سلاممم. با یه پست هیجان انگیز اومدم سراغتون
«پیرمرد مجهول»
منتظر به صورت تکیدهی پیرمرد روبهروم، خیره شده بودم. ندا لیوان آبی رو روی میز گذاشت و اومد کنار من نشست.
لیوان آب رو برداشت و کمی مزهمزه کرد.
آئیل سرفهی مصلحتی کرد و با چشم به پیرمرد مجهول اشاره کرد. بیتوجه بهش به مرد روبهروم خیره شدم. انگار این مرد عادت داره که آدم رو برای شنیدن حرفش منتظر بذاره. نگاهی به موهای یکدست سفیدش انداختم. نگاهم رو پایین آوردم و روی چشمهای مشکی به رنگ شبش متوقف کردم. چقدر چشمهاش برام آشناست! نگاهی کلی به چهرهاش انداختم. مثل یک میدان مغناطیسی من رو به سمت خودش جذب میکرد!
دستی به دهانش کشید و آروم گفت:
- ممنون.
کلافه شده بودم. خب حرف بزن دیگه. چشمهام رو بستم و تکیه دادم. یادم باشه روی بیحوصلگیهام کار کنم!
نگاه عمیقی به من کرد و با صدای خشداری شروع به حرفزدن کرد:
- بیست ساله که منتظر اومدن دختری هستم از نسل باد. دختری که اشکان و رضا موقع برگشت از اون بیابون کذایی حرفش رو زدن. اون موقع فکر میکردم دارن چرت و پرت میگن و مثل خیلی از گنداشون که لاپوشونی کردن، میخوان این شکست بزرگ رو هم لاپوشونی کنن. بعد از اون فاجعه توی اون برهوت، خیلی داغون شدم. هیچکاری نمیتونستم بکنم. حتی نمیتونستم برم پیش یک دکتر و از مشکلاتم براش بگم تا بهم کمک کنه. بیست ساله که چشمهام آروم روی هم قرار نگرفته. شبی نگذشته که کابوس اون بیابون کذایی توی فرانسه رو نبینم. یک شب وقتی از اون کابوس ترسناک بیدار شدم، اونقدر عصبی بودم که نفهمیدم کی رسیدم جلوی خونه اشکان. اینقدر دادوبیداد کردم که زن و بچهش بیدار شدن. وقتی دید هیچجوره ساکت نمیشم و حرفهاش رو باور نمیکنم، آدرس یه بیمارستان توی مشهد رو بهم داد و گفت اگه حرفش رو باور ندارم خودم برم و اون دختر رو از نزدیک ببینم. وقتی هراسون وارد بیمارستان شدم و سراغ اون دختر رو گرفتم، پرستارا فکر میکردن دیوونهم. البته چیزی از یه دیوونه کم نداشتم. موقعی آروم شدم که از پشت پنجره دختری رو نشونم دادن که توی یک دستگاه بود. بهم گفتن زود به دنیا اومده. اون دختر برای به دنیا اومدن عجله داشت و شیش ماهه به دنیا اومده بود. وقتی اسمش رو پرسیدم یقین پیدا کردم که خودِ خودشه. حتی به دنیا اومدن شیش ماههش هم دلیل داشت؛ چون اگر میخواست سه ماه دیگه به دنیا بیاد عنصرش اون چیزی که باید میبود، نمیشد. اون شب اشتباه کردم که بیمارستان رو ترک کردم؛ چون وقتی دوباره برگشتم، خبر از مرخصی اون بچه و مادرش دادن و تمام امید من رو ناامید کردن. نوزده ساله تموم دنبال اون دختر گشتم؛ اما مثل یک قطره توی زمین رفته بود. تا اینکه بالاخره برام خبر آوردن که اون داره اون ماموریت رو به پایان میرسونه... و من تو رو امروز، بعد از نوزده سال دوباره پیدا کردم.
گیج و سردرگم به مردی خیره شده بودم که از خیلی چیزها خبر داشت. توی باورم این همه اطلاعات نمیگنجید. این که این مرد توی اون فاجعه بوده و جون سالم به در بـرده باشه؛ اما آوینا به من گفت که فقط پدر ایمان و نریمان بودن که نجات پیدا کردن. چرا سعی داشتن این مرد مخفی باشه؟ نگاه مشکوکی به سرتاپای پیرمرد انداختم. شاید هم داره دروغ میگه! برای اجنه و دستیاراشون کار سختی نیست که سریع یه چیزی رو پیدا کنن! همهشون هم تخصص گول زدن دارن. من دیگه به چشمهام هم اعتماد ندارم. البته اعتماد به چشمهام مشروط به جواب ایمان و نریمانه؛ چون من هالهی این مرد رو خنثی دیدم. سعی کردم خونسرد باشم و وانمود کنم حرفهاش رو باور کردم. به جیکوب نگاه کردم و از طریق تلهپاتی بهش فهموندم چیزی نگه، همینطور به ندا.
با آرامش گفتم:
- پس شما خیلی اذیت شدین تا تونستین من رو پیدا کنین. فکر میکنم یهکم به استراحت نیاز داشته باشین!
سری تکون داد و اینطوری موافقتش رو اعلام کرد.
آئیل مشکوک نشسته بود و توی عالم هپروت به پیرمرد خیره شده بود. اهمی کردم و گفتم:
- آئیل ایشون رو به اتاق راهنمایی کن تا استراحت کنن.
خیلی واضح از هپروت دراومد و سرش رو تکون داد.
قبل از اینکه برن سمت اتاق گفتم:
- ببخشید!
پیرمرد برگشت و گفت:
- بله؟
- میشه اسمتون رو بدونم؟
لبخندی زد و گفت:
- داریوش.
سری تکون دادم و گفتم:
- راحت باشین.
رفتنش رو با چشم دنبال کردم تا وارد اتاق شد. به محض اینکه در رو بست به طرف لپتاپم خیز برداشتم. سریع وارد صفحهی ایمیلم شدم و برای نریمان ایمیلی با این مضمون فرستادم:
- تو آدمی به اسم داریوش که توی جنگ فرانسه بوده باشه، میشناسی؟
ناخنم رو به دندون گرفتم و مشغول حرص خوردن شدم تا جواب بده.
ندا کنارم نشست و گفت:
- حرفهای پیرمرده رو باور میکنی؟
کلافه گفتم:
- نمیدونم. خیلی مشکوکه.
جیکوب به طرفمون اومد و کنار عسلی نشست و گفت:
- خیلی مشکوکتر از مشکوکه. تا الان کجا بوده؟
ندا به جای من جواب داد:
- دیدی که گفت داشته دربهدر دنبال الینا میگشته؛ ولی پیداش نمیکرده!
متفکر جواب داد:
- آره شنیدم.
وای خدای من. دلم میخواد لپتاپ رو بکوبم توی فرق سرم. چقدر لفتش میده. کدوم گوریه که جواب ایمیل به این مهمی رو نمیده؟ استرس داشت خفهام میکرد. آئیل یواش در اتاق رو بست و به طرفمون اومد.
یواش گفت:
- بچهها به این یارو اعتماد نکنین. یه داریوش بوده که توی جنگ مرده اونم به طرز فجیعی.
کوبش قلبم رو حس میکردم. گفتم:
- اگه اون مرده، پس این کیه؟
صدای ایمیل باعث شد همهمون تکونی بخوریم. سریع ایمیل جدید رو باز کردم و زمزمهوار خوندمش:
- آره، داریوش دوست مشترک پدر من و ایمان بوده. توی جنگ هم بوده و مرده.
«پیرمرد مجهول»
منتظر به صورت تکیدهی پیرمرد روبهروم، خیره شده بودم. ندا لیوان آبی رو روی میز گذاشت و اومد کنار من نشست.
لیوان آب رو برداشت و کمی مزهمزه کرد.
آئیل سرفهی مصلحتی کرد و با چشم به پیرمرد مجهول اشاره کرد. بیتوجه بهش به مرد روبهروم خیره شدم. انگار این مرد عادت داره که آدم رو برای شنیدن حرفش منتظر بذاره. نگاهی به موهای یکدست سفیدش انداختم. نگاهم رو پایین آوردم و روی چشمهای مشکی به رنگ شبش متوقف کردم. چقدر چشمهاش برام آشناست! نگاهی کلی به چهرهاش انداختم. مثل یک میدان مغناطیسی من رو به سمت خودش جذب میکرد!
دستی به دهانش کشید و آروم گفت:
- ممنون.
کلافه شده بودم. خب حرف بزن دیگه. چشمهام رو بستم و تکیه دادم. یادم باشه روی بیحوصلگیهام کار کنم!
نگاه عمیقی به من کرد و با صدای خشداری شروع به حرفزدن کرد:
- بیست ساله که منتظر اومدن دختری هستم از نسل باد. دختری که اشکان و رضا موقع برگشت از اون بیابون کذایی حرفش رو زدن. اون موقع فکر میکردم دارن چرت و پرت میگن و مثل خیلی از گنداشون که لاپوشونی کردن، میخوان این شکست بزرگ رو هم لاپوشونی کنن. بعد از اون فاجعه توی اون برهوت، خیلی داغون شدم. هیچکاری نمیتونستم بکنم. حتی نمیتونستم برم پیش یک دکتر و از مشکلاتم براش بگم تا بهم کمک کنه. بیست ساله که چشمهام آروم روی هم قرار نگرفته. شبی نگذشته که کابوس اون بیابون کذایی توی فرانسه رو نبینم. یک شب وقتی از اون کابوس ترسناک بیدار شدم، اونقدر عصبی بودم که نفهمیدم کی رسیدم جلوی خونه اشکان. اینقدر دادوبیداد کردم که زن و بچهش بیدار شدن. وقتی دید هیچجوره ساکت نمیشم و حرفهاش رو باور نمیکنم، آدرس یه بیمارستان توی مشهد رو بهم داد و گفت اگه حرفش رو باور ندارم خودم برم و اون دختر رو از نزدیک ببینم. وقتی هراسون وارد بیمارستان شدم و سراغ اون دختر رو گرفتم، پرستارا فکر میکردن دیوونهم. البته چیزی از یه دیوونه کم نداشتم. موقعی آروم شدم که از پشت پنجره دختری رو نشونم دادن که توی یک دستگاه بود. بهم گفتن زود به دنیا اومده. اون دختر برای به دنیا اومدن عجله داشت و شیش ماهه به دنیا اومده بود. وقتی اسمش رو پرسیدم یقین پیدا کردم که خودِ خودشه. حتی به دنیا اومدن شیش ماههش هم دلیل داشت؛ چون اگر میخواست سه ماه دیگه به دنیا بیاد عنصرش اون چیزی که باید میبود، نمیشد. اون شب اشتباه کردم که بیمارستان رو ترک کردم؛ چون وقتی دوباره برگشتم، خبر از مرخصی اون بچه و مادرش دادن و تمام امید من رو ناامید کردن. نوزده ساله تموم دنبال اون دختر گشتم؛ اما مثل یک قطره توی زمین رفته بود. تا اینکه بالاخره برام خبر آوردن که اون داره اون ماموریت رو به پایان میرسونه... و من تو رو امروز، بعد از نوزده سال دوباره پیدا کردم.
گیج و سردرگم به مردی خیره شده بودم که از خیلی چیزها خبر داشت. توی باورم این همه اطلاعات نمیگنجید. این که این مرد توی اون فاجعه بوده و جون سالم به در بـرده باشه؛ اما آوینا به من گفت که فقط پدر ایمان و نریمان بودن که نجات پیدا کردن. چرا سعی داشتن این مرد مخفی باشه؟ نگاه مشکوکی به سرتاپای پیرمرد انداختم. شاید هم داره دروغ میگه! برای اجنه و دستیاراشون کار سختی نیست که سریع یه چیزی رو پیدا کنن! همهشون هم تخصص گول زدن دارن. من دیگه به چشمهام هم اعتماد ندارم. البته اعتماد به چشمهام مشروط به جواب ایمان و نریمانه؛ چون من هالهی این مرد رو خنثی دیدم. سعی کردم خونسرد باشم و وانمود کنم حرفهاش رو باور کردم. به جیکوب نگاه کردم و از طریق تلهپاتی بهش فهموندم چیزی نگه، همینطور به ندا.
با آرامش گفتم:
- پس شما خیلی اذیت شدین تا تونستین من رو پیدا کنین. فکر میکنم یهکم به استراحت نیاز داشته باشین!
سری تکون داد و اینطوری موافقتش رو اعلام کرد.
آئیل مشکوک نشسته بود و توی عالم هپروت به پیرمرد خیره شده بود. اهمی کردم و گفتم:
- آئیل ایشون رو به اتاق راهنمایی کن تا استراحت کنن.
خیلی واضح از هپروت دراومد و سرش رو تکون داد.
قبل از اینکه برن سمت اتاق گفتم:
- ببخشید!
پیرمرد برگشت و گفت:
- بله؟
- میشه اسمتون رو بدونم؟
لبخندی زد و گفت:
- داریوش.
سری تکون دادم و گفتم:
- راحت باشین.
رفتنش رو با چشم دنبال کردم تا وارد اتاق شد. به محض اینکه در رو بست به طرف لپتاپم خیز برداشتم. سریع وارد صفحهی ایمیلم شدم و برای نریمان ایمیلی با این مضمون فرستادم:
- تو آدمی به اسم داریوش که توی جنگ فرانسه بوده باشه، میشناسی؟
ناخنم رو به دندون گرفتم و مشغول حرص خوردن شدم تا جواب بده.
ندا کنارم نشست و گفت:
- حرفهای پیرمرده رو باور میکنی؟
کلافه گفتم:
- نمیدونم. خیلی مشکوکه.
جیکوب به طرفمون اومد و کنار عسلی نشست و گفت:
- خیلی مشکوکتر از مشکوکه. تا الان کجا بوده؟
ندا به جای من جواب داد:
- دیدی که گفت داشته دربهدر دنبال الینا میگشته؛ ولی پیداش نمیکرده!
متفکر جواب داد:
- آره شنیدم.
وای خدای من. دلم میخواد لپتاپ رو بکوبم توی فرق سرم. چقدر لفتش میده. کدوم گوریه که جواب ایمیل به این مهمی رو نمیده؟ استرس داشت خفهام میکرد. آئیل یواش در اتاق رو بست و به طرفمون اومد.
یواش گفت:
- بچهها به این یارو اعتماد نکنین. یه داریوش بوده که توی جنگ مرده اونم به طرز فجیعی.
کوبش قلبم رو حس میکردم. گفتم:
- اگه اون مرده، پس این کیه؟
صدای ایمیل باعث شد همهمون تکونی بخوریم. سریع ایمیل جدید رو باز کردم و زمزمهوار خوندمش:
- آره، داریوش دوست مشترک پدر من و ایمان بوده. توی جنگ هم بوده و مرده.
آخرین ویرایش توسط مدیر: