در نزدم، عادت نداشتم .در رو باز کردم و رفتم تو.
تیام طبق عادت همیشگیش بدون پیراهن روی تخت نشسته بود. سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد.
ابروهاش رو بالا انداخت. چشمای خسته اش که نشون از چند شب بیخوابی بود رو به شال روی سرم دوخت و تلخ گفت:
-دیر تصمیم گرفتی.
سرد گفتم:
-میدونم.
دراز کشید و به سقف خیره شد.
-پاشو تیام حوصله ندارم.
-نمیام.
-شروین و هنگامه منتظرن پاشو.
-نمیام.
تکیه دادم به میز چوبی توی اتاقش و گفتم:
-نیای زنده نمیشه ها.
-تنهام بذار.
بیتفاوت گفتم:
-میل خودته هنگامه رو میگم بیاد.
-نمی فهمی نه؟نمی تونم بیام اون جا وایستم هرکی میاد بهم بگه تسلیت میگم غم آخرتون باشه، نمی تونم بیام ختم مامانم.
-تیام هفت روز گذشته، یه کم به خودت بیا.
نشست و گفت:
-اومدن یا نیومدنم چه فرقی داره؟
-احمقی دیگه.
از اتاق رفتم بیرون.
هنگامه کلافه گفت:
-نه؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
-نه.
سمت اتاق رفت.در رو باز کرد و داخل رفت من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم.
بی معطلی جلو رفت و دست تیام رو گرفت. گفت:
پاشو بریم.
تیام داد زد:
-ولم کن.
هنگامه یه لحظه سر جاش خشک شد. تیام دستش رو از دست هنگامه کشید بیرون و آروم گفت:
-برو هنگامه دست از سر من بردار.
هنگامه گفت:
وقت بحث کردن نیست واقعا. پاشو اعصاب من رو نریز به هم.
تیام کلمه کلمه و شمرده گفت:
من ختم مامان نمیام.
-لا اله الا الله. تیام تو نمی فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟
به اتاق تیام که شدیدا شلوغ و کثیف بود اشاره کرد و ادامه داد:
-از این آشغالدونی بیا بیرون، چشم هات رو وا کن ببین تو چه وضعی هستیم.چه تو ختم بیای چه نیای مامان دیگه نیست، چه بخوای چه نخوای بابا گذاشته رفته و هیچ خبری هم نداریم ازش.
داد زد:
-تیام امروز هفتم مامانه!
یه قطره اشک از چشم تیام چکید و گفت:
-عذابم نده تو رو خدا.
هنگامه با بغض گفت:
-میدونی چقدر حرف پشت سرمونه؟
تیام سرش رو بالا آورد، تمام صورتش خیس بود.
ضجه زد:
-لعنتی ببین، وضع من رو ببین، حالم داره از خودم به هم میخوره.
هنگامه آروم گفت:
-پاشو تیام، پاشو داداش. با تو خونه موندن فقط حالت بدتر میشه.
سمت کمد تیام رفتم. درش که باز بود، چند تا لباس هم روی زمین افتاده بود.
یه پیراهن مشکی از تو اون شلوغی بیرون کشیدم و سمتش پرتش کردم.
بعدش هم از اتاق بیرون رفتم.
شروین چشم هاش رو باز کرد و مهربون گفت:
-چه خوشگل شدی.
سعی کردم ولی نشد که لبخند بزنم. کی تو این وضعیت می تونست لبخند بزنه؟
چی خوشحال کننده بود؟ مردن مامان؟این که بابا یه شبه همه مون رو گذاشت و رفت؟دق کردن تیام؟مراسم هفتم ؟
تیام طبق عادت همیشگیش بدون پیراهن روی تخت نشسته بود. سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد.
ابروهاش رو بالا انداخت. چشمای خسته اش که نشون از چند شب بیخوابی بود رو به شال روی سرم دوخت و تلخ گفت:
-دیر تصمیم گرفتی.
سرد گفتم:
-میدونم.
دراز کشید و به سقف خیره شد.
-پاشو تیام حوصله ندارم.
-نمیام.
-شروین و هنگامه منتظرن پاشو.
-نمیام.
تکیه دادم به میز چوبی توی اتاقش و گفتم:
-نیای زنده نمیشه ها.
-تنهام بذار.
بیتفاوت گفتم:
-میل خودته هنگامه رو میگم بیاد.
-نمی فهمی نه؟نمی تونم بیام اون جا وایستم هرکی میاد بهم بگه تسلیت میگم غم آخرتون باشه، نمی تونم بیام ختم مامانم.
-تیام هفت روز گذشته، یه کم به خودت بیا.
نشست و گفت:
-اومدن یا نیومدنم چه فرقی داره؟
-احمقی دیگه.
از اتاق رفتم بیرون.
هنگامه کلافه گفت:
-نه؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
-نه.
سمت اتاق رفت.در رو باز کرد و داخل رفت من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم.
بی معطلی جلو رفت و دست تیام رو گرفت. گفت:
پاشو بریم.
تیام داد زد:
-ولم کن.
هنگامه یه لحظه سر جاش خشک شد. تیام دستش رو از دست هنگامه کشید بیرون و آروم گفت:
-برو هنگامه دست از سر من بردار.
هنگامه گفت:
وقت بحث کردن نیست واقعا. پاشو اعصاب من رو نریز به هم.
تیام کلمه کلمه و شمرده گفت:
من ختم مامان نمیام.
-لا اله الا الله. تیام تو نمی فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟
به اتاق تیام که شدیدا شلوغ و کثیف بود اشاره کرد و ادامه داد:
-از این آشغالدونی بیا بیرون، چشم هات رو وا کن ببین تو چه وضعی هستیم.چه تو ختم بیای چه نیای مامان دیگه نیست، چه بخوای چه نخوای بابا گذاشته رفته و هیچ خبری هم نداریم ازش.
داد زد:
-تیام امروز هفتم مامانه!
یه قطره اشک از چشم تیام چکید و گفت:
-عذابم نده تو رو خدا.
هنگامه با بغض گفت:
-میدونی چقدر حرف پشت سرمونه؟
تیام سرش رو بالا آورد، تمام صورتش خیس بود.
ضجه زد:
-لعنتی ببین، وضع من رو ببین، حالم داره از خودم به هم میخوره.
هنگامه آروم گفت:
-پاشو تیام، پاشو داداش. با تو خونه موندن فقط حالت بدتر میشه.
سمت کمد تیام رفتم. درش که باز بود، چند تا لباس هم روی زمین افتاده بود.
یه پیراهن مشکی از تو اون شلوغی بیرون کشیدم و سمتش پرتش کردم.
بعدش هم از اتاق بیرون رفتم.
شروین چشم هاش رو باز کرد و مهربون گفت:
-چه خوشگل شدی.
سعی کردم ولی نشد که لبخند بزنم. کی تو این وضعیت می تونست لبخند بزنه؟
چی خوشحال کننده بود؟ مردن مامان؟این که بابا یه شبه همه مون رو گذاشت و رفت؟دق کردن تیام؟مراسم هفتم ؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: