فصل سی و یک: سفری در میان دروغ
کنار هم در دل کوهستان تاریک راه می رفتند، البته هنوز موفق نشده بودند از کوه دروغ خارج بشوند! درست است که کنار هم بودند اما تانیا با کریستین و کاترین حرف نمی زد، مثلا باها آن ها قهر بود! تلو تلو خوران جلو می رفتند.
ناگهان حس کرد به جز صدای زوزه ی باد های سرگردان کوهستان صدای دیگری هم شنیده می شود. صدایی که تا مغز سر آدم را می سوزاند. ایستاد تا توی صدا کمی بیشتر دقت کند.
کاترین ایستاد و برگشت به سمتش و گفت: برای چی ایستادی؟
دستش را جلوی دهانش برد و با انگشت اشاره " ساکت باش " داد.
گوش هایش تیز شده بود و برای تمرکز بیشتر چشم هایش به نقطه ای خاص خیره شده بود . صدا داشت واضح می شد، انگار که صاحب صدا نزدیک تر می شد. بعد از چند دقیقه، صدا به صورت نیمه واضحی به گوش رسید، باد های سرگردان صدا را برایش آوردند و در کمال تعجب شنید: " من اینجام تانیا... اینجا... " اما بد ترین چیزی که در مورد صدا وجود داشت این بود که صدا به طرز عجیبی برایش آشنا و در عین حال دلگرم کننده بود. صدایی مثل صدای گرم و روح افزای یک آشنا!
با خود زمزمه کرد: این مکان نداره!
فکر کرد: من خودم با چشم های خودم مرگش رو دیده بودم.
باز هم گوش تیز کرد، اما باز هم همون صدا می گفت: اینجا... اینجا تانیا ی من...
برای لحظه میل شدیدی برای دویدن به سمت صدا پیدا کرد، چیزی احساس نمی کرد، برای تانیا تنها یک چیزی توی دنیا وجود داشت، آن هم صدای آن آشنا بود.
شروع به دویدن کرد، گر چه چند جا تلو تلو خورد اما از سرعت حرکتش کم نکرد. چند باری روی خاک سیاه رنگ، زمین خورد اما باز هم از سرعتش کم نکرد.
صدای داد و فریاد کاترین و کریستین که پشت سرش می دویدند را می شنید اما توجهی نمی کرد. صدای دیگری توی ذهنش می گفت: اونا رو ول کن، برو دنبال اون!
جلو تر جایی دیده می شد که خاک های سیاه تمام می شد و پرتگاهی عظیم و عمیق را به وجود می آورد. حدود سی و پنج متر دور تر از لبه های پرتگاه دوباره خاک های سیاه تا افق ادامه پیدا می کرد، مکان حالتی دره مانند هم داشت.
مقابل خودش، طرف دیگر پرتگاه، ایستاده بود، با همان لباس سفیدی که آخرین باری که دیدش پوشیده بود، موهایش مثل همیشه پشت سرش جمع شده بود، حتی از این فاصله هم می توانست برق چشمان سیاهش را احساس کند .
در چند متری پرتگاه از حرکت ایستاد و نگاهی پر از دلتنگی به او انداخت، دستش را به سمت تانیا دراز کرد و زمزمه کرد: تانیا...
نتوانست بر احساساتش غلبه کند و با قدم های آرام به سمتش رفت، انگار چشم هایش نمی توانست دره ی عمیق را ببیند، چشم هایش فقط و فقط او را می دید.
تنها سه قدم تا لبه ی پرتگاه فاصله داشت.
دو قدم
یک قدم
حالا به لبه ی پرتگاه رسیده بود...
قدم بعدی را برداشت و... سقوط، برای لحظه ای چهره ی مرگ را مقابلش دید، که ناگهان دستی از غیب ظاهر شد و دستش را گرفت. مانند تکه گوشتی در هوا تاب می خورد.
خوب بود حداقل کم کم داشت بالا کشیده می شد، ترس و وحشت آنقدر به وجودش رخنه کرده بود که حتی نمی توانست به خودش مسلط شود و تلاشی برای بالا کشیدنش انجام بدهد!
بعد از چند لحظه ی نفس گیر به بالای صخره ها کشیده شد و روی خاک سیاه افتاد، بازویش در اثر کشیده شدن به لبه ی صخره ها خراش پیدا کرده بود و می سوخت، ولی این ها در مقابل اینکه یک قدم تا مرگ فاصله داشت، هیچ بود.
به ناجی اش نگاه کرد، کریستین!
در حالی که هر دو نفس نفس می زدند، گفت: مم... ممنون
در جواب گفت: قا... بلی نداشت...
به سمت دیگر دره نگاه کرد، هیچ کس آن جا نبود، هیچ کس تانیا را صدا نمی زد، همه اش یک توهم بود!
تانیا هم در حالی که نفس نفس زدن هایش را کنترل می کرد گفت: مثل اینکه اسم خوبی برای این کوه انتخاب کردن، دروغ...
بعد از کمی تامل ادامه داد: این کوه مثل اسمش به آدم ها دروغ نشون می ده، چیزی مثل توهم! من... من... یه آشنا رو دیدم!
کریستین مشکوکانه پرسید: تو... چی دیدی؟
تانیا آرام و زمزمه مانند گفت: دایه ام... ایلسا رو!
کنار هم در دل کوهستان تاریک راه می رفتند، البته هنوز موفق نشده بودند از کوه دروغ خارج بشوند! درست است که کنار هم بودند اما تانیا با کریستین و کاترین حرف نمی زد، مثلا باها آن ها قهر بود! تلو تلو خوران جلو می رفتند.
ناگهان حس کرد به جز صدای زوزه ی باد های سرگردان کوهستان صدای دیگری هم شنیده می شود. صدایی که تا مغز سر آدم را می سوزاند. ایستاد تا توی صدا کمی بیشتر دقت کند.
کاترین ایستاد و برگشت به سمتش و گفت: برای چی ایستادی؟
دستش را جلوی دهانش برد و با انگشت اشاره " ساکت باش " داد.
گوش هایش تیز شده بود و برای تمرکز بیشتر چشم هایش به نقطه ای خاص خیره شده بود . صدا داشت واضح می شد، انگار که صاحب صدا نزدیک تر می شد. بعد از چند دقیقه، صدا به صورت نیمه واضحی به گوش رسید، باد های سرگردان صدا را برایش آوردند و در کمال تعجب شنید: " من اینجام تانیا... اینجا... " اما بد ترین چیزی که در مورد صدا وجود داشت این بود که صدا به طرز عجیبی برایش آشنا و در عین حال دلگرم کننده بود. صدایی مثل صدای گرم و روح افزای یک آشنا!
با خود زمزمه کرد: این مکان نداره!
فکر کرد: من خودم با چشم های خودم مرگش رو دیده بودم.
باز هم گوش تیز کرد، اما باز هم همون صدا می گفت: اینجا... اینجا تانیا ی من...
برای لحظه میل شدیدی برای دویدن به سمت صدا پیدا کرد، چیزی احساس نمی کرد، برای تانیا تنها یک چیزی توی دنیا وجود داشت، آن هم صدای آن آشنا بود.
شروع به دویدن کرد، گر چه چند جا تلو تلو خورد اما از سرعت حرکتش کم نکرد. چند باری روی خاک سیاه رنگ، زمین خورد اما باز هم از سرعتش کم نکرد.
صدای داد و فریاد کاترین و کریستین که پشت سرش می دویدند را می شنید اما توجهی نمی کرد. صدای دیگری توی ذهنش می گفت: اونا رو ول کن، برو دنبال اون!
جلو تر جایی دیده می شد که خاک های سیاه تمام می شد و پرتگاهی عظیم و عمیق را به وجود می آورد. حدود سی و پنج متر دور تر از لبه های پرتگاه دوباره خاک های سیاه تا افق ادامه پیدا می کرد، مکان حالتی دره مانند هم داشت.
مقابل خودش، طرف دیگر پرتگاه، ایستاده بود، با همان لباس سفیدی که آخرین باری که دیدش پوشیده بود، موهایش مثل همیشه پشت سرش جمع شده بود، حتی از این فاصله هم می توانست برق چشمان سیاهش را احساس کند .
در چند متری پرتگاه از حرکت ایستاد و نگاهی پر از دلتنگی به او انداخت، دستش را به سمت تانیا دراز کرد و زمزمه کرد: تانیا...
نتوانست بر احساساتش غلبه کند و با قدم های آرام به سمتش رفت، انگار چشم هایش نمی توانست دره ی عمیق را ببیند، چشم هایش فقط و فقط او را می دید.
تنها سه قدم تا لبه ی پرتگاه فاصله داشت.
دو قدم
یک قدم
حالا به لبه ی پرتگاه رسیده بود...
قدم بعدی را برداشت و... سقوط، برای لحظه ای چهره ی مرگ را مقابلش دید، که ناگهان دستی از غیب ظاهر شد و دستش را گرفت. مانند تکه گوشتی در هوا تاب می خورد.
خوب بود حداقل کم کم داشت بالا کشیده می شد، ترس و وحشت آنقدر به وجودش رخنه کرده بود که حتی نمی توانست به خودش مسلط شود و تلاشی برای بالا کشیدنش انجام بدهد!
بعد از چند لحظه ی نفس گیر به بالای صخره ها کشیده شد و روی خاک سیاه افتاد، بازویش در اثر کشیده شدن به لبه ی صخره ها خراش پیدا کرده بود و می سوخت، ولی این ها در مقابل اینکه یک قدم تا مرگ فاصله داشت، هیچ بود.
به ناجی اش نگاه کرد، کریستین!
در حالی که هر دو نفس نفس می زدند، گفت: مم... ممنون
در جواب گفت: قا... بلی نداشت...
به سمت دیگر دره نگاه کرد، هیچ کس آن جا نبود، هیچ کس تانیا را صدا نمی زد، همه اش یک توهم بود!
تانیا هم در حالی که نفس نفس زدن هایش را کنترل می کرد گفت: مثل اینکه اسم خوبی برای این کوه انتخاب کردن، دروغ...
بعد از کمی تامل ادامه داد: این کوه مثل اسمش به آدم ها دروغ نشون می ده، چیزی مثل توهم! من... من... یه آشنا رو دیدم!
کریستین مشکوکانه پرسید: تو... چی دیدی؟
تانیا آرام و زمزمه مانند گفت: دایه ام... ایلسا رو!
آخرین ویرایش: