کامل شده آرامشی از جنس حوا|Mozhgan.g کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mozhgan.g
  • بازدیدها 14,971
  • پاسخ ها 73
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mozhgan.g

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/23
ارسالی ها
77
امتیاز واکنش
482
امتیاز
0
چند لحظه با بهت نگام کردو یدفعه دستشو بالا اورد و با تمام توان کوبید تو صورت.دستم و گرفتم رو گونم و با تعجب نگاهش کردم که جیغ جیغ کرد: تو راجب من چی فکر کردی که ساعت دوازده شب اومدی بهم پیشنهاد ازدواج میدی.اصلا چرا داری بهم پیشنهاد میدی نکنه انتظار داری صیغت بشم. و
با هول گفتم:نه...نه اصلا اینطور نیس...
-اگه اینطور نیس پس چیه ها؟؟واقعا ازتون انتظار نداشتم اقای مرادی.
-بزار من توضیح بدم...من واقعا دوست دارم و منظورم از این پیشنهاد ازدواج این نیست که صیغم بشی.
- هه...بیخود به کارتون انگ علاقه ندید اقای محترم...فکر کردید با بچه طرفید...
روشو کرد و خواست بره که گفتم: چرا برای خودت میبری و میدوزی من کی گفتم میخوام صیغم بشی.چرا در موردم این فکر و میکنی نازنین...اره درست من تو گذشتم اشتباه زیاد کردم اما باور کن دیگه تموم شده....من واقعا بهت علاقه دارم.الانم نه مس*تم و نه جوریم که نفهمم دارم چیکار میکنم. چرا اونقدر شان خودتو پایین میاری که فکر کنی میخوام صیغت کنم.
با بهت برگشت طرفم.لبخندی زدم و گفتم:من واقعا دوست دارم نازنین.
چشاشو بست و گفت:ببینید یه روزی ارزوم بود که این حرفو از زبونتون بشنوم ولی.....الان جریان فرق میکنه...شب خوش.
خواستم چیزی بگم که وارد خونه شد و درو بست.لباسام زیر این بارون خیس شده بود و به تنم چسبیده بود.سرمو گرفتم بالا که قطرات اب با شدت به صورتم خورد.
شنیدی چی گفت...اونم دوسم داشته اما الان....خدایا چرا من اینقد بدبختم..
♥نازنین♥
درو بستم و وارد اتاق شدم.چادرمو که انگار انداخته بودن توی یه تشت پر ابو از سرم در اوردم و انداختم تو حموم.با همون لباسای خیس دراز کشیدم روی تخت...اشکام یکی یکی از چشمام سر خوردن...اخه چرا امیر...چرا الان که من حتی نمیدونم با خودم چند چندم....چرا الان که از تمام مردا حتی خودت که عشقمی زده شدم.پتو رو کشیدم روم...من نمیتونم مردی رو کنار خودم قبول کنم...من از حامد اونقد ضربه خوردم که دیدم به اندازه کافی از مردا خراب شده باشه...
هق هقم و تو بالشت خفه کردم.
صدای پیامک گوشیم بلند شد.دستمودراز کردم و از روی میز برداشتمش.امیر بود پیام داده بود<<من به این راحتی پا پس نمیکشم>>
چرا اینقد سادس که فکر میکنه من از حرفم برمیگردم..روح من به اندازه کافی ضربه دیده...اونقد که دیگه دلم نمیخواد هیچ مردی رو کنار خودم تحمل کنم.
تیکه های قلبی که تازه دارم با محبتای خانوادم جمع و جور میکنم و نمیخوام از اینی که هست خرد تر کنم..
****
-حالا تو یه بار امتحان کن.
-ولی اخه....
نریمان: مامان درست میگه نازی یه بار برو پیشش.
-باشه ولی فقط چند جلسه.
مامان با خوشحالی گفت: شیلا خانوم خیلی ازش تعریف میکرد میگفت تازه از خارج برگشته.کارش خوبه.
از جام بلند شدم و گفتم:باشه فردا بهش بگید تا یه نوبت بگیره.
وارد اتاق شدم نریمانم پشت سرم اومد تو اتاق.دستمو گرفت و با خودش رو تخت نشوندم.موهامو دادم پشت گوشم که گفت:نازی جان عزیزم....روانشناس که واسه روانیا نیست....برو اونجا و باهاش درد و دل کن...حرفایی که نمیتونی به ما بگی به اون بگو.
-اخه چطوری؟؟؟من نمیتونم حتی با شیدا درد و دل کنم چطور انتظار داری با یه مرد درد و دل کنم.
-عزیزم اون که یه مرد عادی نیست...بی خودی که مدرک دکتری نگرفته حتما یه چیزی حالیشه.
-حالا یه بار به خاطر مامان میرم تا ببینم بعدش چی پیش میاد.
-افرین گل دختر.
-شیدا کجاست؟چرا تنها اومدی؟
پوفی کرد و گفت:دعوا مون شده رفته خونه نسترن.
-چرا؟
-راستش دکتر میگه یه مشکلاتی واسه بچه به وجود اومده و باید تحت مراقبت باشه.
-خب؟
-هیچی اومدیم خونه....بهش...بهش گفتم...
-که به خاطر این بوده که قبلا معتاده.
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
-مگه تو قبل ازدواج نمیدونستی معتاده که حالا بخاطرش داری سرزنشش میکنی. تو قرار بود دوای دردش بشی نه اینکه بدتر زخم بزنی.
- نمیدونم یهو چم شد..الان مثل چی پشیمونم.
-مثل سگ.
-هووی.
خندیدم و گفتم:ببخشید...خب ادامه بده.
-هیچی بهش گفتم اگه تو قبلا اون موادای لعنتی رو مصرف نمیکردی الان اینطوری نمیشد.اونم گفت اگه واسه خوشی بود عمرا سمتش میرفتم...منو بردن سمتش ....بعدم بحث بالا گرفت و.....الانم که در خدمت خواهر گرامم.
-نمیدونم چی بگم...خب الان چرا نمیری دنبالش...غرورت نمیزاره؟؟
-نه باو..روم نمیشه.
-پاشو داداش...پاشو که این حرفا اصلا بهت نمیاد.
با خنده بلند شد و گفت: نه جدی...به نظرت میبخشتم.
-اره شیدا بجز تو کسی رو نداره...البته که تو هم از این موضوع خوب سواستفاده میکنی.
-میشه اینقد تیکه نپرونی؟
-نه....
-باشه اجی خانوم...خب من برم دنبال زنم.
-برو خدابه همرات.
از در که بیرون رفت ولو شدم رو تخت.حالا کی میخواد بره جای این یارو روانشناسه ....اوووف اگه مامان اصرار نمیکرد عمرا اگه راضی میشدم.چون مطمءنم نمیتونه کمکی بهم بکنه.
صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد.طبق این چند وقت حدس اینکه امیر حسینه اسون بود.گوشی رو برداشتم که دیدم خودشه.نوشته ♥ برای دوست داشتنت دیر کرده ام اما تا ابد زجر این دیر اومدن را به دوش میکشم♥
پوووف گوشی رو انداختم رو میز. کار این چند وقتش همینه.از اون پریشب که اونطوری اومد دم در خونمون...همش داره پیامای بی جواب میده.
با این پیامکا میخواد نظرم و عوض کنه.هه....
*****
به تابلوی بالای سرم نگاه کردم.
♥دکتر طاها علی شاهی♥
وارد مطب شدم و رفتم سمت منشی.
-سلام خانوم وقت بخیر.
منشی سرشو بلند کردو گفت:سلام...ببخشید الان مطب تعطیله برید فردا تشریف بیارید.
-اما به من گفتن این ساعت بیام.
-ببخشید نام شریفتون.
-نازنین فرهنگ.
-چند لحظه.
بعد گوشی روی میزو برداشت و یه شماره گرفت.بازم مثل همیشه نگاهی به اطرافم ننداختم.
امروز به اصرار مامان اومدم پیش طاها یا همون روانشناسه....نریمان خیلی اصرار کرد باهام بیاد اما من دلم میخواست تنها بیام تا یکم پیاده روی کنم.
منشی گوشی رو گذاشت و گفت:میتونید تشریف ببرید داخل خانوم.
تشکری کردم و رفتم سمت در اتاق.دو تقه به در زدم که با صدای بفرمایید دست گیر درو به سمت پایین کشیدم و درو باز کردم.
 
  • پیشنهادات
  • Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    وارد اتاق شدم.یه مرد جوون پشت میز نشسته بود و داشت سریع چیزی مینوشت.با صدای سلامم بدون اینکه سرشو بلند کنه با دستش به مبل اشاره کرد و گفت: سلام بفرمایید بشینید.
    رفتم جلو و نشستم رو مبل چند دقیقه بعد دست از نوشتن برداشت و دستاشو رو میز به هم قفل کرد و گفت:خب....شما از طرف شیلا خانوم اومدید درسته؟
    -بله.
    از جاش بلند شد و میز و دور زد و اومد رو به روی من نشست.....
    -خب...راستش شیلا خانوم یکم بهم توضیح داده بودن اما من میخوام از زبون خودتون همه چیزو بشنوم.
    -چی باید بگم؟
    -هر چیزی که داره اذیتت میکنه.
    حرفاش یه جوری با آرامش بود.سرمو انداختم پایین که گفت:ببین قرار نیست از من خجالت بکشی.من اینجام تا به درد دلت گوش بدم.بگو و خودتو خالی کن.
    انگار منتظر همین چند تا جمله بودم.تا شروع کنم به گفتن.از همه چی از حامد از کاراش....کتکاش...مرگ بچم..چرا تا حالا کسی بهم نگفته بود حرف بزن تا خالی شی؟؟ هر کی بهم رسیده بود میگفت غصه نخور...گریه نکن...تا حالا کسی ازم نپرسیده بود که حامد باهات چیکار کرده که اینقدر داغونی.....
    اونقدر گفتم تا خالی شدم.دماغمو کشیدم بالا که با دیدن دستمال کاغذی که جلوم گرفته شد.تازه متوجه شدم که چقدر احساس سبکی میکنم.یه دستمال بیرون کشیدم و تشکر کردم.
    -خب این وسط شخص سومی هم وجود داره؟
    با تعجب بهش نگاه کردم که لبخندی زد و گفت:درست حدس زدم مگه نه...خب میدونید بین حرفاتون گفتید شاید منم همسر خوبی واسه حامد نبودم...که خب دو تا دلیل بیشتر نداره یکی اینکه پای شخصه دیگه ای وسط باشه و یا اینکه مشکل دیگه ای وجود داشته باشه.
    -نه...نه خب یه جورایی درست حدس زدید.من قبل ازدواج عاشق کسه دیگه ای بودم.ولی بعد ازدواج به خاطر اینکه دلم نمیخواست به شوهرم خــ ـیانـت نکنم به کل از یاد بردمش.
    -خب...دلت میخواد از اون فرد سوم بگی..
    سرمو انداختم پایین...حرف زدن از امیر حسین یکم برام سخت بود.ولی باید میگفتم...از اینکه دیدم نسبت به مردا هم تغییر کرده هم همینطور.
    -خب راستش...قصه من و اون یکم مثل بقیس....چیز خاصی نداره فقط...
    -فقط؟؟
    آب دهنمو قورت دادم و گفتم: اون چند شب پیش ازم خاستگاری کرد.
    بالا رفتن ابرو هاشو به وضوح دیدم: خب؟؟
    - مشکل همین جاست...اون میگه منو دوست داره و دست از سرم برنمیداره اما...مشکل من خودمم من دیگه نمیتونم به هیچ مردی اعتماد کنم...
    -چرا؟؟؟
    - من تو زندگی با حامد به قدر کافی شکست خوردم..دلم نمیخواد دوباره شکست بخورم...
    -چرا فکر میکنی شکست میخوری؟؟
    -چه تضمینی وجود داره که نمیخورم؟
    از جاش بلند شد و گفت:فکر کنم برای امروز تا همینجا کافی باشه...بقیش باشه برای بعد..
    منم از جام بلند شدم و گفتم:ممنون اقای دکتر...احساس بهتری دارم.
    لبخندی زد حتی لبخنداشم به ادم حس خوبی القا میکرد.
    -خواهش میکنم وظیفست....جلسه بعدی باید بیشتر راجب به این اقا حرف بزنید.
    -باشه حتما..خداحافظ.
    -خدانگهدار.
    از مطب اومدم بیرون.منشی هم داشت وسایلشو جمع و جور میکرد تا بره.ازش خدافظی کردم و از مطب اومدم بیرون. هوای سرد پاییزی پوست صورتمو نوازش کرد.راه افتادم صدای خش خش برگای پاییزی زیر پاهام احساس خوبی به ادم میداد.راه میرفتم و به صدای خش خششون گوش میدادم.بعد از طی کردن یه مسیر خسته شدم و یه تاکسی گرفتم و ادرس خونه رو بهش دادم.
    سرمو چسبوندم به شیشه یخ زده و بیرون و نگاه کردم..ادمای زیادی در حال جنب و جوش بودن..
    شاید خیلیا شون درد داشته باشن اما لبخند رو لباشونه..چرا من نمیتونم از پس مشکلم بربیام......
    -خانوم رسیدیم..
    با حرف راننده از فکر و خیال اومدم بیرون...بعد از حساب کردن کرایه از ماشین پیاده شدم.
    کلید و انداختم و درو باز کردم.دییگه حس عربده کشیه قبلا رو نداشتم. چادرمو از سرم در اوردم و گذاشتم رو دستمو رفتم سمت آشپز خونه...
    طبق همیشه مامان در حال آشپزی بود.
    -سلام.
    با صدای سلامم برگشت و با تعجب نگاهم کرد:سلام.
    -شاخ در اوردم؟؟
    -نه چطور؟
    - اخه داری یه جوری نگاهم میکنی.
    -اها نه....تعجبم از اینکه یه بار اومدی تو خونه و عربده کشی راه ننداختی.
    از اشپز خونه رفتم بیرون و همونطور گفتم: دیگه حسه عربده کشی رو ندارم.
    -صبر کن...کجا میری..بیا بگو دکتر چی گفت.
    -بزار لباسامو عوض کنم چشم.
    رفتم تو اتاق و در بستم چادرمو انداختم رو تخت و در کمدمو باز کردم.چشمم افتاد به پیرهن مورد علاقم...با دیدنش یاد امروز افتادم که صدای نریمان هم از بیرون اومد.
    -مامان بدو تلویزیونو روشن کن.
    سریع پیرهنمو از تو کمد در اوردم و پوشیدمش.مو هامم باز ریختم رو شونم. با شتاب در اتاق و باز کردم و رفتم بیرون.نریمان به موقع تلویزیون و روشن کرده بود.رفتم تو اشپز خونه. همیشه یه بسته چیپس و پوفک واسه موقع اینجوری تو کابیتا نگه میداریم برشون داشتم و رفتم تو هال کنار نریمان نشستم رو مبل.
    نریمان با تعجب و خوشحالی نگاهم کرد که مشت و اوردم پایین و گفتم: همون قبلیا...
    اونم مشتشو کوبید رو دستم و گفت:همون قبلیا.
    نگاه جفتمون به تلویزیون بود.
    - امکان نداره ببرید!
    -صبر داشته باش ابجی خانوم...
    - خو اخه کی میتونه از پس کریس ما بر بیاد.
    -خب معلومه مسی ما..
    -برو بابا مسی به گرد پای کریسم نمیرسه...
    -جوجه رو اخر پاییز میخورن صبر داشته باش..
    خندیدم و نگاهمودادم به تلویزیون...مثل قدیم سره دربیه رئال مادرید-بارسلوناکل مینداختیم...انگار نه انگار حامدی وجود داشته...
    با پاس مارسلو په په توپ و شوت کرد و توپ گل شد....
    یه جیغ کشیدم و پریدم رو مبل....
    نریمان با حرص مشتشو زد کف دستشو و گفت: آفساید بود..
    زبونمو در اوردم و گفتم:اینو نگی میخوای چی بگی.
    بعدم پریدم روش و یه سبیل آتشین نثارش کردم.
    با حرص پسم زد که همون موقع مسی به یه حرکت جانانه توپ و شوت کرد تو دوازده...
    این دفعه نوبت اون بود که یه سبیل آتشین نثارم کنه...
    یه جیغ کشیدم که ابرو واسم بالا انداخت و گفت: اینم واسه اجی خانوم گل..
    بعدم سره انگشتاشو به هم چسبوند و بوسشون کرد و فرستاد سمتم.
    با خنده ادامه بازی رو نگاه کردیم.دقیقه 90 کریس با گل طلایش باعث شد رئال برنده بشه و نرمان حرص بخوره و البته یه سبیل آتشین دیگه نوش جان کنه.
    مامان در آشپز خونه ایستاده بود و داشت به کارای ما میخندید.
    مامان: امان از دست شما دوتا.
    با خنده بلند شدم...پیرهنم که شبیه پیرهن رئال بود حسابی کثیف شده بود بس که دستای پفکیمو باهاش پاک میکردم.رفتم داخل اتاقم و درو بستم.همین که خواستم لباسمو از تنم دربیارم نریمان اومد داخل.یه چشم غره بهش رفتم و گفتم:خدا بهت رحم کرد و لباسو در نیاوردم وگرنه خونت حلال بود.
    یه لبخند دندون نما زده و اومد و نشست رو تخت و گفت: خب نگفتی رفتی پیش دکتر.
    برای دوساعتم که شده بود داشتم حامد و کاراش و بدبختیمو فراموش میکردم که نریمان دوباره یادم انداخت.
    اهی کشیدم و گفتم: هیچی فعلا که فقط براش درد و دل کردم.تا ببینم جلسه های بعدی چی پیش میاد.
    -یعنی تصمیم داری جلسه های بعدی رو هم بری.
    -اره...اون طور که فکر میکردم بدم نبود ...خیلی راحت تونستم باهاش ارتباط برقرارکنم.
    -خب اگه اینطور نبود که باید اون مدرک دکتریشو آتیش میزد.میگم نازی...
    سوالی نگاهش کردم که پشت گردنشو خاروند و گفت:میدونستی فردا تولد امیره...
    ابرو هام پرید بالا: نه از کجا باید میدونستم...
    -همینطوری گفتم...حالا فردا اماده باشی دیگه تا شب بریم...
    -من حوصله اینطور جاها رو ندارم نریمان.
    نریمان اخماشو کرد تو همو از جاش بلند شد..
    -تو میای حرفم نباشه..اوکی..
    چشمامو تو کاسه چرخوندم و گفتم:باوشه...راستی تو چرا خونه خودتون فوتبال نگاه نکردی اومدی اینجا؟
    -اخه بدون سبیل اتشین دادن به تو مزه نداره..
    خندیدم و گفتم:دیوونه..
    ***
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    وارد خونه شدیم.خب خداروشکر اونقدارهم شلوغ نیست. انگار فقط یه مهمونیه خانوادگیه.خوبه اینطوری نیازی هم به در اوردن چادرم نیست. با شیدا نشستیم روی مبلای کنار مینا و سارا.دوباره اینا به هم رسیدن و شروع کردن به حرف زدن از هم کس و همه جا.
    مینا: انگاری ملیکا نیومده نه؟
    - وای همون بهتر که نیومده.
    سارا:اره دختره عملی.
    شیدا:ملیکا کیه؟
    سارا: تو ندیدیش شیدا. میناو نازی دیدنش شبیه جادوگر شهر اوز میمونه.
    مینا: جادوگر شهر اوز و من ندیدم چه شکلیه؟
    سارا:شبیه ملیکا.
    مینا:ملیکا شبیه کیه؟
    شیدا: شبیه جادوگر شهر اوز .
    مینا:جادوگر شهر اوز شبیه کیه؟
    سارا:شبیه مبیکا.
    مینا: ملیکا شبیه کیه؟
    شیدا:جادوگر شهر اوز.
    مینا:جادوگ....
    - عه بس کنید دیگه.
    هر سه تاشون زدن زیر خنده....
    شیدا:حالا جدا از شوخی نگفتید کیه؟
    - یکی از اقوام اقای مرادی.
    ملانی از اون سمت خونه اومد طرفمون و با خوشحالی بغلمون کرد و نشست کنارمون.
    ملانی: وای بچه ها من یک کبر کوب داشت.
    شیدا: یه کبر کوب؟؟
    مینا: همون یه خبر خوب خودمون.
    شیدا:اها..خب؟؟
    ملانی:من و حمید قرار است ازدواج کرد.
    شیدا:مگه ازدواج نکرده بودید؟
    سارا: نه نامزد بودن.
    شیدا:اها...خب؟؟
    ملانی:قرار است 27 اکتبر عروسی کرد.
    شیدا: 27 اکتبر؟؟؟
    -همون پنجم ابان خودمون.
    شیدا:اها...خب؟؟
    همه چپ چپ نگاهش کردیم که گفت:اها...به سلامتی.
    بچه ها داشتن به ملانی تبربک میگفتن که یهو یکی از پشت سر گفت: خانوم فرهنگ...
    هممون برگشتیم عقب که با دکتر علیشاهی رو به رو شدم.از جام بلند شدم باهاش حال احوال پرسی کردم.
    بچه ها هم داشتن با دهن باز بهمون نگاه میکردن. دیدم اگه بیشتر از این اینطوری نگام کنن ضایع بازی میشه به خاطر همین گفتم:دوستان ایشون دکتر علیشاهی هستن...روانشناس.
    ملانی: یه لحظه با خودم فکر کرد تو با طاها دوست است.
    طاها:اره یه جورایی دوست محسوب میشیم.دوستیه دکتر با مریضش.
    -اینا هم دوستانم هستن.
    بچه ها از جاشون بلند شون و ابراز خوشبختی کردن البته بجز ملانی که اینطور که فهمیدم از قبل اشنایی دارن.
    پسرا هم به جمعمون اضافه شدن و البته امیر....
    امیری که این روزا سعی میکردم ازش دوری کنم.
    امیری که این روزا میخواست بهم نزدیک بشه.
    نگاهمو از اون عسلی های خاصش گرفتم و به طاها نگاه کردم.که داشت با شیطنت نگاهم میکرد.حتما فهمیده اون فردی که گفتم عاشقشم امیره...
    البته با هوشی که اون داره فهمیدن این امر ازش بعید هم نبود.
    با این که فقط یه برخورد باهاش داشتم اما نمیدونم چرا اینقدر باهاش راحت بودم.این راحت بودن برای خودمم عجیب بود.
    دوتا دختر به همراه یه کیک از آشپز خونه بیرون اومدن.از وضعیت لباساشونم نگم بهتره.
    اومدن سمت امیر ......پسرا امیر و با خنده و شوخی نشوندن روی مبل و میثم چاقو رو برداشت و شروع کرد به قر دادن. نمیدونم کی رفت و ضبط و روشن کرد. میثم چنان قر میداد که فکر کنم یه دختر نمیتونست این کارو بکنه. از خنده منفجر شده بودیم.اخر سر چاقو رو گرفت دهنشو اورد جلو امیر...امیر هم با خنده چاقو رو خواست بگیره که میثم عقب کشید و دستشو اورد جلو.
    امیر سری تکون داد و یه تراول پنجاهی داد بهش که میثم با کمال احترام خم کرد و چاقو رو داد بهش....
    امیر با خنده خواست کیک و ببره که شیلا خانوم گفت:عه...امیر اول شعما رو خاموش کن.
    امیر:منکه شمعی نمیبینم.
    شیلا خانوم: اوا ارزو جان برو شمعارو بیار...خب دخترا کیک و میارید به روشم دقت کنید دیگه.
    اون دختره بدو رفت سمت اشپز خونه و بعد با چند تا شمع برگشت و چیدشون رو کیک و روشنشون کرد.
    حمید:بابا ولش کنید خرس گند رو این کارا دیگه ازش گذشته.
    شیلا خانوم:وا بچم که سنی نداره...
    مرتضی:بله ...فقط 26 سالشه داره میشه27 ...
    همه خندیدن. امیر گفت:اجازه هس خاموششون کنم؟
    همه یکصدا گفتن:بله.
    امیر لپاشو باد کرد وکیک و خاموش کرد.سرشو که بالا اورد نگاهش دوباره به نگاهم گره خورد و لبخند زد.بعدم روشو کرد سمت بقیه..
    منظورشو از این لبخند نفهمیدم...
    بچم کلا تعطیله...
    ملانی:الان نوبت کادو است...
    بعدم یه کادو از روی میز برداشت و گفت:این ماله کیه؟
    الیاس:ماله من...
    ملانی درشو باز کرد و از توش یه پفک در اورد...همه زدن زیر خنده...
    ملانی یه کادو دیگه برداشت و گفت:این؟؟؟
    نریمان:مال من..
    کادوی نریمان هم یه شلوار کردی بود.
    نریمان:جان امیر بپوش ببینم اندازته..
    ارسلان:والا اینی که تو گرفتی حتی اقای مرادی هم توش جا میشه....
    دوباره همه زدن زیر خنده...
    اخرین کادو ها هم باز شد.انگار کادوی اخر مال من بود.....
    ملانی بازش کرد و یه پیرهن سبز ابیه که براش گرفته بودم و از توش بیرون اورد.
    ملانی:وای نازی....چقد گشنگ است...امیر هم عاشق این رنگ است..
    ابرو هام بالا پرید مرسی تفاهم...
    امیر با یه لبخند گفت:ممنونم.
    سرمو اروم تکون دادم...همه متفرق شدن و هر کی یه گوشه مشغول صحبت شد...شقایق دختر عموی امیر رو کرد سمتمو گفت....
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    شقایق:وا نازی جون تو هنوزم چادر سرت میکنی؟
    -مگه نباید بکنم.
    شقایق:فکر کردم ازدواج کردی این امل بازیا رو کنار گذاشتی؟
    -عزیزم اینی که میگی امل بازی من میگم حجاب...
    نیلوفر دختر عمه امیر هم وارد بحث شد و گفت: اووف کشتین خودتونو با این حجابتون...
    -عزیزم حجاب ارزشیه که خدا واسه من تعیین کرده و من ناموس خدام..
    نیلوفر:یعنی ما که حجاب نداریم ناموس خدا نیستیم؟
    -من همچین حرفی نزدم...من میگم ما ناموس خدا هستیم اگه خدا خواسته حجاب کنیم برای خودمون و حتما دلیل محمکی پشت این امر وجود داره.
    شقایق:از این همه شعار دادن خسته نشدید؟
    -من فقط دارم جواب سوالتونو دادم نه شعار.
    نیلوفر:ولش کن شقایق ادمای مثل این از افکار مدرن چیزی نمیفهمن.
    - شاید شما بهش بگید افکار مدرن.ولی ما بهش میگیم بی حیایی و بی غیرتی.
    شقایق:مواظب حرف زدنت باش.
    شیدا:نازی چرا میخوای بهشون بفهمونی.اینا فقط حرفه خودشونو قبول دارن پس بحث و تموم کن.
    باشه ای گفتم و نگاهمو دادم به بچه ها.
    مینا:راستی سپیده کجاست؟؟
    سارا:راس میگی ارسلان هست ولی اون نه.
    شیدا:چرا از اول متوجه نشدیم.
    - مادرش بیمارستانه مونده پیش اون.
    سارا:جدی؟؟
    -اوهوم...اره.
    مینا:پس ..فردا یه قراری بزارید تا بریم بیمارستان ملاقات.
    شیدا:اره راست میگی.
    *****
    امروز جلسه بعدیم با دکتر علیشاهی یا همون طاهاست..
    منشی با دیدنم گفت که دکتر منتظرمه.با دو تا تقه به در وارد اتاق شدم.طاها پشتش به من بود داشت کتابی که دستش بود و میخوند.با صدای سلامم برگشت سمتمو حوابمو داد.کتابو گذاشت سرجاش و با لبخند گفت:بفرمایید بشیند.
    بعدم خودش نشست روی مبل..منم روبه روش نشستم.
    طاها:خب..خب..چخبر.
    -خبر خاصی نیست.
    -از امیر چخبر؟
    سرمو انداختم پایین که تک خنده ای کرد و گفت:درست حدس زدم مگه نه...اونی که تو دوسش داری امیر حسینه درسته؟
    با خجالت گفتم:بله.
    -خجالت نداره دختر خب...عشق یه امر طبیعیه ما همه تو زندگیمون عشق و تجربه میکنیم..حالا بعضی ها میفهمن و بهش پر وبال میدن.و بعضی هاازش فرار میکنن.یا مثل تو سرکوبش میکنن.
    -من مجبور بودم سرکوبش کنم.
    -چرا؟؟
    -چون نمیخواستم خــ ـیانـت کنم.
    -اممم....دلیل خوبیه.خب پس چرا الانم داری این کارو انجام میدی؟
    -میترسم.
    -از کی؟؟
    -از کی نه..از چی... من از عاشق شدن از شروع یه زندگیه دوباره واهمه دارم.
    -خب من اینجام که این ترس و ازت دور کنم.
    -فکر نکنم بشه.
    خم شد و ارنجاشو گذاشت روی زانوهاش:میشه اگه خودت بخوای.تو باید خودت بخوای تا بتونی دوباره از نو شروع کنی.از نو عاشق بشی.
    -من نمیتونم..
    -نمیتونی یا نمیخوای؟
    سرمو انداختم پایین:نمیخوام.
    -چرا؟؟
    کلافه گفتم:ببینید من یه بار شکست خوردم.حق بدید که بترسم.حق بدید که فکر کنم همه مثل همن...
    -ولی اینطور نیست.
    -میدونم صد دفعه هم به خودم اینو گفتم...اما نمیشه..
    -من اینجام تا کمکت کنم تا بشه.
    -شما قراره منو کمک کنید که با گذشتم کنار بیام.
    -خب عشق میتونه کم کم جای گذشتتو برات پر کنه.
    -چطوری من میگم دارم از عشق فرار میکنم.
    -پوووف ببین...بزار یه طور دیگه برات بگم.
    یه نفس عمیق کشید و گفت:ببین قراره عشقی که تو ناخوداگاهت وجود داره حالا تمام فکرتو درگیر کنه.باید بزاری که دوباره شکل گیری کنه...میدونم نمیتونی منم نمیخوام که همین الان این اتفاق برات بیفته. به مرور زمان...هوووم؟؟
    سرمو متفکر تکون دادم..یعنی میشه؟
    ****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ♥امیرحسین♥
    لباس نازنین و پوشیدم.سبز ابی..رنگ مورد علاقم.یه پیرهن چهارخونه که به خوبی تو تنم نشسته بود.
    با صدای زنگ اپارتمان از اتاق بیرون امدم و در و باز کردم.که با طاها روبه رو شدم.
    -سلام..چه عجب اقا طاهای گل بیاتو.
    -سلام..چطوری؟
    اومد داخل.باهاش دست دادم و گفتم:ممنون برو بشین.
    رفتم روی مبل نشست:میبینم که لباس لیلی رو تنت کردی.
    داشتم میرفتم سمت آشپز خونه که با حرف طاها وسط راه ایستادم.برگشتم سمتشو و یه ابرو مو دادم بالا.
    -لیلی؟؟
    -اره دیگه اقای مجنون.
    -متوجه حرفات نمیشم طاها.
    -بیا بشین تا بگم.
    رفتم و روبه روش نشستم.ارنجاشو گذاشت رو زانو هاشو خم شد جلو و گفت:میدونم نازی رو دوست داری.
    با تعجب گفتم:از کجا؟؟
    -خودش بهم گفت.
    -خودش؟؟
    تیکه داد به مبل و گفت:اره...اون یکی از مریضامه...اتفاقا مادر خودت معرفیش کرد.نمیدونستی؟؟
    -نه...
    -مهم نیست الان مهم اینه که تو باید به نازنین کمک کنی.
    -چطوری؟
    - ببین امیر نازی تورو دوست داره اما نمیتونه اینو بیان کنه. اون احساسش به تو رو سرکوب کرده.اما تو هنوز تو ناخوداگاهش هستی.هنوز با دیدنت دست و پاش میلرزه و با هر بار حرف زدن دربارت قلبش ضربان میگیره.
    امیر:خب الان من باید چیکار کنم؟
    طاها:تو باید کمکش کنی که این احساس سرکوب شده رو از نو به وجود بیاری.
    -اصلا چرا سرکوبش کرده؟
    -خب اون ازدواج کرده و مسلما نمیدونسته قراره به یک سال نکشیده طلاق بگیره و خب اینو هم نمیخواسته که به شوهرش خــ ـیانـت کنه...اینا باعث شده کم کم احساسش به تو رو سرکوب کنه...امیر الان کار تو خیلی سخته..
    با کنجکاوی بهش نگاه کردم. که گفت: ببین نازی وقتی عاشق تو بوده مجبور به ازدواج با حامد میشه..از اونور از حامد ضربه میخوره.اون الان دیدش به تمام مردا حتی تو که عاشقته عوض شده.
    -تو که گفتی سرکوبش کرده.
    -اره سرکوب...نه فراموش..
    پووفی کردم و گفتم:الان من باید چیکار کنم که این احساس سرکوب شده درست بشه.
    -نچ...درست نمیشه..تو باید از نو این احساس و شکل بدی.
    -میشه؟؟
    -اگه بخوای اره.
    -اگه اون نخواد؟؟
    -اون میخواد اما ترسش جلوشو میگیره.
    از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپز خونه..
    -حالا جی میخوری؟
    -یه قهوه لطفا.
    قهوه که درست شد دوتا ریختم و بردم.گذاشتمشون رو میز و گفتم:نگفتی از کجا میدونی نازی منو دوست داره؟
    قهوشو از روی میز برداشت و یکم مزه مزش کرد.
    -اون روز تو مهمونی دیدمتون.نازنین جلسه قبل گفته بود یکی رو دوست داره اما نگفت کی؟
    -از کجا میدونی اون ادم منم.
    -اولا وقتی اون روز تو مهمونی دیدمتون و رفتار نازنین و دیدم فهمیدم اون تورو سرکوب کرده.دومم اینکه دیروز بهم گفت.
    -چند جلسه اومده پیشت.
    دوتا انگشتشو اورد بالا و یکم از قهوشو نوشید.
    -تو دو جلسه این چیزا رو فهمیدی؟
    -اره...میدونی دختر ساده ایه..حرف زدن باهاش خیلی راحته اگه از روی اصول باشه.
    -اها...
    -چطوری عاشقش شدی؟
    لبخندی نشست رو لبم.
    -به سادگی حرف زدن باهاش..
    تک خنده ای کرد و قهوشو رو میز گذاشت.
    -خوبه...خیلی خوبه.با آنا پس کنار اومدی.
    -اره اتفاقا با نازنین آنا و کارشو فراموش کردم.
    -خب الان تو هم باید اینکارو بکنی.
    -اون خدا رو یادم انداخت من باید چیکار کنم.
    -تو باید خودتو یادش بندازی.خب من دیگه برم.
    -کجا بودی حالا.
    از جاش بلند شدو دستشو اورد جلو.
    -نه برم اومدم فقط اینا رو بهت بگم.
    باهاش دست دادم و گفتم:ممنون رفیق
    -فدات...وظیفست
    تا دم در باهاش رفتم.درو بستم و داخل خونه شدم.حالا باید چیکار کنم.
    *****
    ♥نازنین♥
    -اخه ادمی مثل منو چه به ارایشگاه اومدن.
    مینا-مگه چیه بابا..مختلط نیس که.
    -خانوم نزن از اونا..
    -عزیزم میخوای فقط یه کرم بهت بزنم؟
    -نه همونم نمیخوام.
    از جام بلند شدم.که سپیده به زور نشوندم و رو به آرایشگره گفت:من واقعا معذرت میخوام دوستم یه قاطی داره...شما یه ارایش خیلییییی ملیح واسش بکن.
    سارا:اره به حرفاشم توجه نکنید.
    -ای بابا اقا من نمیخوام ارایش کنم باید کیو ببینم.
    شیدا:منو..
    مینا:منو...
    سارا:منو..
    سپیده:منو...
    ملانی:و مخصوصا منو..
    به طرف ملانی چرخیدم.وای خیلی قشنگ شده بود.از جام بلند شدم و رفتم طرفش.
    -وای ملانی چه ناز شدی...
    شیدا:از لولو تبدیل شدی به هلو...
    -عه شیدا کجاش لولو بود دختر به این نازی..
    ملانی:نازی که تو هستی...
    مینا:اره ولی تو هم نازی..
    ملانی:نه من ملانی است چرا باید نازی بود...
    سارا:عزیزم منظورش اینه ناز شدی..
    ملانی:من چرا باید نازی شوم..
    سپیده:ولش...تو جیـ*ـگر شدی..
    ملانی:من چگونه جگر شدم...
    هر پنجتامون با هم گفتیم:عههه....ملانی..
    ملانی:چه شد من رو مخ شما اسکی رفت..
    شیدا تک خنده ای کرد و گفت:اینو از کی یاد گرفتی؟
    ملانی:امیر به من گفت..گاهی اوقات رو مخ اسکی میروم..اما من ندانست چگونه این کار کرد..چون من رو مخ شما نیست.
    -اره ملانی جان تو رو مخ ما نیستی..فعلا زنگ بزن حمید بیاد دنبالت.
    شیدا:تو هم بشین تا ارایشت تموم بشه.
    با اکراه نشستم و منتظر تموم شدن کار آرایشگر شدم.نه انگار زیادم ارایشم نکرده.
    سپیده:ببینمت نازنین.
    برگشتم سمتش و گفتم:چطوره خوب شدم.
    سارا:اره..ارایشتم تازه کمه.
    -جدی میگی یا میخوای دلمو خوش کنی؟
    مینا:خوبی بابا بدویید داماد و پسرا اومدن.
    مانتو و پوشیدم و چادرمو انداختم رو سرم و از آرایشگاه بیرون رفتم.با شیدا نشستیم تو ماشین نریمان.
    نریمان:به به خوشگل خانوما....
    شیدا:چطور شدیم؟
    نریمان ماشین و روشن کرد و پشت سر ماشین حمید حرکت کرد.
    نریمان:اوهوم....عالی بیست..فقط نازی انگار از اونی که بوده زشت تر شده.
    -میدونم.
    شیدا:وای نازی تو که آرایش چندانی نکردی...
    -شیدا همین ارایشم به زور کردم.یک از ارایش خوشم نمیاد.دو دیگه حوصله اینکارا رو ندارم.
    نریمان:باز که داری شروع میکنی...نا سلامتی تو رفتی پیش علیشاهی که کمکت کنه اما باز داری میشی همون سابق.
    سرمو انداختم پایین.نریمان حق داره اگه ازم دلخور باشه.من با کارام دارم همشونو زجر میدم.
    شیدا به نریمان تشر زد:نریمان...
    نریمان با مشت زد رو فرمون و گفت:خیلی بچه ای نازی خیلی...ازت بیشتر از این توقع داشتم.
    شیدا:نریمان بس کن.
    -نه شیدا بزار حرفشو بزنه...راس میگه من بچم من نمیفهم...یعنی نمیخوام که بفهمم....اونقدر تو راه این فهمیدنا زجر کشیدم که دیگه دلم نمیخواد چیزی رو بفهمم و درک کنم.
    شیدا:بچه ها بس کمید..داریم میریم عروسی ناسلامتی.
    نگاهمو دادم به بیرون..انگار فقط طاها منو درک میکنه..نه کس دیگه...
    بالاخره رسیدیم به تالار..جلوتر از نریمان و شیدا پیاده سدم و رفتم داخل برام جالب بود که ملانی دلش نمیخواسته عروسیشون مختلط باشه ولی خب به هر حال برای من جای بسی خوشحالیه.
    رفتم داخل اتاق پرو بعد چند دقیقه سر و کله بقیه بچه ها هم پیدا شد....
    بعد از تعویض لباس رفتیم بیرون.شیلا خانومو از دور دیدم و رفتم طرفشو بهش تبریک گفتم. بعدم با بچه ها یه جایی رو واسه نشستن پیدا کردیم.
    سارا همونطور که موهای فر شده شو مرتب میکرد گفت:راستی حال مامانت چطوره سپید؟؟
    سپیده:خوبه ممنون.
    مینا:مگه چی شده بوده؟
    سپیده:هیچی یکم فشارش بالا پایین شده بود.
    مینا اهانی گفت که یهو شیدا گفت:بچه ها الان اینا خارجین.
    -اره فکر کنم...
    شیدا:ولی خوشم میاد ارایششون از ما هم ساده تره...
    مینا:اره..حالا باز ما خوبیم.شقایق ببین..
    به جایی که اشاره میکرد نگاه کردیم..شقایق یه لباس ماکسی پوشیده بود که کمرش کاملا عـریـ*ـان بود....
    و یه ارایش غلیظ صورتش و پوشنده بود...
    -ما به مردم چیکار داریم...ولش کنید میدونید که...
    همشون یکصدا گفتن:دنبال مادر شوهر میگرده.بعدم زدن زیر خنده.
    منم با لبخند همراهیشون کردم.
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ♥امیرحسین♥
    به سمت نریمان حرکت کردم.اصلا نمیتونستم عکس العمله نریمان و حدس بزنم و همین باعث استرسم شده بود.
    وقتی بهشون رسیدم به بچه ها گفتم:خوش اومدید از خودتون پذیرایی کنید.
    مرتضی:فعلا که از قسمت پذیرایی به قسمت نترکی رسیدیم.
    الیاس:میثم داداشم یواش..
    میثم به زور شیرینی کوبید تو دهنش....با خندیدمو رو کردم به نریمان گفتم:یه لحظه میای کارت دارم.
    نریمان با گفتن حتما از جاش بلند شد. رفتیم به یه قسمت خلوتر نمیدونستم الان باید چی بگم امیدوارم مثل اون شب جلوی نازنین سوتی ندم.
    نریمان:جانم امیر...
    اب دهنمو قورت دادم و گفتم: میدونم شاید الان وقته مناسبی واسه این حرفا نباشه.اما نریمان من میخواستم بگم..راسش...امممم...من نازنین و دوست دارم.بعدم کلافه دستمو کشیدم پشت گردنم.
    نریمان:میدونم...
    با تعجب سرمو گرفتم بالا که گفت:اون روز تو بیمارستان فهمیدم..اپا وقتی دیدم پا جلو نذاشتی گفتم شاید جا زدی و دلت نخواسته با یه زن مطلقه ازدواج کنی.
    -نه نه من دنبال یه فرصت بودم.حتی یه بارم با نازنین حرف زدم اما....نریمان خواستم بگم اگه اجازه بدی...اگه...
    نریمان:من هیچ مشکلی با ایجاد رابـ ـطه تو و نازی ندارم.
    دستشو گذاشت رو شونم و ادامه داد:تازه خودمم کمکت میکنم.
    لبخندی زدم و گفتم:ممنونم رفیق...
    نریمان:کاری نکردم...کارا از این به بعد شروع میشه.
    با صدای سوت و دست نگاهمون رفت سمت وسط مجلس...حمید داشت میرقصید.با نریمان یکم رفتیم جلوتر...بچه های خودمون وسط بودن.منو نریمانم رفتیم وسط.میثم جلوی حمید هی خودشو میلرزوند و قر میداد.ماهام خیلی مردونه میرقصیدیم. بعد تموم شدن رقصمون شام اوردن.
    بعد شام از تالار رفتیم بیرون.حمید ملانی رو سوار ماشین کرده بود.الیاس دستاشو به هم مالوند و گفت:اخ جون عروس کشون.زنم کو .....
    بعدم اینور اونور و نگاه کرد و رفت سمت مینا و با هم سوار ماشینشون شدن.بقیه بچه ها هم با خنده رفتن طرف زنهاشون و با هم سوار ماشیناشون شدن.هیییی...کی باشه که نازی هم سوار ماشین من بشه....
    ماشین نریمان جلوم نگه داشت. با شیدا حال و احوال کردم.فکر کردم دیگه کسی تو ماشین نیست اما چشمم به نازنین افتاد که بهم خیره شده بود.سری تکون دادم و سلام کردم.اونم جوابمو داد و سرش و انداخت پایین.
    نریمان سرشو از شیشه اورد بیرون و گفت:امیر...میدونی که تا تهش باهاتم....بعدم اشاره ریزی به عقب کرد.
    لبخندی زدم و گفتم:خیلی مردی ...
    نریمان:نه به اندازه تو...فعلا..
    بعدم گازشو گرفت و دور شد.منم سوار ماشینم شدم و دنبالشون راه افتادم ...این از قدم اول....نازنین مال من میشه...
    *****
    شمارشو گرفتم.بعد از خوردن چند بوق بالاخره جووب داد.
    -بله؟؟
    -سلام..
    -سلام شما...
    -من امیر حسینم...
    -سلام..ببخشید اقای مرادی نشناختمتون.
    -اشکالی نداره خواستم بدونم وقت دارید؟
    -برای چی؟
    -خواستم یه جایی ببرمتون.
    -اون وقت من چرا باید باهاتون بیام..
    -چون ازت خواهش میکنم.
    -نمیتونم..
    -قول میدم خوشت بیاد...لطفا بهم اعتماد کن.
    -خانوادم اجازه نمیدن.
    -خانوادت در جریانن.
    چند لحظه که دیدم چیزی نمیگه.خودم گفتم:ده دقیقه دیگه پایین منتظرتم.
    بعدم گوشیو قطع کردم.
    سرمو گذاشتم رو فرمون...خدایا کمکم کن..یه ربع که گذشت در حیاطشون باز شد و نازنین اومد بیرون..نگاهی به اطرافش کرد و وقتی ماشینمو دید اومد سمتمو در باز کرد.
    وقتی نشست تو ماشین رو کرد سمتمو گفت:سلام...
    -سلام...
    -قراره کجا بریم؟
    -چقد عجولی بالاخره خودت میفهمی.
    ساکت نشست و چیزی نگفت.دلم این سکوتو نمیخواست.دست بردم و ضبطو روشن کردم.

    Strumming My Pain With His Fingers
    با انگشتانش به رقـ*ـص در می آورد , دردم را

    Singing My Life With His Words
    با کلماتش زندگی ام را می سراید

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد

    Telling My Whole Life With His Words
    بازگو می کند تمام زندگی ام را , با کلماتش

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد

    I Heard He Sang A Good Song
    شنیدم ترانه ی زیبایی می خواند

    I Heard He Had A Style
    شنیدم که لحن خاصی داشت

    And So I Came To See Him
    پس بیرون آمدم تا ببینمش

    And Listen For A While
    و لحظه ای به او گوش کنم

    And There He Was, This Young Boy
    و او آن جا بود , این مرد جوان

    A Stranger To My Eyes
    غریبه ای به چشمان من

    Strumming My Pain With His Fingers
    با انگشتانش به رقـ*ـص در می آورد , دردم را

    Singing My Life With His Words
    با کلماتش زندگی ام را می سراید

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد


    Telling My Whole Life With His Words
    بازگو می کند تمام زندگی ام را , با کلماتش

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد

    I Felt All Flushed With Fever
    سرخ و شرمگین شدم

    Embarrassed By The Crowd
    آشفته شدم وقتی دیگران آمدند

    I Felt He Found My Letters
    انگار او احساسات من را

    And Read Each One Out Loud
    یکی یکی با صدای بلند می خواند

    I Prayed That He Would Finish
    دلم می خواست زودتر تمامش کند

    But He Just Kept Right On
    اما او همچنان ادامه می داد

    Strumming My Pain With His Fingers
    با انگشتانش به رقـ*ـص در می آورد , دردم را

    Singing My Life With His Words
    با کلماتش زندگی ام را می سراید

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد

    Telling My Whole Life With His Words
    بازگو می کند تمام زندگی ام را , با کلماتش

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد


    He Sang As If He knew Me
    طوری می خواند که انگار مرا می شناخت

    In All That Dark despair
    در آن تاریکی نا امیدکننده

    And Then He Looked Right Through Me
    و آن گاه درست از درون من نگاه کرد

    As If I Wasn't There
    طوری که انگار من آنجا نبودم

    And He Just Kept On Singing
    و به خواندن ادامه داد

    Singing Clear And Strong
    شفاف و محکم

    Strumming My Pain With His Fingers
    با انگشتانش به رقـ*ـص در می آورد , دردم را

    Singing My Life With His Words
    با کلماتش زندگی ام را می سراید

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد

    Telling My Whole Life With His Words
    بازگو می کند تمام زندگی ام را , با کلماتش

    Killing Me Softly
    With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد


    Oh, Oh, Oh... La, La, La, La... Oh, Oh, Oh... La, La, La....


    Strumming My Pain With His Fingers
    با انگشتانش به رقـ*ـص در می آورد , دردم را

    Singing My Life With His Words
    با کلماتش زندگی ام را می سراید

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد

    Telling My Whole Life With His Words
    بازگو می کند تمام زندگی ام را , با کلماتش

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد

    He was strumming my pain
    او دردم را به رقـ*ـص در می آورد

    Yeah he was singing my life
    او زندگی ام را می خواند
    .
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    به نازنین نگاه کردم.اونم داشت بابهت به من نگاه میکرد.این اهنگ حرف دلم منم بود. نگاهمو دادم به جاده و زیر لب گفتم:

    I Felt He Found My Letters
    انگار او احساسات من را

    And Read Each One Out Loud
    یکی یکی با صدای بلند می خواند

    I Prayed That He Would Finish
    دلم می خواست زودتر تمامش کند

    But He Just Kept Right On
    اما او همچنان ادامه می داد

    Strumming My Pain With His Fingers
    با انگشتانش به رقـ*ـص در می آورد , دردم را

    Singing My Life With His Words
    با کلماتش زندگی ام را می سراید

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد

    Telling My Whole Life With His Words
    بازگو می کند تمام زندگی ام را , با کلماتش

    Killing Me Softly With His Song
    مرا به آرامی با ترانه اش می کشد


    He Sang As If He knew Me
    طوری می خواند که انگار مرا می شناخت

    In All That Dark despair
    در آن تاریکی نا امیدکننده

    And Then He Looked Right Through Me
    و آن گاه درست از درون من نگاه کرد
    *****
    ماشینو پارک کردم و گفتم:رسیدیم.
    با بهت به اطرافش نگاه کرد و گفت:اینجا؟؟
    -اره...چیه انتظارشو نداشتی؟
    -راستش نه...احتمال هر جایی رو میدادم بجز اینجا...
    لبخندی زدم و گفتم:پیاده شو..
    از ماشین پیاده شدم و زل زدم به گنبدش...
    -خیلی وقته نیومدم شاه عبدالعظیم.
    -میدونستم خوشوت میاد.
    یه حالت خاصی نگاهم کرد و گفت:واقعا ازتون ممنونم.
    بعدم کفشاشو در اورد و رفت داخل.برای قدم اول این عالیه....
    منم رفتم داخل و بعد زیارت اومدم بیرون.روی نیمکت نشستم و منتظر نازنین شدم.وقتی اومد بیرون از چشمای سرخ شدش راحت تونستم بفهمم که گریه کرده.
    نشست کنارم که گفتم:سرده بریم.
    نفسشو داد بیرون و گفت:نه این هوا رو دوس دارم.
    نگاهمو دادم به گنبد زرد رنگ...
    -واقعا احساس سبکی میکنم...و اینو مدیونه شمام.
    -من که کاری نکردم اما...
    به چشماش نگاه کردم و گفتم:بزار خودمو بهت ثابت کنم نازنین...
    -خواهش میکنم نذارید حال خوبم خراب بشه..من یه بار بهتون گفتم نه..
    این همه دختر مجرد تو این شهر هست که تا لب تر کنید باهاتون ازدواج کنن چرا من که مطلقمو میخواین...
    -چون فقط تویی که دلم و بـرده.
    سرشو انداخت پایین و گوشه لبشو گاز گرفت..بیشتر از اون نذاشتم خجالت بکشه از جام بلند شدم و گفتم: قدم بزنیم؟
    اونم از جاش بلند شد و کنارم راه افتاد.من باید بتونم خوب پیش برم...راه سختی جلو پامو ولی برای رسیدن به نازی ارزششو داره.
    شونه به شونه هم راه میرفتیم.نمیدونستم الان باید چی بگم..اما دلمم نمیخواست ساکت باشیم....تو فکر این بودم چی بگم که خودش کارمو راحت کرد.
    -میدونید تو این هوا چی میچسبه؟
    سوالی نگاهش کردم که گفت:بستی!
    با تعجب گفتم:بستی؟؟!
    -اهوم...اره.
    -پس بزن بریم.
    -کجا؟؟
    -مگه نمیگی بستنی میخوای؟بیا بریم بخرم دیگه.
    -وا من که نگفتم میخوام گفتم میچسبه.
    - ولی من میخوام ...بیا بریم.
    راه افتادم سمت مغاره ای که همون نزدیکی بود و دو تا بستنی گرفتم.یکیشو دادم دست نازنین و گفتم: بخور روشن شی ...
    -بگید بخور یخ بزنی..
    تک خنده ای کردم و کردم و گفتم:خودت گفتی دیگه...
    یه گاز به بستنی زدم و راه افتادم.
    -اخه من اینو چطوری بخورم؟
    یه گاز دیگه به بستنی زدم و گفتم: اینطوری.
    -بعله خودمم میدونم باید گازش بزنم ولی خب اینجا جلو مردم زشته...چی دربارم فکر میکنن.
    یه گاز دیگه زدم و گفتم:هیچی...یعنی تو نباید بستنی بخوری چون ادمایی که تورو نمیشناسن فکر بد دربارت میکنن.
    -میشه بشینیم.
    به سمت نیمکت رفتیم و روش نشستیم.
    -من نمیگم به خاطر حرف مردم نمیخورم..من با اینکارم وجه چادریا رو خراب میکنم.البته کار بدیم نمیکنم و ولی مردم از کاه کوه میسازن.فکر میکنن چون چادریم حق خوردن یه بستنی رو هم ندارم. -اها..میفهمم.ولی حالا بخور من اینو واسه تو گرفتم.
    لبخندی زدو یه گاز کوچیک به بستنی زد.بستنی من تموم شده بود ولی نازنین همچنان مشغول خوردن بود.اونقد نگاهش کردم که بالاخره با حرص برگشت و گفت:بستنی منو میخواین.
    اروم سرمو تکون دادم. خندش گرفت بستنی رو گرفت جلو ازش گرفتم و با لـ*ـذت مشغول خوردنش شدم.
    -تا حالا کسی بهتون گفته خیلی پرویید؟
    -نه تو اولین نفری..
    -خب الان که اونطوری میخورید منم میخوام.
    بستنی رو گرفتم جلوش و گفتم:بگیر خب.
    -عه....دهنیه.
    ابرو هامو دادم بالا:واقعا...دهنیه؟؟کو معلوم که نیست.
    -منو مسخره میکنید؟
    -کی؟؟من؟؟؟نه بابا...
    -خیلی...
    -خیلی چی؟؟
    -هیچی..
    -خیلی جنتلمنم...خیلی جذابم...خیلی بانمکم.
    -تعارف نکنید از دستتون خسته شده بقیه نوشابه هارو من براتون باز کنم.
    -از این کارو بکنی واقعا ممنونت میشم.
    با خنده گفت: نه فکر کنم همینایی که خودتون باز کردید قندتونو ببره بالا.
    خندیدم و از جام بلند شدم.
    -بریم؟
    اونم از جاش بلند شدو گفت:بریم...
    وسط راه چوبای بستنی رو انداختم تو سطل زباله.دوباره مسیری که اومده بودیم و برگشتیم.راه رفتن کنارش حس خوبی به ادم القا میکرد.دوباره همون ارامش همیشگی.
    ****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    ♥نازنین♥
    در بستم و وارد خونه شدم.واقعا روز خوبی بود.مگه میشد با امیر و بد بود.اما یه چیزی هم باعث میشد ازش بترسم دوباره همون حس مزخرف قبل اینکه نکنه امیر هم مثل حامد باشه.حامدم اول خیلی خوب بود.تو پنج ماه اول زندگی مشترکمون یه بار هم دوست دارم از زبونش نیوفتاده بود اما....
    پووف کلافه ای کشیدم و وارد خونه شدم.میدونستم کسی خونه نیست به خاطر همین یه راس رفتم سمت اتاقم.چادرمو در اوردم و خودمو پرت کردم رو تخت.
    طاها چی میگفت...میگفت باید به خودم فرست بدم.نباید بترسم مگه میشه ....از اونطرفم نمیشه که عاشق امیر نبود...
    پووف مغزم در حال منفجر شدنه.چشمام و بستمو سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم که کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد.
    ****
    داشتم کتاب میخوندم که صدای مبایلم مانع ادامه کارم شد. گوشیمو برداشتم و به صفحش نگاه کردم.
    شیدا بود.
    -جانم شیدا.
    -نازی بیا دم در قراره بریم بیرون
    -کجا؟؟
    -حالا بیا میفهمی.
    -باشه
    گوشی رو قطع کردم و از جام بلند شدم.بعد از لباس پوشیدن از اتاق زدم بیرون.
    مامان:جایی میری؟
    -آره شیدا زنگ زد...
    -باشه برو دخترم.
    -خدافظ.
    خم شدم و بند کتونی هامو بستم بعد از اینکه کارم تموم شد از جام بلند شدم و رفتم دم در.
    با صدای تک بوقی برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم.سارا نشسته بود پشت فرمون و شیدا هم کنارش.اون سه تای دیگه هم پشت.
    در عقب و باز کردم و بزور خودم و چپوندم تو ماشین.
    -سلام...
    شیدا: سلام بر خواهر شوهر خل خودم.
    -کجا قراره بریم؟
    سارا:حدس بزن.
    مینا:از مخ اکبند این چه انتظاراتی داری سارا.
    چون کنارم نشسته بود یه نیشگون از پهلوش گرفتم و گفتم: مخ کی اکبنده؟؟
    پهلوشو مالوند و گفت:تو...
    خواستم یکی دیگه بگیرم که گفت:غلط کردم تو باهوشترین...
    خندیدم که سپیده گفت:یه راهنمایی.
    ملانی: میگن برف داره...
    با چشمای گرد گفتم:تو چال...
    همشون با هم گفتن:دقیقا...
    جیغ ارومی کشیدم و گفتم:وای..عاشقتونم.
    شیدا: زیاد ابراز احساسات نکن خواهر شوهر.
    مینا:ولی خداییش از خیلی وقته نرفتیم.
    سپیده:اوهوم از قبل اومدن ملانی و حمید.
    سارا:راست میگه..چه دورانی داشتیم قبلنا..
    ملانی:شما از وقتی من اومد من هیچ جا نبرد.
    شیدا: منم نبودم.
    -اوهوم..حالا ولش داریم میریم تو چال عشق من ...
    خندیدیم.یه مدت که گذشت پرسیدم :تنها میریم؟؟
    سارا:نه با پسرا اومدیم.
    -جدی؟؟؟
    مینا:اره ولی اونا جلو تر از ماهان.
    بالاخره رسیدیم.از ماشین پیاده شدم و یه نفس عمیق کشیدم.بقیه بچه ها هم پیاده شدن و راه افتادیم.
    دم تله کابین پسرا رو دیدیم و باهاشون مشغول احوال پرسی شدیم.طاها هم اومده بود....
    خیلی از دیدنش خوشحال شدم.بودن طاها باعث اعتماد به نفسم میشد نمیدونم علتش چی بود اما خوشحالم که هست...
    لبخندی بهش زدم و سلام کردم که با خوشرویی جوابمو داد.و دوباره چشمام اسیر دو تا چشم عسلی شد و دوباره همون حس خوب و امیخته با ترس....
    بچه ها چهارتایی سوار تله کابینا شدن که یهو من موندم و امیر....
    وا مگه میشه....
    من با امیر تنها سوار تله کابین بشم؟!؟!؟؟!
    تا خواستم اعتراض کنم دیدم فقط من و امیر.
    امیر اشاره ای کرد که سوار بشم.ناچار جلو رفتم و سوار شدم.امیر هم سوار شد.
    نشستیم رو به روی هم و تله کابین حرکت کرد....
    با شوق پایین و نگاه کردم.عاشق اینم که از بالا زل بزنم به پایین.
    -قشنگه مگه نه؟؟
    بدون اینکه نگاهمو از پایین بگیرم گفتم:آره خیلیی!! وای من عاشق برف بازیم...
    -میدونم...
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: از کجا؟؟
    شونه ای بالا انداخت و گفت:از نریمان پرسیدم...وقتی گفت برف بازی رو دوست داری پیشنهاد دادم بیایم اینجا!!
    یهو یه باده خنک توی دلم عبور کرد...
    یعنی من اونقدر براش اهمیت دارم..
    لبخندی زدم و سرمو انداختم پایین.
    از تله کابین که پایین اومدیم.
    میثم:الیاس همون شالگردانتو بده من دماغم یخ کرد.
    الیاس شالگردنو کشید رو دماغش و گفت: تو دماغ داری من ندارم..فقط مال تو یخ میزنه.
    میثم یه گوله برفی برداشت و گفت:میدی یا نه؟
    الیاس ابرویی بالا انداخت و گفت:نه...
    و این شد شروع یه برف بازی حسابی.
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    طاها اروم پشت سره امیر حرکت کرد یهو یه گلوله برفی انداخت تو یقش.
    امیر یقشوگرفت بالا و گفت:خدا لعنتت نکنه طاها..
    طاها خندان گفت:جون امیر خیلی حال داد...
    امیر گلوله برفی درست کرد و پرت کرد سمت طاها که جاخالی داد و خورد به من که پشت سرش بود.
    امیر هل گفت:ببخشید خواستم بزنم به طاها...
    یه گلوله برفی درست کردم و گفتم:دیر گفتی...
    بعدم گلوله رو پرت کردم سمتش که سریع پشتشو کرد به من و گفت:اینطوریه...
    بعدم یه گلوله خواست پرت کنه سمتم که قبلش یه گلوله تو صورت خودش خورد.
    برگشت و اون سمتشو نگاه کرد که نریمان گفت:نچ نچ...خواستی بزنی به خواهر من...
    لبخندی به نریمان زدم که چشمکی زد و گفت:منفجرش کنیم..
    خندیدم و گفتم:منفجرش کنیم...
    امیر:اقا من همینجوریشم منفجر شدم....ولم کنید..
    اما دیر شده بود با نریمان شروع کردیم به برف زدن بهش...حمید و ملانی هم اومدن تا از نریمان دفاع کنن...
    خلاصه دو گروه شدیم...
    اونیدر برف زدیم به سرو کله هم تا خسته شدیم...
    رفتیم سمت کافی شاپ و نفری یه قهوه داغ سفارش دادیم تا گرم بشیم..
    ارسلان:میگم پرتابت خوبه ها نازی...
    نریمان خندید و گفت:از بس به من چیز پرت کرده...
    شیدا:شوهر بدبختم هر وقت از خونه مامانش بر میگرده یه جاش سیاه شده..
    -دلم میخواد قبل اینکه شوور تو باشه داداش منه...
    نریمان:خوب چون داداشتم بیا منو بکش...
    -بعدا بهش فکر میکنم..
    قهوه مونو با شوخی و خنده خوردیم. و از کافی شاپ زدیم بیرون..
    داشتیم رو برفا قدم میزدم که احساس کردم یکی داره کنارم راه میره..سرمو که بلند کردم امیر و دیدم...
    دوباره سرمو انداختم پایین که گفت:نازنین میخوام فردا با پدر و مادرم بیایم خاستگاری ...
    سرجام خشکم زد.با بهت بهش نگاه کردم که گفت:لطفا نگو نه....من میتونم یه زندگیه رویایی رو برات بسازم...میتونم خوشبختت کنم.
    -اما...
    -ولی و اما نیار لطفا...میدونم که منو دوست داری...نازنین من به اندازه کافی سر ازدواجت با حامد کشیدم...نذار دوباره از دستت بدم.
    سرمو انداختم پایین.نمیدونستم چی بگم...از یه طرف دوسش داشتم و از یه طرف میترسیدم....اگه دوباره ضربه بخورم چی...
    اما امیر مثل حامد نیست...
    چرا یه فرصت به خودم و خودش ندم...
    سرمو گرفتم بالا نمیدونستم الان باید چی بگم...
    امیر با مظلومیت گفت:قبوله...
    اروم پلک زدم..
    اول با بهت نگاهم کرد و رفته رفته لبخند زدو کم کم لبخندش تبدیل به قهقهه زد...
    منم با خجالت گوشه لبمو گاز گرفتم سرمو انداختم پایین...
    -وای نازی...نمیدونی چقد خوشحالم...ازت ممنونم نازنین...قول میدم خوشبختت کنم...وای من برم زنگ بزنم به مامان...نه نه بهتر حضوری بهش بگم...اصلا بیا بریم..
    -کجا؟؟
    -بریم دیگه خونه هامون منم به مامان خبر برم که دارم واسش عروس میارم..
    خندیدم و گفتم:چرا اینقد حولی...
    -میترسم دوباره از دستت بدم..
    -نه این دفعه هستم..
    -خوشحالم که باورم کردی...
    دویید و رفت سمت بچه ها...یه چیزی گفت که تمومشون دست زدن و هو کشیدن...
    تازه متوجه شدم که اونا از اون موقع کنار هم بودن و داشتن بهمون نگاه میکردن...
    خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین.امیر دوباره اومد سمتمو و جلوم زانو زد..با تعجب نگاهش کردم که یه حلقه از داخل جیبش در اورد وچشمکی زد و گفت:با من ازدواج میکنی؟؟
    خندیدم و گفتم:دیوونه...
    -اره دیوونم...دیوونه دو تا چشم قهوه ای..
    انگشتر و برداشتم و تو دستم کردم...
    -خب خب الان به طور حتم مال خود خودمی....
    ****
    یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم.چادرو دادم زیر بغلمو سنیه چایی رو برداشتم.
    با یه بسم ا... از آشپز خونه بیرون رفتم.سلام ارومی کردم که همه با خشرویی جوابمو دادن.
    شیلا خانوم:به به....ماشاءا.. ماشاءا... بزنم به تخته...
    دستشو جلو اورد و کوبید به پایه میز و ادامه داد: عجب عروسی داره نصیبم میشه...
    لبخندی زدم و چایی رو به آقای مرادی تعارف کردم و بعدشم بابا....
    وقتی رسیدم به امیر اروم چایی رو بهش تعارف کردم.
    -دست گل خانوم خودم درد نکنه.
    انگار قند تو دلم اب میکردن.لبمو گاز گرفتم و بعد تعارف کردن چایی به شیدا کنارش نشستم.دیگه شکلم شیدا بر اومده شده.کی بشه من عمه بشم..خوبه اما مشکل من اینه اگه کار بدی بکنه تموم کاسه کوزه ها سر منه بدبخت شکسته میشه و همه به من فوش میدن...
    حواسمو دادم با حرف آقای مرادی جمع کردم...
    :خوب اگه اجازه بدید این دو تا جوون برن حرفاشو باهم بزنن و سنگاشونو وا کنن.
    بابا:اجازه ما هم دست شماست...نازنین بابا برین تو اتاقت و حرفاتونو به هم بزنید.
    از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاق.امیر هم پشت سرم اومد.دم در اتاق ایستادم تا اول امیر بره.خودمم پشت سرش رفتم.
    نشستم رو تخت و امیر هم نشست رو صندلی میز کامپیوتر.
    -خب عروس خانوم من آمادم تا شرطاتونو بشنوم...
    -خب...اممم....من دوتا سرویس طلا میخوام هر ما هم عوضشون میکنم...یه ماشین شاسی بلند..یه خونه دوبلکس چهار خوابه...دیگه اممم...
    امیر از جاش بلند شد و گفت:مرسی انگار ما به تفاهم نمیرسیم.
    -جا زدی..
    برگشت سر جاشو با خنده گفت: تو دنیا رو هم بخوای به پات میریزم اینا که چیزی نیست..
    -اما داشتی اول جا میزدی...
    -من غلط بکنم.
    -این چه حرفیه میزنید...ولی خب داشتم شوخی میکردم...راستش..
    -جانم...
    -راستش من میخوام یکم نامزد بمونیم .....من خب موقعه ازدواج با حامد...خب نامزدیمون طولانی نبود اگه بشه میخوام چند ماه نامزد بمونیم..
    -باشه هر چی تو بخوای ولی...
    سوالی نگاهش کردم که گفت:دیگه هیچ وقت اسم اون آشغالو جلوی من نیار...
    جونم غیرت...
    اروم لبخند زدم و سرمو انداختم پایین..اینکه برام غیرتی میشه حس خوبیه..
    -خب عروس خانوم همه شرطاطون همین قدر بود..
    خندیدم و گفتم:آره...
    -ولی منم یه شرط دارم..
    ابروهامو دادم بالا و گفتم:شرط؟؟
    -بله شرط..
    -خب؟؟
    از جاش بلند شد و با فاصله کنارم رو تخت نشست.
    -شرطم اینکه دوسم داشته باشی..
    تو چشمام نگاه کرد و گفت:میتونی..
    سرمو انداختم پایین و گفتم:من الانم دوستون دارم..
    خندید از ته دل....
    -عاشقتم دختر....
    ****
     

    Mozhgan.g

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/23
    ارسالی ها
    77
    امتیاز واکنش
    482
    امتیاز
    0
    -وای من استرس دارم..
    مینا همون طور که رژ میکشید رو لبم گفت:مگه دفعه اولته...
    سپیده زد زیر خنده..
    شیر پاک و از رو میز برداشتم و پرتاب کردم سمتشو گفتم:کوفت..
    بعدم رو کردم سمت مینا و گفتم:دست شما درد نکنه مینا خانوم..
    -خواهش... حالا هم ساکت باش بزار رژت و قشنگ بزنم..
    وقتی کارش تموم شد یه شال انداخت رو سرم و بعدش چادرمو داد بهم از اتاق که اومدیم بیرون مامان گفت:الهی قربونت برم عزیزم...
    بعدم جلو اومد و پیشونیمو بوسید بعد اون هم شیدا و بابا...
    وقتی نوبت به نریمان شد سفت بغلم کرد و گفت:خیلی برات خوشحالم دماغ گنده...
    -ممنونم دهن گشاد..
    خندیدیم و از بغـ*ـل هم در اومدیم..
    سوار ماشینا شدیم و راه افتادیم سمت محضر از اون طرفم قرار بود امیر و حمید با ملانی و مامان و باباش بیان.
    وقتی رسیدیم محضر از ماشین پیاده شدم.امیر و بقیه منتظرمون ایستاده بودن...سارا و مرتضی هم همزمان با ما رسیدن.
    وارد محضر شدیم و بعد از دادن مدارک حاج اقا راهنماییمون کرد به سمت اتاق عقد...
    مامان گفت چادر سیاهمو در بیارم و یه چادر سفید داد بهم...
    چادرو سرم کردم و نشستم رو صندلی امیر هم کنارم نشست و مینا قرانو داد دستم..
    حس خیلی خوبی داشتم....عاقد وارد اتاق شد و دفتر بزرگشو باز کرد و شروع کرد به جاری کردن خطبه عقد...
    -سرکار خانوم نازنین فرهنگ ایا به بنده وکالت میدهید شما رو به عقد و نکاح داءم اقای امیر حسین مرادی به مهریه معلوم در اورم؟؟
    سپیده:عروس رفته گل بچیه...
    حالمو نمیتونستم توصیف کنم...یه حس خوب و عجیب..حس رسیدن به کسی که دوسش دارم...حس داشتن کسی که دوست داره.... چرا این حس و موقع عقد با حامد نداشتم؟؟
    عاقد دوباره خطبه رو خوند که ایندفعه نوبت شیدا بود که بگه:عروس رفته گلاب بیاره..
    عاقد:خب بسلامتی گل و گلابم اگه اوردید...عروس خانوم برای بار سوم میپرسم وکیلم..
    قران و بوسیدم و دادم دست مینا...خدایا به امید خودت این دفعه دیگه راه اشتباهی رو انتخاب نکرده باشم...با صدای ارومی گفتم: با توکل به خدا و اجازه پدر و مادرم و بقیه بزرگترای مجلس بله...
    همه کل کشیدن و دست زدن...
    وقتی خطبه برای امیر هم جاری شد..امیر با صدای قاطعی بله رو داد.
    مامان اومد جلو بغلم کرد و بعدش یه انگشتر که روش یه فیروزه ابی رنگ خیلی قشنگ داشت دستم کرد و گفت: عزیزم اینو مادرم داده بود بهم خواستم بدم به نسترن که قسمت نشد...ازش خوب محافظت کن...
    بقیه هم بهم تبریک گفتن..شیلا خانوم هم یه سرویس طلا سفید بهم داد..
    سارا اومد کنارم و اروم گفت:چقد حولی تو دختر لااقل یه زیر لفظی میگرفتی...
    امیر خندید و از جیبش یه جعبه در اورد و با یه چشمک گفت:میدونسته من خیلی واسه عجله دارم واسه همون..الان زیر لفظیش حاضره...
    با هر سارا از خجالت اب شدم و با حرف امیر از خوشحالی بال...
    امیر دوباره جعبه رو برگردوند تو جیبشو گفت:این باشه برای بعد...
    بعد از امضا های مختلف بالاخره از محضر اومدیم بیرون..
    امیر در ماشینشو برام باز کرد.بعد از اینکه نشستم تو ماشین امیر هم ماشین و دور زد و سوار شد....
    ماشین و روشن کرد و رو به من چشمک زد.
    -احوال خانومیه خودم..
    با خجالت سرمو انداختم پایین که خندید و گفت: پایه ای بقیه رو بپیچونیم...
    با تعجب گفتم:چرا؟!؟!؟
    -چون ببرمت خونه خودمون...
    -خونه پدرتون..
    -اولا خونه پدرتون نه و خونه پدرت تو الان زن منی...دوما نه خونه خودمون...من و تو..
    با خجالت گفتم:آخه...
    -من آخه ماخه نمیفهمم.
    فرمونو چرخوند و پاشو رو پدال فشار داد...یکم که دور شدیم گوشی امیر زنگ زد.
    امیر گوشیشو کنار گوشش گذاشت و گفت:جانم...نریمان.
    خندید و گفت: آی حال داد.... آی حال داد....
    - اتفاقا شب عروسیم میخوام همین کارو بکنم...
    -زنم آقا دلم خواست...فعلا شما یکم قراتونو خالی کنید ما یکی دو ساعته دیگه میایم...
    بعدم گوشیو قطع کرد.
    -کی بود؟
    خندید و گفت:نریمان بود میگه خواهرمو کجا برداشتی بردی..
    -خب بیچاره ها نگران شدن حتما..
    -نگران چی..تو الان زن منی هر جا بخوام میبرمت..
    لبخندی زدم به اینکه هنوز اول بودن با امیره و اینقدر احساس خوشبختی میکنم.
    امیر دستشو برد سمت ضبط و روشنش کرد.صدای مهرشاد پخش شد تو ماشین همون آهنگی که امیر تو کیش خوند..
    امیر رو کرد سمتمو گفت: اونروز وقتی این اهنگو خوندم بعدش تصمیم داشتم بیامو بهت بگم دوست داره اما بعدش با خودم فکر کردم که شاید دوستم نداشته باشی و به خاطر همین فکر تورو از دست دادم...

    من از تمام روزا ها ابری رو
    از تو تموم قصه ها لیلی رو
    من از تموم رنگا خاکی رو
    خاکی رو با تو دوست دارم
    لیلی رو با تو دوست دارم
    مجنون و با تو دوست دارم
    بارون و با تو دوست دارم
    ****
    ♥امیر حسین♥
    در خونه رو باز کردم. دستمو جلو گرفتم رو به نازنین گفتم : بفرمایید خانومی..
    با لبخند وارد خونه شد.نگاهی به اطراف انداخت و گفت: واسه یه پسر زیادی تمیزه.
    -درست حدس زدی امروز به خاطر تو تمیزش کردم..
    رفت پشت سرشو گفتم:چادرتو در نمیاری؟
    با خجالت چادرشو از سرش در اورد و گذاشت رو مبل و سرشو انداخت پایین.
    دوتا انگشت اشاره و وسطیمو گذاشتم زیر چونشو سرشو اوردم بالا و گفتم:نگام کن.
    سرشو اورد بالا که پیشونیشو بوسیدم و گفتم: ازم فرار نکن خانومی... من الان شوهرتم..میدونم هنوز یه ترسی تو وجودت هست...ولی من اینجام که کمکت کنم این ترس تموم بشه..
    اروم کشیدمش تو بغلم و روسریشو کشدم پایین که افتاد رو شونه هاش..کلیپسشو باز کردم که موهای عـریـ*ـان خرمایی رنگش ریخت بیرون اروم سرمو بردم بین موهاشو بو کشیدم..
    -اممم... چه بوی خوبی میده.
    سرمو اوردم کنار گوشش و اروم گفتم:دوست دارم نازنینم...
    دستاشو که پشت سرم قرار گرفت و احساس کردم.اونم اروم گفت:منم..
    با شیطنت گفتم:تو چی؟؟
    -منم دوست دارم..
    محکم فشارش دادم و گفت:آی من قربونت برم..
    -آی...منفجر شدم.
    آروم ولش کردم و گفتم:ببخشید ذوق زده شدم.
    رو مبل نشستم و نشوندمش رو مبل.هنوزم ازم خجالت میکشید..شاید من زیادی پروم...خوب حق داره بیچاره تازه یه ساعتم نیست عقد کردیم..
    لبخندی زدم و لوپشو کشید و گفتم: اینقد خجالت نکش دختر اصلا بهت نمیاد..

    حس خوب یعنی این...
    یعنی من و نازی...
    اون و بودنش کنارم....
    اون و آرامشش...
    آرامشی مثاال حوا...
    پاک پر از بوی آدمیت...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا