کامل شده رمان نابودگری از نسل باد(جلد دوم شکست ناپذیر) | elahe-mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از روند داستان راضی هستین و دوست دارید آخر رمان چطور تموم بشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    106
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
***
«روز دوم»
قبل از این‌که خدایی نکرده دوباره با اون صدای مسخره بیدار شیم، بلند شدم و مو‌هام رو بستم. لگدی به ندا زدم که باعث شد بیدار بشه و بشینه.

از تخت پایین رفتم و گفتم:
- پاشو. معلوم نیست امروز می‌‌خوان چطوری بیدارمون کنن.
سرش رو تکون داد و بلند شد. به طرف بالکن رفتم و پرده رو دادم کنار.‌ ایمان و نریمان وسط باغ ایستاده بودن و با هم پچ‌پچ می‌‌کردن. خیلی دلم می‌‌خواد حرف‌هاشون رو بشنوم؛ ولی اصلا دلم نمی‌خواد حرف‌هاشون رو بشنوم! دچار یک خوددرگیری مزمن شدم؛ چون هربار با شنیدن یک راز به‌هم می‌ریزم و تا موقعی که اون‎قدر قوی نشده باشم که تحمل همه‌چیز رو داشته باشم، سراغ کشف حقایق نمیرم.
چهار زانو نشسته بودم. ارشیا کنارم نشسته بود و به نریمان که روبه‌رومون نشسته بود نگاه می‌‌کرد. لبخندی زدم و نگاه ازش گرفتم.

به جفتمون نگاه کرد و گفت:
- چشم‌هاتون رو می‌‌بندین و سعی می‌‌‌کنین خودتون رو بین یک توده باد تصور کنین. تمام تلاشتون رو می‌‌کنید. اگه توی این مرحله موفق نشید، نمی‌تونیم بریم مراحل بعدی.
سرم رو تکون دادم و چشم‌هام رو بستم. بعد از نیم‎ساعت تلاش، بالاخره موفق شدم. حجم عظیمی از باد رو اطرافم احساس می‌‌کردم؛ اون‎قدر که فکر می‌‌کردم مو‌هام به بازی گرفته شده!

صدای نریمان از دور به گوشم خورد:
- بهش غلبه کنین. خودتون رو با‌هاش هماهنگ کنین، باید ازش نیرو بگیرین. باید قدرت گردباد رو داشته باشین.
با چشم‌های بسته نگاهم رو چرخوندم. همزمان با چرخوندن چشم‌هام، حس چرخیدن و تلوتلوخوردن وجودم رو گرفت. تمام تلاشم رو به‌کار گرفتم و تمام حرف‌های نریمان رو مرور کردم. توی ذهنم تصویر خودم رو ساختم. دست‌هام رو بالا آوردم و همزمان با گردباد چرخیدم. بعد از چند ثانیه، من وسط ایستاده بودم و باد دورم می‌چرخید.
با رضایت چشم‌هام رو باز کردم. حس ملکه‌ی باد‌ها بودن بهم دست داد! برای نریمان گفتم که چی‌شد.
- مرحله‌ی مهمی رو پشت‌ِ سر گذاشتی.
***
«روز سوم»
بی‌صدا به چایی خوش‌رنگ توی لیوان خیره بودم. خیلی خسته‌ام. دلم برای مامان و بابا تنگ شده. وای که چقدر من بی‌خیال بودم که حتی یک‌بار هم با‌هاشون تماس نگرفتم تا خبری ازشون بگیرم! لیوان رو بلند کردم و به لب‌هام نزدیکش کردم. نگاهم روی صورت ارشیا چرخید. چقدر مظلومانه زندگیمون نابود شد. کاش توانایی تلپورت داشتم و می‌‌رفتم برای یک لحظه می‌دیدمشون. چایی داغ رو سرکشیدم. هرچی سرم میاد حقمه. من چوب اعتماد بیش‌ از حدم به‌ ایمان رو خوردم. من برای این‌که از شر باربد خلاص شم، دلم رو به کسی سپردم که هیچ فرقی با اون نداشت. سوزش گلوم باعث نم‌ اشکی توی چشم‌هام شده بود. سرم رو پایین انداختم. درست میشه الینا. گذشته که عوض نمیشه؛ ولی آینده دست توئه!
پالتوم رو دور خودم پیچیدم. هوا برفی بود و نیم‌ساعتی می‌‌شد که برف کاملا قطع شده بود و فرصت تمرین داشتیم. ارشیا وسط باغ ایستاده بود و به نریمان نگاه می‌‌کرد و من از روی ایوون تماشاشون می‌‌کردم. می‌‌فهمیدم که ارشیا نکته‌به‌نکته‌ی حرف‌های نریمان رو توی ذهنش یادداشت می‌‌کنه. لبخند ملیحی روی لبم نشست. انقدر پچ‌پچ‌وارانه صحبت می‌‌کردن که صداشون رو نمی‌شنیدم. با آخرین تذکر نریمان سرش رو تکون داد و چشم‌هاش رو بست.
با تعجب به ارشیا نگاه کردم.
بالای یه موج حرکتی از باد نشسته بود و می‌‌چرخید. بعد از چند دقیقه آروم روی زمین فرود اومد.
همزمان با فروداومدنش باد ملایمی به صورتم خورد. با تعجب بهشون نزدیک شدم.
- چطوری این‌کار رو کردی؟
خنده شیرینی کرد و به نریمان نگاه کرد. سوالی بهش نگاه کردم.
شونه‌اش رو
بالا انداخت و بی‌توجه به من به طرف ویلا رفتند!
برگشتم و با حرص به رفتنشون خیره شدم. خیلی بی‌تربیتین! پام رو روی زمین کوبیدم و به طرف ویلا حرکت کردم. از پله‌‌ها بالا رفتم. قبل از این‌که به در برسم،‌ ایمان ازش خارج شد و روبه‌روم ایستاد. خیلی سعی کردم به چشم‌های قشنگش خیره نشم؛ اما نتونستم. آروم گفت:

- باید حرف بزنیم.
اخم‌هام رو گره زدم و گفتم:
- من با تو هیچ حرفی ندارم.
خواستم از کنارش رد بشم که مچ دستم رو گرفت و کشید. سعی کردم درد دستم رو که خیلی محکم از جانب‌ ایمان کشیده می‌‌شد، فراموش کنم و دستم رو نجات بدم!

عصبی گفتم:
- ولم کن. نمی‌خوام حرف‌هات رو بشنوم.

به انتهای باغ رسیده بودیم و بین درخت‌‌های کاج بودیم. بالاخره ایستاد. عصبی دستم رو از دستش بیرون کشیدم. هوفی حرصی کشیدم. از در ویلا تا انتهای باغ دستم رو کشید. وحشیِ روانی! دستم از درد زُق‌زُق می‌‌کرد؛ اما غرورم بهم اجازه نمی‌داد مچ دست نازنینم رو ماساژ بدم. با اخم نگاهی بهش انداختم.
انگشتش رو به طرفم گرفت و گفت:
- تا الان خیلی این رفتار مزخرفت رو تحمل کردم، می‌مونی به حرف‌هام گوش می‌‌کنی بعدش میری.
دستم رو به کمرم زدم و خواستم چیزی بگم که گفت:
- مجبوری گوش کنی.
پُرحرص گفتم:
- نمی‌تونی مجبورم کنی!

نگاه ازش گرفتم و روم رو به ویلا برگردوندم که برگردم که یه دفعه دورم گرد و خاکی بلند شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ناباور به طرفش برگشتم و نگاهش کردم. از قدرتت روی من استفاده می‌‌کنی؟! تغییر حالت داد و ملتمس گفت:
    - خواهش می‌‌کنم.
    هیچ‌وقت در هیچ صورتی حاضر نمی‌شدم که مردی رو این‌طوری ببینم؛ مخصوصا که این مرد روزی تمام رویا و دنیای من بود. کمی نرم‌تر شدم و دست به‌سـ*ـینه ایستادم.

    سردرگم گفت:
    - الینا جیکوب همه‌چی رو درست به تو نگفته. من نمی‌خواستم که این‌جوری بشه. هلیا خودش دل به من بست. من هیچ‌وقت قصد نداشتم که دلش رو بشکنم یا...
    مکثی کرد و گفت:

    - اون اتفاق بیفته.
    با اخم بهش خیره شدم.

    ادامه داد:
    - من تو رو دوست داشتم، خواستم کنار بکشم. یعنی از اول این‌طور نبود؛ اما قبلش اون اتفاق افتاد. من در مورد تو گفتم؛ اما اون در مورد اون بچه گفت. یک درصد هم احتمال نمی‌دادم که همچین اتفاقی بیفته. من اصلا توی حال عادی نبودم. من هیچ احساسی به هلیا نداشتم.
    عذر بدتر از گـ ـناه می‌‌آورد. عصبی گفتم:
    - پس چرا با‌هاش رقصیدی؟ چرا انقدر نزدیک؟ چرا انقدر آشنا؟
    سری تکون داد و گفت:

    _ باور کن که نمی‌خواستم. بهم گفت برای آخرین بار باهم برقصیم تا بتونه با خاطره‌ی خوب فراموشم کنه.
    عصبی بودم، خیلی زیاد. با حرف‌هایی که می‌‌گفت، عصبی‌ترم می‌‌کرد و وقتی عصبی می‌‌شدم، هیچ‌کدوم از حرکاتم دست خودم نبود.

    قهقهه‌ای زدم و گفتم:
    - آها! کاملا فهمیدم دیگه نمی‌خواد چیزی بگی. یه دختر یه شب بارونی توسط یه آقا پسر خوشتیپ نجات پیدا می‌‌کنه، بعد اون دختر که مشکلات خودش رو داشته، می‌‌بینه یه پسر این‌قدر بهش توجه و محبت می‌‌کنه خب طبیعیه! حیوون هم که باشه...
    غریدم:

    - دل می‌‌بنده. بعد اون پسر یه شب که مسته، نمی‌فهمه که چه غلطی می‌‌کنه و...
    چشم‌هام‌ اشکی شد.

    انگشتم رو تهدیدوار جلوش گرفتم و گفتم:
    - ‌ایمان فقط از من دور شو. من اون‌ موقع توی زندگیت بودم. به هیچ صورتی نمی‌تونی کارت رو برام توجیه کنی. نمی‌خوام دیگه در این مورد با هم حرف بزنیم. فهمیدی؟
    به طرفم اومد و گفت:
    - الینا خواهش می‌‌کنم. بفهم برام سخته که نگاهت به خودم رو این‌جوری می‌‌بینم. به طرفم اومد و توی یه حرکت ناگهانی توی آغوشش گرفتم و گفت:

    - قول میدم همه‌چی درست بشه، قول میدم.
    حرکت یهوییش شوکه‌ام کرد. به‌شدت از آغوشش خارج شدم و با صدای بلند گفتم:
    - حق نداری به من دست بزنی. نگاهم برات سخته؟ کجاش رو دیدی آقای ‌ایمان شهسوار؟ من ازت متنفرم. می‌‌فهمی متنفر! دارم به‌زور تحملت می‌‌کنم. حالم از عشقی که با تو شروع شد به هم می‌‌خوره.
    و بلند‌تر گفتم:
    - حالیته؟

    عقب‎گرد کردم و به طرف ویلا برگشتم. با پشت دست تندتند‌ اشک‌هایی رو که روی صورتم راه پیدا کرده بود پاک کردم و سعی کردم که شونه‌‌های پایین‌افتاده و قطره‌ی‌ اشک چکیده از چشمش رو فراموش کنم. آه خدای من. من دلش رو شکستم!
    ***
    «روز چهارم»
    رو به‌ ایمان گفتم:
    - مطمئنی سالمن؟
    ظرف کنسرو رو از دستم گرفت و گفت:

    - آره! کنسرون. بازشون نکردیم که خراب بشن.
    به طرف گاز رفتم و گفتم:
    - اما تاریخ مصرفش گذشته.
    ندا گفت:
    - نَمیریم؟!
    زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم:
    - بمیریم به درک.
    شعله رو روشن کردم و قابلمه رو روی گاز گذاشتم. وقتی برگشتم متوجه نگاه دلخور ‌ایمان شدم. بی‌توجه بهش به طرف میز رفتم و سرم رو روش گذاشتم. اگرچه حال و وضعیت جسمیم خوب و رو به عالیه؛ اما شرایط روحیم به شدت داغونه. تحمل ‌ایمان زیر یک سقف به‌حدی برام دشواره که هرشب مجبورم با سردرد زیاد بخوابم و این به‌خاطر تلاشم برای پاک‌‎‌کردن بخشی از ذهنمه؛ اما نه‌تنها موفق نمیشم، بلکه شرایط واضح‌تر و پررنگ‌تر توی مغزم حک میشه. درست مثل این‌که مجبور باشم این شرایط رو با تمام وجود درک کنم. غمگین‌‌ترین وضعیت این بود که انگار‌ ایمان حرف‌های دیروزم رو فراموش کرده بود و هیچ واکنشی نسبت بهشون نداشت. از خدا که پنهون نیست، خیلی خوشحال شدم بابت این رفتارش؛ چون دیروز انقدر عصبی بودم که نفهمیدم چی از دهنم در میاد. وقتی رسیدم به ویلا و صورت‌ ایمان یادم اومد، اوج فاجعه رو فهمیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    کنسرو خودم رو باز کردم و خالیش کردم توی ظرف. هیچی نگفتم؛ اما کنسرو فاسد نصیب من شد. بی‌حوصله غذام رو خوردم و از سر میز بلند شدم. به طبقه بالا رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم و آماده تمرین شدم.
    دست‌هام رو روبه‌روی صورتم نگه داشتم و منتظر به نریمان چشم دوختم.

    نگاهی به وضعیتم انداخت و پرسید:
    - آماده‌ای؟
    آروم گفتم:

    - آره.
    سرش رو که تکون داد، دست‌هام رو به طرف درخت روبه‌روم گرفتم و باد شدیدی از دست‌هام آزاد کردم که باعث شد برف‌‌های روی درخت روبه‌روم تکونده بشه و خیلی رویایی روی زمین بریزه.
    خوشحال از حرکتم دست زدم و یه هورا گفتم که با نگاه چپ‌‌چپ نریمان مواجه شدم. تک سرفه‌ای کردم و مثل یک نابودگر ایستادم. یک‌دفعه پیچش شدیدی رو توی معده‌م حس کردم. دستم رو به معده‌م گرفتم و به طرف ویلا حرکت کردم. آروم از پله‌‌ها بالا رفتم. پام رو که توی سالن طبقه دوم گذاشتم، هجوم مواد معده‌م به حلقم رو حس کردم. دویدم طرف دستشویی و تمام چیز‌هایی رو که توی کل عمرم خورده بودم بالا آوردم! خودم رو به در گرفتم تا نیفتم کتلت شم. کنسرو کار خودش رو کرد. وای مسموم شدم. صدای ارشیا از پشت در بلند شد.

    - الینا چی‌ شدی؟
    نگاهی به خودم از توی آینه انداختم. حالم حسابی بد بود. اگه اون کنسرو، کنسرو ماهی بود؛ الان مرده بودم! صورتم رو آب زدم و از دستشویی خارج شدم. به ارشیای منتظر و نگران خیره شدم. لبخند احمقانه‌ای زدم و گفتم:
    - خوبم.

    به طرف پله‌‌ها حرکت کردم و ازشون بالا رفتم. وارد اتاق شدم و آروم روی تخت سر خوردم.
    در اتاق زده شد. با دست‌هام گلوم رو که به شدت می‌‌سوخت ماساژ دادم. گفتم:
    - بیا تو.
    ایمان داخل اتاق شد. خودم رو جمع‌وجور کردم و نشستم. با اخم نگاهش کردم. به چشم‌هام خیره شد و گفت:
    - بلند شو بریم دکتر.
    تهی از هر حسی بهش خیره شدم.
    ***
    «روز پنجم»

    حولم رو دور خودم پیچیدم و وارد رختکن شدم. لباس‌‌هام رو پوشیدم و از حموم خارج شدم. یه هفته‌ای می‌‌شد که حموم نرفته بودم. احساس زنده‎‌شدن می‌‌کردم. به طرف پله‌‌ها حرکت کردم و به طبقه سوم رفتم. آروم در رو باز کردم و وارد اتاق شدم. به طرف ندا رفتم و صداش کردم. چشم‌هاش رو آروم باز کرد. لبخندی زدم و گفتم:
    - تازگی چقدر راحت بیدار میشی!
    دستی به صورتش کشید و بلند شد نشست. به مو‌های خیسم نگاهی انداخت و گفت:
    - حموم بودی؟
    نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم. بلند شد و گفت:

    - منم می‌‌خوام برم.
    همون‌طور که با حوله مشغول گرفتن آب مو‌هام بودم، گفتم:
    - برو خب. هنوز بیدار نشدن.
    به طرف کمد رفت و گفت:
    - فکر کنم امروز همه با هم می‌‌خوایم تمرین کنیم.
    به خودم توی آینه نگاه کردم. از اتاق خارج شد. حوله رو روی تخت پرت کردم و به طرف کیفم رفتم. کیف لوازم آرایشم رو برداشتم و رفتم جلوی آینه. یک هفته می‌‌شد که حتی یک کرمم به صورتم نزده بودم. کرم مرطوب‌کننده رو به پوستم کشیدم. مداد مشکیم رو برداشتم و یه‌کمی چشم‌هام رو سیاه کردم. نگاهی به چشم‌هام انداختم. رنگشون خیلی کدر شده بود. عسلی براقشون تبدیل به قهوه‌ای کم‌رنگ شده بود! سعی کردم فکر نکنم تا باز اعصابم به هم نریزه. یه رژ کمرنگ انتخاب کردم و به لب‌هام کشیدم. نگاهی کلی به صورتم کردم. چه تغییر جذابی!
    پشت درخت ته باغ قایم شده بودم و به بچه‌‌ها نگاه می‌‌کردم. درست نزدیک همون جایی که پریروز دل ‌ایمان رو شکوندم. نفس عمیقی کشیدم تا این خاطره‌ی لعنتی و تلخ رو از ذهنم پاک کنم. ندا متوجه موقعیتم شد و پوزخندی زد. دست‌هاش رو بالا برد و یه مکعب بزرگ خاکی به طرفم پرت کرد که محکم به درخت خورد. از پشت درخت چرخیدم و رو بهش ایستادم. برای اجرای نقشه‌م باید کمی جلو می‌‌رفتم. همون‌طور که به طرفش می‌‌دویدم، با یه باد سنگین برف‌های طرف خودم رو ریختم روی سرش. جیغ خفه‌ای کشید و روی زمین پرت شد. با دهن بسته خندیدم. نزدیکش شدم و دستم رو به طرفش دراز کردم.
    تمام اجدادم رو از گور درآورد و یه احوال‌پرسی با‌هاشون کرد. دستش رو گرفتم و بلندش کردم.

    دست به کمر نگاهش کردم و گفتم:
    - اینم جواب پوزخندت!
    و یه پوزخند آبدار بهش زدم. یه گلوله برفی کوبید توی سرم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ***
    «روز ششم»
    چشم‌هام رو مالیدم و یواش وارد‌ آشپرخونه شدم. به طرف یخچال رفتم و درش رو باز کردم. سرم رو خاروندم و دنبال خوراکی مورد نظرم گشتم. همه در خوابی عمیق بودند و من دنبال یه چیزی که کوفت کنم. صدای شکمم دوباره بلند شد. نگاهم رو بین خوراکی‌‌های توی یخچال چرخوندم. اهه! دوازده نفریم و طبیعیه که الان کوفت هم پیدا نکنم. اون دو روزی که همه بودیم، تمام خوراکی‌‌های یخچال تموم شده. گردنم رو خاروندم و چشم نیمه‎‌بازم به پنیر افتاد. خداروشکر که این هنوز مونده. دستم رو به طرف قوطی پنیر دراز کردم. کاش حداقل ساعت رو نگاه می‌‌کردم. اوم فکر کنم 2 یا 3 باشه.

    - تو حافظه‌ی ارشیا رو برگردوندی؟
    دستم نیمه راه برگشت و در یخچال رو محکم بستم. به‌طرف صاحب صدا برگشتم.
    چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
    - مگه حافظه‎ش برگشته؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - روی پیشونیِ من نوشته حیوان چهارپا؟
    به یخچال تکیه دادم و گفتم:

    - نه ننوشته.
    گونش رو خاروند و گفت:
    - پس وانمود نکن که با خر طرفی.
    توی تاریکی هم می‌‌تونستم برق مشکی چشم‌های نریمان رو به خوبی ببینم. گفتم:
    - بدم میاد آدم‌ها رو از گذشته‎شون دور می‌‌کنی. نیاز نیست حافظه‌ش پاک بشه. اون یه هفته‌ست که با خاطرات قبلیش داره زندگی می‌‌کنه و با شرایط کنار اومده، اون کسی که نابود شده منم!
    تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - می‌‌خوای حافظه‌ی تو رو پاک کنم؟
    تکیه‌م رو از یخچال گرفتم. درحالیکه از کنارش رد می‌‌شدم گفتم:

    - نه می‌‌ذارم و نه می‌‌تونی.
    با هزار بدبختی و جون‎کندن، تونستم یه نمونه گردباد کوچیک کف دستم درست کنم. بماند که چه گندی زدم. زیرچشمی به بادمجون پای چشم نریمان نگاه کردم. سرم رو پایین انداختم و خنده‌م رو قورت دادم.

    نریمان که متوجهم شد، گفت:
    - بله بخند، خیلی خنده داره.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - از صبح ده بار عذر خواستم.
    تکیه داد و گفت:
    - خنده‌هات معذرت خواهی‌هات رو باطل می‌‌کنه.
    بهش دهن‎کجی کردم و گفتم:
    - دیگه نمیگم.

    همون لحظه باد شدیدی خورد به صورتم. با تعجب به ارشیا نگاه کردم. کف دست‌هاش رو روبه‌روی هم گرفته بود. بین دوتا دستش یه گوی بادی درست شده بود!
    ***
    «روز آخر»
    آروم در رو باز کردم و روی ایوون ایستادم. نگاه سرتاسری به باغ کردم. برف‌ها کاملا آب شده بود و حیاط صاف و بدون یخ بود.
    از پله‌‌ها پایین رفتم و وسط باغ ایستادم و به دور و برم نگاه کردم. هوا هنوز سوز بدی داشت. برای نیمه‌ی آذر فکر می‌‌کنم هوا یه‌کم زیادی سرده. نگاهی به طرف ویلا انداختم. واسه‌ی احتیاط، نریمان و ارشیا رو فرستاده بودم تو که بلایی سرشون نیاد و اون‌ها همراه ندا و‌ایمان از پشت پنجره به من نگاه می‌‌‌کردند. لبخندم رو قورت دادم و صاف ایستادم.
    چشم‌هام رو بستم و تمرکز کردم. سعی کردم تمام قدرتم رو جمع کنم. بسم‌الله‌ای زیر لب گفتم و با پا‌هام روی زمین شکل عدد هشت انگلیسی، خطوطی تکراری کشیدم. حرکات پا‌هام رو تند‌تر کردم. سرم رو به طرف آسمون گرفتم و دست‌هام رو افقی کنار بدنم نگه داشتم. توی یه حرکت سریع، دور خودم چرخیدم. ادامه دادم. انقدر چرخیدم که حس فشرده‌شدن بین دوتا دیوار رو داشتم. دست‌هام رو افقی نگه داشتم و آروم چشم‌هام رو باز کردم.
    من وسط بودم؛ وسط گردبادی که خودم درستش کرده بودم!
    حس قشنگی قلقلکم داد. این حرکتم نشون از قدرت زیادم داشت و این برام خیلی جذاب و دلچسب بود. دوباره چشم‌هام رو بستم و آروم خلاف جهت چرخشم، چرخیدم. کمی سرعت رو بالا بردم تا باد با‌هام هماهنگ شه. دست‌هام رو آروم بالا بردم و توی یه حرکت سریع پایین آوردم. به محض پایین‌آوردن دستم، گردباد خاموش شد. چشم‌هام رو باز کردم. به دست‌هام که کبود شده بود نگاه کردم. این قدرت زیادی ازم نیرو می‌‌گرفت. گردنم رو چرخ دادم. حس کوفتگی داشتم. به طرف ویلا چرخیدم. به بچه‌‌ها که پشت پنجره خشک شده بودند، نگاه کردم.
    نفس عمیقی کشیدم و به طرف ویلا حرکت کردم.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    «حقیقتی تلخ»
    از بعدازظهر یکی‌یکی بچه‌‌ها می‌‌اومدند و گزارششون رو به نریمان تحویل می‌‌دادند. اون هم برای جمع‌بندی اطلاعات به همه وقت تنفس داد.
    همراه ندا و آوینا رفتیم توی اتاق مشترکم با ندا. روی تخت نشستم و سوهان رو از توی کشوی پای تخت برداشتم و مشغول سوهان‎کردن ناخن‌هام شدم. بی‌صدا به صحبت‌‌هاشون گوش کردم. بعد از تمرینات انقدر خشک و جدی شدم که تحمل خودم، برای خودم هم سخته!
    ندا با ذوق از مهارتی که یاد گرفته بود می‌‌گفت. بعد یه دفعه دست‌هاش رو بالا آورد و نزدیک بود که اتاق رو روی سرمون خراب کنه که آوینا با جیغ گفت:
    - هِی! می‌‌خوای چیکار کنی؟
    ندا: کوه سنگیم رو می‌‌خوام نشونت بدم.

    آوینا ترسیده گفت:
    - نه نه دستت درد نکنه.
    چپ‌چپ به ندا نگاه کردم و گفتم:
    - دخترِ دیوونه می‌‌خواد نابودمون کنه! یه جور دیگه نشون بده خب.
    لب‌هاش رو غنچه کرد و کمی فکر کرد، آخر سر گفت:
    - خیلی خب شما‌ها که اصلا اهل هیجان نیستین، من هم در حد هیجانتون نشون میدم.
    دستش رو مشت کرد و خاک نرمی از دست مشت شده‌ش روی تخت ریخت.

    یکی پس کله‌ش زدم. سرش رو ماساژ داد و گفت:
    - چه مرگته؟

    با چشم‌ اشاره به تخت کردم و گفتم:
    - ببین چیکار کردی منگول.

    آهی کشید و گفت:
    - این‌که چیزی نیست الکی می‌زنی، الان درستش می‌‌کنم. خم شد و تمام خاک‌ها رو فوت کرد و پاشید روی زمین. پام رو آوردم که یه لگد بهش بزنم متوجه شد و سریع فرار کرد.
    آوینا با خنده گفت:
    - دختر مگه مریضی تو؟
    سرش رو تکون داد و گفت:

    - یه همچین چیزی.
    آروم برگشت و سرجاش نشست. وقتی دیدم ساکت شدند، از فرصت استفاده کردم و حرفی رو که منتظر موقعیت بودم که بگم گفتم:
    - شما دوتا می‌‌دونستین که خیلی نامردین؟!

    ندا گفت:
    - خب معلومه که نامردیم؛ چون دختریم دیگه.
    چپ‌چپ نگاهش کردم و سوهان رو گذاشتم روی میز و بهشون خیره شدم.

    آوینا همراه با لبخندی گفت:
    - راستش متوجه نشدیم!
    دست به سـ*ـینه نشستم و پرسیدم:
    - چی رو به من نباید بگین؛ چون به ضررتونه؟

    متوجه شدم که هردوشون آب دهنشون رو قورت دادند. دست به سـ*ـینه منتظر شدم.
    ندا به حرف اومد و گفت:
    - چیز مهمی نیست.
    - اتفاقا خوب می‌‌دونی که چقدر برام مهمه؛ چون مربوط به‌ ایمانه.
    آوینا: ما به‎خاطر خودت نخواستیم بگیم.
    - باور کن دیگه حالم از این جمله‌ی کلیشه‌ای به هم می‌‌خوره.

    ندا خیلی یهویی گفت:
    - ‌ایمان و هلیا با هم رابـ ـطه داشتن.
    آوینا با تعجب به ندا نگاه کرد و بعد زیرچشمی به من نگاه کرد.

    - خب؟ همین؟
    آوینا: نه. خب راستش...‌ایمان، هلیا رو نشونه‌گذاری کرده.
    سرفه‌ای کردم و گفتم:
    - فقط نشونه‌گذاری؟

    آوینا: من همین رو شنیدم؛ اما خب هلیا‌ ایمان رو دوست داره و ما نمی‌خواستیم تو این رو بفهمی.
    زهرخندی زدم و گفتم:
    - خواهش می‌‌کنم پیش خودتون برای من تصمیم نگیرین. اگه اون‌جا به من یواش یواش می‌‌گفتین من اون‎قدر افتضاح متوجه نمی‌شدم، شاید این‌قدر از‌ ایمان متنفر نشده بودم، شاید این‌قدر توی دلم بهش تهمت نمی‌زدم و شاید اون‌طوری دلش رو نمی‌‌شکستم.
    بغضم رو قورت دادم و آروم بلند شدم.

    نگاهی به صورت جفتشون انداختم و با بغض گفتم:
    - هلیا از‌ ایمان حامله بوده...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دور میز گرد و بزرگ طبقه دوم نشسته بودیم و همه مشغول حرف‌زدن بودند. برخلاف همیشه که من وسط ندا و ارشیا می‌‌نشستم، امشب بین نریمان و‌ایمان نشستم. انقدر نفس‌های عصبی کشیدم که سوراخ‌های بینیم می‌‌سوزه. دلم می‌‌خواد سر همه جیغ بکشم که خفه بشن. عوضی چقدر زیاد عطر می‌زنه. فقط بوی عطر اون توی بینیمه. هرکار هم بکنم متوجه این اصل نمیشم که بابا تو هیچ‌جور نمی‌تونی از دست این بشر فرار کنی.
    نریمان منتظر به من نگاه کرد. من با این شرایط افتضاحم باید این گروه رو رهبری کنم! پوف کلافه‌ای کشیدم و برای باره صدم از نیروم سوءاستفاده کردم و خودم رو آروم کردم.

    تک سرفه‌ای کردم و گفتم:
    - بچه‌‌ها لطفا ساکت.
    همه ساکت شدند و منتظر به من خیره شدند. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - همه‌مون می‌‌دونیم که نیرو‌‌های نارسوس توی یک قدمیمون هستند و هر لحظه منتظر فعالیت ما هستند تا حمله‌ی بزرگشون رو شروع کنند؛ اما من اصلا نمی‌خوام جنگ بشه. من می‌‌خوام خیلی سِرّی این عملیات توی نطفه خفه بشه. پس از الان باید خیلی یواشکی کارامون رو انجام بدیم و یواش یواش پیش بریم تا به مهره اصلی؛ یعنی نارسوس برسیم. از امشب فشرده کار می‌‌کنین، من حتی اسم‌ آشپزاشون رو هم می‌‌خوام. دیگه خواب خبری نیست؛ حجم کار بالاست و من می‌‌خوام حداکثر تا ماه دیگه این قائله تموم شده باشه.
    به چهره‌ی تک‌تکشون نگاه انداختم. نگاه همه‌شون رضایت‌بخش بود. ادامه دادم:
    - بعد از شام می‌ریم بالا و من بهتون میگم هرکدوم چه کاری انجام بدین.
    ظرف کاهو‌‌های شسته‌شده رو برداشتم و روی میز گذاشتم. پشت میز نشستم و مشغول خُردکردنشون شدم. ندا کنارم نشست و مشغول پوست‌کندن خیار‌ها شد.

    به طرفم خم شد و گفت:
    - میگم الینا؟
    - هوم؟
    یواشکی پرسید:
    - تو مطمئنی که هلیا حامله شده بوده؟
    آروم گفتم:

    - آره.
    زیرچشمی به آوینا و هلیا که پای اجاق گاز بودن نگاه کرد و گفت:
    - از کجا انقدر مطمئنی؟ از کی شنیدی؟

    - از جیکوب شنیدم.
    - از کجا معلوم راست گفته باشه؟
    - وقتی به‌ ایمان گفتم منکر نشد. هلیا هم همون‌جا بود.

    با چشم‌های گرد گفت:
    - جدی؟!
    با شَک گفتم:
    - مگه صدای جیغ و دادمون تو نیومد؟

    - نه من که صدایی نشنیدم.
    از حرکت ایستادم و یه‌کم نگاهش کردم. حوصله‌ی فکرکردن نداشتم. شونه‌ای بالا انداختم و به کارم مشغول شدم. ندا هم وقتی بی‌خیالی من رو دید، سرگرم پوست‌کردن خیار‌ها شد.

    بعد از چند دقیقه با هیجان، اما یواشکی گفت:
    - الینا یادته شبی که رفتیم آپارتمان پسرها، نریمان از هلیا حرف زد.
    - چی گفت؟
    سرش رو آورد جلو و آروم گفت:

    - گفتش یکی از بچه‌‌ها نشونه‌گذاریش کرده؛ ولی نگفت کی!
    زمزمه کردم:
    - آره.
    - بعد از اون طرف به من گفت فرزاد رو بیخیال شم؛ چون اگه نشونه‌گذاری بشم برای توانایی‌‌هام بده.

    دودل نگاهش کردم و گفتم:
    - چی می‌‌خوای بگی؟

    - صبر کن آروم‌آروم جلو بریم. بعد به من گفت اگه بخوای ازدواج کنی فقط با داداش آئیل می‌‌تونی. یعنی برای توانایی‌‌هام ضرر نداره.
    سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادم. ادامه داد:
    - پس الان هلیا از دو حالت خارج نیست.
    زیر لب گفتم:
    - یا توانایی‌‌هاش گرفته شده یا اونه که فقط با‌ ایمان جفت میشه.
    یواش گفت:
    - باریکلا!
    چاقو رو گذاشتم و گفتم:

    - پس صددرصد من نمی‌تونم با‌ ایمان بمونم!
    مشکوک پرسید:
    - چرا؟

    - چون نریمان اخطار داد که باید از هم فاصله بگیریم. هروقت هم دعوامون شد سعی نکرد تا ساکتمون کنه یا‌ آشتیمون بده.
    نگاه ناراحت ندا روم بود. سرم رو به خردکردن بقیه کاهو‌ها گرم کردم. پس دلیلش همینه. شاید همیشه می‌‌ترسیده اتفاقی که بین هلیا و‌ ایمان افتاده، بین من و‌ ایمان بیفته. برای همین سعی داشت ما رو از هم دور نگه‌داره و دست زمان خودش این کار رو کرد. من قضیه رو جور دیگه فهمیدم. پازل‌‌های توی ذهنم رو کنار هم چیدم.
    نارسوس عاشق هلیا شده و هلیا در خطر بوده و نریمان می‌‌خواسته نجاتش بده. پس یکی باید نشونه‌گذاریش می‌‌کرده و نشونه‌گذاری باید با شرایط روحی و عاطفی خاصی انجام بشه. نریمان از احساس هلیا مطمئن بوده و می‌‌دونسته که‌ ایمان همچین کاری رو انجام نمیده. برای همین اون‌شب اون زهرماری رو می‌‌بره خونه که‌ ایمان از کنترل خودش خارج بشه و نفهمه‌ چی‌کار می‌‌کنه. چشم‌هام رو روی هم فشردم. نریمان به هدفش رسیده بود. هلیا نشونه‌گذاری شده و این قضیه به من بد فهمونده شد تا من از‌ ایمان فاصله بگیرم.
    سرم رو تکون دادم تا این افکار مزخرف از ذهنم خارج بشه. کاهوها رو دادم دست ندا و از جام بلند شدم. ماست رو از توی یخچال برداشتم و خودم رو مشغول درست‌کردن سس نشون دادم تا شاید از زیر نگاه ندا دربیام.

    نفسم رو با حرص فوت کردم و با خودم گفتم:
    - در هر صورت اصلا و ابدا برام مهم نیست.
    بعد از چیدن میز، پسر‌ها رو صدا زدیم و همگی پشت میز بزرگ دوازده‌نفره نشستیم. کنارم ندا نشسته بود. میگن از هرچی بدت میاد به سرت میاد حکایت منه! دقیقا روبه‌روی من و ندا،‌ ایمان و نریمان نشسته بودن و چیزی که آزارم می‌‌داد، هلیا بود که دوش‌به‌دوش‌ ایمان نشسته بود.
    نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اصلا نگاهشون نکنم. آره من اصلا برام مهم نیست. دستم از زیر میز فشرده شد. به ندا نگاه کردم. آروم پلک زد. لبخند مطمئنی بهش زدم و دستم رو به‌طرف سالاد دراز کردم. اگه بتونم فقط همین رو کوفت می‌‌کنم. دستم لرزید. اصلا متوجه درازشدن دست‌ ایمان همراه با دست خودم نشدم. سریع دستم و عقب کشیدم و سوالی بهش خیره شدم. دلیلی نداشت دست‌هامون برخورد کنه! عذرخواهی آرومی کرد که فقط خودش شنید و من مطمئنم از قصد این کار رو کرد!
    آب دهنم و قورت دادم و خواستم دوباره دستم رو دراز کنم که دست ندا روی دستم قرار گرفت. گیج نگاهش کردم. سالاد رو برداشت و توی بشقابم ریخت. با عشق ازش تشکر کردم و برای بار هزارم، از خدا واسه داشتن همچین نعمتی تشکر کردم. داشتن همچین دوستی واقعا یک نعمته.
    به زور همون مقدار سالاد رو خوردم و از جام بلند شدم. به طرف هال رفتم و روی مبل راحتی لم دادم.

    یه چیزی مثل خوره مغزم رو می‌‌خوره، معنی نگاه‌ ایمان چی بود؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ***
    «شروع ماموریت»

    بعد از شام همه بالا جمع شدیم. دو به دو پای لپ‌تاپ نشوندمشون و بهشون یه کار سپردم. بهشون هم تذکر دادم و گفتم حتی اگه همین الان لازم به تحقیق حضوری باشه، باید برن.
    بعد از چک‏‌کردن کارشون و مطمئن‌شدن ازشون، لپ‌تاپم رو برداشتم و پشت میز بزرگ وسط سالن نشستم. لپ‌تاپ رو روشن کردم و وارد‌ ایمیل‌‌هام شدم. برای باربد نوشتم:

    - خیلی خب، تو بردی! بگو کِی و کجا بیام؟
    در کمال تعجب پنج دقیقه نشد که جواب داد.
    - چهار شنبه ساعت ۹، پنج کیلومتری سمنان. همون‌جایی که تصادف کردی. توی رستورانِ کنار جاده می‌‌بینمت.
    انتظار نداشتم انقدر زود بخواد جوابم رو بده. پای لپ‌تاپ خوابیده بود؟ اجبارا هلیا رو صدا زدم و گفتم:
    - زیلوس رو احتیاج دارم؛ فورا بیارش.

    سرش رو تکون داد و به طبقه پایین رفت. سرم رو بین دست‌هام گرفتم و چشم‌هام رو بستم. این همه حقیقت تلخ که یهویی وارد سیستم مغزم شد، زیادی برام سنگین بود. چه‌جوری یادم بره؟
    چشم‌هام رو ماساژ دادم و سرم رو بلند کردم. با‌ ایمان که روبه‌روم نشسته بود، چشم‌ تو چشم شدم. از بالای صفحه‌ی لپ‌تاپش به من خیره شده بود. چه حرفی توی این چشم‌هاست که من نمی‌فهمم؟ اخم ریزی کردم و گفتم:
    - داری کارت رو انجام میدی ان‌شاءالله؟

    سرش رو تکون داد و چشم از من گرفت. هلیا از پایین صدام کرد. بلند شدم و از پله‌‌ها پایین رفتم. از بالای پله‌‌ها زیلوس رو دیدم که منتظر نشسته بود. آروم سلام کرد، جوابش رو دادم.
    روی مبل نشستم و گفتم:
    - الوعده وفا!
    گفت:
    - بگو چیکار باید بکنم.
    دست‌هام رو به هم گره زدم و گفتم:
    - باید تبدیل به جسم بشی.
    با تعجب گفت:
    - حالت خوبه؟ اگه تبدیل به جسم بشم که چهره‌ام عوض میشه، جدا از اون محدود میشم.
    با آرامش گفتم:
    - یه فکر برای اون‌جاش دارم. یه کاری می‌کنیم که چهره‎ت عوض نشه. فعلا به یه جسم احتیاج داریم.
    زیرچشمی به هلیا نگاه کردم. با دقت به حرف‌های ما گوش می‌‌کرد. یه حسی مثل قدرت توی چنگال من بود که اون نداشت و این باعث حس غرور پررنگی درونم می‌‌شد. حس‌‌ها و فکر‌‌های مزخرفی توی ذهنم در حال شکل‌گیری بود که گاهی واقعا عذاب‌آور بود!

    زیلوس گفت:
    - خیلی خب. من تا دو سه ساعت دیگه خبرش رو بهت میدم.
    رو کرد به هلیا و گفت:

    - بی‌زحمت تو دیگه من رو احضار نکن، اذیت میشم.
    هلیا با لبخند سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد و از پله‌‌ها بالا رفت. رفتنش رو نگاه کردم تا به بالا رسید.

    رو کردم به زیلوس و پرسیدم:
    - مطمئنی می‌‌تونی جور کنی؟

    - آره پیدا می‌‌کنم.
    - فقط سعی کن حدالامکان هم اندام با ما باشه؛ چون برای اندامش نمی‌تونم کاری بکنم. ضمنا باربد خیلی تیزه، باید خیلی حواست رو جمع کنی. زیاد هم عجله نکن، سه روز وقت داریم.

    سرش رو تکون داد و گفت:
    - باشه پس من میرم.
    چشم‌هاش رو بست و غیب شد. از جام بلند شدم و برگشتم بالا. پشت لپ‌تاپ نشستم و با نرم‌افزار مخصوصی که روی لپ‌تاپ‌‌ها نصب بود، مشغول جستجو شدم.

    اما هرچی می‌‌گشتم کمتر پیدا می‌‌کردم. گردنم تیر می‌‌کشید. توی حال و هوای خودم بودم که حس کردم کسی کنارم نشست. برگشتم و به ارشیا نگاه کردم. گفتم:
    - تو چرا اینجایی؟
    یه چیزی رو خیلی سریع تایپ می‌‌کرد. جواب داد:

    - ‌ایمان گفت خودم کار کنم، می‌‌تونم از پسش بربیام.
    زیرچشمی به‌ ایمان نگاه کردم. پرسیدم:
    - خب حالا به کجا رسیدی؟

    ارشیا: یه چیزایی پیدا کردم؛ اما نمی‌دونم به دردمون می‌‌خوره یا نه.
    کنجکاو پرسیدم:
    - چی پیدا کردی؟

    نقطه آخر متنش رو گذاشت و صفحه رو برگردوند سمتم و شروع کرد به توضیح دادن:
    - این نقطه که می‌‌بینی آخرین جاییه که اتفاقای عجیبی توش افتاده. مردم نمی‌دونن که دلیلش چیه؛ ولی من با دیدن عکس‌ها فهمیدم که آثار و نشونه‌‌ها دقیقا مثل عکساییه که قبلا از کارای نارسوس دیده شده؛ ولی خب من از این تو دیدم، دقیقا مشخص نیست که اصله یا نه. چندتا مدرک عجیب و غریبم توی دانشگاه علوم ماوراء پیدا شده که استادا از دیدنش خیلی متعجب شدن و خیلی‌ها انکارش کردن و متن اون اسناد در دسترس نیست و بازم مطمئن نیستم که این‌ها ربطی به نارسوس داره یا نه. آخرین چیزی که پیدا کردم عکس یک انگشتره که آخرین بار توی دست نارسوس دیده شده و اون توی ده کیلومتری سمنانه، این دقیق‌تره؛ چون خیلی از بچه‌‌ها تاییدش کردن.
    با دقت به نقشه‌ای که انگشت ارشیا روش بود نگاه کردم.‌ ایمیل باربد توی مغزم مرور شد. (پنج کیلومتری سمنان، جایی که تصادف کردی). نارسوس هم اون‌جا بوده! با تحسین بهش نگاه کردم. چقدر زود بزرگ شدی. چقدر قشنگ توضیح میدی عزیز دلم! بچه‌ها رو صدا کردم. همه روبه‌روم ایستادن. نگاه سرسری بهشون انداختم و گفتم:

    - ندا و آئیل و جیکوب با من میان. نریمان‌، ایمان و...
    می‌خواستم بگم هلیا؛ اما فورا پشیمون شدم و با کمی مکث گفتم:
    - آوینا با هم میرید. بقیه می‌‌مونید و به کارتون ادامه می‌دین. من میرم دانشگاه علوم ماوراء. هرطور شده باید اون اسناد رو ببینم. شما‌هام برید اون منطقه و اگه جسدی هست ببینید که نشونه و اثر زخم‌ها، کار نارسوس یا نه. چهره‌ی تک‌تکشون رو از نظر گذروندم و گفتم:

    - فردا صبح حرکت می‌‌‌کنیم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    لای چشمم رو باز کردم و دست دراز کردم که گوشی‌ای رو که نریمان بهمون داده بود بردارم. صدای غرغر ندا بلند شد:
    - اَه! خفه کن اون لامصب رو.

    با صدایی که دورگه شده بود گفتم:
    - خیلی خب بابا.

    بالاخره پیداش کردم و زنگش رو خفه کردم. روی تخت نشستم و چشم‌هام رو ماساژ دادم.
    - هوی ندا پاشو دیره.
    یه غلت زد.
    - میگم پاشو دیگه!
    ندا: گمشو خوابم میاد.

    پاشدم و لباسم رو عوض کردم. بلند گفتم:
    - دیر بلند بشی نمی‌ذارم آرایش کنی‌ها، وقت نمیشه.
    با چشم‌های بسته نشست. سرش رو خاروند و گفت:
    - ساعت چنده مگه؟

    - هفته. پاشو دیگه.
    ندا: تو روحت. بعد از یه هفته اومدم راحت بخوابم.
    جوابش رو ندادم و به طرف کمد رفتم و یه چند تا از لباس‌های توی کمد رو برداشتم. برگشتم طرف ندا و نگاهش کردم. آه کش‌داری گفت و اومد از تخت بیاد پایین. لحاف دور پاش پیچید و با مخ زمین خورد.
    اجدادم رو آباد کرد تا بالاخره بلند شد. آماده از اتاق خارج شدم و به طبقه دوم رفتم. بچه‌‌ها داشتن کار می‌‌کردند. خسته نباشیدی گفتم و به طرف ارشیا رفتم. انقدر خوابش می‌‌اومد که چشم‌هاش رنگ خون شده بود.

    دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و رو به بقیه گفتم:
    - نوبتی استراحت کنین، این‌جوری مریض میشین.
    رو به ارشیا گفتم:
    - پاشو برو بخواب.
    دستم رو گرفت و کشید سمت خودش. آروم گفت:

    - مواظب خودت باشی‌ ها.
    به چشم‌هاش نگاه کردم و گفتم:
    - باشه.
    به رفتنش خیره شدم. وسط راه ایستاد و به طرفم برگشت.
    - راستی دیشب زیلوس اومد گفت هم‌اندام با‌هاتون پیدا نمیشه. فردا، پس فردا میاد خبر قطعیش رو بهت بده.
    سری تکون دادم. چشم‌هاش رو مالوند و خواب‌آلود به طرف پله‌‌ها رفت.
    رفتم سمت اتاق نریمان و در زدم. منتظر نشدم که جواب بده، می‌‌خواستم اگه خوابند، بیدار بشن. آروم از پله‌‌ها پایین رفتم و وارد‌ آشپرخونه شدم.
    نگاهم به آوینا افتاد که داشت چایی دم می‌‌کرد.

    - تو آماده‌ای؟
    با لبخند برگشت سمتم و گفت:

    - آره.
    به میز تکیه دادم و گفتم:
    - تو هم برای خودت کدبانویی هستی‌ ها.
    خنده‌ی شیرینی کرد و برگشت سمت قوری. رفتم نزدیکش و گفتم:
    - فلاسک داریم؟
    آوینا: آره هست. واسه چی می‌‌خوای؟

    - برای تو ماشین. نمی‌خوام تو راه بایستیم.
    آهانی گفت. قوری رو روی سماور گذاشت و دنبال فلاسک رفت. به ساعت که هفت و ربع رو نشون می‌‌داد، نگاه کردم و به طبقه بالا برگشتم. همه آماده و منتظر دور میز نشسته بودند. آدرس دقیق رو روی کاغذی نوشتم و بهشون دادم.

    رو به نریمان گفتم:
    - اگه مشکلی پیش اومد حتما خبر بدین.
    سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد.
    کیفم رو روی دوشم مرتب کردم و بعد از مطمئن‌شدن از همه‌چیز، توی باغ رفتم. بچه‌‌ها توی ماشین منتظرم بودند.

    به‌طرف ماشین‌ ایمان رفتم و گفتم:
    - مواظب خودتون باشین. حتما هرچی شد به من خبر بدین.
    نریمان نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - باشه.
    سری تکون دادم و رفتم سوار ماشین شدم. کیفم رو روی پام مرتب کردم.

    جیکوب پرسید:
    - کجا باید بریم؟
    بهش نگاه کردم و جواب دادم:

    - می‌ریم تهران.
    دنده رو جا زد و حرکت کرد.
    ***
    یک ساعتی می‌‌شد که راه افتاده بودیم. برگشتم طرف ندا و آئیل، گفتم:
    - شما‌ها دانشگاه علوم ماوراء رو بلدین؟

    ندا چونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - دفعه‌ی اوله می‌شنوم.
    آئیل نگاهی بهم انداخت و پرسید:
    - اصلا مطمئنی همچین جایی وجود داره؟
    برگشتم سرجام و به بیرون خیره شدم. آروم زمزمه کردم:

    - نه.
    جیکوب: آره وجود داره.

    کنجکاو نگاهش کردم و پرسیدم:
    - پس چرا توی نت چیزی ازش ننوشته؟
    جواب داد:

    - چون اونجا یه مکان سرّیه! نمی‌تونن راز اونجا رو فاش کنن؛ بنابراین کاملا مخفیه.
    ندا خزید جلو و گفت:
    - پس ارشیا از کجا اطلاعات اونجا رو گیر آورده؟
    آئیل بی‌ربط پرسید:

    - ارشیا؟ ارشیا کیه؟!
    چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - داداشِ من.
    به بیرون خیره شد و گفت:
    - آرمیا نه ارشیا.
    با خشم گفتم:
    - این اسمیه که شما روش گذاشتین. برادر من اسمش ارشیاست!
    به چشم‌هام خیره شد و بی‌تفاوت به عصبانیت من گفت:

    - پس آرمیاست.
    - آئیل من و عصبانی نکن‌ها! شیطونه میگه همین وسط جاده...

    جیکوب وسط حرفم پرید و گفت:
    - اَه ، بس کنین دیگه!
    محکم تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. دلم می‌‌خواد همین وسط جاده سلاخیش کنم پسرِ بی‌ریختهِ لجباز رو. نفسم رو به‌شدت بیرون فرستادم و به بیرون خیره شدم. بعد از کمی سکوت، ندا دوباره سوالش رو تکرار کرد.

    - نگفتی! چطور ارشیا ازش باخبر شده؟
    جیکوب از توی آینه نگاهی بهش انداخت و گفت:

    - اون برنامه‌ای که توی لپ‌تاپ همه‌تون هست، یه برنامه‌ی فوق پیشرفته‌ست. اصلا چیز مخفی وجود نداره که اون نرم‌افزار درباره‌ش خبر نداشته باشه.
    - پس آدرس اونجا توی اون برنامه هست؟
    جیکوب: به احتمال نود درصد.
    ندا: و اون ده درصد؟
    آئیل: اون ده درصد جزء محسوب میشه.
    - و اگه کل محسوب شه؟
    جیکوب: کارمون بیشتر میشه.
    ندا پرحرص گفت:
    - بابا اون لامصب رو وا کن بگرد خب.
    لپ‌تاپ رو باز کردم و وارد نرم‌افزار شدم. بعد از نیم‌ساعت جستجو بالاخره پیداش کردم.

    ندا: چی‌شد؟
    - پیداش کردم.
    جیکوب: کجا؟
    - می‌ریم امین آباد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سه تا مطلب :NewNegah (1):
    نمی‌دونستم شخصیت ایمان رو تا این حد منفور نوشتم25r30wi
    توی نظر سنجی بالای صفحه حتماااا شرکت کنین برام خیلی مهمه :aiwan_light_blumf:
    و این یکی خیلی مهم‌تر که توی صفحه پروفایلم نظراتتون رو در مورد روند بگین دوست دارم نظراتتون رو بشنوم :campe545457on2:
    این پست سورپرایزه :campe45on2: چون از زبون یکی دیگه از شخصیتاس

    ***
    «ایمان»
    به در و دیوار کلبه‌ی اجاره‌ایمون نگاهی انداختم و لپ‌تاپ رو باز کردم. تمام اطلاعاتی رو که به‌دست آورده بودیم تایپ کردم. دو ساعتی می‌‌شد که رسیده بودیم. خیلی سعی کردیم که یکی از جسد‌ها رو ببینیم؛ اما اجازه نمی‌دادند و می‌‌گفتند که فقط اعضای خانواده‌اش این اجازه رو دارند. بالاخره با سوءاستفاده از قدرت نریمان تونستیم یکی از اجساد رو ببینیم؛ ولی انقدر زمان کم بود که فرصت شناسایی آثار زخم‌‌ها رو نداشتیم.
    در حین تایپ گفتم:
    - به الینا‌ ایمیل زدی؟

    نریمان: نیازی نیست.
    نگاهش کردم و پرسیدم:
    - چرا؟
    بدون این‌که نگاهم کنه جواب داد:
    - چون نیازی نیست!

    - آها! کاملا قانع شدم.
    مکثی کردم و بعد جدی گفتم:
    - اگه تو خبر نمیدی من بفرستم؟
    دست از کار کشید و گفت:

    - گفتم که لازم نیست الان بهش خبر بدیم. وقتی برگشتیم می‌گیم.
    لپ‌تاپ رو گذاشتم روی میز و گفتم:
    - اما گفت هرچی شد بهش بگیم.
    آوینا با تعجب بهمون خیره شد.

    پوزخندی زد و جواب داد:
    - اون بگه. من کاری رو که دلم بخواد انجام میدم.
    دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
    - مسخره‌بازیت گرفته؟ از همون اول گفتی الینا سرپرستی گروه رو به‌عهده می‌گیره. الانم که گرفته پس دردت چیه؟ مثل آدم خبر رو بهش بده دیگه!
    به صفحه‌ی لپ‌تاپش خیره شد و بی‌تفاوت گفت:
    - کاری رو که دلم بخواد انجام میدم.
    غدِ لجباز! کلافه رو به آوینا گفتم:‌
    - ایمیل الینا رو بده.
    نریمان به‌جاش گفت:
    - می‌‌خوای چی‌کار؟
    عصبی گفتم:

    - می‌‌خوام گزارش رو براش بفرستم.
    بی توجه گفت:
    - گفتم که نیازی نیست.

    - داری حوصله‌م رو سر می‌‌بری.
    رو به آوینا گفتم:‌
    - ایمیلش؟
    لپ‌تاپش رو بست و گفت:
    - هنوز بهش فکر می‌‌کنی؟

    - آره به‌شدت!
    بعد دوباره رو به آوینا گفتم:
    - بده دیگه آدرسش رو!
    دست به سـ*ـینه نشست و گفت:
    - منظورم اینه هنوزم دوستش داری، مگه نه؟
    لب‌هام رو روی هم فشردم. این بحث رو الکی هربار وسط می‌‌کشه. می‌‌خواد زجرم بده. می‌‌خواد هر بار که می‌‌پرسه ازم اعتراف بکشه و ذره‌ذره نابودم کنه. عصبی گفتم:

    - تو خودت جواب سوالت رو می‌‌دونی!
    - نه اتفاقا سر از کارات در نمیارم. می‌‌خوام خودت بگی.

    دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
    - اصلا حوصله‌ی جواب‌دادن به این چرندیات رو ندارم.
    تو جاش جابه‌جا شد و گفت:
    - می‌‌خوای خودم بفهمم؟
    فکر می‌‌کنم الینا بین ما قرار گرفته. نریمان با اصرار‌‌های بی‌جاش داره فاصله‌مون رو زیاد می‌‌کنه. من که از الینا فاصله گرفتم، دلیل این رفتاراش چی می‌‌تونه باشه؟
    گفتم:

    - جدیدا اصلا نمی‌شناسمت! خیلی عوض شدی.
    بلند شد و اومد روبه‌روم ایستاد. منم به تبعیت از اون بلند شدم و نگاهش کردم.

    - فکر کردی به همین راحتی می‌‌ذارم ذهنم رو بخونی؟
    چونه‌ش رو خاروند و گفت:
    - فکر کردی نمی‌تونم؟

    - می‌‌دونی که نمی‌ذارم.
    تا متوجه شدم که می‌‌خواد چیکار کنه چشم‌هام رو بستم و خواستم تلپورت کنم که دستم رو گرفت و گفت:
    - کجا؟
    عصبی گفتم:

    - دستم رو ول کن.
    با لبخند مضحکی گفت:
    - جوابم یک کلمه‌‎ست. آره یا نه؟
    دندون‌هام رو روی هم فشردم و غریدم:
    - به‌ فرض که آره! خب که چی؟
    صداش رو بالا برد و گفت:

    - خودت می‌‌دونی که چه بلایی سر خودت و اون میاری!
    بلند گفتم:
    - آره. آره لعنتی تا حالا صدبار گفتی؛ اما تا زمانی که این بازی ادامه داره. بعد از این جریان که دیگه دستم بازه.
    با پوزخند گفت:
    - البته اگه بتونی مثل قبل زندگی کنی.
    - می‌‌تونم.

    به چشم‌هام خیره شد و گفت:
    - امیدوارم.
    صدای زنگ‌ ایمیل باعث شد هر دومون به آوینا نگاه کنیم. با لبخند بهمون خیره شد.

    نریمان متعجب پرسید:
    - چی‌کار کردی؟
    آوینا جواب داد:

    - گزارش کارم رو برای رئیسم فرستادم.
    با لبخند حرص‌دراری به نریمان خیره شدم.
    دستی به صورتش کشید. انگشتش رو به طرفمون گرفت و گفت:
    - یکی طلبتون!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دوستانی که تشکر می‌کنین این پست رو، اگه پست اول رو تشکر نزدین بزنین خواهش می‌کنم:biggfgrin:
    من منتظر نظراتتونم:aiwan_light_dash2:
    جلد اول برای دانلود روی سایت قرار گرفت :aiwan_light_blumf: لطفا نظراتتون در مورد جلد اول رو اونجا بنویسین :/

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    ***
    «الینا»
    لیوان چایی رو روی میز گذاشتم و‌ ایمیل رسیده از آوینا رو باز کردم.
    - ما دو ساعت میشه که رسیدیم. تقریبا یک ساعت درگیر پیداکردن مکان موردنظر بودیم. بعد از پیدا کردنش با اصرار زیاد، اجازه دادن که یکی از جسد‌های کشف‌شده رو ببینیم؛ اما زمان انقدر کوتاه بود که فرصت تشخیص پیدا نکردیم. این‌کار احتیاج به کالبد شکافی داره و امکاناتش رو نداریم.

    پیشنهادی براش نداشتم؛ یعنی انقدر ذهنم درگیر کار خودمون بود که فرصتی برای فکرکردن به کار اون‌ها نداشتم. پس براش نوشتم:
    - بسیار خب. آخرین خبرها رو برام بفرست.

    و لپ‌تاپ رو بستم. زنگ سوییت زده شد. بلند شدم و در رو باز کردم. آئیل وارد شد و در رو پشت سرش بست. منتظر نگاهش کردم.
    پرسید:
    - جیکوب و ندا کجان؟
    - ندا تو اتاقه. جیکوب هم رفته چیزی بخره. بگو ببینم چی‌شد؟
    رفت روی مبل نشست و گفت:

    - هیچی که هیچی! اصلا کسی از اونجا خبر نداره که بخواد در موردش نظری بده. فقط یه نفر خیلی مشکوک بود به‌نظرم می‌‌‌دونست؛ اما چیزی نگفت.
    پوفی کشیدم و گفتم:
    - حالا چیکار کنیم؟
    کمی فکر کردم و گفتم:
    - اون آدمِ مشکوک، رهگذر بود؟

    آئیل: نه! مغازه صحافی سر خیابون. اون‌جاست.
    ندا از اتاق خارج شد و گفت:
    - اِ اومدی! چه خبر؟ چی‌شد؟

    نگاه گذرایی بهش انداختم و به میز خیره شدم. حالا چی‌کار کنیم؟ از وقتی رسیدیم پسرا سه بار رفتن تحقیق؛ اما هردفعه که برمی‌گردن به هیچ نتیجه‌ای نمی‌رسیم؛ چون هیچ‌کس از اون ساختمون کوفتی خبر نداره. این‌طوری بخوایم پیش بریم به قرارم با زیلوس نمی‌رسم. پوف کلافه‌ای کشیدم و خودم رو روی مبل پرت کردم.
    آئیل: هیچی دستمون خالیه.
    ندا:‌ ای بابا.

    همون لحظه زنگ زده شد. آئیل بلند شد و رفت در رو باز کرد. جیکوب هیجان‌زده اومد تو و پرسید:
    - چی‌شد؟ چی‌کار کردی؟

    آئیل: هیچی! این کف دست اگه مو داره بکن.
    دهن‌کجی کردم و گفتم :
    - مگه ازت پول خواست؟
    سرش رو خاروند و گفت:

    - آخ من یه مقدار دچار سوءتفاهم شدم.
    جیکوب کلافه گفت:
    - اهه بی‌خیال! من خودم با یه عالمه اطلاعات اومدم.
    منتظر نگاهش کردم. خرید‌‌های توی دستش رو روی کانتر گذاشت و اومد روی مبل مقابل من نشست.

    - خب؟
    گلوش رو صاف کرد و شروع به توضیح‌دادن کرد:
    - از وقتی که از خونه رفتم بیرون تا سوپری از هر کی رد شد سوال کردم. سر راهم یه جوونی که چشم‌هاش عسلیه رو به زرد بود و خیلی مشکوک بود رو دیدم که به یه درخت تکیه کرده...

    پیام بازرگانی (ندا):
    - نکنه عاشق شده‌ست و گریه کرده؟

    با اخم نگاهش کردم. لب ورچید و ساکت شد.
    - خلاصه ازش سوال کردم. کلی سوال‌پیچم کرد و جواب درستی نداد. وقتی داشتم برمی‌گشتم متوجه ساختمون مشکوکه ته کوچه شدم. نزدیک رفتم و نگاه کردم، فهمیدم اون‌جا همون دانشگاهِ. خواستم برگردم که یک‌دفعه همون پسرِ جلوم سبز شد. در صورتی‌که من وقتی ازش جدا شدم از جاش تکون نخورد. حتی چند باری که برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم نبود.

    آروم گفتم:
    - یعنی نمی‌تونه آدم باشه!
    سراشون برگشت طرفم و تاییدی نگاهم کردند. و دوباره همون لحظه صدای در باعث شد همه‌مون به در نگاه کنیم.

    ندا با تعجب گفت:
    - یعنی کیه؟!
    الکی مثلا خونسرد گفتم:

    - یکی بره در رو باز کنه!
    جیکوب آروم بلند شد و به‌طرف در رفت. قبل این که در رو باز کنه برگشت طرفمون و گفت:
    - آماده باشین!
    همگی بلند شدیم و آماده و منتظر به در خیره شدیم.
    در آروم باز شد و پشتش یه پیرمرد ژولیده ظاهر شد که نگاهش با تعجب بین ما چرخ می‌‌خورد. آروم داخل شد. هاله‌هاش رو بررسی کردم. یه هاله‌ی آبی آسمونی!
    کنجکاو به رفتارش نگاه کردم. تک‌تک جلوی بچه‌‌ها می‌ایستاد و به صورتشون نگاه می‌‌کرد.

    به من که رسید، با چشم‌های گرد به چشم‌هام خیره شد. با تعجب بهش نگاه کردم. چشمم یه حس‌ آشنا نسبت به چشم‌هاش داشت. تعجبم موقعی شدت گرفت که برق چشمم رو توی انعکاس چشم‌هاش دیدم!
    بعد از گذشت لحظاتی طاقت‌فرسا، زبون باز کرد و با صدایی خش‌دار گفت:

    - پس بالاخره اومدی نابودگر!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا