واقعا واقعا متاسفم. خودتون هم حتما مثل من درگیر بودید و درک خواهید کرد این دیر پست گذاشتن رو.
یه نکته هست که باید بگم. خواننده های عزیزم با عرض شرمندگی روند پست گذاری یک مقدار کند خواهد شد به خطر اینکه درگیر پاس کردن ترمها و... اینا شدم.
سعی میکنم پست ها رو به جبران بلندتر بذارم. یه دنیا شرمنده نگاهتون:aiwan_lffghfdght_blum:
حالا این پست بلند تقدیم نگاه زیباتون
همه متعجب بهم خیره شدن. بهطرف فرامرز رفتم و بهطرفش خم شدم.
آروم توی گوشش گفتم:
- میخوام که وارد ذهن شاهرخ بشید و سر از کارش در بیارید؛ یعنی ببینید که...
وسط حرفم گفت:
- میفهمم.
راست ایستادم و با نگاه ازش تشکر کردم.
سه چهار ساعتی میشد که همه ساکت بودن و سرشون مشغول کارهاشون بود. این زمان لعنتی تمام کارهای من رو مختل کرده بود. فکرم رفت پِی نیم ساعت پیش که فرامرز بهم اطمینان داد شاهرخ جاسوس نیست. خیالم راحت شده بود و دیگه نگران اون نبودم. از جام بلند شدم که به نریمان سر بزنم. نباید زیاد از حد تنها میموند و این سه چهار ساعت واقعا ازش غافل شده بودم.
نزدیک ندا بودم که پرسید:
- کجا میری؟
به اتاق اشاره کردم.
از جاش بلند شد و گفت:
- من هم میام.
نگاهی زیرچشمی بهش انداختم. نزدیک در ایستادم. حس ششمم سعی داشت چیزی رو بهم بفهمونه. منتظر نشدم و سریع دستم رو روی دستگیره گذاشتم و در رو باز کردم.
نگاهی به اتاق خالی انداختم. دستم رو به پیشونیم کوبیدم. لعنتی، لعنتی، بلند گفتم:
- لعنتی.
برگشتم بیرون و نگاهی به بچهها که همه نگران نگاهم میکردن، انداختم.
ایمان پرسید:
- چی شده؟
پرحرص گفتم:
- بردنش.
***
«کمتر از دو روز»
به صورتهاشون که سعی میکردن خوشحالیشون رو مخفی کنن نگاهی انداختم و دوباره به برگه توی دستم خیره شدم.
اخمی کردم و گفتم:
- مطمئنین دیگه؟
سرشون رو تکون دادن و هر دو با هم جملاتی رو گفتن که من فقط «مطمئن» و «خیالت راحت» رو شنیدم. نفسم رو باشدت به بیرون فرستادم و بهطرف میز گرد وسط حرکت کردم. کاغذها رو روی میز چیدم و نگاه دقیقی بهشون انداختم. هیچ حس مخالفی نداشتم و خودم هم یقین داشتم که این تاریخ کاملا درسته.
دستم رو زیر چونهم گذاشتم. خب با این حساب ما دو هفته تا این تاریخ فاصله و فرصت داریم و من تنها دو روز برای شروع کارم وقت دارم.
کاغذ آچهاری رو به قسمتهای مساوی تقسیم کردم و کارهایی که نیاز داشتم رو روش نوشتم. لبخند مسخرهای زدم. حداقل اینطوری براشون مشخصه که من ازشون چی میخوام. چارهای جز این ندارم که باهاشون مثل بچهها رفتار کنم!
از جام بلند شدم و کاغذها رو بینشون تقسیم کردم. دوباره برگشتم سرجام و نشستم. نوتپد لپتاپ رو باز کردم و چیزهایی که باید ازشون تحویل میگرفتم رو یادداشت کردم. سرم توی لپتاپم بود که دو تا صندلی عقب کشیده شد و اشکان و فرامرز روبهروم نشستن. نگاه کوتاهی بهشون انداختم و لپتاپ رو بستم.
دستهام رو روی هم گذاشتم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
اشکان لبخندی زد و گفت:
- به ما وظیفه نمیدی؟
چشمهام گرد شد. خجالتزده گفتم:
- معلومه که نه! شما استراحت کنید. آخه من چه وظیفهای بهتون بدم؟!
فرامرز تکخندهای کرد و گفت:
- خجالت میکشی یا فکر میکنی چون سنمون زیاده کاری ازمون بر نمیاد؟
تند گفتم:
- نه! نه من اینجوری فکر نکردم.
نگاهی به همدیگه انداختن و خندیدن. فکری به سرم زد. چه کاری مهمتر و پرفایدهتر از این؟
جلوتر رفتم و دستهام رو به هم قلاب کردم. نگاهی به جفتشون انداختم و گفتم:
- کار مهمتری باهاتون دارم.
مشتاق بهم خیره شدن.
ادامه دادم:
- میخوام که بیشتر بشناسمتون و کمی هم از گذشته بدونم. به اطلاعات بیشتری در مورد کاری که باید بکنم احتیاج دارم.
فرامرز دست بهسـ*ـینه تکیه داد و گفت:
- متولد آذرم. تو به عنوان یک رهبر باید از روی ماه تولد بتونی عنصر فرد مورد نظرت رو تشخیص بدی. ایندفعه رو بهت میگم. عنصرم آتشه. یکی از کارهام ورود به ذهنه که خودت فهمیدی. قابلیت پرواز و تغییر شکل رو هم دارم.
چشمهام رو روی هم فشردم. سرم رو خاروندم و گفتم:
- اگه شما یک هفته پیش اینجا بودید من درگیر یه قضیه خیلی بزرگ نمیشدم.
به اشکان خیره شدم. گفت:
- اینکه درمانگر هستم رو فهمیدی. یه قابلیت خیلی عجیب دیگه هم دارم.
منتظر و کنجکاو بهش نگاه کردم. میخواستم به خودم یاد بدم که هیچوقت حدس نزنم؛ چون حدسزدنهام اصلا به درد نمیخورد.
خم شد به جلو و آروم طوری که کسی نشنوه گفت:
- میتونم نامرئی بشم.
یه نکته هست که باید بگم. خواننده های عزیزم با عرض شرمندگی روند پست گذاری یک مقدار کند خواهد شد به خطر اینکه درگیر پاس کردن ترمها و... اینا شدم.
سعی میکنم پست ها رو به جبران بلندتر بذارم. یه دنیا شرمنده نگاهتون:aiwan_lffghfdght_blum:
حالا این پست بلند تقدیم نگاه زیباتون

همه متعجب بهم خیره شدن. بهطرف فرامرز رفتم و بهطرفش خم شدم.
آروم توی گوشش گفتم:
- میخوام که وارد ذهن شاهرخ بشید و سر از کارش در بیارید؛ یعنی ببینید که...
وسط حرفم گفت:
- میفهمم.
راست ایستادم و با نگاه ازش تشکر کردم.
سه چهار ساعتی میشد که همه ساکت بودن و سرشون مشغول کارهاشون بود. این زمان لعنتی تمام کارهای من رو مختل کرده بود. فکرم رفت پِی نیم ساعت پیش که فرامرز بهم اطمینان داد شاهرخ جاسوس نیست. خیالم راحت شده بود و دیگه نگران اون نبودم. از جام بلند شدم که به نریمان سر بزنم. نباید زیاد از حد تنها میموند و این سه چهار ساعت واقعا ازش غافل شده بودم.
نزدیک ندا بودم که پرسید:
- کجا میری؟
به اتاق اشاره کردم.
از جاش بلند شد و گفت:
- من هم میام.
نگاهی زیرچشمی بهش انداختم. نزدیک در ایستادم. حس ششمم سعی داشت چیزی رو بهم بفهمونه. منتظر نشدم و سریع دستم رو روی دستگیره گذاشتم و در رو باز کردم.
نگاهی به اتاق خالی انداختم. دستم رو به پیشونیم کوبیدم. لعنتی، لعنتی، بلند گفتم:
- لعنتی.
برگشتم بیرون و نگاهی به بچهها که همه نگران نگاهم میکردن، انداختم.
ایمان پرسید:
- چی شده؟
پرحرص گفتم:
- بردنش.
***
«کمتر از دو روز»
به صورتهاشون که سعی میکردن خوشحالیشون رو مخفی کنن نگاهی انداختم و دوباره به برگه توی دستم خیره شدم.
اخمی کردم و گفتم:
- مطمئنین دیگه؟
سرشون رو تکون دادن و هر دو با هم جملاتی رو گفتن که من فقط «مطمئن» و «خیالت راحت» رو شنیدم. نفسم رو باشدت به بیرون فرستادم و بهطرف میز گرد وسط حرکت کردم. کاغذها رو روی میز چیدم و نگاه دقیقی بهشون انداختم. هیچ حس مخالفی نداشتم و خودم هم یقین داشتم که این تاریخ کاملا درسته.
دستم رو زیر چونهم گذاشتم. خب با این حساب ما دو هفته تا این تاریخ فاصله و فرصت داریم و من تنها دو روز برای شروع کارم وقت دارم.
کاغذ آچهاری رو به قسمتهای مساوی تقسیم کردم و کارهایی که نیاز داشتم رو روش نوشتم. لبخند مسخرهای زدم. حداقل اینطوری براشون مشخصه که من ازشون چی میخوام. چارهای جز این ندارم که باهاشون مثل بچهها رفتار کنم!
از جام بلند شدم و کاغذها رو بینشون تقسیم کردم. دوباره برگشتم سرجام و نشستم. نوتپد لپتاپ رو باز کردم و چیزهایی که باید ازشون تحویل میگرفتم رو یادداشت کردم. سرم توی لپتاپم بود که دو تا صندلی عقب کشیده شد و اشکان و فرامرز روبهروم نشستن. نگاه کوتاهی بهشون انداختم و لپتاپ رو بستم.
دستهام رو روی هم گذاشتم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
اشکان لبخندی زد و گفت:
- به ما وظیفه نمیدی؟
چشمهام گرد شد. خجالتزده گفتم:
- معلومه که نه! شما استراحت کنید. آخه من چه وظیفهای بهتون بدم؟!
فرامرز تکخندهای کرد و گفت:
- خجالت میکشی یا فکر میکنی چون سنمون زیاده کاری ازمون بر نمیاد؟
تند گفتم:
- نه! نه من اینجوری فکر نکردم.
نگاهی به همدیگه انداختن و خندیدن. فکری به سرم زد. چه کاری مهمتر و پرفایدهتر از این؟
جلوتر رفتم و دستهام رو به هم قلاب کردم. نگاهی به جفتشون انداختم و گفتم:
- کار مهمتری باهاتون دارم.
مشتاق بهم خیره شدن.
ادامه دادم:
- میخوام که بیشتر بشناسمتون و کمی هم از گذشته بدونم. به اطلاعات بیشتری در مورد کاری که باید بکنم احتیاج دارم.
فرامرز دست بهسـ*ـینه تکیه داد و گفت:
- متولد آذرم. تو به عنوان یک رهبر باید از روی ماه تولد بتونی عنصر فرد مورد نظرت رو تشخیص بدی. ایندفعه رو بهت میگم. عنصرم آتشه. یکی از کارهام ورود به ذهنه که خودت فهمیدی. قابلیت پرواز و تغییر شکل رو هم دارم.
چشمهام رو روی هم فشردم. سرم رو خاروندم و گفتم:
- اگه شما یک هفته پیش اینجا بودید من درگیر یه قضیه خیلی بزرگ نمیشدم.
به اشکان خیره شدم. گفت:
- اینکه درمانگر هستم رو فهمیدی. یه قابلیت خیلی عجیب دیگه هم دارم.
منتظر و کنجکاو بهش نگاه کردم. میخواستم به خودم یاد بدم که هیچوقت حدس نزنم؛ چون حدسزدنهام اصلا به درد نمیخورد.
خم شد به جلو و آروم طوری که کسی نشنوه گفت:
- میتونم نامرئی بشم.
آخرین ویرایش توسط مدیر:





