کامل شده رمان نابودگری از نسل باد(جلد دوم شکست ناپذیر) | elahe-mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از روند داستان راضی هستین و دوست دارید آخر رمان چطور تموم بشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    106
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
«این جادوگران در کنار انجام این کار‌ها از ابزار‌ها و آلات تولید نور نیز استفاده می‌‌کنند؛ مانند نوشتن طلسمات و تعویذ‌های اوراد و اذکار و غیره تا بتوانند به خواسته‌‌هایشان برسند.
در این میان دو حالت وجود دارد:
۱- حالتی که در آن مستقیم از خود خداوند و یا اهل بیت و فرشتگان مقرب و یا موکلین علیا می‌‌خواهند کاری انجام شود.
۲- حالتی که در آن از موکلین سفلی برای انجام کار کمک می‌گیرند.
در حالت اول اگر کاری که می‌‌خواهند انجام شود در راه خدا و برای منافع خلقت و توزیع عادلانه نور در خلقت باشد درخواست‌کننده هر چقدر بد و شیطانی باشد خواسته‌اش اجابت می‌‌شود؛ ولی اگر درخواستش در جهت ظلم و یا ستم و یا از بین بردن نور و افزایش تاریکی باشد، هیچ‌کدام از فرشته‌‌های مقرب یا موکلین علیا، ارواح طیبه، شیعیان، اهل بیت، اولیاء و انبیاء که دارای درک، شهود، هوش و آگاهی بسیار بالایی هستند و عاقبت هرکاری را می‌‌دانند و به قوانین خلقت آگاهی کامل دارند، واسطه برای انجام آن عمل نمی‌شوند؛ زیرا که نابودی خودشان و سقوط خودشان را در پی‌دارد.
در حالت دوم که اکثر جادوگران شیطانی متوسل به آن می‌‌شوند و می‌‌دانند که اگر خواسته‌ای شیطانی داشته باشند فرشتگان مقرب موکلین علیا غیرممکن است به آن‌ها کمک کنند، در این حالت جادوگران از موکلین سفلی که دارای آگاهی پایینی هستند (تقریبا همانند روبات و یا همانند کامپیوتر هوش و آگاهی پایینی دارند) متوسل می‌شوند.
در این حالت موکلین سفلی کاری ندارند و اصلا نمی‌فهمند که اگر کاری شیطانی انجام شود عاقبت آن چه خواهد شد. اگر مثلا جادوگر دستور قتل انسان بی‌گناهی را به موکلین سفلی بدهد موکل چشم و گوش بسته، دستورش را انجام خواهد داد، در صورتی‌که انرژی کافی به موکل داده شود.
اکثر مردم عوام این موکلین سفلی را به نام شیطان می‌شناسند. این موکلین که نام‌های مختلفی دارند، مانند ابلیس و یا مثلا کحله بنت برقان یکی از دختران ابلیس و غیره، که نامشان در کتب طلسمات آمده است کاری به گـ ـناه و ثواب ندارند. آن‌ها فقط نیاز به نور دارند و در مقابل انجام عملی دستمزد می‌گیرند. حال این دستمزد ممکن است، خواستن حاجتی باشد یا گرفتن دستمزدی و یا اسیر کردن جادوگری و یا تسخیر کردن بدن جادوگر و غیره؛ ولی اگر جادوگر وارد باشد می‌‌تواند این‌ها را تسخیر کند و بلاعوض از آن‌ها کار بکشد که در این حالت اگر موکل سفلی تسخیر شده بتواند از اسارت جادوگر خارج شود انتقام سختی از جادوگر خواهد گرفت. مگر این‌که جادوگر سائلی مانند ایجاد حصار و غیره را رعایت کرده باشد تا موکل سفلی نتواند به او خسارتی وارد کند.»
نگاه از صفحه‌ی لپ‌تاپ گرفتم و چشم‌هام رو ماساژ دادم. با این حساب اگر کحله از دستم نجات پیدا کنه، مرگم حتمیه! خودم هم نمی‌فهمم این چه ریسک بزرگیه که می‌‌خوام انجام بدم. فکر کنم اگر خودم برم دیدن باربد، خطرش کمتر از این کار باشه. حواسم به زیلوس که روی نزدیکترین مبل بهم نشست، پرت شد.

دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و گفت:
- می‌‌خوای چی‌کار کنی؟

من که بالاخره کسی رو پیدا کرده بودم که می‌‌تونستم همه‌چیز رو براش تعریف کنم، از سیر تا پیازش رو براش گفتم.
چشم‌های خاکستریش رو گشاد کرد و گفت:
- این چه کار احمقانه‌ایه؟
سر تکون دادم و گفتم:

- نه اون‎قدرها هم احمقانه نیست.
پرحرص گفت:
- خیلی هم احمقانه‌ست. کحله منتظر یکی می‌‌گرده که انرژی زیادی داشته باشه و اون انرژی رو ازش بگیره. حالا تو می‌‌خوای اون انرژی رو بهش بدی؟ اصلا یک درصد هم امکان نداره که بعدش بتونی از شرش نجات پیدا کنی.
دستم رو روی زانوم گذاشتم و بلند شدم. کمی مکث کردم و بی‌توجه به حرفش گفتم:
- اگه به هرصورتی از بین رفتم و نبودم، به ارشیا، ایمان و ندا بگو که خیلی دوستشون دارم.
از پشت مبل کنار اومدم و به طرف در حرکت کردم.

نزدیک در ایستادم و برگشتم. رو به زیلوس که بی‌خیال نگاهم می‌‌کرد گفتم:
- به هلیا هم بگو می‌‌خواستم دوستش داشته باشم؛ ولی نشد.
پالتوم رو از چوب لباسی برداشتم و بیرون رفتم. خب نزدیک گرگ‌ومیش بود و بهترین شرایط برای انجام این کار. نگاهی به آسمون که گرفته بود، انداختم. خداکنه تو این وضعیت بارون نگیره! پوفی کردم که باعث شد از دهنم بخار خارج بشه. از پله‌‌ها پایین رفتم و به‌طرف وسط باغ حرکت کردم. نگاهی به اطراف کردم. به اندازه‌ی کافی اطرافم درخت بود. روی خاک نمناک نشستم و چشم‌هام رو بستم. خب بذار فکر کنم. دارم به این نتیجه می‌‌رسم که خودم هم می‌‌ترسم که این کار رو انجام بدم. اصلا نمی‌تونم به این فکر کنم که کحله چه شکلی می‌‌تونه باشه. احتمالا؛ چون دختر شیطونه باید خیلی ترسناک باشه. مهم نیست. زندگیم از این گندتر که نمیشه دیگه! لب باز کردم که ورد رو بخونم که بازوم کشیده شد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سلام دوستای خوبم. :aiwan_lighft_blum:
    اول از همه جلد آماده شده.:campeon4542:
    دوم؛ الان که دوتا پست میذارم میره تا هفته دیگه. میپرسید چرا؟:aiwan_lightff_blum::NewNegah (1): خب بهتون میگم.
    چون به امید خدا عازم کربلا هستم و نائب الزیاره همتون میشم. به همین خاطر ایران نیستم و نت در دسترس ندارم که براتون پست بفرستم.:aiwan_light_girl_sigh:
    از همتون عذر میخوام که یه هفته این تاپیک بدون پست میمونه. ان شاءالله وقتی برگردم روند پست گذاری برمیگرده به حالت عادی.
    بدی یا خوبی دیدید حلال کنین:aiwan_lipght_blum::aiwan_light_cray:

    امیدوارم از پست ها خوشتون بیاد و لـ*ـذت ببرید.:aiwan_light_heart::aiffwan_light_blum:

    با ترس چشم‌هام رو باز کردم. کشیده شدن بازوم باعث شده بود که ناخواسته بایستم. به چشم‌های از خشم قرمزِ جیکوب نگاه کردم. حاضرم قسم بخورم که از کحله ترسناک‌تر شده بود.
    آب دهنم رو به زور قورت دادم و با اخم گفتم:
    - چته؟ دستم رو شکوندی!
    از بین دندون‌هاش غرید:
    - چه غلطی می‌‌کردی؟

    با چشم‌های گرد نگاهش کردم. این چی گفت؟ چه‌قدر پررو شده!
    عصبی بازوم رو از دستش کشیدم و گفتم:
    - به تو چه ربطی داره؟
    دوباره دستم رو گرفت. غرید:
    - به من چه ربطی داره ها؟ نگو که سرشب ذهنم رو نخوندی.

    و فشاری به دستم وارد کرد. احساس کردم اگه یه‌کم دیگه دستم توی دست‌هاش بمونه، استخون‌‌هام خرد میشه. دستم رو از دستش کشیدم و از کنارش رد شدم. پسره‌ی وحشی. خودش می‌‌دونه نسبت به یه آدم معمولی زورش زیادتره، باز هم دستم رو فشار میده. عصبی نفسم رو فوت کردم. اصلا نمی‌خواستم فکر کنم که چی از چشم‌هاش خوندم.
    جلوم سبز شد. دستی به پیشونیم کشیدم و بهش خیره شدم. قرمزی چشم‌هاش از بین رفته بود و به حالت قبل برگشته بود. با خیال راحت نفس عمیقی کشیدم.

    دوباره پرسید:
    - نخوندی؟
    از کنارش رد شدم و توی همون حال گفتم:

    - نخیر نخوندم.
    دوباره جلوم ظاهر شد. عصبی و همراه با جیغ گفتم:
    - چی از جونم می‌‌خوای؟
    لبخندی زد و گفت:

    - هیچی. فقط می‌‌خواستم بگم سام قبول کرد اون کار رو بکنه.
    پرحرص نگاهش کردم. این بشر دیوانه‌ست! خب از اول می‌‌مردی همین رو بگی؟ فقط می‌‌خواست زیر زبونم رو بکشه که ببینه ذهنش رو خوندم یا نه! از کنارش رد شدم و به طرف ویلا حرکت کردم. متاسفانه ذهنش رو خونده بودم...

    ***
    نگاهی به وضعیت سالن انداختم. هلیا، سام و زیلوس به‌صورت یک مربع وسط سالن نشسته بودن. البته وقتی من کنارشون بشینم مربع کامل میشه. برام عجیبه که چه‌طور یک‌دفعه سام قبول کرد این کار رو انجام بده. من خودم کم‌کم داشتم پشیمون می‌‌شدم؛ اما وقتی سام قبول کرد، از خدا خواسته موافقت کردم. احتمال داره که نریمان بهش گفته باشه! دقیق نمی‌دونستم که چه‌طور شد که قبول کرد؛ اما الان بقیه همه بالا هستن و قول دادن تحت هیچ شرایطی پایین نیان. یک‌بار دیگه نگاهشون کردم.
    کمی این‌پا و اون‌پا کردم و پرسیدم:

    - خاموش کنم؟
    سام با اخمی که بین پیشونیش بود، جواب داد:

    - خاموش کن.
    شمعی که توی دستم بود رو با فندک روشن کردم. دست دراز کردم و چراغ‌‌های سالن رو خاموش کردم. آروم و بااحتیاط به طرفشون حرکت کردم. کنار سام و زیلوس و روبه‌روی هلیا نشستم. نگاهی به چهره‌‌هاشون که با نور شمع روشن شده بود، انداختم.

    سام نگاه پراخمی بهم انداخت و گفت:
    - خودت بهتر این شرایط رو می‌‌دونی؛ اما من دوباره میگم. وقتی که شروع کردم به زمزمه کردن ورد، دیگه حتی نفس کشیدنتون هم یادتون بره. به هیچ عنوان صحبت نمی‌کنین، کار احمقانه هم انجام نمیدین.
    نگاهش کردم و سرم رو به معنی باشه تکون دادم. چشم‌غره‌ای بهم رفت و نگاهش رو ازم گرفت. لبخندم رو کنترل کردم. خب می‌‌خواستی قبول نکنی! هیجان زیادی داشتم که نمی‌دونم از چی نشأت می‌گرفت. لبم رو گزیدم و شمعی که توی دستم بود رو کنار اون دوتا شمع دیگه قرار دادم، طوری که یک مثلث رو تشکیل بده. بعد نگاهم رو بالا آوردم و سعی کردم ریز ریزِ حرکات سام رو از دست ندم.
    چوب باریکی که توی دستش بود رو دایره‌وار دور اون سه تا شمع کشید و شروع کرد به زمزمه کردنِ اورادی عجیب و غریب. گوش تیز کردم تا بشنوم چی میگه:
    - یاسیم دینگل... ووتالی انختیمن... حلنقم...
    دردی که توی سرم پیچید باعث شد بی‌خیال گوش دادن به اون ورد مسخره بشم. کاملا معلوم بود که ورد سنگینیه.
    تقریبا نیم ساعتی بود که داشت زمزمه می‌‌کرد. ساعت نزدیک پنج بود و نشون‌دهنده‌ی این نکته بود که الان بهترین زمان برای احضار کحله‌ست. خب من هنوز هم درک نکردم که این ساعت خاص فلسفه‌ش چی می‌‌تونه باشه! شاید الان دقیقا موقعیه که بیدار میشه و ما سریع احضارش می‌‌کنیم تا به کار دیگه‌ای مشغول نشه! شاید هم؛ چون زمین توی مدار خاصی هست. آخه اصولا جادونویسی هم زمانِ خاصی داره. احتمالا این به اون ربط داشته باشه. توی همین افکار بودم که سام باشدت چوبی که دستش بود رو، روی زمین کوبید. تکونی خوردم و خواستم بهش چشم‌غره برم که حس کردم نفسم داره تنگ میشه. نگاهی به شمع‌های وسط انداختم. شعله‌‌هاشون به طرز عجیبی بلند شده بود. نگاهی به چشم‌های بسته‌ی هلیا، سام و زیلوس انداختم. متوجه شدم که من هم باید چشم‌هام رو ببندم. آروم چشم‌هام رو بستم. بستن چشم‌های من که فایده‌ای نداشت! بالاخره که من می‌‌بینم. چشم‌هام بسته بود؛ اما هاله‌‌های دور و اطرافم رو می‌دیدم. توجهم به دود غلیظ و خاکستری‌ رنگی که از وسط شمع‌ها خارج می‌‌شد، جلب شد. دود‌های غلیظ کنار هم قرار گرفتن و توده‌ای رو تشکیل دادن. چقدر دلم می‌‌خواست که قیافه‌ی کحله رو ببینم؛ اما در اصل هیچ قیافه‌ای در کار نبود. کحله جسم نبود و فقط یه‌کم دود بود که کنار هم قرار گرفته بود. آروم لای چشمم رو باز کردم تا از صحت افکارم مطمئن بشم. با دیدن توده‌ی دود غلیظ، خیالم راحت شد که نتیجه‌گیریم درست بوده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    بعد از این‌که کامل احضار شد، با صدای خیلی خیلی مزخرف و وحشتناکی قهقه زد. نگاهم به سام افتاد که خیلی سعی می‌‌کرد لرزش بدنش رو کنترل کنه. خیلی غیرارادی مقداری از انرژی چشمم رو بهش منتقل کردم. حس کردم که کم‌کم به حالت طبیعیش برگشت. لبخندی زیر پوستی روی لبم نشست. شروع کردن به صحبت کردن؛ اما من هیچ‌کدوم از حرف‌هاشون رو نمی‌فهمیدم. کحله دوباره قهقه‌ای زد و چرخید. متعجب نگاهم رو به زمین دوختم. چقدر این می‌‌خنده! مگه چی میگن با هم؟ چقدر سخته که زبونشون رو نمی‌فهمم. حس کردم چشم‌هام می‌‌سوزه. تا خواستم نگاهم رو بالا بیارم و به کحله نگاه کنم، سام دوباره چوب رو با شدت روی زمین کوبید. تکونی خوردم و نگاهش کردم. صدای وحشتناکی که کحله از خودش درآورد، باعث شد نگاه از سام بگیرم و به دودی که در حال محو شدن بود، خیره بشم. بعد از چند ثانیه کم‌کم محو شد. متعجب از این ظاهر شدن و غیب شدن بودم. اصلا کاری که می‌‌خواستیم رو انجام داد یا نه؟
    صدای سام توی سکوت سالن پیچید:
    - برو برق رو روشن کن.
    نگاهی به هلیا که قصد بلند شدن داشت، انداختم. حس کردم چیزی بین پرده‌‌ها تکون خورد. سریع سرم رو چرخوندم به‌طرف پرده و گفتم:
    - بشین.
    چشم‌هام رو ریز کردم و دوباره نگاهی انداختم. پرده‌‌ها به طرز مسخره‌ای تکون می‌‌خورد. تمام در‌ها بسته بود؛ پس چی می‌‌تونه تکونشون بده؟ سرم رو برگردوندم طرف سام و خواستم چیزی بگم که در سالن به‌شدت باز شد. دستم رو روی دهنم گذاشتم که جیغ نکشم. باد شدیدی که از در وارد سالن شد، باعث شد شمع‌ها خاموش بشه و سالن توی تاریکی مطلق فرو بره. صدای برخورد جسمی با زمین به گوشم خورد. نگاهم جایی رو نمی‌دید. هول شده بودم و نگاهم رو می‌‌چرخوندم تا چیزی رو پیدا کنم و بهش چنگ بندازم. سرم رو به سمت چپ که سام نشسته بود، چرخوندم. چیزی ته دلم تکون خورد. حس دل‌آشوبه داشتم. دست‌هام رو جلو بردم که پیداش کنم؛ اما الکی توی هوا می‌‌چرخید.
    نمی‌فهمم چرا هیچ‌کدوم بلند نمی‌شدن که اون چراغ لعنتی رو روشن کنن. تا خواستم لب باز کنم و سرشون جیغ بکشم، برقی یک ثانیه‌ای، سالن رو روشن کرد و پشت‌بندش صدای غرش بلند و وحشتناک آسمون باعث شد ساکت بشم. روشن شدن یک لحظه‌ای سالن باعث شده بود که اون جسم رو تشخیص بدم.

    درحالی‌که نگاهم روی اون جسم بود، بلند گفتم:
    - یکی پاشه برق رو روشن کنه.
    چند ثانیه‌ای نگذشته بود که سالن روشن شد و بعدش صدای جیغ هلیا توی گوشم پیچید.
    بهت‌زده به سام که نیزه‌ی بلوری و بلندی توی قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش بود و روی زمین افتاده بود، خیره شدم. دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم. چیزی که دیدم واقعیت داشت. من چه‌طور خودم رو ببخشم؟ کحله از سام انتقام گرفت؟ چه‌طور ممکنه! دست‌هام رو از روی صورتم برداشتم و دوباره به سام که صورتش هر لحظه کبود‌تر می‌‌شد خیره شدم.
    وای خدای من. سام از بین رفت...

    ***
    «خودم نجاتش میدم!»
    پا‌هام رو توی شکمم جمع کردم و روی مبل نشستم. مغموم به سام که هنوز تکون نخورده بود و ما هم می‌‌ترسیدیم که تکونش بدیم، خیره شدم. کاملا فلج بود. یعنی نمرده بود، نبض داشت و نفس می‌‌کشید؛ اما علائم هوشیاری نداشت. دیدی الینا خانوم؟ یکی از بچه‌‌ها رو الکی قربانی کردی. اون هم واسه خاطر کی؟ واسه باربد! باور کن باربد اگر گیرت بیارم امکان نداره از دستم زنده خلاص بشی. سرم رو روی زانو‌هام گذاشتم. حالا با این وضعیت مگه من می‌‌تونم برم دیدن اون؟
    توی حال‌واحوال خودم بودم که آوینا صدام کرد. سرم رو از روی زانوم برداشتم و سوالی نگاهش کردم.

    با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد و گفت:
    - خودتی دیگه؟
    کلافه سرم رو به معنی آره تکون دادم و گفتم:

    - اون که رفته تو یه اتاق دیگه. این سوال مزخرف چیه هی همه‌تون می‌‌پرسین!
    هم‌قیافه شدن من و زیلوس هم دردسری شده! هروقت می‌‌خوان با‌هام صحبت کنن، اول می‌‌پرسن خودتی؟
    اومد نزدیکم و گفت:

    - بلند شو بریم بالا. بچه‌‌ها دارن دنبال راه برای نجاتش می‌‌گردن.
    ناامید به سام نگاه کردم و گفتم:
    - مگه راه نجاتی هم هست؟
    دستم رو گرفت و کشید، در همون حال گفت:
    - آره که هست. باید طلسم این نیزه رو باطل کنیم.

    بلند شدم و همراهش به طبقه دوم رفتم. نگاهی به بچه‌‌ها انداختم. با سری پایین به طرفشون حرکت کردم. صندلی کنار ارشیا رو عقب کشیدم و کنارش نشستم. نگاهی به صورتش انداختم. صبح زود بیدار شده بود. لبخند غمگینی زدم و دستم رو دراز کردم تا یکی از کتاب‌‌های قطور و قدیمی روی میز رو بردارم. دستم رو به طرف کتاب سبز رنگ و بزرگ وسط میز بردم و برش داشتم. آروم لای کتاب رو باز کردم. روی غبار نازکی که صفحه‌ی اولش نشسته بود، دست کشیدم. رنگ سبز بهم آرامش می‌داد. چشم‌هام رو ریز کردم و مشغول خوندن کتاب شدم.
    کلافه کتاب رو بستم و انداختمش روی میز. بقیه این‌قدر سرگرم بودن که متوجه صدای برخورد کتاب با میز نشدن، اگر هم شدن به روی خودشون نیاوردن. کلافه نفسم رو به بیرون فرستادم. بلند شدم و دور سالن قدم زدم. دقیقا زمانی که باید خوشحال می‌‌‌بودم که زیلوس تبدیل و کارم راحت شده، همه‌چی بهم خورد. آخه چه‌طور ممکنه؟ چرا باید کحله انتقام بگیره؟ مگه سام قصد سوءاستفاده ازش رو داشت؟ اون می‌‌خواست بعد از انجام خواسته‌ش ولش کنه بره؛ یعنی قرامون همین بود. نمی‌خواستیم نگهش داریم. پس چرا؟ دستی به صورتم کشیدم. طبق برنامه، سام کحله رو احضار می‌‌کنه، خواست‌هاش رو بهش میگه و اون انجام میده. اون هم متقابلا خواسته‌ای رو میگه و سام باید انجامش می‌‌داده. خب کحله که خواسته‌ی سام رو انجام داده. شاید کحله خواسته‌ای داشته! ایستادم و به زمین خیره شدم. آره. کحله خواسته‌ای داشته و سام نتونسته انجام بده. آره همینه! خوشحال به طرف نریمان رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    بسم الله الرحمن الرحیم
    تگ پرطرفدار به رمان تعلق گرفت و بعد از برگشتنم این اتفاق واقعا برام خوشحال کننده بود.:campeon2:
    پست گذاری از سر گرفته میشه. بابت صبوریتون ازتون واقعا مچکرم:aiwan_lggight_blum:


    - فهمیدم چرا سام این‌جوری شده.
    نگاهش رو از کتابی که دستش بود، بالا آورد و نگاهم کرد. پلکی زد و گفت:
    - خب؟
    دلم می‌‌خواست کله‌ش رو بکنم. پسره‌ی از خودراضی. دندون‌هام رو روی هم فشردم و گفتم:

    - چون سام خواسته‌ی کحله رو انجام نداده.
    دستش رو به چونه‌ش گرفت و گفت:
    - از کجا مطمئنی؟

    - چون هیچ دلیل دیگه‌ای نمی‌تونه داشته باشه.
    کمی نگاهم کرد و سرش رو به طرف کتاب برگردوند. دیگه داشتم به ادا‌های بی‌ادبانش عادت می‌‌کردم. با تاسف سری تکون دادم و ازش دور شدم. به طرف لپ‌تاپم حرکت کردم و پشت میز‌‌های کنار دیوار نشستم. بهتره یه‌کم از برنامه جستجو کنم. احتمالا می‌‌تونه کمک کنه. در حال خوندن یک مقاله بودم که کسی کنارم نشست. بی‌ اون‌که نگاه کنم کیه، به کارم ادامه دادم.
    - الینا فهمیدم چی‌کار کنیم.
    آب دهنم رو قورت دادم و مرتب نشستم. معذب به‌ ایمان که نزدیکم نشسته بود، نگاه کردم. بی‌توجه به حالتِ معذبِ من، کتاب دستش رو به طرفم گرفت و با انگشت به خط مورد نظرش‌ اشاره کرد.
    - ببین! این‌جا گفته چهارتا قدرت بزرگ که کنار هم قرار بگیرن می‌‌تونن انرژی زیادی ایجاد کنن. اون انرژی زیاد می‌‌تونه بعضی از طلسم‌‌ها رو باطل کنه.

    دستی به روسری‌ام کشیدم و با اخم گفتم:
    - خب از کجا معلوم که روی طلسم سام کار کنه؟
    با انرژی جواب داد:

    - خب وقتی میگه چهار قدرت بزرگ پس صددرصد می‌‌تونه روی طلسم محکمِ سام عمل کنه دیگه.
    کمی فکر کردم. پرسیدم:

    - خب اون چهارتا قدرت چی هستن؟
    به چشم‌هام نگاه کرد. بادش خالی شد.
    - نمی‌دونم؛ یعنی اون رو باید خودمون پیدا کنیم.

    نگاه ازش گرفتم و لپ‌تاپ رو بستم. از جاش بلند شد و ازم دور شد. دستم رو تکیه‌گاه پیشونیم کردم. چهارتا نیرو می‌‌خوایم که بتونه کنار هم انرژی زیادی تولید کنه. کاش می‌‌دونستم اون خوشه‌ی ستار‌ه‌ای که نارسوس ازش استفاده می‌‌کنه کجاست. ضربه‌ای به پیشونیم زدم. چهار تا قدرت، چهارتا قدرت!
    نگاهی به ساعت انداختم. آه خدا! سام 3 ساعته که بیهوش وسط سالن پایین افتاده. از جام بلند شدم و به طرف طبقه همکف حرکت کردم. پایین پله‌‌ها ایستادم و غمگین به سام نگاه کردم. حاضرم هرکاری بکنم که به‌هوش بیای. به طرف‌ آشپرخونه حرکت کردم. اگر می‌‌دونستم بعد از این اتفاق این‌قدر عذاب وجدان می‌گیرم، ابدا نمی‌گذاشتم که سام این کار رو انجام بده. نگاهم به کتریِ روی کابینت افتاد. نفس عمیقی کشیدم و به طرفش حرکت کردم. خونه‌دار شدن یهوییم رو کجای دلم بذارم!
    از روی کابینت برش داشتم و به طرف شیر آب رفتم. دست دراز کردم و شیر رو باز کردم. نگاهی به آب که توی کتری ریخته می‌‌شد انداختم. خدایا یه راهی نشونم بده. اگه سام از بین بره من از عذاب وجدان دق می‌‌کنم. شیر رو بستم و به طرف اجاق گاز حرکت کردم. کتری رو روی شعله‌ی کنار گذاشتم و با فندک روشنش کردم. نفسم رو کلافه به بیرون فرستادم و به طرف میز غذاخوری رفتم و روی صندلی نشستم. دستم رو زیر چونه‌م گذاشتم و به کتری خیره شدم.

    چهار تا قدرت، چهار تا نیرو... چیزی که اون‌قدر انرژیش زیاد باشه که بتونه طلسم رو باطل کنه. خب چهار نفر از خودمون هم می‌‌تونیم این کار رو انجام بدیم. چهارتامون، هرکدوممون یک ویژگی و یک عنصر خاص داریم! چهار نفر... چهار عنصر... صاف نشستم. آره ما خودمون هم می‌‌تونیم! صدای آب که توی کتری می‌ریخت توی سرم پیچید، صدای تیک‌تیک فندک و بعدش شعله‌ور شدن آتش.
    با چشم‌های گرد به کتری که سوت جوش اومدن می‌‌کشید، نگاه کردم. فهمیدم!
    به بالای پله‌‌ها که رسیدم، بلند گفتم:
    - فهمیدم چی‌کار کنیم.
    به بچه‌‌ها که به صورتم خیره شده بودن، نگاهی کردم. دست‌هام رو به‌هم پیچیدم و گلوم رو صاف کردم.
    - ‌ایمان به من گفت که باید چهار قدرت کنار هم قرار بگیرن تا انرژی زیادی تولید کنن و اون انرژی زیاد می‌‌تونه هر طلسمی رو باطل بکنه. من فکر می‌‌کنم اگر چهارتا عنصرِ آب، خاک، باد و آتش کنار هم قرار بگیرن می‌‌تونن اون میدان انرژی رو درست کنن و سام رو نجات بدیم.
    نگاهی به صورت‌‌هاشون انداختم. تقریبا همه‌شون متفکر به میز خیره شده بودن. نگاهم روی نریمان چرخید که بی‌حالت به صورتم خیره شده بود. صدای شاهرخ باعث شد نگاه از نریمان بگیرم.
    - به احتمال نود درصد اون چهار نفر صدمه می‌‌بینن.

    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - خیلی چیز‌‌ها ممکنه اتفاق بیفته؛ اما مطمئن باشین اتفاقی که برامون بیفته بدتر از بلایی که سر سام اومده نیست.
    هلیا نگاهی به شاهرخ انداخت و از من پرسید:
    - خب تو می‌‌دونی که چه‌طور باید این کار رو انجام بدی؟

    با کمال تاسف باید جلوی این موجود، اظهار عجز می‌‌‌کردم.
    کلافه جواب دادم:
    - نه نمی‌دونم؛ اما حداقلش اینه که می‌‌دونیم باید دنبال چی بگردیم.
    آوینا گفت:
    - اما تو خودت این رو ساختی. اگه عنصر مدنظر کتاب بود خودش می‌‌گفت. معلوم نیست که اصلا بتونیم روشش رو توی کتاب‌ها پیدا کنیم.
    ندا دنبال حرفش رو گرفت و گفت:
    - این همه کتابی که خوندیم، اصلا به یه همچین موردی شما برخوردین؟

    همه سرشون رو به علامت نه تکون دادن. جیکوب خودکار توی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
    - این رو یادتون باشه که طلسمی که روی قفسه سـ*ـینه‌ی سام هست خیلی قویه و مسلما با کوچکترین‌ اشتباهی از بین می‌‌برتش.

    ارشیا کتاب سرمه‌ای رنگی رو نشون داد و آروم گفت:
    - توی این کتاب نوشته بود کسی که توسط یکی از شیاطین طلسم بشه مدت زیادی دووم نمیاره و فقط تا 4 ساعت امکان نجاتش وجود داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نمیدونستم بعد از این غیبت یک هفته ای اینهمه خواننده پی گیر رو از دست میدم :/
    من یادم بود که شما منتظرید اما نه وقت میکردم نه در دسترسم بود که بتونم پست بذارم.
    راستش یکم دلگیر شدم:NewNegah (10):


    دیاکو گفت:

    - پس با این حساب فقط یک ساعت فرصت داریم!
    سرم رو بین دست‌هام گرفتم.

    ایمان گفت:
    - خب به جای آیه‌ی یأس خوندن می‌‌تونیم یه‌کم سرعتمون رو ببریم بالا...
    آئیل با پوزخندی گفت:
    - احمقانه‌ست. فکر نمی‌کنم بتونیم توی یک ساعت راهش رو پیدا کنیم. از اول نباید همچین اتفاقی می‌‌افتاد.
    سرم رو با دست‌هام فشردم. با مدل حرف زدنشون کاملا روشن بود که دارن متهمم می‌‌‌کنن. خودم قبول داشتم که دو روزه که فقط دارم گند می‌زنم؛ اما این دلیل نمیشه که این‌قدر روم فشار بیارن. مخصوصا که جدیدا اعصابم به‌شدت تحـریـ*ک‌پذیر شده! اصلا چه معنی داره همه‌شون بیفتن به جونم؟ چند نفر به یک نفر!

    سرم رو عصبی بالا آوردم و گفتم:
    - باشه قبول. من گند زدم و خودم هم می‌‌دونم. اگه نمی‌خواین کمک کنین این‌قدر ناامیدم نکنین. اصلا می‌‌دونین چیه؟ آره من گند زدم. به درک که کمکم نمی‌کنین. من خودم سام رو نجات میدم و به کمک هیچ‌کدومتون هم احتیاج ندارم.
    خواستم از جام بلند شم که نریمان گفت:
    - بشین.
    عصبی سرم رو به‌طرفش برگردوندم و منتظر متهم شدن از جانب اون شدم. خم شد به جلو و گفت:
    - نمی‌دونم از حرف‌هام چی می‌‌خوای برداشت کنی؛ اما من لازم می‌‌دونم که بگم. وقتی بهت گفتم تو اجازه‌ی استفاده از جادو رو نداری یادت میاد چه رفتاری کردی؟ مطمئن باش اگه الان تو جای سام بودی از بین رفته بودی و هیچ راه نجاتی نبود که ما بخوایم دنبالش بگردیم. سام این اجازه رو داشت و من ازش خواستم این کار رو برات انجام بده؛ اما اون با این‌که اجازه داشت این‌طور صدمه دید و فقط یک ساعت برای نجاتش فرصت داریم.
    کلافه از روی صندلی بلند شدم و منتظر بقیه حرفش نشدم. مسخره، حرف‌های بچه‌‌ها رو مقاله می‌‌کنه تحویل من میده. به طرف پله‌‌ها حرکت کردم.

    یک قدم برداشته بودم که گفت:
    - من می‌‌دونم.
    به طرفش برگشتم و منتظر نگاهش کردم. ادامه داد:
    - من می‌‌دونم که چه‌طور میشه چهار عنصر رو کنار هم بذاریم و نجاتش بدیم.
    نمی‌دونستم عصبانیتم رو نشون بدم یا حرصم یا خوشحالیم رو! با فکر این که سام نجات پیدا می‌‌کنه، لبخند دندون‌نمایی روی لبم نشست.

    ***
    فضا طوری بود که انگار ما دانشجوی پزشکی هستیم و نریمان استاد و سامِ بیچاره بیمار. الان هم دورش جمع شدیم تا شیوه‌ی درمانش رو یاد بگیریم! به تشبیه مسخر‌ه‌ام نیشخندی زدم. نریمان همون‌طور که روی زانو کنار سام نشسته بود و نگاه ازش برنمی‌داشت، گفت:

    - چهارتا عنصر رو لازم داریم؛ چون باید سه تا عنصر خاک، آب و آتش جوری کنار هم قرار بگیرن که با هم تلفیق بشن. وقتی اون‌قدر به هم پیچیدن که شکل یک گوی به رنگ سبز فسفری دراومدن، عنصر باد اون گلوله‌ی تشکیل شده رو به قفسه‌ی سـ*ـینه‌ش می‌‌کوبه.
    ندا کنار گوشم ریز خندید و گفت:
    - عین الکترو شوک.
    نگاهش کردم و لبخندی زدم. خب مسلما من نقش باد رو انجام می‌‌دادم؛ اما سه تا عنصر دیگه رو کی داوطلب می‌‌شد؟ برای شکستن این طلسم ما هم صدمه می‌‌بینیم و معلوم نیست که دقیقا چه بلایی سرمون میاد. نگاهی به قیافه‌‌های متفکرشون انداختم. یه‌کم از خودگذشتگی لازم داشتیم.

    بعد از چند دقیقه شاهرخ گفت:
    - من نقش آتش رو به‌عهده می‌گیرم.
    صورتم کج شد! نگاه مسخره‌ای بهش انداختم و گفتم:
    - تو که عنصرت خاموشه!
    با ابروی بالا انداخته نگاهم کرد. دستش رو بالا آورد و بشکنی زد. پلک زدم تا مطمئن بشم که درست می‌‌بینم.
    مگه میشه؟ از دیشب تا الان عنصرش فعال شد؟ آخه چه‌طوری! وقتی دید که موفق شده مثل دفعه قبل شوکه‌ام کنه، انگشت‌هاش رو از هم فاصله داد و شعله‌ی کوچیک آتشی که بین انگشت‌هاش شکل گرفته بود، از بین رفت. اخمی کردم و نگاه ازش گرفتم.

    نفر بعدی‌ ایمان بود که به عنوان عنصر خاک داوطلب شد و بعد هم هلیا به عنوان آب. خیلی‌خیلی ترکیب عالی‌ای شد، همون‌هایی که حسم نسبت بهشون خاکستریه! پوفی کشیدم و نزدیک سام شدم و کنارش نشستم. نگاهی به صورتش که بی‌اغراق بنفش شده بود انداختم. با تاسف سری تکون دادم و رو به نریمان گفتم:
    - این نیزه چی میشه؟
    نگاهی به صورتم انداخت و گفت:

    - وقتی ترکیب چهار عنصر وارد بدنش بشه، نیزه خودبه‌خود از بدنش خارج میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ایستادم و نگاهی به‌ ایمان، شاهرخ و هلیا انداختم. نزدیک اومدن و چهارتامون دور سام ایستادیم. بقیه عقب رفتن و مشغول مشاهده کردن شدن. خیلی صحنه‌ی مهیجی بود، حتما نگاه کنین که از دستش ندین! پرحرص نگاه از صورت‌های کنجکاوشون گرفتم و نگاهی به سه کله‌پوکِ روبه‌روم که به من خیره شده بودن، انداختم.
    کلافه گفتم:
    - خب شروع کنین دیگه!
    نگاهی به هم انداختن. هلیا دست‌هاش رو جلو آورد و بعد از چند ثانیه حباب آبی رو تشکیل داد. نگاه تیزی به‌ ایمان انداختم. فکر کنم متوجه نگاهم شد که نگاهش رو بالا نیاورد. آروم دست‌هاش رو جلو برد و دوطرف حباب هلیا نگه‌داشت. کم‌کم از بین انگشت‌هاش خاک نرمی خارج شد و دور اون حباب پیچید. نگاه مشتاقی به صحنه‌ی روبه‌روم انداختم. ترکیب خیلی زیبایی شده بود. حبابی به رنگ آبی که خاک دورش بپیچه! منتظر شاهرخ شدم که ببینم اون می‌‌خواد چه‌طور عنصرش رو وارد کنه. نگاهی به‌ ایمان و هلیا انداخت و با دیدن پلک زدنشون یک دستش رو زیر دست هلیا و دست دیگه‌اش رو کنار دست‌ ایمان نگه داشت. با چشم‌های گرد نگاهش کردم. با این وضع که دست‌های این دوتا می‌‌سوزه! شعله‌ی زرد رنگی دور حباب پیچید. نگاهم رو به دست‌های هلیا و‌ ایمان که ملتهب شده بود، دوختم. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم تمرکز کنم و امیدوار باشم که موفق میشیم. الینای عزیز. تا الان گند زدی. خواهش می‌‌کنم برای یک بار توی عمرت هم که شده، یک انسان رو نجات بده. کف دست‌هام رو روبه‌روی هم گرفتم. چشم‌هام رو باز کردم که ببینم چی‌کار می‌‌کنم. رنگ اون حباب یا بهتره بگم گوی سبز شده بود؛ اما نه سبز فسفری. نگاهی به نریمان که از دور تماشا می‌‌کرد، انداختم. وقتی متوجه نگاهم شد، سرش رو بااطمینان تکون داد. نفس عمیقی کشیدم و دست‌هام رو بالای گوی نگه داشتم. توی دلم از خدا کمک خواستم و بعد از بسم الله الرحمن الرحیمی که زیر لب گفتم، با حداکثر فشار از کف دستم باد رو خارج کردم. به محض این‌که من عنصرم رو آزاد کردم،‌ ایمان، هلیا و شاهرخ دست‌هاشون رو کنار کشیدن. گوی سبز رنگ با شدت به سـ*ـینه‌ی سام برخورد کرد. نگاهی به سام کردم. گوی سبز رنگ توی کسری از ثانیه وارد بدنش شد.
    کنارش زانو زدم و به صورتش که هیچ تغییری نکرده بود، خیره شدم. اون گلوله دیگه وجود نداشت؛ اما می‌‌شد نورش رو از توی اون نیزه‌ی بلوری دید. نریمان نزدیک اومد و کنارم نشست. نگاهی به صورت پراخمش انداختم. پشیمون شدم و نگاه ازش گرفتم.

    بی اون‌که نگاهش کنم، پرسیدم:
    - چه‌قدر طول می‌‌کشه که برگرده؟

    زمزمه کرد:
    - 40 دقیقه.

    سرگیجه باعث شد خودم رو عقب بکشم و به مبل تکیه بدم. دستم رو به زمین تکیه دادم که نیفتم و چشم‌هام رو بستم. توی بینیم حس قلقلک داشتم. خواستم چشم‌هام رو باز کنم که چیزی روی بینیم قرار گرفت. چشم‌هام رو باز کردم و به ارشیا نگاه کردم. نگاه نگرانی به صورتم انداخت و گفت:
    - خون دماغ شدی!

    ***
    «کار هر کس نیست خرمن کوفتن!»

    ندا پرحرص دستش رو به پیشونیش کشید و گفت:
    - بابا اون‌قدر کار سختی نیست‌ ها.
    نگاهی بهم کرد و گفت:

    - این اصلا به تو نرفته! خیلی خنگه.
    با دهن بسته خندیدم.

    زیلوس عصبی گفت:
    - خودت خنگی.
    ندا دهن کجی کرد و بعد از‌ اشاره به من گفت:
    - اصلا این خنگه. اگه من رو شکل خودش می‌‌کرد، من موفق‌تر از تو بودم.
    دست‌هام رو به هم قلاب کردم و گفتم:
    - ببین اصلا کاری نداره، خیلی سخت می‌گیری، فقط حرف «ش» رو باید بکشی.
    نگاهی به صورتش انداختم. با اخم نگاهی به ندا انداخت و لب‌هاش رو باز کرد که «ش» رو تلفظ کنه. ندا با دیدن صورتش بلندبلند خندید.

    دستم رو روی بازوش گذاشتم و هلش دادم. گفتم:‌
    - ای مرض! این‌جوری که هی حواسش رو پرت می‌‌کنی. پاشو برو گمشو اصلا.
    خند‌ه‌اش رو به زور قورت داد و گفت:
    - نه نه دیگه نمی‌خندم.
    - ببین اصلا حرف‌زدن رو بی‌خیال. چهارتا کار کلیدی به من یاد بده که جلوش خیط نشم.

    ندا خنده‌ی شیطنت‌آمیزی کرد و گفت:
    - ببین مثلاً الینا همه‌ش چشم‌هاش رو روی هم فشار میده. همین‌طور لب‌هاش رو. دهن کجی زیاد می‌‌کنه. امم... یه جور خاصی هم به چشم‌های آدمِ روبه‌روش خیره میشه.
    از گوشه چشم نگاهش کردم. صورتم رو کج کردم و گفتم:
    - ببین اصلاً رفتار من با باربد یه‌طوریه که با هیچ‌کس اون‌طوری نیست؛ یعنی من اصلا آدم حسابش نمی‌کنم. اصلا به هیچ‌وجه من‌الوجوه به صورتش علی‌‌الخصوص چشم‌هاش خیره نمیشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    انگشت‌ اشار‌ه‌اش رو آورد بالا و گفت:
    - پس به صورتش نگاه نکنم.

    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - اما نه اون‎قدر ضایع! اگه نگاهش کنم فقط چند ثانیه‌ی مختصر.
    دستی به لبش کشید و گفت:
    - خب فهمیدم.
    گفتم:
    - خیلی خب، این هیچی. میریم سراغ مدل صحبت کردن. ببین مثلاً اسم باربد که فردا خیلی پرکاربرده، باید این‌جوری بگی، باربـــد.
    ندا خودش رو تکون داد و گفت:
    - «ب» دوم رو بکش.
    زیلوس سرش رو تکون داد و گفت:
    - مثل عشـ*ـوه‌ی خرکی.
    با چشم‌های گرد نگاهش کردم. ندا بلند زد زیر خنده. در حالی‌که خند‌ه‌م رو کنترل می‌‌کردم، نگاهی به ندا انداختم بلکه خجالت بکشه و دهنش رو ببنده. وقتی به صورتم نگاه کرد، خند‌ه‌ش قطع شد و کلافه گفت:
    - باز خون‌دماغ شدی.
    دستی به بینیم کشیدم. دستمال کاغذی که زیلوس به‌طرفم گرفته بود رو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم. از پله‌‌ها پایین رفتم و وارد دستشویی شدم. پوف کلافه‌ای کشیدم و بینیم رو شستم. سرم رو بالا آوردم و به صورتم از توی آینه خیره شدم. گندت بزنن با این اقبالی که تو داری. دستمال دیگه‌ای از توی جیبم درآوردم و روی بینیم گذاشتم. در رو باز کردم و از دستشویی خارج شدم. فقط آوینا، هلیا و دیاکو توی سالن بودن و بقیه پیداشون نبود. توجهم به صدای کرکر خنده جلب شد. صدا رو دنبال کردم و کنجکاو به طرف اتاق نریمان و‌ ایمان که درش باز بود، حرکت کردم. یواشکی کنار در اتاق ایستادم و نگاهی به داخل انداختم. با چشم‌های گرد به روبه‌روم خیره شدم. سام وسط اتاق ایستاده بود و اون نیزه‌ی بلوری که یک ساعت پیش توی قفسه سـ*ـینه‌اش بود رو، توی دستش گرفته بود. هر از گاهی تکونش می‌‌داد و همراه با شعر‌های مسخره‌ای که می‌‌خوند، ادا در می‌‌آورد.

    دستی به صورتم کشیدم. تمام پسر‌ها غیر از دیاکو، توی اتاق بودن و به مسخره‌بازی‌‌هاش می‌‌‌خندیدن. عصبی شدم از این حرکت مسخره. منِ احمق این خل وضع رو نجات دادم که این ادا‌‌ها رو دربیاره؟ اونم توی موقعیتی که این‌ها باید دنبال رمزگشایی اون جدول وامونده باشن؟
    تکون خوردم و توی تیررس نگاهشون ایستادم. گلوم رو صاف کردم و گفتم:
    - این‌جا چه خبره؟

    به محض شنیدن صدام، سام ساکت شد و به من نگاه کرد. با اخم‌‌های درهم به‌ ایمان، نریمان و جیکوب خیره شدم.
    گفتم:
    - این مدلی دنبال رمز اون جدولین دیگه؟
    ارشیا که نزدیک به در بود، یواشکی از کنار دستم رد شد و از اتاق خارج شد. برگشتم و گفتم:
    - کجا در میری؟
    روم رو به سمت پسرا گردوندم و ادامه دادم:
    - این جای کار کردنتونه؟

    کم‌کم از جاشون تکون خوردن و بعد از عبور از کنارم، از اتاق خارج شدن.
    نگاهی به شاهرخ که داشت از کنارم رد می‌‌شد کردم و گفتم:
    - چشمت رو ضدعفونی نکردی؟
    نچی کرد و گفت:

    - خودش خوب میشه.
    جدی جواب دادم:
    - خودش همین‌طوری الکی خوب نمیشه. اون لخته‌ی خون اگر شستشو داده نشه عفونت می‌‌کنه. روم رو برگردوندم و در حالی‌که به طرف پله‌‌ها می‌‌رفتم گفتم:

    - من آدمِ کور نمی‌خوام.
    به طرف اتاقمون رفتم و در رو باز کردم. نگاهی به زیلوس که در حال صحبت با ندا بود انداختم. صحبتش رو قطع کرد و گفت:
    - بفرما خودش اومد.
    لبم رو گزیدم. یک لحظه فکر کردم خودم صحبت کردم. به طرف تخت راه افتادم و گفتم:
    - خب چی‌کار کردین؟
    زیلوس دست‌هاش رو بالا آورد و گفت:

    - همه‌چی رو یاد گرفتم.
    چشم‌هام رو ماساژ دادم و دوباره نگاهش کردم. خب توی مدل صحبت کردن که موفق شده بود. نگاهی به ندا که شیطنت‌آمیز نگاهم می‌‌کرد انداختم.

    نیشخندی زد و گفت:
    - کار استادت رو پسندیدی؟
    سری تکون دادم و گفتم:

    - هی بدک نیست. باید رفتارش رو دید.
    ندا نگاهی به زیلوس انداخت و چشمکی زد. زیلوس هم با دیدن چشمک ندا بلند شد و از اتاق خارج شد. کنجکاو به خارج شدنش از اتاق خیره شدم.

    ندا دست‌هاش رو توی هوا تکون داد و گفت:
    - هم‌اکنون با پدیده‌ی سال روبه‌رو میشی.
    ابرو‌‌هام رو بالا انداختم و به طرف در چرخیدم. زیلوس در رو باز کرد و به‌طرف تخت اومد و گفت:
    - خب چی‌کار کردین؟
    با چشم‌های گرد نگاهش کردم. ندا با دیدن صورتم پقی زد زیر خنده. دستم رو روی دهنم گذاشتم و هیجان‌زده گفتم:

    - یه لحظه فکر کردم خودمم.
    با هم تک‌خنده‌ای کردن و گفتن:
    - ما اینیم دیگه.

    ***
    دوستان صفحه نقد هنوز پابرجاست ها! لطف کنین یه سری بهش بزنید و رمان رو نقد کنید :aiwan_light_blumf:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نگاهی به خودم که روبه‌روم ایستاده بود کردم. ندا تمام تلاشش رو کرده بود که حتی مدل گره روسریمون هم شبیه باشه. چشمکی بهم زد و اومد کنارم ایستاد. نگاهی سرتاسری به بچه‌‌ها که روبه‌رومون ایستاده بودن، انداختم. قرار بود تست بدیم که ببینم از هم شناختنی هستیم یا نه.
    آئیل با لحن شوخی گفت:
    - خب یه ادایی در بیارین که بشه سوتیتون رو بگیریم تشخیص بدیم لااقل.
    سعی کردم هیچ حالتی نگیرم. ندا کف دست‌هاش رو به‌هم کوبید و گفت:
    - خب از آئیل نوبتی حدس بزنین که کدوم الینای اصلیه.
    دهن کجی به ندا کردم. عین بچه کوچولوها!
    آئیل نگاهی به صورت هردومون انداخت و به زیلوس‌ اشاره کرد. سعی کردم پوزخندی نزنم که ضایع نشم. آوینا، هلیا، شاهرخ، دیاکو و سام هم همین نظر رو دادن. نگاهم روی ارشیا لغزید. لبخند مطمئنی زد و به من‌ اشاره کرد.

    آئیل گفت:
    - نه داداش‌ اشتباه گرفتی. آبجیت سمت چپیه.
    ارشیا با لبخند رو به من گفت:
    - من خواهرم رو از تو بهتر میشناسم.
    و بعد از این جواب دندون‌شکن، آئیل تصمیم گرفت که کلا صحبت نکنه!‌ ایمان نگاهی به جفتمون انداخت. بعد از کمی فکر دستی به صورتش کشید و به زیلوس‌ اشاره کرد. نمی‌دونم چرا؛ اما حس بدی پیدا کردم. شاید به‌خاطر این‌که نتونست چشم‌های عاشق من رو از زیلوس تشخیص بده. نگاهی به جیکوب انداختم. با چشم‌های ریز شده نگاهم کرد و نگاهش رو به زیلوس امتداد داد. چشم‌هاش رو بست و به زیلوس‌ اشاره کرد. اهه! یعنی این‌قدر راحت زیلوس می‌‌تونه جای من رو بگیره؟ نگاهم رو به نریمان دوختم.

    ندا دست‌هاش رو بالا آورد و گفت:
    - ذهنشون رو نخونی‌ها!
    نگاهی به معنی تو حرف نزنی کسی نمیگه لالی به ندا انداخت و دوباره بهم خیره شد. نگاهی به زیلوس انداخت. نگاهش رو بینمون چرخوند و روی زیلوس توقف کرد. سرم رو کج کردم و منتظر شدم. واضحه که این هم زیلوس رو انتخاب می‌‌کنه دیگه. در حالی‌که به زیلوس خیره شده بود، به من‌ اشاره کرد. آب دهنم رو قورت دادم و نگاه ازش گرفتم. حاضرم قسم بخورم که برخلاف اکثر اوقات این‌دفعه ذهنمون رو نخوند. ندا بشکنی زد. بی‌حوصله چشم‌هام رو چرخوندم و کف دستم رو که اسمم رو روش نوشته بودم، به طرفشون گرفتم.

    جیکوب معترض گفت:
    - از کجا معلوم اسماشون رو درست نوشته باشن؟
    سام نگاهی به جیکوب انداخت و به صورتم نگاه کرد. سرش رو تکون داد و گفت:

    - خون‌دماغش گواهه.
    دستی به بینیم کشیدم. اَهی گفتم و به طرف دستشویی حرکت کردم. تا کی قراره من هی خون‌دماغ بشم؟ این دفعه‌ی سومه، خسته شدم دیگه! هلیا و‌ ایمان که دست‌هاشون سوخته بود و هلیا فقط گاهی سرش گیج میره و یک‌بار هم بیهوش شد. صدمه اصلی رو من و شاهرخ دیدیم. شاهرخ که مویرگ‌‌های توی چشم چپش متورم شده بود و چشمش تقریبا بسته شده بود. هر از گاهی هم آب‌خون از چشمش می‌ریخت.

    مشتم رو پر آب کردم و به صورتم زدم. نگاهی به خودم توی آینه انداختم. زیر چشم‌هام به خاطر بی‌خوابی‌‌ها و اذیت‌‌هایی که توی این چند روز شده بودم، گود رفته بود. زیر لب زمزمه کردم:
    - کی خلاص میشم؟

    در رو باز کردم و از توالت خارج شدم.

    ***
    اشکی که از چشمم چکیده بود رو پاک کردم و پیاز‌‌های خرد شده رو به دست ندا دادم. از پشت میز بلند شدم و به سمت شیرِ آب رفتم. دست‌هام رو شستم و به صورتم آب زدم. با چشم‌های باز به صورتم آب پاشیدم تا التهاب چشم‌هام برطرف بشه. نفس عمیقی کشیدم و دست و صورتم رو با حوله خشک کردم.

    هلیا درحالی‌که داشت قاشق رو توی قابلمه می‌‌چرخوند، پرسید:
    - پیازها که سرخ شد چی‌کار کنم؟
    من جواب دادم:

    - گوشت‌ها رو بریز دیگه!
    برگشت و چپ‌چپ نگاهم کرد. آوینا با خنده به طرف هلیا رفت و نگاهی به قابلمه انداخت. پشت چشمی براشون نازک کردم و رو ازشون گرفتم. نگاهی به ندا که درحال پوست کردن سیب زمینی بود، انداختم. بی‌توجه بهش به‌طرف در رفتم که از‌ آشپرخونه خارج بشم.
    - هوی هوی خانوم کجا؟ بیا این‌ها رو ریز کن.

    برگشتم سمتش و با لبخند مضحکی گفتم:
    - اولا هوی تو کلاهت، ثانیا همین الان داشتم پیاز ریز می‌‌کردم.
    رو ازش گرفتم و به‌طرف هال حرکت کردم و سعی کردم بی‌شعوری که زیر لب گفت رو نشنیده بگیرم. به طرف سام که روی مبل نشسته بود حرکت کردم. روی مبل روبه‌روش نشستم و با نیشخندی گفتم:
    - به جمع شب زنده‌داران خوش‌اومدی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سوالی نگاهم کرد و پرسید:
    - شب زنده‌داران؟
    سرم رو به معنی آره تکون دادم و گفتم:

    - بله. شما دیگه حق نداری بخوابی؛ چون ممکنه یه جایی تو خواب‌هات، کحله گیرت بیاره و از صحنه‌ی هستی محوت کنه.
    دست برد توی مو‌هاش و گفت:
    - مگه میشه آدم نخوابه؟
    خند‌ه‌ام رو قورت دادم و جواب خودش رو بهش برگردوندم:

    - با قهوه حل میشه.
    چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
    - مگه قهوه می‌‌تونه دوماه من رو بیدار نگه‌داره؟
    راحت به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:

    - این رو از خودت بپرس.
    ارشیا اسمم رو صدا زد. قبل از این‌که برگردم ببینم از کجا صدام کرد، لپ‌تاپی جلوم قرار گرفت.
    - ببین باربد‌ ایمیل فرستاده.
    لپ‌تاپم رو ازش گرفتم و روی پام گذاشتم. چرا محل قرار رو عوض کرده؟ عصبی تایپ کردم:
    «من نمی‌تونم جای دیگه‌ای بیام. میام همون‌جایی که قبلا گفتی.»
    بعد از چند ثانیه جواب داد: «می‌‌خوام بعد از دیدنت بریم جایی. اون‌جا توی مسیرمون نیست.»
    دست‌هام رو مشت کردم. عوضی برام نقشه کشیده!

    جوابش رو دادم: «همون که گفتم. من جای دیگه نمیام. کاری نکن که اصلا نیام سر قرار!»
    پنج دقیقه‌ای گذشته بود و هنوز جواب نداده بود. نگاهم رو از لپ‌تاپ بالا آوردم. با جیکوب چشم تو چشم شدم.
    پرسید:
    - چیزی شده؟
    نگاهم رو به لپ‌تاپ برگردوندم و گفتم:

    - باربد جای قرار رو عوض کرده.
    نگاهم روی جواب باربد ثابت موند.

    - «خیلی خب باشه. همون‌جا»
    فحش بی‌تربیتی‌ای زیر لب نثارش کردم. آخه یک آدم تا چه حد می‌‌تونه لوس و مسخره باشه! لپ‌تاپ رو بستم و روی عسلی کنار دستم گذاشتم. از جام بلند شدم و به طرف‌ آشپرخونه رفتم. قبل از این‌که برسم، آوینا اومد جلوی در ایستاد و بلند گفت:

    - همه‌چیز تموم شده. باید برای شب برین خرید.
    از کنارش رد شدم و به طرف یخچال رفتم. درش رو باز کردم و شیشه آب رو از توش برداشتم. لیوانی برداشتم و کمی برای خودم آب ریختم. زیلوس وارد‌آشپرخونه شد و رو به من گفت:
    - بی‌زحمت برای من هم بریز.
    لیوان آب رو سر کشیدم و گفتم:
    - لیوان بیار.
    لیوانی برداشت و به‌طرفم اومد. آروم گفت:

    - چه‌طوری باید بریم اون‌جا؟
    با چشم‌های ریز شده نگاهش کردم تا منظورش رو بفهمم. وقتی دید منظورش رو نفهمیدم گفت:

    - سر قرار با باربد رو میگم.
    آهانی گفتم و جواب دادم:
    - نمی‌تونم وقتمون رو تلف کنم و پاشیم با ماشین بریم تا برسیم اون‌جا. با تلپورت میریم.
    لیوان دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
    - با ندا؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم:

    - نه. با‌ ایمان.
    سرش رو تکون داد و از کنارم رد شد.

    ***
    نگاهی به ساعت که 5 عصر رو نشون می‌‌داد، انداختم. لیوان چایی‌ که روی میز بود رو برداشتم و مزه‌مزه کردم. اه از آب یخچال هم خنک‌تر بود. لیوان رو روی میز گذاشتم. دستم رو مشت کردم و جلوی دهنم نگه داشتم. تک‌تک بچه‌‌ها رو بررسی کردم.‌ ایمان، نریمان و جیکوب حواسشون به اون جدول بود و در حال پچ‌پچ کردن بودن. هلیا، سام، ارشیا و شاهرخ کنار هم نشسته بودن و سرشون گرم لپ‌تاپ‌‌های رو‌به‌روشون بود. آه گفتم شاهرخ. این لعنتی کی تونست اون‌قدر سریع برگرده به گذشته‌ش؟ آخه غیرممکنه که یه شبه تونسته باشه چشم و عنصرش رو برگردونده باشه! نگاه ازشون گرفتم و کاغذی جلوی دستم گذاشتم. توی گوگل سرچ کردم «همه‌چیز درباره چشم سوم.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    تمام ریز نکاتی که به چشمم می‌‌خورد رو یادداشت کردم. نگاه آخر رو به لپ‌تاپ انداختم تا چیزی رو جا ننداخته باشم. صفحه رو بستم و به نوشته‌‌های توی کاغذ چشم دوختم. هر طور حساب می‌‌کنم نمیشه. آخه هر چقدر هم گشتم نتونستم یک مورد مثل شاهرخ پیدا کنم. یاد حرف نریمان افتادم. گفت اگه شاهرخ برگرده به حالت قبلش به من احتیاج نداره. شاید نریمان کمکش کرده باشه! یک امکان دیگه هم هست. این‌که با جادو برگردونده باشنش. هلیا که قدرت انجام این کار رو نداره. پس می‌‌مونه، سام!
    نگاهم به قطره‌ی خون چکیده روی برگه افتاد. دستی به بینیم کشیدم. از پشت میز بلند شدم و به طرف دستشویی رفتم. در رو بستم و به صورتم آب زدم. از آینه به چشم‌هام خیره شدم. وقتی داشتیم سام رو نجات می‌‌دادیمجیکوب می‌‌تونست داوطلب بشه که قدرتش هم بیشتر بود. چرا شاهرخ داوطلب شد؟ تازه اگر دیشب عنصرش برگشته باشه قدرت کمتری داره دیگه! شاید حس مسئولیت بوده. چشم‌هام رو ریز کردم. حس مسئولیت، احساس دِین؛ مثلا خودش رو مدیون به سام می‌‌دونسته. سرم رو تکون دادم. خیلی شکاک شدم. در دستشویی رو باز کردم و خارج شدم. یادم باشه زیر زبون سام رو بکشم. به طرف گروه حل جدول رفتم. پیش خودم به صفتی که براشون در نظر گرفتم خندیدم.
    صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. حواسشون پرت من شد.

    پرسیدم:
    - خوب چی‌کار کردین؟
    نریمان چشم‌هاش رو ماساژ داد و گفت:

    - به نظر من این جدول سرکاریه!
    پرسیدم:
    - چرا؟
    ایمان جواب داد:

    - آخه از هر راهی که میریم جوابش در نمیاد.
    جدی نگاهشون کردم و گفتم:
    - پس ربطی به جدول نداره. شما‌ها هنوز نتونستین جواب رو پیدا کنین!
    جیکوب دستی به مو‌هاش کشید و گفت:
    - اگه بخوایم یه عدد در بیاریم می‌‌تونیم؛ اما از اون روش‌‌های مخصوص نداره...
    دستم رو روی میز گذاشتم و گفتم:
    - خب اون عددایی که به دست میارین یکیه؟
    تک خنده‌ای کرد و گفت:

    - نه همیشه.
    ایمان لبخندی زد و گفت:
    - گاهی یکی در میاد.
    متفکر جواب دادم:
    - خب از همون راه‌‌های الکی که میرین یادداشت برداری کنین. شاید اگه جمع بندیشون بکنین بشه چیزی ازش درآورد.
    نریمان دستی به چونه‌ش کشید و گفت:
    - این هم میشه!
    از جام بلند شدم و گفتم:
    - توی یخچال هیچی نداریم. اگه نمی‌خواین شب گرسنه بمونین بلند شین برین خرید.
    جیکوب گفت:
    - انقدر جمله‌بندی نمی‌خواست.
    پشت چشمی براش نازک کردم و ازشون دور شدم. به طرف ارشیا رفتم و کنارش نشستم. نگاهی به انگشت‌هاش که تندتند روی کیبورد تکون می‌‌خورد انداختم.

    پرسیدم:
    - در چه حالی؟
    بدون اینکه نگاهم کنه جواب داد:

    - دارم درباره فرمانده‌‌های لشکر نارسوس اطلاعات پیدا می‌‌کنم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - به کجا رسیدی؟
    نگاهم کرد و گفت:

    - فعلا که هیچی؛ اما قول میدم وقتی کارت با باربد تموم شد خبرای خوبی برات داشته باشم.
    دستی به سرش کشیدم و گفتم:
    - باشه به کارت برس.
    از جام بلند شدم و به طرف آوینا رفتم. حسابی سرگرم کارش بود. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم. گیج نگاهم کرد. گفتم:
    - خسته نباشی.
    جوابی نداد. ادامه دادم:
    - پسرا می‌‌خوان برن خرید. بلند شو بریم لیست بنویسیم.
    سرش رو تکون داد و لپ‌تاپ دستش رو داد به آئیل که کنارش نشسته بود. نگاه مشکوکم رو از آئیل گرفتم و پشت‌سرِ آوینا از پله‌‌ها پایین رفتم.

    کاغذ و خودکاری جلوم گذاشت و گفت:
    - من میگم تو بنویس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا