کامل شده رمان نابودگری از نسل باد(جلد دوم شکست ناپذیر) | elahe-mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از روند داستان راضی هستین و دوست دارید آخر رمان چطور تموم بشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    106
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
ارشیا
نقطه‌ی آخر متنی که نوشته بودم رو گذاشتم و بلند شدم تا برم آب بخورم. زیرچشمی به نریمان که به دیوار خیره شده بود و توی فکر بود نگاه کردم. شونه‌ای بالا انداختم و با خودم فکر کردم باید یه چیزایی رو به الینا بگم. دو تا یکی پله‌‌ها رو پایین رفتم. وارد‌ آشپرخونه شدم و از یخچال بطری آب رو برداشتم. لیوانی رو از سینک برداشتم و روی صندلی نشستم. لیوان رو پر کردم و یه‌کمش رو چشیدم.
صدای صحبت کردن از بیرون باعث شد کنجکاو از جام بلند شم و دنبال صدا حرکت کنم. نگاهم به وسط سالن افتاد. تند به‌طرف الینا که بیهوش روی کاناپه افتاده بود و بقیه دورش بودن رفتم. کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم.

نگاهی به ندا که مغموم نگاهش می‌‌کرد انداختم. پرسیدم:
- چی‌شده؟ کی اومدین؟ من الان از این‌جا رد شدم نبودین!
لبخند تلخی زد و گفت:
- هیچی نیست! روش زیاد فشار اومده تا دو ساعت دیگه خوب میشه.
آوینا با سینی توی دستش کنار ندا نشست و گفت:
- بذار دستش رو ببندم!
سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. سریع رد دست آوینا رو گرفتم و به بازوی الینا خیره شدم. شوک‌زده به دستش که سوخته و گوشت جمع شده بود، نگاه کردم. به سختی بازدمم رو بیرون فرستادم. بلند شدم و رو به‌ ایمان که بالای سرش ایستاده بود، گفتم:

- میشه بگین چی‌شده؟ چرا دستش این‌طوری شده؟ شما‌ها کجا بودین؟
نگاهش رو سخت از الینا گرفت. حس بدی از خیره شدنش به الینا پیدا کردم.
جواب داد:
- رفته بودیم سرقرار.
با چشم‌های گرد پرسیدم:
- درگیر شدین؟
دستی رو شونه‌م نشست. جیکوب زهرخندی زد و گفت:

- خبر نداری آبجی جونت می‌‌خواست بکشتش. به خیر گذشته تازه!
ایمان توبیخگرانه اسمش رو صدا زد.
بی‌حال دوباره کنارش زانو زدم. به صورت بی‌رنگش نگاه کردم. همیشه لجباز و خودسر بودی. مامان همیشه می‌‌گفت... می‌‌گفت که تو شبیه بابا شدی. همیشه یه‌دنده‌ای و کله‌خراب. می‌‌دونی؛ اصلا دلم نمی‌خواد شبیه تو باشم. من از این کله‌خرابی خوشم نمیاد. من دلم می‌‌خواد مثل مامان باشم. همیشه محتاط باشم. کار‌هام رو با برنامه‌ریزی انجام بدم. خیلی بَدی که اصلا به من نگفتی می‌‌خوای چی‌کار کنی. واستا چشم‌هات رو باز کنی. کلی کارت دارم. تمام حرف‌هایی که گفتم هم نتونست یه‌کم از حس بد درونم کم کنه.

آوینا دستش رو پانسمان کرد و از جاش بلند شد. لبخندی زد و گفت:
- غصه نخور! از این به بعد از این اتفاق‌ها زیاد می‌‌افته. باید کم‌کم عادت کنی.
نگاه تلخی به الینا کردم. این اتفاق‌ها عادیه؛ اما نه برای الینا! کم‌کم همه به طبقه‌ی بالا رفتن. کسی پایین نبود و با‌هاش تنها شده بودم. به این فکر کردم که کِی خوابیده بودم که الان این‌قدر خوابم میاد! شدت خواب بهم اجازه فکر کردن نداد. سرم رو کنار سرش گذاشتم و خوابم برد.
توی عالم خواب و بیداری صدای پچ پچ، باعث شد هوشیار بشم. چشم‌هام رو باز نکردم. سعی کردم تشخیص بدم کیه که حرف می‌زنه.
جیکوب: خب حالا مثلا رفتم با‌هاش چی‌شد؟ من گفتم این وقتی کاری رو بخواد بکنه، هزارنفر هم مانعش بشن باز هم انجام میده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نریمان عصبی گفت:
    - من توی منگول رو فرستادم که چی‌کار کنی؟

    - که نذارم با باربد درگیر شه!
    - خب؟ نذاشتی؟
    - بابا اصلا تمام شرایط یهو به‌هم ریخت. باربد خودش ما رو دید. من سعی کردم منصرفش کنم. نشد دیگه!
    - واقعا خیلی بی‌مصرفی جیکوب.
    - ببین درست صحبت کن. بعدم اصلا من احمقم که حرف تو رو گوش کردم. دیوونه! فهمید که تو من رو فرستادی دنبالش. بعدش هم اصلا تو دیگه چی میگی؟ چرا تو کاراش سرک می‌‌کشی؟
    - بسه خفه شو. همون که گفتم، خیلی بی‌مصرفی.
    صدای برخورد پاشون با پارکت‌‌های کف باعث شد آروم چشم‌هام رو نگه دارم تا نلرزه و نفهمن که بیدارم.
    - یعنی چی هی میگی بی‌مصرف؟ مسخره‌ش رو در آوردی‌ها!

    صدای نریمان خیلی نزدیک بود:
    - واسه این میگم. ببین دستش رو!
    - تقصیر من چیه؟ مقصر خودش بود بی‌احتیاطی کرد.
    - کافیه. برو بالا تا نزدم شل‌ و پلت کنم.
    صدای قدم‌‌هاشون کم‌کم دور شد. لای پلکم رو باز کردم. از پله‌‌ها بالا رفتن و وارد طبقه دوم شدن. تکیه‌م رو از مبل گرفتم و صاف نشستم. معنی این فضولی‌‌های نریمان چیه؟ به الینا نگاه کردم. وای که بیدار شی یه خبرهای داغی دارم برات که فکرش رو هم نمی‌کنی.

    ***

    الینا
    «دشمنان خاموش»

    آروم چشم‌هام رو باز کردم. سوزش شدید دستم اولین چیزی بود که حس کردم. لب‌هام رو محکم روی هم فشردم. نگاهی به اطرافم انداختم. توی ویلا بودنم آرامش خاصی رو بهم داد. این‌جا تنها جاییه که می‌‌تونه امن باشه! نگاهم رو دور سالن که هیچ‌کس نبود، چرخوندم. با یادآوری کاری که با باربد کردم، لبخندی زدم. آه راستی من بیهوش شدم. نگاهی به دستم انداختم. این‌قدر بیهوش بودم که حتی متوجه پانسمان شدن دستم هم نشدم؟ نگاهی به لباسم انداختم. دست چپم بدون آستین بود. پوفی کشیدم و آروم نشستم.
    با دست راستم شالم رو مرتب کردم. تا اطلاع ثانوی از دست چپم نمی‌تونستم استفاده کنم. هر تکون ریزی که می‌‌خورد سوزشش شدید‌تر می‌شد. نگاهی به پله‌‌ها انداختم. خواستم نگاهم رو بگیرم که ارشیا به پایین سرک کشید. با دیدن من خوشحال پله‌‌ها رو دوتا یکی پایین اومد.
    - اِ! الان می‌‌افتی!
    بی‌توجه به حرفم به‌طرفم اومد و محکم بغلم کرد. صورتم از درد جمع شد؛ اما واکنشی نشون ندادم؛ چون خودم هم راضی به جداشدنش نبودم. آروم ازم جدا شد و پایین پام نشست.

    با لحن دلخوری گفت:
    - خیلی بدی که به من نگفتی می‌‌خوای چی‌کار کنی. حتی ازم خداحافظی هم نکردی.
    لبخند بی‌جونی زدم و گفتم:
    - اما فقط به‌خاطر تو برگشتم.
    - اگه برنمی‌گشتی چی؟
    - حالا که برگشتم!
    یکم نگاهم کرد. لبش رو گزید، به اطراف نگاهی انداخت و بلند شد کنارم نشست. به صورتش که مضطرب بود نگاه کردم.

    متعجب پرسیدم:
    - چی‌شده ارشیا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دوستای عزیزم تحمل داشته باشید. رمان داره معقول پیش میره فقط کمی صبر نیاز داره که من بتونم حفره هایی که از جلد قبل تا این جلد باز کردم رو ببندم. پس انقدر عجولانه رفتار نکنید و از مبهم و مسخره شدنش وقتی از نقشه های من خبر ندارید، گلایه نکنید.

    لب‌هاش رو روی هم فشرد و با آهسته‌‌ترین صدایی که می‌‌تونست از خودش دربیاره گفت:
    - یه چیزهایی باید بهت بگم.
    بی توجه به درد دستم به‌طرفش چرخیدم و پرسیدم:
    - چه چیزهایی؟
    جواب داد:
    - می‌‌ترسم کسی بیاد.
    نگاهی به در سالن انداختم.
    رو بهش گفتم:
    - پاشو.
    خودم هم از جام بلند شدم. به طرف جالباسی رفتم. اَه پالتوی خودم که از بین رفته! نگاهی به پله‌‌ها انداختم. بی‌معطلی یکی از ژاکت‌‌هایی که روی جالباسی بود، برداشتم و پوشیدم. آروم در رو باز کردم و وارد ایوون شدم.
    از پله‌‌ها پایین رفتم و منتظر ارشیا ایستادم. نزدیکم ایستاد و گفت:
    - خب.
    دستم رو روی بینیم گذاشتم و گفتم:
    - این‌جا نه! دنبالم بیا.
    به‌طرف راهروی کنار ویلا که اصلا خاطره‌ی خوبی ازش نداشتم، حرکت کردم. پشت ویلا اگه جای امنی نبود،‌ ایمان و نریمان واسه صحبت کردن اون‌جا نمی‌رفتن. نگاهی به فضای پشت ویلا کردم. مثل حیاطِ خونه‌‌های قدیمی بود، غیر از این‌که حوض وسطش نبود! گوشه‌‌ترین نقطه‌ش یه در بود که به‌ نظرم انباری می‌‌اومد. دورتادورش هم باغچه‌ی بدون گل وجود داشت. بی‌خیال کنکاش اطراف شدم و به‌طرف ارشیا برگشتم. گفتم:
    - خب بگو ببینم چی‌شده؟
    لبش رو گزید و گفت:
    - یه چیزهایی فهمیدم که اصلا خوب نیست.
    کنجکاو گفتم:
    - من نبودم چیزی شده؟
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - اون که آره؛ اما یه چیز مهم‌تر در مورد نریمان فهمیدم.
    تند گفتم:
    - خب؟ چی فهمیدی؟
    - الینا قول بده فعلا به‌ روی خودت نیاری. نباید بفهمه که می‌‌دونیم.
    پرحرص گفتم:
    - باشه. بگو دیگه!
    - بذار اول تمام چیزهایی رو که از اول جستجو کردم و فهمیدم و بهت نگفتم رو بگم.
    کلافه دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
    - خیلی خب بگو.
    نگاهی به اطراف کرد و گفت:
    - بریم اون گوشه بشینیم حرف‌هام زیاده.
    دنبالش راه افتادم و روی سنگ‌‌های مربعی که گوشه‌‌ترین نقطه‌ی ممکن بود نشستیم.
    گفت:
    - خب.
    به صورتش خیره شدم.
    نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - می‌‌دونم اون‌قدر درگیر بودی که وقت سوال کردن و سر در آوردن از خیلی چیزها رو نداشتی. من الان دونه‌به‌دونه برات میگم که وقتی با‌هاشون برخوردی گیج نزنی.
    سرم رو به معنی باشه تکون دادم.
    گفت:
    - اصلا قضیه منفجر کردن ماشین و این خبرها رو می‌‌دونی؟
    - اصلا به‌نظرت وقت کردم که بدونم؟
    جواب داد:
    - خب نه! به‌نظرم اون‌روز که شما تولد شاهرخ دعوت بودین همه‌چیز اتفاق افتاده. من اون روز نرفتم مدرسه. خودم رو زده بودم به مریضی. خلاصه‌ش رو برات بگم که طول نکشه.‌ ایمان اومد در خونه‌مون. نمی‌دونم چی به مامان گفت و چه‌طور مامان رو راضی کرد که مامان خودش من رو حاضر کرد و با‌هاش فرستاد. من اصلا گیج شده بودم که اون کیه. با تلپورت بردم توی یه آپارتمانی پیش نریمان. اون‌جا حافظه‌م رو پاک کردن. بعد دیگه مطیعشون شده بودم. هیچی یادم نبود و الان هم چیز دقیقی یادم نیست و اطلاعاتی که دارم الان بهت میدم رو از دیاکو گرفتم. همون روزی که شما از دانشگاه اومدین، نریمان از صبحش داشته کارای مرخصیتون رو می‌‌کرده؛ اما باز هم نمی‌دونم با چه شگردی. خلاصه‌ی کلام این‌که، همون روز ظهر یه ماشین رو طرف دامغان منفجر می‌‌کنن و سام طوری برنامه‌ریزی می‌‌کنه که من، تو و ندا، توی ماشین بودیم و کامل از بین رفتیم. یعنی حتی جنازه‌‌هامون هم نمونده. فقط خاکستر پیدا کردن. این‌که چه‌طور ثابت کردن که ما اون تو بودیم کاملا مجهوله.
    دستم رو بالا گرفتم و گفتم:
    - خب یک دقیقه صبر کن تا این رو هضم کنم. یعنی شبی که تولد شاهرخ بود، ما کاملا مرده بودیم. همه‌چی آماده بوده بدون این‌که من خبر داشته باشم!
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - دقیقا. خیلی خب این بحث تموم. می‌‌ترسم سروکله‌ی یکی پیدا بشه نتونم همه‌چیز رو بهت بگم.
    گفتم:
    - باشه برو بعدی.
    - شاید زیاد مهم نباشه؛ اما هست. برنامه‌ای که توی لپ‌تاپ همه‌مون هست، یک برنامه کاملا فوق پیشرفته‌ست که نریمان، ایمان و جیکوب برنامه‌ریزیش کردن. اصلا همچین نمونه‌ای هیچ جای دنیا نمی‌تونی پیدا کنی که مثلا یه اتفاق توی بوشهر بیفته بعد ما که شمال کشوریم ده دقیقه بعد، ازش خبردار بشیم.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - خب این رو خودم می‌‌دونستم. بقیه‌ش؟
    لب‌هاش رو روی هم فشرد و گفت:
    - نریمان داره خیلی چیزها رو از تو و بقیه مخفی می‌‌کنه. نمی‌خواد بذاره تو موفق بشی؛ یعنی همه‌ش سد راهت میشه. حتی امروز جیکوب رو فرستاده بوده که نقشه‌ات رو به‌هم بریزه؛ اما مثل این‌که موفق نشده. وقتی هم که تو رفته بودی، همه‌ش با خودش درگیر بود. دلیل این کارهاش رو نمی‌دونم؛ اما بعدا می‌‌فهمم.
    - اینم می‌‌دونستم که برای من جاسوس گذاشته و همه‌ش تو کارام سرک می‌‌کشه.
    نگاهی به اطراف کرد و صداش رو آورد پایین:
    - مطمئنم این رو حدسم نمی‌تونی بزنی. این خیلی مهمه و باید قول بدی که اصلا به هیچ عنوان لو ندی. باید قول بدی کاملا معمولی باشی تا ته‌وتوی قضیه رو دربیارم. باشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    حس کنجکاوی باعث شد چشم‌هام رو ریز کنم و تندتند سرم رو تکون بدم:
    - باشه، باشه. قول میدم.
    لب‌هاش رو با زبون‌ تر کرد و آروم گفت:
    - من یک ارتباط مخفی بین نریمان و فبیلس پیدا کردم. نپرس از کجا و چه‌جوری! مهم اینه که پیدا کردم. باید هنوز هم بگردم و ببینم چرا و چه‌چیزی بینشونه و حتما خبرش رو بهت میدم.
    گیج پرسیدم:
    - فبیلس کیه؟
    سرش رو سرزنش‌بار تکون داد و گفت:

    - فرمانده‌ی چپِ نارسوس.
    با چشم‌های گرد به ارشیا نگاه کردم. با خنده گفت:
    - نریمان یک درصد هم فکرش رو نمی‌کنه که از همون نرم‌افزاری که خودش برنامه‌ش رو نوشته، همچین اطلاعاتی علیه خودشه درآورده باشم.
    به‌طرفش خم شدم و پرسیدم:
    - چه‌قدر از این حرف‌هایی که گفتی مطمئنی؟
    جواب داد:

    - من از همه‌ش مطمئنم؛ اما باید دلیل و مدرک پیدا کنم. شاید دلیل ارتباطش منطقی باشه!
    گفتم:
    - سعی کن خیلی زود پیدا کنی و خبرش رو بهم بدی.
    آروم گفت:
    - باشه.

    و به پشت سرم خیره شد. برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم. جیکوب کلافه وارد شد؛ اما حواسش اون‌قدر پرت بود که متوجه ما نشد. به طرف انباری حرکت می‌‌کرد. از جام بلند شدم و بهش خیره شدم. به طرف در انباری رفت و کلیدی رو از جیبش درآورد. برگشت اطرافش رو نگاه کنه که نگاهش به ما افتاد. به‌طرفش راه افتادم.
    کاملا معلوم بود که هول شده و قصد داره خودش رو آروم نشون بده.

    گفت:
    - شما‌ها این‌جا چی‌کار می‌‌کنین؟
    مشکوک بهش نگاه کردم و گفتم:
    - خودت این‌جا چی‌کار می‌‌کنی؟
    جواب داد:

    - من از توی انباری چیزی می‌‌خواستم.
    من که قانع نشده بودم گفتم:
    - خب برو برش دار.
    سرش رو به معنی باشه تکون داد و کلیدی که دستش بود رو توی قفل انداخت. منتظر بهش خیره شدم. داخل رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. متعجب به جسم توی دستش خیره شدم.

    با لبخند مضحکی گفت:
    - چیه؟
    پرسیدم:
    - این چیه؟
    جواب داد:

    - تانکه! می‌‌بینی که منقله دیگه!
    نگاه پرحرصی بهش انداختم و ازش دور شدم. حاضرم قسم بخورم که قصدش چیزی دیگه‌ای بود؛ اما وقتی من رو دید، نظرش عوض شد. من نمی‌دونم چرا این‌ها من رو مخملی می‌‌بینن! نکنه واقعا مخملی‌ام؟ از راهرو رد شدم و خواستم از پله‌‌ها بالا برم که جیکوب بلند گفت:
    - چرا ژاکت من رو پوشیدی؟
    برگشتم و بهش نگاه کردم. پرسیدم:
    - من؟

    سرش رو به معنی آره تکون داد. نگاهی به خودم انداختم و متوجه ژاکت مردونه‌ای که تنم بود، شدم.
    گفتم:
    - خب که چی؟ حواسم نبوده حتما!
    به چشم‌هاش که شیطون شده بود نگاه کردم. گفت:
    - از این به بعد حواست رو جمع کن. من وسواس دارم.
    لب‌هام رو روی هم فشردم. حیف که الان نمیشه وگرنه ژاکت رو درمی‌آوردم پرت می‌‌کردم توی صورتت. رو ازش گرفتم و وارد سالن شدم. بی‌توجه به اطرافم خودم رو به اتاق رسوندم. وارد شدم و نگاهی به خودم از آینه انداختم. با این ژاکت مسخره‌اش! ببین تو رو خدا شبیه احمق‌ها شدم. از تنم درش آوردم و پرتش کردم روی تخت. به‌طرف کمد رفتم و لباسی رو از توش برداشتم. نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به لباس توی دستم انداختم. جلوی آینه رفتم و پیراهن مردونه زرشکی رنگی که از کمد برداشته بودم رو، جلوی بدنم نگه داشتم. به چشم‌هام خیره شدم. یه چیزی نیاز دارم! یه چیزی که ضد آتش باشه. باید لباس مخصوص داشته باشیم. چیزی که توی دست و پا نپیچه. لباس سوخته‌م رو از تنم بیرون کشیدم و لباس جدید رو پوشیدم. در حالی‌که از آینه به خودم نگاه می‌‌کردم، به این فکر کردم که به یه خیاط احتیاج دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    در رو باز کردم و از اتاق خارج شدم. آروم از پله‌‌ها پایین رفتم و به‌طرف سام حرکت کردم. از همین الان باید شروع می‌‌کردم و همه‌چیز رو سروسامون می‌‌دادم. خیلی چیز‌ها تا الان من رو گیج و سردرگم کرده بود و نتونسته بودم خوب اطرافم رو درک و هضم کنم. صندلی‌ای که کنارش بود رو عقب کشیدم و کنارش نشستم. برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد.
    پرسید:
    - چیزی شده؟
    به چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:

    - آره.
    دوباه پرسید:
    - خب چی‌شده؟

    ابروم رو بالا دادم و نگاهش کردم. منتظر بهم خیره شد.
    گلوم و صاف کردم و بااخم پرسیدم:
    - شاهرخ چه‌طوری بازسازی شد؟
    گوشه‌‌های چشمش جمع شد و گفت:
    - مگه ساختمونه؟
    خند‌ه‌م رو کنترل کردم و گفتم:
    - منظورم اینه چه‌طور یک شبه عنصر و چشمش برگشت؟
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - آها! خب چرا از خودش نمی‌پرسی؟

    - دارم از تو می‌‌پرسم!
    شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - من از کجا باید بدونم؟

    دست‌‌هام رو به‌هم گره زدم و طلبکار بهش خیره شدم.
    جواب داد:
    - بابا چیه؟ چرا این‌جوری به من نگاه می‌‌کنی؟

    تغییر حالت دادم. باید می‌‌فهمید که من خنگ نیستم.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - الان بهت میگم.
    صندلی رو جلو‌تر کشیدم و گفتم:
    - من شب به شاهرخ میگم که اگه تا سه روز دیگه توانایی ‌هات برنگرده، باید گروه رو ترک کنی! اون شب من توی ویلا نیستم و میرم قبرستون واسه پیدا کردن جسم. وقتی برمی‌گردم، می‌‌خوام که جادوی تغییر چهره رو انجام بدم. تو این کار رو انجام میدی و صدمه می‌‌بینی. ما برای نجاتت به عنصر آتش احتیاج داریم. چرا جیکوب که قوی‌تره داوطلب نمیشه و شاهرخ داوطلب میشه؟ چه دلیلی جز احساس دِین؟
    تک خنده‌ای کرد و گفت:

    - خوب داستانی برای خودت ساختی‌ها!
    عصبی نگاهش کردم و گفتم:
    - توانایی‌‌هاش رو با جادو برگردوندی! واقعا متاسفم برای تو و نریمان که برای نگه داشتنش دست به همچین کار احمقانه‌ای زدین. حتی نذاشتین تلاش بکنه که خودش برگرده. می‌‌دونی که جادو همیشه عوارض خودش رو نشون میده. امیدوارم توی موقعیتی که بهش نیاز داریم نشون نده.
    روم رو برگردوندم و خواستم از جام بلند شم که گفت:
    - نه وایسا کارت دارم.
    برگشتم و سوالی نگاهش کردم.

    گفت:
    - آره تو درست میگی. ما با جادو برش گردوندیم تا مجبور نشه که گروه رو ترک کنه.
    لبخند پیروزی روی لبم نشست. نگاهی به اطراف انداخت و نزدیکم شد.

    گفت:
    - می‌‌دونی چی‌ شد که من به اون وضعیت افتادم؟ نچ نمی‌دونی! توی بی‌مخ به من انرژی دادی که جلوی کحله قوی شدم. اون هم به محض رد و بدل کردن چهره، تو رو ازم درخواست کرد. انرژی‌ای که برای من فرستاده بودی رو گرفته بود. خواست که تو رو تحویلش بدم؛ اما من این‌کار رو نکردم و برای همین اون‌جوری شدم.
    بی‌حرکت بهش نگاه می‌‌کردم. اصلا تصورش هم برام سخته!

    پرسیدم:
    - خب... خب چه لزومی داشت الان گفتنش؟
    پوزخندی روی لبش نشست و گفت:
    - خواستم بهت بگم که بعضی وقت‌ها خیلی نادون عمل می‌‌کنی. اصلا حواست به خیلی چیزها نیست. مکثی کرد و گفت:

    - همین الان هم حواست نیست.
    اخمی کردم و پرسیدم:
    - منظورت چیه؟
    لب‌هاش رو روی هم فشرد و گفت:
    - منظورم؟!
    نزدیکم شد و آروم گفت:

    - می‌‌خوای منظورم رو بفهمی؟ برو توی باغ. از راهروی کنار ویلا رد شو و برو پشت ویلا. خوب نگاه کن تا همه‌چیز دستگیرت بشه. بعد می‌‌فهمی توی این گروه باید چه‌طور باشی.
    مشکوک نگاهش کردم. لب زدم:
    - پشت ویلا؟

    سرش رو به معنی آره تکون داد و نگاه ازم گرفت. آروم از جام بلند شدم. من هر چه‌قدر هم سعی می‌‌کردم باز هم نمی‌تونستم سر از خیلی چیز‌ها دربیارم. پشت ویلا؟ از پله‌‌ها پایین رفتم. پالتوی ندا رو از چوب لباسی برداشتم و پوشیدم. از در خارج شدم و از پله‌‌ها گذشتم. آروم وارد راهروی کنار ویلا شدم. به نیمه‌‌های راه که رسیدم، صدای گریه‌ی ریزی به گوشم خورد. نگاهی به دمپایی‌‌های پام انداختم. این‌دفعه ریسک کردم و نزدیک‌تر رفتم تا ببینم که چه خبره. صدای صحبت باعث شد سرجام بایستم و اول گوش بدم. صدای‌ ایمان کوبش قلبم رو شدید کرد.
    - عزیزِ من! چرا هر چی میگم متوجه نمیشی؟ کلمه مجبور می‌‌فهمی یعنی چی؟
    صدای هلیا که به گوشم خورد، حس کردم حجم عظیمی آب سرد روم خالی شد. فهمیدم که از این راهرو با حال طبیعی خارج نخواهم شد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    - آره کلمه‌ی مجبور رو می‌‌فهمم؛ اما اجبارت واسه‌ی کشتن بچه‌م رو نه، نمی‌فهمم!
    ایمان کلافه گفت:
    - نمی‌بینی وضعیت رو؟ توی این موقعیت می‌‌خواستی بچه‌داری کنی؟ نمی‌فهممت هلیا. چرا این‌قدر لجبازی می‌‌کنی؟ تو که احساس من رو به خودت می‌‌دونی و می‌‌دونستی!
    - تو چی؟ تو احساسم به خودت رو نمی‌دونستی؟ نمی‌فهمیدی معنی نگا‌ه‌هام رو؟ نمی‌شنیدی صدای قلبم رو؟ چرا وابسته‌م کردی؟ چرا اون‌قدر بهم توجه کردی که تهش بشم این؟
    خودم رو به کنار دیوار رسوندم و سرک کشیدم. خواستم قلب احمقم ببینه و بفهمه همچین آدمی ارزش نداره. بفهمه که نباید این‌قدر احمق و سرکش باشه.
    ایمان دستی به صورتش کشید و چیزی زیر لب گفت.

    به هلیا خیره شد و گفت:
    - دختر چرا نمی‌فهمی؟ من دوستت داشتم. الینا که وارد زندگیم شد همه‌چی به‌هم ریخت. من تو رو می‌‌خواستم؛ اما نمی‌تونستم از الینا دست بکشم. بچه‌دار شدنت همه‌چیز رو به‌هم ریخت.
    اون همین‌جور می‌‌گفت و من کمرم خم‌تر می‌‌شد. اون همین‌طور حرف می‌زد و قلب من بیشتر زار می‌زد. دستم رو به دیوار نگه داشتم تا نیفتم. یه آدم عوضی به تمام معنا. من وارد زندگیت شدم؟ من همه‌چیز رو به‌هم ریختم!‌ ایمان هم مثل همه‌ی پسر‌هایی که با‌هاشون برخورد داشتم. مثل تمام پسر‌هایی که اطرافمون هستن. از یه‌طرف دلم برای هلیا می‌‌سوخت، از یه‌طرف ازش متنفر می‌‌شدم.
    هلیا بعد از شنیدن حرف‌های‌ ایمان بلندبلند گریه کرد. حالم از حالتش به‌هم خورد که چه‌قدر جلوی این موجود عوضی رقت‌انگیز شده بود. سرک کشیدم.

    ایمان توی صورتش خم شد و گفت:
    - هلیا گریه نکن. تو رو قرآن گریه نکن. همه‌چیز درست میشه.
    گریه‌اش آروم که نشد هیچ، به ضجه تبدیل شد. ضجه‌ی اون باعث اتفاقی شد که من برای همیشه نابود شدم. یه نابودگر، امروز برای همیشه نابود شد. قلبم به هزار تیکه تقسیم شد و فرو ریخت.‌ ایمان خم شد و آروم توی بغـ*ـل گرفتش. مشت محکمی به قلبم کوبیدم تا خفه شه و از پشت دیوار کنار رفتم تا ببینتم. چشم‌هاش رو باز کرد و نگاه از هلیا که آروم شده بود گرفت و کم‌کم نگاهش من رو دید.

    به وضوح رنگ باختن صورتش رو دیدم. سرم رو تکون دادم و آروم گفتم:
    - خیلی پستی.
    روم رو برگردوندم و تمام راهی که اومده بودم رو بدون این‌که به پشت سرم نگاه کنم، با قدم‌‌های سنگین و بلند برگشتم. خواستم از پله‌‌های ویلا بالا برم که دستم کشیده شد. برگشتم با خشم به‌ ایمان خیره شدم. چه خوب که می‌‌دونی کدوم دستم داغونه.

    غریدم:
    - دستم رو ول کن.
    لب باز کرد تا چیزی بگه که صدای بوق ماشین و باز شدن در، متوقفش کرد. برگشتم و به دو ماشینی که وارد ویلا می‌‌شد نگاه کردم. وسط ویلا متوقف و دو مرد ازشون خارج شدن. این‌ها همونایی هستن که قرار بود بیان؟ این‌ها سردسته‌‌های اصلی گروه هستن؟
    نزدیک اومدن و به ما دوتا خیره شدن. دستم رو باشدت از دست‌ ایمان کشیدم و صاف ایستادم. رو به هردوشون سلام کردم. هر دو با لبخند جوابم رو دادن.‌ ایمان جلو رفت و هردوشون رو مردونه در آغـ*ـوش گرفت. حالم از آغوشت به‌هم می‌‌خوره! چند دقیقه پیش هلیا اون تو بود. لب‌هام رو روی هم فشردم و داخل ویلا شدم. این دونفر چه‌قدر‌ آشنا هستن! یه جایی دیده بودمشون. یه جایی بین خواب‌هام! سعی کردم چهره‌‌هاشون رو به‌یاد بیارم. مرد سمت چپی چه‌قدر شبیه نریمان بود.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    «وقت مدیریته!»
    چشم‌هام رو ماساژ دادم و به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره شدم. این گنگ بودن خبر‌ها دیوونه‌م می‌‌کرد. این‌که حتی یه نقطه‌ی کور هم از آخرین اقامت نارسوس پیدا نمی‌کردم، خیلی عجیب و عذاب‌آور بود. چشم‌هام رو توی صفحه چرخوندم. یه منبع خبری باید باشه که ما وقتمون رو این‌جوری تلف نکنیم دیگه. راستی چرا بهاره برامون خبر نمی‌فرسته! صاف نشستم. اصلا بهاره رو به کل فراموش کرده بودم. اون هم عضوی از این گروه بود، پس باید یه کاری می‌‌کرد دیگه! آروم از جام بلند شدم و به طرف نریمان حرکت کردم.

    از پدر‌هاشون که در حال صحبت بودن، عذرخواهی کردم و رو بهش پرسیدم:
    - از بهاره خبر داری؟
    صورتش جمع شد و گفت:
    - بهاره؟
    جواب دادم:

    - آره. بهاره دخترخاله‌ی من!
    ابرویی بالا انداخت و گفت:
    - آ‌ها سلنا! نه دو هفته‌ای میشه که ازش بی‌خبرم.
    اخمی کردم و گفتم:
    - یعنی چی؟ اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟ مگه اون عضوی از این گروه نیست؟ اون که مهارت دفاعی نداره!
    دست به‌سـ*ـینه نشست و ابرویی بالا انداخت. با پوزخند پیروزی گفت:
    - شما رهبر گروهی! این‌ها از وظایف شماست.
    نفس عمیقی کشیدم تا آتیش درونم خاموش شه. با لحن آرومی گفتم:
    - آره درسته! آخرین خبری که ازش داری رو لازم دارم. آخرین ارتباطتون کِی بود؟
    جواب داد:

    - آخرین دفعه قبل از این بود که بیایم این‌جا. قبل از این‌که برای تولد شاهرخ راه بیفتیم، بهم خبر داد که جاسوس‌های نارسوس دارن دربه‌در دنبال تو می‌‌گردن. بعدش دیگه هیچ خبری ازش بهم نرسید.
    - می‌‌دونه که اومدیم این‌جا؟
    سرش رو تکون داد و گفت:

    - آره بهش گفتم که شاید بیایم این‌جا.
    به‌طرف لپ‌تاپم رفتم و از روی میز برش داشتم. صندلیِ روبه‌روی نریمان رو عقب کشیدم و روبه‌روش نشستم و به این فکر کردم که چه‌قدر خوب میشه که حرصش بدم! نوت‌پد رو باز کردم و نگاهم رو بالا آوردم.

    گفتم:
    - خیلی خب. بهم بگو چه‌طوری و از چه راهی بهتون اطلاعات می‌‌رسوند؟

    دستش رو روی میز گذاشت و به صندلی تکیه داد.
    با اخم ریزی جواب داد:
    - واضحه با‌ ایمیل! البته گاهی هم زنگ می‌زد.
    زیرچشمی بهش نگاه کردم و گفتم:
    - آدرس‌ ایمیل؟

    بی‌حوصله جواب داد. آدرس‌ ایمیل رو یادداشت کردم و یک‌ ایمیل به این مضمون براش فرستادم: «سلام. امیدوارم بعد از سه ماه، حرف‌هایی که اون شب بهم گفتی رو یادت باشه. اگه‌ ایمیل رو دیدی سریع برام آخرین اخبار رو‌ ایمیل کن. فقط برای من! نمی‌خوام کس دیگه‌ای از این موضوع باخبر باشه. می‌‌خوام نریمان رو بهتر بشناسم. مطمئنم منظورم از آخرین اخبار رو متوجه شدی».
    با یادآوری گوشیِ از دست‌رفته‌م، یه‌لحظه از ذهنم عبور کرد که نریمان رو به قصد کشت بزنم. تمام شماره‌‌هام از دستم رفته بود.

    گوشی جدید رو از توی جیبم درآوردم و رو به نریمان گفتم:
    - شماره‌ش رو هم بده.
    کلافه نگاهم کرد و شماره رو گفت. انگار که می‌‌خواد چی‌کار بکنه حالا! نکبت. ازش متنفر بودم، با حرف‌های ارشیا متنفر‌تر و شکاک‌تر شده بودم. از جام بلند شدم و به طبقه‌ی پایین رفتم.
    شماره رو گرفتم و گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم. امیدوارم که جواب بده و براش اتفاقی نیفتاده باشه. دیگه داشتم از جواب دادنش ناامید می‌‌شدم که صدای الو گفتنش که تُن مشکوکی داشت توی گوشی پیچید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نفسی از سرآسودگی کشیدم و گفتم:
    - الو بهاره منم. شناختی؟
    بعد از چند ثانیه متعجب گفت:
    - الینا تویی؟

    - آره. معلوم هست کجایی؟ چرا خبری ازت نیست؟
    - من؟ تو خبری از من نگرفتی!
    بحث رو ادامه ندادم که به گله‌ و شکایت‌‌های خاله‌زنکی کشیده نشه!
    - ببین بهاره. خیلی سریع‌ ایمیلت رو چک کن و جواب‌ ایمیل رو برام بفرست. آخر اون‌ ایمیل درباره‌ی این دو سه هفته غیب شدنت هم باید توضیح بدی.
    صحبت زیادی با‌هاش نکردم و تلفن رو قطع کردم. به طبقه بالا برگشتم و سرجام نشستم. یکی از کار‌های‌ اشتباهم، ول کردن نریمان بود. باید زیر ذره‌بین نگهش دارم که دست از پا خطا نکنه. دستی به بینیم که می‌‌خارید کشیدم. دستم رو پایین آوردم و به دستم که خونی شده بود، نگاه کردم. فکر کردم که این خونریزی تموم شده! از جام بلند شدم و به‌طرف دستشویی رفتم. وضعیت جسمیم روز به روز بدتر می‌شد و این خیلی بد بود. چرا این خون دماغ شدن‌ها تموم نمیشه؟ بقیه‌ی بچه‌‌ها خوب شدن و فقط منم که هنوز این شرایط رو دارم. شاید به‌خاطر ضعیف بودنم باشه! صورتم رو آب زدم و از توالت خارج شدم. پشت در با‌ اشکان برخوردم. نگاهی به صورتم انداخت. دلم نمی‌خواست بهش نگاه کنم. این پدر و پسر برخلاف نریمان و پدرش هیچ شباهتی به هم نداشتن. تنها شباهتشون رنگ مشترک چشم‌هاشون بود. نمی‌خواستم به چشم‌هاش نگاه کنم و باز یاد پسر نکبتش بیفتم. خواستم از کنارش رد بشم که اسمم و صدا زد.

    به‌طرفش برگشتم و گفتم:
    - بله؟
    با چشم‌های ریز به صورتم نگاه کرد و پرسید:
    - خون دماغت طبیعیه؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم:

    - نه! بعد از برگردوندن سام این‌طوری شدم.
    گردنش رو خاروند و گفت:
    - یعنی طلسمه؟
    جواب دادم:

    - نمی‌دونم؛ اما فکر نمی‌کنم طلسم باشه؛ چون بقیه خوب شدن و فقط وضعیت من ادامه پیدا کرده.
    آهانی گفت و نزدیکم شد. دستش رو بالا آورد. دستش داشت رو صورتم می‌‌نشست که سرم رو عقب بردم. چشم‌هام گرد شد! مصمم‌تر دستش رو نزدیک آورد و من سرم رو عقب‌تر بردم. چه معنی داره؟ اِ، این هم مثل پسرشه!

    اخمی کرد و زیر لب گفت:
    - صبر کن دختر!
    گیج و بی‌حرکت ایستادم. دستش رو روی بینیم گذاشت و چیزی زیر لب گفت. از انگشت‌ اشار‌ه‌اش نور صورتی رنگی خارج شد و بعد از یک ثانیه محو شد. عقب رفتم و متعجب بهش نگاه کردم. خنده‌ی مردونه‌ای کرد و وارد توالت شد. دستی به بینیم کشیدم. چی‌کار کرد دقیقا؟ اون نور عجیب چی بود!
    شونه‌ای بالا انداختم و سر جای قبلم برگشتم. وارد جعبه‌‌ی ایمیلم شدم تا ببینم بهاره پیامی فرستاده یا نه که با کمال خوشحالی‌ ایمیل جدیدی ازش داشتم. سریع وارد شدم و پیامش رو خوندم:
    «سلام الینای عزیز. آره حرف اون شبم، کاملا یادمه و خیلی خوشحالم که رهبری گروه رو به‌دست گرفتی.
    اول از همه درباره‌ی غیبتم توضیح میدم. روزی که تولد شاهرخ بود، من به نریمان خبر دادم که نارسوس یه جایی حوالی خواب‌هات تو رو پیدا کرده و دارن دنبالت می‌‌گردن تا جایی که ساکن هستی رو پیدا کنن. اون هم گفت باشه و گفت که از خودم محافظت کنم؛ اما از بختِ بدم همون موقعی که من به نریمان خبر دادم خودم هم هدف عوامل نارسوس بودم. متاسفانه دیر متوجه شدم و خیلی سخت تونستم خودم رو نجات بدم و قایم بشم. خیلی دلم خواست که بیام پیش شما؛ اما ترسیدم که هنوز در حال تعقیب باشم و براتون دردسر درست کنم.
    درمورد نریمان نمی‌دونم دقیقا چی می‌‌خوای بدونی؛ اما همین‌قدر برات بگم که خیلی مشکوک و مرموزه. بعضی از دستوراتش و وظیفه‌‌هایی که بهم می‌‌داد مشکوک و عجیب بود. من هیچ‌وقت توی کار‌هاش دخالت نکردم و چون و چرا نیاوردم؛ چون حوصله‌ی درگیری با‌هاش رو نداشتم. الینا خیلی حواست بهش باشه؛ شاید از این حضور یکهویی تو زیاد خوشحال نباشه و بخواد توی کار‌هات گره بندازه. مواظبش باش و کنترلش کن تا نتونه بعدا از ضعف‌هات سواستفاده بکنه.
    من از الان آماده به کار میشم و خبر‌های تازه و داغ رو برات می‌‌فرستم. فعلا.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    اون‌طور که شواهد نشون میده یه ریگی به کفش نریمان هست. منتظر خبر ارشیا می‌‌مونم تا با خیال راحت مچش رو بگیرم. به صفحه لپ‌تاپ خیره شدم و سعی کردم که به خاطر بیارم می‌‌خواستم چی‌کار کنم. فعلا با این‌همه جنگ اعصابی که داشتم سردرآوردن از جانشین، اصلا فکر خوبی نیست. پس بهتره فعلا سوره جن رو بخونم تا اطلاعات دقیق‌تری داشته باشم. آه! این بین، حواسم باید به جیکوب هم باشه. از جام بلند شدم تا به بچه‌‌ها سربزنم ببینم چی‌کار می‌‌کنن و بعد برم سراغ قرآن. اول به طرف آوینا و آئیل و ارشیا که کنار هم نشسته بودن، رفتم. حواسم رفت پی آئیل که گهگداری یواشکی درگوش آوینا حرف می‌زد و آوینا هم لبخند ریز تحویلش می‌‌داد. با ابروی بالا رفته نگاهشون کردم. سرفه‌ای مصلحتی کردم و با اخم ریزی نگاهشون کردم. وقتی متوجه حضور من شدن، جمع‌وجور نشستن و به من خیره شدن.
    پرسیدم:
    - خب چی‌کارا کردین تا الان؟
    رو به آوینا گفتم:
    - محل شفق که لازم داشتم رو پیدا کردی؟
    بعد رو به آئیل گفتم:
    - تا الان چه اطلاعاتی درآوردی؟
    رو به ارشیا ادامه دادم:
    - نتیجه جمع‌بندیت چی‌شد؟
    آوینا گفت:

    - من چند مورد پیدا کردم. باید زمان دقیق جنگ یا اقدام خودمون روی بگی تا نزدیک‌‌ترین زمان و مکان رو بهت بگم.
    آئیل بعد از اون گفت:
    - نه چیزی پیدا نکردم. نمی‌دونم دیگه چرا خودشون رو نشون نمیدن. اصلا هیچ اقدام یا کاری نکردن.
    سرم رو تکون دادم و به ارشیا نگاه کردم. چشمک محوی زد و گفت:
    - آره جمع‌بندیم تموم شده. دارم روی یه چیز دیگه تحقیق می‌‌کنم.
    نگاهی بهشون انداختم و گفتم:
    - بسیار خب ادامه بدین.
    ازشون دور شدم و به‌طرف سام و دیاکو و شاهرخ که جدی مشغول کار بودن، رفتم.
    - خب به کجا رسیدین؟
    همگی باهم سر‌هاشون رو بالا آوردن و بهم نگاه کردن.

    سام گفت:
    - یه چیزهایی دارم از نارسوس پیدا می‌‌کنم؛ اما هنوز کامل و جامع نیست.
    دیاکو نگاهش رو از سام گرفت و گفت:
    - نقاطی که میشه بهشون نفوذ کنیم رو پیدا کردم. یعنی کسایی که میشه راحت گولشون زد و ازشون اطلاعات گرفت.
    نگاه مشتاقم رو از صورت دیاکو گرفتم و به شاهرخ نگاه کردم.

    نگاهم کرد و گفت:
    - رد یکی از فرمانده‌‌هاشون رو زدم. آخرین دفعه توی یکی از آتش‌کده‌‌های فارس بوده. حرکت کرده به طرف غرب و هنوز جایی مستقر نشده.
    نه! خبر‌هایی خوبی درآورده بودن.
    - خیلی عالیه. ادامه بدین. هنوز هم به خبر‌های بهتری احتیاج داریم.
    ازشون دور شدم و به‌طرف ندا که تنها نشسته بود حرکت کردم. صندلی رو عقب کشیدم و کنارش نشستم.
    گفتم:

    - خب چه خبر! چی‌کار کردی تا الان؟
    برگشت و پرحرص بهم نگاه کرد و گفت:

    - مگه تو به من فرصت دادی که چیزی پیدا کنم؟ همش دنبال جنابعالی بودم.
    لب‌هام رو جمع کردم و گفتم:
    - خیلی خب. نزن من رو حالا!
    خواستم از جام بلند بشم که گفت:
    - وایستا.
    نگاهش کردم. نگاهی به‌ اطراف انداخت و آروم گفت:
    - پسرها خیلی مشکوک بودن. همه‌ش یواشکی پچ پچ می‌‌کردن. من هم این اواخر به هر بهونه، الکی نزدیکشون می‌‌شدم تا حرف‌هاشون رو یواشکی بشنوم. واسه این گفتم جیکوب رو ببریم که یه گند بزرگ پیش نیاد. خودم شنیدم که نریمان گفت با‌هاش برو و اگه نذاشت برنامه‌اش رو تغییر میدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم. این چیز تازه‌ای نیست که نریمان بدذات بازی دربیاره. تازه این هنوز یکی از بُعد‌های اخلاقیشه. معلوم نیست چه‌جور آدمی باشه.
    به‌طرف هلیا که نزدیکی میز پسر‌ها نشسته بود رفتم و پرسیدم:
    - به کجا رسیدی؟
    نگاهی بهم انداخت و گفت:

    - من با دوتا از فرمانده‌‌هاشون برخورد داشتم. اطلاعات خوبی درموردشون دارم.
    فرصت این‌که بشینم و توضیحاتش رو بشنوم نداشتم. کار مهم‌تری داشتم.

    گفتم:
    - بسیار خب. این کافی نیست، بیشتر از این نیاز داریم.
    ازش دور شدم و به‌طرف تیم مغز‌های متفکرمون راه افتادم.
    کنار میزشون ایستادم و با اخم ریزی پرسیدم:

    - چی‌کار کردین؟ به کجا رسیدین؟
    جیکوب نگاهم کرد و گفت:

    - شاید شب، شاید هم فردا تاریخ قطعی رو بهت میگم.
    نگاه ازش گرفتم و برگه‌ای که وسط میز بود رو برداشتم. نگاهی به نوشته‌‌های روش انداختم.
    با اخم برگه رو به‌طرفشون چرخوندم و گفتم:

    - این چیه؟
    نگاهی به صورت‌‌هاشون که تغییر حالت داده بود کردم.
    دستم رو روی میز گذاشتم و رو به نریمان گفتم:
    - تو که می‌‌گفتی نباید زیاد از جادو استفاده کرد؛ پس معنی این کارها چیه؟ شاهرخ رو با جادو برمی‌گردونی که من بیرونش نکنم و به این فکر نمی‌کنی که امکان صدمه دیدنش زیاده، حالا هم که از این! این نتیجه به درد من نمی‌خوره. اصلا معلوم نیست که درست باشه.
    - راست میگه. کار کردنتون به درد خودتون می‌‌خوره.
    برگشتم و به فرامرز خیره شدم. این پدر و پسر، برخلاف اون یکی پدر و پسر، برخلاف این‌که کاملا به هم از لحاظ ظاهر، شبیه بودن، از لحاظ اخلاق و رفتار زمین تا آسمون باهم فرق داشتن. صندلی رو عقب کشید و روبه‌روی پسرش نشست.

    با لحنی جدی گفت:
    - ما از جادو استفاده نکردیم و راحت درون گروه‌مون نفوذ کردن. با استفاده از جادو فقط تک‌تک زحماتتون رو به باد میدین.
    کاغذی که دستم بود رو پاره کردم و گفتم:
    - نتیجه رو فردا صبح می‌‌خوام، بدون استفاده از جادو.
    ازشون دور شدم و به‌طرف طبقه‌ی پایین حرکت کردم. به‌طرف کشو رفتم و قرآن رو از توش برداشتم. دستی به جلدش کشیدم و بوسیدمش. روی نزدیک‌‌ترین مبل نشستم و قرآن رو باز کردم...
    چشم‌هام رو روی هم فشردم و قرآن رو با احترام بستم. روی عسلی گذاشتمش و تکیه دادم. آه خدای من. گیج بودم و نمی‌دونستم که باید به چی فکر کنم و به خودم چی بگم. سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم. روزی که توی آپارتمان نریمان درمورد کارمون سوال کردیم، گفت «جهان از هفت آسمون تشکیل شده. توی آسمون هفتم، سرنوشت آدم‌ها بین فرشته‌‌ها بازگو میشه. قبلا اجنه راحت می‌‌تونستن خودشون رو به اون آسمون برسونن و از پشت در‌ها سرنوشت آدما رو گوش کنن و بعد به زمین می‌‌اومدن و به این بهانه انسان‌ها رو گول می‌زدن. تا بالاخره خدا برای در‌‌های آسمون هفتم نگهبانایی گذاشت تا با شهاب‌‌های آسمانی جن‌‌هایی که از محدوده‌شون عبور می‌‌کنن و قصد استراق‌سمع دارن رو نابود کنن. تا این‌که بعد از چندین هزار سال یه ارتش به سرکردگی نارسوس تشکیل میشه. اون توی این فکره که دوباره راهشون رو به آسمون هفتم باز کنه تا بتونه با دست‌کاری توی سرنوشت انسان‌ها، به تمام زمین فرمانروایی کنه.»
    من این داستان رو الان از توی قرآن خوندم. این داستان واقعیت داره...

    ***


    دوستای عزیزم یه توضیح بدم.
    دیالوگ آخره الینا این بود که" این داستان واقعیت داره". منظور تمام موضوعی که نریمان بهش گفته نیست.

    منظورش داستان قبله. این وجود نارسوس و حمله‌اش مربوط به رمان میشه و هیچ ارتباطی به سوره ی جن نداره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا