کامل شده رمان در دنیای من هوا فقط تک نفره است | SunLighT کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SunLighT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/22
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
4,139
امتیاز
426
سن
27
محل سکونت
پایتخت
یه کم فکر کرد و ادامه داد:
-یادمه که بابام داد زد و گفت: جمشید ساکت رو ببند و مادر و خواهرات رو از خونه بیار بیرون. اون گفت که باید فرار کنیم، همه مون. حتی نگفت که چی شده. فرداش از زبون محلی‌ها شنیدم که!...
دماغش رو به طرز چندشی بالا کشید و ادامه داد:
-شنیدم که ملوک خاتون کشته‌شده. من به چیزی که دیده بودم شک نداشتم.
بهش اشاره کردم که ساکت شه. لیوان کثیف رو کنار دیوار گذاشتم، کوله‌ام رو روی دوشم انداختم و بدون هیچ حرفی از خونه اش بیرون زدم.
هضمش برام سخت بود، امکان نداشت. چرا عمو سیامک باید خاتون رو می‌کشت؟ اون مادرش بود!
از فکر خودم خنده‌ام گرفت. مگه تیام مامان رو نکشته بود؟!


***

روي کبودي دردناك پام دستی کشیدم و تو چشم‌های خاکستریش که حس می‌کردم پر از نگرانیِ زل زدم. مگه بلد بود نگران بشه؟
با صداي خفه‌ای پرسیدم:
-براي چی اومدي؟
آب دهنش رو قورت داد، سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
-اومدم شاید آروم شم. باور کن از وقتی!...
وسط حرفش پریدم. دستم رو بالا آوردم و با پوزخند گفتم:
-باور نمی‌کنم!
آهی کشید و گفت:
-باور کنی یا نه من این جام.
سرم رو برگردوندم سمت پنجره و زیر لب گفتم:
-کاش نبودي.
در سمت خودش رو باز کرد و گفت:
-پیاده شو ساینا.
باورم نمی‌شد. واي که این دانیال، جدید و ناشناخته بود!
سرم رو برنگردوندم. فقط با پررویی جواب دادم:
-من با تو جایی نمیام.
پوزخندي زد و گفت:
-فعلاً که اومدی! پیاده شو قدم بزنیم.
قدم بزنیم؟ دانیال می‌گفت بریم قدم بزنیم! از پنجره مردم رو می‌دیدم که با خوشحالی رو سی‌وسه‌پل و کنار رودخونه قدم می‌زدن. چرا من جزو این جماعت خوشحال نبودم؟
دانیال از تهران کوبیده و تا اینجا اومده بود. من رو سوار کرده بود و شهر آورده بود. اصفهان، زاینده‌رود، سی‌وسه‌پل. ازم خواسته بود پیاده شم قدم بزنیم. حرف بزنیم!
هر کی بود الآن ذوق‌مرگ شده بود از این شرایط رؤیایی. ولی من نشده بودم. چون واقعاً رؤیایی نبود!
چون من به دانیال و مهربونی هاش اعتماد نداشتم. چون دانیال انقدر آزار داده بود که خوب بودنش درك نمی‌شد. چون انقدر این و اون واسم نقشه کشیده بودن که بی‌اعتماد شده بودم، نسبت به همه. حتی نسبت به خودم. حتی نسبت به خدا!
از کجا معلوم که این هم نقشه نباشه؟!
دانیال پیاده شد و خواست در سمت من رو باز کنه که سریع قفلش کردم. واقعاً براي چی اومده بود؟
سرش رو آورد تو ماشین و عصبی گفت:
-ساینا دیوونه ام نکن پیاده شو.
بدون این‌که نگاهش کنم سرد گفتم:
-من رو برگردون خونه فخري.
-تو نیستی که معلوم می‌کنی کجا بریم. پیاده شو اعصاب من رو نریز به هم.
برگشتم سمتش و داد زدم:
-پس اعصاب من چی؟ حالم بده، دارم دیوونه میشم.
بلندتر داد زدم:
-می‌فهمی احمق؟ من دارم دیوونه میشم!
آروم تر گفت:
-اذیت نکن، پیاده شو حرف بزنیم.
کاملاً بی‌میل در رو باز کردم و پیاده شدم. مگه میتونستم به حرفش گوش ندم؟ به حرف یه هیولاي دیکتاتور!
دستم رو به زور گرفت و من و دانیال هم شدیم یکی از هزاران زن‌ و شوهری که کنار زاینده‌رود قدم می‌زدن.
نفسی گرفت و گفت:
-شاید باورت نشه ولی وقتی نبودي هزار بار خودم رو درحالی که این‌ها رو برات تعریف می‌کنم تصور کردم. می‌دونی، مثل یه داستان میمونه. پیچیده ولی کوتاه، تلخ ولی ساده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    -بابای تو خاتون رو کشت؟
    چیزی نگفت. فقط نفس عمیقی کشید و انگشت‌های مردونه اش رو لابه‌لای انگشت هام جا داد.
    مهم نبود که بیشتر از کپنم حرف می‌زدم. من باید همه چی رو می‌فهمیدم. باید!
    می‌خواستم سؤال بعدی رو بپرسم که گفت:
    -معتاد بود، پونزده سال تمام معتاد بود.
    روی پل رفتیم. چشم دوختم به حرکات آروم و موزون آب و ادامه‌ی حرفش رو شنیدم:
    -از وقتی بابات عقد کرد و رفت تهران بدتر هم شد. دست به هر کاری می‌زد. حتی اگه اون کار!...
    سرم رو سمتش چرخوندم که ادامه‌اش رو بشنوم.
    ابروهای تیره و بلندش رو بالا انداخت و حرفش رو عوض کرد:
    -هرچند پشیمون شد اما هیچ‌وقت نخواست که اعتراف کنه.
    موهای لختم که با نسیمی که می‌اومد تکون می‌خورد رو از جلوی چشمم کنار زدم و با صدای آرومی گفتم:
    -کی رو گرفتن؟
    مکثی کردم و حقیقت رو با همه‌ی تلخیش به رخش کشیدم:
    -به‌جای بابات، به‌جای قاتل!
    گوشه‌ی لب گوشتیش رو گاز گرفت و سعی کرد بدون توجه به‌طعنه هام جوابم رو بده.
    -پرستار شخصی خاتون بود و میتونست انگیزه‌ی مالی هم داشته باشه. دلایل مسخره‌ای به نظر می‌رسن ولی برای بازداشت فیروزه کافی بودن. فیروزه برای دومین بار از خانواده‌ی امینی زخم خورد و این هم‌بار آخرش نبود.
    دستش رو پشت کمرم گذاشت که در کمال تعجب سعی نکردم مخالفتی کنم. شاید ذهنم اون قدر درگیر بود که فرصت مخالفت نداشتم.
    - ولی خاتون پناهش داد. اون هیچ جا رو نداشت.
    پوزخند تکراریش رو زد و گفت:
    -احمقانه ست! تو هیچ چی نمی‌دونی.
    -تو این‌جایی که بگی. مگه نه؟
    سرش رو پایین انداخت، با پاش روي زمین ضرب گرفت و گفت:
    -نمی دونی چقدر سخته.
    باز رفتم تو پوسته‌ی پررو و تلخ خودم:
    -سخت‌تر از بلاتکلیفی من نیست.
    با دادي که زد توجه جمعیت بهمون جلب شد:
    -چرا هست! تو نمی‌فهمی.
    آروم و خونسرد گفتم:
    -خب بگو که بفهمم.
    مکثی کرد و با صدای خفه‌ای گفت:
    -عاشق عمو محمد بود. نمی‌دونم رو حساب چی ولی دلش خوش بود که باهاش ازدواج می‌کنه و زندگیش سر و سامون می‌گیره.
    صورتش رو سمتم برگردوند و با لحنی که انگار مقصر من بودم گفت:
    -و بابای تو چی کارکرد؟! به بهونه ی درس و دانشگاه رفت تهران و همون جا با مامانت آشنا شد.
    دوباره سرش رو انداخت پایین و زیر لب گفت:
    -هه! نامرد حتی عروسیش رو هم تو روستا جلوی چشم همه گرفت و رفت! اون دختر افسرده رو گذاشت و خوش و خرم رفت! بعدش هم که قضیه‌ی قتل خاتون و بازداشت فیروزه.
    با لحن طلبکارانه‌ای گفتم:
    -تو چرا جوش می‌زنی؟ چه اهمیتی داره؟ اون یه کارگر ساده بود.
    -نبود، می‌فهمی؟ نبود!
    از صدای داد بلندش گوشم تیر کشید. عصبی بودم و عصبی‌تر شدم.
    منم صدام رو بالا بردم:
    -پس چی بود؟ هان؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
    نفس عمیقی کشید که آروم شه. تو ازدحام جمعیت اکسیژن کم آورده بود. نمی‌دونم چرا انقدر از کوره درمی‌رفت.
    -وقتی خاتون کشته شد!...
    جمله‌اش رو با بی‌رحمی اصلاح کردم:
    -وقتی بابات خاتون رو کشت!
    نگاهش نکردم ولی حس کردم چشم‌غره‌ی بدی رفت و ادامه داد:
    -بابا و مامانت برگشتن روستا در ظاهر واسه مراسم و این حرف‌ها. ولی درواقع واسه شکایت از اون دختر بی‌پناه. واقعاً احمقانه به نظر میاد نه؟!
    کنجکاو بودم ولی چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:
    -مامانت می‌ترسید، می‌ترسید فیروزه زندگیش رو به هم بریزه. سر همین ترس‌ها و کشمکش‌ها بابات از فیروزه شکایت کرد و بعدش هم دوباره برگشتن تهران.
    -فیروزه اعدام شد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    -نذاشت.
    برگشتم سمتش و پرسیدم:
    -کی؟
    -بابام. در ازای زندگیش!
    وقتی نگاه خیره‌ام رو دید پوزخندی زد و گفت:
    -مجبور شد با باباي معتاد و عملی من ازدواج کنه.
    مکث کرد و زیر لب تکرار کرد:
    -مجبور شد، شاید مثل تو.
    مطمئن‌تر درحالی‌ که به آرامش رودخونه خیره شده بود جواب خودش رو داد:
    -آره دقیقاً مثل تو، مثل تویی که مجبوري با من باشی. تویی که از منِ لعنتی متنفري!
    سریع سرم رو برگردوندم و نگاهش کردم. خودش بود؟! دانیال بود که به خودش می‌گفت لعنتی!
    -یعنی...
    برام پرسیدنش هم سخت بود. یه جورایی تو شوک بودم.
    -به‌جای فیروزه گل پری رو گرفتن. اعدام شد و بچه‌اش موند رو دست فخری. اون هم که از پسش بر نمیاومد سپردش به مامان و بابات و اون ها بردنش تهران.
    خدای من یعنی هنگامه؟
    -خاله‌ات اسمش رو گذاشت مهدیار. هرچند اسم اصلیش یه چیزی تو مایه‌های!...
    بعد از چند ثانیه مکث گفت:
    -یادم نمیاد، یعنی مهم نیست.
    نمی‌دونستم خوشحال بشم که حدسم در مورد هنگامه غلط از آب در اومده بود یا ناراحت بشم بابت مهدیار. مهدیاری که مهدیار نبود!
    دستش رو از کمرم آزاد کردم و روبه روش ایستادم. نگاه سرسری‌ای به چشمام انداخت و با صدای آروم و خش‌داری گفت:
    -و...همه چی تموم شد. بی‌سروصدا.
    صداش کردم تا توجهش رو جلب کنم ولی نگاهم نکرد.
    -یعنی چی که تموم شد؟ فیروزه و بابات، یعنی تو!
    پشتش رو بهم کرد، سرفه‌ای کرد و گفت:
    -باشه براي بعد.
    صدام رو بالا بردم:
    -می‌خوام الآن بشنوم.
    بلند و خشن داد زد:
    -چی میخوایی بشنوي؟ هان؟ آره فیروزه مامان منه. اون زن بدبخت مامان منه. من بچه‌ی فیروزه و سیامکم، من همون پسر بچه‌ایم که تو ده‌سالگی، وقتی همه دنبال قایم‌باشک و دنبال بازی بودن مجبور بود به خاطر اعتیاد باباش کار کنه.
    چشم هام رو روي نگاه‌های خیره‌ی مردم بستم و با تمام وجودم خرد شدم.
    -اینی که از مامانم می‌بینی نقابِ لعنتی، مامان من فیروزه ست! همونی که خونه ي مردم رو می‌سابید که خرج زندگیش رو بده. همونی که در حد مرگ کتک می‌خورد و به روي خودش نمی‌آورد. همونی که دوازده سال با اعتیاد بابام کنار اومد و دم نزد، همونی که عاشق باباي بی‌غیرتِ تو بود ولی اون یه دختر دیگه رو آورد و جلوي چشم مامانم عقد کرد.
    انقدر عصبانی بود که هیچ‌کس تو جمعیت جرئت حرف زدن نداشت. فقط حلقه‌زده بودن و بی‌صدا محو فریادهای دانیال شده بودن.
    کاش یکی از این هزاران نفر من رو می‌فهمید. منی که زیر فریادهای دانیال له می‌شدم ولی ظاهرم رو حفظ می‌کردم و محکم ایستاده بودم.
    -می‌فهمی ساینا؟ بعد سی سال من اومدم که انتقام بگیرم. می‌خواستم انتقام همه‌ی روزای تلخم رو با زهر کردن زندگیت بگیرم. حیف که...


    مکث و سکوتش باعث شد با تردید چشم هام رو بازکنم و به دانیالی که در حد مرگ داغون و عصبی بود ولی با اون تی‌شرت مشکی جذاب به نظر می‌رسید خیره بشم.
    جمله‌ی آخرش رو تقریباً لب زد ولی به‌وضوح یه فریاد به گوشم رسید.
    -حیف که نتونستم دوستت نداشته باشم لعنتی!
    این‌رو گفت و مثل بازیگري که یه سکانس تلخ رو تموم کرده باشه بین جمعیت راهش رو باز کرد و رفت.
    دنیا روي سرم آوار شده بود. دنیا با تمام عظمتش یه دفعه روي سرم آوار شده بود؛ اما توقف نکردم، جلوي ریختن اشک هام رو هم نگرفتم.
    فقط مثل یه رباط مطیع و حرف‌گوش‌کن، سرم رو پایین انداختم و زیر نگاه‌های ترحم‌آمیز و دلسوزانه‌ی مردم دنبال شوهرم راه افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    ***

    شروع کرد به سرفه کردن.
    هنگامه تند از جاش پرید و چند ثانیه بعد یه لیوان آب آورد و بهش داد. نگاه سرسری‌ای بهش انداختم. چقدر پیر شده بود. ضعیف و لاغر و رنگ‌پریده.
    شاید یه کم بی‌انصافی بود ولی ازش متنفر بودم. از این پیرمرد ضعیف و بیچاره، از بابام!
    یه دونه آلبالو گذاشتم توي دهنم و به پنج سال پیش برگشتم. جایی از خاطراتم که بابا توش گم‌شده بود.
    چهار سال پیش، جایی که بدون حضور بابا ازدواج کردم. جایی که بچه‌ای که ازش متنفر بودم تو وجودم کشته شد. جایی که دانیال همه‌ی تلاشش رو براي زجر دادن من کرد.
    دو سال پیش، جایی که همه‌ی حقیقت گذشته رو فهمیدم و الآن! الانی که بابا بعد از پنج سال برگشته بود و هنگامه براي برگشتنش یه مهمونی کوچیک گرفته بود.
    انگار افتخار داشت که بابامون بعد از پنج سال وقتی شرایط روبه‌راه شده بود برگشته بود. تازه حاج‌آقا امینی معتاد هم شده بود! از تیام شنیدم که دو ماه پیش ترك کرده.
    تو همین فکرها بودم که با فرورفتن مبل متوجه شدم دانیال کنارم نشسته. چیزي نگفت فقط یه کم نگاهم کرد که مطمئن شه حالم خوبه.
    خاله سهیلا با مهربونی گفت:
    -ساینا جان چرا ساکتی دخترم؟
    لبخند آرومی زدم و باز ساکت موندم.
    خاله آماده بود جمله‌ی بعدیش رو بگه که صداي گریه مانع شد.
    آریا با گریه پرید بغـ*ـل سحر و گفت:
    -مامان سروش من رو زد!
    سحر بوسش کرد و گفت:
    -اشکال نداره مامان جان. حواسش نبوده حتماً، بازیه دیگه.
    همون لحظه سروش از اتاق بیرون اومد و با پررویی گفت:
    -دلم خواست بزنم!
    شروین که داشت تو آشپزخونه به هنگامه کمک می‌کرد بیرون اومد و با جدیت ساختگی گفت:
    -سروش! بیا اینجا ببینم.
    سروش پاهاي تپلش رو روي زمین کوبید و گفت:
    -نمیام. می‌خوام پیش دایی بشینم.
    بعد هم رفت سمت مبل تک نفرِ و رو پاي تیام ولو شد.
    تیام نگاهی به من و دانیال انداخت و با خنده گفت:
    -یا امامزاده! دایی تو چرا انقدر سنگینی؟ روت به خاله‌ات رفته، وزنت به شوهرخاله‌ات؟
    همه خندیدن، حتی من و دانیال.
    هنگامه از تو آشپزخونه بلند گفت:
    -بس که می خوره بچه‌ام. سیر نمی شه که داییش.
    چشمم به بابا افتاد که اشک تو چشم هاش حلقه‌زده بود و با لبخند به نوه‌ی پنج‌ساله‌اش نگاه می‌کرد. نوه‌ای که لـ*ـذت دیدن بزرگ شدن و قد کشیدنش رو ازدست‌ داده بود.
    بابا همه ‌چیز رو ازدست‌داده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    آریا که آرومتر شده بود وسط سحر و مازیار نشست و سحر یه بار دیگه بامحبت بوسش کرد.
    نگاه‌های خاص سمن از چشم‌های تیزم پنهون نموند. جوري با حسرت به سحر و مازیار و آریا نگاه می‌کرد که انگار ترشیده بود! البته شاید ترشیدن براش بهتر از تیامی بود که خانواده‌اش رو ازش گرفته بود و دوستش هم نداشت.
    تیام ولی بدون توجه به سمن و نگاه هاي پر از حسرتش، با دانیال حرف ‌می‌زد و غش‌غش می‌خندید.
    شوهرخاله هم کنار بابا نشسته بود و سعی می‌کرد به حرفش بیاره ولی بابا داغون تر از این حرف‌ها بود. تنها جوابش به پرحرفی‌های باجناغش تکون دادن سرش بود درحالی‌ که توي عالم خودش بود و شرط می‌بندم یک کلمه از حرف‌های اون رو هم نمی‌فهمید.
    هنگامه با یه سینی چایی اومد توي حال و گفت:
    -جاي آقا مهدیار خیلی خالیه. کاش زودتر می‌اومد ایران.
    خاله که متخصص اشک ریختن بود سریع بغض کرد و درحالی ‌که گوشه‌ی چشمش رو پاك می‌کرد شروع کرد باریشه‌های روسري گل‌دارش بازي کردن.
    مازیار جواب داد:
    -مهدیار که فعلاً قصد برگشتن نداره. مامان هم طفلک همه‌اش غصه می‌خوره.
    آقا فرهاد با ناراحتی گفت:
    -خیلی خودت رو اذیت می‌کنی سهیلا جان. مازیار راست میگه. بالاخره مهدیار که دیگه بچه نیست، کسی رو هم به‌جز ما نداره. یه کم بهش زمان بدي حالش خوب میشه.
    خاله سهیلا یه استکان از سینی‌ای که هنگامه جلوش گرفته بود برداشت و با بغض گفت:
    -این‌ها واسه من حرف نمیشه. هنگامه جون خاله، تو که خودت مادري باید بفهمی حال من رو.
    هنگامه که به همه چایی تعارف کرده بود سینی رو زمین گذاشت. کنار سمن نشست و درحالی‌که چادرش رو مرتب می‌کرد با دلسوزي گفت:
    -شما درست میگی ولی چاره‌ای نیست خاله. من میدونم براتون سخته دوري مهدیار، اون هم وقتی ‌که تازه برگشته بود ایران و الآن دوباره رفته، ولی حرف ما اینه که با غصه خوردن چیزي درست نمیشه. فقط باید صبر داشته باشین.
    خاله صورت تپلش رو پاك کرد و گفت:
    -هی خدا! این هم حتماً حکمتی توش بوده. سی سال بزرگش کردیم، مواظبش بودیم، هواش رو داشتیم. سی سال تنمون لرزیده که چیزي نفهمِ اون هم فقط به خاطر خودش. اون وقت از وقتی‌ که فهمیده گذاشته رفته.
    بغض گلوش رو گرفت و گفت:
    -نامرد قید همه چی رو زده خب منم مادرم! هفت‌ماهه کلاً خبري ازش نیست. بعضی وقت‌ها به مازیار زنگ می‌زنه ولی با من حرف نمی‌زنه. وقتی هم که داشت می‌رفت هر چی التماسش کردم توجه نکرد.
    خاله رسماً زد زیر گریه:
    -میگه تو که مادرم نیستی به حالت چه فرقی می‌کنه من کدوم گوري باشم؟
    تیام که دست از حرف زدن با دانیال برداشته بود وارد بحث شد:
    -خاله من نمیگم هر جور دلش خواست رفتار کنه و با شما حرف بزنه ولی باید به اون هم حق بدیم. من هم اگه بعد این‌همه سال می‌فهمیدم که حقیقت زندگیم رو ازم قایم کردن، معلوم نبود چه واکنشی نشون بدم.
    خاله سری به نشونه ی موافقت تکون داد و سعی کرد جلوي اشک ریختنش رو بگیره.
    همون موقع گوشی دانیال زنگ خورد. خیلی آروم حرف زد و من هم اصلاً تلاشی نکردم که بشنوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    شروین در حال عوض کردن جو مهمونی بود که دانیال از جاش بلند شد و گفت:
    -خب دیگه، ببخشید ما زحمت رو کم می‌کنیم.
    هنگامه معترض گفت:
    -وا! من ناهار گذاشتم بشین آقا دانیال.
    -نه دیگه بریم بهترِه، بلند شو ساینا جان.
    سریع از جام بلند شدم و توي اتاق سروش رفتم. وسایل هام رو برداشتم، داشتم می‌رفتم بیرون که جلوي آینه‌قدی متوقف شدم. شالم رو درآوردم و درحالی‌که سرم رو به جهت‌های مختلف می‌چرخوندم به موهاي مشکی و لختم که حالا فقط به ‌اندازه‌ای بلند شده بودن که بتونم ببندمشون خیره شدم.
    چقدر متفاوت شده بودم!
    بیشتر از این وقت تلف کردن دانیال رو عصبی می‌کرد. پس شال فیلی‌ام رو روي سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. همه داشتن اصرار می‌کردن که بمونیم ولی دانیال گفت که وقت ملاقات نزدیکه و باید یه سر بیمارستان بریم.
    با سمن دست دادم و اصراري نکردم که بغلم نکنه.
    در گوشم گفت:
    -خداحافظ عمه جون.
    از بغلش بیرون اومدم و با تعجب نگاهش کردم که لبخند شیطنت‌آمیزی زد و نامحسوس به شکمش اشاره کرد.
    باورم نمی‌شد! بالاخره ترانه به آرزوش رسیده بود! چند ماه دیگه می تونست بچه‌ی احتمالاً خوشگل سمن رو ببینه.
    لبخند دوستانه‌ای تحویلش دادم و درحالی‌که بلند با بقیه خداحافظی می‌کردم به چشم‌های سمن فکر کردم که نمی‌خندیدن. شاید می‌دونست که بچه هم نمیتونه تیام رو وادار کنه عاشقش بشه.
    با همه خداحافظی کردیم. دانیال پایین رفت که ماشین ‌رو روشن کنه. منم کتونی ام رو پوشیدم و دکمه آسانسور رو زدم. داشتم سوار آسانسور می‌شدم که صداي ضعیفی از پشت سرم شنیدم:
    -ساینا؟
    برگشتم و بابا رو تو راهرو دیدم. حس تلخی کل وجودم رو پر کرد. قبل از رفتنش قدش خیلی بلندتر از من بود ولی الآن حتی یه کم کوتاه‌تر از دختر کوچیکش به نظر می‌اومد.
    لنگ‌لنگان جلو اومد و گفت:
    -ساینا، بابایی...
    سرم رو پایین انداختم و به موزاییک جلوي پام زل زدم.
    بی‌هوا من رو تو بغلش گرفت و با گریه گفت:
    -ببخشید دخترم، ببخشید!
    نه این‌که بخوام سرد باشم، نه! خشک‌شده بودم. چرا هنوز بوي اون موقع ها رو می‌داد؟
    در یه حرکت ناگهانی ازش جدا شدم و بی‌خیال آسانسور، از پله‌ها پایین دویدم و هق‌هق مردونه اش رو نشنیده گرفتم.
    بیست دقیقه بعد من و دانیال تو راه بیمارستان بودیم.
    زیر لب صداش زدم:
    -دانیال؟
    با صداي بم و مردونه اي گفت:
    -جونم؟
    دستم رو زیر دستش روي دنده گذاشتم و گفتم:
    -تو اگه بودي!...
    نگاهم کرد که ادامه دادم:
    -بابات رو می‌بخشیدي؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    گرفته و خسته گفت:
    -من خیلی وقتِ بخشیدمش.
    - واسم سخته بخشیدن.
    -بهت آرامش می‌ده. هر چقدر هم که سخت باشه، آدم بعدش حس بهتري داره.
    -به نظرت شعار نمیدی؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -نه! این‌رو از وقتی که سعی کردم همه‌ی گذشته‌ام رو فراموش کنم فهمیدم.
    جلوي در بیمارستان رسیده بودیم. ماشین رو پارك کرد، پیاده شد و در رو برام باز کرد. من هم پیاده شدم و باهم بالا رفتیم.
    داشتم به حرف‌های دانیال فکر می‌کردم. در مورد حس خوب، باهاش موافق بودم. چون من بخشیده بودم و ناخودآگاه وجودم پرشده بود از حس خوب به دانیال، حس خوب به خودم. مسخره بود ولی حتی حس خوب به زن عمو!
    اما چطوري میتونستم کسی که تو سخت‌ترین شرایط پشتم رو خالی کرده و رفته بود رو ببخشم و همه‌چیز رو فراموش کنم؟
    آهی کشیدم و خودم رو از شر این فکرهای عذاب دهنده و بیخود راحت کردم.
    به خودم که اومدم دم بخش ایستاده بودیم.
    آروم پرسید:
    -تو هم می‌آیی ببینیش؟
    سرم رو تکون دادم و کنارش وارد بخش شدم.
    تخت کنار پنجره، خوب یادم مونده بود. ده روز بود که اینجا خوابیده بود. از بعد اون تصادف وحشتناکی که تو جاده کرده بود.
    انگار خواب نبود، چشم هاش بسته بودن ولی دستش تکون می‌خورد.
    -دکتر میگه ممکنه دیگه حافظه‌اش برنگردِ.
    به‌صورت آروم و رنگ‌پریده‌ی زن‌عمو خیره شدم و یاد تمام خاطراتی که ازش داشتم افتادم. یه عالمه خاطره‌ی بد.
    اما دوربین ذهنم یه دفعه روي یه صحنه‌ی دیگه پرید. جایی که دانیال داد می‌زد:
    -چیزي که از مامانم می‌بینی نقابه!
    حس کردم دیگه نازنین رو نمی‌بینم. این زن، فیروزه بود که آروم و مظلومانه روي تخت بیمارستان خوابیده بود.
    دانیال خم شد، دست مامانش رو بوسید و بی‌صدا از بخش بیرون رفت.

    ***

    از پنجره به منظره‌ی پر سروصدای بیرون نگاه کردم.
    به تهران، به مردمی که توي خیابون پرسه می‌زدن. شاد یا غمگین، پولدار یا فقیر، خوشبخت یا بدبخت، خوب یا بد.
    هر کدوم براي خودشون یه قصه داشتن. قصه‌ای که پایانش غم‌انگیز و یا شیرین بود.
    به حلقه‌ای که توي دستم می‌درخشید نگاه کردم. به آرامش رسیدنم کنار دانیال، پایان تلخی‌های قصه‌ی من بود.
    سینی چایی رو با لبخند روي میز گذاشتم. کنار شیرین‌ترین پارادوکس دنیا، هیولای دوست داشتنیم نشستم و زیر لب گفتم:
    نقطه سر خط!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    he.s

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/09
    ارسالی ها
    2,495
    امتیاز واکنش
    10,204
    امتیاز
    904
    خسته نباشی گلم
    خیلی خوب بود
     

    pinar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    100
    امتیاز واکنش
    8,848
    امتیاز
    506
    سن
    20
    محل سکونت
    ؟؟؟؟
    رمانت خیلی عالی بود خسته نباشی:aiwan_light_clapping:

    امیدوارم همیشه موفق باشی:aiwan_light_give_rose:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا