سرنوشت شاهزاده ما چی می شه؟

  • مرگ

    رای: 22 17.6%
  • موفق می شه

    رای: 106 84.8%

  • مجموع رای دهندگان
    125
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*AFSOON*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/19
ارسالی ها
326
امتیاز واکنش
11,549
امتیاز
631
سن
18
محل سکونت
زمین
سرش را به طرفین تکان داد تا از شر فکار بی سر و تهش رهایی یابد. چطور آن افکار مزخرف به سرش راه پیدا کرده بود؟ با خود می گفت این وسوسه های اربـاب تاریکی است ولی چیزی ته دلش می گفت که از این سفر خسته شده است. سفری طولانی که حالا درازایش نزدیک به یک سال بود. سفری که تا به اینجا خون و زخم و مرگ و آوارگی به همراهش آورده بود. آوارگی در میان باد زوزوه کش پاییز، در میان شب های تاریک و سرد زمستان، در میان ظهر های طاغت فرسای تابستان و عصر های حوصله سر بر بهار!
اراده! اراده اش را از دست داده بود. حالا به راستی احساس دیوانگی می کرد. باز دمی لرزان خارج کرد و دست هایش را سفت تر و سفت تر کرد. زمزمه ها باز هم سر گرفتند. جالب بود! انگار اینجا دنیای دیگری بود. تانیا ها به آینه های هم دیگر سری می زدند و هر از چند گاهی درباره ی تانیا ی واقعی پچ پچ می کردند. آن ها با این کارشان تانیا را یاد ندیمه های قصر می انداخت که هر زمان که او را می دیدند بعد از ادای احترامی پر از اکراه، شرع به پچ پچ می کردند. کلماتشان مانند تازیانه ای داغ بر دلش می نشست.
- به نظر من این حق ماست که جای اون شاهزاده باشیم.
- اون فقط یه بی پدر و مادره!
- فکر می کنه کیه که از بالا به ما نگاه می کنه؟
_-چرا عصر ها تمرین اسب دوانی می کنه؟ مگه پسره؟ این کارا مال پسراس نه مال یه شاهزاده خانوم نازک نارنجی!
کلمه ی شاهزاده همیشه با تمسخر ادا می شد. پوزخند های ندیمه ها همیشه اعصابش را به هم می ریخت ولی ایلسا همیشه جوری او را از اخراج ندیمه ها منع می کرد. حالا دیگر ایلسایی نبود که به او بفهماند نباید عجولانه کاری را انجام دهد. حالا هیچ کس نبود، هیچ کس! تانیا بود و تانیا های دیگر! هزاران هزار تانیا ی دیگر!
دست هایش را از دور زانوانش باز کرد و خود را روی زمین شیشه ای انداخت. چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد با گرم کردن آن ها از خوابش در میان آینه ها و تانیا های آینه ای، لـ*ـذت ببرد.
*****
کوهی یخی در افق دوردست دیده می شد. برف دوباره شروع کرده بود به سپید کردن زمین. از زمانی که کوه یخی را در افق دید تا زمانی که به نزدیکی اش رسید، به تنهایی حدود چند دقیقه طول کشید. باز هم همان سردرد اعصاب خورد کن گریبان گیرش شده بود. قلبش به شدت تند می زد و نفس هایش کوتاه و بریده بریده شده بود. ناخودآگاهش در تلاش بود تا چیزی را برایش یاد آور شود. اما در این هیاهویی که در ذهنش به پا بود، خیلی زود فراموش می شد. ذهنش تمام و کمال بر موضوعی خیلی مهم تمرکز کرده بود و از دور زدن به حول نقطه ی مبهمی دست بر نمی داشت.
سرش را به شدت تکان داد و دست به کار شد. دستانش را به صورت اریب بر روی هم قرار داد و با حس نیرویی قدرتمند در آن ها با خشنودی لبخند زد. حس آن نیروی قدرتمند در دستش لحظه به لحظه بیشتر می شد تا به جایی که برف های دور پایش از شدت گرمای هوا آب شدند. چشمانش را بر روی هم فشرد و توده ی حاوی انرژی ذخیره شده را رها کرد. شدت انفجار به سادگی به چند متر عقب تر پرتابش کرد. برف هایی که دفنش کرده بودند را کنار زد و از جا بلند شد. نگاهی به دورن توده ی یخی انداخت. با دیدن فردی که با گیجی به او خیره شده بود، پوزخندی زد و به سمتش دوید.
اوضاع زیاد خوبی نداشت. شنل و لباس های سیاهی که به تازگی پوشیده بود، پاره پاره شده بود. دستانش که از شدت طناب پیچیده به دورش سفید شده بود به طرز چندش آوری چاک خورده بود، چشمان سبزش در هاله ای سرخ رنگ می درخشید و موهایش مثل اولین ملاقاتشان در هم گوریده شده بود.
کنارش زانو زد و در حالی که طناب ها را با چاقوی کوچکی پاره می کرد گفت: خوبی؟
گویی از حالت گیجی بیرون آمده باشد، پرسید: کجا بودی؟ کاترین کجاست؟
با کمی من و من پاسخ داد: من شما رو گم کردم. جای کاترین امنه، ولی حالش زیاد مناسب نیست، از من خواست تا بعد از پیدا کردنت، با هم به آخرین مقصد بریم.
گوشه ی پلک سمت چپش برای لحظه ای پرید و گفت: اما من... من... باید ببینمش!
در حالی که کمک می کرد تا تانیا از جایش بلند شود گفت: توی راه یه جادوگر رو دیدم، اون برام درباره ی یه کاج سپید حرف زد که احتمالا ربطی به مقصد ما داره، اگر راست گفته باشه، زیاد از اینجا دور نیست. در باره ی کاترین هم ... اون از اینجا خیلی دوره و تنها خواسته اش هم پیدا کردن آخرین گوهره!
تانیا آخرین نگاه هایش را به آینه ها و همزاد هایش انداخت و با شجاعتی ساختگی گفت: بریم!
با هم از اتاق آینه وار تانیا خارج شدند و از روی آینه های خرد شده گذشتند.
کریستین دست تانیا را در دست گرفت و گفت: محکم بگیر!
طوفانی زیر پای هر دو شروع به شکل گیری کرد و باعث شد تا چند اینچی از سطح زمین فاصله بگیرند. ثانیه ای بعد آن ها در حال حرکت بودند.
درختان سپید و اجزای طبیعت اطرافشان مانند خطی محو به نظر می رسید. باد به سرعت به صورتش می خورد و موهایشان پشت سرشان به پرواز در آمده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    تانیا احساس می کرد در حال دیدن خوابی در میان آینه هاست. همه چیز آن قدر به سرعت اتفاق افتاد که به تانیا فرصت فکر کردن هم نداد! اسارت تانیا، سر رسیدن ناگهانی کریستین!
    با خود گفت: هی! هی! اصلا من چطور راضی شدم که با کریستین بیام و کاترین رو تنها بگذارم؟
    اشک از چشمان تانیا سرازیر شده بود، باد وحشیانه درون صورتش می کوبید. تقلا کرد تا دستش را بالا بیاورد و اشک های غلتان را کنار بزند. با هجوم باد، دستش محکم درون صورتش کوبیده شد. تانیا آخی گفت و پشیمان شده، دستش را پایین انداخت.
    گرگ و میش هوا حرف های زیادی به همراه داشت، می گفت این پایان داستان ماست، می گفت بنویس از سر خط، آن طور که می خواهی!
    با کمی دقت تانیا متوجه شد، کریستین در حال کم کردن سرعت است، باد سرکش، کم کم رام می شد و از شدت ضربه های مهلکش کم می کرد. پاهایشان به زمین رسید و در برف فرو رفت، تانیا نگاهی به اطراف انداخت. سرش را به اطراف می کشید و دنبال ورودی یک غار می گشت.
    بدون اینکه بر گردد، خطاب به کریستین گفت: پس ورودی غار کجاست؟
    کریستین دست تانیا را به سمت انبوه درختان کشید و گفت: اون جادوگری که در راه باهاش ملاقات کردم، بهم گفت که نباید دنبال یک غار بگردیم، باید دنبال یک کاج سپید باشیم. اون کاج پوششی بر غاره! بهم یه فلوت هم داد و گفت که باید با نواختن اون پوشش رو برداریم.
    تانیا در حالی که دنبال کریستین کشیده می شد سری تکان داد.
    تانیا با دست دیگرش بوته ای را که در حال خراش دادن صورتش بود کنار زد. رو به کریستین پرخاش کرد: هی! آروم تر!
    نگاهش به سمت چیزی که کریستین به آن خیره شده بود، کشیده شد. کاجی با انبوه برگ های سوزنی سپید رنگ. بلند قامت و درخشان. تانیا تحت تاثیر کاج قرار گرفته بود و مانند کریستین به آن خیره مانده بود. با حرکت دست کریستین به خود آمد، کریستین چیزی را جلوی صورتش تکان می داد. نگاهش به سمت آن چیزی که میان دست های کریستین بود کشیده شد. فلوتی نقره ای رنگ که می درخشید، به طرز خیره کننده ای می درخشید.
    تانیا به حالت سوالی به کریستین نگاه کرد. کریستین در جوابش گفت: من که بلد نیستم فلوت بزنم! تو باید بزنی!
    تانیا با تردید فلوت را از میان دست کریستین بیرون کشید . آرامشی که با لمس فلوت به وجودش سرازیر شد ، وصف ناپذیر بود .
    قدم زنان به درخت نزدیک شد ، در دو قدمی درخت ایستاد و در حالی که هنوز هم نگاهش خیره ی کاج بود ، فلوت را به لب هایش نزدیک تر کرد .
    فلوت روی لب های تانیا نشست و تانیا با دمیدن در آن شروع به نواختن کرد . سمفونی آرامش بخشی که از آن برخاست ، تانیا را به یاد گذشته هایش انداخت . سر در نمی آورد چرا این روز ها اینقدر به گذشته اش فکر می کرد ؟!
    برف های جلوی پای تانیا شروع به آب شده کرد . از میان خاک خیس ، جوانه ها سر بر می آوردند و نمای دیگری از طبیعت را به رخ می کشیدند . زمین ترک برداشت ، ترک کوچکی که ایجاد شده بود ، کم کم گسترش یافت و تبدل به خطی کج و معوج شد . خاک ناگهانی فرو ریخت و تانیا را وادار کرد ، قدمی عقب رود . خاک ها کنار رفتند و تونلی تاریک در امتاد خاک ها را نمایان کردند . تاریکی ها مشتاقانه پیش می آمدند تا مسافران جدیدی را به کام خود بکشند . کریستین در حالی که کوله اش را روی شانه اش محکم می کرد ، به تانیا گفت : دست از زدن بر ندار و بعد از من بپر داخل گودال .
    تانیا سری به تایید تکان داد و باز هم نواخت . نواخت و نواخت .
    کریستین به سمت گودال رفت و بر لبه اش ایستاد . به داخلش نگاهی انداخت و ناگهانی داخل پرید . تانیا هم بی معطلی در حالی که هنوز هم می نواخت پشت سر کریستین داخل پرید .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    ****
    چشمانش با فشار از هم باز شد. بدون اینکه دردی احساس کرده باشد، روی زمین افتاده بود. فلوت هنوز هم درون دستش بود. سایه ای روی صورتش افتاد، سرش را بلند کرد و کریستین را دید که دستش را به طرفش دراز کرده، با کمک کریستین از جا برخاست و ایستاد. نگاهی به اطراف انداخت.
    زمین تا ابد ادامه داشت و آسمان از خلاء ساخته شده بود. کمی دور تر در میان یک کوه کوچک دهانه ی غاری بزرگ نمایان شد. تاریکی درون غار را پوشانده بود و مانع از دید کامل می شد. چشمانش را بر هم فشرد و باز دمی لرزان خارج کرد، با قدمی که کریستین برداشت، به دنبالش راه افتاد.
    پاهایشان در خاک فرو می رفت، خاک در عین خشکی بسیار نرم بود. نمای کوه بیشتر قابل دید شد.
    در مقابل کوه ایستادند، کریستین بدون نگاه کردن به تانیا گفت: اول من می رم، بعد از من بیا! مواظب باش که پاتو کجا می زاری.
    کوله اش را روی دوشش محکم کرد و دستش را به سنگ ها گرفت و خود را بالا کشید، تانیا پشت او حرکت کرد.
    خوشبختانه دهانه ی غار فاصله ی زیادی نداشت و بعد از چند دقیقه هر دو رو به روی دهانه ی غار ایستاده بودند.
    ناگهان صدایی بم و عمیق از میان تاریکی ها صدا زد: داخل بیایید فرزندانم!
    نگاهی آکنده از تعجب به هم انداختند و داخل شدند. خب! در واقع غار چیز عجیبی نداشت، نمایی مانند تمام غار هایی که در زنگی تان دیده اید. تنها چیز عجیبی که درباره اش وجود داشت، رگه های آبی رنگ بین سنگ های غار بود، این رگه ها همه جا دیده می شدند، روی دیوار ها، کف غار و سقف غار.
    همان صدای بم شروع به صحبت کرد، صدایش از اعماق دیوار ها به گوش می رسید: به دنبال گوهرم آمدید. فرزند طوفان و همین طور وارث سالازیا. این گوهر متعلق به شماست بانو، ولی...
    صدا برای لحظه ای خاموش شد و دوباره ادامه داد: من مانند دیگر محافظان شرور نیستم، ناچارا اینجا زندانیم. ولی باید در عوض چیزی که به شما می دهم چیزی از شما بگیرم، در واقع عزیز ترین چیزی که به همراه دارید.
    تانیا چشمانش را تنگ تر کرد، نفسش را بیرون داد و دستش را به سمت کوله اش برد. از میانش گوش ماهی نور سازش را بیرون کشید و روی زمین گذاشت. در همان حال گفت: این تنها چیزی است که از زندگی قبلی ام برایم با ارزش است، هدیه ی دایه ام که... که مانند مادرم دوستش داشتم.
    صدای محافظ غار را در بر گرفت: درست است! از درون چشمانت می خوانم که این هدیه را دوست داری. این پیشکشی قابل قبول است!
    زمین شکاف کوچکی برداشت و گوش ماهی به درون شکاف سقوط کرد، تانیا کمرش را راست کرد و همان موقع محافظ به آرامی گفت: جلو تر بیا تا گوهر را تسلیمت کنم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    تانیا با قدم های لرزان و نا مطمئن پیش رفت. صدا تشویقش کرد: جلو بیا فرزندم! نترس!
    تانیا با خود گفت: چه تضمینی برای زندگی من وجود دارد؟
    با شنیدن صدای محافظ، خشک شد: تضمینی که من می دهم قسمم است، من دروغ گو نیستم! " من تضمین می کنم تو از اینجا بیرون خواهی رفت!
    سری به تایید تکان داد و ایندفعه قدم هایش را محکم و استوار برداشت. به آخر غار نزدیک می شد، ایستاد. ایندفعه به جای صدای محافظ صدای زنی شنیده شد: اوه! سلام بانو! از دیدنت خوشحالم. خیلی وقت است که مهمان نداشتیم!
    تانیا سرش را به اطراف گرداند، صدای محافظ جوابش را داد: چیز خاصی نیست بانو! روح محافظ قبلی است.
    صدای زن باز هم شنیده شد: اوه تو به من می گی بی ارزش؟ حداقل من از مهمانانم خوب پذیرایی می کردم! با معما های زیبایم! اما تو فقط چیز های بی ارزششان را می گیری.
    صدایش نرم تر شد: بانو! این یک قانون است. او پیشکشی اش را گرفته و حالا نوبت معما های زیبای من است. خب اگر به چند تایی شان پاسخ دهید، گوهر را تسلیمتان می کنیم ولی اگر نتوانستید...
    صدایش خاموش شد، تانیا پرسید: و اگر نتونستم؟
    صدای زن گفت: متاسفم بانو! اما... مرگ در انتظارتان است.
    تانیا نفسش را فرو خورد و پرسید: مرگ در ازای چند معما؟ این عدالت نیست!
    صدای زن با بی خیالی گفت: این یک قانونه بانو.
    تانیا نفسش را بیرون راند و به عقب برگشت. با چشمانش راه چاره را از کریستین می پرسید. تنها جوابش سر کریستین بود که تکان خورد، آن هم به تایید!
    تانیا به سمت دیواره ی غار برگشت: قبول می کنم.
    صدای زن با شادی گفت: آره! آفرین! محافظ من شرطو بردم.
    صدای بی میل محافظ پس از چند ثانیه غار را در بر گرفت: باشه... تو بردی!
    زن جیغ خفه ای از شادی کشید و پس از آن صدای دیگری شنیده نشد. یکی دو دقیقه ای به همین منوال گذشت تا اینکه قسمتی از دیوار غار از جا کنده شد و جلوی پای تانیا افتاد. از میان قسمت کنده شده، سر یک زن با یال ها پنجه های یک شیر نمایان شد.
    تانیا به زحمت پرسید: تو یک ابولهولی؟
    سر شیر زن تکانی خورد و حرف تانیا را تایید کرد. بدون اینکه لب بگشاید صدایش در غار طنین انداز شد: بله من یک ابولهولم!
    تانیا سری از شگفتی تکان داد و گفت: من یک ابولهول رو از نزدیک ندیده بودم.
    چشمان قهوه ای رنگ ابولهول درخشید و با شادی گفت: پس من اولین ابولهولی هستم که می بینی! من خیلی زیبام!
    تانیا با شنیدن این حرف یاد هدیا نورا، الهه ی آذرخش افتاد. با آن غرور کاذب و چشمان خودخواهش، ولی با آن همه تانیا هدیا نورا را به عنوان یکی از دوستان و وفاداران سالازیا دوست داشت.
    ابولهول سری تکان داد و گفت: خب! از حاشیه ها خودداری کنیم! معمای اول، آماده ای؟
    تانیا سری به تایید تکان داد و به دقت گوش فرا داد...

    *****
    ابولهول: شیری با سر یک زن، این موجود بر سر راه مسافران می نشست و با پرسیدن معما آن ها را به حیات یا اینکه به مرگ دعوت می کرد. جزء اساطیر یونانی و ایرانی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    آن چیست که:
    مرده آن را می بیند ؟
    و فقیر آن را داراست ؟
    و ماهی هوای آن را تنفس می کند؟
    تانیا چشمانش را روی هم فشرد. درست در لحظه ی حساس ذهنش قفل کرده بود. زمزمه کرد: مرده چه چیز را می بیند؟
    چشمانش با فشار از هم باز شد و با صدای بلندی گفت: هیچ ! جواب هیچ است. مرده هیچ چیز نمی بیند، فقیر هیچ چیز ندارد و ماهی هم از هیچ چیز هوا تنفس نمی کند!
    صدای ابولهول گفت: خب! به عنوان یک شاهزاده خوب بود. تو باهوشی.
    و معمای بعدی:
    در یک جمله
    گل جاودان چیست؟
    خب، تانیا باید اعتراف می کرد جواب معمای قبلی به طور شانسی به ذهنش رسیده بود، اما... در میان تمام کتاب هایی که خوانده بود، اسمی از گل جاودان نشنیده بود. نیمی از مغزش می گفت: گل جاودان یک نکته ی انحرافی است، بیشتر فکر کن.
    ناگهان به یاد یکی از جملات کتاب های هرینا افتاد، با شک پرسید: محبت؟
    صدای زن افسرده شد: بله درسته! البته من خودم به این یکی اعتقاد ندارم! آه شاهزاده! سخت ترین معما و معمای سوم و آخر :
    آن کدام موجود است که از خود نابود می شود؟
    پس از چند دقیقه چشمان تانیا با برق خیره کننده ای درخشید، سخت ترین معما؟ این آسان ترین معما برای تانیا بود.
    با لحن مطمئنی گفت: محافظ جنگل ممنوع، همونی که اسید ترشح می کرد.
    صدای بم محافظ بلند شد: ابولهول احمق! اون خودش کسیه که محافظ رو نابود کرده، انتظار داری ندونه محافظ چطور نابود می شه؟
    ابولهول با صدای بلندی آه کشید و پنجه اش را روی دهانش گذاشت، چشمانش گرد شده بود: اوه! محافظ به یاد نداشتم!
    محافظ گفت: ابله! تبریک بانو! جلو تر بیایید تا گوهر را تسلیمتان کنم.
    ذهن تانیا آنقدر از شادی پر بود که حتی لحظه ای هم فکر نکرد اینجا یک چیز عجیب است.
    چند قدمی جلو رفت، صدای محافظ گفت: جلوتر بانو!
    و باز هم چنر قدم جلوتر و جلوتر
    غار در سکوت فرو رفت. تانیا کمی صبر کرد و صدا زد: محافظ؟
    به محض این کار دست و پای تانیا کشیده شد. نمی توانست حرکتی کند. نگاهی آکنده از وحشت به دست و پایش انداخت، دست هایش با طناب هایی محکم از دو طرف بسته بود، منبع طناب ها به داخل فرو می رفتند، پاهایش هم همین طور.
    وحشت زده فریاد زد: اینجا چه خبره؟ محافظ؟
    صدای محزون محافظ گوشش را پر کرد: متاسفم بانو! مجبور بودم.
    رگه های آبی رنگ درون دیوار، شروع به حرکت به سمت تانیا کردند، در جلوی پای تانیا جمع شدند و با صدای انفجاری، جایی که قبلا صد ها رشته ی آبی رنگ دیده می شد، حالا با یک گوهر آبی رنگ پر شده بود. گردن آویز دور گردن تانیا سرد و گرم می شد، گوهر آخر را می خواست.
    سر تانیا به پایین کشیده شد، گوهر پرواز کنان به سمت آخرین حفره در گردن آویز رفت و با شدت در آن نشست.
    گردن تانیا از این همه قدرت به درد آمد.
    گردن آویز و گوهر هایش مانند پاره ای از خورشید درخشیدند، شدت نور تانیا مجبور به فشردن چشم هایش کرد. حتی از پشت پلک هایش هم می توانست نور را حس کند. درخشش کم و کم تر شد و در آخر خاموش شد.
    تانیا چشمانش را باز کرد، نگاهش را دور تا دور غار چرخاند، مگر کریستین همین جا نبود؟ پس چرا به کمک تانیا نمی آمد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    ****
    کیرا با همان لباس های خاکستری رنگ وارد تالار سیاه شد. شنل پوش پشت شیشه ها بود، از این عادت اربابش سر در نمی آورد، نمی دانست آن زن کیست و چرا برای اربـاب مهم است؟
    سرش را خم کرد و با صدای ملایمی گفت: محافظ و اون ابولهول کارشون رو انجام دادند اربـاب.
    شنل پوش از آن پوزخند های مخصوصش زد و گفت: به آرتن خبر بدید! وقتشه که وارد عمل بشه!
    کیرا سرش را بیشتر خم کرد و خارج شد.
    شنل پوش آهی کشید و دست زن سپید مو را در دست گرفت: می دونی؟ دارم به این نتیجه می رسم که بر عکس تو خیلی ابلهه! اون هیچی از اطرافیانش نمی دونه. شاید کمی...
    پس از مکثی گفت: فقط کمی براش ناراحتم . اون می تونست مشاور اعظم یا حتی ولیعهد من باشه ولی پیمان شکنی تو همه چیز رو خراب کرد. هنوز هم کله شقی!
    دستی به موهای زن کشید. پیراهن زن را مرتب کرد و گفت: هنوز هم بهم ریخته ای، مادر دوست نداره این طور ببینتت.
    در میان خنده اش قطره اشکی از چشمانش چکید. اشک؟ واقعا اشک؟
    اشک چموش را با پشت دست پاک کرد تا کسی متوجه اش نشه. اون یک اربـاب بزرگ بود.
    آهی لرزان کشید و دوباره در قالب سنگی اش فرو رفت.
    از میان شیشه ها خارج شد و با صدای زمزمه مانندی گفت: وقتشه آرتن!
    صدای آرتن را شنید که گفت: وقتشه اربـاب! ما پیروزیم!
    از میان پنجره به بیرون نگاه کرد. مه سیاه رنگ ماند غبار بر همه چیز نشسته بود. پشتش را به پنجره کرد و به سمت در بزرگ تالار رفت. در نزدیک های در در میان غباری لرزان از جنس تاریکی نا پدید شد.
    ****
    در هزاران مایل آن طرف تر، پیز زنی تکیده در میان باران تند می دوید، به گل هایی که درونش فرو می رفت، توجهی نکرد. جان دخترش مهم تر بود. با مشت های ضعیفش بر در خانه ی طبیب کوبید. طبیب در را باز کرد، پیر زن فوری گفت:
    خواهش می کنم آقا! حال رز خوب نیست، کمکش کنید! خواهش می کنم!
    مرد با دستش پیرزن را به آرامش دعوت کرد و آرام پرسید: خونه ات کجاست؟
    پیر زن گفت: آن طرف درخت ها! خواهش می کنم، به دخترم کمک کنید! رز! رز من!
    طبیب پرسید: اسم دخترت رزه؟
    پیرزن سست پاسخ داد: بله! اسمش رزه!
    طبیب داخل دوید تا کیفش را بردارد و پیرزن را تا در خانه اش دنبال کند و "رز" را معاینه کند.
    اشک های پیرزن بی امان می چکید، تنها کسش در حال مرگ بود. دختر عزیزش، رز.

    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    صدای قدم های کسی از پشت سرش آمد و صدای کریستین که پرسید: دنبال من می گردی؟
    نگاهش معطوف کریستین شد و همزمان چشمانش هم گرد شد. چشمان نقرآبی کریستین به رنگ یاقوتی درآمده بود. درون چشم هایش هیچ چیز نمی دید، نه احساسی نه میل به کمکی!
    تانیا دست هایش را کمی کشید و گفت: کمکم کن!
    کریستین نیش خندی زد: اوه! تو از چیزی خبر نداری شاهزاده!
    تانیا باز هم دست هایش را کشید و پرسید: داری چی می گی؟ کمکم کن!
    کریستین نگاهش را از او گرفت و به زمین نگاه کرد، پس از چند ثانیه سرش را بالا آورد و نگاهش را به نگاه سبز تانیا دوخت. چیزی در چشمانش بود که تانیا نامش را نمی دانست. نفرت بود؟
    با زمزمه ای زیر لب ناگهان نیزه ای سرخ در دستانش ظاهر شد. نیزه به چشم تانیا خیلی آشنا به نظر می آمد. نیزه را به حالت آماده در دست گرفت. چشمان تانیا گشاد شده بود، نگاه ناباورش را به کریستین دوخت. این جا چه خبر بود؟
    نیزه ی درون دست کریستین بلند تر شد و با اشاره ای به سمت تانیا ی بیچاره پرواز کرد. چشمان تانیا وقتی گشاد تر شد که نیزه در میان قلبش دوید. نفسش برید، چشمانش هنوز هم روی چشمان یاقوتی کریستین قفل بود. ناله ای سر داد و نفسی فرو برد. خون سرخ رنگش از میان لب هایش بیرون چکید و صدای فرو افتادنش در غار پیچید.
    با نفسی که بیرون داد چشمانش نیز از شدت درد بسته شد. طناب ها از دور دست و پایش باز شدند و بدن نیمه جانش روی زمین افتاد.
    کریستین خم شد و دستش را به سمت گردن آویز برد. دست لرزان تانیا دستش را متوقف کرد. چشمان سبزش سر درگم بود. صدایش را به سختی شنید: چرا؟
    کریستین چشمان یاقوتی اش را در چشمان خسته ی تانیا گره زد. مانند او آرام پاسخ داد: چون من فرزند طوفانم!
    دست تانیا را کنار زد. چشمان تانیا سنگینی می کرد. و ناگهان فهمید. او این تصویر را درون یکی از آینه های اتاق آینه دیده بود. چشمانش روی هم افتاد ولی چیزی ته دلش می گفت: تو تا به حال چند بار از مرگ فرار کردی! این دفعه هم زنده خواهی شد. قلب ضعیفش مجال فکر بیشتر نداد و ... خیلی آرام از تپیدن ایستاد.
    خیلی آرام گردن آویز را از دور گردن تانیا باز کرد و جلوی چشمانش گرفت. با حس سوختن دست هایش گردن آویز را رها کرد و روی زمین انداخت. از شدت درد فریاد بلندی کشید.
    صدای قهقهه ای ممتد گوشش را آزار داد و بعد از آن دیگر هیچ چیز ندید. پیکر او هم کنار تانیا بر زمین افتاد.
    صدایی زبر غار را پر کرد: من برگشتم! تاریکی برگشته!
    قهقه ی شیطانی اش هنوز هم ادامه داشت و یک چیز را ادا می کرد: پایان بازی!
    چه اتفاقی برای شاهزاده افتاد؟ کریستین واقعا که بود؟ چه بر سر کاترین آمد؟ آیا شاهزاده نجات پیدا می کند؟
    برای پاسخ به این سوال جلد دوم این رمان ، یعنی رمان " بازگشت چهار عنصر " را همراهی کنید.


    پایان
    25 /12 /95
    چهارشنبه
    خداوند بزرگ را برای یاری اش شاکرم و از یکی از دوستانم که کمک های بسیاری به من کردند نیز سپاس گذارم .
    .................................................
    به لطف خداوند اولین اثر من در نگاه دانلود منتشر شد. به یاری شما در جلد دوم نیاز دارم. شاید اگر چند روز دیگه نام رمان بازگشت چهار عنصر رو سرچ بزنید تاپیک جلد دوم رو مشاهده کنید. از دیدن نام شما خوشحال می شم.
    مدیران عزیز این تاپیک رو نبندید تا من اصلاحاتم رو به پایان برسونم.
    یا حق
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Descenndants Of The Sun

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/16
    ارسالی ها
    42
    امتیاز واکنش
    193
    امتیاز
    121
    قشنگ بود ممنون
    راستش منم اولش فکر میکردم کریستین خائن باشه اما این موضوع سیر رمانتو نقض میکنه
    قسمتی که مادر خون آشامه گردن تانیا رو درید به پاس وفاداری و شجاعت کریستین بود که تانیا دوباره زنده شد پس الان خیانتش و کشتن تانیا اون موضوعو نقض میکنه که
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا