سرنوشت شاهزاده ما چی می شه؟

  • مرگ

    رای: 22 17.6%
  • موفق می شه

    رای: 106 84.8%

  • مجموع رای دهندگان
    125
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*AFSOON*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/19
ارسالی ها
326
امتیاز واکنش
11,549
امتیاز
631
سن
18
محل سکونت
زمین
فصل سی و یک: سفری در میان دروغ
کنار هم در دل کوهستان تاریک راه می رفتند، البته هنوز موفق نشده بودند از کوه دروغ خارج بشوند! درست است که کنار هم بودند اما تانیا با کریستین و کاترین حرف نمی زد، مثلا باها آن ها قهر بود! تلو تلو خوران جلو می رفتند.
ناگهان حس کرد به جز صدای زوزه ی باد های سرگردان کوهستان صدای دیگری هم شنیده می شود. صدایی که تا مغز سر آدم را می سوزاند. ایستاد تا توی صدا کمی بیشتر دقت کند.
کاترین ایستاد و برگشت به سمتش و گفت: برای چی ایستادی؟
دستش را جلوی دهانش برد و با انگشت اشاره " ساکت باش " داد.
گوش هایش تیز شده بود و برای تمرکز بیشتر چشم هایش به نقطه ای خاص خیره شده بود . صدا داشت واضح می شد، انگار که صاحب صدا نزدیک تر می شد. بعد از چند دقیقه، صدا به صورت نیمه واضحی به گوش رسید، باد های سرگردان صدا را برایش آوردند و در کمال تعجب شنید: " من اینجام تانیا... اینجا... " اما بد ترین چیزی که در مورد صدا وجود داشت این بود که صدا به طرز عجیبی برایش آشنا و در عین حال دلگرم کننده بود. صدایی مثل صدای گرم و روح افزای یک آشنا!
با خود زمزمه کرد: این مکان نداره!
فکر کرد: من خودم با چشم های خودم مرگش رو دیده بودم.
باز هم گوش تیز کرد، اما باز هم همون صدا می گفت: اینجا... اینجا تانیا ی من...
برای لحظه میل شدیدی برای دویدن به سمت صدا پیدا کرد، چیزی احساس نمی کرد، برای تانیا تنها یک چیزی توی دنیا وجود داشت، آن هم صدای آن آشنا بود.
شروع به دویدن کرد، گر چه چند جا تلو تلو خورد اما از سرعت حرکتش کم نکرد. چند باری روی خاک سیاه رنگ، زمین خورد اما باز هم از سرعتش کم نکرد.
صدای داد و فریاد کاترین و کریستین که پشت سرش می دویدند را می شنید اما توجهی نمی کرد. صدای دیگری توی ذهنش می گفت: اونا رو ول کن، برو دنبال اون!
جلو تر جایی دیده می شد که خاک های سیاه تمام می شد و پرتگاهی عظیم و عمیق را به وجود می آورد. حدود سی و پنج متر دور تر از لبه های پرتگاه دوباره خاک های سیاه تا افق ادامه پیدا می کرد، مکان حالتی دره مانند هم داشت.
مقابل خودش، طرف دیگر پرتگاه، ایستاده بود، با همان لباس سفیدی که آخرین باری که دیدش پوشیده بود، موهایش مثل همیشه پشت سرش جمع شده بود، حتی از این فاصله هم می توانست برق چشمان سیاهش را احساس کند .
در چند متری پرتگاه از حرکت ایستاد و نگاهی پر از دلتنگی به او انداخت، دستش را به سمت تانیا دراز کرد و زمزمه کرد: تانیا...
نتوانست بر احساساتش غلبه کند و با قدم های آرام به سمتش رفت، انگار چشم هایش نمی توانست دره ی عمیق را ببیند، چشم هایش فقط و فقط او را می دید.
تنها سه قدم تا لبه ی پرتگاه فاصله داشت.
دو قدم
یک قدم
حالا به لبه ی پرتگاه رسیده بود...
قدم بعدی را برداشت و... سقوط، برای لحظه ای چهره ی مرگ را مقابلش دید، که ناگهان دستی از غیب ظاهر شد و دستش را گرفت. مانند تکه گوشتی در هوا تاب می خورد.
خوب بود حداقل کم کم داشت بالا کشیده می شد، ترس و وحشت آنقدر به وجودش رخنه کرده بود که حتی نمی توانست به خودش مسلط شود و تلاشی برای بالا کشیدنش انجام بدهد!
بعد از چند لحظه ی نفس گیر به بالای صخره ها کشیده شد و روی خاک سیاه افتاد، بازویش در اثر کشیده شدن به لبه ی صخره ها خراش پیدا کرده بود و می سوخت، ولی این ها در مقابل اینکه یک قدم تا مرگ فاصله داشت، هیچ بود.
به ناجی اش نگاه کرد، کریستین!
در حالی که هر دو نفس نفس می زدند، گفت: مم... ممنون
در جواب گفت: قا... بلی نداشت...
به سمت دیگر دره نگاه کرد، هیچ کس آن جا نبود، هیچ کس تانیا را صدا نمی زد، همه اش یک توهم بود!
تانیا هم در حالی که نفس نفس زدن هایش را کنترل می کرد گفت: مثل اینکه اسم خوبی برای این کوه انتخاب کردن، دروغ...
بعد از کمی تامل ادامه داد: این کوه مثل اسمش به آدم ها دروغ نشون می ده، چیزی مثل توهم! من... من... یه آشنا رو دیدم!
کریستین مشکوکانه پرسید: تو... چی دیدی؟
تانیا آرام و زمزمه مانند گفت: دایه ام... ایلسا رو!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    لحظات بسیار بسیار خوبی را در کوه دروغ سپری کردند! چند باری تانیا و کاترین جلوی کریستین را که فریاد کشان به سمت صخره های تیز می رفت و فریاد می زد: پدر، را گرفتند. چند باری هم تانیا و کریستین جلوی کاترین را گرفتند. در کل وضعیت خیلی خوبی داشتند!
    و بالاخره بعد از وقت تلف کردن های زیاد موفق شدند از کوه دروغ خارج و به کوه انتقام وارد شوند. چون تانیا معتقد بود سرد و گرم شدن گردن آویز را در کوه دروغ حس نکرده و این هم دلیلی بر خروج از دروغ بود.
    کوه انتقام هیچ تفاوتی با کوه دروغ نداشت، همان خاک های سیاه و بد ریخت که بوی مرگ می داد، همان سنگ های سیاه و برآمده، تنها تفاوتش این بود که صخره هایش مانند شمشیر سخت و برنده و تیز بود و روی بعضی از صخره خون های خشک شده به چشم می خورد و تعدادی اسکلت انسان، که در نتیجه ی گذر زمان پوسیده شده بود، کوه انتقام بوی تعفن می داد، بوی انتقام.
    بعد از خروج از کوه دروغ به این نتیجه رسیده بود که هر کوه بر اساس ویژگی اش نام گذاری شده، دروغ به مسافرانش توهماتشان را نشان می دهد و با این کار باعث مرگشان می شود، انتقام! سخت بود که بفهمی انتقام با تو چه کار می کند، ولی بعد از ورود به انتقام ، تازه فهمید انتقام، تقاص کار هایی که انجام می دهی را از تو می گیرد، یا یک همچنین چیزی!
    تمام اسکلت هایی که به جا مانده بود مال مسافرانیست که، از دروغ گذشتند و وارد انتقام شدند، انتقام، تقاص کار ها یشان را با خونشان پس گرفت.
    در سکوت راه می رفتند، و گوش تیز کرده بودند تا از هر صدایی باخبر شوند.
    سکندری خوران جلو می رفت و به اسکلت ها نگاه می کرد که به صورت های مختلف روی زمین افتاده بودند. صورت کاترین به سفیدی برف شده بود و خیلی سعی می کرد، نگاهش را معطوف اسکلت ها نکند، اما برعکس او، کریستین با بی خیالی به آن ها نگاه می کرد، می دانست چرا، او نابودی سرزمینش را دیده بود، او هزارن برابر اسکلت های کوه انتقام، جسد های تازه دیده بود!
    کمی جلو تر روی صخره ی بلندی که رو به رویشان سر برکشیده بود، آذرخش تندی سر گرفت، با پشت دست جلوی چشم هایش را گرفت و ناخودآگاه یک قدم عقب رفت.
    تا وقتی که مطمئن شد آذرخش ناپدید شده دست هایش را از روی چشم هایش برنداشت، به محض این که دست هایش را برداشت، روی صخره، جایی که فقط افق دیده می شد، زنی را دید.
    زن پیراهن بلندی تا نوک پا به رنگ سیاه پوشیده بود و شمشیری از کمرش آویزان بود، موهای سیاهش روی شانه هایش پخش بود، و تانیا حتی از این فاصله هم برق چشم های شریر و سیاهش را حس می کرد.
    یک زن از ناکجا آباد ظاهر شد، در حالی که خبر داشت به غیر از آن ها هیچ کس در کوهستان نیست؟ چه اتفاقی داشت می افتاد؟
    زن قدمی برداشت و از صخره پایین پرید، برای لحظه ای با خودش فکر کرد با این فرود تمام استخوان هایش خورد خواهد شد، ولی با دیدن اینکه به نرمی فرود آمد، تغییر عقیده داد!
    با قدم های نرم و شمرده به سمت آن ها که میخکوب شده بودند آمد، در چند متری آن ها ایستاد و گفت: مسافران جدید! از دیدنتون خوشحالم! چند وقتی هست که دیگه کسی به انتقام نمی یاد.
    از حالتی که تویش گرفتار بود بیرون آمد و پرسید: تو... تو کی هستی؟
    زن لبخند سردی زد و گفت: من؟ من... اوم... من انتقام هستم! محافظ کوه انتقام، کسی که عدالت رو اجرا می کنه!
    کلمات زیادی توی ذهنش چرخ می خورد. داشت با خود لیست الهه هایی که از دست حمله ی اربـاب تاریکی ها نجات پیدا کرده بودند را مرور می کرد تا روی یک نام متوقف شد.
    سرش را بالا کرد و رو به زن گفت: من می دونم تو واقعا کی هستی، تو الهه ی انتقامی، نمسیس!
    زن بعد از لحظه ای سکوت، دست هایش را بالا برد و بهم کوفت و گفت: عالیه! عالیه! مثل اینکه خوب درس هاتو دوره کردی! بله، من نمسیس هستم، الهه ی انتقام و عدالت.
    دست هایش را پاین آورد و ابرو هایش را چین داد، لبخندی زد و گفت: من حسش می کنم، عطر یک الهه، الهه ی... چهار عنصر!
    ادامه داد: بله تو وارث سالازیایی!
    بعد انگار که از اسم سالازیا متنفر باشد، با اخم گفت: کسی که جایگاه منو در سرزمینم گرفت، الهه ی جوانی که از منی که سال ها ازش بزرگ تر بودم پیشی گرفت، تو وارث اونی!
    تانیا هم با اخم ولی محکم جواب داد: بله، من تانیا، وارث سالازیا، الهه ی چهار عنصر هستم!
    صدای آذرخشی میان دل کوه پیچید و نمسیس با اخم گفت: عدالت، من عدالت رو در حقت اجرا می کنم، تو وارث سالازیایی، پس لایق مرگی!
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    فصل سی و دو: عدالت
    آذرخشی دیگر تنش را لرزاند، مغزش فریاد می کشید: مبارزه طلبی! مبارزه طلبی!
    همزمان با صدای خنجر کشیدن خودش، صدای خنجر کشیدن کاترین و کریستین را هم شنید، اما صحنه ای آشنا که مربوط به دریاچه ی خون بود، جلوی چشم هایش تکرار شد، طناب هایی مار مانند از ناکجا آباد ظاهر شد و دور دست و پای کاترین و کریستین پیچید.
    نمسیس با نیش خندی گفت: اوه! اوه! نه! نه! یاران با وفای شاهزاده! سه نفر به یک نفر؟ این عدالت نیست! تنها من و تنها شاهزاده!
    نگاهش را به تانیا دوخت و ناگهان شمشیرش تبدیل به خنجری مانند خنجر تانیا شد، با همان نقوش، با همان اندازه، با همان ضخامت، ولی به رنگ سیاه. چرا تانیا احساس می کرد این الهه شباهت زیادی به رگشاد دارد؟
    با همان نیش خندی که ته دلش را خالی می کرد، گفت: حالا شاهزاده! خنجری مثل تو! این عدالته، قدرت های برابر!
    بعد از لحظه ای مکث ادامه داد، حالا شاهزاده، مبارزه شروع شده!
    خنجرش را به سمت آسمان گرفت و در همان حالی که نگاهش را به تانیا دوخته بود گفت: به نام نمسیس، الهه ی عدالت، به نام آرامتا، سرور من، در برابر وارث سالازیا، الهه ی چهار عنصر، به انتقام از...
    برای لحظه ای صدایش لرزید و خاموش شد، ولی دوباره ادامه داد: به انتقام از رگشاد جادوگر، فرزند نمسیس!
    شوک زده سر جایش میخکوب شده بود.
    رگشاد...
    دریاچه ی خون...
    حلقه ی جادو...
    نمسیس...
    الهه...
    انتقام ...
    نه! نه! باورش نمی شد! رگشاد پسر نمسیس بود! اوه خدای بزرگ! حالا او هم وارث سالازیا، دشمن نمسیس و هم قاتل پسرش بود!
    بعد از تمام شدن حرف هایش، آذرخش دیگری در دل آسمان درخشید و اولین قطره های باران بر روی زمین چکید.
    تانیا خنجرش را در دست چرخاند و غر غر کرد: چرا تمام مادرانی که من فرزندانشونو کشتم، باید دنبال انتقام باشن؟ اون خون آشام و حالا هم یک الهه!
    نمسیس خنجرش را پایین آورد و به سمت تانیا نشانه رفت و قبل از حمله گفت : چون تو یک بی مصرفی شاهزاده
    و حمله کرد، حالا دیگر مبارزه شروع شده بود.
    از حمله اش جای خالی داد و قبل از اینکه بر گردد به پشت با خنجرش زخمی عمیق بر روی بازوی چپ نمسیس کار گذاشت، ماده ای طلایی* رنگ از جای زخم بیرون زد. اما ناگهان در بازوی چپش احساس درد شدیدی کرد. به بازویش نگاه کرد، زخمی عمیق به شکل زخمی که روی بازوی نمسیس جا گذاشته بود، روی بازوی خودش بود و از آن خون سرخ رنگ بیرون می زد، با فریادی از سر درد، عقب نشینی کرد.
    فریاد زد: لعنت به تو!
    باز هم نیش خندی زد و گفت: عدالت عدالته! وقتی من زخمی می شم و نیروم کم می شه، باید تو هم زخمی بشی و نیروت با من برابر بشه.
    نفس نفس زنان زیر باران ایستاده بود و با نفرت به نمسیس نگاه می کرد.
    کاترین و کریستین هم خیس از باران با دست و پای بسته روی زمین، کنار هم افتاده بودند و با شوک به تانیا و نمسیس نگاه می کردند.
    درد توی وجودش رخنه کرده بود و باران هم داشت، خون سرخ رنگش را می شست و با خودش می برد.
    حالا هر زخمی که به نمسیس می زد به خودش هم وارد می شد، و نیرویش را از بین می برد! پس چه کار می کرد؟
    این طور نمسیس عملا ضد ضربه بود! اگر به او حمله کند، و به او زخم بزند، خودش را می کشد و اگر هم بایستد و هیچ کاری نکند، او خودش و همسفرانش را می کشد!
    سعی می کرد مطالبی را که درباره ی نمسیس خوانده بود رو به یاد بیاورد. متاسفانه چیزی به یادش نمی آمد!
    ولی چرا... یک کلمه توی ذهنش چرخ می خورد: آذرخش

    *****
    * آیکور : خون طلایی رنگی که در رگ های الهه ها و خدایان جریان داشت.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    آذرخش...
    تنها کلمه ای که توی ذهنش چرخ می خورد، آذرخش بود. نگاهی دقیق و موشکافانه به نمسیس انداخت، تا هر چیزی را مربوط به آذرخش با چشمانش شکار کند.
    خنجر سیاه...
    لباس های سیاه...
    انگشتری سیاه...
    مثل برق گرفته ها به انگشتری که توی دستش بود نگاه کرد. انگشتری سیاه با طرحی از آذرخش به رنگ آبی روشن . باید خودش می بود!
    چه کار می توانست انجام بدهد؟ چه کار از دستش بر می آمد؟ هیچ راهی وجود نداشت تا بتواند انگشتر را از دستش خارج کند. به جز یک راه...
    نگاهی از سر بدبختی به کاترین و کریستین انداخت و بعد به نمسیس که با همان نیشخند اعصاب خوردکنش داشت به او نگاه می کرد.
    برای لحظه ای چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید. چشم هایش را باز کرد و با تمام سرعت به سمت نمسیس دوید. نمسیس هم مثل یک تکه چوب فقط به تانیا نگاه می کرد. با دست چپش مشت محکمی به قفسه ی سـ*ـینه اش زد.
    بلافاصله خودش هم دردی کشنده را حس کرد، اما از سرعتش کم نکرد و مشت دیگری را روانه ی صورتش کرد، درد بود و درد. نمسیس روی زمین افتاده بود و در حال ناله کردن بود. دستش را به سمت دستش برد و خواست انگشتر را بیرون بکشد، اما نمسیس تقلا کنان جلویش را گرفت. می دانست درد بدی را تحمل می کند، چون خودش هم از شدت درد داشت از حال می رفت!
    انگشتر را بیرون کشید و کشان کشان خودش را از نمسیس دور کرد. کمی دور تر سعی کرد روی زانو هایش بایستد، انگشتر را توی انگشتش فرو برد، همان موقع آسمان غرید.
    دستی که انگشتر درونش بود را به سمت آسمان گرفت، انگشتر نمسیس زیر نور آذرخش های غران می درخشید.
    با بی حالی زمزمه کرد: به نام سالازیای پاک.
    هجومی از انرژی را حس کرد و لحظه ای بعد موهایی که جلوی چشمش را گرفته بود، به رنگ طلایی مبدل شد.
    دستی که انگشتر درونش بود را به سمت نمسیس نشانه رفت و گفت: به نام سالازیای پاک، الهه ی چهار عنصر و به عدالت از مردم بی گناهی که توسط نمسیس، الهه ی انتقام کشته شدند.
    رعدی دیگر توی دل آسمان غرید و همه جا را روشن کرد.
    صدایی بسیار بلند که دست کمی از صدای رعد نداشت شنیده شد.
    زانو زدن خودش را در حالی که چشم هایش بسته بود حس کرد و صدای فریاد هایی که دور و دور تر می شد. صورتش زمین خیس و گل آلود را لمس کرد.
    عجیب بود، اما ایندفعه می دانست که، قرار نیست بمیرد، می دانست، این سیاهی ها فقط نشانه ی یک خواب است! یک خواب از سر آرامش و آسایش!
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    فصل سی و سه: قصر سیاه
    از کوهستان تاریک و کوه انتقام، جایی که در آن نمسیس به دست تانیا نابود شد، می گذریم. هزاران مایل دور تر، در قصری که با چهار دروازه حفاظت می شود، و در مهی لرزان به رنگ سیاه غوطه ور است، صدای فریادی بلند و گوش خراش شنیده شد.
    سربازی که جلوی پیکر شنل پوش زانو زده بود، سرش را از ترس پایین انداخت. پیکر شنل پوش با فریادی دیگر با عصبانیت و نفرت بی حد و مرزی گفت: اونا از انتقام هم گذشتن! چطور؟
    سرباز سیاه پوش با لکنت گفت: ق... قربان... خبر دیگه ای... هم... هم... دارم!
    پیکر سیاه پوش غرشی به معنی " بگو " کرد!
    سرباز با ترس گفت: شا... شاهزاده... با آذرخش... نمسیس... رو... نمسیس رو... نابود کرده!
    پیکر سیاه پوش از خشم منفجر شد: چی؟ نمسیس؟ تو... تو سرباز پست!
    و با اشاره ای، و فریادی خفه، لحظه ای بعد جایی که سرباز قرار داشت، فقط توده ای مایع غلیظ و سیاه بود.
    پیکر سیاه پوش به میز جلویش، ضربه ای وارد کرد، میز زیر دستان پیکر سیاه پوش خم شد.
    ناگهان در انتهای تالار بزرگ، دری گشوده شد و زنی با لباسی خاستری رنگ وارد شد، در حالی که صورتش سفید شده بود، پرسید: چه... چه اتفاقی افتاده... اربـاب؟
    شنل پوش با فریاد گفت: بیرون!
    زن با چنان سرعتی بیرون رفت که فقط لکه ای خاکستری از او دیده شد.
    شنل پوش، به سمت محفظه ی شیشه ای وسط تالار رفت، و از میان شیشه ها، به درون شیشه ها نگاهی کرد، رنگ سپید موهای زن، درون شیشه، که با آرامش آرمیده بود، می درخشید.
    شنل پوش، برای بار هزارم، پوزخندی به زن آرمیده در محفظه شیشه ای، زد.
    نیش خندی پر از کینه
    پر از نفرت
    پر از خشم
    پر از تاریکی
    دوباره پشت به محفظه ی شیشه ای کرد و به سمت میز خم شده اش رفت، با فریاد بلندی که دیوار ها را لرزاند صدا زد: کیرا!
    ناگهان در تالار باز شد و همان زن خاکستری پوش وارد شد، با سری که زیر افتاده بود گفت: کیرا درخدمته قربان!
    شنل پوش، با غرشی خفیف گفت: پیکی به کیلسون بفرست، هر چه سریع تر و بهش بگو، دست از پشت آیینه نشستن و شانه کردن موهاش برداره و از خدمت کارانش حمایت کنه!
    زن در همان حال که سرش پایین بود " بله و چشمی" گفت و دوباره از در تالار بیرون خزید، حالا فقط پیکر شنل پوش بود که رو به پنجره تالار، در حالی که به بیرون نگاه می کرد، زیر لب زمزمه کرد: من، هر جا و هر لحظه، کنارتم، شاهزاده ی بیچاره.
    ومثل دیوانه ها قهقه ای سر داد، که تا بیرون دیوار های سیاه قصر شنیده شد...
    نفرت و نفرت
    خشم و خشم
    کینه و کینه
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    ******
    حالا آن ها از سد دو کوه گذشتند، دروغ و انتقام. و دارند به سمت کوه نفرت حرکت می کنند. بعد از هوشیاری با نا امیدی متوجه شد، موهایش دوباره از طلایی به رنگ سیاه عادی برگشته.
    کوه نفرت هم مانند دو کوه قبلی با خاک و سنگ های سیاه رنگ پوشیده شده بود، البته به وحشتناکی انتقام با آن جمجمه ها و اسکلت های پوسیده نبود! تنها ایراد این بود که این سنگ ها به شدت بر آمده بودند و هر ازگاهی هم باعث زمین خوردنشان می شدند.
    توی آن مدتی که در خواب به سر می برد، یک دیدار کوچک با مادرش داشت، البته این دیدار عجیب تر از دیدار های دیگر بود.
    با هم به سمت چشمه ی خنکی رفتند و خودشان را با پرندگان کوچک سرگرم کردند. همان جا بود که به او گفت: من... من یه تصمیمی دارم، می خوام... درباره ی... درباره ی چیز هایی که کتاب بهم می گـه، به کاترین و کریستین هم بگم! درباره ی دیدار با تو!
    برای اولین بار گرمی همیشگی از چشم هایش رخت بر بسته بود و سردی عمیقی توی چشم های آبی رنگش خانه کرده بود.
    با لحنی کاملا جدی، به تانیا گفت: نه تانیا.
    تانیا گرهی میان ابروانش انداخت: بله؟
    دوباره جدی تکرار کرد: نه تانیا ! تو نباید اونا رو در جریان قرار بدی، وقتش که برسه خودت می فهمی کی وقتشه!
    تانیا چشمانش را تنگ کرد: خب... کی وقتشه؟
    تک نگاهی به تانیا انداخت و گفت: من چیزی زیادی نمی تونم بگم، زمانی که نشان دختر جادو رو دیدی به همسفرت واقعیت رو بگو! بهش چیزی هایی که نمی دونه رو بگو.
    بعد از این گفت و گوی سوال برانگیز، دوباره با گرمی به تانیا گفت: دنبالم بیا، یه چیزی برات دارم!
    دنبالش رفت، روی یک کنده ی درخت نزدیک چشمه، چیز هایی مثل چوب های بلند و طلایی برق می زدند، نزدیک تر که شد، فهمید آن ها تیر هستند! ده ها تیر طلایی رنگ!
    با تعجب به مادرش نگاه کرد که دستش را دراز کرد و یک تیر برداشت، دوباره به سمت تانیا برگشت و تیر را به سمتش گرفت و با زیرکی گفت: یه یادگار از من، یه تیر!
    با شگفتی تیر را از دستش گرفت و به آن نگاه کرد، ظریف ولی در عین حال محکم، ناگهان چیزی روی بدنه ی طلایی تیر درخشید، نگاهی کرد و اسمی حک شده را که قبلا آن جا نبود را دید، تانیا.
    با لبخندی بزرگ و با خوشحالی به مادرش نگاه کرد و گفت: ممنون!
    افکارش با صدای تلق و تلوق محکمی، پاره شد. با گیجی نگاهی به دور و اطراف انداخت و کریستین را دید که با صورت به زمین برخورد کرده و کاترین که داشت کمکش میکرد تا از جایش بلند شود، صورتش مثل سیب سرخ شده بود، از شدت ضربه، یا خجالت!؟
    کاترین با لحن معترضی گفت: کوری؟!؟
    کریستین با خشم به کاترین نگاه کرد و گفت: ببخشید؟
    کاترین اشاره ای به پیش رویش کرد: مگه جلوتو نمی بینی؟
    پوفی کرد و سری از روی تاسف تکون داد، از وقتی وارد نفرت شده بودند همه چیز همین طور پیش می رفت، جنگ و دعوا آن هم بین خواهر و برادر!
    بی توجه به دعوای همیشگی شان راه افتاد و رفت.
    میخواست از کنار صخره ی دایره ای بگذرد که یک لحظه با دیدن چیزی که پشت صخره بود نفسش بند آمد و جیغ خفه ای سر داد.
    کاترین و کریستین با اخم های در هم ظاهر شدند، ولی با دیدن چهره ی تانیا به سمتش دویدند.
    کاترین با صدای نسبتا بلندی گفت: چی ش...
    که البته حرفش با دست تانیا که روی دهانش قرار گرفت، قطع شد. چشم هایش را درشت کرد و با صدای آرامی گفت: ساکت! چه خبرته؟ آروم تر حرف بزن!
    کریستین با صدای آرامی پرسید: چی شده؟
    ناگهان یاد آن موجود افتاد و با ترس به پشت صخره اشاره کرد: اون... اونجا!
    کریستین، سرش را کمی بیرون برد و سرک کشید و بلافاصله سرش را تو آورد، توی چهره ی او هم مثل چهره ی تانیا وحشت موج می خورد!
    ناگهان صدای زبر و ریزی شنیده شد که می گفت: پنهان شدن چاره ی شما نیست! من بوی پسر طوفان رو حس می کنم، آخرین بازمانده ها از سرزمین باد ها و اون البته... شاهزاده ی چهار عنصر و وارث بر حق سالازیا!
    هر سه با چشم های از حدقه در آمده به هم نگاه می کردند!
    ناگهان آن صدا باز هم شنیده شد: بیرون بیاید، من می دونم شما این جا هستید!
    با ترس و لرز و خنجر های آماده از پشت صخره بیرون رفتند، سعی می کرد تا جایی که می تواند صورت شجاعانه ای به خودش بگیرد.
    هیبت عظیم پیش رو بال هایش را گشود و جلوی نور خورشید سایه انداخت!
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    فصل سی و چهار: باز هم یک الهه
    پوست فلس دار و خشن به رنگ الماسی که زیر نور خورشید می درخشید، بال های چرم مانند و نازک که به یک انگشت بسیار بلند ختم می شد، حالتی تاج مانند روی سرش و چشمان نسبتا سپید و براقش که مستقیم به سمت کریستین نگاه می کرد. یک اژدهای بزرگ و الماسی رنگ که با بال های گشوده درست در مقابل آن ها ایستاده بود!
    اژدها غرشی کرد و به سمت کریستین چرخید و با صدایی به خشونت طوفان های پاییزی گفت: درسته! یک پسر طوفان! سال ها بود که منتظر دوباره دیدن یک کنترل کننده ی قدرتمند بودم.
    کریستین با شجاعت گفت: تو کی هستی؟ یا بهتره بگم چی هستی؟
    اژدها غرشی خشمگینانه سر داد و به کریستین گفت: ای انسان احمق! من شاه اژدهایان طوفان هستم ، من ریگلو * ی بزرگ هستم!
    ارواره ی کریستین به هم فشرده شد و با خشونتی بی سابقه گفت: تو... تو همون اژدهایی هستی که رهبری اژدهایان طوفان رو در جنگ سرزمینم به عهده داشتی. تو خونه ی منو از بین بردی و پدر و مادرم...
    موقع ادا کردن کلمات " پدرم و مادرم " صدایش کمی لرزید.
    اژدها صدای گوش خراشی از خودش در آورد که احتمالا همان قهقهه بود!
    با افتخار گفت: آره! من بودم! من بزرگترین و قدرتمند ترین خانواده ی کنترل کننده در سرزمین باد ها رو از بین بردم!
    اگر اژدها ها هم می توانند دیوانه باشند، پس باید اعتراف می کرد این اژدها یک دیوانه ی تمام عیار بود!
    کریستین با خشم گفت: من... من... نابودت می کنم.
    اژدها غرید: البته! ولی قبلش باید این دو تا دختر رو به قصر بانویم منتقل کنم! بانوی من مشتاق دیدار اونه!
    و با انگشت بلندش به تانیا اشاره ای کرد.
    قبل از اینکه دنیا تار بشود و تانیا و کاترین سر از قصری سیاه در بیاورند، با عجله، انگشتر آذرخش نمسیس را داخل دست کریستین چپاند و گفت: موفق باشی!
    و بعد مانند سقوطی آزاد، لحظه ای بعد تانیا و کاترین روی زمین افتاده بودند.
    از جا بلند شد و دور و اطراف را نگاه کرد، در اتاقی بزرگ و زیبا اما سیاه رنگ بودند، ناگهان چشمش به یک زن خورد که پشت آیینه ای نشسته بود و با شانه ای به رنگ سیاه موهای نقره ای رنگش را شانه می زد.
    از توی آیینه به آن ها نگاه کرد و ناگهان شانه را روی میز رها کرد و با خوشحالی به سمتشان برگشت!
    با چشمان براق نقره ایش که به رنگ گیسوانش بود به تانیا نگاه کرد و گفت: اوه! سالازیا!
    با تعجب گفت: من سالازیا نیستم، من تانیا هستم!
    لبخندش خشکید و با بهت به تانیا نگاه کرد و گفت: تو وارث اونی! مگه نه؟ اوه! آرامتا! چه شباهتی! تو دختر، خیلی شبیه به سالازیایی فقط رنگ موهات و چشم هات با اون فرق داره!
    باز هم این اسم، آرامتا! یعنی چی؟ این آرامتا چه کسی بود؟
    بعد از کمی مکث آن زن ادامه داد: به هر حال! من کیلسون * هستم!
    و دستش را به سمت تانیا دراز کرد. به زور (!) با او دست داد و خیلی زود هم دستش را رها کرد.
    دوباره پشتش را به آن ها کرد و به سمت آیینه اش رفت و شانه اش را برداشت و به سمت تانیا آمد و گفت: دوست داری شانه ام رو امتحان کنی؟
    بعد از این نگاهی به کاترین انداخت که بی حرکت و ساکت کنار تانیا ایستاده بود و با دقت و چشمان ریز شده به کیلسون نگاه می کرد، انگار فکر می کرد هر لحظه امکان داره کیلسون منفجر شود!
    عجیب بود اما اسم کیلسون برایش آشنا بود! به طرز غریبی آشنا!
    نمی دانست چرا، اما ناخودآگاه دستش به سمت شانه دراز شد، میل شدیدی به این داشت که با شانه موهایش را شانه بزند.
    شانه را از دستش گرفت و یک بار روی موهایش کشید.
    ناگهان افکارش تغییر کرد و یادش رفت برای چه کاری اینجاست. با خودش فکر می کرد : من برای خدمت به کیلسون زاده شدم، من باید توی این قصر بمونم، تا ابد. وای! چه قصر زیبایی! وای! چه بانوی زیبایی!
    این افکار از کجا آمده بودند؟

    *****
    ریگلو: کلمه ی ریگلو به معنای طوفان در حال غرش است. و به این خاطر انتخاب شده که اژدها از نسل طوفان است و از طرفی دیگر خشن! ( اژدهای وحشی ! )
    کیلسون: کیلسون، یکی از اساطیر یونان باستان است که در قصری از مرمر سیاه رنگی می کرد و هر کسی که به قصرش می آمد را، مجبور می کرد با شانه ی او موهای خود را شانه بزند. این کار باعث می شد مسافران بخواهند تا ابد در قصر کیلسون زندگی کنند و عمر خود را صرف او کنند! ( ای زن بد جنس ! )

     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    ******
    تانیا با چشمان مات شده نگاهی به کیلسون انداخت و با صدای بمی گفت: وظیفه ی من چیه؟ بانو
    کاترین با چشمان گرد شده به تانیا نگاه می کرد.
    کیلسون با لبخند تهوع آوری به تانیا نگاه کرد، و زمزمه کرد: قدرت من از سالازیا خیلی بیشتره!
    کاترین ایندفعه به کیلسون نگاه کرد: چ ... چی؟
    با کمی فکر کردن، از جا پرید: تو... تو... همونی! کیلسون...
    نگاهی به شانه انداخت و گفت: همونی که مردم رو با شونش جادو می کرد!
    کیلسون با پوز خندی به کاترین نگریست و با لحن تحقیر آمیزی گفت: بله درسته ! اما حیف که زود تر نفهمیدی!
    کاترین با کشیدن خنجرش اعلام جنگ کرد: هنوز هم دیر نشد!
    کیلسون خم شد و شانه ای را که از دست تانیا روی زمین رها شده بود را برداشت و در همان حال قهقه زنان گفت: می خوای با من بجنگی؟ فانی احمق! من نامیرام!
    کاترین غرید: من فانی نیستم!
    کیلسون لبخندش را جمع کرد و با دقت به کاترین نگاه کرد و بعد از چند لحظه با بهت گفت: نه! نه! تو نمی تونی اون باشی!
    کاترین با چهره ی خبیثی پاسخ داد: درست حدس زدی! من همونیم که بهش فکر می کنی!
    کاترین برگشت و تانیا را به سرعت به گوشه ای از اتاق هل داد و زمزمه کرد: مواظب خودت باش! وارد مبارزه نشو!
    تانیا خواست از جایش بلند شود، اما با " بشین سرجات " کیلسون گوشه ای آرام گرفت.
    یک مرتبه شانه در دست کیلسون تبدیل به یک شمشیر بلند و تیز به رنگ سیاه شد.
    کاترین، خنجر را در دستش چرخ داد و اولین حمله را شروع کرد. سعی کرد با خنجر ضربه ای به بازوی کیلسون بزند، اما کیلسون با دسته ی شمشیر او را به عقب هل داد و باعث شد کاترین کمی دورتر نزدیک تانیا روی زمین پهن شود!
    کاترین اخمالود از جایش بلند شد و دوباره حمله را امتحان کرد، ایندفعه با کمی موفقیت با چند تا چرخش خنجر، شمشیر کیلسون از دستش رها شد و جلوی پای کاترین افتاد، کاترین سریع خم شد و شمشیر را از روی زمین برداشت و نیم نگاهی به کیلسون که دستش را که از آن خون طلایی فواره می زد در دست دیگرش نگه داشته بود، کرد و با پوزخند پرسید : آیکور* ؟
    کیلسون با لحن آمرانه ای گفت: بله آیکور ، من کیلسون هستم، الهه ی افسون، فرزند هکاته* !
    کاترین باز هم با پوزخند گفت: هکاته؟ پس چرا قدرت های جادوییتو رو نمی کنی؟
    صدایی از پشت سر کاترین پرسید: چرا؟ چند الهه ی دیگه به اربابت ملحق شدن؟ تو؟ نمسیس؟ مادرت؟ چند تا؟
    کاترین با بهت به پشت سرش نگاه کرد و تانیا را دید که در حالتی کاملا هشیارانه به کیلسون نگاه می کرد!
    کیلسون هم مثل کاترین با چشمان گرد شده پرسید: چ... چطور...؟
    تانیا با افسوس گفت: سنگ آتش، گوهر قدرت، قدرت سالازیا بر تو غلبه کرد!
    کیلسون دست زخمی اش را رها کرد و جیغ کشان گفت: سالازیا؟ لعنت به سالازیا! اون از من قدرتمند تر نیست! اون من و مادرم و نمسیس رو نابود کرد! لعنت به سالازیا و وارثش! لعنت به شاهزاده ی چهار عنصر!
    برای لحظه ای چهره ی کیلسون سوسو زد و تمام زیبایی هایش از بین رفت، موهای پرپشتش، کم پشت و نازک شد، لاغر تر شد و تقریبا نیمی از گوشت صورتش از بین رفت.
    دوباره به شکل خودش برگشت!
    تانیا با خودش فکر کرد: من می دونم چه کار کنم.
    در دل با تمام وجود صدا زد: سالازیا!
    زمانی که چشم باز کرد، کاترین با افتخار و کیلسون با بهت به او نگاه می کرد. می دانست دوباره مو ها و چشم هایش به رنگ طلایی تغییر رنگ دادند. با آرامش به سمت وسایلش که روی زمین پخش بود رفت و کمان و تیر دانش را برداشت، کمان را در دست گرفت و تیر دان را روی دوشش انداخت. به کاترین گفت: برو کنار، این مبارزه ی منه!
    کاترین کنار رفت و کیلسون ایندفعه با لباس رزم نقره ای رنگش نمایان شد، حتی صورتش هم هاله ای از رنگ نقره ای داشت.
    تانیا نگاهی به خودش کرد، دیگر آن لباس های مندرس و پاره پاره تنش نبود. یک پیراهن بسیار بلند طلایی به تنش بود.
    تانیا قدمی به جلو برداشت، دنباله ی لباس طلاییش روی زمین کشیده شد، رو به کیلسون گفت: من آماده ام!
    نبردی سخت و تنگاتنگ
    طلایی در برابر نقره ای!
    تانیا در برابر کیلسون
    و سالازیا در برابر آرامتا!

    ******
    فصل سی و پنج: نیروی آذرخش
    از نبردی که می خواست بین تانیا و کیلسون روی بدهد، بگذریم، از کوه دورویی که قصر کیلسون در آن بنا شده، بگذریم و به کوه نفرت سری بزنیم، به سمت مبارزه ی کریستین با ریگلو!
    کریستین به شدت زخمی شده بود، در این نبرد، تیر و خنجر و شمشیری وجود نداشت، فقط هوا بود که به عنوان اسلحه استفاده می شد. ریگلو، باد های سوزان به سمت کریستین شلیک می کرد و کریستین با طوفان سرد دفاع می کرد.
    انگشتر آذرخش نمسیس در دست کریستین می درخشید، هنوز نمی دانست چطور باید از آذرخش استفاده کند! تیر ها، خنجر ها و شمشیر هایی از جنس باد به سمت ریگلو روانه می کرد، اما اثری نداشت، کریستین می دانست، ریگلو از جنس باد بود و هر چه قدر هم به سمتش باد شلیک می کردی، فقط او قوی تر می شد و تو ضعیف تر!
    کریستین این را هم می دانست که اگر بداند چطور باید از آذرخش استفاده کند، می تواند تا حدی به ریگلو آسیب بزند، اما مشکل این بود: " چطور ؟ "!
    نیزه ای بلند و باریک از غفلت کریستین استفاده کرد و به سمتش روانه شد و مستقیما در شانه اش فرو رفت، نیزه بعد از اصابت در باد حل شد و کریستین ماند و درد برخورد نیزه!
    چشم هایش را بست و دستش را روی زخم فشار داد، با خودش فکر کرد: وقتی توی دریاچه ی خون بودیم و تانیا با رگشاد می جنگید، همین اتفاق براش افتاد!
    ناگهان در سیاهی های پشت چشم هایش نوری به رنگ ارغوانی درخشید، مانند رشته ای از قدرت دور کریستین پیچید و او را در بر گرفت. چشم های کریستین باز شد و به محض باز شدن چشم هایش، رعدی بلند در پهنه ی آسمان غرید!
    کریستین موفق شده بود قدرت رعد را بدست بیاورد!
    کریستین با صدایی که بی شباهت به رعد های پی در پی که در آسمان می غرید نبود، گفت: مبارزه از الان شروع شده، ریگلو! فکر نکنم از آذرخش هم مصون باشی!

    ****
    آیکور: خون طلایی رنگ الهه ها و خدایان در اساطیر روم و یونان
    هکاته: الهه ی جادو ، روشنایی و نور در اساطیر روم و یونان
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    انگشت اشاره ی کریستین به سمت آسمان نشانه رفت و لحظه ای بعد، آذرخش مثل رشته ای از آسمان فرو افتاد و دور انگشت اشاره ی کریستین پیچید، کریستین انگشت اشاره اش را به سمت ریگلو گرفت و پس از پلک زدنی، آذرخش بنفش رنگ به سمت ریگلو جهید. ریگلو ماهرانه بال هایش را باز کرد و به پرواز در آمد و آذرخش به سمت پشتش روانه شد، اما جالب تر این بود که آذرخش به تخته سنگ پشت سر ریگلو نخورد، آذرخش به مانعی نامرئی اصابت کرد و ناپدید شد.
    کریستین حتی فرصت نداشت تا فکر کند " چطور آذرخش ناپدید شد ؟"
    آذرخش های بنفش رقصان به سمت ریگلو پرواز می کردند و ریگلو هم با چند تا چرخ و جای خالی از آن ها جان سالم به در می برد!

    *******
    و باز هم نقل مکان می کنیم از مبارزه ی کریستین و ریگلو در کوه نفرت، دور می شویم و به سمت مبارزه ی تانیا و کیلسون در کوه دورویی می رویم.
    کیلسون با شمشیر سیاه و تیزش، به سمت تانیا حمله ور می شد، تانیا بدون اینکه حتی به خودش زحمت بدهد و خنجرش را از کمربندش خارج کند، فقط با کمان و تیر دانی که روی دوشش بود، از ضربه های کشنده ی کیلسون جای خالی می داد و فقط هوا بود که نصیب تیغه ی تیز و سیاه رنگ شمشیر می شد.
    دستان کیلسون درد گرفته بود، خودش خوب می دانست، او یک الهه ی بزرگ نبود، او یک الهه ی کوچک بود، او حتی فرزند ارشد هکاته هم نبود، خواهر بزرگ ترش، ثالینا فرزند ارشد هکاته بود و الهه ی جادو!
    درست است که هنوز هکاته زنده بود ولی این یک چیز عجیب بود، دو الهه ی جادو در زمانی که دیگری زنده است، هکاته، ثالینا را از همه ی فرزندانش بیشتر دوست داشت و همین هم باعث حسادت کیلسون می شد. به همین خاطر بود که سال ها پیش کیلسون، جایی که ثالینا در آن مخفی شده بود را به اربابش لو داد و ثالینا هم اسیر اربـاب تاریکی ها شد و به کلکسیون اربـاب تاریکی ها اضافه شد.
    کیلسون با فکر کردن به خواهرش که الان دیگر از بین رفته بود، پوزخندی زد و ضربه ی بعدی را محکم تر فرود آورد.
    فصل سی و شش: فرار از افسون
    تانیا از غفلت کوتاه مدت کیلسون استفاده کرد و با کمانش شمشیر کیلسون را که درون دستش شل شده بود، روی زمین انداخت.
    زمانی که کیلسون به خودش آمده بود، شمشیر از دستش رها شده بود و تیری طلایی رنگ در کمان تانیا که به سمتش نشانه رفته بود، می درخشید.
    تانیا با لبخند بی رحمانه ای گفت : خداحافظ کیلسون، الهه ی افسون فرزند هکاته!
    و تیر از کمان نقش دار تانیا رها شد و مثل خورشید درخشانی به سمت کیلسون پرواز کرد...

    *****
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    ........jpg
    تیر با صدای تیزی هوا را می شکافت و پیش می رفت. و این تیر بود که بالاخره مقصدش را پیدا کرد، به محض برخورد تیر به قلب کیلسون، درخششی طلایی رنگ، اتاق را در بر گرفت و زمانی که کاترین و کریستین چشم هایشان فقط قطرات آیکور طلایی پاشیده شده به دیوار را دید. فریاد بلند و خشمگینی شنیده شد: آرامتا!
    اما این دفعه مثل دفعه ی قبل کلمه ی " آرامتا " ، باعث از حال رفتن تانیا نشد.
    تانیا که مطمئن شده بود، کیلسون از بین رفته، دست کاترین را چنگ زد و دنبال خودش کشید، در اتاق نفرین شده را باز کرد و هر دو بیرون رفتند.
    قصر به طرز عجیب و وحشتناکی ساکت بود، هیچ کس آن جا نبود، کاترین و تانیا از اتاق ها، سالن ها، تالار ها و راهرو های زیادی گذشتند و بعد از گردشی گیج کننده در قصر دری که احتمالا در خروجی بود را پیدا کردند.
    دری بسیار بسیار بزرگ و سنگین از جنس چوب آبنوس. تانیا و کاترین بعد از تقلای زیاد موفق شدند گوشه ای از در را کنار بزنند و از در خارج بشوند. به محض بیرون رفتن چشم هایشان بسته شد، تانیا تا به حال به این دقت نکرده بود که قصر کیلسون چه قدر تاریک است، حالا که بیرون آمده بودند، نور آفتاب چشمشان را می زد.
    تانیا بعد از دقایقی چشم هایش را باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت. همان سنگ های سیاه، همان خاک سیاه و همان سکوت مرگ آور، اما این جا سنگ های برامده ای که باعث زمین خوردنتان بشوند وجود نداشت، اینجا کوه نفرت نبود.
    تانیا به سمت کاترین برگشت و کاترین هم همین کار را کرد، هر دو با هم گفتند: ما در کوه نفرت نیستیم، ما در کوه دورویی هستیم!
    تانیا به یاد کریستین افتاد، حتم داشت او جایی در حال مبارزه با اژدهاست.
    کاترین چشم هایش را بست و زیر لب زمزمه کرد: من حسش نمی کنم.
    چشم های کاترین باز شد و رو به تانیا گفت: کریستین در کوه دورویی نیست.
    تانیا گفت: احتمالا باید جایی در کوه نفرت در حال مبارزه باشند.
    کاترین گفت: اما ما چه طور می تونیم به کوه نفرت بریم؟
    تانیا چند لحظه ای فکر کرد و ناگهان گفت: تغییر شکل کاترین، تغییر شکل!
    کاترین نیم اخمی کرد و پرسید: ببخشید؟
    تانیا گفت: اگر تو می تونی ما رو به شکل انسان های دیگه در بیاری، می تونی به شکل چیز های دیگه هم در بیاری!
    حدود چند دقیقه بعد، دو عقاب طلایی رنگ در آسمان پرواز می کردند.
    هر دو عقاب می توانستند باریکه ای از نور های الماسی را در افق ببینند.
    با سرعت بیشتری پرواز کردند.
    نزدیک تر که شدند، باریکه نور ناپدید شد، هر دو عقاب در جایی که قبلا باریکه ی نور دیده شده بود فرود آمدند، خود به خود، عقاب سمت چپ به تانیا با همان لباس طلایی بدل شد و عقاب سمت راست هم به کاترین.
    آنجا سنگ های برامده و بد شکل سیاه پرده گسترانده بود. آسمان به خاکستری می زد و خاک بوی مرگ و نفرت می داد. آنجا کوه نفرت بود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا