کامل شده رمان در دنیای من هوا فقط تک نفره است | SunLighT کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SunLighT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/22
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
4,139
امتیاز
426
سن
27
محل سکونت
پایتخت
اتوبوس با صداي دردر موتور راه افتاد و من کم کم از دانیال دور شدم. از خونه دور شدم. ازهنگامه و تیام دور شدم. از همه دور شدم، دور و دورتر.
هم دوست داشتم برم هم دوست نداشتم. شده بودم یه آدم بی تکلیف!
دلم نمیخواست نظرم در مورد خانواده ام عوض بشه. همین طوریش حالم از بابام به هم می‌خورد. تصورم از یه مرد، اون هم باباي خودم خیلی قوي تر از این حرف ها بود.
دستم رو روي شیشه ي بخار گرفته کشیدم و زیر لب گفتم:
-بد کردي حاج امینی! بد!
دلم نمیخواست چیز هایی بشنوم که تصورم ازش خراب تر از چیزي که هست بشه.
از یه طرف هم حقم بود که بدونم. بدجوري حقم بود! امین به ازاي لحظه لحظه عذاب زندگیش حق داشت.
پیرزنی که بغـ*ـل دستم نشسته بود هر دو دقیقه یه بار یه موضوع جدید پیدا می کرد که داد بزنه کل اتوبوس به خاطرش صلوات بفرستن و من اعصابش رو نداشتم.
هندزفریم رو توي گوشم گذاشتم و شروع کردم به آهنگ گوش دادن. سرم رو تکیه دادم و چشم هام رو بستم.
چشم هام خالی بودن اما دلم پر. واسه خودم هم فهمیدن حالم سخت شده بود.
واسه دفعه ي چندمش رو نمی دونم، تعدادش از دستم در رفته بود. ولی باز هم دلم هواي بوي مامانم رو کرد.
اگه بود؟بی خیال.
مامان خیلی وقت بود که نبود.

***

بی حوصله از منتظر موندن زیاد، دستم رو بالا آوردم و دوباره محکم به در چوبی کوبیدم.
چند ثانیه بعد در باز شد و یه جفت چشم ریز و ضعیف از پشت عینک ته استکانی با قاب قهوه اي بد رنگ بهم خیره شدن و من از اولین نگاه پیرش نفرت رو خوندم!
فخر السادات، یه پیرزن خمیده و لاغر با موهاي حنایی که از روسري نخی کهنه اش بیرون زده بودن. یه چادر هم دور خودش پیچیده بود و بدون این که لب هاش تکون بخورن دونه هاي تسبیح توي دستش رو چند تا چند تا رد می کرد.
چشمش که به چمدون چرخ دارم افتاد از جلوي در کنار رفت و با صداي لرزونی پرسید:
-مهمون آقا؟
فهمیدم که از اومدنم خوشحال نیست اما دلیلش رو نمیدونستم پس اهمیتی ندادم.
سرم رو بی حوصله تکون دادم و در حالی که چمدونم رو دنبال خودم می‌کشیدم وارد خونه شدم.
پیرزنِ هم در رو کوبید و دنبالم راه افتاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    خونه یه حیاط خیلی کوچیک و نامرتب داشت. دقیقا رو به روي در چوبی حیاط، با فاصله ی نه چندان زیاد یه در دیگه بود که هم سطح حیاط بود و فخري بازش گذاشته بود.
    جلوتر از صاحب خونه وارد اتاق جمع و جور و محقري شدم که دیوار هاش کاهگلی بودن و قدیمی به نظر می‌رسیدن. روي یکی از دیوار ها عکس یه زن به چشم می‌خورد.
    خونه تقریبا پنجاه متر بود و کل کف به جز قسمت آشپزخونه یه موکت طوسی و چندش پوشونده بود.
    فخري لنگ لنگان جلو رفت و گفت:
    -اتاق بالا براي شماست.
    بعد یکی از پنج تا پشتی قرمزی که دور تا دور چیده شده بودن رو کنار زد و در پشتش رو باز کرد.
    بدون حرف زدن از در بیرون رفتم. این جا حیاط پشتی بود. فسقلی ولی تر و تمیز تر از حیاط.
    حدود ده دوازده تا پله می‌خورد و می‌رسید به یه اتاقک با سقف کوتاه. از پله ها بالا رفتم، در رو باز کردم و چمدونم رو وسط اتاق پرت کردم.
    پوزخندي روي لبم نشست. احتمالا چون مهمون آقا بودم انقدر واسه ام تدارك دیده بودن! آقا! به دانیال نمیاومد.
    به نظر می‌رسید از این اتاق زیاد استفاده نمیشه. قالیچه ي تمیز و گل درشتی کف اتاق پهن شده بود. کنار دیوار سه تا پتو و دو تا بالش گذاشته بود، یه چادر نماز تا شده و یه مهر شکسته هم گوشه ي اتاق دیده می‌شد، روي دیوار هم فقط یه آینه ي کثیف و پر از لک بود.
    در یه حرکت سریع، آینه رو برگردوندم. راستش حوصله ي دیدن قیافه ي داغون خودم رو نداشتم. بعد هم لباس هام رو در آوردم و کنار ساکم پرتشون کردم.
    توي رخت خواب آماده و خنک ولو شدم و تی شرت راه راه سفید سرمه اي ام رو با شلوارك ساده ي سرمه اي از ته چمدونم بیرون کشیدم.
    لباسم رو که عوض کردم صداي تق تقی شنیدم.
    داد زدم:
    -چیه؟
    در باز شد و فخري با یه سینی گنده وارد اتاق شد. سینی رو روي زمین گذاشت و به سرعت در رو بست و رفت.
    چه قدر خوب بود که حرف اضافه نمیزد، چه قدر خوب بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    حس و حال بلند شدن رو نداشتم. سـ*ـینه خیز رفتم جلو که ببینم چی آورده.
    چشمم که به غذاي تو سینی افتاد داشتم شاخ در می‌آوردم. دهنم تا ته باز مونده بود!
    گوشیم رو از جیب شلوار جینم بیرون کشیدم و شماره ترانه رو گرفتم. اون تو این چیزها کارشناس بود.
    مثل همیشه صداش پر از انرژي بود:
    -سلام امین خان! سفر به خیر. بدو تعریف کن.
    -اوف صبر کن دو دقیقه بابا.
    -دِ نه دیگه. من می‌دونم یه چیزي شده تو زنگ زدي من تحلیل کنم.
    لبخندي روي لبم نشست.
    آروم گفتم:
    -نمی دونم شاید.
    اعتراض کرد:
    -اِ بدو دیگه! فضول مرگ شدم بچه جون، رسیدي الان؟
    -آره اون جام.
    یه کم مکث کردم و بعد یه دفعه گفتم:
    -موزیک این زنه واسه ام شام آورده.
    -خب؟
    -میگو سوخاري بدون برنج، ماست چکیده بدون نعنا، دلستر کلاسیک.
    بهت زده گفت:
    -دروغ؟
    نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
    -این ها یعنی چی؟
    فهمید که دروغی در کار نیست.
    با هیجان خاصی گفت:
    -یعنی زده به سرش.
    گیج پرسیدم:
    -ها؟!
    با شیطنت خندید و گفت:
    -خل، چل، احمق، نفهم، کند ذهن!
    داد زدم:
    -حرفت رو بزن.
    -عاشقت شده عزیز دلم. عاشقت شده! راحت شدي حرفم رو زدم؟
    -نه؟!
    -کند ذهنی دیگه، خنگی. بابا چشم هاي کورت رو وا کن طرف واسه ات سفارش شام داده. واسه ش مهم شدي، هوات رو داره. از همه مهم تر! می‌دونسته تو چه چیز هایی دوست داري.
    خودم هم می‌دونستم دارم دلیل الکی میارم و توجیه می‌کنم ولی از رو نرفتم.
    -خب این همه با هم بودیم فهمیده دیگه. تازه اصلا شاید این زنه همین طوري این ها رو آماده کرده باشه.
    -می‌دونی که داري مزخرف میگی امین جون، نه؟ وسط اون ده کوره، زنه رفته براي تو دلستر کلاسیک خریده بدون منظور بوده، ماستش هم اتفاقی چکیده ست، توش هم به طور سلیقه اي نعنا نریخته. ولی دیگه میگو سوخاري بدون برنج رو کجاي دلم بذارم؟ هان؟
    با لحنم داشتم تمنا می‌کردم ترانه قبول کنه چنین چیزي وجود نداره.
    -خب شاید، شاید...
    یه کم مکث کردم و گفتم:
    -آخه امکان نداره!
    -دلش رو بردي دیگه، آخه نداره.
    این رو گفت و بعد شروع کرد به بشکن زدن و خوندن:
    -بادا بادا مبارك بادا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    با خنده گفتم:
    -جمع کن موزیک، خدا روزیت رو جای دیگه بده. دانیال و این حرفا؟ محاله!
    و قطع کردم. دیوونه داشت قاه قاه به من می‌خندید!
    یه بار دیگه به غذاهاي توي سینی نگاه انداختم. خیلی گشنه ام بود.
    تا شروع کردم به خوردن گوشیم زنگ خورد. فکر کردم ترانه ست می‌خواد به مسخره بازي هاش ادامه بده ولی هنگامه بود.
    -الو؟
    -سلام ساینا جان. خوبی آجی؟ کجایی؟ جات خوبه؟ نمیترسی؟ می‌خواي بیایم اون جا پیشت؟
    داشت سوال بعدیش رو می‌پرسید که پریدم وسط حرفش و گفتم:
    -اه!من خوبم نمیخواد دیگه زنگ بزنی.
    با نگرانی گفت:
    -ساینا، دانیال که حرف نمیزنه من دارم از نگرانی دق می‌کنم.
    زیر لب گفتم:
    -نگرانی لازم ندارم.
    بعدش هم قطع کردم. کلا عادت داشتم یهو قطع کنم ولی در این یه مورد خاص، حوصله ي سر و کله زدن با هنگامه رو نداشتم. چون میدونستم نتیجه ي حرف زدن باهاش فقط اینه که می‌شینه کار هاي آدم رو نقد و بررسی می‌کنه و بعدش هم رگبار نصیحت به آدم می‌بنده.

    ***

    انگار یه نیروي عجیبی چشم هام رو به هم چسبونده بود.
    بدجور تشنه ام بود ولی نمیتونستم چشم هام رو باز کنم. بالاخره بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم از شدت تشنگی بلند شدم.
    روز خسته کننده ای داشتم که نتیجه اش فقط پیدا کردن یه مفنگی در به در بود و حالا فقط دلم خواب می‌خواست. یادم افتاد که شب به فخري نگفته بودم برام آب بیاره.
    به زور از جام بلند شدم و کورکورانه سمت در رفتم. بازش کردم و همون طوري پا برهنه از پله های سیمانی و سرد پایین رفتم .
    کاش می‌تونستم همین جا توي این حیاط فسقلی بخوابم. هوا خنک بود و باد آرومی می‌اومد که حس خوبی به آدم می‌داد.
    چشم هام رو مالیدم و در پایین رو باز کردم. فکر کنم اولین باري بود که داشتم سمت آشپزخونه ی این جا می‌رفتم.
    رفتم تو و همون طور که داشتم دنبال لیوان می‌گشتم حس کردم صداي گریه میاد! یعنی فخري این ساعت شب داشت گریه می‌کرد؟!
    یه کم دیگه دقت کردم که مطمئن شم درست شنیدم. لیوان رو که پیدا کردم و آب خوردم از آشپزخونه بیرون رفتم .
    فخري کنار دیوار نشسته بود، یه چیزي رو تو بغلش گرفته بود و داشت شدیدا گریه می‌کرد و زیر لب با خودش حرف می‌زد. اون قدر تو حال خودش بود که متوجه حضور من نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    با این که خیلی خوابم می‌اومد و از من بعید بود! ولی کنار در ایستادم که گوش کنم. برام عجیب بود چون فخري زن فوق العاده آرومی بود و اصلا صدایی ازش در نمیاومد.
    حالا داشتم حرف هاش رو خوب می‌شنیدم. گریه می‌کرد و یه اسم رو صدا می زد:
    -گلی؟ گلی خانمم؟ گلی دردت به جونم مادر، بمیرم واسه مظلومیتت دختر قشنگم...
    تعجب کردم. مگه بچه داشت؟ به نظر می‌اومد یه پیرزن تنها باشه.
    بازم شروع کرد به حرف زدن:
    -گلی من رو ببخش. عزیز دلم ببخش پاره ي تنت از دستم رفت مادر. ببخش من رو گلی...
    دیگه داشت ضجه می‌زد. چیزي که بغلش بود رو زمین گذاشت و دستی به صورت چروکیده اش کشید.
    تو این تاریکی شب هم می‌شد تشخیص داد که قاب عکسه. همون قاب عکسی که روي دیوار می‌زد رو بغلش گرفته بود. انقدر شبیهش بود که فکر می‌کردم عکس جوونی های خودش باشه.
    به کنج دیوار تکیه داد و شروع کرد به حرف زدن.
    نمیدونم چی باعث می شد بمونم و گوش بدم. خیلی مسخره بود، منی که کل روز تو این روستاي لعنتی طلسم شده می‌گشتم و شدیدا خسته بودم، منی که تو کل زندگیم کاري به کار بقیه نداشتم، منِ خرس قطبی از خوابم زده بودم و به ناله هاي یه پیرزن بیچاره گوش می‌دادم!
    آروم حرف می‌زد ولی تو سکوت محض دم صبح روستا به خوبی صداي لرزونش به گوشم می‌رسید.
    -خداي بالا سرم شاهده نمیتونستم گل پری، اگه می‌تونستم نمیذاشتم ببرنش.
    شروع کرد به سـ*ـینه اش کوبیدن.
    هم زمان داشت با لهجه و آهنگ مادرانه اي می‌خوند:
    -عزیز جونُم دختر مادر/ تو دردونهُ م دختر مادر/ گلی خانوم دختر مادر/ بی کس شدُم دختر مادر/ واي دختر مادر/ واي دختر مادر.
    صداش داشت دیوونه ام میکرد، روي دیوار سر خوردم و نشستم.
    یه چیزي داشت تو وجودم زنده می‌شد. یه تیکه از روحم. همون جایی که نیاز به مادر داشت.
    من بلد بودم که نیاز نداشته باشم ولی این تیکه از روحم بلد نبود. این تیکه از روحم هنوز لـ*ـذت شنیدن صداي یه مادر رو فراموش نکرده بود.
    لحنش وادارم می‌کرد بمونم و گوش بدم ولی با خودم جنگیدن رو خوب بلد بودم.
    هر جوري که بود بدون این که متوجه بشه بلند شدم و بالا رفتم.
    تمام سعیم رو کردم و موفق شدم که اجازه ندم فکرم سمت دشمن خونیم بره. قاتلم، خاطره هام! و موفق شدم بخوابم.
    امینی که از خودم ساخته بودم قوی تر از این حرف ها بود.

    ***

    همین طور که تو کوچه هاي خلوت روستا قدم می‌زدم به حرف هاي جمشید فکر می‌کردم.
    از دو تا خانواده حرف می‌زد. یکی خانواده ي یه کلاهبردار پیر به اسم فتح الله خان و اون یکی خانواده ي زنی به اسم ملوك که شوهرش رو از دست داده بوده. اون طور که میگفت باباي من پسر ملوك خانم بوده.
    مامان و بابا همیشه می‌گفتن پدربزرگ و مادربزرگ پدریت سال ها قبل، تو یه سیل مردن و هیچ اثری ازشون باقی نمونده.
    همه چی در تضاد کامل بود. چه دلیلی واسه دروغ گفتن وجود داشت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    من این جا فقط جمشید رو می‌شناختم. یه مفنگی چهل پنجاه ساله. چیز هاي زیادي از گذشته می‌دونست و گفته بود اگه موادش رو جور کنم می‌تونه خیلی چیز ها بهم بگه.
    بعضی وقت ها از فهمیدن منصرف می‌شدم. دلم می‌خواست فقط فرار کنم و به تهران برگردم. از خودم، از این روستا، از جمشید مفنگی که کارم گیرش بود، از گذشته، از حقیقت، دلم می‌خواست فرار کنم.
    اما انگار اجبار سرنوشت بود که بمونم و فعلا هم که تسلیمش شده بودم.
    گوشیم رو روشن کردم و از توي یادداشت ها شماره پلاك رو چک کردم. شماره ي دوازده.
    سه تا در رو رد کردم و با تنفر دستم رو روي زنگ رنگ و رو رفته فشار دادم.
    آدرس رو از فخري گرفته بودم. آدرس یه ساقی به اسم پرویز بود. پرویز ساطور! این لقبش بود.
    حالم از خودم و کاري که داشتم می‌کردم به هم می خورد ولی این یه اجبار تلخ بود، اجبار تلخ سرنوشت تلخ من!
    صداي یه زن با لهجه توي گوشم پیچید:
    بفرما؟
    -با آقا پرویز کار دارم.
    _منتظر بمون.
    یه پسر جوون با موتور از توي کوچه باریک رد شد و صداي سوت زدنش مثل مته توي مغزم فرو رفت.
    کاش می‌شد من هم بی خیال و راحت زندگی کنم. مثل یه پسر جوون موتوري!
    دو سه دقیقه گذشت تا یه دختر بچه در خونه رو باز کرد. رو به روش ایستادم.
    یه روسري گل منگلی کوچولو و کج و معوج سرش بود، صورتش به شدت کثیف بود و یه عروسک پاره بغلش کرده بود، انگار که لولو دیده بود!
    با وحشت و جویده جویده گفت:
    -آقام گفت بیاین تو.
    از جلوي در کنارش زدم و وارد خونه شون شدم، خونه ی پرویز ساطور. اسمش هم حال آدم رو یه جوري می‌کرد.
    دختر بچه هم دنبالم می‌اومد و دمپاییش رو لخ لخ روي زمین می‌کشید.
    صداي همون زنی که بهم گفت منتظر بمونم از توي خونه بلند شد:
    -کوکب؟ هوي کوکب؟ بیا تو پدرسوخته.
    دختر بچه با ترس به سمت خونه دوید ولی من تو حیاط ایستادم و منتظر موندم.
    یه حیاط کوچیک داشت. یه طرفش خونه بود و طرف دیگه اش یه دستشویی درب و داغون که درش باز بود و بوی گندش رو از دور هم می‌شد حس کرد، یه انباري و یه سري خرت و پرت جلوش.
    چند ثانیه ای گذشت تا یه مرد هیکلی و سبیلو با زیر پیراهن و پیژامه راه راه آبی از پله هاي انباري اومد بالا و سرش رو از در انباري بیرون آورد.
    بی مقدمه و سریع گفتم:
    -اومدم دنبال جنس.
    دماغش رو بالا کشید و با لحن حال به هم زنی گفت:
    -بگو آقات بیاد. پفک نمکی که نیست دست هر کسی نمیدم. یه دسته گل کوچیک به آب بدي کل سور و ساتم رفته به فنا.
    داشت بر می‌گشت توي انباري که بیحال گفتم:
    -واسه جمشید می‌خوام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    از انباري اومد بیرون و با خنده ي مضحکی دندون هاي زرد و چندش آورش رو به نمایش گذاشت.
    نزدیک تر اومد و گفت:
    -نه بابا مثل این که آق جمشید ولخرج شده!
    چشماش رو ریز کرد و گفت:
    -بینم دختر، بهت نمیخوره مال این طرف ها باشی.
    با خنده ادامه داد:
    -اي اي اي! جمشید مارمولک! ببین چی تور کرده نالوتی!
    بیش از حد داشت مزخرف می‌گفت. بوي بدي هم که تو حیاط پیچیده بود حالم رو بدتر می‌کرد.
    کتونیم رو به پاچه شلوارم مالیدم. خاکش رو پاك کردم و بی حوصله و عصبی گفتم:
    -جنس؟
    لبخند هیزي زد و گفت:
    -اونم به چِشَم چشم قشنگ! فقط مایه تیله ما رو مرحمت بفرما.
    بعد از یه مکث کوتاه و دیدن سکوت من که از شدت بی حوصلگی بود گفت:
    -تکلیف چیه؟
    دلم می‌خواست فقط کارم تموم شه و گورم رو گم کنم و برم. از در و دیوار هاي این خونه کثافت می‌بارید.
    پول رو از جیب جلوي کوله ي اسپرت خاکستریم در آوردم و روي زمین جلوي پاش پرت کردم.
    پشت بند نگاه هیزش نیشخندي زد، خم شد و پول رو برداشت. به انگشتاي سیاه و چرکش زبون زد، پول رو سه بار شمرد و بعد رفت تو انباري و با یه بسته ي کوچیک برگشت.
    واقعا به کاري که می خواستم بکنم شک داشتم ولی پلک زدم و چشمم رو روش بستم، الان دیگه جایی واسه شک و تردید وجود نداشت.
    بسته رو از دستش گرفتم و تو همون جیب کیفم که هنوز زیپش باز بود گذاشتم و زیپ رو بستم.
    بعد هم با تمام سرعتم دویدم. از اون خونه ي مزخرف خارج شدم و صداي کلفت و نخراشیده ش رو نشنیده گرفتم.
    در رو هم پشت سرم نبستم، فقط دویدم و دور شدم.
    وقتی دور میشی همه چیز رو جور جدیدي تجربه می‌کنی و این باعث میشه همه چی رو جور جدیدي بفهمی.
    دور شدن خوب بود. ولی نه همیشه.
    بابا راحت دور شده بود. اون قدري که دست هیچ کس بهش نرسه. بابا شده بود یه سایه ي مبهم وسط دنیاي خاطرات من.
    سایه ها خاطره نمیسازن. فقط گاهی از بین خاطرات رد میشن و رو اونا اثر می‌ذارن. بابا روي خاطرات بدم اثر گذاشته بود.
    اما نه مهم تر از تیام و اشتباه غیر قابل جبرانش، نه مهم تر از مامان و رفتن غم انگیزش، نه مهم تر از زن عمو نازنین و به بازي گرفتن هاش، نه مهم تر از دانیال و پوزخند هاي تحقیر آمیـ*ـزش.
    و نه مهم تر از خودم! من، امین با همه ي بدي هاش. یه امین پر اشتباه، یه امین تقصیرکار!
    به شالم که افتاده بود توجهی نکردم. همین طور به نفسم که در نمی اومد و حتی به مردمی که با لباس هاي شهري و خاصم بینشون پرسه می زدم و جلب توجه می کردم.
    فقط می‌دویدم.
    خانواده ي ساده و آرومم، ساده اما پر سر و صدا از هم پاشیده بود. جوري که صداش توي سرم پیچید و هرگز تکرار بی پایانش متوقف نشد.
    هر کدوم مون یه طرف افتادیم و بی عاطفگی من به تیام و شاید حتی به هنگامه هم سرایت کرد.
    مرضش مسري بود و وقتی یه تنه با حجمِ هجومِ وحشتناكِ دانیال به وجودم و درد ساکت نشدنی زخم هاي چندین ساله ام روبه رو شدم این رو فهمیدم.
    همه ي بدي هام رو قبول کردم و با کمال خودخواهی پیش خودم اعتراف کردم که دلم براي هیچ آدمی توي دنیا تنگ نمیشه.
    البته روي آدم تاکید کردم و مامان رو گذاشتم پاي استثناء، تنها فرشته ي دوست داشتنی زندگیم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    کوچه ها رو یکی یکی پشت سر گذاشتم و بی توجه به مسیري که به نا کجا آباد ختم میشد به دویدنم ادامه دادم.
    تموم این سال ها، دنیا با لجبازي بهم ثابت کرده بود که نمیتونم خودم رو رها کنم.
    نه با بی خیالی، نه با فراموشی عمدي، نه با قتل احساسات و نه حتی با دویدن.
    اما نمیدونم چرا باز هر دفعه پناه می‌آوردم به یکی از همین راه هاي مسخره و بی فایده.
    پا روي دلم گذاشته بودم و بارها لهش کرده بودم.
    وقتی عمق چشم هام رو از تنفر و نخواستن خالی کردم و لبخند مصنوعی ای روي لبم نشوندم و سر سفره ي عقد نشستم.
    وقتی پاچه هام رو بالا زدم و پا تو خونه اي که سیل خاطراتم توش جاري بود گذاشتم و اون رو به عنوان خونه ي بختم پذیرفتم.
    وقتی به تمام سادگی هاي نوجوونیم پشت پا زدم و از آینده ی شوم و نحسم با آغـ*ـوش باز استقبال کردم.
    و وقتی که همه ي حرف هام رو دفن کردم زیر آوار شکستگی هاي دلم و یه مشت سکوتِ خفه کننده ي تلخ توي دهنم کوبیدم.
    پا روي دلم گذاشته بودم، هزار بار بیشتر از هزار بار!
    امین سرد همیشگی رو کنار گذاشتم و یه سایناي غیر قابل پیش بینی شدم.
    حباب هاي خاطراتم تا روي دلم بالا می‌اومدن، می‌ترکیدن و خاطرات کهنه ام رو تر و تازه می کردن. به قصد کشت یادآوري می شدن و عذاب می دادن. زخم هایی که سر باز می‌کردن و خون خستگی قلپ قلپ ازشون بیرون می‌زد.
    خسته بودم. اون قدر که تا آخر دنیا بخوابم و کسی نتونه بیدارم کنه. از اون خواب هاي عمیقی که حتی نفس کشیدن هم توشون جایی نداشت. فقط خواب!
    نا خودآگاه لحظه ي رفتن مامان رو به یاد آوردم. چرا نمیتونستم براي همیشه از یاد ببرمش؟ چرا آلزایمر مغز من رو شست و شو نمیداد؟ مثل یه درام تلخ جلوي چشم هام پخش شد و طبق معمول نتونستم جلوش رو بگیرم. زورش زیاد بود لعنتی.
    خط روي دستگاه رفته رفته کم تحرك شد و مثل یه پیرزن صد ساله از نفس افتاد.
    سردرد ناگهانی و عصبی توي مغزم جرقه زد. مثل یه رعد و برق جانانه. تو اوج سرعت متوقف شدم و روي زمین افتادم.
    دستگاه شوك نا امیدانه روي میز قرار گرفت.
    بدنم بی حس و کرخت تر از قبل پهن زمین شد.
    ملحفه مامان رو زیر خودش فرو برد.
    دو تا دستم ناخودآگاه روي صورتم رو پوشوندن. از شدت درد تو خودم پیچیدم.
    و من باز تسلیم حمله ي وحشیانه ي گذشته ام شدم.
    چند لحظه بعد صداي نازک و گرمی شنیده شد:
    -یهو افتاد زمین.
    پشت بندش یکی دیگه:
    -خانم صداي من رو می‌شنوین؟
    -خدا مرگم بده چیزیش نشده باشه؟ طفلک معلومه غریبه.
    -سوران خانم کمک کن ببریمش خونه ما. میگم تورج خان از بهداري بیاد، اون بهتر می‌دونه.
    حرف هاشون رو می‌شنیدم ولی انگار دنیا خالی خالی بود. وسط هیچ و پوچ و سیاهی جلوي چشم هام جوابی پیدا نمیکردم.
    می‌فهمیدم که وقتی من رو به سمت خونه شون می‌برن دست و پاهام به این ور اون ور کوبیده می‌شن ولی دردي حس نمیکردم.
    فقط سیاهی محض و صداهاي گنگ اطرافم.

    ***

    دلم می‌خواست داد بزنم، نفرین کنم، کتک بزنم، بُکُشم، خفه کنم! دلم می‌خواست بمیرم، نباشم، نفهمم. دلم خیلی چیز ها می‌خواست.
    براي هزار و نمیدونم چند صدمین بار ذهن لجبازم حرف هاي جمشید رو مرور کرد.
    کاش هیچ وقت نمیاومدم. حقیقت تلخ تر از چیزی بود که فکر می‌کردم!
    آه آرومی کشیدم و دو دستی سرم رو فشار دادم. دردش وحشتناك تر از وحشتناك بود.
    چشم هام رو از درد روي هم فشار دادم و در حالی که سرم رو روي بالشت سفت و خنک می‌ذاشتم تصمیم گرفتم به تلفنم که زنگ می‌خورد جواب بدم.
    گوشی رو دم گوشم گذاشتم و بی حوصله منتظر شنیدن چیز هاي تکراري و همیشگی شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    صدایي پر عشـ*ـوه و نفرت انگیز توي سرِ در حال انفجارم پیچید. اول تک خنده اي ملیح و کشدار و بعد شروع سخنرانی!
    -ساینا عزیزم! نمیخواي حال مادر شوهرت رو بپرسی؟
    مکث کوتاهی کرد و با حس مالکیت خاصی ته جمله رو ادا کرد:
    -عروس گلم؟
    با بی قیدي تمام خندید و گفت:
    -نمیخواي یه بار دیگه بهم بگی که چقدر دوستم داري و خوشحالم کنی؟
    نمیدونم واقعا چه موضوع جذابی سر ظهر پیدا کرده بود که این طوري قاه قاه میخندید.
    تو دلم پوزخندي زدم و جواب خودم رو دادم:
    -موضوع هست جالب تر از بدبختی هاي من؟
    با این که عصبی شده بودم ولی سکوت پشت تلفنم رو حفظ کردم. همه جوره بلد بودم حرص در بیارم!
    با دست آزادم شروع کردم به مالیدن سرم که نمیدونم چطوري می‌تونست انقدر درد کنه و سعی کردم بدون دخالت دستم شلوار جینم رو در بیارم.
    چشم هام رو بستم و در سکوت محض، گوش هام رو به زن عموي دوست داشتنی حال به هم زنم سپردم. انگار نه انگار که جوابش رو نمیدادم.
    ادامه داد:
    -نمیدونم چرا انقدر از من فاصله می‌گیري دختر خوب؟
    این کلمه بوي تازگی می‌داد. چند بار بهم گفته بودن دختر خوب؟ چند بار دختر خوبی بودم؟حتی به شوخی هم تازگی داشت!
    موفق شدم شلوارم رو در بیارم. شلوارك ارتشیم رو از کف زمین برداشتم و تنم کردم.
    زن عمو مسلط و حرفه اي به سخنرانیش ادامه داد:
    -می‌دونی ساینا جان، من همیشه فکر می‌کردم که ما می‌تونیم دوست هاي خیلی خوبی واسه همدیگه باشیم!
    لبم رو از شدت سردرد گاز گرفتم و باز هم جلوي حرف زدنم رو گرفتم.حرصم می‌گرفت که می‌گرفت. قرار نبود بیشتر از این، این عفریته ي وراج رو سرگرم کنم.
    عشـ*ـوه گرانه خندید و گفت:
    -و...سکوت یعنی این که تو هم موافقی.
    نمیفهمید! هزار سال هم که می‌گذشت باز نمیفهمید.
    نمیفهمید سکوت یعنی سرم داره می‌ترکه. یعنی زودتر اراجیفت رو تموم کن و خفه شو. یعنی از کل هیکلت حالم به هم می‌خوره. یعنی چرا نمیمیري؟
    جدي گفت:
    -قبلا هم بهت گفته بودم که تو چقدر به من شبیهی.
    راست می‌گفت. این رو گفته بود ولی جمله ي بعدیش کاملا جدید و تازه بود.
    -تو هم تقاص چیز هایی رو پس میدي که ازشون خبر نداري!
    انقد سریع سراغ حرف بعدیش رفت که وقت نکردم به قبلی فکر کنم. لحنش رو پر از مهربونی تصنعی مزخرفش کرد و گفت:
    -همه چیز رو که فهمیدي با هم حرف می‌زنیم. قول میدم اون موقع زبون وا می کنی! اصلا شاید خودت اومدي سراغم! فعلا عروسک من.
    خندید و قطع کرد.صداي بوق که تو گوشم پیچید نفس حبس شده ام رو به همراه ناله ي بلندي بیرون دادم.
    گوشی رو پرت کردم کنار ساك همیشه ولوي کف اتاق و سعی کردم قرصم رو پیدا کنم، اما چشم هام تار می‌دیدن و توان بلند شدن رو هم نداشتم.
    به سردرد عادت داشتم ولی انقدر شدیدش غیر عادي بود.
    صداي تق تق در اومد. از خدا خواسته داد زدم و فخري رو صدا کردم. چقدر به موقع ناهار آورده بود. با آرامش و طمانینه همیشگی در رو باز کرد و سینی رو روي زمین گذاشت. جلوي در ایستاد ومنتظر شد بگم چی می‌خوام.
    نالیدم:
    -قرص سردرد من...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    آروم وارد اتاق شد و در رو بست. با سرعت یه حلزون تیر خورده فاصلهاش تا من رو طی کرد. نشست و شروع کرد دنبال قرص گشتن. فکر کردم اگه قلبم درد گرفته بود با این سرعت فوق العاده ي فخري حتما الان حلوام رو گاز بود!
    بعد از چند دقیقه وسط تپه ي لباس ها و وسایل کف اتاق بسته ي قرص رو پیدا کرد، یدونه قرص از توش در آورد و توي دستم گذاشت. بعد رفت و لیوان آب توي سینی رو آورد و کنار رخت خوابم گذاشت و رفت و در رو بست.
    قرص رو خوردم و قبل از این که سردرد من رو بکشه خوابیدم.

    ***

    -میشه بذاریش واسه وقتی که رفتم؟
    نگاه خمـار و طولانی ای بهم انداخت و بعد از چند دقیقه که انگار تازه دوزایش افتاده بود بساطش رو جمع کرد و وارد راهروی باریک و دل گیری شد که به آشپزخونه می‌رسید و دفعه ی قبل دیده بودمش.
    صدای ضعیفش رو شنیدم که می‌پرسید:
    -چرا دست از سرم بر نمیداری؟
    بی توجه به سوالش دستم رو روی فرش زبر و قرمز گذاشتم و خطوط یکی از گل های بد فرمش رو با انگشت دنبال کردم.
    صدای پاش نشون میداد که از آشپزخونه برگشته. سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. از همون نگاه های خالی. رنجور و خمیده با پوست زرد و چشم های گود رفته ای که به طرز واضحی اعتیادش رو نشون می‌دادن. لیوان چای رو دستم داد و رو به روم نشست.
    در حالی که به لیوان شسته نشده نگاه می کردم و تو دلم عق میزدم گفتم:
    -بعد از اومدن عمو سیامک چه اتفاقی افتاد؟
    دستی به موهای قهوه ای و بی حالتش کشید و گفت:
    -شب وحشتناکی بود. اون موقع من خیلی بچه بودم. وقتی صدای جیغ و داد ملوک خاتون رو شنیدم از اتاقک نگهبانی مون دویدم بیرون. یه اتاقک کوچیک بود نزدیک در باغ. خونه ملوک خاتون هم درست وسط باغ بود. داشتم گیج و منگ اطراف رو نگاه می‌کردم که آقا رو دیدم.
    سرفه ی خشکی کرد و ادامه داد:
    -می‌دوید. ترسیده بود، تو همون تاریکی نصفه شب هم می‌تونستم ببینم که دستاش می‌لرزه. یادمه داشتم دنبال بابام می‌گشتم تا بپرسم چه خبره که آقا دوید و از خونه بیرون رفت. چند دقیقه بعد بابام هراسون از خونه بیرون اومد. فیروزه و گل پری و صادق هم دنبالش می‌دویدن.
    گل پری!؟ چه قدر آشنا بود.
    بعد از چند لحظه جرقه ای تو ذهنم زده شد. قاب عکس دیوار فخری!
    وسط حرفش پریدم و گفتم:
    -اینا کین؟ فیروزه و! ...
    قبل از این که هر سه تا اسم رو تکرار کنه با سر تاییدش کردم.
    به پشتی تکیه داد و گفت:
    -خدمتکارهای خونه ی خاتون. فیروزه رو که برات گفتم. بعد از این که دولت، اموال فتح الله خان رو بعد از اون تصادف خانوادگی مصادره کرد، فیروزه تنها کسی بود که از اون خانواده موند. فیروزه موند و هیچی، هیچیِ هیچی! واسه همین مجبور شد تو خونه ی خاتون کار کنه.
    -بقیه شون چی؟
    -گل پری بیوه بود. بر و رو دار و با حیا. یادمه که یه پسر نوزاد هم داشت. هیچ وقت نفهمیدم چی به سر شوهرش اومده.صادق هم!...
    چیزی که می خواستم رو فهمیدم. بدون نگاه کردن، گوشیم که در حال زنگ خوردن بود رو خاموش کردم و گفتم:
    -مهم نیست. بقیه اش رو بگو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا