اتوبوس با صداي دردر موتور راه افتاد و من کم کم از دانیال دور شدم. از خونه دور شدم. ازهنگامه و تیام دور شدم. از همه دور شدم، دور و دورتر.
هم دوست داشتم برم هم دوست نداشتم. شده بودم یه آدم بی تکلیف!
دلم نمیخواست نظرم در مورد خانواده ام عوض بشه. همین طوریش حالم از بابام به هم میخورد. تصورم از یه مرد، اون هم باباي خودم خیلی قوي تر از این حرف ها بود.
دستم رو روي شیشه ي بخار گرفته کشیدم و زیر لب گفتم:
-بد کردي حاج امینی! بد!
دلم نمیخواست چیز هایی بشنوم که تصورم ازش خراب تر از چیزي که هست بشه.
از یه طرف هم حقم بود که بدونم. بدجوري حقم بود! امین به ازاي لحظه لحظه عذاب زندگیش حق داشت.
پیرزنی که بغـ*ـل دستم نشسته بود هر دو دقیقه یه بار یه موضوع جدید پیدا می کرد که داد بزنه کل اتوبوس به خاطرش صلوات بفرستن و من اعصابش رو نداشتم.
هندزفریم رو توي گوشم گذاشتم و شروع کردم به آهنگ گوش دادن. سرم رو تکیه دادم و چشم هام رو بستم.
چشم هام خالی بودن اما دلم پر. واسه خودم هم فهمیدن حالم سخت شده بود.
واسه دفعه ي چندمش رو نمی دونم، تعدادش از دستم در رفته بود. ولی باز هم دلم هواي بوي مامانم رو کرد.
اگه بود؟بی خیال.
مامان خیلی وقت بود که نبود.
***
بی حوصله از منتظر موندن زیاد، دستم رو بالا آوردم و دوباره محکم به در چوبی کوبیدم.
چند ثانیه بعد در باز شد و یه جفت چشم ریز و ضعیف از پشت عینک ته استکانی با قاب قهوه اي بد رنگ بهم خیره شدن و من از اولین نگاه پیرش نفرت رو خوندم!
فخر السادات، یه پیرزن خمیده و لاغر با موهاي حنایی که از روسري نخی کهنه اش بیرون زده بودن. یه چادر هم دور خودش پیچیده بود و بدون این که لب هاش تکون بخورن دونه هاي تسبیح توي دستش رو چند تا چند تا رد می کرد.
چشمش که به چمدون چرخ دارم افتاد از جلوي در کنار رفت و با صداي لرزونی پرسید:
-مهمون آقا؟
فهمیدم که از اومدنم خوشحال نیست اما دلیلش رو نمیدونستم پس اهمیتی ندادم.
سرم رو بی حوصله تکون دادم و در حالی که چمدونم رو دنبال خودم میکشیدم وارد خونه شدم.
پیرزنِ هم در رو کوبید و دنبالم راه افتاد.
هم دوست داشتم برم هم دوست نداشتم. شده بودم یه آدم بی تکلیف!
دلم نمیخواست نظرم در مورد خانواده ام عوض بشه. همین طوریش حالم از بابام به هم میخورد. تصورم از یه مرد، اون هم باباي خودم خیلی قوي تر از این حرف ها بود.
دستم رو روي شیشه ي بخار گرفته کشیدم و زیر لب گفتم:
-بد کردي حاج امینی! بد!
دلم نمیخواست چیز هایی بشنوم که تصورم ازش خراب تر از چیزي که هست بشه.
از یه طرف هم حقم بود که بدونم. بدجوري حقم بود! امین به ازاي لحظه لحظه عذاب زندگیش حق داشت.
پیرزنی که بغـ*ـل دستم نشسته بود هر دو دقیقه یه بار یه موضوع جدید پیدا می کرد که داد بزنه کل اتوبوس به خاطرش صلوات بفرستن و من اعصابش رو نداشتم.
هندزفریم رو توي گوشم گذاشتم و شروع کردم به آهنگ گوش دادن. سرم رو تکیه دادم و چشم هام رو بستم.
چشم هام خالی بودن اما دلم پر. واسه خودم هم فهمیدن حالم سخت شده بود.
واسه دفعه ي چندمش رو نمی دونم، تعدادش از دستم در رفته بود. ولی باز هم دلم هواي بوي مامانم رو کرد.
اگه بود؟بی خیال.
مامان خیلی وقت بود که نبود.
***
بی حوصله از منتظر موندن زیاد، دستم رو بالا آوردم و دوباره محکم به در چوبی کوبیدم.
چند ثانیه بعد در باز شد و یه جفت چشم ریز و ضعیف از پشت عینک ته استکانی با قاب قهوه اي بد رنگ بهم خیره شدن و من از اولین نگاه پیرش نفرت رو خوندم!
فخر السادات، یه پیرزن خمیده و لاغر با موهاي حنایی که از روسري نخی کهنه اش بیرون زده بودن. یه چادر هم دور خودش پیچیده بود و بدون این که لب هاش تکون بخورن دونه هاي تسبیح توي دستش رو چند تا چند تا رد می کرد.
چشمش که به چمدون چرخ دارم افتاد از جلوي در کنار رفت و با صداي لرزونی پرسید:
-مهمون آقا؟
فهمیدم که از اومدنم خوشحال نیست اما دلیلش رو نمیدونستم پس اهمیتی ندادم.
سرم رو بی حوصله تکون دادم و در حالی که چمدونم رو دنبال خودم میکشیدم وارد خونه شدم.
پیرزنِ هم در رو کوبید و دنبالم راه افتاد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: