یه کم فکر کرد و ادامه داد:
-یادمه که بابام داد زد و گفت: جمشید ساکت رو ببند و مادر و خواهرات رو از خونه بیار بیرون. اون گفت که باید فرار کنیم، همه مون. حتی نگفت که چی شده. فرداش از زبون محلیها شنیدم که!...
دماغش رو به طرز چندشی بالا کشید و ادامه داد:
-شنیدم که ملوک خاتون کشتهشده. من به چیزی که دیده بودم شک نداشتم.
بهش اشاره کردم که ساکت شه. لیوان کثیف رو کنار دیوار گذاشتم، کولهام رو روی دوشم انداختم و بدون هیچ حرفی از خونه اش بیرون زدم.
هضمش برام سخت بود، امکان نداشت. چرا عمو سیامک باید خاتون رو میکشت؟ اون مادرش بود!
از فکر خودم خندهام گرفت. مگه تیام مامان رو نکشته بود؟!
***
روي کبودي دردناك پام دستی کشیدم و تو چشمهای خاکستریش که حس میکردم پر از نگرانیِ زل زدم. مگه بلد بود نگران بشه؟
با صداي خفهای پرسیدم:
-براي چی اومدي؟
آب دهنش رو قورت داد، سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
-اومدم شاید آروم شم. باور کن از وقتی!...
وسط حرفش پریدم. دستم رو بالا آوردم و با پوزخند گفتم:
-باور نمیکنم!
آهی کشید و گفت:
-باور کنی یا نه من این جام.
سرم رو برگردوندم سمت پنجره و زیر لب گفتم:
-کاش نبودي.
در سمت خودش رو باز کرد و گفت:
-پیاده شو ساینا.
باورم نمیشد. واي که این دانیال، جدید و ناشناخته بود!
سرم رو برنگردوندم. فقط با پررویی جواب دادم:
-من با تو جایی نمیام.
پوزخندي زد و گفت:
-فعلاً که اومدی! پیاده شو قدم بزنیم.
قدم بزنیم؟ دانیال میگفت بریم قدم بزنیم! از پنجره مردم رو میدیدم که با خوشحالی رو سیوسهپل و کنار رودخونه قدم میزدن. چرا من جزو این جماعت خوشحال نبودم؟
دانیال از تهران کوبیده و تا اینجا اومده بود. من رو سوار کرده بود و شهر آورده بود. اصفهان، زایندهرود، سیوسهپل. ازم خواسته بود پیاده شم قدم بزنیم. حرف بزنیم!
هر کی بود الآن ذوقمرگ شده بود از این شرایط رؤیایی. ولی من نشده بودم. چون واقعاً رؤیایی نبود!
چون من به دانیال و مهربونی هاش اعتماد نداشتم. چون دانیال انقدر آزار داده بود که خوب بودنش درك نمیشد. چون انقدر این و اون واسم نقشه کشیده بودن که بیاعتماد شده بودم، نسبت به همه. حتی نسبت به خودم. حتی نسبت به خدا!
از کجا معلوم که این هم نقشه نباشه؟!
دانیال پیاده شد و خواست در سمت من رو باز کنه که سریع قفلش کردم. واقعاً براي چی اومده بود؟
سرش رو آورد تو ماشین و عصبی گفت:
-ساینا دیوونه ام نکن پیاده شو.
بدون اینکه نگاهش کنم سرد گفتم:
-من رو برگردون خونه فخري.
-تو نیستی که معلوم میکنی کجا بریم. پیاده شو اعصاب من رو نریز به هم.
برگشتم سمتش و داد زدم:
-پس اعصاب من چی؟ حالم بده، دارم دیوونه میشم.
بلندتر داد زدم:
-میفهمی احمق؟ من دارم دیوونه میشم!
آروم تر گفت:
-اذیت نکن، پیاده شو حرف بزنیم.
کاملاً بیمیل در رو باز کردم و پیاده شدم. مگه میتونستم به حرفش گوش ندم؟ به حرف یه هیولاي دیکتاتور!
دستم رو به زور گرفت و من و دانیال هم شدیم یکی از هزاران زن و شوهری که کنار زایندهرود قدم میزدن.
نفسی گرفت و گفت:
-شاید باورت نشه ولی وقتی نبودي هزار بار خودم رو درحالی که اینها رو برات تعریف میکنم تصور کردم. میدونی، مثل یه داستان میمونه. پیچیده ولی کوتاه، تلخ ولی ساده!
-یادمه که بابام داد زد و گفت: جمشید ساکت رو ببند و مادر و خواهرات رو از خونه بیار بیرون. اون گفت که باید فرار کنیم، همه مون. حتی نگفت که چی شده. فرداش از زبون محلیها شنیدم که!...
دماغش رو به طرز چندشی بالا کشید و ادامه داد:
-شنیدم که ملوک خاتون کشتهشده. من به چیزی که دیده بودم شک نداشتم.
بهش اشاره کردم که ساکت شه. لیوان کثیف رو کنار دیوار گذاشتم، کولهام رو روی دوشم انداختم و بدون هیچ حرفی از خونه اش بیرون زدم.
هضمش برام سخت بود، امکان نداشت. چرا عمو سیامک باید خاتون رو میکشت؟ اون مادرش بود!
از فکر خودم خندهام گرفت. مگه تیام مامان رو نکشته بود؟!
***
روي کبودي دردناك پام دستی کشیدم و تو چشمهای خاکستریش که حس میکردم پر از نگرانیِ زل زدم. مگه بلد بود نگران بشه؟
با صداي خفهای پرسیدم:
-براي چی اومدي؟
آب دهنش رو قورت داد، سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
-اومدم شاید آروم شم. باور کن از وقتی!...
وسط حرفش پریدم. دستم رو بالا آوردم و با پوزخند گفتم:
-باور نمیکنم!
آهی کشید و گفت:
-باور کنی یا نه من این جام.
سرم رو برگردوندم سمت پنجره و زیر لب گفتم:
-کاش نبودي.
در سمت خودش رو باز کرد و گفت:
-پیاده شو ساینا.
باورم نمیشد. واي که این دانیال، جدید و ناشناخته بود!
سرم رو برنگردوندم. فقط با پررویی جواب دادم:
-من با تو جایی نمیام.
پوزخندي زد و گفت:
-فعلاً که اومدی! پیاده شو قدم بزنیم.
قدم بزنیم؟ دانیال میگفت بریم قدم بزنیم! از پنجره مردم رو میدیدم که با خوشحالی رو سیوسهپل و کنار رودخونه قدم میزدن. چرا من جزو این جماعت خوشحال نبودم؟
دانیال از تهران کوبیده و تا اینجا اومده بود. من رو سوار کرده بود و شهر آورده بود. اصفهان، زایندهرود، سیوسهپل. ازم خواسته بود پیاده شم قدم بزنیم. حرف بزنیم!
هر کی بود الآن ذوقمرگ شده بود از این شرایط رؤیایی. ولی من نشده بودم. چون واقعاً رؤیایی نبود!
چون من به دانیال و مهربونی هاش اعتماد نداشتم. چون دانیال انقدر آزار داده بود که خوب بودنش درك نمیشد. چون انقدر این و اون واسم نقشه کشیده بودن که بیاعتماد شده بودم، نسبت به همه. حتی نسبت به خودم. حتی نسبت به خدا!
از کجا معلوم که این هم نقشه نباشه؟!
دانیال پیاده شد و خواست در سمت من رو باز کنه که سریع قفلش کردم. واقعاً براي چی اومده بود؟
سرش رو آورد تو ماشین و عصبی گفت:
-ساینا دیوونه ام نکن پیاده شو.
بدون اینکه نگاهش کنم سرد گفتم:
-من رو برگردون خونه فخري.
-تو نیستی که معلوم میکنی کجا بریم. پیاده شو اعصاب من رو نریز به هم.
برگشتم سمتش و داد زدم:
-پس اعصاب من چی؟ حالم بده، دارم دیوونه میشم.
بلندتر داد زدم:
-میفهمی احمق؟ من دارم دیوونه میشم!
آروم تر گفت:
-اذیت نکن، پیاده شو حرف بزنیم.
کاملاً بیمیل در رو باز کردم و پیاده شدم. مگه میتونستم به حرفش گوش ندم؟ به حرف یه هیولاي دیکتاتور!
دستم رو به زور گرفت و من و دانیال هم شدیم یکی از هزاران زن و شوهری که کنار زایندهرود قدم میزدن.
نفسی گرفت و گفت:
-شاید باورت نشه ولی وقتی نبودي هزار بار خودم رو درحالی که اینها رو برات تعریف میکنم تصور کردم. میدونی، مثل یه داستان میمونه. پیچیده ولی کوتاه، تلخ ولی ساده!
آخرین ویرایش توسط مدیر: