کامل شده رمان نابودگری از نسل باد(جلد دوم شکست ناپذیر) | elahe-mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از روند داستان راضی هستین و دوست دارید آخر رمان چطور تموم بشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    106
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
سلاممم. با یه پست هیجان انگیز اومدم سراغتون :aiwan_light_blumf:

«پیرمرد مجهول»
منتظر به صورت تکیده‌ی پیرمرد روبه‌روم، خیره شده بودم. ندا لیوان آبی رو روی میز گذاشت و اومد کنار من نشست.
لیوان آب رو برداشت و کمی مزه‌مزه کرد.
آئیل سرفه‌ی مصلحتی کرد و با چشم به پیرمرد مجهول‌ اشاره کرد. بی‌توجه بهش به مرد روبه‌روم خیره شدم. انگار این مرد عادت داره که آدم رو برای شنیدن حرفش منتظر بذاره. نگاهی به مو‌های یک‌دست سفیدش انداختم. نگاهم رو پایین آوردم و روی چشم‌های مشکی‌ به رنگ شبش متوقف کردم. چقدر چشم‌هاش برام‌ آشناست! نگاهی کلی به چهره‌اش انداختم. مثل یک میدان مغناطیسی من رو به سمت خودش جذب می‌‌کرد!

دستی به دهانش کشید و آروم گفت:
- ممنون.
کلافه شده بودم. خب حرف بزن دیگه. چشم‌هام رو بستم و تکیه دادم. یادم باشه روی بی‌حوصلگی‌‌هام کار کنم!
نگاه عمیقی به من کرد و با صدای خش‌داری شروع به حرف‌زدن کرد:
- بیست ساله که منتظر اومدن دختری هستم از نسل باد. دختری که‌ اشکان و رضا موقع برگشت از اون بیابون کذایی حرفش رو زدن. اون موقع فکر می‌‌کردم دارن چرت و پرت میگن و مثل خیلی از گنداشون که لاپوشونی کردن، می‌‌خوان این شکست بزرگ رو هم لاپوشونی کنن. بعد از اون فاجعه توی اون برهوت، خیلی داغون شدم. هیچ‌کاری نمی‌تونستم بکنم. حتی نمی‌تونستم برم پیش یک دکتر و از مشکلاتم براش بگم تا بهم کمک کنه. بیست ساله که چشم‌هام آروم روی هم قرار نگرفته. شبی نگذشته که کابوس اون بیابون کذایی توی فرانسه رو نبینم. یک شب وقتی از اون کابوس ترسناک بیدار شدم، اون‌قدر عصبی بودم که نفهمیدم کی رسیدم جلوی خونه‌ اشکان. این‌قدر دادوبیداد کردم که زن و بچه‌ش بیدار شدن. وقتی دید هیچ‌جوره ساکت نمیشم و حرف‌هاش رو باور نمی‌کنم، آدرس یه بیمارستان توی مشهد رو بهم داد و گفت اگه حرفش رو باور ندارم خودم برم و اون دختر رو از نزدیک ببینم. وقتی هراسون وارد بیمارستان شدم و سراغ اون دختر رو گرفتم، پرستارا فکر می‌‌کردن دیوونه‌م. البته چیزی از یه دیوونه کم نداشتم. موقعی آروم شدم که از پشت پنجره دختری رو نشونم دادن که توی یک دستگاه بود. بهم گفتن زود به دنیا اومده. اون دختر برای به دنیا اومدن عجله داشت و شیش ماهه به دنیا اومده بود. وقتی اسمش رو پرسیدم یقین پیدا کردم که خودِ خودشه. حتی به دنیا اومدن شیش ماهه‌ش هم دلیل داشت؛ چون اگر می‌‌خواست سه ماه دیگه به دنیا بیاد عنصرش اون چیزی که باید می‌‌‌بود، نمی‌شد. اون شب‌ اشتباه کردم که بیمارستان رو ترک کردم؛ چون وقتی دوباره برگشتم، خبر از مرخصی اون بچه و مادرش دادن و تمام امید من رو ناامید کردن. نوزده ساله تموم دنبال اون دختر گشتم؛ اما مثل یک قطره توی زمین رفته بود. تا این‌که بالاخره برام خبر آوردن که اون داره اون ماموریت رو به پایان می‌‌رسونه... و من تو رو امروز، بعد از نوزده سال دوباره پیدا کردم.
گیج و سردرگم به مردی خیره شده بودم که از خیلی چیز‌ها خبر داشت. توی باورم این‌ همه اطلاعات نمی‌گنجید. این که این مرد توی اون فاجعه بوده و جون سالم به در بـرده باشه؛ اما آوینا به من گفت که فقط پدر‌ ایمان و نریمان بودن که نجات پیدا کردن. چرا سعی داشتن این مرد مخفی باشه؟ نگاه مشکوکی به سرتاپای پیرمرد انداختم. شاید هم داره دروغ میگه! برای اجنه و دستیاراشون کار سختی نیست که سریع یه چیزی رو پیدا کنن! همه‌شون هم تخصص گول زدن دارن. من دیگه به چشم‌هام هم اعتماد ندارم. البته اعتماد به چشم‌هام مشروط به جواب‌ ایمان و نریمانه؛ چون من هاله‌ی این مرد رو خنثی دیدم. سعی کردم خونسرد باشم و وانمود کنم حرف‌هاش رو باور کردم. به جیکوب نگاه کردم و از طریق تله‌پاتی بهش فهموندم چیزی نگه، همین‌طور به ندا.

با آرامش گفتم:
- پس شما خیلی اذیت شدین تا تونستین من رو پیدا کنین. فکر می‌‌کنم یه‌کم به استراحت نیاز داشته باشین!
سری تکون داد و این‌طوری موافقتش رو اعلام کرد.

آئیل مشکوک نشسته بود و توی عالم هپروت به پیرمرد خیره شده بود. اهمی کردم و گفتم:
- آئیل ایشون رو به اتاق راهنمایی کن تا استراحت کنن.
خیلی واضح از هپروت دراومد و سرش رو تکون داد.

قبل از این‌که برن سمت اتاق گفتم:
- ببخشید!
پیرمرد برگشت و گفت:
- بله؟
- میشه اسمتون رو بدونم؟
لبخندی زد و گفت:

- داریوش.
سری تکون دادم و گفتم:
- راحت باشین.
رفتنش رو با چشم دنبال کردم تا وارد اتاق شد. به محض این‌که در رو بست به طرف لپ‌تاپم خیز برداشتم. سریع وارد صفحه‌‌ی ایمیلم شدم و برای نریمان‌ ایمیلی با این مضمون فرستادم:
- تو آدمی به اسم داریوش که توی جنگ فرانسه بوده باشه، می‌شناسی؟

ناخنم رو به دندون گرفتم و مشغول حرص خوردن شدم تا جواب بده.
ندا کنارم نشست و گفت:
- حرف‌های پیرمرده رو باور می‌‌کنی؟
کلافه گفتم:

- نمی‌دونم. خیلی مشکوکه.
جیکوب به طرفمون اومد و کنار عسلی نشست و گفت:
- خیلی مشکوک‌تر از مشکوکه. تا الان کجا بوده؟

ندا به جای من جواب داد:
- دیدی که گفت داشته دربه‌در دنبال الینا می‌‌گشته؛ ولی پیداش نمی‌کرده!

متفکر جواب داد:
- آره شنیدم.
وای خدای من. دلم می‌‌خواد لپ‌تاپ رو بکوبم توی فرق سرم. چقدر لفتش میده. کدوم گوریه که جواب‌ ایمیل به این مهمی رو نمیده؟ استرس داشت خفه‌ام می‌‌کرد. آئیل یواش در اتاق رو بست و به طرفمون اومد.

یواش گفت:
- بچه‌‌ها به این یارو اعتماد نکنین. یه داریوش بوده که توی جنگ مرده اونم به طرز فجیعی.
کوبش قلبم رو حس می‌‌کردم. گفتم:
- اگه اون مرده، پس این کیه؟

صدای‌ ایمیل باعث شد همه‌مون تکونی بخوریم. سریع‌ ایمیل جدید رو باز کردم و زمزمه‌وار خوندمش:
- آره، داریوش دوست مشترک پدر من و‌ ایمان بوده. توی جنگ هم بوده و مرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سلام دوستان خوبم. از همتون معذرت میخوام که نتونستم ظهر پست بذارم بنا به دلایلی بیمارستان بودم و واقعا نتونستم.
    یه نکته خیلی خیلی مهم. ازتون خواهش میکنم پایین پست های رمان چیزی ارسال نکنین چون اسپم محسوب میشه و من باید گزارش بدم تا حذفش کنن تا پست ها مرتب و پشت سر هم باشه. وقتی من گزارش بدم بعدا براتون بد میشه و بن میشین. عزیزای دل نظراتتون رو توی صفحه پروفایلم به گوشِ دل میشنوم. این از این.
    نکته دیگه اینکه خیلی اصرار ها زیاده برای تند تند پست گذاشتنم. من شنبه کلاسم تموم میشه. بذارین کارام روبه راه بشه که بتونم رمان رو جلو جلو بنویسم تا پیش بره، بعدش حتما روزی یه دونه پست میذارم وگرنه واقعا نمیتونم همین روز درمیونم رو هم بذارم.
    خیلی خیلی خیلی خیلی ازتون بخاطر انرژی های مثبتتون ممنونم :aiwan_light_blumf:

    دلاتون پاک و سرحال :aiwan_light_blumf:

    آب دهنم رو قورت دادم و تایپ کردم:
    - مطمئنی که مرده؟ یعنی اصلا امکانش نیست که جون سالم به در بـرده باشه؟
    جواب داد:

    - آره مطمئنم. سرش کاملا قطع شده و اعضای بدنش رو به غنیمت برداشتن. اصلا امکانش نیست که زنده برگرده.
    به چهره‌ی بچه‌‌ها نگاه کردم. ندا لبش رو می‌‌گزید. آئیل مطمئن به صفحه خیره بود و جیکوب بی‌خیال متن رو می‌‌خوند و من داشتم سکته می‌‌کردم. مثل این‌که اول قمپز بودم بعد دست‌وپا درآوردم. آخه این چه وضعیه؟ فکر کنم من باید از بقیه خونسرد‌تر باشم!

    آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم:
    - چی‌کار کنیم؟
    جیکوب جواب داد:

    - باید بریم سروقتش دیگه.
    سری تکون دادم و از جام بلند شدم. آروم به‌طرف در اتاق حرکت کردم؛ چون فضا بسته‌ست، نمی‌تونم از عنصرم استفاده کنم. پس یا باید از چشمم استفاده کنم یا جادو، که جادوی من، روی اجنه کارساز نیست.
    دستم رو به دستگیره گرفتم و آروم به پایین فشردم. نگاهی به معنی آماده باشین بهشون کردم و در رو هل دادم. چهارتایی با هم وارد اتاق شدیم. هرچی با چشم گشتم، داریوش نبود!

    ندا گفت:
    - پس کدوم گوری رفته؟
    آئیل جواب داد:

    - فهمید شناسایی شد، سریع گریخت.
    جیکوب گفت:
    - باید جمع کنیم از این‌جا بریم؛ چون نزدیک مدارک شدیم افتادن دنبالمون. باید سریع وارد دانشگاه بشیم.
    به ساعتم که 12 ظهر رو نشون می‌‌داد، نگاه کردم و گفتم:
    - راس 5 وارد دانشگاه میشیم.

    ***

    «دانشگاهِ مخوف»
    از آینه به لباس‌‌های سرتاپا مشکیم نگاه کردم. عین زورو مشکی‌پوش شده بودم. لبخند یه‌وری به خودم از توی آینه زدم. از اتاق پرو خارج شدم و به بقیه نگاه کردم. لباس‌‌هامون مناسب بود و آماده‌ی رفتن شده‌بودیم. پول فروشنده رو حساب کردم و جلوتر از بقیه خارج شدم. گفتم:
    - خب از لحاظ ظاهری که آماده‌ایم. به‌ نظرتون از لحاظ امنیتی اجازه ورود بهمون میدن؟
    جیکوب جواب داد:
    - اونش که با من؛ اما اگه اشخاصِ دیگه از اون‌جا محافظت کنن چی‌کار کنیم؟
    نگاهش کردم و پرسیدم:
    - مثلا کیا؟
    با لبخند مسخره‌ای جواب داد:

    - مثلا داریوش اینا.
    چشم ازش گرفتم و گفتم:
    - مهم نیست. بالاخره باید اون مدارک رو ببینم، حالا به هر قیمتی که شده.
    از در بازار خارج شدیم و به‌ طرف ماشین رفتیم. سوار ماشین شدیم و آروم راه افتاد. از شیشه به بیرون خیره شدم. خیلی راحت یه جن تونست گولمون بزنه. چطور می‌‌تونن توی هاله‌‌هاشون دست‌کاری کنن؟ فکر نمی‌کردم امکان‌پذیر باشه. یادم باشه قبل از این‌که برگردیم یه سری از کتاب‌‌های دانشگاه که به دردم می‌‌خوره رو بردارم. مطمئنا اطلاعات خوبی توی کتاب‌هاشون هست. اصلا معلوم نیست چی توی دانشگاه انتظارمون رو می‌‌کشه!

    توی جام جابه‌جا شدم و گفتم:
    - آئیل به‌شدت نیاز به بر زمانی داریم. اونم نه برای یکی دونفر، معلوم نیست تعدادشون چندنفره.
    رو به ندا گفتم:
    - از عنصرت استفاده نمی‌کنی. فضا بسته‌ست، اگه شلوغ کنیم خودمون گیر می‌‌‌افتیم. من و جیکوب میریم دنبال مدارک شما‌هام باید برید دوربین‌‌های امنیتی رو نابود کنین. توی برنامه گفته بود اون‌جا به شدت محافظت میشه. پس صددرصد کلی دوربین امنیتی هست.
    لپ‌تاپ رو باز کردم و ادامه دادم:

    - از در ورودی که رد شیم، سمت چپ اتاق مدیریت و انتهای سالن هم اتاق کنترله. آخرین طبقه هم اتاق بایگانی. پس هر...
    جیکوب بین حرفم گفت:
    - هیس رسیدیم.
    سرِجام نشستم و مقنعه‌ام رو مرتب کردم. کنار در ورودی ترمز کرد. گفتم:
    - می‌‌خوای بری تو؟
    نگاهش رو از در دانشگاه گرفت و نگاهم کرد:
    - پس چی‌کار کنم؟
    آروم گفتم:

    - اگه دنبالمون کنن نمی‌تونیم بیایم بیرون. شاید در رو ببندن.
    به صورتم نگاه کرد و سرش رو تکون داد. جلوتر رفتیم و ماشین رو پارک کرد. از ماشین پیاده شدم و اطرافم رو نگاه کردم. باد سردی می‌وزید. توی خودم جمع شدم و مقنعه‌ام رو مرتب کردم. خواستم نگاهم رو از اطراف بگیرم که حس کردم، چیزی بین درخت‌های پیاده‌رو تکون خورد. سریع با چشم ماورام بررسی کردم. آه خدای من! نه لعنتی‌ها. الان نه! الان نمی‌تونین جلوم رو بگیرین. درست الان که نزدیک بالا رفتن از اولین پله‌ام. ندا نزدیکم شد و گفت:
    - بریم؟
    به‌سختی نگاهم رو از بین درخت‌ها گرفتم. به ساعت مچیم نگاه کردم و گفتم:

    - بریم.
    جلوی در ورودی اصلی ایستادیم. گفتم:
    - توکل به خدا.
    قدم اول رو برداشتم. از در که رد شدیم، مردی جلومون رو گرفت.

    نگاهی به همه‌مون کرد و گفت:
    - این‌جا چی‌کار دارین؟
    من جواب دادم:

    - برای بررسی مدارک کشف شده از طرف سازمان اومدیم.
    با اخم گفت:
    - مدرک شناساییتون؟

    منتظر به جیکوب نگاه کردم. مدرک شناسایی؟! به‌طرف مرد رفت و یواشکی چیزی بهش گفت. مرد سری تکون داد و کنار رفت. دوباره راه افتادیم و به طرف ساختمون اصلی رفتیم.
    نزدیک در بودیم که گفتم:
    - آئیل برو دفتر مدیریت. باید همه‌شون رو توی بر زمانی گیر بندازی، ندا تو هم میری دنبال دوربین‌ها. ترجیحا همه‌شون رو خاموش کن، اگه نشد ضبطش رو غیرفعال کن. منتظر تماس من باشین؛ چون قبل از رفتن باید همه‌چی رو به شرایط قبل برگردونیم.
    پام رو توی سالن گذاشتم. مکثی کردم. به آئیل نگاهی انداختم. سرش رو تکون داد و به‌طرف راهروی سمت چپ حرکت کرد. به ندا نگاه کردم. سرش رو تکون داد و به‌طرف انتهای سالن رفت. من هم همراه جیکوب به طرف پله‌‌ها راه افتادیم. تند تند پله‌‌ها رو دوتا یکی بالا رفتم. مدار جیبیم رو در آوردم.
    - اوه! دوطبقه دیگه باید بریم بالا.
    جیکوب جلو‌تر از من راه افتاد. همون‌طور که بالا می‌‌رفتم دیگه جیکوب رو جلوم ندیدم. مزیتش اینه که بدون محدودیت میره؛ ولی من تک‌تک این پله‌‌های رو باید طی کنم. دستم رو به دیوار گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. به پله‌‌ها نگاهی انداختم. تازه یک طبقه اومدم بالا.
    بالاخره رسیدم به طبقه‌ی سوم. دستم رو به پهلوم گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. سالن کاملا خلوت بود. یواش حرکت کردم که صدای پام توی سکوت سالن نپیچه. تا تونسته بودن اتاق بایگانی رو توی کور‌‌ترین قسمت ساختمون گذاشته بودن. دوطرف سالن پر از در‌‌های مشکی رنگی بود که همه، در‌هاشون بسته بود. بیشتر از این‌که شبیه دانشگاه باشه، شبیه یک اداره یا سازمان بود. بالاخره جلوی در سرمه‌ای رنگ رسیدم. به سمت راستم نگاهی انداختم. دستم رو به طرف دستگیره بردم. صدای کفشی توی سالن پیچید. تا خواستم دستگیره رو بکشم، در باز شد و یکی به‌سرعت کشیدم تو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    چشم‌هام رو آروم باز کردم و به جیکوب که با خنده نگاهم می‌‌کرد نگاه کردم. عصبی گفتم:
    - زهرمار به چی می‌‌خندی؟
    هول جواب داد:
    - هیس! کسی توی سالنه.
    تکونی به خودم دادم و صاف ایستادم. ادامه داد:
    - برای همین کشیدمت تو.
    یواش گفتم:
    - خودم می‌‌تونستم بیام تو.
    گفت:
    - با اون حرکت لاک‌پشتیت حتما لو می‌‌رفتیم.
    بی‌توجه به حرفش پرسیدم:
    - به نظرت مدارک رو کجا قایم کردن؟
    شونه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
    - توی کامپیوتر رو گشتم؛ اما مدرک رو اسکن نکردن. باید توی آخرین تاریخ دنبالشون بگردیم.

    نگاهی به اتاق بایگانی انداختم. همه‌چیشون معمولی بود. هیچ‌چیز غیرطبیعی وجود نداشت که به اسمش بخوره. دور تا دور اتاق، قفسه‌‌هایی فلزی‌ بود که توشون پر از زونکن‌‌های رنگ‌ و وارنگ بود. گرد غلیظی هم روشون نشسته بود. وسط اتاق میز کوچیکی برای مطالعه بود. کامپیوتر رو هم روی میزی شیشه‌ای، جلوی یکی از قفسه‌‌ها گذاشته بودن! به طرف قفسه‌‌های فلزی حرکت کردم. از بالا به پایین نگاه کردم. وسطی‌‌ترین طبقه، اسنادش مال امسال بود. انگشتم رو به طرف قفسه گرفتم و به طرف چپ راه افتادم. فرودین، اردیبهشت، خرداد، تیر، مرداد، شهریور، مهر، آبان، آذر!
    کنار انگشتم، انگشت جیکوب هم به‌طرف ماه آذر بود. نگاهی به صورت پراخمش انداختم و زونکن رو برداشتم و سریع به طرف میز بزرگ وسط اتاق رفتم. کاغذ‌‌ها رو از زونکن در آوردم و یکی‌یکی از زیر نگاهم رد کردم. کلافه پشت دستم رو به پیشونیم کشیدم. اینا که اصلا ربطی به قضیه‌ی ما نداره! چه چیز مشکوکی می‌‌تونسته پیدا بشه؟ چرا تا الان به این فکر نکردم! چه چیز مشکوکی می‌‌تونه وجود داشته باشه؟ موضوعش چی می‌‌تونه باشه که برنامه اون رو مهم دونسته!
    جیکوب کلافه گفت:
    - این‌ها هیچ‌کدوم اون چیزی که ما می‌‌خوایم نیست. یکی از یکی مزخرف‌تره!
    برگه‌‌ها رو توی دستش جابه‌جا کرد و ادامه داد:
    - درباره جن‌زدگی آدم‌ها و چه‌ می‌دونم صورفلکی گفته شده.
    دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم:
    - موضوع این چیز مشکوک چی می‌‌تونه باشه؟
    مشتش رو جلوی دهنش گرفت و گفت:
    - چرا ما فکر کردیم که باید این‌جا دنبالش بگردیم؟
    نگاهش کردم.
    - اگه اون چیزِ مشکوک خیلی مهم بوده و کسی اعتراف نکرده وجود اون مدارک رو، پس جایی نگهش نمی‌دارن که لو بره. ازش محافظت می‌‌کنن.
    آروم گفتم:
    - پس ما الکی اومدیم این‌جا؟
    تا لب باز کرد که حرف بزنه صدای ویبره گوشیش بلند شد. سریع جواب داد.
    صدای آئیل به گوشم رسید:
    - همه‌شون تو بر زمانی‌ان.
    جیکوب جواب داد:
    - خیلی خب.
    - یه چیزی پیدا کردم که اصلا به مغزت خطور نمی‌کنه.
    - زود بگو وقت داره میره.
    - مدارک رو پیدا کردم.

    به محض شنیدن این حرف به طرف در رفتم. آروم دستگیره رو کشیدم پایین و در و باز کردم. یواشکی به سالن نگاه کردم و از اتاق خارج شدم. جیکوب پشت سر، دنبالم راه افتاد. تندتند پله‌‌ها رو پایین رفتیم تا به طبقه‌ی همکف رسیدیم. به طرف راهروی سمت چپ دویدم. گوشیم رو در آوردم و شماره‌ی ندا رو گرفتم.
    به محض این‌که برداشت، گفت:
    - من به مشکل خوردم.
    وسط سالن ایستادم.
    عصبی گفتم:
    - الان باید بگی؟
    به جیکوب‌اشاره کردم که بره طرف ندا.
    پرسیدم:
    - چی‌شده؟
    یواش جواب داد:
    - من اصلا نرسیدم به اتاق دوربین‌ها. دونفر هستن که وسط سالن ایستادن و دارن حرف می‌زنن.
    دوباره راه افتادم و گفتم:
    - ببین ما مدارک رو پیدا کردیم. جیکوب رو فرستادم پیشت. فیلم دوربین‌ها رو پاک کنین و زود بیاین طرف در خروجی.
    گوشی رو قطع کردم و در دفتر مدیریت رو باز کردم.
    آئیل به محض این‌که دیدم، گفت:
    - یواش بیا. صدا بیدارشون می‌‌کنه.
    آروم به طرفش حرکت کردم. اسکنر دستی رو از جیبم در آوردم و چهارتا کاغذی که آئیل بهم داد رو اسکن کردم. فقط پیدا کردن این مدارک موضوع مهمی بود و اسکن کردنشون کار زیاد سختی نبود. کاغذ‌‌ها رو برگردوندم سر جاش و به آئیل‌ اشاره کردم که بریم. آروم از دفتر مدیریت خارج شدیم. به راهرو نگاهی کلی انداختم؛ اما نگاهم ته سالن ثابت موند. آروم به آئیل گفتم:
    - فقط پنج دقیقه فرصت داریم از ساختمون خارج بشیم وگرنه...


    اگه پست اول (همونیکه خلاصه داره) تشکر نزدید همین الان بزنین، ممنون میشم :aiwan_light_blumf:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    با استرس پرسید:
    - چرا چی‌شده؟
    نگاه از مرد ترسناکِ ته راهرو که عدد پنج رو نشونم می‌‌داد، گرفتم و گفتم:

    - فقط بدو.
    انگار تنها منتظر این حرف بود؛ چون به محض شنیدن حرفم، عین اسب دوید و بی‌توجه به شرایطی که الان داریم؛ به طرف در خروجی رفت. سریع گوشیم رو درآوردم و جیکوب رو گرفتم. دوباره به اون موجود مجهول که چشم‌های زرد رنگش تو ذوق میزد نگاه کردم.
    - داریم میایم.

    به طرف در خروجی دویدم. در حین دویدن جواب دادم:
    - فقط پنج دقیقه. فهمیدی؟ پنج دقیقه.
    - خیلی خب. شما‌ها برید.
    جلوی در ایستادم و دوباره نگاهی به اون مرد که هنوز ته سالن بود، کردم. عجیب بود که از این فاصله چشم‌های زردش می‌‌درخشید. آه چرا زودتر نفهمیدم که این آدم نیست! به سختی نگاهم رو ازش گرفتم و از در ساختمون خارج شدم. منتظر جلوی در ایستاده بودم. آئیل که فرار کرده بود. یادم باشه به خاطر این کار احمقانه‌ش یکی بزنم توی سرش. پس چرا نمیان؟ جلوی در قدم‌رو می‌رفتم. به ساعتم نگاه کردم. یک دقیقه دیگه فرصت بود. پس کجا موندن؟ از شدت استرس داشتم خفه می‌‌شدم. با دست گلوم رو فشردم. دوباره رفتم داخل و منتظر به ته راهرو نگاه کردم. برای صدمین بار به ساعتم نگاه کردم. فقط 45 ثانیه دیگه وقت بود. نمی‌دونستم بعد از این 45 ثانیه چه اتفاقی می‌‌افته؛ اما دلم گواهی بد می‌‌داد. به طرف ته سالن راه افتادم. این‌طوری نمی‌شد که منتظر بمونم. خودم باید دنبالشون برم. هنوز دو قدم نرفته بودم که جیکوب همراه ندا از ته سالن ظاهر شدن. نگاهم روی سرِ ندا که خونی بود، ثابت موند. 35 ثانیه...
    دویدم طرفشون و دست ندا رو گرفتم و کشیدم. 30 ثانیه... اولین اتفاق صدا‌‌های عجیب و غریبی بود از پشت‌سر می‌‌اومد و من جرأت این‌که برگردم و پشت سرم رو نگاه کنم نداشتم. ندا خیلی آهسته راه می‌‌رفت و این سرعتمون رو کم کرده بود.20 ثانیه.... نگاهم به پاش افتاد که کنار زانوش خونی بود. خدای من! چه اتفاقی افتاده؟! به جای این‌که دستش رو بکشم و خودم رو پشت این چهره‌ی محدود قایم کنم، سریع از جادوی چشمم استفاده کردم. تا نگاهم به پاش افتاد، شروع به دویدن کرد. 10 ثانیه... پشت‌سر ندا، من و جیکوب هم دویدیم و از سالن خارج شدیم.

    به ساعتم نگاه کردم. 5 ثانیه... چیزی به لباسم بند شد. برنگشتم که نگاه کنم. با تمام قدرتم از اون قسمت از بدنم باد آزاد کردم تا اون موجود پرت بشه و بلند گفتم:
    - سریع‌تر!

    پامون رو از در خروجی ساختمون که بیرون گذاشتیم، ماشین جلوی پامون ترمز کرد. سریع سوار شدیم. ماشین با صدای بدی حرکت کرد و من چشم‌هام رو روی جنِ چشم زردی که عصبانی نگاهم می‌‌کرد، بستم.

    ***

    دیاکو
    دستی توی مو‌هام کشیدم و به ارشیا که بی‌وقفه کار می‌‌کرد نگاهی انداختم. از پشت لپ‌تاپ بلند شدم و به طرف‌ آشپرخونه از پله‌‌ها پایین رفتم. لیوان آبی که روی میز بود رو سر کشیدم. سام و شاهرخ رفته بودن استراحت کنن و من، ارشیا و هلیا در حال جستجوی بی‌وقفه بودیم. متوجه شدم که هلیا یک ساعتی میشه که پیداش نیست. درحالی که گردنم رو می‌‌خاروندم به طرف در رفتم. پالتوم رو از روی جالباسی برداشتم و پوشیدم. در رو باز کردم و خارج شدم. نگاهی به باغ خالی از برگ انداختم. صدای گریه ریز و دخترونه‌ای به گوشم خورد. هلیاست؟ متعجب به طرف صدا راه افتادم. انتهای باغ هلیا تکیه به درختی، سرش رو روی زانوش گذاشته بود و آروم گریه می‌‌کرد. به طرفش حرکت کردم. آروم کنارش نشستم و نگاهش کردم.
    با صدای تو دماغی گفت:
    - چی می‌‌خوای؟
    جواب دادم:
    - چرا گریه می‌‌کنی؟
    سرش رو از روی زانوش بلند کرد و‌اشک‌هاش رو پاک کرد. گفت:

    - چیز مهمی نیست.
    ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
    - به‌خاطر یه چیزِ بی‌اهمیت این‌طوری‌ اشک می‌ریزی؟
    آروم گفت:

    - بی‌خیال.
    لبم رو کج کردم و گفتم:
    - دلت برای‌ ایمان تنگولیده؟

    اون‌قدر ناراحت نگاهم کرد که از حرفم پشیمون شدم.
    با لحن ناراحتی گفت:
    - چرا الینا با من لجه؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - کی گفته که با‌هات لجه؟
    نیشخندی زد و گفت:

    - همه می‌‌دونن که الینا با من لجه. اگه بهم احتیاج نداشت، نمی‌ذاشت توی گروه بمونم.
    - به‌خاطر این‌که الینا با‌هات لجه گریه می‌‌کنی؟

    مو‌هاش رو کنار زد و گفت:
    - نه؛ چون نذاشت من با‌ ایمان برم.
    - مگه تو باید با‌ ایمان می‌‌رفتی؟

    پوزخندی زد و گفت:
    - خودت رو زدی به اون راه؟ معلومه که من باید می‌‌رفتم. اگه من با‌هاشون رفته بودم الان اون قضیه تموم شده بود و برگشته بودن. آوینا قدرت اجرایی نداره. اون الهه‌ست و نمی‌تونه فریب بده. تو که خودت اینا رو می‌‌دونی.
    سرم رو تکون دادم. خب البته که باید هلیا می‌‌رفت. مکث واضح الینا روی هلیا موقع یارکشی، کاملا ضایع بود.
    - مگه تقصیر من بود که‌ ایمان منو عاشق خودش کرد؟ اون همه توجهی که به من داشت، درست موقعی که من محتاج یک دست برای التیام زخم‌هام بودم، می‌‌تونست هردختری رو عاشق کنه. من نمی‌تونم ازش متنفر باشم، حتی با این‌که با بی‌رحمیِ تمام من رو پس زده. الینا می‌‌خواد منو از سر راهش برداره...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    اخمی تصنعی کردم و گفتم:
    - چرا این‌جوری فکر می‌‌کنی؟
    دماغش رو بالا کشید و پرحرص گفت:

    - چون واضحه. می‌‌خواد با تمام نیروش من رو از‌ ایمان دور نگه داره.
    دستم رو روی زانوش گذاشتم و گفتم:
    - الینا نمی‌خواد بین شما‌ها بایسته، اون می‌‌خواد عشق و عاشقی رو وارد مسائل گروه نکنین. برای همینه که انقدر تلاش می‌‌کنه که بهت بفهمونه فعلا از‌ ایمان دورشی.
    دستی به صورت‌ اشکیش کشید و گفت:
    - باشه تو راست میگی.
    از جاش بلند شد و بی‌توجه به من به طرف ویلا رفت. به کفش‌‌هام خیره شدم. اصلا چه معنی داره دختر و پسر به هم دل ببندن؟ خیلی از مشکلات ما سر بحث این سه نفره.‌ ایمان احمق هم که اصلا معلوم نیست با خودش چند چنده. گردنم رو ماساژ دادم و از جام بلند شدم. به طرف ویلا رفتم و داخل شدم.
    انگشت‌هام رو روی کیبرد تکون دادم. دیگه چی جستجو کنم؟ دستی به پیشونیم کشیدم. سام و شاهرخ بیدار شده بودن و همراه با ما کار می‌‌‌کردن. سرم رو بین دستام گرفتم. آهان. الینا گفت اسم‌ آشپز‌هاشون رو هم می‌‌خواد. این تز خوبی میشه. توی جستجوگر برنامه زدم. چشمم به یه کلیپ‌ آشپزی افتاد. واردش شدم و مشغول یادگیری کیک سیب شدم. زمان از دستم در رفته بود.
    - هی پسر این چیه؟
    با دهن آب افتاده به شاهرخ نگاه کردم.

    گفتم:
    - مگه کوری؟ کیکه.
    با پوزخندی گفت:
    - روش جدیده تحقیقه؟ نکنه می‌‌خوای به الینا جای اطلاعات آموزش کیک بدی؟
    کلید خروج رو زدم و گفتم:

    - دنبال اسم‌ آشپز‌های نارسوس بودم.
    تک خنده‌ای کرد و کنارم نشست. دوباره وارد صفحه‌ی جستجو شدم و تایپ کردم آشپز‌های نارسوس.

    صدای بلند سام همه‌مون رو متوجهش کرد. بلند گفت:
    - بچه‌‌ها یه خبر مهم!
    همه دور میز بزرگ نشستیم و منتظر بهش خیره شدیم. نگاهی بهمون کرد و گفت:

    - این جمع‌بندی اطلاعاتمه.
    سری تکون دادیم. شروع به خوندن کرد:
    - طبق آخرین اخبار جستجو شده از فعالیت‌‌های مخفیانه‌ی لشکر نیلافوس که اسم رمز هفت فرمانده‌ی این لشکر 7 هزار نفری است، به فرماندهی اعظم نارسوس نزدیکی دروازه خاموش آسمان اول توقف کردند تا در ماه ژانویه، از راه شفق فعالیت وحشیانه خود را شروع کنند.

    دهن کجی کردم و گفتم:
    - مقاله‌ات کلی مشکل ادبی داره.
    نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - من جادوگرم نه استاد ادبیات!
    ارشیا خودکاری از روی میز برداشت و گفت:
    - اسم فرماند‌ه‌هاشون رو بگو.
    نگاهی بهش انداختم. انگار این خواهر و برادر برای این کار به دنیا اومده بودن.

    صدای سام توی سالن خلوت پیچید:
    - نارسوس، یُزقیل، لَمانریز، اُمیس، فِبیلُس، وَراکوز و سَمَکَلی.
    خودکار رو روی میز گذاشت. زهرخندی زد و گفت:
    - چه اسم‌‌های مسخره‌ای!

    ***

    ندا
    سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم.‌ ای خدا! سرم در مرز انفجاره. خدا لعنت کنه اون مردک وحشی رو. همچین کوبیدم توی دیوار، مغزم متلاشی شده. صدای آروم الینا و جیکوب روی مغزم بود.
    الینا: من تو رو فرستادم بری بیاریش نه این‌که برید درگیر بشید.

    جیکوب: وقتی دونفر ریختن سرمون می‌‌خوان تیکه پاره‌مون کنن، می‌‌خواستی چی‌کار کنم؟ برم ببوسمشون؟
    چشم‌هام رو باز کردم و گفتم:
    - هیس. سرم درد می‌‌کنه.
    الینا نگاهم کرد و اومد کنارم نشست. دستی به خون‌‌های خشک شده بیرون زده از شالم کشید. خم شد طرف پام و خواست پاچه‌ی شلوارم رو بالا بکشه که دستش رو گرفتم و به پسرا‌ اشاره کردم. بدون این‌که نگاهش رو ازم بگیره گفت:

    - برید بیرون باید زخمش رو ببندم.
    جیکوب و آئیل از اتاق خارج شدن. مقنعه‌ام رو از سرم کشید. با درد گفتم:‌
    - ای یواش بابا. درد می‌‌کنه‌ها!
    با اخم نگاهم کرد و گفت:
    - خب حالا، حواسم نبود. پات درد نمی‌کنه؟
    یکم دقت کردم. نه درد نمی‌کرد. آروم گفتم:

    - نه.
    بلند شد و از کیفش باند و بتادینی که سر راه از داروخونه خریده بودیم، در آورد و دوباره کنارم نشست. همون‌طور که با اخم به زخمم خیره شده بود، گفت:
    - ندا خیلی دست‌وپا چلفتی‌ای.
    چشم‌هام رو گرد کردم و با حرص گفتم:
    -من دست‌وپا چلفتی‌ام؟ دلم می‌‌خواد اون دوتا غول جلوت درمیومدن ببینم می‌‌تونی کاری بکنی یا نه!
    اون هم متعاقبا در جوابم با حرص گفت:
    - دختره‌ی منگول، پس این نیرو‌های ماورایی که انقد تمرین کردیم مال چیه؟ یه‌کم اون مغز پوکت رو به کار مینداختی، بدون اون‌که متوجه بشن توی اتاق کنترل بودی!
    عصبی گفتم:
    - من نه جنم نه روح.
    پنبه‌ی پر بتادین رو روی سرم فشرد و بدون توجه به درد من گفت:
    - نه جنی نه روح. نکنه من الهه‌ی هرمسم؟

    خفه خون گرفتم. این رو به هیچ عنوان یادم نبود. اون‌قدر توی اون شرایط استرس داشتم که تمام فن‌‌هایی که می‌‌تونستم بزنم رو یادم رفته بود. فقط ذهنم روی این نکته که از عنصرم استفاده نکنم، متمرکز بود. به صورتش که جدی بود و سرم رو باندپیچی می‌‌کرد خیره شدم. از بعد تمریناتمون، من دیگه لبخند رو روی لب‌های الینا ندیدم. خیلی عوض شده. رفتارش، لحن صحبت کردنش، مدل راه رفتنش، نگاه کردنش، کلا عوض شده. این الینا، الینای یک هفته پیش نیست.
    کارش که تموم شد، در بتادین رو بست و گفت:
    - نباید مجروح بشی، باید بیشتر حواست رو جمع کنی. هنوز روی کارت تمرکز نداری.
    به حرکاتش خیره شدم. دلم می‌‌خواست مثل قبل با هم بریم بیرون و بستنی بخوریم. هی، چه آرزوی بچگانه ای. به طرف در رفت و‌ اشاره کرد که پسرا بیان تو.

    به محض داخل شدن، جلوی آئیل ایستاد و با خشم گفت:
    - بار آخرت باشه که سرت رو می‌‌ندازی پایین و بی‌توجه به بقیه‌ی اعضا فرار می‌‌کنی.
    آئیل ترسیده گفت:
    - خب رفتم ماشین رو آوردم.
    به مسخره جواب داد:
    - آره البته اگه ما می‌‌رسیدیم به ماشین.
    آئیل زیر لب گفت:
    - خیلی خب.

    و اومد روی صندلی نزدیک من نشست. توی دلم به آئیل خندیدم. حق داشت که از الینا بترسه. آخه قرمزی چشم‌هاش وقت عصبانیت واقعا ترسناکه.
    جیکوب گفت:
    - خب حالا چی هستن این مدارک؟

    صندلی‌ای از کنار در برداشت و اومد نزدیکمون.
    - یکیش منبع تغذیه‌ی لشکر نارسوس رو نشون داده، یکیش زمان حمله لشکرش رو گفته.
    با پوزخند ادامه داد:
    - یکیش هم راه نابودی تیسراتیل رو.

    خم شدم جلو و گفتم:
    - تو تیسراتیلی مگه نه؟

    سرش رو تکون داد. چقدر راحته. من بودم الان تشنج کرده بودم، والله! جونم رو دوست دارم خب، با خودم که رودربایسی ندارم.
    آئیل گفت:
    - این‌ها که سه تاست! چهارتا برگه بود.
    - آره؛ ولی یکیش سوخته!

    گفتم:
    - مگه عکسه که بسوزه؟!
    نگاهم کرد و گفت:
    - نمی‌دونم. بالا نمیاد. صفحه سیاهه.
    جیکوب گفت:
    - حس محکمی بهم میگه، اصل کاری اونه.
    الینا شونه‌ای بالا انداخت و همه‌مون رو از زیر نگاهش رد کرد. گفت:
    - فردا برمی‌گردیم ویلا.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دوستان خواهش میکنم اگه پست اول رو تشکر نزدید بزنید چون خیلی مهمه. پستی که توش خلاصه رمان رو گفتم.
    ممنون میشم بزنید این دفعه سوم شد که گفتمااا
    Boredsmiley

    آوینا
    ماسک رو از روی صورتم برداشتم و رو به رایبد گفتم:
    - چقدر دیگه زمان داریم؟
    به ساعت مچیش نگاه کرد و گفت:

    - یک ساعت وقته؛ ولی زودتر جمعش کنیم بهتره.
    سری تکون دادم و مشغول کارم شدم. آروم لای زخم رو باز کردم و از گوشت آسیب دیده‌ی جسد وحشی‌کاری نارسوس، نمونه‌ای برداشتم و توی ظرف شیشه‌ای کنار دستم گذاشتم. لبم رو گزیدم و چشم‌هام رو بستم. سطح تحملم دیگه درحال تموم شدن بود. تحمل تیکه پاره کردن مردم رو نداشتم. نفس عمیقی کشیدم و در ظرف رو بستم. ماسک رو از روی صورتم برداشتم و شیشه رو به طرف کیفم بردم و گذاشتم داخلش. دستکش‌ها رو از دستم در آوردم و صورتم رو ماساژ دادم. وای خدا!
    رایبد زیرچشمی نگاهم کرد و گفت:
    - کارت تموم شد؟
    سری تکون دادم. نگاهش رو به جسد روبه‌روش داد و گفت:

    - کار من هم پنج دقیقه دیگه تمومه.
    مقنعه‌ام رو مرتب کردم و زیپ کیفم رو بستم. به طرف در رفتم و منتظر شدم که اون هم بیاد. آروم لای در رو باز کردم و به‌ ایمان‌ اشاره کردم که کارمون تموم شده. سرش رو تکون داد و دور شد. نگاهم رو به رایبد که خیلی ظریف کارش رو انجام می‌‌داد، دوختم. وای چقدر لفتش میده! بسه بیا بریم دیگه. دارم از بوی تعفن بالا میارم. دستم رو جلو دهنم گرفتم.

    بدون این‌که نگاهم کنه گفت:
    - تو برو من خودم میام.
    از خدا خواسته، در رو باز کردم و خارج شدم. مانتوم رو صاف کردم و آروم به طرف در خروجی قدم برداشتم. پام رو از در بیرون نگذاشته بودم که یکی بلند گفت:
    - آ‌های خانوم!
    متعجب و ترسیده به طرف صدا برگشتم. مرد قدبلند و لاغری نزدیکم شد. صورتش با ماسک پوشیده شده بود و نمی‌تونستم چهره‌اش رو ببینم، دستکشی هم توی دست‌هاش بود که خونی بود. جلو دهنم رو گرفتم که عق نزنم.

    با اخم پرسید:
    - شما از کجا اومدی؟
    بی‌فکر گفتم:

    - از اتاق کالبدشکافی!
    ابرو‌‌های پهن و پرپشتش رو بالا انداخت و گفت:
    - کارتت رو ببینم؟
    آب دهنم رو قورت دادم و دستم رو توی کیفم کردم. کارت از کجا بیارم حالا توی این وضعیت؟ کاش صبر می‌‌کردم با رایبد می‌‌اومدم! کیفم رو این‌ور اون‌ور کردم به امید این‌که چیزی پیدا کنم. نه! مثل این‌که جز این چاره‌ای ندارم. نفس عمیقی کشیدم و دست خالیم رو بیرون آوردم و جلوی صورتش گرفتم. متعجب به صورتم زل زد. لبخندی زدم و با استفاده از عنصرم، مقدار زیادی آب توی صورتش پاشیدم. قبل از این‌که فرار کنم، رایبد رو دیدم که از ته سالن داشت می‌اومد. دیگه منتظرش نشدم، به طرف در خروجی دویدم. نگاهم رو چرخوندم و به محض دیدن ماشین، با سرعت بیشتری خودم رو بهش رسوندم. در رو باز کردم و خودم رو توی ماشین پرت کردم.‌ ایمان با تعجب برگشت نگاهم کرد و گفت:
    -چه خبره؟
    همون‌طور که نفس نفس می‌زدم، جواب دادم:
    - یکی... بهم... شک کرد...
    نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:

    - من هم حسابش رو رسیدم.
    کمربندش رو باز کرد و گفت:
    - نریمان کو؟
    جواب دادم:

    - داره میاد نگران نباش.
    نگاهم رو به بیرون ماشین سوق دادم. رایبد خیلی ریلکس به طرف ماشین اومد و سوار شد.

    برگشت طرفم و گفت:
    - این چه کاری بود که کردی؟

    - گفت کارت شناسایی نشون بده! نداشتم خب.
    سرجاش نشست و گفت:
    - نباید که آب پاشیش می‌‌کردی! من داشتم می‌‌اومدم، یه‌کم صبر می‌‌کردی.
    نفسم رو به بیرون فرستادم.‌ ایمان دنده رو جا زد و ماشین حرکت کرد.

    آروم پرسیدم:
    - باید کجا بریم؟
    رایبد جواب داد:

    - میریم یه آزمایشگاه. تا شب کارِ این نمونه‌‌ها رو تموم می‌‌کنم. فردا برمی‌گردیم.
    سرم رو به صندلی تکیه دادم. کلید راهنما رو فشرد و پیچ رو دور زد.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    این پست رو تقدیم میکنم به دوستای خوبی که با دقت رمان رو دنبال میکنن و نظراتشون رو بهم گفتن و میگن :aiwan_light_blumf:

    الینا
    «من نمی‌خوام بمیرم!»
    از ماشین پیاده شدم و به‌طرف در ورودی حرکت کردم. آه خدای من، چقدر خسته‌م. شدیدا به یک خواب آروم نیاز دارم تا ریکاوری بشم. خداروشکر زود کارمون تموم شد و برگشتیم و قطعا به قرارم با زیلوس می‌‌رسم. دستگیره در رو کشیدم و در رو هل دادم. نگاهم رو که بالا آوردم با یک جفت چشم سبز روبه‌رو شدم. نتونستم لبخند شیرینی که از دیدن یک‌دونه‌ آشنای زندگیم روی لبم اومد رو کنترل کنم. دست‌هام رو باز کردم. انگار که منتظر همین حرکتم باشه، به طرفم اومد و خودش رو توی بغلم جا داد. آروم به خودم فشردمش. عزیز دلم، اگه ثانیه‌ای نفس می‌‌کشم و زندگی می‌‌کنم فقط به خاطر توئه. از خودم آروم جداش کردم و به چشم‌هاش خیره شدم. راحت می‌‌تونستم اوج دلتنگی رو از چشم‌ها و مغزش بخونم و نیازی به صحبت کردن نبود. حسی که من داشتم اون هم داشت و تنها من بودم که با‌هام راحت بود و یک روز تنها گذاشتش هم یک روز بود.

    دستم رو روی سرش کشیدم و کنار رفتم. به طرف پله‌‌ها حرکت کردم و آروم ازشون بالا رفتم. وارد سالن کار شدم. همگی مشغول کار بودن. چیزی ته دلم تکون خورد. لبخندم رو قورت دادم و رسا گفتم:
    - خسته نباشید.
    با این حرفم، همگی نگاهشون متوجهم شد. لبخندی زدن و سلام کردن. جواب همه‌شون رو دادم و در حالی‌که گردنم رو ماساژ می‌‌دادم، به طرف طبقه سوم رفتم. در اتاق رو باز کردم و داخل شدم. شال رو از دور گردنم باز کردم و روی زمین پرتش کردم. وای خسته شدم انقدر دور گردنم بودی! کشی که به مو‌هام بسته بودم رو کشیدم و سرم رو ماساژ دادم. خودم رو روی تخت پرت کردم و چشم‌هام رو بستم. آخیش آرامش. چقدر به این استراحت احتیاج داشتم. چشم‌هام رو بستم و نفهمیدم که کی خوابم برد.
    آروم چشم‌هام رو باز کردم. به اتاق نگاهی انداختم. خودم رو کش‌وقوسی دادم و نشستم. چقدر خوابیدم؟! از روی تخت پایین اومدم و به طرف در بالکن رفتم. رنگ هوا که تغییری نکرده! اوه یادم نبود. به ساعت مچیم نگاه کردم. فقط یک ساعت؟ عجیبه فکر می‌‌کردم بیشتر از اینا خوابیده باشم. به طرف در رفتم و از اتاق خارج شدم. در حین رفتن به طرف راه پله‌ها، به اتاق‌ها که خالی بود سرکی کشیدم. مثل این‌که من فقط خواب بودم! کاملا بی‌سابقه بوده که ویلا تا این حد ساکت باشه! آروم از پله‌‌ها پایین رفتم. نگاهی به اطراف کردم. پس کجان این‌ها؟ کنجکاو به طرف پله‌‌های بعدی رفتم و از پله‌‌ها به طرف طبقه همکف حرکت کردم. توجه‌ام به کسی که روی مبل نشسته بود، جمع شد؛ چون پشت به پله‌‌ها بود، نمی‌تونستم قیافه‌ش رو ببینم. همون‌طور که از پله‌‌ها پایین می‌‌رفتم، پرسیدم:
    - پس بقیه کجان؟
    جواب داد:

    - بقیه‌ای در کار نیست.
    تقریبا پایین پله‌‌ها رسیده بودم. سرجام ایستادم. تا جایی‌که یادم میاد این تن صدا، به صدای هیچ‌کدوم از بچه‌‌ها نمی‌خورد! حس می‌‌کردم دیگه نمی‌تونم از جام تکون بخورم. آب دهنم رو قورت دادم و به اون شخصی که هنوز روش رو بهم نکرده بود، نگاه کردم. حس خاصی توی رگ‌هام وول می‌‌خورد و بدنم مورمور می‌‌شد. تکونی خورد و از جاش بلند شد. وقتی از روی مبل بلند شد، هیبتش اصلا به یک آدم معمولی نمی‌خورد. با پوزخند کریهی به طرفم برگشت. هیچ‌کدوم از اعضای بدنم رو نمی‌تونستم تکون بدم. انگار که خشک شده بودم. قلبم دیوانه‌وار خودش رو به قفسه سـ*ـینه‌م می‌‌کوبید. با همون پوزخند مسخره‌ش گفت:
    - فکر کردی می‌‌تونی از دست ما فرار کنی تیسراتیل؟
    با صدای تحلیل رفته‌ای گفتم:
    - تو چه‌جوری اومدی این‌جا؟

    از پشت مبل کنار اومد و به طرفم حرکت کرد. صدای برخورد سم‌‌های زمختش روی پارکت، توی سالن می‌‌پیچید. عرق سردی روی پیشونیم نشست. من از پا‌هاشون نفرت دارم.
    گفت:
    - باید اون اسکن رو برگردونی.
    شهامت پیدا کردم و گفتم:
    - کدوم اسکن؟ اسکنی در کار نیست.
    نیشخند صداداری زد و نزدیکم شد. دستش رو روی سرم گذاشت و گفت:
    - تیسراتیل کوچک! با من بازی نکن. اون اسکنی که از بقیه قایمش کردی رو میگم.
    سعی کردم که سرم رو تکون بدم تا دست نکبتش از روی سرم کنار بره؛ اما نمی‌تونستم.

    عصبی گفتم:
    - گمشو اون‌ور. بهت نمیدمش، در ضمن اگر هم پس بدم چه فایده‌ای برای شما‌ها داره؟ من که راهش رو یاد گرفتم.
    با دستش فشاری به سرم آورد. درد بدی توی سرم پیچید. لعنتی این چطور این‌جا رو پیدا کرده؟ پس بقیه کدوم گوری‌ان؟ به همین سادگی لو رفتیم؟ یعنی ماموریت نابود شد؟ چرا نمی‌تونم هیچ‌کاری بکنم؟ بیحال بودم؛ اما عین چوبی ایستاده بودم و نمی‌تونستم تکون بخورم!

    با چشم‌‌های زردرنگش به چشم‌هام خیره شد و گفت:
    - تیسراتیل انتخاب کن. اسکن رو پس میدی یا مرگ رو انتخاب می‌‌کنی؟

    توی دلم پوزخندی زدم. این‌ها کلا عادت دارن که پیشنهاد بدن و تو یک مورد رو انتخاب کنی! این عوضی هم مثل نارسوس بود.
    عصبی گفتم:
    - من مرگ رو ترجیح میدم.
    قهقه‌ی مسخره‌ای زد و گفت:
    - بسیار خب...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سلام دوستان گل:NewNegah (16):
    سعی میکنم از این به بعد روزی حداقل یه دونه پست رو بذارم. میدونم چقدر زجرآوره تیکه تیکه خوندن، چون خودمم همین حس و دارم درمورد رمانها.

    اما خب بهم حق بدین که یه جاهایی مغزم هنگ کنه :/ باید با فکر و ایده بنویسم تا موضوع همینجور متفاوت بمونه و وارد دنیای مزخرف کلیشه نشه:aiwan_light_bluffffgm:

    زهرمار، بمیری با اون صدای منحوست. به چهره‌ی ترسناکش نگاهی انداختم. مو‌های افشون قرمزش هیچ هماهنگی‌ای با چشم‌های زردش نداشت. آ‌ها چرا شبیه دلقکای سیرک می‌‌مونه! یک قدم عقب رفت. نه این امکان نداره! به همین آسونی زندگی نازنینم به دست یک جن عوضی داره نابود میشه. نگاهی به صورتم کرد و روی هوا چهار زانو نشست. من نمی‌خوام به این زودی بمیرم! چرا کسی به دادم نمی‌رسه؟ خدایا خواهش می‌‌کنم. من نمی‌خوام این‌قدر مسخره بمیرم. خدایا خودت کمکم کن. قطره‌ی‌ اشک سمجی از چشمم چکید. چشم‌هام رو بستم. خدایا صدام رو می‌شنوی؟ صدا‌های ناواضحی توی سرم پیچید. حس کرختی داشتم. حس می‌‌‌کردم کسی داره دستم رو می‌‌کشه. جمله‌ی خاصی توی ذهنم مرور شد:
    - وَ اَنّا مِنَّا المُسلِموُنَ وَ مِنَّا القاسِطونَ فَمَن اَسلَمَ فَاوُلئِکَ تَحَرَّوا رَشَدًا: و از ما جنّیان گروهی تسلیم خدایند و گروهی از فرمان خدا رویگردان شده ، به باطل گراییده‌اند؛ اما کسانی که تسلیم خدا شدند، آنانند که آهنگ حقیقت کرده و در پی حق برآمده اند. (آیه 14/ سوره جن)
    حس کردم از بین حجم زیادی از نور گذشتم و بدنم به حالت عادی برگشت. چشم‌هام رو که باز کردم صورت‌ ایمان توی میلیمتری صورتم بود. چشم‌هام گشاد شدن و سریع صورتم رو برگردوندم. به محض چرخوندن صورتم، ازم فاصله گرفت و من تونستم دور و اطرافم رو ببینم. تمام بچه‌‌ها دورم جمع شده بودن و نگران نگاهم می‌‌‌کردن. نگاهی به دیاکو که کنار تخت نشسته بود و قرآن کوچیکی دستش بود انداختم. آروم بلند شدم و نشستم. مو‌هام ریخت دورم.‌ ای خاک برسرِ من. سرم رو چرخوندم تا هرچه زودتر شالم رو پیدا کنم که حس کردم چیزی روی سرم نشست. دستی به شال قرار گرفته روی سرم کشیدم. فضای اتاق خیلی سنگین بود و کسی حرفی نمی‌زد و این اذیتم می‌‌کرد. نفس عمیقی کشیدم. ندا کنارم نشست و دستم رو گرفت. لبخند نگرانی به صورتم پاشید.

    دستی به گردنم کشیدم و گفتم:
    - چه خبره این‌جا؟
    نریمان سری تکون داد و گفت:

    - بریم طبقه‌ی پایین، این‌جا کوچیکه!
    خنثی نگاهش کردم. این جواب من بود؟ بچه‌‌ها تک‌تک خارج شدن. زیرچشمی به‌ ایمان نگاه کردم. چی می‌‌خواست از توی صورت من؟ همه که خارج شدن، دست ندا رو کشیدم و نگاهش کردم. نشست کنارم و ناراحت گفت:
    - داشتی تسخیر می‌‌شدی. می‌‌خواستن ببرنت.
    با چشم‌های گرد نگاهش کردم.

    لب‌هاش رو با زبون‌ تر کرد و گفت:
    - وقتی رسیدیم جنابعالی سریع اومدی بالا و گرفتی خوابیدی. من یه‌کم دور زدم. سرم گیج می‌‌رفت، گفتم که میرم استراحت کنم. اومدم توی اتاق، دیدم با چشم‌های بسته نشستی. اول خندیدم فکر کردم داری مسخره‌بازی در میاری. اومدم نزدیکت، دیدم پشت پلکات قرمزه، لب‌هات هم کبود شده. انقدر ترسیدم یه جیغ بلند کشیدم. با صدای جیغم همه اومدن توی اتاق.
    دست‌هام رو روی صورتم گذاشتم.‌ ای عوضی بی‌شعور! به من گفت مرگ یا اسکن،؛ ولی در اصل داشت تسخیرم می‌‌کرد. اگه کسی به دادم نمی‌رسید الان چه وضعیتی داشتم؟ سرم رو تکون دادم و گفتم:‌
    - ایمان چرا روی صورتم خم بود؟
    لبخندی زد و گفت:
    - وقتی فهمیدن داری تسخیر میشی، دیاکو اومد کنار تخت رو به قبله نشست و شروع کرد به قرآن خوندن. وقتی داشت می‌‌خوند حالت خیلی بدتر شده بود!
    بغضش رو قورت داد و گفت:

    - داشتی کشیده می‌‌شدی، همه ترسیده بودن و کسی جرأت نمی‌کرد بهت نزدیک بشه.‌ایمان اومد سمتت و به‌زور خوابوندت. بعدش هم مجبور شد یه کاری کنه که تکون نخوری.
    چشم‌هام رو گرد کردم و پرسیدم:
    - چه‌کاری؟
    لبش رو گزید و گفت:
    - از تضاد عنصراتون استفاده کرد و به‌زور خنثات کرد. خاک بر سر منحرفت!

    لبم رو گزیدم و با اخم نگاهش کردم. خاک بر سر خودت! توی یک حرکت غیرمنتظره، به طرفم خم شد و دست‌هام رو گرفت.
    پرحرص گفت:
    - ببین! من همونم که با هم شب پریدیم تو مدرسه! همون که دفتر نمره‌ی معلم‌ها رو کش رفتن خوراکمون بود! همون که همه‌جا با هم بودیم. چرا این‌قدر تو با من غریبه شدی؟ من بقیه نیستم که خودت رو ازم دور می‌‌کنی. برای هرکی نابودگری، باش؛ اما برای من همون الینایی که مثل خواهرم دوستش داشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    بدون این‌که پلک بزنم به چشم‌هاش خیره شدم. ادامه داد:
    - الینا خشک نشو. ببین تمام اعضای گروه تمرینات تو رو انجام دادن؛ ولی تو تنها کسی هستی که تغییر کردی. نذار قلبت سنگی بشه! این جریان که تموم بشه تو باید بشی همون الینایی که می‌شناختم.
    لب‌هام رو روی هم فشردم. چرا به تمرینات ربطش داد؟ خب حقیقتا بعد از اون یک هفته این‌طور شدم؛ ولی اصلا ربطی به اون نداره. حرف‌ها روی دلم سنگینی می‌‌کرد و از ندا ممنون بودم که این فرصت رو فراهم کرد که حرف بزنم.
    - همه شرایط من رو دارن؟ همه دارن به‌ زور یه سری اتفاق و آدم رو تحمل می‌‌کنن؟ همه مثل من هر ثانیه در معرض خطرن؟ همه مثل من زندگیشون نابود شده؟ همه مثل من همچین وظیفه‌ی گنده‌ای به گردنشونه؟ همه مثل من از یک‌دونه صاحب قلبشون ضربه خوردن؟ نه! نخوردن، ندیدن، نیستن. فقط منم که دارم ذره‌ذره نابود میشم؛ ولی دم نمی‌زنم. ندا از دور نبین و بگو مثل قبل باش.
    دستی به گردنم کشیدم و گفتم:

    - لااقل قبلا با هم دردِدل می‌‌کردیم تا دلم خالی شه، الان انقدر دوریم...
    لب‌هام رو روی هم فشردم و ادامه دادم:
    - که من دارم یخ می‌زنم.
    با حرف آخرم چشم‌هاش پراشک شد. دلم سوخت. دستم رو به‌زور کشید و خودش رو توی بغلم انداخت.
    سرش رو گذاشت روی شونه‌م و با بغض گفت:
    - بیا. همین الان دردِدل می‌‌کنیم. من الان انقدر حرف می‎زنم که گریه کنیم. خب؟
    حرکتش خیلی ناگهانی بود؛ اما من این ناگهانی رو خیلی دوست داشتم. موقعیتم و این‌که نریمان گفت بیاید پایین رو فراموش کردم. به روبه‌رو نگاه کردم و زمزمه کردم:
    - خب.
    آروم شروع کرد به صحبت کردن:
    - دیروز که رفتیم دانشگاه، خیلی از ابهتت خوشم اومد. این‎قدر حال کردم برگشتی نگاهمون کردی و ما هم رفتیم به طرف ماموریتمون. عین تو فیلما بود اون صحنه. وای اون‌جایی که جیکوب اومد و اون دوتا غول تشن با‌هامون درگیر شدن، خیلی بد بود. وقتی دیدم جیکوب رفته جلو منم قهرمان شدم و رفتم.
    لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم.
    - مرده همچین پرتم کرد با زانو خوردم رو میله‌ی کنار دیوار. پام خونی شده بود؛ ولی یه حسی نذاشت فرار کنم. دوباره که رفتم جلو، چنان پرتم کرد که با سر رفتم توی دیوار. آخ الینا نبودی. انقدر سرم درد گرفت زدم زیر گریه.
    چشم‌هام گرد شد. آروم خندیدم. ندا هم همراهم خندید. خنده‌مون که تموم شد ساکت شدیم. نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
    - ندا خیلی عذاب می‌‌کشم.
    از صحبت کردنم خوشحال شد. پرسید:
    - چرا؟
    سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و آروم گفتم:
    - تحمل‌ ایمان برام سخته. چرا این‌قدر دوروبرم می‌‌پلکه؟ چرا نمی‌ذاره فراموشش کنم؟ دلم برای اون روزی که رفتیم چالیدره، خیلی تنگ شده! کاش می‌‌شد مثل فیلم ریپلی می‌‌شد اون‌روز، دلم می‌‌خواد هنوز اون‎قدر بی‌خبر باشم که شبا با بوی عطر بالشتش خوابم ببره! دلم می‌‌خواد هنوز باهم خوب بودیم و اون الان این‌جا بود تا براش دردِدل کنم...
    مشتی به بازوم زد.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - خیلی خب. با تو دردِدل می‌‌کنم فقط، دلم هم همچین چیزی نمی‌خواد.
    لبخندم رو قورت دادم و ادامه دادم:
    - ندا، هلیا خیلی عذاب‌آوره. هیچ جوره دوستش ندارم. فکر می‌‌کنم، فکر می‌‌کنم اون‌ ایمان رو ازم گرفت.
    نتونستم بغضم رو کنترل کنم، قطره‌ اشکی از چشمم چکید:
    - ندا من هنوز‌ ایمان رو دوست دارم. هنوز، هنوز وقتی به چشم‌هاش نگاه می‌‌کنم، ته دلم می‌‌لرزه. من فقط وانمود می‌‌کنم که ازش بدم میاد.
    اشک‌هام پشت هم چکیدن و ندا همچنان ساکت بود.
    - ندا دلم می‌‌خواد همه‌ی اینا کابوس می‌‌‌بود. دلم می‌‌خواد عشقمون اون‎قدر ادامه داشت که یه روز می‌‌رفتم به مامانم می‌‌گفتم‌ ایمان می‌‌خواد بیاد خواستگاریم. ندا هروقت به این‌ها فکر می‌‌کنم حس می‌‌کنم قلبم تیر می‌‌کشه.
    و این حرفم زمینه‌ساز این شد که بلند بلند بزنم زیر گریه. سرش رو از روی شونه‌م برداشت و به آغوشم کشید.
    سرم رو نوازش کرد و با بغض گفت:
    - گریه کن تا خالی شی. عزیزدلم چقدر غم داشتی.
    صدای گریه‌ی ندا هم بلند شد و باعث شد با خیال راحت‌تری گریه کنم. فضای بسی غمگین درست شده بود. درسته که از درد‌هام کم نشد؛ اما احساس سبک شدن داشتم. این قراره همیشگیمون بود که خیلی وقت بود منسوخ شده بود. همیشه هروقت ناراحت بودیم این‌قدر توی بغـ*ـل هم حرف می‌زدیم تا گریه‌مون بگیره؛ ولی الان 4 ماه بود که این عادت ترک شده بود. چقدر برگشتن بعضی از عادت‌ها لـ*ـذت بخشه!
    بعد از یک ربع که تقریبا آروم شده بودیم، از آغوشش بیرون اومدم و نگاهش کردم. هردو با هم دماغمون رو بالا کشیدیم. یه‌کم به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده.
    خنده‌ام رو قورت دادم و گفتم:
    - پاشو بریم پایین.
    سرش رو تکون داد و بلند شد. جلوی آینه شالم رو مرتب کردم و همراه ندا از اتاق خارج شدم.
    همه دور میز وسط سالن نشسته بودن. صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. نگاهم رو که بالا آوردم با جیکوب چشم تو چشم شدم. توی تلاقی چشم‌هامون، اتفاقی چیزی از چشم‌هاش خوندم. سریع نگاه ازش گرفتم. نه! خدای من!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سلام دوستان گل و نازنین. عصر اولین روز شهریورتون بخیر :aiwan_light_blumf:
    عزیزای دل صفحه نقد و من آماده شنیدن انتقاداتتونیم. نکته های ریزی که به چشمتون میخوره رو توی صفحه نقد بهم بگید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    نریمان شروع کرد به توضیح دادن:
    - اون آثار زخم‌‌ها کار نارسوس بوده. ما زخم‌ها رو بررسی کردیم. خیلی سعی کرده که وانمود کنه کار یک حیوون وحشی بوده؛ اما از روی زخم‌‌ها نمونه‌برداری کردیم. یک ژن خاص و عجیب بود که مطمئنا ژن خودشه.

    سری تکون دادم و گفتم:
    - خب بقیه چی‌کار کردین؟

    همه به سام نگاه کردن. نگاهم رو به سام دوختم. دستی به گوشوار‌ه‌اش کشید و متنی رو از توی لپ‌تاپش خوند:
    - طبق آخرین اخبار جستجو شده از فعالیت‌‌های مخفیانه‌ی لشکر نیلافوس، که اسم رمز هفت فرمانده‌ی این لشکر 7 هزار نفری به فرماندهی اعظم نارسوس است، این لشکر نزدیکی دروازه خاموش آسمان اول توقف کردند تا در ماه ژانویه، از راه شفق فعالیت وحشیانه‌ی خود را شروع کنند.
    منتظر نگاهش کردم تا بقیه‌اش رو بخونه. نگاهش رو بالا آورد و بهم خیره شد.

    اخمی کردم و پرسیدم:
    - فقط همین؟

    همه توی سکوت بهم خیره شدن. گفتم:
    - این خیلی کمه! ما فقط دوماه وقت داریم، بعد فقط همین‌قدر اطلاعات داریم؟ خب این دروازه کجاست؟ الان وضعیت لشکر چه‌جوریه؟ من این چیزا رو احتیاج دارم!
    نگاهی به سر‌های پایین انداخته‌شون کردم. سری از تاسف تکون دادم و لپ‌تاپم رو به دیتا وصل کردم. رفتم توی فایل‌‌های اسکن شده و اولین فایل رو باز کردم. جدول پر از اعداد روی صفحه‌ی بزرگ دیتا افتاد.
    - این جدول عجیب و غریب یه فرمول خاص داره که زمان حمله‌ی لشکر نیلافوس رو نشون میده. باید از روی جمع کردن ردیف‌‌های افقی با هم و بعد تقسیم حاصل جمع هر ردیف به ردیف دیگه یه عدد اعشار به دست بیاریم.
    نشانگر رو تکون دادم و به محل مورد نظرم کشوندم؛ ولی از این‌جا به بعد رو توی مدرک ننوشته که باید چی‌کار کنیم، انگار که خط خوردگی داشته باشه.

    جیکوب چرخید و گفت:
    - شاید باید ضربشون کنیم؟
    سری تکون دادم و گفتم:

    - نه من امتحان کردم، عدد رندی در نمیاد. شاید هم ضرب باشه؛ اما یه فرمول خاص داره. حداقلش جواب یه مجهول رو داریم و اون اینه که می‌‌دونیم ماه ژانویه کارشون رو شروع می‌‌کنن. پس یه رمز رو داریم. آخرین عددی که به‌دست میاد باید یا عدد شیش رقمی یا یک عدد هفت رقمی باشه.
    نریمان نگاهی به من انداخت و گفت:
    - ماه ژانویه از 11 دی تا 11 بهمنه. هر ماهشون 31 روزه. اگر عدد مجهول از 1 تا 9 ژانویه باشه، عدد آخر شیش رقمی میشه؛ اما اگه از 10 تا 31 ژانویه باشه، یه عدد هفت رقمی‌ به دست میاد.
    سرم رو به معنی درسته تکون دادم.
    - سال جنگ هم که مشخصه. الان فقط یک مجهول می‌‌مونه و اون روزِ حمله‌ست!

    شاهرخ نگاهی به دیتا کرد و گفت:
    - سال 2017
    مکثی کرد و گفت:

    - ژانویه‌ی 2017!
    نگاهم رو از صورتش گرفتم و گفتم:
    - باید این‌قدر ضرب و تقسیم انجام بدیم تا بالاخره زمان اصلی رو به‌دست بیاریم. مطمئنا جدولی به این پیچیدگی، یک نظم خاصی خواهد داشت. پس باید عدد به دست اومده، نظم خاصی داشته باشه نه از روی هوا به‌دست بیاریمش. فایل رو بستم و رفتم سراغ فایل دوم.
    - دومین مدرک، منبع تغذیه‌ی لشکر نارسوسه. منبع تغذیه منظور خوراکشون نیست؛ منبعی که تقویت قواشون رو به‌ عهده داره. من نمی‌دونم که دقیقا الان کجا هستن؛ اما جایی اتراق کردن که از یک خوشه‌ی ستاره‌ای خیلی قدرتمند نیرو می‌گیرن. این یه خوشه‌ی ستاره‌ای که به فاصله‌ی بیست سال نوری با زمین قرار داره. قدرت چگالی زیادی داره؛ طوری که ستاره‌‌هاش توی فضایی به فاصله سه سال نوری قرار گرفتن و اونا از قدرت عجیب این ستاره استفاده می‌‌کنن!

    ندا همون‌طور که نگاهش به دیتا بود گفت:
    - پس خیلی قدرتمند میشن!
    سری تکون دادم و از فایل خارج شدم و دیتا رو بستم. همه به طرفم برگشتن.
    نگاهشون کردم و گفتم:
    - اون دوتا مدرک دیگه، یکیش مربوط به منه و اون یکی توی اسکن نابود شده و دردسترس نیست. از الان چند نفرتون داوطلب شین روی جدول زمان کار کنین، بقیه‌تون هم به همون تحقیقات ادامه میدین؛ اما نه مثل این دوخط تحقیقی که تحویلم دادین.

    به ساعت نگاه کردم. چشم‌هام گرد شد. من چند ساعت درگیر تسخیر شدن بودم؟ لبم رو گزیدم و گفتم:
    - شام بخوریم بعد کار رو شروع می‌‌کنیم.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا