ارشیا به طرفم خم شد و گفت:
- الینا؟
- هوم؟
- نقشهت چیه؟
پلکم رو باز کردم و گفتم:
- میخوام قبل از اینکه وارد آسمون بشه جلوش وایستم.
خم شد و از کیف جلوی پاش لپتاپش رو درآورد. روشنش کرد و وارد صفحهای شد و گفت:
- بهتره یهکم با فضای اطراف نارسوس آشنات کنم.
صاف نشستم و دستی به صورتم کشیدم. منتظر به صفحهی لپتاپ خیره شدم.
- خب اول با سردسته گروه شروع میکنیم. نارسوس پسر فُضِیل از قبیلهی بنی قماقم. قبیلهای که خیلی قوی هستن و عفریت شدن توی قبیلهشون موروثیه. این قبیله بیشترشون کنار رودها زندگی میکنن و از همونجا هم تغذیه میکنن. میشه گفت با آب آشنا هستن و با بچههایی که عنصر آب دارن برابری میکنن.
مشتاق به صورتش که تند تند حرف میزد خیره شدم.
- اُمیس پسر خَلید از قبیله بنی غیلان و دست راست نارسوس. ظاهرا قبیلهی قوی و دارای اعتباریان؛ چون نارسوس اولین پیشنهادش رو به امیس میده و جواب رد نمیشنوه. قبیلهی بنی غیلان اهل بیابون هستن و با عنصر خاکمون برابری میکنن.
- که این برابری کردن هیچ فایدهای نداره؛ چون طبیعتا قدرت اونها بیشتره.
سرش رو تکون داد و گفت:
- البته که نه. قدرت ما بیشتره؛ چون ما روی این مهارتها کار کردیم. میرسیم به فبیلس. پسر طَماط و جانشین پدرش توی قبیله بنی الاحمر. قبیلهی بنی الاحمر از اسمشون پیداست که پوستشون قرمزه و خودشون میگن شباهت زیادی به شیطون دارن. فبیلس دسته چپ نارسوسه. اصولا جای مشخصی زندگی نمیکنن؛ اما خودشون میگن که نزدیک کوههای آتشفشان زندگی میکنن. میشه این برداشت رو کرد که با عنصر آتشمون برابری میکنن.
سمکلی پسر مَهات از قبیلهی میمون ابانوخ. این قبیله جزو کریهترین گروه از اجنه محسوب میشن. سمکلی خودش این قبیله رو تشکیل داده و اعتماد به نفس زیادی هم داره. یکی از دلایلی که با نارسوس همکاری میکنه اینه که خودش رو مغز متفکر میدونه و به نظر خودش لیاقتش بیشتر از اینهاست. نارسوس بیشتر کارهاش رو با مشورت این انجام میده و اکثر پیشنهادها رو ایشون میده.
یزقیل پسر طَفال و از قبیلهی سکان الخرابات. اسمشون کاملا مشخصه و نیاز به توضیح نداره. یزقیل خودش نقش راهنما یا قطبنما رو بازی میکنه؛ اما لشکرش برای فدا کردن جونشون اومدن.
خم شد و از توی کیفش بطری آبی درآورد و سرش رو باز کرد. منتظر به حرکاتش خیره بودم. برگشت بهم نگاه کرد و خندید.
- چیه؟
آب رو سر کشید و با خنده گفت:
- قیافهت خیلی بامزه شده.
بیخیال گفتم:
- خب بقیهش رو بگو.
لبخندش رو خورد و گفت:
- خب. میریم سراغ لمانریز از قبیلهی بنی مصطلق. مصطلق 8 تا پسر داره که این بچهی ناخلفشه. اون 7تای دیگه مسلمونن و این اسلام نیاورده. از اونجا، دیگه زیاد باهاشون نیست و بودنش با نارسوس برای انتقام گرفتن از برادراشه. این قبیله توی غارها یا چاهها زندگی میکنن. خودش رو کشته تا تونسته هزار نفر از افراد قبیلهش رو با خودش متحد کنه و پیروزی براش، حتی از نارسوس هم مهمتره. با عنصر ما برابره.
سرم رو تکون دادم و به ادامهی حرفش گوش دادم.
- میرسیم به بزرگترین مشکلمون. وُراکوز پسر عاث از قبیلهی الشماشقه الغاوون. قبیلهی مسخرهای به نظر میرسه نه؟ اما نیست. از هزار نفری که باخودش آورده، پونصد نفرشون جادوگرن. قبیلهی مرموزیان و اطلاعات زیادی ازشون ندارم فقط میدونم از جادوی سیاه قویای استفاده میکنن و غول مسابقه محسوب میشن.
برگشتم و چپچپ نگاهش کردم. پیشونیم رو به دستم تکیه دادم و به هفت هزار نفری که ارشیا برام گفت، فکر کردم. یاد چیزی که از نریمان خواستم افتادم. نمیدونم باربد جرأت این رو داره که دوباره باهام روبهرو بشه یا نه. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم...
***
با اشتیاق به درختهای بلند و پرمیوه نگاه میکنم. حواسم پرت شده و سرم به اینطرف و اونطرف میچرخه. باغ عمو از چیزی که فکر میکردم خیلی قشنگتر و بزرگتره. حواسم به کل پرت شده و از خونه دور شدم. دیگه صدای خندههای عمه فاطمه و مامان رو نمیشنوم. برام مهم نیست. اینقدر اطرافم قشنگه مهم نیست که گم بشم. سیب بالای درخت بهم چشمک میزنه. با ذوق بهطرفش میرم. کسی در گوشم میگه:
- خیلی دور شدی الینا.
برمیگردم و به چشمهاش که هم رنگ چشمهای خودمه نگاه میکنم. دوستش ندارم. ازش بدم میاد. محلش نمیدم و راهم رو بهطرف درخت ادامه میدم.
میگه:
- فکر کنم دایی گفت تنها توی باغ نچرخی!
حرفش باعث میشه چند لحظه وایسم و نگاهش کنم. لبخندی میزنه و از کنارم رد میشه. دست دراز میکنه و همون سیبی که نشون کرده بودم رو میچینه. یهکم نگاهش میکنه و بهطرفم میگیرتش. دودل نگاهش میکنم. ازش خوشم نمیاد. پشتم رو بهش میکنم و بهطرف درخت زردآلو میرم. عصبی میشه. مچ دستم رو میگیره و میچسبونتم به درخت سیب.
سیب رو جلوی صورتم میگیره و میگه:
- چرا نمیخوریش؟
میگم:
- چون ازت بدم میاد.
میخنده و میگه:
- از من بدت میاد چرا سیب رو نمیخوری؟
لگد محکمی به پاش میزنم و از دستش فرار میکنم. بیتوجه به پشت سرم، میدوم. میفهمم که کار اشتباهی کردم. نمیدونم کجام. به درختی تکیه میدم و ترسیده به اطرافم نگاه میکنم. سرم رو به راست میچرخونم. باربد داره نزدیکم میشه. میدوه و محکم نگهم میداره. بلندم میکنه و میکوبتم به زمین. کمرم درد میگیره. چشمهام پر از اشک شده. کنارم میشینه و دستش رو روی صورتم میذاره. آروم میگه:
- ازم متنفر نباش. چند سال دیگه باید باهام ازدواج کنی.
میخوام جیغ بکشم که دستش و روی دهنم میذاره و میگه:
- اگه جیغ بکشی...
اشکهام میریزه و صدام درنمیاد. نزدیکم میشه. نزدیکتر... اونقدر نزدیک که نفسهاش به صورتم میخوره. گریهم شدیدتر میشه.
صدای فریاد بلند بابا توی باغ میپیچه:
- الینا...
***
- الینا؟
- هوم؟
- نقشهت چیه؟
پلکم رو باز کردم و گفتم:
- میخوام قبل از اینکه وارد آسمون بشه جلوش وایستم.
خم شد و از کیف جلوی پاش لپتاپش رو درآورد. روشنش کرد و وارد صفحهای شد و گفت:
- بهتره یهکم با فضای اطراف نارسوس آشنات کنم.
صاف نشستم و دستی به صورتم کشیدم. منتظر به صفحهی لپتاپ خیره شدم.
- خب اول با سردسته گروه شروع میکنیم. نارسوس پسر فُضِیل از قبیلهی بنی قماقم. قبیلهای که خیلی قوی هستن و عفریت شدن توی قبیلهشون موروثیه. این قبیله بیشترشون کنار رودها زندگی میکنن و از همونجا هم تغذیه میکنن. میشه گفت با آب آشنا هستن و با بچههایی که عنصر آب دارن برابری میکنن.
مشتاق به صورتش که تند تند حرف میزد خیره شدم.
- اُمیس پسر خَلید از قبیله بنی غیلان و دست راست نارسوس. ظاهرا قبیلهی قوی و دارای اعتباریان؛ چون نارسوس اولین پیشنهادش رو به امیس میده و جواب رد نمیشنوه. قبیلهی بنی غیلان اهل بیابون هستن و با عنصر خاکمون برابری میکنن.
- که این برابری کردن هیچ فایدهای نداره؛ چون طبیعتا قدرت اونها بیشتره.
سرش رو تکون داد و گفت:
- البته که نه. قدرت ما بیشتره؛ چون ما روی این مهارتها کار کردیم. میرسیم به فبیلس. پسر طَماط و جانشین پدرش توی قبیله بنی الاحمر. قبیلهی بنی الاحمر از اسمشون پیداست که پوستشون قرمزه و خودشون میگن شباهت زیادی به شیطون دارن. فبیلس دسته چپ نارسوسه. اصولا جای مشخصی زندگی نمیکنن؛ اما خودشون میگن که نزدیک کوههای آتشفشان زندگی میکنن. میشه این برداشت رو کرد که با عنصر آتشمون برابری میکنن.
سمکلی پسر مَهات از قبیلهی میمون ابانوخ. این قبیله جزو کریهترین گروه از اجنه محسوب میشن. سمکلی خودش این قبیله رو تشکیل داده و اعتماد به نفس زیادی هم داره. یکی از دلایلی که با نارسوس همکاری میکنه اینه که خودش رو مغز متفکر میدونه و به نظر خودش لیاقتش بیشتر از اینهاست. نارسوس بیشتر کارهاش رو با مشورت این انجام میده و اکثر پیشنهادها رو ایشون میده.
یزقیل پسر طَفال و از قبیلهی سکان الخرابات. اسمشون کاملا مشخصه و نیاز به توضیح نداره. یزقیل خودش نقش راهنما یا قطبنما رو بازی میکنه؛ اما لشکرش برای فدا کردن جونشون اومدن.
خم شد و از توی کیفش بطری آبی درآورد و سرش رو باز کرد. منتظر به حرکاتش خیره بودم. برگشت بهم نگاه کرد و خندید.
- چیه؟
آب رو سر کشید و با خنده گفت:
- قیافهت خیلی بامزه شده.
بیخیال گفتم:
- خب بقیهش رو بگو.
لبخندش رو خورد و گفت:
- خب. میریم سراغ لمانریز از قبیلهی بنی مصطلق. مصطلق 8 تا پسر داره که این بچهی ناخلفشه. اون 7تای دیگه مسلمونن و این اسلام نیاورده. از اونجا، دیگه زیاد باهاشون نیست و بودنش با نارسوس برای انتقام گرفتن از برادراشه. این قبیله توی غارها یا چاهها زندگی میکنن. خودش رو کشته تا تونسته هزار نفر از افراد قبیلهش رو با خودش متحد کنه و پیروزی براش، حتی از نارسوس هم مهمتره. با عنصر ما برابره.
سرم رو تکون دادم و به ادامهی حرفش گوش دادم.
- میرسیم به بزرگترین مشکلمون. وُراکوز پسر عاث از قبیلهی الشماشقه الغاوون. قبیلهی مسخرهای به نظر میرسه نه؟ اما نیست. از هزار نفری که باخودش آورده، پونصد نفرشون جادوگرن. قبیلهی مرموزیان و اطلاعات زیادی ازشون ندارم فقط میدونم از جادوی سیاه قویای استفاده میکنن و غول مسابقه محسوب میشن.
برگشتم و چپچپ نگاهش کردم. پیشونیم رو به دستم تکیه دادم و به هفت هزار نفری که ارشیا برام گفت، فکر کردم. یاد چیزی که از نریمان خواستم افتادم. نمیدونم باربد جرأت این رو داره که دوباره باهام روبهرو بشه یا نه. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم...
***
با اشتیاق به درختهای بلند و پرمیوه نگاه میکنم. حواسم پرت شده و سرم به اینطرف و اونطرف میچرخه. باغ عمو از چیزی که فکر میکردم خیلی قشنگتر و بزرگتره. حواسم به کل پرت شده و از خونه دور شدم. دیگه صدای خندههای عمه فاطمه و مامان رو نمیشنوم. برام مهم نیست. اینقدر اطرافم قشنگه مهم نیست که گم بشم. سیب بالای درخت بهم چشمک میزنه. با ذوق بهطرفش میرم. کسی در گوشم میگه:
- خیلی دور شدی الینا.
برمیگردم و به چشمهاش که هم رنگ چشمهای خودمه نگاه میکنم. دوستش ندارم. ازش بدم میاد. محلش نمیدم و راهم رو بهطرف درخت ادامه میدم.
میگه:
- فکر کنم دایی گفت تنها توی باغ نچرخی!
حرفش باعث میشه چند لحظه وایسم و نگاهش کنم. لبخندی میزنه و از کنارم رد میشه. دست دراز میکنه و همون سیبی که نشون کرده بودم رو میچینه. یهکم نگاهش میکنه و بهطرفم میگیرتش. دودل نگاهش میکنم. ازش خوشم نمیاد. پشتم رو بهش میکنم و بهطرف درخت زردآلو میرم. عصبی میشه. مچ دستم رو میگیره و میچسبونتم به درخت سیب.
سیب رو جلوی صورتم میگیره و میگه:
- چرا نمیخوریش؟
میگم:
- چون ازت بدم میاد.
میخنده و میگه:
- از من بدت میاد چرا سیب رو نمیخوری؟
لگد محکمی به پاش میزنم و از دستش فرار میکنم. بیتوجه به پشت سرم، میدوم. میفهمم که کار اشتباهی کردم. نمیدونم کجام. به درختی تکیه میدم و ترسیده به اطرافم نگاه میکنم. سرم رو به راست میچرخونم. باربد داره نزدیکم میشه. میدوه و محکم نگهم میداره. بلندم میکنه و میکوبتم به زمین. کمرم درد میگیره. چشمهام پر از اشک شده. کنارم میشینه و دستش رو روی صورتم میذاره. آروم میگه:
- ازم متنفر نباش. چند سال دیگه باید باهام ازدواج کنی.
میخوام جیغ بکشم که دستش و روی دهنم میذاره و میگه:
- اگه جیغ بکشی...
اشکهام میریزه و صدام درنمیاد. نزدیکم میشه. نزدیکتر... اونقدر نزدیک که نفسهاش به صورتم میخوره. گریهم شدیدتر میشه.
صدای فریاد بلند بابا توی باغ میپیچه:
- الینا...
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: