کامل شده رمان نابودگری از نسل باد(جلد دوم شکست ناپذیر) | elahe-mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از روند داستان راضی هستین و دوست دارید آخر رمان چطور تموم بشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    106
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,011
امتیاز
966
سن
28
محل سکونت
مشهد
واقعا واقعا متاسفم. خودتون هم حتما مثل من درگیر بودید و درک خواهید کرد این دیر پست گذاشتن رو.
یه نکته هست که باید بگم. خواننده های عزیزم با عرض شرمندگی روند پست گذاری یک مقدار کند خواهد شد به خطر اینکه درگیر پاس کردن ترمها و... اینا شدم.
سعی میکنم پست ها رو به جبران بلندتر بذارم. یه دنیا شرمنده نگاهتون:aiwan_lffghfdght_blum:

حالا این پست بلند تقدیم نگاه زیباتون :aiwan_light_blumf:

همه متعجب بهم خیره شدن. به‌طرف فرامرز رفتم و به‌طرفش خم شدم.
آروم توی گوشش گفتم:
- می‌‌خوام که وارد ذهن شاهرخ بشید و سر از کارش در بیارید؛ یعنی ببینید که...
وسط حرفم گفت:
- می‌‌فهمم.
راست ایستادم و با نگاه ازش تشکر کردم.
سه چهار ساعتی می‌‌‌شد که همه ساکت بودن و سرشون مشغول کار‌هاشون بود. این زمان لعنتی تمام کار‌های من رو مختل کرده بود. فکرم رفت پِی نیم ساعت پیش که فرامرز بهم اطمینان داد شاهرخ جاسوس نیست. خیالم راحت شده بود و دیگه نگران اون نبودم. از جام بلند شدم که به نریمان سر بزنم. نباید زیاد از حد تنها می‌موند و این سه چهار ساعت واقعا ازش غافل شده بودم.

نزدیک ندا بودم که پرسید:
- کجا میری؟

به اتاق‌ اشاره کردم.
از جاش بلند شد و گفت:
- من هم میام.
نگاهی زیرچشمی بهش انداختم. نزدیک در ایستادم. حس ششمم سعی داشت چیزی رو بهم بفهمونه. منتظر نشدم و سریع دستم رو روی دستگیره گذاشتم و در رو باز کردم.

نگاهی به اتاق خالی انداختم. دستم رو به پیشونیم کوبیدم. لعنتی، لعنتی، بلند گفتم:
- لعنتی.
برگشتم بیرون و نگاهی به بچه‌‌ها که همه نگران نگاهم می‌‌‌کردن، انداختم.

ایمان پرسید:
- چی‌ شده؟
پرحرص گفتم:

- بردنش.

***

«کمتر از دو روز»
به صورت‌هاشون که سعی می‌‌‌کردن خوشحالیشون رو مخفی کنن نگاهی انداختم و دوباره به برگه توی دستم خیره شدم.
اخمی کردم و گفتم:
- مطمئنین دیگه؟

سرشون رو تکون دادن و هر دو با هم جملاتی رو گفتن که من فقط «مطمئن» و «خیالت راحت» رو شنیدم. نفسم رو باشدت به بیرون فرستادم و به‌طرف میز گرد وسط حرکت کردم. کاغذ‌ها رو روی میز چیدم و نگاه دقیقی بهشون انداختم. هیچ حس مخالفی نداشتم و خودم هم یقین داشتم که این تاریخ کاملا درسته.
دستم رو زیر چونه‌م گذاشتم. خب با این حساب ما دو هفته تا این تاریخ فاصله و فرصت داریم و من تنها دو روز برای شروع کارم وقت دارم.
کاغذ آچهاری رو به قسمت‌‌های مساوی تقسیم کردم و کار‌هایی که نیاز داشتم رو روش نوشتم. لبخند مسخره‌ای زدم. حداقل این‌طوری براشون مشخصه که من ازشون چی می‌‌خوام. چاره‌ای جز این ندارم که با‌هاشون مثل بچه‌‌ها رفتار کنم!
از جام بلند شدم و کاغذ‌ها رو بینشون تقسیم کردم. دوباره برگشتم سرجام و نشستم. نوت‌پد لپ‌تاپ رو باز کردم و چیز‌هایی که باید ازشون تحویل می‌‌گرفتم رو یادداشت کردم. سرم توی لپ‌تاپم بود که دو تا صندلی عقب کشیده شد و‌ اشکان و فرامرز روبه‌روم نشستن. نگاه کوتاهی بهشون انداختم و لپ‌تاپ رو بستم.

دست‌هام رو روی هم گذاشتم و پرسیدم:
- چیزی شده؟
اشکان لبخندی زد و گفت:
- به ما وظیفه نمیدی؟
چشم‌هام گرد شد. خجالت‌زده گفتم:

- معلومه که نه! شما استراحت کنید. آخه من چه وظیفه‌ای بهتون بدم؟!
فرامرز تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- خجالت می‌‌کشی یا فکر می‌‌کنی چون سنمون زیاده کاری ازمون بر نمیاد؟
تند گفتم:

- نه! نه من این‌جوری فکر نکردم.
نگاهی به هم‌دیگه انداختن و خندیدن. فکری به سرم زد. چه کاری مهم‌تر و پرفایده‌تر از این؟
جلوتر رفتم و دست‌هام رو به هم قلاب کردم. نگاهی به جفتشون انداختم و گفتم:

- کار مهم‌تری با‌هاتون دارم.
مشتاق بهم خیره شدن.

ادامه دادم:
- می‌‌خوام که بیشتر بشناسمتون و کمی هم از گذشته بدونم. به اطلاعات بیشتری در مورد کاری که باید بکنم احتیاج دارم.
فرامرز دست به‌سـ*ـینه تکیه داد و گفت:
- متولد آذرم. تو به عنوان یک رهبر باید از روی ماه تولد بتونی عنصر فرد مورد نظرت رو تشخیص بدی. این‌دفعه رو بهت میگم. عنصرم آتشه. یکی از کار‌هام ورود به ذهنه که خودت فهمیدی. قابلیت پرواز و تغییر شکل رو هم دارم.
چشم‌هام رو روی هم فشردم. سرم رو خاروندم و گفتم:
- اگه شما یک هفته پیش این‌جا بودید من درگیر یه قضیه خیلی بزرگ نمی‌شدم.
به‌ اشکان خیره شدم. گفت:
- این‌که درمانگر هستم رو فهمیدی. یه قابلیت خیلی عجیب دیگه هم دارم.
منتظر و کنجکاو بهش نگاه کردم. می‌‌خواستم به خودم یاد بدم که هیچ‌وقت حدس نزنم؛ چون حدس‌زدن‌‌هام اصلا به درد نمی‌خورد.

خم شد به جلو و آروم طوری که کسی نشنوه گفت:
- می‌‌تونم نامرئی بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,011
    امتیاز
    966
    سن
    28
    محل سکونت
    مشهد

    لبم رو گزیدم. من هم مثل خودش به جلو خم شدم و آروم گفتم:
    - نمی‌خواین این رو کسی بفهمه؟
    سرش رو تکون داد و گفت:

    - به هیچ‌وجه.
    سرم رو بااطمینان تکون دادم. برگشت و تکیه داد و گفت:
    - عنصرم هم آبه.
    بیشتر از این اطلاعات، می‌‌خواستم درمورد نارسوس و گذشته بدونم. از این مطمئن بودم که این دونفر پاسخ خیلی از سوالات من رو می‌‌دونستن. دستم رو روی میز کشیدم و گفتم:
    - من اون اوایل خواب یک باغ رو می‌دیدم. توی خوابم یه میز گرد بزرگ وجود داشت. نگاهی به میز روبه‌روم انداختم و گفتم:

    - درست مثل همین. چند نفر پشت اون میز نشسته بودن و حرف می‌زدن. اول آروم صحبت می‌‌کردن. کم‌کم انگار دعواشون شد؛ چون با هم بحث می‌‌کردن و بعد بحثشون به فریاد می‌‌رسید. آخر همه‌شون هم شعله‌ور می‌‌شدن و می‌‌سوختن و خاکستر‌هاشون از کنارم می‌‌گذشت. توی این ماجرا‌‌ها نارسوس هم بود. به من نگاه می‌‌کرد و می‌‌خندید.
    سرم رو بالا آوردم و نگاهشون کردم. هر دو گرفته و ناراحت بهم نگاه می‌‌کردن. پرسیدم:
    - چیزی شد؟
    فرامرز نفس عمیقی کشید و گفت:

    - اون میز گردی که توی خوابت دیدی میز گرد ما بود. به قول خودت درست مثل این میز. اون آدم‌‌های دورش هم ما‌ها بودیم. دقیقا توی همین وضعیتی که الان هستیم، بودیم که فهمیدیم باید بریم فرانسه. فهمیدیم که نارسوس اون‌جا اتراق کرده. تمام بچه‌‌ها مخالفت کردن؛ اما من می‌‌گفتم می‌‌تونیم همون‌جا کلکشون رو بکنیم.
    منتظر به فرامرز که ساکت شد خیره شدم.‌ اشکان نگاهی به فرامرز انداخت و دنبال حرفش رو گرفت:
    - نزدیکی‌‌های اون بیابون اتراق کردیم. ما حدود بیست نفر بودیم که همگی با استفاده از عنصر‌هامون یک‌دفعه به نارسوس و لشکرش حمله کردیم. بچه‌‌ها فقط 3 نفر رو می‌‌‌کشتن و سریع زخمی می‌‌شدن. برای این‌که از پا درنیان مجبور بودم تند تند زخم‌هاشون رو درمان کنم. جنگمون خیلی طولانی شد. اون‌قدر که انرژی من تموم شد و دیگه نتونستم کاری بکنم. حدود پونزده نفرمون همون جا کشته شدن. به هر بدبختی بود خودمون رو به قرارگاه رسوندیم. توی قرارگاه اتفاقی که نباید می‌‌افتاد افتاد...
    نگاه کلافه‌ای کردم. چرا یکهو حرفشون رو قطع می‌‌کنن؟ فرامرز درحالی که سرش رو به دستش تکیه داده بود گفت:
    - توی قرارگاه پنج نفری که مونده بودیم با هم بحثمون شد. اون‌قدر روانی شدیم که به جون هم افتادیم و جنگ عناصر کردیم. بین خودمون! نفهمیدیم چی‌ شد. وقتی به خودمون اومدیم...
    نگاهش کردم و ادامه دادم:
    - وقتی به خودتون اومدین دیدین که از پنج نفر فقط دو نفر باقی موندن.
    هردو با هم آه جگرسوزی کشیدن. نگاه ازشون گرفتم. شاید اگر نریمان با ما می‌موند به همین سرنوشت دچار می‌‌شدیم! وقتی یادم میاد که تونست حتی با دست‌های بسته هم حصار رو از بین ببره تا بیان و نجاتش بدن، مصمم‌تر می‌شدم که وقتی دیدمش بهش فرصت برگشت ندم و قطعه‌قطعه‌اش بکنم.

    نگاهی به چهره‌‌هاشون انداختم و گفتم:
    - اون موقع هم نارسوس توی همین وضعیت بود؟ یعنی یه لشکر هفت هزار نفری داشت؟
    فرامرز سرش رو تکون داد و گفت:

    - نه! اون موقع سعی داشت قبیله‌‌های جن‌‌های از تبار خودش رو متحد کنه.
    دستم رو به چونه‌م گرفتم و گفتم:
    - و الان موفق به انجامِ این کار شده!
    اشکان گفت:
    - این خیلی بده. اون شش قبیله‌ای که با‌هاش متحد شدن از قماش خودشن. شاید یک مقدار هم بدتر؛ چون هیچ جن عاقلی نمیاد این کار احمقانه رو انجام بده و خاکستر بشه!
    دستم رو بالا آوردم و گفتم:
    - نه! این کار از نظر ما احمقانه‌ست. اون‌ها برای انجام این کار نقشه‌ی بزرگی رو ترتیب دادن.
    تازه یادم اومد که این یه راز بود و نباید به هیچ‌کس بگم. نفسم رو سنگین بیرون فرستادم.

    فرامرز با دقت نگاهم کرد و گفت:
    - چه نقشه‌ای؟
    سعی کردم که خراب کاریم رو جمع کنم:

    - من نمی‌دونم چه نقشه‌ای؛ اما حتما یه نقشه‌ای دارن که این‌قدر روی تصمیمشون مصمم هستن.
    اشکان نگاهی به فرامرز انداخت و گفت:
    - اما آخه چه نقشه‌ای؟!
    نگاهی به آوینا که با عجله به سمتم می‌‌اومد انداختم. لپ‌تاپش رو جلوم گذاشت. نگاه دقیقی به نقشه‌ی روبه‌روم انداختم.

    انگشتش رو روی نقطه‌ای گذاشت و گفت:
    - چهار روز دیگه توی این نقطه دو تا شفق اتفاق می‌‌افته. اولین شفق طلوع چهارمین روز و دومین شفق هم غروب اتفاق می‌‌افته.
    بادقت نگاهی به لپ‌تاپ انداختم. باید هرطور شده خودمون رو به اون‌جا برسونیم.

    به صورتش نگاه کردم و گفتم:
    - خب این‌جا کجاست؟
    ابرو‌هاش رو بالا انداخت و گفت:

    - ترومسا.
    با چشم جمع شده پرسیدم:
    - ترومسا؟ کجاست؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:

    - یکی از شهر‌‌های شمالی نروژ.
    با چشم‌های گرد گفتم:
    - چی؟


    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,011
    امتیاز
    966
    سن
    28
    محل سکونت
    مشهد
    لیوان آب توی دستم رو روی میز گذاشتم و پاسپورتی که توسط جیکوب به‌طرفم گرفته شده بود رو گرفتم. نگاهی بهش انداختم. تا حالا پاسپورت رو از نزدیک ندیده بودم؛ اما خب این رو می‌‌‌دونستم که دو ساعته صادر نمیشه!
    بهش نگاه کردم و گفتم:
    - جعلی که نیست؟ حوصله‌ی دردسر ندارم‌ ها!
    دستش رو روی میز گذاشت و گفت:
    - نکنه توقع داری بریم همگی درخواست بدیم و منتظر بمونیم که برامون بفرستن؟ حداقل باید سه روز منتظر بمونیم.
    پاسپورت رو روی میز گذاشتم و گفتم:
    - خب اگه گیر بیفتیم چی؟ مگه مسخره‌بازیه؟
    نچی کرد و گفت:

    - نترس گیر نمی‌افتیم. این‌قدر آدما هستن که همین مدلی مسافرت میرن.
    سرم رو تکون دادم و انگشتم رو تهدیدوار تکون دادم:
    - وای به حالت اگه گرفتار شیم.
    ندا کنارم نشست و گفت:
    - خب چرا تلپورت نکنیم؟
    نگاهش کردم و گفتم:

    - اگه بخواین این مسیر طولانی رو تلپورت کنین دیگه براتون نیرو نمی‌مونه. من تلپورت رو جای دیگه احتیاج دارم.
    رو به جیکوب گفتم:
    - اصلا صبر کن ببینم! این‌ها چه‌طور یک ساعته آماده شدن؟ تو که از ویلا خارج نشدی!
    - از قبل ممکن بود که بخوایم از کشور خارج بشیم. این‌ها مال الان نیست. چند وقت پیش نریمان ترتیبش رو داده بود.
    پرحرص نگاه ازش گرفتم. نگاهی به قیافه‌‌هاشون که منتظر نگاهم می‌‌کردن، انداختم.

    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - چیه؟
    آئیل گفت:
    - خب ما چی‌کار کنیم الان؟
    از جام بلند شدم و گفتم:

    - مگه نمی‌بینین این چی میگه؟ مسئولیتش با ایشون. برید وسایلتون رو جمع کنید. لباس گرم هم بردارید.
    کم‌کم متفرق شدن. رو به جیکوب گفتم:
    - خب بلیط هواپیما چی میشه؟
    روی صندلی نشست و گفت:

    - باید بریم تهران. سه روز طول می‌‌کشه تا به خود ترومسا برسیم.
    با اخم گفتم:
    - چرا این‌همه؟
    جواب داد:

    - چون از تهران میریم استانبول. از استانبول به‌طرف اسلو و بعد هم ترومسا. هر کدوم از این‌ها یک روز طول می‌‌کشه.
    آهانی گفتم و پرسیدم:
    - خب پول این بلیط‌ها رو از کجا می‌‌خوایم بیاریم؟

    - یه جوری جور میشه.
    به طرفش خم شدم و پرسیدم:
    - قیمت هرکدومش چه‌قدره؟
    - همه‌مون با هم 70 تومن.

    با چشم‌های گرد گفتم:
    - رفت و برگشت؟
    سرش رو تکون داد و گفت:

    - نه بابا! فقط رفت.
    گفتم:
    - چه‌جوری جور میشه؟ حالت خوبه؟
    صدایی گفت:

    - غصه نخور دختر، پول هست.
    برگشتم و به‌ اشکان نگاه کردم. لبخندی زد و روی نزدیک‌‌ترین صندلی نشست.

    نگاه دقیقی به صورتم انداخت و گفت:
    - غصه‌ی اون 70 میلیون رو نخور. جون 13نفر توی دست توئه. مواظب نقشه‌‌هایی که کشیدی باش. اولین‌ اشتباه می‌‌تونه آخرین‌ اشتباهت باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,011
    امتیاز
    966
    سن
    28
    محل سکونت
    مشهد
    اخم ریزی کردم و سرم رو تکون دادم. از جام بلند شدم و به‌طرف طبقه‌ی بالا رفتم. باید وسایل مورد نیازم رو جمع کنم تا هرچه زودتر به‌طرف تهران حرکت کنیم و بلیط بخریم. در رو باز کردم و داخل شدم. کوله‌پشتی بزرگ مشکی رنگی که روی تخت بود رو برداشتم. کشو‌های میز رو گشتم و تمام چیز‌هایی که توش بود رو توی کوله خالی کردم. به‌طرف کمد لباس رفتم و دو دست لباس راحتی برداشتم. می‌‌دونستم که به دردم نمی‌خوره؛ اما خب برمی‌دارم. دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. لباس‌ها!
    تندتند از پله‌‌ها پایین رفتم و دیاکو رو صدا کردم.

    از اتاق بیرون اومد و پرسید:
    - چیزی شده؟

    - زنگ بزن به فرانک ببین لباس‌ها آماده شده یا نه!
    جیکوب دست در جیب به‌طرفم اومد و گفت:
    - واقعا توقع داری آماده شده باشه؟
    دیاکو نگاهی به جفتمون انداخت و گفت:

    - آماده شده.
    گوشیش رو به‌طرفم گرفت. پیامکی از طرف فرانک با این مضمون که لباس‌ها آماده شده، بود. لبخندی زدم و نفس راحتی کشیدم.

    پرسیدم:
    - چه‌طور این‌قدر زود آماده کرده؟
    نگاهم کرد و گفت:

    - کار خاصی نمی‌خواد انجام بده. حدود 50 نفر خیاط براش کار می‌‌کنن. الگو‌هاش رو هم کامپیوتری آماده می‌‌کنه. زیاد کاری نداره براش.
    زیر لب گفتم:
    - خب خدا رو شکر.
    و بلند ادامه دادم:

    - زود آماده بشین، امشب باید تهران باشیم.
    رو به دیاکو گفتم:
    - سر راه لباس‌ها رو ازش تحویل می‌گیریم.

    ***
    نگاهی به بچه‌‌ها که بهم خیره شده بودن، کردم. نفس عمیقی کشیدم.
    رو به همه گفتم:
    - امروز که از این ویلا خارج بشیم معلوم نیست که چه‌طور برمی‌گردیم. بالاخره جنگه و من نمی‌تونم پیش‌بینی کنم که چه اتفاقاتی خواهد افتاد؛ اما نهایت تلاشم رو می‌‌کنم تا اتفاق بدی نیفته. آینده معلوم نیست. حدود 20 سال پیش، تلاش برای از بین بردن نارسوس بی‌نتیجه موند و بعد از 20 سال نارسوس تا این حد قوی شده. ما هرگز به اندازه‌ی 20 سال فرصت برای جبران نداریم. اگه موفق نشیم معلوم نیست که دوماه دیگه چه اتفاقی خواهد افتاد. پس باید موفق بشیم حتی به قیمت جونمون. در هر حال امیدم به خداست؛ چون این کارشون رو بی‌پاسخ نمی‌ذاره و من مطمئنم که هر لحظه معجزه‌ای رخ خواهد داد.

    دستم رو دراز کردم و گفتم:
    - حتی اگه الان یه درصد پشیمونید و ته دلتون لرزیده می‌‌تونید برید. شما هیچ مسئولیتی ندارید و باید با قلبتون با من بمونید. اگه الان دستتون رو روی دست من بذارید باید تا آخرش با من بمونید. در غیر این صورت بعد از نارسوس، اونی که جا خالی کرده رو به جهنم می‌‌‌فرستم.
    اولین نفر ندا بود که دستش رو روی دستم گذاشت. بعد از اون به‌ترتیب ارشیا، آوینا، آئیل،‌ ایمان، جیکوب، هلیا، سام، دیاکو، شاهرخ،‌ اشکان و آخر از همه هم فرامرز.
    به چشم‌های فرامرز نگاه کردم و لبخند عمیقی زدم. دستم رو از زیر برداشتم و عقب رفتم. ساک‌‌هاشون رو برداشتن و کم‌کم به‌طرف در رفتن. به کوله مشکی کنار پام نگاهی انداختم. خم شدم تا برش دارم که دستی بلندش کرد. از انگشترش با سنگ اونیکسِ توی دستش، شناختم که کیه.
    دسته‌ی کوله رو گرفتم و کشیدم.

    گفت:
    - میارم.
    نگاهی به چشم‌های یشمیش که روشن‌تر شده بود، انداختم و گفتم:
    - لازم نکرده.
    لب‌هاش رو روی هم فشرد. محکم‌تر دسته کوله رو کشیدم. نگاه عمیقی به صورتم کرد و ر‌هاش کرد. با اخم به رفتنش خیره شدم.

    اشکان نزدیکم ایستاد و با شوخی گفت:
    - می‌‌ذاشتی ببره خب. الان مجبوری خودت این بارِ سنگین رو ببری.
    با همون اخمی که داشتم، گفتم:
    - خودم می‌‌برم.
    نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
    - چرا با‌ ایمان مشکل داری؟
    پوزخند محوی زدم. برگشتم و به چهر‌ه‌اش نگاه کردم. جواب دادم:

    - من با پسرتون مشکل ندارم. من فقط نمی‌خوام به قول خودش از این بیشتر زندگیش رو به‌هم بریزم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,011
    امتیاز
    966
    سن
    28
    محل سکونت
    مشهد
    سلام دوستای همیشه همراه
    اول عید رو بهتون تبریک میگم و امیدوارم بهتون خوش بگذره
    دوم برای هزارمین بار عذرخواهی میکنم از تاخیر پست ها. خودم به شدت از این وضعیت رنج میبرم و راضی نیستم.
    دوستایی که توی نظر سنجی گزینه ی " هیچکدوم مدنظرم نیست" رو انتخاب کردین بی زحمت توی صفحه پروفایلم رنگی که مد نظرتونه رو بگید.
    پایین پست های رمان اسپم ارسال نکنین و توی صفحه پروفایلم سوالاتتون رو بپرسید، با جون و دل جواب میدم. آها! چرا فکر کردید توی پست قبل رمان تموم شده! اصلا اینقدر بی معنی مگه امکان داره؟وقتی رمان تموم بشه مینویسم پایان :|
    خب دیگه سخنرانیم تموم شد

    امیدوارم ازپست جدید لـ*ـذت ببرید

    خم شدم و دسته‌ی کوله رو گرفتم و با زوری که نمی‌دونم یکهو از کجا اومد بلندش کردم. از در خارج شدم. با لبخند عمیقی به زمین که سفیدپوش شده بود خیره شدم. نفسم رو‌‌ هامانند خارج کردم و از بخاری که از دهانم خارج شد کلی کیف کردم. نگاهی به ماشین‌‌ها انداختم. دو تا پاترول‌ ایده‌ی خوبیه. از هم جدا نیستیم. به‌طرف ماشینی که‌ ایمان توش نبود حرکت کردم. کوله رو به دیاکو دادم. به‌طرف جیکوب گرفتش و جیکوب هم روی باربند ماشین بستش. دستی به پالتوی ندا کشیدم. اصلا دوست نداشتم که لباس کسی رو بپوشم. منتظر شدم که بچه‌‌ها تقسیم و سوار بشن. نگاهی به ماشین‌‌ها انداختم. ماشین اول راننده‌اش‌ اشکان بود و‌ ایمان، آوینا، آئیل، دیاکو و شاهرخ همراهش بودن. ماشین بعدی راننده‌اش فرامرز بود و ارشیا، جیکوب، ندا، سام، هلیا و خودم همراهش بودیم. نگاهی بهشون که راحت توی ماشین‌‌ها نشسته بودن، انداختم. بی‌شخصیتی زیر لب نثارشون کردم و به‌طرف در راه افتادم. آخه من می‌‌تونم در به این بزرگی رو باز کنم؟
    نفسم رو به بیرون فرستادم و قفل پایین در رو بالا کشیدم. در روی پاشنه چرخید و به آرومی باز شد. نگاهم رو بالا آوردم. شوکه به کسی که پشت در بود، خیره شدم.
    متعجب گفتم:
    - تو این‌جا چی‌کار می‌‌کنی؟

    به جای این‌که جوابم رو بده، نگاهی به ماشین‌‌ها انداخت. لبخندی زد و بی‌حال روی زمین افتاد. گیج برگشتم و به فرامرز که پشت فرمون نشسته بود خیره شدم.

    ***
    در ماشین رو باز کردم و بهاره رو روی صندلی نشوندم. نگاهی اجمالی به بچه‌‌ها انداختم. از فکری که کردم پوزخندی روی لبم نشست.

    رو به هلیا گفتم:
    - تو برو تو اون یکی ماشین.
    حالا که این دو نفر این‌قدر هم‌دیگه رو دوست دارن و هم رو می‌‌پرستن چرا من همه‌چیز رو به‌هم بریزم؟ اجازه میدم تا لحظات بیشتری رو پیش هم باشن و به عشق پاکشون برسن. از ماشین پیاده نشد.

    نگاه ناراحتی بهم انداخت و گفت:
    - من همین‌جا می‌‌مونم.
    با اخم گفتم:
    - یعنی چی؟ وقتی میگم برو یعنی برو!
    حواسم به ندا که با‌ ایما و‌ اشاره می‌‌گفت نه پرت شد. متوجه منظورش نشدم؛ اما رو به سام کردم و گفتم:
    - پاشو.
    نگاه خیره‌ای به هلیا انداخت و از ماشین پیاده شد. ارشیا جای سام رو تصاحب کرد و من تونستم کنار بهاره بشینم. در رو بستم و رو به فرامرز گفتم:
    - حرکت کنید.
    وقتی از ویلا خارج شدیم، نفس عمیقی کشیدم و چشم‌هام رو بستم. خدایا فقط ازت می‌‌خوام که همگی سالم به این ویلا برگردیم. چشم‌هام رو باز کردم و به بهاره‌ی بیهوش نگاه کردم. رو به بچه‌‌ها گفتم:
    - آب همراهتون هست؟

    نگاه نکردم که کیه، فقط بطری آب رو گرفتم. دستم رو خیس کردم و به صورت بهاره پاشیدم. چشم‌هاش تکون ریزی خورد و کم‌کم باز شد.
    نگاهی بهم انداخت. آروم خودش رو بالا کشید و صاف نشست.

    قبل از این‌که چیزی ازش بپرسم، گفت:
    - نریمان فهمیده که من خبر جاسوسیش رو بهت دادم.
    با اخم نگاهش کردم.
    - من این چند وقت همین نزدیکی‌‌ها بودم. جام رو پیدا کرده بود. صبح برای نماز که بیدار شدم‌ ایمیل‌هام رو چک کردم. تهدیدم کرده بود و گفته بود میاد سراغم. سریع آماده شدم که بیام پیشت. از در خونه که خارج شدم سایه‌ای رو پشت دیوار دیدم. به هر بدبختی خودم رو بهت رسوندم. در رو که باز کردی نجاتم دادی. اگه یک ثانیه دیرتر دیده بودیم معلوم نبود الان چه بلایی سرم اومده.
    نفس عمیقی کشیدم و بطری آب رو به دستش دادم که بخوره.

    رو به فرامرز گفتم:
    - باید لباس‌ها رو تحویل بگیریم. دنبال اون یکی ماشین برید.
    بهاره گفت:
    - می‌‌دونم دست‌وپا گیرتون میشم، ببخشید.
    چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و نگاهش کردم:
    - حالا که اومدی. دیگه حرفش رو نزن.
    نگاهم کرد و دیگه حرفی نزد. پوف کلافه‌ای کشیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم. فضای دور و اطراف به خاطر برفی که دیشب اومده بود کاملا سفید شده بود. به احتمال زیاد نروژ هم سرد باشه؛ چون نزدیک قطبه! تا حالا از کشور خارج نشده بودم. به پاسپورت‌‌های جعلی فکر کردم. حالا برای اونا چه خاکی توی سرم بریزم! اگه گیر بیفتیم چی؟ لبم رو گزیدم. خدایا ازت خواهش می‌‌کنم خودت هوامون رو داشته باش. مغزم از این همه فکری که توش چرخ می‌‌خورد درد گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,011
    امتیاز
    966
    سن
    28
    محل سکونت
    مشهد
    ماشین از حرکت ایستاد. به بیرون نگاهی انداختم. فکر کنم رسیده بودیم. از ماشین پیاده شدم و منتظر دیاکو شدم. به‌طرفم اومد و بی‌حرف از کنارم رد شد. دنبالش راه افتادم. جلوی دری شیشه‌ای ایستاد. نگاهی بهم انداخت و در رو هل داد. منتظر شد تا من داخل بشم. آروم حرکت کردم و وارد شدم. به محض ورودم با فرانک چشم تو چشم شدیم. لبخند عمیقی زد و شروع کرد به احوال‌پرسی. آخه دختر خوب مگه من چه‌قدر تو رو می‌شناسم که انقدر احوال می‌‌پرسی!
    دیاکو گفت:
    - فرانک جان بی‌زحمت لباس‌ها رو میاری؟
    سرش رو تکون داد و با لبخند گفت:

    - آره عزیزم.
    و به‌طرف دری حرکت کرد.
    با لب‌های کج شده به رفتنش نگاه کردم. چه معنی میده که به یه پسر بگه عزیزم؟! مگه این عزیزته آخه؟ ایشی زیر لب گفتم. چه‌قدر پررو! اصولا از این مدل آدم‌ها زیاد خوشم نمیاد.

    دیاکو نگاهی به صورتم انداخت. گوشه‌‌های چشمش جمع شد و با خنده گفت:
    - فرانک عادت داره به همه میگه عزیزم.
    از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم و گفتم:
    - عادت خیلی بدیه! چه معنی داره!
    لحظاتی بعد فرانک از در خارج شد و جعبه بزرگی همراه خودش آورد. فکری به سرم زد.

    گفتم:
    - این‌جا پالتوی آماده ندارین؟
    سرش رو تکون داد و گفت:

    - چرا. این هفته فروشمون به خاطر سردی هوا زیاد بود. قراره یه سری دیگه آماده کنیم. فقط یه دونه از قبلی‌ها هست که متاسفانه سایزت نیست.
    لبم رو از داخل گزیدم و پرسیدم:
    - کوچیکه یعنی؟

    لبخند گشادی زد و گفت:
    - نه! بزرگه!

    خب چاره‌ای نبود. از هیچی که بهتر بود! گفتم:
    - میشه بپوشمش؟
    گفت:
    - البته.

    و باز دوباره رفت.
    چرخی دور سالن زدم. دیاکو گفت:
    - همین پالتو که خوبه!
    ایستادم و گفتم:
    - مال خودم سوخت. این مال نداست.
    نگاهم به سمت فرانک کشیده شد. پالتوی خاکستری رنگی رو به‌طرفم گرفت. دست دراز کردم و گرفتمش. پالتوی ندا رو درآوردم و پوشیدم.

    نگاهی به خودم انداختم. آروم خندیدم. نگاهی به فرانک انداختم و گفتم:
    - بزرگه!
    - می‌‌تونم تنگش کنم ها!

    نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
    - چه‌قدر طول می‌‌کشه؟

    - پنج دقیقه‌ای حاضره.
    چاره‌ای نبود. اجبارا از تنم درش آوردم و به‌طرف فرانک گرفتم. به‌طرف جعبه‌ی بزرگی که روی میز گذاشته بود رفتم و درش رو باز کردم. لباس که رو بود رو، بیرون کشیدم. لبخند بزرگی زدم. همونی بود که می‌‌خواستم. دستی به پارچه زمخت و محکمش کشیدم. رنگ لباس رو سرمه‌ای انتخاب کرده بودیم. یه لباس سرهم و چسب بود. توی بعضی از درز‌هاش مغزی‌‌های آبی رنگی کار شده بود. لباس رو تا کردم و به داخل برگردوندم. لباس خیلی چسب و بدن‌نما بود و پیشنهاد داده بودم که برای دخترا یه شنل تا نزدیکی زانو هم دوخته بشه؛ چون اولین نفر خودم معذب بودم.

    نگاهی به در که فرانک ازش خارج شد، انداختم. پالتو رو به‌طرفم گرفت و گفت:
    - اندازه شد.
    پوشیدمش. خب از حالت قبلش خارج شده بود. زیادی انداز‌ه‌ام نبود؛ اما از حالت ضایع قبلش خارج شده بود و می‌‌شد تحملش کرد. قبل از این‌که به خودم بیام، دیاکو گفت:
    - بریم؟

    نگاهی به جعبه‌ی توی دستش انداختم و سرم رو تکون دادم. پالتوی ندا رو از روی صندلی برداشتم. از فرانک خداحافظی کردم و خارج شدم. به‌طرف ماشین حرکت کردم. بارش برف شروع شده بود. دیاکو به‌طرف ماشین خودشون رفت و لباس‌‌ها رو توی صندوق گذاشت. در رو باز کردم و نشستم.
    نگاهی به فرامرز که بهم خیره شده بود انداختم و گفتم:
    - خیلی دیر شد. راه بیفتین.
    سرش رو تکون داد و دنده رو جا زد.
    سرم رو به شیشه تکیه دادم. بهتره یه‌کم استراحت کنم تا یه‌کم فکرم آروم شه. آروم چشم‌هام رو روی هم گذاشت و نفهمیدم کِی خوابم برد.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,011
    امتیاز
    966
    سن
    28
    محل سکونت
    مشهد
    نه نگید که خواننده های رمان رو دارم از دست میدم:aiwan_light_girl_cray2:
    یه پست سورپرایز و فوق العاده جالب آوردم :aiwan_light_girl_sigh:


    نریمان

    نگاه عمیقی به در بزرگ و سفید رنگ ویلا انداختم.
    نالوس کنارم ایستاد و با صدای عجیب و غریبش پرسید:
    - این‌جا هستن؟
    سرم رو به معنی آره تکون دادم. حوصله‌ی صحبت کردن با‌هاش رو نداشتم. همراه با چند جن دیگه‌ای که همراهمون اومده بودن جلو رفت و توی در غیب شد. با اخم به رفتنش نگاه کردم. الینا حصار رو از بین بـرده؟

    دست به‌سـ*ـینه ایستادم و منتظرشون شدم. مطمئنم که از این‌جا رفتن؛ چون این‌قدر احمق نیستن که حصار رو از بین ببرن. با از بین بردن حصار صدمه می‌‌دیدن. شاید یه تله باشه! یک دقیقه‌ای گذشته بود که نالوس عصبی جلوم ظاهر شد.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - نبودن؟
    جواب داد:

    - نه.
    چشم‌هام رو بستم و گفتم:
    - چیز عجیبی نیست.
    با استفاده از جادو تلپورت کردم و توی چادر فبیلس ظاهر شدم. من همون کسی بودم که الینا رو به‌خاطر استفاده از جادو توبیخ می‌‌‌کردم!

    فبیلس عصبی نگاهم کرد و گفت:
    - نباید توی چادر من ظاهر بشی.
    روی زمین نشستم و گفتم:
    - یادت رفته؟ از شرط‌‌های عهدنامه بود که من برای ورود به چادرها، از کسی اجازه نمی‌گیرم.
    خشمگین به صورتم خیره شد.

    دستی به لبم کشیدم و گفتم:
    - نابودگر نبود.
    خم شد به جلو و پرخشم گفت:
    - یعنی چی که نبود؟

    - یعنی اون اون‌قدر احمق نیست که بمونه تا ما بریم سراغش.
    تکه‌ی گوشتی که جلوش بود رو برداشت و با نیشخندی گفت:
    - پس خودت برو این حرف رو به نارسوس بگو.
    تکه‌ای از گوشت رو با دندون کند و با دهان پر ادامه داد:
    - البته اگه جرأتش رو داری.
    از جام بلند شدم و از چادر خارج شدم. نگاهی به جمعیت انداختم. دلم نمی‌خواست به این زودی لو برم. همه‌ش مقصر بهاره‌ی احمق بود. مگه دستم بهش نرسه. کنار تخته سنگی نشستم و به رفت‌وآمد تند لشکر فبیلس نگاه کردم. باید خودم رو پیش نارسوس برسونم و بهش بگم. چشم‌هام رو از خشم روی هم فشردم. اصلا حوصله‌ی ملاقات با اون موجود کریه‌المنظر رو نداشتم. چشم‌هام رو باز کردم و به لاسا که روی هوا چهارزانو نشسته بود، خیره شدم. از این‌که بهم خیره شده بود تعجب کردم.

    سری تکون دادم و گفتم:
    - چیه؟
    با صدای خشمناک گفت:
    - چرا نابودگر رو با خودت نیاوردی؟
    چشم ازش گرفتم و گفتم:
    - فکر می‌‌کنی نابودگر احمقه که راحت گیر من بیفته؟

    روی سم‌‌هاش ایستاد. نگاهی به قامتش انداختم. مو‌های مشکی بلندش توی باد می‌‌رقصید.
    به افق خیره شد و گفت:
    - مطمئن باش خودم نابودگر رو می‌‌کشم و قلبش رو از سـ*ـینه‌اش بیرون می‌‌کشم. قسم می‌‌خورم که انتقام طیکل رو بگیرم.
    من سعی‌ام رو کردم تا الینا اون حماقت رو انجام نده؛ چون از لاسا می‌‌ترسیدم؛ چون عشقی که بینشون بود نشون می‌‌داد که لاسا از مرگ طیکل، ساده نمی‌گذره. حقیقتش از خشم توی صداش ترسیدم و برای الینا نگران شدم. صدایی ته مغزم فریاد زد تو بین این‌ها چی‌کار می‌‌کنی؟
    دستی به پیشونیم کشیدم و از جام بلند شدم. به خاطر فضای سنگینِ اینجا، اصلا نمی‌تونستم اون اقتداری که داشتم رو کامل حفظ کنم. حتی نفس کشیدن برام مشکل بود. سایه‌‌های منحوسشون واقعا سیاه و سنگینه. گاهی واقعا بدنم می‌‌لرزه. چشم‌هام رو بستم و توی چادر نارسوس ظاهر شدم.
    گردنش رو خاروند و گفت:
    - چی‌شد؟ نابودگر رو آوردین؟
    رو ازش گرفتم و گفتم:
    - نه.

    دوست نداشتم به صورتش نگاه کنم. حسابی زشت و بی‌ریخت بود.
    - یعنی چی که نه؟

    دست به‌سـ*ـینه ایستادم و گفتم:
    - یعنی نبود!
    با صدای زمختش پرسید:
    - فکر می‌‌کنی کجا رفته باشه؟

    سرم رو پایین انداختم. یقینا الینا در حال سفر به‌ طرف شفقه و من بر اساس نقشه‌م نباید چیزی بهش بگم.
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - نمی‌دونم. زود لو رفتم و فرصت نکردم از قدم بعدیشون با خبر بشم.
    حواسم به ستاره‌ای که روی دیواره‌ی چادر حک شده بود، پرت شد.

    صدای مسخره‌ای از خودش درآورد و گفت:
    - حالا کدوم گوری دنبالش بگردم.
    عصبی گفت:
    - برو پیش یزقیل و بهش بگو بیاد پیشم.
    برگشتم و پراخم نگاهش کردم.
    - یادت رفته؟ من سرباز تو نیستم.

    نگاهی به صورتم انداخت و قهقهه زد. بعد از این‌که قهقهه‌ی مسخره‌اش تموم شد، گفت:
    - راست میگی. اصلا یادم نبود.
    با دست به بیرون‌ اشاره کرد و گفت:

    - می‌‌تونی بری.
    نگاه منزجری بهش انداختم و از چادر خارج شدم. نریمان مطمئن باش که این‌ها وقتی کارشون با‌هات تموم بشه، می‌‌کشنت. به این شک نداشتم. باید هرطور شده الینا رو پیدا کنم و خودم رو بهش برسونم. دستی به صورتم کشیدم. با اون اخلاق گندِ الینا حتما وقتی ببینتم زنده‌ام نمی‌گذاره. پوفی از سر بیچارگی کشیدم. باید برم پیش بابا. 100درصد بابا هم از دستم شاکیه. نگاهی به پشت سرم انداختم. یزقیل همراه چند نفر به ‌طرف چادر می‌اومد. از فکرم گذشت که حالاحالا‌ها این‌جا کار دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,011
    امتیاز
    966
    سن
    28
    محل سکونت
    مشهد
    برگشت و نگاه خیره‌ای بهم انداخت. از کنارش رد شدم. باید یه‌کم این اطراف دور می‌زدم. ده دقیقه‌ای مشغول گشتن بودم. نگاهی به اطرافم انداختم. تقریبا می‌‌شد گفت که از چادر‌‌ها دور شده بودم. نگاه دقیقی به روبه‌روم انداختم. توی فاصله‌ی نسبتا دوری از جایی که من ایستاده بودم، اتاقکی شیشه‌ای بود که چند نفر از اجنه توی صف ایستاده بودن و نوبتی داخل می‌‌رفتن. با دقت نگاهش کردم. میله‌ی مسی بلندی روی سقفش قرار داشت. به آسمون خیره شدم. پس این‌جاست اون خوشه‌ی ستاره‌ای!
    دوباره با دقت به اتاقک نگاه کردم. سردرد شدید مجبورم کرد بشینم. فکر کنم انرژیش خیلی زیاده!
    صدای‌ ایمان توی سرم پیچید:
    - معلوم هست کدوم گوری هستی؟
    سرم رو محکم بین دست فشردم و گفتم:

    - هی! آدم باش. سرم داره منفجر میشه.
    بعد از چندثانیه سردردم از بین رفت.‌ اشتباه می‌‌کردم، انرژی از اون نبود. پوفی کشیدم. تله‌پاتی با این دیوونه دردسره!

    گفت:
    - کدوم جهنم‌دره‌ای رفتی؟ تو جاسوس بودی؟ خاک برسرت. خدا لعنتت کنه نریمان. حالم ازت به‌هم می‌‌خوره.
    نفس عمیقی کشیدم و بی‌توجه به چرت‌وپرت‌‌هاش گفتم:
    - من توی صف افراد نارسوسم. در حال انجام یک ماموریت خیلی مهم.
    دیگه صدایی نشنیدم. پوزخندی زدم. می‌‌‌تونستم حدس بزنم که چه‌قدر متعجب شده و داره حرفم رو تجزیه و تحلیل می‌‌کنه. فقط خداکنه پیش الینا دهن لقی نکنه.
    از جام بلند شدم و به اتاقک شیشه‌ای خیره شدم. از فکری که کردم، نیشخندی کنار لبم نشست.

    ***

    ایمان
    سام تکونم داد و گفت:
    - چته؟
    گیج نگاهش کردم و جواب دادم:

    - هیچی.
    منظور نریمان رو متوجه نشدم. چه ماموریتی؟ اگه ماموریت بود که الینا اون‌قدر عصبی نمی‌شد.
    دوباره با تکون سام از فکر خارج شدم.

    عصبی به‌طرفش برگشتم و گفتم:
    - چیه؟
    پرسید:
    - خب چته؟

    - خب به توچه؟ اصلا کی گفت تو بیای این‌جا؟
    سـ*ـینه سپر کرد و گفت:
    - الینا.
    پرحرص نگاه ازش گرفتم و گفتم:
    - این‌قدر که پرحرفی نمی‌تونه تحملت کنه.
    خم شد و در گوشم گفت:
    - نه اتفاقاً. می‌‌خواست هلیا رو بفرسته؛ اما هلیا قبول نکرد. اجباراً من رو گفت بیام.
    با فک قفل شده برگشتم و نگاهش کردم. پوزخندی زد و روش رو به طرف مخالف چرخوند. کلافه دستی به صورتم کشیدم.
    همون یک ذره اعتماد و علاقه‌ای که الینا نسبت بهم داشت با اون حرفم از بین رفت. راستی چی‌ شد که اون حرف رو زدم؟ دست خودم نبود، بود؟ لعنتی به خودم و هلیا فرستادم.
    کاش می‌‌شد یک روز برای همیشه جادو رو از بین برد. از همون روز اول با دونستن ساحره بودن هلیا اصلا نباید بهش توجه می‌‌کردم. این چه حماقتی بود که کردم؟ نریمان عوضی هم راحت استفاده‌اش رو از این قضیه برد. چشم‌هام رو بستم. چشم‌های الینا پشت پلکم نقش بست.
    سعی کردم با‌هاش ارتباط برقرار کنم. روشی که از این به بعد زیاد با‌هاش سروکار داشتیم. حداقلش اینه که این‌طوری اگر نخواد هم مجبوره که حرف‌هام رو بشنوه.

    صداش زدم:
    - الینا؟
    جواب نداد. ادامه دادم:

    - می‌‌دونم که می‌شنوی و مجبوری که بشنوی.
    دوباره جوابی نگرفتم. گفتم:
    - هلیا فقط جن‌گیر نیست. هلیا یه ساحره‌ست.
    جواب داد:
    - خب که چی؟ مثلا می‌‌خوای بگی جادوت کرده؟ ببین آقای شهسوار دیگه این موضوع، ذره‌ای برام اهمیت نداره. فهمیدی؟ و دیگه اصلا به هیچ‌وجه نمی‌خوام حرفش زده بشه. بعد از این‌که این ماموریت رو تموم کنیم هرکی میره سرکار خودش و همه‌مون خلاص میشیم. بعد از اون راحت زندگیت رو بکن و مطمئن باش که من زندگیت رو به‌هم نمی‌ریزم.
    - الینا گوش کن. من فکر می‌‌کنم اون قضیه نقشه‌ی سام و هلیا بود.
    - هه! چرا فکر می‌‌کنی اون‌قدر مهمی که بخوان تصویر خرابت رو خراب‌تر کنن؟ عشق تو خیلی وقت پیش برای من مرده؛ پس دست‌وپای بیهوده نزن.
    از این همه سنگدلیش دلم گرفت.

    عصبی گفتم:
    - مطمئن باش یه روز پشیمون میشی.
    جواب داد:
    - من همین الان از این‌که یه مدت توی زندگیم بودی، پشیمونم. خیالت راحت از این پشیمون‌تر نمیشم.
    ارتباط رو قطع کردم. خیلی خوش خیالم که فکر کردم به حرف‌هام گوش میده.
    صدای بابا حواسم رو پرت کرد. سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم.

    با اخم گفت:
    - میگم چرا الینا با تو این‌طوریه؟

    دندون‌هام رو روی هم فشردم. سرم رو برگردوندم و به بیرون خیره شدم. مطمئن باش پشیمونت می‌‌کنم.
    جواب دادم:
    - نمی‌دونم. مشکل داره!
    سام برگشت و به صورتم نگاه کرد. پراخم برگشتم و به چشم‌هاش زل زدم. بی‌تفاوت رو ازم گرفت.

    بابا دوباره پرسید:
    - یعنی چی که مشکل داره؟

    - یعنی روانیه. خوددرگیری داره. میشه تمومش کنین؟
    چشم‌غره‌ای بهم رفت و به روبه‌روش خیره شد. از اون چشم غره‌‌ها که یعنی بعدا حسابت رو می‌‌رسم.
    به بیرون خیره شدم. مطمئن باش الینا، با رفتار سردت حوصله‌م رو سربردی و قسم می‌‌خورم که از رفتارت پشیمون میشی.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,011
    امتیاز
    966
    سن
    28
    محل سکونت
    مشهد
    الینا
    دستی به صورتم کشیدم و به هوای برفی خیره شدم. یک ساعتی می‌‌شد که از رشت رد شده بودیم و فکر می‌‌کنم تا یک ساعت دیگه به فرودگاه برسیم. حواسم رفت پی حرف‌های‌ ایمان. یه دروغ دیگه رو شد. البته دروغ که نه! یه راز. هلیا یه ساحره‌ست. مثل سام؛ اما با دوز بیشتر!
    اعتماد به‌نفس‌ ایمان ستودنیه. چه‌قدر خودش رو دستِ بالا گرفته. مثلا هلیا و سام نقشه بریزن که‌ ایمان رو پیش من خراب کنن. خنده‌ای تحویل خودم دادم.

    ندا کامل به‌طرفم خم شد و با صدای بسیار آرومی گفت:‌
    - ایمان با هلیا بحثش شد.
    برگشتم و کنجکاو به چشم‌هاش که توی میلیمتری چشم‌هام بود نگاه کردم. خم شد و توی گوشم گفت:‌
    - ایمان حرف‌های خوبی به هلیا نزد؛ یعنی بهتره بگم فحش و فحش‌کاری شد.
    پرسیدم:
    - پس من کجا بودم؟
    آروم جواب داد:

    - نمی‌دونم! فکر کنم درگیر طیکل بودی. خلاصه که دعواشون شد. برای همین هلیا نرفت توی ماشین اون‌ها.
    زیرچشمی به هلیا که به بیرون خیره بود نگاه کردم و پرسیدم:
    - نفهمیدی برای چی؟

    وقتی جواب نداد نگاه از هلیا گرفتم و به صورتش خیره شدم.
    گفت:
    - چرا راستش!
    پرسیدم:
    - خب واسه چی؟

    - سر تو بود. یه‌کم از بحثشون اسم تو رو هم می‌‌بردن.
    دقیق نگاهش کردم و پرسیدم:
    - به من هم فحش دادن؟
    نچی کرد و گفت:

    - نه بابا.
    سرم رو تکون دادم و به پشتی صندلی خیره شدم. معنی کار‌های‌ ایمان رو نمی‌فهمم. خدایا از شرش به تو پناه می‌‌برم. این موجود خیلی عجیبه! مثلا چه بحثی بوده که من هم بودم؟ یعنی‌ ایمان به خاطر من با‌هاش دعوا کرده؟ سرم رو به صندلی تکیه دادم و به سکوت جاده خیره شدم.
    از ماشین پیاده شدم و پالتوم رو مرتب کردم. جیکوب پیاده شد و رفت لبه‌ی ماشین ایستاد تا وسایل رو از باربند باز کنه. یه‌کم به خاطر پاسپورت‌‌های جعلی استرس داشتم. تهران برف نیومده بود؛ اما سوز سردی داشت.
    نیم ساعت بعد همه توی سالن پرواز‌‌های خارجی منتظر بودیم. جلو رفتم و به جیکوب که به طرفمون می‌‌اومد خیره شدم.

    جلوم ایستاد و گفت:
    - شانس آوردیم. توی این هفته تنها پروازش امروز بوده. شانس دیگه‌مون اینه که 20 نفر به خاطر هوای اون‌جا سفرشون رو کنسل کردن؛ اما ساعت 5 پروازه .
    - مهم نیست. یه 4 ساعتی معطلی داره فوقش.
    برگشتم و روی صندلی نشستم. چشمم به‌ ایمان افتاد که اخم بزرگی بین ابرو‌هاش نشسته بود. یک لحظه دلم از اخمش ریخت. کمی ترسیدم. تا حالا این‌طور ندیده بودمش. چشم ازش گرفتم و حواسم رفت به مکالمه‌ی بین آئیل و آوینا...

    آئیل گفت:
    - تو مطمئنی که اون‌جا شفق میشه؟

    - آره مطمئنم.
    آئیل با خوشمزگی گفت:
    - من تا حالا خارج نرفتم. حالا با تو میرم.
    آوینا خنده‌ی ریزی کرد و چیزی نگفت.

    آئیل با لحنی جدی گفت:
    - نمی‌دونم چرا استرس دارم. به این علنی شدن کارمون حس خوبی ندارم.
    آوینا جواب داد:
    - دلت رو بد نکن. چیزی نمیشه.
    - مگه من گفتم چیزی میشه؟

    مکثی کرد و گفت:
    - پس تو هم حس کردی مگه نه؟

    - حقیقتش من هم یه حسی دارم؛ اما نمی‌تونم براش اسم بذارم. نمی‌دونم چیه؛ اما خوب نیست.
    جیکوب نزدیکم شد و گفت:
    - بیاین بریم بارها رو تحویل بدیم. تا گیت بسته نشده کارهامون رو بکنیم.
    سرم رو تکون دادم و از جام بلند شدم. دستش رو توی کیفی که روی سرشونه‌ش بود کرد و پاسپورتی رو به‌طرفم گرفت.
    بازش کردم و نگاهی بهش انداختم. نفس عمیقی کشیدم و کوله‌م رو برداشتم. فقط امیدوارم که اتفاق بدی نیفته.
    توی صف کنترل گذرنامه‌‌ها ایستاده بودیم. منتظر به فرامرز که جلوتر از همه بود و حالا نوبتش شده بود خیره شدم. زیر لب صلوات فرستادم. وقتی گذرنامه‌ی مهر خورده رو تحویل گرفت نفسم رو به‌شدت به بیرون فرستادم.
    پاسپورت رو جلوی افسر خانمی که منتظر بهم خیره شده بود گذاشتم. می‌‌شد گفت که آخرین نفری بودم که رد می‌‌شدم. نگاه دقیقی به صورتم انداخت و بعد به عکس. با اخم گنده‌ای مهر خروج رو زد و پاسپورت رو بهم برگردوند. با خودش هم دعوا داشت. نفس عمیقی کشیدم و رد شدم. روی صندلی‌‌های انتظار نشستیم و منتظر شدیم تا شماره‌ی پرواز رو اعلام کنن.

    سه ساعتی گذشته بود و تا اعلام پروازمون چیزی نمونده بود. تازه بعد از 3 ساعت داشت خوابم می‌‌برد که ندا تکونم داد و گفت:
    - پاشو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,011
    امتیاز
    966
    سن
    28
    محل سکونت
    مشهد
    یه پست بلند و درست حسابی

    دستی به چشم‌هام کشیدم و از جام بلند شدم. کارت پرواز رو به افسری که ایستاده بود دادم و رد شدم. همراه بچه‌‌ها سوار اتوبوس شدیم و منتظر شدیم. به قیافه‌‌هاشون نگاه انداختم. مسئولیت جون این آدم‌ها به گردن منه. واقعا مسئولیت سنگینیه. اتوبوس حرکت کرد و نزدیکی هواپیما ایستاد. نگاهی به هواپیما انداختم. حدود 5 ماه پیش با مشهد خداحافظی کردم و دیگه نشد که برگردم و حالا باید با ایران خداحافظی کنم و امیدوارم این‌دفعه بشه که برگردم. نگاه آخر رو به ایران انداختم و وارد هواپیما شدم. از حسی که داشتم خنده‌ام می‌‌گرفت. نگاهی به شماره صندلی کردم و نشستم. متاسفانه صندلیم وسط بود. متنفرم از این صندلی‌‌های چهارنفره. پوفی کردم و نشستم. منتظر به بچه‌‌ها که دونه‌دونه از کنارم رد می‌‌شدن نگاه می‌‌کردم تا ببینم کی کنارم میشینه. نگاه از انگشتر مشکیش گرفتم و به چشم‌های یشمیش خیره شدم.
    پرسیدم:
    - چیزی شده؟

    ته بلیط دستش رو نشونم داد. وای بلندی توی دلم گفتم و از جام بلند شدم. از جلوم رد شد و دقیقا صندلی کنارم نشست. برگشتم و به ندا که صندلی موازی من نشسته بود نگاه زاری انداختم. لبش رو گزید و روش رو به‌طرف پنجره چرخوند. نفس عمیقی کشیدم و کمربندم رو بستم. سرم رو به صندلی تکیه دادم و به مهماندار‌ها خیره شدم.
    خلبان صحبت کوتاهی با مسافر‌ها کرد و هواپیما شروع به حرکت کرد. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم بخوابم. این‌طوری کمتر اذیت می‌‌شدم. اون‎قدر زیاد خوابم می‌‌اومد که به ثانیه نکشید خواب در آغوشم کشید.

    ***

    نریمان
    دست به‌سـ*ـینه جلوی نارسوس ایستاده بودیم. یعنی من و شش فرمانده لشکرش.
    با عصبانیت روی زمین نشست و نگاه خشمناکی بهمون انداخت. گفت:
    - تعمیر اون مرکز چه‌قدر طول می‌‌کشه؟
    اُمیس نگاهی به بقیه انداخت و گفت:

    - حداقل یک ماه.
    نارسوس نعره‌ای کشید و گفت:
    - لعنتی. ما اون‎قدر وقت نداریم.
    مکثی کرد و دوباره پرسید:
    - با جادو چه‌طور؟
    وراکوز جواب داد:

    - متاسفم. با استفاده از جادو، خوشه دیگه اثری نداره.
    یکهو بلند شد و ایستاد و گفت:
    - پس چه غلطی بکنیم؟
    سمکلی آروم پرسید:
    - اصلا چه‌طور اون اتاق خراب شد؟
    نارسوس اخمی کرد و با صدای گرفته‌ای گفت:

    - نمی‌دونم.
    فبیلس گفت:
    - نمیشه هیچ راه دیگه‌ای پیدا کرد؟ ما فردا به اون‌جا احتیاج داشتیم.
    لمانریز قدمی جلو رفت و گفت:
    - بهتر نیست دنبال کسی که این‌کار رو کرده بگردیم؟
    اوضاع داشت خطرناک می‌‌شد. از گوشه‌ی چشم نگاهی به همه انداختم و رو به نارسوس گفتم:
    - مگه افراد به اندازه کافی از اون استفاده نکردن؟
    نگاه دقیقی بهم انداخت که باعث شد مو به تنم سیخ بشه. جواب داد:
    - خب چرا!
    سرفه‌ای کردم و گفتم:

    - خب چه اصراری داری؟ فکری برای بقیه اقداماتتون بکن.
    لبخندی زد و شروع به کف زدن کرد. واقعا که دیوانه‌ست. البته توقعی هم از مغز پوچش ندارم.

    خوشحال رو به شش فرمانده‌ش گفت:
    - برید سراغ کار‌هاتون، صداتون می‌‌کنم.
    سر تعظیمی فرود آوردن و خارج شدن. من هم پشت سرشون از چادر خارج شدم. باید حتما اقدام بعدیشون رو هم بفهمم. پوزخندی گوشه‌ی لبم نشست.
    اون اتاق شیشه‌ای برای دریافت انرژی بود. فردا یا شاید هم پس فردا، خوشه طوری قرار می‌‌گرفت که بیشترین مقدار انرژی رو می‌‌شد ازش دریافت کرد. هرچی بیشتر از این انرژی بهره می‌‌بردن در برابر شهاب‌‌های آسمانی مقاوم‌تر می‌‌شدن. بالاخره ما تا یه جایی می‌‌تونیم جلوگیری کنیم و حتما بعد از یه جاییش باید چشم امید به کمک خدا داشته باشیم. من فقط سنگ سفیدی پیدا کردم و بین میله‌ی مسی و اتاق شیشه‌ای گذاشتم. کاری که به عقل جن هم نمی‌رسه! نیشخندی زدم.
    سنگ جلوی پام رو پرتاب کردم. فکرم کار نمی‌کرد. نمی‌دونستم که باید دنبال چه چیز دیگه‌ای بگردم. باید تا موقع گردهمایی نارسوس منتظر می‌‌موندم. نگاهی به خورشید که درحال غروب بود انداختم. کاش می‌‌دونستم الینا کجاست.

    ***

    الینا
    دستی به گردنم کشیدم و سوالی به‌ ایمان که به چشم‌هام خیره شده بود، نگاه کردم.
    اشاره‌ای به جلوم کرد و گفت:
    - شامت رو بخور.
    سر چرخوندم و به غذای جلوم نگاه کردم. توی این تکون خوردن‌ها مگه آدم دلش چیزی برمی‌داره؟ صدای شکمم که دراومد فهمیدم دلم می‌‌خواد چیزی برداره. با آرامش غذام رو خوردم و سعی کردم که یادم بره‌ ایمان کنارم نشسته و زیرچشمی حرکاتم رو کنترل می‌‌کنه. داشتم از نگاه خیر‌ه‌اش کلافه می‌‌شدم. لبم رو با دستمال پاک کردم و برگشتم نگاهش کردم.
    بدون این‌که غافلگیر بشه همون‌طور خیره به نگاه کردنش ادامه داد.

    حالت معمولیم رو حفظ کردم و پرسیدم:
    - توی صورتِ من دنبال چی می‌‌گردی؟

    لبخند کجی زد که بیشتر به پوزخند شبیه بود.
    جواب داد:
    - دنبال اون عشقی که توی چشم‌هات گم کردم.
    لبم رو از داخل گزیدم.

    رو ازش برگردوندم و گفتم:
    - تلاش بی‌خود نکن. چیزی گیرت نمیاد.

    و تکیه دادم. نیشخند صداداری زد و به صندلیش تکیه داد.
    آروم گفت:
    - چی‌شد که به این‌جا رسیدیم؟

    راستش نمی‌دونم که چرا یکهو این تصمیم رو گرفتم؛ اما گرفته بودم. تصمیم گرفتم یک‌بار برای آخرین بار با‌هاش جروبحث نکنم و کار به توهین و بی‌احترامی نکشه. می‌‌خواستم خیلی عاقلانه بهش بفهمونم که دیگه صحبت درموردش فایده‌ای نداره.
    گفتم:
    - یعنی خودت نمی‌دونی؟
    دستش رو روی دسته‌ی صندلی مشترکمون گذاشت و گفت:

    - نمی‌دونم.
    نمی‌دونم! کلمه‌ای که یک نوع راه فرار از سوال طرفته. این نمی‌دونم کاملا دروغه؛ چون می‌‌دونی؛ اما نمی‌خوای بدونی. دلت می‌‌خواد اون چیز‌هایی که می‌‌دونی دروغ بود. همه‌ش الکی و غیر واقعی بود؛ اما نیست...

    سرم رو به‌طرفش چرخوندم و گفتم:
    - می‌‌دونی. تو با وجود هلیا نباید دلبسته‌ی من می‌‌شدی و من رو دلبسته‌ی خودت می‌‌کردی.
    عینکش رو از چشمش برداشت. این‌طوری رنگ چشم‌هاش رو واضح‌تر می‌‌تونستم ببینم. تکیه‌ی سرش رو از صندلی گرفت و به سمتم چرخید.

    گفت:
    - هلیا توی زندگی من نبود.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - اما دیروز چیز دیگه‌ای می‌‌گفتی.
    عصبی گفت:
    - دیروز چرت گفتم.
    نگاه چند نفر به سمتمون چرخید. با اخم گفتم:
    - اگه می‌‌خوای سروصدا کنی همون بهتره که حرف نزنیم.
    دستش رو به صورتش کشید و گفت:
    - دیروز حرف مفت زدم. باور کن نمی‌خواستم که اون حرف‌ها رو بزنم.
    نیش‌اشک توی چشم‌هام نشست. گفتم:
    - اما اون حرف‌ها، من رو شکست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا