- عضویت
- 2016/01/23
- ارسالی ها
- 77
- امتیاز واکنش
- 482
- امتیاز
- 0
چند لحظه با بهت نگام کردو یدفعه دستشو بالا اورد و با تمام توان کوبید تو صورت.دستم و گرفتم رو گونم و با تعجب نگاهش کردم که جیغ جیغ کرد: تو راجب من چی فکر کردی که ساعت دوازده شب اومدی بهم پیشنهاد ازدواج میدی.اصلا چرا داری بهم پیشنهاد میدی نکنه انتظار داری صیغت بشم. و
با هول گفتم:نه...نه اصلا اینطور نیس...
-اگه اینطور نیس پس چیه ها؟؟واقعا ازتون انتظار نداشتم اقای مرادی.
-بزار من توضیح بدم...من واقعا دوست دارم و منظورم از این پیشنهاد ازدواج این نیست که صیغم بشی.
- هه...بیخود به کارتون انگ علاقه ندید اقای محترم...فکر کردید با بچه طرفید...
روشو کرد و خواست بره که گفتم: چرا برای خودت میبری و میدوزی من کی گفتم میخوام صیغم بشی.چرا در موردم این فکر و میکنی نازنین...اره درست من تو گذشتم اشتباه زیاد کردم اما باور کن دیگه تموم شده....من واقعا بهت علاقه دارم.الانم نه مس*تم و نه جوریم که نفهمم دارم چیکار میکنم. چرا اونقدر شان خودتو پایین میاری که فکر کنی میخوام صیغت کنم.
با بهت برگشت طرفم.لبخندی زدم و گفتم:من واقعا دوست دارم نازنین.
چشاشو بست و گفت:ببینید یه روزی ارزوم بود که این حرفو از زبونتون بشنوم ولی.....الان جریان فرق میکنه...شب خوش.
خواستم چیزی بگم که وارد خونه شد و درو بست.لباسام زیر این بارون خیس شده بود و به تنم چسبیده بود.سرمو گرفتم بالا که قطرات اب با شدت به صورتم خورد.
شنیدی چی گفت...اونم دوسم داشته اما الان....خدایا چرا من اینقد بدبختم..
♥نازنین♥
درو بستم و وارد اتاق شدم.چادرمو که انگار انداخته بودن توی یه تشت پر ابو از سرم در اوردم و انداختم تو حموم.با همون لباسای خیس دراز کشیدم روی تخت...اشکام یکی یکی از چشمام سر خوردن...اخه چرا امیر...چرا الان که من حتی نمیدونم با خودم چند چندم....چرا الان که از تمام مردا حتی خودت که عشقمی زده شدم.پتو رو کشیدم روم...من نمیتونم مردی رو کنار خودم قبول کنم...من از حامد اونقد ضربه خوردم که دیدم به اندازه کافی از مردا خراب شده باشه...
هق هقم و تو بالشت خفه کردم.
صدای پیامک گوشیم بلند شد.دستمودراز کردم و از روی میز برداشتمش.امیر بود پیام داده بود<<من به این راحتی پا پس نمیکشم>>
چرا اینقد سادس که فکر میکنه من از حرفم برمیگردم..روح من به اندازه کافی ضربه دیده...اونقد که دیگه دلم نمیخواد هیچ مردی رو کنار خودم تحمل کنم.
تیکه های قلبی که تازه دارم با محبتای خانوادم جمع و جور میکنم و نمیخوام از اینی که هست خرد تر کنم..
****
-حالا تو یه بار امتحان کن.
-ولی اخه....
نریمان: مامان درست میگه نازی یه بار برو پیشش.
-باشه ولی فقط چند جلسه.
مامان با خوشحالی گفت: شیلا خانوم خیلی ازش تعریف میکرد میگفت تازه از خارج برگشته.کارش خوبه.
از جام بلند شدم و گفتم:باشه فردا بهش بگید تا یه نوبت بگیره.
وارد اتاق شدم نریمانم پشت سرم اومد تو اتاق.دستمو گرفت و با خودش رو تخت نشوندم.موهامو دادم پشت گوشم که گفت:نازی جان عزیزم....روانشناس که واسه روانیا نیست....برو اونجا و باهاش درد و دل کن...حرفایی که نمیتونی به ما بگی به اون بگو.
-اخه چطوری؟؟؟من نمیتونم حتی با شیدا درد و دل کنم چطور انتظار داری با یه مرد درد و دل کنم.
-عزیزم اون که یه مرد عادی نیست...بی خودی که مدرک دکتری نگرفته حتما یه چیزی حالیشه.
-حالا یه بار به خاطر مامان میرم تا ببینم بعدش چی پیش میاد.
-افرین گل دختر.
-شیدا کجاست؟چرا تنها اومدی؟
پوفی کرد و گفت:دعوا مون شده رفته خونه نسترن.
-چرا؟
-راستش دکتر میگه یه مشکلاتی واسه بچه به وجود اومده و باید تحت مراقبت باشه.
-خب؟
-هیچی اومدیم خونه....بهش...بهش گفتم...
-که به خاطر این بوده که قبلا معتاده.
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
-مگه تو قبل ازدواج نمیدونستی معتاده که حالا بخاطرش داری سرزنشش میکنی. تو قرار بود دوای دردش بشی نه اینکه بدتر زخم بزنی.
- نمیدونم یهو چم شد..الان مثل چی پشیمونم.
-مثل سگ.
-هووی.
خندیدم و گفتم:ببخشید...خب ادامه بده.
-هیچی بهش گفتم اگه تو قبلا اون موادای لعنتی رو مصرف نمیکردی الان اینطوری نمیشد.اونم گفت اگه واسه خوشی بود عمرا سمتش میرفتم...منو بردن سمتش ....بعدم بحث بالا گرفت و.....الانم که در خدمت خواهر گرامم.
-نمیدونم چی بگم...خب الان چرا نمیری دنبالش...غرورت نمیزاره؟؟
-نه باو..روم نمیشه.
-پاشو داداش...پاشو که این حرفا اصلا بهت نمیاد.
با خنده بلند شد و گفت: نه جدی...به نظرت میبخشتم.
-اره شیدا بجز تو کسی رو نداره...البته که تو هم از این موضوع خوب سواستفاده میکنی.
-میشه اینقد تیکه نپرونی؟
-نه....
-باشه اجی خانوم...خب من برم دنبال زنم.
-برو خدابه همرات.
از در که بیرون رفت ولو شدم رو تخت.حالا کی میخواد بره جای این یارو روانشناسه ....اوووف اگه مامان اصرار نمیکرد عمرا اگه راضی میشدم.چون مطمءنم نمیتونه کمکی بهم بکنه.
صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد.طبق این چند وقت حدس اینکه امیر حسینه اسون بود.گوشی رو برداشتم که دیدم خودشه.نوشته ♥ برای دوست داشتنت دیر کرده ام اما تا ابد زجر این دیر اومدن را به دوش میکشم♥
پوووف گوشی رو انداختم رو میز. کار این چند وقتش همینه.از اون پریشب که اونطوری اومد دم در خونمون...همش داره پیامای بی جواب میده.
با این پیامکا میخواد نظرم و عوض کنه.هه....
*****
به تابلوی بالای سرم نگاه کردم.
♥دکتر طاها علی شاهی♥
وارد مطب شدم و رفتم سمت منشی.
-سلام خانوم وقت بخیر.
منشی سرشو بلند کردو گفت:سلام...ببخشید الان مطب تعطیله برید فردا تشریف بیارید.
-اما به من گفتن این ساعت بیام.
-ببخشید نام شریفتون.
-نازنین فرهنگ.
-چند لحظه.
بعد گوشی روی میزو برداشت و یه شماره گرفت.بازم مثل همیشه نگاهی به اطرافم ننداختم.
امروز به اصرار مامان اومدم پیش طاها یا همون روانشناسه....نریمان خیلی اصرار کرد باهام بیاد اما من دلم میخواست تنها بیام تا یکم پیاده روی کنم.
منشی گوشی رو گذاشت و گفت:میتونید تشریف ببرید داخل خانوم.
تشکری کردم و رفتم سمت در اتاق.دو تقه به در زدم که با صدای بفرمایید دست گیر درو به سمت پایین کشیدم و درو باز کردم.
با هول گفتم:نه...نه اصلا اینطور نیس...
-اگه اینطور نیس پس چیه ها؟؟واقعا ازتون انتظار نداشتم اقای مرادی.
-بزار من توضیح بدم...من واقعا دوست دارم و منظورم از این پیشنهاد ازدواج این نیست که صیغم بشی.
- هه...بیخود به کارتون انگ علاقه ندید اقای محترم...فکر کردید با بچه طرفید...
روشو کرد و خواست بره که گفتم: چرا برای خودت میبری و میدوزی من کی گفتم میخوام صیغم بشی.چرا در موردم این فکر و میکنی نازنین...اره درست من تو گذشتم اشتباه زیاد کردم اما باور کن دیگه تموم شده....من واقعا بهت علاقه دارم.الانم نه مس*تم و نه جوریم که نفهمم دارم چیکار میکنم. چرا اونقدر شان خودتو پایین میاری که فکر کنی میخوام صیغت کنم.
با بهت برگشت طرفم.لبخندی زدم و گفتم:من واقعا دوست دارم نازنین.
چشاشو بست و گفت:ببینید یه روزی ارزوم بود که این حرفو از زبونتون بشنوم ولی.....الان جریان فرق میکنه...شب خوش.
خواستم چیزی بگم که وارد خونه شد و درو بست.لباسام زیر این بارون خیس شده بود و به تنم چسبیده بود.سرمو گرفتم بالا که قطرات اب با شدت به صورتم خورد.
شنیدی چی گفت...اونم دوسم داشته اما الان....خدایا چرا من اینقد بدبختم..
♥نازنین♥
درو بستم و وارد اتاق شدم.چادرمو که انگار انداخته بودن توی یه تشت پر ابو از سرم در اوردم و انداختم تو حموم.با همون لباسای خیس دراز کشیدم روی تخت...اشکام یکی یکی از چشمام سر خوردن...اخه چرا امیر...چرا الان که من حتی نمیدونم با خودم چند چندم....چرا الان که از تمام مردا حتی خودت که عشقمی زده شدم.پتو رو کشیدم روم...من نمیتونم مردی رو کنار خودم قبول کنم...من از حامد اونقد ضربه خوردم که دیدم به اندازه کافی از مردا خراب شده باشه...
هق هقم و تو بالشت خفه کردم.
صدای پیامک گوشیم بلند شد.دستمودراز کردم و از روی میز برداشتمش.امیر بود پیام داده بود<<من به این راحتی پا پس نمیکشم>>
چرا اینقد سادس که فکر میکنه من از حرفم برمیگردم..روح من به اندازه کافی ضربه دیده...اونقد که دیگه دلم نمیخواد هیچ مردی رو کنار خودم تحمل کنم.
تیکه های قلبی که تازه دارم با محبتای خانوادم جمع و جور میکنم و نمیخوام از اینی که هست خرد تر کنم..
****
-حالا تو یه بار امتحان کن.
-ولی اخه....
نریمان: مامان درست میگه نازی یه بار برو پیشش.
-باشه ولی فقط چند جلسه.
مامان با خوشحالی گفت: شیلا خانوم خیلی ازش تعریف میکرد میگفت تازه از خارج برگشته.کارش خوبه.
از جام بلند شدم و گفتم:باشه فردا بهش بگید تا یه نوبت بگیره.
وارد اتاق شدم نریمانم پشت سرم اومد تو اتاق.دستمو گرفت و با خودش رو تخت نشوندم.موهامو دادم پشت گوشم که گفت:نازی جان عزیزم....روانشناس که واسه روانیا نیست....برو اونجا و باهاش درد و دل کن...حرفایی که نمیتونی به ما بگی به اون بگو.
-اخه چطوری؟؟؟من نمیتونم حتی با شیدا درد و دل کنم چطور انتظار داری با یه مرد درد و دل کنم.
-عزیزم اون که یه مرد عادی نیست...بی خودی که مدرک دکتری نگرفته حتما یه چیزی حالیشه.
-حالا یه بار به خاطر مامان میرم تا ببینم بعدش چی پیش میاد.
-افرین گل دختر.
-شیدا کجاست؟چرا تنها اومدی؟
پوفی کرد و گفت:دعوا مون شده رفته خونه نسترن.
-چرا؟
-راستش دکتر میگه یه مشکلاتی واسه بچه به وجود اومده و باید تحت مراقبت باشه.
-خب؟
-هیچی اومدیم خونه....بهش...بهش گفتم...
-که به خاطر این بوده که قبلا معتاده.
سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت.
-مگه تو قبل ازدواج نمیدونستی معتاده که حالا بخاطرش داری سرزنشش میکنی. تو قرار بود دوای دردش بشی نه اینکه بدتر زخم بزنی.
- نمیدونم یهو چم شد..الان مثل چی پشیمونم.
-مثل سگ.
-هووی.
خندیدم و گفتم:ببخشید...خب ادامه بده.
-هیچی بهش گفتم اگه تو قبلا اون موادای لعنتی رو مصرف نمیکردی الان اینطوری نمیشد.اونم گفت اگه واسه خوشی بود عمرا سمتش میرفتم...منو بردن سمتش ....بعدم بحث بالا گرفت و.....الانم که در خدمت خواهر گرامم.
-نمیدونم چی بگم...خب الان چرا نمیری دنبالش...غرورت نمیزاره؟؟
-نه باو..روم نمیشه.
-پاشو داداش...پاشو که این حرفا اصلا بهت نمیاد.
با خنده بلند شد و گفت: نه جدی...به نظرت میبخشتم.
-اره شیدا بجز تو کسی رو نداره...البته که تو هم از این موضوع خوب سواستفاده میکنی.
-میشه اینقد تیکه نپرونی؟
-نه....
-باشه اجی خانوم...خب من برم دنبال زنم.
-برو خدابه همرات.
از در که بیرون رفت ولو شدم رو تخت.حالا کی میخواد بره جای این یارو روانشناسه ....اوووف اگه مامان اصرار نمیکرد عمرا اگه راضی میشدم.چون مطمءنم نمیتونه کمکی بهم بکنه.
صدای زنگ پیامک گوشیم بلند شد.طبق این چند وقت حدس اینکه امیر حسینه اسون بود.گوشی رو برداشتم که دیدم خودشه.نوشته ♥ برای دوست داشتنت دیر کرده ام اما تا ابد زجر این دیر اومدن را به دوش میکشم♥
پوووف گوشی رو انداختم رو میز. کار این چند وقتش همینه.از اون پریشب که اونطوری اومد دم در خونمون...همش داره پیامای بی جواب میده.
با این پیامکا میخواد نظرم و عوض کنه.هه....
*****
به تابلوی بالای سرم نگاه کردم.
♥دکتر طاها علی شاهی♥
وارد مطب شدم و رفتم سمت منشی.
-سلام خانوم وقت بخیر.
منشی سرشو بلند کردو گفت:سلام...ببخشید الان مطب تعطیله برید فردا تشریف بیارید.
-اما به من گفتن این ساعت بیام.
-ببخشید نام شریفتون.
-نازنین فرهنگ.
-چند لحظه.
بعد گوشی روی میزو برداشت و یه شماره گرفت.بازم مثل همیشه نگاهی به اطرافم ننداختم.
امروز به اصرار مامان اومدم پیش طاها یا همون روانشناسه....نریمان خیلی اصرار کرد باهام بیاد اما من دلم میخواست تنها بیام تا یکم پیاده روی کنم.
منشی گوشی رو گذاشت و گفت:میتونید تشریف ببرید داخل خانوم.
تشکری کردم و رفتم سمت در اتاق.دو تقه به در زدم که با صدای بفرمایید دست گیر درو به سمت پایین کشیدم و درو باز کردم.