کامل شده گریز از تنهایی | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درمور رمان چی هست؟!

  • عالی

    رای: 3 50.0%
  • متوسط

    رای: 3 50.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
((به نام یگانه هستی بخش ))
goriz_az_tanhaei.jpg
نام رمان: گریز از تنهایی
نویسنده: *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

ویراستار : nika_beramiriha
ممنونم از نفیس عزیز بابت طراحی جلد
ژانر: عاشقانه ، اجتماعی
خلاصه: قصه ما، قصه یه دختر روستایی معمولیه که تو دنیا فقط یه مادر داره. ولی با مرگ ناگهانی و غم انگیزش، اون هم تنهاش می‌ذاره. مدتی پس از مرگ مادرش، با پیدا کردن دفترچه خاطراتی، رازی از زندگی گذشته پدرش براش فاش می‌ شه. تندیس با تردید پا به مسیری در زندگیش می‌ذاره که سرنوشتش رو دست خوش تغییرات زیادی می‌کنه.
پایان: خوش
مقدمه: این روزها که می‌گذرد، یک ترانه تلخ قصه‌ی تنهایی‌های مرا می‌سراید. سمفونی گوش خراشی است، روزهاست پنبه دگر فایده ندارد.
باید باور کنم، تنهایم!
آری خدا، من تنهایم!
ولی نه! هنوز تو را دارم تا در این تنهایی تکیه گاهم باشی!
خدایا دست هایم را رها نکن. چون دگر به غیر از «تو» مامنی برای تنهایی‌شان ندارند.
نکته: تمامی اسامی شخصیت‌ها و اتفاقات در این داستان غیر واقعی و ساخته ذهن نویسنده هستند هرگونه تشابه کاملا غیر عمدی بوده است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    v6j6_old-book.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش



    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود


    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    «به نام خدا»
    در حالی که قدم های بلند برمی داشت دامن چین دار محلی اش را در دست گرفت تا زیر پایش نرود. بین راه هر کدام از اهالی ده را می دید، با خوشحالی و شوق سلام می‌داد. تمام چهره اش از خوشحالی می درخشید. آن روز مثل تمام جمعه های بعد از هشت سالگی اش باید به قرارگاهش می رفت. از بین بوته ها، درختان و صخره ها گذشت تا به خلوت گاهش رسید. چشمان درخشانش را گرداند. دستانش را باز کرد، چرخی از هیجان زد که دامنش را نسیم به زیبایی رقصاند.
    خنده ریزی کرد کنار جوی آبی که از آن وسط رد می شد نشست، دستش را در آب فرو برد با خود گفت:
    -امروزم رها زده زیر قولش و نیومده!
    سرش را به نشانه تأسف تکان داد. کمی آن جا ماند و سپس به سمت خانه راه افتاد همیشه روز تعطیلش همین گونه ساده و کوتاه می گذشت ولی او به همین راضی بود. دیگر شب شده بود که در خانه شان را باز کرد و داخل رفت. طبق معمول سیما خانم تا او را دید حسابی غرغر کرد، از آن غرغر های مادرانه، همان هایی که از سر نگرانی و دلواپسی است. دست هایش را دور گردن مادرش انداخت و روی گونه‌ی لطیفش را بوسید و قربان صدقه اش رفت. نگاهش را بین سیمای جوان و زیبای مادرش چرخاند و گفت:
    -آخه مادر من شما که می دونید من هر هفته باید برم اون جا چرا هر دفعه این قدر دل نگران می شی؟!
    سیما خانم در حالی که برای هزارمین بار تعریف می کرد بغض امانش را برید ولی گفت:
    -پدرت هم یک روز جمعه رفت و دیگه نیومد وقتی هم اومد...
    هق هق گریه اش باعث شد نتواند باقی حرفش را بزند. دخترک متأثر از داستانی که بارها شنیده بود سعی کرد تا جو پیش آمده را عوض کند:
    -تندیس به قربونت قصه نخور دیگه!
    و مشامش را پر کرد و گفت:
    -اوم! عجب بویی راه انداختی سیما جونم! چی برای این شکم گرسنه آماده کردی؟!
    سیما خانم که دیگر نمی خواست دردانه اش را بیشتر از این ناراحت کند ضربه این به بینی اش زد و با صدایی که هنوزم خش دار بود گفت:
    -خوب نیست دختر این همه شکمو باشه ها!
    ابرو هایش را با شیطنت بالا انداخت گفت:
    -مامان باز شروع شد؟!
    خنده ریزی کرد و ادامه داد:
    -اصلا این قدر می خورم تا دل اونی که این حرفو ساخت بسوزه...
    بعد از این حرفش خرامان خرامان به سمت آشپزخونه که بیرون در حیاط خانه شان بود رفت. بوی نان و غذای محلی مادرجانش هوش از سرش پراند ولی هنوز غذا اماده نشده بود و مثل همیشه شروع کرد نق زدن و مادرش هم با خنده به دختر شکمویش نگاه می کرد.
    قاشق اول را به دهان برد با لحنی که مخصوص خودش بود گفت:
    -اوم مامان مثل همیشه عالیه... دستت درد نکنه...
    مادرش لبخند محوی زد:
    -نوش جونت مادر... گوشت بشه به تنت...
    شامشان را با حرف های مادر دختری صرف کردند. تندیس در حالی که سینی ظرف های کثیفشان را بیرون می برد گفت:
    -امروز توی ده شایعه پیچیده شما هم شنیدید؟!
    -نه مادر امروز اصلا بیرون نرفتم... تو هم فکرت رو مشغول این شایعه ها نکن...
    ظرف ها را بیرون برد. مادرش هم همراهش بیرون رفت در حالی که کنار هم ظرف می شستند شروع کرد حرف زدن:
    -آخه نمی دونید چی می گفتن... شایعه شده زن نام دار خان نمی تونه دیگه بچه بیاره می خوان واسش زن بگیرن... اِ اِ مردک از سنش خجالت نمی کشه...
    مادرش در حالی که ظرف ها را اب کشی می کرد گفت:
    -بسه مادر جان صدبار گفتم به حرفایی که مردم می زنن توجه نکن...
    سرش را تکان داد و گفت:
    -چشم مامان جان. دیگه حرف نمی زنم. ولی مگه می شه من هر روز می رم بیرون و این حرفا رو گوش ندم؟! اخه مگه کر شدم؟!
    مادرش چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
    -خدا نکنه این چه حرفیه که می زنی؟! من کی گفتم تو کری؟ گفتم برات مهم نباشه...
    لبانش را جمع کرد رو به مادرش گفت:
    -مامان برو استراحت کن من اینا رو خودم می شورم دو تیکه ظرفن...
    مادرش بدون حرف به سمت اتاق هایشان رفت. او هم در حالی که تمام فکر و ذکرش شده بود خانواده نام دار خان بقی ه ظرف ها را شست و با خودش گفت "کدوم بنده خدایی قراره عروس اون فخرالتاج فیس و افاده ای بشه؟! وای نقره رو بگو شرط می بندم حالا نقره از حرص داغ شده "خندید و برای عروس آینده خانواده شفیعی تأسف خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    دوباره با خود گفت" تحمل کردن خود نام دارخان از همه بدتره که! مردک مستبد که حتی بلد نیست بخنده با اون چهره کریه و چشمای باباقوریش انگار می خواد آدمو قورت بده."تمام دغدغه اش این بود آدمی که اهل خند و شادی نیست غیر قابل تحمل است.فقط به این فکر بود که هر روز به باغ برای برداشت محصول برود سر به سر دیگران بگذارد و آنها را عاصی کند. هر روز چند نفری را عصبانی می کرد و آنها هم نامردی نمی کردند و اخبارش را در کف دست مادرش می گذاشتند. در آن روستای کوچک تنها دختری بود که دیپلم داشت آخر آنجا مدرسه و دبیرستان نداشتند و باید برای ادامه تحصیل به شهر می رفتند. مردم حاضر نبودند دخترانشان را برای تحصیل به مدرسه شبانه روزی بفرستند و تنها حرفی که می زندند این بود" دختر را چه به درس خواندن!!" پس از شستن ظرف ها و خشک کردنشان به اتاق رفت. مادرش مثل همیشه رختش را پهن کرده بود. کنارش نشست به صورتش زل زد و بعد به آرامی درحالی که سعی می کرد او را بیدار نکند گونه اش را بوسید. روی تشک خودش نشست. موهای بلندش که بالای سرش جمع کشده بودند را باز کرد و بعد هم بافت و یک طرف روی شانه اش انداخت. سرش را روی بالش گذاشت و چندی بعد پلکهایش در اثر خستگی زیادی روی هم افتادند و خواب او را در بر گرفت.
    ***
    عرق پیشانیش را با دستمال سفیدی که در جیب لباسش بود خشک کرد. دستش را روی کمرش گذاشت. نگاهی به آسمان انداخت داشت شب می شد. سر تا سر باغ از سبد های بزرگ میوه پر شده بود و کارگرها در حال چیدن بودند. چهره مغرور و افاده ای نقره ، زن نام دارخان جلوی چشمانش نقش بست که او را نگاه می کرد و با غرور پوزخند می زد با خود گفت"والا خوبه همه زحمتا رو ما می کشیم خانم از مچ تا آرنج دستش طلاست. تازه به هممونم پوزخندم می زنه!" چهره اش را با انزجار جمع کرد همیشه نسبت به آن ها حس بدی داشت. با صدای رها از فکر بیرون آمد:
    -هی؛ تندیس حواست کجاست؟! زود باش داره شب می شه باید برگردیم خونه...
    نگاهش را به رها داد، دوست دوران کودکی اش که تا الان هم مثل دوتا خواهر کنار هم بودند. همیشه پایه شیطنت های هم بودند. هنوز یادش نرفته بود زمانی را که تنها هشت ساله بودند یواشکی به خانه عمه جان رها رفتند و در خواب چتری موهای خرمایی بلند زن بیچاره را کوتاه کردند. گاهی که به آن زمان فکر می کرد هنوز هم صدای جیغ عمه رها در گوشش زنگ می زد. آخر مگر جرمش چه بود به غیر از این که می خواست به آن طرز پخت نان محلی را یاد بدهد. لبخندی از شیطنتشان به لبش آمد. رها با دیدن چهره او متعجب گفت:
    -تندیس داری به چی فکر می کنی؟!
    خندید و آن خاطره را یاد آوری کرد که این دفعه هر دو با هم به خنده افتادند. رها دستش را گرفت و کشید و گفت:
    -بسه دیگه اون خرابکاری ها رو یادم نیار. شب شده باید بریم خونه.
    سرش را به تأیید حرف رها تکان داد. هر دو شانه به شانه راه می رفتند و گاهی هم از روز های کودکیشان حرف می زدند. دستش را به دامنش کشید، بعد هم خیره شد به چهره دوست داشتنی رها که به زودی عروس می شد و از حالا دلش برای رها که مثل خواهرش بود دل تنگی می کرد. بغضش را فرو برد. از او پرسید:
    -هی دختر! بگو ببینم چه خبر از اون نامزد سر به زیرت؟!
    رها آهی کشید گفت:
    -دست رو دلم نذار که خونه... خیلی وقته ندیدمش... الان که تابستونه ، کلاس نداره. رفته شهر کار کنه تا توی خرج و مخارج اول زندگی و عروسی نمونیم... الهی بمیرم وقتی با تلفن باهاش حرف می زنم گاهی بینش از خستگی به خواب می ره. تندیس که هم برایش ناراحت و هم اینکه از چهره بدبختانه اش خنده اش گرفته بود سعی کرد کمی دل داریش بدهد. در دل گفت"امان از عاشقی!" و به او پاسخ داد:
    -این قدر خودت رو عذاب نده انشالله این روزای سخت هم می گذره.
    با لحنی که ازش شیطنت می بارید ادامه داد:
    -یه روز اون قدر می بینیش که دیگه ازش خسته می شی.
    رها با جیغ جیغ پس گردنی ای نثار گردن ظریف تندیس کرد و گفت:
    -هیچ وقت من ازش خسته نمی شم اینو وقتی می فهمی که خودتم عاشق بشی.
    درحالی که گردنش را ماساژ می داد گفت:
    -مگه مرض داری آخه دختر؟! حالا من یه چیزی گفتم تو باید گردن منو قطع کنی؟! فردا جواب آقامون رو کی بده؟!
    رها با خند ضربه ای به کتفش زد:
    -تو اون آقا رو نشون من بده خودم جوابشو می دم...
    حرفی نزد با خود گفت:((کاش می شد منم عشقو تجربه کنم؛ یعنی چه جوریه خوبه؟!))
    به چهره مغموم رها نگریست. اخم کرد و با خود گفت:((این چه حسیه؟! در حالی که می تونه آدمو خوشحال و زنده کنه باعث ناراحتی و پژمردگی هم بشه؟!))
    بقیه راه را در سکوت طی کردند در حالی که هر کدام در فکر فرو رفته بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    در خانه را باز کرد و وارد شد از سوت و کوریِ خانه لحظه ای لرز به تنش نشست. با ترس و لرز چراغ را روشن کرد با دیدن مادرش که گوشه ای افتاده و صورتش کبود شده بود و از درد به خود می پیچد، با ترس به سمتش دوید. تمام قرص های زیر زبانیش دورش ریخته بودند یکی از آنها را برداشت و زیر زبان مادرش گذاشت بعدم شروع کرد به ماساژ دادن قفسه سـ*ـینه سیما خانم و با گریه گفت:
    -مامان، مامان، خواهش می کنم.آخه چی شده؟!
    وقتی تنفس مادرش به حالت عادی برگشت نفس را آسوده بیرون فرستاد ولی هنوزم اشک می ریخت. دستانش را دور مادرش حلقه کرد:
    -الهی تندیس فدات بشه، داشتم دق می کردم.
    مادرش با مهربانی سرش را بوسید:
    -قربونت برم. صورتت رنگش پریده. خیلی ترسیدی!
    همان طور که اشک می ریخت از آغـ*ـوش مادرش جدا نمی شد ولی لحظه ای چشمش به چرخ خیاطی مادرش که دور تا دورش پارچه ریخته بود افتاد. چهره نگرانش عصبی شده بود. طوری از جا برخاست که سیما خانم ترسید و بهت زده به چهره سرخ شده دخترش نگاه کرد.دخترک با فریاد گفت:
    -باز تو داشتی کار می کردی؟!
    صدایش را کمی پایین آورد و ادامه داد:
    -چندبار بهت گفتم نمی خواد کار کنی؟! چرا به فکر سلامتی خودت نیستی؟! چرا؟!
    ضجه زد و دستشو رو سرش گذاشت:
    -به فکر خودت نیستی به فکر منِ بدبخت باش که به غیر از تو هیچ کسو ندارم.
    سیما خانم با چهره حق به جانب گفت:
    -مگه می شه تو از صبح تا شب تو اون باغ کوفتی جون بکنی، من این جا بشینم؟! منم باید برای راحتی تو کاری انجام بدم.
    از حرف مادرش عصبانیتش دو چندان شد، با حرص و عصبانیت به سمت چرخ خیاطی رفت دستش را زیرش برد و آن را بلند کرد. میخ خواست از شرش خلاص شود و مادرش دیگر هـ*ـوس نکند با آن به خود صدمه بزند. سیما خانم داشت به چهره دخترش که حال از فرط عصبانیت کبود شده بود نگاه می کرد. پی به نیتش برد برخاست و دست روی دستش گذاشت و با لحن آرامی گفت:
    -باشه عزیز من باشه!حالا که دخترم ای نطور می خواد دیگه بهش دست نمی زنم... قربونت برم بذارش سر جاش حداقل گاهی برای خودت لباس بدوزم...عروسی رها نزدیکه ها!
    نگاه طوفانی اش که به نگاه پر آرامش مادرش افتاد تمام خشمش فروکش کرد. چرخ را روی میز سرجایش گذاشت، خود را در آغـ*ـوش مادرش انداخت درحالی که گریه می کرد آرام گفت:
    -الهی تندیس پیش مرگت بشه، چرا این کارو می کنی که هم اوقات خودت تلخ بشه هم من؟!
    سیما دست نوازشی بر سرش کشید با محبت گفت:
    سیما-خدانکنه عزیزکم.
    بعد هم او را به آغوشش کشید و زیر لب شروع کرد برایش آواز خواندن، می دانست می تواند دخترکش را این طور آرام کند..
    ساعتی بعد هر دو مشغول خوردن شام بودند چنان با هم گفت و گو می کردند و صدای خنده اشان تمام خانه را برداشته بود که انگار نه انگار چندی قبل آن قدر هر دو آشفته و عصبی بودند.
    ***
    باد تندی می وزید. دامن لباسش به زیبایی با نسیم خود را تکان می داد. دستش را به دامنش کشید تکان هایش کلافه اش کرده بود، چادر گل دارش را سفت به کمرش بست تا مانع تکان خوردن آن شود و بتواند به راحتی کارش را انجام دهد. نگاهش را به مش رمضان داد. کلاه پیرمرد را باد از سرش جدا کرده بود و کله سیقلش زیر نور خورشید می درخشید. با دیدن این صحنه شیطنتش گل کرد با صدای بلندی گفت:
    -مش رمضون کلاهتو باد بـرده.
    بعد هم چشمانش را ریز کرد. نمایشی چنگی به گونه صاف و لطیفش زد:
    -ای وای فکر کنم موهاتونم باد بـرده، هیچی رو سرتون نیست.
    پیرمرد از هیچ جا بی خبر که فقط به فکر کار و زندگی و در آوردن لقمه ای نان حلال بود و به چیز دیگری فکرد نمی کرد، دست بر سر زد انگار که واقعا مو داشته باشد و حال به قول تندیس آنها را باد با خود بـرده باشد. دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و بلند شروع به خندیدن کرد..
    مش رمضان کلافه شده بود با غضب به او نگاه کرد با غیظ گفت:
    -آخه دختر کی می خوای بزرگ بشی؟! انگار امروزم باید شکایتت رو به مادرت کنم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    تندیس که به این حرفا عادت داشت بی خیال شانه بالا انداخت و ریز ریز شروع به خندیدن کرد. رویش را برگرداند ولی با دیدن چهره غضبناک رها، خنده روی لبش ماسید و گفت:
    -تو دیگه چته؟!خودت قبل از این که شوهر کنی از من بدتر بودیا یادت رفته؟!
    رها نفسش را حرصی بیرون فرستاد در جوابش گفت:
    -آره من از تو بدتر بودم ولی تندیس... دیگه تو هم بزرگ و خانم شدی، بیست سالت شده عزیزم... سعی کن رفتارت رو بهتر کنی. نمی گم که شیطنت نکن، نه! ولی این قدر به این پیرمرد بی چاره هم گیر نده.
    رویش را برگرداند و مشغول کارش شد هیچ نمی فهمید چرا همه از این رفتار سرخوشش خرده می گیرند! وقتی وارد خانه شد مادرش را دید که سجاده پهن کرده نماز می خواند. به حیاط کوچکشان رفت و روی لبه حوض نشست وضو گرفت و بعد هم به داخل رفت. چادر نمازش را برداشت، سجاده اش را پهن کرد و قامت بست. سلام نماز را که داد، چادر را از سرش برداشت روی شانه اش انداخت مادرش نشسته بود و به او نگاه می کرد. نگاهش از صورت مهربان مادرش به دستانش که پارچه ای آسمانی را گرفته بودند سر خورد. دوباره سر بلند کرد و پرسید:
    -اون چیه توی دستت مامان؟!
    مادر دستش را بالا آوردن از چیزی که رو به رویش دید چشمانش برق زدند.لباسی ابریشمی به رنگ آسمان!
    سیما-اینو دوختم تا توی عروسیه رها بپوشیش. حالا برو تنت کن تا ببینم چه طور شده؟!
    لباس را گرفت و پوشید و بعد هم رفت جلوی آیینه نگاهی به خود انداخت. موهای فندقی رنگ تاب دارش دورش افشان شده ریخته بودند،چشمان آبیش هماهنگی زیبایی با آسمانیِ لباسش داشت. نگاهش را از صورتش گرفت و روی لباسش انداخت، یقه گرد، و لباس تا روی کمرش چسبان بود از آنجا به بعد حالت آزاد داشت و قدش تا زانو می رسید. با غمزه تابی به کمر باریکش داد و به سوی مادرش رفت. با لحن دل برانه ای گفت:
    -خب مامان جونم،خوشگل شدم؟!
    سیما با شوق و شعف او را به آغـ*ـوش کشید و حسابی از زیبایی دردانه اش تعریف کرد.
    - ماشاءالله! هزار الله و اکبر! شدی مثل ماه اخه قربونت برم، فقط باید روی لباست یکم قلاب دوزی بشه و برای دور کمرشم یه ربان لازم دارم که این دفعه رفتم شهر برات می خرم.
    روی مادرش را بوسید و گفت:
    -قربونت برم دستت دردنکنه!ولی یه موقع به خودت فشار نیاریا.
    سیما لبخند محوی زد و گفت:
    -بهت قول دادم به خودم فشار نیارم، دیگه هم سفارش نگرفتم، این لباسم خیلی وقته که دارم آمادش می کنم.برو درش بیار یه وقت دوختش باز نشه.
    تعظیمی کرد.گفت:
    -ای به چشم سیم سیم خانم.
    سیما خندید ضربه ای به پشتش زد گفت:
    -برو دختره ی زبون ریز!
    با خنده به سمت اتاق رفت لباس را تعویض کرد سپس به کمک مادرش برای تهیه شام شتافت.
    ***
    در ایوان خانه آقا مرتضی پدر رها ایستاده بود، با شوق و چشمانی که از اشک برق می زدند به جمعیتی که برای آمدن عروس و داماد هل هله می کردند زل زده بود. رها در لباس سفید عروسی همانند فرشته ها شده بود و با آن آرایش زیبا روی صورتش معصوم تر از همیشه به نظر می رسید. دست در دست همسرش حسام، بین جمعیت ایستاده بود.صورتش از شرم دخترانه ای گل انداخته بود. حسام نگاهی به عروسش انداخت که با آن گونه های سرخ صد برابر از نظرش خواستنی تر شده بود. در دل قربان صدقه شرمش رفت. جمعیت کنار رفتند تا راه برایشان باز شود.
    حسام پس از مدتی که کنارش نشست او را ترک کرد تا به مجلس مردانه برود. تندیس با رفتن حسام به سمت رها هجوم برد با لحنی پر از شیطنت گفت:
    -ای وای این فرشته خوشگل کیه؟! کوفتت بشه حسام خواهرم رو ازم گرفتی. می‌گم یه وقت تو گلوش گیر نکنی؟!
    رها در حالی که می خندید به ادا اطفار و لوده بازی های دوست خُلو چلش نگاه می کرد.
    -خاک تو سرش ببین چطور می خنده..عروسم عروسای قدیم، هزار بار رنگ عوض می کردند حالا تو نیشت تا بناگوش بازه برام؟!
     
    آخرین ویرایش:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    رها نیشگونی از بازویش گرفت که جیغ خفیفی کشید:
    رها-هی، هی... تندیس خانم حالا عروس شدن شما رو هم می بینیم. اون وقت من می دونم و تو اگه یه لبخند کوچیک بزنی!
    داشتند کلکل می کردند که حسام داخل آمد، خیلی زود خود را جمع و جور کرد. او احترام خاصی برای حسام قائل بود. حسام با گام های شمرده و محکم به سمت عروسش آمد کنار او قرار گرفت و باز هم با اومدن حسام گونه های رها رنگ گرفتند. با عشقی وافر به همسرش خیره شد، تندیس میان آن ها در دل به رها خندید و با خود گفت"دختره ی شوهر ندیده رو ببین چه طور رنگ عوض می کنه!"لبه ایش را باز کرد و لب به سخن گشود:
    -آقا حسام بهتون تبریک می گم. حسابی مراقب این خواهر من باشیدا!
    حسام با لبخند مهربان به صورتش نگاه کرد:
    -ممنونم ازت که اون مدتی که من نبودم کنار رها بودی و تنهاش نذاشتی.
    با وقار پاسخ تشکرش را داد و آن ها را تنها گذاشت. به گوشه ای رفت که مادرش همراه چند زن دیگر نشسته بودند. با دیدن زیور اخم کرد و کنار مادرش جای گرفت. زیور دستان پر از جواهرش را تکان داد تا بیشتر آن ها را به نمایش بگذارد. نگاه خریدارانه ای به تندیس انداخت و رو به سیما گفت:
    -ماشاءالله، این تندیسه؟! چه قدر خوشگل و خانم شده!
    بعد در حالی که لبخند موزی به لبش آمده بود ادامه داد:
    -انشاء لله که تندیس جانم به همین زودیا می ره خونه بخت.
    سیما خانم ساده از تعریف زیور مسرور شد و نگاهی زیر چشمی به دخترش که حسابی اخم کرده بود انداخت و گفت:
    -اگه آدم خوب و معقولی پیدا بشه چرا که نه؟!
    ولی تندیس خوب متوجه منظور زیور شده بود..در دل گفت"ای آب زیرکاه لابد با اون پسر شیر برنج تو آره؟!"چهره اش جمع شد، حتی فکرش هم آزار دهنده بود. در ذهن پیروز، پسر زیور را تجسم کرد با آن قد دراز ، صورت استخوانی که از بس دراز بود وقتی راه می رفت احساس می کرد الان است که از وسط به دو نیم تقسیم شود. چهره اش را به خاطر آورد. چشمان ریز قهوه ای، ابروهای پیوند خورده که حالاربه لطف موچین تمیز شده بودند، بینی عقابی ، لب های باریک... اصلا چهره ی مردانه ای نداشت. مخصوصا با آن ابروهای نازک کرده اش. کار و بار درست حسابی هم که نداشت! تمام وقت از پول پدرش برای عیاشی و ول گردی استفاده می کرد. در روستا به بد دهانی و پرخاش گری معروف بود. در دل گفت"این زن با خودش چی فکر کرده که منو با اون پسره ول گرد پیوند می زنه؟!" در افکارش غرق شده بود که با صدای هل هله و کِل زدن زنان به خودش آمد. مثل اینکه باید با رهایش خداحافظی می کرد مثل این چند روز باز هم اشک در دو چشمش حلقه بست. جلو رفت و رها را در آغـ*ـوش کشید و زیرگوشش برای خوشبختی او و حسام آرزو کرد. بعد هم از او فاصله گرفت و با همان نگاه اشک آلودش به سمت مادرش رفت که داشت با مادر رها صحبت می کرد، پس از خداحافظی مفصلی از خانه آقا مرتضی (پدر رها) بیرون رفتند. آرام آرام کنار مادرش راه می رفت، دلش گرفته بود و احساس دلتنگی می کرد"یعنی بار بعدی کی می تونم رها رو ببینم؟!" آه سوزناکی کشید. مادرش که حالش را می فهمید دست نوازش به کمرش کشید و گفت:
    -آه نکش مادر شگون نداره. تو الان باید خوشحال باشی که خواهرت سروسامان گرفته.
    آری سیما خانم رها را همانند دخترش دوست می داشت. از سال ها قبل شاهد بزرگ شدن این دو دختر شیطان بود. حال آن ق در بزرگ شده بودند که یکی از آن ها به خانه بخت رفته بود. می دانست خیلی زود نوبت به دختر خودش می رسد. با صدای تندیس از فکر بیرون آمد:
    -آره مامان راست می گی ولی خب دلم براش تنگ می شه.
    سرش را بالا برد و به آسمان مهتابی نگریست. دستانش را در هم گره زد. بارها و بارها از خدایش برای خواهرش خوشبختی را خواستار شد. بار اولی که حسام را دیدند و از همان جا عشق در دل رها و حسام شعله ور شد را به خاطر آورد"باز هم مثل همیشه شیطنتشان گل کرده بود از کنار باغ نامدارخان می گذشتند که چشمشان به آلبالو های سرخ و رسیده خورد. آب از دهانشان سرازیر شد. تندیس با چشمان براق رو به رها گفت:
    -من می رم روی دیوار از اینا بچینم بدجور دلم داره ضعف می ره واسشون...
    رها ابرو بالا انداخت و حق به جانب گفت:
    -نخیرم..من می رم از اون بالا می اندازم تو دامنت..
    اشاره ای به لباس خودش که دامن نداشت کرد و ادامه داد:
    -تو دامن داری من که ندارم.
    تندیس سرش را تکان داد و موافقت کرد. رها جستی زد از دیوار بالا رفت چون از کودکی این کار را می کرد و عادت داشت، روی دیوار نسبتا بلند نشست شروع کرد به چیدن آلبالوها، چندتا می خورد و چندتا هم می ریخت پایین، تندیس هم با آن دامن بزرگش آنها را می گرفت. همان طور مشغول بود که چشمش به آلبالویی بزرگ خورد آب دهانش را با لـ*ـذت قورت داد، خواست به سمتش برود که پایش پیچ خورد و داشت پایین می افتاد که لبه دیوار را گرفت تا نیوفتد ولی دستانش خسته شده بودند و عرق از صورتش آویزان شده بود با گریه گفت:
    -تندیس تو رو خدا نجاتم بده الان میوفتم..
    تندیس هول شده آلبالو هایی که حتی یکی از آنها را نخورده بود را روی زمین ریخت و به سمتش دوید. سعی کرد کمکش کند ولی نمی توانست.نفس نفس زنان در حالی که تلاشش بی نتیجه بود گفت:
    -رها نمی شه اخه دیوارش خیلی بلنده. خودتو بکش بالا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    رها تنش از ترس اینکه بیافتد می لرزید ، به سختی گفت:
    -نمی تونم دستام خسته شدن اخه جون ندارم
    با شنیدن جیغ رها خواست برود زیر پایش تا اگر افتاد صدمه ای نبیند که همان موقع شخصی او را کنار زد. با حیرت برگشت به سمت پسر جوانی که او را کنار زده بود.
    پسر-خودت رو بکش بالا اگه بیوفتی بدجور صدمه می بینی.
    صدای رها از بغض و حرص می لرزید گفت:
    -خودم می دونم چی میشه...
    پسر کلافه دستی به گردنش کشید و بعد دستانش را باز کرد و گفت:
    -بپر می گیرمت!
    رها جیغ زد:
    -چی؟!
    هنوز چهره شخصی که این حرفا را می زد ندیده بود و با عصبانیت گفت:
    -اصلا تو کی هستی؟!
    تندیس مداخله کرد گفت:
    -رها کاری که می گـه انجام بده. اگه بیوفتی...
    و دیگر ادامه نداد. دستانش از ترس و هم از فشاری که بهشون وارد می شد عرق کرده بودند و لحظه ای دستش رها شد و همین باعث شد به سمت پایین کشیده شود ولی آن پسر زود به خودش آمد و با دستان قدرتمندش او را در بر گرفت، سعی داشت تعادلش را حفظ کند بخاطر همین عقب جلو می شد تا بالاخره ثابت سرجایش بماند ولی در آخر بخاطر نیروی زیادی از پشت به زمین افتاد هنوز هم دستانش رها را سفت گرفته بودند! رها که هنوز به خودش نیامده بود شخصی که او را گرفته بود را چنان چسبید که خیال می کرد اگر او را رها کند ممکن است صدمه ببیند. بالاخره با صدای آن شخص به خودش آمد.
    -حالتون خوبه؟!
    سرش را بالا گرفت خیره شد به آن دو گوی قهوه ای رنگ. هر دو زمان و مکان را فراموش کردند. حسام در آن سبزه زار غرق شده بود و رها در شیرینی نگاه شکلاتی شخصی که ناجی اش شده بود دست و پا می زد. تندیس زود تر به خودش آمد و با هول به سمت رها رفت. او را از حسام جدا کرد و رها تازه فهمیده بود کجا بوده است ، گونه هایش گل انداختند که در این جا هم بازم حسام محو صورت معصومش شد.
    تندیس-خوبی طوریت نشده؟!
    رها سرش را بالا آورد گفت:
    -نه حالم خوبه!
    سپس به سمت حسام برگشت:
    -ممنونم از شما..
    حسام لبخند محوی زد در حالی که خاک لباسش را می تکاند گفت:
    -وظیفه بود... کای نکردم.
    بعد ادامه داد:
    -من حسام طاهری هستم قراره امسال معلم این جا باشم. می تونم اسمتون رو بپرسم؟!
    رها با من من گفت:
    -من رهام و ایشونم دوستم تندیسه.
    سرش را تکان داد:
    -خوشبختم خانم ها!
    سپس کمی اخم کرد:
    -شما داشتید از این باغ دزدی می کردید؟! اصلا صاحبش اطلاع داشت که شما دارید از باغش میوه هاشو می چینید؟! می دونید چه قدر زحمت کشیده؟!
    رها سکوت کرد ولی تندیس با حاضر جوابی ولی لحن آرامی گفت:
    -شما نگران صاحب این باغ نباشید. چندتا آلبالو در برابر حقوقی که شش ماهه به کارگراش پرداخت نکرده چیزی نیست. درواقع ما هم کارگر همین باغیم! اگرم زیاد نگرانید ما پول اون چندتا هم بهشون می دیم!
    ابروهای حسام بالا پرید دیگر حرفی برای گفتن نداشت در دل گفت"خب راست می گـه چندتا آلبالو در برابر حقوق شش ماه که چیزی نیست! هست؟!"
    عقب نشینی کرد!در حالی که به سمت اتومبیلش می رفت با خنده گفت:
    -خب خانم ها خداحافظ! البته بار دیگه چهار پایه ای، نرده بونی با خودتون بیارید برای آلبالو چیدن.
    بعد هم درون ماشینش نشست و با یک نیش گاز از آنها دور شد. رها هنوز غرق در خیالاتش دست و پا می زد. تندیس با حرص سقلمه ای به پهلویش زد با حرص گفت:
    -خانم خانما، اصلا متوجه تیکه انداختنش شدی؟!
    رها لبخند گشادی زد و با لحن شیفته ای گفت:
    -چه جذاب بود!
    چشمانش از فرط تعجب گشاد شدند. بعد سری به نشانه تاسف تکان داد در دل گفت"بیا اینم از دست رفت!" دست رها را کشید تا به خود بیاید و بعد هر دو به سمت خانه هایشان به راه افتادند "با رسیدن با خانه از فکر و خیال بیرون آمد لبخندی زد زیر لب گفت:
    -ولی از دست رفتنش حداقل الکی نبود به آرزوش رسید.
    سپس به داخل خانه رفت.
    ***
    وقتی روز جمعه رسید سعی کرد فکرش را از تمام دلتنگی های این چند روزه رها کند. لباس مرتبی پوشید. سبدی برداشت درونش را پر از خوراکی کرد و با برداشتن رمانی که مادرش برایش از شهر خریده بود از خانه خارج شد. مادرش لبِ حوض نشسته بود. گونه اش را بوسید و خداحافظی کرد به سمت قرارگاهش شتافت. در راه به مردم سرسری سلام می داد و با قدم های تندش به سمت آن مکان رویایی یا به قول خودش و رها شاعرانه رفت. دامنش را جمع کرد کنار آب نشست و دستش را به درون آب خنک جوی فرو برد مثل همیشه چشمانش را بست و غرق آرامشی که از آنجا به دست می آورد شد. چشمانش را باز کرد از کنار جوی آب برخاست به سمت درخت تنومند همیشگی که زیر سایه اش می نشست رفت و تکیه داد. از سبد، کتابش را برداشت و شروع به خواندن کرد. طوری در آن داستان سراسر عاشقانه غرق شده بود که زمان را به دست فراموشی سپرد. با صدای شکم گرسنه اش بالاخره دست از آن داستان کشید. نگاهی به اطرافش انداخت از سبد ساندویچ هایی را که برای خود درست کرده بود را بیرون آورد. گاز اول را که زد متوجه گرسنگی بیش از حد خودش شد. همان طور که با میـ*ـل بقیه ساندویچ را می خورد به اطرافش نیگاه کرد. درختان سبز و بوته های کوچک به دورش حلقه بسته بودند. از میانشان یک جوی باریک روان شده بود که آب زلالش از چشمه ای که پای کوه قرار داشت سرچشمه می گرفت. لبخندی زد در حالی که در موسیقی گوش نواز نسیم بین شاخ و برگ درختان و صدای پرندگان غرق شده بود گفت:
    -این جا زیباترین نقطه ی عالمه به چشم من!
    کمی دیگر آنجا ماند سپس به سمت خانه رفت. وقتی از جلوی خانه آقا مرتضی رد می شد،اتومبیل حسام را دید. چشمانش از خوشحالی برق زدند به سرعت جلوی درشان رفت زنگ را فشرد. آقا مرتضی در را به رویش گشود با لبخند مهربانی گفت:
    -ببین کی این جاست! خوبی باباجان؟!
    تندیس با خوشحالی و بدون مقدمه گفت:
    -ممنون عمو مرتضی. رها اومده؟!
    آقا مرتضی به هول بودنش خندید.. از جلو در کنار رفت و او را به داخل دعوت کرد گفت:
    -آره عمو اتفاقا می خواست بیاد پیشت حالا دیگه خودت اومدی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    تا وارد خانه آقا مرتضی شد،‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کسی او را تنگ در آغـ*ـوش کشید و صدای مهربان رها در گوشش پیچید:
    -الهی قربونت برم‌! نمی دونی چه قدر دلم برات تنگ شده بود. همین الان می خواستم بیام خونتون.
    از او جدا شد اشک در چشمان هر دو حلقه زده بود. تندیس این بار او را به آغـ*ـوش کشید و ، زیر لب گفت:
    -خونه نبودم، رفتم جای همیشگی تا یکم از دل تنگیم کم بشه.
    اصلا متوجه اطرافشان نبودند. وقتی به خودشان آمدند دیدند همه با خنده نگاهشان می کنند. رها یک خواهر و دو برادر دیگر هم داشت ولی همگی ازدواج کرده بودند و صاحب خانه و زندگی. رها هم ته تغاری خانه اشان بود، شوخ و شیطان! تندیس با متانت آن با آن ها احوال پرسی کرد. رها دستش را کشید و او را با خود به اتاقش برد. کنار هم نشستند و از مدتی که کنار هم نبودند، گفتند از دل تنگیشان.
    رها با خنده و لحن شیطونی گفت:
    -‌ورپریده بگو ببینم چه خبر؟! مامان می گـه زیور تو رو برای پیروز خاستگاری کرده؟!
    سپس با قهقه به صورت کبود شده تندیس نگاه کرد. تندیس هم نامردی نکرد و یک پس گردنی به او زد.
    -نه مثل این که باید خودم آدمت کنم. نچ این حسام که زن ذلیله نمی تونه کاری کنه.
    رها با خنده گفت:
    -بشین بابا من آدم نمی شم. مگه کسی که با توِ الاغ بگرده آدم می شه؟!
    دستش را بلند کرد تا یک بار دیگر او را بزند ولی رها پا به فرار گذاشت از اتاق بیرون رفت.
    بعد از چند دقیقه با چای داخل آمد و از او پذرایی کرد .کمی ماند و سپس درحالی که بر می خاست گفت:
    تندیس-رها جان من دیگه باید برم. مامان خونه تنهاست...
    رها-یکم دیگه بمون!
    برخاست به لباسش دست کشید. گفت:
    -نه عزیزم... بهتره برم.
    از او و خانواده اش خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت. وقتی در را باز کرد با دیدن کفش های زنانه ای که پشت در بودند متعجب شد. و یواش به سمت اتاق ها رفت در را باز کرد. طوری ایستاد که معلوم نباشد.
    با دیدن نقره و فخرالتاج صورتش از عصبانیت سرخ شد. نگاهی به صورت غمگین مادرش انداخت و آهی کشید و با خود گفت"این دو تا ملعون این جا چی می خوان؟!" وقتی قصد رفتن کردند زود از پشت در کنار رفت و خود را به آشپزخانه رساند. رفتنشان را تماشا کرد و زیر لب ناسزایی نثارشان کرد. یک دفعه صورت غمگین مادرش جلوی رویش ظاهر شد. از جا پرید با سرعت به داخل رفت با دیدن سیمین خانم با آن حال وخیم تمام تنش یخ بست با سرعت دارویی برداشت و زیر لبش گذاشت. سـ*ـینه اش را ماساژ داد ولی بی فایده بود.
    با ترس به مادرش که هر لحظه حالش وخیم تر می شد نگاه کرد. گوشی موبایلش را برداشت و شماره رها را گرفت..وقتی پاسخ داد تنها با ضجه توانست بگوید:
    -مامانم!!
    دست سیما را گرفت‌ اما دست سیما سرد شده بود..با هق هق گفت:
    +مامان،‌‌مامان‌ تاپ رو خدا تنهام نذار!من دیگه کسیو ندارم،نکن این کارو با من مامان،‌من نمی خوام تنها شم مامانم!
    چندی بعد درحالی که آن چند دقیقه برایش به اندازه سال گذشت. در باز شد حسام و رها داخل شدند و او تنها به حرکات آشفته آن ها نگاه می کرد. رها کمک کرد تا داخل ماشین بنشیند.
    وقتی به خود آمد که مادرش را به اتاقی بردند و حتی اجازه ورودش را ندادند.‌ روی زمین زانو زد با دست صورتش را پوشاند. هق هق گریه اش به قدری بلند بود که هر کس از آن جا رد می شد لحظه ای با دلسوزی به او خیره می شد. رها دست روی شانه اش گذاشت بعدم هم او را به آغـ*ـوش کشید. با زاری گفت:
    -دعا کن برایش دعا کن!
    دستش را به پشت او کشید و در حالی که خودش هم اشک می ریخت گفت:
    -توکلت به خدا باشه.
    همان طور در آغـ*ـوش رها اشک می ریخت که در باز شد. دکتر با چهره خسته و ناامید بیرون آمد. تنها دیدن چهره خسته دکتر برایش کافی بود. با دست به سر خود زد و حسام پرسید؛
    -دکتر حال بیمار..
    ولی ادامه نداد انگار او هم می دانست چه مصیبتی اتفاق افتاده. دکتری سری از تأسف تکان داد گفت:
    -متأسفم حالش خیلی وخیم بود ما نتونستیم...
    تا همین جای حرف دکتر را که شنید چشمانش سیاهی رفتند و دیگر هیچ چیزی را حس نکرد.
    ***
    چشمانش را گشود همه جا را تار می دید چند بار پشت هم پلک زد تا تاری دیدش بهتر شود. وقتی رها را دید که غمگین به او نگاه می کند همه چیز را به خاطر آورد، با صدای بلندی شروع به گریه کرد. رها می خواست او را آرام کند ولی نمی شد.
    -آروم باش عزیزم! چرا با خودت این طور می کنی؟!
    بدون توجه به سرمی که در دستش بود شروع کرد جیغ و فریاد زدن. چنگ به موهایش می زد هر کسی او را می دید گمان می کرد دیوانه شده.
    -چرا؟! چرا من؟ این چه مصیبتیه؟!
    چنگ به موهایش زد و ضجه زد:
    -خدا! صدامو می شنوی؟! این چه بلایی بود به سرم آوردی؟!
    دو پرستار همراه رها سعی می کردند آرامش کنند ولی نمی شد. یکی از آن ها درون سرمش داروی آرامبخش تزریق کرد. کم کم دیدش تار شد و باز هم بی هوش افتاد.
    ***
    غمگین و افسرده با لباس مشکی گوشه ای ایستاده بود رها هم زیر بغلش را گرفته بود زیرا حال مساعدی نداشت. مردم یکی یکی جلو می آمدند و این مصیبت را به او تسلیت می گفتند. پاسخش تنها سکوت و تکان نامحسوس سرش بود. وقتی قبرستان از همیشه برایش خلوت تر و سردتر ش، .بازویش را از دست رها بیرون کشید با صدای خشداری گفت:
    -می خوام تنها باشم.
    رها غمگین نگاهش کرد:
    -باشه من می رم اون طرف تر ولی حواست به خودت باشه.
    تنها سرش را تکان داد. جلو رفت و به توده خاکی که عزیزش را در بر گرفته بود نگریست. اشک هایش از چشمان بی فروغش سرازیر شدند. سرش را روی خاک سرد گذاشت و با گریه شروع به حرف زدن کرد:
    -مامان، مامان؟!
    اخم کرد و با گله گفت:
    -چرا نمی گی جانم؟! هان؟! از من دلخوری؟! باز کی شکایتمو کرده؟!
    به سـ*ـینه اش کوبید و با زاری گفت:
    چرا تنهام گذاشتی؟نگفتی من جز تو کسیو ندارم؟ مگه نگفتم من بدبختم مواظب خودت باش؟نگفتم؟چرا رفتی؟
    هق هق کرد:
    -غلط کردم بد حرف زدم، گوه خوردم. بلند شو تو رو به خدا بلندشو بیا بریم خونه. اصلا بیا بزن تو گوشم بیدارم کن بگو اینا همش خوابه.
    جیغ زد
    -مامان. دارم التماست می کنم بلند شو و بگو خوابه!بگو کابوسه... مثل همیشه سرمو ببوس!
    جیغ بلندی که کشید سکوت سرد گورستان را لرزاند:
    -بگو این یه کابوسه!
    سرش را با شدت تکان داد و بی رمق با صدایی که به سختی از ته گلویش خارج می شد گفت:
    -نه نگو نیستی! نگو باورم نمی شه که دیگه نیستی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    رها دور تر ایستاده بود و به حالش اشک می ریخت. دیدن دوست همیشه شاد و خندانش در این وضع قابل تحمل نبود، با دیدن بی قراری بیش از حدش خواست به سمتش برود ولی جلوی خود را گرفت. تندیس گل ها را برداشت روی خاک پر پر کرد و چندشاخه دیگر را در دست گرفت و به سمت مزار پدرش رفت آن ها را هم پرپر کرد روی سنگ قبر ریخت. روی سنگ را خواند"رضا سمیعی" آهی کشید و گفت:
    -جات خوبه؟!
    پوزخند غمگین و تلخی زد:
    -البته که خوبه، حالا دیگه تنها نیستی ، عوضش منو تنها گذاشتین... برام دعا کنید... بتونم از پس این زندگی به تنهایی بر بیام.
    دست روی سنگ کشید و پس از خواندن فاتحه به سمت رها رفت.
    ***
    هوای گرم تابستانی جای خود را به هوای پاییزی می داد. این یعنی پایان فصل برداشت. با خود فکر می کرد باید برای مخارجش چه کاری انجام دهد که با صدای حوری خانم به سمتش برگشت. حوری خانم با گوشه روسری اش عرق پیشانیش را گرفت رو به او گفت:
    -حواست کجاست مادرجان؟!
    هول شده گفت:
    -ببخشید! چیزی شده؟!
    حوری خانم در حالی که دسته سبد بزرگی را گرفته بود رو به او گفت:
    -بیا مادر کمک کن اینو جا به جا کنم..
    سرش را تکان داد و به کمک او رفت با هم سبد میوه را کنار بقیه سبد ها گذاشتند و صاف ایستاد. همه کارگر ها به سمت بیرون از باغ می رفتند.
    حوری خانم-بهتره ما هم بریم دیگه داره شب می شه.
    سرش را تکان داد چادرگلدارش را روی سر مرتب کرد. حوری خانم تمام حرکات ساکت و صامت دختری که روزی تمام روستا را روی سر میگذاشت نگاه می کرد و در دل برایش دل می سوزاند. پس از خداحافظی کوتاهی راه به سمت خانه پیش گرفت. وارد که شد چراغ را روش کرد با دیدن خانه به هم ریخته خسته ناله ای کرد. سپس شروع کرد به مرتب کردن آن جا خیلی وقت بود که از نظافت خانه غافل شده بود. مادرش روی تمیزی خانه خیلی حساس بود. از این که این چنین بی فکر عمل کرده خودش را سرزنش کرد. نگاهی از رضایت به خانه ی مرتب انداخت. سپس به سمت آشپزخانه رفت تا برای شکم گرسنه اش غذایی آماده کند. به دور خودش می چرخید ولی آن قدر فکرش آشفته بود که نمی دانست به دنبال چه می گردد. به سمت قفسه ای که ظرف هایشان آن جا بودن رفت شروع کرد به وارسی ظرف ها و دستش را گذاشت روی ظرفی و خواست آن را بردارد که برق چیزی چشمانش را گرفت. با دقت به آن جا نگاه کرد یه شکافت روی دیوار قرار داشت با خود گفت"من تا حالا این شکافت رو ندیده بودم" دستش را نزدیک برد آن را برداشت، دست مشت شده اش را باز کرد با دیدن کلیدی متعجب گفت:
    -این دیگه کلید کجاست؟!
    زنجیر نقره رنگی به کلید متصل بود آن را به گردن آویخت شانه ای بالا انداخت و گفت:
    -حالا بذار از خجالت این شکم گرسنه دربیام. بعد ببینم این کلید کجاست؟!
    شروع کرد به پختن غذایی ساده. غذایش را برداشت و به اتاق برد و سفره کوچکی را پهن کرد. آرام آرام لقمه می گرفت و در دهانش می گذاشت. هر لقمه را با بغض فرو می داد. کلافه کنار رفت دستی به صورتش کشید خیس بود. سر روی زانو گذاشت و در تنهایی گریست.
    دراز کشید و یک دستش را زیر سرش برد. با انگشت اشاره دست دیگرش نقش و نگار های قالیچه کهنه قدیمی شان را لمس می کرد. نفس عمیقی کشید و به سقف زل زد. دستش را به گردن دردناکش کشید. وقتی دستش به سردی زنجیر خورد آن را بیرون آورد و خیره شد به کلید نقره ای رنگ که رویش چند نگین فیروزه ای ریز کار شده بود.
    -این نمی تونه یه کلید معمولی باشه..
    خمیازه ای کشید. همان طور خیره به کلید پلک هایش سنگین شدند و روی هم افتادند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا