- عضویت
- 2016/01/23
- ارسالی ها
- 527
- امتیاز واکنش
- 8,032
- امتیاز
- 561
چند قدم به سمت بالکن رفتم ولی با غرش جلوی رامو گرفت. گذاشتم خشم شدید بهم غلبه کنه و با نهایت توانم به سمتش پریدم و به سمت دیوار هولش دادم محکم به دیوار برخورد کرد و به سمتم حمله کرد سعی می کرد مهرام کنه و مشخص بود دلش نمیخواد آسیبی بهم برسونه ولی من برعکس تمام کینه این مدت که ازش رو دلم انبار شده بود داشت خودشو نشون میداد ناخون های تیزمو به پهلوش کشیدم و زخم بزرگ و عمیقی انداختم، من قوی تر بودم خودشو روی من انداخت و به زمینم زد توی چند ثانیه جامون عوض شد این من بودم که اونو رو زمین گرفتار کرده بودم با یه حرکت پاشو گرفتم و محکم چرخوندم صدای ترق بلند نشون از خورد شدن استخون پاش میداد.
بدون کوچکترین رحمی با دندون های نیشم گردنشو نشونه رفتم ولی دستی قوی، محکم و انسانی از پشت منو کشید عقب و صدای آشنایی از پس ذهنم فریاد زد:
- آروم باش، کت آروم باش به خودت بیا. قرار نیست کسی جان رو بکشه، قرار نیست جان بمیره همش یه نقشه بود!
با خشونت به سمت الکس برگشتم ضربه محکمی بهش زدم و پرتش کردم عقب و با یه شیرجه خودمو روش انداختم. دستم قلبشو نشون رفت تا از سـ*ـینه بیرونش بکشم ولی برای یک لحظه حرف ها توی ذهنم تکرار شد
" قرار نیست جان بمیره همش یه نقشه بود! "
خیلی ناگهانی همه خشونت و عصبانیت و کینه درونم خاموش شد و حس کردم ذهنم از خلائی که دچارش شده بود به حالت نرمال برگشت و توانایی فکر کردنم به کار افتاد و سعی کردم چیزی که شنیدم رو تفسیر کنم!
"همش یه نقشه بود! "
اروم شدم و همونطور بهت زده به الکس خیره موندم. منو از رو خودش کنار زد و محکم تکونم داد و گفت:
- هی خوبی؟ هی چیزی بگو. کت! حالت خوبه؟
فقط سرمو تکون دادم و گفتم:
- قبل اینکه کار احمقانه دیگه ای کنم بگو هدفتون از این نقشه مسخره چی بوده؟ شوخی بوده؟ نمیدونی من تو چه وضعیتی هستم؟
صدای فریادم بلند شد:
- نمیدونی من چقدر زجر کشیدم؟ نمیدونی من همه زندگیمو از دست دادم؟ وضعمو نمیبینی؟
- دست من نبود! پرفسور میخواست امتحانت کنه. می خواست ببینه چقدر کنترل اعصابتو داری و چقدر میتونی عاقلانه رفتار کنی.
- واقعا که مسخره است!
جکسون از پشت سرم گفت:
- مسخره نیست کت. تو نشون دادی مثل یه بشکه باروتی که با کوچکترین جرفه ای منفجر میشه.
- جرقه کوچیک؟ تو داری در مورد دلیل کل زندگی من...دلیلی که به خاطرش نه تنها جون خودمو...بلکه دخترمو و حتی الکس رو به خطر انداختم صحبت میکنی و فکر میکنی اون فقط یه جرقه کوچیکه؟ چنین حرفی در مورد جان برای من شبیه انباری از باروته که تو به سمتش بمب پرتاب کنی! میفهمی؟
- اگه کنترل اعصابتو داشتی، اگه ذهنت تسلط و کنترل داشت، به جای حمله به من و اجازه دادن به این که تاریکی و خشم درونتو بگیره اول به این فکر میکردی که من اگه میخواستم جان رو از بین ببرم زمانی که نبودی این کارو می کردم تا کمتر زجر بکشه یا حتی زمانی که بیهوش بودی دفنش می کردم و تو واقعا فکر کردی من اونقدر آدم نفرت انگیزیم که زندگی جان رو به همین سادگی و بی احساسی بگیرم؟ من فقط میخواستم بدونم هنوزم در شرایط سخت میتونی فکر کنی یا باز هم خشم بهت هجوم میاره و عقل و منطقت از بین میره که به نتیجه رسیدم!
حرفی برای گفتن نداشتم! راست میگفت من فقط دلم میخواست به خشمم اجازه ورود بدم و خودمو رو راحت کنم. نگاهم روی الکس خیره موند که به سمت دیوید رفته بود و سعی داشت برای شکستگی پاش کمکش کنه. دوباره عذاب وجدان گرفتم گرچه نمیتونستم انکار کنم ته دلم از اینکه حالش گرفته شده بود خوشحال شد.
جکسون خطاب به من ادامه داد:
- جان تو همین وضعیت باقی میمونه تا راهی برای کمک بهش پیدا کنیم ولی تو هم تا اون موقع باید تحت نظارت باشی. تنها حق نداری جایی بری! وگرنه واقعا مجبور میشم جدی باهات برخورد کنم کت.
سری تکون دادم و به سمت اتاقم برگشتم. دلم میخواست بدوم و برم و مایل ها ازشون دور باشم ولی باید این وضعیت رو تحمل می کردم. روی تخت دراز کشیدم و به پای زخمی دیوید فکر کردم نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم.
حس عمیق تری از یه شادی با مخلوطی از حس دیگه درونم جاری شد مثل برق گرفته ها پریدم و دستم رو روی شکم کمی برآمده ام گذاشتم و شوک زده زمزمه کردم:
- یعنی واقعا خودتی که دوباره آشتی کردی کوچولو؟
موج حسی شبیه خنده ای لالایی وار درونم بهم ثابت کرد که بچه در بطنم هنوز سالمه و داره باهام ارتباط برقرار می کنه.
لبخندم عمیق تر شد و گفتم:
- ای شیطون اینقد دوست داشتی حال دیوید رو بگیرم؟ راستش خودمم خیلی دلم میخواست.
حس ترس مانند و اضطراب رو حس کردم و متوجه منظورش شدم.
دستمو به صورت نوازش وار روی شکمم حرکت دادم و گفتم:
- میدونم تو هم ترسیدی دست خودم نبود میدونی که تحمل شوخی در مورد بابات رو ندارم. نزدیک بود به دایی الکس صدمه بزنم ولی خب به موقع تونستم کنترلمو به دست بیارم.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- دیگه قهر نکن کوچولو...وقتی ساکتی و خبری ازت نیست خیلی می ترسم...یه جورایی به بودنت عادت کردم به شریک شدن احساست با من و حرف زدن باهات عادت کردم...وقتی نیستی میترسم تورو هم مثل جان از دست داده باشم...تو تنها چیزی هستی که برام موندی...بهت قول میدم تا زمانی که توی بطنمی ازت محافظت میکنم دیگه دنبال کار خطرناکی نمیرم...نمیخوام از دستت بدم کوچولوی من.
حسی محبت وار و کودکانه درونم پر شد و حس کردم دلم داره برای این موجود کوچیک ضعف میره. با محبت و ملایمت گفتم:
- فکر کنم کم کم باید برات دنبال یه اسم بگردم همیشه که نمیشه کوچولو صدات کنم مگه نه؟
چشم هامو بستم و به پروانه های نورانی که نشون دهنده پاکی و قدرت دخترم بود فکر کردم... یاد حرف اون موجود داخل غار ارسلا افتادم که گفته بود الهه نور....شاید دخترم واقعا مظهر نور بود؟
زمزمه کردم:
- اسمتو میزارم آرورا یعنی نوری که به شب پایان میده. تو نوری هستی که تاریکی درون منو روشن میکنی.
ضربه محکمی از درون بدنم به دیواره شکمم وارد شد برای اولین بار حرکت فرزندم رو حس کردم، توی این پنج ماه اولین باری بود که به غیر از روش های خاص خودش ارتباط برقرار می کرد. اونقدر ساکت و بی حرکت بود که گاهی میترسیدم وجودش فقط یه توهم و خیال باشه! هیچ بچه نرمالی اینطوری نبود...قطعا نبود!
ولی حتی اگه نرمال و معمولی نبود هم باز برای من مثل یه روزنه امید بنظر میومد. خورشید کم کم تو آسمون بالا اومد، چشم هام از تاثیر داروی پرفسور کوچکترین سوزشی هم پیدا نکردند.
الکس با چشم های قرمزی که نشون از بد خوابی شبش میداد وارد اتاقم شد و گفت:
- وقت صبحونه یه خون آشام نرسیده؟
تشنه نبودم. فعلا نیازی به خون نداشتم بنابراین بدون توجه به غلغلک کوچک ته گلوم گفتم:
- دیوید چطوره؟
- خوبه میدونی که سریع بدنش ترمیم میشه. ولی خب اینم بگم بدجور دلش میخواد یه لگد حسابی بهت بزنه.
- بزار به همین خیال باشه.
- یه سر بهش بزن خودت بهش بگو
سری تکون دادم و گفتم:
- قولتو یادت نرفته؟
- نه یادمه. از امروز من باید هرجا میری باهات باشم.
- باشه یه سر به دیوید میزنم بعد بریم.
- دم در منتظرتم.
وارد حیاط شدم میدونستم دیوید توی انبار استراحت میکنه. راحت میتونستم بوی بدنش رو حس کنم. بوی عجیبی آمیخته از بوی سگ و یه عطر خاص انسانی، بوی اشتها برانگیزی نبود وی برای ذائقه دخترونه عطر جالبی بود.
وارد انبار شدم. با خیال راحت کف انبار بدون هیچ زیر انداز یا رو اندازی خوابیده بود و دستشو روی پیشونیش گذاشته بود. بدون کوچک ترین صدایی کنارش نشستم... گاهی توی خواب چهره اش غرق درد میشد و میدونستم پاش در حال جوش خوردنه. نگاهی به پارچه های خونی کنار انبار انداختم، سعی کردم یکم پشیمونی رو حس کنم ولی خب کوچکترین حسی از پشیمونی درونم نبود.
بینیش با حس بوی من چین خورد و با یه خیزاز جا پرید و منو به زمین انداخت و خودشم ابراز احساسات. فاصله صورتش با صورتم کم بود و نفس های داغش پوست سرد و خنکم رو گرم کرد.بدون کوچکترین رحمی با دندون های نیشم گردنشو نشونه رفتم ولی دستی قوی، محکم و انسانی از پشت منو کشید عقب و صدای آشنایی از پس ذهنم فریاد زد:
- آروم باش، کت آروم باش به خودت بیا. قرار نیست کسی جان رو بکشه، قرار نیست جان بمیره همش یه نقشه بود!
با خشونت به سمت الکس برگشتم ضربه محکمی بهش زدم و پرتش کردم عقب و با یه شیرجه خودمو روش انداختم. دستم قلبشو نشون رفت تا از سـ*ـینه بیرونش بکشم ولی برای یک لحظه حرف ها توی ذهنم تکرار شد
" قرار نیست جان بمیره همش یه نقشه بود! "
خیلی ناگهانی همه خشونت و عصبانیت و کینه درونم خاموش شد و حس کردم ذهنم از خلائی که دچارش شده بود به حالت نرمال برگشت و توانایی فکر کردنم به کار افتاد و سعی کردم چیزی که شنیدم رو تفسیر کنم!
"همش یه نقشه بود! "
اروم شدم و همونطور بهت زده به الکس خیره موندم. منو از رو خودش کنار زد و محکم تکونم داد و گفت:
- هی خوبی؟ هی چیزی بگو. کت! حالت خوبه؟
فقط سرمو تکون دادم و گفتم:
- قبل اینکه کار احمقانه دیگه ای کنم بگو هدفتون از این نقشه مسخره چی بوده؟ شوخی بوده؟ نمیدونی من تو چه وضعیتی هستم؟
صدای فریادم بلند شد:
- نمیدونی من چقدر زجر کشیدم؟ نمیدونی من همه زندگیمو از دست دادم؟ وضعمو نمیبینی؟
- دست من نبود! پرفسور میخواست امتحانت کنه. می خواست ببینه چقدر کنترل اعصابتو داری و چقدر میتونی عاقلانه رفتار کنی.
- واقعا که مسخره است!
جکسون از پشت سرم گفت:
- مسخره نیست کت. تو نشون دادی مثل یه بشکه باروتی که با کوچکترین جرفه ای منفجر میشه.
- جرقه کوچیک؟ تو داری در مورد دلیل کل زندگی من...دلیلی که به خاطرش نه تنها جون خودمو...بلکه دخترمو و حتی الکس رو به خطر انداختم صحبت میکنی و فکر میکنی اون فقط یه جرقه کوچیکه؟ چنین حرفی در مورد جان برای من شبیه انباری از باروته که تو به سمتش بمب پرتاب کنی! میفهمی؟
- اگه کنترل اعصابتو داشتی، اگه ذهنت تسلط و کنترل داشت، به جای حمله به من و اجازه دادن به این که تاریکی و خشم درونتو بگیره اول به این فکر میکردی که من اگه میخواستم جان رو از بین ببرم زمانی که نبودی این کارو می کردم تا کمتر زجر بکشه یا حتی زمانی که بیهوش بودی دفنش می کردم و تو واقعا فکر کردی من اونقدر آدم نفرت انگیزیم که زندگی جان رو به همین سادگی و بی احساسی بگیرم؟ من فقط میخواستم بدونم هنوزم در شرایط سخت میتونی فکر کنی یا باز هم خشم بهت هجوم میاره و عقل و منطقت از بین میره که به نتیجه رسیدم!
حرفی برای گفتن نداشتم! راست میگفت من فقط دلم میخواست به خشمم اجازه ورود بدم و خودمو رو راحت کنم. نگاهم روی الکس خیره موند که به سمت دیوید رفته بود و سعی داشت برای شکستگی پاش کمکش کنه. دوباره عذاب وجدان گرفتم گرچه نمیتونستم انکار کنم ته دلم از اینکه حالش گرفته شده بود خوشحال شد.
جکسون خطاب به من ادامه داد:
- جان تو همین وضعیت باقی میمونه تا راهی برای کمک بهش پیدا کنیم ولی تو هم تا اون موقع باید تحت نظارت باشی. تنها حق نداری جایی بری! وگرنه واقعا مجبور میشم جدی باهات برخورد کنم کت.
سری تکون دادم و به سمت اتاقم برگشتم. دلم میخواست بدوم و برم و مایل ها ازشون دور باشم ولی باید این وضعیت رو تحمل می کردم. روی تخت دراز کشیدم و به پای زخمی دیوید فکر کردم نتونستم جلوی لبخندم رو بگیرم.
حس عمیق تری از یه شادی با مخلوطی از حس دیگه درونم جاری شد مثل برق گرفته ها پریدم و دستم رو روی شکم کمی برآمده ام گذاشتم و شوک زده زمزمه کردم:
- یعنی واقعا خودتی که دوباره آشتی کردی کوچولو؟
موج حسی شبیه خنده ای لالایی وار درونم بهم ثابت کرد که بچه در بطنم هنوز سالمه و داره باهام ارتباط برقرار می کنه.
لبخندم عمیق تر شد و گفتم:
- ای شیطون اینقد دوست داشتی حال دیوید رو بگیرم؟ راستش خودمم خیلی دلم میخواست.
حس ترس مانند و اضطراب رو حس کردم و متوجه منظورش شدم.
دستمو به صورت نوازش وار روی شکمم حرکت دادم و گفتم:
- میدونم تو هم ترسیدی دست خودم نبود میدونی که تحمل شوخی در مورد بابات رو ندارم. نزدیک بود به دایی الکس صدمه بزنم ولی خب به موقع تونستم کنترلمو به دست بیارم.
آهی کشیدم و ادامه دادم:
- دیگه قهر نکن کوچولو...وقتی ساکتی و خبری ازت نیست خیلی می ترسم...یه جورایی به بودنت عادت کردم به شریک شدن احساست با من و حرف زدن باهات عادت کردم...وقتی نیستی میترسم تورو هم مثل جان از دست داده باشم...تو تنها چیزی هستی که برام موندی...بهت قول میدم تا زمانی که توی بطنمی ازت محافظت میکنم دیگه دنبال کار خطرناکی نمیرم...نمیخوام از دستت بدم کوچولوی من.
حسی محبت وار و کودکانه درونم پر شد و حس کردم دلم داره برای این موجود کوچیک ضعف میره. با محبت و ملایمت گفتم:
- فکر کنم کم کم باید برات دنبال یه اسم بگردم همیشه که نمیشه کوچولو صدات کنم مگه نه؟
چشم هامو بستم و به پروانه های نورانی که نشون دهنده پاکی و قدرت دخترم بود فکر کردم... یاد حرف اون موجود داخل غار ارسلا افتادم که گفته بود الهه نور....شاید دخترم واقعا مظهر نور بود؟
زمزمه کردم:
- اسمتو میزارم آرورا یعنی نوری که به شب پایان میده. تو نوری هستی که تاریکی درون منو روشن میکنی.
ضربه محکمی از درون بدنم به دیواره شکمم وارد شد برای اولین بار حرکت فرزندم رو حس کردم، توی این پنج ماه اولین باری بود که به غیر از روش های خاص خودش ارتباط برقرار می کرد. اونقدر ساکت و بی حرکت بود که گاهی میترسیدم وجودش فقط یه توهم و خیال باشه! هیچ بچه نرمالی اینطوری نبود...قطعا نبود!
ولی حتی اگه نرمال و معمولی نبود هم باز برای من مثل یه روزنه امید بنظر میومد. خورشید کم کم تو آسمون بالا اومد، چشم هام از تاثیر داروی پرفسور کوچکترین سوزشی هم پیدا نکردند.
الکس با چشم های قرمزی که نشون از بد خوابی شبش میداد وارد اتاقم شد و گفت:
- وقت صبحونه یه خون آشام نرسیده؟
تشنه نبودم. فعلا نیازی به خون نداشتم بنابراین بدون توجه به غلغلک کوچک ته گلوم گفتم:
- دیوید چطوره؟
- خوبه میدونی که سریع بدنش ترمیم میشه. ولی خب اینم بگم بدجور دلش میخواد یه لگد حسابی بهت بزنه.
- بزار به همین خیال باشه.
- یه سر بهش بزن خودت بهش بگو
سری تکون دادم و گفتم:
- قولتو یادت نرفته؟
- نه یادمه. از امروز من باید هرجا میری باهات باشم.
- باشه یه سر به دیوید میزنم بعد بریم.
- دم در منتظرتم.
وارد حیاط شدم میدونستم دیوید توی انبار استراحت میکنه. راحت میتونستم بوی بدنش رو حس کنم. بوی عجیبی آمیخته از بوی سگ و یه عطر خاص انسانی، بوی اشتها برانگیزی نبود وی برای ذائقه دخترونه عطر جالبی بود.
وارد انبار شدم. با خیال راحت کف انبار بدون هیچ زیر انداز یا رو اندازی خوابیده بود و دستشو روی پیشونیش گذاشته بود. بدون کوچک ترین صدایی کنارش نشستم... گاهی توی خواب چهره اش غرق درد میشد و میدونستم پاش در حال جوش خوردنه. نگاهی به پارچه های خونی کنار انبار انداختم، سعی کردم یکم پشیمونی رو حس کنم ولی خب کوچکترین حسی از پشیمونی درونم نبود.