترل شده بود؟
    - اتفاقا فکر میکنم از همیشه بیشتر تحت کنترل بود. این یه قتل غیر عمد نبوده بلکه فکر می کنم با هوشیاری کامل این کارو کرده چون حتی خون اون طرف رو هم نخورده انگار فقط می خواست زجرش بده.
    پرفسور با نگاه متعجبی ازم پرسید:
    - سراغ کی رفته بودی؟
    جواب ندادم سکوت کردم. میدونستم با کوچکترین حرفم باید تا ساعت ها سروصداشون رو تحمل کنم. بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. الکس از پشت دستمو کشید و گفت:
    - چرا حرف نمیزنی؟ نفهمیدی چی گفتم؟ نگرانی مارو درک نمی کنی؟ جوابشو بده! اون کی بود که این بلا رو سرش آوردی؟ کی رو کشتی کت!
    بی حرف بازومو از دستش آزاد کردم و رفتم تو اتاق درو قفل کردم و نشستم رو تخت و چشم هامو بستم.
     

    elnaz D

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    527
    امتیاز واکنش
    8,032
    امتیاز
    561
    صداشونو میشنیدم. الکس گفت:
    - خدایا حس میکنم نمی شناسمش! چرا اینطوری شده؟
    دیوید جواب داد:
    - من که رسیدم همینطوری بود. مات نشسته بود رو زمین و جلوش جسد یه سانتور بود. تمام بدن سانتور خورد و خاکشیر شده بود پر از زخم و خون. هر اتفاقی که افتاده مطمئنا اتفاق خوبی نبوده.
    آه پرفسور تو اتاق پیچید و گفت:
    - رفته سراغ والاریان.
    فقط الکس و پرفسور از قضیه والاریان خبر داشتن. ماریا با کنجکاوی پرسید:
    - والاریان کیه؟
    - همون سانتوریه که به کت گفت باید بره سراغ اُرسِلا و باید نیروهاشو فعال کنه. والاریان همونیه که کت رو سمت نابودی هدایت کرد و تشویقش کرد که این راه درسته. اون باعث شد کت الکس رو انتخاب کنه و الکس گرگینه بشه. والاریان از همون اول به کریستین خدمت می کرد و به کت گفت محافظ ساوین بوده. برای همین کت بهش اعتماد کرد.
    صدای مامان تو اتاق پخش شد:
    - خدای من اونم گول همون محافظ رو خورد!
    با کنجکاوی گوش تیز کردم. مامان چی در این مورد میدونه؟ پرفسور پرسید:
    - شما میشناسینش؟
    - البته که اون سانتور پست فطرت رو می شناسم! کل خاندان ما اون و خــ ـیانـت بزرگش رو میشناسن!
    چشم هام گرد شد. کل خاندان؟ یعنی مامان قبل این در مورد سانترا بودن می دونست؟ دیگه چی میدونه که از من پنهونش کرده؟
    شما چقدر در این مورد اطلاعات دارین؟
    - سانترا بودن مثل یه افسانه خانوادگی نسل به نسل تعریف شده با جزئیاتی که فقط دخترای ارشد خانواده میدونن.
    می دونست! مامان از اول همه چی رو می دونست و به من نگفت!
    - چرا تا الان چیزی نگفتین؟
    - نمیدونستم کت این قدرت رو داره. تا وقتی که از سفر برنگشته بودم و شما برامون اون حقایق رو توضیح نداده بودین از هیچی خبر نداشتم بعدشم حس کردم باید صبر کنم تا خودشم بر گرده.
    - امیدوارم چیزی پیدا بشه که برای کنترل این شرایط بتونیم ازش استفاده کنیم.
    - من نگرانم اون اتفاقایی که نباید....بیوفته.
    صدای بابا رو شنیدم که گفت:
    - نگران نباش. نمیزاریم اتفاقی بیوفته. خودتو اذیت نکن.
    پس بابا هم خبر داشت. باید باهاشون حرف می زدم و در مورد گذشته خانوادم می فهمیدم اما الان وقتش نبود. الان باید به حرف های سانتور فکر می کرد. اگه درست گفته باشه و این بار دیگه خبری از دروغ و کلک نباشه آینده سختی پیش رومه....این بار همه چی به آسونی قبل نخواهد بود.
    سرم درد می کرد از فکر های بی سرو ته.
    - کت...!
    با صدای ظریفی که از پشت گوشم اسممو صدا کرد نیم خیز شدم و برگشتم. نگاهم روی صورت محو جس خیره موند. چند لحظه گنگ نگاهش کردم و وقتی از شوک بیرون اومدم با ذوق فریاد زدم:
    - جس خدای من تو سالمی! داشتم دیوونه می شدم فکر کردم از بین رفتی و دیگه نمیتونم ببینمت.
    - خوبم برگشتم.
    - توی اون آبشار چه اتفاقی افتاد؟
    - من آخرین نیرومو برای کمک به تو مصرف کردم و روحم وقتی بدون انرژی موند برگشت به دنیایی که بهش تعلق داشتم.
    چشم هام گرد شد. برگشته بود دنیای مردگان؟ پس....پس الان اینجا چیکار می کرد؟ ادامه داد:
    - وقتی بهوش اومدم تو دنیای مردگان بودم. هیدس بدجوری برای فرار تنبیه ام کرد.
    - پس اینجا چیکار می کنی؟
    - این بار با اجازه خودش برگشتم.
    - با اجازه خودش؟ هیدس به تو اجازه داد بیای اینجا؟
    - اوهوم.
    - چرا؟
    - بخاطر تو!
    متعجب به چشم های بی روح و خسته اش خیره شدم. معلوم بود رنج زیادی کشیده بود.
    - بخاطر من؟ چرا؟
    - خودت چی فکر می کنی؟
    - حتما بخاطر کریستین و اُرسِلا. اره؟
    - اوهوم. تو پسرشو کشتی و زنی که اونا زندانی کرده بودن رو آزاد کردی. فکر می کنی الان چه حسی بهتداره؟
    - صد در صد اگه چاره داشت روحمو از بدنم می کشید بیرون و توی بدترین زندانش حبس می کرد.
    - دقیقا همینطوره. اما نمیدونم چرا با وجود همه شخمی که داشت به من گفت بیام و مراقبت باشم.
    ابروهام با تعجب بالا پرید و ناباور گفتم:
    - مراقبم باشی؟
    - اوهوم. گفت باید تا زایمان دخترت ازت مراقبت کنم ولی سه ماه بعد از به دنیا اومدن دخترت میاد سراغت چون باید باهات حرف بزنه و تو باید گندی که زدی رو جبران کنی.
    - خب چرا الان نمیاد؟
    - الان دیدن تو چه فایده ای براش داره؟ الان همه حواسشون به توئه و نمیتونی کاری کنی ولی بعد از به دنیا اومدن این بچه دیگه فرصتت تموم میشه.
    - آره حق با توئه.
    مهربانانه دستی روی شکم کمی برآمده ام کشیدم و گفتم:
    - خیلی دلم می خواد زودتر دنیا بیاد و بتونم ببینمش. از طرفی هم می ترسم مجبور شم یه مدتی تنهاش بزارم.
    - چه حسی داره؟
    - چی؟
    - مادر بودن.
    - قابل توصیف نیست. قبلا نمیتونستم حسش کنم از وجودش ناراحت و عصبی بودم ولی الان نمیتونم به نبودش فکر کنم ه جورایی حس می کنم نیمی از منه. این بچه از وجود خودمه و از وجود کسی که بی اندازه عاشقشم. خیلی برام عزیز و شیرینه.
    - اسمشو چی میزاری؟
    - آرورا!
    - اسم قشنگیه.
    میتونستم غم روی توی صورتش ببینم. جس همیشه حس مادر شدن رو دوست داشت. یادمه آرزوش بود زمانی که ازدواج کرد 4 تا بچه بیاره تا دورو برش همیشه شلوغ باشه.
    متوجه نگاه خیره ام روی خودش شد و برای این که جو عوض شه با نگرانی گفت:
    - امیدوارم هیدس نخواد اذیتت کنه.
    - نه اذیتم نمی کنه اون برای از بین بردن ارسلا به من نیاز داره. فقط من میتونم جلوی ارسلا رو بگیرم.
    - از کجا میدونی؟
    - هادس و برادراش اگه میتونستم جلوی ارسلا روب کیرن سال ها پیش این کارو می کردن اونا فقط تونستن زندانیش کنن. فقط من میتونم نابودش کنم چون منم یه سانترام.
    - حق باتوئه فقط یه قهرمان میتونه یه شیطان رو نجات بده.
    - کاملا اشتباه می کنی.
    سوالی نگاهم کرد و ادامه دادم:
    - فقط یه اهریمن میتونه یه اهریمن دیگه رو از بین ببره!
    بهت زده به چهره آرومم خیره شد. با صدای آهسته ای پرسید:
    - منظورت چیه؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - بدون تاریکی درون من نمیشه جلوی ارسلا رو گرفت.
    - دیونه شدی؟ میخوای خودتو نابود کنی و اونو از بین ببری؟
    - اول اینکه نمی خوام خودمو نابود کنم! فقط میخوام از این تاریکی استفاده کنم. دوم اینکه خودم باعث به وجود اومدن این وضع شدم پس درست کردنشم پای خودمه.
    صدای پاهایی رو روی پله ها شنیدم.
    - نامرئی شو. نمیخوام هیچکس در مورد بودن تو با من چیزی بدونه.
    سری تکون داد و تو هوا ناپدید شد.
     

    elnaz D

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    527
    امتیاز واکنش
    8,032
    امتیاز
    561
    در با صدای بلندی باز و بسته شد. با اخم نگاهمو به دیوید دوختم و گفتم:
    - یاد نگرفتی بدون اجازه نباید بیای توی اتاق کسی؟
    با عصبانیت به سمتم اومدم خم شد روی من و دست هاشو زیر گردنم گذاشت و گردنمو فشرد. سعی کردم دست هاشو از دور گردنم باز کنم ولی نتونستم. با صدای آروم و سردی گفت:
    - کت این بار آخرت بود که منو اینجوری پیچوندی و ازم سو استفاده کردی! دفعه بعد الکس و خانوادت و همه چیزو بیخیال میشم و درسی بهت میدم که هرگز یادت نره! بهتره منو با خودت دشمن نکنی. اینو خوب تو گوشات فرو کن!
    در حالی که نفس هام بریده بریده شده بود و صدام خش دار، گفتم:
    - من نپیچوندمت. هنوزم رو حرفم هستم برای مقابله با گرگینه های سایه بهت نیاز دارم.
    - تو هیچکاری با گرگینه های سایه نداری!
    - دارم! اونا جای ارسلا رو میدونن و مطمئنم به راحتی به حرف نمیان. فقط به زمان نیاز دارم تا ارورا متولد شه. بعدش میتونم برم سراغ گرگینه ها و می خوام تو همراهم باشی. بخاطر این که زدم تو سرت متاسفم ولی تو نباید میومدی سراغ اون سانتور باید تنها از پسش بر میومدم اگه تورو با من میدید به حرف نمیوفتاد!
    دست هاشو از دور گردنم برداشت. هوا با شدت به ریه ام برگشت. دستمو زیر گردنم کشیدم و گفتم:
    - تو قوی هستی درست ولی فراموش نکن من چه قدرت هایی دارم!
    - هر قدرتی هم که داشته باشی با یه گاز من میمیری اینو یادت نره.
    - حق با توئه. ولی من نمیخوام باهات دشمن باشم. اگه زمانایی که باهامی بزاری کارایی که بایدو انجام بدم مجبور نمیشم با بیهوش کردنت به هدفم برسم.
    چهره اش متفکر شد و بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
    - قبوله. من مثل سایه هرجا بری باهات میام و به کسی هم نمی گم داری دنبال چی می گردی ولی اگه یه بار دیگه از پشت بهم خنجر بزنی اونوقت بد میبینی کت.
    سری به نشونه موافقت تکون دادم و گفتم:
    - قبوله.
    با گام های محکمی از اتاق بیرون رفت. جس روی تخت کنارم نشست و با نگرانی گفت:
    - چه فکری تو سرته کت. این آرامشت منو می ترسونه.
    ناخودآگاه لبخند روی لبام نشست.
    - فعلا هیچی جس ولی واسه بعد خیلی نقشه دارم.
    نگاهش رنگ نگرانی گرفت و به مسیری که دیوید رفته بود خیره شد و زمزمه کرد:
    - نگو که می خوای ازش سواستفاده کنی!
    - نه. نمیخوام. ولی اون میتونه خیلی مفید باشه. تنها کسیه که واسه مقابله با گرگینه های سایه میتونم روش حساب باز کنم.
    - الکس چی؟
    - نمیخوام پاش به این ماجراها باز شه. تا الان هرچی سرش اومده کافیه! باید به زندگیش برگرده. نیمخوام هیچ کس قاطی نقشه های من بشه فقط به دو نفر نیاز دارم.
    - کی؟
    - به تو و دیوید. فقط میتونم به شما اعتماد کنم.
    - من یه روحم کت. نمیتونم برات کاری کنم.
    - اشتباه می کنی. تو بهترین کمک برای منی.
    - هرکاری ازم بر بیاد انجام میدم.
    روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
    - خوبه. اگه میشه یکم تنهام بزار باید فکر کنم.
    چند ثانیه بعد اثری از جسیکا توی اتاق نبود. چشم هامو بستم. از این که بیکار یه گوشه بشینم خوشم نمیومد.
    میتونستم نگرانی رو از درونم حس کنم زیر لب گفتمک
    - نگران نباش دخترم. مشکلی پیش نمیاد. شاید بعد متولد شدنت یه مدت مجبور شم تنهات بزارم ولی مطمئن باش زود بر می گردم و بلاخره میتونیم با پدرت یه خانواده رو تشکیل بدیم.
    شوق کودکانه اش رو به خوبی حس می کردم. حتی میتونستم ضربان قلب آرومش رو هم از درونم حس کنم. همین صدای ضربان آهسته بهم امید می داد که کودکم یه انسان باقی مونده.
    چند تقه بهدر خورد. سر جام نشستم و گفتم:
    - بیا تو.
    پرفسور با یه سری تجهیزات وارد اتاق شد. نگاه متعجبم رو که دید گفت:
    - باید به وضع بچه ات رسیدگی بشه. این مدت که هیچ چیز مفیدی برای تغذیه اش وارد بدنت نشده.
    با گوشی و دستگاه های پزشکی وضعم رو بررسی کرد و گفت:
    - تو همین دو سه روزی که خون آشام شدی رشد بچه ات بیشتر و سریع تر شده.
    - یعنی...؟
    - یعنی این ژن خون آشامی روش تاثیر گذاشته و اون داره سریع تر رشد می کنه خیلی سریع تر! ولی تغذیه نامناسبی داره و ما نمیتونیم از طریق سرم یا چیزای دیگه به بچه تو بدنت مواد غذایی برسونیم.
    - چرا؟
    - پوست بدنت الان خاصیت ترمیم داره واسه همین سرم رو پس میزنه بنابراین فقط یه راه برای تغذیه اون بچه میمونه.
    - چه راهی؟
    سینی بزرگی پر از غذا رو جلوی روم گذاشت و گفت:
    - باید همشو بخوری. بدنت به اینا نیاز نداره بنابراین بچه به طور مستقیم ازشون استفاده می کنه.
    با بوی بدی که از ظرف های غذای اشتها آور بلند می شد باعث شد چهره ام درهم بره. جکسون گفت:
    - قیافتو اونطوری نکن. مجبوری بخاطر اون بچه هم که شده بخوری. از خونی که خودتو تغذیه می کنی هم ممکنه کمیش برای تغذیه بچه بره. تو که نمیخوای اون از همین الان خونخوار در بیاد؟
    - نه نمیخوام.
    - پس بخور. چند تا قرص ویتامینه هم گذاشتم حتما بخورشون.
    از اتاق بیرون رفت و منو با یه عالمه غذا تنها گذاشت.
    یه برش از سیب رو که بوی گندیدگی می داد برداشتم و به لبام نزدیک کردم. سعی کردم نفسمو حبس کنم و سریع بجومش. مزه اش مثل این بود که بخوای تکه ای زباله فاسد رو بخوری. نسف غذاهارو به زور خوردم معده ام به شدت درد گرفته بود و تهوع داشتم ولی مجبور بودم تحمل کنم. دلم به شدت هـ*ـوس خون تازه و داغ رو گرده بود. حتی با فکرش هم گلوم به سوزش میوفتاد.
    ذهنم طعم خون انسان رو برام تداعی کرد حس کردم از شدت عطش انگار شمشیری داغ و گداخته روی گلوم فشرده شده. به قدرت بیشتری برای سرحال شدن نیاز داشتم اما نباید به خون تازه انسان فکر می کردم.
     

    elnaz D

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    527
    امتیاز واکنش
    8,032
    امتیاز
    561
    ظرف غذاهارو کنار گذاشتم و از پنجره پریدم پایین آفتاب سر ظهر داغ بود. دیوید زیر درخت توی باغ دراز کشیده بود. با حس بوی تنم سرشو بلند کرد و گفت:
    - کجا میری؟
    - شکار!
    - این وقت روز؟ باید تا شب صبر کنی.
    - اگه بخوام تا شب صبر کنم به طور قطع یه نفر آسیب جدی میبینه. واقعا الان دست خودم نیست. نیاز به خون تازه دارم.
    سوار ماشینم شدم. در کنار باز شد و دیوید هم نشست و گفت:
    - میدونی که نمیتونی تنها بری.
    شونه ای بالا انداختم و حرکت کردم. وقتی به حاشیه جنگل رسیدم شروع کردم به دویدن، دیوید گوشه ای نشسته بود. روز ها تبدیل شدن براش خیلی سخت بود. اونقدر شکار کردم که حس کردم بدنم از خون اشباع شده. حالا میتونستم راحت تر تمرکز کنم.
    کنار دیوید نشستم و شروع به حرف زدن کردم.
    - باید از ارسلا اشک هامو پس بگیرم ولی معامله باهاش به همین آسونی نیست. صد در صد چیز سخت تری رو در ازاش ازم می خواد.
    - نمیتونی واقعا بیخیال جان بشی و بزاری به آرامش برسه؟
    - نه نمیتونم. حاضرم جونمم بدم ولی اون دوباره برگرده.
    - برام مهم نیست خودتو به خطر بندازی یا نه. در واقع بدم نمیاد بخاطر تو یه گوشمالی حسابی به گرگینه های سایه بدم.
    - از جنگ خوشت میاد؟
    - قبلا نه ولی الان آره. الان حس می کنم نیاز دارم به جنگیدن و تلافی کردن.
    لبخند زدم و گفتم:
    - قدرت بدنی خوبی داری مطمئنم توی جنگ خوب عمل می کنی.
    - واسه رسیدن به گرگینه های سایه برنامه ای داری؟
    - اوهوم.
    - چه برنامه ای؟
    - می خوام جاشونو واسم پیدا کنی.
    - من؟
    - آره. فعلا وقت زیاد داریم ولی باید بگردی. می خوام بدونم کجا اقامت دارن. باید یه سر هم به آلکن بزنم و چند تا سوال ازش بپرسم.
    - می خوای برگردی جنگل ممنوعه؟
    - آره.
    دیوید تا خونه همراهیم کرد. وقتی رسیدم خونه هوا رو به تاریکی می رفت. گرگینه ها دسته جمعی برای تغذیه حرکت کردن. قرار بود تو خونه جکسون بمونن و پرفسور و کایرا یه مدت پیش ما باشن.
    وارد اتاق که شدم مامان رو دیدم که روی صندلی کنار بالکن نشسته.
    - چیزی شده؟ اینجا چیکار می کنی؟
    - نه چیزی نشده فقط حس کردم لازمه باهم حرف بزنیم.
    - در چه موردی؟
    - در مورد گذشته این خانواده. ساوین، تو و افراد دیگه!
    نشستم کنارش. پس بلاخره تصمیم گرفته بود در این مورد حرف بزنه.
    دستمو گرفت توی دست هاش و گفت:
    - از وقتی به سن 18 سالگی رسیدم مادرم در این مورد باهام صحبت کرد. در مورد یه سری افسانه های قدیمی که توی خانواده بود. بهم گفت جد ما یه نیروی عجیب داشته یه نیروی شیطانی و تاریک. در مورد سانترا باهام حرف زد، در واقع در مورد همون ارسلا که در موردش میدونی. بعد از ارسلا یه سری از افراد این خاندان اون ژن و نیرو رو به ارث بردن ولی همشون بعد از یه مدت به سمت تاریکی کشیده شدن و از بین رفتن. ساوین نزدیک ترین جد به ماست چون بعد از اون ریشه سانترا ها ناپدید شد و برای یه مدت طولانی کسی این نیرو رو نداشت. در واقع این ژن توی همه ما بچه های اول خانواده هست ولی هیچ کدوم کاری نکردیم که فعال شه. در واقع همه عمر مراقب بودیم که این انرژی درونمون به جریان نیوفته. اون سانتور خائن همون کسی بوده که سالیان سال به نام محافظ به اجدادمون نزدیک می شده و تلاش می کرده نیروشون رو فعال کنه و تشویقشون کنه به استفاده از نیرو. فقط ساوین اونقدر باهوش بود که تونست ذات واقعیشو بشناسه. برای همین فرار کرد و به جنگل ممنوعه رفت. اعتمادشو به همه از دست داده بود. فکر می کنی چرا منو پدرت همیشه مراقب بودیم که زیاد از خونه بیرون نری و کنجکاوی نکنی؟ چرا برات ساعات خاصی برای بیرون رفتن تعیین می کردیم؟ چون از همون اول که بچه بودی کنجکاوی و قدرت ذهنیت زیاد بود و ما می ترسیدیم بلایی که سر ساوین اومد سر تو هم بیاد.
    - چه بلایی؟
    - ساوین فقط یک قدرت داشت و اونم آتش بود. ولی کم کم به تاریکی کشیده شد تزلزل روحی پیدا کرد. تو افسانه های خانوادگیمون میگن ساوین کم کم دچار کابوس شد و بعد از یه مدت کابوس ها رو توی بیداری میدید. هیچ کنترلی روی خودش نداشت. افکار سیاه دست از سرش بر نمیداشتن. برای همین خودشو فدا کرد تا از اون نیروها رها بشه. و حالا تو همونطور که ما می ترسیدیم نیروهارو به ارث بردی و فعالشون کردی و سیاهی راه خودشو به درونت باز کرده.
    - چرا می ترسیدین یا حدس میزدین ممکنه من اینطوری بشم؟
    - زمانی که بدنیا اومدی و دو سالت بود کارهای خطرناکی می کردی. یه روزی توی پارک یه پیشگو تورو که دید بهم هشدار داد گفت مراقبت باشم. گفت آینده تاریکی پیش روی توئه. من ترسیدم. من نمیخوام از دستت بدم کت. نمی خوامب ه سرنوشت ساوین دچار شی.
    - مامان من از ساوین قوی ترم من از لحاظ نیروی ذهنی محکم ترم.
    - اشتباه می کنی. هر چی قدرتت بیشتر باشه و به عناصر بیشتری دسترسی داشته باشی روح و ذهنت متزلزل تر میشه و راحت تر میشکنی.
    - مامان قرار نیست من به سرنوشت ساوین دچار بشم.
    - تو همین الانشم تاریکی رو فعال کردی. خواهش می کنم. خواهش می کنم کت بزار جان از بینمون بره و به زندگی برگرد دنبال ارسلا نرو. خواهش میکنم نزار نیروهات بر تو چیره بشن.
    - نمیتونم! جان تنها کسیه که من واقعا بهش علاقه دارم. نه یه علاقه ساده! من واقعا عاشق جان هستم. تو جای من نیستی! این احساس اونقدر عمیق شده که نمیتونم ازش دست بکشم.
     

    elnaz D

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    527
    امتیاز واکنش
    8,032
    امتیاز
    561
    - برای تو گزینه های دیگه هم هستن. میتونی بازم عاشق بشی ولی خواهش می کنم خودتو به خطر ننداز اگه جان هم بود نمی خواست تو عذاب بکشی.
    - اگه جان تو این زندگی نباشه من عذاب میکشم.
    سرشو انداخت پایین و اشک هاش روی گونه هاش غلتید. بغلش کردم و خودمو تو آغوشش جا دادم و زمزمه کردم:
    - من چیزیم نمیشه مامان. نگران من نباش. من ساوین نیستم.
    - یه چیز دیگه هم هست که باید بدونی.
    - چی؟
    کمی سرجاش جا به جا شد و گفت:
    - از جکسون شنیدم که انگشتر ساوین پیش توئه درسته؟
    یاد انگشتر افتادم برخلاف حرف های سانتور وقتی حلقه جان رو به دستم کرده بودم توی راه برای گم نشدن انگشتر دیگه دستم نکرده بودمش.
    - آره دست منه.
    - همه نیروی سانترا متصل به اون انگشتره. اون انگشتر نقش مهمی توی کنترل نیروی درونت داره.
    - ممکنه از بین رفتنش منجر به از بین رفتن نیروهای فرد بشه؟
    - نمیدونم فقط میدونم ساوین اون انگشتر رو برای کنترل نیروهاش ساخت تا بهتر بتونه روی خودش مسلط باشه و متزلزل شدنش از زمانی شروع شد که دیگه انگشتر رو دست نکرد ولی اگه به درد از بین رفتن نیروها می خورد زمانی که نیروهای تاریکش داشتن دیوانش می کردن حتما از بین میبردش تا نیروها از بین برن. فکر نمی کنم چنین کارایی داشته باشه.من در موردش اطلاعات زیادی ندارم ولی از خودت دورش نکن. حتما دستت کن.
    - باشه.
    به فکر فرو رفتم. شاید با اون انگشتر بهتر بتونم نیروهامو تحت کنترل بگیرم ولی اگه از بین رفتنش نیروهامم از بین ببره چی؟ مامان که انگار گفتنی هاش تموم شده بود دستی به صورتم کشید و گفت:
    - نمی خوام از دستت بدم کت.
    - از دستم نمیدی نگران نباش.
    از اتاق بیرون رفت. کوله امو باز کردم و چشمم به باقی مونده وسایل افتاد، جیبی که انگشترو توش گذاشته بودم زیرو رو کردم ولی با یه شکاف بزرگ زیر جیب مواجه شدم و اثری از انگشتر نبود! با وحشت کل محتوای کوله رو ریختم رو زمین ولی انگشتری توی کیف نبود. زیرلب زمزمه کردم:
    - خدای من کجا میتونه افتاده باشه؟
    چشم هامو بستم و به ذهنم فشار آوردم، باید یادم میومد کجا ممکنه افتاده باشه. خدایا اگه توی غار ارسلا یا توی مبارزه با اون جونور دریایی افتاده باشه چی؟ محاله بتونم برگردم و دوباره پیداش کنم!
    دقیق سعی کردم به جزئیات اون روز فکر کنم. با خودم زمزمه کردم
    - لحظه ای که توی غار ارسلا برای برداشتن معجون نامرئی دست توی کوله کردم اثری از پارگی نبود. بعدشم در مقابله با غول سنگی کوله ام یه گوشه افتاده بود و مطمئنم پاره نشده بود و بعدشم که بدون هیچ درگیری با ارسلا مبادله کردم و با اسب های آتشین برگشتم و .....
    چند لحظه ساکت شدم. و دقیق تر فکر کردم. وقتی جان توی اتاق نبود من از وحشت و ترس بدون اینکه کوله رو زمین بزارم با خودم تا اون کلبه بردمش و بعد کریستین غافلگیرم کرد و اون زد و خورد پیش اومد و نیروی باد و طوفان کل کلبه رو بهم ریخت و من از همین شکاف کوله معجون خون آشامی رو بیرون آوردم! پس باید همونجا افتاده باشه.
    با سرعت دویدم پایین تو سالن. مامان از شدت سرعت من برای لحظه ای شوکه شد و دستشو رو قلبش گذاشت و گفت:
    - کت خواهش میکنم یکم مراعات کن و اروم تر حرکت کن من هنوز به این وضع عادت نکردم.
    - ببخشید حواسم نبود. مامان دیوید کجاست؟ یا الکس؟
    - همه رفتن خونه پرفسور.
    - خود پرفسور کجاست؟
    - همراه گرگینه ها رفته تا خونه رو نشونشون بده.
    - من همین الان باید برم بیرون.
    - الان؟ ولی....
    - میدونم نمیتونم بدون محافظ جایی برم ولی خیلی ضروریه.
    - نمیتونی کمی صبر کنی؟
    - گرگینه ها دارن استراحت می کنن، این مدت مدام دنبال من بودن نمیتونم ازشون انتظار داشته باشم مدام حواسشون به من باشه.
    - پس من یا پدرت باهات میایم.
    - لازم نیست. بابا که سر کاره و تا برگرده طول می کشه تو هم باید خونه بمونی من با کایرا میرم اگه خودش مشکلی نداشته باشه. قبوله؟
    با تردید گفت:
    - اخه کایرا.....
    - میدونم اگه از کوره در برم کایرا هم نمیتونه جلومو بگیره ولی قول میدم زود برگردم.
    - چی باعث این عجله شده؟
    - انگشتر ساوین رو گم کردم و حدس میزنم که بدونم کجا افتاده باید هرچی زودتر پیداش کنم.
    وحشت زده گفت:
    - گمش کردی؟ چطوری؟
    - وقتی برگردم توضیح میدم فعلا خداحافظ.
    دویدم سمت اتاق الکس که برای ی مدت کایرا قرار بود توش بمونه. در زدم. صدای نرم پاهای کایرا رو شنیدم و در باز شد. کایرا با دیدنم لبخندی زد و گفت:
    - سلام کت. حالت بهتره؟
    - خوبم. تو چی؟ اینجا راحتی؟
    - آره فقط یکم ناراحتم که الکس مجبور شده بره خونه جکسون.
    - تو نگران اون نباش. اونا رو زمین سفت هم خوابیدن تو خونه جکسون حسابی بهشون خوش میگذره. کایرا میتونی یه کاری برام انجام بدی؟
    - حتما! هرچی که باشه.
    - من باید سریع برم به اون کلبه جنگلی. ولی هیچکدوم از گرگینه ها نیستن به عنوان نگهبان با من بیان و تنها هم اجازه ندارم برم میتونی باهام بیای؟
    - آره حتما! بزار ژاکتمو بردارم.
    - میرم ماشینو روشن کنم.
    یک ثانیه بعد تو ماشین نشسته بودم. گرچه اگه میدویدم سریع تر می رسیدم ولی خب نمیتونستم کایرا رو با اون سرعت ببرم صد در صد حالش بهم می خورد. کایرا هم چند دقیقه بعد تو ماشین نشست. شروع به حرکت کردم و سعی می کردم با بیشترین سرعتی که ممکنه برم. دلم شور میزد نکنه تو این مدت شخص دیگه ای برش داشته باشه.
    کایرا با صدای ملایمی پرسید:
    - واقعا خوبی؟
    - آره حس می کنم خوبم.
    - ولی من حس می کنم خیلی تحت فشاری از همه طرف باید حواست به همه چی باشه.
    - آره ولی همه اینا تاوان اشتباهات خودمه.
    - عجیبه. تو باهوشی با همین هوش تونستی مارو از دست اون عنکبوتا نجات بدی. چطور این اشتباه رو کردی؟
    - خودمم نمیدونم. فکر می کردم همه چی درسته. هیچ شکی....
    برای لحظه ای چشمم از آینه جلو سایه ای تیره رو پشت ماشین دید. به سرعت برگشتم عقب ولی چیزی تو ماشین نبود.
    - چیزی شده؟
    - فکر کنم خطای دید بود.
    - میگم اینقدر بهت فشار اومده واقعا داری اذیت میشی.
    زیرلب زمزمه کردم:
    - امیدوارم همین طور باشه که میگی.
    تا انتهای جاده خاکی تمام مدت حواسم به پشت ماشین بود ولی مطمئن شدم همش یه خطای دید بوده.
    همه جا تاریک بود ولی نه برای چشم های من. کایرا چسبید به دستم و گفت:
    - چقدر اینجا تاریکه من نمیتونم هیچ چیزی رو ببینم.
    - دنبال من بیا میدونم از کدوم مسیر باید بریم.
    باد بین برگ های درخت ها می پیچید، کایرا لرزید و گفت:
    - حس بدی به این محیط دارم. تنم مور مور شد.
    راه رو به سمت کلبه پیدا کردم. حتی دیدنش از دور هم صحنه های اون روز رو توی ذهنم تداعی می کرد، سعی کردم از لرزشی که میرفت تا تنمو در بر بگیره جلوگیری کنم.نزدیک کلبه شدیم. دستمو رو دستگیره در گذاشتم و چشم هامو بستم، تصویر لحظه ای که جان رو بسته شده و با اون حال بد دیده بودم از جلوی چشمم کنار نمی رفت. درو هل دادم و با صدای جیر جیری باز شد. نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم، اتاق خالی و تاریک بود. کایرا کلید لامپ رو زد و چراغ کم نوری روشن شد.
     

    elnaz D

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    527
    امتیاز واکنش
    8,032
    امتیاز
    561
    صدایی که سعی می کرد نلرزه گفت:
    - دنبال چی باید بگردیم؟
    - یه انگشتر با نگین بزرگ سفید.
    - باشه.
    شروع به گشتن گوشه کنار خونه کردیم.... در باز کلبه با صدای جیر جیری محکم بسته شد من و کایرا از جا پریدیم. دستشو روی قلبش گذاشت و گفت:
    - نزدیک بود سکته کنم.
    - نترس بخاطر باده.
    - میگم تو که خون آشامی و تو وضعیت های بدتر بودی...چرا مثل من یهو ترسیدی و واکنش نشون دادی؟
    - خاطرات بدی اینجا دارم که باعث میشه ضمیر ناخوآگاهم یه ترس بدی از اینجا داشته باشه. نمیدونم چرا هر لحظه انتظار دارم شنل پوش دوباره بهم حمله کنه.
    چشمم به طناب های پاره شده و خونینی افتاد که متعلق به جان بود. آهی کشیدم و به گشتن ادامه دادم. برای لحظه ای سایه تیره ای رو دیدم که از پشت پنجره گذشت. سریع پنجره رو باز کردم و با فضای خالی و تاریک مواجه شدم. کایرا آروم گفت:
    - سایه درخت هاس که به خاطر باد رو پنجره میوفته آروم باش ما اینجا تنهاییم اگه اینطور نبود گوش های تیز تو تا الان وجود یه موجود دیگه رو تشخیص داده بود!
    حق با ماریا بود، نباید میزاشتم حساسیتم نسبت به این مکان رو هوشیاری و دقتم تاثیر بزاره. کایرا با ناله گفت:
    - هیچی اینجا نیست مطمئنی تو کلبه افتاده؟
    از بلند شدم و گفتم:
    - نمیدونم شاید بخاطر شکسته شدم چندتا از شیشه ها و اون طوفان شدید و انفجار انرژی افتاده باشه بیرون. ولی هرجا که باشه همین اطرافه زیاد دور نیوفتاده تو داخلو بگرد منم میرم بیرون رو بگردم.
    سری تکون داد و مشغول زیر و رو کردن وسایل کهنه، شکسته و پخش و پلای تو اتاق شد. از کلبه زدم بیرون و اطراف پنجره ها شروع به گشتن لا به لای برگ ها کردم. بعد از یه ربع چشمم به برق کمرنگی کمی دور تر از کلبه افتاد. نفسی از سر آسودگی کشیدم و به سمتش رفتم. بلاخره پیداش کرده بودم. همونطور که حدس میزدم بخاطر انفجار انرژی از پنجره های شکسته پرت شده بود بیرون. از لا به لای برگ ها برش داشتم نگین سفیدش می درخشید.
    انگشترو تو دستم کردم جریانی مثل الکتریسیته بین و من انگشتر جریان پیدا کردم جریانی اونقدر شدید که حس کردم انگشتم در حال سوختنه! نیرویی تاریک از رگ های دستم مثل غباری سیاه بیرون زد و دور حلقه پیچیده شد و از بین رفت. بهت زده نگاهم روی انگشتر خیره موند. الماس سفید تیره و تیره تر شد و به رنگ سیاه درومد. انگشتر ارتباط مستقیمی با نیروهای من داشت و حالا به رنگ من درومده بود...تاریک مثل قلبم...!
    صدای خش خش برگ ها از جا پروندم. دور خودم چرخیدم و گوش هامو تیز کردم...صدای هیچ نفس یا تپش قلبی رو نمی شنیدم. زمزمه کردم:
    - جس تویی؟
    جوابی نیومد...حس بدی داشتم...قابل بیان بنود ولی مطمئن بودم اینا توهم یا خطای دید نیست یکی داشت مارو تعقیب می کرد. یکی که همین نزدیکی هاست و من نمیتونم وجودشو حس کنم.
    گرچه نباید تعجب می کردم اگه ارسلا کسی رو برای پاییدن من فرستاده باشه ! با صدای بلند فریاد زدم:
    - کایرا بسه پیداش کردم. بیا باید زودتر از اینجا بریم.
    بعد از چند دقیقه کایرا رسید بهم. دستشو کشیدم و گفتم:
    - حس میکنم اینجا تنها نیستیم بهتره هرچی زودتر بریم.
    - مطمئنی؟
    - آره.
    نگاهش روی انگشتری که توی دستم می درخشید خیره موند و گفت:
    - این که نگینش سیاهه! تو مگه نگفتی سفید؟
    - قبل این که دستم کنمش سفید بود.
    ابروهاش با تعجب بالا پرید. به سمت ماشین شروع به دویدن کردیم. صدای زمزمه ای پچ پچ مانند و مبهم با صدای بلند باد در هم آمیخته بود. کایرا با صدایی که می لرزید گفت:
    - تو هم میشنوی؟
    - متاسفانه آره.
    سوار ماشین شدیم. پامو روی گاز فشار دادم و لاستیکای ماشین با صدای جیغ مانندی حرکت کردند. کایرا که هنوز نفس نفس میزد گفت:
    - بنظرت چی بود؟ نکنه روح کریستین برگشته باشه؟ به هر حال هیدس پدرشه و هر موقع بخواد میتونه به پسرش اجازه بده برگرده!
    - نمیدونم! شاید ولی فک نکنم هیدس چنین اجازه ای رو بهش بده. اون یه تاریکی کامل بود.
    برگشت و به بیرون ماشین خیره شد و گفت:
    - فک نکنم دنبالمون اومده باشه.
    نگاهمو به انگشتر دوختم. سیاهی نگینش بدجوری به چشم میومد. ناخودآگاه لبخند محوی رو لبام نشست، از این نشانه قدرت خوشم میومد، از تزلزل و چیزای دیگه نمی ترسیدم، اونقدر قوی بودم که هر 4 عنصر رو تحت اختیار بگیرم و با همینا هم میتونم ارسلا رو به مبارزه دعوت کنم بعدش میتونم به فکر راهی برای از بین رفتن این تاریکی باشم..... البته اگه دلم بخواد از دستش بدم.... گرچه 96% وجودم میخواست این تاریکی همیشگی باشه و این قدرت هرگز به پایان نرسه ولی 4% از مغزم فریاد میزد که این درست نیست.
    دم خونه که رسیدیم الکس نگران جلوی در در حال قدم زدن بود. با دیدن چهره اش سوزش سیلی رو که بهم زده بود رو صورتم حس کردم، ناخودآگاه اخم هام تو هم رفت. از ماشین پیاده شدم، بی توجه به الکس وارد خونه شدم. شنیدم که از کایرا سوال می کرد چی شده. مامان و بابا با پرفسور تو سالن نشسته بودن و قهوه می خوردن، مامان به سمتم برگشت و با نگرانی پرسید:
    - پیداش کردی؟
    دستموبه سمتشون گرفتم و گفتم:
    - آره.
    پیشونی مامان چینی خورد و گفت:
    - اما این که اون انگشتر نیست! اون الماسش سفید بود.
    قبل اینکه جواب بدم جکسون گفت:
    - سفید بود ولی به رنگ درون صاحبش تغییر کرد.
    مامان متفکر پرسید:
    - ولی ساوین هم زمانی که نیروهای تاریکش فعال شده بودن باز نگین انگشتر سفید بود.
    پرفسور جواب داد:
    - چون ساوین میخواست پاک و سفید باقی بمونه و همه تلاششم کرد! اما اینطور که مشخصه کت از ته دلش از این تاریکی استقبال میکنه.
    - آره!
    همه نگاه ها به سمتم برگشت.
    - من از نیرویی که قدرت بیشتری برای مبارزه بهم بده استقبال می کنم چون با همین نیرو به زودی جلوی ارسلا رو میگیرم و دنیا رو از شرش پاک میکنم.
    جکسون پوزخندی زد و گفت:
    - اونوقت که خودت تبدیل به یه اهریمن تمام عیار شدی کی میخواد دنیا رو از وجود تو نجات بده؟
    - واسه اون زمان هم شاید یه راهی باشه.
    مشکوک نگاهم کرد و پرسید:
    - راهی هست؟
    - میتونی اینطوری فکر کنی.
    - چه راهی؟
    - نه! اینطوری گوولتو نمیخورم که بخوای نیروهای تاریکمو از بین ببری! هر زمانی که وقتش برسه خودم این کارو می کنم.
    اخم هاش درهم رفت و گفت:
    - خودتم میدونی که توانایی کنترل نیروی درونتو نداری. همونطور که وسوسه خون اشام شدن بهت غلبه کرد این نیروهم بهت غلبه می کنه.
    - من از پسش بر میام.
    حوصله جرو بحث نداشتم به سمت پله ها رفتم که گفت:
    - به فکر خودت که نیستی حداقل به فکر اون بچه باش نوبت غذاهای شبش رسیده و باید بازم معاینه بشی.
    آهی کشیدم و روی مبل نشستم. خوردن غذاهای انسانی این بار کمتر اذیتم کرد. باید کم کم عادت می کردم. ضربه محکمی از درون به شکمم زده شد ناخودآگاه آخی گفتم و دستمو رو شکمم گذاشتم. مامان با نگرانی پرسید:
    - چی شده؟
    - هیچی مثل اینکه این غذاها به مذاقش خوش اومده که داره تکون میخوره.
    میتونستم حرکاتشو در بطنم به وضوح حس کنم، هر حرکتی که می کرد، هر تپش قلبش....حسی از خواستن رو به قلب خاموشم روانه می کرد. چشم هامو بستم تا راحت تر حسش کنم و دستم رو دایره وار روی شکمم می کشیدم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا