کامل شده رمان در حصار خاموشی | nadiya96sadeghi کاربرانجمن نگاه دانلود

شخصیت کدام یک از شخصیت‌های رمان را بیشتر می‌پسندید؟

  • رها/افسانه

  • کوهیار

  • دنیا

  • شاهین

  • امیران

  • شیدا

  • ارسلان

  • یلدا


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

nadiya96sadeghi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/08
ارسالی ها
247
امتیاز واکنش
14,813
امتیاز
826
سن
29
به طرفی که اشاره می‌کرد نگاهی انداختم. همین که خواستم به طرف در برم شاهین گفت:
- خانم سعادت اول از اتاق سرایداری وسایل رو بردارین.
بهش نگاهی انداختم و بعد از گفتن: «ممنونم» از اتاق خارج شدم. وارد سالن شدم وقتی که برای اولین‌بار اومده بودم به‌خاطر شاهین نتونستم همه‌چی رو خوب ببینم. به دو طرفم نگاه کردم طرف راستم کنار در ورودی اصلی میز منشی قرار داشت و روبه‌روی میز منشی یه حال دایره مانند بزرگی بود که یه ست مبلمان نیم دایرم اونجا گذاشته بودن که احتمالاً کسایی که می‌خواستن رییس رو ببینن اینجا منتظر می‌موندن، به طرف چپ سالن رفتم. به یه فرورفتگی توی دیوار رسیدم که تو همین فرورفتگی یه در بود روش نوشته بود آبدارخانه و سرایداری.
در رو باز کردم و داخل شدم؛ یه آشپزخونه جمع و جور ونقلی بود. به اطرافم یه نگاهی انداختم. به طرف کمد قدی که سفید و هم‌رنگ کابینتا بود رفتم. درش رو باز کردم حدسم درست بود، تی، جارو و دستمال‌کهنه‌ها اونجا بودن، از توی کابینت در شیشه‌ای بالا شیشه پاکن رو برداشتم و اتاق و ترک کردم.
وقتی که از دفتربیرون اومده بودم درش رو باز گذاشتم؛ همین که می‌خواستم برم تو صدای حرف زدنای شاهین و کوهیار و شنیدم. همون‌جا ایستادم تا ببینم چی میگن؟ انگار داشتن درباره من حرف می‌زدن.

- میگم کوهیار این دختره واقعاً نوه‌ی آقا مالکه؟
بعد از چنددقیقه صدای بی‌تفاوت کوهیار به گوش رسید.
- هوم.
- اصلاً به قیافه‌ش نمی‌خوره روستایی باشه. بعدشم مگه اون می‌تونه این‌همه طبقه رو تمیز کنه؟
دوباره با همون لحن بی‌تفاوت جواب داد.
- خب که چی؟ اصلاً به من مربوط نیست؛ خودش خواسته، پس باید بتونه.
صدای کلافه‌ی شاهین اومد.
- عجب آدمی هستیا! اصلاً ولش کن، حرف‌زدن با تو فایده‌ای نداره.
دیگه بیشتر از این منتظرموندن رو صلاح ندونستم و با وسایل کار وارد شدم.
شاهین تا من رو دید، سرش رو از روی پرونده‌ای‌که تو دستش بود بلند کرد و بهم لبخند زد.
کوهیار هم که اصلاً حضورم براش مهم نبود، بدون حرف در حال زیروروکردن پرونده‌ها بود.

به طرف در اتاق کنفرانس رفتم و وارد شدم. یه اتاق مستطیل شکل بزرگ که یه میز قهوه‌ای بزرگ به همون شکل وسطش گذاشته بودن، دور تا دور میز صندلی‌های چرخ‌دار کرم‌رنگی همراه با میکروفن تعبیه شده بود. رنگ دیواراشم مثل دفترشون بود. همون دیواری که اونجا تماما شیشه بود تا اینجا هم امتداد داشت. وسایل رو روی زمین گذاشتم و شروع کردم کف اتاقو تی کشیدن، همین‌طور که داشتم تی می‌کشیدم عناصر جدول مندلیف رو همراه با عدد اتمیشون از حفظ مرور می‌کردم؛ وقتی کار تی کشیدنم تموم شد کهنه و شیشه‌پاک‌کن رو برداشتم و میز و صندلی‌ها رو کاملا تمیز کردم. آخر سر رفتم سراغ ال‌سی‌دی خیلی بزرگی که بعد از بالا رفتن از سه پله در عرض اتاق نصب شده بود. همین‌طور که ال سی دی رو تا جایی که قدم می‌رسید تمیز می‌کردم متوجه یه در دیگه سمت چپ اتاق شدم با خودم گفتم: «احتمالاً رییس از در دفتر و بقیه از این در میان تو.»
بعد از اینکه کارم تموم شد کش‌وقوسی به خودم دادم و وسایل و جمع کردم. از در دفتر از اتاق کنفرانس خارج شدم اون دوتا هم در حال جمع کردن پرونده‌ها بودن.
- تموم شد خانم سعادت؟
درحالی که وسایل رو پایین می‌ذاشتم. رو به شاهین که من رو خطاب قرار می‌داد گفتم:
- بله، اون اتاق رو تموم کردم.
- این اتاقم باید تمیز شه.
این‌بار کوهیار بود که با همون لحن محکمش داشت بهم دستور می‌داد.
بهش جوابی ندادم.
- خب خانم سعادت شما بیا تو مرتب کردن پرونده‌ها به من کمک کن منم تو تمیز کردن این اتاق درندشت بهت کمک می‌کنم.
شاهین در حالی که داشت با لبخند بهم نگاه می‌کرد منتظر عکس العمل من شد.
پیشنهاد خوبی بود. به همین‌ خاطر با لبخند به طرفش رفتم و گفتم:
- باید چی‌کار کنم؟
- بشین تا بهت بگم.
روی مبل روبه‌روییش نشستم.
- خب ببین، هر کدوم از زونکنا از یه بخش اومدن. مثلاً این یکی رو ببین روش نوشته بخش حسابداری.
اجازه توضیح بیشتری بهش ندادم و خیلی سریع گفتم:
- یعنی هر کدوم از پرونده‌ها که مال یه بخش هستن رو جدا بذازم.
دستاش رو محکم به هم زد و با خنده گفت:
- احسنت.
یکی از پرونده‌ها رو برداشتم. مربوط به بخش نقشه کشی بود؛ پس باید تمام پرونده‌هایی که مربوط به این بخش بودو پیدا می‌کردم.
همین‌طور که داشتم دنبال پرونده‌ها می‌گشتم فکرم رفت سمت شاهین، با خودم گفتم این دوتا احتمالاً باید خیلی صمیمی باشن، چون اگه صمیمی نبودن این کوهیارخان مغرور اصلا اجازه نمی‌داد کسی اینجوری راحت باهاش حرف بزنه.
شاهین پسر خوش‌اخلاقی به‌نظر می‌اومد. قدی متوسط و هیکل خوش‌فرمی داشت موهای خرمایی پوستی گندمی با چشای میشی، لب‌های متوسط و بینی یه ذره عقابی کوچیک که خیلی به چهرش می‌اومد. روی هم رفته قیافه قشنگی داشت.
پیرهن شلوار سورمه‌ای خیلی بهش می‌اومد.
وقتی که ما دوتا داشتیم پرونده‌ها رو سروسامون می‌دادیم. کوهیار پشت میزش برگشته بود و داشت یه پرونده رو با دقت بررسی می‌کرد.
اینو از اخمی که کرده بود فهمیدم. توذهنم به فکرم خندیدم، با خودم گفتم: «این رو از وقتی که دیدم همین‌طور اخمو بود.»
- خانم سعادت درس می‌خونین؟
با سوال شاهین از فکروخیال بیرون اومدم و سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- بله، امسال باید کنکور بدم.
پرونده دستش رو روی بقیه پرونده‌ها گذاشت.
- چه رشته‌ی می‌خونین؟
- تجربی.
با لبخند ادامه داد.
- پس قراره خانم دکتر بشین.
آهی کشیدم و گفتم:
- با وضعی که پیش اومده فکر نکنم.
انگار منظورم رو فهمید به همین خاطر خیلی سریع بحث رو عوض کرد.
- ببخشید این رو میگم؛ ولی من عادت ندارم بقیه رو به فامیل صدا بزنم.
سرش رو بلند کرد و به من که داشتم بهش نگاه می‌کردم لبخند زدو ادامه داد.
- اسم کوچیکت چیه؟ می‌تونم به اسم کوچیک صدات بزنم.
یه‌لحظه از این همه صمیمیت جا خوردم. انگار خودش وضعم رو فهمید؛ چون خیلی زود گفت:
- اصلاً مجبور نیستین بگین، اشکالی نداره همون خانم سعادت صداتون می‌زنم.
بعد سرش رو پایین انداخت و با خودش آروم گفت:
- خانم سعادتم راحته که.
ولی من شنیدم چی گفت؛ از حرکتش خندم گرفت. می‌دونستم منظوری نداره احتمالاً برای اینکه حس مافوق بودنش بهم دست نده همچین چیزی خواسته.
رو بهش گفتم:
- اسمم افسانه‌س.
سرش رو بالا گرفت و با لبخند گفت:
- ببخش دیگه. ما زود پسر خاله می‌شیم افسانه خانم.
- اشکالی نداره.
یه نگاهی به کوهیار انداخت و خیلی آروم گفت:
- رییسمون از پرحرفی و تنبلی خوشش نمیاد. ببین چطور اخماش تو همه بجنب تا صداش درنیومده همه رو جمع کنیم.
بعد از این حرفش هر دومون سریع دست به کار شدیم. بعد از چند دقیقه شاهین رو به کوهیار گفت:
- ببینم کوهیار مراسم دختر آقای بزرگمهر رو میری؟
کوهیار همین‌طور که سرش روی پرونده بود گفت:
- احتمالاً.
فامیل بزرگمهر خیلی برام آشنا بود. انگار قبلا این فامیل رو شنیده بودم؛ ولی نمی‌دونم کجا. تو همین افکار بودم که شاهین دوباره گفت:
- بیچاره آقای بزرگمهر این یکی دخترش رو خیلی دوست داشت. شنیدم می‌خواد رها سازه رو بفروشه به شما، درسته؟
کوهیار جواب داد.
- آره، این هفته میاد تا باهم حرف بزنیم.
- ولی گفته که نباید اسم شرکتش رو عوض کنین. نه؟
-آره یه همچین چیزی، حالا آخر هفته معلوم میشه.
ادامه‌ی حرفاشون رو دیگه متوجه نشدم. دائما اسم بزرگمهر و رهاسازه تو ذهنم رژه می‌رفت خیلی برام آشنا بودن،کم‌کم سرم داشت درد می‌گرفت. برای اینکه این افکار از سرم بیرون بره سرم رو به طرفین چرخوندم.
- چیزی شده افسانه؟
به شاهین که با حالات گنگی داشت به من نگاه میکرد لبخندی زدم و گفتم:
- نه چیز مهمی نیست. راستی تمام پرونده‌های نقشه کشی رو جمع کردم.
درحالی که بقیه پرونده‌های روی میزو بالا و پایین می‌کردم ادامه دادم.
- فکر نکنم دیگه چیزی مونده باشه.
- جدی؟ خب یه دوتا پرونده مربوط به همین بخش روی میز کوهیاره زحمت اونارم بکش.
سریع سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- ها؟
فکر کنم فهمید که از روبه‌رو شدن با کوهیار می‌ترسم، چون خندید و آروم گفت:
- چیه بابا چرا کپ کردی؟! نمی‌خوره بچه خوبیه.
بعد از گفتن این حرف ریز خندید.
از دست خودم کلافه شدم. نمی‌دونم چم شده بود از وقتی که رفتارش رو با مادرجون دیده بودم دوست نداشتم باهاش روبه‌رو بشم. ناچار از جام بلند شدم و به طرفش رفتم.
وقتی که کنار میزش رسیدم گفتم:
- اومدم پروند‌های بخش نقش‌کشی رو بردارم.
بدون اینکه به خودش زحمت بده و سرش رو بلند کنه، همون‌جوری که با اخم داشت پرونده‌ش رو بررسی می‌کرد لبای گوشتی و صورتی خوش‌فرمش رو تکون داد و گفت:
- رو میزه، بگرد پیدا کن.
بعد از گفتن حرفش سریع دست به کار شدم. میزش از بس بزرگ و روش پر از پرونده بود مجبور بودم هی این طرف و اون طرف برم.ی کیشون رو پیدا کردم دنبال اون یکی می‌گشتم که متوجه شدم زیر دست کوهیاره.
نمی‌تونستم بهش بگم دستش رو برداره، می‌ترسیدم دوباره یه چیزی بگه و بهم بریزم. از اونجایی که میزشم بزرگ بود از جای که ایستاده بودم نمی‌تونستم پرونده رو بکشم. میز رو دور زدم و با فاصله کمی ازش ایستادم.
بدون اینکه چیزی بهش بگم پرونده رو آروم از زیر دستش کشیدم، بی‌هوا خیلی سریع صورتش رو به طرف من برگردوند. قلبم یه‌لحظه ایستاد تو چشمام خیره شد وخواست چیزی بهم بگه؛ اما نمی‌دونم چی تو چشمام دید که آروم اخماش رو بازکرد ودستش رو بلند کرد. این وضع چند ثانیه بیشتر طول نکشید باز شد همون کوهیار قبلی و با اخم سرش رو برگردوند.
نفس حبس شدم رو با صدا بیرون دادم که از گوشه چشم یه نگاه گذرایی به انداخت.
پرونده رو برداشتم و خیلی سریع به طرف شاهین که داشت کارش رو با دقت انجام می‌داد رفتم.
اون شب بعد از اینکه کار پرونده‌ها تموم شد همون‌طوری که شاهین بهم قول داده بود باهم دفتر و تمیز کردیم. بعد از اینکه وسایل رو برداشتم ازش تشکر کردم. بدون خداحافظی کردن از کوهیار که روبه‌روی اون دیوار شیشه‌ای ایستاده بود ودرحالی که دستاش رو تو جیب شلوارش فرو کرده بود، داشت بیرون رو تماشا می‌کرد فقط از شاهین خداحافظی کردم.
وسایلا رو سرجاشون گذاشتم و برای رفتن به خونه به طرف آسانسور به راه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • nadiya96sadeghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    14,813
    امتیاز
    826
    سن
    29
    وقتی رسیدم خونه ساعت دوازده‌وخورده‌ای بود. خیلی خسته بودم هیچ‌وقت تو عمرم این‌قدر کار نکرده بودم. تا سرم به بالش نرسیده خوابم برد.
    نور خورشید به چشمام می‌خورد و اذیت می‌شدم. با بی‌حوصلگی از این پهلو به اون پهلو شدم و گفتم:
    - اه لعنتی.
    همین که خواستم دوباره بخوابم، مغزم فعال شد و سریع نشستم و با عجله دنبال ساعتم گشتم:
    - وای مگه ساعت چنده؟
    بعد از اینکه پیداش کردم یه نگاه بهش انداختم. پای چپم رو جمع کردم با دستم که حالا روی پای جمع شدم بود یکی زدم تو پیشونیم و گفتم:
    - وای ساعت نُه کلی از برنامم عقب موندم.
    سریع از جام بلند شدم و شالم رو پوشیدم، کتابام رو برداشتم وبه طرف جای همیشگیم به راه افتادم.
    وقتی وسط حال رسیدم مادر جون داشت خونه رو تمیز می‌کرد. رو بهش گفتم:
    - سلام، صبح به‌خیر
    مادرجون که تازه متوجه حضور من شده بود، سریع به طرف من برگشت و با لبخند گفت:
    - سلام عزیزم، صبح تو هم به‌خیر.
    در حالی که جاروی دستش رو گوشه‌ی حال می‌ذاشت ادامه داد.
    - بیا بریم بهت صبحونه بدم تا ضعف نکنی.
    با اعتراض رو بهش گفتم:
    - مادرجون چرا بیدارم نکردین؟ کلی از درسم عقب موندم.
    همین‌طور که دستم رو به طرف آشپزخونه می‌کشید گفت:
    - قربونت برم، دلم نیومد بیدارت کنم. ان‌شاءالله جبران می‌کنی!
    - آخه مادر ج...
    وسط حرفم پرید و با اخم ساختگی گفت:
    - آخه ماخه نداریم، با این حرفا نمی‌تونی بی‌صبحونه بذاری بری. پس مثل یه دختر خوب بشین سر سفره و غذاتو بخور.
    با اصرار مادرجون چند لقمه خوردم. وقتی که مادر جون پشتش به من بود خیلی سریع از آشپزخونه زدم بیرون.
    غرق درس خوندن بودم که حضور یکی رو کنارم احساس کردم. وقتی سرم رو بالا گرفتم با لبخند گرم دنیا روبه‌رو شدم سریع بلند شدم و گفتم:
    - سلام، خوبی؟
    منو بغـ*ـل کردو گفت:
    - سلام بر افسانه خانم خوشگل و خرخون.
    یکی به بازوش زدم و گفتم:
    - حالا دیگه ما شدیم خرخون.
    دستم رو گرفت و مجبورم کرد کنارش بشینم، بعد از اینکه نگاهش رو به اطرف چرخوند رو به من گفت:
    - عجب جای دنجی برای خرخونی پیدا کردی.
    بعد از حرفش با صدا شروع کرد به خندیدن، منم آروم به روش لبخند زدم.
    انگار که یه چیزی یادش اومده باشه سریع به طرف من چرخید. منم لبخندم رو جمع کردم و با تعجب پرسیدم.
    - چیزی شده؟
    - میگم افسانه هنوزم تو زیست مشکل داری؟
    - کتابایی که برام آوردی خیلی بهم کمک کرد ولی هنوز بعضی از جاهاش رو اشکال دارم. چطور مگه؟
    کامل به طرف من چرخید و چهارزانو رو به من نشست و گفت:
    - ببین من راجع‌ به مشکلت با داداشم امیران، صحبت کردم. ازش خواستم برات یه چند روزی کلاس بذاره این‌جوری می‌تونی مشکلاتت رو ازش بپرسی.
    سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    - راضی به زحمتشون نیستم؛ نمی‌خوام مزاحمشون بشم.
    با دستش محکم زد تو سرم که از درد دستم رو روی جاش کشیدم. سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
    - آخ دردم اومد.
    اخم کرد و انگشت اشاره‌ش رو جلوم تکون داد و گفت:
    - تا تو باشی اینقد تعارف نکنی.
    به دیوار تکیه زد و ادامه داد.
    - امیران مخ این کتاباس آخرشم به اون چیزی‌که دوست داشت، یعنی علوم آزمایشگاهی رسید.
    طرف من چرخید با شوخی پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
    - فکر نکن پزشکی نرسوند، رسوند دو رقمی شد داداشم.
    آهی کشید و با خنده گفت:
    - چه کنیم عاشق این رشته بود.
    دستی به شونم زد و در ادامه حرفش گفت:
    - فکر نکن به‌زور ازش خواستم، خودشم راضیه.
    به چهره مهربونش خیره شدم و گفتم:
    - از اینکه به فکرمی خیلی ممنونم دنیا جون.
    همو بغـ*ـل کردیم که دنیا سریع بلند شد و گفت:
    - پاشو جمع کن خودت رو.
    همین‌طور که پشت مانتوی کرم‌رنگش رو می‌تکوند گفت:
    - مثلا ما 2دقیقه جیم زدیم بیایم دست به آب، اگه این یارو اخمو بفهمه پوستم رو می‌کنه.
    فهمیدم که منظورش کوهیاره، خندیدم و گفتم:
    - یاروی اخمو مگه امروز جلسه نداره؟
    - چرا، با رئیسای همه بخش‌ها جلسه گذاشته.
    دست راستش رو به حالت باد بزنی به طرف چپ و راست حرکت داد گفت:
    - اونم چه جلسه‌ای! وای، وای، وای همه‌ی پرونده‌ها رو بررسی کرده و ازشون کلی ایراد گرفته؛
    من دیگه میرم با امیران حرف می‌زنم ببینم چه روزایی میاد اینجا.
    - دستت درد نکنه عزیزم.
    همین‌طور که داشت ازم دور می‌شد، دستش رو برام تکون داد و گفت:
    - قربون تو برم، فعلا.
    وقتی که دنیا رفت دوباره سردرس و مشقم برگشتم.
    با خودم فکر کردم دنیا چقد دختر مهربونیه؛ اگه امیران بخش‌های که خوب یاد نگرفتم رو بهم یاد بده دیگه مشکلی تو هیچ درسی ندارم.
    از فکرو خیال بیرون اومدم و شروع کردم به فیزیک خوندن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nadiya96sadeghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    14,813
    امتیاز
    826
    سن
    29
    شب بعد خوردن شام کلیدا رو برداشتم و به طرف شرکت به راه افتادم. وقتی وارد آسانسور شدم، دکمه طبقه نهم رو زدم و منتظر موندم.
    وارد بخش مدیریت شدم. با خودم گفتم:
    - امشب باید به هر چهار طبقه رسیدگی کنم، پس بهتره سریع برم سر کارم.
    بعد خیلی سریع به طرف سرایداری رفتم و وسایلای مورد نیازم رو برداشتم. بعد از تمیز کردن سالن داخلی و گردگیری وارد اتاق مدیریت شدم.
    یه نگاه کلی به همه‌چی انداختم. چون دیشب تمیز کرده بودم دیگه چندان کاری نداشتم، فقط یه کم تمیز کاری می‌خواست.
    سریع دست‌به‌کار شدم.تو دفتر دیگه از اون پرونده‌ها خبری نبودبا خودم گفتم:
    «احتمالاً همه رو به بخش‌های مربوطه تحویل دادن.»
    به طرف میز مدیریت رفتم. به قاب عکس روی میز نگاهی انداختم.
    عکس آقای تهرانی با کوهیار و یه پسر بچه‌ی 9یا10ساله با یه خانم زیبای مو بلوند که کت دامن شیری‌رنگ شیکی پوشیده بود.
    حدس زدم که احتمالاً همسر آقای تهرانی باشه.
    قاب عکس رو سرجاش گذاشتم و روی میز رو تمیز کردم.
    بعد از تموم شدن کارم وسایل و تو اتاق سرایداری گذاشتم و برای رفتن به طبقه هشتم به طرف آسانسور به راه افتادم.
    دکمه آسانسور رو فشار دادم.
    - اِ، این چرا رفته پایین، نکنه کسی غیر منم تو ساختمون هست؟
    تو همین فکرا بودم که در آسانسور باز شد و قامت ورزیده و چهارشونه کوهیار دیده شد.
    مثل همیشه اخماش تو هم بود با خودم گفتم: «نکنه کلاً این همین شکلیه، وگرنه کسی پیشش نیس که بخواد بهش اخم کنه.»
    - نمی‌خوایین بیاین؟ یا اینکه می‌خوایین تا خود صبح به من زل بزنی؟
    بعد تموم شدن حرفاش که با تحکم و تمسخر همراه بود، تازه فهمیدم که تمام این مدت بهش خیره شده بودم.
    سرم رو پایین انداختم و مثل خودش اخم کردم و وارد شدم.
    - سلام.
    با صدایی که انگار به‌زور از حلقش بیرون می‌اومد جوابم رو داد.
    دکمه طبقه هشت رو فشار دادم. اونم از قبل دکمه طبقه دهم رو زده بود.
    حرفی بینمون ردوبدل نشد، هر دومون ساکت بودیم. بوی خوش عطرش فضایی آسانسور پرکرده بود.
    بعد از اینکه آسانسور توقف کرد، از آسانسور بدون اینکه نیم نگاهی به من بندازه، خارج شد.
    بعد از رفتنش با خودم گفتم:
    «پسره مغرور و بی‌ادب.»
    روبه‌روی در طبقه هشتم ایستادم و تابلوی روبه‌روم رو خوندم:
    - بخش حسابداری.
    در رو باز کردم و وارد شدم. رنگ دیوار کف مثل بخش مدیریت بود با این تفاوت که کاغذدیواری‌های این بخش هیچ طرح و گلی نداشت.
    وارد یه راهروی تقریبا گشاد شدم. در دو طرف ابتدای راهرو دوتا در روبه‌روی هم قرار داشت که بالای در سمت راستی تابلوی «حسابداری کارخانه(1)» وبالای در سمت چپ تابلوی «حسابداری کارخانه(2)» نصب شده بود.
    جلوتر رفتم. بعد از این راهرو یه حال گرد بزرگ که یه دست مبل سفید و شیک روبه‌روی یه تلوزیون بزرگ چیده شده بود.
    بعد از این حال دوباره یه راهروی مثل راهروی اولی می‌رسیدی، که بالای دو در روبروی هم تابلوی مثل تابلوهای قبلی نصب شده بود. با این تفاوت که این دوتا اتاق مربوط به حسابداری شرکت ساختمان‌سازی بود.
    جلوترکه رفتم دوباره اتاق سرایداری متل اتاق مدیریت توی یک فرو رفتگی قرار داشت. سریع وسایل رو برداشتم و کارم رو شروع کردم.
    وارد یکی از اتاق‌های این بخش شدم.
    اتاقی بزرگ با همون دیزاین، فقط وسط اتاق با شیشه به حالت به‌علاوه به چهار قسمت مساوی تقسیم شده بود که در هرزاویه میز یکی از کارمندا با تمام تجهیزات الکترونیکی قرار داشت. ته اتاق کمد دیواری به حالت قفسه‌ای زده شده بود که کلی زونکن و پرونده تو قفسه‌هاش بود.
    خیلی سریع از بررسی کردن دست کشیدم و شروع کردم به تمیزکاری، اتاقای دیگه بخش هم مثل این یکی بودن.
    بعد از تموم شدن نظافت این بخش وارد طبقه هفتم شدم. این بخش مربوط به نقشه‌کشی بود؛ داخل بخش مثل بخش حسابداری، با این تفاوت که تو هر اتاق دوتا میز مربوط به نقشه‌کشی بود و کلی وسایل دیگه.
    بخش ششم مربوط به طراحی انواع شیرآلات و لوله بازم با همون دیزان بخش‌های قبلی.
    بعد از اینکه کارم رو تموم کردم همین‌طور که داشتم می‌رفتم بیرون ساختمون با خودم می‌گفتم:
    «فقط همین یه بار جارو و تی کشیدم بسه، باقی روزا فقط دستمال می‌کشم.»
    بيرون ساختمون کش و قوسی به خودم دادم و ادامه دادم. «چه خبره هر روز بخوام جارو بزنم، تی بکشم از کت و کول افتادم.»
    وقتی اومدم خونه مادرجون و آقاجون خواب بودن؛ خیلی آروم به طرف اتاق رفتم و درش رو بستم.
    ساعت نزدیک یک بود. همین‌جور که روی رخت‌خوابام دراز کشیده بودم دفتر نکات فیزیکم رو باز کردم و شروع کردم به خوندن که نمی‌دونم چطور خوابم برد.
    ساعت نه صبح من جای همیشگیم نشستم و در حالی که شال گردنم رو تا روی بینیم کشیده‌ بودم کتاب دینیم رو جلوم باز کردم.
    بعد از چند دقیقه دنیا سرحال قبراق کنارم نشست.
    -سلام بر دوست گلم.
    شال گردنم رو پایین کشیدم با خنده جوابش رو دادم.
    - علیک سلام خانم.
    - یه خبر خوب برات دارم، از شنبه امیران برات کلاس می‌ذاره.
    با هیجان گفتم:
    - واقعا!
    - آره بابا ،حالا شنبه میاد برای روزای بعدیتون خودتون برنامه بریزین.
    - ممنونم دنیا جون.
    دوطرف شال گردنم رو گرفتم و درحالی که یه گره بهش مي‌زدگفت:
    - من برم که کلی کار دارم.
    دستش رو گرفتم و مجبورش کردم بشینه.
    - بمون حالا.
    بازمظلوم‌نمايي و با لحن خاصی ادامه دادم.
    - یه کم دیگه.
    - خیله خب توهم نمی‌خواد این‌کار کنی. دلم رو آب کردی؛ این قیافه‌ رو برای پسرای مردم درنیاری که یه لقمه چپت می‌کنن.
    بلند زد زیر خنده و خیلی سریع نشست و با هیجان گفت:
    - می‌دونی امروز چه خبره؟
    با حالت سوالی نگاش کردم و گفتم:
    - نه، چه خبره؟
    - امروز رئیس بزرگ‌ترین شرکت رقیبمون میاد اینجا تا راجع‌ به فروشش با رئیس ما صحبت کنه.
    شونه ای بالا انداختم و با بی‌خیالی گفتم:
    - خب؟ این کجاش خوش‌حالی داره؟
    - چقدر تو خنگی بابا! نمی‌فهمی اگه این شرکت مال ما بشه انگار کل شرکت‌های ساختمان سازی کشور زیر نظر ما میرن.
    با ذوق بیشتری ادامه داد.
    -تازشم حقوقمونم بیشتر میشه.
    یهو ناراحت شد، دستم رو شونش گذاشتم و گفتم:
    - چت شد یهو؟
    - دلم برای آقای بزرگمهر می‎سوزه، بیچاره دخترش رو از دست داده زنشم به‌خاطر مرگ دخترش الان رو ویلچر نشسته نه می‌تونه حرف بزنه نه راه بره، واقعاً دلم براش می‌سوزه. حتماً خیلی زندگی سختی داره! همه میگن می‌خواد این شرکت رو که به نام دخترش رهاست رو بفروشه و بره آمریکا پیش بچه‌هاش.
    نمی‌دونم چرا این‌قدر نسبت به این اسامی حساس بودم. تا این اسما رو می‌شنیدم یه حس غریب اما آشنا تو وجودم تزریق می‌شد. وقتیم می‌خواستم بهشون فک کنم سردردام شدید می‌شد.
    - هی افسانه کجایی دختر؟
    با صدا و تکونای دستش جلوی چشمام به خودم اومدم. لبخندی زدم و گفتم:
    - همین جا.
    - خب من دیگه برم، کلی کار دارم.
    - برو عزیزم، بابت همه چی خیلی ممنونم.
    با دست بوسی برام فرستادو رفت.
    فکرم همش مشغول آقای بزرگمهر بود. خیلی دوست داشتم ببینمش.
    به ساعت دستم نگاهی انداختم ساعت12بود. حوصله درس خوندن نداشتم وسایلم رو جمع کردم و شال گردنم رو تا روی بینیم کشیدم آخه یه‌کم سوز می‌اومد.
    همین که به طرف خونه به راه افتادم یه ماشین فراری با فاصله ده، دوازده متری از من ایستاد. راننده از ماشین پیاده شد و در برای شخصی که کنارش نشسته بود باز کرد.
    یه آقای حدودا پنجاه‌وخوردی ساله با قیافه خیلی مرتب که کت شلوار،کراوات و پیرهن مشکی پوشیده بود از ماشین پیاده شد.
    از ديدنش چيزي توي قلبم فرو ريخت. احساس نزذيكي عجيبي بهش داشتم؛
    چقدر برام آشناس.
    همین‎طور که داشتم بهش نگاه می‌کردم سنگینی نگاهم رو حس کرد و به طرف من برگشت. اونم با حالت خاصی داشت بهم نگاه می‌کرد.
    چقدر این نگاه برام آشنا بود. ناخودآگاه به طرفش قدم برداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nadiya96sadeghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    14,813
    امتیاز
    826
    سن
    29
    کم‌کم شال گردنم داشت از روی بینیم می افتاد.همین که شال‌گردنم از روی صورتم پایین افتاد،اون اقا مشغول احوالپرسی با کوهیار که برای استقبالش پایین اومده بود شد.
    سریع به خودم اومدم و خودم گفتم:
    - چته دختر؟ چت شده؟
    دستم رو روی قلبم که ضربانش به‌شدت بالا رفته بود گذاشتم و به طرف خونه‌ی خودمون دویدم.
    در حیات رو بستم و به پشتش تکیه زدم.
    - وای نمی‌دونم چرا این مرد این‌قدر به دلم نشست؟ فکر می‌کنم این مرد رو می‌شناسم.
    از در جدا شدم و به طرف خونه رفتم. با سردرگمی گفتم:
    - اووف دارم دیونه میشم.
    ***
    بعد از پنج روز آقاجون و بردیم دکترکه دکتر گفت:
    - کاملا خوب نشدن و هنوز باید استراحت کنن.
    نزدیک ده روز بود که کار نظافت رو من انجام میدم. این‌قدر شبا خسته می‌شدم که نمی‌دونستم چطور خوابم میبره؛ دیگه شبا مثل قبلنا نمیتونسم خوب درس بخونم.
    امیران هم همیشه روزای زوج از ساعت4تا6 برام کلاس می‌ذاره. الحق که خیلی چیزا ازش یاد گرفتم واقعاً ازش ممنونم.
    صبحونه که خوردم مادرجون یه فلاسک چای داد دستم که بدم به احمدآقا، احمد آقا از وقتی که آقاجون مریض شده روزا جای آقاجون نگهبانی میده واقعاً که مرد نازنینی هستن.
    به طرفش که روی صندلی کنار در ورودی حیاط شرکت نشسته بود رفتم.
    - سلام احمد آقا.
    - سلام دخترم.
    فلاسک رو به‌سمتش گرفتم که با مهربانی لبخندی زدو گفت:
    - چرا زحمت کشیدی دخترم؟
    با لبخند گفتم:
    - زحمت رو شما می‌کشین. کاری نکردیم.
    فلاسک رو از دستم گرفت و پایین کنار صندلیش گذاشت. خواستم برم که آقای تهرانی بزرگ از در شرکت وارد شد.
    احمد آقا سریع از جاش بلند شد و سلام کرد. منم بهش سلام کردم برعکس پسرش بسیار گرم و صمیمی جوابمون رو داد. با خودم گفتم:
    - واقعا اینا پدرو پسرن!
    - دخترم؟
    با صدای آقای تهرانی به خودم اومدم خیلی سریع گفتم:
    - بله، بفرمایین.
    - یه زحمتی برام می‌کشی؟
    -بله حتماً.
    کلیدی به طرفم گرفت و گفت:
    - دستت درد نکنه، برو تو سویتم طبقه دهم توکتابخونه روی میز یه پوشه ی سبز رنگ پلاستیکی هست برام بیارش.
    کلید رو ازش گرفتم و با لبخند گفتم:
    - الان براتون میارمش.
    جلوی سویتشون ایستادم؛ کلیدی رو که بهم داده بود. تو قفل در چرخوندم در باز شد وارد شدم و در پشت‌سرم بستم.
    از یه راهروی کوچیک و پهن گذشتم. به یک حال خیلی بزرگ رسیدم که با چهار پله از کف ساختمان جداشده بود از پله‌ها بالا رفتم تمام دکور و رنگ سقف و کاغذ دیواری‌ها ترکیبی از طلایی و سفید بود.
    کف خونه تماماً سرامیک‌های سفید چیده شده و مبلمان‌های سلطنتی سفید و طلایی وسط حال جلوه یه کاخ کوچیک به خونه داده بودن.
    با خودم گفتم: «اینجا که هیچ اتاقی نیست.»
    از حال رد شدم دوباره به یه راهرو رسیدم، ته راهرو پله‌های سفیدی که دور تا دورش نرده‌های طلایی بود؛ به طبقه بالا وصل می‌شد با خودم گقتم:
    «احتمالاً اتاقا باید طبقه‌ی بالا باشن.»
    سمت راست راهرو یه پزیرای بزرگ با مبلمان راحتی که روبه‌روی آشپزخونه شیک و مدرنشون قرار داشت نشون از حسن سلیقه صاحب خونه می‌داد.
    واقعا چیدمان خونه و وسایل چیده شده‌ی توش خیلی چشم گیر بود، خصوصاً لوسترهای تمام شیشه که از سقف آویزون بودن.
    سریع دست از آنالیز کردن خونه کشیدم و از پله‌ها بالا رفتم.
    وقتی از پله‌ها بالا رفتم، سمت چپ یه نیشیمن کوچیک که با یه دست مبل ال پر شده بود کنار یه پنجره تمام شیشه که احتمالاً توی شب یه ویوی عالی ایجاد می‌کرد تعبیه شده بود.
    سمت راست یه راهروی نسبتا گشادی که درهای دو اتاق خواب توش باز می‌شدن.
    انتهای راهرو یه اتاق بود که درش نیمه‌باز بود و از قفسه‌های کتابی که مشخص بود می‌تونستم حدس بزنم باید کتابخونه باشه.
    سریع به‌سمتش رفتم و دسته طلای در سفید رو گرفتم و کامل بازش کردم.
    یه اتاقی که دورتادورش پر از قفسه‌های پر از کتاب بود. سریع به طرف میز که روبه‌روی در بود رفتم. پوشه‌ی که آقای تهرانی گفته بود دقیقا جلوی چشمم بود. برش داشتم و خیلی سریع از کتابخونه بیرون اومدم.
    همین که خواستم از راهروی اتاق خواب‌ها خارج شم در یکی از اتاق خواب‌ها باز شد. یکی بازوی من رو گرفت و خیلی محکم به طرف خودش چرخوند.
    پوشه از دستم افتاد چسپیده بودم بهش و دستام روی سیـ*ـنه لخـ*ـت و خیسش بود.
    داشتم سکته می‌کردم؛ سرم و آروم بالا گرفتم. کوهیار بود پره‌های بینی قلمی و خوش‌فرمش از عصبانیت بیش از حد هی باز و بسته می‌شدن.
    آب دهنم رو قورت دادم، خواستم ازش فاصله بگیرم که بازوی راستم رو که تو دستش بود محکم فشار داد.
    - آخ!
    اشک تو چشمام جمع شد.
    از بین دندونای بهم چسپیده غرید و گفت:
    - تو اینجا چه غلطی می‌کردی؟ ها؟
    ها رو این‌قدر محکم گفت که خیلی سریع سرم رو بالا گرفتم. در حالی که اشک از چشمام سرازیر می‌شد گفتم:
    - به خدا من کار بدی نکر...
    بازوم و محکم فشار داد و با یه حرکت من رو به دیوار پشت‌سرم کوبید که درد بدی تو پهلوم پیچید.
    کمی خم شدم که با صدای بلند فریاد زد.
    - همه‌ی دزدا فکر می‌کنن کار بدی نمی‌کنن و هرچی کش میرن حقشونه.
    با همون وضع جلوم رژه می‌رفت و هرچی که از دهنش درمی‌اومد بار من می‌کرد.
    به‌سختی کمرم رو راست کردم و در حالی که گریم از تهمتی که بهم زده بود شدت گرفته بود، بی‌توجه بهش به طرف پوشه‌ای که روی زمین افتاده بود رفتم.
    برش داشتم، دست دیگم رو به پهلوم زدم و به طرف پله‌ها به راه افتادم. بی‌هوا دوباره به عقب کشیده شدم؛ تمام سعیم رو کردم که دوباره تو بغـ*ـلش نیفتم؛ اما با دردی که داشتم مگه می‌شد! درست سیـ*ـنه‌به‌سیـ*ـنه‌ی هم شدیم. خواست دهنش رو وا کنه که من زودتر از اون در حالی که حالا بی‌پروار با چشمای خیسم به چشمای رنگیش زل زده بودم با لحن تلخ و محکمی گفتم:
    - اگه تهمتاتون تموم شد می‌خوام این پوشه رو برسونم به پدرتون.
    نیم‌گاهی به پوشه‌ی دستم انداخت. رنگ نگاهش تغییر کرد دیگه از عصبانیت خبری نبود. انگار تو نگاهم گم شده بود.
    با یه حرکت خودم رو از بغـ*ـلش بیرون کشیدم. در حالی که خیلی کلافه دستش رو توی موهای خیسش می‌کشید خواست چیزی بگه که بی‌توجه بهش از پله‌ها به‌آرومی پایین اومدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nadiya96sadeghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    14,813
    امتیاز
    826
    سن
    29
    پوشه رو به طرف آقای تهرانی گرفتم که با دیدن رنگ پریدگیم ناشی از درد پهلوم با نگرانی گفت:
    - چیزی شده دخترم؟ جاییت درد می‌کنه؟
    - نه آقای تهرانی وقتی داشتم می‌اومدم پهلوم خورد به دیوار یه کم درد گرفت.
    احمد آقا که کنار آقای تهرانی ایستاده بود بهم لبخندی زد و گفت:
    - از دست شما جوونا تو هر کاری عجله می‌کنین!
    لبخند کم‌جونی زدم، واقعا پهلوم درد می‌کرد.
    آقای تهرانی همین‌طور که داشت پوشه رو بررسی میکرد با خودش می‌گفت:
    - به کوهیار گفتم صبح میام مدارک رو ببرم همه چی رو آماده کن.
    همین‌جور که سرش رو به طرفین می‌چرخوند که انگار یه چیزی کمه ادامه داد.
    -گوشیشم که امشب خاموش کرده بود.
    همین‌طور که داشت با خودش حرف می‌زد رو بهش گفتم:
    - با اجازتون من دیگه میرم.
    در حالی که داشت پوشه رو می‌بست گفت:
    - اگه درد داری بریم دکتر دخترم؟
    - نه چیز خاصی نیس خوب میشم.
    - دستت درد نکنه دخترم.
    - خواهش میکنم!
    - خداحافظ، خداحافظ احمدآقا.
    هر دو جوابم رو دادن.
    برای برداشتن کتابام به طرف خونه رفتم. سعی کردم درست راه برم تا مادر جون ناراحت نشه. همین‌طور که داشتم می‌رفتم کوهیا رو دیدم که داشت به طرف باباش می‌رفت؛ تو اون کت وشلوار مشکی با پیرهن سفید واقعا جذاب شده بود.
    همین که دیدم داره نگاهش رو به طرف من می‌چرخونه خیلی سریع نگاهم رو ازش گرفتم. بعد از اون برخوردی که باهام داشت احساس می‌کردم که داره ازش بدم میاد؛ آدم چقد بدبین و مغرور حتی اجازه نداد توضیح بدم.
    دوباره اشکام سرازیر شد و این جملش دائما تو مغزم اکو می‌شد «دزدا هرچی رو که کش میرن حقشون می‌دونن.»
    او به من گفته بود، دزد!
    قبل از اینکه وارد خونه بشم اشکام رو پاک کردم.
    سری به آقاجون زدم که این روزا خیلی بهتر شده بود و می‌تونست تو جاش بشینه.
    - سلام بر آقاجون نمونه‌ی خودم.
    آقاجون در حالی که استکان خالیش رو به مادرجون می‌داد لبخندی زد و گفت:
    - قربونت برم نگران نباش من خوب خوبم، ان‌شاءالله هفته‌ی دیگه از جام بلند میشم.
    به‌سختی کنارش نشستم؛ اما سعی کردم دردم رو بهشون نشون ندم. به‌ همین خاطر بهشون لبخند زدم و گفتم:
    - خدا نکنه، امیدوارم هرچه زودتر بهتر بشین، می‌دونم که حسابی از اینکه همش یه جا نشستی کلافه شدی.
    - چای می‌خوری مادرجون؟
    به مادرجون که با محبت خاصی داشت بهم چای تعارف می‌کرد گفتم:
    - نه مادر جون، باید برم سر درس و مشقم.
    - مادر امروز چهارشنبه‌س، حتما امیران میاد وقتی اومد برای شام دعوتش کن بیاد. خیلی برات زحمت کشیده.
    همین‌طور که با احتیاط بلند می‌شدم گفتم:
    - مادرجون لازم نیست به‌خاطر من تو خرج بیوفتین، بذارین سر یه فرصت بهتر.
    آقاجون گلوی صاف کردو گفت:
    - زحمت چیه باباجون، سوپری سرخیابون رفیقمه از انسی می‌خوام بره و ازش هرچی می‌خواد بگیره، سر برجم باهاش تصویه می‌کنم.
    واقعا نمی‌خواستم که خاطر من ولخرجی کنن اینم می‌دونستم که آقاجون دوست نداره به کسی رو بندازه به همین خاطر گفتم:
    - ولی...
    مادر جون وسط حرفم پرید گفت:
    - دیگه ولی و اما نداره عزیزم، به امیران بگو به دنیا هم خبر بده.
    جلو رفتم و هردوشون رو بـ*ـوسیدم و گفتم:
    -ممنونم که اینقدر به فکر منین.
    با امیران همون جای همیشگیم نشسته‌ بودیم و امیران داشت از اون مطالبی که دوشنبه بهم یاد داده بود سوال می‌پرسید.
    - خیلی خوبه، اگه همین‌جوری پیش بری دیگه از منم جلو می‌زنی.
    با ذوق گفتم:
    - راست میگی!؟
    - چرا که نه!
    همین‌جوری که داشتم لبخند می‌زدم سرم رو بالا گرفتم؛ متوجه شدم امیران با حالت خاصی به من خیره شده. لبخندم رو لبم ماسید و برای تغییر جو خیلی سریع گفتم:
    - میشه این یه تیکه رو برام توضیح بدین؟
    اونم که فهمیده بود هل شدم و می‌خوام از اون فضا فرار کنم گفت:
    - اینو که الان پرسیدم خوب بلد بودی.
    از اینکه این‌قدر واضح سوتی داده بودم خیلی خجالت زده شدم.
    -از من خجالت می‌کشی؟
    به امیران که با حالت خنده داشت این حرف رو می‌زد نگاهی انداختم و گفتم:
    -نه‌نه اصلا.
    خیلی زود یاد مهمونی امشب افتادم و بهش گفتم:
    - راستی امشب مادرجون شما و دنیا رو برای شام دعوت کرده.
    خودم و به جمع کردن کتابام مشغول کردم و ادامه دادم.
    -خوش‌حال می‌شیم اگه قبول کنین.
    از جاش بلند شدو همین‌طور که داشت پشت شلوار قهوه‌ای روشنش رو می‌تکوند گفت:
    - مگه میشه دعوت شما رو رد کنیم.
    دوباره از لحن حرف زدنش خجالت‌زده شدم. نمیدونم این امروز چش شده؟
    موبایلش رو از جیب کت اسپرت کرم رنگش درآوردو یه شماره گرفت.
    بعد از چند ثانیه طرف پشت خط جواب داد.
    - سلام خواهری خوبی؟
    - ...
    - بدو بیا خونه آقای سعادت که شام دعوتیم.
    فهمیدم که داره با دنیا حرف می‌زنه؛ ایستادم تا حرف زدنش تموم بشه.تمام این مدت ایستاده بودم و به دیوار تکیه داده بودم و به روبه‌رو زل زده بودم.
    - خب اینم از دنیا.
    سرم رو به طرفش چرخوندم و بهش لبخند زدم و گفتم:
    - پس بهتره ما بریم تو خونه.
    نگاهم رو به اطراف چرخوندم و ادامه دادم.
    -کم‌کم هوا داره تاریک میشه.
    - هر چی شما بگین، بریم.
    با هم‌ هم‌قدم شدیم. همین که داشتیم با هم حرف می‌زدیم و آروم‌آروم حرکت می‌کردیم یه لامبورگینی نقره ای وارد شرکت شد:
    -کوهیار مگه شبا میاد شرکت؟
    به طرف امیران چرخیدم و گفتم:
    - آره بعضی وقتا.
    هر ماشینی که می‌خواست بره تو پارکینگ باید از کنار ما رد می‌شد، وقتی به ما رسید امیران دستش رو براش بلند کرد اونم سرش رو به نشونه سلام تکون داد.
    من حتی یه نیم‌نگاهم بهش ننداختم، هنوز بابت اتفاق صبح ناراحت بودم.
    ماشین به‌سرعت وارد پارکینگ کرد.
    کم‌کم داشتیم به در حیاطمون می‌رسیدیم که صداش رو از پشت‌سرم شنیدم. با همون لحن محکم و مغرور،
    منو امیران وایستادیم و به طرفش که از کنار پارکینگ داشت صدام می‌زد برگشتیم.
    - برای جمع‌وجور کردن دفترم سریع بیا بالا.
    با قدمای محکم به طرف شرکت به راه افتاد.
    سرم رو برگردوندم که برم، متوجه شدم امیران سیخ سرجاش وایستاده.
    - آقا امیران چیزی شده؟ چرا وایستادین؟
    با این حرفم خیلی سریع به طرفم چرخید.
    جا خوردم این چرا این شکلی شده؟ اخماش حسابی تو هم بود.
    - افسانه این چی میگه؟ یعنی چی بری بالا؟ اونم این وقت شب! تنها! این یعنی چی؟
    صداش داشت بالا می‌رفت؛ دستپاچه شدم و می‌ترسیدم آقاجون صداش رو بشنوه خیلی سریع گفتم:
    - خواهش می‌کنم آروم‌تر.
    با کلافگی دستی تو موهاش کشید و با یه تک خنده گفت:
    - میگه آروم باش! اون چرا این‌‌وقت شب از تو بخواد بری دفترش؟
    دیگه اجازه ندادم فکرش به جاهای باریک کشیده بشه. خیلی سریع به طرفش حرکت کردمو سیـ*ـنه‌به‌سیـ*ـنه‌ش ایستادم و و تو چشماش خیره شدم.
    - من سرایدارشم.
    با این حرفم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
    - منظورت چیه؟
    - خیلی کوتاه تمام ماجرا رو براش تعریف کردم.
    به دیوار حیاط تکیه زد و گفت:
    - وای افسانه چرا الان داری میگی.
    خیلی سریع در و باز کردم و گفتم:
    - بهتره بریم تو، دوست ندارم آقاجونم راجع‌ به این موضوع چیزی بدونه فکر می‌کنه احمد آقا جاش تمیز می‌کنه.
    از جاش بلند شد و پشت‌سرم راه افتاد تو یه فرصت ازم جلو زد و روبه‌روم ایستاد سرم رو بالا گرفتم:
    - اگه زودتر می‌گفتی یه فکری براش می‌کردیم. چطور می‌تونی به تنهایی این همه طبقه رو تمیز کنی.
    به صورت نگرانش لبخندی زدم و گفتم:
    - مثل اینکه من رو دست کم گرفتی! درضمن هفته‌ای یه‌بار جارو می‌زنم باقی وقتا فقط گردگیری می‌کنم.
    - افسانه مادر چرا امیران رو سرپا نگه داشتی؟ زود بیاین تو.
    با اومدن مادرجون دیگه فرصتی برای اعتراض امیران نشد. بعد از سلام و احوالپرسی اون دوتا باهم به طرف خونه رفتیم اما امیران دیگه مثل چنددقیقه قبل سرحال نبود. نمی‌دونم چرا این‌قدر اوضاع من براش مهم بود شونه
    ای بالا انداختم و از فکروخیال بیرون اومدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nadiya96sadeghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    14,813
    امتیاز
    826
    سن
    29
    مادرجون امیران رو به طرف سرویس بهداشتی هدایت کرد. منم سریع رفتم تا لباسام رو عوض کنم جای آقاجون رو مادرجون تو حال پهن کرده بود پس می‌تونستم با خیال راحت لباس عوض کنم.
    کل لباسام چهار پنجتا تونیک و شلوار بیشتر نبود که در عین سادگی خیلی بهم می‌اومدن؛ تونیک زرشکی‌رنگم رو با ساپرت مشکی ست کردم، موهام رو که حالا تا وسطایی گردنم می‌رسید تو یه کلیپس ساده و کوچیک جمع کردم. روسری بلند مشکیم رو رو سرم گذاشتم دوتا دسته روسری رو ازحالت مخالف از پشت گردنم رد کردم و آوردم جلو بعد به حالت کج طرف چپ گردنم گره زدم.
    این اولین‌باری بود که مهمونی می‌دادیم دوست داشتم خوب به‌نظر بیام اهل آرایش نبودم،
    یعنی اصلا وقتش رو نداشتم، پس خیلی سریع همه‌چی رو جمع‌وجور کردم و از اتاق بیرون رفتم.
    امیران داشت با آقاجون حرف می‌زد و اصلا متوجه من نشدن منم رفتم تو آشپزخونه تا به مادرجون کمک کنم.
    بوی زرشک پلو با مرغ مادرجون کل ساختمون رو برداشته بود.
    - مادرجون چی‌کار می‌کنی؟ بذار کمکت کنم.
    به طرفش که کنار اجاق ایستاده بود و داشت با ملاقه توی قابلمه رو هم می‌زد رفتم.
    به طرف من برگشت، بعد از چند ثانیه که خوب من رو وارسی کرد با هیجان گفت:
    - وای عزیزم چقدر خوشگل شدی! قربونت برم که این‌قدر ماهی.
    بهش لبخندی زدم و گفتم:
    - خدا نکنه، بعدشم این‌قدرام تحفه‌ای نشدم.
    لپش رو بـ*ـوسیدم و با خنده ادامه دادم.
    - بابا اگه یه ذره قشنگیم داریم از شما به ارث بردیم.
    من رو بـ*ـوسید و گفت:
    -قربونت برم دخترم، خوشگلیمون کجا بوده؟
    درحالی که داشت چادرش رو دور کمرش درست می‌کرد با ملاقه به استکانای روی کابینت اشاره کردو گفت:
    - مادرجون این استکانا رو ببر و از سماور برا امیران و آقاجونت چای بریز.
    - باشه چشم.
    استکانای شیشه‌ای سادمون رو که توی یه سینی استیل چیده شده بودن رو برداشتم و از آشپزخونه اومدم بیرون.
    همین که وارد حال شدم امیران از جاش بلند شد و رو به آقاجون گفت:
    - میرم درو برای دنیا باز کنم، پشت دره.
    سینی رو زمین کنار سماور گذاشتم و رو به امیران گفتم:
    - شما بفرمایین من باز می‌کنم.
    امیران زل زده بود به من و چیزی نمی‌گفت منم منتظر جوابش نموندم و سریع از در اتاق آقاجون بیرون رفتم و در شرکت رو باز کردم.
    با ذوق گفتم:
    - سلام دنیا جون خیلی خوش اومدی.
    دنیا لبخند پررنگی زدو همین‌طور که جعبه شیرینی دستش بود هم دیگه رو بغـ*ـل کردیم.
    - سلام عزیزم، ممنون خوبی؟
    جعبه شیرینی رو بهم داد و راه افتادیم.
    - مرسی خوبم تو چطوری؟
    دستی به پشتم زد و گفت:
    - خوب خوب.
    بعد چشمک بامزه‌ای زد و شیطون گفت:
    - چه خوشگل خوش‌تیپ کردی، اوم خوشمان آمد.
    با شوخی‎های دنیا وارد خونه شدیم.
    مادرجونم کنار بقیه تو حال نشسته بود. دنیا شروع کرد به سلام و احوالپرسی، منم کنار سماور نشستم و تو استکانا چای ریختم وقتی کارم تموم شد سینی رو برداشتم و جلوی آقاجون گرفتم که با لبخند گفت:
    - اول به مهمونا تعارف کن باباجون.
    امیران که کنار آقاجون نشسته بود جواب آقاجون رو داد.
    - آقامالک بفرمایین خواهش می‌کنم کوچکتر بزرگتری گفتن.
    آقاجون با اصرار امیران چای برداشت.
    - ممنون دخترم.
    به امیران تعارف کردم بهم لبخندی زد و چای رو برداشت.
    - خیلی ممنون خانم.
    - خواهش می‌کنم.
    به طرف دنیا و مادر جون که گرم صحبت کردن بودن رفتم و بهشون چای تعارف کردم. بعد از اینکه کارم تموم شد کنارشون نشستم.
    - افسانه تو کنار دنیا بشین من برم یه سری به غذا بزنم.
    بعد از گفتن این حرف به طرف آشپزخونه به راه افتاد.
    همین‌طور که داشتم چای رو به لبم نزدیک می‌کردم روبه دنیا که داشت به من نگاه می‌کرد گفتم:
    - کار و بارا چطوره دنیا جون؟ رئیس جدیدت که ازت ایراد نگرفته؟
    پالتوی آبی‌رنگش رو که بعد از اومدن تو خونه درآورده بودو روپاهاش گذاشته بود کنارش گذاشت و به طرف من چرخید و گفت:
    - اه‌اه اصلا حرفشون رو نزن.
    با تعجب گفتم:
    - چرا؟ چطور مگه؟
    - بابا هر روز این پسره...
    همین‌طورکه با انگشت شست و اشاره پیشونیش ماساژ می‌داد تا چیزی که می‌خواست یادش بیاد می‌گفت:
    - امم اسمش چی بود. آها...
    خیلی سریع سرش رو بالا گرفت و ادامه داد.
    - شاهین صادقی، نمی‌دونم تو این شرکت چه‌کاره‌س! هر روز بلند میشه میاد تو بخشا می‌گرده و یه مشت پرونده جمع می‌کنه می‌بره بالا تا هم اعتراض می‌کنیم میگه رئیس دستور داده.
    همین‌طور که سرش و به طرفین می‌چرخوند چشماش رو ریز کرد و با حالت بامزه‌ای گفت:
    - آخ افسانه اگه این بشر رو تنها یه جایی گیر بیارم این‌قدر بزنمش تا دق دلیم خالی شه.
    فهمیدم که از دست شاهین کفری شده به‌نظر من پسر خوبی بود رو بهش با خنده گفتم:
    - چرا؟ اون بیچاره که از یکی دیگه دستور می‌گیره اون رو باید بزنی.
    - نچ‌نچ اون برج زهرمار این‌قدر پزش بالاس که جواب سلام مارو وقتی میاد تو بخش نمیده. یعنی یه کلام بهت بگم مارو ادم حساب نمی‌کنه.
    بعد با شیطنت بامزه ای ادامه داد.
    - آخه مگه کی دلش میاد همچین عروسکی رو بزنه.
    با دست به شونم زد.
    - حالا تو تعریف کن، درس و مشقا چطوری پیش میره.
    - ای به لطف تو و آقا امیران خوبه.
    - امیران که کلی ازت تعریف می‌کنه.
    نمی‌دونم چرا با شنیدن این جمله تو دلم قند آب شد و خیلی سریع گفتم:
    -راس میگی؟
    - آره بابا میگه خیلی خوب پیش میری.
    با لبخند گفتم:
    - خد
    ا رو شکر.
    از جام بلند شدم.
    - میرم یه سر به مادر جون بزنم.
    دنیا هم خیلی سریع ایستاد و گفت:
    - منم باهات میام.
    با هم وارد آشپزخونه شدیم. مادرجون داشت ظرفا رو آماده می‌کرد رفتم طرفش.
    - مادرجون بذا من آمادشون می‌کنم.
    - آره انسی خانم ما انجام می‌دیم.
    دنیا بعد از گفتن این حرف به طرف ظرفشویی رفت و دستاش رو شست بعدشم با مانتویی کاربنیش که تا بالای زانوش می‌رسید خشک کرد و سریع به طرف من اومد و کنارم نشست.
    - تو چرا زحمت می‌کشی خودم تمومش می‌کنم.
    - خوبه خوبه تو هم نمی‌خواد تعارف کنی کوه که نمیکنم، چهارتا بشقاب آماده می‌کنم.
    دستام رو به حالت تسلیم بالا بردم و با لبخند گفتم:
    - باشه بابا من تسلیم، چرا جوش میاری!
    چشمکی زدو گفت:
    - ما این مدلییم دیگه، تا تو باشی تو کارای من دخالت نکنی.
    سری تکون دادم.
    - از دست تو.
    همین‌جور که داشتیم با هم شوخی می‌کردیم و می‌خندیدیم، مادرجون که کنار اجاق وایستاده بود من رو صدا زد.
    - افسانه مادر بیا این غذاهای که کنار گذشتم برای کوهیار ببر چند ساعت پیش دیدم که اومد تو شرکت.
    دنیا با تعجب داشت به ما دوتا نگاه می‌کرد.
    - مگه آقای تهرانی شبا اینجا می‌مونه؟
    به طرفش برگشتم و در حالی که بلند می‌شدم گفتم:
    - آره، البته بعضی وقتا.
    دنیا شونه‌ای بالا انداخت و به کارش مشغول شد؛ کنار مادرجون ایستادم و با لحن آروم شاکی شدم:
    - نیازی نیس مادرجون، مگه ندیدی چطوری باهامون برخورد کرد.
    مادر جون یه نگاه سرزنش‌بار بهم انداخت وگفت:
    - تو که کینه‌ای نبودی!
    درحالی که دوتا قابلمه ی کوچیک رو توی سبد می‌ذاشت ادامه داد.
    - من از وقتی که خیلی کوچیک بود می‌شناسم پسر خوبیه، شاید اون شب حالش خوب نبوده.
    سبدو دستم داد. پوفی کشیدم و بحث بیشتر با مادرجون رو بی‌ثمر می‌دونستم. انگاری ارادش محکم بود.
    - برو دیگه تا غذا سرد نشده.
    - باشه.
    رو به دنیا گفتم:
    -زود برمی‌گردم.
    خیلی سریع از حال گذشتم و وارد اتاق کار آقاجون شدم. پلیور و کفشایی اسپرت همیشگیم رو پوشیدم و به طرف ساختمون دویدم.
    آسانسور تو طبقه‌ی دهم وایستاد. ازش اومدم بیرون و مقابل درخونش وایستادم.
    با خودم گفتم:
    «بدون اینکه بهش سلام و نگاه کنم سبد رو میدم و زود برمی‌گردم.»
    نفس عمیقی کشیدم و دکمه ی سفیدرنگ زنگ رو فشار دادم.
    به دیوار کنار در تکیه زدم و منتظر موندم. بعد از چند دقیقه در باز شدو صدای عصبیش به گوشم رسید.
    - شاهین مگ...
    جلوی در ایستادم و نذاشتم حرفش رو ادامه بده،سرم پایین بود فقط شلوار گرمکنی مشکیش رو می‌دیم نگاهم رو تا سینش بالا آوردم و سبد رو به‌سمتش گرفتم.
    - اینا رو مادرجون دادن بدمشون به شما.
    با کلافگی جواب داد.
    - چی هست؟
    سبدو که انگار قصد گرفتنش رو نداشت روبه‌روش کنار در گذاشتم.
    - غذا براتون فرستاده.
    نگاهم رو از ژاکت سفید که هیکل بی‌نقصش رو کامل پوشونده بود گرفتم و به طرف اسانسور رفتم.
    با صدای محکم گفت:
    - می‌تونی اینا رو ببری، نیاز ندارم.
    دکمه طبقه‌ی دهم رو فشار دادم؛ آسانسور تو همین طبقه بود به همین خاطر خیلی سریع باز شد. وارد شدم و رو بهش گفتم:
    - من نمی‌تونم ببرممشون مال شماست، می‌تونین دور بریزین.
    وقتی که آسانسور حرکت کرد لبخندی زدم و گفتم:
    - حقت بود از این به بعد همین‌جوری بهت بی‌محلی می‌کنم، من رو می‌زنی.
    وقتی اومدم خونه سفره رو کشیده بودن.
    کنار دنیا نشستم و شروع کردم.
    چند دقیقه بعد از شام آقاجون معذرت خواهی کرد و برای استراحت به اتاق رفت. من و دنیا هم با شوخی و مسخره ظرفارو شستیم.
    وقتی که داشتیم میوه می‌خوردیم مادر جون گفت:
    -امشبم میری شرکت؟
    رو به مادر جون گفتم:
    - آره یه خرده کار دارم.
    دنیا دوباره داشت با بهت به مکالمه‌ی ما دوتا گوش می‌داد.
    درحالی که یه پره از پرتقال رو تو دهنش می‌ذاشت با کنجکاوی پرسید.
    - شرکت واسه چی؟
    امیران دستی به شونه ی خواهرش زدو گفت:
    - بعدا برات میگم.
    به ساعتم نگاهی انداختم، نزدیک ده‌ونیم بود باید هرچه زودتر می‌رفتم شرکت.
    بعد از میوه خوردن قصد رفتن کردن.
    امیران در حالی که از جاش بلند می‎شد گفت:
    - دستتون درد نکنه حاج خانم.
    - خواهش می‌کنم عزیزم بازم بیاین.
    - دستت درد نکنه انسی خانم.
    - خواهش می‌کنم دخترم، خودتم کلی زحمت کشیدی.
    بعد از خداحافظی از مادرجون هر سه‌مون جلوی حیاط شرکت ایستادیم.
    امیران خیلی کوتاه همه چی رو برای دنیا تعریف کرد.
    - وای عزیزم حتما خیلی سخت بوده، نه؟
    به نگرانیش لبخند زدم و با خنده گفتم:
    - نه بابا عادت کردم.
    دنیا خیلی سریع به‌سمت امیران برگشت و گفت:
    - نظرت چیه امشب بمونیم کمک افسانه؟
    از حرفی که زد جا خوردم و زود گفتم:
    - نه‌نه نمی...
    - تو حرف نزن.
    با تذکر شدید دنیا ساکت شدم.
    امیران خنده‌ی صداداری کرد و گفت:
    - من موافقم.
    - ولی..
    - گفتم ما میایم یعنی میایم حرف نباشه.
    دنیا این رو گفت و جلوتر از ما به طرف شرکت رفت.
    امیران لبخندی زد و گفت:
    - فکر کنم باید باهاش برم تا برنگشته و من رو نکشته.
    اوفی کردم و با خودم گفتم:
    - مثل اینکه از پس این دوتا برنمیام.
    دنبالشون رفتم.
    سه‌تاییمون جلوی دفتر مدیریت ایستاده بودیم، صدای حرف زدن دو نفر از تو می‌اومد. در زدم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم در رو باز کردم.
    وارد شدم پشت سرمم امیران و دنیا،
    شاهین و کوهیار روی مبلایی تو سالن نشسته بودن و یه مشت کاغذ رو پرونده رو میز رو مبلا جمع شده بود.
    شاهین که رو به‌روی در بود سرش رو بلند کرد و گفت:
    - سلا...
    خشکش زد از جاش بلند شد و سمت ما اومد.
    با بهت گفت:
    - امیران خودتی؟
    امیرانم مثل شاهین بود.
    - شا
    هین.
    هم رو بغـ*ـل کردن، امیران با خنده گفت:
    - کجا بودی تو دلم برات یه ذره شده بود؟
    من و دنیا و کوهیار با تعجب به اون دوتا زل زده بودیم.
    - حالا اگه لاو ترکوندنتون تموم شد به ما بگین اینجا چه خبره؟
    به طرف دنیا که دست‌به‌سیـ*ـنه به اون دوتا نگاه می‌کرد برگشتم.
    - به به خانم رستمی از این‌ورا؟
    - اِ شاهین خواهرم رو اذیت نکن.
    - جدا این کارمند ما خواهر جناب‌عالیه؟
    - بله.
    امیران رو به دنیا خیلی کوتاه توضیح داد.
    - من و شاهین از دوستایی صمیمی دوران دبیرستان بودیم؛ بعد از اینکه شاهین برای ادامه تحصیل رفت آمریکا دیگه هم دیگه رو ندیدیم.
    - شاهین بهتره برگردی سرکارت.
    با صدای محکمش تازه بقیه فهمیدن بابا یه آدم دیگه هم اینجا هست،
    شاهین خیلی آروم روبه امیران گفت:
    - بعدا باهم گپ می‌زنیم.
    همه با هم به طرفش که پشتش به ما بود رفتیم.
    امیران بهش دست داد بدون اینکه از جاش بلند شه دستش رو گرفت. دنیا هم سلام کرد بدون اینکه زحمت بده وسرش رو بلند کنه خیلی آروم جوابش رو داد.
    منم که اصلا سلام ندادم.
    وقتی همه بعد از جابه‌جا کردن پرونده‌ها نشستیم، شاهین با لبخند گفت:
    - خب کوهیار خان نیروی کارم جور شد.
    بعد خیلی جدی شروع کرد به توضیح دادن.
    - ببینین بچه‌ها من و خانم رستمی که به کار واردتریم یه سری بررسی روی این پرونده ها انجام می‌دیم. امیران و افسانه هم پرونده های بررسی شده رو دسته بندی می‌کنن.
    - مثل دفعه قبل.
    - آفرین افسانه خانم.
    - خب دنیا خانم شما بیا کنار من بشین، امیران تو هم کنار افسانه ما پرونده‌های بررسی شده رو می‌ذاریم طرف شما.
    مدتی که امیران داشت توضیح می‌داد کوهیار سرش رو پروندش بودو با اخم‌های درهم مطالعش می‌کرد.
    همه همونجور که شاهین گفته بود نشستیم. یه یک ساعتی بود که سرمون تو این پرونده‌ها بود حسابی خسته شده بودم.
    سرم رو بالا گرفتم تا نرمشی بهش بدم که متوجه شدم کوهیار به من و امیران که ناخواسته به هم چسبیده بودیم خیره شده.
    سریع خودم رو سمت راست کشیدم و سرم رو پایین انداختم.
    نمی‌دونم چرا ولی یه ذره از موقعیتی که داشتیم خجالت کشیدم با خودم گفتم: «
    کاش کس دیگه ای متوجه نشده باشه!»
    - اووف مردیم از خستگی.
    با صدایی شاهین همه‌ی سرا بالا اومد.
    -بابا یه ساعته مثل این مرغایی که دون می‎خورن سرمون پایینه؛ آرتورز گرفتیم خو.
    از جام بلند شدم و با لبخند گفتم:
    - میرم چای درست کنم. شما هم تا اون موقع یه کمی استراحت کنین.
    - وایستا منم میام.
    رو به دنیا که این حرف رو زده بود گفتم:
    - کار خاصی که نمی‎کنم تو بشین زود میام.
    اینو گفتم و منتظر اعتراضش نشدم.
    کتری برقی رو آب کردم و به برق زدم. استکانای با کلاسی که تهشون فلزی وطلایی بودو از کابینت درآوردم و تو سینی طلایی‌رنگ قشنگی چیدم.
    چای رو دم کردم، فلاسک چایی رو تو سینی کنار قندون گذاشتم.
    احساس کردم باید برم دست‌شویی، سرویس بهداشتی ته راهرو بود. از آبدارخونه اومدم بیرون و به طرف سرویس بهداشتی رفتم.
    همین که درو باز کردم و خواستم برم تو به یه شی محکم برخورد کردم که خواستم بیفتم. همون شی که از بوی عطرش فهمیدم کیه دوطرف پهلوهام رو گرفت که نیوفتم. اما مثل اینکه یادش رفته پهلوم به خاطر ضربه‌ای که بهش زده هنوز درد می‌کنه.
    درد بدی تو بدنم پیچید؛
    خیلی سریع خودم رو ازش جدا کردم و به دیوار کنار در تکیه زدم. درحالی که دستم به پهلوم بود به طرف پایین خم شدم.
    خواست دستم رو بگیره که خیلی محکم گفتم:
    - به من دست نزن.
    رو به‌روم ایستاد از دستایی که دو طرفش مشت شده بود فهمیدم خیلی عصبانیه، خیلی محکم و عصبی غرید.
    - به درک.
    این رو گفت و خیلی سریع ازم دور شد.
    بعد از چند دقیقه حالم بهتر شد. دیگه حوصله دست‌شویی رفتن رو نداشتم چاییا رو برداشتم و به طرف بقیه که به حرفایی شاهین گوش می‌دادن رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nadiya96sadeghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    14,813
    امتیاز
    826
    سن
    29
    چایی‌ها رو روی میز گذاشتم.
    - بفرمایین.
    شاهین سریع به طرف میز شیرجه زد و گفت:
    - ای خدا خیرت بده دختر یه ملت رو از هلاکی نجات دادی!
    درحالی که سرجام می‌نشستم با لبخند گفتم:
    - نوش جون.
    امیران درحالی که به پشتی مبل تکیه می‌زد، چایش رو به لبش نزدیک کرد و رو به شاهین گفت:
    - رئیستون کجا رفت؟ بگو بیاد یه چای بخوره.
    به جای قبلیش نگاهی انداختم. اصلاً حضورش برام مهم نبود. تو افکار خودم بودم که شاهین جواب امیران رو داد.
    - حتما رفته تو دفترش، مهمون که نیست برم صداش بزنم ماشاءالله صاحب کل اینجاس دیگه.
    - مثلا به شمام میگن رفیق!
    همه به طرف دنیا که دست‌به‌سیـ*ـنه شده و شاهین رو مخاطب قرار داده بود برگشتیم.
    با تعجب پرسيد.
    - مگه من چمه؟
    دنیا: رفیقم رفیقای قدیم بدونه هم آب از گلوشون پایین نمی‌رفت.
    شاهین دو دستش رو به پاش زد و گفت:
    - شما که این‌قدر مدافع حقوق رئیستونین بفرما براش ببر.
    بعد از گفتن حرفش دستش رو زیر گونش گذاشت و با لبخند منتظر موند.
    من و امیرانم با لبخند به کل‌کلاشون گوش می‌دادیم.
    طرز نگاهشون به هم واقعاً خنده‌دار بود یکی خیلی ریلکس و خون‌سرد اون یکی با حرص و گوشه‌ی لب جویدن.
    - چرا نمی‌برین خانم رستمی؟
    خودش رو روی مبل ولو کرد و ادامه داد.
    - من که یه هفته‌اس کمپلت در اختیارشم دیگه جون ندارم.
    می‌دونستم شاهین داره از حرص دادن دنیا لـ*ـذت می‌بره.
    خیلی سریع خودش رو جمع‌وجور کرد و با لبخندی رو به همه گفت:
    - شوخی کردم بابا! کوهیار اهل چای نیست بچم باکلاسه فقط قهوه می‌خوره.
    بعد آبروهاش رو برای دنیا بالا و پایین کردو با لبخند گفت:
    - خیالتون راحت شد؟
    دنیا با حالت قهر صورتش از شاهین گرفت:
    - بهتره برگردیم سر کارمون.
    - بله به قول شاعر سخن دوست نکوست.
    امیران خنده‌ی بلندی زد و گفت:
    - می‌بینم که هنوز شعرا رو نصف‌و‌
    نیمه می‌خونی.
    شاهین با زبون لاتی بهش جواب داد.
    - بله داش ما هنو همون آدم قدیمیم.
    بعد رو به دنیا گفت:
    - خب دنیا خانم فعلا قهر کردن رو تعطیل کن که باید تو این پرونده بهم کمک کنی.
    دنیا خیلی سریع با اخم به طرفش برگشت که فکر کنم شاهین بیچاره کپ کرد؛ چون دستاش رو به حالت تسلیم بالا آورد و خیلی مظلوم گفت:
    - بگم غلط کردم نمی‌زنی؟
    دیگه هیشکی نتونست جلوی خندش رو بگیره همه باهم زدیم زیر خنده؛
    بعد از شوخی و خنده یه نیم ساعتی بود که مشغول بودیم.
    کوهیار با یه اخم غلیظی از دفترش بیرون اومد و سرجای قبلیش نشست. پرونده‌ای که دستش بود و به طرف شاهین دراز کرد و با تحکم گفت:
    - فردا آقای کبیری میان که قرداد شرکت رهاسازه رو امضا کنه. یه سری مشکل نگارشی تو متن هستش که زیرشون رو خط کشیدم. فردا قبل از اینکه بیام بده منشی درستش کنه.
    شاهین در حالی که پرونده رو می‌گرفت گفت:
    - آقای بزرگمهر رفتن آمریکا؟
    کوهیار: هوم.
    همه دست از کار کشیده بودن و به مکالمه‌ی اون دوتا گوش می‌دادن.
    منم مثل همیشه از شنیدن کلمه بزرگمهر حس خاصی درونم می‌جوشید، نمی‌دونم چرا اینقدر این اسم برام آشنا بود، بازم صدای شاهین بود که من رو از افکار بی‌سروتهم بیرون کشید.
    پرونده جلوی شاهین باز بود و می‌گفت:
    - پس آخر نصف سهام رو به تو فروختن؟
    کوهیار پای راستش رو روی پای چپش قرار داد و گفت:
    - آره مثل اینکه منصرف شدن همش رو یه جا بدن به ما، ولی مدیریتش با شرکت ماست و ماهانه نصف درآمد به حسابشون واریز میشه.
    شاهین پرونده رو بست و گفت:
    - این ارسلان کبیری کی هست که از طرف آقای بزرگمهر وکالت تام داره؟
    - از اقوامشونن، بزرگمهر وقتی رفتن آمریکا ایشون رو رئیس کارخونه‌هاش و مسئول سرکشی به رهاسازه کردن.
    دوباره این اسامی داشت حالم رو بهم می‎زد؛ سرم بین دستام گرفتم
    صدای شاهین بود.
    - مثل اینکه خیلی بهش اعتماد داره که همچنین ثروتای کلونی رو بهش سپرده!
    دیگه نمی‌تونستم تحمل کنم سریع از جام بلند شدم و به طرف آبدارخونه دویدم.
    چند مشت آب به صورتم زدم تا بلکه حالم بهتر بشه.
    دستی شونه‌هام رو ماساژ داد، به سمتش برگشتم. دنیا بود که با چشمایی نگران به من زل زده بود.
    - چیه عزیزم؟ حالت خوبه؟ چشات قرمز شده بهتره بریم دکتر.
    با لبخند کم‌جونی گفتم:
    - نه دنیا جون چیز مهمی نیست چنددقیقه دیگه خوب میشم.
    با تردید گفت:
    - مطمئنی عزیزم؟ تعارف نکنیا.
    به طرف یخچال رفتم و یه لیوان آب خوردم؛ حالم بهتر شده بود.
    - خیالت راحت دنیا جون، به‌خاطر تصادفم بعضی وقتا این سردردا به سراغم میاد. دکترا میگن طبیعیه.
    لپم رو بـ*ـوسید و گفت:
    - خیلی ترسیدم، خدا رو شکر!
    - مرسی که نگرانمی.
    - قربونت برم، یه افسانه که بیشتر نداریم.
    بعد از چند دقیقه دنیا دستش رو به پشتم زدو گفت:
    - بهتره بریم تا بقیه هم پا نشدن نیومدن، خصوصا این شاهین فضول.
    لیوان رو سرجاش گذاشتم وگفتم:
    - بريم.
    از اتاق خارج شديم،
    وقتی که نشستیم امیران با چهره نگران پرسید.
    - حالت خوبه؟
    بهش لبخندی زدم و گفتم:
    - آره ممنون.
    - چت شد یهو؟
    به طرف شاهین که با لبخند من رو مخاطب قرار داده بود برگشتم.
    - چیز مهمی نبود.
    - خب خدا رو شکر.
    - ممنونم،
    تا ساعتای یک همه چی رو جمع‌وجور کردیم. دنیا و امیران که راهشون دور بود با یه عذرخواهی یه چند دقیقه جلوتر از ما رفتن.
    وقتی که می‌خواستم به طرف آسانسور برم شاهین از پشت سر صدام زد و یه نگاه یواشکی به پشت سرش انداخت انگار می‌ترسید یکی ببیندش.
    پرونده‌ای که کوهیار بهش داده بود رو به طرف من گرفت وبا مظلومیت گفت:
    - اگه فردا این رو دیر بیارم برای منشی، کوهیار کلم رو می‌کنه. منم که اکثر صبحا دیر میام زحمتش و می‌کشی؟ خواهش افسانه!
    به چهره‌ي مظلومش لبخندی زدم و گفتم:
    - باشه حتما.
    پرونده رو گرفتم.
    درحالی که سرش رو با حالت بامزه‌ای می‌خوارند انگار که یه خواهش دیگه‌ای داره گفت:
    - افسانه، ساعت نه جلسه دارن سعی کن ساعت هشت برسونیشا.
    - باشه بابا خیالت راحت.
    - مرسی افسانه، جبران می‌کنم.
    - شاهین.
    کوهیار بود که شاهین رو عصبی صدا می‌زد.
    - وایی صاحبش اومد بدو تا پرونده رو دستت ندیده.
    سریع وارد آسانسور شدم که شاهین داد زد.
    - بله بیا بیرون، بیرونم.
    - اه این خورشید نمی‌ذاره بخوابم اذیت نکن جون مادرت.
    این پهلو و اون پهلو شدم:
    - نه مثل اینکه فایده ای نداره.
    با بی‌حالی نشستم موهام که ژولیده پولیده روی پیشونیم ریخته بودکنار زدم. اولین چیزی که دیدم پوشه‌ای سبز رنگی که روبه‌روم گوشه‌ی اتاق افتاده بود.
    نگاهم رو ازش گرفتم که ناگهان زنگ خطر تو ذهنم پیچید و خیلی سریع به طرف ساعتم شیرجه رفتم.
    دستم رو محکم به سرم زدم.
    - وایی ساعت هشت‌وچهل‌وپنجه.
    دیگه نفهمیدم چطوری آماده شدم و به طرف شرکت دویدم. اصلانم به بقیه که با تعجب بهم خیره شده بودن توجه نمی‌کردم. همین که یاد عصبانیت کوهیار می‌افتادم قالب تهی می‌کردم.
    شروع کردم به بدوبیراه گفتن به خودم.
    - تو که نمی‌تونی بیدار شی چرا همچین قولی میدی؟ خدایا همین یه بار رو رحم کن دیگه غلط بکنم قول بی‌خود بدم!
    آسانسور تو طبقه‌ای نهم ایستاد بی‌معطلی به سمت در بخش دویدم و بدون در زدن وارد شدم.
    مراجعینی که روی مبل‌های که دیشب نشسته بودیم با تعجب به من خیره شدن.
    شالم رو درست کردم و به طرف میز منشی که دست کمی از بقیه نداشت رفتم.
    پرونده رو روی میز گذاشتم و گفتم:
    - سلام، آقای تهرانی گفتن این رو اصلاح کنین.
    منشی خیلی سریع پرونده رو برداشت و گفـت:
    - سلام عزیزم، زودتر از اینا منتظر بودم.
    به چهره مهربانش لبخندی زدم دهنم رو باز کردم تا معذرت خواهی کنم که صدای کوهیار که داشت به یکی تعارف می‌کرد که وارد شه دهنم رابست.
    - بفرمایین آقای کبیری.
    در رو من باز گذاشته بودم به همین خاطر صداهای بیرون خیلی راحت می‌اومد.
    - خواهش می‌کنم بفرمایین.
    اخم ظرفی روی پیشونیم نشست.
    - چقدر این صدا برام آشنا بود.
    قامت کوهیار با اون کت شلوار قهوه‌ای رنگ خوش‌دوخت در آستانه‌ی در دیده شد. پشت سرش یه جوان خوش قد وقیافه با کت شلوار مشکی وارد شد.
    با کوهیار در حال خوش‌وبش کردن بودن.
    - وایی خدای من، این مرد چقدر برام آشناس!
    - ببخشید آقای تهرانی.
    با صدای منشی که حالا به احترام رئیسش ایستاده بود هر دو به سمت ما برگشتن.
    مرد با تعجب و بهت به من خیره شده بود. انگار که از دیدن من جا خورده باشه.
    منم با حالت کنگی که ناشی از نشناختن این آشنا بود، بهش چشم دوخته بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nadiya96sadeghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    14,813
    امتیاز
    826
    سن
    29
    به این مرد آشنا خیره شده بودم. زل زده به من خشكش زده بود حس گنگی تو چشاش موج می‌زد، تعجب، شوق‌وذوق، ناباوري انگار زبونش قفل شده بود. همین‌طور که بهش خیره بودم با خودم گفتم: «وای خدا! من این رو کجا دیدم؟»
    با صدای کسی که قصد داشت با صاف کردن گلوش چیزی رو بفهمونه سریع به خودم اومدم.
    کوهیار بود، با اخم غلیظی روی پیشونش رو به من درحالی که مخاطبش آقای کناریش بود با لحن محکمی گفت:
    - آقای کبیری لطفا از این طرف.
    آقای کبیری انگار تو فکروخیال دیگه‌ای بود. چون به تعارف کوهیار هیچ اعتنایی نکرد. هنوز به من خیره شده بود از نگاهای خیرش خیلی معذب بودم به همین‌خاطر بعد از گفتن با اجازتون مرخص میشم، اومدم بیرون.
    تا زمانی که خارج شم سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس می‌کردم.
    جلوی وروردی شرکت روی سکو ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم تا شاید از فکروخیالایی که هیچ‌وقت من رو به جایی نرسوندن رها شم.
    ***
    نزدیکایی عید بود و بوی بهار و شکوفه‌های تازه به گوشمون می‌رسید. همه درحال تکاپو بودن یه عده خونه می‌تکوندن یه عده دنبال خریدای جورواجور بودن.
    آقاجونم خیلی بهتر شده بود و دیگه خودش کارش رو انجام می‌داد. به همین‌خاطر خیلی کم به شرکت می‌رفتم ولی همیشه دنیا اخبار شرکت رو بهم می‌رسوند و کلی با هم حرف می‌زدیم.
    دنیا بهم می‌گفت که آقای کبیری خیلی از آقاجونم خوشش اومده و هروقت که میاد شرکت کلی باهاش وقت می‌گذرونه اما من حس خوبی نسبت به کبیری نداشتم. نمی‌دونم چرا ازش می‌ترسیدم اصلاً دوست نداشتم آقاجون زیاد باهاش صمیمی بشه.
    خانم آقای تهرانی هرساله برای تمیز کردن خونش مادرجون رو می‌برد. امسالم ازش خواسته که به اونجا بره منم از وضعیت جسمی مادرجون خبر داشتم می‌دونستم که نمی‌تونه زیاد سرپا وایسته برای اینکه بهش کمک کنم با اصرار ازش خواستم من رو هم با خودش ببره که بعد از کلی خواهش و تمنا رضایت داد منم باهاش برم.
    با مادرجون جلوی شرکت ایستادیم تا ماشینی که خانم تهرانی برامون فرستاده برسه.
    به دیوار تکیه زدم و با نوک کفشام به زمین ضربه می‌زدم.
    مادرجون اومد کنارم وایستاد و آروم گفت:
    - باز این ماشین مشکیه اینجا وایستاده.
    با حالت گنگی به مادرجون نگاهی انداختم و رد نگاهش رو دنبال کردم.
    یه پژوی 405 مشکی که تمام شیشه‌هاش دودی بود اصلاً شخص یا اشخاص توی ماشین مشخص نبود.
    با اخم ساختگی که نشونه‌ای از کنجکاویم بود رو به مادر جون گفتم:
    - مگه هر روز اینجاس؟
    مادرجون چادرش رو که با دوتا دندون پیشش گرفته بود. از دهنش بیرون آورد و با دست چپش محکم گرفت و گفت:
    -آره تقریبا، یه بیست روزی میشه هروقت که میام بیرون می‌بینمش نمی‌دونم آدم توش هست یا نیست؟
    دوباره به ماشین خیره شدم واقعنم مشکوک بودا!
    تو همین فکرا بودم که یه ماشین ماکسیمایی سفیدی جلو پامون ترمز زد.
    یه مرد تقریبا چهل‌ساله پشت فرمون بود مادر جون جلو رفت.
    - سلام آقا فریدون حالتون چطوره؟
    مرد با خوش‌رویی رو به مادرجون گفت:
    - سلام انسی خانم، الحمدالله شما چطورین خوبین؟ بفرمایین سوار شین که کلی کار داریم.
    از دیوار جداشدم و پشت مانتو شلوار مشکی سادم رو تکوندم و به طرفشون رفتم.
    - سلام.
    آقا فریدون یه نگاه گنگی به من کرد و بعد از اینکه جواب سلامم رو داد به طرف مادرجون که حالا روی صندلی عقب نشسته بود برگشت.
    مادرجون که فهمید فریدون از دیدن یه دختر جون کنارش کنجکاو شده قبل از اینکه فریدون سوالی بپرسه رو بهش گفت:
    - افسانس، نَوم دختر احمد.
    حالا دیگه من کنار مادرجون نشسته بودم.
    فریدون در حالی که ماشین رو روشن می‌کرد با مهربونی گفت:
    - به‌به افسانه خانم، خوبی بابا؟
    با لبخند رو بهش گفتم:
    - بله خیلی ممنونم.
    وارد خیابون اصلی شدیم.
    فریدون: چی‌کارا می‌کنی؟
    - دارم برای کنکور آماده میشم.
    فریدون: آفرین هیچی به اندازه ی درس خوندن به درد آدم نمی‌خوره.
    بعد از تموم شدن حرفش مادرجون ازش پرسید.
    - آقا فریدون امسال کیا قراره بیان خونه‌ی خانم؟
    فریدون در حالی که داشت دنده رو عوض می‌کرد گفت:
    - والا این‌جور که بقیه میگن قرار خواهر خانم با خونوادش از فرانسه بیان، پارسال که نیومدن فکر کنم حسابی دل‌تنگ هم هستند.
    دیگه تا رسیدن به خونه هیچ حرفی نزدم، فقط به حرفایی که بین اونا رد و بدل می‌شد گوش می‌دادم.
    از اشخاصی حرف می‌زدن که من هیچ شناختی نسبت بهشون نداشتم.
    وارد یه کوچه ی گشادتر و تمیز شدیم. از خونه‌های توی کوچه که همشون شبیه قصرهای زیبا و مجلل بودن می‌تونستم حدس بزنم که چه منطقه مرفه و ثروتمندی هستن.
    آقا فریدون ماشین رو جلوی یه در خیلی بزرگ سفیدرنگ نرده‌ای نگه داشت؛ بعداز چند ثانیه در به صورت خودکار باز شد و ما وارد شدیم.
    حیاط خونه خیلی بزرگ بود دو طرف جاده با درخچه‌های تقریبا متوسطی که به شکل دایره خیلی منظم حرص شده احاطه شده بود.
    از درخچه‌ها به بعد کلا چمنزار بود که طرف چپ جاده یه میزو صندلی سفیدرنگ خیلی شیک زیر یه آلاچیقی به شکل قارچ کنار یه فواره بلند چیده شده بود.
    طرف راستشم یه تاب قشنگ زیر یه درخت بلند گذاشته بودن که دورتادورشو گل‌های رز از هررنگی به حالت دایره حصار گرفته بودن.
    با خودم گفتم: «عجب جای قشنگ و دل‌بازیه!»
    محو تماشایی محیط اطرافم بودم که با صدای مادر جون به خودم اومدم:
    - برو پایین مادر رسیدیم.
    وقتی که از ماشین پیاده شدم از دیدن ساختمان به اون عظمت و شکوه مات موندم. واقعا بی‌نظیر بود!
    یه ساختمان بزرگ سه‌طبقه که تماما با سنگ مرمر سفید پوشیده شده و ستون‌های بلندی که از بالا تا پایین کشیده شده بود.
    با صدای شخصی که به استقبال مادرجون اومد حواسم رو جمع کردم و دست از بررسی کردن کشیدم.
    همون خانمی که قبلا عکسش رو روی میز تهرانی دیده بودم. خیلی جوون‌تر از عکسش نشون می‌داد.
    - یعنی این مامان کوهیاره! چقدر جوونه!
    مادر جون با لبخند به طرفش رفت.
    خانم درحالی که دستاش رو برای بغـ*ـل کردن مادر جون باز می‌کرد گفت:
    - سلام انسی خانم خوش اومدین.
    مادر جونم بغـ*ـلش کرد و گفت:
    - سلام به روی ماهت خانوم جون.
    از هم جدا شدن خانم تهرانی گفت:
    - خیلی دلم برات تنگ شده بود؛ دیگه به ما سر نمی‌زنین.
    مادرجون: ببخش دخترم سرم خیلی شلوغ بود.
    تهرانی: بابت اتفاقی که برای بچه‌ها افتاد واقعا متاسفم.
    برخلاف پسرش آدم گرم و مهربونی به‌نظر می‌اومد.
    پشت‌سر مادرجون ساکت ایستاده بودم و به گفت‌وگوهاشون گوش می‌دادم که مادرجون به طرفم برگشت و دستش رو پشتم گذاشت و من رو به جلو هل داد و گفت:
    - الهه جون اینم افسانه خانم، نَوه‌م.
    خانم تهرانی که حالا فهمیدم اسمش الهه خانومه با تحسین بهم نگاه کرد و گفت:
    - سلام عزیزم خوبی؟ خیلی خوش اومدی.
    - سلام خیلی ممنون.
    الهه خانم رو به مادرجون ادامه داد:
    - ماشاءالله چه نوه‌ی زیبا و برازنده‌ای داری!
    - خیلی ممنون.
    بعد از تشکر مادرجون با تعارف الهه خانم سه‌تایی از سکویی جلوی خونه که حدود هفت پله از سطح زمین بالاتر بود بالا رفتیم.
    الهه خانم و مادرجون جلو رفتن منم پشت‌سرشون حرکت کردم.
    هیکل الهه خانم نسبت به سنش عالی بود، فکر کنم باشگاهی چیزی می‌رفت با اون بولیز لیمویی که از پشت بلندتر از جلوش بود و شلوار سبزتیره واقعاً خوش‌تیپ‌تر شده بود.
    وقتی وارد خونه شدیم از چیدمان خونه و وسایل باشکوهش حیرت زده شده بودم. سه طبقه با یه دایره تو خالی بزرگ که وسط سقف هرطبقه تعبیه شده و دور تا دورش نرده‌های طلایی بود به هم وصل شده بود.
    طبقه‌اول که کاملا یه پذیرایی بزرگ با مبلمان‌های و مجسمه‌های خیلی مجلل و کف یه دست سفید براق با دیوار های رنگ شده‌ی سفید و طلایی بود. با خودم گفتم: «نمی‌دونم این پول‌دارا چه علاقه‌ای به این ترکیب رنگ دارن، شاید چون خونه‌شون مثل قصر میشه!»
    شونه‌ای بالا انداختم.
    اصلا معلوم نبود پله‌هاش کجان و ازکدوم طرف باید برن بالا.
    هر سه توی پزیرایی روی یه دست مبل سلطنتی که چوبش طلایی و پارچه روش سفید با گل‌های ریز طلایی بود، نشستیم.
    الهه خانم درحالی که موهایی عـریـ*ـان زیتونیش رو که به صورت مصری کوتاه شده بود به پشت گوشش هدایت می‌کرد رو به مادرجون گفت:
    - انسی خانم نیازی نیس کاری بکنین، اگه گفتم بیای فقط به خاطر اینکه می‌خواستم ببینمت.
    مادرجون چادرش رو درآورد و گفت:
    - نظر لطفته، کار هست بگو انجام می‌دیم تعارف نکن.
    الهه به پشتی صندلی تکیه داد و با لبخند گفت:
    - کار خاصی که نه فقط یه گردگیری ساده؛ البته بقیه‌ی خدمه انجام دادن ولی من کار شما رو یه جور دیگه قبول دارم. درضمن شما نیازی نیست کاری بکنین فقط کار بقیه رو نظارت کنین.
    تو این مدت من فقط داشتم به بحث مادرجون و الهه خانم گوش می‌دادم که یه دختری تقریبا بیست‌وخرده‌ای ساله با فرم لباس خدمتکارای خارجی در حالی که سینی محتوای شربت دستش بود به طرف ما اومد.
    بعد از اینکه شربتمون تموم شد. الهه خانم رو به من گفت:
    - افسانه جون چقدر کم‌حرفی!
    لبخندی زدم و گفتم:
    -چی بگم خانم؟
    -چقدر قشنگ می‌خندی دختر.
    از تعریفی که کرده بود لبخندم پررنگ‌تر شد و گفتم:
    - ممنون از تعریفتون.
    - راستی الهه خانم آقا فریدون می‎گفت قراره الهام خانم و خانوادش بیان.
    الهه خانم با ذوق به طرف مادرجون برگشت و گفت:
    - آره زنگ زد گفت میاد؛ دلم براش یه ذره شده.
    حدود نیم‌ساعت باهم درباره‌ی خاطرات گذشته حرف زدند، بعد از پايان صحبتاشون، الهه خانم با گوشزد چند سفارش با گفتن بعدا می‌بینمتون از ما جدا شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nadiya96sadeghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    14,813
    امتیاز
    826
    سن
    29
    پشت‌سر مادرجون وارد یه راهرو که سمت راست، اون آخرای پذیرایی بود رفتم.
    به یه در سفیدرنگ بزرگ رسیدم مادرجون در رو باز کرد. وارد یه سویت تقریبا بزرگ شدیم سه خواب داشت با یه حال بزرگ ته سویت یه آشپزخونه‌ی خیلی‌بزرگ‌ قرار داشت که کنارش یه دری قرار داشت. احتمالاً به یه جای دیگه وصل می‌شد و چون بسته بود نمی‌فهمیدم به کجا راه داره.
    - مادرجون اینجا بشین تا من ببینم بقیه کجان.
    مادرجون بعد از گفتن این حرف چادرش رو روی یکی از مبل‌های راحتی قهوه‌ای وسط حال گذاشت و از همون در ناشناس آشپزخونه خارج شد.
    روی یکی از مبل‌ها نشستم و نگاه گذرایی به سویت انداختم. از وسایلی که توی سویت بود می‌تونستم حدس بزنم که باید محل استراحت یا شایدم اقامت خدمه‌ها باشه.
    به ساعت مچیم نگاهی انداختم وگفتم:
    - اوف تازه ساعت دهه، یعنی تا شب باید اینجا بمونم امم بهتره یه نگاهی به دفترچه یاداشتم بندازم.
    دفترچه یاداشتم رو از جیب مانتوم در آوردم و نکات مهمی که نوشته بودم رو مرور کردم.
    نمی‌دونم دقیقا چقددقیقه سرم تو دفترچه بود که با باز شدن یهوی در سرم رو بلند کردم.
    همون دختری که برامون شربت آورده بود با لبخند به طرفم اومد و گفت:
    - سلام.
    بهش لبخند زدم و جواب سلامش رو دادم.
    کنارم روی مبل نشست.
    - تو باید افسانه باشی، نَوه‌ی انسی خانم درست نمیگم؟
    تمام مدتی که داشت باهام حرف می‌زد لبخند از روی لباش پاک نمی‌شد منم به تبع لبخند زدم و گفتم:
    - بله درست میگین.
    با مهربونی دستش رو به پشتم زد و ادامه داد.
    - لازم نکرده باهام رسمی حرف بزنی دختر، اسمم شیماس.
    بهش لبخندی زدم و دفترچه‌م رو بستم و گفتم:
    - مادرجون رو ندیدی؟
    همین‌طور که از جاش بلند می‌شد گفت:
    - چرا انسی خانم من رو فرستاد دنبالت؛ پاشو بریم که کلی کار داریم.
    بلند شدم و در حالی که دفترچم رو تو جیبم می‌ذاشتم گفتم:
    - شیما این سویت مال شماس؟
    با هم به طرف خروجی که کنار اپن آشپزخونه بود به راه افتادیم.
    - آره عزیزم، من رو با چندتا دیگه از بچه‌‎ها اینجا می‌مونیم.
    از آشپزخونه که خارج شدیم وارد حیاط پشتی ساختمون شدیم.
    باذوق خاصی رو به شیما گفتم:
    - وای شیما اینجا چقدر باصفاس! مثل یه پارک می‌مونه.
    - آره بابا تازه کجاش رو دیدی! اون جلوترا یه آلاچیقه که تماما روش رو گل و شکوفه پوشونده، حالا بعدا می‌ریم نشونت میدم.
    - مرسی شیما جون.
    شیما قدماش رو تند کرد و به طرف یه در دیگه حرکت کرد.
    - بدو افسانه که الان صدای بقیه درمیاد، میگن که از زیر کار در رفتیم.
    به‌سمتش دویدم و گفتم:
    - واستا منم بیام.
    از در که رفتیم تو به پله‌های سفید با نرده‌های شبیه نرده‌های پذیرایی رسیدیم. کمی که دقت کردم فهمیدم اینجا باید طرف چپ پذیرایی باشه که پله‌ها رو با یه راهرو از قسمت اصلی جدا کردن؛
    با هم از پله ها بالا رفتیم.
    - شیما این خونه چقدر پیچ‌تو‌پیچه! فکر کنم اگه تنهایی اینجا بگردم گم میشم.
    شیما خنده‌ی صداداری کرد و با لحنی که خنده توش موج می‌زد گفت:
    - اتفاقا منم اون روزایی اولی که اومدم اینجا همش دَرار رو باهم قاطی می‌کردم، هربار سر از یه جای دیگه درمی‌آوردم.
    دوباره زد زیرخنده که منم از خنده بانمکش خندم گرفت.
    همین‌جور که با هم حرف می‌زدیم وارد طبقه‌ی اول شدیم؛
    مادرجون رو با سه چهارتا زن دیگه دیدم که داشتن وسایل رو گردگیری می‌کردن.
    - انسی خانم اینم از نوه‌ی ماه چهرتون.
    مادرجون بهش لبخندی زدو گفت:
    - دستت درد نکنه شیما جون.
    شیما با یه لبخند از من جدا شد و به طرف بقیه رفت
    - افسانه مادر برو اون‌طرف بشین.
    با اعتراض گفتم:
    -مادرجون اومدم بهتون کمک کنم نکه اینجا بشینم.
    مادرجون به طرفم اومدو من رو به طرف مبلمان کلاسیک سفیدرنگی که طرف راست بود هل داد و گفت:
    - می‌بینی که کاری نمی‌کنم فقط دارم نظارت می‌کنم؛ تو هم نگران نباش برو به درس و مشقت برس.
    - ول...
    - ولی و اما نداره، بدو رو حرف منم حرف نزن.
    با اصرار مادرجون به طرف مبلا حرکت کردم روی یکی از اونا نشستم.
    یه نگاه کلی به خونه انداختم جایی که نشسته بودم یه نشیمن تقریبا بزرگ بود با همون طراحی کف و دیوار پایین، پشت سرمم یه راهروی خیلی پهن بود که درهای اتاقای خواب از توش باز می‌شد و توی راهرو با لوسترهای لوکس و مجسمه های گرون قیمت تزیین شده بود.
    از روی میز جلوم از توی اجیلی یه شکلات برداشتم و گذاشتم دهنم با خودم گفتم:
    - اینا این‌همه اتاق می‌خوان برای چی؟! اوه تازه طبقه بالاشم هست.
    با چشم دنبال مادرجون اینا گشتم:
    - تو این یه دقیقه کجا غیبشون زد؟
    هنوز جوابی برای سوالم پیدا نکرد بودم که صدای مادرجون رو از توی یکی از اتاقای خواب شنیدم:
    - زیور خانم روی آباژورم یه دستمال بکش.
    فکرم رفت سراغ خدمه‌ها همشون مثل شیما لباس پوشیده بود؛ فکر کنم جوونتر از همشون شیما باید باشه بقیه سن بالاتر می‌زدن.
    سرم رو به طرفین چرخوندم و گفتم:
    - بسه دیگه افسانه این‌قدر نرو تو فکر، بشین سر درس و مشقت.
    بعد از این تذکری که به خودم دادم شروع کردم به درس خوندن؛
    همه برای خوردن نهار توی سویت پایین جمع شده بودیم.
    زیور: فریده خانم، خانم برای نهار خونه نمیان؟
    همه به طرف زیور خانم که زنی چاق، تپل و قد
    کوتاه و حدوداً چهل‌وخورده‌ای‌ساله بهش می‌خورد باشه برگشتیم.
    فریده: نه زیور جون من رو با فریدون فرستاد خونه گفتش که با دوستاش میره خرید و نهارمم بیرون می‌مونه.
    مادر جون رو به فریده که داشت قیمه رو توی دیس می‌ریخت گفت:
    - کارن کجاس؟ مگه از مدرسه برنگشته؟
    فریده دیس رو وسط میز گذاشت و خودشم نشست.
    - خانم گفت که با خودش می‌بردش.
    همه دست به کار شدن و شروع کردن به خوردن، شیما اومد کنار من نشست و یواشکی بهم گفت:
    - زود بخور تا کسی خونه نیس بریم آلا چیق رو بهت نشون بدم.
    با ذوق خاص بهش گفتم:
    - باشه حتما.
    بعد از اینکه نهار تموم شد چون همه حسابی خسته بودن بهشون پیشنهاد دادم که من ظرفارو می‌شورم.
    مادرجون مخالفت کرد؛ اما من با اصرار ازش خواستم که بذاره من انجامش بدم. که درنهایت تونستم راضیش کنم.
    همه به طرف اتاقای خواب حرکت کردن، اما مادرجون روی کاناپه‌ی توی حال دراز کشید.
    - دیونه مگه بهت نگفتم میریم اون‌ور چرا همچنین چیزی گفتی؟
    به شیما که با حالت غیض غرغر می‌کرد لبخندی زدم و همین‌جور که میز رو جمع می‌کردم گفتم:
    - جایی این حرفا بیا کمک کن زود تموم کنم.
    - اوف از دست تو.
    با هم شروع کردیم به ظرف شستن شیما میشست منم آب می‌کشیدم.
    - میگم شیما.
    - هوم.
    - آقای تهرانی نیست؟
    لیوانی که دستش بود داد بهم گفت:
    - نه نیستش رفته فرانسه نوبت دکتر داشته، هفته‌ی دیگه با مهمونا میاد.
    - آها هموناشون چند نفرن؟
    - الهام خانوم با دخترپرفیس‌وافاد‌ه‌ش آرامش و پسرخوش‌تیپ و قیافه‌ش آرمان خان و شوهرش بهرام.
    با حالت طلبکارانه ای نگام کرد و ادامه داد.
    - چرا می‌خندی چیز خنده‌داری گفتم؟
    با خنده بهش جواب دادم.
    - بابا شیما خیلی باحال گفتی دختر پرفیس‌وافاده‌ش.
    - خب چی‌کار کنم ازش بدم میاد. هربار که میاد اینجا کلی کلاس می‌ذاره و به ما گیر میده؛ اه‌اه فکرشم که می‌کنم حالم بهم می‌خوره.
    - این‌جور که معلومه حسابی چزوندتت.
    شیرو آب رو بستیم و دستکش‌ها رو درآوردیم.
    - برو بابا ما خودمون نیش افعی داریم اون مگس می‌خواد ما رو بچزونه هه.
    صندلی‌ها رو به جلو به طرف میز هل داد و گفت:
    - حالا خودت می‌بینیش می‌فهمی چه موزماریه!
    کارمون که تموم شد خواستیم از در آشپزخونه بزنیم بیرون که مادرجون صدام زد.
    - افسانه مادر بیا اینجا.
    - شیما وایستا الان میام.
    به طرف مادرجون رفتم سرجاش نشسته بود و داشت پاش رو ماساژ می‌داد. سریع خودم رو بهش رسوندم و کنار پاش پایین نشستم با نگرانی ازش پرسیدم.
    - مادرجون حالت خوبه؟
    - آره مادر نگران نباش؛ می‌تونی بری بالا از توی اتاق خواب دومی سمت چپ پمادم رو بیاری؟ بردمش بالا یادم رفت بیارمش.
    سریع از جام بلند شدمو گفتم:
    - بله حتما الان برات میارمش .
    دیگه منتظر جوابش نموندم می‌ترسیدم درد پاش بیشتر بشه به همین خاطر وارد پذیرایی اصلی شدم و از اونجا وارد راهروی سمت چپ و از پله‌ها بالا رفتم.
    وارد اتاق خوابی که گفته بود شدم
    وای چقدر اینجا تاریکه.
    دنبال کلید برق گشتم کلید رو کنار در سمت راست پیدا کردم. لامپا رو روشن کردم وارد شدم و شروع کردم به گشتن اصلا به هیچ چیز دیگه توجه نکردم همش فکر مادرجون بودم.
    روی کل میزا و عسلی ها و هرجا که به ذهنم می‌رسید گشتم اما پیداش نکردم.
    - وای خدا یعنی کجا گذاشتتش؟
    دست چپم رو به کمرم زدم.
    - چه اتاق بزرگیه! تا شبم نمی‌تونم پیداش کنم.
    دستم رو با کلافگی انداختم پایین.
    - اووف.
    دوباره شروع کردم زیر وسایل رو گشتم.
    دیگه کم‌کم داشتم ناامید می‌شدم همین‌طور نشسته یه نگاه گذار به همه جای اتاق انداختم؛ نگاهم به یه چیز سفید رنگ زیر تخت جلب شد سریع به طرفش رفتم.
    با ذوق خاصی برش داشتم و با خنده گفتم:
    - بلاخره پیداش کردم.
    - چیزی رو تو اتاق من گم کرده بودین؟
    با صدای پرجذبه‌ی شخصی از پشت‌سرم لبخند روی لبم خشک شد و سریع سرم رو به طرفش برگشتم.
    کوهیار در حالی که دستاش رو تو جیب شلوار تنگ توسیش کرده بود خیلی خشک به من زل زده بود.
    چون در پشت‌سرم بود اصلا متوجه نشدم کی وارد اتاق شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    nadiya96sadeghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/08
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    14,813
    امتیاز
    826
    سن
    29
    با دیدنش یاد برخوردی که دفعه‌ی پیش توی آپارتمانش باهام داشت افتادم، همین باعث شد که ترس به سراغم بیاد.
    با رنگی پریده کامل به طرفش چرخیدم؛ آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو پایین انداختم. دست راستم که پماد توش بودو بالا آوردم و گفتم:
    - اومدم دنبال این مثل اینکه مادرجون جاش گذاشته بود.
    ترسیدم که بخواد چیزی بگه و روزم رو خراب کنه برای همین منتظر جوابش نموندم. خواستم از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و من رو روبه‌روی خودش نگه داشت. از این حرکتش جا خوردم هنوز تو شوک کارش بودم که من رو بیشتر به خودش نزدیک کرد.
    قدم تا شونه‌هاش می‌رسید، از قفسه‌ی سیـ*ـنه‌ش که تند تند بالا و پایین می‌شد فهمیدم که عصبیه از موقعیتی که داشتم واقعا معذب بودم؛ خواستم بازوم رو از حصار دستاش بیرون بکشم که محکم‌تر گرفتش.
    سرم رو بالا گرفتم تو چشماش خیره شدم و آروم گفتم:
    - آقای تهرانی دستم رو ول کنین می‌خوام برم.
    با خشم من رو به خودش چسپوند.
    دیگه داشتم پس می‌افتادم، این چش شده؟
    از بین دندونای به هم قفل شده غرید.
    - تو دهات شما بهت یاد ندان وقتی اربابت رو می‌بینی باید خیلی با احترام و مودب بهش سلام کنی و تا اجازه نداده بیرون نری؟
    ولوم صداش رو بلندتر کرد وداد زد.
    - فکر کردی کی هستی که این‌قدر خودت رو می‌گیری؟
    این داشت چی می‌گفت؟ اربـاب! یعنی این الان به من گفت: «نوکر، دهاتی.»
    حرفش خیلی بهم برخورد، نمی‌دونم چرا این القابا تو کتم نمی‌رفت. در صورتی که اگه یه کم فکر می‌کردم می‌فهمیدم همش عین حقیقته.
    ولی بازم این حق نداشت پایین بودن من رو تو سرم بکوبه؛ خیلی محکم خودم رو عقب کشیدم. نگام رو از پیرهن سفید و جذبش گرفتم و با خورده جسارتی که جمع کرده بودم. به چشماش زل زدم با صدایی که تمام سعیم رو می‌کردم به‌خاطر بغضی که تو گلوم گیر کرده بودنلرزه گفتم:
    - فکر نمی‌کنم در شأن یه انسان اصیل زاده باشه که غرور یه آدم رو این‌جوری له کنه. اگه سلام ندادم ذهنم درگیر اتفاقی که توی آپارتمانتون برام افتاد بود.
    اشکام رو که آروم داشتن می‌ریختن خیلی سریع با پشت دستم پاک کردم.
    - ترسیدم دوباره بهم تهمت دزدی بزنین.
    با حالت مظلومی به چشاش زل زدم و صدام رو پایین آوردم.
    - یعنی یه سلام این‌قدر مهم بود؟
    خیلی مودب جلوش ایستادم و گفتم:
    - دفعه‌ی دیگه که دیدمتون حتما جبران می‌کنم.
    کلافه دستی توی موهای خوش حالتش کشید با چشمای گریون به طرف در رفتم که دوباره صدای عصبیش رو شنیدم.
    - تو با این مرتیکه کبیری چه سروسری داری؟
    دستم رو که روی دسته در بود پایین انداختم و خیلی سریع به طرفش برگشتم.
    پشتش به من بود و دو دستش رو روی عسلی گذاشته و روشون خم شده بود. از گوشه‌های دستش که به سفیدی می‌زد فهمیدم فشار زیادی به میز وارد می‌کنه.
    با خودم گفتم: «
    این داره چی واسه خودش میگه؟»
    رو بهش با بهت گفتم:
    - منظورتون چیه؟ دیگه می‌خواین چی رو بهم نسبت بدین؟
    صاف ایستاد و به طرف من چرخید. با لحنی مشکوک و یه پوزخند روی لبش گفت:
    - یعنی الان داری انکار می‌کنی؟
    ابروهام رو به هم گره زدم و به طرف در چرخیدم.
    - اصلاً نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنین.
    تک خنده ای عصبی کرد وگفت:
    - یعنی این مرتیکه، همین‌جوری بی‌خودی هر روز درباره‌ی جناب‌عالی از بچه‌ها پرس‌وجو می‌کنه؛ من اصلا دوست ندارم شریکام با زیر دستام رابـ*ـطه داشته باشن.
    دستم رو به طرف دستگیره‌ی در بردم و به طرف پایین فشارش دادم. می‌دونستم هیچ کدوم از حرفام رو باور نمی‌کنه پس بهتره بیشتر از این اینجا نمونم و به تهمتاش گوش ندم.
    وقتی که خواستم برم بیرون سرم رو کمی به طرفش مایل کردم و در جوابش گفتم:
    - من اصلا اون آقارو نمی‌شناسم. بهتره برین از خودش بپرسین و اینقدر راحت دختر مردم رو بی‌آبرو جلوه ندین. هه رابـ*ـطه!
    کمی بیشتر به طرفش چرخیدم تا تاثیر حرفام رو از چهرش بفهمم.
    همون پوزخند چند دقبقه قبل رو لبش داشت از اون پوزخندایی که به آدم میگه: «برو بابا خر خودتی.»
    برای اینکه حرفی رو که چنددقیقه قبل بهم زده بود و تلافی کرده باشم گفتم:
    - امیدوارم تو عمارت اربابیتون این چیزا رو یاد گرفته باشین.
    دیگه منتظر جوابش نموندم حتم دارم از تیکه‌ای که بهش انداخته بودم حسابی جری شده از اتاق زدم بیرون و از پله ها پایین دویدم.
    - اووف بابا زیر پام علف سبز شد. دو ساعته اون بالا چی‌کار می‌کنی؟
    نفس عمیقی کشیدم تا اعصابم راحت بشه. با لبخند زورکی به طرف شیما که کنار در به دیوار تکیه زده بود و غر می‌زد رفتم.
    - بزن بریم.
    از دیوار جدا شد و با هم راه افتادیم.
    - پماد مادرجون افتاده بود زیر تخت هرچی می‌گشتم پیداش نمی‌کردم.
    - چطوری پریده اونجا؟
    شونه‌هام رو به معنی ندونستن بالا انداختم.
    - مگم شیما اینجا هم کلی درخت میوه داره.
    - آره سیب، انار، هلو، گیلاس، پرتغال و چندتا دیگه عجیبم خوش‌مزهن.
    - شیما شیما.
    - شیما مثل اینکه یکی داره صدات می‌زنه.
    -آره
    دنبال صاحب صدا گشتمیم.
    -اِ کارنه، بدو خوشگلم.
    به طرفی که داشت نگاه می‌کرد چرخیدم. شیما داشت برای یه پسر بچه 7یا8ساله که به طرفش می‌دوید دست تکون می‌داد.
    این همون پسریه که عکسش رو دیدم ولی تو عکسه خیلی بزرگتر می‌زد. فکر می‌کردم سنش بیشتر باشه؛
    پسره یه تیشرت سفید با یه شلوار لی آبی روشن پوشیده بود. درحالی که دفتر و جامدادی دستش بود خودش رو تو بغـ*ـل شیما که برای اینکه بتونه بچه رو بغـ*ـل کنه روی زانوهاش نشسته بودپرید.
    شیما کارن و از بغـ*ـلش جدا کرد و یه بـ*ـوسه روی لپ سفید و قرمز کاشت و گفت:
    - چطوری کارنی؟
    پسره گردنش رو کج کرد و باحالت بامزه ای جواب داد.
    - خوبم شیمایی.
    شیما از جاش بلند شد و رو به کارن گفت:
    - کارن این خانم خوشگل دوست جدید منه اسمشم افسانه‌س.
    کارن که پسر خون‌گرم و بانمکی به‌نظر می‌رسید با لبخند دستش رو به طرف من دراز کرد و با صدای ظریف و بچگونش گفت:
    - سلام افسانه خانم، حالا که دوست شیمایی هستی پس دوست من میشی؟
    مثل شیما رو زانوهام نشستم و دستش رو گرفتم و با لبخند گفتم:
    - سلام آقا خوشگله باعث افتخاره.
    دستی تو موهاش کشیدم و از جام بلند شدم؛
    دستش رو تو دست شیما گذاشت و گفت:
    - داریم می‌ریم آلاچیق گل‌گلی؟
    وای خدا چقدر این بچه شیرینه شیما به روش لبخندی زد و گفت:
    - آره عزیزم.
    کارن دفترش رو با ذوق بالا آورد و به شیما نشون داد.
    - پس منم اونجا نقاشی می‌کشم.
    شیما: بزن بریم.
    کارن دستش رو از دست شیما بیرون کشید و جلوتر از ما شروع کرد به دویدن.
    - من زودتر میرم.
    - کارن پسر کوچکه‌ی خونوادس؟
    با سوال من شیما سرش رو به طرف من چرخوند:
    -آره، تهرانی دوتا بچه بیشتر نداره یکی که اون کوهیار...
    حرفش رو قطع کرد و نگاهی به دوربرو انداخت. دهنش رو به گوشم نزدیک کرد و یواشکی ادامه داد:
    - مغرور و اخموئه یکیم این کارن بامزه و دوست‎داشتنی خودم.
    از حالتش موقع تعریف کردن خندم گرفت. با خنده گفتم:
    «خوبه ازشم حساب می‌بری.»
    دستش رو پشت کمرم بالا و پایین کرد و گفت:
    - اگه چند روز اینجا باشی می‌فهمی عجب آدم سخت گیروعصبانییه.
    لبش رو با حالت بامزه‌ای آویزون کرد.
    - حیف این قیافه و هیکل نیست که به این اخلاق گندش خرابش می‌کنه.
    خیلی سریع به طرفم چرخید و با هیجان ادامه داد.
    - جون من همه چی تموم نیست؟ نامرد مثل مدلای خارجی می‌مونه.
    به حرکاتش خندیدم و گفتم:
    - چته بابا پس می‌افتی؛ از بس حرف زدی نذاشتی دور و ورم رو ببینم.
    دستش رو به نشونه «برو»
    تکون داد و گفت:
    - هه ما رو باش سه ساعته واسه چه آدم بی‌ذوقی گلو پاره می‌کنیم.
    - وای شیما اونه؟ خیلی قشنگه.
    بی‌اختیار به طرف آلاچیقی که تماما از گل‌های زیبا و رنگارنگ پوشیده شده بود دویدم. یه ذره از مصالحی که توی ساخت آلاچیق استفاده شده بود مشخص نبود.
    کنارآلاچیق چسبیده به دیوار حیاط یه فواره به شکل آبشار ساخته بودن که از صدای آبش آدم حس خاصی بهش دست می‌داد.
    نمی‌دنم چند دقیقه محو آلاچیق و فضای اطرافش بودم که شیما صدام زد.
    -بیا بشین دختر، مردم از بس به دهن بازت نگاه کردم.
    به طرفش چرخیدم با کارن روی صندلی های چوبی زیر آلاچیق نشسته بودن
    کنارشون نشستم.
    - وای شیما خیلی قشنگه.
    شیما به پشتی صندلی تکیه زد و گفت:
    - اگه شب اینجا رو ببینی چی میگی، همه جاش از این لامپ‌‌های قارچی روشن میشه اون آبشار هم بهش نور آبی می‌خوره عجب دیدنیه.
    بهش چشمکی زدم و گفتم:
    - شاید یه شب اومدم.
    - شیمایی قشنگه؟
    کارن بود که نقاشیش رو به شیما نشون می‌داد.
    - آره عزیزم خیلی قشنگه عجب باغی کشیدی، به افسانه هم نشون بده.
    کارن با لبخند نقاشیش رو به طرف من گرفت. باغ و بوستان کشیده بود واقعا نسبت به سنش خیلی عالی کشیده بود.
    - خیلی قشنگه عزیزم واقعا عالیه.
    - ممنونم، تو بلدی نقاشی بکشی؟
    رنگی چشم رو یه دور چرخوندم و با یه لبخند شیرین گفتم:
    - ای.
    شیما دستاش رو محکم بهم زد و گفت:
    - الان یه مسابقه بزرگ بین کارن و افسانه برگزار میشه.
    کارن بالا و پایین می‌پرید و می‌گفت:
    - آخ جون مسابقه.
    از هیجان اون دوتا منم به هیجان اومدم.
    -باشه من قبول می‌کنم.
    شیما از دفتر بزرگ کارن یه ورق بهم دادو گفت:
    - منم که از هنر هیچ بوی نبرم میشم داور.
    شال مشکیم رو باز کردم و از سرم برش داشتم. موهام که حالا تا کمی پایین تر از شونه‌هام می‌رسیدو باز کردم.
    نسیمی که توی موهام می‌پیچید حالم رو بهتر می‌کرد.
    سرم رو بالا گرفتم که بگم شروع کنیم متوجه شدم شیما و کارن با دهن باز به من نگاه می‌کنن.
    با تعجب گفتم:
    - چطونه؟ آدم ندیدین.
    شیما همین‌طوری که توشوک بود گفت:
    - وایی خداجون چی آفریدی! افسانه چقدر خوشگل شدی! بی‌روسری هزار برابر خوشگلتری.
    - افسانه جون خیلی قشنگی.
    به حرفای اونای لبخند خجالتی زدم؛ نمی‌دونم چرا یه هو خجالت کشیدم سریع گفتم:
    - بسه دیگه آب شدم بریم سر نقاشیمون.
    شیما پشت چشمی نازک کرد و به شوخی گفت:
    - خوبه خوبه، چقدرم خودش رو می‌گیره.
    به کارش خندیدم و براش زبونکی درآوردم.
    بعدش هر دو شروع کردیم به نقاشی کشیدن.
    کمرم رو راست کردم و مداد رنگیارو روی میز گذاشتم.
    کش و قوسی به خودم دادم و گفتم:
    - کارم تموم شد.
    - هیسس.
    به کارن که روبه‌روم بود نگاهی انداختم.داشت به سیما که سرش رو روی میز گذاشته و خوابش بـرده بـرده اشاره می‌کرد.
    کارن بلند شدو کنارم ایستادو با لبخند بامزش گفت:
    -وایی خیلی قشنگه.
    - ببینم مال تورو، خیلی قشنگ کشیدی کارن جون.
    - ولی نقاشی تو قشنگتره، میشه برا من باشه؟
    صورت قشنگش رو بوسیدموگفتم:
    - حتما!
    با خوشحالی ازم گرفتش.
    هر دوتاییمون طبیعت رو کشیده بودیم. واقعا از نقاشیم خوشم اومده بود یادم نبود که استعداد نقاشیم دارم. کارنم به نسبت سنش نقاشیش رو واقعا خوب کشیده بود.
    به کارن لبخندی زدم؛ بهم لبخند بدجنسی زد و گفت:
    - بیا شیما رو با قلقلک بیدار کنیم. اینقدر قلقلکیه!
    منم لبخند بدجنسی زدم و گفتم:
    - باشه بریم که اذیت کنیم.
    منو کارن از جیغ‌جیغ کردنایی شیما کلی خندیدیم تو این چند وقتی که اینجا بودم هیچ موقع اندازه امروز نخندیده بودم.
    کارن پسر بور با چشمایی درشت و رنگی، خیلی شبیه مامانش بود. باهام جور شده بود تمام مدتی که اونجا بودم از کنارم تکون نمی‌خورد. وقتی که خواستیم بیایم خونه ازم خواست بازم به دیدنش برم.
    از شیما خیلی خوشم اومده بود. دختر خونگرم و مهربونی بود قیافه معمولی اما بانمک وتو دل برویی داشت.
    مطمئن بودم وقتی برگردم خونه دلم برا جفتشون تنگ میشه.
    بعد از اون برخوردی که با کوهیار داشتم دیگه ندیدمش، خودمم دوست نداشتم ببینمش هر وقت که با هم برخوردی داشتیم به هر طریقی باعث آزارم می‌شد.
    شب بعد از خداحافظی از خونه‌ی تهرانی بیرون اومدیم. آقا فریدون تا شرکت مارو رسوند.
    وقتی پیاده شدیم ناخودآگاه نگاهم سمت ماشین ناشناس کشیده شد
    هنوزم سرجاش بود.
    - افسانه چی‌کار میکنی مادر؟ بدو بیا.
    نگاهم رو از ماشین گرفتم. به طرف مادرجون که کنار در وایستاده بود دویدم.
    از حیاط شرکت گذشتیم.
    - مادرجون هیچ معلومه این آقاجونت کجاس؟
    جلوی در حیاط خونمون ایستادیم هرچی در زدیم کسی درو باز نکرد.
    صورت مادرجون مثل گچ سفید شده بود.
    - نکنه اتفاقی برای مالک افتاده؟
    استرس اومد سراغم.
    - مادرجون زود کلیدا رو بده.
    به دیوار تکیه زد روی زمین نشست.
    سریع کلیدا رو ازش گرفتم. به خاطر دلشوره و استرس زیاد دستام می‌لرزید کلید از دستم افتاد. سریع برش داشتم و سعی کردم از لرزش دستام کم کنم.
    به هر زحمتی که بود درو باز کردم.
    حیاط خونه به هم ریخته بود. دیگه مغزم کار نمی‌کرد پاهام خودمختار به طرف خونه شروع به دویدن کردن.
    در باز بود و آقاجون وسط حال افتاده بود و خون دورتادور سرش رو گرفته بود. با صدای بلند داد زدم.
    - آقاجون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا