کامل شده رمان در دنیای من هوا فقط تک نفره است | SunLighT کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SunLighT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/22
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
4,139
امتیاز
426
سن
27
محل سکونت
پایتخت
در نزدم، عادت نداشتم .در رو باز کردم و رفتم تو.
تیام طبق عادت همیشگیش بدون پیراهن روی تخت نشسته بود. سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد.
ابروهاش رو بالا انداخت. چشمای خسته اش که نشون از چند شب بیخوابی بود رو به شال روی سرم دوخت و تلخ گفت:
-دیر تصمیم گرفتی.
سرد گفتم:
-میدونم.
دراز کشید و به سقف خیره شد.
-پاشو تیام حوصله ندارم.
-نمیام.
-شروین و هنگامه منتظرن پاشو.
-نمیام.
تکیه دادم به میز چوبی توی اتاقش و گفتم:
-نیای زنده نمیشه ها.
-تنهام بذار.
بیتفاوت گفتم:
-میل خودته هنگامه رو میگم بیاد.
-نمی فهمی نه؟نمی تونم بیام اون جا وایستم هرکی میاد بهم بگه تسلیت میگم غم آخرتون باشه، نمی تونم بیام ختم مامانم.
-تیام هفت روز گذشته، یه کم به خودت بیا.
نشست و گفت:
-اومدن یا نیومدنم چه فرقی داره؟
-احمقی دیگه.
از اتاق رفتم بیرون.
هنگامه کلافه گفت:
-نه؟
نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
-نه.
سمت اتاق رفت.در رو باز کرد و داخل رفت من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم.
بی معطلی جلو رفت و دست تیام رو گرفت. گفت:
پاشو بریم.
تیام داد زد:
-ولم کن.
هنگامه یه لحظه سر جاش خشک شد. تیام دستش رو از دست هنگامه کشید بیرون و آروم گفت:
-برو هنگامه دست از سر من بردار.
هنگامه گفت:
وقت بحث کردن نیست واقعا. پاشو اعصاب من رو نریز به هم.
تیام کلمه کلمه و شمرده گفت:
من ختم مامان نمیام.
-لا اله الا الله. تیام تو نمی فهمی یا خودت رو زدی به نفهمی؟
به اتاق تیام که شدیدا شلوغ و کثیف بود اشاره کرد و ادامه داد:
-از این آشغالدونی بیا بیرون، چشم هات رو وا کن ببین تو چه وضعی هستیم.چه تو ختم بیای چه نیای مامان دیگه نیست، چه بخوای چه نخوای بابا گذاشته رفته و هیچ خبری هم نداریم ازش.
داد زد:
-تیام امروز هفتم مامانه!
یه قطره اشک از چشم تیام چکید و گفت:
-عذابم نده تو رو خدا.
هنگامه با بغض گفت:
-میدونی چقدر حرف پشت سرمونه؟
تیام سرش رو بالا آورد، تمام صورتش خیس بود.
ضجه زد:
-لعنتی ببین، وضع من رو ببین، حالم داره از خودم به هم میخوره.
هنگامه آروم گفت:
-پاشو تیام، پاشو داداش. با تو خونه موندن فقط حالت بدتر میشه.
سمت کمد تیام رفتم. درش که باز بود، چند تا لباس هم روی زمین افتاده بود.
یه پیراهن مشکی از تو اون شلوغی بیرون کشیدم و سمتش پرتش کردم.
بعدش هم از اتاق بیرون رفتم.
شروین چشم هاش رو باز کرد و مهربون گفت:
-چه خوشگل شدی.
سعی کردم ولی نشد که لبخند بزنم. کی تو این وضعیت می تونست لبخند بزنه؟
چی خوشحال کننده بود؟ مردن مامان؟این که بابا یه شبه همه مون رو گذاشت و رفت؟دق کردن تیام؟مراسم هفتم ؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    ده دقیقه ای گذشت تا هنگامه و تیام از اتاق بیرون اومدن. سوار ماشین شروین شدیم و به سمت بهشت زهرا راه افتادیم، خونه ی جدید مامانم!
    هنگامه جلو، من و تیام عقب نشسته بودیم. هیچ کس حرفی نمی زد، در واقع کسی حرفی برای زدن نداشت.
    توی کل مسیر هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ گوش دادم. آهنگ هام دیگه آرومم نمیکردن، دلم مامان رو میخواست.
    هنگامه هم سعی میکرد خودش رو با حلوا سرگرم نشون بده و اشک هاش رو پشت عینک آفتابیش قایم کنه.
    ولی تیام چیزی برای قایم کردن نداشت، از همیشه مظلوم تر شده بود. چشم های درشت مشکیش همیشه پرِ اشک بود و مژه های بلند و قشنگش خیس. تیام هم ریش داشت.
    بابا چه جوری تونسته بود همه مون رو ول کنه و بره؟ الان کجا بود؟تو چه حالی بود؟به مامان فکر میکرد؟ به ماها چطور؟نگران مون بود؟میخواست برگرده؟
    این سوال ها چند روز بود که مغزم رو می جویدن. درست از روزی که بابا بیخبر از همه گذاشته بود رفته بود.
    دیگه با علیرضا ارتباطی نداشتم.فقط روزی که برای تسویه حساب رفتیم بیمارستان دیدمش، برای خواهرش کلیه پیدا شده بود. از خوشحالی توی پوست شون نمیگنجیدن!
    همون روز به زور شماره اش رو بهم داد و قسم خورد که قصد بدی نداره.گفت هر وقت خواستم بهش زنگ بزنم و مثل یه برادر رو کمکش حساب کنم.
    توی اون مدت، علیرضای به ظاهر برادر اون قدر واسهم خوب بود که برادر خودم نبود.
    چهل پنجاه دقیقه رسیدن مون به بهشت زهرا طول کشید.
    هنگامه و شروین رفتن گل بخرن و من و تیام سمت قبر مامان رفتیم.
    تیام اولین بارش بود که میاومد. حتی برای تشییع جنازه هم نیومده بود.
    ولی به جاش من خوب این جا رو بلد بودم. توی این هفت روز که از رفتن مامان می گذشت،یه پامون خونه بود یه پامون این جا.
    جلوتر رفتیم، نزدیک جایی که مامانم آروم خوابیده بود.
    تیام انگار بهتش زده بود.
    رسیدیم، آرامگاه مادری مهربان، تولد، وفات.
    روم رو کردم طرف تیام و گفتم:
    این جاست.
    آب دهنش رو قورت داد و به قبر زل زد.
    یهو روی زانوهاش افتاد. ترجیح دادم تنهاش بذارم.
    با ما که حرفی نمی زد شاید با مامان میخواست حرف بزنه.
    اون طرف رفتم و لبه ی باغچه نشستم. گوشیم رو درآوردم و دوباره بهش نگاه کردم. چرا انقدر امیدوار بودم؟بابا ما رو گذاشته بود رفته بود.
    توی صفحه ی گوشی به خود جدیدم نگاه کردم.تغییر کرده بودم، خیلی زیاد،
    این همه مشکلات بزرگم کرده بودن.
    هنگامه داشت خودش رو فدای من میکرد. شروین اذیت میشد، یه هفته بود که خونه نرفته بودن. هنگامه نمیخواست من و تیام رو تنها بذاره. با حال و روزی که تیام داشت، ممکن بود یه بلایی سر خودش بیاره.
    اگه تنها بودم نمیتونستم هیچ کاری بکنم.مثل وقتی که تیام داشت سمن رو اذیت میکرد و تنها بودم.
    مثل وقتی که مامان از بین مون رفت و تنها بودم.
    دیگه تحمل تکرار این تنهایی ها رو نداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    نیم ساعتی گذشت تا تیام بی صدا رفت سوار ماشین شد. هنگامه و شروین هم گل ها رو گذاشتن روی قبر و فاتحه فرستادن.هنگامه کلی گریه و زاری کرد و رفتن. میدونستم منتظرم میمونن که با مامان تنها باشم، البته با قبر مامان.
    با قدم های محکم جلو رفتم. رسیدم به قبری که توش مهربون ترینم بیحرکت خوابیده بود، نشستم.می شنید؟ می فهمید حرف هام رو؟
    مهم نبود، حرف می زدم، نیاز داشتم حرف بزنم.
    -خوبی مامان؟جات خوبه نه؟
    پوزخند کم رنگی زدم و گفتم:
    -دیگه کسی نیست با کار هاش حرصت بده، حرف گوش نکنه.
    شالم رو روی سرم مرتب کردم و گفتم:
    ببین مامان، سرم کردم، ببین، ببین حرفت رو گوش دادم، ببین لج نکردم، ببین مامان...
    نگاهی به ماشین که خیلی دور از این جا اون ور خیابون پارک شده بود انداختم.
    -مامان، تیام حرف زد باهات؟با ما حرف نمیزنه، هنگامه هواش رو داره ولی، حال مون بده مامان.
    بابا خیلی دوستت داشت نه؟نمی تونست بدون تو بمونه؟
    مامان خیلی تنهاییم، مامان، بابا رفته، رفتن تو یه طرف،رفتن بابا یه طرف،
    آشناها پشت سرمون حرف می زنن، غریبه ها که جای خود دارن.سرم رو پایین انداختم و با ریشه های کوتاه شالم بازی کردم.
    چشم هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
    مامان بعد از چهلم تیام ازدواج می کنه.
    نیازی به حساب کردن نبود. تو این روز ها این عدد خوب تو ذهنم بود.
    -سی و سه روز دیگه مامان.
    چشم هام رو باز نکردم.باد خنکی میاومد و با نوازش هاش من رو یاد خاطراتم می انداخت.
    یاد نوازش های مادرانهای که برای همیشه ازشون محروم شده بودم. دست های مهربون و مردونه ی بابا که ازم دریغ شده بود، مهربونی های داداشم، حالش این روز ها خیلی بد بود.
    -مامان سمن میخواد عروست بشه،تو همین سن کمش، با همین روحیه ی داغونش.
    مامان الان همه تو مسجد منتظرن، همه واسه ات مشکی پوشیدن.
    وسط جمع شون تنهام مامان، چه جوری تونستی بری؟ مگه نمیدونستی دوستت دارم؟
    مگه نمیدونستی دوستت داریم؟مگه نمیدونستی خونه بدون تو بیروحه؟
    مگه نمیدونستی بابا بدون تو نمیتونه؟نمیدونستی واسه تیام از همه عزیز تری؟
    هنگامه تازه عروسی کرده بود مامان، بیشتر از هر وقت دیگه ای بهت نیاز داشت.
    مامان هفت روزه که هیچ کدوم مون نخندیدیم.
    همون تیام خوش خنده ای که صدای خنده هاش خونه رو پر می کرد، همون ساینایی که شاید نمیخندید ولی تو جمع خانواده اش حالش خوب بود، همون هنگامه با شیطنت های خاصش، همون هاییم مامان!
    همون هاییم ولی هفت روزه نخندیدیم، حالمون خوب نیست، حال و حوصله ی خودمون هم نداریم، هر کدوم مون یه گوشه.
    مامان از وقتی رفتی در اتاقت رو باز نکردم، اتاق هنوز بوی تو رو میده، می ترسم هوایی بشم.
    میترسم نتونم بیشتر از این طاقت بیارم، میترسم نشه.
    هنگامه ولی، نبودت رو نمیفهمه، لباس هات رو میاره بغـ*ـل می کنه، بو میکنه، گریه میکنه، غش میکنه.
    شروین نمیتونه آرومش کنه، اون هم خسته ست، کاش تو بودی آرومش میکردی، بغلش میکردی.
    بابا نه زنگ میزنه، نه خبری میده، ولی نمیدونم این همه امید از کجا اومده! دلم خوشه، هه!
    دلخوشی هام عوض شدن، خودم عوض شدم مامان.
    هنگامه نمیتونه تا ابد بمونه پیشم، سی و سه روز دیگه تیام هم میره.
    دیگه تنهای تنهای تنها میشم.
    بابای سمن واسهشون یه خونه ی کوچیک گرفته، دور از خونه ی خودمون،
    فقط فکر آبروشه، میخواد کسی چیزی نفهمه، میخواد دختر مایه ی آبروریزیش رو از سرش وا کنه، فکر تیام نیست، فکر سمن نیست.
    با بغض زیر لب گفتم:
    -فکر من نیست.
    یه گل قرمز از روی قبر برداشتم و شروع کردم به پرپر کردنش.بادی که میاومد گلبرگ هاش رو توی هوا پخش می کرد.
    خم شدم و سرم رو روی قبر مامان گذاشتم.
    حالم عوض شد، نمیدونم چی شد.
    یه قطره لجباز از توی چشمم بیرون اومد و روی سنگ سیاه و نوی قبر مامان افتاد.
    اشک!هه. اشک ریختم!
    آروم گفتم:
    -خیلی خسته ام مامان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    هیچ تلاشی نکردم واسه ی اینکه جلوی اشک هام رو بگیرم. هفت روز بود که گریه نکرده بودم.
    اجازه دادم دونه دونه پایین بریزن. کاش درد هام رو دونه دونه کم میکردن.
    نمیدونم چقدر گذشت، اشک هام جاری بودن و من آروم با مامانم حرف میزدم.
    دلم نمیخواست از اون سنگ سرد جدا بشم. گرمای وجود مامانم رو نداشت ولی سنگ صبور بود، میشد باهاش حرف زد.
    بالاخره سرم رو بلند کردم و هنگامه رو با چشم های پر اشک، بالای سرم دیدم.
    دیدم که تمام تلاشش رو کرد که بغضش رو قورت بده ولی نشد، صداش لرزید.
    شکستنم رو دید، گریه کردنم رو دید. خیلی وقت بود که همه میخواستن گریه کنم.
    با صدای لرزونش و اشک هایی که بی اختیار از چشم های درشت و خوشگل بدون آرایشش میچکیدن گفت:
    -بریم، دیر میشه.
    پاشدم و خواستم برم که من رو گرفت.سفت بغلم کرد و گفت:
    -بمیرم واسه ات، انقدر تو خودت نریز آجی.
    لبم رو گاز گرفتم و ازش جدا شدم. با هم سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم.
    تا رسیدن به مسجد تیام سرش رو روی دستش گذاشت و زار زار گریه کرد.هنگامه هم هی میخواست یه حرفی بزنه ولی چه کلمه ای میتونست آرومش کنه؟
    مادر؟نه، آروم نمیشد.
    بدون مامان آروم نمیشد، آروم نمیشدم.
    نزدیک مسجد بودیم که شروین زد کنار و گفت:
    -هنگامه سرم داره میترکه یه چیزی بده.
    هنگامه کیفش رو باز کرد و قرص در آورد و به شروین داد.
    تیام پیاده شد، من هم پیاده شدم.میدونستم به این تنهایی احتیاج دارن.
    هفت روز بود که کار هنگامه شده بود رسیدن به من و نگرانی برای تیام، خواهر بزرگتر بود دیگه!
    شروین که گناهی نداشت، اون هم میخواست کنار هنگامه باشه.
    هنگامه خوب بلد بود آرومش کنه.
    پشت سر تیام راه افتادم، به در مسجد رسیدیم .تیام رفت یه کم اون ورتر و یه سیگار روشن کرد.منم از در زنونه رفتم، نیم ساعت دیگه مراسم شروع میشد.
    از پله های مسجد بالا رفتم. هنوز مهمون ها نیومده بودن. فقط خاله سهیلا، سحر، زن عمو نازنین و شهره خانم با بچه هاش بودن.
    سحر نشسته بود و به پشتی تکیه داده بود. آریا رو انداخته بود روی پاش و تکون میداد.خاله سهیلا و زن عمو توی آشپزخونه کار میکردن.
    شهره خانم داشت لباس دینا رو مرتب میکرد و دیبا هم روی زمین نشسته بود و با گوشیش ور میرفت.
    بند کتونی هام رو باز کردم و داخل رفتم.خاله سهیلا که انگار موهاش رو تازه رنگ کرده بود اومد جلو و با بغض گفت:
    -سلام ساینا.خوبی خاله جان؟
    سلام آرومی کردم. نگاه دوباره ای به من و شال مشکی روی سرم انداخت و گفت:
    -ماشالا بزرگ شدی عزیزم خیلی بهت میاد.
    زن عمو هم از توی آشپزخونه بیرون اومد و من رو محکم بغـ*ـل کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    متنفر بودم از این کار ها، از این ترحم ها، از این تظاهر ها.
    اشک هاش روی گونه های استخونیش ریختن.
    با گریه گفت:
    -غصه نخوری ها فدات بشم.
    از بغلش به زور بیرون اومدم.
    ناراحت نشد، اخلاقم همین بود دیگه!
    گفت:
    -تا من زنده ام نمیذارم یه لحظه هم تنها بمونین.
    هه!چه حرف های قشنگی!
    تو این هفت روز یه بار هم بهمون سر نزده بودن. خودش و شوهرش و پسرشون دانیال. دانیال، بیست و چهار سالش بود. عمو براش یه مغازه خریده بود و دانیال هم سوپر مارکتش کرده بود.
    اون قدری مشغله نداشتن که نتونن تو این هفت روز حداقل یه زنگ بزنن. واسه من که مهم نبود.
    از فامیل ها هم اصلا خوشم نمی اومد.
    ولی واسه ام جالب بود که میتونست در این حد حرف مفت بزنه!
    تو مدتی که مامان بستری بود هم فقط یه بار عمو تنها اومده بود خونه مون، اون هم به خاطر این که از بابام پول بگیره!
    نمیدونستم چرا انقدر میخواد خودش رو خوب نشون بده. عمو میدونست که تیام قراره ازدواج کنه و حتما به زن عمو نازنین هم گفته بود. واقعا که چقدر احمق بودم!
    آریا سحر رو کلافه کرده بود، نمیخوابید. رفتم روی زمین با فاصله از دیبا نشستم.
    سرش رو از روی گوشیش بلند کرد و با لحن مزخرفی گفت:
    -عه به به! نُه سالت تموم شد ساینا، شال سرت کردی به سلامتی.
    نگاهی به خودش که شالش رو خیلی شل و ول روی سرش انداخته بود و موهای بد رنگش رو بیرون گذاشته بود انداختم و بی تفاوت گفتم:
    -اصلا حوصله ات رو ندارم، سعی کن زیاد قدقد نکنی.
    حرصش گرفت و گفت:
    -آدم نیستی که باهات حرف بزنم.
    حتی سرم رو بالا نیاوردم که نگاهش کنم.
    از جاش بلند شد و پیش شهره خانم رفت. قبلش هم پاش رو کوبید روی زمین و گفت:
    -بی شعوری دیگه کاریت نمی شه کرد.
    خیر سرش از من بزرگتر بود.
    بهتر که رفت، اصلا حوصله اش رو نداشتم.
    چند دقیقه بعد مازیار اومد بالا و آریا رو با خودش برد.
    هنگامه هم بالاخره از شوهرش دل کند و اومد، آروم تر شده بود.
    مهمون ها کم کم اومدن و برای ناهار حسابی شلوغ شد. حالا که بابا نبود، هنگامه و دایی ها و خاله سهیلا تمام تلاش شون رو کرده بودن که مراسم مامان آبرومندانه باشه.
    یکی دو ساعتی مداح خوند و همه گریه کردن.هنگامه دوبار غش کرد! بار اول با آب و باد زدن و این کار ها به هوش آوردنش ولی دفعه ی دوم شروین بالا اومد.
    اجازه هم نداد کسی کمکش کنه. خودش هنگامه رو بغـ*ـل کرد و برد سِرُم بزنه.
    خاله و زندایی ها و مامان بزرگ و زن عمو همه گریه میکردن.
    شهره خانم هم خیلی گریه کرد.
    فقط من بودم که ساکت نشستم. نه حرف زدم، نه گریه کردم، نه داد زدم، نه غش کردم، نه توی آشپزخونه رفتم. نه، هیچ کدوم.
    من حرف هام رو با مامان زده بودم، پیش خودش گریه کرده بودم. دوست نداشتم بقیه ببینن.یه چیزی بود بین خودم و مامان.
    ناهار مرغ بود که به نظرم خیلی بدمزه بود و یه ذره بیشتر ازش نخوردم.
    بعد از ناهار یه سری ها بهشت زهرا رفتن. من و تیام هم یه تاکسی گرفتیم و خونه رفتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    تیام دیگه داشت من رو روانی میکرد. از توی تاکسی تا خونه شروع کرد به سیگار کشیدن. وقتی هم که رسیدیم نشست روی مبل و به کارش ادامه داد.
    بعد از ظهر بود، هنگامه و شروین هنوز برنگشته بودن. تمام خونه بوی گند گرفته بود.
    اتاقم رو هم دیگه نمی تونستم تحمل کنم.
    از اتاق بیرون رفتم. تیام توی اتاقش، بدون پیراهن جلوی پنجره ایستاده بود. معلوم بود که داره چیکار می کنه، بوش دیگه داشت خفه ام می کرد. جلو رفتم، برگشت سمتم و نگاهم کرد.
    عصبی گفتم:
    -بسه دیگه حالم رو به هم زدی. گم شو از این خونه بیرون بعد هر غلطی دلت خواست بکن واسه خودت.
    -حوصله ندارم.
    با چشمای یخ زده ام زل زدم تو چشمای قرمزش و گفتم:
    -منم حوصله ی تو و این مسخره بازی هات رو ندارم.
    روی تخت نشست و گفت:
    -کاش یه بار درک می کردی.
    همه ی دفتر و کتاب های دانشگاهش که روی میز ولو بود رو پایین ریختم و گفتم:
    -جمعش کن بابا، از وقتی مامان بستری شده داری دود میدی تو حلق خودت و من.
    -سی و سه روز دیگه گورم رو گم میکنم میرم. میدونم که دلت هم واسه ام تنگ نمیشه، پس یه کم تحملم کن.
    -آره دلم واسه ات تنگ نمیشه، تحملت هم خیلی سخته، پاشو برو بیرون داری خفه ام می کنی.
    تلخ خندید و درحالی که تی شرت مشکیش رو تنش میکرد گفت:
    -بعضی وقت ها فکر می کنم سنگی.
    گوشه ی لبم رو کج کردم و گفتم:
    -زیاد فکر نکن خسته میشی.
    صدای زنگ تلفن از توی حال اومد، رفتم که جواب بدم. تیام هم جعبه سیگار و فندکش رو برداشت و با سوییچ ماشینش رفت بیرون.
    -الو؟
    -سلام ساینا خوبی؟
    -بگو هنگامه.
    -ما از درمانگاه بیرون اومدیم آجی.
    -خب؟
    با مهربونی و خنده گفت:
    -نگران نباش بابا حالم بهتره!
    یه کم مکث کرد و به من و من افتاد، انگار نمیتونست راحت حرفش رو بزنه.
    نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
    -بگو.
    -راستش، ببین ساینا، میدونی آخه، امروز دیگه دیر شده، درمانگاه از خونه دوره!
    کلافه گفتم:
    -خدافظ.
    قطع کردم. بعد از ده دوازده روز میخواستن یه شب تو خونهی خودشون باشن. چیز عجیبی نبود. انقدر پیچوندن نمیخواست دیگه، راحت میفهمیدم.
    تیام هم که رفته بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    رفتم گوشیم رو برداشتم و باهاش مشغول شدم. انقدر با دوستام حرف زدم که خوابم گرفت.
    حال همه مون بد بود. مرگ مامانم، غیب شدن بابا، ازدواج سمن.
    خیلی با هم حرف زدیم. کار سمن گریه و زاری شده بود. چند روز دیگه باید این ازدواج اجباری رو قبول می کرد و با تیام زیر یه سقف میرفت.
    خیلی وقت بود که از خونه هم بیرون نمیاومد. دلش میخواست برای مراسم های مامان باشه ولی نتونسته بود بیاد.
    ترانه و شکوفه هم برای تشییع جنازه، ختم و مراسم سوم بودن ولی امروز مدرسه براشون کلاس فوق العاده گذاشته بود و نتونسته بودن بیان.
    تو این روز ها هم حتی یه لحظه تنهام نمیذاشتن، همه مون کنار هم. دوست های واقعی که می گفتن همین بود دیگه؟
    روی مبل دراز کشیدم و چشم هام رو بستم.

    ***

    صداهای مبهمی میشنیدم ولی نمیتونستم درک شون کنم. صدا انقدر تکرار شد تا بیدار شدم، صدای تلفن بود. همه جا تاریکِ تاریک شده بود.جلوی پام رو نمیتونستم ببینم.
    نمیدونستم ساعت چنده.دستم رو روی مبل کشیدم تا گوشیم رو پیدا کنم، ساعت هفت بود.با نور گوشی رفتم جلو و تلفن خونه رو پیدا کردم. با صدای خواب آلود جواب دادم:
    بله؟
    تیام از اون ور خط گفت:
    -الو ساینا؟
    -هان چیه؟
    -ببین هنگامه این ها که نیستن من هم امشب رو نمیتونم بیام خونه.
    -به درک.
    -خوش اخلاق پاشو برو خونه ی خاله تنها نمونی.
    -نگران من نباش خواهشا.
    -نگرانتم خواهرمی.
    -اگه بودی، نمیرفتی.
    - اصلا مگه خودت نگفتی برو؟به خاطر تو رفتم.الان هم کار واجب واسه ام پیش اومده مجبورم بمونم جایی.
    -خر شدم!
    -میدونم که باور نمی کنی.
    -آره باور نمیکنم خداحافظ.
    -ساینا زنگ میزنم خونه ی خاله نباشی بیچاره ات میکنم.
    -همین الانش هم بیچاره ام کردی.
    دیگه نذاشتم چیزی بگه و قطع کردم. تنها موندن خیلی خوب بود ولی حوصله ام سر رفته بود، ولی اعصاب فک و فامیل ها رو هم نداشتم.
    گوشیم رو برداشتم و به ترانه زنگ زدم. یه کم با هم حرف زدیم و قرار شد بابای ترانه بیاد دنبالم تا خونه ی اون ها برم.
    ترانه یه داداش کوچیک تر داشت، اسمش رادین بود و چهار ساله ش بود.خوشبختانه امشب خونه ی مادر بزرگش رفته بود، اگر خونه بود نمی رفتم! تحمل کردن بچه ها سخت ترین کار دنیا بود.
    شلوار جین مشکی با سویشرت طوسیم رو پوشیدم. گوشیم رو با هندزفری برداشتم و پایین رفتم.
    خونه ی ترانه این ها به ما نزدیک نبود، خونه شون طرف های سعادت آباد بود. چند دقیقه ایستادم تا بابای ترانه با سوناتای سفیدش رسید.
    سوار شدم و راه افتادیم. تو این چند سالی که با ترانه دوست بودم باباش در این حد من رو می شناخت که میدونست نباید زیاد سوال ازم بپرسه.
    تا وقتی که رسیدیم ساکت بودیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    واحدشون طبقه ی هفدهم برج بود، بالا رفتیم.
    مامانش در رو باز کرد. بعد از سلام و احوالپرسی و تسلیت گفتن،ترانه در اتاق بزرگش رو باز کرد و داخل رفتیم.
    -خوبی امین؟
    روی تخت نرمش ولو شدم و گفتم:
    -نه!
    -کاش امروز اومده بودم.
    -مهم نیست.
    -خواب بودی کچل؟
    -کچل زن عموی بزرگته، خسته بودم.
    روی صندلی نشست و با حسرت آه کشید.
    برگشتم سمتش و با تعجب گفتم:
    -چت شد؟
    همون طور با حسرت گفت:
    -خوش به حال هنگامه هعی!
    تک خنده ای کردم و گفتم:
    -گم شو منحرف!
    -والا مگه دروغ میگم؟
    با ذوق برگشت سمتم و گفت:
    -امین؟
    ابروی مشکیم رو بالا انداختم.
    ادامه داد:
    -فکر کن من هم شوهر داشتم!
    -موزیک ترشیدی ها! بشینم با زن های محل مشورت کنم یکی فداکاری کنه پسرش رو بده به تو.
    دست های گندمیش رو به هم کوبید و گفت:
    -وای یعنی میشه؟
    خندیدم و گفتم:
    -تیتاپ خوشمزه ست؟
    -گمشو بابا، انگار شوخیه! مسئله ی آینده ی منه ها خیلی مهمه.
    جدی گفتم:
    -حاضر بودی مثل سمن ازدواج کنی؟
    -تا واقعا جاش نباشم نمی تونم چیزی بگم.
    -خیلی بده موزیک.خیلی!
    اومد روی تخت نشست و شروع کرد با موهای کوتاهم بازی کردن.
    گفت:
    -بی خیال امین! واقعا اون قدر ها هم بد نیست.
    سمتش برگشتم.
    -می فهمی داری چی میگی؟ اون در حد مرگ از تیام میترسه.دور و بر من نمیاد، نگرانه یه وقت تیام دوباره اذیتش کنه.
    -ببین امین این جوری که تو به من گفتی تیام اون موقع حالش طبیعی نبوده. اگر منطقی فکر کنی این ازدواج اون قدر هم وحشتناک نیست.
    -مسخره ست موزیک! مزخرفه، الان داری این حرف رو میزنی.خودت دوست داری تو پونزده سالگی وسط درس و نوجوونیت بری زن یه پسر علاف بیکاری بشی؟ که هیچی نداره و افسردگی هم گرفته،صبح تا شب سیگار می کشه،یه بار هم میخواسته بهت تجـ*ـاوز کنه و هیچ انگیزه ای واسه زندگی نداره!
    -امین!
    -دوست داری؟
    -امین تیام اون قدر ها هم بد نیست، بهشون فکر کن. درسته که الان حالشون خوب نیست ولی درست میشه. بعد از یه مدت میفهمن که بالاخره باید با هم کنار بیان. هرچی باشه یه مدت دیگه زن و شوهر میشن.
    -دیوونه، سمن پونزده سالشه و تیام بیست، مگه بچه بازیه آخه؟من هیچی، تیام هیچی،بابای سمن فکر دخترش رو هم نکرده؟!
    کنارم دراز کشید. سویشرتم رو در آوردم و با بازوم زبری موهای فرفری و قهوه ای با نمکش رو حس کردم. چشم هاش رو بست و آروم گفت:
    -بچه شون خوردنی میشه!
    نیم خیز شدم و با تعجب گفتم:
    -موزیک جان خوبی مادر؟
    با ذوق گفت:
    -اوهوم دخترم!فکر کن امین، فقط یه لحظه تصور کن.
    -مادر جان خودت رو نزن به نفهمی.
    -امین!خوب و بدی ازدواج شون رو بذار کنار، بچه رو تصور کن.
    به ذوق و شوقش پوزخند کم رنگی زدم.
    شروع کرد به تصور کردن:
    -قد تیام، موهای سمن، حالت چشم هاش، درشت مثل تیام، رنگ شون قهوه ای مثل سمن، پوست سفید دوتاشون، وای این بچه رو باید بگیری بجویی.
    -عق!بچه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    -بی احساس، بدبخت یک ساعته دارم واسه ات تعریف می کنم.
    -چندشم میشه موزیک.
    -بی نزاکت، فکر کن، چقد خوبه! میشه برادرزاده ات، بچه ی دوستت، آخی!
    -موزیک، مادر، از رویا بیا بیرون. هنوز سمن و تیام دو تا آدم بی انگیزه و افسرده ان که یه ماه دیگه میخوان ازدواج کنن.
    -پوف!ولی بچه شون که اومد من میخورمش!
    با خنده گفتم:
    -خوشحالی ها
    چشمکی زد و گفت:
    -خیلی! قراره تا صبح حرف بزنیم.
    -بی خود، من خوابم میاد.
    -خرس قطبی، مگه خواب نبودی تا حالا؟
    -چرا.ولی بازم خوابم میاد.
    سرم رو روی بالش گذاشتم و به قول ترانه مثل خرس قطبی خوابیدم!


    ***

    -برای بار سوم، دوشیزهی محترمهی مکرمهی معظمه، سرکار خانم سمن شهسواری، آیا وکیلم با مهریه ی معین و مشخص، یک جلد کلام الله مجید، یک شاخه نبات، یک دست آینه و شمعدان و یک سکه ی بهار آزادی، شما را به عقد دائم جناب آقای تیام امینی در بیاورم؟ آیا وکیلم؟
    سرش رو بلند کرد، گوله گوله اشک های زلالش روی مانتوی سفید و مجلسیش میریختن.
    لبش رو گاز گرفت و با صدای گرفته گفت:
    با اجازه ی!...
    مامانش که نتونسته بود بیاد، نگاه کوتاهی به باباش که روی صندلی محضر نشسته بود و شدیدا اخم کرده بود انداخت.
    -با اجازه ی!...
    زد زیر گریه و بین هق هق گریه هاش گفت بله!
    هیچ کس دست نزد، هیچ کله قندی در کار نبود.
    هه!یک سکه ی بهار آزادی!
    این شد قیمت تموم جوونی های سمن، یکی از بهترین دوست هام.
    تیام هم با بغض بله رو گفت، جعبه ی مخملی رو از جیب کت مشکیش در آورد و باز کرد.
    حلقه ی ساده ی نقره ای رو از توش درآورد.
    چند بار دستش رو جلو برد ولی وقتی وحشت توی چشم های سمن رو دید نتونست دستش کنه. حلقه رو روی مانتوی سمن گذاشت و سمن خودش حلقه رو دستش کرد.
    عاقد خداحافظی کرد و رفت و خودمون موندیم.
    من، خواهر کوچیک داماد، هنگامه، خواهر بزرگ داماد، شروین، شوهر خواهر داماد، این شد تموم خانواده ی داماد، نه مامان، نه بابا.
    داماد! این اسم به تیام نمیاومد.
    از خانواده ی سمن هم فقط آقای شهسواری بود. پدرش، طراح این ازدواج درخشان!
    ترانه و شکوفه هم بودن، در حال گریه رفتن پیش سمن تا بوسش کنن. کاش میشد مثل همه ی عروس های دیگه برای سمن هم آرزوی خوشبختی کرد. چه خوشبختی ای؟
    من که نه بغـ*ـل کردن بلد بودم، نه ب*و*س کردن، نه دلداری دادن.
    هنگامه هم پیش تیام رفت. با این که همه ش تقصیر خودش بود ولی شاید نباید این طوری می شد، شاید حقش این نبود، حق شون این نبود.
    از در محضر اومدم بیرون که یکی اسمم رو صدا کرد. برگشتم و تیام رو با کت شلوار پشت سرم دیدم.
    جلو اومد و بغلم کرد، سفت سفت، محکم محکم.
    با بغض گفت:
    -میدونم همش تقصیر منه، ولی!...
    یه قطره اشک از چشمای درشتش پایین ریخت.
    -دل من تنگ میشه.
    بدو بدو داخل رفت.
    من هم بیرون محضر منتظر هنگامه و شروین موندم.
    هیچی به تیام نگفتم، داداشم بود، دوستم داشت، عروسیش بود.
    ولی هیچی نگفتم، دلم باهاش صاف نمیشد، نمیخواستم که صاف بشه. تقصیر اون بود که مامان رفته بود. که بابا نبود، که سمن بدبخت شده بود، که من تنها شده بودم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    بازم به گذشته برگشتم، کار این روز های من!
    برگشتم به روز هایی که من و دوست هام رو بیرون میبرد ، به روز هایی که میخندید.
    به روز هایی که ساندویچ میخرید، سیگار نمیکشید، مـسـ*ـت نمیکرد.
    همون روز هایی که بد نبود.
    روز هایی که دوست هام میزدن تو سرم که داداش بزرگ داشتن خیلی خوبه، هنوز هم به نظرشون خوب بود؟
    اون موقع هایی که مامان اسفند دود میکرد و اولین نفر دور سر تیام می چرخوند. کلی واسهاش بلا بند میخوند و قربون صدقه اش میرفت و می گفت:


    -بچه ام خوشگله، ماشالا خوش قد و بالاست، چشمش می زنن.
    وقت هایی که بابا، با همه ی جدیتش در مقابل تیام کم میآورد و میخندید.
    وقت هایی که هنگامه مجرد بود و مامان نمیذاشت دست به ابروهاش بزنه، کار تیام شده بود مسخره کردن هنگامه، میرفت و میاومد بهش تیکه میانداخت.
    هنگامه حرص می خورد ولی مامان با دست روی سـ*ـینه ش می کوبید و می گفت:
    -قربون بلبل زبونی هات برم.
    یادم اومد اون موقع ها که ابتدایی بودم، یه روز جلوی مدرسه دنبالم اومده بود، یکی از بچه ها حواسش نبود بهم خورد و زمین افتادم.
    جلو اومد و زیر گوش دختره خوابوند، دختره زد زیر گریه!
    با همه ی بیذوقیم من رو برد واسهم بستنی خرید، سلیقه ام رو خوب می دونست!
    یه نفر روی شونم زد.
    نگاهش کردم، شکوفه بود. ترانه هم پشت سرش ایستاده بود.
    شکوفه سرش رو پایین انداخت و گفت:
    -امین کاش آخرش خوب بشه.
    پوزخند زدم.
    -خوب؟! هه، حتما!
    ترانه پرسید:
    -میخوای چیکار کنی؟
    دست هام رو توی جیب سویشرتم کردم. واسه عقد داداشم هم سویشرت تنم کرده بودم!
    -نمی دونم.
    یه صدای بچه گونه از اون طرف خیابون اومد:
    -آجی، آجی!
    رادین داداش کوچیک ترانه بود، ترانه خداحافظی کرد و رفت.
    شکوفه گفت:
    -کاش حداقل یه کم نامزد می موندن.
    -خوب طرحی داده بابای سمن، مستقیم از این جا میرن خونه شون.
    -من میترسم، سمن حالش خیلی بد بود، رنگش پریده بود، حرف هم نمی زد، فقط گریه میکرد.
    -بیشتر از این نمیتونست گند بزنه به زندگی همه.
    -نمیشه برید پیششون بمونید؟
    -برم؟
    -اگه حالش بهتر میشه.چرا که نه؟
    -من از این کار های مسخره بلد نیستم شکو.
    -تو دوست سمنی!
    لبخند کجی زد و با لحن مسخره ای گفت:
    -و از این به بعد خواهر شوهرش.
    -برم و حالش رو بدتر کنم چی؟شکو، من خودم هم از تیام متنفر شدم.
    -امین اون از همه تون بیشتر تحت فشاره.
    اومدم اعتراض کنم که دستش رو بالا آورد و گفت:
    -طرفش رو نمی گیرم، نه، تقصیر اونه، ولی شرایط الانش خیلی بده، میدونم که نمیشه تو رو مجبور به کاری کرد، ولی فکر کنم اگه بری بد نباشه.
    -می دونی شکو دیگه خسته شدم، نمی کشم.
    -میفهمم. کاش میتونستم یه کاری واسهت بکنم.
    -هه!خان داداشم یه گندی زده که دیگه هیچ کس نمی تونه کاری بکنه.
    -امین!هر چی باشه اون دوستت داره.
    -خب که چی؟
    انگار فهمید که بحث در این مورد بی فایده ست.
    مگه میشد بخشید؟ مگه میشد فراموش کرد؟ مگه میشد نبودن مامان رو دید و حرف نزد؟تلخ نبود؟ سرد نبود؟ مگه میشد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا