- عضویت
- 2016/12/08
- ارسالی ها
- 247
- امتیاز واکنش
- 14,813
- امتیاز
- 826
- سن
- 29
به طرفی که اشاره میکرد نگاهی انداختم. همین که خواستم به طرف در برم شاهین گفت:
- خانم سعادت اول از اتاق سرایداری وسایل رو بردارین.
بهش نگاهی انداختم و بعد از گفتن: «ممنونم» از اتاق خارج شدم. وارد سالن شدم وقتی که برای اولینبار اومده بودم بهخاطر شاهین نتونستم همهچی رو خوب ببینم. به دو طرفم نگاه کردم طرف راستم کنار در ورودی اصلی میز منشی قرار داشت و روبهروی میز منشی یه حال دایره مانند بزرگی بود که یه ست مبلمان نیم دایرم اونجا گذاشته بودن که احتمالاً کسایی که میخواستن رییس رو ببینن اینجا منتظر میموندن، به طرف چپ سالن رفتم. به یه فرورفتگی توی دیوار رسیدم که تو همین فرورفتگی یه در بود روش نوشته بود آبدارخانه و سرایداری.
در رو باز کردم و داخل شدم؛ یه آشپزخونه جمع و جور ونقلی بود. به اطرافم یه نگاهی انداختم. به طرف کمد قدی که سفید و همرنگ کابینتا بود رفتم. درش رو باز کردم حدسم درست بود، تی، جارو و دستمالکهنهها اونجا بودن، از توی کابینت در شیشهای بالا شیشه پاکن رو برداشتم و اتاق و ترک کردم.
وقتی که از دفتربیرون اومده بودم درش رو باز گذاشتم؛ همین که میخواستم برم تو صدای حرف زدنای شاهین و کوهیار و شنیدم. همونجا ایستادم تا ببینم چی میگن؟ انگار داشتن درباره من حرف میزدن.
- میگم کوهیار این دختره واقعاً نوهی آقا مالکه؟
بعد از چنددقیقه صدای بیتفاوت کوهیار به گوش رسید.
- هوم.
- اصلاً به قیافهش نمیخوره روستایی باشه. بعدشم مگه اون میتونه اینهمه طبقه رو تمیز کنه؟
دوباره با همون لحن بیتفاوت جواب داد.
- خب که چی؟ اصلاً به من مربوط نیست؛ خودش خواسته، پس باید بتونه.
صدای کلافهی شاهین اومد.
- عجب آدمی هستیا! اصلاً ولش کن، حرفزدن با تو فایدهای نداره.
دیگه بیشتر از این منتظرموندن رو صلاح ندونستم و با وسایل کار وارد شدم.
شاهین تا من رو دید، سرش رو از روی پروندهایکه تو دستش بود بلند کرد و بهم لبخند زد.
کوهیار هم که اصلاً حضورم براش مهم نبود، بدون حرف در حال زیروروکردن پروندهها بود.
به طرف در اتاق کنفرانس رفتم و وارد شدم. یه اتاق مستطیل شکل بزرگ که یه میز قهوهای بزرگ به همون شکل وسطش گذاشته بودن، دور تا دور میز صندلیهای چرخدار کرمرنگی همراه با میکروفن تعبیه شده بود. رنگ دیواراشم مثل دفترشون بود. همون دیواری که اونجا تماما شیشه بود تا اینجا هم امتداد داشت. وسایل رو روی زمین گذاشتم و شروع کردم کف اتاقو تی کشیدن، همینطور که داشتم تی میکشیدم عناصر جدول مندلیف رو همراه با عدد اتمیشون از حفظ مرور میکردم؛ وقتی کار تی کشیدنم تموم شد کهنه و شیشهپاککن رو برداشتم و میز و صندلیها رو کاملا تمیز کردم. آخر سر رفتم سراغ السیدی خیلی بزرگی که بعد از بالا رفتن از سه پله در عرض اتاق نصب شده بود. همینطور که ال سی دی رو تا جایی که قدم میرسید تمیز میکردم متوجه یه در دیگه سمت چپ اتاق شدم با خودم گفتم: «احتمالاً رییس از در دفتر و بقیه از این در میان تو.»
بعد از اینکه کارم تموم شد کشوقوسی به خودم دادم و وسایل و جمع کردم. از در دفتر از اتاق کنفرانس خارج شدم اون دوتا هم در حال جمع کردن پروندهها بودن.
- تموم شد خانم سعادت؟
درحالی که وسایل رو پایین میذاشتم. رو به شاهین که من رو خطاب قرار میداد گفتم:
- بله، اون اتاق رو تموم کردم.
- این اتاقم باید تمیز شه.
اینبار کوهیار بود که با همون لحن محکمش داشت بهم دستور میداد. بهش جوابی ندادم.
- خب خانم سعادت شما بیا تو مرتب کردن پروندهها به من کمک کن منم تو تمیز کردن این اتاق درندشت بهت کمک میکنم.
شاهین در حالی که داشت با لبخند بهم نگاه میکرد منتظر عکس العمل من شد.
پیشنهاد خوبی بود. به همین خاطر با لبخند به طرفش رفتم و گفتم:
- باید چیکار کنم؟
- بشین تا بهت بگم.
روی مبل روبهروییش نشستم.
- خب ببین، هر کدوم از زونکنا از یه بخش اومدن. مثلاً این یکی رو ببین روش نوشته بخش حسابداری.
اجازه توضیح بیشتری بهش ندادم و خیلی سریع گفتم:
- یعنی هر کدوم از پروندهها که مال یه بخش هستن رو جدا بذازم.
دستاش رو محکم به هم زد و با خنده گفت:
- احسنت.
یکی از پروندهها رو برداشتم. مربوط به بخش نقشه کشی بود؛ پس باید تمام پروندههایی که مربوط به این بخش بودو پیدا میکردم.
همینطور که داشتم دنبال پروندهها میگشتم فکرم رفت سمت شاهین، با خودم گفتم این دوتا احتمالاً باید خیلی صمیمی باشن، چون اگه صمیمی نبودن این کوهیارخان مغرور اصلا اجازه نمیداد کسی اینجوری راحت باهاش حرف بزنه.
شاهین پسر خوشاخلاقی بهنظر میاومد. قدی متوسط و هیکل خوشفرمی داشت موهای خرمایی پوستی گندمی با چشای میشی، لبهای متوسط و بینی یه ذره عقابی کوچیک که خیلی به چهرش میاومد. روی هم رفته قیافه قشنگی داشت.
پیرهن شلوار سورمهای خیلی بهش میاومد.
وقتی که ما دوتا داشتیم پروندهها رو سروسامون میدادیم. کوهیار پشت میزش برگشته بود و داشت یه پرونده رو با دقت بررسی میکرد.
اینو از اخمی که کرده بود فهمیدم. توذهنم به فکرم خندیدم، با خودم گفتم: «این رو از وقتی که دیدم همینطور اخمو بود.»
- خانم سعادت درس میخونین؟
با سوال شاهین از فکروخیال بیرون اومدم و سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- بله، امسال باید کنکور بدم.
پرونده دستش رو روی بقیه پروندهها گذاشت.
- چه رشتهی میخونین؟
- تجربی.
با لبخند ادامه داد.
- پس قراره خانم دکتر بشین.
آهی کشیدم و گفتم:
- با وضعی که پیش اومده فکر نکنم.
انگار منظورم رو فهمید به همین خاطر خیلی سریع بحث رو عوض کرد.
- ببخشید این رو میگم؛ ولی من عادت ندارم بقیه رو به فامیل صدا بزنم.
سرش رو بلند کرد و به من که داشتم بهش نگاه میکردم لبخند زدو ادامه داد.
- اسم کوچیکت چیه؟ میتونم به اسم کوچیک صدات بزنم.
یهلحظه از این همه صمیمیت جا خوردم. انگار خودش وضعم رو فهمید؛ چون خیلی زود گفت:
- اصلاً مجبور نیستین بگین، اشکالی نداره همون خانم سعادت صداتون میزنم.
بعد سرش رو پایین انداخت و با خودش آروم گفت:
- خانم سعادتم راحته که.
ولی من شنیدم چی گفت؛ از حرکتش خندم گرفت. میدونستم منظوری نداره احتمالاً برای اینکه حس مافوق بودنش بهم دست نده همچین چیزی خواسته.
رو بهش گفتم:
- اسمم افسانهس.
سرش رو بالا گرفت و با لبخند گفت:
- ببخش دیگه. ما زود پسر خاله میشیم افسانه خانم.
- اشکالی نداره.
یه نگاهی به کوهیار انداخت و خیلی آروم گفت:
- رییسمون از پرحرفی و تنبلی خوشش نمیاد. ببین چطور اخماش تو همه بجنب تا صداش درنیومده همه رو جمع کنیم.
بعد از این حرفش هر دومون سریع دست به کار شدیم. بعد از چند دقیقه شاهین رو به کوهیار گفت:
- ببینم کوهیار مراسم دختر آقای بزرگمهر رو میری؟
کوهیار همینطور که سرش روی پرونده بود گفت:
- احتمالاً.
فامیل بزرگمهر خیلی برام آشنا بود. انگار قبلا این فامیل رو شنیده بودم؛ ولی نمیدونم کجا. تو همین افکار بودم که شاهین دوباره گفت:
- بیچاره آقای بزرگمهر این یکی دخترش رو خیلی دوست داشت. شنیدم میخواد رها سازه رو بفروشه به شما، درسته؟
کوهیار جواب داد.
- آره، این هفته میاد تا باهم حرف بزنیم.
- ولی گفته که نباید اسم شرکتش رو عوض کنین. نه؟
-آره یه همچین چیزی، حالا آخر هفته معلوم میشه.
ادامهی حرفاشون رو دیگه متوجه نشدم. دائما اسم بزرگمهر و رهاسازه تو ذهنم رژه میرفت خیلی برام آشنا بودن،کمکم سرم داشت درد میگرفت. برای اینکه این افکار از سرم بیرون بره سرم رو به طرفین چرخوندم.
- چیزی شده افسانه؟
به شاهین که با حالات گنگی داشت به من نگاه میکرد لبخندی زدم و گفتم:
- نه چیز مهمی نیست. راستی تمام پروندههای نقشه کشی رو جمع کردم.
درحالی که بقیه پروندههای روی میزو بالا و پایین میکردم ادامه دادم.
- فکر نکنم دیگه چیزی مونده باشه.
- جدی؟ خب یه دوتا پرونده مربوط به همین بخش روی میز کوهیاره زحمت اونارم بکش.
سریع سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- ها؟
فکر کنم فهمید که از روبهرو شدن با کوهیار میترسم، چون خندید و آروم گفت:
- چیه بابا چرا کپ کردی؟! نمیخوره بچه خوبیه.
بعد از گفتن این حرف ریز خندید.
از دست خودم کلافه شدم. نمیدونم چم شده بود از وقتی که رفتارش رو با مادرجون دیده بودم دوست نداشتم باهاش روبهرو بشم. ناچار از جام بلند شدم و به طرفش رفتم.
وقتی که کنار میزش رسیدم گفتم:
- اومدم پروندهای بخش نقشکشی رو بردارم.
بدون اینکه به خودش زحمت بده و سرش رو بلند کنه، همونجوری که با اخم داشت پروندهش رو بررسی میکرد لبای گوشتی و صورتی خوشفرمش رو تکون داد و گفت:
- رو میزه، بگرد پیدا کن.
بعد از گفتن حرفش سریع دست به کار شدم. میزش از بس بزرگ و روش پر از پرونده بود مجبور بودم هی این طرف و اون طرف برم.ی کیشون رو پیدا کردم دنبال اون یکی میگشتم که متوجه شدم زیر دست کوهیاره.
نمیتونستم بهش بگم دستش رو برداره، میترسیدم دوباره یه چیزی بگه و بهم بریزم. از اونجایی که میزشم بزرگ بود از جای که ایستاده بودم نمیتونستم پرونده رو بکشم. میز رو دور زدم و با فاصله کمی ازش ایستادم.
بدون اینکه چیزی بهش بگم پرونده رو آروم از زیر دستش کشیدم، بیهوا خیلی سریع صورتش رو به طرف من برگردوند. قلبم یهلحظه ایستاد تو چشمام خیره شد وخواست چیزی بهم بگه؛ اما نمیدونم چی تو چشمام دید که آروم اخماش رو بازکرد ودستش رو بلند کرد. این وضع چند ثانیه بیشتر طول نکشید باز شد همون کوهیار قبلی و با اخم سرش رو برگردوند.
نفس حبس شدم رو با صدا بیرون دادم که از گوشه چشم یه نگاه گذرایی به انداخت.
پرونده رو برداشتم و خیلی سریع به طرف شاهین که داشت کارش رو با دقت انجام میداد رفتم.
اون شب بعد از اینکه کار پروندهها تموم شد همونطوری که شاهین بهم قول داده بود باهم دفتر و تمیز کردیم. بعد از اینکه وسایل رو برداشتم ازش تشکر کردم. بدون خداحافظی کردن از کوهیار که روبهروی اون دیوار شیشهای ایستاده بود ودرحالی که دستاش رو تو جیب شلوارش فرو کرده بود، داشت بیرون رو تماشا میکرد فقط از شاهین خداحافظی کردم.
وسایلا رو سرجاشون گذاشتم و برای رفتن به خونه به طرف آسانسور به راه افتادم.
- خانم سعادت اول از اتاق سرایداری وسایل رو بردارین.
بهش نگاهی انداختم و بعد از گفتن: «ممنونم» از اتاق خارج شدم. وارد سالن شدم وقتی که برای اولینبار اومده بودم بهخاطر شاهین نتونستم همهچی رو خوب ببینم. به دو طرفم نگاه کردم طرف راستم کنار در ورودی اصلی میز منشی قرار داشت و روبهروی میز منشی یه حال دایره مانند بزرگی بود که یه ست مبلمان نیم دایرم اونجا گذاشته بودن که احتمالاً کسایی که میخواستن رییس رو ببینن اینجا منتظر میموندن، به طرف چپ سالن رفتم. به یه فرورفتگی توی دیوار رسیدم که تو همین فرورفتگی یه در بود روش نوشته بود آبدارخانه و سرایداری.
در رو باز کردم و داخل شدم؛ یه آشپزخونه جمع و جور ونقلی بود. به اطرافم یه نگاهی انداختم. به طرف کمد قدی که سفید و همرنگ کابینتا بود رفتم. درش رو باز کردم حدسم درست بود، تی، جارو و دستمالکهنهها اونجا بودن، از توی کابینت در شیشهای بالا شیشه پاکن رو برداشتم و اتاق و ترک کردم.
وقتی که از دفتربیرون اومده بودم درش رو باز گذاشتم؛ همین که میخواستم برم تو صدای حرف زدنای شاهین و کوهیار و شنیدم. همونجا ایستادم تا ببینم چی میگن؟ انگار داشتن درباره من حرف میزدن.
- میگم کوهیار این دختره واقعاً نوهی آقا مالکه؟
بعد از چنددقیقه صدای بیتفاوت کوهیار به گوش رسید.
- هوم.
- اصلاً به قیافهش نمیخوره روستایی باشه. بعدشم مگه اون میتونه اینهمه طبقه رو تمیز کنه؟
دوباره با همون لحن بیتفاوت جواب داد.
- خب که چی؟ اصلاً به من مربوط نیست؛ خودش خواسته، پس باید بتونه.
صدای کلافهی شاهین اومد.
- عجب آدمی هستیا! اصلاً ولش کن، حرفزدن با تو فایدهای نداره.
دیگه بیشتر از این منتظرموندن رو صلاح ندونستم و با وسایل کار وارد شدم.
شاهین تا من رو دید، سرش رو از روی پروندهایکه تو دستش بود بلند کرد و بهم لبخند زد.
کوهیار هم که اصلاً حضورم براش مهم نبود، بدون حرف در حال زیروروکردن پروندهها بود.
به طرف در اتاق کنفرانس رفتم و وارد شدم. یه اتاق مستطیل شکل بزرگ که یه میز قهوهای بزرگ به همون شکل وسطش گذاشته بودن، دور تا دور میز صندلیهای چرخدار کرمرنگی همراه با میکروفن تعبیه شده بود. رنگ دیواراشم مثل دفترشون بود. همون دیواری که اونجا تماما شیشه بود تا اینجا هم امتداد داشت. وسایل رو روی زمین گذاشتم و شروع کردم کف اتاقو تی کشیدن، همینطور که داشتم تی میکشیدم عناصر جدول مندلیف رو همراه با عدد اتمیشون از حفظ مرور میکردم؛ وقتی کار تی کشیدنم تموم شد کهنه و شیشهپاککن رو برداشتم و میز و صندلیها رو کاملا تمیز کردم. آخر سر رفتم سراغ السیدی خیلی بزرگی که بعد از بالا رفتن از سه پله در عرض اتاق نصب شده بود. همینطور که ال سی دی رو تا جایی که قدم میرسید تمیز میکردم متوجه یه در دیگه سمت چپ اتاق شدم با خودم گفتم: «احتمالاً رییس از در دفتر و بقیه از این در میان تو.»
بعد از اینکه کارم تموم شد کشوقوسی به خودم دادم و وسایل و جمع کردم. از در دفتر از اتاق کنفرانس خارج شدم اون دوتا هم در حال جمع کردن پروندهها بودن.
- تموم شد خانم سعادت؟
درحالی که وسایل رو پایین میذاشتم. رو به شاهین که من رو خطاب قرار میداد گفتم:
- بله، اون اتاق رو تموم کردم.
- این اتاقم باید تمیز شه.
اینبار کوهیار بود که با همون لحن محکمش داشت بهم دستور میداد. بهش جوابی ندادم.
- خب خانم سعادت شما بیا تو مرتب کردن پروندهها به من کمک کن منم تو تمیز کردن این اتاق درندشت بهت کمک میکنم.
شاهین در حالی که داشت با لبخند بهم نگاه میکرد منتظر عکس العمل من شد.
پیشنهاد خوبی بود. به همین خاطر با لبخند به طرفش رفتم و گفتم:
- باید چیکار کنم؟
- بشین تا بهت بگم.
روی مبل روبهروییش نشستم.
- خب ببین، هر کدوم از زونکنا از یه بخش اومدن. مثلاً این یکی رو ببین روش نوشته بخش حسابداری.
اجازه توضیح بیشتری بهش ندادم و خیلی سریع گفتم:
- یعنی هر کدوم از پروندهها که مال یه بخش هستن رو جدا بذازم.
دستاش رو محکم به هم زد و با خنده گفت:
- احسنت.
یکی از پروندهها رو برداشتم. مربوط به بخش نقشه کشی بود؛ پس باید تمام پروندههایی که مربوط به این بخش بودو پیدا میکردم.
همینطور که داشتم دنبال پروندهها میگشتم فکرم رفت سمت شاهین، با خودم گفتم این دوتا احتمالاً باید خیلی صمیمی باشن، چون اگه صمیمی نبودن این کوهیارخان مغرور اصلا اجازه نمیداد کسی اینجوری راحت باهاش حرف بزنه.
شاهین پسر خوشاخلاقی بهنظر میاومد. قدی متوسط و هیکل خوشفرمی داشت موهای خرمایی پوستی گندمی با چشای میشی، لبهای متوسط و بینی یه ذره عقابی کوچیک که خیلی به چهرش میاومد. روی هم رفته قیافه قشنگی داشت.
پیرهن شلوار سورمهای خیلی بهش میاومد.
وقتی که ما دوتا داشتیم پروندهها رو سروسامون میدادیم. کوهیار پشت میزش برگشته بود و داشت یه پرونده رو با دقت بررسی میکرد.
اینو از اخمی که کرده بود فهمیدم. توذهنم به فکرم خندیدم، با خودم گفتم: «این رو از وقتی که دیدم همینطور اخمو بود.»
- خانم سعادت درس میخونین؟
با سوال شاهین از فکروخیال بیرون اومدم و سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- بله، امسال باید کنکور بدم.
پرونده دستش رو روی بقیه پروندهها گذاشت.
- چه رشتهی میخونین؟
- تجربی.
با لبخند ادامه داد.
- پس قراره خانم دکتر بشین.
آهی کشیدم و گفتم:
- با وضعی که پیش اومده فکر نکنم.
انگار منظورم رو فهمید به همین خاطر خیلی سریع بحث رو عوض کرد.
- ببخشید این رو میگم؛ ولی من عادت ندارم بقیه رو به فامیل صدا بزنم.
سرش رو بلند کرد و به من که داشتم بهش نگاه میکردم لبخند زدو ادامه داد.
- اسم کوچیکت چیه؟ میتونم به اسم کوچیک صدات بزنم.
یهلحظه از این همه صمیمیت جا خوردم. انگار خودش وضعم رو فهمید؛ چون خیلی زود گفت:
- اصلاً مجبور نیستین بگین، اشکالی نداره همون خانم سعادت صداتون میزنم.
بعد سرش رو پایین انداخت و با خودش آروم گفت:
- خانم سعادتم راحته که.
ولی من شنیدم چی گفت؛ از حرکتش خندم گرفت. میدونستم منظوری نداره احتمالاً برای اینکه حس مافوق بودنش بهم دست نده همچین چیزی خواسته.
رو بهش گفتم:
- اسمم افسانهس.
سرش رو بالا گرفت و با لبخند گفت:
- ببخش دیگه. ما زود پسر خاله میشیم افسانه خانم.
- اشکالی نداره.
یه نگاهی به کوهیار انداخت و خیلی آروم گفت:
- رییسمون از پرحرفی و تنبلی خوشش نمیاد. ببین چطور اخماش تو همه بجنب تا صداش درنیومده همه رو جمع کنیم.
بعد از این حرفش هر دومون سریع دست به کار شدیم. بعد از چند دقیقه شاهین رو به کوهیار گفت:
- ببینم کوهیار مراسم دختر آقای بزرگمهر رو میری؟
کوهیار همینطور که سرش روی پرونده بود گفت:
- احتمالاً.
فامیل بزرگمهر خیلی برام آشنا بود. انگار قبلا این فامیل رو شنیده بودم؛ ولی نمیدونم کجا. تو همین افکار بودم که شاهین دوباره گفت:
- بیچاره آقای بزرگمهر این یکی دخترش رو خیلی دوست داشت. شنیدم میخواد رها سازه رو بفروشه به شما، درسته؟
کوهیار جواب داد.
- آره، این هفته میاد تا باهم حرف بزنیم.
- ولی گفته که نباید اسم شرکتش رو عوض کنین. نه؟
-آره یه همچین چیزی، حالا آخر هفته معلوم میشه.
ادامهی حرفاشون رو دیگه متوجه نشدم. دائما اسم بزرگمهر و رهاسازه تو ذهنم رژه میرفت خیلی برام آشنا بودن،کمکم سرم داشت درد میگرفت. برای اینکه این افکار از سرم بیرون بره سرم رو به طرفین چرخوندم.
- چیزی شده افسانه؟
به شاهین که با حالات گنگی داشت به من نگاه میکرد لبخندی زدم و گفتم:
- نه چیز مهمی نیست. راستی تمام پروندههای نقشه کشی رو جمع کردم.
درحالی که بقیه پروندههای روی میزو بالا و پایین میکردم ادامه دادم.
- فکر نکنم دیگه چیزی مونده باشه.
- جدی؟ خب یه دوتا پرونده مربوط به همین بخش روی میز کوهیاره زحمت اونارم بکش.
سریع سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- ها؟
فکر کنم فهمید که از روبهرو شدن با کوهیار میترسم، چون خندید و آروم گفت:
- چیه بابا چرا کپ کردی؟! نمیخوره بچه خوبیه.
بعد از گفتن این حرف ریز خندید.
از دست خودم کلافه شدم. نمیدونم چم شده بود از وقتی که رفتارش رو با مادرجون دیده بودم دوست نداشتم باهاش روبهرو بشم. ناچار از جام بلند شدم و به طرفش رفتم.
وقتی که کنار میزش رسیدم گفتم:
- اومدم پروندهای بخش نقشکشی رو بردارم.
بدون اینکه به خودش زحمت بده و سرش رو بلند کنه، همونجوری که با اخم داشت پروندهش رو بررسی میکرد لبای گوشتی و صورتی خوشفرمش رو تکون داد و گفت:
- رو میزه، بگرد پیدا کن.
بعد از گفتن حرفش سریع دست به کار شدم. میزش از بس بزرگ و روش پر از پرونده بود مجبور بودم هی این طرف و اون طرف برم.ی کیشون رو پیدا کردم دنبال اون یکی میگشتم که متوجه شدم زیر دست کوهیاره.
نمیتونستم بهش بگم دستش رو برداره، میترسیدم دوباره یه چیزی بگه و بهم بریزم. از اونجایی که میزشم بزرگ بود از جای که ایستاده بودم نمیتونستم پرونده رو بکشم. میز رو دور زدم و با فاصله کمی ازش ایستادم.
بدون اینکه چیزی بهش بگم پرونده رو آروم از زیر دستش کشیدم، بیهوا خیلی سریع صورتش رو به طرف من برگردوند. قلبم یهلحظه ایستاد تو چشمام خیره شد وخواست چیزی بهم بگه؛ اما نمیدونم چی تو چشمام دید که آروم اخماش رو بازکرد ودستش رو بلند کرد. این وضع چند ثانیه بیشتر طول نکشید باز شد همون کوهیار قبلی و با اخم سرش رو برگردوند.
نفس حبس شدم رو با صدا بیرون دادم که از گوشه چشم یه نگاه گذرایی به انداخت.
پرونده رو برداشتم و خیلی سریع به طرف شاهین که داشت کارش رو با دقت انجام میداد رفتم.
اون شب بعد از اینکه کار پروندهها تموم شد همونطوری که شاهین بهم قول داده بود باهم دفتر و تمیز کردیم. بعد از اینکه وسایل رو برداشتم ازش تشکر کردم. بدون خداحافظی کردن از کوهیار که روبهروی اون دیوار شیشهای ایستاده بود ودرحالی که دستاش رو تو جیب شلوارش فرو کرده بود، داشت بیرون رو تماشا میکرد فقط از شاهین خداحافظی کردم.
وسایلا رو سرجاشون گذاشتم و برای رفتن به خونه به طرف آسانسور به راه افتادم.
آخرین ویرایش توسط مدیر:



