ارشیا
نقطهی آخر متنی که نوشته بودم رو گذاشتم و بلند شدم تا برم آب بخورم. زیرچشمی به نریمان که به دیوار خیره شده بود و توی فکر بود نگاه کردم. شونهای بالا انداختم و با خودم فکر کردم باید یه چیزایی رو به الینا بگم. دو تا یکی پلهها رو پایین رفتم. وارد آشپرخونه شدم و از یخچال بطری آب رو برداشتم. لیوانی رو از سینک برداشتم و روی صندلی نشستم. لیوان رو پر کردم و یهکمش رو چشیدم.
صدای صحبت کردن از بیرون باعث شد کنجکاو از جام بلند شم و دنبال صدا حرکت کنم. نگاهم به وسط سالن افتاد. تند بهطرف الینا که بیهوش روی کاناپه افتاده بود و بقیه دورش بودن رفتم. کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم.
نگاهی به ندا که مغموم نگاهش میکرد انداختم. پرسیدم:
- چیشده؟ کی اومدین؟ من الان از اینجا رد شدم نبودین!
لبخند تلخی زد و گفت:
- هیچی نیست! روش زیاد فشار اومده تا دو ساعت دیگه خوب میشه.
آوینا با سینی توی دستش کنار ندا نشست و گفت:
- بذار دستش رو ببندم!
سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. سریع رد دست آوینا رو گرفتم و به بازوی الینا خیره شدم. شوکزده به دستش که سوخته و گوشت جمع شده بود، نگاه کردم. به سختی بازدمم رو بیرون فرستادم. بلند شدم و رو به ایمان که بالای سرش ایستاده بود، گفتم:
- میشه بگین چیشده؟ چرا دستش اینطوری شده؟ شماها کجا بودین؟
نگاهش رو سخت از الینا گرفت. حس بدی از خیره شدنش به الینا پیدا کردم.
جواب داد:
- رفته بودیم سرقرار.
با چشمهای گرد پرسیدم:
- درگیر شدین؟
دستی رو شونهم نشست. جیکوب زهرخندی زد و گفت:
- خبر نداری آبجی جونت میخواست بکشتش. به خیر گذشته تازه!
ایمان توبیخگرانه اسمش رو صدا زد.
بیحال دوباره کنارش زانو زدم. به صورت بیرنگش نگاه کردم. همیشه لجباز و خودسر بودی. مامان همیشه میگفت... میگفت که تو شبیه بابا شدی. همیشه یهدندهای و کلهخراب. میدونی؛ اصلا دلم نمیخواد شبیه تو باشم. من از این کلهخرابی خوشم نمیاد. من دلم میخواد مثل مامان باشم. همیشه محتاط باشم. کارهام رو با برنامهریزی انجام بدم. خیلی بَدی که اصلا به من نگفتی میخوای چیکار کنی. واستا چشمهات رو باز کنی. کلی کارت دارم. تمام حرفهایی که گفتم هم نتونست یهکم از حس بد درونم کم کنه.
آوینا دستش رو پانسمان کرد و از جاش بلند شد. لبخندی زد و گفت:
- غصه نخور! از این به بعد از این اتفاقها زیاد میافته. باید کمکم عادت کنی.
نگاه تلخی به الینا کردم. این اتفاقها عادیه؛ اما نه برای الینا! کمکم همه به طبقهی بالا رفتن. کسی پایین نبود و باهاش تنها شده بودم. به این فکر کردم که کِی خوابیده بودم که الان اینقدر خوابم میاد! شدت خواب بهم اجازه فکر کردن نداد. سرم رو کنار سرش گذاشتم و خوابم برد.
توی عالم خواب و بیداری صدای پچ پچ، باعث شد هوشیار بشم. چشمهام رو باز نکردم. سعی کردم تشخیص بدم کیه که حرف میزنه.
جیکوب: خب حالا مثلا رفتم باهاش چیشد؟ من گفتم این وقتی کاری رو بخواد بکنه، هزارنفر هم مانعش بشن باز هم انجام میده.
نقطهی آخر متنی که نوشته بودم رو گذاشتم و بلند شدم تا برم آب بخورم. زیرچشمی به نریمان که به دیوار خیره شده بود و توی فکر بود نگاه کردم. شونهای بالا انداختم و با خودم فکر کردم باید یه چیزایی رو به الینا بگم. دو تا یکی پلهها رو پایین رفتم. وارد آشپرخونه شدم و از یخچال بطری آب رو برداشتم. لیوانی رو از سینک برداشتم و روی صندلی نشستم. لیوان رو پر کردم و یهکمش رو چشیدم.
صدای صحبت کردن از بیرون باعث شد کنجکاو از جام بلند شم و دنبال صدا حرکت کنم. نگاهم به وسط سالن افتاد. تند بهطرف الینا که بیهوش روی کاناپه افتاده بود و بقیه دورش بودن رفتم. کنارش زانو زدم و دستش رو گرفتم.
نگاهی به ندا که مغموم نگاهش میکرد انداختم. پرسیدم:
- چیشده؟ کی اومدین؟ من الان از اینجا رد شدم نبودین!
لبخند تلخی زد و گفت:
- هیچی نیست! روش زیاد فشار اومده تا دو ساعت دیگه خوب میشه.
آوینا با سینی توی دستش کنار ندا نشست و گفت:
- بذار دستش رو ببندم!
سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. سریع رد دست آوینا رو گرفتم و به بازوی الینا خیره شدم. شوکزده به دستش که سوخته و گوشت جمع شده بود، نگاه کردم. به سختی بازدمم رو بیرون فرستادم. بلند شدم و رو به ایمان که بالای سرش ایستاده بود، گفتم:
- میشه بگین چیشده؟ چرا دستش اینطوری شده؟ شماها کجا بودین؟
نگاهش رو سخت از الینا گرفت. حس بدی از خیره شدنش به الینا پیدا کردم.
جواب داد:
- رفته بودیم سرقرار.
با چشمهای گرد پرسیدم:
- درگیر شدین؟
دستی رو شونهم نشست. جیکوب زهرخندی زد و گفت:
- خبر نداری آبجی جونت میخواست بکشتش. به خیر گذشته تازه!
ایمان توبیخگرانه اسمش رو صدا زد.
بیحال دوباره کنارش زانو زدم. به صورت بیرنگش نگاه کردم. همیشه لجباز و خودسر بودی. مامان همیشه میگفت... میگفت که تو شبیه بابا شدی. همیشه یهدندهای و کلهخراب. میدونی؛ اصلا دلم نمیخواد شبیه تو باشم. من از این کلهخرابی خوشم نمیاد. من دلم میخواد مثل مامان باشم. همیشه محتاط باشم. کارهام رو با برنامهریزی انجام بدم. خیلی بَدی که اصلا به من نگفتی میخوای چیکار کنی. واستا چشمهات رو باز کنی. کلی کارت دارم. تمام حرفهایی که گفتم هم نتونست یهکم از حس بد درونم کم کنه.
آوینا دستش رو پانسمان کرد و از جاش بلند شد. لبخندی زد و گفت:
- غصه نخور! از این به بعد از این اتفاقها زیاد میافته. باید کمکم عادت کنی.
نگاه تلخی به الینا کردم. این اتفاقها عادیه؛ اما نه برای الینا! کمکم همه به طبقهی بالا رفتن. کسی پایین نبود و باهاش تنها شده بودم. به این فکر کردم که کِی خوابیده بودم که الان اینقدر خوابم میاد! شدت خواب بهم اجازه فکر کردن نداد. سرم رو کنار سرش گذاشتم و خوابم برد.
توی عالم خواب و بیداری صدای پچ پچ، باعث شد هوشیار بشم. چشمهام رو باز نکردم. سعی کردم تشخیص بدم کیه که حرف میزنه.
جیکوب: خب حالا مثلا رفتم باهاش چیشد؟ من گفتم این وقتی کاری رو بخواد بکنه، هزارنفر هم مانعش بشن باز هم انجام میده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: