سرش را به طرفین تکان داد تا از شر فکار بی سر و تهش رهایی یابد. چطور آن افکار مزخرف به سرش راه پیدا کرده بود؟ با خود می گفت این وسوسه های اربـاب تاریکی است ولی چیزی ته دلش می گفت که از این سفر خسته شده است. سفری طولانی که حالا درازایش نزدیک به یک سال بود. سفری که تا به اینجا خون و زخم و مرگ و آوارگی به همراهش آورده بود. آوارگی در میان باد زوزوه کش پاییز، در میان شب های تاریک و سرد زمستان، در میان ظهر های طاغت فرسای تابستان و عصر های حوصله سر بر بهار!
اراده! اراده اش را از دست داده بود. حالا به راستی احساس دیوانگی می کرد. باز دمی لرزان خارج کرد و دست هایش را سفت تر و سفت تر کرد. زمزمه ها باز هم سر گرفتند. جالب بود! انگار اینجا دنیای دیگری بود. تانیا ها به آینه های هم دیگر سری می زدند و هر از چند گاهی درباره ی تانیا ی واقعی پچ پچ می کردند. آن ها با این کارشان تانیا را یاد ندیمه های قصر می انداخت که هر زمان که او را می دیدند بعد از ادای احترامی پر از اکراه، شرع به پچ پچ می کردند. کلماتشان مانند تازیانه ای داغ بر دلش می نشست.
- به نظر من این حق ماست که جای اون شاهزاده باشیم.
- اون فقط یه بی پدر و مادره!
- فکر می کنه کیه که از بالا به ما نگاه می کنه؟
_-چرا عصر ها تمرین اسب دوانی می کنه؟ مگه پسره؟ این کارا مال پسراس نه مال یه شاهزاده خانوم نازک نارنجی!
کلمه ی شاهزاده همیشه با تمسخر ادا می شد. پوزخند های ندیمه ها همیشه اعصابش را به هم می ریخت ولی ایلسا همیشه جوری او را از اخراج ندیمه ها منع می کرد. حالا دیگر ایلسایی نبود که به او بفهماند نباید عجولانه کاری را انجام دهد. حالا هیچ کس نبود، هیچ کس! تانیا بود و تانیا های دیگر! هزاران هزار تانیا ی دیگر!
دست هایش را از دور زانوانش باز کرد و خود را روی زمین شیشه ای انداخت. چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد با گرم کردن آن ها از خوابش در میان آینه ها و تانیا های آینه ای، لـ*ـذت ببرد.
*****
کوهی یخی در افق دوردست دیده می شد. برف دوباره شروع کرده بود به سپید کردن زمین. از زمانی که کوه یخی را در افق دید تا زمانی که به نزدیکی اش رسید، به تنهایی حدود چند دقیقه طول کشید. باز هم همان سردرد اعصاب خورد کن گریبان گیرش شده بود. قلبش به شدت تند می زد و نفس هایش کوتاه و بریده بریده شده بود. ناخودآگاهش در تلاش بود تا چیزی را برایش یاد آور شود. اما در این هیاهویی که در ذهنش به پا بود، خیلی زود فراموش می شد. ذهنش تمام و کمال بر موضوعی خیلی مهم تمرکز کرده بود و از دور زدن به حول نقطه ی مبهمی دست بر نمی داشت.
سرش را به شدت تکان داد و دست به کار شد. دستانش را به صورت اریب بر روی هم قرار داد و با حس نیرویی قدرتمند در آن ها با خشنودی لبخند زد. حس آن نیروی قدرتمند در دستش لحظه به لحظه بیشتر می شد تا به جایی که برف های دور پایش از شدت گرمای هوا آب شدند. چشمانش را بر روی هم فشرد و توده ی حاوی انرژی ذخیره شده را رها کرد. شدت انفجار به سادگی به چند متر عقب تر پرتابش کرد. برف هایی که دفنش کرده بودند را کنار زد و از جا بلند شد. نگاهی به دورن توده ی یخی انداخت. با دیدن فردی که با گیجی به او خیره شده بود، پوزخندی زد و به سمتش دوید.
اوضاع زیاد خوبی نداشت. شنل و لباس های سیاهی که به تازگی پوشیده بود، پاره پاره شده بود. دستانش که از شدت طناب پیچیده به دورش سفید شده بود به طرز چندش آوری چاک خورده بود، چشمان سبزش در هاله ای سرخ رنگ می درخشید و موهایش مثل اولین ملاقاتشان در هم گوریده شده بود.
کنارش زانو زد و در حالی که طناب ها را با چاقوی کوچکی پاره می کرد گفت: خوبی؟
گویی از حالت گیجی بیرون آمده باشد، پرسید: کجا بودی؟ کاترین کجاست؟
با کمی من و من پاسخ داد: من شما رو گم کردم. جای کاترین امنه، ولی حالش زیاد مناسب نیست، از من خواست تا بعد از پیدا کردنت، با هم به آخرین مقصد بریم.
گوشه ی پلک سمت چپش برای لحظه ای پرید و گفت: اما من... من... باید ببینمش!
در حالی که کمک می کرد تا تانیا از جایش بلند شود گفت: توی راه یه جادوگر رو دیدم، اون برام درباره ی یه کاج سپید حرف زد که احتمالا ربطی به مقصد ما داره، اگر راست گفته باشه، زیاد از اینجا دور نیست. در باره ی کاترین هم ... اون از اینجا خیلی دوره و تنها خواسته اش هم پیدا کردن آخرین گوهره!
تانیا آخرین نگاه هایش را به آینه ها و همزاد هایش انداخت و با شجاعتی ساختگی گفت: بریم!
با هم از اتاق آینه وار تانیا خارج شدند و از روی آینه های خرد شده گذشتند.
کریستین دست تانیا را در دست گرفت و گفت: محکم بگیر!
طوفانی زیر پای هر دو شروع به شکل گیری کرد و باعث شد تا چند اینچی از سطح زمین فاصله بگیرند. ثانیه ای بعد آن ها در حال حرکت بودند.
درختان سپید و اجزای طبیعت اطرافشان مانند خطی محو به نظر می رسید. باد به سرعت به صورتش می خورد و موهایشان پشت سرشان به پرواز در آمده بود.
اراده! اراده اش را از دست داده بود. حالا به راستی احساس دیوانگی می کرد. باز دمی لرزان خارج کرد و دست هایش را سفت تر و سفت تر کرد. زمزمه ها باز هم سر گرفتند. جالب بود! انگار اینجا دنیای دیگری بود. تانیا ها به آینه های هم دیگر سری می زدند و هر از چند گاهی درباره ی تانیا ی واقعی پچ پچ می کردند. آن ها با این کارشان تانیا را یاد ندیمه های قصر می انداخت که هر زمان که او را می دیدند بعد از ادای احترامی پر از اکراه، شرع به پچ پچ می کردند. کلماتشان مانند تازیانه ای داغ بر دلش می نشست.
- به نظر من این حق ماست که جای اون شاهزاده باشیم.
- اون فقط یه بی پدر و مادره!
- فکر می کنه کیه که از بالا به ما نگاه می کنه؟
_-چرا عصر ها تمرین اسب دوانی می کنه؟ مگه پسره؟ این کارا مال پسراس نه مال یه شاهزاده خانوم نازک نارنجی!
کلمه ی شاهزاده همیشه با تمسخر ادا می شد. پوزخند های ندیمه ها همیشه اعصابش را به هم می ریخت ولی ایلسا همیشه جوری او را از اخراج ندیمه ها منع می کرد. حالا دیگر ایلسایی نبود که به او بفهماند نباید عجولانه کاری را انجام دهد. حالا هیچ کس نبود، هیچ کس! تانیا بود و تانیا های دیگر! هزاران هزار تانیا ی دیگر!
دست هایش را از دور زانوانش باز کرد و خود را روی زمین شیشه ای انداخت. چشمانش را روی هم فشار داد و سعی کرد با گرم کردن آن ها از خوابش در میان آینه ها و تانیا های آینه ای، لـ*ـذت ببرد.
*****
کوهی یخی در افق دوردست دیده می شد. برف دوباره شروع کرده بود به سپید کردن زمین. از زمانی که کوه یخی را در افق دید تا زمانی که به نزدیکی اش رسید، به تنهایی حدود چند دقیقه طول کشید. باز هم همان سردرد اعصاب خورد کن گریبان گیرش شده بود. قلبش به شدت تند می زد و نفس هایش کوتاه و بریده بریده شده بود. ناخودآگاهش در تلاش بود تا چیزی را برایش یاد آور شود. اما در این هیاهویی که در ذهنش به پا بود، خیلی زود فراموش می شد. ذهنش تمام و کمال بر موضوعی خیلی مهم تمرکز کرده بود و از دور زدن به حول نقطه ی مبهمی دست بر نمی داشت.
سرش را به شدت تکان داد و دست به کار شد. دستانش را به صورت اریب بر روی هم قرار داد و با حس نیرویی قدرتمند در آن ها با خشنودی لبخند زد. حس آن نیروی قدرتمند در دستش لحظه به لحظه بیشتر می شد تا به جایی که برف های دور پایش از شدت گرمای هوا آب شدند. چشمانش را بر روی هم فشرد و توده ی حاوی انرژی ذخیره شده را رها کرد. شدت انفجار به سادگی به چند متر عقب تر پرتابش کرد. برف هایی که دفنش کرده بودند را کنار زد و از جا بلند شد. نگاهی به دورن توده ی یخی انداخت. با دیدن فردی که با گیجی به او خیره شده بود، پوزخندی زد و به سمتش دوید.
اوضاع زیاد خوبی نداشت. شنل و لباس های سیاهی که به تازگی پوشیده بود، پاره پاره شده بود. دستانش که از شدت طناب پیچیده به دورش سفید شده بود به طرز چندش آوری چاک خورده بود، چشمان سبزش در هاله ای سرخ رنگ می درخشید و موهایش مثل اولین ملاقاتشان در هم گوریده شده بود.
کنارش زانو زد و در حالی که طناب ها را با چاقوی کوچکی پاره می کرد گفت: خوبی؟
گویی از حالت گیجی بیرون آمده باشد، پرسید: کجا بودی؟ کاترین کجاست؟
با کمی من و من پاسخ داد: من شما رو گم کردم. جای کاترین امنه، ولی حالش زیاد مناسب نیست، از من خواست تا بعد از پیدا کردنت، با هم به آخرین مقصد بریم.
گوشه ی پلک سمت چپش برای لحظه ای پرید و گفت: اما من... من... باید ببینمش!
در حالی که کمک می کرد تا تانیا از جایش بلند شود گفت: توی راه یه جادوگر رو دیدم، اون برام درباره ی یه کاج سپید حرف زد که احتمالا ربطی به مقصد ما داره، اگر راست گفته باشه، زیاد از اینجا دور نیست. در باره ی کاترین هم ... اون از اینجا خیلی دوره و تنها خواسته اش هم پیدا کردن آخرین گوهره!
تانیا آخرین نگاه هایش را به آینه ها و همزاد هایش انداخت و با شجاعتی ساختگی گفت: بریم!
با هم از اتاق آینه وار تانیا خارج شدند و از روی آینه های خرد شده گذشتند.
کریستین دست تانیا را در دست گرفت و گفت: محکم بگیر!
طوفانی زیر پای هر دو شروع به شکل گیری کرد و باعث شد تا چند اینچی از سطح زمین فاصله بگیرند. ثانیه ای بعد آن ها در حال حرکت بودند.
درختان سپید و اجزای طبیعت اطرافشان مانند خطی محو به نظر می رسید. باد به سرعت به صورتش می خورد و موهایشان پشت سرشان به پرواز در آمده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: