کامل شده رمان نابودگری از نسل باد(جلد دوم شکست ناپذیر) | elahe-mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از روند داستان راضی هستین و دوست دارید آخر رمان چطور تموم بشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    106
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
ارشیا به‌ طرفم خم شد و گفت:
- الینا؟

- هوم؟
- نقشه‌ت چیه؟
پلکم رو باز کردم و گفتم:

- می‌‌خوام قبل از این‌که وارد آسمون بشه جلوش وایستم.
خم شد و از کیف جلوی پاش لپ‌تاپش رو درآورد. روشنش کرد و وارد صفحه‌ای شد و گفت:
- بهتره یه‌کم با فضای اطراف نارسوس‌ آشنات کنم.
صاف نشستم و دستی به صورتم کشیدم. منتظر به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره شدم.
- خب اول با سردسته گروه شروع می‌‌کنیم. نارسوس پسر فُضِیل از قبیله‌ی بنی قماقم. قبیله‌ای که خیلی قوی هستن و عفریت شدن توی قبیله‌شون موروثیه. این قبیله بیشترشون کنار رود‌ها زندگی می‌‌کنن و از همون‌جا هم تغذیه می‌‌کنن. میشه گفت با آب‌ آشنا هستن و با بچه‌‌هایی که عنصر آب دارن برابری می‌‌کنن.
مشتاق به صورتش که تند تند حرف می‌زد خیره شدم.
- اُمیس پسر خَلید از قبیله بنی غیلان و دست راست نارسوس. ظاهرا قبیله‌ی قوی و دارای اعتباری‌ان؛ چون نارسوس اولین پیشنهادش رو به امیس میده و جواب رد نمی‌شنوه. قبیله‌ی بنی غیلان اهل بیابون هستن و با عنصر خاکمون برابری می‌‌کنن.
- که این برابری کردن هیچ فایده‌ای نداره؛ چون طبیعتا قدرت اون‌ها بیشتره.

سرش رو تکون داد و گفت:
- البته که نه. قدرت ما بیشتره؛ چون ما روی این مهارت‌‌ها کار کردیم. می‌‌رسیم به فبیلس. پسر طَماط و جانشین پدرش توی قبیله بنی الاحمر. قبیله‌ی بنی الاحمر از اسمشون پیداست که پوستشون قرمزه و خودشون میگن شباهت زیادی به شیطون دارن. فبیلس دسته چپ نارسوسه. اصولا جای مشخصی زندگی نمی‌کنن؛ اما خودشون میگن که نزدیک کوه‌های آتشفشان زندگی می‌‌کنن. میشه این برداشت رو کرد که با عنصر آتشمون برابری می‌‌کنن.
سمکلی پسر مَهات از قبیله‌ی میمون ابانوخ. این قبیله جزو کریه‌ترین گروه از اجنه محسوب میشن. سمکلی خودش این قبیله رو تشکیل داده و اعتماد به نفس زیادی هم داره. یکی از دلایلی که با نارسوس همکاری می‌‌کنه اینه که خودش رو مغز متفکر می‌‌دونه و به نظر خودش لیاقتش بیشتر از این‌هاست. نارسوس بیشتر کار‌هاش رو با مشورت این انجام میده و اکثر پیشنهاد‌‌ها رو ایشون میده.
یزقیل پسر طَفال و از قبیله‌ی سکان الخرابات. اسمشون کاملا مشخصه و نیاز به توضیح نداره. یزقیل خودش نقش راهنما یا قطب‌نما رو بازی می‌‌کنه؛ اما لشکرش برای فدا کردن جونشون اومدن.
خم شد و از توی کیفش بطری آبی درآورد و سرش رو باز کرد. منتظر به حرکاتش خیره بودم. برگشت بهم نگاه کرد و خندید.
- چیه؟

آب رو سر کشید و با خنده گفت:
- قیافه‌ت خیلی بامزه شده.
بی‌خیال گفتم:
- خب بقیه‌ش رو بگو.
لبخندش رو خورد و گفت:
- خب. میریم سراغ لمانریز از قبیله‌ی بنی مصطلق. مصطلق 8 تا پسر داره که این بچه‌ی ناخلفشه. اون 7تای دیگه مسلمونن و این اسلام نیاورده. از اون‌جا، دیگه زیاد با‌هاشون نیست و بودنش با نارسوس برای انتقام گرفتن از برادراشه. این قبیله توی غار‌ها یا چاه‌‌ها زندگی می‌‌کنن. خودش رو کشته تا تونسته هزار نفر از افراد قبیله‌ش رو با خودش متحد کنه و پیروزی براش، حتی از نارسوس هم مهم‌تره. با عنصر ما برابره.
سرم رو تکون دادم و به ادامه‌ی حرفش گوش دادم.
- می‌‌رسیم به بزرگترین مشکلمون. وُراکوز پسر عاث از قبیله‌ی الشماشقه الغاوون. قبیله‌ی مسخره‌ای به نظر می‌‌رسه نه؟ اما نیست. از هزار نفری که باخودش آورده، پونصد نفرشون جادوگرن. قبیله‌ی مرموزی‌ان و اطلاعات زیادی ازشون ندارم فقط می‌‌دونم از جادوی سیاه قوی‌ای استفاده می‌‌کنن و غول مسابقه محسوب میشن.
برگشتم و چپ‌چپ نگاهش کردم. پیشونیم رو به دستم تکیه دادم و به هفت هزار نفری که ارشیا برام گفت، فکر کردم. یاد چیزی که از نریمان خواستم افتادم. نمی‌دونم باربد جرأت این رو داره که دوباره با‌هام روبه‌رو بشه یا نه. سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم...

***
با‌ اشتیاق به درخت‌های بلند و پرمیوه نگاه می‌‌کنم. حواسم پرت شده و سرم به این‌طرف و اون‌طرف می‌‌چرخه. باغ عمو از چیزی که فکر می‌‌کردم خیلی قشنگ‌تر و بزرگ‌تره. حواسم به کل پرت شده و از خونه دور شدم. دیگه صدای خنده‌‌های عمه فاطمه و مامان رو نمی‌شنوم. برام مهم نیست. این‌قدر اطرافم قشنگه مهم نیست که گم بشم. سیب بالای درخت بهم چشمک می‌زنه. با ذوق به‌طرفش میرم. کسی در گوشم میگه:

- خیلی دور شدی الینا.
برمی‌گردم و به چشم‌هاش که هم رنگ چشم‌های خودمه نگاه می‌‌کنم. دوستش ندارم. ازش بدم میاد. محلش نمیدم و راهم رو به‌طرف درخت ادامه میدم.

میگه:
- فکر کنم دایی گفت تنها توی باغ نچرخی!
حرفش باعث میشه چند لحظه وایسم و نگاهش کنم. لبخندی می‌زنه و از کنارم رد میشه. دست دراز می‌‌کنه و همون سیبی که نشون کرده بودم رو می‌‌چینه. یه‌کم نگاهش می‌‌کنه و به‌طرفم می‌‌گیرتش. دودل نگاهش می‌‌کنم. ازش خوشم نمیاد. پشتم رو بهش می‌‌کنم و به‌طرف درخت زردآلو میرم. عصبی میشه. مچ دستم رو میگیره و می‌‌چسبونتم به درخت سیب.

سیب رو جلوی صورتم میگیره و میگه:
- چرا نمی‌خوریش؟
میگم:

- چون ازت بدم میاد.
می‌خنده و میگه:
- از من بدت میاد چرا سیب رو نمی‌خوری؟
لگد محکمی به پاش می‌زنم و از دستش فرار می‌‌کنم. بی‌توجه به پشت سرم، می‌‌دوم. می‌‌فهمم که کار‌ اشتباهی کردم. نمی‌دونم کجام. به درختی تکیه میدم و ترسیده به اطرافم نگاه می‌‌کنم. سرم رو به راست می‌‌چرخونم. باربد داره نزدیکم میشه. می‌‌دوه و محکم نگهم می‌‌داره. بلندم می‌‌کنه و می‌‌کوبتم به زمین. کمرم درد میگیره. چشم‌هام پر از‌ اشک شده. کنارم میشینه و دستش رو روی صورتم می‌‌ذاره. آروم میگه:

- ازم متنفر نباش. چند سال دیگه باید با‌هام ازدواج کنی.
می‌خوام جیغ بکشم که دستش و روی دهنم می‌‌ذاره و میگه:
- اگه جیغ بکشی...
اشک‌هام می‌ریزه و صدام درنمیاد. نزدیکم میشه. نزدیک‌تر... اون‎قدر نزدیک که نفس‌‌هاش به صورتم می‌‌خوره. گریه‌م شدید‌تر میشه.

صدای فریاد بلند بابا توی باغ می‌‌پیچه:
- الینا...

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    چشم‌هام رو باز کردم و دستم رو روی گلوم گذاشتم. سوزش شدیدی توی گلوم حس می‌‌کردم. نگاهی به اطرافم انداختم. نفس عمیقی کشیدم که سرفه‌ام گرفت. دستم رو جلوی دهنم نگه داشتم و با تمام توان سرفه کردم. نمی‌دونم چرا این‌قدر گلوم می‌‌سوخت. اون‌قدر سرفه کرده بودم که دیگه پیشونیم تیر می‌‌کشید. ارشیا نگران بطری آبی رو جلوم گرفت تا بخورم. حس کردم دستم خیس شد. دستم رو از دهنم دور کردم و نگاهش کردم. متعجب به خونی که کف دستم بود خیره شدم.
    ارشیا با صدای نگران و نسبتا بلندی گفت:
    - الینا؟ چی‌ شدی؟
    آروم گفتم:

    - دستمال بده چیزی نیست.
    صدای بلند ارشیا باعث شد فرامرز متوجهمون بشه. به‌طرفم خم شد. نمی‌دونم صورتم چه شکلی شده بود که با بهت گفت:
    - الینا خوبی؟

    خون کف دستم رو با دستمال تمیز کردم و سرم رو تکون دادم. چند ثانیه بعد تمام بچه‌‌ها سرشون چرخیده بود و به قیافه‌م خیره شده بودن.
    کلافه گفتم:
    - سرتون به کار خودتون باشه.
    ارشیا خم شد به‌طرفم و نگران گفت:
    - پیشونیت چی‌ شده؟ چرا این‌طوری شدی یکهو؟

    دستی به پیشونیم کشیدم. درد شدیدی توی سرم پیچید که باعث شد چشم‌هام رو ببندم. چشم‌هام فقط برای چند ثانیه بسته شد. چند تصویر مبهم به سرعت از پشت پلکم رد شد. فقط تونستم از توش نارسوس و باربد و آوینا رو تشخیص بدم.
    نمی‌دونستم چی‌شده. آخه این سه نفر چه ربطی به‌هم دارن؟ دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم. اصلا کلا از هم‌دیگه دورن. نمی‌تونه به هم ربط داشته باشه. ارشیا بلند شد و جاش رو به کس دیگه‌ای داد. برگشتم و به‌ اشکان نگاه کردم. لبخندی زد و دستش رو به‌طرف گردنم دراز کرد. می‌‌دونستم می‌‌خواد چی‌کار کنه و مثل دفعه‌های پیش سرم رو عقب نکشیدم. نور صورتی رنگی از دستش خارج شد و از بین رفت. نگران به اطرافم نگاه کردم که کسی متوجه نشده باشه. به خاطر نشستنمون آخر اتوبوس زیاد توی دید نبودیم.

    با اخم نگاهی به پیشونیم انداخت و گفت:
    - چشمت کار می‌‌کنه؟

    چشم‌هام رو بستم و روی چشم سومم تمرکز کردم. آره کار می‌‌کرد! چشم‌هام رو باز کردم و سرم رو به معنی آره تکون دادم.
    با همون اخم پرسید:
    - خوابیده بودی؟

    - آره.
    - چی خواب می‌دیدی؟

    نگاهی به صورتش انداختم و گفتم:
    - کابوس بچگیم رو.
    نگاه ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم. سرم رو به پنجره تکیه دادم. سردی شیشه لبخند تلخی روی لبم نشوند. اگه می‌‌دونستم قراره همچین خوابی ببینم اصلا نمی‌خوابیدم. چشم‌هام می‌‌سوخت و دلم می‌‌خواست گریه کنم. سرم رو چرخوندم و به‌ ایمان که یک صندلی جلوتر و توی اون ردیف نشسته بود نگاه کردم. نگرانی‌‌های‌ ایمان به خاطر باربد برام لـ*ـذت‌بخش بود و الان عجیب دلم می‌‌خواست سرم رو روی شونه‌ش بذارم و گریه کنم. سرش رو چرخوند و با دقت به صورتم خیره شد. قبل از این‌که چیزی بفهمه سرم رو چرخوندم.‌ ای دلِ لعنتی!

    ***
    کوله‌م رو برداشتم و از اتوبوس پیاده شدم. نگاهی به اطرافم انداختم. هنوز از تمدن دور بودیم!
    نزدیک جیکوب شدم و پرسیدم:
    - چرا این‌جا پیاده شدیم؟
    در حالی‌که به آوینا‌ اشاره می‌‌کرد که بیاد، گفت:

    - شفق وسط شهر که رخ نمیده، کجا باید بریم!
    سرم رو تکون دادم و به آوینا که نزدیکم ایستاد نگاه کردم. گفتم:
    - کجا بریم الان؟
    سرش رو چرخوند و آئیل رو صدا زد. آئیل نزدیک شد و تبلتی رو به دستش داد. وارد نقشه‌ای شد و گفت:

    - توی این مختصات شفق توی بهترین حالته.
    روی اون نقطه زوم کرد و عدد مختصات رو واضح کرد.‌ ایمان و فرامرز هم نزدیکمون شده بودن.

    دستم رو به کمرم گرفتم و گفتم:
    - حالا چطور اون مختصات رو پیدا کنیم!
    ایمان نگاهم کرد و گفت:
    - اول بگو چرا این‌قدر به شفق احتیاج داری؟
    سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم. آروم گفتم:

    - بعدا میگم.
    عینکش رو از روش چشمش برداشت و گفت:
    - نه اتفاقا الان بگو ببینیم اصلا ارزش داره این‌قدر گشتن.
    اخمی بین پیشونیم نشست.

    فرامرز هم دنبال حرفش رو گرفت و گفت:
    - آره الینا. من هم واقعا می‌‌خوام بدونم.
    سرم رو عقب بردم و به سام و هلیا که مشغول صحبت با شاهرخ و ارشیا بودن نگاه کردم. حساب کار شما دونفر رو هم دارم. فرامرز رد نگاهم رو گرفت و نگاه عجیبی بهم انداخت.

    صدام رو پایین آوردم و گفتم:
    - نارسوس بر اساس یک سری مدار‌‌های خاصی که طراحی کرده می‌‌خواد راه آسمون رو باز کنه تا بتونه با هفت هزار نفر لشکرش به آسمون بره. من اون مدارها رو از دانشگاه علوم ماورا پیدا کردم و می‌‌خوام از راه شفق، که راه کم دردسریه به آسمون اول برم و اون مدارها رو از بین ببرم تا حداقل نتونه با هفت هزار نفرش وارد آسمون شه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ایمان عصبی گفت:
    - بعد چه‌قدر احتمال داره که خودت با به هم زدن مدارها بتونی برگردی؟
    رو ازش گرفتم و گفتم:

    - نمی‌دونم.
    - پس اصلا روش حساب نکن.

    برگشتم و به چشم‌هاش خیره شدم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - شبی که اومدم واحدتون گفتین ما از جونمون می‌‌گذریم تا سال دیگه یا دو سال بعد یا چمدونم، بیست سال دیگه ما بنده‌ی دست اجنه نشیم. نریمان کارش رو انجام داده، از جونش گذشته و داره بین هفت هزار تا جن زندگی می‌‌کنه و هر لحظه امکان لو رفتنش هست. اون برای چی این‌کار رو می‌‌کنه؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

    - ما همه‌مون توی یه چیز مشترکیم و اون نفرتمون از نارسوسه و من برای این نفرت حاضرم هر بهایی رو بدم. من از اول با موندن با‌هاتون مخالف بودم و نمی‌خواستم باشم، خودت از همه بهتر می‌‌دونی که از اول مخالف بودم!
    سعی کردم بهش نتیجه‌ی افکارم رو بفهمونم و با حرفم ضربه‌ی آخر رو بهش زدم:
    - اما الان که این‌جا ایستادم هیچ‌کس رو به غیر از ارشیا ندارم. چیزی هم برای از دست دادن ندارم.
    نگاهی به چشم‌های گیجش انداختم. حالا دیگه بقیه‌ی بچه‌‌ها هم دورم جمع شده بودن و به حرف‌هام گوش می‌‌کردن.

    بغضم رو قورت دادم و دستی به بینیم کشیدم. گفتم:
    - ما قهرمان‌هایی نیستیم که بعد‌ها برامون کتاب بنویسن و بخوان ازمون تجلیل کنن یا حتی برامون مراسم باشکوهی بگیرن. حتی معلوم نیست وقتی بمیریم چیزی از جسممون بمونه یا حتی قبری و جایگاهی توی این دنیا داشته باشیم؛ اما مطمئن باشین که خدا ایستادگی‌ اشرف مخلوقاتش رو در برابر اجنه رو می‌‌بینه.
    برگشتم و به‌ ایمان نگاه کردم و گفتم:
    - پس، من فردا قبل از طلوع خورشید به آسمون اول میرم...
    لبخند تلخی زدم و زیر لب زمزمه کردم:

    - رفتنم دست خودمه و برگشتنم با خدا.
    فرامرز گفت:
    - من مختصات رو پیدا می‌‌کنم.
    به صفحه‌ی تبلت نگاه کرد و عدد رو به خاطر سپرد. چند قدم ازمون دور شد و چشم‌هاش رو بست. هاله‌ی بنفشی دورش رو گرفت و کم‌کم از زمین کنده شد. لبخندی روی لبم نشست. کم‌کم از دیدم محو شد و غیب شد.
    یک ربعی می‌‌شد که توی ایستگاه بین راهی که هیچی توش نبود منتظر فرامرز بودیم. به آسمون که کم‌کم قرمز می‌‌شد و رو به تاریکی می‌‌رفت خیره شدم. دست‌هام رو جلوی دهنم گرفتم و سعی کردم کمی گرمشون کنم. نگاهی به جیکوب که کنارم ایستاد انداختم. منتظر بهش خیره شدم.

    ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    - تو نقشه‌ت رو خراب نکردی؟

    - نمی‌فهمم!
    روبه‌روم ایستاد و گفت:
    - با گفتن هیچ‌کس رو توی این دنیا ندارم.
    سرم رو به معنی آهان تکون دادم و دستم رو توی جیبم فرو بردم.
    - نه. من نقشه‌ای نکشیده بودم. من فقط یه تصمیم گرفته بودم.

    به چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
    - نمی‌خوام برای تلافی کردن کارش، هم خودم رو درگیر کنم هم تو رو.
    با اخم اجزای صورتم رو از نظر می‌‌گذروند.
    - می‌‌خوام فردا رو بدون هیچ دغدغه‌ای باشم تا بتونم کارم رو درست انجام بدم.
    - من هم با‌هات میام.

    لبخندی زدم و گفتم:
    - می‌‌دونستی که اصلا بهت نمیاد احساساتی باشی! مثل بچه‌‌های دبیرستانی رفتار نکن.
    تک خنده‌ای کرد و چیزی نگفت. نگاهی به‌ ایمان که بهم خیره شده بود انداختم. چشم چرخوندم تا بیشتر از اون صورت مشکوکش توی ذهنم نمونه. نگاهم رفت پی هاله‌ی بنفشی که به زمین نزدیک می‌‌شد. منتظر شدم تا کامل روی زمین فرود بیاد. نزدیک رفتم و نگاهش کردم.
    - پیداش کردم. فعلا بریم توی شهر تا شام بخوریم، بعد میریم.

    نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
    - چه‌طوری بریم شهر؟
    ندا دستم رو گرفت و گفت:

    - تلپورت می‌‌کنیم.
    ندا و‌ ایمان مسئولیت تلپورتمون رو به عهده گرفتن. همه دست هم‌دیگه رو گرفتیم و چشم‌هامون رو بستیم. همه می‌‌دونستیم که نباید حرف بزنیم و چشم‌هامون رو باز کنیم. با یادآوری تلپورت قبلیم با ندا لبخندی زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    با گفتن‌ ایمان، چشم‌هام رو باز کردم. از کوچه‌ای که توش ظاهر شده بودیم خارج شدیم و به‌ طرف نزدیک‌‌ترین فست فودی که سرراهمون بود رفتیم.
    آروم در رو هل دادم و وارد شدم. گرمای لـ*ـذت‌بخشی به صورتم خورد که باعث شد به خاطر سردی صورتم، پوستم سوزن سوزن بشه. کوله‌م رو از پشتم برداشتم و پشت میز بزرگی که جلوی راهم بود، نشستم. کم‌کم بچه‌‌ها هم دورش نشستن و صندلی‌‌های میز پر شد. جیکوب برای دادن سفارش رفته بود و بهاره لپ‌تاپش روی میز بود و درحال توضیح دادن به من بود. بقیه هم به حرف‌هاش گوش می‌‌دادن:
    - خوشبختانه اون‎قدر فرصت نداشتن که بتونن از اون انرژی استفاده کنن. حداقل زمانی که نیاز داشتن یک ربع بوده و با تمام سرعتشون باز هم نتونستن؛ چون فرمانده‌‌ها و سرلشکراشون بیشترین استفاده رو کردن. در کل می‌‌تونیم امیدوار باشیم که همه‌شون مقاوم نیستن.
    اشکان نگاهی به فرامرز کرد و رو به من گفت:
    - فردا که به آسمون اول بری، قبل از این‌که بتونی دنبال چیزی بگردی با یه فرشته روبه‌رو میشی.
    با دقت نگاهش کردم. منتظر شدم که حرفش رو ادامه بده؛ اما همون‌طور به صورتم خیره بود.
    - خب؟!

    لبخندی زد و گفت:
    - خب نداره! ما نمی‌دونیم که اون فرشته کیه؛ اما احتمال میدم که فرشته‌ی نگهبان باشه.
    - یعنی مانعم میشه؟

    آوینا نگاهی به‌ اشکان انداخت و گفت:
    - احتمالا.
    به صندلی تکیه دادم و گفتم:
    - خب باید چی‌کار کنم؟

    همه‌شون غرق در فکر شدن. لبم رو گزیدم و به فرامرز خیره شدم. چونه‌ای بالا انداخت و سرش رو تکون داد. کلافه سرم رو تکون دادم و دستم رو زیر چونه‌م گذاشتم. یعنی اون‌ها خبر ندارن که ما داریم چی‌کار می‌‌کنیم! خب البته اگه اون فرشته بفهمه که قصد من به‌هم زدن مدارهاست، مسلما به من اجازه نمیده. شام رو آوردن و مشغول خوردن شدیم.
    تیکه‌ی پیتزایی که سس زده بودم رو به دهنم نزدیک کردم و گاز بزرگی ازش گرفتم.

    هلیا سرش رو بلند کرد و گفت:
    - یعنی فرشته‌‌ها نمی‌دونن کار ما چیه؟
    برگشتم و نگاهش کردم. دهن پرم نذاشت جوابش رو بدم. ندا نگاهی به بقیه انداخت و گفت:
    - راست میگه. یعنی خبردار نشدن؟
    فرامرز با دستمالی دهنش رو پاک کرد و گفت:

    - قطعا خبر دارن که داره چه اتفاقی می‌‌فته و دارن خودشون رو آماده می‌‌کنن؛ اما توی آسمون اول نیستن. نمی‌دونم شاید از کار ما خبر نداشته باشن.
    لقمه‌ی بزرگی که خورده بودم رو قورت دادم و گفتم:
    - بهتره که نفهمه قصد من چیه؛ چون نمی‌ذاره من کارم رو انجام بدم.
    نگاهم روی‌ ایمان ثابت موند که بهم خیره شده بود. سرش رو پایین انداخت و گفت:
    - چه بهتر.
    نفس عمیقی کشیدم و مشغول خوردنم شدم. شامم تموم شده بود و مشغول جمع کردن وسایلم بودم. نمی‌دونم کدوم کار درسته و کدوم کار غلط. مغزم دیگه واقعا به جایی قد نمیده. پوفی کشیدم. از جام بلند شدم.کوله رو برداشتم و انداختم روی شونه‌م. پیش میرم ببینم چی میشه.
    جلوتر از بقیه از در خارج شدم. نگاهی به اطراف انداختم. شهر شلوغ بود و مردم در رفت‌وآمد بودن. فکر می‌‌کنم پس فردا جشن کریسمسشون باشه. لبخند غمگینی زدم و منتظر بقیه شدم. دوباره به همون کوچه رفتیم. فرامرز توضیح مختصری به ندا و‌ ایمان برای تلپورت به مختصات مورد نظر داد. دوباره همه دست هم‌دیگر رو گرفتیم و چشم‌هامون رو بستیم. پنج دقیقه‌ای بود که چشم‌هام بسته بود که بالاخره با گفتن‌ ایمان چشم‌هام رو باز کردم. به اطرافم نگاه کردم. کنار دریاچه‌ی بزرگی بودیم و پشت سرمون پر از درخت بود. دور خودم چرخیدم. چشمم به کلبه‌ی چوبی که کمی دورتر بود افتاد. بقیه هم متوجه‌اش شده بودن. به‌طرف کلبه راه افتادیم. وارد کلبه شدم و به در و دیوارش نگاه انداختم. چیز زیادی توش نبود غیر از چندتا پتو و یه شومینه‌ی کوچیک. کلبه کوچیک‌تر از اون بود که‌آشپزخونه یا اتاقی داشته باشه.

    جیکوب نزدیک شومینه شد و گفت:
    - باید روشنش کنیم وگرنه تا صبح از سرما می‌‌میریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    بی‌توجه به حرف‌هایی که می‌زدن از کلبه خارج شدم. هوا واقعا سرد بود. کمی توی خودم جمع شدم و به آسمون خیره شدم. ابری دیگه توی آسمون دیده نمی‌شد و هوا صاف شده بود! ستاره‌‌ها شفاف‌تر از همیشه می‌‌درخشیدن. لبخندی زدم. آسمون داشت خودش رو برای پدیده‌ی قشنگ نزدیک طلوع آماده می‌‌کرد. متوجه حضور یک نفر شدم. برگشتم و به فرامرز که نزدیکم ایستاده بود نگاه کردم.
    نگاهم کرد و گفت:
    - فکر کنم نباید تنها بمونی.
    سرم رو تکون دادم وگفتم:
    - البته تا زمانی که لاسا زنده باشه.
    چیزی نگفت و به دریاچه خیره شد. سرم رو چرخوندم و دوباره به آسمون خیره شدم. یعنی الان مامان و بابا دارن چی‌کار می‌‌کنن؟ حتما خیلی حالشون بده. خیلی براشون سخته که بخوان دوتا بچه‌شون رو یکهو از دست بدن. آخ که چه‌قدر دلم برای چشم‌های کهربائیِ بابا، چشم‌های معصوم مامان، لپ‌‌های گل‌گلی مامانی و یک‌دنده‌ای‌‌های خاله تنگ شده بود. نفس عمیقی کشیدم تا‌ اشک دلتنگی از چشمم نچکه.
    - الینا باید یه چیزی بهت بگم.
    نگاه از آسمون گرفتم و به صورت جذاب فرامرز خیره شدم. خب میشه گفت نریمان جذابیت چهره‌ش رو از باباش به ارث بـرده بود. اخم‌‌ها و پوزخندهاش و نگاه مغرورش دقیقا کپیِ باباشه. از فکر آنالیز قیافه‌شون خارج شدم و با دقت منتظر حرفش شدم.

    دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و گفت:
    - باید یه فکری برای سام بکنی.
    اخمی کردم و گفتم:
    - متوجه نمیشم! چه فکری؟
    سرش رو کج کرد و گفت:

    - توی هواپیما حرف‌های خوبی ازش نشنیدم.
    کنجکاو پرسیدم:
    - مثلا چه حرف‌هایی؟!
    - مثلا این‌که رابـ ـطه‌ی تو و‌ ایمان رو سام و هلیا خراب کردن.

    سر تکون دادم و گفتم:
    - آره متاسفانه! این رو می‌‌دونستم.
    - یا مثلا این‌که داشتن دنبال نریمان می‌‌گشتن تا بهش ملحق شن.
    - اینم می‌‌دونستم.

    لبخند صداداری زد و گفت:
    - مطمئنا این رو نمی‌دونستی که سام می‌‌خواست با پیدا کردن نریمان تمام جادو‌هایی که ما بهش یاد دادیم رو برای خودمون استفاده کنه.
    با دقت بهش نگاه کردم.

    لبخند پیروزی زد و گفت:
    - اون می‌‌دونه که اعضای یکی از لشکر‌‌های نارسوس جادوگرن. برای همین تصمیم گرفته بود که نریمان رو پیدا کنه و خودش رو به نارسوس برسونه. هدف بعدیش ابراز علاقه به تو و جادو کردنت و تحویل دادنت به نارسوس بود که البته من این رو از ذهنش خوندم. هلیا زیاد با‌هاش موافق نیست و قصدش فقط نگه داشتن‌ ایمان برای خودشه؛ اما خب این‌ها مال وقتیه که فکر می‌‌کرد نریمان واقعا جاسوسه و نمی‌دونم الان نقشه‌ش چیه...
    نفسش رو به بیرون فوت کرد و بعد از مکثی گفت:
    - اگه همین‌طور پیش بره، برات دردسر درست می‌‌کنه.
    عصبی از کنارش رد شدم و به‌طرف کلبه حرکت کردم. می‌‌دونم با‌هات چیکار کنم. در کلبه رو محکم باز کردم که محکم به دیوار خورد و صدای بدی ایجاد کرد. با صدای در همه برگشتن و بهم خیره شدن. با چشم دنبالش گشتم و ایستاده کنار شومینه‌ی روشن پیداش کردم.

    محکم به‌طرفش رفتم و گفتم:
    - از آدم‌هایی که تعهد می‌‌بندن و بعد به هر دلیلی زیرش می‌زنن...
    قبل از این‌که بهش برسم با نیروی چاکرای ششم (چشم سوم) ضربه‌ی محکمی بهش زدم که روی زمین پرت شد. از بین دندون‌هام غریدم:

    - متنفرم.
    خشمگین به چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
    - می‌‌دونی چیه؟‌ اشتباه کردم که اون روز جون سه نفر دیگه رو به خاطر تو به خطر انداختم تا نجاتت بدم. باید می‌‌ذاشتم همون‌طوری بمونی تا بمیری.
    راست ایستادم و عصبی ادامه دادم:
    - برای بار آخر بهتون میگم! با همه‌تونم. اگه الان بمونید یعنی تا آخر، یعنی تا لحظه‌ای که کنار من بمیرید باید باشید. اگه یک‌بار و فقط یک‌بار‌ اشتباه کنید و قصد خــ ـیانـت داشته باشید به خدایی که شاهد این صحنه‌ست قسم می‌‌خورم که خودم، با دست خودم می‌‌کشمتون. پس اگر احتمال داره یا ممکنه که جا بزنید، همین الان از این‌جا برید.
    دوباره به سام نگاه کردم و گفتم:
    - آخه تو چه‌قدر می‌‌تونی احمق و کودن باشی؟ تو از احضار کحله می‌‌ترسیدی، الان با چه اعتماد به نفسی می‌‌خوای بری بین 7 هزار تا جن زندگی کنی؟ فکر می‌‌کنی با گند‌هایی که زدی اون‌ها تو رو قبول می‌‌کنن؟
    برگشتم به‌طرف هلیا که ترسیده گوشه‌ای ایستاده بود و گفتم:

    - این در مورد تو هم صدق می‌‌کنه.
    ترسیده به سام نگاه کرد و گفت:
    - من... من فقط می‌‌خواستم‌ ایمان رو برای خودم نگه دارم.
    ساکت و مبهوت بهش خیره شدم. یعنی همه ساکت شدن. با نهایت بی‌فکری این حرف رو زد. غیر از نفس‌‌های عمیق‌ ایمان و صدای هیزم‌‌های توی شومینه صدای دیگه‌ای نمی‌اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    بهمن برفی تون گرم و پر عشق

    پوزخندی زدم و سرم رو تکون دادم. نگاهی به‌ ایمان که به هلیا خیره شده بود، انداختم. متوجه نگاهم شد. سر چرخوندم و به چشم‌های عسلیِ پر از‌ اشک هلیا خیره شدم.

    قدمی به‌طرفش برداشتم و گفتم:
    - چرا فکر می‌‌کنی من این‌قدر بدبختم که با وجود اون بچه، بخوام‌ ایمان رو از تو بگیرم؟
    ایمان خشمگین گفت:
    - عوضی!
    و به سمت جیکوب حمله کرد. برگشتم و بلند گفتم:

    - وایسا سر جات.
    قدم بلندی به‌طرفش برداشتم و روبه‌روش ایستادم. عصبی شده بودم و مثل تمام وقت‌هایی که عصبی بودم و کار‌هام دسته خودم نبود، با کف دست محکم به تخت سـ*ـینه‌ش زدم و گفتم:
    - چرا می‌‌خوای بزنیش؟ برای این‌که حقیقتی که تو سعی کردی ازم مخفی کنی رو بهم گفته؟ چون بیشتر از تو دوستم داره؟
    عصبی جیغ زدم:
    - دیگه کِی می‌‌خواستی بهم بگی؟ چه‌قدر دیگه می‌‌خواستی احساستم رو به بازی بگیری؟
    نزدیکم شد و گفت:

    - الینا آروم باش با هم حرف می‌زنیم.
    عقب رفتم و گفتم:
    - نزدیک من نیا. من بهت گفته بودم نزدیک من نشی. بهت گفته بودم دیگه بهم فکر نکنی.
    - الینا...

    دست‌هام رو روش گوشم گذاشتم و گفتم:
    - بسه.
    چرخیدم و به‌طرف شومینه رفتم. سر چرخوندم. همه از کلبه خارج شده بودن. لعنتی‌ها! من و با این عوضی تنها گذاشته بودن
    .
    دستم رو روی دیوار گذاشتم. چشم‌هام رو محکم بستم.
    آروم گفتم:
    - می‌‌دونی چیه‌ ایمان؟ فاصله‌ی عشق و تنفر از تار مو باریک‌تره.
    سرم رو به‌طرفش چرخوندم و به صورتش خیره شدم:

    - من همین الان اون فاصله رو از بین بردم.
    - الینا تو الان عصبانی هستی. باور کن من می‌‌خواستم واقعیت رو توی یه موقعیت مناسب بهت بگم.
    برگشتم و دست به سـ*ـینه ایستادم.

    گفتم:
    - می‌‌دونی من از این‌که چیزی رو کتمان نمی‌کنی خیلی خوشم میاد.
    لبخند تلخی زدم و ادامه دادم:
    - من امشب اون فاصله رو از بین بردم و همین امشب برای همیشه ازت متنفر شدم. چیزی که این چند وقت نبود؛ اما الان شد. نباید کس دیگه‌ای رو مقصر بدونی؛ چون خودت از همه بیشتر متهمی.
    دستش رو محکم به صورتش کشید و از کلبه خارج شد. مسکوت به در بسته خیره شدم. آخ که چه‌قدر سخت بود که زخم قلبم سر باز کرده بود و ماورا اجازه‌ی تراوش به احساساتم رو نمی‌داد. نفس عمیقی کشیدم و قطره‌ اشکی که از چشمم چکید رو پاک کردم و من هم بیرون رفتم. کارم هنوز با سام تموم نشده بود.
    منتظر کنار در کلبه ایستاده بودم تا داخل بشن. بعد از ورود آخرین نفر که شاهرخ بود وارد شدم و در رو محکم بستم و اصلا برام مهم نبود که‌ ایمان نیومده.

    به‌طرف سام و هلیا رفتم و برخلاف عصبانیت چند دقیقه پیشم، آروم گفتم:
    - خیلی دلم می‌‌خواست اون‌قدر شکنجه‌تون کنم تا دلم خنک بشه؛ اما با تمام گندکاری‌‌هایی که کردید، دلم نمیاد. دلم می‌‌خواد مثل چهار هفته پیش که خالصانه برای این هدف تلاش می‌‌کردید، الان هم به تلاشتون ادامه بدید. لااقل به این فکر کنید شاید مورد رحم خدا قرار بگیرید و خدا از کار‌هایی که توی قدیم انجام دادید، بگذره.
    نگاهی به صورت‌های پشیمونشون انداختم.

    لبخند تلخی زدم و گفتم:
    - من الان نه جای الینا، در جای اصلیم؛ یعنی به عنوان یه نابودگر، یعنی به عنوان مافوقتون ازتون می‌‌خوام که خالصانه برای خودتون، برای آدم‌های هم‌جنستون بجنگید.
    دستم رو دراز کردم. نگاهی به هردوشون انداختم. هلیا دستش رو دراز کرد. مکثی کرد و دستش رو روی دستم گذاشت. بعدِ اون سام دستش رو روی دستم گذاشت. چشم‌هام رو بستم. شاید برام خطرناک باشه؛ اما می‌‌خوام برای آخرین بار از جادو استفاده کنم.
    توی ذهنم قولی که ازشون گرفته بودم رو مرور کردم و طلسمی خوندم. چشم‌هام رو باز کردم و به نور قرمزی که از دست‌هامون خارج می‌‌شد نگاه کردم.
    - طبق این طلسم هرکدوم از شما اگه بخواد زیر قول و قراری که گذاشته بزنه...

    لبخند کجی زدم:
    - توی آتیش نفرت من می‌‌سوزه.
    دستم رو از دستشون خارج کردم. قدرت جادو رو بهشون برگردوندم. قدمی به هلیا نزدیک شدم و آروم طوری که کسی نشنوه، گفتم:‌
    - ایمان به‌ خاطر اون بچه مجبوره که با تو ازدواج کنه، پس نگران نباش. من از چنگت درش نمیارم.
    عقب اومدم و لبخند حرص‌دراری بهش زدم. نزدیک شومینه رفتم و کنار ارشیا نشستم.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    همه لپ‌تاپ‌‌هامون رو جلومون گذاشته بودیم و دقیقه به دقیقه، آخرین اخبار رو می‌‌گرفتیم و اعلام می‌‌کردیم. واسه‌ی اولین بار بود این هماهنگی و همکاری عمیق. نفس عمیقی کشیدم و دستی به چشم‌هام کشیدم.
    آئیل گفت:
    - بچه‌‌ها یه خبر داغ.
    همه سر‌هاشون رو از لپ‌تاپ بالا آوردن و بهش خیره شدن. با دقت نگاهش کردم.
    - البته خبر خوبی نیستش؛ اما باید بگم که متاسفانه تونستن اون دستگاه منبع انرژی رو درست کنن.

    صاف نشستم و عصبی گفتم:
    - مطمئنی؟

    - آره مطمئنم.
    بهاره نگاهی به من کرد و گفت:
    - این‌طوری خیلی بد شد.
    پوف کلافه‌ای کشیدم و چشم‌هام رو روی هم فشردم.

    ارشیا با هیجان گفت:
    - اما من یه خبر بهتر دارم.
    برگشتم و نگاهش کردم.
    - فردا صبح لشکر حرکت می‌‌کنه و به طرف چشمه‌ی آفتاب حرکت می‌‌کنن.

    آوینا گفت:
    - خب این چه خبر خوبیه؟

    - خوبیه خبر اینه که فردا باید حرکت کنن و درست شدن اون پایگاه فایده‌ای نداره؛ چون حتما امشب فرمانده‌‌هاشون ازش استفاده می‌‌کنن و بقیه‌شون فرصت استفاده از اون رو پیدا نمی‌کنن.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - به هر حال استفاده کردن از اون دیگه براشون فایده‌ای نداره. به ساعت مچیم نگاهی انداختم و ادامه دادم:

    - حدودا چهار ساعت دیگه راهشون به‌طرف آسمون بسته میشه.
    ندا برگشت و به صورتم خیره شد. آروم گفت:
    - واقعا می‌‌خوای بری؟

    سرم رو به معنی آره تکون دادم.
    - حتی با این‌که می‌‌دونی ممکنه نتونی برگردی؟

    لبخندی از سر آرامش زدم و گفتم:
    - چه بهتر که به این زمین که همه‌ش نفرت و سنگ‌دلیه، برنگردم.
    بی‌حالت نگاهم کرد. آروم گفت:
    - پس من و ارشیا چی؟ نمی‌خوای بعدا برگردی پیش مامان و بابات؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

    - من برای همین شما‌ها می‌‌خوام برم.
    لب‌هاش رو روی هم فشرد و روش رو برگردوند. دستی به پیشونیم کشیدم و به لپ‌تاپ خیره شدم. دلم نمی‌خواست به برنگشتنم فکر کنم؛ اما همه‌ش همین رو بهم یادآوری می‌‌کردن. پوف کلافه‌ای کشیدم و لپ‌تاپ رو بستم. از جام بلند شدم و پالتوم رو پوشیدم. از کلبه خارج شدم و به‌طرف دریاچه رفتم. نفس عمیقی کشیدم و به نیلیِ دریاچه خیره شدم. خدایا میگن اگه آدم‌ها نصف شب دعا کنن، حاجتشون برآورده میشه. میگن که نصف شب‌ها تو به زمین نزدیک‌تری. خدایا ازت می‌‌خوام بهم اون‎قدر قدرت و توانایی بدی تا بتونم این ماموریت رو با موفقیت پشت سر بذارم و بعدا بتونم دوباره با ارشیا، مامان و بابا زندگی کنم.
    - فکر کنم نباید تنها می‌‌موندی!

    برگشتم و متعجب به نریمان نگاه کردم. پرسیدم:
    - تو چه‌طوری این‌جا رو پیدا کردی؟
    پوزخندی زد و گفت:

    - کار سختی نبود.
    اومد و کنارم ایستاد و به آسمون خیره شد. برگشتم و رد نگاهش رو گرفتم. گفتم:
    - اون دوتا رو چی‌کار کردی؟

    - پیچوندمشون.
    - شک نمی‌کنن که همه‌ش غیبت می‌زنه؟

    برگشت و نگاهم کرد. نگاهی به چشم‌های مشکیش که توی این تاریکی می‌‌درخشید، انداختم. روش رو به‌طرف آسمون برگردوند و گفت:
    - نه.
    نفس عمیقی کشیدم.
    - برنامه‌ت چیه؟

    نیشخندی زدم و گفتم:
    - واقعا فکر می‌‌کنی بهت اعتماد می‌‌کنم؟
    زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:

    - مهم نیست.
    مکثی کردم و گفتم:
    - اگه لاسا الان من رو پیدا کنه و تو رو این‌جا ببینه، می‌‌فهمه که تو درواقع جاسوسِ مایی.
    دست‌هاش رو توی جیبش فرو کرد و به طرفم برگشت. کمی به پیشونیم خیره شد و بی‌توجه به حرفم گفت:
    - باید یه چیزی رو بهت بگم.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - می‌شنوم.
    شال‌گردن دور گردنش رو محکم‌تر کرد و گفت:
    - کاری به این ندارم که نمی‌تونیم هم‌دیگه رو تحمل کنیم و شاید از هم متنفر باشیم؛ اما خب امشب می‌‌خوام این رو بهت بگم. برام هم مهم نیست که بعدش چه فکری می‌‌خوای بکنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    با دقت به صورتش خیره شدم.
    - حتما این رو فهمیدی که بچه‌ی‌ ایمان و هلیا توی دستگاهه و وقتی برگردیم اون‎قدر حالش خوب میشه که بتونه زندگی کنه.‌ ایمان از اولش هم به درد این نمی‌خورد که بخوای با‌هاش رویاسازی کنی و به زندگی در آینده با‌هاش فکر کنی و من هربار خواستم بهت این رو بفهمونم؛ اما خودت نخواستی. قضیه سام رو هم فکر می‌‌کنم متوجه شده باشی که واقعیت نداره و اون زودتر از تو فهمیده بود که من دارم جاسوسی می‌‌کنم؛ اما خب اون ابله به منافع خودش فکر کرد و با ابراز علاقه به تو می‌‌خواست کاری کنه که دنبالش رو نگیری؛ اما می‌‌رسیم به جیکوب. می‌‌دونی که جیکوب یه خوناشامه و الان که به هیچ‌کدوممون کار نداره و می‌‌تونه خیلی راحت توی روز بین بقیه ظاهر بشه، یه جادوئه. وقتی این مسئله تموم شه، اون طلسم رو باطل می‌‌کنیم و اون دوباره یه خوناشام وحشی میشه. خوناشامی که تشنه به خون انسان‌هاست. نگاهی به چشم‌هام انداخت و گفت:

    - تو می‌‌تونی با یه خوناشام زندگی کنی؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم:

    - من به هیچ‌کدوم از این آدم‌هایی که گفتی فکر نمی‌کنم.
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - امیدوارم.
    مکثی کرد و گفت:
    - راستی اون دوست خل و چلت چه‌طوره؟
    کنار لبم رو دست کشیدم و گفتم:

    - اگه منظورت نداست که اولا باید بهت بگم خودت خل و چلی، دوما خوبه، سوما تو چرا احوال‌پرس ندا شدی؟!
    لبخند محوی زد و گفت:
    - من باید برم. تو هم برو تو، بهتره تنها نمونی.
    چشم‌هاش رو بست و غیب شد. مشکوک به حرف‌هایی که بینمون ردوبدل شد فکر کردم. لبخند مسخره‌ای زدم و به عکس‌العمل ندا بعد از فهمیدن این موضوع فکر کردم.

    ***
    «رفیع»

    به قیافه‌‌های شل و وارفته‌ی بچه‌‌ها که هرکدوم طرفی لم داده بودن، نگاهی انداختم. سرم رو به‌طرف ارشیا که کنارم به خواب رفته بود، چرخوندم. خم شدم و بـ..وسـ..ـه‌ی کوتاهی روی پیشونیش نشوندم. به ساعت مچیم نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. به آوینا‌ اشاره کردم که همراه من از کلبه خارج بشه. از جام بلند شدم و پالتوم رو پوشیدم. به‌طرف در رفتم و از کلبه خارج شدم. به آسمون نگاه کردم.
    شوکه به آوینا گفتم:
    - تو که گفتی نیم ساعت دیگه میشه!
    لبخندی زد و گفت:
    - آروم باش. ببین هنوز هاله‌‌های کم‌رنگی توی آسمونه. تقریبا نیم ساعت دیگه پررنگ‌تر میشه و حتی تا نزدیکی این دریاچه دیده میشه.
    سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادم.
    - خب حالا چه‌طوری می‌‌خوای بری؟!

    دست‌هام رو توی جیب پالتو فرو بردم و گفتم:
    - وقتی شفق اتفاق بیفته یه هاله‌ی کمرنگی از اون شفق به زمین راه پیدا می‌‌کنه که من می‌‌تونم با چشم سومم اون رو ببینم.
    سرش رو کج کرد و گفت:
    - خب بعدش؟!
    - هیچی دیگه بعد با استفاده از چشم سومم و انرژی که از اون هاله می‌گیرم وارد رفیع میشم.

    - رفیع چیه؟
    لبخندی زدم و گفتم:

    - آسمون اول.
    آهانی زیر لب گفت. برگشتم و به هاله‌‌های رنگی که توی هم پخش می‌‌شدن و حرکت موجی‌وار داشتن، خیره شدم. هنوز اون‎قدر پررنگ نشده بودن که بتونم هاله‌ی اتصال رو ببینم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم خودم رو برای هرچیزی آماده کنم که حرف آوینا حواسم رو پرت کرد.

    با خوشحالی گفت:
    - خب اگه میشه با چشم سوم اون رو دید پس شاهرخ هم می‌‌تونه بیاد.
    برگشتم سمتش و گفتم:
    - اصلا حرفش رو نزن.
    لبخند بزرگی زد و به‌طرف کلبه دوید. با دست محکم روی پیشونیم کوبیدم و پشت سرش دویدم؛ اما متاسفانه دیر رسیدم. نفسم رو به بیرون فوت کردم، به در تکیه دادم و به قیافه‌‌های امیدوارشون نگاه کردم.

    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - امکان نداره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دیاکو که از همه به در نزدیک‌تر بود، ایستاد و گفت:
    - چرا؟ خب این‌طوری تنها نیستی!
    چشم‌هام رو روی هم فشردم و گفتم:
    - اون با جادو برگشته و من اصلا اجازه نمیدم که با من بیاد.
    فرامرز نگاهی به شاهرخ انداخت و گفت:
    - فکر نمی‌کنم این زیاد مهم باشه الینا! اون فقط چشمش با جادو برگشته، کافیه که بتونه اون هاله رو ببینه.
    با چشم‌های از تعجب درشت شده به آوینا نگاه کردم. چه‌طور تونسته بود این‌قدر زود همه‌چی رو بگه! شیطونه میگه خفه‌ش کنم.

    دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:
    - ببینید، من حتی از برگشت خودم مطمئن نیستم برای همین نمی‌تونم اون رو با خودم ببرم.
    اشکان سرفه‌ای کرد و گفت:
    - لجبازی نکن دختر.
    پوف کلافه‌ای کشیدم و از آخرین فرصتم استفاده کردم و گفتم:
    - شاید اصلا خودش نخواد بیاد!
    همه برگشتن و به شاهرخ خیره شدن. بعد از گفتن اون حرف بهم خیره شده بود.

    لبخندی زد و گفت:
    - نه اتفاقا دوست دارم که بیام. تجربه‌ی جالبیه.
    سرم رو به در تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. لعنتی!
    در حالی‌که سرم به‌طرف لپ‌تاپم بود، زیرچشمی به فرامرز و‌ اشکان که با شاهرخ حرف می‌زدن نگاه کردم. وای خدایا حالا این رو کجای دلم بذارم! پوفی زیرلب کردم و به صفحه‌ی لپ‌تاپ نگاه کردم. دوباره مدار‌هایی که لازمشون داشتم رو شمردم و به عدد مورد نظرم رسیدم. عدد رو به خاطرم سپردم و آخرین یادداشتی که داشتم رو حذف کردم. لپ‌تاپ رو بستم و به ساعتم نگاه کردم. برگشتم و به ارشیا که کنارم نشسته بود نگاه کردم. نگرانی توی چشم‌هاش موج می‌زد. لبخند عمیقی زدم و دست دراز کردم. بهم نزدیک شد.

    دستم رو روی گونه‌ش گذاشتم و گفتم:
    - می‌‌دونم که خیلی نگرانی؛ اما حداقل تو یکی نگران نباش؛ چون من به هرترتیبی که شده برمی‌گردم و این برگشتنم فقط و فقط به خاطر توئه.
    کمی به چشم‌هام خیره شد. لبخند کم جونی زد و سرش رو تکون داد. به طرف خودم کشیدمش و توی آغوشم فشردمش. با تمام وجود عطر تنش رو بوییدم. یک درصد هم باید احتمال بدم که نتونم برگردم. پس سعی کردم بوی تنش رو جوری به خاطر بسپارم که انگار آخرین باریه که می‌‌بینمش. از خودم جداش کردم و از جام بلند شدم.

    به‌طرف در رفتم. قبل از این‌که خارج بشم، برگشتم و نگاهشون کردم. لبم رو با زبون‌تر کردم و گفتم:
    - شاید توی این موقعیت، این یکی از بهترین و مهمترین ماموریت‌‌هایی باشه که می‌‌تونیم انجام بدیم؛ اما حالا به هردلیلی اگر نتونستم برگردم، از دوحالت خارج نیست، یا نمی‌ذارن که برگردم یا هم که...
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - به هرحال اگه نتونستم هم برگردم شما نباید مطمئن باشین که من موفق شدم.

    به فرامرز نگاه کردم و گفتم:
    - نریمان اگه این رو بفهمه فورا برمی‌گرده و جای من رو پر می‌‌کنه.
    نفس عمیقی کشیدم و به چهره‌‌هاشون نگاه کردم. دیاکو همراه بهاره نزدیکم شدن. به چشم‌هاش که در عین قرمزی مهربون بود، خیره شدم.

    دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:
    - این رو یادت نره که سرنوشت نابودگر به این سادگی تموم نمیشه.
    کمی نگاهش کردم. جمله‌ی قشنگی گفته بود و چیزی رو ته دلم تکون داد. لبخند عمیقی زدم و پلک‌‌هام رو روی هم فشردم. دستش رو برداشت و من چرخیدم. از در خارج شدم.

    بهاره پشت سرم تند تند می‌‌اومد و حرف می‌زد:
    - الینا خیلی مراقب خودت باش. مخصوصا که می‌‌دونی معلوم نیست با چه چیز‌هایی روبه‌رو بشی. البته اون‌جا جای ترسناکی نیست؛ اما خب یه نگهبان‌هایی هست که شاید خیلی ترسناک به نظر برسن؛ ولی تو ازشون نترس، اونا نگهبان‌‌های استراق‌سمع نیستن که بهت آسیب برسونن؛ ولی خب در هر صورت این لازمت میشه.
    روبه‌روم ایستاد و دستش رو به‌طرفم دراز کرد. به شئ توی دستش نگاه کردم. با تعجب گفتم:
    - این چیه؟!
    با عجله گفت:
    - نپرس که چه‌جوری، فقط این رو بدون که این زمرد از طاق آسمون هفت برداشته شده. این رو که همراهت داشته باشی کاریت ندارن و بهت کمک می‌‌کنن.
    دستم رو دراز کردم و زمرد‌ اشک مانندی که کف دستش بود رو برداشتم. اندازه‌اش طوری بود که کف دست رو پر می‌‌کرد. به نور سبز کمرنگی که ازش خارج می‌‌شد خیره شدم. چه‌قدر شگفت‌انگیز. خیلی قشنگ و حیرت‌آور بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    شاهرخ نگاهی به کف دستم انداخت و گفت:
    - دیر میشه ها!
    نگاه کردم و سرم رو تکون دادم. زمرد رو توی جیب پالتوم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. سرم رو چرخوندم. خیلی طول نکشید تا تونستم نور کم‌رنگ سبز رنگی که از آسمون تا زمین ادامه داشت رو پیدا کنم. به‌طرفش حرکت کردم. امیدوار بودم که طرف دریاچه نباشه که پرت بشم توش! یک قدمی به اون نور ایستادم و چشم‌هام رو باز کردم. به اطرافم نگاهی انداختم. نزدیک ورودی جنگل بودم. سرم رو چرخوندم و به شاهرخ نگاه کردم. سرم رو تکون خفیفی دادم و چشم‌هام رو بستم. قدم بلندی به‌طرف نور برداشتم. حالا دقیقا توی همون نور ایستاده بودم. کم‌کم درد شدیدی توی چشمم حس کردم و بعد از اون سوزش شدیدتری رو توی قلبم. بین زمین و هوا معلق شده بودم. با تمام تلاش فراوونم نمی‌تونستم چشم‌هام رو باز کنم. سوزش قلبم این‌قدر شدید شده بود که حس می‌‌کردم داره مویرگ‌‌های اطرافش یکی یکی پاره میشه و خونریزی می‌‌کنه. یک لحظه حس کنده شدن چیزی رو توی قلبم حس کردم و دردش این‌قدر شدید بود که دیگه هیچی نفهمیدم.

    ***
    ندا

    پیشونیم رو ماساژ دادم. بعد از شنیدن صدای بدی که از پشت کلبه اومده بود همه به‌هم ریخته بودیم. صدا از جایی اومد که بهاره گفته بود الینا و شاهرخ به اون طرف رفتن. دلشوره و اضطراب شدیدی داشتم. اون‎قدر زیاد که باعث سردرد شدیدی شده بود. سرم رو بالا آوردم و به جیکوب که بهم خیره بود، نگاه کردم. نگاه ازش گرفتم و به ارشیا نگاه کردم. با لبخند داشت با فرامرز و‌ اشکان حرف می‌زد. چشمش که به من افتاد، به‌طرفم اومد.
    لبخند آروم و ملیحی روی لب‌هاش بود. لبخندی که توی تمام این 7 سالی که می‌شناختمش، هیچ‌وقت ازش ندیده بودم. لبخندی که باعث یه عالمه آرامش و حس خوب شد.

    روبه‌روم نشست و گفت:
    - آروم باش ندا.
    نگاه گیجی به حالتش که هیچ ازش سر در نمی‌آوردم، انداختم. دستش رو روی دستم گذاشت و چشم‌هاش رو بست.
    خیلی عجیبه اگه بخوام قبول کنم که یکهو سردردم از بین رفت. متعجب بهش نگاه کردم. لبخند دیگه‌ای زد و از جاش بلند شد.
    توی حال خودم بودم و داشتم سعی می‌‌کردم اتفاقی که افتاد رو درک کنم که کسی با مشت به در کلبه کوبید. ترسیده و عصبی برگشتم و به در نگاه کردم؛ چون به در نزدیک‌تر بودم از جام بلند شدم و عصبی چفتک پشت در رو برداشتم و آماده شدم که هرچی از دهنم در میاد به کسی که پشت دره بگم.

    در روی لولا چرخید و قامت منحوس‌‌ترین فرد زندگیم پشتش نمایان شد. به صورت خشمگینش نگاه کردم. قبل از این‌که چیزی بگم، کنارم زد و داخل شد. به‌طرف پدرش رفت و گفت:
    - الینا کجاست؟
    باباش جواب داد:

    - رفت.
    عصبی گفت:
    - شما‌ها می‌‌دونستین می‌‌خواد چی‌کار کنه و گذاشتین بره؟

    کنجکاو نگاهش کردم.
    اشکان گفت:
    - آره خب! اون خودش می‌‌خواست که بره.
    محکم دست توی مو‌هاش کشید و گفت:
    - اصلا می‌‌دونستین که اون در اصل می‌‌خواد چی‌کار کنه!
    برگشت طرف باباش و نالید:

    - بابا! من فکر کردم شما حداقل نمی‌ذارین که بره.
    باباش بلند شد ایستاد و گفت:
    - متوجه منظورت نمیشم! اون گفت می‌‌خواد مدار‌هایی رو تغییر بده که راه ورود به آسمون رو ببنده.
    کلافه گفت:
    - بله! اون خودش هم فکر کرده که همین‌کار رو می‌‌کنه؛ اما این نیست. اون گزارشی که از دانشگاه پیدا کرده بود، درسته که در ظاهر مدار‌هایی رو کشیده که میشه با به هم زدن یه سری رشته‌‌های ماورایی راه ورود رو بست؛ اما در اصل این‌جوری نیست. نارسوس از عمد اون نقشه رو اون‌طور کشیده و غیر از خودش و سمکلی هیچ‌کس از اصل اون نقشه باخبر نیست. اگه اون مدار رو تغییر بده؛ چون یه مدار اصلی و پایه است بقیه هم تغییر می‌‌کنه و اتفاقا برعکس راهشون تا آسمون سوم بدون هیچ دردسری باز میشه.
    گیج پرسیدم:
    - چی میگی؟ اون‌طوری که بدبخت میشیم.
    زیرچشمی نگاهم کرد و سرش رو تکون داد. بی‌حال به دیوار تکیه دادم. چی‌کار کردی الینا!

    ارشیا نگاهی جدی بهش انداخت و گفت:
    - الان باید چی‌کار کنیم؟
    اشکان نیشخندی زد و گفت:

    - دعا کنیم که اون رو پیدا نکنه.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا