کامل شده رمان نابودگری از نسل باد(جلد دوم شکست ناپذیر) | elahe-mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از روند داستان راضی هستین و دوست دارید آخر رمان چطور تموم بشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    106
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
u8wl_5x8c_nabodgar.jpg

نام رمان: نابودگری از نسل باد
نام نویسنده: elahe-mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود
نام ناظر: h.esmaeili
ژانر: تخیلی، فانتزی، ترسناک
سطح رمان: پرطرفدار
ویراستار: Behtina
این جلد برخلاف جلد اول، از زبون سایر شخصیت‌ها هم روایت میشه.
خلاصه قسمت اول: (شکست ناپذیر)


الینا مقدم، یکدونه دخترِ خانواده‌ی مقدم، یک روز همراه خانواده‌ش میرن زیارت؛ اما این زیارت با همه‌ی زیارت‌های عمرش فرق می‌‌کنه؛ چون توی این زیارت نگاهش با نگاهی گره می‌‌خوره که تمام زندگیش رو دستخوش تغییر می‌‌کنه و اون رو توی مسیر دیگه‌ای می‌ا‌‌ندازه. طی این نگاه با‌ ایمان‌ آشنا میشه و یک رابـ ـطه‌ی عاشقانه بین الینا و‌ ایمان شکل می‌گیره.
الینا تصمیم می‌گیره همراه دوستش، ندا، به تهران بره و دانشگاهش رو اونجا پیش‌ ایمان ادامه بده؛ اما از وقتی که پاش رو توی آپارتمان دوست پدرش می‌‌‌ذاره اذیت میشه تا زمانی که واقعیت رو می‌‌فهمه. متوجه میشه که باید راه ورود اجنه به آسمون هفتم رو با کمک گروهی که بهشون ملحق شده و سردسته‌شونه و از قضا‌ ایمان هم توی اون گروه هست، ببنده. الینا مأمور شده که یک کار نیمه‎تموم رو تموم کنه و برای این کار باید یک نابودگر شه؛ یک نابودگر واقعی!
آخرین باری که توی آپارتمان هستن و می‌‌خوان به تولد شاهرخ برن، جاشون لو میره و بعدش باغی که جشن شاهرخ توشه هم ایضا. پس راهی کوه شیطان میشن و توی ویلای مخفی اونجا مستقر میشن. الینا متوجه میشه که نریمان و گروهی که تا الان هدایتش می‌‌کرده، بلایی عظیم سرِ زندگی و خانواده‌ش آوردن و این میشه زمینه‌سازِ کینه‌ی عمیق توی دل الینا نسبت به نریمان و دوستش‌، ایمان.
فصل اول اونجا به پایان رسید که الینا حافظه‌ی برادرش رو که نریمان زحمت پاک‌‎کردنش رو کشیده، برمی‌‌گردونه و حالا توی این قسمت روایت زندگی الینا توی تبدیل به یک نابودگر و انجام هدفش رو می‌‌خونیم.



-------------------------------------------------
سلام دوستان. این دومین رمانم هست که توی سایت دوست‌داشتنی و گرم نگاه دانلود قرارش میدم. جلد اول به شدت ضعف و کاستی داشت که خودم هم ازش راضی نیستم؛ اما پیشنهاد می‌کنم جلد اول رو بخونید تا با اعضای گروه آشنا بشید.

Please, ورود or عضویت to view URLs content!

تمام اطلاعات و اتفاقات رو با فکرو تحقیق نوشتم پس خواهش میکنم قضاوت عجولانه نکنید :aiwan_light_blumf:
زدن دکمه تشکر چیزی ازمون کم نمیکنه اتفاقا چیزی که بهمون اضافه میکنه رمان های با کیفیت بهتره:aiwan_light_blumf:

راستی دکمه پیگیری رو یادتون نره :campe45on2:
--------------------------------------------------------

کپی کردن این رمان در هر کانال یا سایتی غیر از نگاه دانلود مشکل شرعی داشته و پیگرد قانونی دارد.

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • h.esmaeili

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/08
    ارسالی ها
    310
    امتیاز واکنش
    3,648
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    تهران
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    مقدمه:
    بسم الله الرحمن الرحیم
    وَ لَقَد جَعَلنَا فِی السَّمَاءِ بُرُوجاً و زَیَّنَّا‌ها لِلنَّاظِرِینَ* وَ حَفِظْنَا‌ها مِنْ کُلِّ شَیْطَانٍ رَجِیمٍ* إلَّا مَنِ اسْتَرَقَ السَّمْعَ فَأَتْبَاِ شِهَابٌ مُبِینٌ.
    و به یقین، ما در آسمان برج‌هایی قرار دادیم و آن را برای تماشاگران آراستیم. و آن را از هر شیطان رانده‌شده‌ای حفظ کردیم. مگر آن کس که دزدیده گوش فرادهد که شهابی روشن او را دنبال می‌‌‌کند. (سوره حجر- آیه 16-18)

    دنگ...دنگ...دنگ!
    صدای مهیب آونگ ساعت قدیمی، درون سکوت سالن خالی می‌پیچد. آرام لای در را باز می‌کند. بعد از دنگ‎دنگ ساعت، صدای قیژمانند در بود که سکوت سالن را بر هم می‌زد. قدم‌های کوتاهش را تا نزدیکیِ میز انتهای سالن می‌کشاند. یک قدم مانده به میز می‌ایستد. با انگشت سبابه خطی محو روی غبار میز می‌‌کشد. لبخندی تلخ از تداعی خاطرات دور، صورتش را پر می‌‌کند. نزدیک‌تر می‌رود و دستش را به طرف چراغ مطالعه‌ی خاک‎‎گرفته‌ی روی میز دراز می‌‌کند و در فضای تاریک کورسویی نمایان می‌شود.
    نگاه می‌چرخاند و توجهش به کاغذ خط‎خطی و مچاله‌شده‌ی روی میز جلب می‌شود. دست دراز می‌کند و کاغذ میان انگشتانش جای می‌گیرد. چشمانش را می‌بندد و لبخند کوچکی را که در حال شکل‎گیری است با اخمی بر پیشانی عوض می‌‌کند. دوباره چشم می‌گشاید و با دیدن خطوط درهم و برهم، عرقی سرد جایش را به اخم می‌دهد.
    کاغذ را روی میز پرت می‌کند و به طرف در حرکت می‌‌کند. در سالن به شدت باز می‌‌شود و اسناد پخش‎شده‌ی روی زمین همراهِ باد به رقـ*ـص در می‌آیند.

    ***

    «جلد دوم - نابودگری از نسل باد.»
    از خودم جداش کردم و ‌اشک‌هاش رو پاک کردم. دلم برای داداش کوچولوم می‌‌سوخت که باید از این سن وارد دنیای کثیفِ ما آدم بزرگا بشه. وقتی یادم میاد که اون احمق‌ها چه بلایی سر زندگیم آوردن، دلم می‌‌خواد همه‌شون رو بکشم. یاد مامان و بابام باعث شد حجم عظیم توی گلوم رو قورت بدم.

    کنار ارشیا روی تخت نشستم و گفتم:
    - از اتفاقی که الان افتاد هیچ‌کس نباید چیزی بدونه!
    با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    - برای چی؟!
    به در نگاه کردم و گفتم:
    - نباید بدونن که من حافظه‌ت رو برگردوندم؛ چون ممکنه دوباره حافظه‌ت رو پاک کنن یا هزارتا اتفاق دیگه. نباید بذاری کسی بفهمه.
    با دودلی نگاهم کرد و گفت:
    - چه‌جوری آخه؟
    به چشم‌هاش خیره شدم:

    - اصلا از مامان و بابا حرفی نزن، حتی جلوی ندا. تو فقط من رو می‌شناسی و از خانواده‌ت فقط من رو یادت میاد. بعدم سعی کن با هیچ‌کدومشون صمیمی نشی!
    دماغش رو بالا کشید و مظلومانه گفت:
    - باشه.
    محکم توی بغلم فشردمش. داداش کوچولوی مظلوم من! با یادآوری چیزی گفتم:
    - آ‌ها راستی!

    ازم جدا شد. به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
    - به هیچ‌وجه مستقیم به چشم‌های نریمان نگاه نمی‌‌کنی!
    با تعجب نگاهم کرد. گفتم:
    - فهمیدی؟

    متعجب پرسید: آخه چرا؟!
    دستم رو روی زانوم گذاشتم و گفتم:
    - به چراش کار نداشته باش. چیزی رو که گفتم انجام بده، باشه؟
    کمی به چشم‌هام نگاه کرد و بعد سرش رو به معنی «باشه» تکون داد. از روی تخت بلند شدم و گفتم:

    - من میرم بیرون. یه‌کم روی خودت کار کن تا بتونی مثل قبل رفتار کنی.
    سرش رو تکون داد. به سختی نگاه ازش گرفتم و از اتاق خارج شدم و به طبقه دوم رفتم.
    چشم چرخوندم. سالن کاملا خلوت بود و فقط ندا پشت یکی از لپ‌تاپ‌‌های روی میز نشسته بود و همزمان با انجام کارش چیپس می‌‌خورد.

    به طرفش رفتم و گفتم:
    - تو کلا نمی‌‌تونی یه دقیقه بیکار باشی نه؟
    از بالای لپ‌تاپ بهم نگاه کرد و با خنده گفت:

    - دارم تلافی صبح رو درمیارم.
    کنارش نشستم و به صفحه‌ی لپ‌تاپ نگاه کردم. پلک زدم. چندبار چشم‌هام رو باز و بسته کردم تا از چیزی که می‌‌بینم مطمئن بشم.

    همون‌طور که به صفحه‌ی لپ‌تاپ خیره بودم، گفتم:
    - ندا؟
    چیپسی توی دهنش گذاشت و گفت:
    - هوم؟

    - این چیه دیوونه؟
    و نتونستم خنده‌م رو نگه دارم.

    با خنده پرسیدم:
    - عکس این رو از کجا پیدا کردی؟

    چشمکی زد و گفت: بماند!
    یک بار دیگه با دیدن چهره‌ی نقاشی‌شده‌ی نریمان زدم زیر خنده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    آرنجش رو به دستم کوبید و گفت:‌
    - ای کوفت الان همه می‌‌فهمن!
    خنده‌ام رو قورت دادم و گفتم:
    - با این می‌‌خوای چیکار کنی؟

    - هنوز درمورد اجرای نقشه‌ام فکری نکردم؛ اما این توی لپ‌تاپم امانت می‌‌مونه تا سیستم نریمان رو پیدا کنم، بعدش میرم قیافه‌ی واقعیش رو می‌‌ذارم رو صفحه‌ی سیستمش تا حالش رو ببره.
    - همین؟ این که خیلی مسخره‌ست.

    یه چیپس دیگه برداشت و گفت:
    - نه‌خیرم. اون‎قدرا هم مسخره نیست؛ چون شنیدم لپ‌تاپِ خودش رو به دیتا وصل می‌‌کنه. قیافه‌ش دیدنیه وقتی عکسش رو بزرگ ببینه.
    و قاه‌قاه خندید.

    به شیطنت‌های بچگانه‌ش لبخند زدم و تکیه دادم. بدون اینکه نگاهم کنه پرسید:
    - راستی چی شد؟ با آرمیا چی کار کردی؟

    نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم:
    - آرمیا نه! ارشیا.

    چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت:
    - اون موقع که عصبانی بودی آرمیا بود، حالا شد ارشیا؟
    به دستم نگاه کردم و گفتم:

    - خودت میگی عصبانی بودم. درضمن از اسمی که این جانی‌‌ها روش گذاشتن متنفرم.
    دستش رو روی میز زد و گفت:
    - خیلی خب، ارشیا. چی کار کردی؟

    - هیچی! چیکار باید بکنم؟
    به طرفم برگشت و گفت:
    - میگم... می‌‌خوای من حافظه‌ش رو برگردونم؟
    آه خدای من، به این فکر نکرده بودم! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

    - نه نمی‌‌خواد. همین‌طوری باشه بهتره. می‌‌ترسم بعدا بهونه‌ی مامان و بابا رو بگیره.
    تکیه داد و گفت:
    - راست میگی، اینم حرفیه!
    نمی‌خواستم هیچ‌کس، حتی ندا بفهمه. همون‌طور که از هیچ‌کدوم از توانایی‌‌هایی که به دست آوردم، خبر نداره؛ چون ممکنه از دهنش در بره و من اصلا همچین چیزی رو نمی‌‌خوام. درسته که ندا خیلی بهم نزدیکه و غیرمعمولیه که می‌‌خوام چیزی بهش نگم؛ اما همین که خودم بتونم خودم رو کنترل کنم که از دهنم در نره، خیلیه!

    به در و دیوار نگاه کردم و پرسیدم:
    - راستی بقیه کجان؟
    دست‌هاش رو به هم کوبید و با هیجان گفت:

    - بعد از این که تو اومدی بالا همه‌شون تو شوک بودن.‌ ایمان رفت بیرون، نریمان هم دنبالش رفت. بقیه هم رفتن تو خودشون، منم دیدم جو کسل‌کننده شده اومدم بالا.
    - مرسی اطلاعات!
    با لبخند گفت: مخلصیم.
    ***
    «شوک‌‌های اعظم!»
    آروم از پله‌‌های مارپیچ پایین رفتم. سرم رو که بلند کردم، با شاهرخ که روی مبلِ روبه‌روی پله‌‌ها نشسته بود، چشم تو چشم شدم. نگاهم رو ازش دزدیدم. نمی‌‌دونم چرا به این بشر اصلا حس خوبی ندارم! در حد یک سلام احوال‌پرسی با هم صحبت کردیم و اون هیچ کار خطایی نکرده؛ اما حسم بهش مثبت نیست. متوجه جیکوب و دیاکو شدم که جلوی پنجره‌ی بزرگِ مشرف به باغ ایستاده بودند و با هم بحث می‌‌کردند. با چشم دنبال نریمان و‌ ایمان گشتم؛ اما پیداشون نکردم. به طرف‌آشپرخونه رفتم. آوینا سرش توی یخچال و هلیا هم سرگرم درست‎کردن سالاد بود. شام سالاد داریم؟ معلومه که نه. کم‌کم دارم دیوونه میشم. نیم‎نگاهی به هلیا انداختم. خیلی دلم می‌‌خواد با‌هاش صحبت کنم یا حتی با‌هاش دوست بشم؛ اما یه حس مزخرفی نمی‌‌ذاره. حسی به اسم برتری یا شاید هم حسادت! از اینکه این‌طور توسط‌ ایمان له شده ناراحتم؛ اما اون حس مزخرف خیلی قوی‌تره. به آوینا نگاه کردم که یک ساعت در یخچال رو باز گذاشته بود و ازش دل نمی‌کند. لبخندی زدم و یواش به طرف یخچال حرکت کردم. آروم دستم و از کنار سرش بردم توی یخچال و بطری آب رو برداشتم. سریع به طرفم برگشت. اخمی کردم:
    - اِ! نزدیک بود از دستم بیفته!

    دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
    - خب چرا این‌جوری می‌‌کنی؟ زهره ترک شدم.
    لبم رو گزیدم و نمایشی گفتم:
    - نچ‌نچ از شما بعیده، برای ما اصلا ترس معنی نمیده! دیگه نزنی از این حرف‌ها!
    چپ‌چپ نگاهم کرد و رفت کنار هلیا نشست. یه لیوان برداشتم و برای خودم آب ریختم. یه‌کمش رو مزه‎مزه کردم. ما آدم محسوب نمی‌شیم که بترسیم یا نگران زندگی‌هامون باشیم! اصلا زندگی چه معنی‌ای میده؟ خانواده کیلو چنده؟ همه‌شون برن به درک که این هدف تموم بشه. بی‌حوصله به لیوان توی دستم خیره شدم. رو به آوینا گفتم:

    - نمی‌دونی نریمان و ‌ایمان کجان؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    متوجه نگاه زیرچشمی هلیا شدم. چیه؟ نکنه دیگه نباید اسمشم بیارم! عجب گیری افتادم ها!
    آوینا جواب داد:
    - رفتن توی باغ.
    سرم رو تکون دادم و لیوان رو روی میز گذاشتم و به طرف در رفتم. توجهی به نگاه زیرچشمی شاهرخ نکردم. دستم رو روی دستگیره‌ی در گذاشتم که در باز شد. عقب رفتم و آئیل وارد شد. با دقت به صورتم نگاهی کرد. سرم رو به معنی چیه تکون دادم. چونه‌ش رو بالا داد و از کنارم رد شد. پسره‌ی درگیر!
    وارد ایوون شدم. هوا خیلی سرد شده بود. مخصوصا جایی که ما بودیم واضحه که خیلی سردتره. هر چی با چشم گشتم، نریمان و‌ایمان رو ندیدم. از اینکه صداشون بزنم، متنفر بودم. اصلا ازشون بدم میاد. وای خدا ببین توی دوروز چطور احساسات من به فنا رفت! معلوم نیست کدوم گوری رفتن. کلافه نفسم و به بیرون فرستادم و از پله‌‌ها پایین رفتم. باید پیداشون کنم ببینم چه غلطی می‌‌خوایم بکنیم. هرچی زودتر باید این جریان تموم بشه. معلوم نیست با اون کارشون الان مامان و بابا در چه حالین. کلافه دستی به پیشونیم کشیدم و بین درخت‌ها رو گشتم. پس کدوم قبرستونی رفتن؟! دست به کمر ایستادم. کجا می‌‌تونن رفته باشن؟ ذهنم نمی‌کشید. کلافه به طرف ویلا راه افتادم. مثل این که چاره‌ای ندارم. باید صبر کنم خودشون پیدا بشن.
    پام رو روی اولین پله که گذاشتم صدای خش‌خشی اومد. سیخ سر جام ایستادم و نفسم رو حبس کردم. دوباره لو رفتیم؟ نه بابا نمیشه که! گوش‌هام رو تیز کردم تا بشنوم صدا از کجا میاد. چی! صدای‌ ایمان و نریمان می‌ا‌‌ومد. عقب‎گرد کردم و به پشت سرم نگاه کردم. سرم رو چرخوندم. توی باغ رو که گشتم؛ اما نبودن. پس کجان؟ صداشون میاد؛ اما خودشون نیستن. صدا رو دنبال کردم. کنجکاو راه افتادم به طرف دیوار انتهایی ویلا. اینجا راه مخفی داره؟ یه راهروی بلند کنار دیوار ویلا بود. آروم وارد راهرویی شدم که پیداش کردم. احتمال داره اینجا به پشتِ ویلا راه داشته باشه. سعی کردم بی‌سروصدا راه برم که متوجه حضورم نشن. صدا‌هاشون واضح‌تر شده بود. ترجیح دادم بمونم و ببینم چی میگن. به پشت سرم نگاه کردم. تقریبا نصفی از راه رو اومده بودم. به دیوار تکیه دادم و گوش کردم.
    ایمان: تا فردا صبحم دلیل بیاری نمی‌تونی کارت رو برای من یکی توجیه کنی. فهمیدی؟

    نریمان: خب میگی چیکار کنم؟
    - به نظرت الان دیگه چه غلطی می‌‌تونی بکنی؟ حافظه‎ی آرمیا رو که پاک کردی. طوری نشون دادی که این سه‏‎تا انگار مرده‌ن. خطشونم جعل کردی و برای دانشکده‎شون مرخصی گرفتی. به‌نظرت اینا درست‏‌شدنیه؟
    دستم رو روی دهنم گذاشتم. اِ اِ ببین بچه پررو رو. برامون مرخصی رد کرده! برم دک و پوزش رو بیارم پایین. به چه حقی خط من رو جعل کرده؟ بذار این جریان تموم بشه میرم از دستت شکایت می‌‌کنم! با این حساب وضعیت ندا هم مثل ما شده. واقعا چه‌جوری میشه این گندها رو پاک کرد؟ اصلا پاک‎شدنیه؟
    - خب تو که می‌‌دونی کاری نمیشه کرد این مسخره‎بازیات چیه؟
    - تو خودت خوب می‌‌دونی و نیاز نیست من بهت بگم که الینا باید شرایط عاطفی و روحی آرومی داشته باشه تا بتونه کمکون کنه.

    پوزخند نریمان رو می‌‌تونستم حس کنم:
    - فعلا که تو گند زدی به شرایط روحی و عاطفیش!
    ایمان عصبی گفت: مقصر منم که جیکوب عوضی دهن‌لقی کرده؟
    نریمان تک‎خنده‌ای کرد و گفت: چه ربطی به اون داره؟ بالاخره که می‌‌فهمید.
    ایمان کلافه گفت: اصلا مگه من مقصرم که هلیا خودش رو بهم چسبوند؟
    نریمان پرحرص جواب داد: هلیا خودش رو بهت چسبوند؟ چرا چرت میگی؟ می‌‌خواستی اون‎قدر بهش توجه نکنی که بهت وابسته نشه. تو خودت خواستی، وگرنه اون بچه تشکیل نمی‌شد.
    شنیدن این حرف‌ها عذابم می‌‌داد. انگار یکی قلبم رو توی دستش می‌‌چلوند. حق با نریمانه. اگه ایمان نمی‌خواست هیچ‌وقت اون‌طوری نمی‌شد. لعنتی همون‌قدر که من رو به خودش وابسته کرده، هلیا هم بازیچه‌ی دستش شده. مشتم رو روی قلبم که خیلی کند می‌زد گذاشتم.
    صدای کوبیده‎شدن چیزی به دیوار اومد. متعجب گوش‌هام رو تیز کردم.
    ایمان با خشم گفت:
    - عوضی تو اون شب حالِ من رو می‌‌دونستی. تو من رو تنها گذاشتی. تو قصدت این بود که من با هلیا باشم.
    نریمان خشمگین جواب داد:
    - احمق من از سرِ شب بهت گفتم اون زهرماری رو نخور. تو به حرفم گوش نکردی. من نمی‌تونستم کنارِ یه مـسـ*ـت بمونم و آوینا رو که توی خطر بود ول کنم.
    - اون لامصب رو تو آوردی، دروغ نگو انقدر به من. تو از دشمنم بدتری. تو می‌‌دونستی که چه اتفاقی می‌افته. تو فهمیده بودی که من الینا رو دوست دارم و می‌‌خواستی هرطور شده من رو ازش دور کنی. الانم خوشحالی که الینا همه‌‏چی رو فهمیده، مگه نه؟
    نریمان با خونسردی گفت:
    - خب به فرض که تو راست بگی. می‌‌خوای دشمنیم رو بهت ثابت کنم؟ می‌‌خوای حافظه‌ی الینا رو پاک کنم، یا می‌‌خوای نشونه‎گذاریش کنم و آرزوش رو به دلت بذارم؟ تو که می‌‌دونی برای من کاری نداره.

    ایمان فریاد کشید: عوضی‌آشغال!
    و پشت‎بندش صدای مشت و لگد اومد. دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم. بدنم می‌‌لرزید. این عوضیا دارن با من چیکار می‌‌کنن؟ من چه حکمی دارم الان؟ من شدم ملعبه‌ی دسته یه دیوونه‌ی زنجیری. آروم قدم برداشتم. ذهنم شروع به فعالیت کرد. نریمان از اول همه‌چی رو می‌‌دونسته. از اول درست حدس زدم. نریمان هیچ قصدی به جز استفاده از ما برای گرفتن انتقام نداره. من بین دوتا آدم قرار گرفتم که یکی از یکی بیشعور‌تر و عوضی‎تره. قطره‌اشکم رو پاک کردم. به سمت ویلا راه افتادم و در رو باز کردم. هنوز بدنم می‌‌لرزید. شوکِ خیلی بدی بود. دستم رو روی صورتم گذاشتم و در رو بستم. بدون این که به کسی نگاه کنم از پله‌‌ها بالا رفتم.
    بالای پله‌‌ها که رسیدم، یهو جیکوب جلوم ظاهر شد. شوکه شدم و یه قدم عقب رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    غریدم: یعنی چی هی این‌ور اون‎ور می‌‌پری؟ مثل آدم راه برو دیگه!
    توجهی نکرد و گفت:
    - خوبی؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - نکنه توقع دارین خوب باشم؟
    سرش رو تکون داد و گفت:

    - حق داری؛ اما اگه خانواده‌ت می‌‌خواستن هی به تهران سر بزنن مجبور بودیم هی بریم هی بیایم. درضمن خودت که می‌‌دونی اونجا دیگه امن نیست.
    نیشخندی زدم و گفتم:
    - آره می‌‌دونم!
    آره الان خیلی چیزا رو می‌‌دونم. چشم‌هام رو روی هم فشار دادم.

    بی توجه به اعصاب داغونم گفت:
    - خب پس زیاد بهش فکر نکن.

    لبخندی زد و زرت غیب شد.
    آب دهنم رو قورت دادم و زیر لب گفتم: پسره‌ی روانی!
    پشت یکی از سیستما نشستم. سرم رو روی میز گذاشتم. من خودم، خودم رو درگیر کردم. هیچ‌کس نمی‌تونست من رو مجبور کنه. از وقتی که پای‌ ایمان به زندگیم باز شد، تمام مشکلات روی سرم هوار شد. واقعا نمی‌تونم احساس و رفتار نریمان رو درک کنم. این که سرنوشت تک‎تکمون رو قربونی این هدف کنه خیلی بی‏‌رحمانه‎ست! اگه تا الان نریمان بچه‌‌ها رو برای رسیدن به هدفش هدایت می‌‌کرده و توجهی به سرنوشت و احساساتشون نداشته، از الان به بعد من روش دیگه‎ای رو انتخاب می‌‌کنم. بعد از آموزش، من رهبره گروه میشم. مأموریتِ من، بستن دروازه‌ایه که نارسوس قصد بازکردنش رو داره نه گرفتن انتقام. سرم رو از روی میز بلند کردم و وارد سیستم شدم. گوگل رو باز کردم و یه‌کم گشتم. وقتی دیدم کار مفیدی نمی‌تونم بکنم، سراغ‌ ایمیلم رفتم.
    یه‌ایمیل جدید داشتم! از کی؟ دکمه‎ی اینتر رو فشردم و سریع داخلش شدم. دستم رو روی دهنم گذاشتم. وای خدای من!
    بلند گفتم: تو دردسر افتادیم!

    ***
    منتظر به نریمان نگاه کردم. من نمی‌دونم چی رو داره سی‌صد مرتبه می‌‌خونه. از وقتی‌ ایمیل رو بهشون نشون دادم، همه دور میزِ بزرگ طبقه دوم نشستیم و منتظر به نریمان خیره شدیم و اون بی‌توجه به ما که منتظریم، نیم‎ساعته به صفحه‎ی لپ‌تاپ خیره‌ست. دستم فشرده شد. به ارشیا نگاه کردم که با استفهام نگاهم می‌‌کرد. لبخندی زدم و دوباره به نریمان خیره شدم.
    آخر سر ندا طاقت نیاورد و رو به نریمان گفت:
    - میشه بگی چیه اون تو که یک ساعت معطلمون کردی؟

    چپ‌چپ به ندا نگاه کرد. آئیل با خنده انگشتش و روی بینیش گذاشت. ندا حرصی نفسش رو فوت کرد، بلند شد و از پله‌‌ها پایین رفت.
    کلافه شده بودم. دستم رو زیر چونه‌ام گذاشتم و به متن‌ ایمیل فکر کردم.

    «من مطمئنم تو زنده‌ای خواهش می‌‌کنم برگرد. قول میدم دیگه اذیتت نکنم. باور کن دیگه اذیتت نمی‌کنم. برگرد دارم نابود میشم، توروخدا جوابم رو بده، وگرنه ردت رو می‌زنم و هرجا باشی میام دنبالت!»
    بعد از نشون‌دادنِ ایمیلِ باربد به بقیه، همه شوکه به صورتم خیره شده بودند.‌ ایمان اولین کسی بود که واکنش نشون داد و عصبی از در ویلا خارج شد. هوا سرده، اون هم لباس گرم تنش نبود. هنوز هم برنگشته. آخرش سرما می‌‌خوره. سرم رو تکون دادم و انگشتم رو به گیجگاهم فشردم. الینا آدم شو. تا کی می‌‌خوای به این حماقت ادامه بدی؟ اینا قابل اعتماد نیستن.‌ ایمان ارزش این عشق رو نداره. بهش فکر نکن. این یه احساسِ‌ اشتباهه.
    توی حال خودم بودم که یکی روی شونه‌ام زد. با اخم برگشتم. ندا یه لیوان آبمیوه به طرفم گرفت. نگاهی به لیوان کردم و نگاه خندونم رو به صورت ندا امتداد دادم. خم شد و آروم در گوشم گفت:
    - بخورش. معلوم نیست این دیوونه تا کی می‌‌خواد معطلمون کنه.
    نریمان: شنیدم چی گفتی!

    نفس حبس‌شده‌ش رو به بیرون فوت کرد. رو بهش کرد و گفت:
    - منم گفتم که بشنوی.
    لپ‌تاپ رو بست و دستش رو جلوی چونه‌اش گره زد و به ندا خیره شد. ندا هم بی‌توجه بهش روی صندلی کنار من نشست و آبمیوه‌ا‏‏ش رو مزه‌مزه کرد.

    به صورت نریمان که کبودی محوی روی گونه‌ش بود نگاهی انداختم و گفتم: خب؟
    نگاهش رو از روی ندا برداشت و رو به من گفت:
    - راستش رو بخوای سر درنمیارم.

    آئیل به جای من پرسید: یعنی چی؟
    منتظر نگاهش کردم.
    - این یه‌ ایمیل ساده‌ست. من علم غیب ندارم که بدونم این حرف‌ها رو واقعی گفته یا نه؛ اما اگه بخواد ردمون رو بزنه خیلی راحت می‌‌تونه.

    کلافه پرسیدم: خب باید چیکار کنیم؟
    دیاکو: نمی‌تونیم از اینجا هم منتقل شیم!
    نریمان: دقیقا!
    - راه حلی داری؟

    نریمان: نه. نمی‌تونیم بهش اعتماد کنیم و تو رو بفرستیم که بری ببینیش.
    جیکوب تکیه داد و گفت:

    - به فرضم بهش اعتماد کنیم و بفرستیمش بره ببینتش. اون گفته برگرد! یعنی چی؟ یعنی تا آخر بمون!
    - اصلا از کجا فهمیده که من نمردم؟
    آئیل: اینکه واضحه! برای آدمی مثل اون کاری نداره که بفهمه!
    ندا: یعنی چی که کاری نداره؟ مگه شما‌ها اون ماشین رو منفجر نکردین؟
    همه به سام نگاه کردیم. با اطمینان گفت:

    - چرا! خودم منفجرش کردم!
    ندا: خب دیگه جنازه‌ای نبوده که بخواد به پزشکی قانونی‌ای چیزی نشون بده.
    نریمان: مهم نیست چطوری فهمیده، مهم اینه که اون الان فهمیده و حتی شاید نقشه‌ی ما رو هم فهمیده باشه.

    - پس یعنی؟
    صدای ارشیا تو سالن پیچید:

    - باید گولش بزنیم.
    همه با تعجب بهش خیره شدیم.
    لبخندی به همه زد و به من یه چشمک گنده زد.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    لیوان آبی رو که خورده بودم روی عسلی گذاشتم و روی مبل، روبه‌روی جنی که چهره‌ش با خودم مو نمی‌زد نشستم. تکیه دادم و به همزادم خیره شدم. چه شباهت عجیبی! یعنی واقعا من این شکلی‌ام؟ اجزای صورتمون هیچ تفاوتی با هم نداشت و تنها فرقمون توی لباس‌پوشیدن و ظاهرمون بود. من با لباس‌های تولد شاهرخ بودم و اون تاپ سفیدرنگی پوشیده بود و کت نیم‎تنه مشکی‌رنگی روش بود و شلوار مشکی گشادی به پا داشت. مو‌هاش رو هم دم‎‏اسبی بسته شده بود. سعی کردم به پا‌هاش نگاه نکنم؛ چون هربار با دیدن پا‌های اجنه احساس خیلی بدی بهم دست می‌داد. آ‌ها یه تفاوت دیگه هم داریم. اینکه اون جنه و به چای پا، سُم داره و من آدمم! به ارشیا نگاه کردم که با لبخند گنده‌اش گاهی به من و گاهی به همزادم نگاه می‌‌کرد. با دیدن صورتش خنده‌م گرفت. بعد از تزِ عجیب و غریبش، هلیا مسئولیت احضار جن رو به عهده گرفت و من فهمیدم هلیا جن‎گیره! اون‌قدر شوکه شدم که حد نداشت. اصلا باورم نمی‌شد. و خلاصه الان جن و همزادی روبه‌روم نشسته که قراره به جای من برای دیدن باربد بره. البته اگه قبول کنه؛ یعنی مجبوره قبول کنه! خودم به شخصه نابودش می‌‌کنم اگه روی حرفم حرف بزنه. لبم رو گزیدم. بیچاره نمی‌دونه روبه‌روی چه غول بی‌شاخ و دمی نشسته!
    نگاه گیجش رو بینمون که همه با‌اشتیاق نگاهش می‌‌کردیم، چرخوند و گفت:
    - نمی‌خواین بگین چرا من رو آوردین اینجا؟
    ندا با لبخند مرموزی که روی لبش جا خوش کرده بود، گفت:
    - مگه بده داری یکی شبیه خودت رو تماشا می‌‌کنی؟
    بعد رو به هلیا کرد و گفت:
    - می‌‌تونی همزاد منم بیاری ببینمش؟

    هلیا با خنده سرش رو تکون داد.
    گفت: خب بگو بیاد الان دور هم باشیم یه‌کم حال کنیم.
    هلیا با لبخند گفت: نمیشه!
    - وا چرا؟ خودت الان گفتی میشه که.

    با خنده لبش رو گزید وگفت:
    - من گفتم می‌‌تونم بیارمش؛ اما همزاد تو پلیده و نمیشه بیارمش!
    نریمان که تا اون موقع ساکت بود، با شنیدن این حرف زد زیر خنده. ندا حرصی به مبل تکیه داد. نمی‌دونم چرا حس کردم هلیا دروغ گفت. رو به همزادم که هنوز اسمش رو نمی‌دونستم، گفتم:

    - اسمت رو نمیگی؟
    صورت تک‌تکمون رو از زیر نگاه مشکوکش گذروند و بعد از مکثی گفت:

    - زیلوس.
    زیلوس! زیلوسم اسمه آخه؟ اینم مثل نارسوس آخر اسم «وس» داره! اگه کارم بهت گیر نبود می‌‌کشتمت. حسی درونم بهم تشر زد. این که گناهی نکرده. افکار مزخرفم رو پس زدم. لبخندی زدم و گفتم:
    - خب زیلوس... تو باید یه کاری برامون بکنی، البته برای منه؛ اما خب...
    تیز نگاهم کرد و گفت:
    - خب؟ چیکار باید بکنم؟

    - باید نقش من رو برای یه نفر بازی کنی!
    با تعجب نگاهم کرد و با صدای موج‎دارش گفت:
    - چیکار کنم؟!
    - به جای من میری ملاقات یه نفر!

    یه‎کم نگاهم کرد و بعد از اینکه مطمئن شد کاملا جدی هستم، عصبی بلند شد و گفت:
    - شما‌‌ها پیش خودتون چه فکری کردین؟ من هرچه زودتر باید برگردم.
    ندا با شیطنت گفت:
    -تموم درا بسته‎ست، نمی‌تونی فرار کنی.
    زیلوس چشم‌هاش رو بست و فکر کنم می‌‌خواست غیب بشه که جیکوب توی چشم به هم زدنی مچ دستش رو گرفت. خشمگین چشم‌هاش رو باز کرد و گفت:
    - دستم رو ول کن‌.
    جیکوب به دور و اطراف نگاه کرد و گفت: نمی‌تونم!
    با همون خشم گفت: مجبورم نکن کاری رو که نمی‌خوام انجام بدم!
    و ما مثل ماست، به صحنه‌ی مهیج روبه‌رومون خیره بودیم.

    جیکوب با اخم به چشم‌هاش خیره شد و گفت:
    - من و تو الان برابریم، پس من رو تهدید نکن. کاری رو که گفتیم انجام میدی!
    زیلوس کلافه گفت: نمی‌تونم لعنتیا، ولم کنین برم!
    از روی مبل بلند شدم و به طرفش رفتم.
    - نمی‌تونیم بذاریم بری، به کمکت احتیاج داریم.

    خشمگین به طرفم برگشت و گفت:
    - دلم نمی‌خواد به احمقایی مثل شما کمک کنم.
    لب‌هام آویزون شد. یعنی چی؟ البته اینا یه‌کم شباهت به احمقا دارن؛ اما من کجام شبیه احمقاست؟ دستش رو از دست‌های جیکوب جدا کرد و چشم‌هاش رو بست. اوه مثل اینکه این دختر جسور قصد فرار داره. سریع چشم‌هام رو بستم و قصدم رو توی ذهنم مرور کردم.
    چشم‌هام رو که باز کردم، زیلوس بیهوش روی زمین افتاده بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    چشم‌هام رو همراه دندون‌هام از روی حرص به هم فشردم. صدای جیغ‌‌های نکره‌ی زیلوس همه‎مون رو عصبی کرده بود. با دست‌هام گوش‌هام رو گرفتم و گفتم:‌
    - ای حناق. لال بشی، چه صدایی داره. اه!
    ارشیا نگاه ناراحتش رو بهم دوخت. اومد کنارم نشست و‌ اشاره کرد دست‌هام رو از روی گوشم بردارم. سوالی نگاهش کردم. آروم در گوشم گفت:
    - می‌‌ذاری برم آرومش کنم؟

    با چشم‌های گرد نگاهش کردم. با اخم گفتم:
    - نه خطرناکه!

    ایمان که روی مبل روبه‏‌رویی نشسته بود، چشم‌‌های بسته‌ش رو باز کرد و گفت:
    - فکر بدی نیست، بذار بره!
    پرحرص به چشم‌هایی که یه روز عاشقشون بودم خیره شدم و غریدم:
    - حرف‌های ما رو گوش میدی؟

    حق به جانب گفت: اتفاقی شنیدم.
    دهن‎کجی کردم و گفتم:
    - جونِِ خودت! لازم نکرده، اون دختره‌ی دیوونه قابل کنترل نیست! ممکنه بلایی سرش بیاره.
    ارشیا دستم و کشید و گفت: تو هم با‌هام بیا.
    کلافه نفسم رو به بیرون فرستادم و همراه ارشیا به طبقه‌ی بالا رفتم. آروم لای در رو باز کردم و جلوتر از ارشیا وارد اتاق شدم. به محض ورودم چشم‌‌های خشمگین زیلوس روم زوم شد.

    دست‌هام رو بالا بردم و گفتم:
    - الکی جیغ و هوار نکش، به من هم اون‌طوری نگاه نکن. ما منطقی با‌هات برخورد کردیم.
    شونه‌‌هام رو انداختم بالا و گفتم:

    - خودت مقصری.
    عصبی نفس می‌‌‌کشید. گفت:
    - اگه اون پسره‌ی عوضی محدودم نکرده بود می‌‌دونستم با‌هاتون چیکار کنم.
    دست به سـ*ـینه ایستادم و با ابروی بالارفته نگاهش کردم. جیکوب عوضیه؟! خب به قول خودت اگه با آتش محاصره‌ت نمی‌کردیم که الان مرده بودیم. همین الان هم با جیغ‌های مسخره‎ت دیوونه شدیم. البته همه‌ی این‌ها رو توی دلم مرور کردم!
    ارشیا آروم از کنارم رد شد و از تله‌ی آتش گذشت. قدمی به جلو رفتم. نزدیکش شد و بهش خیره شد. زیلوس عصبی به چشم‌های ارشیا خیره شده بود. نمی‌دونم و نفهمیدم ارشیا چی کار کرد که بعد از چند ثانیه زیلوس خیلی آروم روی تخت نشست. متعجب به صحنه‌ی روبه‌روم خیره شدم. آرمیا به معنی آرام‏‌کننده‌ست. پس اصرارشون به وجود ارشیا به همین دلیله؛ چون می‌‌تونه توی یه چشم به هم زدن رام کنه! برگشت طرفم و چشمکی زد و با چشم به زیلوس‌ اشاره کرد.
    لبخند نامحسوسی روی لبم نقش بست. چشم‌هام رو روی هم فشردم و تله رو از بین بردم. من به ارشیا اعتماد دارم. به طرف تخت رفتم و دو زانو روبه‌روی زیلوس نشستم. گفتم:

    - ببین، من بهت احتیاج داشتم که تو رو کشوندم اینجا. نه سادیسم دارم نه مریضم که بخوام تو رو بندازم توی دردسر. من توی بد وضعیتی گرفتار شدم، یه شخصی باید من رو ببینه؛ اما من نمی‌تونم برم؛ چون ممکنه بهم صدمه بزنه؛ ولی مطمئنم سرِ تو نمی‌تونه بلایی بیاره. باور کن اگه بهت احتیاج نداشتم اصلا الان اینجا نبودی.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:

    - خواهش می‌‌کنم کمکم کن.
    تکون آرومی خورد و گفت:
    - باید برات چیکار کنم؟

    لبخندی زدم و از سیر تا پیاز ماجرا رو براش تعریف کردم. دودل بهم خیره شده بود.
    منتظر بهش نگاه کردم. به ارشیا نگاهی کرد، با دیدن لبخند مطمئن ارشیا دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت: باشه کمکت می‌‌کنم.
    لبخند عمیقی زدم و به گرمی دستش رو فشردم.
    بعد از هماهنگی با زیلوس با‌هاش خداحافظی کردیم و رفت. ساعت یک شب همه‎مون دور میز بزرگ طبقه‌ی دوم نشسته بودیم. منتظر به نریمان خیره شده بودم. این بشر علاقه‌ی شدیدی به معطل‌‏ کردن و منتظر‏گذاشتن مردم داره. چقدر دلم می‌‌خواد خفه‎ش کنم و بعد برم راحت بخوابم. چشم‌هام رو بستم. بهتره فعلا تغییر رنگ چشم‌هام رو متوجه نشن. یه‌کم که اعصابم ناراحت بشه رنگ چشم‌هام همرنگ هاله‌ی دورم میشه و این فعلا باید مخفی بمونه. به زور دارم این شرایط مسخره رو تحمل می‌‌کنم. هوف! کی این شرایط تموم میشه؟ ببین وضعیتمون رو؟ ساعت خواب و بیداریمون رو گم کردیم.

    بالاخره افتخار داد. لب‌هاش رو با زبون‌ تر کرد و گفت:
    - باید آموزش الینا، داداشش و ندا رو شروع کنم و نمی‌خوام که فعلا توی باغ باشید؛ پس همه‌تون از فردا باید از ویلا خارج شین. می‎رین می‌‌گردین، می‌‌خوام همه‌تون اخبار جدید بیارین. هیچ‌کدومتون دست خالی برنمی‌‌گردین. زیاد هم از شهر دور نشین، اعضای نارسوس دارن همین دور و اطراف فعالیت می‌‌کنن؛ اما حواستون باشه که از حضور شما نباید بویی ببرن.
    لپ‌تاپش رو روشن کرد و خم شد و با کنترل روی میز، دیتای روبه‌رومون رو روشن کرد.
    به محض روشن‎شدن، همه از تعجب سیخ نشستیم. هیچ‌کس از جاش تکون نمی‌خورد. ارشیا نتونست خودش رو کنترل کنه و بلند زد زیر خنده. خندیدن ارشیا تلنگری به بقیه بود که داشتند از خنده منفجر می‌‌شدند. صورت نریمان به شکل افتضاحی نقاشی شده بود. من خودم شخصا وقتی دیدمش یاد نارسوس افتادم! نفهمیدم ندا کِی این عکس رو روی صفحه سیستم این بیچاره انداخت! به ندا نگاه کردم که خبیثانه می‌‌خندید و با چشم به نریمان‌ اشاره می‌‌کرد. نریمان بدون هیچ عکس‌العملی دست به سـ*ـینه نشسته بود و به ندا نگاه می‌‌کرد. خنده‌م رو کنترل کردم و زیر لب گفتم:
    - خدا نکشتت ندا، خیلی بچه‌‏ای.

    بعد از چند دقیقه که همه تخلیه انرژی کردند، ساکت شدند. لبم رو گزیدم و منتظر عکس‌العمل نریمان شدم. یه‌کم به صفحه‎ی لپ‌تاپش خیره شد و زد زیر خنده! شوکه نگاهش کردم. وضع ندا که اصلا تعریفی نداشت. فکر کنم نفس‎کشیدن یادش رفته بود. بعد از این‌که خنده‌اش تموم شد، لپ‌تاپش رو بست و گفت:
    - برید بخوابید. ولش، وقتی برگشتین نشونتون میدم.
    خودش زود‌تر از همه بلند شد و توی اولین اتاق رفت. اصلا توقع همچین واکنشی ازش رو نداشتم. به طرف ندا رفتم و تکونش دادم و‌ اشاره کردم که بریم بالا. تکونی خورد و مثل ربات از جاش بلند شد. فکر می‌‌کنم ندا هنوز بزرگ نشده! صددرصد اگه ندا جای من بود الان تلافی تمام بلا‌هایی رو که سرم آورده بودن سرشون درمی‌آورد.
    خودم رو روی تخت پرت کردم. فکر کنم ندا هنوز از شوک درنیومده بود که ساکت بود. نگاهی به صورتش که به سقف خیره شده بود انداختم. پشتم رو بهش کردم، چشم‌هام رو بستم و به این فکر کردم ارشیا پیش آئیل می‌‌خوابه؛ پیشِ یه دهن‎لق.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    نور چشمم رو می‌‏زد. اَهی گفتم و پشت به پنجره خوابیدم. لعنتی خواب از سرم پرید! بی‌حوصله چشم‌هام رو باز کردم. به ندا که با دهن باز خوابیده بود نگاه کردم. چندشم شد و یه لگد بهش زدم. یه فحش خیلی‏‌خیلی بی‌تربیتی داد و بلند شد نشست.
    خواب‌آلود گفت:
    - اسب شدی سر صبحی لگد می‌‌پرونی؟
    خودم رو کش‌ و قوسی دادم و گفتم:

    - حالم رو به‌هم زدی. جدیدا چقدر چندش می‌‌خوابی!
    با پاش هولم داد و گفت:
    - گمشو! خودت چندش می‌‌خوابی.
    از بالای تخت پرت شدم پایین! عصبانی نشستم و بهش نگاه کردم. با چشم‌های گرد نگاهم کرد. با خنده گفت:
    - چرا لیز خوردی فرزندم؟

    خنده‌م گرفت. از جام بلند شدم و کمرم رو ماساژ دادم.
    - خیلی نکبتی! کمرم ناقص شد.

    مو‌هاش رو از توی صورتش کنار زد و پرسید:
    - ساعت چنده؟
    مو‌هام رو با گیره‎ام جمع کردم و گفتم:

    - ۱۰.
    شالم رو روی سرم انداختم و به طرف در رفتم. در رو باز کردم و بیرون رفتم. نگاهی به راهروی خلوت انداختم. لباسم رو مرتب کردم و از پله‌‌ها پایین رفتم. وارد‌ آشپرخونه شدم و سلامی کلی کردم. جوابش تکون‌دادن کله‌‌هاشون به علت پربودن دهانشون بود. پشت صندلی نشستم و چایی که ارشیا به دستم رسوند رو شیرین کردم. نگاهی به بخارش کردم. امروز همه ویلا رو ترک می‌‌کنن تا ما بتونیم تمریناتمون رو انجام بدیم. ته دلم یه حس خوشحالی دارم؛ اما خیلی مبهمه و نمی‌فهمم برای چیه. خدایا آخر عاقبت ما رو به خیر کن! بچه‌‌ها دونه‌دونه صبحانه‌شون رو خوردن و از‌ آشپرخونه بیرون رفتند. لیوانم رو روی میز گذاشتم و بلند شدم. به جیکوب که وارد‌آشپرخونه شد، نگاه کردم. دستش رو توی جیبش فرو برد و بهم خیره شد. سرم رو به معنی چیه تکون دادم.
    سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
    - می‌‌دونم دلت نمی‌خواد با‌ ایمان و نریمان تنها باشی.

    این چه دلسوز شد یهو! پوزخندی روی لبم نشست که از چشمش دور نموند. توی چشم به هم زدن نزدیکم ایستاد. ناخودآگاه قدمی به عقب رفتم. این غیب و ظاهرشدن یهویی این هم دردسره‌ها! لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:
    - از پوزخند بدم میاد.
    دستی به شالم کشیدم و با مِن‌مِن گفتم:
    - خب چیکار کنم!؟
    توی چشم‌هام زل زد و بعد از مکثی گفت:

    - سوغاتی چی برات بیارم؟
    حرصی بهش خیره شدم. من رو دست می‌‌ندازی پسره‌ی لوسِ مسخره! تا لب باز کردم که جوابش رو بدم، صدای‌ ایمان توی‌آشپرخونه پیچید:
    - هی تو اینجایی! بقیه دارن میرن.
    جیکوب سری تکون داد و از‌آشپرخونه خارج شد. نگاهی به‌ ایمان انداختم، با چشم‌های جستجوگر نگاهم می‌‌کرد. چیه بچه پررو؟ اخم کم‌رنگی کردم و از کنارش رد شدم. این جیکوب داره پررو میشه؛ یادم باشه یه جایی حالش رو بگیرم. نگاهی به آخرین ماشین که از باغ خارج شد کردم. از پله‌‌ها پایین رفتم و کنار ندا ایستادم. نریمان همراه ارشیا در بزرگ باغ رو بستن و به طرف من و ندا که پایین پله‌‌ها ایستاده بودیم، حرکت کردند.

    ***
    «ظهور نابودگر»
    دست به سـ*ـینه ایستاده بودیم.‌ ایمان رو‌به‌رومون ایستاده بود. ارشیا، ندا و من به‌ترتیب ایستاده بودیم. نریمان هم مثل فرمانده‌‌های نظامی جلومون راه می‌‌رفت و نگاهمون می‌‌کرد. دوباره سعی داره نشون بده که اون رئیسه. ببین جوانک وقتی من رو وارد گروه کردی دیگه نباید هیچ ادعایی داشته باشی، گرفتی؟ به خودم پوزخند زدم که شهامت گفتن این حرف رو بلند نداشتم. جلوی ندا توقف کرد و گفت:
    - راست واستا، قوز هم نکن.
    خنده‌م رو قورت دادم و به ندا نگاه کردم. نریمان که متوجه خنده‌م شد گفت:
    - شما‌ها هم همین‌طور. یک نابودگر باید یاد بگیره که صاف بایسته، به روبه‌رو نگاه کنه، نگاهش خشک و خالی از هر احساسی باشه، لبخند رو فراموش کنه، همیشه جدی باشه و همیشه محکم قدم برداره.
    نگاهش رو از تک‌تکمون گرفت و برگشت و یک دور کامل جلومون قدم زد. درست مثل یک نابودگر.
    روبه‌روی من که بین ندا و ارشیا ایستاده بودم، ایستاد.

    نریمان: من، تو و ارشیا رو آموزش میدم و می‌‌خوام اول از همه طرز کار عنصرتون رو یاد بگیرین.
    به ندا‌ اشاره کرد و گفت:‌
    - ایمان به تو آموزش میده. حرف‌هایی رو که گفتم یادتون نره و مهم‌تر از همه، اصلا حوصله‎ی مسخره‌بازی رو ندارم. امروز فقط روی مدل راه‎رفتن کار می‌‌کنیم. می‌‌خوام هفته‌ی دیگه این موقع، هم طرز استفاده از عنصراتون رو بلد باشین هم یک نابودگر باشین. به من‌ اشاره کرد و گفت:

    - مخصوصا تو!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    «روز اول»
    صدای آژیر بلندی باعث شد سیخ سرِ جام بشینم. یا خودِ خدا! پلیسا محاصرمون کردن؟ ندا بلند شد و خودش رو از تخت پرت کرد پایین. با جیغ گفت:
    - حمله کردن؟!
    سرم گیج می‌‌رفت. وای خدایا چه‌خبره؟ صدای فریاد نریمان پیچید:

    - بلند شید. همه توی حیاط.
    سریع از روی تخت پریدم پایین و به طرف کمد دویدم. نفهمیدم چی پوشیدم و چطوری از اتاق بیرون رفتم. ندا پشت سرم تندتند از پله‌‌ها پایین می‌ا‌‌ومد. هیچ‌کس توی سالن نبود. در ورودی رو باز کردم و خودم رو پرت کردم بیرون. شوکه به سه‌تا پسرها که وسط حیاط دست به سـ*ـینه ایستاده بودن نگاه کردم. ندا بلند گفت:
    - چه‌خبر شده؟
    ارشیا بلند و محکم گفت :
    - وقت تمرینه!

    نریمان و‌ ایمان به‌هم نگاهی کردند و با خنده روی شونه‌ی ارشیا زدند. دستم رو روی سرم گذاشتم. وای خدای من! چقدر وحشی هستن این‌ها! چشم‌هام رو بستم. آروم باش الینا. خودت رو کنترل کن، تو نباید عصبانی بشی. درحالی که داشتم از عصبانیت منهدم می‌‌شدم، آروم از پله‌‌ها پایین رفتم و از سنگ‌ریزه‌‌ها گذشتم و جلوی اون سه‌تا دیوونه ایستادم.
    خونسرد پرسیدم:
    - چه خبره؟
    ایمان عمدا برای اینکه حرص من رو دربیاره جواب داد:

    - واضحه! کلاس آموزشی داریم.
    چشم‌هام رو روی هم فشار دادم. وقتی یادم میاد چطوری از تخت پریدم پایین دلم می‌‌خواد تیکه‌تیکه‌شون کنم. دست‌هام رو کنار بدنم مشت کردم و گفتم:
    - این چه طرزِ بیدارکردنه؟ از ترس زهره‌ترک شدیم روانی‌‌های احمق! هزار مدل دیگه می‌‌شد بیدارمون کنین.
    ندا دوید کنارم و دستم رو کشید. به چهره‌‌های متعجبشون نگاه کردم. وای خاک بر سرم! دستم رو روی صورتم گذاشتم. فکر کنم ندا زودتر از خودم متوجه گندم شد! آخرشم گند زدم. چشم‌هام رو بستم و به طرف ندا برگشتم. با حالت خاصی نگاهم کرد. نظرم عوض شد، الان دلم می‌‌خواد خودم رو تیکه‌تیکه کنم. وای که چقدر احمقم. چقدر سعی کردم لو ندم؛ ولی قدرت مسخره‌ای که درونم شکل گرفته بود تمام اختیاراتم رو نابود کرده بود!

    نریمان با لحن خاصی گفت:
    - تو بیشتر از اون چیزی که باید باشی شدی!
    دستم رو روی صورتم گذاشتم و برگشتم نگاهش کردم. از فرصت پیش‌اومده نهایت استفاده رو کردم. سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - آره. من فراتر از اون چیزی که باید می‌‌شدم شدم. من نیاز به آموزش ندارم؛ چون به مرور زمان خودم خیلی چیز‌ها رو یاد می‌گیرم؛ اما می‌‌خوام این تمرینا خیلی زود انجام بشه و هرچی سریع‌تر به نارسوس نزدیک بشم و این ماموریت ناخواسته رو تموم کنم و آثار اون گندی رو که به زندگی نازنین و شیرینم زدین پاک کنم.
    نتونستم اون غروری رو که به‌خاطر داشتن قدرت زیادم توی وجودم پیدا شده بود مخفی کنم. به طرف نریمان رفتم و توی صورت گیجش گفتم:
    - رهبری گروه از این به بعد با منه، پس اصلا حوصله‌ی زورگویی‌هات رو ندارم. یک قدم عقب رفتم و گفتم:
    - باید چیکار کنیم؟

    ***
    نریمان بلند گفت:

    - کنترلش کن داره از دستت درمیره.
    چشم‌هام و بستم و سعی کردم این نیروی مسخره رو که از دست‌هام به شدت خارج می‌‌شدکنترلش کنم؛ اما هرچی سعی می‌‌کردم نمی‌شد. آخر سر هم نتونستم و نمی‌دونم چه گندی زدم که صدای وای ارشیا بلند شد.
    یکی از چشم‌هام و باز کردم و به صحنه‌‎ی رو‌به‎روم خیره شدم. تمام سنگ‌ریزه‌‌های کف باغ جلوی در جمع شده بودند. لبم رو گزیدم و به نریمان که دست به سـ*ـینه نگاهم می‌‌کرد، نگاه کردم. حالا هی پزه قدرت‌هات رو بده.

    سرش رو کج کرد و گفت:
    - خوبه که قبلش گفتم باید چیکار کنی! ممنون از توجهت.
    - خب ببخشید. نتونستم دیگه.
    توبیخ‌گر نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم و زیرچشمی به سنگ‌‌های جمع‎شده‎ی جلوی در نگاه کردم. تا تو باشی دیگه الکی قپی نیای. دختره بی‌عرضه!
    به سمت سنگ‌ریزه‌‌ها رفتم و کف دست‌هام رو به طرفشون گرفتم. توی دلم از خدا کمک خواستم که یه گند دیگه نزنم. چشم‌هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. تمرکز کردم و از سر انگشتام باد ملایمی رو آزاد کردم. همه‌شون رو بلند کردم، دست‌هام رو حرکت دادم و به طرف زمین گرفتم و بعد مشتشون کردم.
    لبخند رضایت‎بخشی روی لب‌‌های من و نریمان نقش بست. اون‎قدرها هم بی‌مصرف نیستم.

    نزدیکم اومد و گفت:
    - با تمرین موفق میشی.
    لبخند مطمئنی زدم و سرم رو به آسمون بلند کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا