***
«روز دوم»
قبل از اینکه خدایی نکرده دوباره با اون صدای مسخره بیدار شیم، بلند شدم و موهام رو بستم. لگدی به ندا زدم که باعث شد بیدار بشه و بشینه.
از تخت پایین رفتم و گفتم:
- پاشو. معلوم نیست امروز میخوان چطوری بیدارمون کنن.
سرش رو تکون داد و بلند شد. به طرف بالکن رفتم و پرده رو دادم کنار. ایمان و نریمان وسط باغ ایستاده بودن و با هم پچپچ میکردن. خیلی دلم میخواد حرفهاشون رو بشنوم؛ ولی اصلا دلم نمیخواد حرفهاشون رو بشنوم! دچار یک خوددرگیری مزمن شدم؛ چون هربار با شنیدن یک راز بههم میریزم و تا موقعی که اونقدر قوی نشده باشم که تحمل همهچیز رو داشته باشم، سراغ کشف حقایق نمیرم.
چهار زانو نشسته بودم. ارشیا کنارم نشسته بود و به نریمان که روبهرومون نشسته بود نگاه میکرد. لبخندی زدم و نگاه ازش گرفتم.
به جفتمون نگاه کرد و گفت:
- چشمهاتون رو میبندین و سعی میکنین خودتون رو بین یک توده باد تصور کنین. تمام تلاشتون رو میکنید. اگه توی این مرحله موفق نشید، نمیتونیم بریم مراحل بعدی.
سرم رو تکون دادم و چشمهام رو بستم. بعد از نیمساعت تلاش، بالاخره موفق شدم. حجم عظیمی از باد رو اطرافم احساس میکردم؛ اونقدر که فکر میکردم موهام به بازی گرفته شده!
صدای نریمان از دور به گوشم خورد:
- بهش غلبه کنین. خودتون رو باهاش هماهنگ کنین، باید ازش نیرو بگیرین. باید قدرت گردباد رو داشته باشین.
با چشمهای بسته نگاهم رو چرخوندم. همزمان با چرخوندن چشمهام، حس چرخیدن و تلوتلوخوردن وجودم رو گرفت. تمام تلاشم رو بهکار گرفتم و تمام حرفهای نریمان رو مرور کردم. توی ذهنم تصویر خودم رو ساختم. دستهام رو بالا آوردم و همزمان با گردباد چرخیدم. بعد از چند ثانیه، من وسط ایستاده بودم و باد دورم میچرخید.
با رضایت چشمهام رو باز کردم. حس ملکهی بادها بودن بهم دست داد! برای نریمان گفتم که چیشد.
- مرحلهی مهمی رو پشتِ سر گذاشتی.
***
«روز سوم»
بیصدا به چایی خوشرنگ توی لیوان خیره بودم. خیلی خستهام. دلم برای مامان و بابا تنگ شده. وای که چقدر من بیخیال بودم که حتی یکبار هم باهاشون تماس نگرفتم تا خبری ازشون بگیرم! لیوان رو بلند کردم و به لبهام نزدیکش کردم. نگاهم روی صورت ارشیا چرخید. چقدر مظلومانه زندگیمون نابود شد. کاش توانایی تلپورت داشتم و میرفتم برای یک لحظه میدیدمشون. چایی داغ رو سرکشیدم. هرچی سرم میاد حقمه. من چوب اعتماد بیش از حدم به ایمان رو خوردم. من برای اینکه از شر باربد خلاص شم، دلم رو به کسی سپردم که هیچ فرقی با اون نداشت. سوزش گلوم باعث نم اشکی توی چشمهام شده بود. سرم رو پایین انداختم. درست میشه الینا. گذشته که عوض نمیشه؛ ولی آینده دست توئه!
پالتوم رو دور خودم پیچیدم. هوا برفی بود و نیمساعتی میشد که برف کاملا قطع شده بود و فرصت تمرین داشتیم. ارشیا وسط باغ ایستاده بود و به نریمان نگاه میکرد و من از روی ایوون تماشاشون میکردم. میفهمیدم که ارشیا نکتهبهنکتهی حرفهای نریمان رو توی ذهنش یادداشت میکنه. لبخند ملیحی روی لبم نشست. انقدر پچپچوارانه صحبت میکردن که صداشون رو نمیشنیدم. با آخرین تذکر نریمان سرش رو تکون داد و چشمهاش رو بست.
با تعجب به ارشیا نگاه کردم. بالای یه موج حرکتی از باد نشسته بود و میچرخید. بعد از چند دقیقه آروم روی زمین فرود اومد.
همزمان با فروداومدنش باد ملایمی به صورتم خورد. با تعجب بهشون نزدیک شدم.
- چطوری اینکار رو کردی؟
خنده شیرینی کرد و به نریمان نگاه کرد. سوالی بهش نگاه کردم.
شونهاش رو بالا انداخت و بیتوجه به من به طرف ویلا رفتند!
برگشتم و با حرص به رفتنشون خیره شدم. خیلی بیتربیتین! پام رو روی زمین کوبیدم و به طرف ویلا حرکت کردم. از پلهها بالا رفتم. قبل از اینکه به در برسم، ایمان ازش خارج شد و روبهروم ایستاد. خیلی سعی کردم به چشمهای قشنگش خیره نشم؛ اما نتونستم. آروم گفت:
- باید حرف بزنیم.
اخمهام رو گره زدم و گفتم:
- من با تو هیچ حرفی ندارم.
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت و کشید. سعی کردم درد دستم رو که خیلی محکم از جانب ایمان کشیده میشد، فراموش کنم و دستم رو نجات بدم!
عصبی گفتم:
- ولم کن. نمیخوام حرفهات رو بشنوم.
به انتهای باغ رسیده بودیم و بین درختهای کاج بودیم. بالاخره ایستاد. عصبی دستم رو از دستش بیرون کشیدم. هوفی حرصی کشیدم. از در ویلا تا انتهای باغ دستم رو کشید. وحشیِ روانی! دستم از درد زُقزُق میکرد؛ اما غرورم بهم اجازه نمیداد مچ دست نازنینم رو ماساژ بدم. با اخم نگاهی بهش انداختم.
انگشتش رو به طرفم گرفت و گفت:
- تا الان خیلی این رفتار مزخرفت رو تحمل کردم، میمونی به حرفهام گوش میکنی بعدش میری.
دستم رو به کمرم زدم و خواستم چیزی بگم که گفت:
- مجبوری گوش کنی.
پُرحرص گفتم:
- نمیتونی مجبورم کنی!
نگاه ازش گرفتم و روم رو به ویلا برگردوندم که برگردم که یه دفعه دورم گرد و خاکی بلند شد.
«روز دوم»
قبل از اینکه خدایی نکرده دوباره با اون صدای مسخره بیدار شیم، بلند شدم و موهام رو بستم. لگدی به ندا زدم که باعث شد بیدار بشه و بشینه.
از تخت پایین رفتم و گفتم:
- پاشو. معلوم نیست امروز میخوان چطوری بیدارمون کنن.
سرش رو تکون داد و بلند شد. به طرف بالکن رفتم و پرده رو دادم کنار. ایمان و نریمان وسط باغ ایستاده بودن و با هم پچپچ میکردن. خیلی دلم میخواد حرفهاشون رو بشنوم؛ ولی اصلا دلم نمیخواد حرفهاشون رو بشنوم! دچار یک خوددرگیری مزمن شدم؛ چون هربار با شنیدن یک راز بههم میریزم و تا موقعی که اونقدر قوی نشده باشم که تحمل همهچیز رو داشته باشم، سراغ کشف حقایق نمیرم.
چهار زانو نشسته بودم. ارشیا کنارم نشسته بود و به نریمان که روبهرومون نشسته بود نگاه میکرد. لبخندی زدم و نگاه ازش گرفتم.
به جفتمون نگاه کرد و گفت:
- چشمهاتون رو میبندین و سعی میکنین خودتون رو بین یک توده باد تصور کنین. تمام تلاشتون رو میکنید. اگه توی این مرحله موفق نشید، نمیتونیم بریم مراحل بعدی.
سرم رو تکون دادم و چشمهام رو بستم. بعد از نیمساعت تلاش، بالاخره موفق شدم. حجم عظیمی از باد رو اطرافم احساس میکردم؛ اونقدر که فکر میکردم موهام به بازی گرفته شده!
صدای نریمان از دور به گوشم خورد:
- بهش غلبه کنین. خودتون رو باهاش هماهنگ کنین، باید ازش نیرو بگیرین. باید قدرت گردباد رو داشته باشین.
با چشمهای بسته نگاهم رو چرخوندم. همزمان با چرخوندن چشمهام، حس چرخیدن و تلوتلوخوردن وجودم رو گرفت. تمام تلاشم رو بهکار گرفتم و تمام حرفهای نریمان رو مرور کردم. توی ذهنم تصویر خودم رو ساختم. دستهام رو بالا آوردم و همزمان با گردباد چرخیدم. بعد از چند ثانیه، من وسط ایستاده بودم و باد دورم میچرخید.
با رضایت چشمهام رو باز کردم. حس ملکهی بادها بودن بهم دست داد! برای نریمان گفتم که چیشد.
- مرحلهی مهمی رو پشتِ سر گذاشتی.
***
«روز سوم»
بیصدا به چایی خوشرنگ توی لیوان خیره بودم. خیلی خستهام. دلم برای مامان و بابا تنگ شده. وای که چقدر من بیخیال بودم که حتی یکبار هم باهاشون تماس نگرفتم تا خبری ازشون بگیرم! لیوان رو بلند کردم و به لبهام نزدیکش کردم. نگاهم روی صورت ارشیا چرخید. چقدر مظلومانه زندگیمون نابود شد. کاش توانایی تلپورت داشتم و میرفتم برای یک لحظه میدیدمشون. چایی داغ رو سرکشیدم. هرچی سرم میاد حقمه. من چوب اعتماد بیش از حدم به ایمان رو خوردم. من برای اینکه از شر باربد خلاص شم، دلم رو به کسی سپردم که هیچ فرقی با اون نداشت. سوزش گلوم باعث نم اشکی توی چشمهام شده بود. سرم رو پایین انداختم. درست میشه الینا. گذشته که عوض نمیشه؛ ولی آینده دست توئه!
پالتوم رو دور خودم پیچیدم. هوا برفی بود و نیمساعتی میشد که برف کاملا قطع شده بود و فرصت تمرین داشتیم. ارشیا وسط باغ ایستاده بود و به نریمان نگاه میکرد و من از روی ایوون تماشاشون میکردم. میفهمیدم که ارشیا نکتهبهنکتهی حرفهای نریمان رو توی ذهنش یادداشت میکنه. لبخند ملیحی روی لبم نشست. انقدر پچپچوارانه صحبت میکردن که صداشون رو نمیشنیدم. با آخرین تذکر نریمان سرش رو تکون داد و چشمهاش رو بست.
با تعجب به ارشیا نگاه کردم. بالای یه موج حرکتی از باد نشسته بود و میچرخید. بعد از چند دقیقه آروم روی زمین فرود اومد.
همزمان با فروداومدنش باد ملایمی به صورتم خورد. با تعجب بهشون نزدیک شدم.
- چطوری اینکار رو کردی؟
خنده شیرینی کرد و به نریمان نگاه کرد. سوالی بهش نگاه کردم.
شونهاش رو بالا انداخت و بیتوجه به من به طرف ویلا رفتند!
برگشتم و با حرص به رفتنشون خیره شدم. خیلی بیتربیتین! پام رو روی زمین کوبیدم و به طرف ویلا حرکت کردم. از پلهها بالا رفتم. قبل از اینکه به در برسم، ایمان ازش خارج شد و روبهروم ایستاد. خیلی سعی کردم به چشمهای قشنگش خیره نشم؛ اما نتونستم. آروم گفت:
- باید حرف بزنیم.
اخمهام رو گره زدم و گفتم:
- من با تو هیچ حرفی ندارم.
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت و کشید. سعی کردم درد دستم رو که خیلی محکم از جانب ایمان کشیده میشد، فراموش کنم و دستم رو نجات بدم!
عصبی گفتم:
- ولم کن. نمیخوام حرفهات رو بشنوم.
به انتهای باغ رسیده بودیم و بین درختهای کاج بودیم. بالاخره ایستاد. عصبی دستم رو از دستش بیرون کشیدم. هوفی حرصی کشیدم. از در ویلا تا انتهای باغ دستم رو کشید. وحشیِ روانی! دستم از درد زُقزُق میکرد؛ اما غرورم بهم اجازه نمیداد مچ دست نازنینم رو ماساژ بدم. با اخم نگاهی بهش انداختم.
انگشتش رو به طرفم گرفت و گفت:
- تا الان خیلی این رفتار مزخرفت رو تحمل کردم، میمونی به حرفهام گوش میکنی بعدش میری.
دستم رو به کمرم زدم و خواستم چیزی بگم که گفت:
- مجبوری گوش کنی.
پُرحرص گفتم:
- نمیتونی مجبورم کنی!
نگاه ازش گرفتم و روم رو به ویلا برگردوندم که برگردم که یه دفعه دورم گرد و خاکی بلند شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: